481- همیشه حق با منه :دی
اون بزرگواری که کامنت گذاشته بودن که بیمارستان پست 409، ساسانه و ساسانیان نیست، عرضم به حضورشون که بنده رفتم عکس و سند و مدرک تهیه کردم که بگم به هر حال به ساسانیان یه ارتباطی داره به هر حال!!! و اون دوست ترکی که تا به امروز که 26 سال از خدا عمر گرفتن چنین ×المثل دیمه دوشری نشنیدن و تازه علیرغم نشنیدن، میان به لهجه ما تبریزیا میخندن و میگن دیمه توشر درسته و هههههه! اولاً به قول جناب خان ههههه وُ! ثانیاً اینا برن به لهجه خودشون بخندن! حالا خودمم نمیدونم چه جوری حرف میزننااااااااااااا ولی به هر حال بین ترکا، لهجهی ما تبریزیا معیاره و همیشه حق با ماست :دی
هفتهی پیش سر کلاس، بحثِ شعوبیه و اینکه اون اوایل یه عده اسمای فارسیشونو به عربی برگردوندن بود و نمیدونم چی شد که یکی پرسید ابن مقفع اسم اصلیش چی بوده و من گفتم روزبه و همهی کلاس که متشکل از دانشآموختگان ادبیات و زبانشناسی و مترجمی بودن گفتن نه و این نیست و اشتباه میکنی و منم یه کم پافشاری کردم رو حرفم ولی خب به هر حال اونا احتمالاً بهتر و بیشتر از من این چیزارو میدونن و پذیرفتم که اشتباه میکنم و چیزی نگفتم تا یکیشون سرچ کرد و گفت بچهها اسم ابن مقفع روزبه بوده!
انقده حال کردم که نگو :دی! به هر حال همیشه حق با ماست :))))
اون خوانندهای هم که کامنت گذاشته که اپلای آری یا نه، چون بدون آدرس بود اینجا میگم
باید اول به این سوال جواب بدیم که چی میخوایم و چی اونجا هست که اینجا نیست
بعدش از خودمون بپرسیم برای رسیدن به اون چیزی که میخوایم چیارو از دست میدیم و آیا میارزه یا نه
جوابش به خود فرد بستگی داره و مستند میراث آلبرتارو پیشنهاد میکنم ببینید
دیشب بعد از اینکه سبزیا و هویجارو سر و سامون دادم، نشستم پای مقالهها؛ صد، صد و پنجاه تایی که باید ده تاشو انتخاب میکردم برای ارائه. چکیدههاشونو خوندم و بیست سی تاشو گذاشتم کنار که دقیقتر بخونم. بلند شدم یه کم سیبزمینی پیاز بله درسته پیاز! سرخ کردم و یه کم رب و گوشت و یه شام مختصر و باید به فکر ناهار یکشنبه دوشنبه هم میبودم!
دستکشارو درآوردم و سعی کردم این دفعه کتلتهارو بدون دستکش درست کنم؛
کارم تموم شد و صبر کردم یه کم سرد بشن و گذاشتمشون فریزر
اومدم نشستم پای این بیست سی صفحهای که از کتاب عکس گرفتن فرستادن برام
یکشنبه اینارم باید ارائه بدم
دوستشم گفته بود تو اینو از کجا میدونی و طرف گفته بود وبلاگشو میخونم
دوستش گفته بود عه! مگه تو هم وبلاگشو میخونی
چه حس خوبی داشتم اون موقعها وقتی یه همچین غریبههای آشنایی وبلاگمو میخوندن...
کدوم درس بود؟ شاید دی اس پی، شاید مدار مخابرات شاید پالس شاید... چرا یادم نیست کدوم درس... ولی یادمه تو وبلاگم نوشته بودم همچین کاری کردم... تف به ریا... بعداً که گروهشون تکمیل شده بود درسو حذف کرده بودم
خاطراتی که یهو به ذهنت که نه، به قلبت هجوم میارن...