409- اللهم اشف کل مرضانا، یامن اسمه دواء و ذکره شفاء
شنبه 6 عصر 9 آبان ماه 1394
- طرح داستان: راوی، دانشگاه سابقش وقت دندانپزشکی داشته و در حال بازگشت به خوابگاه است
- درونمایه یا پیام داستان:
شهر من آسمون آبی داره، روز روشن شب مهتابی داره، اگه رویای قشنگ شهر تو، بره دست از سر ما بر داره، آسمون اینجا خاکستریه، قصه هاش قصهی دیو و پریه، آدما وقتی واسه هم ندارن، اینجا معلوم نمیشه کی به کیه، توی این شهر شلوغ یه آشنا کنارم نیست، حتی یه سرپناه واسه قلب بیقرارم نیست (+)
- نقطهی اوج داستان: وقتی میرسه ولیعصر و خانومه میگه: "ایستگاه ولیعصر عجل الله تعالی فرجه الشریف؛ مسافرین محترمی که قصد ادامه مسیر به سمت ایستگاه قائم و یا آزادگان را دارند میتوانند در این ایستگاه از قطار پیاده شده و با توجه به تابلوهای راهنما وارد خط 3 شوند."
پیاده شدم و رفتم سمت قائم؛
این مسیرِ هر روزهی منه، هر بار موقع پیاده شدن یاد الهام میافتم و اون روزی که تلفنی باهم حرف میزدیم و وسط مکالمه بهش گفتم الهام من الان ولیعصرم، بخوام برم بلوار سوار خط قائم شم یا آزادگان؟
اولین بارم بود با مترو میرفتم خوابگاه و الهام داشت فرق قائم و آزادگان رو توضیح میداد و من هر بار به این ایستگاه میرسم و خط عوض میکنم یاد الهام میافتم و یاد اولین باری که اومدیم ولیعصر، یاد روز اول ماه رمضون و گشنه و تشنه و خسته از پالس خوندن برای امتحان هفته بعدش
پیاده شدم و رفتم سمت قائم؛
یه خانومه داشت آدرس میپرسید و خانوما داشتن راهنماییش میکردن؛
میخواست بره بلوار کشاورز، بیمارستان پارس؛
شباهنگِ درونم دنبال سوژه برای وبلاگش بود، شباهنگ میگفت نسرین برو بهش بگو بیمارستان پارس کنار خوابگاهتونه، برو راهنماییش کن و تا بیمارستان باهاش برو؛ برو دیگه... برو خب... ولی تورنادو با عصبانیت سرِ شباهنگ داد زد و گفت به تو هیچ ربطی نداره طرف آدرسو بلد نیست یا گم شده یا تنهاست یا هر درد دیگهای داره، دردِ آدما به تو ربطی نداره، تو مسئول آدما نیستی، تورنادو، پر از بغض و نفرت بود، تورنادو یه زمانی عاشق آدما بود، عاشق آدرس دادن، عاشق خوبی، مهربونی، تورنادو یه زمانی دو تا پسر بچه شهرستانی رو تا ترمینال آزادی رسونده بود، تورنادو مهربون بود، ولی حالا... زخمیِ شعور نداشتهی همین آدمایی بود که داشت بهشون خوبی میکرد؛ برای همین هر بار سوار مترو میشه یه نفرتی، بغضی، کینه ای تو چشاشه، تو صداشه ولی شباهنگ محلش نذاشت و دست نسرینو گرفت و رفت سمت خانومه و بهش گفت اون بیمارستانو میشناسه، گفت یه کم دوره و یه ربع بیست دیقه ای پیاده داره، ولی نگران نباشه، به خانومه گفت نگران نباشه و تا دم در بیمارستان باهاش میاد
تورنادو: اشتباه منو تکرار نکن شباهنگ،
شباهنگ: کمک کردن اشتباه نیست،
تورنادو: ولی تو هنوز داری تاوان همین کمک کردناتو میدی!
شباهنگ: من دارم تاوانِ سادگیِ تو رو میدم
تورنادو: من ساده نبودم، من فقط فکر کردم آدما همونی هستن که فکر میکنم
شباهنگ: تو مارگزیدهای، از ریسمان سیاه و سفید میترسی، همین!
تورنادو: من نمیترسم، کار من از ترس گذشته، من وحشت دارم، از همهی این آدمایی که اینجان وحشت دارم
پیاده شدیم
گفتم اینجا نزدیک ترین ایستگاه مترو به بیمارستانه
گفت از اینجا به بعد مترو یا بیآرتی نداره؟
گفتم نه، پیاده باید بریم، شبه، تاریکه، مغازههارو خوب نگاه کن که برگشتنی راهو گم نکنی
گفت اشکالی نداره، پیاده روی رو دوست دارم
چشمای خانومه نگران بود، پر از غم و آشوب
به ندرت تو چشمای آدما نگاه میکنم، حتی موقع سمینار و ارائه آی کانتکت ندارم
منی که ممکنه همهی بیست و چهار ساعتو با هماتاقیم باشم و هیچ حرف مشترکی باهاش نداشته باشم،
داشتم برای همین خانومه نتایج پایاننامهمو توضیح میدادم...
مسخره است...
نمیدونم از کجا به اونجایی رسیدم که داشتم روش فیلتر کردن سیگنالای مغزی رو میگفتم
و اینکه این کار به چه دردی میخوره،
پرسید چی میخونی؟
وقتی گفتم زبان چشماش برق زد!
همون چشمای نگران و پر از غم و آشوبش...
پرسید کارشناسی کجا بودی و
نمیدونستم زبان و پایاننامه پزشکی رو چه جوری ربطش بدم به برق و الکترونیک
ازم خوشش اومده بود
از کسی که اسمشم نمیدونست
کسی که اسمشم نمیدونستم
گفتم حالا چرا بیمارستان؟ وقت ملاقاتم نیست... خیره ایشالا
اون غم و آشوب و نگرانیِ چشماش دوباره برگشت
گفت میرم جواب آزمایشمو بگیرم
نپرسیدم آزمایش چی
فقط لبخند زدم و گفتم خیره، آزمایش که نگرانی نداره
گفت دعام میکنی؟
خواستم بگم جماعتی عظیم باید منو دعا کنن، من کی باشم که صدام به اون بالاها برسه
گفتم باشه، تو برای من دعا کن منم برای تو
رسیدیم بیمارستان ساسان
گفت اینجاست؟
گفتم نه، پارس یه کم جلوتره
ساکت بودیم
انگار حرفامون تموم شده بود
پرسید اسمت چیه، اهل کجایی؟
لبخند زدم و گفتم نسرین، بهم میاد اهل کجا باشم؟
گفت خونگرمی، باید طرفای جنوب باشی، جنوب و غرب و
از خوزستان و کردستان و لرستان شروع کرد به حدس زدن و
خندیدم و گفتم برو بالاتر, برو اون بالاها که یه کم سردتره
گفت جغرافیام زیاد خوب نیست، اهل شمالی؟
وقتی گفتم تبریز، برقِ چشاش دوباره برگشت
ولی خیلی زود محو شد و گفت: نسرین برام دعا کن
یه کم مکث کرد و: نسرین میتونم شمارهتو داشته باشم؟ اشکالی نداره؟
تورنادو و شباهنگ هر دوشون داشتن نسرینو نگاه میکردن،
تورنادو خاطره خوبی از این شماره دادن نداشت، شباهنگ سرشو انداخته بود پایین و
+ چه اشکالی؟ همین الان یه تک بزن شمارهتو داشته باشم، راستی من اسمتو نپرسیدم هنوز
- من مرضیه ام
+ مرضیه جان رسیدیم، من دیگه باید برگردم، نگران جواب آزمایشتم نباش و
با لبخند از هم جدا شدیم
شباهنگ دلش میخواد زنگ بزنه و حال مرضیه رو بپرسه ولی تورنادو نمیذاره
شباهنگ دلش خوشه به لست سین و آنلاین بودن تلگرام مرضیه
شباهنگ هر شب برای جواب آزمایش مرضیهها دعا میکنه