475- با احتیاط، بدون رمز منتشر میشه قربةً إلی الله
اسم اینجارو گذاشتیم دارالندوه و تایم استراحت بین کلاسا و وقتی میخوایم توطئه و تعطیل کنیم یا امتحانی رو لغو کنیم و کارهای زشتی از این قبیل، اونجا جمع میشیم و فکرامونو میریزیم رو هم و اینم میدونیم که رتبهی یکمون قراره ساز مخالف بزنه! مثلاً تعطیل میکنیم و ایشون میان میشینن سر کلاس! رتبهی یکه دیگه... کاریش نمیشه کرد... با این حال من باهاش دوستم، یه جورایی گروه خونیمون به هم میخوره ولی تو هر دو جبهه فعالیت دارم (یه چیزی تو مایههای منافق و جاسوس دو جانبهام)
این سری با خانوما نشسته بودیم و از اونجایی که من تنها مجرد جمعشونم (اون رتبه یکه و اونی که در شرف انصرافه هم مجردن ولی نمیان دارالندوه، اصن اونی که در شرف انصرافه سر کلاسم نمیاد و برای میانترم هم نیومد) خلاصه اون خانوم 40 ساله که معلمه و قیافهاش 20 ساله میزنه و اون دو تا دختره که اخیراً عقد کردن و اون دختره که مهرماه عروسیش بود و یه بارم با داداشش اومده بود خوابگاه جزوه بگیره داشتن تجربیاتشونو در راستای برخورد با مادرشوهر و خواهرشوهر در اختیار بنده میذاشتن که آقای پ. در زد و وارد اتاق شد که آب جوش برداره و بره که خانوما گفتن بیا با ما بشین گناه داری تنها موندی (از وقتی آقای ط. انصراف داده آقای پ. تنهاتر شده و خدایی دلم براش میسوزه که تنها پسر کلاسه) من و آقای پ. و اون دو تا دختر که تازه عقد کردن همسنیم و اون خانومه که معلمه 40 سالشه و اون کارمنده 45 سالشه و رتبه یک و اونی که درشرف انصرافه و اونی که عروسیش بود و آقای ط. حدوداً سی سالشونه و اینی که در شرف انصرافه همونیه که آب نطلبیده رو بهم داد خوردم! ولی خب هنوز به مراد نرسیدم ینی اون هنوز بهم نرسیده :دی
خلاصه آقای پ. اومد نشست و ما کماکان در مورد اخلاق حسنهی خانواده شوهر بحث میکردیم و من تو جبههی خانواده مراد بودم و داستان مرادم توضیح دادم برای بچهها که یه موقع اگه اسمشو لابهلای حرفام شنیدن دچار سوء تفاهم نشن و یکی از اون دخترا که تازه عقد کرده نارگیل آورده بود و برای ملت تعارف کرد و از این تعارف و از منم مرسی! آخرش گفتم اگه بردارم باید ببرم بشورم، ناراحت که نمیشی؟ :دی
آقا یهو بلند شدم دستمو کوبیدم روی میز که من دیگه این وضعو تحمل نمیکنم! اسمشونو گذاشتن دانشگاه، کلاساشون که تو برهوت و وسط بیابون تشکیل میشه و شتر هم پیدا نمیشه سوارش بشیم بیایم! برای دو روز کلاس، یه ناهارِ خشک و خالی هم نمیدن، نت و وای فای و سرویسم که هیچی، سه ماه از شروع ترم گذشته، ما هنوز نمیدونیم چه درسایی و چند واحد باید پاس کنیم، خانم ج. و ت. که هر هفته 8 ساعت راهو میکوبن میان تهران و من و آقای پ. هم که هزینهی دانشجوی آزاد و شبانهی خوابگاهو میدیم، تازه شام و ناهار خوابگاهم که به ما تعلق نمیگیره (حالا اگه میدادنم نمیگرفتم ولی به هر حال!) اینا کارت دانشجویی هم ندادن هنوز! سر و ته تسهیلاتشونم یه لوح تقدیر بود که اونم فقط به رتبه یک تعلق گرفت؛ دلمونو به چی خوش کنیم آخه؟!
و در حالی که خون جلوی چشمامو گرفته بود نشستم و تریبون رو دادم به دوست بغلی و یه کمم ایشون غر زدن و فرمودند ما همچون حروف والی قرآن هستیم که نوشته شدیم ولی خونده نمیشیم و حضّار، حرفشو لایک کردن و تصمیم گرفتیم دغدغههامونو که همانا نیازهای اولیه و طبیعی یک دانشجوی روزانه است به مسئولین، منتقل و اگه ترتیب اثر داده نشه به مقامات بالا گزارش کنیم!!! بعدشم تصمیم گرفتیم یه رومیزی برای میزمون بیاریم و هر بار یکی پاک کنه و من گفتم حالا که تو دفتر نمره! اسم من پنجمین نفره و ارائه پنجم و فصل پنجم و جزء پنجم مال منه، پس من هفتهی پنجم پاک میکنم و یکی از دوستان اشاره کردن به این قضیه که هر سال یه نفر تو شریف خودکشی میکنه و کلاً نمیدونم چه ربطی به قضیه داشت ولی من تاییدش کردم و دوستی دیگر فرمود با این اوضاع زین پس یه نفرم از اینجا تلفات میدیم و من گفتم میتونم اولین نفر باشم که اون خانومه که معلم بود گفت حالا که اسم تو توی لیست پنجمیه، تو سری پنجم خودکشی کن!
نارگیلی که همکلاسیم بهم داد و شستم و خوردم: