622- یا سامِعَ الْأَصْواتِ، یا عالِمَ الْخَفِیَّاتِ، یا مَنْ یَعْلَمُ ضَمیرَ الصَّامِتینَ، یا رَبَ الْأَعْلانِ وَالْأَسْرارِ
اولین چیزی که از زبانشناسی یاد گرفتم دال و مدلول بود
دال، اون صوت یا نوشتاره، مثل آب فارسی، واتر انگلیسی، ماء عربی و سو ترکی
آبو چه آب بنویسی، چه water، به هر حال آبه و
مدلول، مفهوم آبه که آدم اگه بیسواد و کر و کور و لال هم باشه میدونه آب چیه
حتی اگه تا حالا لفظ الف و ب در کنار هم رو نشنیده باشه.
استادمون میگفت خیلی از مفاهیم و احساسات هستند که براشون اسم یا دال نداریم
ینی نمیدونیم چی صداشون کنیم، اصن براشون واژه نداریم، ینی اختراع نکردیم!
وقتی میخوایم بیانشون کنیم با هیچ لفظ و به هیچ زبانی نمیتونیم به زبون بیاریمشون
چند وقته که یه همچین حسی دارم و حتی این حسم اسم نداره
حس جدیدی نیست، خوشحالی نیست، عاشقی نیست، سردرگمی و تردید و انتظار هم نیست
نمیدونم چیه... ینی میدونم... ولی براش دال تعریف نشده هنوز.
دارم سایه آفتاب علیرضا قربانی و بیواژهی اصفهانیو گوش میدم
یه جایی میگه: منو دریا، منو بارون، منو آسمون صدا کن، منو تنها، منو عاشق، منو خوب من صدا کن، منو از همین ترانه واسه ما شدن صدا کن، منو بیواژه صدا کن، منو شب صدا کن اما، اون شبی که تو رو داره، اون شبی که جای ماهش، تو رو پیش من بیاره، منو آئینه صدا کن، که میخوام مثل تو باشم، که برای با تو بودن، میخوام از خودم جدا شم
این پنج شش خط شبیه حس الانمه ولی خب بازم اونی نیست که دارم حسش میکنم، اونجایی که میگه ای واژهی بیمعنی، رویایی بیتعبیر، آغازترین پایان، آزادترین تقدیر، تو سایهی خورشیدی، تو بوسهی در بحران، تو دلهرهای آرام، مهتابِ تر از باران، آرامش طوفانی، میسازی و ویرانم، من حادثه بر دوشم، من عشقنمیدانم...
* عنوان: بخشهایی از دعای جوشن کبیر