328- رفتم از کوی تو لکن عقب سر نگران...
صبح وقتی داشتم پست آخر ملیکارو میخوندم, یاد حس و حال دیشبم افتادم
خیلی از دوستان, مشکل تطبیق داشتن و درگیر معرفی به استاد و نامه و درخواست بودن
من از همون ترم اول چارت آموزشیو گرفته بودم دستم و سعی میکردم حواسم به همه چی باشه
حواسم به واحدایی که برمیدارم و برنمیدارم باشه
کاش نبود
کاش حواسم نبود و تازه مثلاً دیروز یادم میافتاد عه! من فلان درسو پاس نکردم
کاش به جای فلان درس یه درس دیگه برمیداشتم و گیر میدادن و میگفتن نمیشه
تمام مدتی که درگیر مهر و امضای اساتید بودم, با اینکه دلم میخواست سریع کارام تموم شه و برم
ولی ته دلم, اون ته تهای دلم, دلم میخواست گیر بدن و امضا ندن و نگهم دارن
همینجوریشم خیلی درگیر بیوسنسور بودم که به عنوان واحد اصلی قبولش کنن
ولی دلم معرفی به استاد میخواست, دلم امتحان دوباره میخواست
دلم برای کتابام, جزوههام, ماشین حسابم, حتی دلم برای چهار تا جمع و تفریق ساده تنگ شده
90 درصد کارام ینی تاییدیهها و امضاهای آموزشی تموم شد و موند 9 تا امضای دیگه از
کتابخونه مرکزی و مسئول دوست داشتنی و مهربونش
که همیشه بیشتر از 4 تا کتابی که سهمم بود کتاب گرفتم و
همیشه لبخند زد و پرسید این کتابارو برای چی میبری؟
تایید دفتر ارتباط با دانشآموختگان که نمیدونم چیه
تایید معاونت فرهنگی که نمیدونم کجاست
تایید ادارهی تغذیهای که نمکگیرش نشدم
ولی حالا دلم پر پر میزنه واسه یه وعده غذای سلف,
اینکه برای یه بارم شده برم تو صف سلف وایسم و بگم ته دیگ هم میخوام...
ولی من هیچ وقت ته دیگ دوست نداشتم, هیچ وقت نرفتم سلف, هیچ وقت تو اون صفا واینستادم
تایید اداره امور خوابگاهها
تایید اداره رفاه و وامهایی که نگرفتم
اداره دانشآموختگان
معاون مدیر کل آموزش
و خود مدیر کل آموزش و
تمام