280- پیراهن چارخونهی استاد که تو رو یاد آدمی بندازه که فعلاً نمیتونی ببخشیش
صبح تصمیم گرفتم تمام روز لبخند بزنم,
دم در که خم شدم بند کفشمو ببندم تا دم در مترو, توی مترو, بیرون مترو, لبخند میزدم
تو صورت خسته و غمزدهی هفت و نیم صبحِ ملت نگاه میکردم و هنوز لبخند میزدم
پیاده شدم و یه نگاهی به ساعتم کردم و 8:10
این ینی تا 8 و نیم کلی وقت دارم و میتونم آروم آروم تا دانشگاه قدم بزنم و فکر کنم و لبخند بزنم
هنوز نمیدونستم قراره به چی فکر کنم ولی خب خیلی خوبه که بعد از مدتها فرصت فکر کردن پیدا کردم
چه طوره به کلاس 8 و نیم فکر کنم
از مدل حرف زدن و موها و پیرهن چارخونه و سن و سال و شباهت عجیبش که بگذریم, استاد بدی نیست؛
ولی یه آدم نباید انقدر شبیه یه آدم دیگه باشه
و یهو اون لبخندی که از صبح براش کلی زحمت کشیده بودم از صورتم محو شد
پیرهن چارخونهی استاد که تو رو یاد آدمی بندازه که هنوز نبخشیدیش؛
نمیدونم این نبخشیدن از کینه و نفرته یا چی, اصن نمیدونم این بخشیدن ینی چی...
پلکام داشتن خیس میشدن و هوا هم آلوده نبود که بندازم گردن گرد و غبار
کافی بود پلک بزنم تا بغض چند ماههام بشکنه
این چند ماهی که خودمو زدم به بیخیالی و نشد یه قطره اشک بریزم که خالی شم
پلک نزدم تا این غرور لعنتیم نشکنه
و انگار نه انگار که شب و روزی نبود که به اون سوال و اون جواب و پیغام آخرش فکر نکنم!
پیغامی که من توش متهم شدم به عدم صداقت
و سوالی که صادقانه جواب دادم...