407- اللَّهُمَّ فُکَّ کُلَّ أَسِیرٍ
موقتاً (حداکثر 2 ماه) اینجا تقریباً تعطیل و کامنتها غیر فعال است، به قول وزیر امور خارجه به هیچ سوالی در زمینه سیاستهای اتخاذ شده مبنی بر تعطیلی و یا غیر فعال شدن کامنتها جواب نمیدم.
موقتاً (حداکثر 2 ماه) اینجا تقریباً تعطیل و کامنتها غیر فعال است، به قول وزیر امور خارجه به هیچ سوالی در زمینه سیاستهای اتخاذ شده مبنی بر تعطیلی و یا غیر فعال شدن کامنتها جواب نمیدم.
دیروز بعد از ظهر یکی زنگ زده که از مخابرات تماس گرفتم برای ارائه یه سری خدمات
زنگ زده بود به موبایل داداشم و اسم داداشمو پرسیده و شماره خونه رو گرفته و آدرس خونه رو!
داداشمم همه رو بی کم و کاست در اختیار فرد مذکور قرار داده :))))
اینکه وی نه در ساعت اداری بلکه عصر با شماره موبایل و نه از اداره زنگ زده
و به جای اینکه خودشو معرفی کنه، داداشم خودشو معرفی کرده بماند
ولی خب دیروز جمعه بود آخه :))))
به مامانم میگم این مراد بود، میخواد بیاد منو ببره :دی
بنده خدا داداشم تازه وقتی فهمید چه کلاهی سرش رفته، کلی استرس گرفته بود
رفت تو اتاقش درو بست و داشت دنبال یه راه حل میگشت
نیم ساعت بعد برگشته میگه شماره شو دادم بچه های متوسط پدرشو دربیارن!
بچه های بالا نه ها!!! بچه های متوسط :))))))
ولی یه حسی میگه مراد بود :))))))
منی که فکّ بی صاحابم یه دیقه بسته نمیشه سه چهار روز حرف نزدم! جدی جدی حرف نمیزدمااااااااا، ساکت و آروم یه گوشه مینشستم و میدونستم دهنمو باز کنم و هوا بره تو دهنم دادم بلند میشه!!! حتی موقع خوندن نماز نمیتونستم لبامو بیشتر از یه حد مشخص و معینی باز کنم و تکون بدم!!! ینی انقدر داغون بودم که حتی شبا هم از درد خوابم نمیبرد!!! و منی که لب به قرص نمیزنم، هر دو ساعت یه بار یه مسکن 500 میخوردم؛ بدون آب!!! چون آب و غذا دردشو دو چندان که چه عرض کنم صد و حتی هزار چندان میکرد!
آخر هفته بود و دکتر درست و درمون پیدا نمیشد، دکتر درست و درمون که هیچ، نادرست و غیر درمون هم پیدا نمیشد!!!
با این مقدمه میریم سوار قطار میشیم که بریم تهران
همین که سوار شدم یکی دو تا مسکن خوردم که بخوابم،
خوشبختانه همقطارانم وسط راه قرار بود سوار شن و تا یه جایی تنها بودم
مراحل اولیه چرت رو سپری میکردم که دیدم بابا برگشته توی کوپه!!!
بابا: به مامور واگن سپردم موقع پیاده شدن هوای تو و چمدونتو داشته باشه
من: مرسی (بیشتر از مرسی نمیتونستم حرف بزنم)
چند دیقه بعد قطار حرکت کرد و دیدم مامور داره درِ کوپه رو میزنه
مامور: یه نفری؟
من: اوهوم
مامور: اون آبهای اضافه رو بده!!!
آبهارو دادم و رفت
ده دیقه بعد دوباره با کیک و آب انار برگشت!!!
قیمت بلیتارو دو برابر میکنن که همچین خدماتی ارائه بدن!!!
مامور: آقاتون گفتن چمدونتون سنگینه کمکتون کنیم، موقع پیاده شدن صدام کنین بیام
من: آقامون!!! باشه :)))))
نیم ساعت دیگه یه دختره که اسمش پریا بود سوار شد
ده دیقه بعد مامور اومد و بلیتامونو گرفت و
به هر حال من نتونستم بخوابم
بعدش یه عده دیگه اومدن سوار شدن و انقدر داغون بودم که اینا که سلام دادن با سرم جواب دادم
بعدش نگه داشت برای نماز و
موقع سوار شدن رفتم از مامورین و مسئولین سراغ بهداری قطارو بگیرم که گفتن بهداری نداریم
گفتم قرص و مسکن و کمک های اولیه چی؟
گفتن اونم نداریم، ینی قبلاً داشتیم ولی الان نداریم!
رفتم چند تا کوپه مخصوص خانوما که ازشون مسکن بگیریم و
خانومه گفت استامینوفن میخوای؟ گفتم از صبح یه بسته استامینوفن و روزافن و ژلوفن تموم کردم
گفتم مفنامیک اسید داری؟
گفت نه ولی... اومد نزدیک تر و یواشکی تو گوشم یه چیزی گفت که...
درسته نقطه اوج این پست همون یه تیکه شه ولی ادامهشو تو اون پست رمزدار قبلی نوشتم :دی
فقط اگه بعد از مرگم خاطراتمو چاپ کردید این تن بمیره اون سه چهار خطو از خاطراتم حذف کنید و
به جاش بنویسید خانومه قرص نداشت و وی یه ژلوفن دیگه خورد و خوابید
+ امروز ساعت 4 وقت دندونپزشکی دارم :)
بچه که بودم یه دفترچه داشتم که توش خلاصهی کتابایی که میخوندم رو مینوشتم
ده دوازده سالم بود که با تقریب خوبی شاهنامه رو خونده بودم
هر بار که با شخصیت جدیدی آشنا میشدم تو دفترچه ام یادداشت میکردم
مثلاً مینوشتم فریدون دوست کاوه بود, ایرج و تور و سلم پسرای فریدون بودن
آرزو همسر سلم بود، سهی همسر ایرج، آزاده همسر تور، تور ایرج رو کشت و
منیژه دختر افراسیاب، منیژه زن بیژن، سام پسر نریمان، زال پسر سام، رودابه زن زال، مادر رستم و
چند روز پیش وقتی داشتم کمدمو مرتب میکردم این یادداشتا و خلاصههامو پیدا کردم
تکیه داده بودم به کمدم و داشتم میخوندم:
برزو پسر سهراب، تهمینه زن رستم، جریره و فرنگیس زن سیاوش، کتایون زن گشتاسپ و
خط به خط میخوندم و نه به حماسههای رستم فکر میکردم نه به خط بچگانهی خودم
تکیه داده بودم به کمدم و به رودابه فکر میکردم
به تهمینه، به منیژه، به کتایون، سودابه، گلنار، مالکه، آرزو، شیرین
به اینکه بر عکس دیگر داستانهای عاشقانه، اینجا زنان آغازگر روابط عاشقانهاند
و در ابراز عشق، همسرگزینی و ازدواج پیش قدم
البته در مواردی معدود، چنانکه معمول است مردان آغازگران عشق یا ازدواجند
مثل داستان دلسپاری سهراب به گردآفرید، کاوس به سودابه، بهمن به دختر خودش هما!!!
و شیرویه به زن پدر خود، شیرین!!!
ولی پیشقدمی خانوما هنوز برام هضم نشده
از نمونههای غیرایرانی عشق ایشتر به گیل گمش
و همین طور خدیجه و حضرت محمد
نمیدونم...
شاید اگه من جای امثال تهمینه و منیژه و کتایون بودم،
ترجیح میدادم هیچ وقت به رستم و بیژن و گشتاسپ نرسم تا اینکه احساساتمو نشون بدم
لابد دست روی دست میذاشتم و
نمیدونم بعدش چی میشد
+ شعر از نظامی
http://deathofstars.blogfa.com/post/362
1- هر موقع این پستو میخونم تمام تنم میلرزه و چهار تا فحش نثار خودم میکنم!
درسته که
اگر عقل امروزم را داشتم، کارهای دیروزم را انجام نمیدادم
ولی
اگر کارهای دیروز رو انجام نمیدادم، عقل امروزم را نداشتم!
2- دارم وسیلههامو جمع و جور میکنم فردا برگردم تهران
3- دلم برای نسیم، هماتاقیم تنگ شده (اتاقمون 4 نفره است ولی 2 نفریم :دی)
4- منظور از سی دی، نرم افزاراییه که برای نصب ویندوز لازم داره :)
5- محتویات چمدونم لباس گرم و غذاست :دی
6- اچچچچچچِ (آیکون عطسه!)
و در بستر مرگ!!! در تب میسوزد و با ویروس سرماخوردگی دست و پنجه نرم مینماید! هچچچچِ (آیکون عطسه!)
قبلاً شلغم دوست نداشتم، چیزی که این وسط عجیب به نظر میرسه اینه که هنوز از کدو و بادمجون و پیاز بدم میاد، ولی الان عاشقانه و دیوانه وار!!! شلغم رو دوست دارم!!! هچچچچِ (آیکون عطسه!)
به عنوان یه آواره و مهاجر از بلاگفا به بیان، افتخار اینو دارم که بگم این 400 مین پست بیانمه!!!
(آیکون صدای خس خس و مدیریت آب بینی حتی!)
یادی از گذشتهها:
ظهر عاشورا، سر کوچه خونه مامانبزرگم اینا؛
دختر یکی از همسایههای قدیمی که بعد 22 سال همدیگه رو دیدیم: واااااااااااااای، نسرین؟
من: سلام خوبین؟
خانومه: چه قدر بزرگ شدی، چه قدر خانوووووووم شدی! بیا ببینمت عزیزم (آیکون بوس و بغل و اینا)
من: (لبخند)
خانومه: منو شناختی؟
من: بله، خوب هستین؟
خانومه: یادته عروسیِ من یه سالت بود؟ یادته بغل عمههات هی نی نای نای میکردی؟
من: (لبخند)
خانومه: فیلماشو داریماااا، اون وسط میرقصیدی، تپلی بودی
من: بله، بله، یادمه (الکی مثلاً یادمه :دی)
خانومه: چه قدر لااااااااااااااااااغر شدی دختر، چه قدر تپل مپل بودی
من: (لبخند)
خانومه: یه بار بیا خونهمون فیلم عروسیمو نشونت بدم خودتو ببین انقدر ناز بودی
من: بله، چشم، ایشالا سر فرصت
خانومه: بعداً به آقاتم نشون میدم فیلمو!
من: آقام؟!!! فیلم؟!!! :))) ایشالا
من خطاب به پریسا (یواشکی): قراره نی نای نای منو به مراد نشون بدن :)))))
+ خانومه پسرش از من کوچکتره و نوه هم داره!!!
هر سال عصر تاسوعا میریم امامزاده سید ابراهیم (لینک)
بچه که بودیم چهارتایی با امید و محمدرضا و پریسا میرفتیم اونجا شمع روشن میکردیم
فکر کنم از وقتی چشم باز کردم تاسوعارو با همون امامزاده میشناسم
میگن بدجوری حاجتارو برآورده میکنه
ما که تا حالا ازش چیزی نخواستیم که بهش برسیم :دی
اگه به مراد برسم ینی اگه مراد به من برسه، مطمئن میشم اینی که در مورد این امامزاده میگن حقیقت داره
دو تا امامزاده دیگه هم هست یکیش اسمش دال و ذاله (لینک)
ینی هر موقع از جلوی این امامزاده رد میشم نیم ساعت به اسمشون میخندم
شاهکارتر از همه شون، یه مقبره نزدیک سید ابراهیمه که اسمش جناب حمّاله
ینی من نیم ساعت تو شوک بودم وقتی اسمشو فهمیدم و جالبه ما هر سال اونجا هم میریم (لینک)
ولی تا حالا به اسمش دقت نکرده بودم
خلاصه رفتیم زیارت و یه فاتحه خوندیم و تو حیاط همین مقبره یه دختره یه بسته شمع گرفت سمتم
که یکی بردارم
معمولاً کسی که حاجتی نذری چیزی داشته باشه یا شمع پخش میکنه یا روشن میکنه یا
خب دقیقاً نمیدونم با این شمعها چی کار میکنن و چرا پخش میکنن و کی پخش یا روشن میکنن
یکی برداشتم و به شوخی به پریسا گفتم سال بعد با مراد میام همینجا روشنش میکنم
پریسا گفت عه! منم شمع میخوام و رفت از اون دختره یه شمع گرفت و
بعدش رفتیم امامزاده سید ابراهیم
اونجا هم یه دختره یه بسته شمع گرفت سمتم
ناگفته نماند که تا حالا کسی بهم شمع نداده بود!!! و اولین بارم بود این جوری شمع میگرفتم
اینم برداشتم و به پریسا گفتم اینم میایم همینجا روشنش میکنیم :دی
پریسا: خدایا این مرادو زودتر برسون راحت شیم از دست این دخترهی خل و چل!!!
رفتیم تو و زیارت کردیم و اومدیم بیرون و دیدیم دو تا شتر تو حیاط امامزاده است
منم عین این شتر ندیده ها :)))) رفتم با شترهای مذکور چند تا عکس یادگاری گرفتم و
اون شمعهایی که دستمه همین دو تا شمعیه که قراره با مراد برم اونجا روشن کنم :)))))
پیچیدمش لای دستمال سفید
شتر در حال تناول شیر مادرش :)))))
به جان خودم قصدمون این نبود از این صحنه عکس بگیریم :دی
+ عنوان از امیرخسرو دهلوی
+ اولین بارم هم هست از این چادرا سرم میکنم همیشه سادهشو سرم میکردم، خواستم تنوع به خرج بدم
از صبح خانه به خانه کو به کو شله زردارو پخش میکردیم و ظهر رسیدیم خونهی مامانبزرگ نگار
امید: مگه تو و نگار صمیمی نیستین؟
من: خب؟
محمدرضا: مگه شما باهم رودروایسی دارین؟
من: خب؟
امید: بگو چهار تا قاشقم بده همین جا دم در آشو بخوریم و نبریم خونه
محمدرضا: اگه بربری دارن بگو بربری هم بذاره کنار آش
پریسا: راست میگن
من: :دی باشه! ولی بربری بی بربری! فقط چهار تا قاشقو مطرح میکنم :))))
زنگ زدم نگار و گفتم کنار کاسهی آش چهار تا قاشقم بذاره و
شله زردارو دادم و آشو گرفتم و همون جا دم در خونهشون همچون قحطیزگان سومالی یه کاسه آشو خوردیم و
یه کاسه دیگه هم یه بنده خدای دیگه آورد و اونم خوردیم و رفتیم خونه ناهارم خوردیم :دی
اینم منم :دی
همونطور که ملاحظه میکنید ما چپ دستا قاشقو با دست چپمون میگیریم
خیلی خوشمزه بود، نوش جونمون :دی
گر چه وصالش نه به کوشش دهند
هر قدر ای دل که توانی بکوش
ای ملک العرش مرادش بده
و از خطر چشم بدش دار گوش
اون شب که داشتیم شله زرد درست میکردیم، نگار زنگ زد که مامانبزرگش اینا آش نذری دارن و
صبح برم دیگ آشم هم بزنم که دیگه وصالم به مراد قطعی بشه :دی
(هر سال یه کاسه آشو با شله زرد معاوضه میکنیم ولی تا حالا نرفته بودم آشم هم بزنم)
مکالمه من و نگار بدین شرح بود:
ابتدا سلام و احوالپرسی و خوبی و چی کار میکنی و چه خبر و اینا (حدوداً نیم ساعت :دی)
من: از صبح خبری ازت نیست، تلگرام برات دو تا پیام گذاشتم هنوز جواب ندادی
نگار: آره از صبح درگیرم و چک نکردم و حالا چی کارم داشتی؟
من: میخواستم رزومهتو برای این پروژه زبانشناسی رایانشی بفرستی،
بخش هوش مصنوعیش کار من نیست
اگه فرصت همکاری نداری یه چند تا مرجع و کتاب معرفی کن خودم ببینم میتونم یه کاریش بکنم یا نه
یه نیم ساعت در راستای رزومه و روبات حرف زدیم و
نگار: گفتی دو تا پیام گذاشتی، اون یکی پیامت چی بود؟
من: میخواستم بپرسم برای سورت کردن و پیدا کردن بزرگترین عدد از بین n تا عدد رندوم،
به جز روش کوئیک سورت روش دیگهای هم هست یا نه،
ینی یه روشی که تعداد عملیات کمتر از چک کردن n تا داده باشه
یه نیم ساعتم در راستای سورت و کد و دیجیتال حرف زدیم و بالاخره رفتیم سراغ اصل مطلب
که حضور من در مراسم آشپزان خونهی مامانبزرگش اینا بود
و همزدن دیگ آش و طلب حاجت ینی همون مراد :دی
داشتم تو اتاق پریسا تلفنی با نگار حرف میزدم که پریسا اومد تو گفت منم ببر هم بزنم :دی
من: پریسا! تو دیگه حرف نزن، مرادِ تو الان نشسته جلوی تلویزیون، اوناهاش!!! ببین...
پریسا: میام آشو هم بزنم که تو به مرادِت برسی!!! بیام؟ نیتم مراده!!! باور کن!!!
من: اگه فقط برای من و مراد دعا میکنی بیا
من: نگار پریسا هم میاد!
نگار: باشه :)))))
یه نیم ساعتم مکالمه در راستای خداحافظی و سلام برسون و اینا! :))))
ولی صبح انقدر درگیر شله زردا بودیم که نرسیدم برم آشو هم بزنم و
گفتم نگار به نیت من و مراد خودش هم بزنه دیگو؛ اونم همون لحظه رفت همش زد؛
ظهر که رفتیم خونه مامانبزرگ نگار اینا آش بگیریم سه تا شله زردم بردیم؛
اون شله زرده که روش نگار نوشته بودم و مدار LRC و اونی که روش اسم مراد بود!
اون روز انقدر مراد مراد گفتم که یکی دو تا از فامیلامون کاملاً جدی پرسید که آیا مراد اسم یکی از همکلاسیامه؟
و خبریه عایا؟!!!
من: :|||||||||
یکی از فامیلامونم گفت انقدر مراد مراد نگو، یه وقت دیدی جدی جدی اسمش مراد شدااااااااااااا!
من: خب چه اشکالی داره، خیلی هم خوبه! اصن اسمش هر چی باشه من مراد صداش میکنم :))))
خلاصه صبونه خوردیم و ماشینو برداشتیم و
عکس: من و پریسا و محمدرضا و امید
تا کی به تمنای وصال تو یگانه، نذری بپزم پخش کنم خانه به خانه؟ :پی
گر به تو افتدم نظر چهره به چهره رو به رو
شرح دهم غم تو را نکته به نکته مو به مو
از پی دیدن رخت همچو صبا فتاده ام
خانه به خانه در به در کوچه به کوچه کو به کو
می رود از فراق تو خون دل از دو دیده ام
دجله به دجله یم به یم چشمه به چشمه جو به جو
دور دهان تنگ تو عارض عنبرین خطت
غنچه به غنچه گل به گل لاله به لاله بو به بو
ابرو و چشم و خال تو صید نموده مرغ دل
طبع به طبع دل به دل مهر به مهر و خو به خو
مهر تو را دل حزین بافته بر قماش جان
رشته به رشته نخ به نخ تار به تار پو به پو
در دل خویش “طاهره” گشت و ندید جز تو را
صفحه به صفحه لا به لا پرده به پرده تو به تو
+ عنوان، مصراعی از حافظ و شعر بالا از طاهره قرة العین
والده و ابَوی و اخَوی رفتن هیئت و بنده علیرغم میل باطنی خودم و خانواده مبنی بر شرکت در مراسم،
نرفتم و الان تو خونه تنهام؛
نه که فرزند ناخلف و بی دین و ایمانی باشم و اهل هیئت و اینا نباشمااااااا، نه!
اتفاقاً دیشب تو همون هیئته (ینی هیئت بابا و دوستان) حضور به عمل رسوندم و مجلس رو منوّر کردم
دیشب از قسمت آقایون فیلمبرداری میکردن و برای خانوما هم نشون میدادن
موقع برگشت، بابا پرسید عزاداری قسمت آقایونم دیدی یا نه؟
من: آره، اتفاقاً کلی آشنا پیدا کردم :دی
بابا: منم دیدی؟
من: نه فقط امیدو دیدم، هر چی دور و برشو نگاه نکردم ندیدمت :(
بابا: به نظرت دلیلش چی میتونه باشه؟
من: امممم. نمیدونم! حتی یه بارم ندیدمت :(
بابا: شاید چون دوربین دست من بود :دی
به هر حال امشب حالم مساعد نیست و نرفتم
اولاً چون دندوندرد داشتم و مسکن خوردم و خوابم میاد
ثانیاً یه گزارشی رو باید تا آخر شب آماده کنم و برای دوستم ایمیل کنم و
ثالثاً دیشب که رفتم هیئت، خیلی خوش نگذشت و دلیلشم آدمایی بودن که منو میشناختن و من نه!
و آدمایی که من میشناختمشون و اونا نه!!!
یکی از همین افراد، هممدرسهای دوران ابتدائیم بود که من دیدمش و شناختم و اون نشناخت
منم نرفتم سلام و احوالپرسی کنم! چون علاقهای به تحکیم ارتباطمون ندارم!!!
از اولشم به دلم نمینشست!
و از اونجایی که اهل تظاهر نیستم، اگه یکی به دلم نشینه الکی براش فیلم بازی نمیکنم
به عنوان مثال وقتی پیشدانشگاهی بودم با همین هممدرسهای، همسایه بودیم و
ایشون همیشه میومدن دم در خونهمون اشکال بپرسن
منم هیچ وقت بفرما نمیزدم بیاد تو!
چون واقعاً دلم نمیخواست بیاد تو!
گفتم که اهل تظاهر نیستم و اگه بگم بفرما واقعاً منظورم بفرماست و منظورم تعارف الکی نیست
هر بار که میومد برگه سوالاشو میگرفتم که روشون فکر کنم و بعداً میبردم دم در خونهشون و
جوابارو تحویل میدادم و برمیگشتم
هیچ شمارهای هم ازش ندارم!!!
نه موبایل نه خونه :دی
حتی یادم نیست تجربی بود یا ریاضی، حتی نمیدونم کجا چی قبول شد!!!
و دقیقاً نمیدونم چه مشکلی با این بیچاره داشتم و دارم :| (هممدرسهای ابتدائیم بود نه دبیرستان)
و نقطه مقابل این رفتارِ به ظاهر گَندَم، رفتارم با یه دوست دیگه است
که ایشون کاملاً اتفاقی تو هواپیما با هماتاقیم آشنا میشه و از طریق همون هماتاقیم با من آشنا میشه
و چون پشت کنکور بود سال اول میومد خوابگاه اشکالای درسیشو میگفتم و
بعد از یه مدت کوتاه ایشون تبدیل شد به یکی از صمیمیترین دوستام!
تا جایی که تهران که بودم خونهشون میرفتم و
حتی موقع اسباب کشی خوابگاه گفتم بیاد کمکم کنه و
اون آش شتر اول مهر ماه امسالم با ایشون خوردم!
احتمالاً این دری وریایی که میگم از آثار کدئین این مسکناییه که خوردم
ولی به هر حال هر کسی رو به راحتی وارد شعاع روابطم نمیکنم
اگه الان دارید اینارو میخونید میتونید به خودتون و شعاعتون افتخار کنید :دی
الان دارم اینو گوش میدم nazar-allaho-akbar-qatari-ahangaran
اینکه من از یه ماه پیش برای امروز بلیت داشتم و ملت از یه ماه پیش توطئه کرده بودن که چون قرار نیست بلیت گیرمون بیاد کلاسارو تشکیل ندیم و نیایم یه طرف قضیه است، اینکه قول و قرار گذاشتیم و با اساتید (به جز دکتر س.) صحبت کردیم که نیایم و من بلیتمو با جریمهاش برگردوندم و کماکان در جوار خانواده ام یه طرف قضیه! ولی شمایی که قرار بود با دکتر س. هماهنگ کنی که ایشون این همه راه از شهرستان نکوبن بیان تهران، شمایی که مسئولیت به عهده میگیری با استاد هماهنگ کنی که روز عاشورا 8 ساعت علاف جادهها نشه، بله شما! شمایی که هماهنگ نکردی و استادِ بدبختو کشوندی دانشگاه و با کلاسِ نیمهخالی مواجهش کردی؛ این بیمسئولیتی شما هم یه طرف دیگهی قضیه است! و اما شما سه دوست عزیز! شمایی که دست رو قرآن میذاری که نمیام و میای قبل از استاد میشینی سر کلاس؛ دارم برات!!! اصن دلم خنک شد که استاد کلاسو تشکیل نداده و دست از پا درازتر برگشتی خونه!!!
+ عنوان: منافق معروف مدینه!
اگر فردای روز عاشورا روزنامهای منتشرمیشد، چه تیترهایی داشت؟
این پوستر اثر جناب آقای محمّدصادق پورمیر است
که بهعنوان پوستر برتر کشور در هشتمینسوگوارهٔ هنر عاشورایی انتخابشد.
آقایون همهشون رفتن خونه مامان بزرگم اینا، به جز پسرا!
خانوما هم نمازشونو خوندن و در جای جای خونه خوابیدن
و وظیفه خطیر تزئین شله زردارو به من و زهرا (دخترعمهی پریسا) سپردن
مامانم هم کمکمون کرد! ولی خب در نیمه راه، رهامون کرد و رفت خوابید :(
منم تا جایی که تونستم هنرنمایی کردم و
فقط موندم با چه رویی میخوایم اینارو بین در و همسایه پخش کنیم
امیرحسینم طوفانِ سابقه
ولی من هلاک اون مدارک LRC ام :دی
چند دیقه پیش محمدرضا بیدار شده برای نماز؛
منم حواسم نبود و داشتم شله زردارو مینوشتم :)))))
جیغ و داد که چشاتو ببند که اسلام به خطر افتاد
دِ خب برادر من از خواب بیدار میشی یه یالاهی، اِهمی، اُهومی!
ای بابا!
شاعر در همین راستا میفرماید:
هم روسری َت به پشــت ِ ســر اُفتــادهـ
هم موی ِ تــو تا قـــوس ِ کمـــر افتــادهـ
لا حـــول و لاقـــُوه الّا باللـــه
اسلامـــ دوبارهـ در خطـــر افتـــاده
بعدِ شام حدودای 11 خواستم یه نیم ساعتی بخوابم که نصف شبی خسته و خوابآلود نباشم
رفتم رو تخت پریسا دراز کشیدم و انقدر سردم بود که 7 و دقیقاً 7 تا پتو روم کشیدن
زیرا هوا بس ناجوانمردانه سرده!!!
یه کاپشنم تنم بود تازه!
پریسا ازم عکسم گرفت که خب از انتشار عکس تحت اون شرایط معذورم :دی
حواسم هم همهاش به ساعت بود و نمازم که تا یازده و نیم بیدار شم و بخونم
حدودای یک بیدار شدم و کلی افسوس خوردم که نمازم قضا شده و
دیگه اصن حس و حال هم زدنِ شله زردو نداشتم (خعلی ناراحت بودم خب!)
آیکون بندهی گنهکار پریشان روزگارِ خسران زده رو داشتم :))))
با اکراه و چهرهای غمزده و افسرده و اندوهناک داشتم قابلمه رو هم میزدم
که یهو یادم افتادم نمازمو تو خونه بعد از اذان خوندم
ینی قبل از اینکه بیایم خونه پریسا اینا :دی
هیچی دیگه!
الان بسی بسیار خوشحالم!!!
همین الان یهویی (نیمه شب تاسوعای 94)
از چپ به راست: شباهنگ23ساله، پریسا21ساله، برادرِ شباهنگ و محمدرضا20ساله
داشتم عکسای عروسی پریسارو میدیدم
این 2 تومن داده برای آتلیه و یه آلبوم،
میترا 3 تومن
من: من از این پولا ندارم بدم برای چهار تا تیکه کاغذ! عکسای مراسم منو امید قراره بگیره
مَحرَم نیست که هست, دوربین نداریم که داریم، فوتوشاپ بلد نیستیم که هستیم
تازه نصف عکساتون گیتار و چتر دستتونه که گیتار و چترم داریم
پریسا: ما رفتیم اینارو تو پارک آتلیه گرفتیم که شبیه باغ بود
من: باغشم داریم :دی
پریسا: پس خوش به حال مراد!!! عجب زنی قراره گیرش بیاد
حضار حاضر در صحنه: :)))))) خوش به حال مراد، که هر سال قراره بفرستیش مکه!
ناگفته نماند که بنده هر چند وقت یه بار عکسامو چاپ میکنم و کلی آلبوم عکس دارم و
ارادت عجیبی به عکس و عکاسی دارم!
تنها چیزی که خدا یادش رفته قاطی گِلِ وجودیم کنه چشم و هم چشمیه :دی
هوا بس ناجوانمردانه سرده
شام خونهی پریسا و محمدرضا اینا دعوتیم
شله زردم قراره همینجا بپزیم (درست کنیم، آماده کنیم، نمیدونم فعلش چیه!)
پسورد وای فایشونم تاریخ تولد پریسا و محمدرضاست :دی
مامان من و مامان پریسا (دخترعموی بابا) دارن سیبزمینی سرخ میکنن
من: مامان؟ سارا خانوم زنگ زده باهات کار داره :دی
عکس از مطهره (ویس) - عرشه - دانشکده برق
یکی از دوستان سفارش کرده امشب دور دیگ شله زرد دخیل ببندم و
تا حاجت خودم و شماهارو نگرفتم تکون نخورم
آخرین بار خواستم یه جای خوب و یه رشته خوب قبول شم
خواستم نتیجه تلاشمو به اندازه تلاشم ببینم
دیدم
دیدم و پنج سال حسرت هم زدن همون شله زرد به دلم موند
حسرت دعای پای دیگ
ولی همیشه از اینکه چیزی بخوام و بهش نرسم وحشت داشتم
ترس از نه شنیدن
ولی دارم به خدایی فکر میکنم که خودش گفته بخواید از من که بدم
اگه اون به صلاحتون نبود یکی بهترشو میدم
رُبّما سَئَلتَ الشّیءَ فَلَمْ تُعطَهُ و اُعطیتَ خیراً منهُ
اگه نه، یه شر و بلا رو ازتون دور میکنم
اینم نشد ذخیره میکنم و بالاخره یه جایی یه جوری دعاتونو تلافی میکنم
خودش گفته
منم امشب دور همون دیگ شله زرد همیشگی دخیل میبندم و
تا حاجت خودم و شماهارو نگرفتم تکون نمیخورم :دی
+ التماس دعا
+ عنوان: اینگونه نیست که خداوند باب دعا را به سوی بندهای بگشاید و باب اجابت خویش را به روی او ببندد،
خداوند بزرگوارتر و کریمتر از این است.
«پیامبر(ص)، کنزالعمال، ح 3155»
داشتم رو این گزارشه کار میکردم، صدای خانم همسایه رو شنیدم که مامانو صدا میکرد
من: مامان؟ سارا خانوم کارت داره
مامان: من که چیزی سرخ نمیکنم
من: به جان خودم سارا خانوم کارت داره
مامان: ته دیگ میخوای؟
من: ماماااااااااااااان! سارا خانوم صدات میزنه
مامان نگام میکنه
من: ای بابا!!!
کماکان نگام میکنه
من: به خدا راست میگم...
کماکان داره نگام میکنه
من: به کودکان خود اعتماد کنیم!
پ.ن: هر موقع مامان سیبزمینی سرخ میکنه یا شیرینی درست میکنه
یا یه چیزی تو آشپزخونه هست که بنده باید سریعاً برم بهش ناخنک بزنم،
به مامان میگم سارا خانوم صدات میکنه که مامان بره پایین و سرش گرم بشه
و بنده به مراد دلم برسم :دی
+ عنوان از مولوی
مامان: نسرین؟ داری درس میخونی؟
من: این گزارش 130 صفحهای و ترجمه فصل 5 کابره و تحلیل جزء 5 و اسلاید ارائههام و
مامان: پس کار داری...
من: والا کارای من که تمومی نداره
مامان: پس بیخیال
من: حالا بگو چی کارم داری، شاید تونستم
مامان: نه بیخیال، به درسات برس
من: عه!!! بگو دیگه
مامان: اگه وقت داری و حوصله داری و میتونی،
من: خب؟
مامان: اجبار و اصراری نیستاااااااا
من: خب؟
مامان: اگه حوصله داشتی به دونه سیبزمینی سرخ کن برای ناهار
من: همهاش یه دونه؟! حالا منم فکر کردم چی میخوای بگی
لحظاتی بعد، مادر گرامی با یک عدد سیبزمینیِ در ابعاد اَبَر ماکرو برگشت!!!
و داستان زمانی به نقطه اوجش رسید که من اون یه دونه سیبزمینی رو خرد کردم
و داشتم میبردم سرخش کنم
که همسایه طبقه پایینی که مچ دستشو گچ گرفته اومد و ندای هل من ناصرة تنصرنی سر داد و
منم از اونجایی که چو عضوی به درد آورد روزگار دگر عضوها را نماند قرار ندایش را لبیک گفتم و
من و دو کیلو سیبزمینی همین الان یهویی:
این جعبه شیرینی همونیه که پست قبلی ذکر خیرش بود
تو رو خدااااااااااااااااااااااا تعارف نکنیدااااااااااااااا، من بیکارم
پیازی، سبزی، هویجی، برنجی چیزی دارین بیارین براتون پاک کنم، سرخ کنم، جارو و بشور و بساب و گردگیریم بلدم
بیکارم هستم!
فکر میکردم جزوههامو نیاوردم و ناراحت بودم که این دو هفته علافم!
ولی متاسفانه یا خوشبختانه داشتم کیفمو بررسی میکردم دیدم همهی جزوههامو آوردم :|
سر صبی رسیدم، اول رفتم سراغ شکلاتای روی میز و به طرفةالعینی کلکشونو کندم
بعد رفتم بالکن ببینم خبری از ترشی هست عایا!؟
مامان: قاتل ترشی و شکلاتای خونه اومد؛
مامان هر موقع گوشت میپزه، بنده بو میکشم و میرم سراغ قابلمه و :دی
ظهر از خواب بیدار شدم و خمیازه کشان رفتم آشپزخونه و دیدم برای ناهار آبگوشت داریم و
خب الان یه گربه کوچولو رو در حال خوردن گوشت تصور کنید
بعد همین گربه رو تصور کنید که در یخچالو باز میکنه و با مشاهده جعبه شیرینی
یکیو برمیداره میذاره تو دهنش، یکی رم برمیداره توی مسیر آشپزخونه تا اتاقش بخوره و
بعدشم به آرامی صحنه رو ترک میکنه!
+ پاسخ به سوالات دوستان:
لینک کتاب تاریخ زبان فارسی دکتر خانلری برای تحقیق نگار
دانلود کتابی که تو بازار هست از نظر اخلاقی درست نیست؛ ولی اگه پیدا کردنش سخت بود اشکالی نداره
کتاب فوق العاده خوبیه و یکی از منابع درسی ماست
من دستور تاریخیشو چند روز پیش از انقلاب گرفتم و هنوز نخوندم البته :دی
اینم یه سایت مفید در همین راستا: aryaadib.blogfa.com
دو تا لینک در راستای سوال فریال در مورد تشدید الله:
www.pasokhgoo.ir/node/57316 و www.pasokhgoo.ir/node/78514
و دوستانی که لینک نوحه و عزاداری خواسته بودن، هر شب به ستون سمت چپ همین وبلاگ مراجعه نمایند
و دوستانی که پرسیده بودن پیکره چیه: en.wikipedia.org/wiki/Text_corpus و fa.wikipedia.org/wiki
پیکره به مجموعهی همهی متون حقیقی و مجازیِ موجود در یک زبان و یا یک موضوع گفته میشود
به عبارت دیگر:
In linguistics, a corpus (plural corpora) or text corpus is a large and structured set of texts (nowadays usually electronically stored and processed). They are used to do statistical analysis and hypothesis testing, checking occurrences or validating linguistic rules within a specific language territory
این عکسو دختر حوا فرستاده:
داشتم از اتوبوس پیاده میشدم؛ بابا تریپ راننده تاکسیارو برداشته میگه:
خانم تاکسی میخواین؟ آبرسان ده تومن!
من: آقا من دانشجوام! آه در بساط ندارم، اگه مجانی میبری بیام سر راه سنگکم باید بگیریم :))))
صبح رسیدم، دیدم پسورد وای فایمون عوض شده؛
من: بابا پسورد چیه؟
بابا: اول صبونه بعد اینترنت
من: مامان؟
مامان: اول صبونه
داداشم هم که دانشگاه بود
و یکی از عظیمترین و الیمترین عذاب های سفر! تنهایی پیاده شدن برای نمازه
ینی آرزو به دل موندم یه بار این راننده بگه 20 دیقه نماز و همه بپرن پایین
خب پیاده نمیشین، نشین؛ ولی چرا یه جوری نگام میکنید آخه!!!
و جا داره تشکر کنم از راننده محترم که با اینکه میبینه من تنها بانوی اتوبوسم
باز میاد بلننننننننننننننننننننند اسممو صدا میزنه که بلیتمو که اینترنتی گرفته بودم بده بهم
این یارو منو یاد دکتر ف. انداخت که تنها دختر کلاس اخلاق مهندسیش بودم و
باز موقع حضور و غیاب اسم منو میخوند!!! و سرشو بلند میکرد ببینه همون قبلی ام یا نه!
و تشکر از زهرا که دیشب تو حیاط مسجد دانشگاه بغلم کرد و بوسید و گفت
چه خوب که داری خوبتر میشی و چه خوشحالم که اینجا میبینمت :)
و تشکر ویژه از خودم که 11 شب از دانشگاه تا ترمینال آزادیو پیاده رفتم :دی
اسناد و مدارک و تحقیقات و تحلیلاتشو ریخته جلوم میگه باید خطمون عوض بشه که یکپارچه بشه
برگشتم میگم نمیشه برادر من! نمیشه!
اگه فکر کردی مثل اسرائیل میتونیم خط مردهای مثل عبری رو زنده کنیم، انگیزه میخواد که نداریم
اونا انگیزهی ملی و دینی داشتن که ما این دو موردو اصلاً نداریم
اینجام که ترکیه نیست یکی شب بخوابه صبح بیدار شه الفباشو از عربی به لاتین تغییر بده
ترکیه لاییکه، دین براش مطرح نیست و دغدغهی اسلامو نداره, هر چند باطن ما هم اینجوریه
اینجا اگه فونتمون لاتین بشه، کدوم حاجآقایی فتواهاشو لاتین مینویسه!؟
همین جوریشم سر فاصله و نیم فاصله دعواست،
هر چند غربزدگی تو تک تک سلولامون نفوذ کرده
ولی به هر حال از اول صبح ازل تا آخر شام ابد ما و غربیا آبمون تو یه جوب نمیره
تازه گیریم که بشه؛ ما آتاتورکمون کجا بود!
شما یه نهادی رو نام ببر که ملت هفتاد و پنج میلیونیمون گوش به فرمانش باشن و هر چی بگه بگن چشم
اصن شما دلت میخواد حافظ رو به لاتین بخونی؟!
من که چشمم آب نمیخوره تا صد سال آینده عملی بشه
اینارو من میگفتماااااااااااا!
ولی بیچاره حق داشت...
اوضاع خط فارسی خیلی داغونه
چهارتا پیکره درست و درمون نداریم
اروپا پیکره میلیاردی میزنه ما به یه میلیونم نرسیدیم هنوز
+ تا حالا سابقه نداشته ولی به طرز عجیبی خیلی خستهام! هم روحی هم جسمی
چه قدر دلم برای مامان و بابا و امید تنگ شده
ینی میشه فردا صبونه رو باهم بخوریم؟
پیرو پست پیشین، از دیشب دارم عدسی میخورم! نان استاپ!!!
یه قابلمه بزرگ پرِ عدسو گذاشتم جلوم، نشسته و ایستاده و در حالی که بر پهلو آرمیدهام عدس میخورم!!!
از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون خودآزاری دارم!
هم برای دیشب شام داشتم هم برای امروز، ناهار! حتی صبونه!
علاقه چندانی هم به عدس ندارم!
حالا این وسط انگیزهام از این عدسی چی بود، الله اعلم!
اگه سیب زمینی سرخ کرده بود یه چیزی! ولی عدس؟!!!
دارم میرم خونه
بازم از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون که به خوابگاه گفتم میرم خونه
ولی خب فعلاً خونه نمیرم
ینی اول میرم فرهنگستان، از اونجا میرم شریف و تا شب اونجام و شب میرم مسجد دانشگاه و
تازه بعدش میرم خونه!
هدفم هم اینه که شب تو مراسم عزاداری دانشگاه شرکت کنم؛
چون الانسان حریص الی ما منع!
خب خوابگاه بهشتی هیچ جوره اجازه ورود و خروج بعد از 9 شبو نمیده :((((
حتی با کسب اجازه از ولی!!!
مراسم دانشگاهم تا 11، 12 شب طول میکشه!
حالا بماند که دوره کارشناسی که مشکلی با ورود و خروجمون نداشتن، یه بارم شرکت نکرده بودم!
چون همون طور که گفتم الانسان حریص الی ما منع!
دیشب آقای پ. پیام دادن که نیم ساعت زودتر برم دانشگاه که یه موضوعی رو بهم بگن!!!
الان حس میکنم چند تا خانوم یکی یه دونه تشت گذاشتن جلوشون نشستن تو دلم دارن رخت میشورن
ینی چی میخواد بگه؟! :دی
نامبرده سال پایینیه؛ فکرتون منحرف نشه! :)))))
میگم نکنه میخواد نقشه ترور آهنگرو با من در میون بذاره؟ :دی
گلاب به روتون دارم بالا میارم
چرا تموم نمیشن این عدسااااااااااااااااا!
اَه!
دیرم شد... میبرم بقیهشو دانشگاه بخورم
داشتم تو آشپزخونه عدس میشستم که عدسی درست کنم (داخل پرانتز اینم بگم که من کلاً عدس و عدسی و عدسپلو و لوبیا و نخود و لپه و قیمه و قرمهسبزی و برنج حتی!!! و هر چی که توش حبوبات باشه رو دوست ندارم و یا نمیخورم یا با اکراه میخورم؛ حالام نمیدونم چه دردی به جونم افتاده که یهویی بعد از خوردنِ شام، تازه هوس عدسی کردم و فردام میرم خونه و معلوم نیست کِی قراره بخورمش)
خلاصه دخترای واحد بغلی داشتن ظرفاشونو میشستن و منم داشتم عدس میشستم؛
یهو همچین ناغافل و بی هوا, دختره ازم پرسید نامزد کردی؟
سرمو بلند کردم ببینم کیه؟
در همین فاصله که داشتم سرمو بلند میکردم با خودم فکر میکردم که این چرا همچین فکری کرده؟ نه خدایی نکرده حلقه ای چیزی دستمه نه مثلاً روم به دیوار یهویی موهامو رنگ کردم یا مثلاً اممممم خب واقعاً متوجه منظورش نشدم
پرسیدم چه طور؟
گفت آخه 9 تا النگو دستته, همهشونم نو اَن! نامزدت خریده؟
نگاه کردم دیدم آره راست میگه, 9 تان (خدایی تا اون موقع نمیدونستم 9 تان :دی)
گفتم نامزدم کجا بود، اینا از بچگی دستمه، اولیو کلاس چهارم پنجم بودم گرفتم آخریو همین دو سه ماه پیش که بابتش شخصاً یک و دویست پیاده شدم (داخل پرانتز اینم بگم که علاقهای به طلا ندارم و خوش به حال مراد :دی)
چند روز پیش دوستم و به عبارتی هممدرسهایم و همدانشگاهیم، مریم اومده بود خوابگاه و برای اولین بار داشت النگوهامو میدید و کفِش بریده بود که تا حالا ندیده! و من داشتم فکر میکردم چه قدر به این آیه لایُبْدینَ زینَتَهُنّ إِلاّ ما ظَهَرَ مِنْها پایبندم من و چه قدر پاساژا و مغازه هارو زیر و رو میکنم که یه مانتو آستین دار پیدا کنم!
تف به ریا!
ادامهی حرفامو پست قبل گفتم به علاوه یه عکس از این 9تا که اونم پست قبل گذاشتم که خانوما ببینن :دی
خانومایی که رمز ندارن یا یادشون رفته اطلاع بدن تا به مشکلشون رسیدگی کنم :)
به اطلاع میرساند جلسه سخنرانی خانم دکتر تیفن دالماس با عنوان Question Answering in Spacebook روز چهارشنبه 29 مهرماه ساعت 11:00 تا 12:00 صبح در مرکز زبان ها و زبانشناسی دانشگاه صنعتی شریف برگزار خواهد شد. خانم دالماس پژوهشگر در حوزه پردازش زبان طبیعی (NLP) و دانش آموخته دکتری رشته زبانشناسی رایانشی از University of Edinburgh و در حال حاضر ایشان در ایران مشغول یادگیری زبان فارسی هستند.
شرکت در این سخنرانی برای عموم آزاد است.
تایم استراحت بین کلاسا؛ من و دوست جدیدِ 10 سال بزرگتر از خودم، مطهره، که ارشد ادبیات خونده
و این دومین ارشدشه و شبیه عروسکای باربیه :دی
+ (لیوان یه بار مصرفو برمیداره و برای خودش آب میریزه و) نسرین آب میخوری؟
- (هندزفریو از تو گوشم درمیارم و) چی؟
+ آب! آب میخوری؟
- نه؛ مرسی.
+ میگن آبِ نطلبیده مراده
- مراده ینی چیه؟
+ ینی بگیر بخور که به مرادت برسی
- اون مراده که باید به من برسه؛ :دی
+ (میخنده)
- (آبو میخورم و) لیوانو نگه میدارم که بعداً به مراد نشون بدم
+ (میخنده)
عنوان از سعدی
وصال توست اگر دل را مرادی هست و مطلوبی
کنار توست اگر غم را کناری هست و پایانی
طبیب از من به جان آمد که سعدی قصه کوته کن
که دردت را نمیدانم برون از صبر درمانی
اگر تاکنون عصبکشی ندیدهاید این لینک را ببینید!
جایزهی اکشنترین صحنهی امروز رو تقدیم میکنم به اون سکانسی که
دکتر داشت با یه چیزی تو مایههای میلهی داغ! رو دندونم عملیات انجام میداد و
من حس میکردم داره هویهکاری میکنه و رسماً میخواستم در برم از دستش :))))
یارو انقدر داغ بود که از دهنم دود هم بلند میشد و میرفت دو دماغم و احساس سرفه هم داشتم!
ولی خب در جریان نبودم که دکتر داره چی کار میکنه دقیقاً!
متاسفانه مجال پرسیدنم نداشتم
چون امکان نداره من یه چیزیو ندونم و نفهمم و نپرسم
تا اینکه کارش تموم شد و آت آشغالاشو از دهنمو درآورد و
بنده رفتم سراغ کیفم و پرسیدم هزینه امروز چه قدر میشه!؟
وقتی 3 برابر هزینه پر کردن دندونو گفت با آیکون دو نقطه O: پرسیدم مگه چندتاشو پر کردین؟
گفت شماره 5 بالارو عصبکشی کردم و
تازه دوزاریم افتاد چه خبر بوده :))))
گفت تا دو ساعت چیزی نخور
هر چند دقیقه یه بارم یه مسکن بخور
از صبح یه بسته مسکن ترکیبی از نوافن و استامینوفن و ایبوپروفن تموم کردم و فعلاً زنده ام!
صبح تو مترو داشتم به چترم فکر میکردم؛
من این چترو از 7 سالگیم دارم؛
ینی از همون موقع که رفتیم برای مدرسهام کیف و کفش و لباس بخریم
بابا یه چتر صورتی-نارنجی برای من خرید یه چتر آبی هم برای امیدِ 3 ساله
چتر امید به طرفةالعینی نابود شد و به فنای فیالله رسید و به ابدیت پیوست و
بعد از اونم سر ده تای دیگه همین بلا رو آورد و این آخری رو هم چند وقت پیش تو دانشگاه جا گذاشت
ولی چتر من هنوز هست
شاید تنها چیزیه که خیلی وقته دارمش
کم نیست...
16 سال با من بوده
11 رسیدم دم در نگهبانی, ما بهش میگفتیم درِ انرژی! (نزدیک دانشکده مهندسی انرژی هستهای)
سلام کردم و کارت دانشجوییمو برای آخرین بار نشون دادم و خانم ن. گفت: شباهنگ؟ یه دیقه وایستا
گفتم میدونم کفشام مورد داره, دوشنبه میرم خونه, اون یکی کفشامو میارم,
فعلاً هر چی تهران دارم بالای 5 سانته!
گفت اینو نمیگم؛ میدونم.
گفتم پس چی؟!
گفت یکی دو هفته پیش یکی که هم منو به اسم میشناخته هم تو رو رفته به حراست کل گزارش داده
که خانم ن. بین دانشجوها تبعیض قائل میشه و فلانی رو که مشکل انضباطی داشته راه داده دانشگاه
من: !!!
یادم نمیاد اون روز به جز من دیگه کیا اونجا بودن و حرفای من و خانم ن. رو شنیدن و رفتن گزارش دادن
لابد طرف از این عقدهای ها بوده که با 7 قلم آرایش میومده دانشگاه و همیشه بهش گیر میدادن و
خواسته تلافی کنه!
به نظر من مظنونین و متهمین ردیف اول پرونده شماهایید! ینی خوانندگان وبلاگم که پست 321 رو خوندن
همهتون تشریف ببرید از خدا بترسید! :))))) خجالتم خوب چیزیه والا!
منو لو میدید؟
نچ نچ نچ نچ!
لابد فردا پس فردام آهنگر دادگر به جرم تشویش اذهان عمومی و شایعه پراکنی و انتشار اراجیف،
پروندهمو میده دستم و میگه شمارو به خیر و مارو به سلامت :))))
از دیشب به طرز عجیبی بارون میاد!
ینی یه جوری بارون میزنه و میزد به شیشهها که از صداش نمیشد خوابید
صدای رعد و برقم که هیچی!
هنوز قطع نشده!
الانم که اینارو تایپ میکنم صدای غرش آسمون میاد!
11 باید دانشگاه باشم
دکتر این یارویِ سمت راستی رو پانسمان کرده ولی هنوز پرش نکرده؛ میرم اونو سروسامون بدم
کارت دانشجویی شریفمم قراره امروز بدم سوراخ کنن و دیگه تمومِ تموم! :(((((
چندتا عکس گرفتم ازش ببرم پرینت رنگی بگیرم, شایدم چاپ کنم روی تخته شاسی و لیوان و اینا!
دوستام الکی گفتن گم شده که المثنی بگیرن و المثنی رو تحویل بدن
ولی خب من ترجیح دادم تمرینِ دل کندن کنم!
یه ساعتم هست که دارم دنبال چتر میگردم!
چتری که تا دیشب و دقیقاً تا دیشب جلوی چِشَم بود
+ یادم باشه برگشتنی نونم بگیرم!
+ بالاخره پیداش کردم!
.Forgive and forget
از اونجایی که بیرون رفتن و نون خریدن برای من سختتر از درستکردن کیکه, داشتم برای صبونهی فردا کیک درست میکردم و دیر رسیدم برای جماعت و وقتی رسیدم دیدم دخترا از رکوع بلند شدن؛ ولی آقای حاجآقا که از صدای کفشام حضور بنده رو حس کرده بود، کماکان به ذکر اذکارش ادامه داد تا منم جوین (join) بشم :دی
داشتم دنبال یه بیت شعر و یه غزل در مورد یه موضوعی سرچ میکردم, گوگل این دخترو پیدا کرد!
فکر کنم نسیم، خواهرِ امیرحسین (طوفانِ سابق) یه همچین چیزیه
حالا هر چند مامانش همسن این بود, روسری هم سر نمیکرد ولی
بار الهی...
یه دونه از اینا لطفا ^_^
دو روزه نان استاپ دارم یه آهنگ کردی از بارزان محمودیان گوش میدم
با یه تقریب خوبی دارم کُردی یاد میگیرم فقط چون این کردیش کرد سلیمانیه عراقه, نوشتنش سخته
مضمونش اینه که انقدر نمیای نمیای وقتی میای میبینی مردم! والا!!!
همونجایی که میگه عشق پاک و زیر خاک و از این صوبتا!
اینجا کردِ سلیمانیه نداریم عایا؟!
عصر با نسیم - هماتاقیم- یه سر رفتیم تجریش که چرا و چهجوریش بمونه برای بعد
یه خانومه تو مترو بدلیجات و اینا میفروخت؛ میگفت خانوما بیاید بخرین اینا جاری کُشَن
گفتم چی چی کُش؟
گفت جاری کُش؛ میتونی باهاشون چش و چال جاریتو درآری
گفتم آخه من که جاری ندارم :(
گفت تو بخر, چش و چال خواهر شوهرتو درآر
گفتم آخه خواهر شوهرم ندارم متاسفانه :(
خانومه نشسته بود؛ سرشو بلند کرد و نگام کرد
منم ادامه دادم حرفمو
گفتم آخه میدونی؟ من اصن شوهر ندارم :دی
خانومه: بخر چش و چال در و همسایه رو درآر خب!
+ نخریدم :) احتمالاً من جزو اون خواهر شوهرایی خواهم بود که چش و چالم با این چیزا درنمیاد!
پذیراییشون که عالی بود! خود سرویس بود :)))))
ولی بهتر بود قبلش با منم هماهنگ میکردن؛ خب من این شیرینیایی که وسطشون از این کِرِما داره دوست ندارم
از این شیرینیای کشمشی هم خوشم نمیاد :|
ملت داشتن از خودشون پذیرایی میکردن؛ اون وقت من درگیر آنالیز و جداسازی کشمش و کرم بودم
موقع پذیرایی یه خانومه برای خودش آب جوش گرفت, برای منم گرفت و
یه دختره اومد گفت وای خانم دکتر شما چرا؟ ما براتون میاریم و اینا!
به دختره گفتم این خانوم دکتره که آب جوش داد بهم کی بود؟
گفت خانم دکتر فلانی رئیس انجمن زبانشناسی ایرانه!!!
من: عجب!!! چه قدر مهربون و مردمی و فروتنن ایشون :))
از سلسه اتفاقات هیجان انگیز دیروز آرزوی خوشبختی و تبریک به یکی از ارائهدهندگان تازه داماد بود
و نکته قابل تامل دیگه تیپ بنده بود و از اونجایی که تنها چادری حاضر در مجلس بودم و
با اون احوالپرسی و معارفه قبل از کارگاه, دیگه همه منو شناختن و احتمال گم شدنم صفر بود!
اظهر من الشمس بودم :دی
عصر که جلسه تموم شد, داشتن اسمارو میخوندن و گواهیهای حضور در کارگاههارو تحویل میدادن,
خانومه گواهی منو همون اول آورد داد دستم و تشکر کرد که قدم رنجه فرموندم و حضور به عمل رسوندم
خانم دکتر خسروی زاده هم یه سری سوال در مورد گرایش کارشناسیم پرسید و ایدههایی که الان دارم
بعدشم یه عده (خانوم) دورم جمع شده بودن و شماره میخواستن و از فرهنگستان میپرسیدن
یکیشون هر یکی دو جمله یه بار میگفت وای من عاشقتم!
یکیشونم اسمش نسرین بود و از اینکه انقدر تفاهم داریم که اسممون یکیه ذوق زده بود!!!
یکیشونم ازم خواست در جریان اخبار فرهنگستان قرارش بدم و تو کفِ انگیزه و تغییر فازم بود!
یکیشونم پیشنهاد دوستی داد و ازم خواست در اسرع وقت ترکی یادش بدم! (خانوم بودن همهشون)
صبح که میخواستم برم کارگاه, گوشیمو دادم نسیم هماتاقیم ازم عکس بگیره :دی
از سلسه اتفاقات هیجان انگیز دیروز, بخش تاکسی و عبور بنده از خیابون بود
سوار تاکسی شدم و گفتم بزرگراه کردستان - خیابان 64 ام
آقاهه گفت یوسف آباد؟
گفتم اینو نمیدونم, من 64 ام پیاده میشم :دی
خعلی حس شیک و هیجانانگیزیه اسم خیابون شماره و عدد باشه
مثلاً آدرس دادن در اروپا این مدلیه: خیابان ۴۵ – شماره ۱۲۰ – منزل دیوید آنتونی
آدرس دادن توی ایران: بزرگراه آیت اله صدر آملی - خیابان میرزا کوچک خان جنگلی
۲۰۰ متر بعد از فلکه انصارالمجاهدین - ۱۰۰ متر نرسیده به بانک قوامین
جنب مسجد بلال حبشی - کوچه شهید صیف الدین خواجه انصاری (حاج شیح صفی الدین سابق)
جنب سوپرمارکت سرداران - بن بست هشتم ساختمان مارلیک پلاک ۱۲+۱ - منزل حاج کمال عین آبادی
خلاصه رفتیم و رسیدیم و آقاهه گفت پیاده شو خانوم, همینجاست
من: عه! رسیدیم؟
حالا کجا پیادهام کرد؟
وسط بزرگراه, دقیقا زیر پل عابر پیاده!
ولی برای رسیدن به پلههای عابر پیاده باید از عرض خیابون عبور میکردم چون وسط بزرگراه بودم!!!
ینی ده دقیقه تمام همینجوری وایستاده بودم این ماشینا سرعتشون کم بشه و مجال تردد پیدا کنم!!!
بر اساس مندرجات آییننامه سرعتشون ماکسیمم 110 بود ولی با هر سرعتی عبور میکردم, له میشدم!
با سلام و صلوات از این مرحله جون سالم به در بردم و رسیدم دم در پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی
همزمان با دکتر خسروی.زاده - از اساتید زبانشناسی دانشگاه شریف - رسیدم پژوهشگاه و
همونجا دم در سلام و احوالپرسی و ابراز خوشحالی از دیدن یک عدد آشنا!
در مورد رشته کارشناسی و ارشدم پرسید و بعدشم باهم رفتیم تو و منو به همکاران و دوستان معرفی کرد و
کلی تحویلم گرفتن :دی
و چون اندکی زود رسیده بودم, اجازه گرفتم که تا شروع کارگاه از کتابخونهشون دیدن کنم :)
من تا حالا کتاب ژاپنی و چینی ندیده بودم :| سرگیجه گرفتم... چه جوری میخونن کتاباشونو :(((
اینم روی یکی از میزای کتابخونه بود:
کتابخونهشون خعلی باحال بود
اولش تاریک بود
داشتم فکر میکردم اینا چه قدر بیفکرن که چهار تا لامپ تعبیه نکردن
بعد هر چی جلو میرفتم چراغا یکی یکی روشن میشدن :)))))
ساعت 5 کارگاه زبانشناسی رایانهای تموم شد و سوار تاکسی شدم و میدون فاطمی و از اونجا وصال و دانشگاه تهران و ساعت 6 وقت دندونپزشکی داشتم و ترافیک و ترافیک و ترافیک!
زنگ زدم دندونپزشکی و به خانومه گفتم من نوابم و هر دو دیقه یه بار یه چراغ قرمز دو دیقهایه و نمیرسم متاسفانه؛ گفتم اگه من آخرین مریضشم, منتظر نمونن و منم از همینجا برگردم خوابگاه
خانومه همونجا از دکتره پرسید که شباهنگ چی کار کنه؟ الان نوابه, بیاد یا برگرده؟
دکترم گفت اگه تا شش و نیم خودشو برسونه منتظر میمونم
(در مورد این وقت دندونپزشکی، لازمه یه نکتهای رو بگم و اونم اینه که من پاییز پارسال رفتم دندونپزشکی و گفت اوضاشون خرابه و دندون عقلت که جراحی میخواد, دو سه تاش عصب کشی و بقیه رم باید پر کنم! یکیو پر کرد و گفتم بقیهاش بذار بمونه بعد از کنکور بهمن ماه, بعد از کنکورم گفتم بذار بمونه بعد از عید و بعدشم گفتم بذار بمونه بعد از کنکور خرداد و تابستونم رفتم دندونپزشک خودم تو ولایت خودمون و گفت مینیمم 4 تومن خرج داره؛ تازه فامیلمون بود!!! و تا این بیاد پروسه درمانو شروع کنه اومدم تهران و گفتم برم دندونپزشک همین شریف؛ یکی دو بار وقت گرفتم؛ ولی هر بار یه مشکلی پیش اومد و نشد که بشه! تا اینکه چند روز پیش وسط کارای فارغالتحصیلی رفتم و دو تاشو پر کرد و دو تاشم دیشب پر کرد و دو تاشم موند برای شنبه و یکیشم بعد از محرم!)
خلاصه 6:31 دم در دندونپزشکی دانشگاه بودم!
ینی دیروز یه دور از ولیعصر رفتم بزرگراه کردستان، یه دور از کردستان سمت انقلاب و آزادی و شریف و تازه بعد از دندونپزشکی قرار بود برم پارک بوستان گفتگو اون سر تهران, دور همی دخترای گلِ 89 ای که مطهره و زهرا و مینا و آزاده و مریم اینا رو ببینم
رسیدم و دکتره گفت عکساتو نیاوردی؟
گفتم کیف مشکیمو برداشتم و تو کیف سفیدم جا موند و خانومه گفت عکس که نیاوردی, دیرم اومدی, دیگه باید برگردی
گفتم خب پس وقت بعدی کی باشه؟
خانومه گفت بشین بابا شوخی کردم
آقا من چرا فرق شوخی و جدی رو نمیفهمم؟!!! اصن چرا با مقوله شوخی مشکل دارم؟ چرا شوخی و دروغ برای من و مغز واموندهام تعریف نشده؟ هوم؟ چرا؟!!!
خلاصه 7 و نیم کارم تموم شد و زنگ زدم به مطهره اینا که نمیرسم بیام پارک!
راستش دلم میخواست برم مسجد دانشگاه :دی
مطهره گفت بعد از پارک, با زهرا میخواد بیاد مسجد و
اینجوری با یه تیر دو نشون میزدم! ینی هم مطهره و زهرا رو میدیدم هم به مسجد میرسیدم
حالا اینا چه ربطی به عنوان داره!
یه دور بابا زنگ زده چه طوری و کجایی و چه خبر, یه دور مامان و یه دور خاله و عمه!
حالا با اون فک بیحسم باید براشون توضیحم میدادم که کجا بودم و کجام و کجا میخوام برم
به مامانم میگم مسجدم, میگه اومدی درس بخونی؟!
ینی خوشم میاد هیچ جوره ذهنیت قبلیشون نسبت به من عوض نمیشه! آخه مسجد جای درس خوندنه؟!!!
برگشتم میگم برای مراسم اومدم
میگه مراسم؟ مراسمِ چی؟!
خب اولین بارم بود که مراسم عزاداری مسجد دانشگاهو شرکت میکردم
ینی دوره کارشناسیم حتی یه بارم نیومده بودم
رفتم وضو گرفتم و دیدم رو در نوشته که ورودی خانوما به در شرقی یا شمالی منتقل شده
منم خب درای مسجدو نمیشناسم!
ینی فقط همون دریو میشناسم که روبهروی دانشکده فلسفه است
یه درِ دیگه هم تو حیاطه که خب پرِ پسر بود و فکر کردم لابد ورودی خانوما اونجا نیست
خلاصه درگیر در ورودی بودم و هیچ کسم نبود بپرسم!
تا اینکه کودکی دیدم که پیرامون من پرسه میزنه و با خودم فکر کردم لابد مامانش این وراست
اومدم بیرون و دیدم یه خانومه که پشتش به منه وایستاده و گفتم ببخشید خانوم...
همین که برگشت گفتم فلانی؟!!!!!!!!!!!!!!!!
اونم گفت فلانی؟!!!!!!!!!!!!!!!!
و ما همدیگر را در اغوش گرفتیم!
وی هممدرسهای بنده بود و یه سال از بنده بزرگتر!
پرسیدم این فسقلی کیه؟
گفت محمدتقی, پسرمه!!!
ینی قیافهام دیدنی بودااااااااااااا! گفتم محمدتقی بیا با خاله عکس بگیر... تو رو خدااااااااا
بعد این بچه یه دیقه تو بغلم بند نمیشد
با مکافات یه همچین عکسی گرفتیم و
همونجا از شدت ذوق! اینجانب اسم پسرمو از طوفان به امیرحسین ارتقا دادم :)))))
پ.ن: منتظر اذان صبم که بخونم بخوابم! از صبم یه جا بند نبودم و اصولاً باید الان خسته میبودم ولی نیستم
شباهنگ یه نوع خاصی از جغده که شبا پست میذاره :دی
صبح تا عصر کارگاه باشی و عصری بری دندونپزشکی و تا نه، نه و نیم مسجد شریف
بعد این روضه خون هر چی سعی کنه اشکتو درآره دریغ از یه چیکه آب
مطهره رو ببینی و بهت بگه چه قدر خانوم شدی تو!
و تو یه لبخند گنده رو لبت بشینه و زهرا بگه حالا خوبه نصف صورتت بیحسه این جوری میخندیاااا
10 برسی خوابگاه و تذکر کتبی و شفاهی نگهبان و
هی براش توضیح بدی که خانوادهام اطلاع داشت و هی تو کتش نره و یه ربع کل کل و
بعد بیای دراز بکشی رو تختت و اثر آمپولای بیحسی دندونپزشکه پریده باشه و
به اندازهی همهی اون روضههایی که گریه نکردی گریه کنی...
معلومه من کدومم؟
پیشاپیش بابت عنوان رعب انگیز پست پوزش میطلبم ولی خعلی این کلمه رو دوست دارم
بنده دلیل عقبماندگی کشور پهناورم ایران رو بروکراسی اداری میدونم و لاغیر
در ابتدا ینی قبل از انتشار پست انضباطی رو انظباتی نوشته بودم
عزمم رو جزم میکنم دکترا برگردم شریف فلسفه بخونم
واقعا هیچی سر جاش نیست، کولرگازی و آبی با برق کار میکنن، اره برقی با بنزین کار میکنه،
سه تار ۴ تا تار داره، هفت تیر ۶ تا تیر داره و صائب تبریزی هم اصفهانیه
منم الان در خدمت شمام!
و اما بعد
هفتهی پیش کارای آموزشی و درسیم تموم شد و دیروزم 6 تا مهر و امضای غیر آموزشیمو گرفتم
ابتدا رفتم تحصیلات تکمیلی, باجه2, خانومه گفت دخترم اینجا مرحله 7 امه, اول برو اون 6 تا امضارو بگیر
رفتم امور خوابگاهها, آقاهه گفت مدارکِ مبنی بر تسویه حساب و تخلیه خوابگاهتو ارائه بده تا منم اینجارو مهر بزنم
مدرک که چه عرض کنم, یه برگه نصف A4 و به عبارتی A5 بود که توش نوشته بود تا آخر ماه تخلیه کنید
منم تا آخر ماه تخلیه کرده بودم و پای برگه نوشته بودن تخلیه کرد!!!
منم این برگه رو تو خونه جا گذاشته بودم! ینی اصن فکر نمیکنم اون کاغذپاره به درد بخوره
گفتم ببینید آقای محترم, من همیشه اولین کسی بودم که هزینههای خوابگاهو پرداخت کردم, بدهی ندارم
تو سیستمتونم ثبت شده
در مورد تخلیه هم, چمدونمو میذاشتم دم در دانشگاه, بعد از ارائه آخرین پروژه و آخرین امتحان مستقیم میرفتم خونه
آقاهه: به هر حال ما باید مطمئن بشیم شما خوابگاهو تخلیه کردی
من: مگه تو سیستمتون ثبت نشده؟
آقاهه: نه! باید اون برگه رو بیاری
من:شما بلوک 13 رو کلاً تخریب و بازسازی کردید, چه طور امکان داره من هنوز اونجا باشم آخه؟
آقاهه: برو از مسئولین خوابگاهت نامه بگیر که تخلیه کردی!
من: تلفنی هم نمیشه پرسید درسته؟!
آقاهه: نه!
خوابگاه:
+ سلام خانوم فلانی, خوبید؟ چه خبر؟ با زحمتای ما؟
- سلام خانوم شباهنگ, نیستی؟ خوش میگذره؟ خوابگاه جدید راحتی؟ میبینی بلوک سیزدهو چی کار کردیم؟ همکفش نمازخونه است, سوپر مارکت, اتاق غذا, طبقههای بالا اتاق موسیقی, اتاق ورزش, آرایشگاه, سایت, سالن مطالعه به چه عظمت, ...
+ خانم فلانی؟ میشه یه نامه بدید که من تیرماه اینجارو تخلیه کردم؟ (و قضیه رو براش توضیح دادم)
- صبر کن خانم میم بیاد بنویسه, اون رئیسه, اون باید نامه بده
+ ایشون الان کجان؟
- دارن استراحت میکنن
+ آخه الان وقت اداریه
- بنده خدا کار داشت, دیر رفت برای ناهار, از این ور دیر میاد
+ کجاست که دیر میاد؟
- همین اتاق بغل, ولی داره استراحت میکنه
نیم ساعت انتظار!!!
نامه رو گرفتم؛ توش نوشته بود دختر خوبی بودم به اموال آسیب نزدم, بدهی ندارم و تخلیه کردم
من: خدایی خیلی دختر خوبی بودماااااااااااا! نه؟
خانومه: آره, مودمامونم درست میکردی!
دانشگاه:
آقاهه: خب الان این نامه رو باید ببری کمیته انضباطی که تایید کنن که به موقع میرفتی و میومدی
من: کمیته کجاست؟ ینی کجا برم دقیقاً؟
آقاهه: طبقه بالا
طبقه بالا:
اون آقاهه نیست
انتظار!!!
مسئول کمیته انضباطی اومد و به قرآن مجید, به جان خودم, بدون اینکه اسمم رو چک کنه و مثلاً با یه چیزی تطبیق بده و پروندهمو نگاه کنه, یا حالا هر چی, نامه رو گرفت و مهرو زد و داد دستم!!!
طبقه پایین:
من: ببخشید؟ کمیته انضباطی وظیفه اش دقیقاً چیه؟
آقاهه: هر موقع شما فهمیدی به ما هم بگو
من: آخه کلی منتظر موندیم مسئولش بیاد, اومد و بدون اینکه چیزی رو چک کنه مهر و امضا کرد و برگه رو داد دستم؛ اگه قرار بود یه مهر باشه چرا شما این کارو نمیکنی؟ این جوری وقت منم تلف نمیشه
آقاهه: چون من اون مهرو ندارم, اینجا هر کی یه مهر داره که کار شماهارو انجام بده
من: ولی کاری نکردنااااااااا!
آقاهه: بگیر این فرمو پر کن
من: فرم چیه؟
آقاهه: ای بابااااااااااااااااااااااااااا! خانوم شما چه قدر سوال میپرسی!
من: :|
آقاهه: 10 تومنم باید بابت گم کردن اون برگه تخلیه بدی, حالا شما 5 تومن بده
من: ولی اینجا نوشته اگه برای بار دوم گم بشه هزینه داره, نه اولین بار
آقاهه: دستگاه کارت خوان اون بیرونه
من: :| همون 5 تومن یا ده تومن؟
کتابخونه مرکزی:
من: آقا من اومدم تاییدیه فارغالتحصیلی بگیرم که بدهی و تخلف و اینا ندارم
آقاهه: برو همکف پیش خانومه
من: خانوم من اومدم تاییدیه فارغالتحصیلی بگیرم که بدهی و تخلف و اینا ندارم
خانومه داره با تلفن حرف میزنه
انتظار!!!
خانومه: چی؟
من: اومدم تاییدیه فارغالتحصیلی بگیرم که بدهی و تخلف و اینا ندارم
خانومه: بده من مدارکتو
من: خانوم من از کی نمیتونم کتاب بگیرم و از کی و چه جوری میتونم دوباره کتاب بگیرم؟
خانومه اینترو زد و: از همین الان سیستمت بسته شد؛ میتونی عضو انجمن فارغالتحصیلان بشی و دوباره کتاب بگیری, 20 تومن برای عضویت انجمن, 20 تومن برای عضویت کتابخونه
انجمن فارغالتحصیلان:
معاونت فرهنگی:
من: اومدم تاییدیه فارغالتحصیلی بگیرم؛ راستش دقیقاً نمیدونم برای چی باید از اینجا امضا بگیرم
آقاهه: لازمه به هر حال
من: آخه من اصن اولین بارمه میام اینجا, نمیدونم شما چیو قراره امضا کنی!
امور تغذیه:
من: اومدم تاییدیه فارغالتحصیلی بگیرم که بدهی و اینا نداشته باشم
آقاهه: بدهی نداری, مهر و زد و به سلامت!
اداره رفاه:
آخی... پسر دکتر شهریاری رو دیدم, همکلاسیم بود ولی خب باهاش یه واحد مشترکم نداشتم
یه لحظه یاد باباش افتادم دلم برای بابای خودم تنگ شد
لابد الان خیلی دلش برای باباش تنگ شده :(
نامردا چه طور دلشون اومد ترورش کن :(((((((
من: اومدم تاییدیه فارغالتحصیلی بگیرم که بدهی وامی و اینا نداشته باشم
خانومه داره با تلفن حرف میزنه
انتظار!!!
من: اومدم تاییدیه فارغالتحصیلی بگیرم که بدهی وامی و اینا نداشته باشم
خانومه داره با یکی دیگه حرف میزنه
انتظار!!!
خانومه: برو اطلاعاتتو وارد سیستم کن بعد بیا
من: کدوم سیستم؟!!!
خانومه: سایت دانشگاه
من: کدوم اطلاعات؟
خانومه: اسم و آدرس والدین و دوستان و شماره و اینا
من: من کلاً وام نگرفتماااااااااااااا
خانومه: به هر حال باید اطلاعات وابستگانتو داشته باشیم
من: روز ثبت نام همهی اطلاعاتو گرفتید, مگه ندارید؟
خانومه: دوباره باید وارد سیستم کنی
نیم ساعتم علاف سیستم!!!
خانومه: شما بدهی وامی ندارید
من: اینو که خودمم میدونستم!!!
این کارا از صبح تا 4 بعد از ظهر طول کشید در حالی که به نظرم ده دقیقه هم زیاد بود براش
خب به سلامتی یه مرحله دیگه مونده که فکر کنم یه تومنم باید بابت این مرحله پیاده شم
هزینه واحدای اضافی و حذف شده و گلاب به روتون واحد یا واحدای افتادمه :))))
تا من باشم درس اختیاری از دکترا برندارم و نیافتم :دی
کماکان بنده دلیل عقبماندگی کشور پهناورم ایران رو بروکراسی اداری میدونم و لاغیر
کلیات طرح برجام روز یکشنبه با 139 رای موافق تصویب شد و جزییات اون، امروز با 161 رای موافق تصویب شد!!
یعنی 22 نماینده مجلس هستند که با کلیات طرح مخالفن اما جزییات اون رو قبول دارن!!!
یه همچین نماینده هایی عتیقه ای داریم
خدایا این سرمایه های ملی رو از ما نگیر
امروز, شریف بودم
برای کارای فارغالتحصیلی
یه تاییدیه باید از دفتر ارتباط دانشآموختگان میگرفتم
نمیدونستم کجاست
پرسون پرسون رفتم و رسیدم به یه ساختمون نزدیک دانشکده برق
همکفش که هیچی نبود
طبقه اولم امور بینالملل بود که به من ربطی نداشت
طبقه دوم...
هیچی به اندازه این جملهی روی دیوار طبقه دوم نمیتونست آرومم کنه
به خانوم منشی گفتم اومدم تاییدیه بگیرم
گفت اول بشین این فرمو پر کن بعد ببر بده به اون آقاهه
یه نگاهم به جملهی روی دیوار بود و یه نگاهم به فرم
- همه رو نوشتم
+ وبلاگ داشتی؟
- هنوزم دارم, 8 سالهشه
+ محرمانه بمونه؟
- لزومی نداره :)
ولی خب رمز پستای رمزدارو بهشون ندادم :دی
خدایا؟ امروز روز خوبی بود... لازمه دوباره ازت تشکر کنم... خیلی خیلی مرسی!
والدین عزیز به وبلاگ شباهنگ خوش اومدید, قدم رنجه فرمودید :)
www.zanjirehshadi.com/children/current
مؤسسه خیریه بینالمللی «زنجیره امید»در تاریخ ۵ تیرماه ۱۳۸۶ با شماره ثبت ۲۲۸۷۶ تأسیس شد. هدف اصلی این مجموعه فراهم نمودن خدمات پزشکی و درمانی به کودکان زیر ۱۸ سال بیبضاعتی است که از بیماریهای قلبی و ارتوپدی و ناهنجاریهای ترمیمی و پلاستیک رنج میبرند.
اهداف کمپین «زنجیره شادی»:
پوششدهی هزینههای درمانی و پس از درمان کودکان موسسه خیریه زنجیره امید
شناساندن موسسه زنجیره امید و افراد تحت پوشش آن به جامعه و عموم مردم
ایجاد یک فعالیت خیریه با نگاهی فرهنگی و مردمی
زنجیره ی شادی جایی برای همدلیست، جایی برای انتشار پیغام شادمانی و رساندن آن به دست کودکان. جایی که دلسوزیها تبدیل به عمل میشوند!
مسیر حرکت آسان است:
از چهره خندان خود یا عزیزانتان عکس بگیرید.
عکس های شاد و امید بخش خود را در سایت ما آپلود کنید.
با فرستادن هر عکس، برای شما کارت عضویت زنجیره ی شادی (certificate) به ایمیلتان فرستاده خواهد شد.
آن را با دوستانتان به اشتراک گذاشته و آنها را به زنجیره شادی دعوت کنید تا زنجیره ادامه یابد.
هر عکس یک قطعه از پازل -هزار قطعه ای- چهره یک کودک است که با عکسهای شما تکمیل می شود. پازلی که با تکمیل آن هزینه های مراقبتهای پس از جراحی و ادامه درمان کودکان تحت حمایت زنجیره امید و همچنین بدهیهای باقیمانده بابت درمان کودکان این موسسه به مراکز درمانی پرداخت میشود.
هر مشارکت شما برابر با یک هزارم هزینه های یک کودک خواهد بود.
تمام روز میخندم تمام شب یکی دیگم، من از حالم به این مردم دروغای بدی میگم
- گریه کردی؟
+ نه بابا :) داشتم پیاز خرد میکردم :)
- گریه کردی؟
+ هوا طوفانی بود, گرد و خاک رفت تو چِشَم این جوری شدم :)
- گریه کردی؟
+ دیشب کم خوابیدم, خستهام, یه کم بخوابم خوب میشم :)
- گریه کردی؟
+ به هوای آلوده و دود ماشینا آلرژی دارم, بیرون میرم این جوری میشم :)
- گریه کردی؟
+ داشتم کتاب میخوندم, نیست که فونتش خیلی ریزه، چشام خسته شد :)
+ پدر و مادرم آدرس اینجارو ندارن، کاش دوستامم نداشتن...
وقتی حدود هشتاد سال پیش به دستور رضا خان، فرهنگستان زبان و ادب فارسی تشکیل شد، هیچکس فکر نمیکرد که روزی برسد تا همه به «عدلیه» بگویند «دادگستری» و «شهرداری» جای واژه «بلدیه» را بگیرد. هیچکس فکر نمیکرد که کسی به «اطفائیه» بگوید «آتشنشانی» یا واژه دانشگاه جای «اونیورسیته» را بگیرد یا به «طلبه» بگویند «دانشجو». بسیاری از واژههایی که از زمانهای بسیار دور معادلسازی شده، بر اساس همان، در جامعه رواج پیدا کرده و استفاده میشود. حالا اگر کسی به جای «دانشکده» بگوید «فاکولته» همه به او میخندند. امروز همه با جمله «فارسی را پاس بدارید» آشنا هستند اما آیا همه این زبان را پاس میدارند؟
هفتهی پیش در مورد اسمی که روی کالاهای تجاری میذارن بحث میکردیم
مثلاً صادرات کالایی به اسم صنام برای کشورای عربی, با موفقیت روبهرو نشده؛ چرا؟
چون وقتی انگلیسی مینویسی اسمش شبیه صنم (sanam) ینی بت میشه
و از نظر روانی مورد استقبال مردم عرب زبان قرار نمیگیره
یا رب چین چین, تو ژاپن!
برای اینکه به زبان ژاپنی چین چین فحشه (نمیدونم معنیش چیه, ولی خب حرف زشتیه)
حتی ژاپن برای انتخاب sony این کلمه رو با 70 زبان بررسی میکنه یه موقع بار معنایی بدی نداشته باشه
که موقع صادرات با مشکل صنام روبهرو نشه مثلاً.
اینارو استاد شماره5 میگفت
امروز استاد شماره3 قاینار خزر رو مثال زد و
از نظر آواشناسی میخواست بگه این اسم و کالا تو یه کشور اروپایی چه بازخوردی خواهد داشت
میگفت ق و خ برای یه سوییسی که مثلاً اسم ساعتشو سواچ میذاره سنگینه
دو و نیم شد و بحث نیمه تموم موند و ملت رفتن به سرویس برسن و
این جور وقتا تاااااااااازه بحث من و استاد گل میکنه
اون چیزایی که هفته پیش گفته بود بنویسم رو بردم نشونش دادم و بنده خدا داشت اینارو میخوند
و من هی حرف میزدم و رشته افکارشو پاره میکردم!
داشتم براش توضیح میدادم که نباید فقط از بعد آوایی قاینار خزر رو بررسی کنیم, معنیشم مهمه
برگههامو گذاشت رو میزش و گفت چه طور؟
گفتم مثلاً سن ایچ ینی تو بنوش, اسمی که روی نوشیدنی گذاشته میشه
قاینار یعنی جوشان, داغ, مثلاً قاینار سو ینی آب جوش
حالا اگه اسم کالاهای گرمایشی مثل آبگرمکن و بخاری رو بذاریم قاینار خزر, حس گرما رو القا میکنه
یا دونار خزر برای وسایل سرمایشی, با این توضیح که دونماخ ینی یخ زدن
استاد پرسید شما ترک فلان جایی؟
گفتم اوهوم؛ گفت میشه مثالای دیگه ای بزنید؟ گفتم آچیلان دور, پالاز موکت؛
بعد براش توضیح دادم که آچیلان اسم فاعل از آچ ماخ یعنی باز شدن و باز کردنه و ویژگی "در" هم باز شدنه
برای اینکه آچ رو بیشتر توضیح بدم آچار و آچمز رو مثال زدم که آچار یعنی چیزی که یه چیزیو باز میکنه
استاد یه جوری با علاقه گوش میداد که میخواستم تا شب براش مثال بزنم و حرف بزنم!
گفت این مز توی آچمز چیه پس؟
گفتم نفی کننده است, ینی باز نمیشه, مثل یه حالتی تو شطرنج که بهش میگن آچمز
گفت میشه اینارو جلسه بعد بنویسید بیارید سر کلاس؟
گفت اگه مثالای دیگهای هم به ذهنت رسید اضافه کن
به این میگن تکلیف تراشی :))))) یه جور خوددرگیری یا خودآزاریه :دی
با اینکه دیشب فقط 3 ساعت خوابیدم و روز قبلشم همینطور و امروز ظهرم نخوابیدم,
ولی الان با چنان ذوق و اشتیاقی دارم دنبال اسم کالاهای تجاری میگردم که تا صبم طول بکشه آخ نمیگم!
ولی امان از عربی!
پ.ن: استاد شماره1, استاد عربیه, شماره2, استاد دیکشنری!!!, شماره3 هم عشق منه :دی
انقدر به این بشر علاقه دارم که اندازه نداره, دلیلشم اینه که ملت از خودش و درسش بدشون میاد :)))
تازه چون کلاسش آخرین کلاس یکشنبه است و یکشنبه از صبح کلاس داریم, ملت سر کلاسش خستهن؛
استاد شماره3 استاد زبانشناسیه, همین که یکشنبهها بعد از کلاس باهاش بحث میکنم
شمارههای 1 و 2 و 3 آقا هستن؛ شماره 4 و 5 خانومن
شماره 5 رو خیلی دوست دارم و به همون اندازه از 4 بدم میاد
ینی اگه شما به عشق در نگاه اول اعتقاد دارید من به تنفر در نگاه اول معتقدم :دی
شماره4 زبانهای باستانیو میگه و شماره5 استاد اصطلاحاته
لزومی نداشت اینارو بگم, فقط خواستم وبلاگم یوزر فرندلی تر بشه :))))
+ در مورد اسم کالاها شمام اگه مثالی به ذهنتون رسید بگید؛ با تشکر!
نگار یوهایو رو یادم انداخت, یو ینی بشور, یوهایو ینی بشور هی بشور :)))))
+ چون word ندارم, اگه کلمهی جدید پیدا کردم همینجا به صورت کلیدواژه مینویسم که یادم نره
دریای مازندران (کاسپیان یا تپورستان ) = خزر
هایلان (؟)
آناتا
دوغ ایشملی
بار رخش
لوازم خانگی سوزان (گاز و فر و بخاری و گرمایشی بیشتر)
آبسال
همه رو نوشتم؛ تموم شد!
خداروشکر!
برم یه چرتی بزنم... فردام روز خداست
حدوداً هشتصد تا فعل پیدا کردم که چهارصد تاشون مجردن :)))) الهی بمیرم براشون! مجردن :)))
فقط این آیه 40 یه "ان تکُ" داشت, متوجه نشدم تکُ چیه و چه جوریه و دیگه نتونستم تجزیه تحلیلش کنم
مغزم داره ارور 404 میده!
نمیدونم میدونید یا نه, فعل اگه اولش واو و یا و الف داشته باشه بهش میگن مثال,
وسطش اینجوری باشه اجوفه, اگرم آخرش باشه بهش میگن ناقص
حالا اگه دو تای اولش یا دو تای آخرش این حروفو داشته باشه لفیف مقرونه
اگه اولی و آخری اینجوری باشن لفیف مفروق
کلاً به اینا میگن معتل که نحوه صرفشون رو اعصاب آدم ترد میل میره
یه فعل هم داریم أویَ که همهی حروفش مشکل اعلال دارن! ینی هر سه تاش!!!
به این یارو میگن مهموز لفیف مقرون
هفته پیش استاد قبل از اینکه راجع به اعلالش توضیح بده معنیشو پرسید؛
تا ملت بیان فکر کن و حدس بزنن و به مغزشون فشار بیارن, گفتم از مأوا میاد ینی پناه بردن
و لبخند پیروزمندانهای زدم چنان که گویی اتمی چیزی کشف کرده باشم!
آخ... داشت یادم میرفت... زیارت عاشورای امشبو نخوندم هنوز...
خیلی خستهام... بمونه صبح میخونم
3 ساعت خواب در شبانهروز کافی نیست :((((
یکی نیست به این استاد عربیمون بگه وقتی یه شیرِ پاک خوردهای به نام طنطاوی شایدم تنتاوی و یا تنطاوی و حتی طنتاوی یا حالا هر چی قبلاً اومده دونه دونه کلمات قرآنو تجزیه و تحلیل کرده و یه شیر پاک خوردهی دیگهای یه کتاب نوشته به اسم "انواع ما"! ینی یه کتاب فقط در مورد "ما"! اون وقت چه لزومی داره من کار اینارو تکرار کنم؟ خرکاری هم حدی داره به خدا! رشتهی ترمینولوژی چه ربطی به صرف و نحو عربی داره آخه؟ اونم عربی n سال پیش که نه به درد مکالمه میخوره نه هیچی! خیر سرم فکر کردم بیام ارشد درسام کاربردیتر میشن :| الان حاضرم برم کویرو بیل بزنم, چاه بکنم بعد پرش کنم! ولی این تمرینارو ننویسم :| خدایی میدونید تحلیل و بررسی کلمات یه جزء از قرآن ینی چی؟ میدونید یه جزء قرآن چند صفحه است؟ میدونید این دستکش از صبح دستمه؟ و تا صبم تموم نمیشن؟!! میدونید به جز عربی 4 تا درس دیگه هم دارم؟!!
اگه پست جدید منتشر نشد و به کامنتا جواب ندادم, یحتمل از دانشگاه و خوابگاه اخراجم کردن و
در بازداشت موقت به سر برده و در حال آب خنک خوردنم :دی
روز اول, استادمون دونه دونه داشت ازمون میپرسید دوره کارشناسی برای عربی چی خوندیم و
کلاً چی بلدیم و چه قدر بلدیم
دوستان هم یکی یکی اسم درسایی که پاس کرده بودنو میگفتن و
اسم کتابایی که خونده بودن و مباحثی که روش کار کرده بودن؛
و من حتی بلد نبودم اسم کتابارو یادداشت کنم بعداً برم ببینم چیه :|
نوبت من که رسید, استادمون خندید و گفت شمام که دیگه خیلی عربی پاس کردی و
رفت سراغ نفر بعدی و از اون پرسید
منم دو نقطه خط صاف بودم!
ویرایش دوم: کلاً 10 نفریم 8 تا خانوم 2 تا آقا؛ اون خانومه که پست 334 در مورد نوشتم و اون یکی آقاهه که ارشد الهیات و عرفان داره و این دومین ارشدشه, تو گروه نیستن؛ برای همین آقای پ. نوشته حضرات عالیه :دی
من چرا معلم عربی نشدم؟! به خدا استعدادشو داشتم!
دیشبم روی معادله دیفرانسیل هماتاقیم با 4 تا شرایط مرزری فکر میکردم :دی
بزنم به تخته؛ آشپزی و خونه داری و دسر و کیک بدون فر که هیچ, درسم هم خوبه!
حاضر جوابم که هستم:
ویرایش سوم: در راستای کامنت یکی از دوستان, عزیزان دقت کنید که در مکالمه دوم, طرف دختره!!!
ینی تو گروه, دختره بحثو ادامه داد
از مادر زاده نشده پسری که تو پی امش برا من بوس بفرسته (به جز بابایی و داداشی البته)
شنبهها که درگیر درس و مشق و نوشتن تکلیف و تمرینم
یکشنبه و دوشنبه هم که کلاس دارم
ولی سهشنبههارو دوست دارم
سهشنبهها مال خودمه
سهشنبهها میرم دانشگاه سابقم و سعی میکنم تا آخر وقت اونجا باشم
همون منطقه جنگیِ مین گذاری شده که برای رسیدن از نقطه A به B هزار بار مسیرمو میپیچونم و
مسیرمو کج و راست میکنم که یه موقع با فلانی و بهمانی چشم تو چشم نشم!
میرم سایت, سالن مطالعه, بوفه, سلف, تعاونی, انتشاراتی, مسجد, اداره امور دانشجویی, کتابخونه
تا شب تو همون مختصات جغرافیایی پرسه میزنم بدون اینکه با کسی قراری داشته باشم
بدون اینکه قرار باشه کسیو ببینم, بدون اینکه کسیو ببینم, بدون اینکه قیافه ام شبیه آدمای علاف باشه
اونجا برای من حکم چهار ولیعصره, برای من ویترین لباس مجلسیای جمهوریه, حکم مغازههای تجریش
سهشنبهها میرم کتابخونه, من و قفسهها و آهنگ همیشگیِ محمد اصفهانی عزیز
سهشنبههارو دوست دارم
اکانتم فعال شد :))))) فکرشم نمیکردم پست قبلیم انقدر سریع به گوش مسئولین برسه :دی
اگه میدونستم اون پستو زودتر از اینا منتشر میکردم!
والا!
حالا که صدام انقدر واضح به گوش مسئولین میرسه, خواهشمندم یه فکری هم به حال ازدواج جوانان بکنن
به نظرتون مسئولین محترم تا آخر وقت اداری خواستگارارو میفرستن دم خوابگاه یا خودم برم تحویلشون بگیرم :دی
حالا یه سوال فنی! چرا به همهی کارشناسیا 3 گیگ و به ارشدا 4 گیگ دادن به من 5.2؟
هوم؟!
من الان ینی خیلی ارشدم؟
اون وقت این 0.2 چیه؟
چرا رند نیست خب...
جملهای که یه ماهه هر روز از مسئولین محترم دانشگاه شین ب. مبنی بر فعال کردن اکانت نتم میشنوم
آیا اضافه کردن یه یوزر و پسورد به سیستم سخته یا کار این خانومه
که هر روز تنهایی آشپزخونه و راهپلهها و سرویسهای چهار طبقه رو میشوره و میسابه و
میکندشون عین دسته گل و تحویل ما میده؟
هوم؟
کدوم سخته؟!
دو نقطه خیلی بیاعصاب!
+ تصمیم گرفتم هر شب بخونم: زیارت عاشورا + آیةالکرسی
امام صادق(ع) به صفوان میفرماید: زیارت عاشورا را بخوان و از آن مواظبت کن، به درستی که چند خیر را برای خواننده آن تضمین میکنم، اول زیارتش قبول شود، دوم سعی و کوشش او شکور باشد، سوم حاجات او هرچه باشد از طرف خداوند برآورده شود و نا امید از درگاه او برنگردد زیرا خداوند وعده خود را خلاف نخواهد کرد. (بحارالانوار-جلد 98-ص 300)
و در بقره یک آیه است که آن آیه 50کلمه دارد و هر کلمه 50برکت دارد و آن آیت الکرسی است. (پیامبر (ص))
چند وقته تصمیم گرفتم به صورت مستمر نماز جماعتای خوابگاهو شرکت کنم
آقاهه یکی دو دیقه هم بعد از نماز صحبت میکنه که تا امروز برام مفید بوده
مدل حرف زدن و استدلالشو دوست دارم!
به دلم که نه، به مغزم میشینه :)))))
تو این چند روز خیلی چیزا یاد گرفتم
با اینکه احکام و اطلاعات دینیم خوبه ولی کافی نیست
روز اول در مورد مراجع تقلید حرف میزد
یه دختره پیشم نشسته بود میگفت من شنیدم جزوه امام خمینی کپ جزوه امام خامنه ایه
گفتم جزوه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
گفت همین کتابی که توش حلال و حرام و اینارو مینویسن
ینی من عاشق این دختره شدم
دیروز همین دختره رو دیدم داشت از حموم برمیگشت, گفتم عافیت باشه,
برگشت گفت کاش متاهل بودم
راستش یه لحظه مغزم ارور داد,
داشتم ارتباط حموم و عافیت و تاهل رو لود میکردم که خودش این جوری ادامه داد
گفت اگه متاهل بودم بعد از حموم نیاز نبود وضو بگیرم همون جوری نمازمو میخوندم
تازه دوزاریم افتاد که چی میگه
گفتم نهههههههههههههههههههههههه! کی گفته؟
گفت همه میگن, همهی خانومای متاهل ایل و طایفه و شهرمون این مدلی ان
چون اهل نماز بود و چند بارم تو نمازخونه دیده بودمش, فکر کردم بد نیست براش توضیح بدم
براش توضیح دادم که حموم و دوش گرفتن ساده جای وضو رو نمیگیره
فقط یکی از غسل ها, اونم فقط و فقط و فقط یکیشون این خاصیت رو داره
که میشه بعدش بدون وضو نماز خوند
دختره همین جوری مات و مبهوت نگام میکرد
گفتم این چیزی که میگم تو کتاب دین و زندگی اول دبیرستانمونم بود
ولی تو قسمت مطالعه آزاد یا پانویس بود که زیاد روش بحث نشده
دختره کماکان نگام میکرد و میگفت ولی ما این جوری نماز میخونیم
کربلا که بودیم, یکی از نمازارو حرم امام حسین میخوندیم, اون یکی رو حرم حضرت ابوالفضل
یه روز داداشم اومد گفت باید نمازمو دوباره بخونم, قبلیارم باید قضا کنم
گفتم وا! ما که باهم میرفتیم نماز جماعت, تو هم با ما میخوندی
گفت آخه نمیدونستم فلانی امام جماعته
گفتم الان که فهمیدی! خب که چی...
گفت یارو فلان افکار و اعتقادو داره و من قبولش ندارم
اینم بگم که داداشم 4 سال از من کوچکتره ولی اطلاعات سیاسی و دینیش فوق العاده خوبه
فوتوشاپ و عکاسیشم که حرف نداره
خلاصه داداشم یه کم از این امام جماعته گفت و این که چرا قبولش نداره
داشتم فکر میکردم چه قدر خوبه که ماها علاوه بر اینکه وایمیستیم پشت یه امام جماعت و
دولاراست میشیم و چند تا عبارتو هی هر روز تکرار میکنیم, یه کم هم فهم دینیمونو ببریم بالا
فکر کنیم!
فکر کردن خیلی خوبه
تحقیق کنیم, بپرسیم, بخونیم, بدونیم
کورکورانه عمل نکنیم
در مورد مراجع تقلیدم همین طور
یا در هر زمینه ای که آدم نیاز به پیروی داره نیاز به امام و رهبر داره
حالا یه موقع هایی خدا خودش تعیین میکنه یه موقع هایی خودت باید تعیین کنی
داداشم جزو معدود آدماییه که حرف زدن باهاش هم برام بازدهی داره هم ذهنمو درگیر میکنه
هر چند 90 درصد تعاملاتمون گیس و گیس کشیه ولی بحثای جدیمون واقعاً بحثه!
مثلاً سر میز شام در مورد لزوم ولایت فقیه و استعمال عبارت امام قبل از نام رهبر و
چرایی و فلسفه این کار و ولایت پذیری و اختلاس و خطوط قرمز و بی کفایتی مسئولین حرف میزنیم
:)))) یه نمونه از بحثامون:
کولرمونو میگم :دی
یکی نیست به این تعطیلات بگه
آخه به کجا چنین شتابان؟!
تکلیفامو هنوز انجام ندادم خب... چرا من این همه تکلیف دارم :((((((
همه بلدن با همزن برقی و فر و صد تا ظرف و قابلمه کیک درست کنن؛
مهم اینه که با کمترین امکانات ممکن, در فضای خوابگاه هنرتو بکنی تو چش و چال بقیه!
مواد لازم:
دو تا ظرف نچسب و نسوز و تفلون! دو تا دم کنی یا پارچه یا شال یا پیرهن یا تیشرت, حتی مانتو :))))
دو تا تخم مرغ, نصف لیوان شیر, 10 قاشق آرد,
پنج قاشق شکر (شما 10 قاشق بریز, من چون شیرین دوست ندارم کم میریزم)
وانیل و بکینگ پودر و روغن به مقدار لازم, ینی همون قدری که تو عکسا میبینید :دی
وانیل:
بکینگ پودر:
این دستور پختم از ماماناتون مخفی نگه دارید چون اولش میگن نههههههه, اشتباهه
ولی بعدش که نتیجه رو دیدن بهتون ایمان میارن
طرز تهیه:
همه رو یهویی بریزید تو یه ظرف و هم بزنید تا این شکلی بشه:
روغنو توش نریزیداااااا
اینم روغن به مقدار لازم:
من فقط همین دو تا ماهیتابه و قابلمه رو دارم
اگه شما ظرفتون بزرگتره تو یه ظرف بریزید
بعد از 15 دقیقه کیکو برعکس کنید و
بذارید 10 دقیقه هم اون ورش سرخ بشه, بپزه, قوام بیاد, دم بکشه یا حالا هر چی!
نتیجه:
پ.ن1: ینی تو روحم! بوی کیک همهی خوابگاهو برداشته :)))))
پ.ن2: هماتاقیم یکی از خوشبختترین موجودات روی زمینه؛ چون هنوز از خواب برنخیزیده و
یه کیک و یه لیوان شیر انتظارشو میکشن
پ.ن3: از اینام نداریم بیدارش کنیم بگیم پاشو عشقم صبونه حاضره
این عکس خیلی نازه, نمیدونم از کجا کش رفتم ولی خیلی نازه :دی
دیشب یهویی به سرم زد دل و روده هندزفریمو دربیارم ببینم سیستمش چه جوریه
گفتم حالا که سوخته و کار نمیکنه حداقل توشو ببینم و توی هندزفری ندیده از دنیا نرم
پیچ و اینا نداشت و یه جوری آکبند بود که با کارد و چاقوی آشپزخونه افتاده بودم به جونش
با قیچی و چنگال و سایر امکانات موجود توشو باز کردم و
با ذوق داشتم توشو (ینی گوشیاشو) تحلیل میکردم که دیدم انگشت اشارهام میسوزه
بعد دیدم خون هم میاد و من متوجه نشدم اصن کی و چه جوری دستمو بریدم!!!
ولی بدجوری میسوزه, مثل نبض و ضربان قلب تیک میزنه, نبضشو حس میکنم :(
یه چیزی تو مایهی صحنهی بریدن دست و کارد و ترنج و یوسف و از این صوبتا
و هر یک را در آن دیدار دیدن / تمنا شد ترنج خود بریدن،
ندانسته ترنج از دست خود باز / ز دست خود بریدن کرد آغاز
+ هفت اورنگ نظامی (یوسف و زلیخا)
دوستانی که طرز تهیه این دسرو خواسته بودن:
یه قاشق نشاسته, یه لیوان شیر, دو سه قاشق شکر رو بریزید تو قابلمه
و در حرارت ملایم اجازه بدید قوام پیدا کنه (یه ربع ده بیست دیقه ای طول میکشه)
وانیل و پودر شکلات هم مستحبه :)
اگه با چهار لیوان شیر درست کردید یه دونه تخم مرغم اضافه کنید که خوشمزهترش کنه (اینم مستحبه)
و من الله توفیق!
آقا اینایی که شکست عشقی میخورن
این متنارو از کجا میارن دل آدمو کباب میکنه؟!
من هرچی به خودم فشار میارم فقط این شعر یادم میاد:
” باز منو کاشتی رفتی تنها گذاشتی رفتی دروغ نگم بجز من یکی دیگه داشتی رفتی ”
تازه بعدشم اینقد قر میدم که یادم میره شکست عشقی خوردم
به هر حال هر کسی باید تو زندگیش یه نفر رو داشته باشه
که وقتی نگاش میکنه دلش یه جوری بشه
من به گوجه سبز یه همچین حسی دارم
خلاصه به درجهای از انحراف رسیدم که اگه یخورده دیگه منحرف شم برمیگردم به راه راست دوباره
همین اول اول یه چیزی بگم بعد
خوندن این پست مستحبه
ینی واجب نیست (واجب کفاییه :دی)
چون هم طولانیه هم پست مهمی نیست, بیشتر برای خودم نوشتم که یادگاری نگهش دارم
ولی به خاطر شما اسامی رو ادیت کردم که حالا اگه خواستین بخونین
با تشکر - مدیریت محترم وبلاگ
روز اول که اومدم خوابگاه خوابگاههای اطراف خوابگاهمون نظرمو به خودشون جلب کردن!
اون شب که هماتاقیم نسیم اومد, مامانش پرسید این خوابگاه روبهرویی برای کدوم دانشگاهه؟
گفتم والا نمیدونم... اصن نمیدونم دخترونه است یا پسرونه
مامانش خندید و گفت اگه پسرونه بود به نظرت بین دو تا خوابگاه شیشه و پنجره میذاشتن؟
بعد به لهجه کردی گفت گِل میگرفتن دیوار بین دو خوابگاهو
اون شب که پردههارو کنار زدم, این خوابگاه روبهرویی هم پردهها رو کنار زده بودن و
بالاخره فهمیدم خوابگاه دخترونه است :دی
چیه؟ فکر کردین پردههارو کنار میزنم نیمهی گمشدهم هم پردههارو کنار میزنه همدیگهرو پیدا میکنم؟
نه آقا ما از این شانسا نداریم
والا
چند وقته, هر موقع برمیگردم خوابگاه از مسیرای مختلف میام که مناطق مهم اینجارو کشف کنم
داروخونه, بیمارستان, قنادی, کلیدساز, کپی, پرینت, کافی نت حتی!
یه خوابگاه پسرونه تو کوچه بغلی بود که سی چهل متر با ما فاصله داشت و
شیخ بدجوری تو نخ این خوابگاه بود :)))
که بدونم مال کدوم دانشگاهه خب! (آیکون سرمو انداختم پایین ای بابا اون جوری نگام نکنید و از این صوبتا)
چند شب پیش یه جوری مسیرو پیچوندم که مثلاً دارم از جلوش رد میشم و
عزمم رو جزم کردم سر در خوابگاهو بخونم
نوشته بود خوابگاه ارشد پسرانه دانشگاه تربیت مدرس
از ورودیهای ما ینی برقیای 89 موسی و فرزاد تربیت مدرس قبول شده بودن و
موسی که هیچی! اونو خدا زده :)))) (هنوز تیکههای 18+ سر کلاسش به اساتید یادم نمیره)
ولی فرزاد پسر سر به راه و خوبیه, منم در کمتر از آنی گوشیمو درآوردم و
نمیدونم لابهلای حرفای پست 295 تونستم منظورمو برسونم یا نه
تو روابطم طرف مقابل باید خیلی مراحل رو طی کنه و به درجات بالایی برسه
که من همچین مکالمهای باهاش داشته باشم (و لو جدی نباشه و شوخی باشه)
کدوم من؟
همون منِ پست من و اصناف و کسبه
حالا این پست فیس بوک منو داشته باشید که همین پستو همینجا هم گذاشته بودم
یکی از دلایلی که من پستامو نمیذارم فیس بوک, وقوع چنین رخدادی توی کامنتاست:
ینی یه کامنت مرتبط برای این پست نذاشتن ملت :)))))
خدایی کامنتارو داشته باشید:
اینم بگم که من با خانواده و فک و فامیلم هم فرندم
و این پست و کامنتاشو اونا هم میتونستن ببین و چون به شخصیتم اشراف دارن نگران نبودم
حالا اگه همین مکالمات اینجا تو کامنتدونی وبلاگم بود, میدونستم که فیدبکای خوبی نمیگیرم از افراد
اولین کامنت به اون پست بالا (ینی جزوه هام) اینه که خرما و دسر ما فراموش نشه
خرماهای سوغاتی کربلا منظورشونه :)))))
خب, حالا کامنت دوم رو داشته باشید برای همین پست جزوه هام:
حالا داستان لطف و نوشابه و شکل و سوال و اینا چیه؟ الان میگم؛
اون موقع که ما کربلا بودیم, ارشیا ترم تابستونی داشت و امتحان پالس و کارگاه و ادامه ماجرا از زبان خودمون:
اون موقع که کربلا بودم
دقت کردید کی به کی لطف کرد و نفعش به کیا رسید؟ :))))
صرفاً جهت یادآوری, الهام و امینه ورودیای 88 ان من و ارشیا 89, مهدی 90
ادامه ماجرا تو همون کربلا:
حالا ادامهی کامنتای پست فیس بوکم که بنده عکس دسرامو آپلود کردم پای همون پست جزوه
بله همون طور که دیدید دوستانی دارم بهتر از آبِ روان, بهتر از برگ درخت :))))
ینی یه پست زبانشناسانه میذارم و از خرما و دسر و ناهار و جزوه میرسیم به ابروهای من و حافظ و
ای ترک کمان ابرو, من کشتهی ابرویت!
اون نشاسته رو هم خریده بودم هی دسر درست کنم هی عکسشو بذارم هی دل یه عده بسوزه :دی
هیچی دیگه. همین! :)
با تشکر که تا اینجای برنامه با ما همراه بودید
ظهر رفته بودم واحد دوستم که ازش پایاننامه بگیرم,
یه فیلمم گرفتم بیام ببینم براتون معرفی کنم
لامصب فیلمش خوب پیش میرفتاااااااااااااا, یهو همچین ناغافل صحنهدار شد، منم بی خیالش شدم
فیلمش سیاسی اجتماعی بود :|
ولی خب این کارگردانان غربی حس میکنن اگه چهارتا صحنه قاطی فیلمشون نکنن فیلمشون فیلم نمیشه
هیچی دیگه... منم پست معرفی فیلم امشبو کنسل کردم
کلاً به ما نیومده فیلم ببینیم!
نیام ببینم کامنت گذاشتید فیلمش چی بودااااااااا
والا!
چی داشتم میگفتم؟
آهان... فیلم و پایاننامه رو گرفتم و داشتم برمیگشتم پایین (ینی واحد خودمون)
که یهو همچین ناغافل پیج کردن که شرایط یالله ه (یه چیزی تو مایههای وضعیت قرمزه پناه بگیرید)
تو خوابگاه دوره کارشناسیم هیچ وقت شرایط یالله رو تجربه نکرده بودم
اولین بارم بود همچین چیزی میشنیدم :))))) کلی خندیدم
پیشنهاد امشب شباهنگ: پست نیمه سیب سقراطی (تو این خط شین و سین واجآرایی دارن)
یکی از همکلاسیای ارشدم یکی از کارکنان همون مرکزه
ینی یکی از خودشونه
ینی حس میکنم یه عامل نفوذیه
همسن مامانبزرگمم هست تازه
اون روز یه گروه تلگرام درست کردیم برای مباحث درسی و نقل و انتقال جزوه و تمرین و کتاب
بعد این خانومه برگشته میگه من عضو این جور جاها نیستم
چون یکی از شرایط گزینش اینه که عضو این گروها نباشیم
حالا یکی نیست بگه اساتیدمون عضو این جور جاهان, شما چی میگی این وسط؟!
موندم موقع گزینش به تلگرام گیر میدن به ناخن مصنوعی و لاک گیر نمیدن؟
با اون سنش لاکم میزنه رو ناخن مصنوعیاش!
والا
بعضیام رسالتشون پیاده روی روی اعصاب منه
به خدااااااااااااا!
اصن هر کاری میکنم مهرش به دلم نمیشینه :|
خودمم چند وقته جمعهها مثل بچه های خوب ناخنما کوتاه میکنم
همهشو!
شاید باورتون نشه :دی
اگه واکنش نشون نمیدادین ناخنای 2سانتیمو آپلود میکردم همینجا
ولی خودمم اخیراً حالت تهوع میگیرم وقتی ناخن بلند میبینم
چهار تا از ناخنامو بعدِ کوتاه کردن یادگاری نگه داشتم که بعداً به بچههام نشون بدم و
بدونن چه آدم درب و داغونی بودم و چه جوری به علوّ درجات نائل اومدم
الانم مردّدم (ینی تردید دارم) که آپلود کنم شمام ببینید یا نه
هماتاقیم عکسشونو دیده الان تو شوکه, بهش سرم وصل کردن به هوش بیاد
حدیث داریم از حضرت امیر که با دوستان خود چنان دوستی کن
که اگر روزی دشمن تو شوند تو را زیان نرسانند
و با دشمنان چنان دشمنی کن که اگر روزی دوست تو شوند از تو کینه نداشته باشند
+ از هولدن کالفیلدِ عزیز و یارانش بابت لحنم, کامنتم, پستم یا حالا هر سوء تفاهمی عذر میخوام :)
بذارید به حسابِ شرایط نابهسامان جسمی و روحی امروزم :)
مسیر مترو تا دانشگاه, یه پروژه ساخت و ساز دارن (نمیدونم چی دارن میسازن ولی پروژهاش عظیمه)
دوشنبه داشتم میرفتم برای طلب و کسب علم و دانش که دیدم سایه یه جرثقیل از کنارم رد شد
سرمو بلند کردم دیدم یه سنگ چند تنی رو سرمه :دی (جای همهتون خالی)
سریع دوربینمو درآوردم و از صحنه مورد نظر عکس گرفتم که بعداً که الان باشه نشونتون بدم
همون روز - من و ناهارم و امکانات :دی
لواشکم که جزء لاینفک زندگی منه (خونگیه, تحت نظارت خودم)
همون شب - من و دسر و نشاستههایی که هنوز در موردشون صوبت نکردم
به انضمام هندزفری مرحومم
خیر سرم بعد از شام داشتم میوه میخوردم...
اصن این مورد بدون شرحه :دی
فقط اگه گاز مورد نظرو یه نمه اون ور تر اعمال میکردم کرمه به فنای فیالله نائل میشد
یه مورد مهم دیگه اینکه, این مسیر مترو تا دانشگاه (همون مسیری که دیواراش مثل کتابه) 20دیقه پیاده داره
چون اتوبانه, اگه بخوای پیاده نری, باید سوار ون بشی ولی چون دیر پر میشه, یه ساعتی علاف میشی
داشتم این مسیرو پیاده طی میکردم که یه پرایده هی بوق بوق بوق
مگه ول کن بود
فقط چیزی که ذهنم رو به خودش درگیر کرده اینه که من چه جوری باید سوار پرایده میشدم؟
البته ما از اون خونوادههاش نیستیم که سوار پراید غریبه بشیماااااااااااا
ولی تا چشم کار میکرد این نرده های سبز بود و نمیشد از روش پرید
تازه گیریم که پریدم اون ور, اختلاف ارتفاع این ور جوب و اون ور جوب یه متر بود!
میفهمین؟ یه متر
بعد اون وقت این چرا هی بوق میزد؟
نیازمندیها: میشه یه نفر تهرانی بهم بگه چه جوری برم بزرگراه کردستان و برگردم؟
من فکر میکردم این کارگاه زبانشناسی تو خود دانشگاهه, تازه الان بعد ثبت نام به مکانش دقت کردم :(
مبدا رو دانشگاه سابقم در نظر بگیرید مقصد: پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی
دخترها زورشان به موهایشان میرسد که کوتاهشان کنند،
بلاگرها زورشان به وبلاگشان میرسد که منفجرش کنند
منبع: thecomma.blogsky.com/1394/07/15/post-98
وقتی پیاز خرد میکنی, خودتم نمیدونی داری گریه میکنی یا پیاز خرد میکنی
دارم ناهار درست میکنم و تا حالا از این بُعد و منظر به پیاز نگاه نکرده بودم
صبح وقتی داشتم پست آخر ملیکارو میخوندم, یاد حس و حال دیشبم افتادم
خیلی از دوستان, مشکل تطبیق داشتن و درگیر معرفی به استاد و نامه و درخواست بودن
من از همون ترم اول چارت آموزشیو گرفته بودم دستم و سعی میکردم حواسم به همه چی باشه
حواسم به واحدایی که برمیدارم و برنمیدارم باشه
کاش نبود
کاش حواسم نبود و تازه مثلاً دیروز یادم میافتاد عه! من فلان درسو پاس نکردم
کاش به جای فلان درس یه درس دیگه برمیداشتم و گیر میدادن و میگفتن نمیشه
تمام مدتی که درگیر مهر و امضای اساتید بودم, با اینکه دلم میخواست سریع کارام تموم شه و برم
ولی ته دلم, اون ته تهای دلم, دلم میخواست گیر بدن و امضا ندن و نگهم دارن
همینجوریشم خیلی درگیر بیوسنسور بودم که به عنوان واحد اصلی قبولش کنن
ولی دلم معرفی به استاد میخواست, دلم امتحان دوباره میخواست
دلم برای کتابام, جزوههام, ماشین حسابم, حتی دلم برای چهار تا جمع و تفریق ساده تنگ شده
90 درصد کارام ینی تاییدیهها و امضاهای آموزشی تموم شد و موند 9 تا امضای دیگه از
کتابخونه مرکزی و مسئول دوست داشتنی و مهربونش
که همیشه بیشتر از 4 تا کتابی که سهمم بود کتاب گرفتم و
همیشه لبخند زد و پرسید این کتابارو برای چی میبری؟
تایید دفتر ارتباط با دانشآموختگان که نمیدونم چیه
تایید معاونت فرهنگی که نمیدونم کجاست
تایید ادارهی تغذیهای که نمکگیرش نشدم
ولی حالا دلم پر پر میزنه واسه یه وعده غذای سلف,
اینکه برای یه بارم شده برم تو صف سلف وایسم و بگم ته دیگ هم میخوام...
ولی من هیچ وقت ته دیگ دوست نداشتم, هیچ وقت نرفتم سلف, هیچ وقت تو اون صفا واینستادم
تایید اداره امور خوابگاهها
تایید اداره رفاه و وامهایی که نگرفتم
اداره دانشآموختگان
معاون مدیر کل آموزش
و خود مدیر کل آموزش و
تمام
فردا (ینی 4 ساعت دیگه, 6 صبح), یهویی:
دارم اینو گوش میدم (البته من از بیپ تونز خریدم :دی تف به ریا)
از اونجایی که هنوز که هنوزه ایمیلای دانشگاه سابق برای ما هم ارسال میشه,
چند روز پیش دانشگاه مذکور یه میلی فرستاده بود مبنی بر تشکیل کارگاه زبانشناسی رایانشی؛
گرایش من ترمینولوژیه ولی خب یه آه حسرتباری کشیدم که کاش منم میتونستم شرکت کنم
چند روز بعد, استاد خودمون همون ایمیلمو برامون فرستاد و فهمیدم شرکت برای عموم آزاد است و
ذوق زایدالوصفی وجودم را فراگرفت
ولی...
تازه وقتی به تاریخش دقت کردم فهمیدم 20 ام قرار بود برم خونه و "باید" میرفتم خونه...
هیچی دیگه
نمیرم خونه و تو این کارگاهه ثبت نام میکنم...
خونه بمونه عاشورا تاسوعا
حالا موندم چی بپوشم :دی
بالاخره دارم فارغ میشم :دی
اگه بگم امروز 20 بار طبقه 3 تا 5 رو بالا پایین کردم تا امضای رئیس دانشکده رو بگیرم اغراق نکردم
پ.ن: دیشب یَک خوابایی میدیدم!!!
فکر کن خواب میدیدم که امضای معلمامم لازمه برای فارغالتحصیلی و باید از تکتکشون امضا بگیرم
از معلم زبانفارسیمم حتماً حتماً باید امضا میگرفتم! قشنگ قیافهاش جلوی چشمم بود :((((
نور به قبر امواتش بباره, یَک معلم سختگیری بود که تنم میلرزه یادش میافتم ولی خیلی دوستش داشتم
از تکتک اساتیدم هم باید امضا میگرفتم
هم از اساتید کارشناسیم هم ارشد هم از آهنگر دادگر :))))
از تکتک شون :((((
خواب نبود! کابوس بود
بعد تو همون خوابم, موقع گرفتن امضا, دم آسانسور, مهدی رو دیدم
جالبه امروز دم دفتر رئیس دانشکده بودم برای گرفتن امضا, برگشتم سمت آسانسور و :))))
لواشکم بهش دادم :دی
خبری از رئیس دانشکده نیست که نیست
خسته شدم بس که این 5 تا طبقه رو بالا پایین کردم :(
اومدم سالن مطالعه دانشکده نمازمو بخونم, (تف به ریا, آخه الان وقت نماز خوندنه؟)
خوندم تموم شده, چادرو از روی صندلی برداشتم دارم میرم بیرون
بعد یهو دیدم یه چادر رو سرمه یه چادر تو دستم
چند ثانیه مات و مبهوت مونده بودم که اگه این چادرِ منه پس اینی که رو سرمه چیه
اگه چادرم الان اونیه که پوشیدم, پس اینی که تو دستمه چیه
تا اینکه دختره اومد چادرشو گرفت و منو از گمراهی و سرقتی آشکار نجات داد :)))))
دیروز, 8 صبح, همین که وارد کلاس شدم, خانم ش.: خانمِ شباهنگ میتونی ریاضی درس بدی؟
من: کجا؟ چی؟ کی؟ من؟
خانم ش.: یه مدرسهای هست, خواهرم اونجاست, معلم ریاضی ندارن, ریاضی پیشدانشگاهی
این دانشگاه و مدرسهی جدید مدارک فارغالتحصیلیمو میخوان که خب حقم دارن
منم از صبح در به در یه امضا از رئیس دانشکده سابقم!
الان مدارکم روی میزشه
فقط نیست که امضا کنه
ینی هست ولی در دسترس نیست
یه هیئت از اون ور آب اومده برای بازدید, ایشونم درگیر اوناست :)))
اخیراً این دانشکده برا من حکم منطقه جنگی مین گذاری شده رو پیدا کرده!
ینی برای رسیدن از نقطه A به B هزار بار مسیرمو میپیچونم و مسیرمو کج و راست میکنم
که یه موقع با فلانی و بهمانی چشم تو چشم نشم!
ظهر داشتم برمیگشتم خوابگاه, دیدم یه اسمس از همرشتهای و هممدرسهای سابقم! دارم که میخواسته لیمو بخره و مغازههه بسته بوده و اگه تونستم و اگه زحمتی نبود و اگه سختم نیست و اگه کیفم سنگین نیست یه کیلو لیمو براش بخرم
حالا رفتم مغازه لیموفروشی :دی میگم یه کیلو لیمو میخوام
آقاهه برگشته میگه شش تومنی یا دو و پونصدی؟
من: !!!!! چه فرقی دارن؟
آقاهه: میخوای خودشو بخوری یا آبشو؟
من: آهان! :)))))
پ.ن1: بهتر بود میپرسید میخوای تنهایی در خفا بخوری یا مثلاً بذاریش جلوی مهمون!
پ.ن2: دیروز آقاهه سیصد تومن خرد نداشته, یه گوجهی کوچولو قد یه نخود گذاشت کنار خیارا :دی
قدیما با 300 تومن خیلی کارا میشد کرد :))))
پ.ن3: برگشتنی, یه آقاهه حدوداً سی چهل ساله تلفنی با دوستش بلند بلند حرف میزد
میگفت بلاگفا چند وقته فلانه و بهمانه و فلان جا پستش کردم و برو فلان جا!
آنچنان حس خوبی بهم دست داد چنان که گویی هموطنمو تو غربت دیده باشم!
کاش اسم وبلاگشم همینجوری بلند بلند داد میزد شاید آشنا بود خب :دی
پ.ن4: شما این پستارو مدیون اکانت همون دوستم هستید که سرما خورده و براش لیمو خریدم,
پسره از دم در کلاس دوستمو تعقیب کرده رسیده دم در خوابگاه که از دوستم خواستگاری کنه!
بعد این دوست اسکول من, پسره رو دم در خوابگاه دیده گفته عه واااا خوابگاه شمام اینجاست؟
پسره هم گفته نه و میخواستم بعد از کلاس باهاتون صحبت کنم که چون با دوستاتون بودید نشد
دوستای این دوست ما هم تا دم در خوابگاه باهاش بودن و
پسرهی بدبخت دو ساعت تموم! بله! دقیقاً دو ساعت منتظر میمونه تا دوستای این دوستمون متفرق شن
دوستم و این پسره کلاسشون تا 5 بوده و دوستم 7 رسید خوابگاه
این ینی پسرهی فلکزده, 2 ساعت, بله دقیقاً 2 ساعت از این اتوبوس به اون اتوبوس,
از این تاکسی به اون تاکسی علافِ این دوستِ ما مشغول تعقیب بوده :)))
خدا قوت پهلوون! :))))
داشتیم روند تکاملی واژهگزینی برای ترجمه رو بررسی میکردیم؛ استادمون "روانشناسی" رو مثال زد
که چند سال پیش به جای روانشناسی میگفتیم علم شناخت روح و روان و
قبلشم اسمش پسیکولوژی بود!
سایکولوژی نه هااااااااا! پسیکولوژی!!!
یادمه خیلی خیلی خیلی وقت پیش (شاید ده سال پیش) یه کتابی میخوندم که خیلی خیلی قدیمی بود و از اصطلاح پسیخولوژی استفاده کرده بود؛ همون سایکولوژی یا علم روح و روان, و به عبارتی روانشناسی خودمون!
حالا چون یه P اولش نوشته میشه, با اینکه خونده نمیشه, پسیخولوژی ترجمهاش میکنن!!!
اون موقع به این پسیخولوژیه کلی خندیده بودم! سر کلاسم باز یادش افتادم :)))) ینی اگه اسید در دسترسم بود قرقره میکردم!
وقتی که میرفتی، بهار بود
تابستان که نیامدی
پاییز شد؛ پاییز که برنگشتی، پاییز ماند
زمستان که نیایی، پاییز میماند
تو را به دل پاییزی ات، فصلها را به هم نریز
+ عباس معروفی
امروز در خلال و لابهلای سخنان آقای پ. که داشت به سوال استاد پاسخ میداد, وقتی متوجه شدم تفنگ رو فرهنگستانِ اول, از ترکیب تف (چیزی که پرتاب میشود) به علاوه َنگ (پسوند اسم ساز) ساخته, نزدیک بود از شدت شوک وارده جامهها از تن بدرم و سر به بیابان نهم!!!
تفنگ از تف میاد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!
خدایا خودت ظهور کن!
بعد از کلاس برگشتم از آقای پ. پرسیدم جدی جدی تفنگ از تف میاد؟ آخه مگه میشه؟ مگه داریم همچین چیزی؟
گفت َنگ پسوندیه که باهاش کلی کلمه ساخته شده, مثل قشنگ!
من: قشنگ!!! وای!!! من 23 ساله دنبال ریشهی این کلمهام! همهی لغتنامههارم زیر و رو کردهام
آقای پ.: چه طور؟ قشنگ اولش خوش + َنگ = خشنگ بوده که خ به ق تبدیل شده
من: میدونستم این وسط یه چیزی تغییر کرده که شده قشنگ ولی نمیدونستم چی! آخه "ق" مخصوص کلمات ترکی و عربیه و از اونجا حدس زدم لابد این کلمه فارسی نیست, چون "گ" داشت, پس عربی نبود, توی ترکی هم همچین چیزی نداریم و من از بچگی درگیر ریشهی این "قشنگ" بودم, مرسی :) برم تا سرویس نرفته :)
آقای: خواهش میکنم :) خداحافظ
مثل حس خوب دم صبح با اسمس پست قبل و
این مقاومتی که از اعماق کیفم کشف کردم و
این دو تا پنجاه تومنی
+ میدونم یادتون رفته جریان این پنجاه تومنیا چیه, ولی یه ساله تو کیفمه, تو کاورم گذاشتم که کثیف نشن
تمام مدتی که داشتم این سالادو درست میکردم تو فکر زیزی و این پست آب سالادش بودم
از آب سالاد متنفرم! همیشه هم یه جوری میچلونمش که آب نداشته باشه
صبح دوستم اسمس داده که استحیا باب استفعاله؟ بعد اون تمشی علی استحیا یعنی طوری راه میرفت که حیا به دست بیاره؟ ینی اون باب استفعال بودنش مثل بقیه جاها معنی درخواست کردن و طلب کردن میده؟ # افکار پریشان اول صبحم تو مترو
منم جواب دادم:
با سلام, شما با مرکز پاسخگویی به افکار پریشان تماس گرفتهاید, باب استفعال است و این نشان میدهد حیا اجباری نبوده و خودش میخواسته و علاقهمند بوده حیا داشته باشد, همچنین دقت کنید با حرف علی آمده است که ارتباط حیای دو طرفه را نشان میدهد و نشانه تاکید نیز میباشد. من الله توفیق!
قبلاً ها چادر برام یه پوشش مثل بقیه پوششها بود
که یه موقعهایی میذاشتمش کنار که دست و پامو نگیره (خیلی کم و به ندرت البته)
مثلا موقعی که کلاس رانندگی میرفتم یا وقتی میرفتم خونه و برمیگشتم
جاهایی مثل راهآهن و ترمینال و اینا, تو آزمایشگاه و کارگاه
و البته تو مهمونیا و عروسیای خانوادگی مقیدتر هم بودم به این قضیه
یکی از دوستام چادری شده و میگه این چادر نتیجهی هفت هشت سال فکره
هر چند تو این مدت که فکر میکرده چادری نبوده
باید اعتراف کنم که منم چند وقته چادری شدم و این چادر نتیجهی هفت هشت سال فکره
هر چند تو این مدت که فکر میکردم چادری بودم
که این سفر زیارتی اخیرم هم تو این زمینه بیتاثیر نبوده
پ.ن1: نمیدونم وقتی دیالوگامو اینجوری مینویسم قشنگتر میشه یا با اسکرین شات
پ.ن2: من دیشب گریه نمیکردم! مگه دیوانه ام گریه کنم آخه,
تازه انقدرم اسکول نیستم وقتی گریه میکنم بیام اینجا اعلان عمومی بدم,
واقعاً جدی جدی در حد چند دقیقه بارون میومد
پ.ن3: دختر خانمی که پنجاه هزار تومن پول شال میدی
خدایی یه جوری سر کن لاقل پونزده هزار تومنش رو سرت باشه
والله اسرافه خواهرم، اسراف :دی
پ.ن4: اصحاب اخلودم اون مسیحیایی بودن که پادشاه وقت اصرار میکرد یهودی بشن و
نشدن و زنده زنده تو گودال سوزوندنشون
مثه تیک تیک خستهی ساعت
مثه قصهی تلخ صداقت
مثه لحظهی بارون و پائیز
مثه چشمای خستهی لبریز
مثه اشکای ریخته رو گونه
دیگه چیزی ازم نمیمونه
مثه خاطرههای پریده
دو نگاه به هم نرسیده
مثه شاعر و عشق و رفاقت
مثه حسّ غریب نجابت
مثه پرسه و گریه و خوندن
همه خاطرهها تو سوزوندن
مثه اشکای خواب شبونه
دیگه چیزی ازم نمیمونه
پ.ن: چند روزه تهران این موقع شبا بارون میاد!!!
دارم اینو گوش میدم
هفته پیش یه سر رفته بودم دانشگاه سابقم؛
چند تا دختر روبهروی سلف, یه سری کتاب و بسته فرهنگی ارائه میکردن و
منم رفتم تو غرفهشون و توضیح دادم که برای بازدید از غرفه نیومدم و اومدم مقنعه و چادرمو درست کنم!
به سر و وضعم که سر و سامون دادم, از دخترا تقدیر و تشکر و خدافظی کردم و کیفمو از روی میزشون برداشتم و
یکیشون گفت تو مسابقه کتابخوانی شرکت نمیکنی؟
منم گفتم آخه من دیگه اینجا درس نمیخونم و دارم میرم و
اینام گفتن مسابقه ربطی به دانشگاه نداره و عمومیه
منم سایت مسابقه رو گرفتم که برم ببینم چیه
تازه الان یادم افتاده من قرار بود یه سر به این سایته بزنم
هیچی دیگه...
الان سر زدم و دارم کتابه رو میخونم و به سوالاش جواب میدم
شمام دوست داشتید شرکت کنید (فقط تا فردا وقت داریدااااا :دی)
اینم جواب سوال اول:
آیه 61 سوره آل عمران - 24 ذی حجه سال 10 هجری
سوال دومش در مورد اصحاب اخلوده, هنوز درست و حسابی نفهمیدم قضیه اخلود چی بوده
وگرنه جواب اینم میرسوندم :دی
در راستای پست 260 و چمن و ناهار, نه تنها یه اتاق بهمون اختصاص دادن که بریم توش استراحت کنیم و ناهار بخوریم, بلکه این مکان مجهز به ماکروفر هم میباشد
دستامونم میتونیم قبل و بعدِ ناهار بشوریم حتی
میز مطالعه و پریز هم داره
و در راستای پست 307 و نیاز مبرم بنده به پرینتر, امروز رفتیم دیدیم یه سیستم برامون تعبیه کردن که نه تنها پرینتر داره, نه تنها یوزر پس و از این سوسول بازیا نمیخواد, بلکه پرینترش کاغذ هم داره :دی
کلاسمون انتهای راهرو سمت چپه
خدایا, خداوندا, این بندهی حقیر علاوه بر پرینتر و چمن و اینا, یه چیز دیگه هم ندارم :دی
که لینکشو اون گوشه سمت چپ وبلاگم تو قسمت پیوندا اون اولِ اولِ اول گذاشتم :)))))
یه مبحثی وجود داره به نام TTR که میزان دشواری یه متن رو نشون میده
مثلاً متنی که 3000 تا کلمه یا token داره, اگه 150 تا type داشته باشه نسبت به متنی که 300 تا type داره آسونتره؛ (چون تایپ بر توکنش کمتره؛ Type اصطلاحات جدید اون متنه)
حالا یه بندهخدایی برای این مبحث یه فرمول!!! کشف کرده به نام فرمول TTR
امروز استاد میگفت اگه این TTR زیاد باشه فهم متن دشوار میشه و میخواست نشون بده اون متن که 300 تا واژه جدید داره بر اساس این فرمول!!! سختتر از متنیه که 150 تا واژه جدید داره
و نکته هیجان انگیز اینجاست که 300 تقسیم بر 3000 ضرب در 100 میشد 3
منم چون کرم دارم :دی, هیچی نمیگفتم و یه ساعت تموم روی این موضوع بحث شد و آخرشم نفهمیدیم چرا با اینکه 3 از 5 کمتره ولی متن 300 تایپی سختتر از 150 تایپیه:))))
بعد از کلاس به بچهها میگم چرا هیچ کدومتون نگفتید اون تقسیم اشتباهه؟
بچهها: ما انسانی خوندیم, این چیزارو شما مهندسا بهتر میدونید
من گفتم ماشین حسابمم بیارمااااااااااااا! شما نذاشتید :دی
این سری برم خونه ماشین حسابمم میارم :))))
میخواهمت چنانکه شب خسته خواب را
میجویمت چنانکه لب تشنه آب را
محو توام چنان که ستاره به چشم صبح
یا شبنم سپیده دمان آفتاب را
بیتابم آنچنان که درختان برای باد
یا کودکان خفته به گهواره تاب را
بایسته ای چنان که تپیدن برای دل
یا آنچنان که بال پریدن عقاب را
حتی اگر نباشی، میآفرینمت
چونان که التهاب بیابان سراب را
ای خواهشی که خواستنی تر ز پاسخی
با چون تو پرسشی چه نیازی جواب را
+ قیصر امین پور
از همان دوران طفولیت و عنفوان جوانی انشاهام حرف نداشت (آیکون اعتماد به سقف)
از اینایی که معلم همیشه صداش میکرد پای تخته تا انشاشو برای ملت بخونه
خدایی قلمم خوب بود :دی
حتی یه موقعهایی معلما خودشون انشاهامو برای ملت میخوندن
هیچوقتم انشاهارو به زبان محاوره نمینوشتیم
از اون موقع تا حالا, به جز ایمیلهایی که برای اساتید فرستادم و درخواستهای آموزشی و
امتحانات درسای عمومی که نیاز به توضیح و تفسیر داشتن, یادم نمیاد دو خط به زبان معیار نوشته باشم
جلسه پیش یه سری سوال تو ذهنم وول میخوردن که ترجیح دادم جلوی بچهها نپرسم
یکیش این بود که استاد! شما اینجا دقیقاً چی کار میکنی و من قراره چی کار کنم!؟
بعد از کلاس که ملت رفتن به سرویس برسن, استادو خفتش کردم که باهاش بحث کنم
همینجوری که حرف میزدیم, در امتداد راهرو و راهپلهها باهم بودیم و رسیدیم دم در اتاقش و
خداحافظی کردیم و
ازم خواست اینایی که ازش پرسیدم و ذهنم رو مشغول کرده, برای جلسه به رشتهی تحریر دربیارم
و بیارم سر کلاس روش بحث کنیم!!!
حالا میدونید دردم چیه؟
نمیتونم به زبان معیار بنویسم
زبان ذهنم محاورهای شده
ینی ترجیح میدم حرف بزنم و صدامو ضبط کنم ببرم تحویل استاد بدم :دی
درد دوم هم اینه که باید تا 11 تایپ کنم ببرم پرینت کنم, چون پرینتر خوابگاه فقط 10 تا 11 شب پرینت میکنه
کلاسمم فردا 7 صبه و قبل کلاس نمیتونم جای دیگه پرینت کنم
عناوین دیگهای هم میتونستم برای این پست بذارم از جمله:
کجان اون روزایی که پرینتر داشتم...
اون همکلاسیم که سهشنبه عروسیش بود و هفتهپیش نیومد و قرار بود صدای اساتید رو براش ضبط کنم, صبح بهم زنگ زد که هماهنگ کنیم و تا فردا صداها و جزوههامو برسونم دستش؛
منم آدرس خوابگاهو دادم و
راستش اسم کوچیکشو نمیدونستم و اونم فامیلی منو نمیدونست :دی
حدودای 4 رسید دم در خوابگاه و زنگ زد و منم جزوههامو برداشتم رفتم پایین
یه آقاهه هم همراش بود (ینی تو ماشین بود) که فکر کردم همسرشه
که داداشش بود
هیچی دیگه! همین.
لوس و بیمزه هم خودتونید... همهی پستا که نباید پیام اخلاقی داشته باشن!
والا!
اصن مِینی شیَه؟ دردم اینه که قبلاً مسیر خوابگاه تا دانشگاه ده دقیقه بود و
حالا هر روز یه ساعت از عمرم برای رفت و یه ساعت برای برگشت تلف میشه
واقعاً نمیدونم چی کار کنم!
چه قدر 2048 بازی کنم آخه؟
کسی پیشنهادی نداره؟
این خوابگاه بر خلاف خوابگاه سابق, نه آرایشگاه داره نه مسئول غذا نه مسئول حضور و غیاب
کلاً مسئول نداره!
به جاش بچهها به عنوان کار دانشجویی مسئولیت سایت و غذا و نمازخونه و حضور و غیاب و بقیهی کارای خوابگاهو به عهده میگیرن
صبح دیدم چند نفر از دخترا اطلاعیه زدن و اتاقاشونو تبدیل کردن به آرایشگاه با نازلترین قیمت!
آگهی تایپ و ترجمه و تدریس و خدارو چه دیدی, ممکنه یه موقع یکی پیدا شه که جمعهها حلیم هم بفروشه :))
دیشب لپتاپم دل و رودهاش به هم ریخته بود و چون نرمافزارا و درایورای لپتاپمو تو خونه جا گذاشته بودم, دنبال مسئول کارای کامپیوتری خوابگاه بودم ازش کمک بگیرم و متوجه شدم این خوابگاه هیچ وقت همچین مسئولی نداشته و با شناختی که تو این یکی دو هفته از بچهها داشتم متوجه شدم اطلاعاتشون از کامپیوتر در حد کپی پیست عکس از فلان فولدر به یه فولدر دیگه و دیدن فیلم و گوش کردن آهنگه, حتی یکی از دانشجوهای ارشد مهندسی میگفت زیاد از اینترنت سر درنمیاره و ایمیل براش موضوعیت نداره و کلاً نمیدونه چه جوری میشه یه نرمافزارو نصب کرد؛
یه چند نفرم ویندوزشون مشکل داشت و آپدیت کردن بلد نبودن و میخواستن بدن بیرون درستش کنن و متوجه نبودن که فایلهای شخصیشونو دارن در اختیار یه غریبه میذارن
همین هماتاقیم... وقتی داشتم با paint و نه حتی فوتوشاپ, سایز عکسو کم میکردم آپلود کنم, با ذوق کنارم نشسته بود و میگفت یه روز که بیکار بودم این چیزارو یادش بدم
با این تفاسیر, جا داره منم یه آگهی خدمات رایانهای بزنم روی دیوار و مشکلات ملتو با نازلترین قیمت در کمترین زمان و بالاترین امنیت حل کنم :))))
پنج سال پیش, دنیا رو جور دیگهای میدیدم و تصوری که از آیندهی خودم و ده سال بعد داشتم این بود که تو یه شرکت برقی مشغول طراحی مدار با کمترین توان مصرفی و بیشترین بازدهی و لو پاور دیزاین خودمونم! شرکتی که برای کاراموزی رفته بودم هم بد نبود و گواه این تصور, پست چند سال پیش یکی از دوستان و سوالش در مورد ده سال بعد و کامنت من بود که به لطف بلاگفا هم پست ایشون و هم کامنت من به ابدیت پیوست؛
زن شاغل ارج و منزلت بالاتری نسبت به زن خانهدار داشته و داره و این, همون باور پنج سال پیش من و باور پنجاه سال بعد و پنجاهها سال بعد جامعهی منه؛ جامعهای که اقتصادش مریضه, آموزش و پرورش و فرهنگ و اخلاقش مریضه, دین و حجاب و حتی بهداشت و درمانش هم مریضه؛
هماتاقیها و دوستانی داشتم که صرف نظر از مدرکشون, صرف نظر از اسم و رسم دانشگاه و هزینهای که برای پاس کردن واحدهاشون شده, دنبال ماهی یکی دو تومن حقوق بودن؛ که برای خرید کیف و کفش و لباس و عطر و ادکلن, دستشون تو جیب خودشون باشه
دنبال چه کاری؟ مهم نبود!
تدریس, تور لیدر, بوتیک, منشی شرکت توزیع فلان فراورده و حتی بازاریاب؛ واقعاً براشون مهم نبود چه کاری! مثل همینایی که تو مترو لواشک و آدامس و هندزفری و لباس میفروشن, مهم اون ماهی یه تومن, دو تومنه بود و من اینو وقتی فهمیدم که تو سایتا و روزنامهها دنبال کار میگشتن و به هر دری میزدن هر طور که شده کار پیدا کنن و بمونن تهران
یه موقع هست حضورت برای یه جایی برای یه کاری لازمه و شاید فقط تو میتونی از پسش بر بیای؛ ولی یه موقع هدف, همون ماهی یکی دو تومنه
خیلی زشته اگه اعتراف کنم یکی از عوامل بیکاری تو جامعه رو اشتغال خانوما میدونم؟
البته نه هر جامعهای!
منظورم جامعهی مریض خودمونه
یکشنبه موقع برگشتن یه مسیری رو با سرویس اومدم و همین که سوار شدم سر صحبتو با کارمندای پژوهشکده باز کردم که سر از کارشون دربیارم ببینم این چهار تا اتوبوس آدم که دارن برمیگردن خونه, از صبح چی کار کردن؛
90 درصدشون که خانوم بودن یا شایدم خانوما بیشتر از آقایون از سرویس استفاده میکردن؛
کارشون پژوهش و ویرایش و خوندن و نوشتن روزنامه و مجله و مقاله بود, 8 صبح تا 2 بعد از ظهر,
از حقوقشونم راضی بودن و از اینکه کارشون ارباب رجوع نداره راضیتر
بهم میگفتن ارشدت که تموم بشه جذبِ همینجا میشی و
من به 5 سال پیش فکر میکردم و
بیکاری آقایون و اشتغال خانوما و
اطلاعیههای خوابگاه و
اون دختره که ساعتی 100 تومن میداد به دوستم که ریاضی دبیرستانو یادش بده و
به همون دوستم که تدریسو گذاشته بود کنار و بهم پیشنهاد میداد من برم به دختره ریاضی یاد بدم و
به ساعتی 100 تومن و
ماهی یکی دو تومن و
کیف و کفش و عطر و ادکلنهایی که هیچ وقت انگیزهای برای خریدشون نداشتم!
اسمِ دیگهی تنوین مقابله, تنوین جمع مونث سالمه
منم و سورهی نساء و یه خط در میون, تنوین مقابله!
بقیهشو بلد نیستم...
+ بزرگترین دروغ کتاب های عربی: جمع مذکر سالم
اصن مگه داریم!؟ :دی
به لطف این درس عربی هر هفته مجبورم دل و روده جزء پنجم رو دربیارم و تکالیفمو انجام بدم
هر کی قراره تا آخر ترم روی یه جزء از قرآن کار کنه که قرعهی جزء پنجمو به نامِ منِ بدبخت زدند!
تکلیف این هفتهمون پیدا کردن کلمات تنویندار و مشخص کردن نوع تنوینه :||||
و من تازه فهمیدم ما دو نوع تنوین داریم: تنوین اصیل و غیر اصیل
هر چند هنوز نفهمیدم این چیزا چه دخلی به من و ترمینولوژی داره
تنوین غیر اصیل که برای وزن شعر و ضرورت و ترنّم و زیباییه و فکر نکنم تو قرآن همچین چیزی باشه
اصیل هم به 4 دسته تقسیم میشه: تمکین, تنکیر, مقابله, عوض از حرف و کلمه و جمله
هفته پیش که تنوین و اسامی نکره رو بررسی میکردیم, متوجه شدم فارسی زبانان به نکره میگن نَکَره
در حالی که ما از همون عنفوان کودکی نکره یاد گرفتیم (با کافِ ساکن ینی nakre)
جلسه که تموم شد, موقع سوال و جواب, دستمو بلند کردم گفتم اینی که شما میگی نکَره, نکره است یا نکَره؟
و توضیح دادم که من از راهنمایی تا حالا نَکَره نشنیدم
بچههام یه جوری برگشتن سمت من که مگه تو کجا درس خوندی؟!!!!
بعدش که در مورد اصالتم شفافسازی کردم :دی, استاد گفت هیچ کدوم درست نیست و
اصلش نَکِره است
همکلاسیای جدیدم آدرس اینجارو ندارن و فعلاً تصمیمی در این راستا نگرفتم
ولی اون روزی رو میبینم که مثل اینایی که اِبنسو سرچ کردن رسیدن به من,
یه عده هم اعلال و تنوینو سرچ کنن برسن اینجا :دی
+ این دسرو با همون نشاستهای که قراره در موردش صحبت کنم درست کردم (فرنی نیست, کارامله)
+ میدونم الان برای شام خیلی زوده, ولی خب به هر حال همینه که هست :دی
+ عنوان, واجآرایی "ش" دارد و شاعر در همین راستا میفرماید شب است و شاهد و شمع و شراب و شیرینی
رفتم کتابخونه میگم
ببخشید چیزی از سعدی دارید؟
خانمه گفت کتابشو میخوایید؟
گفتم نه اگه زیرپوشی، انگشتری چیزی از خدابیامرز مونده میخوام :))))))
هندزفریو درآوردم که هماتاقیمم آهنگی که گوش میدمو بشنوه, صداشو تا آخر بلند کردم و
هم اتاقی: واو! تو آهنگم گوش میدی!!!
من و سامی بیگی: تو دلم همیشه هستی پیش روم اگه نباشی, عاشقت که میشه باشم آرزوم که میشه باشی, دوری و ازم جدایی ولی کُنج دل یه جایی داری, مثل نبضی تو وجودم که میزنی و بی صدایی
هماتاقی: واو! اصن فکر نمیکردم آهنگ شاد گوش بدی!!!
من و سامی بیگی: کس نمیدونه دل دیوونه وقتی میگیره از تو میخونه, من فقط میخوام که باشم تا برای تو فدا شم؛ کس نمیدونه دل دیوونه وقتی میگیره از تو میخونه, من فقط میخوام که باشم تا برای تو فدا شم
هماتاقی: وای! ما در زمینه آهنگ تفاهم داریم!!!
من: :)))))) حالا که تفاهم داریم, اینو داشته باش... ای جونم عمرم نفسم عشقم تویی همه کسم, ای که چه خوشحالم تو رو دارم ای جونم... ای جونم دلیل بودنم عشقم مثه خون تو تنم, ای که چه خوشحالم تو رو دارم ای جونم...
الانم داریم اینو گوش میدیم بعدشم نوبت اینه و این1 و این2 و این3 و این4 و این5 و این6 و این7 و این8
عیدتون مبارک :)
+ معرفی وبلاگ: آقای میم
بعداً نوشت: انقدر رقصید, خوابش برد :))))))
مرداد ماه 89, بابابزرگماینا رفته بودن کربلا
هر موقع تلفنی حرف میزدیم, مدام سراغ نتایج کنکور منو میگرفتن و
منم میگفتم همون روز که شما میاید نتایج کنکور منم میاد
بعد از 5 سال, چشمام خیس میشه وقتی یاد اون روزا میافتم
صبح اون روزی که داشتن برمیگشتن حرف زدیم و گفتن تا ظهر میرسن
داشتن میرفتن صبونه بخورن
یکی دو ساعت تا نتایج کنکور
یکی دو ساعت تا سوغاتیا
یکی دو ساعت بیشتر نمونده بود که برسن
ولی...
نتایج کنکور اومد
بابابزرگ نه...
همون موقع که پیاده شده بودن برای صبونه؛
ایست قلبی و تمام.
با تمام وجودم حس و حال خانوادههایی که مسافراشون برنگشته رو میفهمم
قدرِ در کنار خانواده, باهم بودنتونو بدونید
یه موقع چشم باز میکنید میبینید چند ساله تو هیچ مناسبتی کنار هم نبودید
از تولد خودتون گرفته تا یلدا و غدیر و
از کریم خان تا میدان ولیعصر و از میدان تا بلوارو پیاده اومدم (بیشتر از نیم ساعت)
عمود بر همین راستا, تا سر کبکانیانم پیاده رفتم و برگشتم (کمتر از نیم ساعت)
نتیجه و حاصل این اقدام فوق انتحاریم این بود که یه مسجد نزدیکیای خوابگاه کشف کردم
حالا نه که همیشه صف اول نماز جماعتم!
من حتی نمازخونه خوابگاهم نمیرم ولی حس خوبی بهم دست میده وقتی یه مسجد پیدا میکنم
مسجدو یه جوری ساخته بودن که پایینش مرکز خرید و تره بار و حتی لوازم برقی و پلاسکو بود
100 متر قبل و بعد مسجد دو تا میوه و سبزی فروشم پیدا کردم
ولی چون فروشندههاشون مثل فروشندههای پایین مسجد جوون بودن، این مغازهها تو اولویت آخرم هستن
یه کم بالاتر یه سبزی فروش مُسن کشف کردم که حاجی صداش میکردن؛ برخوردش خوب و مودبانه بود
تصمیم گرفتم زین پس از همین حاجی, میوه و سبزی و پیاز و سیبزمینی و اینا بخرم و
یه کم کاهو و سبزی آش و پیاز و هویج و اینا خریدم ازش
قبلِ رفتن عدس و برنجو گذاشته بودم خیس بشه که وقتی برگشتم آش درست کنم
به جای لوبیا هم کنسرو لوبیا ریختم تو آش :دی
یه تره بارم دقیقاً روبهروی خوابگاهه که روز اول پسره (فروشنده) پسورد وای فای خوابگاهو پرسید و
منم براش توضیح دادم که پسورد کافی نیست و باید اکانت داشته باشی,
یه کم خرید کردم ازش ولی خب ترجیح میدم مسیرم نیم ساعت دور تر بشه و برم از حاجی خرید کنم
یه تعاونی هم دقیقاً کنار همین تره باره و فروشندههاش خوبن و اتفاقاً کمدمو از همونجا خریدم و
بیعانه که داده بودم اسم و شمارهام رو هم گرفته بودن (اعتماد دارم بهشون)
ولی این تعاونی تا 6 عصر بازه و من معمولاً 9 میرسم خوابگاه و همیشه نمیشه ازش خرید کرد
از چندتا سوپری به صورت آزمایشی شیر و پنیر و تخم مرغ و نشاسته و شکلات و چند تا خرت و پرت گرفتم و
نتیجهی این خریدای آزمایشیم این بود که اون سوپری مسنّو انتخاب کردم که زین پس از اون خرید کنم
تازه شاگردای مغازه رو هم تحت نظر داشتم و رفتارشونو تحلیل و بررسی کردم :دی
دلیل حساسیتم اینه که قراره چند ماه یا چند سال دم به دیقه از اینا خریدم کنم خب
مثلاً موقع خریدن عصاره مرغ و گوشت برای آش, از اونجایی که ما اصن از این چیزا نمیخریم و مستقیماً گوشت میریزیم توش, نمیدونستم چند قرص عصاره بخرم کافیه و از آقاهه پرسیدم و اونم گفت والا نمیدونم و خانوما بهتر میدونن و یا مثلاً موقع خرید سبزی, داشتم برای حاجی :دی توضیح میدادم که بیشتر از نیم کیلو نمیخوام و اگه زیاد بخرم میمونه خراب میشه و چند تا پیاز و سیب زمینی برام کافیه و روی همین چند جمله مکالمهای که با فروشندهها دارم خیلی حسّاسم
میدونم خیلی اسکولم که بر اساس سن و سال فروشندهها ازشون خرید میکنم و آدما و رفتار و کوچکترین حرکاتشون از لبخند و شناسههای فعل و نوع نگاه کردنشون گرفته تا لباسشون برام مهمه!
ولی خب همینه که هست
من این جوری ام!
اصن به نظر من, زن را در پستوی خانه نهان باید کرد!
والا
یکی دیگه از عظیمترین مشکلاتم نون و نونوایی و نونواها بود که اونم حل شد و از داخل خوابگاه میگیرم
اینم آش:
میدونم الان میپرسید این آش رشته, رشتههاش کو, اصن هویج این تو چی کار میکنه
ولی همینه که هست.. شما که قرار نیست بخوری
علف باید به دهن بزی شیرین باشه
من همینو بلد بودم :دی
تازه ظرفامم همهشون شیشهای و چینی بودن که روز اول شکستن و با کمبود ظرف مواجهم
و چون نمیخواستم از کسی ظرف بگیرم,
مدیریت ظروفم موقع درست کردن آش بیشتر از خرید و آشپزی ازم انرژی گرفت
پیاز داغ و نعناع هم دوست ندارم
یه کم جعفری و گشنیزم نگه داشتم برای سوپ
چون توی پستای عمومی از کسی اسم نمیبرم فعلاً تا همینجارو داشته باشید
یادم باشه بعداً در مورد نشاسته و سایر اماکن کشف شده هم بنویسم از جمله چند تا خوابگاه پسرونه :دی
تا حالا سابقه نداشت من دو روز سوپ و آش و مایعات نخورم و خبری از سالاد و سبزی و ترشی کنار غذام نباشه؛
خوش خوراک نیستماااااا, ولی خب به کیفیت غذا خیلی اهمیت میدم (و کمیتش اصن برام مهم نیست)
به قول مامانم, من از گشنگی بمیرم هم حاضر نیستم به نون و ماست و پنیر و نیمرو اکتفا کنم
الانم به طرز فجیعی دلم آش رشته میخواد و به معنای واقعی کلمه هیچی ندارم
چون دو روزه خرید نکردم و الان فقط هفت هشت ده تا کنسرو دارم و دیگر هیچ
البته دقیقتر که فکر میکنم میبینم سه تا تخم مرغ و سس هزار جزیره و پنیر و نون و نمک هم دارم
و چند تا سیبزمینی
این آش آشخونه ولیعصر و آش نیکو صفت انقلاب خوبه هااااااا ولی هیچی دستپخت مامان نمیشه
برم یه کم سبزی و حبوبات بگیرم برای شام آش درست کنم
حالا ببینم چی از آب درمیاد
بخندیم: به مامانم میگم گشنمه؛
میگه: عزیزم نون هس، تخم مرغ هس، روغنم هس،
برو هر چى دوس دارى و دلت میخواد درست کن بخور!
به نظر شما پیتزا درست کنم یا قرمه سبزی؟ :))))
+ عنوان از مولوی؛ دیوان شمس
دیشب تا 8 دانشگاه بودم
ینی پرنده پر نمیزداااا! همه رفته بودن خونههاشون
نه استادی نه دانشجویی نه حتی نگهبان و مستخدم :دی
تو عرشه نشسته بودم که یهو دکتر شریف بختیارو دیدم (پدرِ آنالوگ هستن ایشون)
لپتاپ بغلم بود و چنان که گویی بچه بغلم باشه بلند شدم گفتم سلام استاد
برگشت گفت چی؟
گفتم هیچی سلام! (و لبخند زدم)
اونایی که برای n امین بار باهاش آنالوگ داشتنو نمیشناخت, اون وقت اسم منو جلسه اول یاد گرفته بود
گفت خوبی؟ فارغ التحصیل شدی؟ چی میخونی؟ چی کار میکنی؟
گفتم الان ارشد زبانم, دانشگاه تهران (اگه میگفتم زبانشناسی باید یه ساعت توضیح میدادم)
ولی گفتم که گرایشم اصطلاحشناسیه
یه جوری گفت آفرین و چه خوب که رفتی سراغ علاقهات و ادامه بده و ایول و باریکلا و احسنت
که قیافه ام تا یکی دو ساعت دو نقطه دی بود!
9, 9 و نیم رسیدم خوابگاه
برای آشنایی بیشتر با این استاد, 3 دقیقه اول این فیلم رو ببینید:
مخصوصاً ثانیه 50 ام و دقیقه 2:40 و همچنین دقیقه 3:10
خلاصه دو تا امضا از دکتر فائز و سروری گرفتم و
امضای دکتر فاطمی زاده و امضای خوابگاه و سایت تغذیه و کتابخونه و آموزش کل و تسویه حساب و
بیست سی تا امضای دیگه مونده تا فارغالتحصیلی
دکتر فائز این جوریه که برگه هارو گرفت گفت برو تا یه ساعت دیگه بررسی میکنم بیا بگیر
ولی دکتر سروری گفت بشین همینجا بررسی کنم!
و تمام اون یه ساعت بازخواستم کرد که اینو چرا برداشتی اینو چرا اینجوری نوشتی و این چیه و اون چیه
در مورد توافقات هستهای و ایران و امریکا هم مثال میزد و ربطش میداد به فرم تطبیق من!!!
ظهر یه سر رفتم رسانا (رسانا نام مکانیست در دانشکده, یه چیزی شبیه شورا!)
خیلی درب و داغون و کثیف و شلوغ بود!
مستقیم رفتم سمت کتابخونه و قفسه دوم و چنان که گویی خودم یه کتابو اونجا گذاشته باشم,
کتابی که میخواستم رو برداشتم و رفتم سالن مطالعه و برای صاحب کتاب کامنت گذاشتم که آقا من کتابتو دزدیدم
ایشونم فرمودن اگه فی سبیل الله و قربتا الی الله باشه مشکلی نیست
کتاب انسان و خدا از شهید چمران
داستان این کتاب برمیگرده به تابستون و ماه رمضون پارسال که در بحبوحه چالش کتاب, یکی از دوستان وبلاگ نویس کتاب انسان و خدارو تو یکی از پستاشون معرفی کرده بودن و اون موقع نشد کتابه رو بخرم و تصمیم داشتم امسال از نمایشگاه بگیرمش و ناگفته نماند که این وبلاگ نویس همدانشگاهی هم از آب دراومدن :دی
اردیبهشت امسال به خاطر یه سری مسائل اصن دل و دماغ نمایشگاهو نداشتم و کتابه به کل یادم رفت و خرداد ماه که برمیگشتم خونه قبلش با امینه برای پیدا کردن یه چیزی رفتیم منفی یک (منفی یک نیز مانند عرشه و رسانا نام مکانیست مربوط به دانشکده)
منفی یک پرِ مقاله و پایاننامه و کتابای درسی و غیردرسی بود که ملت لازم نداشتن و تحویل شورا و رسانا داده بودن و اونام جا نداشتن و گذاشته بودن منفی یک, در هوای آزاد! زیر باد و باران خاک میخورد
و ناگفته نماند که در مورد نمایشگاه کتاب سابقه نداشت من قید نمایشگاهو بزنم
ینی هر سال که میرفتم با کمتر از 10 جلد کتاب برنمیگشتم
هیچوقتم کتاب درسی از نمایشگاه نگرفتم
خلاصه بعداً ایشون (ینی همون که کتاب انسان و خدارو معرفی کرده بودن (اِی بمیری نسرین, خودتو خفه کردی با ایشون ایشون گفتن! خوبه طرف داره این سطورو میخونه هااااااااااا)) چی داشتم میگفتم؟ آهان! ایشون بعداً پست گذاشتن که چند جلد از این کتابو از نمایشگاه خریدن و دادن به اساتید و یه جلدشم میخواستن ببرن بدن کتابخونه دانشگاه ولی برای اینکه همیشه در دسترس بچهها باشه, ندادن کتابخونه و بردن گذاشتن رسانا
ینی اینجا:
و من تمام تابستون کابوسِ اینو داشتم که کتابای اضافی به انضمام این کتاب رو جمع کنن ببرن منفی یک, زیر باد و بارون! برای همین, همین که پام رسید دانشگاه مستقیم رفتم رسانا و کتابه رو دزدیدم و الان دوباره دارم میخونمش (قبلاً pdf اش رو خونده بودم) تصمیم گرفتم دست به دست بین دوستام بچرخونمش و بعداً ببرم بذارم سر جاش ولی خب دلم نمیاد ببرم بذارم سر جاش و نمیبرم بذارم سر جاش! :دی
در کل یه عده به خاطر یه سری مسائل و جوّ حاکم بر رسانا و پاتوق یه عده آدمای خاص بودن اصن پاشونو نمیذارن رسانا چه برسه خوندن کتاباش؛ رسانا فرهنگی هم پاتوق یه عده آدم روشنفکره! جای امثال من نیست حداقل! خیلیا به همین دلایل اردوهای رسانارم نمیرن, من خودم یکی دو بار فقط رفتم رسانا! سالای اول اصلاً فرق رسانا و شورارو نمیدونستم؛ سالای آخر که مسئولینش سن و سالشون از من کوچکتر بود جوّش برام راحت تر شد و تو اولین و آخرین اردویی هم که رفتم فقط من 9 ای بودم و بقیه بچه بودن
هماتاقیم (نسیم) رشته اش هوافضاست, عشق خلبانی و هواپیما!
میگه خودم نتونستم خلبان شم, ولی پسرمو قراره خلبان کنم
بقیهی هماتاقیام نیومدن و فعلاً دو نفریم و دیگه فکر کنم همین 2 نفر میمونیم
هماتاقیم زمین تا آسمون با من فرق داره ولی رو اعصاب هم نیستیم و به جای تفاوتها به اشتراکات میاندیشیم
تنها خصوصیت مشترکمونم اینه که هر دومون دختریم :)))))) ینی تا این حد تفاهم داریم
اهل اینترنت و هیچ کدوم از فضاهای مجازی نیست از کامپیوتر و نرمافزارام چیز زیادی نمیدونه
اصن از وقتی اومده لپتاپشو روشن نکرده :))))
آرایش و زیبایی و بیرون رفتن و دوستاش اولویتهای اول زندگیشن :دی
اون وقت من هنوز فرق رژ و با خط چشم نمیدونم
کارتای بانکیشم رمز دوم نداره و فوق العاده حواس پرته!
از اینایی که آب دوغ خیارم درست کنه میسوزونه :دی
دیشب ازم میپرسید اعداد حسابی از 0 شروع میشن یا 1
میخواست لپتاپشو بده بیرون ویندوز نصب کنن و آپدیت کنن, گفتم بذار بمونه خودم برات درستش میکنم
کلی ذوق کرد!
دختر خوبیه کلاً!
همین که من حاضرم لپتاپشو درست کنم ینی دختر خوبیه و تاییدش میکنم :دی
چون بنده برای هر کسی وقت نمیذارم :پی
دلم برای اونایی که خوابگاه بهشون نرسید میسوزه
اون وقت ما الان 2 تا تخت خالی داریم!
اون روز که اداره امور خوابگاههای شهید بهشتی بودم, یه عده اومده بودن خوابگاه بگیرن؛ مسئول خوابگاه گفت به رتبههای بالای 1000 منطقه 3و2 و 2000 منطقه 1 کارشناسی خوابگاه نمیدیم و اکثرشون واقعاً نمیتونستن خونه بگیرن, تازه اونایی هم که میتونن خانوادهشون به خاطر یه سری مسائل راضی نمیشن؛
یکیش خودِ من, با اینکه یادم نمیاد تو این دو هفته زودتر از 9 شب رسیده باشم خوابگاه ولی همین که مامان و بابام میدونن شبارو یه جایی ام که در و پیکر و نگهبان داره خیالشون راحتتره و همین راحت بودن خیالشون خیال منم راحت میکنه!
ینی چیزی که برای پدر و مادر مهمه امنیته! مخصوصاً در مورد دخترا!
شب اول, تا دیر وقت انقلاب بودم و برای شام با سحر آش شتر!!! خوردم و البته نمیدونستم توش شتره
حالم بد میشه وقتی بهش فکر میکنم! توش بادمجون و سیر و پیاز و کشک و نعناع هم بود :(((
شب دوم دور همی جمع شدیم یکی از واحدا و با نگار و دوستاش شام خوردیم و
بعد شام کلی حرف زدیم و یه سر رفتیم واحد یکی از بچه ها که لونه یه پرنده تو اتاقش بود
داشتیم در مورد پرندهها حرف میزدیم که یکی از دخترا وقتی اسم یاکریمو شنید زد زیر خنده
یه ساعت تموم داشت در و دیوارو از شدت خنده گاز میگرفت!!!
میگفت اولین بارشه اسم یاکریمو میشنوه
خیلی دوست داشتم واکنشش رو نسبت به پرندهی دیگری به نام موسی کو تقی ببینم
اینجا هر کی رشتهمو میپرسه بهش میگم
من ملک بودم و فردوس برین جایم بود! تازه از بابابزرگ نوه مقام معظم رهبری هم نامه دارم
میگم فاز اینا که نصف شبی میان تو راهپلهها تلفنی حرف میزنن و فکر میکنن ملت کَرَن چیه؟
یه چند بار الکی رفتم بیرون که طرف بفهمه پشت این دری که داره مسائل خصوصیشو بیان میکنه
یه سری موجود زنده زندگی میکنه
ولی خب متوجه نمیشن انگار!
+ خوانندههای جدیدی که کلاً در جریان رشتههای من نیستن و هی میپرسن اینارو داشته باشن
شرح ما وقع دو تا کنکور وزارت بهداشت رمزش اینه:
Tornado
شرح ما وقع کنکور برق و زبانشناسی: پست شماره 335
الان که اینارو تایپ میکنم, سالن مطالعه شریف, تنهایی نشستم و غرق تفکرم و
آقاهه اومده میگه ساعت کاری سالن مطالعه تموم شده و تشریفتونو ببرید منزل
منم اومدم نشستم عرشه (عرشه نام مکانیست در دانشکده که صدبار توضیح دادم)
بالاخره کمده رو خریدم و به کمک مریم و نگار درستش کردیم
خوابگاهیای عزیز شمام بیاین از سر کوچه ما بخرین اینجا ارزون تره (65 تومن :دی)
(یاد سیب زمینی پیازای ارزون سر کوچه رئیس جمهور سابقمون افتادم :دی)
همون طور که میبینید هر جایی که باهاش تماس دارم یا ممکنه داشته باشم رو روزنامه و کاغذ گرفتم
دسرم درست کردیم
ینی من و نگار کمدو درست میکردیم و مریم دسر درست میکرد
و من همچنان ژله دوست ندارم!
منم برای اولین بار فرنی درست کردم که مزه هر چیزی رو میداد جز فرنی
من جای مریم و نگار بودم نمیخوردم ولی خب چون بچههای خوبی بودن, چیزی نگفتن و خوردن
شکلش قشنگه هاااااااااااا ولی طعمش مزخرف بود
البته به یه معنی دیگهی مزخرف که به معنی زیبا هست شکلشم مزخرفه
کلاً مزخرف بود :|
خب آخرین باری که فرنی خورده بودم امید دندون نداشت و منم خوندن نوشتن بلد نبودم :دی
و این پروژهی کمد تلفات هم داشت و انگشت من از ناحیه میانی مصدوم شد
همون طور که میبینید بعد از رفتن بچهها n بار جای یخچال و کمدو عوض کردم
این تصویر فعلاً نهاییه, تا ببینیم بعداً چی پیش میاد
اینم از فرط بیکاری:
در اقدامی انتحاری یهو این دستبندو یاد گرفتم و هفت هشت ده تا درست کردم برای مریم و الهام و نگار و
سه تای دیگه دارم که یکیش مال خودمه :دی
اون دو تای دیگه یکیش برای مطهره یکیشم سهیلا یا نرگس یا حالا هر کی که دستش زودتر بهم برسه
و غذاهای این چند روز اخیر:
قیمه مهمون نگار به علاوه ته دیگ!
درسته مهمون نگار بودم ولی اون اومد اتاق ما :))))
خوراک مرغ و قارچ:
و صبحانه!
من و نگار و معضلی به نام میز!
و مکالمه من و نگار (هفتهی پیش سه شنبه):
به ساعت مکالمه هم دقت کنید
نگارو که یادتونه؟ همدانشگاهی و هممدرسهایم بود که شهید بهشتی قبول شده و الان تو یه خوابگاهیم!
دیشب یکی از دوستان (زیزیگولو) طی کامنتی پرسیده بود که من دوازده شبِ اون شبی که حداد اومده بود خندوانه کجا بودم که خونه نبودم و نت نداشتم و تلویزیون نداشتم و اینا!
عرضم به حضورتون که یه موقعهایی من دلتنگ میشم, آنچنان دلتنگ که با هیچ کسم میل سخن نیست
اون موقعها نت و لپتاپ و زار و زندگیمو رها میکنم میرم خونه مامانبزرگم اینا
اون روزم اونجا بودم که یهو ناغافل یادم اومد که ای بابا من قراره آخر هفته بیام تهران و بلیت نگرفتم هنوز
اینترنت خونه مامانبزرگم اینارم نمیخواستم شارژ کنم
زنگ زدم میترا (همون که دیشب عروسیش بود) که برم خونهشون بلیت اینترنتی بگیرم
خونهشون نزدیک خونه مامانبزرگم ایناست
رفتیم و بلیته رو خریدیم و دخترخالهی بابارم دیدیم
عمهی میترا دخترخالهی باباست و تهران زندگی میکنه و به خاطر مراسم میترا اومده بود تبریز
عمه های منم اومدن که عمهی میترارو ببینن
سرتونو درد نیارم, از وقتی رسیدیم بحث عروسی و تالار و جهیزیه میترا بود و
مقایسه با مراسم و جهیزیهی ندا و پریسا که یکی دو ماه پیش بود مراسمشون
ندا هم مثل میترا نوهی خالهی 80 سالهی باباست ولی نوهی دختریشه
پریسا هم نوهی عموی باباست
این که گرونترین سرویس طلا و جهیزیه و لباس و خفنترین تالارو گرفته بودن به کنار
این که چند ماهه دارن میرن کلاس رقص و خرید از فلان جا و فلان مارک و اینا بازم به کنار
مهریههاشون هم حتی به کنار
ولی اینکه هر کدوم یواشکی از آدم بپرسن شوهر من بهتره یا شوهر اون یه کم یه جوریه
و این رقابت و استرس و حسشون به طرز فجیعی داشت به من منتقل میشد
هر جا میرفتم موضوع بحث قیمت طلاهای اینا بود که کدوم داماد بیشتر براشون مایه گذاشته
و ارزش داده بهشون!!!
منم وقتی اظهار نظر میکردم همه متفق القول میگفتن زن هرچی کم خرجتر کم ارجتر!
اینم بگم که ما چهار تا با رنج سنی 20 تا 23 گل سر سبد فامیلیم و
همهی ایل و طایفه تمرکز کردن رو ما چهار تا! مخصوصاً روی من :((((((((
خلاصه اون شب که رفتم خونهشون بلیت اینترنتی بگیرم, بحث سر این بود که من توی مراسم میترا چی بپوشم و موهامو چه جوری درست کنم و لاک چه رنگی به کدوم لباسم میاد
منم درسامو بهونه میکردم که دارم میرم تهران و نمیتونم دوباره برگردم و شاید نیام
از اینا اصرار و از من انکار و تهش گفتم دوشنبه بعد کلاس اگه بلیت هواپیما پیدا کردم میام شام میخوردم و برمیگردم و دیگه حال و حوصله بزن و بکوب و آرایشگاهو ندارم
از یه طرفم فکر کردم یه موقع ممکنه بذارن به حساب حسادت و اینکه چشم ندارم ببینم و نمیام
سریع حرفمو پس گرفتم و گفتم میام! (که نرفتم)
اینام گفتن پس امشب قبل اینکه بری تهران بریم آرایشگاه که هفته بعد وقتی میای مراسم آماده باشی
عمه ها زنگ زدن دوستشون بیاد خونه به چش و چال بنده برسه!!!
جاتون خالی این بنده خدا بند مینداخت و منم هی حرف میزدم و نخ رو صورتم واینمیستاد
مگه بسته میشد این فک بی صاحابم
ینی یه ریز حرف زدماااااااا, خاطرات دانشگاه و خوابگاهو میگفتم و اینم تلاش میکرد کارشو انجام بده
شما هم اون لحظه کامنت و زنگ و اسمس که شبکه نسیم و حداد و خندوانه
همینجوری که من حرف میزدم لابهلای حرفام این خانومه گفت داداشش استاد دانشگاهه
منم با این ذهنیت که اساتید معمولاً موجودات پیر و فرتوتی ان به سخنرانیم ادامه دادم
تا اینکه خانومه لابهلای حرفام پرش زد و گفت داداشم تهران درس خونده و ارشد فلان رشته است
منم بی وقفه حرف میزدم و اصن مهم نبود داداشش کجا چی خونده
تا اینکه خانومه لابهلای حرفام جهش نهایی رو زد و گفت داداشم قصد ازدواج داره و گفته براش دنبال دختر بگردیم و دانشجوهای خودش به دلش نمیشینن و فلانن و داداشم شاگرداشو خوب میشناسه و دنبال دختر خوبه که نه انقدر متعصب و گوشه گیر باشه نه ولنگ و واز باشه
البته انقدرام مستقیم نگفتااااااااااااا, خیلی ریز و ظریف اشاره کرد به قضیه!
و بدینسان فکّ من بسته شد
و من دیگه حرف نزدم
ینی یه جوری ساکت شدم که اصن یه وضعی :)))))))))
بعدشم خیلی ریز و ظریف به خانومه فهموندم که من برنمیگردم تبریز و برن دنبال یه کیس دیگه!
فیلمای خوابگاه شریف که دوستان خواسته بودن:
صداگذاری و میکسشون مال همون موقع است ینی این آهنگارو قبلاً رو فیلما گذاشتم
الان نرم افزارشو ندارم و برای همین نتونستم فیلمای خوابگاه ارشدم رو درست کنم
ضمن رعایت امانتداری در مورد این فیلما, توجه کنید که چیزایی که توی فیلم میبینید مال من نیست
به جز تخت پایینی سمت چپ و کیف و لپ تاپ روش و اون مداری که روی دیوار چسبوندمش
به انضمام ساعت که پارسال افتاد و شکست و دیگه گذاشتم همونجا تو خوابگاه بمونه
بقیه وسایل مال هم اتاقیامه!
سلام دوستان
من به تازگی مدرک تافلم رو گرفتم
نمونه ای از کارهام رو میتونید در زیر ببینید
اگر مایل بودید کارهای ترجمه تون رو به من بسپارید
His friends
دوستان هیز
Velocity
شهری که مردم آن از هرموقعیتی برای ولو شدن استفاده میکنند
Categorize
نوعی غذای شمالی که با برنج و گوشت گراز طبخ میشود
The man who owns a locker
مرتیکه لاکردار
Black light
سیانور
Refer
فرکردن مجدد مو
Good one
وانِ بزرگ و جادار
Sweetzerland
سرزمینی که مردمانش زیاد زر میزنند اما به دل مینشیند
Accessible
عکس سیبیل
Subsystem
صاحب دستگاه
UNESCO
یونس کجاست؟
Good Luck
چه لاک قشنگی زدی
Good Luck on exam
به هنگام امتحانات لاک قشنگی زده بودی :))))))))))))))))))))
Endoscopy
از ته کپی کردن
Legendary
اداره محافظت از لجن و کثافات شهری
What the hell
چه دانه خوشبویی
Free fall
فال مجانی که بازارش در ایران خیلی داغ است ولی مجانی نیست
Long time
در حمام ، زمان پیچیدن لونگ را گویند
Long time no see
دارم لونگ میپیچم، نگاه نکن!!!
این دانشگاه جدید که بهمون ناهار نمیده, خوابگاهم چون خوابگاه یه دانشگاه دیگه است شام نمیده به من
حالا نه که اون موقع که میدادن خیلی میخوردم...
مادرخانوم محترمتم که والده بنده باشه دیگه غذا فرستادن و اینارو تعطیل کرده!!! :دی
گذشت اون روزایی که برنجِ پخته از خونه میآوردم!
ایناهاش ببین: این عکس مهرماه 89 ه؛ داشتم میبردمشون خوابگاه!!!
غذای بیرونم یه حدی داره خب
هم مقرون به صرفه نیست هم این سوسیس و کالباس و همبرگر و ناگت و اینا معده مو به هم میریزه
تو که نمیدونی تو این دو هفته چی کشیدم!
از این رو! دیشب دست به قابلمه (ماهیتابه) شدم و
تصمیم گرفتم با پودر آماده کتلت و سیب زمینی سرخ کرده و مرغ و قارچ و اینا برای ناهار امروز چاره ای بیاندیشم
و نتیجه اش شد این:
الانم اومدم دانشگاه سابقم برای بهره مندی از اینترنت (چون این خوابگاه و دانشگاه جدید فعلا نت نداره)
ینی نت داره ها, ولی شماره دانشجوییم فعلاً براشون تعریف نشده و اکانت ندارم
مخلص کلام اینکه الان که دارم دستپختمو میخورم, یاد یکی از فانتزیام افتادم :دی
یکی از فانتزیام اینه که وقتی میری سر کار برات ناهار درست کنم بذارم تو کیفت!
خعلی حال میده :دی
ینی یه همچین کدبانویی هستم من!
خب دیگه کم کم پاشم برم فرم تطبیق کارشناسیمو از دکتر ف. بگیرم ببینم تاییدش کرده یا حالا حالا ها کار دارم
وضو گرفتهام از بُهتِ ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا که از منا بنویسم
به استخاره نشستم که ابتدای غزل را
ز ماندهها بسرایم؟ ز رفتهها بنویسم؟
نه عمر نوح، نه برگ درختهای جهان هست
بگو که داغ دلم را کِی و کجا بنویسم؟
مصیبت «عطش» و «میهمان کشی» و «ستم» را
سه مرثیهست که باید جدا جدا بنویسم
چگونه آمدنت را به جای سر در خانه
به خط اشک به سردیِّ سنگها بنویسم؟
چگونه قصهٔ مهمان کشیِ سنگدلان را
به پای قسمت و تقدیر یا قضا بنویسم؟
منا که برف نمیآید این سپیدیِ مرگ است
چِسان ز مرگ رفیقانِ باصفا بنویسم؟
خبر ز تشنگیِ حاجیان رسید و دلم گفت:
خوش است یک دو خطی هم ز کربلا بنویسم
نمانده چاره به جز اینکه از برادر و خواهر
یکی به بند و یکی روی نیزهها بنویسم
نمانده چاره به جز گفتن از اسیر سه ساله
چه را ز نالهٔ زنجیر و زخم پا بنویسم؟
به روضه خوان محل، گفته ام غروب بیا تا
تو از خرابه بخوانی... من از منا بنویسم...
شاعر: حامد عسکری
خدایی چشم انقدر شور؟!
خجالت نکشیدین در کمتر از آنی! به خاطر خوندن دو خط زبان باستانی چشمم زدین؟
چه جوری دلتون اومد؟
از شما که همچین انتظاری نداشتم ولی جای پوست موز وسط پلههاست؟
نه واقعاً جای پوست موز اونجاست؟
پوست موز میندازین زیر پای من؟
خجالت نمیکشین؟
حالا اگه محل حادثه پلههای پایین نبود و من قطع نخاع میشدم (همهتون بگین دور از جون)
اگه سرم میخورد جایی و حافظهمو از دست میدادم باز بگین دور از جون,
اگه جان به جان آفرینِ کیهانِ مادی تسلیم میکردم, کی جواب این مخاطبینو میداد؟
کی شبا براتون پست میذاشت؟
کی کامنتاتونو جواب میداد؟
هان؟
جای پوست موز وسط پلههاست؟
تگ شود به روغن تنماهی کفِ آشپزخونهی پست پارسال!
گر نبود خنگ مطلا لگام زد بتوان بر قدم خویش گام
ور نبود مشربه از زرّ ناب با دو کف دست، توان خورد آب
ور نبود بر سر خوان، آن و این هم بتوان ساخت به نان جوین
ور نبود جامهٔ اطلس تو را دلق کهن، ساتر تن بس تو را
شانهٔ عاج ار نبود بهر ریش شانه توان کرد به انگشت خویش
جمله که بینی، همه دارد عوض در عوضش، گشته میسر غرض
آنچه ندارد عوض، ای هوشیار عمر عزیزست، غنیمت شمار
شیخ بهایی
مثل وقتی که استاد با کتاب کابره میاد سر کلاس و ضمن معرفی کتاب, از دانشجویان میخواد هر جلسه به دلخواه یه فصلشو ارائه بدن و ضمن تاکید بر دلخواه بودن این امر, از آقای پ. و خانم ج. چون لیسانس زبانشناسی دارن میخواد فصل 1 و 2 رو به عهده بگیرن, و کماکان ضمن تاکید بر دلخواه بودن انتخاب فصول, بقیه فصلارم میسپره به آقای ط. و خانم ش. و خ. و ت. و ف. و سین و میم
و با لبخند ملیحی ازت میخواد فصل پنجشم تو ارائه بدی
This chapter (Computerised Terminology) includes a discussion of the question of the relationship between the domains of terminology and computer sciences
و برای ملت توضیح میده که هدفش از اینکه خودش تقسیمبندی کرده این بوده که به پیشینهتون اشراف کافی و وافی داره و میخواد از تخصصتون استفاده بشه!
مثل وقتی که استاد پای تخته یه جمله به خط میخی مینویسه و میگه 36 تا حرف داره و
از چپ به راست خونده میشه و تو آروم آروم با خودت زمزمه میکنی:
baga
vazraka
ahuramazada
hiya
shiatim
ada
martiyahya
و استاد میگه اینی که نوشتم یعنی: خدای بزرگ اهورامزدا که شادی را برای مردم آفرید
مثل وقتی که ملت هاج و واج به متن پهلوی پای تخته نگاه میکنن و تو زیر لب میگی:
paiti
kar
namaki
artakhsheri
papakan
edon
nibishtestad
و استاد میگه این جمله به خط پهلویه و معنیش اینه که کارنامه اردشیر بابکان این چنین نوشته شده بود
مثل وقتی که استاد داره پهلوی رو با اوستایی مقایسه میکنه و ملت هنوز تو کفن که اینا چیَن و
تو با اوستاییِ دست و پا شکسته ات آروم و یواشکی جمله رو میخونی و زیر لب میگی:
datara
gaesanam
ast...
بقیهشو نمیتونی بخونی و صبر میکنی استادت بگه:
ای دادار کیهان مادی, ای پاک!
پ.ن: نمیدونم چرا وقتی اشتباهاً به جای "ر" , نوشت "ل" نگفتم اشتباه نوشته
بعداً خودش متوجه شد و درست کرد ولی خب بعضی از اساتید خوششون نمیاد غلطگیرشون باشی
که ایشونم این مدلی به نظر میرسن!
اون سه تا خط قیافهشون اینجوریه:
هر شب دلم میگیرد و هر شب نماز آیات...
بعضیا که نه اون دو تا کلاس دوشنبهشون مهمه
نه لازمه حتماً سهشنبه برن پیش استادراهنماشون
ولی عروسی عزیزترین دوستشونو, نزدیکترین فامیلشونو میپیچونن و
برای سانس سهشنبه عصر سینما برنامهریزی میکنن
بعضیا که اصن اهل فیلم و تماشا نیستن, بعضیا که تا حالا دوبار بیشتر نرفتن سینما
یه بار از مدرسه رفتن دوئل رو دیدن, یه بارم از مدرسه برای اخراجیهای1
این بعضیا یه زمانی حالشون خیلی خوب بود
حالا تنها دلخوشیشون خودکارای رنگیشونه و این صندلی چپدست
صبح تصمیم گرفتم تمام روز لبخند بزنم,
دم در که خم شدم بند کفشمو ببندم تا دم در مترو, توی مترو, بیرون مترو, لبخند میزدم
تو صورت خسته و غمزدهی هفت و نیم صبحِ ملت نگاه میکردم و هنوز لبخند میزدم
پیاده شدم و یه نگاهی به ساعتم کردم و 8:10
این ینی تا 8 و نیم کلی وقت دارم و میتونم آروم آروم تا دانشگاه قدم بزنم و فکر کنم و لبخند بزنم
هنوز نمیدونستم قراره به چی فکر کنم ولی خب خیلی خوبه که بعد از مدتها فرصت فکر کردن پیدا کردم
چه طوره به کلاس 8 و نیم فکر کنم
از مدل حرف زدن و موها و پیرهن چارخونه و سن و سال و شباهت عجیبش که بگذریم, استاد بدی نیست؛
ولی یه آدم نباید انقدر شبیه یه آدم دیگه باشه
و یهو اون لبخندی که از صبح براش کلی زحمت کشیده بودم از صورتم محو شد
پیرهن چارخونهی استاد که تو رو یاد آدمی بندازه که هنوز نبخشیدیش؛
نمیدونم این نبخشیدن از کینه و نفرته یا چی, اصن نمیدونم این بخشیدن ینی چی...
پلکام داشتن خیس میشدن و هوا هم آلوده نبود که بندازم گردن گرد و غبار
کافی بود پلک بزنم تا بغض چند ماههام بشکنه
این چند ماهی که خودمو زدم به بیخیالی و نشد یه قطره اشک بریزم که خالی شم
پلک نزدم تا این غرور لعنتیم نشکنه
و انگار نه انگار که شب و روزی نبود که به اون سوال و اون جواب و پیغام آخرش فکر نکنم!
پیغامی که من توش متهم شدم به عدم صداقت
و سوالی که صادقانه جواب دادم...
هر چی سرچ کردم عکس یا نقشهای از فرهنگستان پیدا کنم, بذارم اینجا ناکام موندم :|
حالا نمیدونم گذرتون به این فرهنگستان افتاده یا نه, که خب مطمئنم نه!
ولی ساختمونش یه جوریه که آدم توش گم میشه!!!
یه همچین چیزیه حتی پیچیدهتر!
اون ستاره آبی محل تشکیل کلاسا و بخش آموزشیه, اون ستاره سبزم آقای نگهبانه!
این قرمزا هم مثلاً راهرو ان! حیاطشم یه جای بیست متر در بیست متر در نظر بگیرید
این نقشه!!! تصویر از بالارو نشون میده که اگه چند بار روی هم کپی پیست بشه چند طبقه رو تشکیل میده
زیر زمین ینی زیر همکف هم پارکینگ و فضای سبز و چمنه!
و داستان اینه که من صُبا زیاد چایی میخورم آنچنان که تا شب مایعات بدنم تامین میشه :دی
اگه کلاسم تا بعد از ظهر باشه, علاوه بر چای, قهوه و نسکافه و از این چیزای کافئین دارم میخورم
حالا اگه کلاسم 8 باشه مجبورم 5 و نیم بیدار شم و نماز و صبونه و کم کم راه بیافتم برم سمت دانشگاه!
اینایی هم که منو میشناسن میدونن که تا سه ساعت بعد از برخیزیدن از خوابگاه کلیه هام کار نمیکنن
ینی 9 اینا تازه یادشون میافته من شش هفت لیوان چای و قهوه خوردم!!!
حالا این مسیر پیچ در پیچ فرهنگستانو که براتون رسم کردم در نظر بگیرید
و منِ تازه واردو که هیچ جاشو نمیشناسم و هی هر بار توش گم میشم و
همیشه دنبالِ گلاب به روتون سرویس بهداشتی ام!!!
همین جوری که دارید منو تصور میکنید و اون چند لیوان چایو, کتابدار کتابخونه فرهنگستانم تصور کنید
که یه لیوان چای دستشه و توی یکی از همین راهروها خفتم میکنه که خانوم کجا؟
منم که انتظار ندارید بگم دنبال چی میگردم!
با اعتماد به نفس و خونسردی میگم دنبال کتابخونه میگردم چند تا کتاب بگیرم!!!
اینم دستمو گرفت برد کتابخونه :|
و منو به همکارش معرفی کرد که ایشون از دانشجویان جدید ترمینولوژی ان و اومدن کتابخونه رو ببینن
همین جوری که دارید من و چند لیوان چای صُبو تصور میکنید, یه کتابخونه پر از کتاب رو هم تصور کنید
و هزاران هزار کتاب کوفتولوژی و دردولوژی و اون کتابدار محترمی که به روح اعتقاد نداشت!
لامصبا همه جور کتابم داشتن که خداروشکر نپرسیدن دنبال چه کتابی ام؛ منم الکی یه چرخی زدم و
با یه حالتی که مثلاً اون کتابی که میخوام اینجا نیست, صحنه رو به مقصد سرویس بهداشتی ترک گفتم :|
دوباره اون مسیر پر پیچ و خم رو تصور کنید :((((((
وقتی نیم ساعته با اتوی خاموش لباساتو اتو میکنی...
+ عنوان از عمران صلاحی
+ در مورد کلاسای 7صبح نظری ندارم ولی کلاسای بعد از ناهار... امان از کلاسای بعد از ناهار :|||||
4 سال پیش
آقای ف.: مهندس دارم میرم انقلاب, کتاب نمیخوای؟
من: نه, ممنون, راستی من مدارمو با پروتل طراحی کردم گند زد به سیستمم, تو چی کار کردی؟
آقای ف.: من آلتیوم دارم, طرحشو بده, هفته بعد قراره یه سر برم جمهوری مدار تو رو هم سفارش میدم
امروز
آقای پ.: خانم فلانی من الان انقلابم, کتاب لازم ندارید؟
من: نه, ممنون, راستی کتاب کابره ... هیچی ...
دیشب
من: یه کمکی میتونی بهم بکنی؟
آقای ف.: بله, حتماً
من: دنبال یه کتابم؛ هر چی سرچ میکنم پیدا نمیکنم terminology theory method and application از کابره
آقای ف.: میگردم اگه پیدا کردم واست میفرستم
پ.ن: یکی از دخترای طبقه4, رشته اش مشاور خانواده است (مشاوره خانواده هم شد رشته آخه؟)
و منو به عنوان پروژه ارشدش انتخاب کرده که تحلیل و بررسی کنه
اولین فرضیه اش اینه که نه اختلال روحی روانی دارم نه یه تخته ام کمه
میگه به احتمال زیاد عاشق یکی شدی که تو حوزه زبانشناسی کار میکرد و میخوای بهش برسی!!!
در راستای تحقیقات اگر وی به نتایج جدیدی دست یافت, به سمع و نظرتون میرسونم
یکی از هماتاقیام اومد (اینجا دیگه واقعاً باید بگی هماتاقی)
نسیم
هوافضا
کُردِ ایلام
دوره کارشناسی تهران بوده و خونه داشته و کلی وسیله داره و الان با کمبود جا مواجهیم!!!
همین که در زد و اومد تو بهش گفتم شبیه یکی از عروسکامی :دی (عروسکای Bratz)
جلسهی اول اقسام کلمه رو بررسی کردیم و چون یه موضوع پیش پا افتاده و سادهای بود رد شدیم
ولی خب برای من تازگی داشت
اومدم سرچ کردم و چهار تا کتاب و مقاله و سایتو بررسی کردم و رسیدم به این لینک
اینجا نوشته به عقیده افلاطون کلمه دو نوعه به عقیده ارسطو و سیبویه سه نوع و
بعدش دسته بندی لاتینو گفته که کلمه رو 8 قسمت کرده
که البته دسته بندی 8 گانه تراخس با پریسکیانوس فرق داره
تقسیم بندی چینی هم کلمه رو به 2 دسته و هندی به 4 دسته و عبری هم به 3 دسته تقسیم کرده
بعدش که اومده در مورد زبان فارسی بگه، نوشته به عقیده فلانی کلمه در زبان فارسی 3 قسم است
به عقیده بهمانی 6 قسم و 8 و 9 و 10 و عقیده n نفرو ردیف کرده کنار هم!
الان اصلاً برام مهم نیست کلمه به چند قسمت تقسیم میشه
چیزی که برام جالبه تفاوت فاحش بین رشتههای انسانی مثل سیاست, اقتصاد, مدیریت, فلسفه, الهیات, زبان و ...
و رشته های غیر انسانی مثل مهندسی و ریاضیه
اونجا همه چی "این است و جز این نیست"ه
ینی وقتی استحکام, لود, توان, بازده, ویسکوزیتی یا حتی کیفیت یه چیزی بررسی میشه,
یه عدد با چند رقم اعشار دقت تحویلت میدن, یا حداقل با یه تقریب خوبی با همون عدد میتونی قضاوت کنی
و از یه نقطه مشخص به یه نقطه مشخص دیگه برسی
ولی اینجا؛
دوشنبه یکی از دخترا رفت پای تخته که فرق واژ و واژه و تکواژو توضیح بده, یه چیزایی نوشت و یه چیزایی گفت؛
ولی نظر استاد این نبود؛ ینی نظر این دختره و کتابی که خونده بود یه چیزی بود و نظر استاد چیز دیگه
و حتی نظر بقیه بچهها چیزهای دیگه!!!
منم نظری نداشتم :|
کابلو همون شب پیدا کردم و صداهارو انتقال دادم به لپتاپم و الان دارم گوش میدم و مینویسم
اون شب تو اون پست نصفه نیمه میخواستم بگم من زیادی جدیام و
از کسی که مدام شوخی کنه و بخنده, مخصوصاً با صدای بلند! خوشم نمیاد
علیرغم قلم طنزم و اون جکایی که تلگرام برای دوستام فوروارد میکنم, زیاد نمیخندم
افسرده نیستما؛ ولی خب سخت میخندم
اتفاقاً برای همین خندوانه یا سریال طنز و فیلم کمدی نمیبینم
چون عین سیبزمینی میشینم پای برنامه و کوچکترین واکنشی نشون نمیدم
حتی اگه اونی که کنارم نشسته از شدت خنده در حال گاز گرفتن میز و صندلی و تلویزیون باشه
به هر حال الان دارم جزوه مینویسم؛
با همون خودکارایی که پست 83 در موردشون حرف زده بودم
و عجیبتر اینکه خوابگاه, نزدیک همون مغازهایه که اینارو از اونجا خریدیم
اون روز فکر میکردم اولین و آخرین بارمه اون مغازه رو میبینم و
حالا هر روز چند بار از جلوش رد میشم
خیلی وقتا راجع به خیلی چیزا خیلی فکرا کردم و نشد اون چیزی که فکرشو میکردم
خب این مغازه هم یکی از اون خیلیا...
+ عیدتونم مبارک :)
+ به احتمال زیاد امشبم مشاعره برقراره، شعردوستان گرامی که میخوان شرکت کنن اعلام حضور کنن (لینک)
صبح با نگار رفتم شهید بهشتی
برای گرفتن معرفینامهی خوابگاه و اینترنت و سیستم تغذیه و جابهجایی برای هماتاقی شدنمون
درسته که قرار نیست غذای خوابگاهو بگیرم ولی خب گفتم حالا که فرصت هست, پیگیری کنم
نه اینترنتم درست شد نه غذا نه جابهجایی برای هماتاق شدنمون
تازه کارام انقدر طول کشید که دیر رسیدم شریف و وقت دندونپزشکیم هم پرید
گفتم برم فرم تطبیق کارشناسی و کارای تسویه حسابمو انجام بدم که وقت مراجعه استادم صبح بود و
اینم نتونستم انجام بدم
رفتم بوفه ناهار بگیرم و دیدم همهاش سوسیس و کالباس و همبرگر و ایناست
ماکارونی گرفتم و هنوز نخوردم, ینی اشتها ندارم؛ میبرمش خوابگاه گرم میکنم برای شام میخورم
بعدش یه سر رفتم سالن مطالعه که کارای اینترنتی و آپلود و دانلودمو انجام بدم که خب حسش نبود
پرینت کارنامهمو گرفتم که هفتهی بعد بدم استاد راهنمام با فرم تطبیق, تاییدش کنه و
حواسم نبود که لازم نیست دوباره مثل قبل 500 تومن برای پرینت به حساب دانشگاه بریزم
فیشو که تحویل دادم خانومه گفت فیش لازم نیست
منم فیشو دادم به یه پسره؛ ورودی بود
گفتم شما چون ورودی هستی باید فیش بدی, فیش منو بگیرید
اولش نمیگرفت, گفتم آقا من اینو لازم ندارم, مال شما,
هی میگفت پول خرد ندارم پول شمارو بدم
گفتم نمیخواد
کلی تشکر کرد
شاید باورتون نشه, قیافهشو ندیدم!
اونم قیافهمو ندید :)))))
همهاش فکر میکردم نکنه داداش سهیلا باشه :))))
آخه داداش سهیلا هم برق همینجا قبول شده
خیلی خوشحالم براش
خیلیااااااااااااااااااااا! اصن یه وضعی
به اندازه خوشحالی قبولی داداشم براش خوشحالم :))))
منتظرم افسردگی روزای اولش تموم بشه و تجربیات چندین سالهمو در اختیارش بذارم
تو عرشه نشسته بودم, یهو یکی از همکلاسیای اول دبیرستانمم دیدم؛
میگفت کنترل ارشد شریف قبول شده (بهناز م.)
آرزو و الهام و الهه (دو قلوها) رو هم دیدم ولی خب دانشگاه در کل یه جوری شده
همهی همدورهایام فارغالتحصیل شدن و رفتن و با تقریب خوبی وقتی میام دانشگاه کسیو نمیشناسم
دیشب ارشیا ازم جزوه مدار مخ این هفته رو میخواست
سال پایینیایی که باهاش مدار مخ دارنو نمیشناخت و
ازم خواست اگه مدار مخ داران رو میشناسم ازشون جزوه بگیرم بهش بدم
بهش میگم تا تو فارغالتحصیل نشی, ارتباط من و برق به قوت خودش باقیه هااااااااا
برقو با زبان دورشتهای کرده و جزو آخرین بازماندگان ورودی های 89 دانشکده است
گفتم خیالت راحت, همهی بچههای سال پایینی رو میشناسم و ارتباطم باهاشون خوبه,
هر موقع تمرینی چیزی خواستی بگو بیام برات بگیرم
که امروز رفتم براش گرفتم :دی
صبح از 90ای و 91ای و 92ای ها پرس و جو کردم ببینم کیا مدار مخ دارن و خوشبختانه بهارو پیدا کردم
باهاش پالس داشتم
جزوههاش کامله
عکس جزوه این هفته مدار مخشو گرفتم فرستادم برای ارشیا
(بدبختی مارو میبینید تو رو خدا؟ دلال جزوه هم شدم :)))) یکی نیست بگه تو سر پیازی یا ته پیاز؟)
علیرغم تفاوتهای بنیادین فکری, ارشیا اگه دختر بود، بدون شک صمیمیترین دوستم بود
ولی خب حیف که پسره و شعاع خاص خودشو داره
و تنها دلیلی که باعث شده ارتباطم رو باهاش حفظ کنم اینه که از شعاعش فراتر نمیره
ینی یه جورایی "آداب معاشرت" بلده, همون چیزی که این روزا تو کمتر پسری دیدم!
بهش گفتم عکسارو که فرستادم, حداقل بیا همکف یه سلامی, عرض ارادتی...
نرمافزار میکرو رو هم قرار بود بهش بدم
اُرُد هم باهاش بود (اُرُد یکی دیگه از 89 ایای برقه که هیچوقت در موردش حرف نزدم)
یه سلام و احوالپرسی مهندسانه کردیم و بعدش اُرُد پرسید میشه بگی رشتهات الان دقیقاً چیه؟
گفتم مهندسی واژهها :))))))))
ارشیا گفت اینا همونایی ان که میگن به مدار مستر اسلیو بگین رعیت و ارباب
بعدشم حامد اومد و دیگه خدافظی کردم اومدم کتابخونه مرکزی شریف
جالبه با اینکه این بشر (حامد) ترکه و همگروه پروژه مژده و بارها اومده دم در خوابگاه برای لپتاپ و نرمافزار و
وقتی مژده نبوده من کاراشو انجام دادم و شمارهمو داره و چند بار زنگ و اسمس و تماس داشتیم,
با این همه هر موقع منو میبینه انگار منو نمیشناسه!!!
نه سلامی نه واکنشی!!!
از تعاونی دانشگاه برای گوشیم دوباره شارژر خریدم, سفیده
الان هم گوشیم سفیده هم هندزفری هم شارژر هم شال هم شلوار هم کیف هم همه چی کلاً
سفیدو خیلی دوست دارم
خداروشکر خوابگاه لباسشویی داره :)
الانم تو کتابخونه مرکزی شریف نشستم و اینارو تایپ میکنم و به این فکر میکنم که چه جوری برم انقلاب...
کاش اون شب که با الهام رفتیم کتاب صرف و نحوو بگیریم بیشتر میگشتیم جلد مشکی رو پیدا میکردیم
استادمون میگه این آبیه خلاصه است, مشکیو بخرید
چه قدر خوبه که من شماهارو دارم و این دری وریارو اینجا مینویسم
دیشب داداشم میپرسه چه خبر
میگم همهی خبرا که تو وبلاگمه
میگه اونارو نمیگم, منظورم چه خبر از پستای رمزدار مرا به نام تورنادو بخوان و اتفاقات خصوصی تره :))))
عکسای این چند روز:
اون نامه:
این ینی چی آخه؟
در راه هست ینی چی؟ من در راهم؟ مثل مورد دانشجویان بنیاد سعدی نقشش چیه این وسط؟
اولین صبونه - نونو از نگار گرفتم :)
دومین شام - اون شب که شام مهمون نگار و دوستاش بودم, بعد شام تشکر کردم و
گفتم نمیدونم چه جوری جبران کنم؛ اینام گفتن ببر ظرفارو بشور :))))
منم شستم خب :دی
والا
اولین شام - اون روز که الهام و سحر اومدن خوابگاه و کمکم کردن که چمدونارو ببرم طبقه سوم
بعدش الهام رفت خونهشون و شام با سحر رفتیم آشخونه - ولیعصر
من و الهام و سحر وقتی وسط خیابون حس کردیم کلید خوابگاه گم شده و
دل و روده کیفمو آوردیم بیرون و پیداش کردیم
اونی که کنارم نشسته الهامه و عکاس هم سحره
پای مجروحم - روز اول که تو فرهنگستان رو چمنا نشسته بودیم و چیپس و بستنی میخوردیم و
اومدن گفتن دیگه تکرار نشه و
قرار شد زین پس تایم استراحتو بریم کتابخونه فرهنگستان
من - دیروز عصر - آشپزخونهی جدید - تن ماهی و برنج و سیبزمینی سرخکرده
اولین بارم هم هست از دمکنی استفاده میکنم :دی (من اصن از در قابلمه هم استفاده نمیکنم)
حاصل زحمات:
اونا هم فاکتورای خرید دیروزه
همونطور که گفتم انقدر خرید کرده بودم که نای برگشتن به خوابگاهو نداشتم
همیشه که نباید رو میز غذا خورد!
والا
من - شب اول - در حال بشور و بساب
شرایط فعلی من - تا وقتی کمد بخرم!
هماتاقیامم نیومدن هنوز
پسرم، اینکه تو یه شهر غریب, تنها و خسته از این سر شهر از این دانشگاه تا اون خوابگاه و از اون خوابگاه تا این دانشگاه و از این دانشگاه تا اون یکی خوابگاه و از اون یکی خوابگاه تا اون یکی دانشگاه رفتی و برگشتی و رفتی و برگشتی و دنبال مهر و امضا از فلانی و بهمانی بودی, اینکه تو همین شهر غریب! خسته و گشنه باس بری دنبال اسباب و اثاثیه و از پست تحویل بگیری و ببری اون یکی خوابگاه و اینکه اون یکی خوابگاه 4 طبقه است و آسانسور نداره، حتی اینکه علیرغم روزانه بودنت, برخورد شبانهای دارن باهات، بازم دلیل نمیشه وقتی یه آقا یا خانوم مسن تو مترو سوار قطار شدن، تو بلند نشی و جاتو ندی بهشون؛ همونطور که میدونی اولویت نشستن رو صندلی اینجوریه که اول باید افراد ناتوان و کمتوان بشینن, بعد جوون رشیدی مثل تو! حتی اگه خیییییییلی خسته باشی؛
دخترم، همونایی که برای داداشت توضیح دادم، در مورد شما هم صدق میکنه؛ علاوهبر اونا حواست باشه که اگه واگن خانوما نشسته بودی و احیاناً یه پیرمرد با قد خمیده که دست دخترشو گرفته گم نشه اومد واگن بانوان، مثل بعضیا جیغ جیغ نکنی که ای وای چرا اجازه میدین آقایون بیان قسمت ما و ای وااااااااااای! تو اون شرایط بلند شو جاتو بده به اون بنده خدا :)
اتفاقاً مامانتون اینارو در شرایطی مینویسه که جاشو داده به یه خانومه و خودش الان کنار در ایستاده و پای چپش به شدت درد میکرد و تکیه داده به شیشهای که صندلیهارو از در جدا میکنه و ناهار هم نخورده حتی!
صورت خوبت نگارا خوش به آیین بستهاند
گوییا نقش لبت از جان شیرین بستهاند
از برای مقدم خیل و خیالت مردمان
زاشک رنگین در دیار دیده آیین بستهاند
خط سبز و عارضت را نقش بندان خطا
سایبان از عنبر تر گرد نسرین بستهاند
جمله، وصف عشق من بودست و حسن روی تو
آن حکایتها که بر فرهاد و شیرین بستهاند
فال روز اول ارشد 94/6/29 - پیرمرد فال فروش کنار مترو
پ.ن1: حافظ جان, شوخی شوخی, با منم شوخی؟ شدت علاقه و هجران؟!! شیخ و عشق؟
نچ نچ نچ نچ
پ.ن2: آقا این "آنها" که گفته برو ازشون راهنمایی بخواه منظورش کیان دقیقاً؟ :دی
میخوام برم راهنمایی بخوام خب...
الان تو تاکسی نشستم، یه دختره کنارم نشسته، دانشجوی مدیریته
ازم میپرسه هر روز چه قدر درس بخونم کافیه؟
ورودی کارشناسیه
میگم اگه دوستش داشته باشی میتونی باهاش "زندگی" کنی
میپرسه با کی؟
میگم با کارِت، با درسِت
میگه برو بابا، یه سال درس خوندم که این چهار سالو نخونم
شاید باورتون نشه, چند روزه هر کدوممون به یه سمت نماز میخونیم و نمیدونیم قبله کدوم وره
نرمافزارای گوشیمونم هر کدوم یه جایی رو نشون میده
خوابگاهم مسئول و نگهبان درست و درمونی نداره ازش بپرسیم
هستاااااااااااااا, اتفاقاً روز اولم قبله رو توضیح داد, ولی هر کدوم یه جور برداشت کردیم
در راستای این خوابگاه و اون خوابگاه, چند دقیقه پیش متوجه چندین تفاوت دیگه هم شدم
اونجا هر واحد یه خط تلفن داشت اینجا نداره
اونجا پرینتر و اسکنر و ... داشتیم اینجا اصن سایت نداره!
اونجا سوپری و بوفه داشت اینجا نداره
همچنین دستگاه خودپرداز و تاب و سرسره!!!
دوره کارشناسی, شاید 10 بار هم از مترو و بیآرتی استفاده نکردم
ینی مسیر دانشگاه و خوابگاه 5 دقیقه پیاده بود, ترمینال و راهآهن و فرودگاهم که آژانس میگرفتم
خونهی فک و فامیلم به ندرت میرفتم و اهل پارک و سینما و خرید و یه سر بریم بیرون بگردیم هم نبودم
ولی این روزا یا کارت مترو شارژ میکنم یا درگیر پولای خرد رانندههای تاکسی ام!
مترو هم روحیه خاص خودشو میخواد
ولیعصر جزو جاهای پر تجمع شهره و
دیدن آدما, یا بهتره بگم دیدن اون همه آدم و انرژیها مثبت و اغلب منفیشون برام خوشایند نیست
بگذریم...
به قول یکی از دوستان, فاز این دخترا که موهای بلندشون رو رنگ می کنن بعد می بافن و
موی بافته همین جوری از زیر شال یه وجبی شون آویزونه روی مانتوشون چیه؟
و کماکان از دخترایی که سیگار میکشن متنفرم!
بعداً نوشت: در حین تایپ این پست از طریق یه منبع موثق مطلع شدیم من نمازامو درست خوندم,
ولی این هممدرسهای و همدانشگاهی سابقمون همه رو باس دوباره بخونه :دی
خب حقشه, میخواست به من اقتدا کنه!
والا
آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر با آن پوستین سرد نمناکش
باغ بی برگی روز و شب تنهاست،
با سکوت پاک غمناکش
ساز او باران ، سرودش باد
آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
جامه اش شولای عریانیست
ور جز اینش جامه ای باید
بافته بس شعله زر تار پودش باد
گو بروید یا نروید، هر چه در هر جا که خواهد یا نمیخواهد
باغبان و رهگذاری نیست
باغ نومیدان
چشم در راه بهاری نیست
گر ز چشمش پرتو گرمی نمیتابد
ور به رویش برگ لبخندی نمیروید
باغ بی برگی که میگوید که زیبا نیست؟
داستان از میوه های سر به گردون سای اینک خفته در تابوت پست خاک میگوید
باغ بی برگی
خنده اش خونیست اشک آمیز
جاودان بر اسب یال افشان زردش میچمد در آن
پادشاه فصلها، پاییز
مهدی اخوان ثالث
www.persianacademy.ir/fa/X300694.aspx
پ.ن: افتتاحیه که تموم شد, دکتر به مسئول آموزش گفت این ریش و این قیچی, ببینم با این بچهها چی کار میکنی
بعدش یه نگاهی به کلاس انداخت و گفت بهتر بود میگفتم این گیس و این قیچی :)))))
از کادر و قاببندی عکاس راضی نیستم, ینی چی که من تو این عکس نیستم آخه... :(((((
البته چند تا عکس دیگه هم از روبهرو گرفت ولی خب نذاشتن تو سایت :||||
صبونه که هیچی...
چند وقته صبونه نخوردم
ناهارم کیکی، بستنی ای، بیسکوییتی
یه شب شام مهمون این دوستم، یه شب مهمون اون دوستم
دیشبم برای شام آش شتر! خوردم (چهار ولیعصر، آش خونه)
امشبم ماکارونی مهمون واحد بالایی بودم
اومدم ظرفامو از چمدون درآرم از فردا خودم دست به قابلمه بشم، دیدم همه شون شکسته :(((( تازه کلی روزنامه وسطشون گذاشته بودم :(
کمدم پیدا نکردم... ولی دو تا از کتابارو خریدم
نمیدونم اعتماد به نفسم بالاست یا واقعا بلدم، ولی اگه همین الان از این کتاب صرف و نحو عربی امتحان بگیرین، بیست میشم
دارم از خستگی میمیرم :(((( 6 صبح تا 9 شب بیرون بودم
کلی هم تکلیف و تمرین دارم :(((((((
هم اتاقیامم شکر خدا هنوز نیومدن
ظرفام :(((((
استادمون میگه واژه های نو، مثل کفش نو یه مدت اذیتت میکنن، ولی زود بهشون عادت میکنی
چند روز پیش یه جفت کفش خریدم و حتی تو مغازه امتحانشم نکردم، همین که دیدم اندازه مه و دوستش دارم، خریدم. البته لازم هم داشتماااا، قیمتشم خوب بود؛ ینی فقط فاکتور علاقه و اندازه مهم نیست، نیاز و قیمت هم مهمه
حالا همین کفشارو صبح پوشیدم و حس کردم پامو میزنه
الان ینی بعد کلاس نگاه کردم دیدم جورابم خونیه که هیچ، شلوارم هم خونی شده
نت لازم دارم و بعد کلاس میخواستم برم دانشگاه سابقم هم نماز بخونم هم ناهار بخورم هم پست بذارم و بعدش برم انقلاب برای کتاب؛ هشت جلد کتاب باید بخرم؛ کمدم باید بخرم، لباسا و کتابام هنوز تو چمدونه؛ نون هم باید بگیرم :(((((
الان موندم با این شلوار چه جوری نماز بخونم
برم مسجد یه جوری تو حوض بشورمش مثلا!
سفیدم هست لامصب، اگه مشکی بود متوجه نمیشدم... اه
شش و سی دقیقه بامداد از آموزش دانشکده تماس گرفتن که شما هشت و نیم کلاس داری!
گفتم بله در جریانم!
خانومه برگشته میگه زنگ زدم بگم هشت تشریف بیارید، مراسم افتتاحیه داریم
فکر کنم منظورش ورزش صبحگاهیه
حتی فرصت نکردم صبونه بخورم
اصن نون نداشتم که صبونه بخورم
الانم نشستم سر کلاس و
خانومه گفت زین پس سرویس میاد دنبالتون
بعدشم گفت ما پولتو پس میگیریم، ینی چی که شبانه حسابت کردن
بعدشم گفتن صبا بیا اینجا صبونه بخور
بعدشم گفت در مورد خوابگاه به کسی چیزی نگو
شما که میدونی، فک و فامیل و هم کلاسیای سابق و کنونیم هم میدونن و فکر کنم فقط خواجه حافظ شیراز خبر نداره :دی
اون دختر اصفهانیه که موقع مصاحبه دیدمش اونم قبول شده
با گوشیم پست میکنم و بابت پاسخ ندادن به کامنتا، پوزش میطلبم
مسئول آموزشِ اونجا هم فهمید یه تختهام کمه...
قیافهاش دیدنی بود وقتی گفت خانوم مگه اومدی سیم کارت بگیری؟
عکس: 16-6-94 روز ثبت نام
بر اساس این مصوّبه، در اجرای اصل پانزدهم قانون اساسی و بهمنظور صیانت از اجزای ارزشمند فرهنگ و تمدن ایران اسلامی و تقویت بنیانهای مقوم این فرهنگ، به وزارتین علوم، تحقیقات و فنّاوری و بهداشت، درمان و آموزش پزشکی و دانشگاه آزاد اسلامی، اجازه داده میشود که دو واحد درسی زبان و ادبیات مربوط به زبان و گویشهای بومی و محلی کشور، مانند آذری، کردی، بلوچی و ترکمن، در دانشگاههای مرکز استانهای ذیربط بهصورت اختیاری ارائه و تدریس شود.
از قطار پیاده شدم و توی سالن انتظار نشسته بودم و دنبال شارژرم میگشتم گوشیمو شارژ کنم
خانومه: دخترم واتس اپ داری؟
من: دارم ولی زیاد ازش استفاده نمیکنم
خانومه: برام بلوتوث میکنی؟
من: exe شو ندارم, نمیتونم
خانومه: مگه نمیگی داری؟ همونو بفرست دیگه, بلوتوث کن
من: دارم, ولی فایل نصب شدهشو دارم, اون فایلی که بشه ارسال کردو ندارم
خانومه: شوهرم همیشه این نرمافزارارو برام بلوتوث میکنه, هیچ وقتم نمیگه نمیشه
من: خب شوهرتون فایل نصبشو داره که من ندارم
خانومه: شوهرم همیشه بلوتوث میکنه
من: خانوم چرا دوباره دانلودش نمیکنی؟
خانومه: ببین الان هردومون بلوتوثمونو روشن میکنیم, تو بلوتوث کن
من: :|
خانومه: بلد نیستی دیگه
من: :|
خانومه خطاب به یه خانوم دیگه: واتس اپ داری؟
پ.ن: سرانجام یه پسره نرمافزار مذکورو براش بلوتوث کرد!
این سری تو قطار هیشکی با هیشکی حرف نمیزد و سوژهی خاصی نبود,
جز یه خانوم هم سن و سال خودم که یه دختر پنج شش ساله داشت و
تعطیلات اومده بود خانوادهشو ببینه و داشت برمیگشت تهران, سر خونه زندگیش
توی قطار شوهرش زنگ زد گفت عزیزم دانشگاه آزاد بدون کنکور مهندسی کامپیوتر ثبت نامت کردم,
برات انتخاب واحدم کردم, از شنبه کلاسات شروع میشه
پ.ن: البته قیافهی من دیدنیتر بود...
خوابگاه فعلی, یه گاز سه شعله برای سی نفر, آشپزخونه و سرویس مشترک برای n نفر! 7 , 8 , 10 تا حموم برای کل بلوک که البته فقط یکی از حموما سالمه! بلوکش 10 طبقه است, 2 تا آسانسور داره, یکیش همیشه خرابه, اون یکی کار میکنه کار نمیکنه کار میکنه کار نمیکنه! دیوارارم 10 ساله رنگ نزدیم... تشک؟!!! لباسشویی؟ بالکن؟ سایت؟ کتابخونه؟ نداریم! سه تا سرویس برای دانشگاه داریم, صبح و ظهر و شب! فاصلهی خوابگاه تا دانشگاه؟ اممممم... خب یه کم خیلی دوره
خوابگاه سابق, یه خونهی70 متری برای چهار پنج نفر, اتاق خواب داشت, حموم و دستشویی و آشپزخونه و ماشین لباسشویی و بالکن هم داشت, سایت و کتابخونه و اتاق ورزش و آرایشگاه و حتی اتاق موسیقی برای تمرین آلات لهو و لعب هم داشت؛ تختا تشک داشت, خشکشویی و ترهبار و سوپری و قنادی و قصابی و نونوایی و... فاصله خوابگاه تا دانشگاه؟ 5 مین, فاصله تا ترمینال آزادی؟ 5 مین!!!
خوابگاه جدید نت ندارم
این پست از خوابگاه سابق منتشر میشه
جای شکرش باقیه که اکانت قبلیم غیرفعال نشده و وقتی میرم خوابگاه و دانشگاه سابق نت دارم
چمدونامو از راهآهن تحویل نگرفتم و تمایل چندانی برای انجام این کار ندارم!
الان کافیه یکی یه آهنگ غمگین بذاره تا بشینم زار زار گریه کنم
ولی خب ترجیح میدم در شرایط فعلی زل بزنم به کارنامه سنجش و برگه انتخاب واحدم
و آهنگ چه احساس قشنگی اندی رو گوش بدم
سلام ای چشمای گریون... سلام روزای تلخ من... سلام ای بغض تو سینه... سلام شبهای دل کندن...
Bluish جان, بابت بدقولیِ اون پستی که بهت قولشو داده بودم شرمنده...
به هر حال غربته و دلتنگی و گریههای شب آخر...
چند روز نیستم و نت ندارم و به مشاعره هم نمیرسم
جام می و خون دل هر یک به کسی دادند
در دایره قسمت اوضاع چنین باشد
در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود
کاین شاهد بازاری وان پرده نشین باشد
آیا میدانید سبزیها کالری موجود در غذاها را کاهش میدهند، پیاز قندخون و کلسترول را پایین میآورد، آب انار از بیماریهای قلبی جلوگیری میکند، چای از افزایش فشارخون، زردآلو از ریزش مو، زنجبیل از سکته مغزی، هویج پخته از پیری و موز و پرتقال از سرطان خون کودکان جلوگیری میکند؟
مطالب بالا و بسیاری مطالب دیگر مثل: خواص سیر و سیب و پیاز و لوبیا و عدس و معرفی گیاهان دارویی و آشنایی با بعضی بیماریها، چگونگی پیشگیری و درمان آنها و... را میتوانید در کتاب «بخوانید و سالم بمانید» تالیف عابدین قبولی بخوانید.
از وبلاگ "با خودم حرف میزنم" - جانا سخن از زبان ما میگویی
از وبلاگ "کافه تنهایی" - که حداقل تو ذهن خودت مرد بمونی
از وبلاگ "خرمالوی سیاه" - سفر همیشگی پستونک
از وبلاگ "میس طلبه بلاگ" - درد دل معلمانه
از وبلاگ "جوگیریات" - این محرم و صفر است
از وبلاگ "مستر طلبه بلاگ" - قانون آرامش
از وبلاگ "پرسپکتیو سرهنگ" - پست 84
از وبلاگ "عمو" - جملات یکسان
از وبلاگ "HOPE" پست 286
همچنین این چهار تا که به دلیل مشکل بلاگفا فعلاً در دسترس نیستند:
سخت ترین دوران آتئیست بودن فصل امتحاناست از وبلاگ "دچار باید بود"
باوفا خواندمت از عمد که تغییر کنی... از وبلاگ "مفرد مذکر بی مخاطب"
دانشگاه از وبلاگ "تلخ همچون چای سرد"
بر باد رفته از وبلاگ "خرمای سیاه"
سرسبز دل از شاخه بریدم، تو چه کردی؟
افتادم و بر خاک رسیدم، تو چه کردی؟
من شور و شر موج و تو سرسختی ساحل
روزی که به سوی تو دویدم، تو چه کردی؟
هرکس به تو از شوق فرستاد پیامی
من قاصد خود بودم و دیدم تو چه کردی
مغرور، ولی دست به دامان رقیبان
رسوا شدم و طعنه شنیدم، تو چه کردی؟
«تنهایی و رسوایی»، «بیمهری و آزار»
ای عشق، ببین من چه کشیدم تو چه کردی
+ فاضل نظری
هفتهی پیش برای ثبت نام یه سر رفتم تهران و برگشتم و حالا دوباره دارم میرم؛
خانوم 102 سالهی توی قطار و بعدشم مرور خاطرات دانشگاه تو مترو و
تا اونجا نوشتم که رسیدم خوابگاه و یه کم استراحت کردم و
11:39, زنگ زدم نگار؛
فکر کنم یه جایی بود که نمیتونست جواب بده
11:40, نگار زنگ زد؛
جواب ندادم که خودم زنگ بزنم (بالاخره من باهاش کار داشتم و من باید زنگ میزدم :دی)
11:41, زنگ زدم و ضمن سلام و ادب و احترام و تبریک مجدد قبولی و رسیدن به خیر و یه مشت دری وری
پرسیدم کجاست و مدارکمو برداشتم برم دانشگاه برای فارغالتحصیلی و ثبت نام؛
سر در دانشگاه و حتی نگهبان دم در هم عوض شده بود
خیلیا ایران نبودن, تهران نبودن, شریف نبودن
همهچی مثل روز اول دانشگاه بود
حس غریبانهای داشتم :(((((((((
برای ورود باید کارت دانشجوییمو نشون میدادم؛
به خانوم نگهبان گفتم این کارتم برای ما وفا نداشت, موندنی نبود, اومدم تحویلش بدم و برم
گفت میری و از دست ما خلاص میشی
کارتو گرفتم سمتش و با یه لبخند حرفشو تایید کردم :دی
هنوز مثل همیشه حواسم به مورچههای روبهروی دانشکده شیمی بود که یه موقع له نشن و
دانشکده مکانیک و ساختمان جدید دانشکده ریاضی و ساختمان ابنسینایی که ابنس صداش میکردیم؛
یه چشمم به سلف بود, یه چشمم سمت مرکز معارف و میم شیمینفت و کامپیوتر و فیزیک و
مثل روز اول دانشگاه یه جوری در و دیوار و دانشکدهها و آدمارو نگاه میکردم انگار اولین بارمه میبینمشون
11:58, نزدیک دانشکده برق؛ دوباره زنگ زدم نگار مختصات دقیقشو بپرسم ببینم کجای دانشکده است
مثل روز اول دانشگاه, هیچ کسو نمیشناختم و به این فکر میکردم که امروز کیارو قراره ببینم
مثل روز اول دانشگاه احساس غریبی میکردم
هوا گرم بود و مقنعهام سفت و مشکی و هنوز با نگار خداحافظی نکرده بودم,
هنوز گوشی دستم بود
ارشیارو دیدم
از دور؛
گوشی دستش بود؛ سری به نشانه سلام و شاید حتی احوالپرسی خم کردیم و
دورتر شدیم...
چند روز پیش میگفت:
رسیدم دانشکده و هنوز گوشی دستم بود؛
با نگار خداحافظی کردم و موبایلو گذاشتم تو کیفم و ساعت12, وقت ناهار و نماز بود و آموزش دانشکده بسته؛
مدارکمو نشون نگار دادم که کم و کسری نداشته باشه و رفتیم آزمایشگاه, مریمو ببینیم؛
بعداً شیرین هم اومد و سر و صدامون بیشتر شد و رفتیم عرشه
مریم و نگار, باهم و من و شیرین باهم نشستیم
من
با شیرین
تا یک, یک و نیم حرف زدم!!!
من, شیرین!!!
باورم نمیشد این همون شیرینی باشه که 5 سال از کنار هم رد شدیم و به یه سلام اکتفا کردیم و
صمیمانهترین حرفامون, در مورد چهار خط کد C بود
و حالا داشتم باهاش حرف میزدم!!!
بلند شدم و دو تا شکلات از کیفم دراوردم و یکیشو دادم شیرین و یه نگاهی به همکف انداختم و
مهدی رو دیدم
همون مه:دی که یه روز اتفاقی وقتی دنبال عکس ساختمان ابنسینا بوده, میرسه به وبلاگ من؛
یه همچین لوکیشینی بود: (البته این عکس محرم پارساله)
تا گوشیمو دربیارم زنگ بزنم که مهدی سرشو بالا بگیره منو ببینه, بچهها بلند شدن بریم پایین
از همکف که رد میشدیم, سلام و احوالپرسی و بعدش مسجد و
نرگس هم تو مسجد به ما ملحق شد
خوابگاه وضو گرفته بودم و تا بچهها وضو بگیرن, همون پایین, کنارِ در نمازمو خوندم
نماز خوندم چه نماز خوندنی!!!
دوباره مدارکمو چک کردم و فهمیدم کارنامه و نمرات هم برای ثبتنام لازمه و سریع رفتم سراغ پرینت کارنامه!
روبهروی تالارها دم در آموزش, فرزادو دیدم و به طیّ مسیرم ادامه دادم
با دست و سر اشاره کرد بایستم
منم ایستادم خب!!!
گوشی دستش بود؛ با دوستش خداحافظی کرد و (کلاً اون روز هر کیو میدیدم با موبایل حرف میزد!!!)
سلام و احوالپرسی کردیم و "نجور سن, نه خبر و تبریک و زیارت قبول و هانی منیم سوغاتیم..."
گفتم سوغاتی شما محفوظه, فعلا بریم پرینت کارنامه رو بگیریم
و چه خوب که حداقل یکی یادش بود که ما یه ماه پیش کجا بودیم!!!
گفت اول باید بری اتاق صد و دو یا سه فیش و رسید بگیری
اشتباهی رفتم اتاق بغلی و خانم شفیع زاده رو دیدم
مسئول امور بینالملل و کاراموزی, یا یه همچین چیزی
همون خانومه که میومد کلاس خط پهلوی و
نمیدونم چرا یهو با ذوق زایدالوصفی گفتم خانم شفیعییییییییییییییی زبانشناسی قبول شدم
بلند شد و اومد سمت من و بوس و بغل و تبریک و انگار نه انگار که ایشون مدیر و مسئول دانشگاهن و
منم دانشجو!!!
پونصد تومن ریختم به حساب دانشگاه و تکیه داده بودم به دیوار و منتظر بودم نوبتم برسه و درخواستمو بدم
که یه دختره اومد سمت من و سلام کرد و جواب سلامشو دادم و مات و مبهوت نگاش میکردم که کجا دیدمش
ذهنم خستهتر از اونی بود که به هیستوریش فشار بیارم
پرسیدم ببخشید شما؟
گفت من شقایقم, خواننده وبلاگت :)
شقایقی که یه روز وقتی تمرینای دینامیک سیستم رو سرچ میکرده میرسه به وبلاگ من و
جلسه بعد میاد میشینه ردیف دوم, پشت سر من و اتفاقاً همون جلسه, ارشیا یه کاری داشت و
باید میرفت پروژهشو تکمیل میکرد و ازم خواست اون جلسه رو براش فیلمبرداری کنم
منم گوشیو میگیرم دستم و یه کم فیلمبرداری میکنم و دستم خسته میشه و گوشیو میذارم روی صندلی؛
هر چی تنظیم میکردم که گوشیمو یه جایی تکیه بدم که خودش فیلم بگیره نمیشد
یه دختره که پشت سرم نشسته بود چند تا ماژیک هایلایت بهم داد بذارم پشت گوشیم
کلاس که تموم شد, ماژیکارو بهش پس دادم و تشکر کردم و
بعداً شقایق کامنت گذاشت که اون دختره که پشت سرت نشسته بود و ماژیک داد, من بودم
و من چه قدر خواشحال بودم که اون روز آدمایی رو میبینم که بهم انرژی میدن, بدون اینکه خودشون بدونن :)
نگار زنگ زد که با جوجه کباب برای ناهار اوکی ام یا نه
تا پرینت کارنامهمو بگیرم, مریم و نرگس غذارو سفارش داده بودن و
شب رفتیم خوابگاه, واحد نرگس اینا؛
برای شام پودر کتلت گرفته بودم که کتلت درست کنم باهم بخوریم؛
ماهیتابه و روغنم نداشتم و از نرگس گرفتم
ولی خب نمیدونستم توش تخم مرغم میریزن
میدونستمااااااااااا, ینی قبلاً درست کرده بودم و تخم مرغم ریخته بودم توش ولی خب اون شب یادم نبود و
این جوری شد:
که پس از دو ساعت تقلا و خوددرگیری و کشتی گرفتن با کتلتهای مذکور, رفتم از آقا جاوید تخممرغ گرفتم و
این بار با ماهیتابهی نگار نتیجه شد این:
+ پایان خاطرات یکشنبه 94/6/15
چرا خاطرات هفته پیش تموم نمیشن آخه؟!
عی بابا!!!
برای سال تحصیلی جدید یه کیف سفید - صورتی خریدم (خجالتم خوب چیزیه, انگار میخوام برم مدرسه :دی)
هر سال شهریور ماه یه همچین اوضاعی دارم؛ این عکس اتاقمه (شهریور پارسال)
امسال یه چمدون بزرگم اضافه شده
الان کمدمو یه کم جابهجا کردم و در شرایطی که در تصویر زیر مشاهده مینمایید, دارم اینارو تایپ میکنم
اون کوزه رو هم هیشکی دوستش نداشت و خانواده میخواستن بندازنش دور, نجاتش دادم
البته مال خودمه هااااااااا, یادگار سفر همدان چندین سال پیشه, خیلی خیلی چندین سال پیش!
اون عکس سمت چپی, عکس من و امیده,
قاب عکس سومی هم کادوی تولدمه که 6 , 7 سال پیش سهیلا برام خریده بود
قاب عکس کناریشم که خرس پوهه بازم کادوی تولدمه؛ از طرف مهسا, 6 , 7 سال پیش
دارم با خوندن غزلیات فاضل نظری خودمو برای مشاعرهی آخر هفتهی وبلاگ مسترنیما آماده میکنم!
البته اگه بشه و نت داشته باشم با دو کاراکتر تورنادو و شباهنگ حضور به عمل میرسونم (بین خودمون بمونه)
با تشکر از دوستانی که کامنت گذاشتن, ایمیل زدن و با اسمس و زنگ و نامه و پیغام و پسغام و کبوتر نامهبر و به هر نحوی که شده بهم اطلاع دادن که مهمان دیشب برنامهی خندوانه آقای دکتر آهنگر دادگر بوده و با تشکر ویژه از دوستانی که پرسیدن آیا من و آقامونم توی اون برنامه حضور داشتیم یا نه, اولاً کدوم آقا؟ ما آقامون کجا بود آخه؟ و جا داره از پشت همین تریبون و از بالای همین منبر بگم یه شوهرم نداشتیم باهاش ساده ازدواج کنیم با مهریه 14 سکه, بریم مهمون خندوانه بشیم! والا :)))
انشاءالله از هفتهی آینده, کلاسها شروع میشن و پس فردا دوباره برمیگردم تهران و این روزا درگیر خرید و آماده کردن وسیلههام و بستن چمدونم و چون روزهای اول ممکنه نت نداشته باشم پستهایی که قرار بود آخر هفته منتشر بشن رو آماده کردم و قبل از رفتن, در اولین فرصت منتشر میکنم
راستش چند وقته فرصت نکردم بشینم پای تلویزیون و دیشبم خونه نبودم و کامنتا و ایمیلاتونو ندیدم؛ بازپخش صبح خندوانه رو هم از دست دادم و ظهر تا برسم خونه تموم شد و به دقایق آخرش رسیدم و منتظر بازپخش یا تکرار ساعت 17ام؛ ولی هدیهی جناب خان و اون ماسک, لایک داشت و از پشت همین تریبون با هموطنان عزیز جنوبیم ابراز همدردی میکنم.
در مسیر سفر به یک کلبه رسیدیم. جایی شبیه رستوران بود. فقط یک نوع غذا داشت که آن هم قزل آلا بود. چون جای خیلی زیبا و خوش منظرهای بود، همانجا توقف کردیم تا نهار بخوریم و چند ساعتی استراحت کنیم. خانمِ صاحبِ ملک، خیلی خوشصحبت و مهربان بود و خیلی زود با ما دوست شد. جایی که میز و صندلی برای غذا خوردن گذاشته شده بود فقط سقف داشت. به همین دلیل سگ و گربه صاحبخانه راحت در رفت و آمد بودند.
دوست من خیلی از سگ میترسید و نمیتوانست غذایش را بخورد. حیوانهای بیچاره هم بوی غذا به مشامشان خورده بود و از آنجا نمیرفتند. خانم صاحب رستوران کمی با ما حرف زد و سعی کرد توضیح دهد که آنها آزاری به ما نمیرسانند. اما وقتی ترس زیاد دوستم را دید، سگش را به شدت دعوا کرد و به او گفت که از آنجا دور شود. بعد نگاهی به گربه اش انداخت و گفت: "شما" هم همینطور!
من و دوستم با لبخند به هم نگاه کردیم و جمله او را تکرار کردیم، البته با تاکید روی کلمه "شما". خیلی برایم جالب بود که میدیدم اینجا حتی گربه را هم محترمانه خطاب میکنند.
مردم آمریکای لاتین عمدتا مودب هستند. بارها و بارها دیدهام که پدر و مادرها فرزندان خیلی کوچک خود را هم محترمانه خطاب میکنند. فرزندان که دیگر جای خود دارند. مردمی که همدیگر را نمیشناسند یا کم میشناسند هم، همگی یکدیگر را محترمانه خطاب میکنند.
مودب بودن مردم لاتین در دستور زبانشان هم تاثیر گذاشتهاست. یکی از ضمایر شخصی در همه زبانها، دوم شخص جمع است. در زبان اسپانیولی برای مخاطب قرار دادن چند نفر، دو ضمیر وجود دارد که یکی معمولی (vosotros) و دیگری محترمانه (ustedes) است. جالب آنکه در آمریکای لاتین اصلا از ضمیر vosotros استفاده نمیشود. افعال هم در این حالت صرف نمیشوند و برای مخاطب قرار دادن چند نفر، همیشه از ضمیر و صرف فعل به صورت محترمانه استفاده میشود.
این یکی از تفاوت های اساسی در زبان اسپانیاییها و لاتینیهاست. اگر کسی در حرف هایش از vosotros استفاده کرد، میتوانید اطمینان داشته باشید که او اسپانیایی است. در حالت مفرد هم لاتینیها بیشتر از ضمیر "شما" استفاده میکنند و اسپانیاییها بیشتر ضمیر "تو" را بکار میبرند.
فکر میکنم این فرهنگ لاتینیها هم میتواند ریشه در گذشته تاریخی این منطقه داشته باشد. البته این را باید زبانشناسان و تاریخدانان بگویند. اما آنچه که به نظر میرسد این است که سالها استعمار اسپانیا بر کشورهای آمریکای لاتین، بر گزینش واژگان توسط مردم تاثیر گذاشته است. این تاثیرات امروز به صورت یک فرهنگ عمومی در آمده و باعث شده ما مردم این منطقه را مردمِ مودبتری بشناسیم.
در فاصلۀ سالهای 1392 تا 1394 تعدادی از واژههای عمومی در شورای واژههای عمومی فرهنگستان طرح و نهایتاً تصویب شد. این واژهها تصویب مقدماتی شدهاند و به مدت سه سال در اختیار عموم قرار گرفتهاند. چنانچه صاحبنظران و اهل فن نظری در مورد هریک از این واژهها دارند میتوانند با ذکر مستندات و دلایل مربوط، نظـر خود را از طریق کامنت اعلام نمایند :دی
معادل فارسی |
واژۀ انگلیسی |
دورخرید |
teleshopping |
گزارهبرگ |
fact sheet/ factsheet |
سراسرنما |
panorama |
پیشنهاده |
proposal |
پاروَک |
scooter |
رانَک |
segway |
نورپز |
solardom |
فروش تلفنی |
telesales |
خودپرداز |
automated teller machine (ATM) |
فراپرداز |
virtual teller machine (VTM) |
خودعکس |
selfie |
خودعکس جمعی |
group selfie |
بازویی |
handheld monopod
syn.: handle selfie monopod, selfie stick
|
پردازه |
point of sale (POS) |
سامانۀ پردازه |
electronic funds transfer at point of sale (EFTPOS) |
کارتخوان پردازه |
EFTPOS terminal
abbr.: POS terminal, credit card terminal, payment terminal
|
سنجاقی (این واژه در جامعه با معادل «پیکسل» رواج دارد)
|
pin button |
رهیاب |
GPS navigation device |
دلفینخانه |
dolphinarium |
خاکزیدان |
terrarium |
آژینکاری |
piercing |
نویسهنگاری |
typography |
نویسهنگاشتی |
typographic |
گلآهن |
fer forgé |
ادامهی پست قبل...
داشتم فکر میکردم بین همهی بیماریها, شاید آلزایمر کمدردترینشون باشه
خانومه میگفت چند وقته قرصاشو بهش نمیدیم, چون دکترش گفته قرصای آلزایمر عمرشو بیشتر میکنه
میگفت هیچوقت راضی به مرگ مادرم نبودم ولی خیلی اذیتم میکنه و منم دیگه پیر شدم, 60 سالمه
اینارو موقع پیاده شدن میگفت و بابای اون پسره که اونا هم اومدهبودن برای ثبت نام حرفاشو میشنید و
آقاهه گفت مادر منم زنده است و پدر همهمونو درآورده و خستهمون کرده بس که ناله و نفرین میکنه
قدر زحمتامونو نمیدونه و همهاش بد و بیراه میگه و نه اجر و ثوابشو میخوایم و نه عاقبت به خیری
آقاهه که اینارو میگفت, خانوما آرومش میکردن که آقا این جوری نگو و زحمتاتو با این حرفا به باد نده و
آقاهه چنان که گویی داغ دلش تازه شده باشه میگفت شما که نمیدونید من و خواهر برادرام چی میکشیم!
تا حالا مسیر راهآهن تا خوابگاهو با بیآرتی یا مترو امتحان نکرده بودم
به خاطر چمدون, همیشه آژانس میگرفتم و بیست سی تومنی برای این مسیر پیاده میشدم
این سری چون چمدون نداشتم و روبهروی راهآهن, مترو بود, با مترو اومدم
تو مترو, پسره به دوستش میگفت فلانی (معاون یا مدیر یا معلمشون) به باباش گفته کفش چرم براش بخره
تا بهش نمره بده و اینام براش خریدن و میگفت از وقتی براش کفش چرم خریدیم هوامو داره و مشکل نمره ندارم
یادمه یه دختره سر جلسه کنکور داشت به دوستش میگفت فلان درسو چند شدی؟
دوستش گفت منم مثل خیلیا افتادم
دختره گفت من 15 شدم, برگه ام رو هم سفیدِ سفید دادم!
اون یکی دختره پرسید آخه چه جوری؟
دختره گفت پایین برگه یه جمله تاثیرگذار برای ش. نوشتم (ش. اسم استادش بود! نمیدونم کدوم دانشگاه!)
اینا این جوری درس پاس میکنن اون وقت ما ده بار الکمغو برمیداریم آخرشم با 10 پاس میکنیم!
تمام اون چهار ساعتی که داشتم به سوالای کنکور جواب میدادم, ذهنم درگیر جمله تاثیر گذار این دختره بود
هر چی فکر میکردم, هیچ جملهی تاثیرگذاری به ذهنم نمیرسید که آدم برگه سفید بده و 15 بشه!!!
تازه به دوستش میگفت بیشتر درسامو اینجوری پاس میکنم!!! چه جوریش بماند!
تابستون پارسال که میرفتم کاراموزی, یه کم از برخورد مسئولین دلخور بودم
یادمه اومدم نوشتم ملت پول میگیرن که دقیقاً چی کار کنن تو این مملکت؟
جواب تلفن که نمیدن, نمره مفت هم که میدن, نمره مفت هم که میگیرن
به 12 اعتراض میکنن و 20 هم که میشن!
دقیقاً تعریفشون از نون و نمرهی حلال چیه؟
رسیدم ولیعصر؛
باید پیاده میشدم و خطمو عوض میکردم که برم سمت آزادی و شریف
هر چی به دانشگاه نزدیکتر میشدم, خاطرات بدی که هیچ وقت تو وبلاگم ننوشتم هم بهم نزدیکتر میشدن
خاطراتی که دیگه بد نبودن,
یاد اون روزی افتادم که از دست 91ایا عصبانی بودم
یه یارویی که نوبل فیزیک داشت از "خارج" اومده بود شریف که بره رو منبر و حرف بزنه
91ایام کلاسو پیچوندن برن سخنرانی اون یارو
زنگ زدن که شما سه تا ینی من و بهنوش و فرزاد که 91ای نبودیم, کلاسو بی خیال شیم که اونا غیبت نخورن
اینکه این 91ایا شمارهمو از کجا پیدا کرده بودن بماند
بهشون گفتم اجازه بدید اول با استاد صحبت کنم بعد, خب زشته یهو همهمون نریم سر کلاس
گفتن نه؛ بعداً به استاد میگیم و تو نرو سر کلاس و به اون دو تا هم بگو نرن
رفتم دیدم فرزاد تنهایی نشسته سر کلاس و لواشک میخوره
دو تا لواشکم به من داد که یکیشو دادم به بهنوش
استاد اومد و یه کم جا خورد و گفت چاره ای نیست, کلاسو تشکیل نمیدیم
نه اونا غیبت خوردن نه ما سه تا امتیاز ویژه گرفتیم! ولی حرکتشون خیلی زشت یا بچهگانه یا غیرحرفهای بود
مخصوصاً اصرارشون, که چون ما نمیریم سر کلاس, شما هم نرو!
اینکه چرا ما سه تا با این سال پایینیا این درسو داشتیم, دلیل داشت که هر بار خواستم بنویسم منصرف شدم
داستان این بود که گرایشای الکترونیک, مثل من و بهنوش و فرزاد باید دو تا از این چهار تا رو پاس میکردیم:
اصول ادوات
خود ادوات
سی ماس
الک صنعتی
گرایش الکترونیک یه درس ادوات پیشرفته هم داره که برای ارشد و دکتراست
این 3 تا ادوات رو اشتباه نگیرید, یکیش اصول ادواته یکیش خود ادواته یکیش ادوات پیشرفته!
من از اون چهار تا درس, اصول ادوات رو پاس کرده بودم و نمرهام هم خوب شده بود
یه درس دیگه هم باید برمیداشتم و دوست داشتم حالا که اصول ادواتو پاس کردم, خود ادواتم پاس کنم
ولی خب چند سالی بود که ارائه نمیشد و مجبور بودیم سی ماس یا الک صنعتی برداریم
که من با دکتر ک. الک صنعتی برداشتم و بهنوش سی ماس برداشت
اوضاع تمرینا و کوییزای الک صنعتیم خوب بود همه شون در حد 9 از 10,
حتی کتابی که استادمون نوشته یا ترجمه کرده بود رو هم میخوندم و
نمره ای که برای یه همچین درسی تصور میکردم یه چیزی تو مایه های 17, 18 بود
دقیقاً روز حذفW (روز حذف یه روزیه که میشه یه درسو حذف کرد, ینی انگار اصن اون درسو نداری, ولی این کار هزینه داره و تو کارنامه ثبت میشه که فلان درسو حذف کردی), روز حذفW نمرههای میانترم اومد و استاد به نصف بچهها میل زده بود که برن درسو حذف کنن؛ چون نمره هاشون کمتر از حد انتظارشه
به منم ایمیل زده بود
بهش گفتم که من سال آخرم, ینی چی؟! راهی برای جبران نیست؟
و دو تا راه پیشنهاد دادم و گفتم اوکی حذف میکنم ولی تابستون معرفی به استاد بگیرم همین درسو
یا اگه نه, یه شرطی روی پایانترم بذاره که حذف نکنم
جواب داد "BOTH NO"
منم حذف کردم
بدون هیچ اصرار و خواهشی!!!
ولی بعد از حذف اون درس, همه ی جلسههارو تا آخر رفتم
جزوه هم نوشتم حتی
حتی همهی تمرینا و کوییزارم دادم
هیچ کس, حتی TA درس و نزدیکترین دوستامم نفهمیدن حذف کردم
حتی شماها!!!
حتی شب امتحان بچهها زنگ میزدن اشکالاشونو میپرسیدن, عکس تمرینا و جزوه رو میخواستن و
9 صبح اون روزی که امتحان پایان ترم الکصنعتی داشتم, چون حذفش کرده بودم نرفتم سر جلسه امتحان
اون روز مسترنیما پست گذاشته بود که هر کی بازدیدکننده صد هزارم وبلاگم بشه, جایزه داره
همون موقع کامنت گذاشتم که من نفر صد هزارمم!
برنامه امتحانیم تو وبلاگم بود و میترسیدم یکی ابراز دقت کنه و
بگه چرا اون موقع که برای مسترنیما کامنت گذاشتی, ینی 9 صبح, سر جلسه امتحان الک صنعتی نبودی؟
که خب خداروشکر کسی ابراز دقت نکرد...
بگذریم
اون ترم تموم شد و اتفاقاً بهنوش هم سی ماس رو حذف کرد, چون نمره اونم دور از حد انتظار بود و
به هر حال ما باید 2 تا از اون 4 تا درسو پاس میکردیم
هر دومون اصول ادوات رو پاس کرده بودیم و حالا میخواستیم ادوات برداریم که ارائه نمیشد
حتی سی ماس هم دیگه ارائه نشد
همهاش به اون دختره فکر میکردم که میگفت برگه خالی تحویل استاد دادم 15 گرفتم
میگفت به 12 اعتراض دادم بیستش کردن
با استاد راهنمام صحبت کردم که مدیر گروه الکترونیک هم بود و ادوات پیشرفته ارشد و دکترا رو ارائه میداد
درخواست دادیم که به جای سی ماس یا ادوات یا الک صنعتی که ارائه نمیشه یه درس مشابه دیگه برداریم
همین بیوسنسور, با 91ایا!
موافقت کرد
حالا همین استاد ینی دکتر ر.ف. که برگه درخواست مارو امضا و موافقت کرده بود میگه نمیشه!
میگه بیوسنسورو به جای هیچ درسی قبول نمیکنم!
هر چند دکتر ع.ف. که استاد اصول برقم بود و مسئول آموزش, یکشنبه گواهی فارغالتحصیلیمو امضا کرد
ولی این رفتار دکتر ر.ف. رو هیچ وقت فراموش نمیکنم و
یادم نمیره که حتی استاد شریف هم ممکنه بزنه زیر حرفش
جسمم تو مترو بود و روحم توی دانشگاه پرسه میزد
هرچی به مسیر دانشگاه نزدیکتر میشدم, خاطرهها دیوانهوار رو اعصابم تاخت و تاز میکردن
هرچی سعی میکردم رو یه موضوع دیگه تمرکز کنم نمیشد
دلم برای بعضی خاطرهها و بعضی آدما تنگ شده بود
برای سبا و امثال سبا که دیگه هزاران کیلومتر باهام فاصله دارن؛ برای اون ور آبیا!
برای سبایی که جلسه آخر حواسم نبود مدارو ازش بگیرم و
نیم ساعت قبل آزمایش, مدارو از خونهشون برام پست کرد
یاد دکتر ف.ف. افتادم و اون جلسه که عینک همراش نبود و من ردیف اول نشسته بودم و
یهو اومد سمت من و گفت خانوووووووووووم! چشمام ضعیفه اینو برام بخون!!!
گفتم "480 پیکو فاراد"
با صدایی که در و پنجرهها بلرزه گفت خانووووووووووم شما هنوز نمیدونی مقدار این خازنا در حد میکروئه؟
دلم برای خودش و خانووووووووم گفتناش تنگ میشه
برای روزایی که دیر میرسیدم سر کلاس یا اصن نمیرسیدم و تو راهپلهها خِفتم میکرد که خانووووم! کجا بودی؟
برای حضور و غیابای دکتر م.ف. و به اسم کوچیک صدا کردناش
یاد میانترم میکرو که نگار زودتر از همه پاس کرده بود و هر ترم هر کدوممون میکرو داشتیم, خراب میشدیم رو سرش
یاد اون روزی که مژده داشت برای میکرو خلاصهنویسی میکرد و
فرزاد خلاصههاشو دیده بود و گفته بود تحت تاثیر هماتاقیت (ینی من) چه قدر مرتب و منظم شدی
ینی حتی پسرا هم میفهمیدن من هر ترم با کی هماتاقی ام و چه شخصیت تاثیرگذار و تاثیرناپذیری دارم :))))
یاد آخرین آزمایش مدار مخابراتی و BNC و مسئول کارگاه برق که تلاش میکرد موقع لحیم کردن کمکم کنه
یاد یه حس نفرت انگیز, وقتی هم اتاقیت داره میره پارتی و
هر چی تو و اون یکی هماتاقیه اصرار میکنی شلوار بپوشه, میگه نه, مدلِ این مهمونی اینجوریه!
یاد وقتی که میشینی پای درد و دلش و میگه اگه داداشم بفهمه کجاها میرم سرمو میبُره :|
یاد اون روز که یکی دو ساعت دیر رسیدم خوابگاه و مژده گفت امروز دیر اومدیاااااااااا!
انگار انتظار داشتم یکی حواسش بهم باشه و نگرانم باشه و
بدونه همیشه چهار و نیم برمیگردم خوابگاه و بدونه ساعت 6 ینی دیر
یاد اون روز که الهه, هماتاقی سابقم برای سابجکت اومده بود تهران و
اومد ازم ماشین حساب بگیره و برام برنج آورده بود
از این برنجای پفکی که همه رو یه تنه و تنهایی خوردم و
همین که منو دید گفت واااااااااااااااااای موهاتو کوتاه کردی!!!
گفتم همهاش چند سانت کوتاش کردم, چرا جوسازی میکنی :))))
یاد روزای اولی که میدادم موهامو برام ببافه و
یاد آدمایی که حواسشون به من و دیر و زود اومدنام و بدخط شدن و کم محلی و کمتر خندیدنام بود
یاد آدمایی مثل سعید که هر موقع سر کلاس پَکَر و پریشون بودم, حالمو از مهدی میپرسید
(بارها گفتم, همهی 90 ایا یه طرف, اینا یه طرف!!!)
یاد دیود زنر 3.3 و پتانسیومتر 100 کی آزمایشگاه پالس
یاد اون روزی که سبزی خریدم و مژده گفت سر راه سنگکم بگیرم و
من روم نمیشد برم نونوایی!
مژده گفت برو ببین اگه بسته نبود زنگ بزن خودم بیام بگیرم و
یاد روزی که با نون تازه و سبزی برگشتم خوابگاه
اون روز که آزاده اومده بود با مژده درس بخونه و برای عصرونه نون پنیر سبزی خوردیم و
آزاده میگفت یکی از پسرای فامیلشون به تره میگه سبزی خطکشی :)))))
یاد اون روز که تولد سهیلا بود و کلهی سحر زنگ زدم و بیدارش کردم که اولین کسی باشم که تبریک میگه
و یاد انجیرهایی که سهیلا از تبریز برام فرستاد
به انضمام یه شونهی خوشگل چوبی
و اون یادداشتش که نوشته بود انجیرها نشُسته است و قبل از خوردن بشورمشون
روز دفاع از پایاننامه و توی سالن مطالعه تمرین کردن و بلاگ اسکای و امواج مغزی و الویهی بدون نمک!
یاد آخرین پروژهای که ارائه دادم و آخرین روز کارشناسیم, یاد این شکل موج مثلثی,
روز ارائه پروژه پالس, یاد اون نیم ساعت قبل از بلیتم برای برگشت به خونه
یاد این سالها و روزایی که خبر فوت یکیو از پشت تلفن شنیدم و
یاد زنگای دوست بابا که عمو صداش میکنم
بیچاره هر موقع زنگ میزد میدونستم یه خبریه که زنگ زده
یه بار همینجوری برای احوالپرسی زنگ زده بود,
قلبم اومد تو دهنم تا مکالمهمون تموم شد و خداحافظی کرد
هزار بار صلوات فرستادم و آیه الکرسی خوندم پشت تلفن که کسی طوریش نشده باشه
بدیِ مترو اینه که به جز فکر کردن کار دیگهای توش نمیشه انجام داد
استاد معین پیاده شدم و
داشتم فکر میکردم کاش منم مثل اون خانوم 102 ساله آلزایمر داشتم
این همه خاطره اذیتم میکنه
خوباش دلتنگم میکنه و بداش سوهان روحمه
رسیدم خوابگاه و مستقیم رفتم واحد نگار و نرگس اینا و
وسیلههامو گذاشتم اونجا و مدارکمو برداشتم و راهی دانشگاه شدم و
به این فکر میکردم امروز قراره کیارو ببینم...
مثل وقتی که بعد از مراسم چهلم, ناهار دعوتین و خالهی فوقالذکر میاد میشینه کنارت و
هی سس و پیاز و نمکدون میده, هی تو لیوانت نوشابه میریزه, هی تو بشقابت سوپ میکشه,
بعد وقتی داری برنج میخوری, هی میگه اگه نمیخوری برات یه بار مصرف بگیرم
گروه تلگرام دخترای برقی ورودی 89:
و بدین سان, اینجانب راهی تهران شدم و دوباره غم غریبی و غربت
یه کم هم حالم گرفته بود که سهیلا تهران قبول نشده که باهم بریم...
حالا مگه بلیت پیدا میشد!
به خاطر ثبت نام و دانشگاه, ملت با قوم و قبیله و ایل و طایفهشون میخواستن برن تهران
و عرضه کم و تقاضا زیاد و
بابا هم مسافرت بود و نمیتونستم با بابا برم
با مشقت فراوان, یه دونه بلیت "قطار اتوبوسی" پیدا کردم و
از اونجایی که تا حالا تجربهشو نداشتم, کلی استرس داشتم که چه جوریه!
به فامیلهای تهرانی هم خبر ندادم میرم تهران که نرم خونهشون؛ چون خونهشون خوش نمیگذره
والا!
تابستون همهی وسیلههامو آورده بودم تبریز و هیچی تو خوابگاه نداشتم!
با این حال, نمیخواستم با خودم چمدون ببرم, فقط لپتاپ و یه پتوی مسافرتی؛
صبح دیدم یکی زنگ میزنه, خواب بودم, تا بردارم قطع شد,
مامان مژده بود
بعد دیدم یکی داره در میزنه!
با موهای افشون و پریشون و یه چشم باز و اون یکی بسته درو باز کردم دیدم عه! مامانِ مژده است
مدارک مژده رو آورده بود که با خودم ببرم تهران و برسونم دست مژده به انضمام یک عدد ماهیتابه
که صادقانه بهش گفتم چمدون نمیبرم ولی اگه همین یه دونه ماهیتابه است میبرم و
گفت عکسا تعدادش کمه, به مژده بگم از عکسای قدیمیش بده دانشگاه
(فکر کن آدم عکس دبیرستانشو بده برای ارشد :دی)
خمیازه کشان اومدم ماهیتابه مورد نظرو تو کیفم جاسازی کردم و
اسمس دادم به مژده که 6 تا عکس یکسان نداشتی و اگه میخوای اسکن کنم بدم دوباره برات چاپ کنن و
(برای آشنایی با مژده, پست 169 و داستان جعل سند را بخوانید رمز: Tornado)
اگه یادتون باشه که میدونم نیست,
پست 159 گفتم چه قدر این فرهنگستان نازه, چه قدر ماهه, چه قدر دوست داشتنیه
بعد به جای اینکه بیام بگم چرا چه قدر نازه, ماهه, دوست داشتنیه, یه مشت دری وری گفتم و
بقیه حرفامو نگهداشتم برای بعد
و اما بعد!
اون روز (ینی چند ماه پیش و چند روز بعد از مصاحبه) خانم محمدی از فرهنگستان زنگ زد
که ما هر چی به اداره امور خوابگاههای شریف زنگ میزنیم کسی جواب نمیده
منم شماره خوابگاه خودمونو دادم و از خانم محمدی پرسیدم که آیا خودم هم پیگیری کنم یا نه
اونم گفتم نه, نگران نباش, ما خودمون پیگیر هستیم
اینا نامه میدن و فکس و کلی کار اداری و این به اون پاس میده و اون به این و تهش دانشگاه میگه نه و نمیشه
خانم محمدی و مدیر آموزش و کارشناس آموزش و سایر دوستان! بدون اینکه به من بگن و به من استرس بدن,
به دانشگاههای دیگه درخواست میدن و چند ماه قضیه رو پیگیری میکنن
تا اینکه شهید بهشتی قبول میکنه که من برم خوابگاه اونا
چون گرایش ارشدم, خوابگاه نداشت و شرط ضمن مصاحبه این بود که اگه اینا بهم خوابگاه ندن, از مصاحبه انصراف میدم
نتایج ارشد که اعلام شد, زنگ زدم خوابگاه خودمون ینی همین شریف ببینم معرفینامه ام تایید شده یا نه
مسئول خوابگاه گفت خبر ندارم و نمیدونم و یه شماره داد که ظاهراً شماره اداره امور رفاه دانشگاه بود؛
زنگ زدم اونجا و ارجاع دادن به اداره امور خوابگاهها و خانومه گوشیو برداشت و منو نشناخت!
گفت من هیچی یادم نیست, سرم شلوغه اعصاب ندارم نمیدونم و قطع کرد!!!
زنگ زدم فرهنگستان و خانم محمدی و پرسیدم قضیه چیه و گفت قراره بری خوابگاه شهید بهشتی
داستان اینه که ماها خیلی وقتا آبروداری کردیم و
این مدل رفتارهارو گذاشتیم به حساب خستگی کارمندان دانشگاه و
سکوت کردیم و بدون گله و شکایت, فقط تحمل کردیم
ولی خب, ترجیح میدادم امثال خانم محمدی که یه جورایی غریبه هستن,
متوجه اخلاق حسنهی مسئولین دانشگاه ما نشن
حالا دانشگاه شهید بهشتی نه سر پیازه نه ته پیاز, ینی نه دانشجوی اونجا بودم نه هستم نه خواهم بود,
ولی با اون همه دانشجو و امکانات کم, درخواستو قبول کرده و
شریف که اتفاقاً سر پیازه و تعداد دانشجوهاش کمتره و جای خالی و امکانات هم داره, رد کرده
بگذریم
به هر حال قرار بود, با نرگس هماتاقی بشم, ولی خب شاید قسمت نبود,
شاید صلاح نبود که تو این بازه زمانی تو اون مختصات مکانی باشم,
ولی از اینکه حداقل وقتی میرم شهید بهشتی تنها نیستم و نگار هست, خوشحالم
برگردیم سراغ قطار!
همین که سوار شدم اسمس دادم به داداشم که
و به جای اینکه 8 صبح برسم تهران, نه و نیم رسیدم
و با تصوری که از قطار اتوبوسی داشتم فکرشم نمیکردم آب بدن!!!
نگارم بلیت اتوبوس پیدا کرد و با اتوبوس اومد
همقطارانم سه تا خانم مسن به انضمام یک بانوی 102 ساله و یه دختره هفت هشت ساله بودن
دختره, دختر یکی از خانومای مسن بود, اون خانم 102 ساله هم مامانِ اون یکی خانم مسن بود
داشتن میرفتن خونهی نوه کوچیکه که تهران زندگی میکنه, یه نوه دیگهشم کرج زندگی میکرد و
خانوم مسن سوم هم تنها بود
منم تنها بودم
در کل 6 نفر بودیم تو کوپه
تا صبح داشتن در مورد عروسا و داماداشون حرف میزدن
و اینکه چرا این عروسشونو دوست دارن و از اون یکی بدشون میاد
و هر سهشون معتقد بودن باید با عروس و دوماد جوری برخورد کرد که پررو نشن و
یکیشون میگفت من اجازه نمیدم بهم بگن مامان!
میگفت اونا که بچههای من نیستن, عروس و داماد غریبه است و
داخل پرانتز اینم بگم که سه تا از دخترای فامیل که اخیراً ازدواج کردن,
شرط ضمن عقدشون این بود که با خانواده شوهرشون زندگی نمیکنن
رسماً نوشتن و امضا کردن و سر همین موضوع کلّی باهاشون بحث و مخالفت کردم,
حالا من نه سر پیاز بودم نه ته پیاز
ولی دوست داشتم راجع به این موضوع بیشتر فکر کنم و
نتیجه بحثامون این بود که دخترا و ایل و طایفه فرمودند "بیر نانجیب گینانانین اَلینه توشسن حالیوی سروشاخ"
مضمونش اینه که ایشالا گیر یه مادرشوهر بیرحم! میافتی, اون وقت حالتو میپرسیم
حالا امیدوارم یه همچین موجوداتی که تو قطار دیدم, نصیبم نشه ولی من کماکان سر حرفم هستم :دی
بدیش اینه که متن شروط ضمن عقد اینارو بابا مینویسه
چون بابا حقوق خونده, ملت میان همچین کارایی رو میسپرن به بابا که بعداً سرشون کلاه نره :||||||
داخل همین پرانتز, یه پرانتز دیگه هم باز کنم یه چیز بامزه بگم
عید, مراسم عقد پریسا, متن این شرط و شروط رو بابا نوشته بود و خودش اون موقع مسافرت بود
این آقاهه که داشت خطبه رو میخوند, در مورد یه کلمهای که بابا استفاده کرده بود توضیح خواست
در مورد خرج تحصیل پریسا بود که پسره بده یا باباهه و
بابا نوشته بود که پسره فقط مانع نشه و خرجشو باباش میده و آقاهه که خطبه رو میخوند همینو میپرسید و
هیشکی نمیتونست درست و حسابی توضیح بده,
بابای پریسا برگشت گفت آقا اونو بیخیال شو
ینی بعداً که فیلم مراسمو میدیدیم ترکیده بودیم از خنده
دو تا پرانتزو ببندیم بریم سراغ خانومای قطار
استثنائاً مقنعه سرم کرده بودم که یه موقع, موقع ثبت نام گیر ندن
چون یه بار دانشگاه تبریز به خاطر شال به من و دوستام اجازه نداده بود بریم تو و
به دلیل ضیق وقت و عجله, اشتباهاً مقنعه مدرسهمو سر کرده بودم که یه کم سفت بود و داشتم خفه میشدم
همین که سوار شدم, خانوما وقتی با یک عدد دختر چادری با حجب و حیا با مقنعه مشکی
که مقنعه لامصب عقبم نمیره و سفتِ سفته, مواجه شدن, ابراز احساسات کردن که
به به و چَه چَه چه دختری, چه قدر خانوووووووووووووم!
منم که قیافه ام دو نقطه دی بود که چه جوری تا صبح با اینا میخوام سر کنم :دی
تا حالا تو عمرم موجود زندهای که بیشتر از یه قرن قدمت داشتهباشه رو ندیده بودم
اجازه گرفتم که باهاش عکس بگیرم و
همهاش دستشو بلند میکرد که دعا کنه و دستشو میگرفتم که تکون نده ولی مگه ترتیب اثر میداد!!!
حالا تو اون هاگیر واگیر برگشته میگه دخترم چرا دستات انقدر سرده!؟
خانومه میگفت وقتی ازدواج کردم مامانم هم بردم خونه شوهرم, ینی همین خانم 102 ساله رو
میگفت شوهرم هم مامان و باباشو آورد و چند سال باهم زندگی کردیم
میگفت مامان و بابای شوهرم فوت کردن و مامان من الان 102 سالشه
میگفت نوههام و عروسا و دامادا و بچههام به شوخی میگن عزرائیل پروندهی مادرجونو گم کرده و
یه ماه پیش تولد 102 سالگیش بوده و میخوان برای تولد 103 سالگیش بگن از صدا و سیما بیان
میگفت یه بار خواستم ببرمش سالمندان, تو خواب دیدم چند تا سگ دور و برمو گرفتن و محاصرهام کردن و
دیگه منصرف شدم
آلزایمر داشت, تو قطار دخترشو ینی همین خانم 60 ساله رو که اینارو تعریف میکرد نمیشناخت,
ولی دخترش وقتی بلند میشد میگفت نرو, تنهام نذار, بشین پیشم
همهاش میپرسید این چیه, اون چیه, چراغو نگاه کن, کوه و درختارو ببین و یه جمله رو مدام تکرار میکرد
مثلاً هر چند دقیقه یه بار میگفت "بلّی دییر بورا هارادی"
ینی معلوم نیست اینجا کجاست و نان استاپ ریپیت میشد
هر کی رو میدید میپرسید "بورا قراپّادی؟ ", "سن قراپّالی سان؟"
ینی اینجا قراپّاست؟ تو اهل قراپّایی؟
فکر کنم قراپّا اسم یه دِه باشه, نشنیدهبودم اسمشو تا حالا
هر موقع از من اینارو میپرسید میگفتم نه, من اهل تبریزم و چند دقیقه دیگه دوباره میپرسید
دخترش گفت بگو آره, بلکه بی خیال شد و دیگه نپرسید
منم گفتم آره من اهل اونجام
انقدر ذوق کرد!!! :))))))
هی به دخترش میگفت این دختره اهل دِهِ ماست!!!
یه پسره و باباش هم کوپه بغلی بودن و داشتن میرفتن برای ثبت نام دانشگاه
موقع پیاده شدن از اونا هم همینو پرسید و
من یواشکی بهشون گفتم بگن آره اهل اونجان
حالا این پیرزنه کلی ذوق کرده بود و از خوشحالی در پوست خودش گنجیده نمیشد که اهل دِهِ مذکور تو قطارن
یه آقا و خانوم خارجی با یه نوزادم اون یکی کوپه بودن که فارسی و ترکی حالیشون نبود و
اونا هم قراپالی شدن :)))))
هر وقتم ساکت بودیم, میگفت حرف بزنید گوش کنم
دقیقاً مثل بچهها بود
میگفت هر موقع حرف میزنم گوش کنید و
هی آب میخواست و برای پیشگیری از یه سری مسائل بهش آب نمیدادن
خانومه نتونست به خاطر مامانش ینی همین خانوم 102 ساله برای نماز پیاده بشه
گفت بعداً تو خونه میخونم
پیرزنه فقط همین یه دخترو داشت و دخترش 6 تا بچه داشت
خانومه میگفت تک فرزندی و تنهایی خوب نیست, برای همین 6 تا بچه دارم
بابای اون یکی خانوم مسن که دختر هفت هشت ساله داشت تازه فوت کرده بود,
داشتن میرفتن تهران برای مراسم چهلم پدرش و
خودش اصالتاً تهرانی بود, ولی از 18 سالگی که شوهر کرده بود اومده بود تبریز و
خانواده و خواهر, برادراش تهران بودن
پرسید کجا چی میخونم و بعدشم پرسید ازدواج کردم یا نه و کاشف به عمل اومد پسر خواهرش شریفیه و
پسر خوبیه و
اینجا باید با تمام قوا!!! موضوع رو عوض کنی که کار به جاهای باریک کشیده نشه :))))))
اون یکی خانم مسن هم پسرش تازه فوت کرده بود
باهم پیاده شدیم برای نماز و چون من وضو داشتم سریع خوندم و برگشتم
همین که نشستم, این خانوم 102 ساله گفت قبول باشه
گفتم ممنون, مرسی
دوباره گفت قبول باشه
گفت مچکرم
دوباره گفت قبول باشه
گفتم قبول حق!
دوباره گفت قبول باشه و بعد برگشت سمت دخترش و
گفت چرا هر چی میگم قبول باشه جواب نمیده؟ ینی نمیشنوه؟
خودتون قیافهی دو نقطه و چندین خط صاف منو درنظر بگیرید دیگه!
دخترش به پیرزنه گفت برای این دختر دعا کن,
خانومه هم دستاشو بلند کرد و گفت ایشالا خوشبخت بشی و عاقبت به خیر بشی و
با اینکه گفته بودم جز لپتاپ و پتو و ماهیتابه چیزی نمیبرم و ملت چیزی نیارن که بارم سنگین نشه,
عمهها اومده بودن راهآهن و
برام کیک و پسته و لواشک آورده بودن
بعد از نماز, نشستم اینارو خوردم که بارم سبک بشه,
خانوما زیاد همکاری نکردن و خودم یه تنه تنهایی خوردم
نمیدونم کِی خوابم برد
با صدای خانومه بیدار شدم که میگفت "سوسوزام, یانیرام" ینی تشنهامه, دارم میسوزم
ولی بهش آب سرد نمیدادن که تشنهتر نشه
به دخترش, ینی همون خانوم 60 ساله گفتم من یه کم آب جوش دارم,
گفتم اگه بخواین آب جوش بدم ولی چای همرام نیست و فقط نسکافه دارم
البته منظورم هات چاکلت و کاپوچینو و از این آت آشغالا بود, برای تسریع در رسوندن منظورم گفتم نسکافه
گفت آی قربون دستت و دستت درد نکنه و فقط آب جوش خواست
بعد از نماز صبح دوباره خوابیدم و صبح باهم کیک خوردیم و خانم 102 ساله بازم کلی دعام کرد
کم کم داشتیم میرسیدیم
نگار اسمس داد که کجایی؟
خانومه همهاش دعام میکرد
از دخترش ساقه طلایی خواست و یه کم خورد و به منم داد
دخترش, ینی همون خانم 60 ساله بهم گفت "اگر جانیوا سینمه سه آت اشیه یمه"
مضمونش این بود که حالا که بیسکوییتا دست مامانش, ینی همین خانم 102 ساله بوده, اگه حس خوبی نداری نخور و
گفت اگه نمیخوای یواشکی بنداز تو سطل آشغال
گفتم نه اصلاً مشکلی نیست, میخورم
و خوردم
هر چند هنوزم که هنوزه اجازه نمیدم یکی دیگه برام میوه پوست بکنه و لقمه بگیره
ولی خب تو اون شرایط نمیشد دل پیرزنو شکست
من داشتم بیسکوییت میخوردم و این بنده خدا هی دعام میکرد :دی
بالاخره نه و نیم رسیدیم تهران و همه پیاده شدن و این خانم و دخترش منتظر ویلچر بودن
عجله نداشتم, قرار بود برم دانشگاه و ثبت نام هم دوشنبه ینی فرداش بود
منتظر موندم ویلچر برسه
از شانس اینا, اون خط راهآهن آسانسور نداشت و دو نفر اومدن خانومه رو با ویلچر از پلهها بالا بردن و
خداحافظی کردیم و
دیگه منو نمیشناخت...
عکس: چند قدمی خوابگاه
بو علی سینا هم این لب را اگر بوسیده بود
جای قانون و شفا، دیوان سینا داشتیم!
+ رسول رمضانیان
آنکه بی باده کند جان مرا مست کجاست...
از تـو کـه حـرف مـیزنـم
هـمـهی فـعـلهـایـم مـاضـیانـد
حـتـی مـاضـی بـعـیـد، مـاضـیِ خـیـلـی خـیـلـی بـعـیـد
کـمـی نـزدیـکتـر بـنـشـیـن،
دلـم بـرای یـک حـالِ سـاده تـنـگ شـده اسـت...
+معصومه ناصری
هرچند نداری تو ز احساس، نشانی
من عاشق لبخند توام، گرچه ندانی
مغرور و بداخلاق بشو با همه، اما
"با من به ازین باش که با خلق جهانی"
+ نفیسه سادات موسوی
کاشف جاذبه را دیدم اگر، می پرسم
که چرا سیب؟ مگر نام تو را نشنیده؟
+ محمدجواد رسولی
همهی آنهایی که مرا میشناسند
میدانند چه آدم حسودی هستم؛
و همهی آنهایی که تو را میشناسند...
لعنت به همه آنهایی که تو را میشناسند!
چشمانت کارناوال آتش بازیست!
یک روز در هر سال
برای تماشایش میروم
و باقی روزهایم را
وقف خاموش کردن آتشی میکنم
که زیر پوستم شعله میکشد!
نزار قبانی
+ عنوان از سعدی
منحنی قامتم تابع ابروی توست
خط مجانب بر آن، طره ی گیسوی توست
حد رسیدن به تو، مبهم و بی انتهاست
بازه تعریف دل، در حرم کوی توست
بی تو وجودم بود یک سری واگرا
ناحیه همگراش دایره روی توست
مهر تو چون میدهد سمت به بردار دل
هر طرفی روکنی، همجهت و سوی توست
پرتو خورشید شد مشتق از آن چشم تو
گرمی و جانبخشیاش جزئی از آن خوی توست
چون به عدد، یک تویی، من همه صفرها
آن چه که معنا دهد قامت دلجوی توست
گر شود آن دم که ما زوج مرتب شویم
سر به رهت مینهم، چون که سرم گوی توست
هجر و فراقت شکست قائمه قائمی
نقطه پرگار عشق واله و پیجوی توست
+ دکتر قائمی با تضمین تک بیت پروفسور محسن هشترودی
+ عنوان از هانی ملک زاده
1.
"او مادرشوهرش را عاشقانه بوسید" چه نوع فعلی است؟
.
.
.
ماضی اجباری از نوع بعید :دی
2.
فقط در زبان فارسیه که میشه ۱۹تا فعل رو کنار هم گفت:
داشتم میرفتم دیدم گرفته نشسته گفتم بذار بپرسم ببینم میاد نمیاد دیدم میگه نمیخوام بیام بذار برم بگیرم بخوابم
نه فاعلی نه مفعولی نه قیدی نه صفتی!
یکی بخواد اینو به انگلیسی ترجمه کنه رباط صلیبی مغزش پاره میشه!
شبتون به خیر و شادی
تن و روحتون پر از انرژی
سرتون پر از ایده
وجودتون پر از انگیزه
پاهاتون بی تاب برای دویدن تو مسیر پیشرفت
نسرینم؛ تورنادوی سابق!
خوبید؟ :دی
مستحضر هستید که آدرس وبلاگمو عوض کردم؛ و سوال همهتون اینه که چرا؟
چرا انقدر نجومی شده وبلاگم؟!!! چرا انقدر کتاب معرفی میکنم؟!!! چرا دیگه خاطره نمینویسم؟!!!
اصن وقتی به داداشم گفتم اسم جدید وبلاگم شباهنگه, با لحن جنابخان گفت شبااااهنگ؟!!!
خب مزاحمتهای یه عده که نوشتههامو میخوندن و دلم نمیخواست بخونن یه دلیل این حرکت بود
برای کسب اطلاعات بیشتر به پستهای 174 و 176 مراجعه فرمایید, رمزشم که Tornado هست
بر خلاف برخی که دوست ندارن پستاشونو آشناهاشون بخونن, یا با اقوام و فک و فامیلشون, فرند نمیشن,
اتفاقاً هدف اصلیم از فصل دوم این بود که به خاطر دوری, فک و فامیل در جریان حال و احوال ظاهریم قرار بگیرن
دقت کنید که گفتم ظاهری... اینکه امروز کجا رفتم و چی خوردم و با کی بودم
ولی خب غریبهها نذاشتن!
غریبهها خاطرات منو میخوندن و با همین نوشتهها تصویری از من تو ذهنشون ساخته بودن
که با همین تصویر قضاوت میکردن, عاشق میشدن و حتی شکست عشقی میخوردن
با همین تصویر بهم نزدیک میشدن ولی آخرین جملهشون این بود که نوع رابطه ما تا حالا خیلی صادقانه نبوده
چرا؟
چون فکر میکردن من همینی هستم که با خوندن چهار تا پست و ده تا کامنت, شناخته اند!
در حالی که من اصن دنبال رابطه نبودم که حالا بخوام صادقانه باشه یا نباشه
بارها گفتم که هیچ کدوم از این نوشتهها توهّم و تخیل و دروغ نیست,
ولی خب خیلی وقتا لزومی ندیدم خیلی چیزارو بنویسم...
یه دلیل دیگهی تغییر اسم و آدرس تمرین دل کندن بود که پست 147 در موردش حرف زدم,
اگه یادتون نیست, یا نخوندید میتونید روی این شمارهها کلیک کنید, رمزشم که Tornado هست
این چند ماهی که گذشت از خیلی چیزا دل کندم, از خیلی رفتارها و عادتها
از فیلمی که موقع دیدن قطعش کردم, پاکش کردم و دیگه بهش فکر نکردم و
قولهایی که به خودم دادم, تغییراتی که کردم
از خوندن وبلاگی که خواننده ثابتش بودم دل کندم
از کارت دانشجویی شریفم دل کندم, از پروفایلم
از عمر۲۷۶۰ روزهی وبلاگم, از "تورنادو" که هنوزم که هنوزه داداشم اسمم رو تو گوشیش تورنادو سیو کرده
پس تصمیم گرفتم از فصل دوم وبلاگم هم دل بکنم؛
همون طور که از فصل اول گذشتم؛ فصل اول, فصل لطفعلیخان زند, lotfali-khan-zand.blogfa.com
نسرینِ فصل اول, یه شخصیت ادبی و تاریخی و وطن پرست بود, داستانها حول محور مدرسه و خونه
خوانندهها و کاراکترهای پستها هممدرسهایاش بودن؛ مهسا, نازنین, بهناز, مریم, ونوس یا سهیلای عشقِ نجوم
همین!
نه خبری از تگ بود نه این همه خواننده و حاشیه و
فصل دوم, فصل تورنادو؛ متفاوت شروع شد؛
داستانهای فصل دوم مهندسی طور بودن و دانشگاه و خوابگاه و جزوه و استاد و تگ و انار و خطکش و
هممدرسهایای قبلی جاشونو دادن به هممدرسهایای شریفی, نگار, مژده, مریم, سمیرا و
ونوس شد سهیلا و تبدیل شد به سنگ صبور نسرینی که داره دور از خانوادهاش زندگی میکنه
فصل دوم هم تموم شد
شاید یکی از همین جمعهها یه مراسم تودیع و معارفه برگزار کردم و از کاراکترهای فصل دوم تشکر کردم
چون اکثر قریب به اتفاقشون,مثل همین حضرت صاحب خطکش یا همون ماکسیمم تگ در فصل3 حضور ندارن
و اما فصل سوم, شباهنگ!
این فصل سورپرایزه!
نمیخوام داستانها و شخصیتاشو لو بدم
فعلاً این دو مکالمه را دریابید,
دارم میرم تهران
و دوستانی که در جریان ماجراهای ارشد نبودن و مدام میپرسیدن چه خبر و چی شد, این لینک را دریابند:
"خاطرات مربوط به ارشد و فرهنگستان" رمزشونم که Tornado هست
عکس, تزئینیست (ینی نه عکاس منم نه معکوس!!!)
نتیجه تحقیقات نشان میدهد که میزان شادمانی مردم در روزهای پنجشنبه ده درصد افزایش مییابد
چرا؟
چون آخر هفتهها مردم هیجان زدهاند، بنابراین تصمیم میگیرند شادتر باشند
آنها در روزهای تعطیل ذهنشان را معطوف به این میکنند که بیشتر از زندگیشان لذت ببرند
هدف نویسنده این کتاب آن است که به خواننده بیاموزد ذهن خود را طوری برنامهریزی کند
که بتواند هر روز، شادی و شادمانی را انتخاب نماید
و به مباحثی مانند:
هر روزتان را به پنجشنبه تبدیل کنید، شادی خود را ابراز کنید، ساکت کردن حقالسکوت بگیرها
احساس گناه نکنید، سبک سفر کنید، تحققبخش رویاها باشید، حضورتان را جشن بگیرید
برای جلب رضایت دیگران زندگی نکنید و برای خدا زندگی کنیم پرداخته است
یک بچه عادی بیش از دویست بار در روز میخندد، اما یک فرد بزرگسال عادی چهارده تا هفده بار
همانطور که سنمان بالاتر میرود، فشار زندگی، نگرانیها و مسئولیتهای بیشتر، آرام آرام شادیمان را میدزدند
این که دیگر کودک نیستیم به این معنا نیست که باید جدی باشیم و هرگز خوش نگذرانیم
هر بزرگسالی باید کودک درونش را حفظ کند
در این کتاب به بررسی آواشناسی زبان ترکی آذربایجانی از سه بعد ساختاری، مفهوم و معنایی پرداخته شده است
و نویسنده تلاش دارد با تحلیل و آنالیز آوایی و مفهومی واژههایی معین و خاص،
به اساس واحدبندی ساختار واژگانی ترکی آذربایجانی دست یافته
و بدین طریق بتواند سیستممندی اولیه تشکیل کلمات، قواعد و واحدهای آن را شناسایی کند
کتابی که در ایران از چاپ شصتم فراتر رفته و خوانندگان بسیاری را به خود جلب نموده است
زندگی، یک بازی است؛ بیشتر مردم زندگی را پیکار میانگارند. اما زندگی پیکار نیست، بازی است
زندگی، بازی بزرگ داد و ستد است. زیرا آنچه آدمی بکارد همان را درو خواهد کرد
هر آنچه آدمی در خیال خود تصور کند- دیر یا زود- در زندگیاش نمایان میشود
در بازی زندگی، کلام نقشی تعیین کننده دارد؛
چه بسیارند کسانی که با کلام کاهلانهی خود، به زندگیاشان مصیبت فرا خواندهاند
بهار که نوشتهها و ترجمههای او از پارسی میانه به ویژه «بُن دهش»، شهرت زیادی دارند،
یکی از نادر پژوهشگران ایرانی بود که درکی به حقیقت انسانشناسانه و فرهنگی از مفهوم اسطوره داشت
و توانست این درک را در تعداد زیادی از مقالات خود عرضه کند
متاسفانه عدم حضور این اندیشمند برجسته به صورت رسمی در دانشگاه سبب شد
که کار های وی نتواند به رشد در خور و گسترش لازم و به خصوص به شناخت شایسته خود برای عموم برسند
این کتاب در سه بخش شامل جستارها، سخنرانی ها و مصاحبهها و نقدها و یک پیوست تنظیم شده است
کتابی است 128 صفحهای، از بیانات رهبری، که ماحصل کار روی بیش از یکصد سخنرانی،
در جلسات خطبهخوانی عقد، نشست اندیشههای راهبردی با موضوع زن و خانواده و جلسات با بانوان نخبه است
این مجموعه شامل 12 داستان کوتاه روسی است
داستان نخست، بیانگر تکبر و کوتاه فکری رؤسا (چاقها) و حقارت و خوش خدمتی زیردستان (لاغرها) است
داستان دیگر به پدیدهی چاپلوسی در جامعه اشاره دارد
در داستان 'ماسک' فساد اخلاقی سرمایهداران و سکوت دیگران نسبت به این امر بازگو شده است
و سرانجام در داستان 'بانو با سگ ملوس' عشق در دل دو قهرمان داستان، آرزوی زندگی هدفدار را برمیانگیزد
چخوف آنا سرگه یونا را تنها با چند کلمه توصیف می کند: میانه بالا، مو طلایی، با سگی سفید
و این زن پاک و فروتن و محبوب که هیچ چیز قابل توجه زیاد در ظاهر او وجود ندارد، محبوب گروروف است
خرمگس، رمانی از نویسنده ایرلندی، اتل لیلیان وینیچ است
که در سال ۱۸۹۷ میلادی در ایالات متحده آمریکا و انگلیس منتشر شد
داستان کتاب در ایتالیای تحت نفوذ اتریش در دهه ۱۸۴۰ میلادی میگذرد که زمانهای پر از آشوب و خیزش بود
و رابطهی عاشقانه آرتور و جما، ایمان، بیداری از خواب و خیال، دگرگونی و شجاعت به تصویر کشیده شده است
نقش اصلی داستان، آرتور بورتون، سردسته جنبش جوانان و دشمنش، پدر-مونتانلی است
آوانوشت:
(1) ایـمـام = این (2) دَهـیـائـوم = کشور، سرزمین (3) اَهـورَمَـزداهْ = اهورامزدا (4) پـاتـووْ = بپاید
(5) هَـچـا = از (6) هَـئـیـنـایـا = سپاه مهاجم، دشمن
(7) هَـچـا = از (8) دوُشْ-یـارا = بد سال
(9) هَـچـا = از (10) دْرَئـوگَـه = دروغ
پَهْلَوی منسوب به «پَهْلَو» است و این واژه از صورت ایرانی «پَرْثَوَه» آمده است
که در اصل به سرزمین پارت اطلاقمیشد و منسوب به آن در زبان فارسیِ میانه «پَهْلَویگ» و «پَهْلَوانیگ» است
فارسی یا پارسی منسوب به پارس مشتق از صورت ایرانی باستانِ «پارسه» میباشد
که نام سرزمین فارس است و منسوب به آن در زبان فارسی میانه٬ «پارسیگ» است
در سنگنوشتههای پارسی باستان این زبانْ «پارسه»
و در متنهای فارسی میانه «پارسیگ» نام دارد که هردو معادل پارسی (= فارسی) است
بنابراین٬ از نظر اشتقاق٬ پهلوی به معنای «زبان پارتی» است و نه فارسی؛
ولی از دیرزمان نوشتههای زرتشتیان را که به فارسی میانه است٬ پهلوی (در عربی فهلوی) نامیدهاند
ژاله آموزگار٬ احمد تفضّلی؛ زبان پهلوی٬ ادبیات و دستور آن؛ چاپ هفتم؛ نشر معین؛ صفحهٔ ۱۳
روایتی است از: :"محمدرضا پهلوی"، "مهرپور تیمورتاش"، "حسین فردوست" و دختری به نام "آلیس"
"آلیس" دختر "کلنل گلن وایت" از نظامیان با سابقه انگلیسی در جنگ هند و "لیدی شارلوت" است
که ولیعهد به همراه سه نفر، از طرف رضا شاه برای تحصیل به سوئیس اعزام میشود
و مدتی را در خانه آلیس سپری میکند
داستان به اواخر حکومت رضا شاه باز میگردد
و در نهایت در پایان با سرعت و شتابی عجیب بدون گذر از بستر تاریخ به زمان حال میرسد
پیرزنی چینی هر روز به سرچشمه می رفت و دو کوزه خود را میبرد که آب مصرفی خانواده را تامین کند
اما یکی از کوزهها شکسته بود و ترک خوره و در فاصله چشمه تا کلبه پیرزن بیشتر آبش به زمین میریخت
پیرزن این می دانست و کاری برای تعمیر یا تعویض کوزه شکسته نمیکرد و چنین بود ماهها و فصلها
روزی کوزه بشکسته به پیرزن گفت چرا مرا نمیشکنی و از زحمت نجات نمییابی
کوزه ای نو چرا نمی گیری که آبش هدر نرود و به خانه برسد
پیرزن دسته کوزه را گرفت و برد کنار جادهای که هر روز از آن میرفت و میآمد، از چشمه به کلبه
نشانش داد که یک طرف جاده غرق گل بود
گفت من در راه دانه هایی کاشتم و تو آبشان دادی و اینک باغچه ای پر گل داریم
حالا کوزه سالم به تو حسد می برد.منّت تو بر سر من و گل هاست...
(برگرفته از کتاب کوزه بشکسته اثر مسعود بهنود)
ماشین حساب مهندسیم...
پست 174 و 176 یادتان هست؟
میدانید ماجرا چیست؟ ماجرا این است که به قول فاطمه, ما دهه هفتادیها پناه آورده بودیم به این دنیای مجازی
از دست همهی آن آدمهای واقعی
ما این کرهی خالی از سکنه را تحویل گرفتیم و آبادش کردیم... با وبلاگهایمان... پیجهای شخصیمان...
برای خودمان شخصیت ساختیم... هویت ساختیم...
نسرین بودیم, تورنادو شدیم
آدمهایی را انتخاب کردیم که دوست داشتیم با آنها معاشرت داشته باشیم
قفل گذاشتیم روی صفحه هایمان...
رمز گذاشتیم روی وبلاگ هایمان،
نخواستیم کسی بدون رد شدن از فیلتر ِ ما وارد دنیایمان شود
ما در این دنیا نسخهای از خودمان را ساختیم که نابترین بخش شخصیتمان را شامل میشد
ما بهترین مدل ِ خودمان را شکل دادیم و در این دنیا خودمان را بیشتر دوست داشتیم
زندگیهایمان را با هم تقسیم کردیم... دغدغههایمان را...
ولی خب محکوم شدیم به اینکه همیشه سرمان در این دنیای مجازیست
همیشه محکوم شدیم آن هم بدون اینکه کسی بیاید و بپرسد
که دردتان چیست که این دنیای واقعی را دوست ندارید و رفته اید سراغ آن صفر و یک ها
ما را همیشه محکوم کردند چون سرمان گرم ِ آنی بود که دوست داشتیم
برای ما این دنیا فراری بود از همه ی کسانی که درونیاتمان حوصلهشان را سر میبرد
ما اینجا گشتیم و کسانی را پیدا کردیم که نوشته هایمان... عکس هایمان و بودنمان برایشان جالب بود
اینجا منطقه ی امن ِ زندگی ما بود
مثل وقت هایی که وسط یک مهمانی ِ فامیلی طرز فکر آنها اعصابمان را خط خطی میکند و
زود پناه میآوریم به این دنیا و پستی خفن مینویسیم در باب تفکرات منقرض شدهی عده ای و
غر میزنیم و دوست های مجازیمان هم میآیند و تایید میکنند و همگی مینشینیم باهم غر میزنیم و
با خودمان میگوییم ایول! پس من اینجا تنها نیستم
اصلا اصل ِ کشش ما به این دنیا همان جایی شروع شد که فهمیدیم توی آن دنیای راستکی با خودمان تنهاییم
دغدغه های ما برای کسی مهم نیست...
ما فکر میکردیم دیگر اینجا راحت شده ایم
ولی...
یکی دو هفته نیستم, نه پستی منتشر میکنم, نه کامنتی تایید میشه
و نه براتون کامنت میذارم
شاید دیگه هیچوقت برنگردم...
میدونم یه کم زوده ولی کم کم دارم چمدونامو میبندم
زیرا این کار به آرامش نیاز داره!
برای هر مسالهای, 95 درصد زمان و انرژیمو میذارم برای فکر کردن و تصمیم گرفتن روی اون موضوع و
مدام سبک سنگین میکنم, شرایط و تصمیمهامو شبیهسازی میکنم, بهینهسازی میکنم,
تصمیم میگیرم و منصرف میشم و هی تصمیم میگیرم و منصرف میشم و
آخر سر فقط 5 درصد زمان و انرژی صرف عملی کردن افکار و تصمیمهایی که گرفتم میکنم...
(خودم میدونم پیچیده فکر میکنم, شما دیگه به روم نیارید)
یه مثال ساده اش وقتیه که خوابگاهم و میخوام برگردم خونه, یا خونهام و میخوام برم تهران
ساعتها میشینم و به این فکر میکنم که کِی برم, با چی برم, با کی برم, با چی برم کی میرسم,
این وسیله چه قدر ممکنه تاخیر داشته باشه, آیا تاخیر برام مهمه یا نه, میتونم چمدون ببرم یا نه؟
اگه آره چی ببرم, چی بیارم, حتی یه موقعهایی هزینه هم مهمه,
حجم وسیلههامم مهمه, چون هیچ وقت خرت و پرتامو نمیذاشتم خوابگاه بمونه
یا نمیذاشتم انباری و با خودم برمیگردوندم خونه و
واقعاً مدیریت کردن چهار پنج تا چمدون و چندتا کارتن برای یه دختر تنها آسون نیست.
علی ایُ حال ظرف و ظروف و وسایل آشپزخونه و خرت و پرتایی امثال اتو و پتو و بالشو اوکی کردم و
دیروزو اختصاص دادم به سر و سامون دادن لباسام
اینکه چیارو ببرم چیا بمونن و یه سریاشونم خیلی وقت بود نپوشیده بودم
اونارم جدا کردم بدم بره
به همون اندازه که به حفظ خاطراتم علاقه مندم و رسالتم حفاطت از کتب دوران ابتدائیمه
به همون اندازه از نگه داشتن وسایلی که به کارم نمیان بیزارم
ینی اگه به کار یکی دیگه بیان, نمیتونم نگهشون دارم
امروزم اختصاص دادم به لوازم التحریر و ابزار جزوه نویسی :)))))
خودکارایی که پست 83 خریدیم به انضمام دو فقره خط کش که گذاشتمشون تو چمدون
هر کدوم از این خطکشا به اندازه یه کتاب 4 کیلویی داستان دارناااااا
از خدا که پنهون نیست, از شما چه پنهون برای اون استیل 15 سانتی دو هفته ظرف شستم تا بهش برسم
فردا هم باید یه سر و سامونی به کتابام بدم که ببینم چیارو ببرم و چیا بمونن
احتمالاً همهی دیکشنریها و لغتنامه هارو ببرم
این همه مقدمه چینی کردم که بگم موقع اتاق تکونی این دوتارو پیدا کردم و
یادم نمیاد از کی و کِی و به چه مناسبتی گرفتم
شرمم باد!
ولی یادمه اینو داداشم برای تولدم خریده بود :دی (مدیونید اگه فکر کنید به اون یادداشته نگاه کردمااااا)
میگن یه روز، ﺩﻭ تا ﻭﻫﺎﺑﯽ ﻣﻮﻗﻊ ﺳﻮﺍﺭﺷﺪﻥ ﺑﻪ ﻫﻮﺍﭘﯿﻤﺎ ﻣﺘﻮﺟﻪ میشن ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍ ﺷﯿﻌﻪﺳﺖ
تصمیم میگیرن ﮐﻪ شیعه رو ﺍﺫﯾﺘﺶ ﮐﻨﻦ
ﺍﻭﻟﯽ ﺑﻪ ﺩﻭﻣﯽ: میخواستم ﺗﻌﻄﯿﻼﺕ ﺑﺮﻡ ﻟﺒﻨﺎﻥ؛ ﺍﻣﺎ ﺷﻨﯿﺪﻡ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺷﯿﻌﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﻨﻪ؛ اه اه اه نرفتم.
ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ ﺷﻨﺎﺳﻨﺎﻣﻪ ﺑﺤﺮﯾﻨﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺷﺪ ﺍﻣﺎ قبول نکردم؛ ﭼﻮﻥ ﺍﮐﺜﺮﯾﺖ ﺷﯿﻌﻪ ﻫﺴﺘﻦ.
ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺮﻡ ﻋﺮﺍﻕ ﺷﻨﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﻋﺮﺍﻕ ﻫﻢ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﯿﻌﻪ ﺍﺳﺖ؛
دومی: ﺧﺐ ﭼﺮﺍ ﻧﺮﻓﺘﯽ ﺍﺭﻭﭘﺎ؟
اولی: ﺍﻭﻧﺠﺎ ﻫﻢ ﺗﺸﯿﻊ ﻣﻨﺘﺸﺮ ﺷﺪﻩ ﺗﻮ ﺧﯿﺎﺑﻮﻧﺎ؛ ﻫﺮﺟﺎ ﺑﺮﯼ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﺑﺮﻣﯿﺨﻮﺭﯼ
ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩﻥ ﺗﺎ ﺧﺸﻢ ﺍﯾﻦ ﻣﺴﺎﻓﺮ ﺷﯿﻌﻪ ﺭﻭ ﺩﺭ ﺑﯿﺎﺭﻥ
ﻣﺴﺎﻓﺮ ﺷﯿﻌﻪ ﻫﻢ ﺑﺎ ﮐﻤﺎﻝ ﺧﻮﻧﺴﺮﺩﯼ بهشون ﺭﻭ ﮐﺮﺩ ﻭ:
ﺷﻨﯿﺪﻡ جهنم ﺗﻨﻬﺎ جایی هست ﮐﻪ ﺷﯿﻌﻪ ﻧﺪﺍﺭه, چرا اونجا نمیرید؟ :دی
به مناسبت امروز:
وضو میگیری، اما در همین حال اسراف میکنی
نماز میخوانی اما با برادرت قطع رابطه میکنی
روزه میگیری اما غیبت هم میکنی
صدقه میدهی اما منت میگذاری
صلوات می فرستی اما بدخلقی میکنی
دست نگه دار بابا جان!
ثوابهایت را در کیسهٔ سوراخ نریز
شام آخر - کتلت - کاظمین
اگه شش هفت تا راز مهم داشته باشم و رفقام بنا به شعاعشون یکی دو تا شو بدونن, سهیلا همهشو میدونه
سالی بیشتر از یه بارم نمیبینمش
ینی اگه قبل مرگم قرار باشه یکیو به خاطر رازهایی که میدونه و اطلاعاتی که از من داره, بکُشم,
اون شخص سهیلاست :دی
دوقلوهای فامیل دستمو گرفتن و بردنم اتاقم و اشاره کردن به این نقاشی روی دیوار و
زهرا: میشه عین همینو برای منم بکشی؟
فاطمه: پس یکی دیگه هم برای من بکش
نگاهم گره خورد به تاریخی که کنار نقاشیم نوشته بودم, شهریور 86
تابستون همون سالی که ذهنم درگیر انتخاب رشته دبیرستان بود
یه دل میگفت انسانی و حقوق و راه پدر یه دل میگفت ادبیات کلاسیک و عشق و حال و
وقتی دو هفته پیش دندونپزشکم گفت ریشه درمانی دندونات یه چهار پنج تومنی خرج داره
دوباره یاد این نقاشی و تاریخش و فرم انتخاب رشته ام افتادم
اینکه چرا تجربی نخوندم
شاید اگه حمایتم میکردن میرفتم هنرستان و بازم از این نقاشیا میکشیدم
زهرا: نسرین؟ حواست کجاست؟
فاطمه: قول میدی بکشی؟
نقاشی رو از رو دیوار برداشتم و پرینترو روشن کردم و
دنبال copy و photo میگشتم
دوباره برگشتم به هشت سال پیش
به این نقاشی و اون بلوز سبزم که این عکسه روش بود و بس که دوستش داشتم عکسشو کشیدم نگهش دارم
به اینکه همیشه اعداد رو بیشتر از واژهها و حروف دوست داشتم,
اعداد صادقترند
اعداد همیشه راست میگن
وقتی دیروز 10 تا خوب بودم و امروز 20 تا, ینی بهترم, ولی امان از واژهها
امان از این "خوبم" گفتنا؛ اینکه حال مرا مپرس که هنجارها مرا؛ مجبور میکنند بگویم که بهترم
عدد 2 رو فشار دادم و 2 برگه کاغذ از تو پرینتر اومد بیرون و
دوقلوها ذوق زده از اینکه چه زود به مرادشون رسیدن؛ نقاشیارو بردن نشون مامانشون بدن
خداروشکر
بابت راههایی که انتخاب کردم و تا تهش اومدم و
بابت حس رضایت الانم
بابت اینکه نه به خاطر کارایی که کردم پشیمونم نه به خاطر کارایی که نکردم
خداروشکر
+ این پست غیر روحانی تقدیم به اونایی که کامنت گذاشته بودن که این چند روز پستات روحانی شده
+ یه درد و توهّمی افتاده به جونم و اونم اینه که
هر موقع پست میذارم و کامنت جواب میدم, همهاش به این فکر میکنم که ایران الان ساعت چنده :دی
همهاش چند روز از وطن دور بودماااااااااااااا. والا!
+ یه لایحه دو فوریتی تصویب کردم که به کامنتهای بدون آدرس وبلاگ یا ایمیل و به عبارتی ناشناس جواب ندم
حالا لزومی نداره آشناها و دوستانِ بدون ایمیل و آدرس حتماً آدرس بذارن, جامعهی هدف این قانون غریبههاست
فقط چند ساعت قرار بود کاظمین بمونیم, کمتر از یه روز
چهار تخته و دو تا دو تخته نداشتن
به بابا گفتم بگو ما سه نفریم, یه جغدم همرامونه که شب و روز بیداره و تخت و امکانات نمیخواد
شب صدای سرفههام نه میذاشت خودم بخوابم نه بقیه
سرماخوردگی اونم تو اون شرایط, خر بود و خر است
بابا بیدار بود که خواب نمونیم
ساعت دو باید میرفتیم فرودگاه
سرفههام رسماً امانمو بریده بود
بلند شدم رفتم سمت یخچال و
شربتی که با لیموترش درست کرده بودمو برداشتم و
راضی بشوی یا نشوی میبوسم
از کوره اگر در بروی میبوسم
گفتی پدرت نور دو چشم است و عزیز
والله به جان ابوی میبوسم :دی
بوس ویروسی من و
بوس تیغتیغی تو
+ دختر جماعت باید بابایی باشد
حتی دختر من هم باید بابایی باشد
+ عنوان از مصطفی نجفی
عنوان از سیدعباس حقایقی