417- سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی
وقتی از خواب میپری و نفس نفس میزنی و پتو رو محکم میپیچی دور خودت و کماکان میلرزی
وقتی با همون پتو نشستی پای سجاده و منتظر اذانی و مدام با خودت تکرار میکنی:
یاعُدَّتى عِنْدَ شِدَّتى، یارَجآئى عِنْدَ مُصیبَتى،
یا مُونِسى عِنْدَ وَحْشَتى، یاصاحِبى عِنْدَ غُرْبَتى، یا وَلِیّى عِنْدَ نِعْمَتى،
یاغِیاثى عِنْدَ کُرْبَتى، یادَلیلى عِنْدَ حَیْرَتى، یاغَنآئى عِنْدَ افْتِقارى،
یامَلْجَأى عِنْدَ اضْطِرارى، یامُعینى عِنْدَ مَفْزَعى
وقتی چیکه چیکه اشکت صفحات مفاتیحو خیس و خمیر میکنه
خدایا من از خوابایی که میبینم گله دارم
روزم آشوب
شبم هم آشوب؟
تا صبح نشه و من زنگ نزنم خونه و باهاشون حرف نزنم آروم نمیشم
بعداً نوشت:
نصف شبی بهشون sms دادم و جوابی دریافت نکردم! (به هر حال اونا که مثل من جغد نیستن)
سر صبی زنگ زدم مامانم، اول برنداشت
بعدشم برنداشت
بالاخره گوشیو برداشت و خمیازه کشان گفت بله!
من: سلام مامان من خوبم، تو خوبی؟
مامان (خمیازه کشان): سلام، آره خوبم
من: بابا چی؟ بابا هم خوبه؟
مامان: خوابه، ولی خوبه
من: امیدم خوبه؟
مامان: خوبه!
من: خب باشه پس خیالم راحت شد خدافیظ :)
مامان: وااااااااااااااااااا
ولی هنوز تو دلم رخت میشورن...