432- یک واقعیت نیمه تلخ یا تقریباً خیلی تلخ
اون شب که تو قطار بودم و داشتم میومدم تهران زنگ زد که لپتاپم هنگ کرده و چی کار کنم
حتی خاموش هم نمیشد
گفتم خب باتریشو دربیار! این جوری قطعاً خاموش میشه
تشکر کرد و مرسی بوس بوس و فدات شم و بعدشم خداحافظی!
دیشب دیدم اوضاع لپتاپش خیلی داغونه، گفتم بیار ویندوزشو عوض کنم
ویندوزو نصب کردم و داشتم با درایوراش ورمیرفتم و ارورای عجیب غریب میداد
با نگرانی گفت ینی الان این ویندوز نداره؟
گفتم ویندوزشو نصب کردم، درایور نداری هنوز ینی نصب نشده
گفت ینی هر چی عکس و فیلم و آهنگ تو درایوام بود پرید؟
گفتم نه این درایور با اون درایوا فرق داره، چیزی نپریده
کلی ذوق کرد و گفت از وقتی با تو آشنا شدم کلی اطلاعات کامپیوتریم زیاد شده
گفتم مثلاً یاد گرفتی بعد از کپی، پیست هم بکنی و
(خندیدیم)
گفت پینت هم یاد گرفتم
خندیدم و گفتم یه کم بگذره فوتوشاپم یادت میدم
گفت میپل هم یاد گرفتم
گفتم پس بیا خودت اینارو نصب کن اینم یاد بگیر
با ذوق بیشتری گفت واااااااااای اگه بابام بفهمه من ویندوز و کارای اینجوری بلدم چه ذوقی میکنه
با خودم فکر میکردم که خب منم وقتی آشپزی میکنم بابام ذوق میکنه!
ذوق ذوقه دیگه... مگه نه؟
ریستارتش کردیم و منتظر بودیم بالا بیاد
یهو لپ تاپو گرفت سمت من و گفت این باتریش کجاست؟
خندیدم و گفتم گرفتی مارو؟
ینی تو این 6 سال هیچ وقت دلت نخواسته دل و روده لپتاپتو دربیاری توشو ببینی؟
گفت اتفاقاً اون شبم که گفتی باتریشو دربیار خاموش بشه، نفهمیدم باتریش کجاست
دوباره خندیدم، این دفعه به خودم میخندم
اینکه هر جوری به این قضیه نگاه میکنم تا اینجا سه یک ازش باختهام!
گفت به چی میخندی؟
گفتم به اینکه شوهر هر دومون استاد دانشگاهم که باشه، باتری لیتیم و نیکل کادمیوم من کجا و اون بوی قرمه سبزی تو و ناز و شیطنت و خط چشمت که به تیر مژه هر لحظه شکاری گیرد کجا!
پریشب خیلی خسته بودم و سردرد بدی داشتم، همین که رسیدم خوابگاه دیدم روی تختم پر کتاب و کاغذ و خودکاره و حوصله جمع کردنشونو نداشتم، بدون اینکه لباسامو عوض کنم بالشو گذاشتم رو زمین و دستمو (منظورم اون تیکه آرنج تا مچه) رو گذاشتم روی چشمام و داشت خوابم میبرد که دیدم داره یه چیزی گوش میده؛
گفتم صداشو بلند کن منم بشنوم
گفت صدای یه دختره است قبل از خودکشی! خطاب به پسره است
من: خب تو چرا گوش میدی؟
هماتاقیم: خب تو گروها پخشش کردن که برسه به دست دوست پسرش
من: خب چرا خودش نفرستاده براش؟
هماتاقیم: لابد چون مُرده!
من: خب قبلش میفرستاد بعد میمرد! حالا صداشو بلندتر کن ببینم چی میگه
ده دقیقه تمام آه و ناله و خیلی نامردی و چرا تنهام گذاشتی و از این صوبتا
دستمو (بازم منظورم اون تیکه آرنج تا مچه) رو از رو چشمام برداشتم و زدم زیر خنده
حالا نخند کی بخند
بعد دیدم هماتاقیم داره چیکه چیکه اشک میریزه که آخی نازی طفلی دختره
من: بی خیاااااااااااااااااااااااااااااااال! چه جوری میتونی اینارو باور کنی؟ تازه اگه واقعی باشه چه جوری میتونی برای آدمای احمق دل بسوزونی؟ همون بهتر که مرد و یه اسکل از روی زمین کم شد!
هماتاقیم: تو خیلی بیاحساسی
من: اگه احساس رو هم به اون لیستمون اضافه کنیم، تا اینجا من چهار یک عقبم ازت
اون روز یکی از پسرای گروه درسیشون یه پیامی داده بود و این دو دیقیه صبر کرد و بعد جوابشو داد
گفتم جوابشو بده خب
گفت این جماعتو باید منتظر بذاری
گفتم سوالش درسیه، هم کلاسیه!!!
گفت به هر حال پسرارو باید منتظرشون بذاری
خندیدم و گفتم باید بیام پیشت تلمذ کنم استاد!!!
یه بار یکی از بچه ها میل زده بود و یه چیزی خواسته بود
تا بیاد اسمس بده که ایمیلمو چک کنم، جواب ایمیلشو داده بودم
اسمس داد که میخواستم بگم ایمیلتو چک کنی که هیچی دیگه! عرضی نیست و مرسی
این جماعتو باید منتظر بذاری... پنج یک به نفع هماتاقیم