483- مثل یک حرف در دلم ماندهای
جمعه, ۶ آذر ۱۳۹۴، ۰۵:۱۹ ب.ظ
زنگ زده یک ساعت و دقیقاً یک ساعت تموم داره برام شعر عاشقونه میخونه
میگم بسه دیگه بذار برم به کارام برسم، خدافظ
میگه این یکی دیگه آخریه و یکی دیگه رو شروع میکنه
میگه یه پست عاشقانه بذار و دلایل و راههای درمان دچار شدن به عشقو بنویس
میگم من الان در شرایطی نیستم که راجع به این چیزا بنویسم
یه شعر دیگه میخونه
میگه اینو خودم گفتم!
میگم خوب بود، کاری نداری؟ خدافظ!
میگه صبر کن اینم بخونم، اینو همین الان گفتم
اونم میخونه
میگه خب؟ میگم خب که خب، ارائه دارم
یه شعر عاشقانهی دیگه میخونه و میگه شاعر این یکی مُرده
میخندم و میگم خدا رحمتش کنه، حالا چه خبر از نمرهی امتحان ریاضی اون شبت؟
میگه از اولشم بیاحساس بودی، میگه تو سیبزمینی ترین دختری هستی که تا حالا دیدم،
میگه با یه تیکه سنگ هیچ فرقی نداری؛ سنگدل!
میگه اصن تو میدونی عشق چیه؟
اصن بلدی دوست داشته باشی؟
۹۴/۰۹/۰۶