642- پرسید لامصب تو بزرگ نشدی هنوز؟ منم گفتم هنوز خیلی مونده بزرگ شم... زود باش
سه شنبه, ۲۲ دی ۱۳۹۴، ۰۳:۳۱ ب.ظ
دیروز بعد از امتحانی که چنانکه گویی روح الکترومغناطیس درش حلول کرده باشه، رفتم بانک و از زیر پل چهارراه ولیعصر تا خوابگاهو پیاده برگشتم و همهی اون یه ساعت، آهنگ بیکلام بهار دلنشین تو گوشم بود و جلوی حداقل ده تا بستنی و ذرت مکزیکی وایستادم و یاد ذرت و بستنیای شریف افتادم و یاد مژده و یاد اینکه هر بار بعد کلاس یه بار اون منو مهمون میکرد و یه بار من اونو و ذرت و بستنی به دست برمیگشتیم خوابگاه و تا کیف پولمو درآوردم و تا طرف اومد بگه بفرمایید، منصرف شدم و به راهم ادامه دادم...
دیروز از یه دکّهی روزنامهفروشی تقویم نود و پنجو خریدم... از 94 خسته شدم... مزخرف؛ به هر دلیلی که نمیخوام توضیح بدم و حالا من یه سررسید کوچیک دارم که هر روزش یه صفحه جا داره... تقویم، انقدری برام مهم بوده و هست که هر سال ساعتها وقت میذارم برای پیدا کردن اونی که به دلم بشینه و برای اونی که یه سال قراره باهام باشه و باهاش باشم و هر سال، آخر سال که میرسه راجع به تقویمم پست میذارم و حالا من یه سررسید کوچیک دارم که هر روزش یه صفحه جا داره و برای خریدنش نه پاساژا و مغازههارو گشتم که از یه دکّهی روزنامهفروشی معمولی گرفتم... یه سررسید با جلد چرم قهوهای روشن که نمیدونم منو یاد چی و کی میاندازه و کجا دیدمش قبلاً... یه سررسید که از دیشب دستمه و منتظر شروع شدنشم.
داشتم تاریخ تولد بعضی از دوستان و فامیل و بعضی از هممدرسهایام و بعضی از همدانشگاهیام و بعضی از همرشتهایام و بعضی از هماتاقیام و حتی بعضی از خوانندههای وبلاگمو توش یادداشت میکردم و یاد سررسید سال 80 افتادم و
* عنوان: همون دو تا جمله ترکی مکالمهی بالا
۹۴/۱۰/۲۲