پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

473- بیا تو حرف بزن، تو خوب حرف می‌زنی

چهارشنبه, ۴ آذر ۱۳۹۴، ۱۰:۰۱ ق.ظ

درسته که در برخورد اول به ندرت پیش اومده و اصن پیش نیومده که به ترک بودنم پی برده بشه، ولی هر ترکی، هر چه قدرم لهجه نداشته باشه ولی به هر حال بازم لهجه داره! نیست که من زبان‌شناسم... اینارو بهتر از شما که زبان‌شناس نیستید می‌دونم :دی از تکیه‌ی کلمات و نحوه جمله‌بندی هم میشه فهمید؛ من حتی وبلاگ نویسنده‌های ترک رو از قلمشون تشخیص می‌دم :دی

علی ایُ حال اسناد و مدارکی پیدا کردم مبنی بر اینکه اینجانب تا شش سالگی اصن فارسی بلد نبودم!

خوندن، نوشتن که هیچی، لیسینینگ و اسپیکینگ فارسی هم بلد نبودم حتی :دی

شواهد و قرائن نشون میده وقتی 6 سالم بود با مامان‌بزرگم اینا رفته بودم مشهد و 

از این سفر مشهد سه تا روایت داریم

روایت اول اینه که :دی

روایت اول خانوادگیه و نمیشه شرح و بسطش داد

ولی به هر حال 6 سالم بود و مسیر اتوبوس تا سرویس بهداشتی هم دور بوده ظاهراً

6 سالم بود خب!!!

میگم دور بود... چرا این‌جوری نگام می‌کنید آخه... ای بابا!!!

6 سالم بود!!! :دی

انگار خودشون تا حالا مسیر دورِ اتوبوس تا سرویس بهداشتی رو تجربه نکردن... 

والا

روایت دوم اینه که هر کی می‌پرسید کجا میری و چرا میری؟ می‌گفتم میرم شوهر پیدا کنم!!!

وقتی هم دست خالی برگشتم، گفتم همه‌شون سیاه پوست بودن خوشم نیومد!!!

یکی نبود بگه تو این قحطی شوهر همون سیاهشم غنیمته به قرآن!

روایت سوم هم اینه که صاحب مسافرخونه‌ای که اجاره کرده‌بودیم دختری داشت هم‌سن و سال من و

فاطمه نام!

از حرم که برمی‌گشتیم می‌رفتم با این فاطمه بازی می‌کردم و وسط بازی، گریه کنان صحنه رو ترک می‌کردم و

میومدم به عمه‌ها و مامان‌بزرگ می‌گفتم من نمی‌فهمم این فاطمه چی میگه؛ اینم نمی‌فهمه من چی میگم!!!

یک سال بعد ما دوباره میریم مشهد؛

دوباره من و مامان‌بزرگم اینا؛ (البته سال بعدشم امید و مامان‌بزرگ اینا میرن مشهد)؛

به هر حال از این سفر دومم هم یه روایت هست که میگه:

بنده به معیت مامان‌بزرگم رفتم بازار و یک یا چند کیلو خیار به قیمت 100 تومان خریداری نمودم و

شواهد و قرائن نشون میده در سفر دوم بنده آشنایی مختصری  با زبان شیرین فارسی پیدا کرده بودم

اینارو گفتم که به اینجا برسم که بگم هر موقع تلفن رسمی و اداری و درسی و دانشگاهی داشتم یا می‌خواستم زنگ بزنم 118 یا مثلاً مخابرات و دکتر و غیره، بابا باهام همکاری نمی‌کرد و می‌گفت خودت زنگ بزن یاد بگیر؛ خدایی همیشه هم استرس داشتم که چی بگم و چه جوری بگم ولی یه مدت بعد این ترس و استرسه از بین رفت و در شرایطی که حتی داداشمم وقتی تلفن زنگ می‌زنه میاره گوشیو میده دست من که تو حرف بزن و در شرایطی که دوستام، مامان و باباشون زنگ می‌زدن دانشگاه، من شخصاً با دکتر شریف.بخ تلفنی صحبت کردم حتی!!! با شریف بخی که اصن تو صورتشم نمی‌تونستی نگاه کنی :)))) این که هیچی، آهنگرو بگو که براش تاریخ بیهقی رو از حفظ خوندم :)))) 

این همه مقدمه‌چینی کردم برسم اینجا که همیشه به فامیلامون که با بچه‌هاشون از بچگی فارسی حرف زدن گفتم نکنید این کارو! نکنید... این بچه‌ها فارسی رو با لهجه‌ی شمایی که لهجه داری یاد می‌گیرن، بذارید از کارتون و تلویزیون یاد بگیرن
مثل خودم! مگه من یاد نگرفتم؟ مگه من الان حرف زدن بلد نیستم؟

دیشب هم‌اتاقیم کل تهرانو گذاشته زیر پاش که کمربند رقص عربی پیدا کنه و پیدا نکرده و بازار و پاساژارو بی‌خیال شده و رسیده به سایت دیوار و شماره یه دختره رو که کمربندشو می‌خواسته بفروشه رو گرفته که زنگ بزنه قرار بذاره و بخره؛ یهو گوشیو داد دست من و گفت بیا تو حرف بزن، تو خوب حرف می‌زنی، من نمی‌دونم چی بگم و چه جوری بگم، تو مسیرارم می‌شناسی، باهاش قرار بذار! منم زنگ زدم و راجع به طرح و قیمتش پرسیدم و یه جوری می‌پرسیدم کمربنده سه ردیف سکه داره که انگار بیست ساله عربی می‌رقصم :)))
چند روز پیشم زنگ زدم بیمارستان رازی که از دکتر پوست برای هم‌اتاقیم وقت بگیریم و یاد چند سال پیش خودم افتادم و اینکه اگه بابا اون روزا خودش زنگ می‌زد، امروز وقتی می‌خواستم زنگ بزنم دانشگاه و مشکل نتمو که چند روزه قطع و وصلی داره رو حل کنم، استرس داشتم و دنبال یکی می‌گشتم که اون جای من حرف بزنه

پ.ن مهم: در جواب دوستانی که می‌فرمایند: انقدر کامنت نذاشتم خفه خون گرفتم، خب شما کامنتتو بذار

کی جلوتو گرفته؟

اون لینک کامنت خصوصی که برای خوشگلی نیست... برای کامنته :دی

والا!

۹۴/۰۹/۰۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

امید

بابا

عمه جون

مامان‌بزرگ

هم‌اتاقی شماره 1