این عکسا رو موقعی که تهران بودم تو اینستا منتشر کرده بودم تا وقتی برگشتم تو وبلاگم هم بذارم. شمارههایی که رنگشون قرمزه، فقط تو صفحۀ فک و فامیل، و شمارههایی که رنگشون آبیه هم تو صفحۀ فک و فامیل هم تو صفحۀ دوستان و استادان منتشر شده. توضیحات با شمارههای مشکیرنگ هم مختص وبلاگه.
ادامهٔ شمارهگذاری از پست قبل:
۵۳. اگه برنجتون شفته شد و فکر کردید چه بد شد که اینجوری شد، بدانید و آگاه باشید که همیشه یه حالت بدتر هم وجود داره. به این صورت که داشتم بقیهٔ اون برنج شفتهٔ شب قبلمو گرم میکردم برای ناهار امروز، که حواسم پرت شد و یادم رفت و سوخت.
الان با سهتا هود که تا آخرین درجه روشنشون کردم و ملاحظه میکنید هم این بوی سوختگی رو نمیتونم محو کنم.
۵۴. چهارشنبه نزدیک ظهر یکی از دوستان دورهٔ کارشناسیم (زینب) با پسرش اومده بود دانشگاه، که بعد از هفت سال ببینیم همو.
۵۴.۵. این دانشگاه فعلی من دانشگاه دورۀ ارشد زینب بوده. زینب جزو اولین دوستان شریفیمه و دومین کسیه که بیشترین واحد مشترک باهم داشتیم و زیاد همو میدیدیم. از ترم اول باهم بودیم و اولین همگروهیم هم بود. یادمه پنجتا دختر تو کلاس اصول برقمون بود و سی چهلتا پسر. من و زینب و زهرا و حکیمه و فاطمه که نیوشا صداش میکردن. چهارتا از این پنجتا دختر، چادری بودن و دوتادوتا همگروه شدن. من و زینب، زهرا و حکیمه. نیوشا تنها موند و با یکی از پسرا همگروه شد. من اون سال آزمایشگاه فیزیک هم برداشته بودم. اونجا هم تعداد دخترا فرد بود و چون فیزیک درس تخصصیمون نبود، از همۀ رشتهها بودن تو آزمایشگاه. از دخترا کسیو نمیشناختم تو آزمایشگاه. همه دوتادوتا گروه تشکیل دادن و من با یه پسر برقی که همیشه یا دیر میومد یا نمیومد همگروه شدم. با اینکه همورودی بودیم ولی بعد از اون ترم دیگه هیچ وقت ندیدمش و اسمشم یادم نیست. اگر اشتباه نکنم یه محمد تو اسمش یا فامیلیش داشت. حتی یادم نمیاد چی صداش میکردم. حتی تو عکس دستهجمعیِ دویستنفری فارغالتحصیلیمون هم نیست.
۵۵. اول رفتیم مسجد دانشگاه نماز خوندیم و بعدشم رفتیم امامزاده قاضی صابر که همین بغل دانشگاهه. هندونه و کیک (دستپخت زینب بود) خوردیم و با در و دیوار و عکسای روی در و دیوار سلفی گرفتیم و حدودای سهونیم اونا رفتن خونهشون و منم برگشتم خوابگاه وسایلمو جمع کنم برم راهآهن. ساعت هفت بلیت داشتم.
۵۶. ازش خواستم ازم عکس بگیره. داره بارون میاد و زمین خیسه. تازه بعد از برگشتن من به تبریز بارندگیها شروع شد و شدت گرفت و به برف تبدیل شد.
۵۷. تو امامزاده به محمد (پسر دوستم زینب) گفتم اینجا میتونی یواشکی آرزوتو به امامزاده بگی تا برآورده کنه. نزدیک ضریح رفت و یواشکی گفت ماشین کنترلی.
کاش منم حداقل یه آرزو حتی در حد همین ماشین کنترلی داشتم. دلی که چیزی نخواد، مُرده بهنظرم. شاعر میفرماید بیهمگان به سر شود، تو هم روش.
هر دو عکس از یه ضلع گرفته شدن، اما در جهت مخالف. طوری کنار هم گذاشتمشون که تشکیل مکعب بدن.
۵۸. هندوانهٔ یلدای ۱۴۰۱، امامزاده قاضی صابر
۵۹. شیرینی کشمشی رو یه دانشجو به اسم عفت که ترک اردبیل بود و پژوهشگر برتر شده بود آورد. اون یکی هم شیرینی عقد دختری به اسم منتها بود. انارو یکی از دانشجوهای ترددی به اسم نسرین بهم داد. اونم ترک بود و اهل سراب. انارو به سه قسمت تقسیمش کردم و دوتاشو بردم برای همکلاسیام. همونایی که شامو با یکیشون میخوردم، ناهارو با یکیشون. بشقاب هم امانت اونی بود که ظهرا باهم میرفتیم سلف و غذاشو نصف میکرد و لپهها و لوبیاها رو جدا میکرد از خورشتم.
۶۰. یکی از دانشجوهای کارشناسی تو سلف لواشک خونگی میفروخت. ده تومن. نسیه هم میفروخت. چند نفر که نسیه گرفته بودن، دنبالش بودن که پولشو بدن. ولی شمارهای ازش نداشتن. اتفاقی دیدمش و شمارهشو گرفتم که بدم به اونایی که دنبالش بودن. گفتم میتونم برات تبلیغ هم بکنم. اجازه گرفتم که از لواشکاش عکس بگیرم و شمارهشو بدم به جماعت لواشکدوست که اگه خواستن باهاش تماس بگیرن.
۶۱. دارم خوابگاهو به مقصد تبریز ترک میکنم بالاخره. هر چند، بیشتر کارایی که قرار بود انجام بدمو بهخاطر آلودگی هوا و مجازی شدن دانشگاه نتونستم انجام بدم.
یه سریا تبلیغات اصلاح ابرو و تایپ و ترجمه و... چسبونده بودن رو در و دیوار آسانسور. به سرم زد تبلیغ لواشکای دختر لواشکفروش رو هم بچسبونم اونجا ولی دیرم شده بود و فرصت نبود. اینم اضافه کنم که خودم نخریدم. چون اگه نبینم یه چیزیو چجوری درست کردن نمیخورم و تو مهمونیا هم اگه از تمیزی میزبان اطمینان داشته باشم میخورم :| موقع تبلیغم میگفتم که صرفاً دارم معرفی میکنم، ولی همون معرفی کردنام هم فروششو بیشتر کرد.
۶۲. تهران و بوی ذرت مکزیکی و غروب
تهران و چند خاطرۀ افتضاح و خوب
تهران و خط متروی تجریش تا جنوب
این شهر خسته را به شما میسپارمش
تهرانِ سکته کردۀ از هر دو پا فلج
تهرانِ وصله پینه شده با خطوط کج
تهرانِ تا همیشه ترافیک تا کرج
این شهر خسته را به شما میسپارمش
۶۳. صبح یکی از دانشجوهای تردّدی خوابگاه (دانشجوهایی که یکی دو شب بیشتر نمیمونن) ارائه داشت. ارائهش مجازی بود و شب تا دیروقت و از صبح زود درگیر آماده کردن اسلاید و مطلب بود. صبح مشغول کارهای خودم بودم که متوجه شدم میکروفنش روشن نمیشه و صداشو ندارن. از اونجایی که اولین بارش بود مجازی ارائه میداد و تجربهٔ این مسائلو نداشت و از اونجایی که دو سال سابقهٔ تحصیل مجازی و هر هفته یه ارائه تو کارنامهم داشتم و با انواع مشکلات صوتی و تصویری دست و پنجه نرم کرده بودم، چم و خم کار دستم بود. همینجوری که سرم به کار خودم بود بهش گفتم به مرورگرت مجوز دسترسی به میکروفن بده. انقدر استرس داشت که متوجه نمیشد چی میگم. گوشیشو گرفتم و اجازهٔ دسترسی دادم. رو لپتاپشم نشون دادم از کجا مجوز میدن. گفتم اینجوری باید فعالش کنی. درست شد.
عصر که برگشتم این یادداشتو با این دوتا ویفر رو تختم گذاشته بود و رفته بود.
اسم و شمارهای ازش ندارم و احتمالاً دیگه نبینمش، چون خودمم سال به سال میرم خوابگاه و ترددیام!، ولی دوست داشتم حس خوب این دو خط قدردانیشو برای کارِ واقعاً کوچیکم ثبت کنم اینجا.
۶۴. وقتی میگیم یه کاری مثل آب خوردنه، ینی راحته. وقتی هم میخوایم بهصورت گفتاری جملهٔ «کار خوب کردن مثل آب خوردن است» رو بنویسیم، مینویسیم «مثل آب خوردنه». نمینویسیم مثل آب خوردنِ. اون علامت کسره رو بهجای «ه»ای که معنیِ «است» میده استفاده نمیکنیم.
این بطری آبو از قطار گرفتم. نام تجاریش دیدیه و هنوز نمیدونم دیدی چه ارتباطی به آب و نوشیدنی داره و ینی چی. ولی آره، بهنظر منم کار خوب کردن مثل آب خوردن راحته. ولی خوب کار کردن یه کم سختتره.
۶۵. با همون قطار ۴۸۱ مشهد-تبریز که از تهران رد میشه دارم برمیگردم. یلداتون مبارک 🍉
۶۶. از میز یلدای رستوران قطار عکس نگرفتم. تو کوپه دو نفر بودیم. هم من خسته بودم، هم دختری که باهام همسفر بود. بهقدری خسته بودیم که از وقتی سوار قطار شدیم خوابیدیم تا صبح. میگفت شوهرش داشته میرسوندتش راهآهن. انقدر ترافیک سنگین بود که از قطار بعدازظهر جا مونده و قطار ساعت هفتو گرفته. بعد که دیده ترافیک همچنان سنگینه و به قطار هفت هم نمیرسه، از ماشین پیاده شده و با مترو خودشو رسونده به راهآهن. مترو هم بهشدت شلوغ بوده گویا. چون که شب یلدا بود.
۶۷. روز آخر، تصمیم گرفتم با بیآرتی برم راهآهن. دوستام توصیه میکردن زود راه بیافتم؛ چون شب یلداست و ترافیکه. منم به خیال اینکه بیآرتی مسیرش جداست و ترافیک تأثیری تو عملکردش نداره عجلهای نداشتم. مسیرم هم باز به خیال خودم سرراست بود. از شمال تهران به جنوب تهران. چهار چهارونیم راه افتادم و انتظار داشتم شش برسم ولی نزدیک سه ساعت طول کشید. در حالی که اومدنی همون مسیر کمتر از یه ساعت طول کشیده بود. شانس آوردم که قطار از مشهد میومد و تأخیر داشت. اگه تأخیر نداشت حتماً جا میموندم.
۶۸. پدیدۀ جدیدی که این بار باهاش روبهرو بودم شکسته بودن و روشن نبودن یا کلاً عدم وجود دستگاههای پرداخت بلیت اتوبوس و بیآرتی بود. گیتهای مترو سالم بودن و مردم کارت میزدن، ولی اتوبوسها یکیدرمیون کارتخوانهاشون شکسته بودن. جاهایی هم که دستگاهش سالم بود مردم کارت نمیزدن. حتی بعضی جاها رانندهها خودشون خاموش کرده بودن مردم کارت نزنن. من تا جایی که تونستم کارت زدم ولی چند بار پیش اومد که سایر مسافرها بهم گفتن چرا میزنی، نزن. ولی تبریز اصلاً اینجوری نیست و کنار هر دستگاهی یکی وایستاده که حتماً کارت بزنی بعد سوار شی.
۶۹. وقتی داشتم میرفتم راهآهن، تو بیآرتی با یه خانومی همصحبت شدم. از تهلهجهش حدس زدم ترکه. اون ازم پرسید کدوم شهر میری و گفتم تبریز، ولی من نپرسیدم خودش کجاییه. یه جایی یکی بهش زنگ زد و باهاش ترکی حرف زد. ولی بعدش بازم نپرسیدم ترک کجاست. میگفت «انقدر که من الان استرس دارم از قطار جا بمونی خودت نداری». خب چی کار میکردم؟ با استرس من اتوبوس تندتر که نمیره.
۷۰. من با بیآرتی چمران داشتم میرفتم. میتونستم یه جایی پیاده شم و بقیۀ مسیرو با بیآرتی راهآهن برم. فکر کردم اگه پیاده شم و دوباره سوار شم وقتم تلف میشه و ممکنه ایستگاه انقدر شلوغ باشه که نتونم سوار شم. در حالی که تو این بیآرتی روی صندلی نشسته بودم. این شد که پیاده نشدم و تا ایستگاه رباط کریم رفتم که اونجا پیاده شم و از شوش خودمو برسونم راهآهن. مسیرش یه جوری بود که فقط میشد پیاده رفت و منم ذهنی بلد بودم نقشه رو. نزدیک راهآهن به یه سهراهی رسیدم. انقدر عجله داشتم که فکر کردم اگه از گوشیم نگاه کنم دیر میشه. از یه خانوم رهگذر! پرسیدم ایستگاه راهآهن کدوموره؟ بدون اینکه عمدی در کارش باشه ۱۸۰ درجه اشتباه گفت و من دور شدم از راهآهن. یه کم رفتم و احساس کردم که نباید این همه مغازه تو مسیرم باشه. از یه پسربچه پرسیدم این مسیر تهش راهآهنه؟ گفت نه، راهآهن اونوره. سریع برگشتم. برای اینکه مطمئن شم از یه مغازهدار هم پرسیدم و بالاخره پنج دقیقه قبل از ساعت حرکت قطار رسیدم. دیگه فرصت نبود برم نمازمم بخونم. چون از اذان مغرب یکی دو ساعتی گذشته بود و قطار دیگه برای نماز نگهنمیداشت. وضو داشتم و برنامهم این بود وقتی رسیدم راهآهن سریع بخونم و سوار قطار شم. ولی دیگه فرصت نبود. از دست اون خانومه که مسیرو اشتباه نشونم داد هم ناراحت و عصبانی نبودم. با خودم گفتم صلاحم این بوده که یه ربع دیرتر برسم. شاید تو مسیرم یکی بوده که نباید میدیدم یا اتفاق بدی قرار بود بیافته. یا شایدم خودم قبلاً بدون اینکه عمدی در کارم باشه یکی رو اشتباه راهنمایی کردم و این تاوان اون کارم بوده. به هر حال آدم باید در همه حال راضی و شاکر باشه. رسیدم دیدم نوشته که قطار تأخیر داره و هنوز نرسیده. رفتم نمازم هم خوندم.
۷۱. تیرماه که رفته بودم خوابگاه (برای بار اولی که آزمون جامع داشتیم)، چندتا دوست تردّدی پیدا کردم. اونها هم سالی و ماهی یکی دو بار خوابگاه میرفتن. یکیشون از اینا بود که بهزور واکسن زده بود. حالا بهم پیام داده که این سری که رفتی خوابگاه ازت کارت واکسن خواستن؟ دوز سوم رو اگه نزده باشیم اسکان نمیدن؟ گفتم کارت واکسن نخواستن، ولی من چند ماه پیش دوز چهارمم رو هم زدم و تو سامانه کنار شمارۀ دانشجوییم ثبت شده و دانشگاه میدونه کی چند بار واکسن زده. شاید چون دیدن زدهم نخواستن. من اگه موقعیتش پیش بیاد پنجمی رو هم میزنم اون وقت هنوز که هنوزه یه عده با واکسن مشکل دارن و افتخار هم میکنن که تا حالا نزدن.
۷۲. اون هفته که من تهران بودم بابا هم مسافرت رفته بود و تلفنی نمیتونستیم صحبت کنیم. یه بار که با اینترنت خوابگاه و دانشگاه و با بستۀ گوشیم فیلترشکنم وصل نشد و گوگلمیت و یه سری از ابزارهای گوگل هم باز نشد و به مرز کلافگی و استیصال رسیدم تو اسکایروم، تو لینک یکی از کلاسا در قالب ارائه! باهاش تماس تصویری گرفتم.
۷۳. یکی تو یه گروهی پیام گذاشته بود که برای گزارش کشف حجاب به فلان شماره زنگ بزنید. یه فایل صوتی هم فرستاده بود از یه خانومجلسهای که ابراز نگرانی کرده بود و خواسته بود واکنش نشون داده بشه به این قضیه. نمیخواستم بحث کنم ولی یه وقتایی حس میکنم نباید سکوت کنم. نوشتم که من این خانومو نمیشناسم و نمیدونم ساکن تهرانه یا نه، ولی وضعیت اینجا طوریه که تو دانشگاه و خیابون و مترو و تقریباً هر جا که رفتم بیشتر خانوما حجاب ندارن. کسی هم کاری به کارشون نداره. یکی دو نفرم نیستن که با تذکر و گزارش حل بشه. گر حکم شود که مست گیرند، در شهر هر آنکه هست گیرند. طرف برگشته میگه «ما مأمور به تکلیفیم نه نتیجه». حالا نمیدونم این سخن گهربار از کیه و برای چه موضوعی گفته، ولی همین تکالیفه که گند زده به نتیجه و رسیدیم به این نقطه :|
۷۴. مهرماه ۹۴، یه بار سر کلاس استاد شمارۀ ۳، بحث نامگذاری شد و چندتا مثال از برندهایی که ترکی هستن آوردم. بعد از اون دیگه هیچ وقت این بحث پیش نیومد. این سری که رفته بودم فرهنگستان، استادهای ارشدم راجع به موضوع رسالۀ دکتریم پرسیدن. وقتی گفتم نامهای تجاری، استاد شمارۀ ۳ به استاد شمارۀ ۱۱ گفت ایشون اون موقع که دانشجوی ما بود هم به این موضوع علاقه داشت و یه بار سر کلاس نامهای تجاریای که به زبانهای دیگه بودنو آورد.
چجوری یادش مونده بود؟
۷۵. سوار اتوبوس بودم و آخرین ایستگاه قرار بود پیاده شم. دوتا دانشجوی دختر (که بعداً باهاشون همصحبت شدم و فهمیدم کارشناسی هستن و همدانشگاهی) هم بودن و اونا هم داشتن میرفتن خوابگاه. راننده ازشون پرسید شما کجا پیاده میشین؟ اونا هم ایستگاه آخر بودن. راننده فهمید هرسهمون داریم میریم خوابگاه، گفت خوبه که باهمین و اینجوری خیال منم راحته.
۷۶. داشتن از بیمارستان برمیگشتن. به راننده گفتن مسموم شده بودیم. راننده گفت تا میتونید غذای دانشگاهو نخورید. پیاده که شدیم از دخترا پرسیدم غذای دانشگاه یا خوابگاه مسمومتون کرده بود؟ گفتن نه. گفتم کاش به راننده میگفتید که تصور اشتباهش بهعنوان خبر جدید پخش نشه. بیرون غذا خورده بودن.
۷۷. شنبه شب وقتی داشتم از باغ کتاب برمیگشتم خوابگاه، ترافیک سنگین بود. یه مسیر اتوبوس هست از حقانی تا شیخ بهایی که تازه کشفش کردم. از گاندی هم رد میشه. راننده پرسید اگه کسی قبل از گاندی پیاده نمیشه، دور بزنم و از یه جای دیگه برم که نخورم به ترافیک و سه ساعت معطل نشید. ده دوازده نفر بودیم و همه بعد از گاندی بودن. پرسید که حق کسی که زودتر قراره پیاده بشه ضایع نشه و از مسیرش دور نشه. اما من داشتم به اونایی که قبل از گاندی تو ایستگاه منتظر اتوبوس بودن و میخواستن سوار این اتوبوس شن فکر میکردم. حس میکنم حق اونا ضایع شد. هر چند ترافیک انقدر سنگین بود که سه ساعت طول میکشید تا برسیم بهشون و برسونیمشون به مقصد.
۷۸. معمولاً تو خیابون هندزفری تو گوشمه و انتخاب آهنگا رو هم میذارم روی حالت تصادفی و رندوم. یه فولدر دارم که نزدیک هزارتا آهنگ توشه و همه جور آهنگی هم توشه. همه جور، ینی واقعاً همه جور. نمیدونم آهنگ شاهچراغ از فرشاد کاکو! رو چه کسی برام فرستاده بود و از کی داشتمش که یادم نبود. وقتی گفت توی شاهچراغ زیر چلچراغ وعده کردی قلبم مچاله شد. نتونستم تا آخر گوش بدم و زدم بعدی.
۷۹. اون روز که به دعوت دوستم رفتم باغ فردوس، موزۀ سینما ایام فاطمیه بود. آخرای مراسم یه کلیپ پنجششدقیقهای گذاشتن با عنوان «قول مادرانه». فکر کردم به ایام فاطمیه و روز مادر مربوطه. قبلاً ندیده بودمش و موقع شروع کلیپ هم ننوشته بود به چه مناسبتیه. تا یکی دو دقیقه همچنان فکر میکردم موضوعش مادره، ولی نبود. ببینید اگر ندیدهاید.
۸۰. تو معاونت فرهنگی یه کاری داشتم و با دوستم رفتم اون کارو انجام بدم. دوستم بیرون منتظر بود. یه خانومی اونجا بوده و میگه چرا بیرون وایستادی و بیا تو. اومد و اون مسئولی که قرار بود اون کارو انجام بده طولش میداد. البته دوستم هم کار خاصی نداشت و قرار بود از اونجا بریم سلف برای ناهار. بیشتر نگران این بودم که سلف تعطیل بشه و دوستم بیناهار بمونه. اون خانومی که به دوستم گفته بود بیا تو، وقتی فهمید ما دکتری هستیم کلی تعجب کرد که چرا انقدر فروتنی و خشوع و خضوع دارید و چرا بهتون نمیاد دکتری باشید و چرا از موقعیتتون استفاده نمیکنید و چرا فلان و چرا بهمان. میگفت دانشجوی دکتری که مثل دوستم اینجوری مؤدبانه پشت در منتظر باشه و مثل من مؤدبانه بشینه ندیده بود. هی میگفت چرا از موقعیتتون استفاده نمیکنید؟ اونجا کارمون که تموم شد رفتیم سلف. تو سلف به دوستم گفتم منظورش چی بود؟ دوستم گفت چند وقت پیش یه دانشجوی دکتری رو تو سلف دیده که داد و بیداد راه انداخته بوده که من چون دانشجوی دکتریام باید گوشت بیشتری تو خورشتم بریزید. منظور اون مسئول هم لابد یه همچین چیزایی بود دیگه. مثلاً انتظار داشت بقیه رو از روی صندلی بلند کنیم و خودمون بشینیم یا بقیه موظف باشن کار ما رو زودتر راه بندازن چون ما دکتری هستیم.
۸۱. یکی از دوستام که کلاساش تموم شده کارت دانشجوییشو داده به اون یکی دوستم که با کارتش هر روز غذای دانشگاهو بگیره و بده به یکی از خانومهای خدماتی دانشگاه. اونم میگیره و میبره برای بچههاش. خانومه رو نمیشناختم من. یه بار که با دوستم داشتیم میرفتیم، دیدم دوستم با یکی احوالپرسی میکنه و میگه غذاتون تو یخچاله و صبر کنید برم بیارم و یه سری صحبت دیگه. بدون خداحافظی با دوستم ازش جدا شدم و انگار نه انگار که باهم بودیم. رفتم که نه من خانومه رو ببینم نه اون منو. بعداً از دوستم عذرخواهی کردم که یهو بدون خداحافظی رهاش کردم. گفتم که نمیخواستم خانومه رو ببینم و بفهمم کیه و بشناسمش و اونم منو نبینه و احتمالاً خجالت نکشه. روز بعدش خانومه یه ظرف ترشی آورده بود برامون، بهعنوان تشکر و قدردانی.
۸۲. تو خوابگاه یه اتاقی بود به اسم اتاق تلویزیون. انجمن ما چهارشنبه یه برنامۀ مجازی مشترک با انجمنهای دیگه و دانشگاههای دیگه داشت. اون روز و اون ساعت چون ما کلاس کرهای هم داریم، من کلاس کرهای رو اداره میکردم و یکی از بچههای رشتۀ زبان روسی اومده بود کمکم برای ادارۀ اون برنامۀ مشترک. هماتاقیم (همون دختر سرابی) چون خواب بود و چون ما قرار بود حرف بزنیم، رفتیم اتاق تلویزیون. یه دختر تو اتاق تلویزیون داشت درس میخوند. ما که حرف میزدیم، تمرکز اونم به هم میخورد. گفت میشه یه کم آرومتر صحبت کنید؟ گفتم چرا نمیرید سالن مطالعه؟ گفت آسم دارم و اونجا هواش اذیتم میکنه. گفتم باشه یه کم آرومتر حرف میزنیم ولی اینجا اتاق تلویزیونه و ما میتونیم تلویزیونم روشن کنیم و فوتبال هم ببینیم حتی.
۸۳. ترددی اینجوریه که هر روز یه هماتاقی جدید داری و روز بعدش دیگه اونو نداری. دکتری هم اینجوریه که همکلاسیات هر سن و سالی دارن. یکی ممکنه نوه هم داشته باشه حتی. اکثراً دهشصتی و پنجاهی بودن و من تنها دهههفتادی جمعشون بودم. هر بارم بحث سن و سال میشد میگفتم تازه سه سال هم پشت کنکور بودم. تا اینکه یه هماتاقی اومد متولد هفتادوچهار. در نظرِ ما هفتادهویکیا، هفتادوچهاریا بچهن هنوز. وقتی تعجبمو دید گفت تازه یه سالم پشت کنکور مونده بودم.
۸۴. میخوام به این شرکت آب معدنی دیدی ایمیل بزنم بگم غلط نوشتن اون جمله رو. آدرس ایمیلشون روی بطری هست. فعلاً حالشو ندارم.
۸۵. قبل از اینکه برم تهران هواشناسی رو چک کرده بودم و اون هفته قرار بود بارش برف و باران داشته باشیم. منم دوتا لباس گرم برداشته بودم با خودم. ولی نه بارش چشمگیری داشتیم نه هوا انقدر سرد شد که من انتظار داشتم. شایدم سرمای تبریز سطح توقعمو بالا برده.
۸۶. از ویژگیهای شاخص و حالبههمزن خوابگاه دختران پخشوپلا بودن موهای سیچهلسانتی و بعضاً یکمتری روی موکتها و فرشهای اتاقهاست. هر چقدرم بین خودشون قانون بذارن که داخل اتاق موهاشونو شونه نکنن، بازم همیشه زمین پر از موئه. روز اول که وارد اتاق شدم دیدم روی فرش و سرامیک پر از آشغال و موئه. یه دفتر گذاشته بودن جلوی در اتاق مسئول خوابگاه و دانشجوها درخواستاشونو اونجا نوشته بودن. رفتم درخواست بدم تمیزش کنن که دیدم چند نفر قبل از من این کارو کردن. حضوری رفتم و توضیح دادم که اگه یه شب بود تحمل میکردم، ولی نمیتونم یه هفته تو این شرایط زندگی کنم. صبحش خانومی که هر روز میومد سرویسهای بهداشتی و آشپزخونه رو تمیز میکرد اومد و اتاق ترددی رو هم جارو کرد و روی میزا رو تمیز کرد. کلی ازش تشکر کردم و تو اون فاصله که کار میکرد رفتم اتاق دوستم که جلوی من معذب نباشه. میوه و شیرینی هم گذاشتم براش، ولی نخورد. چند روز بعد یه دانشجوی بیرجندی (شایدم بجنوردی! بروجرد و بروجن هم میتونه باشه) اومد. از تمیزی اتاق تعجب کرده بود. میگفت هر ماه میام و هیچ وقت اینجا رو اینجوری مرتب و تمیز ندیده بودم.
۸۷. روز دوم حضورم در خوابگاه، یکی از دخترا اومد ازم پرسید شما هر شب برقای سالن و سرویس بهداشتی و آشپزخونه رو خاموش میکنی؟ گفتم چطور؟ گفت آخه دانشجوهای ثابتِ اینجا این کارو نمیکنن و شما چون جدید اومدی حدس زدم کار شماست. اگه ممکنه بذارید روشن بمونه. گفتم شبا که همه خوابن. اسراف میشه اگه روشن بمونن. گفت یکی از دوستام که فنی خونده میگه اینا عمرشون با روشن و خاموش شدن کم میشه. یه کم فکر کردم و گفتم منم یه کم از مسائل فنی سر در میارم. یه چند روز فرصت بده برم تحقیق کنم بعد میام بهت میگم که دوستت راست میگه یا نه. تحقیق! کردم و فهمیدم یه نوعی از الایدیا اینجوری هستن که با روشن و خاموش شدن عمرشون کم میشه. ینی اونی که در مجموع ده ساعت روشن بوده ولی صد بار روشن و خاموش شده، دوام و عمرش از اونی که صد ساعت مداوم روشن بوده کمتره. ینی اونی که روشن و خاموش نشده، هزار ساعتم عمر میکنه ولی اینی که روشن و خاموش شده، با اینکه در مجموع ده ساعت روشن بوده، ممکنه تو ساعت یازدهمش بسوزه. البته همهشون اینجوری نیستن. موقعی که داشتم میرفتم، بهش گفتم دوستت اشتباه نگفته. البته نمیدونم اینا از اون نوع الایدیا باشن ولی میشه احتیاط کرد و زیاد خاموش و روشنشون نکرد. ولی خب اینجوری انرژی بیخودی هدر میره و دیگه تصمیم با خودتونه که انرژی رو هدر بدید یا به سالم موندن الایدیا فکر کنید.
۸۸. یکی از اتفاقاتی که خوشحالم میکنه تموم شدن چیزها در آخرین روز کاربردشونه. مثل تموم شدن خودکار و دفتر مشق روز آخر مدرسه و تموم شدن محتویات یخچال قبل از سفر. سر جلسۀ آزمون جامع، موقع جواب دادن به سؤال آخر خودکارم تموم شد و از اونجایی که آخرین سؤال آخرین امتحانم بود ذوق کردم. ولی جوابم نصفه مونده بود و بقیهشو با یه خودکار دیگه نوشتم. اگه چند سطر دیرتر تموم میشد بیشتر ذوق میکردم ولی همونم مایهٔ مسرّتم بود.