پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۵۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ن1 هم‌کلاسی دکتری» ثبت شده است

۱۹۴۰- از هر وری دری ۴۸

پنجشنبه, ۲۳ شهریور ۱۴۰۲، ۰۷:۰۵ ب.ظ

یک. تو مصاحبۀ استخدامی راجع به آرایش کردن هم پرسیدن. گفتن به‌نظرت چرا خانوما آرایش می‌کنن؟ گفتم برای اینکه زیبا یا زیباتر دیده بشن. در ادامه افزودم دلیل اینم اعتمادبه‌نفس پایینشونه. گفتم البته این نظر شخصی منه و می‌تونه درست نباشه. خانومه گفت خودت آرایش نمی‌کنی؟ گفتم نیازی نمی‌بینم. از همینی که هستم راضی‌ام. بعد گفتم من حتی پیش اومده که برم عروسی و تازه وسط مراسم یادم بیافته آرایش نکردم. اینجا سریع بحثو عوض کردم که راجع به عروسی و رقص و آهنگ و این چیزا نپرسه و نپرسید خدا رو شکر. بعداً که به جوابام فکر می‌کردم خنده‌م می‌گرفت. مثلاً می‌تونستم بگم چون گناهه، چون دستور خداست، یا آرایش فقط برای شوهر! مجازه :)) ولی خب اینا به ذهنم نرسید اون موقع. 

یک‌ونیم. یه سری از دوستان که اون‌ها هم تو آزمون استخدامی شرکت کردن عکس پروفایلشون عوض شده و عکس پرسنلی با مقنعه گذاشتن. چه می‌کنه این مصاحبه با آدم :|

دو. اون روز که درگیر بشوربسابِ خونه و همانندجویی ایرانداک و سروکله زدن با استاد و پروپوزال و جمع کردن وسایلم بودم که شبش برم تبریز، زنگ زدم به بابا گفتم گوشی جدید لازم دارم. اینی که داشتم هم البته سالم بود ولی دیگه باتریش صبح تا شب برای منِ همیشه آنلاین دوام نمیاورد و این اواخر باید پاوربانک یا شارژ همرام بود. اینو از سال ۹۶ داشتم. مدلش آریا بود. گفتم اگه می‌تونه تا من می‌رسم بگیره. پرسید چه مدلی می‌خوای؟ مثل این پسرایی که به مامانشون می‌سپرن براشون یه دختر خوب پیدا کنه و دختر خوب رو توضیح نمی‌دن منم به بابا گفتم یه گوشی خوب می‌خوام. ویژگی خاصی مد نظرم نیست. گفت آخه یه معیاری ملاکی چیزی بگو. گفتم حافظه و باتری و دوربینش خوب باشه. یه چندتا گزینه گذاشت روی میز و منم گزینه‌ها رو فرستادم برای برادرم و گفتم ببین کدومش بهتر از گوشی خودته :)) اون لحظه داشتم یکی تو سر خودم می‌زدم یکی تو سر پروپوزال و لباسا و ملافه‌ها و روبالشیایی که از لباسشویی درمیاوردم پهن می‌کردم و امیدوار بودم تا عصر خشک بشن. یه چک‌لیست بلندبالا هم نوشته بودم که موقع خروج درا رو قفل کن، آب و گازو قطع کن و برق رو قطع نکن چون یخچال هم قطع میشه و فلان چیز و بهمان چیزو بردار. یکی از این فلان چیزها درِ قندون بود که مامانم برای قندون کوچیک، درِ بزرگو آورده بود و گذاشته بودم دم دست که ببرم خونه و عوضش کنم. نه فرصت انتخاب گوشی داشتم نه جزئیاتش واقعاً برام مهم بود. اون چیزی که برام مهمه کارکرد و کاراییه. سر خرید لوازم خانگی هم همینم و هیچ وقت نتونستم اینایی که با دقت و وسواس جهیزیه می‌خرنو درک کنم. ینی وقتی بشقاب می‌خرم فقط به این فکر می‌کنم که قراره توش غذا بخورم. همین. حتی نسبت به لباس و کیف و کفش هم وسواسم نسبت به انتخابشون به حداقل رسیده. خلاصه اگه می‌بینید عکسا خوش‌رنگ‌تره، دلیلش گوشی جدیده.

سه. تازه امروز اونم به لطف گوگل کشف کردم چجوری این گوشی جدیدو خاموش کنم. این چند هفته هر موقع لازم بود خاموشش کنم با فرمان صوتی دستور می‌دادم خاموش بشه. روز مصاحبه هم آخرای سؤال و جواب، بابا زنگ زد. صداشو قطع نکرده بودم. در واقع پیدا نکرده بودم از کجای تنظیمات قطع کنم. اگه دقیق‌تر بگم فرصت نکرده بودم پیدا کنم. یکی دو بار که زنگ خورد و قطع کردم به خانومی که مصاحبه می‌کرد با خنده گفتم تازه گرفتم، هنوز بلدش نیستم :|

چهار. یه هفته‌ست بانی‌مد هر روز به‌مناسبت بازگشایی مدارس یه سری سؤال از مقطع دبستان می‌پرسه و کد تخفیف هدیه می‌ده. احتمالاً تا مهر ادامه داشته باشه. من با سه‌تا شماره سه‌تا کد تخفیف صددرصدی (البته تا سقف سیصد تومن و پونصد تومن، از برندهای مشخص) گرفتم و از اونجایی که چیزی لازم نداشتم یه سری جوراب زنانه گرفتم هدیه بدم به این و اون. دوتا جوراب مردانه هم گرفتم و اونا رو دیگه نمی‌شد به این و اون هدیه داد. گذاشتم برای ابوی و اخوی. یه شال‌گردن پسرانه (پسر دبستانی :دی) هم بود که اونو گرفتم برای پسرم. این شال‌گردنه قیمتش صدوپنجاه تومن از تخفیفم کمتر بود. یهو از یه مانتو با یه برند دیگه برای خودم خوشم اومد و اونم برداشتم. چون برندش فرق داشت نباید کد تخفیف روی مانتو اعمال می‌شد ولی شد و بخشی از قیمتشو کم کرد. در واقع صدوپنجاه تومن هم از قیمت مانتو کم شد. دوباره امتحان کردم و دیدم وقتی مانتو رو به‌تنهایی انتخاب می‌کنم کد تخفیف کلاً روش اعمال نمیشه ولی وقتی یه چیز دیگه از اون برندی که کد برای اون برنده برمی‌دارم، کد برای مانتو هم اعمال میشه. از اونجایی که ید طولایی در زمینۀ پیدا کردن باگ سیستم‌ها دارم، به طرق مختلف کد رو امتحان کردم و حالت‌های مختلفشو بررسی کردم. بعد از خرید شال‌گردن و مانتو به پشتیبانی‌شون پیام دادم و گفتم کدتون نباید روی مانتو اعمال می‌شد ولی شد. گفتم سیستمتون باگ داره و در صورت تمایل اصلاحش کنید. تشکر کردن و با اینکه سفارشم آمادۀ ارسال بود ضمن عذرخواهی، تحویلش ندادن و مبلغی که پرداخته کرده بودم هم برگردوندن. کد رو هم مجدداً آزاد کردن که دوباره ثبت سفارش کنم. منم مجدداً برای این و اون جوراب گرفتم و بی‌خیال شال‌گردن پسرم و اون مانتو شدم. یه پیراهنم برای خودم برداشتم که برندش فرق داشت و تخفیف روش اعمال نشد و خیالم راحت شد که سیستمشون درست شده. از اینکه یه باگ از باگ‌های دنیا رو شناسایی و رفع کرده بودم خوشحال بودم. بابت از دست دادن مانتو ناراحت بودم؟ نه. اگه اطلاع نمی‌دادم خودشون متوجه نمی‌شدن ولی هیچ وقت نمی‌تونستم نسبت به اون مانتو حس خوبی داشته باشم و با حس خوب بپوشمش. این اخلاقمو دوست دارم که در آنِ واحد که در نقش مشتری‌ام، خودمو جای فروشنده و جای برنامه‌نویس سایت هم می‌ذارم و فکر بهبود و اصلاح سیستم اونا و ضرر نکردن دیگران هم هستم. چون خودمو از اونا و اونا رو از خودم می‌دونم و پیشرفت و بقای اونا رو پیشرفت و بقای خودم می‌دونم. تو کارهای دیگه‌م هم همین رویکردو دارم.

چهارونیملینک دعوت بانی‌مد

پنج. یادتونه تو مسابقۀ اتاق نمونۀ خوابگاه شرکت کرده بودیم و هر روز منتظر بودیم بیان اتاقمونو چک کنن و امتیاز بدن و نمیومدن و هی ما منتظر بودیم؟ بالاخره یه روز اومدن و اون روز من و هم‌اتاقیام دانشگاه بودیم. قرار شد بعداً بیان. باز ما هی منتظر بودیم و اینا هی نمیومدن. یه روز که من تنها بودم و داشتم حاضر می‌شدم برم دانشگاه اومدن و یخچال و کمدا و در و دیوارو بررسی کردن و چندتا عکس گرفتن رفتن. بعدش دیگه نفهمیدیم نتیجه چی شد و کدوم اتاق، اتاق نمونه شد. تا اینکه چند روز پیش اسم خودم و هم‌اتاقیامو تو سایت دانشگاه دیدم که اتاقمون به‌عنوان اتاق نمونه در مقطع دکتری انتخاب شده. تاریخ خبر، برای چند ماه پیش بود. گویا نتایج همون موقع که ما منتظر نتایج بودیم اعلام شده بود ولی به اطلاع ما نرسیده بود. منم اتفاقی فهمیدم. در واقع دنبال یه چیز دیگه بودم و این خبرو پیدا کردم. نوشته بود جایزه‌مون کارت هدیه‌ست. هنوز نرفتیم بگیریم ببینیم چقدره. هر موقع گرفتم مبلغشو به سمع و نظرتون می‌رسونم.

شش. دوشنبه رفته بودم دانشگاه. پتومم با خودم بردم بذارم خوابگاه. اول راهم نمی‌دادن که هنوز ترم جدید شروع نشده. وقتی گفتم دانشجوی دکتری‌ام و اتاق داشتم و برای ترم بعد هم اتاق گرفتم، خانومه تلفنو برداشت گفت بذار زنگ بزنم بپرسم. زنگ زد گفت یه دانشجوی دکترا اومده پتوشو بذاره تو اتاق سابقش. اجازه بدم بره تو؟ اجازه دادن :|

هفت. کتابخونۀ دانشگاه هم رفتم. که چندتا کتاب در رابطه با رساله‌م بگیرم. کتابخونه یه قسمتی داره که بچه‌ها کتابایی که لازم ندارنو می‌ذارن که کسایی که لازم دارن بردارن. اتفاقی دیدم یه نفر کلی کتاب راجع به آموزش و پرورش و تاریخچه و قوانین و روش تدریس آورده گذاشته اونجا. چندتاشو برداشتم آوردم بخونم که اگه مصاحبۀ تخصصی هم دعوت شدم ذهنم خالی نباشه. اون کتابی که شش سال پیش دادم به بازیافتی و به‌جاش چک‌نویس (یا شایدم چرک‌نویس) گرفتم هم دیدم بین کتابای اهدایی. شش سال پیش نفهمیده بودم اون کتابو. برش داشتم دوباره بخونمش. شاید این بار فهمیدم چی می‌گه. اگه بازم نفهمیدم می‌برم می‌ذارم سر جاش :|

هشت. تا وقتی از رساله دفاع نکردیم، هر ترم باید ثبت‌نام کنیم و رساله رو برداریم. موقع ثبت‌نام دیدم یه مرام‌نامه تو سایت دانشگاه گذاشتن که باید امضاش می‌کردیم. یه سری تخلفات توش بود که باید امضا می‌کردیم که مرتکبش نشیم. یکی از این تخلفات عدم رعایت موازین محرز شرعی در ارتباط با نامحرم و انجام عمل منافی عفت بود. اجازۀ استعمال مواد مخدر و قمار و استفاده از آلات لهو و لعب هم نداریم. علاوه بر خودمون، مامان و بابا و همسر نداشته‌مونم باید امضاش کنه.

نه. یادتونه گفته بودم درِ غربی دانشگاه که نزدیک‌ترین در به خوابگاه باشه رو چند ماهه که بستن؟ دانشجوها چند بار نامه نوشتن و دلیل بستن این درو از مسئولین پرسیدن ولی کسی پاسخگو نبود. شنیده بودیم که اهالی کوچه از حضور دانشجویان و دوستان مذکرشون شکایت کردن و دانشگاه هم درو بسته که کسی از اونجا رفت‌وآمد نکنه. اینم شنیده بودیم که چون ناامنه و کوچه تاریک و باریکه اون درو بستن که از اون مسیر رفت‌وآمد نشه. حتی شنیده بودیم که چون نگهبان کم دارن اون درو تعطیل کردن. اینکه اون در تو سند زمین دانشگاه نیست و باید دیوار باشه نه در، هم یه پاسخ و دلیل دیگه بود. به هر حال بسته شدن اونجا مسیر رفت‌وبرگشت همه رو طولانی‌تر و دسترسی خوابگاهیا به مغازه‌ها رو محدود کرده بود. و همین‌طور دسترسی اونایی که می‌خواستن برن امامزاده قاضی صابر، که تو همون کوچه بود. و دسترسی اونایی که از بیرون می‌خواستن بیان کلینیک دانشگاه. دادِ همه درومده بود. بارها بچه‌ها نامه نوشته بودن و امضا جمع کرده بودیم، ولی چون مسئولین گفته بودن امکان نداره بازش کنیم و اصرار نکنید، اصرار نکردیم دیگه. مثل خیلی چیزای دیگه پذیرفتیم که همینه که هست. چند روز پیش، یه عده که هنوز امیدوار بودن دوباره نامه نوشتن و کارزار راه انداختن. منم امضا کردم و برای دوستانم هم فرستادم. نمی‌دونم کدومشون لینکو کجا فوروارد کرده بود که اسم من هم موقع فوروارد افتاده بود. فرداش از معاونت فرهنگی دانشگاه که نمی‌دونم این در چه ربطی به اونا داره زنگ زدن و گفتن اسمتو پای لینک فلان کارزار دیدیم. بهم تذکر دادن که از این کارا نکنم. دست و بالمون برای باز کردن یه در همین‌قدر بسته‌ست.

۱۴ نظر ۲۳ شهریور ۰۲ ، ۱۹:۰۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۳۹- دربارهٔ پروپوزال و رساله و دفاع و غیره

چهارشنبه, ۲۲ شهریور ۱۴۰۲، ۰۱:۴۲ ب.ظ

شما وقتی یه سند علمی مثل کتاب، مقاله، پایان‌نامه و پروپوزال ارائه می‌دی، باید از سامانهٔ همانندجویی ایرانداک درصد مشابهت بگیری. که جامعهٔ علمی بدونه چقدر از این‌ور اون‌ور کپی کردی. از مسئول آموزشمون پرسیده بودم این عدد چقدر باید باشه و گفته بود برای پروپوزال تا سی درصد مشابهت قابل‌قبوله. اون سی درصدم بابت تعریف‌ها و نقل‌قول‌ها و ارجاعاته که اصولاً نمیشه نباشه و لازمه. سه هفته پیش نسخهٔ نهایی کارمو برای استادم فرستادم و بالاخره تأیید کرد که می‌تونم این نسخه رو برای ایرانداک بفرستم و مشابهت بگیرم. درصد مشابهت کار من ۱۹ شد و درصد مشابهت کار دوستم صفر. بهش گفتم ینی تو اصلاً هیچ نقل‌قولی از کسی نیاوردی و همه رو خودت نوشتی؟ گفت آره من همه چیو بازنویسی کردم. وقتی گواهی‌م رو تحویل استادم دادم گفت ۱۹ درصد زیاده و کمش کن. گفت برای داورها مهمه که کارت تکراری نباشه. گفتم تکراری نیست، ولی برای تعریفِ مثلاً واژه و تکواژ مجبورم از عبارتی استفاده کنم که بقیه هم استفاده کردن. گفت اینا رو حذف کن. گفتم نمیشه که. انسجام متنم به هم می‌خوره. گفت به هر حال یه کاریش بکن زیر ۱۰ درصد بشه. اینا رو تو شرایطی می‌گفت که من داشتم حاضر می‌شدم برم تبریز و لپ‌تاپمو نمی‌خواستم و نمی‌تونستم ببرم (چون اگه می‌بردم، با توجه به اینکه از کربلا مستقیم می‌خواستیم بیایم تهران، باید لپ‌تاپمو تا مرز یا تا کربلا هم می‌بردم) و بلیت قطار پیدا نکرده بودم و معلوم هم نبود اتوبوس گیرم بیاد. این وسط استادم پروپوزالمو امضا نمی‌کرد تا اون درصد همانندی رو بیارم پایین. چون این درصدو هوش مصنوعی حساب می‌کنه، هر جمله‌ای که سه‌تا کلمه‌ش مشابه سه‌تا کلمهٔ یه نفر دیگه بودو مشابهت حساب کرده بود. مثلاً من گفته بودم هما مخفف هواپیمایی ملی ایرانه. اینو هزار نفر دیگه هم مثال زده بودن و مشابهت گرفته بود. باید سرواژه‌ای پیدا می‌کردم که کسی تو کارش نیاورده باشه قبلاً. حالا اینا یه طرف، اینکه بعد از سفر قرار بود مستقیم بیایم اینجا و نمی‌خواستم وقتی مامان و بابا میان خونه نامرتب باشه هم یه طرف. افتاده بودم به جون در و دیوار و بشور و بساب. از شب قبلش تا عصر لباسشویی کار می‌کرد. هی بشور هی پهن کن هی جمع کن و اتو کن و بذار کمد. اصلاً یه وضعی بود. فایلا رو ریختم رو فلش و به استادم گفتم دارم می‌رم تبریز و لپ‌تاپ نمی‌برم و اونجا با کامپیوتر خونه انجام می‌دم. پنج‌شنبه صبح رسیدم خونه و نشستم پای سیستم. همهٔ گنجینهٔ واژگانیمو گذاشتم وسط و تمام کلمات مشابه رو با مترادفشون جایگزین کردم و فرستادم ایرانداک و منتظر بررسی. بررسی کردن و نتیجهٔ درخواست همانندجوییم شد صفر درصد. اینم بگم که هزینهٔ این همانندجویی بار اول ۳۷۵۰۰ و بار دوم و سوم و غیره ۷۵هزار تومنه. هیچ اهمیتی هم نداره واقعاً. ولی گویا جلوی داورها برای یه استاد افتخاره که درصد مشابهت کار دانشجوش کم باشه. استادم بالاخره امضا کرد و در واپسین دقایقی که تبریز بودیم و به سیستم و اینترنت دسترسی داشتم وارد سایت گلستان شدم که مدارکمو آپلود کنم. دیدم همچین جایی برام تعریف نکردن. فکر می‌کردم مسئول آموزش باید تعریف کنه و منتظر اون بودم. اگه می‌دونستم خودم باید انجامش بدم زودتر انجام می‌دادم. اینم اضافه کنم که شب قبل از حرکتمون داشتم اسلایدهای دفاعمو با سیستم خونه که فکر کنم آخرین باری که باهاش کار کرده بودم دانش‌آموز بودم آماده می‌کردم می‌ریختم رو فلش که با خودم ببرم. شنبه صبح تو مسیر کرمانشاه در شرایطی که وضعیت آنتن داغون بود زنگ زدم دانشگاه و گفتن خودت باید بری از فلان‌جا درخواست بدی و بارگذاری کنی. فایل امضاشدهٔ پروپوزال و گواهی همانندجوییمو وسط جاده آپلود کردم و منتظر تأیید مسئول آموزش و استاد و مدیرگروه و رئیس دانشکده و هزار نفر دیگه که تهش بهم اجازهٔ دفاع از پروپوزال بدن. هیچ کدوم از هم‌کلاسیا و استادهام هم نمی‌دونستن دارم می‌رم سفر. فقط به نگار گفته بودم که اگه مشکلی پیش اومد یوزر پس بدم حلش کنه. که خدا رو شکر قبل از اینکه از مرز رد شیم همهٔ تأییدیه‌ها رو گرفتم. تنها چیزی که از دست دادم شرکت در جلسهٔ دفاع پروپوزال دوتا از هم‌کلاسیام بود که زمان دفاعشون یه هفته قبل از من بود و من اون موقع کربلا بودم.

بذارید یه کم برگردم عقب و این پروپوزال رو بیشتر توضیح بدم. وقتی تو کنکور دکتری شرکت می‌کنید و آزمون کتبی رو قبول می‌شید و دعوت به مصاحبه می‌شید، علاوه بر رزومه و مدارکی که آنچه گذشتِ شما رو نشون می‌ده، باید پروپوزال یا طرحی که برای آینده مدّ نظر دارید روش کار کنید رو هم با خودتون سر جلسهٔ مصاحبه ببرید و در موردش صحبت کنید. پروپوزال که معادل فارسیش میشه پیشنهاده، طرح اولیهٔ رسالهٔ دکتری شماست. بر اساس همین موضوعه که استادها روز مصاحبه شما رو انتخاب می‌کنن و امتیاز می‌دن. فرضاً اگه دانشگاه شما برای رشتهٔ شما پنج‌تا ظرفیت و پنج‌تا استاد با تخصص‌ها و گرایش‌های مختلف داشته باشه، هر استاد یه دونه دانشجو می‌تونه انتخاب کنه. انتخاب هم بر اساس رزومه‌ها و پروپوزال‌هاست.

طرح‌هایی که من برای مصاحبهٔ دکتری ارائه داده بودم بیشتر تو حوزهٔ کامپیوتر و پیکره و آموزش بود. با اینکه هیچ اشاره‌ای به ساخت‌واژه یا صرف نکرده بودم، ولی یه استاد صرفی منو برداشت. چون چیزایی که دورهٔ ارشد یاد گرفته بودم به ساخت‌واژه مربوط‌تر بود. این استادی هم که برم داشت استاد یکی از درس‌های دورهٔ ارشدم بود و منو می‌شناخت. در واقع نسبت بهم شناخت داشت.

دورهٔ دکتری این‌جوریه که دو سه ترم کلاس داری و بعدش باید روی پروپوزال و بعدشم روی رساله‌ت کار کنی. ترم سوم وقتی استاد راهنمام پرسید رو چی می‌خوای کار کنی، چندتا موضوع مطرح کردم که از بینشون نام‌های تجاری رو پسندید و گفت روی این کار کن. این موضوع رو اون روز فی‌البداهه گفتم و با اینکه چندین سال، از روزهای اول دورهٔ ارشد ذهنم درگیرش بود ولی روز مصاحبه در موردش صحبت نکرده بودم و براش پروپوزال ننوشته بودم.

استاد راهنمام یکی از استادها رو به عنوان استاد مشاور بهم معرفی کرده بود. یه استاد دیگه هم بود که من دوست داشتم اونم مشاورم باشه ولی استاد راهنمام گفته بود اونو به‌عنوان استاد داور در نظر گرفتم. تیرماه امسال وقتی پروپوزالمو نوشتم و می‌خواستم ثبتش کنم تا اجازهٔ دفاع بدن، اون استادی که قرار بود مشاورم بشه قبول نکرد که مشاورم بشه. نه‌تنها من که کلاً داوری و مشاورهٔ همه رو رد کرد. در نتیجه اون استادی که من دلم می‌خواست مشاورم باشه و برای داوری کنار گذاشته بودیم رو به‌عنوان مشاور انتخاب کردیم و ایشونم پذیرفت که مشاورم باشه. یکی از استادهای دورهٔ ارشدم هم شد داور. برادر یکی دیگه از استادهای ارشدم هم شد داور بعدی. یکی از استادهای دورهٔ دکتریم هم شد یه داور دیگه. یه استاد راهنما داشتم، یه مشاور و سه‌تا داور. بخش پیش‌بینی‌نشدهٔ ماجرا اونجا بود که روز دفاع از پروپوزالم که همین دوشنبهٔ هفتهٔ گذشته باشه، بعد از اینکه دفاع کردم یکی از داورها (همون استاد دورهٔ ارشدم که اتفاقاً مشاور پایان‌نامهٔ ارشدم هم بود و اینجا معروفه به استاد شمارهٔ ۳) شد مشاور رسالهٔ دکتریم. اون مشاور اولم هم کلاً نیومد سر جلسهٔ دفاع و ندیدمش تا حالا. گویا سفر خارج از کشور بود و چون شناخت کافی نسبت بهش ندارم نمی‌تونم این فرضیه رو مطرح کنم که کربلا بود یا جای دیگه.


دوشنبهٔ هفتهٔ پیش، روز دفاع از پروپوزال (فردای مصاحبهٔ استخدامی و پس‌فردای آخرین روزی که کربلا بودیم)، وقتی دارم نکات داورها رو یادداشت می‌کنم:

۴ نظر ۲۲ شهریور ۰۲ ، ۱۳:۴۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۳۵- از هر وری دری ۴۷

سه شنبه, ۲۴ مرداد ۱۴۰۲، ۱۰:۰۲ ق.ظ

۱. حدسم درست بود و قادا، واژهٔ دخیل از زبان عربیه که یه تغییر آوایی کوچیک درش رخ داده و شده قادا، به همون معنای قضا و قدر و خطر و بلا.

توضیح بیشتر: قادا آلماخ در زبان ترکی برای قربون صدقه رفتن به‌کار می‌ره. قادا به‌معنی خطر و بلا و آلماخ هم به‌معنی گرفتنه. معادل با درد و بلات به جونم، قربونت برم. تو ترکیباتی مثل قادالی (پربلا) هم به‌کار رفته این واژه. بیشتر، سن‌وسال‌دارها و گویشوران شهرستان‌های دیگه می‌گن. تو تبریز از هم‌سن‌وسال‌هام (حداقل از دخترها) نشنیدم ولی تو خوابگاه یه بار از یکی از دانشجوهای اهل خوی شنیدم که تو تعارف‌ها و تشکرهاش به‌جای «قربان شما» استفاده می‌کرد این عبارتو. یه بار وقتی از یکی از دوستان کردزبانم جملهٔ قَضات له گیان رو شنیدم شک کردم که نکنه این قادای ما هم همون قضاییه که اینا می‌گن.



۲. آبگرمکن ارورِ E02 می‌داد. تعمیرکار اومده بود ببینه چشه. گفت دودکش نباید انقدر دراز باشه. یه مبدل هم توش بود اونو جرم‌گیری کرد و منم با دقت داشتم نگاه می‌کردم ببینم چی به چیه. گفتم دما رو هم شونزده نشون می‌ده در حالی که آب، داغه. گفت اشتباهی لولۀ آب سردو به سنسور یا دماسنج وصل کرده‌ن. درستش کرد اونم. دو نفر بودن؛ با پسر همسایه می‌شدن سه‌تا. براشون شربت آلبالو درست کردم. فکر کنم از این قاشقای کوچیک دراز برای هم زدن شربت نداریم. یا من پیدا نکردم. تو لیوان کم‌ارتفاع ریختم و قاشق چایخوری گذاشتم توش. 

یادی هم کنیم از آهنگِ نگو نمیامِ هایده. اونجا که می‌گه کبوتر بچه کرده، کاش بودی و می‌دیدی. تعمیرکار می‌گفت دوتا تخم گذاشته و حواسش بود آسیب نبینن و خونه‌ش خراب نشه.



۳. کاش بودی و اینم می‌دیدی:



۴. کاش آبگوشت و پن‌کیک‌هامم می‌دیدی:



۵. حتی اینو: 



۶. تو شرایطی که فرش خیسو لوله کرده بودم و منتظر تعمیرکار بودم، واقعاً دیگه کاش بودی و می‌دیدی:



۷. کاش بودی و اینم می‌دیدی. با یه کم گلاب و یه کم بهارنارنج (همون سوغات شیراز (گفتم شیراز و یاد شاهچراغ افتادم و جا داره تُفم رو نثار شرف نداشتۀ هر کی از ناامنی کشور خوشحال میشه یا بی‌اعتناست بکنم) و یه کم زعفران و شکر و چند تیکه یخ درست کردم. سؤال اول: آب هم لازمه برای این‌جور شربتا که با عرقیجات! درست میشه؟ چون که تا حالا از این چیزا نخوردم. سؤال دوم: مارک لیوانای نو رو باید مثل مارک لباس نو کند یا خودش به‌مرور کنده میشه؟ تا حالا با لیوان نو مواجه نبودم خب اولین بارمه.

این همون لیوان کم‌ارتفاعیه که توش شربت آلبالو درست کردم برای تعمیرکارا.



۸. ولی همون بهتر که نبودی و این ترکیبِ پیوستۀ برنج و عدس و رشته رو ندیدی. خوبه که نیستی و نمی‌بینی چه بلایی سر برنجای فوق اعلای اعلای اعلای شمال میارم (چون‌که روی کیسه‌ش سه بار نوشته اعلا) :| 



۹. هر سال روز تاسوعا با امید و پریسا و محمدرضا شله‌زرد پخش می‌کردیم و می‌رفتیم درِ خونهٔ مادربزرگ دوستم نگار آش‌رشته می‌خوردیم. امسال تهران بودم و نه شله‌زرد پخش کردیم نه کسی برامون شله‌زرد آورد. دیگه خودم دست‌به‌کار شدم و با یه پیمانه برنج و شکر و یه کم گلاب و زعفران و چندتا دونه خلال پسته و خلال بادام نتیجه شد این چهارتا کاسه. نهم مرداد به منصۀ ظهور رسونده بودمش، ولی پیکوفایل مشکل داشت عکسشو نمی‌تونستم آپلود کنم. حالا درست شده.

نذر و نیت خاصی هم نداشتم ولی اگه بیای خوشحال می‌شم و تا وقتی باشی درست می‌کنم. هر سالم مقدارشو دوبرابر سال قبل می‌کنم. تصاعدشم حساب کردم و رو هوا نگفتم دو برابر. تو فقط بیا :)) به‌قول هایده نگو نگو نمیام. در ادامه می‌فرماید امیدو پر دادن! دیگه سخته برام. گلا چشم انتظارن، تا از در برسی تو، گلا غرق بهارن، کاش بودی و می‌دیدی (اینجا منظور از گلا، فقط و فقط گل نسرینه و منظور از غرق بهارن هم غرق آب این لوله‌های ترکیده)



۱۰. یه بار مسئول حضور و غیاب خوابگاه صدام کرد و گفت یه خانومه اومده خوابگاه دنبال دختر خوب بیست‌وهفت‌هشت‌ساله برای پسرشه. گفتم عزیزم من متولد هفتادویکم. سی رو هم رد کردم امسال. گفت اشکالی نداره پسره بزرگتره و دندونپزشکه. گفتم من کلاً ازدواجِ این‌مدلی رو دوست ندارم. ولی اگه دنبال دختر خوبن چند نفرو می‌شناسم. از منم کوچیکترن و ازدواج این‌مدلی رو هم تأیید می‌کنن. گفت مطمئنی؟ گفتم آره. داشت بختمو باز می‌کرد که نذاشتم و گرهشم محکم‌تر کردم تازه.

۱۱. چله فقط چله‌های خودم که روز عاشورا تصمیم گرفتم تا اربعین هر روز زیارت عاشورا بخونم و اون روز خوندم و دیگه یادم رفت تا امروز که سه هفته گذشته از اون تصمیم.

۱۲. مامان فرستاده. ازآب‌گذشته‌ست.



۱۳. یه اسمی اومده بود فرهنگستان برای گرفتن مجوز ثبت. فکر کنم اَبلوچ، آبلوگ یا آبلوج بود. معنیش می‌شد قند مکرر. قندی که دو بار تصفیه شده باشه. بهش مجوز دادن چون خارجی نبود و از اینا نبود که کلمات خارجی رو تداعی می‌کنه و مجوز نمی‌گیره. ولی تلاش ملت برای پیدا کردن نام‌های عجیب و غریب و استفادۀ مجدد از واژه‌های منسوخ ستودنیه. 

به‌دلیل علاقهٔ وافرم به شیرینی‌جات، یکی از دوستام قندائیل، فرشتۀ موکّل بر قند صدام می‌کنه. خودشم خوابائیل و کافائیله. چون یا خوابه یا در حال خوردن قهوه. فرشته‌های موکّل بر خواب و قهوه.



۱۴. یه بار با یکی از بچه‌های خوابگاه سر یه موضوعی بحث می‌کردم. ارجاعش دادم به کتاب الغارات. اونم رفت خوند. درسته که نظرش عوض نشد ولی شوهرش بهش گفته بود اینی که این کتابو بهت معرفی کرده کیه که تونسته تو رو به خوندن این کتاب وادار کنه؟ این دوستمون به‌شدت غیرمذهبی و یک‌دنده بود و شوهرش حق داشت تعجب کنه که کیه تونسته اینو سراغ یه همچین کتابی بفرسته.

۱۵. تو این جمله، «بی‌زحمت» رو هم میشه «لطفاً» معنی کرد هم «راحت». ایهام داره. چند روز پیش تو مترو گرفتم عکسو. انتظار داشتم این واژه زیرمدخل «زحمت» باشه و معانیش اونجا اومده باشه، اما نه فرهنگ معاصر و نه سخن، زیرمدخلش نکرده بودن و بی‌زحمت رو به‌صورت مستقل به‌عنوان سرمدخل آورده بودن. فرهنگ معاصر فقط معنیِ لطفاً رو نوشته بود و فرهنگ سخن هر دو معنی رو. دهخدا و فرهنگ‌های قدیمی هم همین کارو کرده بودن. سرمدخلش کرده بودن. البته دهخدا هم مدخلش کرده بود هم زیرمدخل زحمت. هر دو جا هم معنی کرده بود که به‌نظرم می‌شد ارجاع داد و دوباره‌کاری نکرد. جایی از جزوهٔ فرهنگ‌نویسی ارشدم (که پی‌دی‌افش کردم و همیشه همراهمه) هم نوشته بودم واژه‌ها زیرمدخل نمی‌شن. از اونجایی که بی‌زحمت هم واژه‌ست، لابد به همین دلیل مستقل به‌عنوان سرمدخل اومده بود. ولی اگه منِ کاربر، زیرِ مدخل زحمت دنبال بی‌زحمت بگردم و اونجا انتظار داشته باشم ببینمش، نباید یه ارجاعی چیزی برام گذاشته باشن که دست‌خالی برنگردم؟ یا انتظارم بی‌جاست و از اول باید می‌رفتم سراغ حرف ب و واژهٔ بی‌زحمت، و نه زحمت و زیرمدخلاش؟

#ز_گهواره_تا_گور_حتی_در_مترو_هم_دانش_بجوی



۱۶. اولین بارم بود اصطلاح آب‌خورده رو می‌دیدم. به‌نظر می‌رسه به چیزی که کهنه و فرسوده و ازکارافتاده باشه و به درد نخوره می‌گن. همین غیرقابل‌تعمیری که نوشته. شایدم بشه به یه دردی خوروند و اجزاشو برای کار دیگه‌ای استفاده کرد و اصطلاحاً بازیافتش کرد. مترادف‌هایی که برای این مفهوم به ذهنم می‌رسه ایناست:

زهواردررفته | فکسنی | قراضه | اوراقی | عتیقه | لکنته | آفتابه خرج لحیم |

البته اینا اون معنی بازیافتی رو نمی‌رسونن. شایدم به‌معنی گوشی‌ایه که واقعاً تو آب افتاده. ولی تعمیر چیزی که غیرقابل‌تعمیره تناقض نیست؟



۱۷. یکی از اصطلاحاتی که تو جلسۀ واژه‌های حوزۀ بازاریابی در موردش بسیار بحث شد ماتریس بوستون بود. استادان حوزهٔ بازاریابی این معادل‌ها رو برای چهار وجه ماتریس پیشنهاد داده بودن: سگ، گاو شیرده، ستاره و علامت سؤال. برای انواع محصول در انواع بازار و نرخ رشد و قدرت رقابت. چون بین خودشون این معادل‌ها رایج بود و این‌ها رو استفاده می‌کردن، فرهنگستان هم پیشنهادشونو پذیرفت و تصویب کرد. البته اولش سعی بر این بود که به‌جای سگ معادل دیگه‌ای پیدا کنن ولی بعد از کلی بحث، معادل بهتری پیدا نشد و در نهایت همون وضعیت سگی! تصویب شد.

اصطلاحات انگلیسیشون اینا بودن: Dog, Cash Cow, Star, Question Mark

۱۷.۵. آسانسورهای فرهنگستان آسان‌بر هستند.



۱۸. بعد از جلسات شورای واژه‌گزینی، دکتر حداد و معاونش و مسئول ثبت اسامی جلسه دارن. منم اجازه گرفتم که تو این جلسات حضور داشته باشم. یه بار این آقایی که چایی میاره اومد برای پذیرایی. دکتر حداد گفت دوتا آبمیوه اونجا دارم بیار نصفشون کن. چهار نفر بودیم. یکی از رانیا پرتقال بود یکی هلو. من عاشق پرتقالم و از هلو متنفرم. تا حالا لب به آبِ هلو نزدم. تو لیوان که ریخت رنگشون مثل هم بود، ولی پرتقالا روشن‌تر بودن. اول گرفت سمت دکتر حداد و مسئول ثبت اسامی. اونا پرتقالا رو برداشتن و آه از نهاد من برخاست. هر کی جز ایشون بود می‌گفتم تو رو خدا بیا عوض کنیم ولی روم نشد و نفسمو حبس کردم و بینیمو گرفتم و سرکشیدم هلو رو. شرایط یه‌جوری بود که نمی‌شد نخورم. خوردم ولی حالم داشت به هم می‌خورد و کم مونده بود بالا بیارم. همچنان متنفرم از آب هلو. هر چه از دوست رسد هم نیکو نیست همیشه.

۱۹. یکی از بچه‌های کامپیوتر شریف هم مثل من ارشدشو فرهنگستان بود و الان دکتری می‌خونه. یه بار تعریف می‌کرد که محل کارم تو یه ساختمون مخابراتی نزدیک فرهنگستان بود و از کارمم راضی بودم. از اونجا بیرون اومدم که بیام سراغ زبان‌شناسی و الان عین چی پشیمونم. مشکل اینجا بود که اون ساختمون نزدیک فرهنگستانه و هر بار از جلوش رد میشه و هر بار احساس ندامتش تجدید میشه.

۲۰. یه بار سر جلسۀ دفاع یکی از بچه‌ها رفته بودیم. داورا یه سری ایراد از کارش گرفتن و اصولاً این‌جور مواقع استاد راهنمای آدم از آدم دفاع می‌کنه. چون استاد راهنماست که می‌گه فلان کارو بکن یا نکن. این استاد نه‌تنها دفاع نکرده بود از اون بدبخت که حتی خودشم دعواش کرده بود که آره من چند بار گفتم گوش نکرد. سلب مسئولیت کرده بود در واقع. بعداً یه بارم پیش اومد که به یکی از بچه‌ها یه مسئولیتی داد و اون یه کارایی کرد و بعدتر یکی از استادها تو یه جلسه‌ای توپید به اون دانشجو که شما چه‌کاره‌ای که این کارا رو می‌کنی؟ این استادم به‌جای اینکه بگه من بهش این مسئولیتو دادم سکوت کرده بود. منم یه بار برای یه کاری ازش مجوز گرفته بودم و اون کار به بهترین شکل ممکن انجام شده بود. کلی هم ازم تعریف و تشکر کرده بود. ولی یه سریا به اسم همکاری تو اون کار کلاسشونو پیچونده بودن و همکاری هم نکرده بودن. بعدها استادی که کلاسش مورد پیچوندن واقع شده بود گلایه کرده بود پیش این استاد. این استادم که بهم مجوز داده بود گفته بود نه ما اجازه نداده بودیم و خودسرانه این کارو کرده بودن. حالا درسته این ادعاش مضحک بود و کی باورش میشه ما بدون مجوز چنین کار بزرگی کرده باشیم، ولی همه‌مون فهمیدیم این استاد، مسئولیت‌گریزه و اعتمادبه‌نفس اینو نداره از کاری که کرده دفاع کنه. و حواسمونو در تعامل باهاش بیشتر جمع کردیم.

۲۱. رفته بودم دانشگاه شهید بهشتی. این جمله رو ازش نوشته بودن که بهشت را به بها دهند نه به بهانه. بچه که بودم تو یه کتابی که اسمش یادم نیست خونده بودم که بهشت را به بهانه دهند نه به بها. شاید اشتباه تو ذهنم مونده ولی هر دو می‌تونه درست باشه.



۲۲. اینجا وایستاده بودم که یهو از آسمون یه تخم‌مرغ نازل شد افتاد ترکید. آسمونو نگاه کردم و پرنده‌ای ندیدم. به خانومی که پیشم بود گفتم فکر کنم عجله داشت همون‌جا تو آسمون تخم گذاشت رفت. شوخیمو جدی گرفت و گفت نه نمیشه، پرنده‌ها باید یه جای آروم و نرم باشن تا بتونن تخم بذارن. یکی هم از اون‌ور گفت خوش‌شانسی میاره این اتفاق.



۲۳. خداوندا به من صبری عطا بفرما که عجله نکنم و نرسیده به ایستگاه مدنظر پیاده نشم مجبور نشم بقیه‌شو پیاده برم یا دوباره سوار شم.

۲۴. تو بی‌آرتی دوتا خانوم مسن تسبیح‌به‌دست و ذکربرلب دیدم. تو اتوبوسی که اکثراً حجاب ندارن دیدن چنین صحنه‌ای برام جای شگفتی داشت.



۲۵. دور از جانِ عزیز این دو بزرگوار و من و شما، ولی شاعر می‌فرماید:

سُبحه بر کف، توبه بر لب، دل پر از ذوق گناه

معصیت را خنده می‌آید ز استغفار ما

حتی می‌فرماید:

تو غره بدان مشو که می می‌نخوری

صد لقمه خوری که می غلام است آن را


۲۶. از پیرمردی که تو صف بی‌آرتی نشسته بود و پولای خردشو می‌شمرد و تو کیسه‌ش دوتا فال بود پرسیدم اینا فروشیه؟ گفت آره. گفتم یکیشو میشه بدین به من؟ گفت خودت بردار. 

حیف است طایری چو تو در خاکدان غم


پس‌زمینه، فرشای خوابگاه دانشگاه شهید بهشتیه.

۶۹ نظر ۲۴ مرداد ۰۲ ، ۱۰:۰۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۲۸- از هر وری دری ۴۳

چهارشنبه, ۴ مرداد ۱۴۰۲، ۰۱:۳۶ ق.ظ

۰. آبگوشتی که پست قبلی وصف شد و عکسش طلبتون بود:



۱. دستمزد کاری که ازم خواسته بودن و قبول کرده بودم انجام بدم رو پیش‌پیش دادن که حتماً انجامش بدم. حالا من هر چی می‌گم مرگ دست خود آدم نیست و شاید قبل از انجام اون کار جان به جان‌آفرین تسلیم کردم یا نه اصلاً فرار کردم گوش نمی‌دن.

۲. جایی که سوار شدم دستگاه برای زدن کارت بلیت نبود. تو بی‌آرتی هم یادم رفت بزنم. پیاده که شدم تو ایستگاه مقصد هم نبود. حالا کو تا من دوباره سوار بی‌آرتی شم و جبران کنم. خدایا نَمیرم تا اون موقع لطفاً. اگه مردم هم یکیتون به نیابت از من کارت بزنید لطفاً. یکیتون بزنید کافیه.

۳. داشتم یه مسیری رو می‌رفتم. یهو قدم‌هامو غیرعادی برداشتم و جابه‌جا شدم. خانومی که نزدیکم بود با تعجب نگام کرد. گفتم مسیرم پرِ مورچه بود نخواستم له بشن اومدم این‌ور. با تعجب بیشتری دوباره نگام کرد. جلوی دانشکدهٔ شیمی شریف هم پر مورچه بود و همیشه با احتیاط تردد می‌کردم له نشن بندگان خدا.

۴. رمز گوشیمو چند وقته که عوض کردم و هنوز که هنوزه رمز قبلی رو می‌زنم. اون رمز ملکهٔ ذهنم شده. می‌خوام ببینم تا کی رمزو اشتباه می‌زنم و از کی عادت می‌کنم به الگوی جدید.

۵. یکی از داورهای رساله‌م برادر استاد شمارهٔ هشته. هم استاد شمارهٔ هشت هم برادرش استاد زبان‌شناسی‌ان. یکی دیگه از داورا هم استاد شمارهٔ سهٔ ارشده. یکیشم استاد شمارهٔ ۱۸ دکتری. استاد مشاورم هم یکی از فالورهای اینستامه. هر موقع راجع به برندها پست می‌ذاشتم لایک می‌کرد و کامنت می‌ذاشت و مقالهٔ مرتبط می‌فرستاد. قرار بود مشاورم استاد شمارهٔ ۱۹ باشه ولی قبول نکرد و الان مشاورم اون استاد اینستامه :دی استاد شمارهٔ ۱۹ داوری رسالهٔ هم‌کلاسیمم قبول نکرد. کلاً فاز قبول نکردن به خودش گرفته و چند وقته که ناراحت و بی‌حوصله‌ست.

۶. اون روز که رفتم خوابگاه هم‌اتاقیامو ببینم، اولش مسئول خوابگاه گفت تابستونا مهمان قبول نمی‌کنیم. گفتم دو سه ساعت بیشتر نمی‌مونم. کارتمم گروگان نگه‌دارید. گفت چرا می‌ری؟ گفتم هم ببینمشون، هم خوراکی آوردم، هم تف به ریا نماز ظهرمو می‌خوام بخونم. قول دادم تا شش عصر ترک کنم خوابگاهو. رأس ساعت ۶ دم در بودم.

۷. تو خوابگاه فقط من چای دمی می‌خوردم و هم‌اتاقیام چای کیسه‌ای می‌خوردن. عادتشون دادم اونا هم دمی بخورن. گفتن تو بری ما بازم کیسه‌ای می‌خوریم چون حوصلۀ دم کردن نداریم. وقتی رفتم دیدنشون قوریمو از تو کمد درآوردم گفتم تا وقتی من اینجام (فی‌الواقع تا ساعت ۶) کسی چای مصنوعی نمی‌خوره.

۸. تو جلسهٔ دیروز اتحادیهٔ زبان‌ها تو دانشگاه شهید بهشتی (چون هنوز نخوابیدم، منظورم از دیروز، دوشنبه‌ست) پنج‌تا قهوهٔ فوری خوردم. دوتا قبل جلسه دوتا حین جلسه یکی بعد جلسه. نتیجه؟ وقتی رسیدم خونه از خستگی بیهوش شدم. اثرش همین‌قدر بود که من سر جلسه نخوابم.

۹. برای اعضای این جلسات، خوابگاه هم داده بودن بمونیم ولی حس کردم دو روز کافیه و لزومی ندیدم تا آخر هفته بمونم. کارهای مهم‌تری داشتم و برگشتم خونه.



۱۰. دانشگاه شهید بهشتی، به‌لحاظ شیب.



۱۱. جلسه‌مون اون بالا بود. عکس‌های جلسه هم طلبتون. اونی که عکسا تو گوشیشه هنوز نفرستاده.

۱۲. هفتهٔ پیش مانتوی قرمزمو پوشیده بودم. حواسم بود که محرم دیگه نپوشمش. روز اول محرم یادم نبود و هنوز تنم بود. شب وقتی برمی‌گشتم خونه معذب بودم یه سریا لباس مشکی تنشونه و من قرمز. البته چادر داشتم و نمود بیرونی نداشت. ولی باطن هم مهمه به هر حال. معتقدم علاوه بر اینکه آدم باید دلش پاک باشه ولی ظاهر هم مهمه. آوردم گذاشتم تو کمد که دم دست نباشه و کرمی و طوسیمو گذاشتم دم دست. مشکیام تبریزه. دیشب خواب می‌دیدم بازم اشتباهی اون مانتو رو پوشیدم.

۱۳. اکثر پسرا تو دانشگاه پیراهن مشکی پوشیده بودن. البته دانشگاه تعطیله و اینایی که دانشگاهن معمولاً برای هیئت و اینا اونجان. منم چون شال و روسری و مانتوهای مشکیم تبریزه با مقنعه و چادرم حفظ ظاهر کردم.

۱۴. صبح تا ظهر جلسه داشتیم و بعدش مستقیم رفتیم کوروش برای ناهار. بعدش بچه‌ها رفتن خرید و تهران‌گردی. بچه‌ها از شهرهای دیگه اومده بودن و تهران براشون جذابیت داشت. من گفتم برمی‌گردم خوابگاه. خوابگاه شهید بهشتی. نزدیک دانشگاه یادم افتاد نماز ظهرمو نخوندم. نیم ساعت تا غروب مونده بود و یه ساعت راه بود تا خوابگاه. خوابگاه بهشتی سرِ کوهه. معلوم هم نبود برم و نگهبان و مسئولا گیر ندن که از کجا آمده‌ای آمدنت بهر چیست و وقتم گرفته نشه. اون‌ورا مسجد نبود. مسیرمو عوض کردم و یه ربع به غروب رسیدم به بیمارستانی که همون‌ورا بود. گفتن نمازخونه‌ش طبقهٔ دومه. سوم بود. یه اتاقک دومتری که نوشته بود نمازخونۀ آقایان. قسمت خانوما رو پیدا نکردم. پرستارا و مسئولین هم اطلاع نداشتن. هشت دقیقه به غروب مونده بود. همون‌جا تو اتاق آقایون خوندم تا قضا نشده.

۱۵. نگهبان دانشگاه نذاشت از داخل دانشگاه برم خوابگاه. گفت الان دانشگاه پر سگ و شغاله. راست هم می‌گفت. منی که از گربه هم می‌ترسم چجوری با سگ و شغال قرار بود مواجه شم. یادمه شریف هم روباه داشت.

۱۶. چند وقت پیش، هم‌کلاسی اسبق رفته بود شیراز. برگشتنی برای یه تعداد از دوستان از جمله من سوغاتی آورد. یه روز که رفته بودم فرهنگستان زنگ زد که بیا سوغاتیتو بدم و من نرفتم. بهانه آوردم و اصطلاحاً پیچوندم. به خودشم گفتم البته. گفتم اگه ناراحت نمیشی می‌خوام بهانه بیارم نیام. بعد که دیدم قانع نمیشه گفتم باید فکر کنم. حق داشت با تعجب بگه مگه سوغاتی گرفتن هم فکر کردن داره، ولی خب من برای هر چیزی فکر می‌کنم. زیاد هم فکر می‌کنم. گفتم اگه تاریخ انقضا نداره و خراب نمیشه بذار برای بعد. دیروز بعد از جلسهٔ دانشگاه شهید بهشتی، قرار شد برم طرفای شریف محموله رو دریافت کنم. بعدش محل دریافت محموله عوض شد و خانهٔ اردیبهشت قرار گذاشتیم. آدرسش پامنار بود و من تا حالا پامو تو اون منطقه نذاشته بودم و نمی‌دونستم کجاست و چه شکلیه. ولی اسم پامنارو زیاد شنیده بودم. از اسم خانۀ اردیبهشتم خوشم اومد. از روی نقشه چک کردم و دیدم نزدیک متروی ملت و امام خمینیه. ملت پیاده شدم و گفتم هفت هشت دقیقه راهو پیاده میرم تا خانهٔ اردیبهشت که منطقه رو هم بشناسم و ارزیابی کنم. همچین که پامو گذاشتم تو خیابون، تا چشم کار می‌کرد مرد بود. حتی یه دونه خانم هم تو خیابون نبود. حتی یه دونه. همهٔ مغازه‌ها ابزارفروشی بودن و موتور و لاستیک و تجهیزات خودرو می‌فروختن. خیابون پر از موتور. پر که می‌گم ینی حداقل دویست سیصدتا. ولی امن بود به‌نظرم. نگاه‌هاشون هم امن بود. برای همین احساس معذب بودن نکردم. اکثراً هم مشکی پوشیده بودن. اینکه می‌گم امن بود، از این لحاظه که بالاخره بعد یه عمر فرق نگاه‌های علافانِ تو پارکو با مردهایی که سر کارشونن و دارن نون درمیارنو می‌فهمم. تا سر خیابون رفتم و از سمت دربار و کوچۀ بهاءالدوله و رکن‌الدوله رسیدم سر قرار. دیر یادم افتاد عکس بگیرم. ولی گرفتم که یادم بمونه. یه خونهٔ قدیمی بود که تبدیلش کرده بودن به کافه و کتابخونه. غذا هم می‌شد خورد، ولی تنوع نداشت. هر روز یه مدل غذا بود. از خانومی که غذا درست می‌کرد شماره گرفتم که تبلیغش کنم. سبزی پاک‌شده و خردشده و پیاز سرخ‌کرده و اینا هم می‌فروخت. خیلی هم مهربون و خوش‌برخورد بود.



مامان انواع اقسام عرقیجاتو از تبریز با خودش آورده بود جز بهارنارنج. سپرده بود خودم بگیرم و منم چون اهل این چیزا نیستم پشت گوش می‌نداختم. که هم‌کلاسی با این بهارنارنجش تیم عرقیجات کابینت آشپزخونۀ ما رو تکمیل کرد.


سوپ نیست، بستنیه. آب شده، سوپ دیده میشه :|

۱ نظر ۰۴ مرداد ۰۲ ، ۰۱:۳۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۲۷- از هر وری دری ۴۲

يكشنبه, ۱ مرداد ۱۴۰۲، ۱۱:۵۶ ب.ظ

۱. بعد از اینکه خانواده رو بدرقه کردم و پشت سرشون آب ریختم که زود برگردن و برگشتم و کلیدو انداختم و درو باز کردم و وارد خونه شدم، اولین سؤالی که برام پیش اومد این بود که اگه یکی در زد چی کار کنم. سؤال بعدی این بود که این سبزیای خردشدۀ داخل یخچال برای چیه و چی کارشون کنم. سؤال بعدی این بود که رب کجاست؟ و این مایع قرمزرنگ شیرین و غلیظِ تو یخچال شربت چیه. با یه کابینت ادویه مواجه بودم که فقط نمکشو می‌شناختم و استفاده می‌کنم. به‌علاوۀ انواع عرقیجات (به‌جز بهارنارنج!) و کلی دم‌نوش و سبزی خشک که نمی‌دونستم چی‌ان و خاصیتشون چیه.

۲. همه چیو صورتی خریدن. از آبکش و جارو بگیر تا پرده و جاکفشی. همه چی جز رنده که سفیده و هر بار هویج رنده می‌کنم نارنجی میشه و هر بار با خودم می‌گم یادم باشه رندۀ جهیزیه‌مو نارنجی بگیرم که نارنجی نشه. البته اگه اونا رم مامان و بابا خودشون تنهایی نرن بخرن. صدالبته که دستشون درد نکنه.

۳. همین که قانع شدن برای اینجا تلویزیون نخرن موفقیت بزرگیه و راضی‌ام. برنامۀ خوبی هم اگه باشه تلوبیون هست دیگه. آنلاین می‌بینم اگه فرصتشو داشته باشم. کاش نیمهٔ مفقودالاثرم هم تلویزیون‌ندوست باشه مثل من. که بچه‌هامو بدون تلویزیون تربیت کنم ببینم چی از آب درمیان.

۴. مامان نسبت به پاک کردن برنج خیلی حساسه. ساعت‌ها وقت می‌ذاره و حتی برنج پاک‌شده رو هم پاک می‌کنه و چشم و گردنشو نابود می‌کنه که یه وقت برنجی که رنگش سفیدتره یا تیره‌تره قاطی برنجا نشده باشه. من ولی نه؛ یه نگاه سرسری می‌ندازم که سنگی چیزی توش نباشه و می‌پزم می‌خورم. این چند روزی که مامان اینجا بود نصف برنجا رو پاک کرده و برای نصفش فرصت نشد. گفت اونا رم بعداً میام پاک می‌کنم. منم دارم از اون پاک‌نشده‌ها استفاده می‌کنم که بعداً بیاد پاک نکنه.

۵. اولین باری که گفتم کاش بابا اینجا بود وقتی بود که زورم نمی‌رسید درِ موکاپات رو باز کنم.

۶. اینترنتی از اسنپ یه مدل بیسکویت برای خونهٔ تبریز گرفتم. به مامان پیام دادم که توشو تا حالا ندیدم و وقتی بازش کردید عکسشو برام بفرستید. قبل از اینکه پیاممو ببینه بابا بیسکوییتا رو خورده بود.

۷. یه سری از دانشجوهای ارشد هنوز یخ رابطه‌شون باهام آب نشده و به فامیلی صدام می‌کنن و زین حیث بسی خرسندم.

۸. پارسال به استاد راهنمام گفته بودم پروپوزالمو تا عید می‌فرستم. عید نوروز اومد و رفت و نفرستادم. حتی عید فطر و غدیر و قربان هم اومد و رفت و نفرستادم. روز آخری که خوابگاه بودم یه سر رفتم دیدنش. گفتم تا آخر هفته می‌فرستم. آخر هفته شد و نفرستادم. یکشنبه زنگ زد. قرار بود تا آخر هفته بفرستم و یکشنبه برم دیدنش. نه فرستاده بودم و نه رفته بودم دیدنش. عکس و اسم و شماره‌شو می‌دیدم ولی نمی‌تونستم جواب زنگشو بدم. چی می‌گفتم که دروغ نباشه و راست هم نباشه. راستش این بود که حالم خوب نیست. خیلی وقته حالم خوب نیست و تمرکز ندارم. جواب ندادم و نشستم فکر کردم چی بگم بهش. یه کم بعد خودم زنگ زدم و گفتم تا شب می‌فرستم و عذرخواهی کردم که با اینکه گفته بودم می‌رم پیشش نرفتم. گفتم شنبه تا عصر فرهنگستان بودم و گرما و ترافیکو بهانه کردم. تا شب نشستم نوشتم. دوی نصفه‌شب فرستادم. صبح جوابمو داده بود و گفته بود فلان‌جاشو فلان‌جور تغییر بده و دوباره بفرست. سه‌شنبه تو جلسۀ دفاع هم‌کلاسیم گفت تغییراتو زودتر اعمال کن تا آخر هفته بفرست. آخر هفته که پریروز باشه نفرستادم. تا آخر این هفته هم بعیده بفرستم. چرا؟ چون حالم خوب نیست.

۹. یه دختره تو مترو خطاب به یکی که نمی‌دونم کی بود داد می‌زد لِوِل تو در سطح منی که دانشجوی دکتری‌ام نیست، حدّتو بدون.

۱۰. از نگهبان یه ساختمون آدرس جایی رو پرسیدم. شب بود. گفت ته این خیابون، دست راست. یه خیابون خلوت و تاریک و باریک بود. گفت نمی‌ترسی که؟ گفتم نه.

۱۱. از وقتی فهمیدم مرکز خرید اُپال به بی‌حجاب‌ها تخفیف می‌ده، هم مرکز خرید از چشمم افتاده هم بی‌حجاب‌ها. آدم مگه آرمانشو می‌فروشه؟ من اگه بفهمم جایی به باحجاب‌ها تخفیف می‌دن نمی‌رم اونجا.

۱۲. امروز دانشگاه شهید بهشتی بودم. این دانشگاه به شیبش معروفه. مسیرش طولانیه و شیب قابل‌توجهی داره. امروز هر بار که ساختمونا و دانشکده‌هاشو بالا پایین کردم یاد جولیک افتادم. یه ساله ازش بی‌خبرم. هنوز کانال داره؟

۱۳. می‌پرسه تا حالا شده حس کنی چقدر دغدغه‌ها و سطح تفکر بقیه پایینه؟ گفتم آره، معمولاً تو آرایشگاه‌ها همچین حسی دارم. گفت مگه تو آرایشگاه می‌ری؟

۱۴. تا نمازمو شروع کردم گوشیم زنگ خورد. گوشی دستم بود که آیة‌الکرسی رو از روش بخونم. حفظم، ولی گفتم یه وقت ممکنه وسطش یادم بره. هی زنگ می‌زد و هی من قطع می‌کردم. بعد یه ربع بیست دیقه زنگ زدم می‌گم سر نماز بودم. می‌گه یه ربع؟ می‌گم این نماز روز آخر ماه ذی‌حجه بود. نحوهٔ خوندنش تو استوری یکی از بچه‌ها دیده بودم. بیست‌تا توحید و آیةالکرسی داشت طول کشید. گفت از کی از این کارا می‌کنی؟

۱۵. در پاسخ به سؤال هم‌اتاقیام راجع به خونه و فرقش با خوابگاه گفتم اولین تفاوتش اینه که اونجا نمازامو آخر وقت می‌خونم و یه چندتاشم قضا شده و اینجا اول وقت با جماعت می‌خوندم.

۱۶. از وقتی مامان و بابا برگشتن تبریز برنامۀ غذایی من به این صورت بوده که روز اول برای ناهار از این الویه‌های آمادۀ کارخونه‌ای خوردم، شام، کوکوسبزی سلف دانشگاهو که تو خوابگاه نخورده بودم و با خودم آورده بودم خونه خوردم. فرداش که ۲۲ تیر باشه برای ناهار سوپ درست کردم. به‌نظرم راحت‌ترین و سریع‌ترین غذاست. برای شام، برنج و مرغی که مامان درست کرده بود گذاشته بود تو یخچال. فرداش ناهار دوباره سوپ خوردم و شام ماکارونی درست کردم. ماکارونی رو هم جزو غذاهای آسون و سریع می‌دونم با این تفاوت که خیلی هم بهش علاقه ندارم. شنبه ۲۴ تیر رفتم فرهنگستان و ناهار نخوردم! شام هم ذرت پختم. یه چیزی شبیه ذرت مکزیکی بدون پنیرپیتزا. پنیرو اینترنتی سفارش داده بودم ولی گفتن سیستم مشکل داره و پیک نداریم و نیاوردن. یکشنبه ناهار و شام سوپ! دوشنبه ناهار سوپ و شام آبگوشت. این آبگوشت اولین آبگوشت عمرم بود که درست می‌کردم. راضی بودم از رنگ و طعم و ظاهرش. البته صفر تا صدش کار خودم نبود. گوشتا رو مامان پخته بود و آماده بود. من از مرحلۀ پخت گوشت به بعد عمل کردم. لپ‌تاپ همرام نیست عکسشو آپلود کنم. عکسش طلبتون. سه‌شنبه ۲۷ تیر رفتم دانشگاه و بعدشم یه سر به خوابگاه و هم‌اتاقیام زدم. دفاع دوتا از هم‌رشته‌ایام بود و شیرینیای دفاعشون شد ناهار من. البته چند قاشقم با هم‌اتاقیام برنج خوردم و برای شام هم آش شله‌قلم‌کار تو یکی از رستوران‌های همون دوروبر. شب ساعت یازده برگشتم خونه. فرداش که چهارشنبه باشه ناهار سوپ خوردم و بالاخره پروندۀ سوپ رو بستم. تموم نمی‌شد لامصب. البته جزو غذاهای موردعلاقه‌مه. شام هم بقیۀ آبگوشت و ذرت، این بار به‌صورت بلال. پنج‌شنبه ناهار و شام ماکارونی درست کردم و جمعه برای ناهار رشته‌پلو با عدس، شایدم عدس‌پلو با رشته درست کردم. نتیجه به‌قدری افتضاح بود که از پنج، نیم هم نمی‌دم به خودم. چون هر چی فکر کردم یادم نیومد چجوری درستش می‌کنن و گوگل هم یاری نکرد. دقیق‌تر که فکر کردم دیدم هیچ وقت موقع درست کردن این غذا پیش مامانم نبودم ببینم رشته‌ها رو کی می‌ریزه توش. راه‌حل‌های گوگل هم برای برنج آبکشی بود نه کته. خلاصه یه چیز شفته و به‌هم‌پیوسته‌ای شد که در وصف نگنجد. دیروز برای ناهار بقیۀ اون شفته‌پلوی پرویروز خوردم و شام کوبیده‌ای که از سلف دانشگاه گرفته بودم و گذاشته بودم فریزر برای روز مبادا. امروز دانشگاه شهید بهشتی جلسه داشتم. بعد از جلسه، ناهار رفتیم کوروش مال! که فارسیش میشه مرکز تجاری کوروش. پیتزا برای ناهار و از این الویه‌های کارخونه‌ای برای شام.

۱۷. هر سال تاسوعا عاشورا با امید و پریسا و محمدرضا برای نگار اینا شله‌زرد می‌بردیم و از مادربزرگش آش می‌گرفتیم و آشه رو تو ماشین می‌خوردیم می‌رفتیم امامزاده حاجتامونو می‌خواستیم. که البته فقط حاجت‌های پریسا برآورده می‌شد. امسال جز پریسا همه‌مون اینجاییم و خبری از شله‌زرد و آش و امامزاده و حتی اون حاجت‌ها نیست.

۱۰ نظر ۰۱ مرداد ۰۲ ، ۲۳:۵۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۲۵- از هر وری دری ۴۱

يكشنبه, ۱۸ تیر ۱۴۰۲، ۱۲:۴۳ ب.ظ

۱. تو آسمونا دنبال دکتر امیرشاهی می‌گشتم، دیروز اتفاقی تو فرهنگستان تو جلسۀ تصویب واژه‌های مرتبط با برندها و بازاریابی دیدمشون. ایشون هیئت‌علمی دانشکدۀ مدیریت و اقتصاد و بازاریابی دانشگاهمون بودن و بازنشسته شدن چند ساله. برای رسالۀ دکتریم می‌خواستم ازشون مشورت بگیرم که متوجه شدم خارج از کشورن. جمعه تو لینکدین پیداشون کردم و دنبال کردم. تو جلسۀ واژه‌گزینی فرهنگستان با یکی از کارمندا که هم‌دانشگاهیمم بود داشتم راجع به موضوع رساله‌م حرف می‌زدم که گفت با دکتر فلانی هم راجع به کارت حرف می‌زدم و دیشبم که تو لینکدین دنبالش کردی. تعجب کردم که از کجا می‌دونه این موضوع رو. یه استادی پیشش نشسته بود. گفت ایشون دکتر فلانیه. شوکه شدم. انتظارشو نداشتم واقعاً. سلام و احوال‌پرسی کردیم و منو از عکس لینکدینم شناختن و گفتن اتفاقاً در مورد موضوع رساله‌ت با خانم فلانی صحبت می‌کردیم و جالب و جدیده. ولی به قیافه‌ت نمی‌خوره دانشجوی دکتری باشی. یه مقالۀ خوب هم معرفی کردن بهم.

و حضور ایشون در فرهنگستان شاهدیست بر این ادعا که تیم واژه‌گزینی برای معادل‌هایی که می‌گزیند، از متخصصان کمک می‌گیرد.

۲. بعد از اون افتخار قبلی (دیدنِ کارت ملی پدربزرگ مادری نوۀ پسری مقام معظم رهبری :دی)، دیروزم افتخار اینو داشتم که گوشیشو بگیرم و با شیریت براش دهخدا و معین بفرستم. ماجرا این‌جوری شروع شد که یه شرکتی یه اسمی برای خودش انتخاب کرده بود که شبیه کلمات انگلیسی بود. توجیهشم این بود که این کلمه در زبان عربی فلان معنی رو میده. فرهنگستان هم این‌جوری نیست که اگه فلان کلمه عربی باشه مجوز بده. مثلاً یادمه ماذی و رایِز رو رد کردن، هر چند که در زبان عربی معنی داشتن. ولی چون تو فارسی کاربرد ندارن رد شدن. تو اتاقشون دهخدای چندجلدی نبود. یه دهخدا هست که فقط کلمات پرکاربرد رو داره. اونو داشتن و تو اون نبود این کلمه. یکی از کارمندا رفت بیاره. گفتم من تو گوشیم دارم. اینی که من داشتم آفلاین بود و از قدیم داشتم. فکر کنم از گوشی دکمه‌دار سونی اریکسونم انتقال داده بودم. نمی‌دونم. به‌نظرم خیلی وقت بود داشتم. این کلمه رو زدم و معنیشو آورد. گفتن برای منم بفرستش. گفتم شیریت دارید؟ یه نگاهی به برنامه‌هاشون انداختن و گفتن نمی‌دونم شیریت کدومه. گفتن بیا خودت بریز. گوشیشونو گرفتم و علاوه بر دهخدا، معین هم ریختم. بعد نحوۀ استفاده‌شم یادشون دادم :دی هی می‌خواستم بگم آفلاینه و نیازی به اینترنت نداره؛ کلمۀ معادل آفلاین به ذهنم نمی‌رسید. گفتم وقتی اینترنت نیست و دادۀ همراه و وای‌فای خاموشه هم کار می‌کنه. خودشون گفتن منظورت آفلاینه دیگه.

احتمالاً دلتون می‌خواد بدونید چه برنامه‌هایی تو گوشی ایشون بود و مدل گوشیه چی بود، ولی عمداً دقت نکردم :|

۳. هفتۀ پیش نوه‌هاشونم اومده بودن فرهنگستان. پیش اومده که دانش‌آموزها یا دانشجوها بیان برای بازدید. وارد اتاق جلسه که شدم از دور دیدم چهارپنج‌تا دختر و پسر ده‌دوازده‌ساله یه گوشه آروم و مؤدب نشستن و یواشکی باهم حرف می‌زنن. اول فکر کردم برای بازدید اومدن ولی اینکه باهم بودن و باهم صحبت می‌کردن برام عجیب بود. خصوصاً اینکه دخترا چادری بودن و عجیب بود که گرم و صمیمی با پسرا حرف می‌زدن. گفتم شاید دوره زمونه عوض شده :دی یه کم نزدیک‌تر شدم دیدم چقدر چشمای یکی از دخترا شبیه رئیسه. پسرا هم شبیه بودن ولی دختره که بعداً فهمیدم اسمش فاطمه‌ست کپی برابر اصلش بود. انگار سن رئیسو هفتاد سال کوچیکتر کنی و روسری و چادر سرش کنی. چیزی نگفتم و نشستم. وسط جلسه رفتم از منشی اسم سه‌تا از کارشناس‌ها رو بپرسم. بعدش راجع به این بچه‌ها هم پرسیدم که کی‌ان و برای چی اومدن. گفت نوه‌های آقای دکترن. گفتم پس حدسم درست بود. نشستم و دیدم جلوی ماها بیسکویت و آب هست و برای اونا هیچی نذاشتن. همین‌جوری که جلسه در حال برگزاری بود و استادان و متخصصان تو سروکلۀ هم می‌زدن که فلان واژه تصویب بشه یا نه، من برای بچه‌ها از خوراکیایی که روی میز بود بردم. تشکر کردن. بعدش که اومدم نشستم، هر موقع چشم‌توچشم می‌شدیم تشکر می‌کردن. بعد از جلسه هم رفتم پیش رئیس و نوه‌هاشو معرفی کرد و اسماشونو گفت. بعدشم یه جلسۀ خصوصی‌تر داشتیم و اونجا هم باهم بودیم. بسیار مؤدب و آروم و خاکی بودن. برخلاف تصورم که فکر می‌کردم راننده شخصی داشته باشن، خودشون اسنپ گرفتن رفتن خونه. کلی هم دقت کردم و چیز مارک‌دار عجیبی تو پوششون ندیدم. 

۴. یه مغازۀ الکتریکی هست نزدیک خونه‌مون به اسم فاراد. صحبت سر مجوز دادن و ندادن به اسامی انگلیسی بود. گفتم فاراد رو قبول می‌کنید با توجه به اینکه فارسی نیست؟ اون لحظه فقط گفتم فاراد اسم یه آدمه. دکتر حداد گفتن علاوه بر اینکه اسم آدمه، واحد ظرفیت خازن هم هست و چون واحدها بین‌المللی هستن می‌پذیریم. اعتراف می‌کنم به‌عنوان یه مهندس برق یادم نبود فاراد یکای ظرفیت خازنی در سیستم SI هست.

۵. چون پدر هردو هم‌اتاقیم فوت کردن تا جایی که بتونم و حواسم باشه سعی می‌کنم از بابا چیزی نگم تو اتاق. مگه اینکه بپرسن. مثلاً دیروز بابا قرار بود بیاد اینجا و گفته بودم برای جلسۀ پروپوزالم شیرینی بگیره از تبریز. گفت علاوه بر شیرینی، رفته ظرف و یه سری چیزمیز با تِم قرمز گرفته پک درست کنم. حالا من اهل پک و این کارا نیستم و سعی می‌کردم تو ذوقش نزدنم که این چه کاری بود کردی. تازه جلسۀ دفاع رساله نیست که، دفاع از پروپوزاله. قیافه‌م دیدنی بود خلاصه. بعد اینو به هم‌اتاقیام نگفتم که یه وقت دلشون برای پدرشون تنگ میشه. بعداً که خودشون پرسیدن بابات کی می‌خواد بیاد گفتم بابا اومده و چی‌چی آورده.

۶. حاج آقای نمازخونۀ خوابگاه، عید غدیر یه روایتی گفت راجع به فضایل حضرت علی. گویا معاویه به سعد (بابای عمر سعد که این عمر سعد همونی بود که تو کربلا با امام حسین جنگید) می‌گه تو چرا به علی فحش و ناسزا نمی‌گی؟ اون موقع رسم بوده که به حضرت علی دشنام و ناسزا می‌گفتن. اینم می‌گه خودم از پیامبر شنیدم که علی سه‌تا فضیلت داره که منِ عمر سعد حاضر بودم همۀ دنیا رو با یکی از اون فضایل عوض کنم. حاج آقا عید غدیر یکیشو گفت، فرداش یکیشو. دیروز سومی رو نگفت و راجع به یه موضوع دیگه حرف زد. موقع رفتن من بلند شدم دم در ازش پرسیدم سومین فضیلت حضرت علی رو نگفتین چی بود. به‌واقع انتظار نداشت کسی تا این حد پیگیر حرفاش باشه و دنبالش کنه. گفت چون غدیر تموم شد ادامه ندادم بحثو. ولی همون‌جا سر پا سومی رو هم گفت. تازه وقتی فهمید دانشجوی دکتری‌ام ذوق هم کرد چون معمولاً دانشجوهای دکتری تو نماز جماعت شرکت نمی‌کنن. نه که نماز نخوننا، ولی چون نمازخونه تو خوابگاه ارشدهاست و دوره، انتظار نمی‌ره همه شرکت کنن. کلی هم تعجب کرد چون می‌گفت قیافه‌ت به کارشناسیا می‌خوره. تازه وقتی فهمید هم‌اتاقیمم اومده (چند وقتی هست که اون هم‌اتاقیم که عکس شهید رو میزشه رو هم می‌برم نماز جماعت) بیشتر ذوق کرد. هم‌اتاقیام تابستون خوابگاه می‌مونن. اونی که باهام میومد نماز می‌گه اگه بری انگیزه‌م برای نماز جماعت کم میشه. من که بودم، موقع اذان صداش می‌کردم که میاد نماز یا نه و باهم می‌رفتیم. قبلاً چرا نمیومد؟ چون این هم‌اتاقیم یه دوست سنّی داشت که همیشه باهم بودن و موقع نماز می‌رفتن سلف. اون دوست سنی نمازشو قبل از اذان می‌خوند. مثلاً نماز مغرب رو موقع غروب می‌خوند و نمیومد با شیعه‌ها نماز جماعت بخونه. این هم‌اتاقیمم برای اینکه اون تنها نباشه نمیومد با من نماز جماعت. حالا که اون دوست سنی‌مون رفته خونه، هم‌اتاقیم با من میاد نماز جماعت. 

۷. یکی از دعاهایی که تو نمازخونه از حاج آقا یاد گرفتم: اللَّهُمَّ لاَ مَانِعَ لِمَا أَعْطَیْتَ وَ لاَ مُعْطِیَ لِمَا مَنَعْتَ. ترجمه‌ش همون آهنگ احسان خواجه امیریه که می‌گه همه دنیا بخواد و تو بگی نه، نخواد و تو بگی آره تمومه.

۸. آخر هفته وسایل و ملافه و پتو و همه‌چیمو جمع کردم که برم خونه. هم کارام تموم نشده بود، هم دلم نیومد هم‌اتاقیامو به این زودی ترک کنم و موندم یه چند روزم. از اون طرف خانواده اومدن و منتظر منن و می‌خوان یه چند روز دیگه برگردن. دلم برای اونا هم تنگ شده. ینی هر چی دیرتر برم پیششون کمتر می‌بینمشون. از این طرفم اگه خوابگاهو ترک کنم دیگه نمی‌ذارن تا مهر برگردم. اسیر شدیم به خدا.

۹. هم‌اتاقیم می‌گه با خانواده‌ت تعارض منافع داریم. ینی هر موقع با اونایی با ما نیستی، هر موقع با مایی با اونا نیستی.

۱۰. یکی از دانشگاه‌ها، تو یکی از گرایش‌های رشتۀ ما استاد (هیئت‌علمی) نداره. آیا استاد تو این رشته و گرایش نداریم تو ایران؟ داریم، خوبشم داریم. ولی شرط جذب و استخدام هیئت‌علمی تأهله و این استادها مجردن و اونجا استخدامشون نمی‌کنه. استاد مدعو و قراردادی هم ساعتی بیست‌سی‌هزار تومن می‌گیره و فقط یکی دو سال اول برای پر کردن رزومه خوبه نه برای همیشه. الان تنها دانشگاهی که استاد مجرد استخدام می‌کنه دانشگاه ماست که البته فقط مجردهای خانم رو استخدام می‌کنه. چون دانشجوها خانمن. استادان مردِ اینجا هم باید متأهل باشن.

۱۱. از یکی از دوستان شنیدم که یکی از استادهای یه دانشگاه دیگه با یکی ازدواج کرده بود که تو فلان دانشگاه استخدام بشه. بعدشم طلاق گرفته بودن. خبر ازدواجشم منتشر نکرده بود و فقط چند نفر از دوستان بسیار نزدیکش می‌دونستن. منم در این حد می‌دونم که یکی از استادها این کارو کرده. اسمشو نگفتن بهم ولی با این شرط تأهل بعید نیست و چاره‌ای هم جز این نیست.

۱۲. یکی از استادها که تا حالا همو ندیدیم و ارتباطمون مکاتبه‌ای و در چارچوب ارسال و دریافت مقالۀ تخصصیه، یه یادداشت برام فرستاده بود با این محتوا که شاملو ۳۷ سالش بوده و دوتا طلاق تو سابقه‌ش داشته و چهارتا بچه و اعتیاد و وضعیت مالیشم نابسامان بوده و معلوم هم نبوده یه روز شاعر معروفی میشه ولی با این حال یه دختر ۲۳ساله عاشقش بوده. و این سؤالو از خواننده پرسیده که آیا دختران این دوره و زمونه هم عاشق کسی با این ویژگی‌ها میشن یا نه. منظور استاد رو از فرستادن این مطلب نفهمیدم ولی نتونستم بد به دلم راه ندم. یه کم نگران شدم. رزومه‌شو سرچ کردم ببینم چند سالشه و با خودم گفتم نکنه منظور خاصی داره. دیدم از بابام هم بزرگتره. جالبه تا حالا از روی عکس و قبل از سرچ کردن رزومه‌ش فکر می‌کردم دهۀ شصیتیه و جزو استادهای موردعلاقه‌م بود. در واقع موضوعات پژوهشش موردعلاقه‌م بود. پیامشو بی‌جواب گذاشتم و سر صحبت رو باز نکردم. حتی منظورشم نپرسیدم.

۱۳. یه بنده خدایی بین حرفاش گفت سوئدیا همه‌شون عربن، یک‌سوم چین ترکه، و فلانی انقدر نابغه بود که می‌تونست پزشکی شریفو بخونه. دیدم آدم مناسبی برای بحث کردن نیست و صحبتمو ادامه ندادم.

۲۱ نظر ۱۸ تیر ۰۲ ، ۱۲:۴۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۲۳- از هر وری دری ۴۰

چهارشنبه, ۱۴ تیر ۱۴۰۲، ۱۰:۵۹ ب.ظ

یه سری از اینا پستای اینستاگرامم هست و یه سریا مخصوص وبلاگه.

۱. به‌مناسبت سیزدهم تیرماه، سالگرد درگذشت محمد معین (۱۲۹۷-۱۳۵۰) و روز ملی دماوند از مدخل «دماوند» فرهنگ معین (بخش اعلام) عکس گرفتم.



۲. داستان این «ماست» از این قراره که وقتی هم‌کلاسیم (هم‌اتاقیم) رفته بوده سلف ناهار بخوره و ناهار منم بگیره بیاره، یکی از بچه‌های دانشگاه ماستی که کنار غذا بهش دادنو داده بهش و گفته دیشب خواب دیدم که ماستمو می‌دم به یکی که یه لباس شبیه لباس شما پوشیده. اونم با تردید و تعجب گرفته آورده هر کدوم یکی یه قاشق ازش خوردیم که اگه خاصیت معنوی و ماورایی داشت روی هرسه‌مون (خودش و من و اون‌یکی هم‌اتاقی) اثر کنه.



۳. من معمولاً تو سلف همراه غذا آب نمی‌خورم. ولی هر موقع یکی از بچه‌ها منو تو سلف می‌بینه برام آب میاره و می‌گه آب نطلبیده مراده. 

۳.۵. خواننده‌های قدیمی اینجا یادشونه که من آبِ سالاد شیرازی رو دوست نداشتم و کاملاً می‌چلوندم که آبش نیاد تو قاشقم. حتی مورد داشتیم یه سریا با دیدن آب سالاد شیرازی یاد من می‌افتادن عکس می‌گرفتن می‌فرستادن برام. تو این عکس هم معلومه که آبشو نخوردم. ولی چند وقتی هست که می‌خورم و بدم نمیاد. این بدم نیومدن به خوشم اومدن تبدیل شده و کم‌کم دارم عاشقش می‌شم. حتی دیروز به مسئول بخش سالاد گفتم آبشو بیشتر بریزه برام.



۴. صبح یکی از بچه‌ها تو سالن داشت صبحانه می‌خورد که اینو می‌بینه. از من کمک خواست و منم اول رفتم یه چندتا عکس از سوسکه گرفتم و بعد چندتا ایده مطرح کردم برای کشتنش. قبل از اینکه به ایده‌هام جامۀ عمل بپوشونم سوسکه پرواز کرد رفت. اولین بارمون بود سوسک پرنده می‌دیدیم و هر دو شوکه بودیم.



۵. هم‌اتاقی شمارۀ دو چادری نیست ولی مذهبیه و حجابشم معمولیه. هم‌اتاقی شمارۀ یک هم البته چادری نیست ولی مذهبی نیست و حجابش برای دانشگاهه فقط. اونی که مذهبیه اهل عروسی و بزن و برقص و آرایش ملایم و خفیفه ولی اونی که مذهبی نیست اهل این چیزا نیست. اونی که مذهبیه به قیافه‌ش نمی‌خوره نمازخون باشه و چه بسا از روی ظاهر در طبقۀ غیرمذهبی‌ها هم بشه گُنجوندش. ولی از ایناست که حتی تعقیبات و نافله‌های نمازشم می‌خونه و اهل هیئت و فعالیت‌های مذهبیه. هر بارم از جلوی مسجد رد میشه می‌ره برای شهدای گمنام فاتحه می‌خونه. من ولی با اینکه چادری‌ام اهل هیئت و نماز مستحبی و اینا نیستم. فاتحه هم بخونم از دور می‌خونم. حالا این هم‌اتاقی مذهبیم که چادری هم نیست ولی اهل هیئت و کارهای مذهبیه، عکس یه شهیدی رو از روز اول آورده گذاشته روی میزش. یه مدت که نبود و رفته بود خونه‌شون، من و اون‌یکی هم‌اتاقیم (که هزاران فرسنگ با این چیزا فاصله داره) دیگه به وسایل هم‌اتاقیِ شمارۀ دو دست نزدیم و تا برگرده این عکس شهید هم همچنان بود تو اتاقمون. روی میز، و جلوی چشم. یه بار یکی اومده بود اتاقمون؛ فکر کرده بود عکسِ شوهر هم‌اتاقی شمارۀ یکه. یه بارم یکی اومد فکر کرد عکس برای منه.



۶. یه بارم با هم‌اتاقی شمارۀ دو رفتیم صبحانه رو تو پارک (باغ ایرانی) خوردیم.



۷. یکی از دوستانِ کُرد در پاسخ به لطفمون، لطف کرده از این نونای محلی برامون آورده. می‌گه اسمش برساقه. ولی هم‌اتاقیم میگه ما به اینا می‌گیم اگردک.



۸. پن‌کیک‌های خوابگاهی



۹. اون شبی که فرداش می‌خواستم برم خونه، هم‌اتاقی دلتنگی و محبتشو با درست کردن کشک بادمجون و گرفتن این کیکای انگشتی ابراز کرد:



۱۰. عکس یادگاریِ دکتربعدازاین‌ها با استاد شمارۀ نوزده در آزمایشگاه آواشناسی

من قبلاً با این اصطلاحِ دکتربعدازاین آشنا نبودم و نشنیده بودم. تو مثال‌های کتاب‌های صرفی دیدم اولین بار. اگه شما هم نشنیده بودید، به کسی می‌گن که قراره دکتر بشه. البته بعد از آزمون جامع و دفاع از پروپوزال و رساله و گذر از هفت خان.



۱۱. صندلیای آزمایشگاه آواشناسی قرمزه. هر موقع می‌رم اونجا مانتوی قرمزمو می‌پوشم با صندلیا ست شم.



۱۲. استاد آواشناسی یه گروه برای دانشجوهای آواشناسیش درست کرده و منم اضافه کرده به اون گروه. از اونجایی که گرایش من آواشناسی نیست، اسم گروهو گذاشته آواشناسان به‌علاوۀ یک. من اون یه نفر نخودیِ گروهم. و یکی از دغدغه‌های من و هم‌اتاقیم که هم‌کلاسیمم هست اینه که اگه استاد من بفهمه با تیم آواشناسان در ارتباطم و باهاشون ناهار می‌خورم و تو گروهشونم چه واکنشی نشون می‌ده. به‌عنوان مثال، یه هفته‌ست منتظریم استاد من عکس ناهاری که با بچه‌های آواشناسی مهمون استادشون بودم رو لایک کنه و نکرده. اول فکر کردیم شاید به اینستا دسترسی نداره ولی از اونجایی که یکی از پستای هم‌اتاقی مورد لایک استاد من واقع شده، نگرانیم که از این کار من خوشش نیومده و عمداً لایک نکرده.


۱۳. سر جلسۀ دفاع یکی از بچه‌ها، وقتی یکی از داورا صحبت می‌کرد میکروفنش نویز تولید می‌کرد. دوتا فرضیه داشتم. یکیش انگشتر داور بود که وقتی نزدیک میکروفن می‌شد نویز تولید می‌شد، یکیشم تلفن همراه داور که دستش بود. تو همون دستی که انگشتر بود. بعد از جلسه موندم تست کنم فرضیه‌هامو. وقتی دوتا میکروفن به هم نزدیک می‌شدن هم این اتفاق می‌افتاد. فهمیدن مهندسم :))


 

۱۴. یه کتاب دارم می‌خونم؛ ارجاعاتش همین‌قدر دقیق و تخصصیه. یه چیزی گفته، بعد منبعشو پانویس کرده نوشته جزوات اساتید دانشگاه تهران و علامه. آخه کدوم جزوه؟ چه درسی؟ چه سالی؟ کدوم استاد؟ صفحهٔ چند؟

پشت جلد کتاب هم رزومهٔ نویسنده‌هاشو نوشته. نوشته مهمان و کارشناس برخی از برنامه‌های صداوسیما. اینجا هم حتی نگفته کدوم برنامهٔ صداوسیما.

اسم کتاب مدیریت برنده. روی جلدش نوشته تألیف و ترجمهٔ علی خویه و فهیمه احمدی. حتی اینجا هم نگفته ترجمهٔ چی. فقط تو بخش پیشگفتار اشاره کرده که سعی شده سبک‌ها و تکنیک‌ها و تاکتیک‌های مدیریت برندسازی و مهندسی برند با گردآوری و ترجمهٔ ادبیات مختلف در این زمینه ارائه بشه.



۱۵. پژو در نام‌گذاری مدل‌هایش، سبک خاصی دارد و از فرمول X0Y استفاده می‌کند. ایکس برای نشان دادن اندازۀ خودرو و ایگرگ یا وای برای سال تولید خودرو به‌کار می‌رود؛ یعنی هر چه رقم بالاتر باشد، مدل خودرو جدیدتر و بزرگتر است. این روش نام‌گذاری در سال ۱۹۲۹ با عرضۀ مدل پژو ۲۰۱ آغاز شد. همۀ مدل‌های پژو ۱۰۱ تا پژو ۹۰۹ این شرکت به‌عنوان نام‌های تجاری مختص پژو ثبت شده‌اند. اما شرکت‌های دیگر نیز محصولاتی با نام‌هایی مشابه محصولات این شرکت داشتند، که برخی از آن‌ها مانند پورشه ۹۰۱ به پورشه ۹۱۱ تغییر نام داد و برخی دیگر مانند مدل‌هایی از فراری همان نام خود را حفظ کردند.


تصویر: صفحهٔ ۷۳ کتاب حس برند، نوشتهٔ مارتین لیندستروم


۱۶. داشتم مقالهٔ گرایش‌های حاکم بر نام‌گزینی کالاهای تجاری رو می‌خوندم و غرق در بحر تفکر بودم که یهو حس کردم یکی کنترلو برداشت و کانالو عوض کرد. چیزایی که صفحهٔ سمت چپ نوشته بود ربطی به موضوع نداشت. یه نگاه به شمارهٔ صفحه کردم دیدم بله، واقعاً کانال عوض شده و از ۴۰۶ پریده ۴۷۱.

تو کتابخونه بودم و این مجموعه مقاله رو هم از اونجا گرفته بودم. گوگل کردم ببینم می‌تونم دانلودش کنم یا نه. تو اینترنت حتی عنوان مقاله هم نبود چه برسه خود مقاله؛ ولی خوشبختانه تو خونه یه نسخه از این کتابو داشتم و گفتم ازش عکس بگیرن بفرستن، وگرنه الان دربه‌در دنبال صفحات مفقودش بودم ببینم تهِ قصه چی میشه.


۱۷. بعد از اینکه خریدمو کردم و اومدم بیرون، دوباره رفتم تو و گفتم روی نام‌ها و نشان‌های تجاری کار می‌کنم و می‌دونم که اسامی انگلیسی ممنوعه. پرسیدم تا حالا بابت انگلیسی بودن اسم مغازه‌تون بهتون تذکر ندادن؟ خانومه گفت آراِن‌اِس مخفف رنگین‌نخِ صباست.



۱۸. فروشندۀ مغازۀ بعدی نمی‌دونست ان‌اف‌سی مخفف چیه.



۱۹. خلاقیت کبابیل هم جالب بود برام. بر وزن میکائیل و اسرافیل و عزرائیل و جبرئیله.



۲۰. اینم خوب بود:



۲۱. سؤالی که این روزا به هر کی می‌رسم ازش می‌پرسم: با چی بشورم بره؟ (پودر و مایع ماشینی پیشنهاد بدید، با دست نمی‌شورم).



۲۲. چند سال پیش کارت متروی دانشجویی گرفتم. این کارتا این‌جوری هستن که هر چقدر شارژ کنی دو برابر شارژ میشه. البته سالانه تا سقف هفتادهزار تومن. اون موقع که بلیت مترو و اتوبوس دویست تومن هیچ وقت به این سقف نمی‌رسیدم، ولی حالا که سه چهار تومنه با چند بار رفت و برگشت به سقف شارژ کارتم رسیدم و دیگه شارژ نمیشه. حتی عادی هم شارژ نمیشه. رفتم از این کارت‌های عادی بگیرم نداشتن. از این کاغذیای تک‌سفره گرفتم و از اونجایی که اولین بارم بود نمی‌دونستم به کجای دستگاه کارتخوان بی‌آرتی بزنم. از راننده پرسیدم. گفت دستگاه‌های ما اینا رو نمی‌خونن و فقط بی‌آرتیای آزادی این امکانو دارن. اسیر شدیم به خدا.



۲۳. کتاب دیگری سفارش داده بودم و به‌اشتباه اتاقِ پُرو مهدی اشرفی رو ارسال کرده بودن. تماس گرفتم و قرار شد تعویض بشه. قبل از اینکه ببرم پسش بدم، ورق زدم و نگاهی به شعرهاش انداختم که اگه خوب بود و دوست داشتم اینم نگه‌دارم. به‌لحاظ محتوا و وزن با سلیقهٔ من سازگار نبود و چنگی به دلم نزد. 

اما این یکی که عکسشو گذاشتم خوب بود. 

البته فقط هم همین یکی.



۲۴. با دیدن این درخت یاد این بیت از ایرج جنّتی عطایی افتادم که می‌گه: درخت پیر تن من دوباره سبز می‌شود، هر چه تبر زدی مرا زخم نشد جوانه شد.



۲۵. زاغکی قالب پنیری دید

به دهن برگرفت و زود پرید



۲۶. یه دیالوگ بود تو فیلم درخت گیلاس، می‌گفت رفته بودم خودکشی کنم توت چیدم. منم رفته بودم هم‌اتاقیو بدرقه کنم توت چیدم.


۹ نظر ۱۴ تیر ۰۲ ، ۲۲:۵۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۲۲- رزماری‌جوانا

دوشنبه, ۱۲ تیر ۱۴۰۲، ۰۳:۰۶ ب.ظ


داشتم راجع به این رزماری‌های روبه‌روی مسجد دانشگاه حرف می‌زدم. چند بار به‌جای رزماری گفتم ماری‌جوانا. به این صورت که

جلوی مسجد دانشگاه، ماری‌جوانا کاشتن؛

هم‌کلاسیم چند شاخه ماری‌جوانا چیده آورده؛

مثل اینکه ماری‌جوانا برای پوست خوبه و هم‌کلاسیم اینا رو برای پوست صورتش استفاده می‌کنه؛

شمام اگه ماری‌جوانا لازم دارید برید بچینید؛ زیاده.

این هم‌کلاسیم پرسیده و گفتن اگه از ریشه نکَنید اشکالی نداره.

خلاصه محوطهٔ مسجد ما پر از ماری‌جواناست.


لغزش کلامی شامل تلفظ غلط یا استفاده از واژه‌های نابجاست که به اعتقاد برخی، از جمله فروید، با ناخودآگاه ما ارتباط دارد و افکار، احساسات، تمایلات و انگیزه‌هایی را که افراد پنهان نگه‌می‌دارند آشکار می‌کند و فرد کلمه‌ای را بیان می‌کند که قصد آن را نداشته است. لغزش‌های کلامی برای لحظه‌ای چیزهایی را فاش می‌کنند که فرد مایل به پنهان کردن آن‌هاست، چه آگاهانه و چه ناآگاهانه؛ و برای لحظه‌ای هم که شده احساسات واقعی‌اش را برملا می‌کنند. این لغزش‌ها برخاسته از احساسات ناآگاهانه‌ای است که در ذهن او سرکوب شده‌اند، یا این‌که آگاهانه اما بدون موفقیت سعی در خفه کردن آن‌ها داشته است.

اصطلاحی که در حوزهٔ زبان‌شناسی به‌کار می‌ره خطای گفتاره. خطایی که در هنگام تولید گفتار روی می‌دهد و گاهی آبرو و حیثیت آدم را بر باد می‌دهد.

slip of the tongue, lapsus lingua, tongue-slip, speech error

۱۹ نظر ۱۲ تیر ۰۲ ، ۱۵:۰۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۱۹- اینم یادم باشه

پنجشنبه, ۱ تیر ۱۴۰۲، ۰۳:۳۲ ب.ظ

چند وقتی بود که استاد هم‌اتاقیم تصمیم داشت دانشجوهاشو ناهار مهمون کنه. بدون مناسبت خاصی. چرا می‌گم دانشجوهاش؟ من دانشجوش نیستم؟ هستم. ترم دوم استاد یکی از درسای منم بود، ولی دورۀ دکتری این‌جوریه که یکی دو سال اول با همۀ استادها واحد برمی‌داری و همه استادتن؛ بعد که درسات تموم میشه فقط با استاد راهنمای خودت در ارتباطی و هر روز می‌بینیش. و اون استاد، استادته و بقیه استاد سابقتن. البته رابطۀ من و استاد راهنمام این‌جوری نیست که هر روز همو ببینیم؛ هر موقع کار مهمی داشته باشم پیام می‌دم و می‌رم پیشش. ولی دانشجوهای استادِ هم‌اتاقیم هر روز با استادشون در ارتباطن و باهم جلسه دارن و باهم مقاله می‌نویسن و حتی تو دانشگاه باهم ناهار می‌خورن. من ولی این‌جوری نیستم و اتفاقاً استاد راهنمام هم این‌جوری نیست و جز در مواقع ضروری کاری به کار هم نداریم.



از اونجایی که منم به هر حال ترم دوم دانشجوش بودم و دبیر انجمنم و باهاش در ارتباطم و حتی با یکی از دانشجوهاش هم‌اتاقی‌ام و ذکر خیر همو هر روز می‌شنویم، به منم گفته بود بیام. چون حوزۀ کاریم با این استاد و دانشجوهاش، متفاوته اول یه کم احساس ناخالصی می‌کردم ولی دیگه وقتی دیروز مؤکداً! به بچه‌ها گفته بود که بگید نسرین هم بیاد رفتم و حسابی بهمون خوش گذشت.



عمداً عکسایی که توش غذا نیستو گذاشتم، ولی جا داره یادی کنم از اون سکانسی که هر کی یه چیزی سفارش داد و هم‌اتاقیِ سالم‌خورم مرغ آب‌پز خواست. گارسون هر چی تلاش کرد نظرشو عوض کنه نتونست. گفت این مرغمون فلانه ها! هم‌اتاقیم گفت اشکالی نداره. بعد گفت بهمانه ها. باز این گفت اشکالی نداره. فلان چیز و بهمان چیز نداره ها. آخرش کم مونده بود بگه سرآشپز یه تفم توش کرده ها!



یه کم از غذاها مونده بود. گفتم ظرف بیارن برداریم. برنجو یکی برداشت، خورشتو یکی، سالاد و مخلفاتو یکی، دلستر اضافی رو هم دادیم به استاد. یه پارچ دوغ هم مونده بود که برای هر کی یه لیوان ریختم تموم شد. فقط آبِ اون مرغه موند که چون روغن داشت تمایلی به خوردنش و حتی برداشتنش نداشتیم. این کارم برای یکی از بچه‌ها جالب بود که تعارف و کلاس بی‌خود و الکی ندارم و بدون رودروایستی دارم غذاهای اضافه رو برمی‌دارم و تقسیم می‌کنم. می‌گفت تو چقدر همه جا شبیه خودتی. منظورش این بود که کاری که تو تنهایی می‌کنم و کاری که تو خوابگاه می‌کنم و کاری که جلوی استاد می‌کنم فرقی نداره و شخصیت واحدی دارم و رفتار چندگانه ندارم.

برای چند سال بعد: هزینۀ ناهار و چای و باقلوای شش نفر، تو منطقۀ سۀ تهران، دووهشتصد تومن.


آینۀ خوابگاه:

۱۱ نظر ۰۱ تیر ۰۲ ، ۱۵:۳۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۱۸- یادگاری با فرهنگستانی‌ها، و شریفی‌ها

سه شنبه, ۳۰ خرداد ۱۴۰۲، ۰۷:۰۶ ب.ظ

من تندتد داشتم میز صبحانه رو جمع می‌کردم و ظرفا رو می‌شستم و هم‌اتاقیم لباساشو اتو می‌کرد. مقنعهٔ منم اتو کرد. پرسید مانتوتم اتو کنم؟ گفتم نمی‌خواد، این سریع چروک میشه. گفتم امروز می‌رم فرهنگستان و اونجا چادرمو درنمیارم و چروک مانتوم دیده نمیشه. هردومون عجله هم داشتیم و لزومی ندیدم اتو کنم مانتومو.



بعد اونجا یهو تصمیم گرفتیم با استادها عکس یادگاری بگیریم. از قضا چادرمم درآورده بودم. نتیجه اینکه قبل از اینکه عکسا رو بذارم اینستا با فوتوشاپ اتو کردم مانتومو :))

کپشن‌های اینستا:

با دکتر ...، استادی که اصطلاح‌شناسی را از او و با او یاد گرفتم.

و ورودی‌های جدید فرهنگستان، که می‌خواستم خودمو براشون معرفی کنم گفتن «می‌شناسیمت؛ شما سلطان جزوه هستی. داریم جزوه‌هاتو».

متأسفانه یک لحظه غفلت کردم و جایگاه بلافصل با استاد رو تو این عکس از دست دادم و این افتخار نصیب پریا و مهسا شد که کنار استاد باشن.

اینا برگه‌های امتحان و تکالیف همین استاده:



حتی ایشونم معتقد بودن خطم قشنگه :))



یادگاری با دکتر ژاله آموزگار، 

متولد ۱۲ آذر ۱۳۱۸، شهر خوی،

دکترای زبان‌های باستانی از دانشگاه سوربن فرانسه،

عضو فرهنگستان زبان و ادب فارسی

عزیز، نازنین، و دوست‌داشتنی 

اولین کتابی که ازشون خوندم کتاب زبان پهلوی بود. سال اول کارشناسی از انقلاب گرفتم این کتابو. با شادروان دکتر تفضلی نوشته بودن.



یادگاری با خالق قصه‌های مجید و مهمان مامان

هوشنگ مرادی کرمانی



در راستای علاقه‌م به جایگاه بلافصل با استادها تو عکس‌ها، توجهتونو جلب می‌کنم به این تصویر از کلاس سیستم‌های مخابراتی دورۀ کارشناسی (که سیسمُخ صداش می‌کردیم). دخترا یه طرف بودن و پسرا یه طرف. من صرف‌نظر از اینکه کی کجا وایستاده کنار استاد وایستاده بودم.



اینم عکس‌های خونۀ رئیس که پنج‌شنبه صبح رفته بودیم برای کلاس مثنوی:


پشت این در، ورودی خونه‌شونه. اینجا هم  زیرزمین خونه‌ست.

هم‌کلاسی اسبق داشت از این سن‌ایچا می‌خورد. جلسه رسمی بود و چند نفر داشتن عکاسی و فیلم‌برداری می‌کردن. بهش گفتن بذاره زیر صندلی که تبلیغ نشه. گذاشت زیر صندلی.


۷ نظر ۳۰ خرداد ۰۲ ، ۱۹:۰۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۱۷- یادم باشه

دوشنبه, ۲۹ خرداد ۱۴۰۲، ۱۱:۴۷ ب.ظ

دیروز دوستم چند بار بهم گفت روی لپ‌تاپ استاد زیاد وقت و انرژی نذار. من توجهی نمی‌کردم. آخرش گفتم چطور؟ طفره رفت و گفت به هر حال خودتم کار داری و درست نیست انقدر وقت صرف می‌کنی. گفتم چیزی شده؟ گفت نمی‌دونم بگم یا نه. فکر کنم اگه بگم ناراحت میشی. اصرار کردم و گفت این لپ‌تاپو قرار بود یکی از دانشجوهای استاد درست کنه. امروز وقتی اون دانشجو سراغ لپ‌تاپو از استاد می‌گیره، استاد بهش می‌گه دادم فلانی درست کنه. اونم میگه چرا خب من درستش می‌کردم و استادم برمی‌گرده میگه وقت شما باارزش‌تر و برای من مهم‌تره. دوستم وقتی این حرفو از استاد می‌شنوه وارد بحثشون میشه و می‌گه البته فلانی هم وقتش آزاد نیست و کلی کار داره. اون دانشجو هم می‌تونست همین حرفای دوستمو بزنه یا تأییدش کنه ولی هیچی نگفته. هر چند مشغله داشتن من بر همگان از جمله همین استاد عیانه و نیازی به اثبات و تأیید کسی ندارم، ولی نمی‌دونستم وقتم در مقایسه با وقت اون دانشجو کم‌ارزش‌تره از نظر استاد. یادم باشه از این به بعد کارِ کسایی که من تو اولویتشون نیستم و براشون مهم نیستم رو نذارم تو اولویت. برای کسی بمیرم که برام تب کنه.

۱۸ نظر ۲۹ خرداد ۰۲ ، ۲۳:۴۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۱۶- از هر وری دری ۳۹

دوشنبه, ۲۹ خرداد ۱۴۰۲، ۱۲:۳۶ ق.ظ

۱. تو خوابگاه پیش اومده که وسایل بچه‌ها به سرقت بره. از ظرف و لباس و کیف و کفش تا گوشی و لپ‌تاپ. بنابراین وقتی می‌ری بیرون در اتاقو باید حتماً قفل کنی. دیروز استادم لپ‌تاپشو داد یه نگاهی بهش بندازم. ویندوزش مشکل داشت. قبل از اینکه بیام خوابگاه با لپ‌تاپش بیست جا رفتم و حواسم بود که جایی جا نذارمش. وقتایی که می‌رم ناهار، با اینکه در اتاقو قفل می‌کنم، ولی لپ‌تاپم هم می‌ذارم تو کمد و کمدم رو هم قفل می‌کنم. از دیشب درگیر لپ‌تاپ استادم بودم و آپدیتش طول کشید. دیگه خاموشش نکردم و گفتم بذار همین‌جوری بمونه برم سلف برگردم. لپ‌تاپ خودمم از روی میز جمع نکردم بذارم تو کمد. تو آسانسور شک کردم که در اتاقو قفل کردم یا نه. برگشتم دیدم در بازه و لپ‌تاپ‌ها روی میز به امان خدا رها شدن. خود لپ‌تاپ‌ها یه طرف، اطلاعات توشون یه طرف.

۲. یکی از ورودیای جدید دکتری بدون اینکه از موضوع رسالۀ من خبر داشته باشه خواسته روی برندها کار کنه. بهش گفتن این موضوع رسالۀ خانم فلانیه و نمیشه شما روش کار کنی. یه حس عذاب وجدان ریزی دارم. حس می‌کنم کریمم و مسلمون نیستم و تک دل این دوستمونو بریدم.

۳. تو مراسم بزرگداشت فردوسی و پاسداشت زبان فارسی، درست موقعی که داشتم به دوستم که کنارم نشسته بود می‌گفتم ما ترک‌ها در مقایسه با بقیه کمتر فردوسی رو می‌شناسیم و شاهنامه در آیین‌ها و فرهنگ آذربایجان جایگاهی نداره آقای عاشیق احد ملکی اومد نبرد رستم و سهراب رو به زبان ترکی خوند برامون. تا من باشم بدون تحقیق و بررسی حرف نزنم.

۴. می‌خواستم خودمو برای ورودیای جدید فرهنگستان معرفی کنم. گفتن می‌شناسیمت از جزوه‌هات. یکیشون بهم گفت سلطان جزوه، اون یکی گفت مادر جزوه.

۵. از فرهنگستان برمی‌گشتم. نزدیک باغ کتاب سروش صحتو از دور دیدم. در خلاف جهت هم، داشتیم به هم نزدیک می‌شدیم و مردد بودم سلام بدم و به روی خودم بیارم که می‌شناسمش یا نه. هر چی فکر کردم دیدم از نظر من جدی گرفتن آدمای معروف حرکت چیپیه و من اهلش نیستم. بی‌اعتنا از کنار هم رد شدیم.

۶. از یه خانومه که تو ایستگاه نشسته بود و منتظر اومدن مترو بود پرسیدم خیلی وقته منتظرین؟ گفت منتظر چی؟ می‌خواستم بگم منتظر ظهور حضرت. خب منتظر مترو دیگه.

۷. رانندۀ اسنپ لک بود. رشته‌مو پرسید و تا بخشی از مسیر، زبان لکی رو بررسی کردیم. این آقای لک کلی مثال لکی زد. تو یکی از بخشای عرایضش می‌خواست بگه واژه‌های مشترک زیادی داریم. ماچ رو مثال زد. گفت مثلاً می‌گیم یه ماچ می‌دی. با اینکه منظوری نداشت ولی دیگه بحثو ادامه ندادم. گویا خونه‌ش همین کوچه پشتی خوابگاه بود. می‌گفت وقتی دیدم کرایۀ این مسیری که زدی ۶۰ تومن تعیین شده عمداً قبول نکردم که بیشتر بشه. تا صد تومن صبر کرده بود و منم تا صد تومن بالا بردم مبلغو. چون واقعاً عجله داشتم. گفت ظهر از نمایشگاه تا اینجا هفت دقیقه راهو سیصد گرفتم. با افتخار می‌گفت انقدر صبر کردم که کرایه بیشتر بشه بعد قبول کنم. می‌گفت یه بارم آزادی تا اینجا پونصد گرفتم. زن و بچه‌ش شهرستان بودن و این اینجا مجردی زندگی می‌کرد. کار می‌کرد و خرج اونا رو می‌داد. سه‌تا بچه داشت. این چیزا رو یه بار به زبان فارسی می‌گفت یه بار لکی که من تفاوت فارسی و لکی رو بفهمم. یه آهنگ محلی هم گذاشته بود هیچی نفهمیدم ازش.

۸. تو خیابونی که فکر می‌کردم امنه و بارها توش قدم زدم و فکر کردم و تو حال خودم بودم، کیف هم‌اتاقیمو زدن. البته این زرنگی کرده و کیفشو از دست دزده کشیده و نذاشته دار و ندارشو ببره، ولی من نه جزئت پس گرفتن کیفمو دارم نه جونشو. اون شبی هم که هم‌اتاقیم رفته بود از اونجا خرید کنه، من قرار بود برم خرید کنم. یه کاری پیش اومد و من نرفتم و اون رفت.

۹. سه هفته پیش که داشتم برمی‌گشتم تهران، صبح با صدای مهماندارهای قطار که باهم راجع به اینکه فقط دو نفر برای نماز صبح بلند شدن بیدار شدم. قطار حرکت نمی‌کرد، اما جایی که ایستاده بود، ایستگاه راه‌آهن یا محل مناسبی برای پیاده شدن و نماز خوندن نبود. گویا قطار جلویی خراب شده بود و قطار ما پشت سرش توقف کرده بود. وسط بیابون. چیزی به طلوع آفتاب نمونده بود. یکی از مهماندارها به اون یکی گفت بگیم بیان تو رستوران بخونن. بعد با صدای یه کم بلندتر جوری که مسافرهای داخل واگن هم بشنون گفت: نماز! نماز!. یه کم که گذشت با صدای آروم‌تر به همکارش گفت دیدی کسی نیومد. هم‌کوپه‌ایم قبل از من بیدار بود. ازش پرسیدم چه خبر شده؟ گفت قطار جلویی خراب شده، وایستادیم اونو درست کنن. کوپهٔ چهارم از واگن چهار بودیم. رستوران بین واگن سه و چهار بود؛ کنار واگن ما. بلند شدم رفتم رستوران. که قبله رو بپرسم. هم‌کوپه‌ایم گفت نریا. اینا معلوم نیست چی می‌زنن، چی می‌کشن. می‌ری یه بلایی سرت میاد. بعد گفت بذار منم باهات بیام. تا نیمۀ مسیر اومد و ترسید و برگشت. رفتم رستوران و از روی سجاده‌هایی که روی زمین پهن بود متوجه جهت قبله شدم. یکی از مهماندارها گفت جا هست، می‌تونید اونجا بخونید. و اشاره کرد به گوشه‌ای از رستوران قطار. تشکر کردم و گفتم داخل کوپه راحت‌ترم. اومده بودم قبله رو بپرسم فقط. برگشتم و ملافه‌مو انداختم روی زمین، بین دوتا تخت. بدون مُهر و چادر خوندم. البته بعداً دوباره قضاشو خوندم، چون فهمیدم روی پارچه نمیشه سجده کرد.

۱۰. یکی از هم‌کوپه‌ایا ترس از محیط بسته داشت. من تا حالا از نزدیک اونایی که این فوبیا رو دارنو ندیده بودم. خودش خواست بره تخت بالایی. وقتی دراز کشید، یهو تپش قلب گرفت و صورتش شد مثل گچ دیوار. عین مرده‌ها رنگش سفید شده بود. با وحشت اومد پایین در حالی که نفس‌نفس می‌زد.

۱۱. ساعت حرکت قطار دهِ شب بود و قرار بود دهِ صبح برسیم تهران. نفر چهارممون دیرتر از ما، وقتی خواب بودیم سوار شد. قزوین می‌خواست پیاده بشه. فاصلۀ قزوین تا تهران دو سه ساعته. هفت صبح باید پیاده می‌شد ولی چون نصفه‌شب توقف داشتیم، هفتِ صبح تازه رسیده بودیم زنجان. اون نفر چهارممون هم در جریان این توقف و تأخیر نبود و ساعت هفت وسایلشو جمع کرد و پیاده شد. ما هم خواب بودیم و بعداً فهمیدیم که اشتباه پیاده شده و کاری از دستمون برنمیومد براش.

۱۲. بابت این سه ساعت تأخیر خسارتی پرداخت نشد. زنگ زدم پرسیدم خسارتو برای چند ساعت تأخیر می‌دید؟ گفتن چهار ساعت. 

۱۳. یکی از فنجونای قطار که توش برامون چایی آورده بودن از دست یکی از خانومای هم‌کوپه‌ای افتاد و دسته‌ش شکست. مأمور قطار چهل تومن خسارت گرفت ازش. 

خانومه دو بار تجریۀ طلاق داشت و نگاه قشنگی نسبت به زندگی مشترک و مردها نداشت.

معتقد بود نیروهایی که برای سرکوب مردم فرستاده میشن بچه‌های بهزیستی هستن و خانواده ندارن. 

هم‌کوپه‌ای دیگه‌م ورزشکار بود و عضو تیم ملی بود. مربی هم بود و کلی مقام داشت. می‌گفت درس نخوندم و همۀ انرژیمو گذاشتم برای ورزش. داشت یه کاری با گوشیش انجام می‌داد. یه اروری داد. نشونم داد گفت این چی نوشته؟ به انگلیسی نوشته بود ترای اگین، و عضو تیم ملی معنی ترای اگین رو نمی‌دونست. عجیب بود برام.

هر دو شدیداً به دعانویسی اعتقاد داشتن و تجربه‌هاشونو از دعانویسیای دور و براشون می‌گفتن.

یه جا یکیشون یه توهین نامحسوسی به پیامبر کرد در رابطه با بحث ازدواج. کلاً داشتم از دستشون حرص می‌خوردم و سکوت کرده بودم ولی تو این یه مورد کاش سکوت نمی‌کردم.

بحث پتوهای قطار بود. گفتم دیربه‌دیر می‌شورن و بعضی از مسافرا هم رو زمین می‌ندازنشون. یکیشون گفت نه، هر روز می‌شورن. مسئول قطار که اومد بلیتا رو چک کنه ازش پرسیدم پتوها رو چند وقت یه بار می‌شورین؟ گفت ماهی یه بار.

یکی از هم‌کوپه‌ایا چایشو تو فنجان دهنی من ریخت. من قبل از اون چایی خورده بودم و فنجونمو گذاشته بودم تو سینی. وقتی خواست چایی بریزه برای خودش، اشتباهی ریخت تو فنجان من. اگه نمی‌گفتم متوجه نمی‌شد ولی وقتی خودمو جای اون گذاشتم دیدم دلم نمی‌خواد تو لیوان دهنی یکی دیگه چایی بخورم. بهش گفتم. الکی گفت اشکالی نداره. گفتم نه دیگه تعارف نکن، اینو من می‌خورم تو برای خودت تو فنجان تمیز بریز.

۱۴. اینو قبلاً گفته بودم؛ الان کامل‌ترشو می‌گم. هر کی وارد بخش پایان‌نامه‌های کتابخونه بشه باید اسمشو تو دفتری که اونجاست بنویسه. بار اول که رفتم دیدم چهل صفحه اسمه فقط. بدون تاریخ و ساعت. من تاریخ و ساعت ورود و خروج و مقطع و رشته‌م هم نوشتم. روز بعد که رفتم دیدم نفرات بعدی همچنان به روال قبلن. این بار به تبعیت از نفر قبلی، اسممو بدون فاصله زیر اسم قبلی نوشتم که کاغذ کمتری مصرف بشه. تاریخ و ساعت و مقطع و رشته‌م هم نوشتم بازم. دفعهٔ بعدی که رفتم دیدم نفرات بعدی هم همین کارو کردن. هم تاریخ و ساعت ورود و خروجشونو نوشته بودن، هم فاصله‌ها رو حذف کرده بودن. بدعت این‌جوریه. تو بحث انتشار نوآوری با چهار گروه مواجهیم. گروه اول امثال من، یه حرکتی رو شروع می‌کنن و بقیه رو دنبال خودشون می‌کشونن، گروه دوم بدون مقاومت دنبال گروه اول می‌رن، گروه سوم یه کم مقاومت می‌کنن اما بالاخره تبعیت می‌کنن. یه گروه چهارمی هم هستن که مقاومت می‌کنن و نمی‌پذیرن یا به‌زور می‌پذیرن. من از این همین مدل تو پایان‌نامهٔ ارشدم استفاده کرده بودم که بگم گروه اول اگه کارشونو درست انجام بدن واژه‌های جدید جا می‌افته.

۱۵. اگه آدما رو به دو دستۀ کنش‌گر و واکنش‌گر تقسیم کنیم من تو تیم کنش‌گرهام. ترجیح می‌دم کنش داشته باشم تا واکنش.

۱۶. دورۀ کارشناسی، تو شریف اجازه نمی‌دادن بیشتر از ده صفحه از پایان‌نامه‌ها کپی کنی. نمی‌دونم قانون عوض شده یا اینجا این‌جوریه که هر چقدر دلت بخواد می‌تونی ازشون عکس و کپی بگیری.

۱۷. خیلی وقته که شریف نرفتم. احساس دلتنگی هم نمی‌کنم دیگه.

۱۸یه سری لباس دارم که رنگشون بین سبز و آبیه. تازه فهمیدم به این رنگ می‌گن تیفانی. 

۱۹. یه بارم تو یکی از سفرهای زیارتی، پسری که همراهمون بود شلوار سبز پوشیده بود. سبزش شبیه رنگ لباس نظامیا بود. لب مرز گیر دادن و گفتن عوض کنه. تو عکس پاسپورت هم روسری و شال و لباس سبز و سفید ممنوعه. احتمالاً دلیلش همین باشه. ولی هنوز نفهمیدم چرا اسم امیر خالی ممنوعه. اونی که قرار بود از ثبت احوال بپرسه هم نپرسیده هنوز.

۲۰. یه وقتایی پیش میاد که بچه‌ها سر کارن و نمی‌تونن خودشون غذا بگیرن و از اونایی که می‌تونن می‌خوان براشون بگیرن نگه‌دارن. پیش اومده که خودم غذامو خورده باشم و بعداً یکی دیگه گفته باشه غذامو بگیر و به‌خاطرش دوباره سلف رفته باشم. دیروز یکی از این روزا بود و یکی از بچه‌ها که سر کار بود خواست غذاشو بگیریم. برگشتم خوابگاه و براش ظرف برداشتم و داشتم می‌رفتم سلف که دیدم یکی از بچه‌ها هم داره می‌ره سلف. گفتم میشه غذای فلانی رو هم بگیری؟ گفت نه نمیشه. من نه برای بقیه کاری انجام می‌دم نه انتظاری از بقیه دارم که برام کاری انجام بدن. و رفت. یه چند ثانیه مات و مبهوت مونده بودم که حرفشو هضم کنم. شب تو اتاقم بودم و صداشو می‌شنیدم که تو سالن با یکی حرف می‌زنه. نمی‌دونم ازش چه کاری خواسته بود که جوابی که ظهر به من داده بودو بهش داد و گفت من برای کسی کاری انجام نمی‌دم و کارای خودمم خودم انجام می‌دم.

۲۱. سال هشتادونه که اومدم تهران، یه مدت طولانی خواب ندیدم. یا دیدم و یادم نموند. بعدها به تجربه به این نتیجه رسیدم که وقتی محل سکونتم عوض میشه، تا ذهنم به محل جدید عادت کنه، خواب نمی‌بینم یا می‌بینم و یادم نمی‌مونه. امسال از وقتی اومدم خوابگاه، درست و حسابی خواب ندیدم. فقط اون روزای اول یه بار یه کابوس دیدم که مرتبط با قضیۀ عکس‌های افطاری و جاسوسی بود. بعدش هیچی. دو ماه خواب ندیدم. ولی حالا یه هفته‌ست که هر شب خواب می‌بینم. کم‌کم انگار ذهنم داره به محیط دانشگاه و خوابگاه عادت می‌کنه.

۲۲. آدم می‌تونه کارهای روزمره‌شو انجام بده و ظاهر شاد و نرمالی داشته باشه ولی در باطن به‌شدت غمگین یا حتی افسرده باشه. چند دقیقه پیش بابا زنگ زده بود و موضوع صحبتمون تمدید اینترنت خونه بود. بعدش با مامان حرف زدم و چیزایی که لازم داشتنو اینترنتی گرفتم براشون. چیزایی که لازم دارم بیارن تهرانم مرور کردیم که چیزی جا نمونه. یه کم بعد پیک زنگ زد و کد تحویلو پرسید. همزمان داشتم تو گروه تلگرامی انجمن، بین اعضای جدید تقسیم کار می‌کردم و با هم‌اتاقیم برای صدمین بار به ماجرای گرفتنِ سوسک می‌خندیدیم و هر کی از جلوی اتاقمون رد می‌شد و صدای خنده‌مونو می‌شنیدو صدا می‌کردیم بیاد تو و یه بار دیگه تعریف می‌کردیم و می‌خندیدیم. بعد فکر کردیم نباید این اتفاق فراموش بشه و هم‌اتاقیم زنگ زد برای شوهرشم تعریف کرد. حتی تصمیم داریم برای استادامونم تعریف کنیم. قبضا رو پرداخت کردم، پن‌کیک درست کردم، لباسامو اتو کردم، ظرفا رو شستم. ظاهراً همه چی خوبه و حتی بعضی چیزا عالیه؛ ولی تو آینه وقتی به چشمام نگاه می‌کنم غمگینن. چشما دروغ نمی‌گن. غمگینم واقعاً.

۱۹ نظر ۲۹ خرداد ۰۲ ، ۰۰:۳۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۱۴- گذشتن و رفتنِ پیوسته

شنبه, ۲۷ خرداد ۱۴۰۲، ۰۳:۰۸ ق.ظ

دوتا هم‌اتاقی دارم که یکیش هم‌کلاسیمه و اغلب باهمیم و دومی بیشتر خونه‌ست و کمتر می‌بینیمش. هر دو تجربۀ بدی از هم‌اتاقیای قبلیشون دارن. با دعوا و دلخوری ازشون جدا شدن و اگه از دور همو ببینن مسیرشونو کج می‌کنن نبینن همو. من اولین تجربۀ خوبشونم. منو دوست دارن. منم دوستشون دارم. می‌گن کاش از تو هم مثل قبلیا با دلخوری جدا می‌شدیم که دلمون انقدر برات تنگ نشه. میگن برای همیشه نرو و سر بزن گاهی. می‌گن وسایلتو بذار همین‌جا بمونه که گاهی بیای بمونی. تا همین چند وقت پیش که بین خونه و خوابگاه در رفت‌وآمد بودم، وقتایی که تهران بودم دلم برای خونه و خانواده تنگ بود و وقتایی که خونه بودم دلم برای خوابگاه و هم‌اتاقیام. الان این‌جوریه که هم دلم برای خونه و خانواده تنگه هم دلتنگ خوابگاه و هم‌اتاقیامم. باید به دوریشون عادت کنم. به تنهایی عادت کنم. عادت می‌کنم. من به همه چی عادت می‌کنم. الان نه فقط هم‌اتاقیام که حتی دلم برای نمازخونه‌ای که دو ماه، هر شب اونجا نمازم رو به جماعت خوندم و برای حاج آقا و نکته‌های کوتاه بعد از نماز هم تنگ شده. چند شب پیش می‌گفت همیشه حق با اکثریت نیست. اکثر آدما نمی‌فهمن، اکثر آدما نمی‌دونن، اکثر آدما اشتباه می‌کنن. آیۀ ۱۱۶ سورۀ انعام رو مثال زد که «اگر از اکثر مردمِ روی زمین پیروی کنی تو را گمراه خواهند کرد». یه حدیث از حضرت علی هم گفت؛ که وحشت نکنید در راه هدایت از کم بودن اهل اون راه.

+ عنوان پست

۱۰ نظر ۲۷ خرداد ۰۲ ، ۰۳:۰۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

اگر تصمیم دارید یا حتی احتمال می‌دید برید از کتابخونه کتاب بگیرید، کیسه‌ای چیزی بردارید با خودتون که مجبور نباشید تو بغلتون بیارید دوازده جلد کتابو.



دیروز ظهر رفتم کتابخونه چندتا کتاب بگیرم و هر چی فکر کردم دیدم هر دوازده‌تاشو امروز می‌خوام. خاطرنشان کنم که دارم روی نام‌های تجاری تحقیق می‌کنم. و یکی از معادل‌های پیشنهادی به‌جای برند، ویژند است. از اونجایی که بیشتر از هفت‌تا امانت نمی‌دن، پرسیدم میشه به اسم یکی دیگه هم بگیرم یا نه و گفتن آره ولی طرف خودش باید بیاد اینجا. سرمو چرخوندم ببینم از بین آدمایی که اونجان کسی هست که قابلیت اعتماد کردن به منی که یه ماه بیشتر نیست خوابگاه و دانشگاه رو به قدومم متبرک کردم داشته باشه یا نه. یکیو دیدم که قبلاً دو بار با هم‌اتاقیم دیده بودمش. نه اون اسممو می‌دونست نه من اسمشو. همون‌جا سریع، فوری، انقلابی باهاش دوست شدم و شش‌تا از کتابا رو به اسم خودم گرفتم و شش‌تا رو به اسم دوست جدیدم.

شبکهٔ ارتباطات و روابط دوستانهٔ من به این صورته که پریشب کیک درست کردم و اون هم‌اتاقیم که هم‌رشته‌ایمه نبود. اون یکی هم‌اتاقیم که باهاش هم‌رشته نیستم هم نبود. رفتم هم‌رشته‌ایشو که ساکن واحد طبقهٔ پایینه و چند بار اومده بود اتاقمون دعوت کردم که بیاد چای و کیک بخوریم. هم‌اتاقیِ هم‌رشته‌ایِ هم‌اتاقیمم دیدم و گفتم اونم بیاد. هم‌رشته‌ایِ هم‌اتاقیِ هم‌رشته‌ایِ هم‌اتاقیمم اونجا بود. گفتم اونم بیاد. بعد دیدیم این هم‌رشته‌ایِ هم‌اتاقیِ هم‌رشته‌ایِ هم‌اتاقیم، خودش یه هم‌اتاقی داره. گفتم هم‌اتاقیِ هم‌رشته‌ایِ هم‌اتاقیِ هم‌رشته‌ایِ هم‌اتاقیمم بیاد.

سری بعد خواستم کیک درست کنم این دوست جدیدم که برام کتاب گرفت هم دعوته. و دوستاش. و دوستای دوستاش.

اینم کیک. گفتم شاید بخواید بدونید کیک‌هایی که تو خوابگاه به منصهٔ ظهور می‌رسن چه شکلی هستن.



این عکسم دیشب سر نماز مغرب تو نمازخونهٔ خوابگاه در کمال تعجب گرفتم و اومدم ضمن به اشتراک گذاشتنِ بُهت و حیرتم با شما، یادآوری کنم که نه‌تنها دخترها هم فوتبال دوست دارن و دربی رو دنبال می‌کنن بلکه دخترهای مذهبی هم فوتبال‌دوستن و حتی وسط نماز هم دربی (مستحب است که به‌جای دربی بگیم شهرآورد) رو دنبال می‌کنن.



عنوان از نهج‌البلاغه، نامۀ ۴۷

و بر شما باد به ارتباط و بذل و بخشش و دوری گزیدن از جدایی و دوری و قطع رابطه و پشت کردن به یکدیگر

۷ نظر ۱۱ خرداد ۰۲ ، ۱۱:۵۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۰۴- اگر به دستِ من اُفتَد فِراق را بِکُشَم

پنجشنبه, ۴ خرداد ۱۴۰۲، ۱۲:۳۰ ب.ظ

شنبه وقتی داشتم چمدونمو می‌بستم بیام خونه، دم در وقتی هم‌اتاقیم بغلم کرد و گفت «زود برگرد»، گفتم من تا حالا دلم برای خوابگاه و هم‌اتاقیام تنگ نشده ولی تو با بقیه فرق داری. گفتم دلم برات تنگ میشه. دلم براش تنگ شد.

حالا خونه‌ام. باید دوباره چمدونمو ببندم و برگردم تهران. بغض کردم که کاش می‌تونستم بیشتر بمونم. یکی می‌گه «نرو»، یکی می‌گه «دیرتر برو»، یکی می‌پرسه «کی برمی‌گردی؟» و من هزار بار دلتنگ‌ترم.


+ عنوان از حافظ

۰۴ خرداد ۰۲ ، ۱۲:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۰۳- این هفته، به روایت اینستاگرام

جمعه, ۲۹ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۴:۴۰ ب.ظ

+ بعضی از اینا رو فقط تو پیج فامیلا گذاشتم، بعضیا رو فقط برای هم‌دانشگاهیا و بعضیا رو تو هر دو پیج. 

+ یه پست هم قبل از این پست منتشر کردم. چون پیش‌نویس بود ستاره‌ش روشن نشد. از دستش ندید. 

+ یکی دوتا عکس هم به پست‌های قبلی که عکس نداشتن اضافه کردم.



جمعه (بیست‌ودوم اردیبهشت) برای اولین بار پا شدم رفتم یه ساعت تو صف نونوایی وایستادم که نون تازه بگیرم که بیارم خوابگاه با دوستام یه همچین سفره‌ای بچینیم و در جوار برج میلاد یه همچین صبحانه‌ای نوش جان کنیم.



بعدشم اینترنتی از اُکالا آرد گرفتم و کیک درست کردم به‌مناسبت تولدم.



تولدم بیست‌وششمه، ولی از اونجایی که بیست‌وششم شب شهادت امام صادق بود و هم‌اتاقیمم قرار بود بره خونه و نبود و وسط هفته بود و درس و مشق داشتیم، جمعه که تعطیل بود تولد گرفتیم.

تو دانشکده‌مون یه مسئول آموزش داریم که تا حالا هر مکالمه‌ای باهم داشتیم پرتنش، و حول محور مدارک و رساله و امتحان و نمره و ثبت‌نام بوده. از پرینت یا ارسال اصل فلان گواهی گرفته تا مسائلی از قبیلِ چرا فلان واحدو برداشتی و نباید برمی‌داشتی یا چرا برنداشتی و باید برمی‌داشتی و چرا بعد از ثبت درخواست، تیکشو نزدی و نهاییش نکردی و حتی پوشش مدرس و شرکت‌کنندگان در کارگاه‌ها و دوره‌ها. دوشنبه صبح وقتی شمارهٔ آموزش روی گوشیم افتاد با خودم گفتم وای باز چه کم‌وکسری‌ای تو پرونده‌م پیدا شده و باز چه خبط و خطایی از کی سر زده؟ آمادهٔ هر گونه تذکر و تهدید و تنبیه و توبیخ و توضیح بودم که دیدم بنده خدا زنگ زده حالمو بپرسه و ضمن آرزوی موفقیت و سربلندی، تولدمو پیشاپیش تبریک بگه. همین، و نه جز این. از اونجایی که تاریخ ولادت‌های باسعادت دانشجوها دستشه، لطف کرده بود و یه جایی ثبتشون کرده بود که هر موقع هر کی تولدش بود زنگ بزنه بگه حواسمون بهت هست. به‌واقع اولین بارم بود یه همچین تبریکی رو تجربه می‌کردم. غافلگیر شدم.

عکسو هم‌کلاسی و هم‌اتاقیم جمعه به‌صورتی‌که برج میلاد نقش شمع رو ایفا کنه گرفته.



دوشنبه صبح با دو تن از دوستان دورهٔ لیسانسم رفته بودم کتابخونهٔ ملی که تو آیین گرامیداشت فردوسی حضور به هم برسونیم. آخر مراسم این هم‌کلاسی اسبقم گفت من می‌رم با دکتر حداد دست بدم و بیشتر آشنا بشیم باهم. فکرشم نمی‌کردم بتونه حتی نزدیک ردیف‌اولی‌ها بشه چه برسه به اینکه باهاشون دست هم بده، ولی وی موانع رو درنوردید و تونست. گوشیمو درآوردم فیلم بگیرم از این رخداد و ناباورانه داشتم این لحظه رو ثبت می‌کردم که یهو دیدم منو نشون میده. وی ضمن معرفی خودش به‌عنوان کارآفرین شریفی یه معادل هم برای استارتاپ پیشنهاد کرده بود و خاطرنشان کرده بود که از دوستان و آشنایان یکی از دانشجوهای فرهنگستانه و اسم منو آورده بود. اینجا بود که دیدم دکتر حداد برگشت سمت من و منم هول شدم فیلمو قطع کردم. تازه ازشون اجازه هم گرفت تو جلسات واژه‌گزینی فرهنگستان شرکت کنه و پیشنهادهاشو به تصویب برسونه.



ما سه‌تا (هم‌رشته‌ای‌های اسبق) امروز صبح قرار گذاشته بودیم بریم کتابخونه ملی، تالار قلم، و تو مراسم گرامیداشت فردوسی شرکت کنیم. ولی از اونجایی که هیچ کدوم نمی‌دونستیم تالار قلم کجاست و هرسه‌مون در مجموع، روی‌هم‌رفته سه بار هم کتابخونه ملی رو از نزدیک ندیده بودیم و نمی‌دونستیم از کجا وارد شیم، جلوی فرهنگستان قرار گذاشتیم که به هم ملحق بشیم و بعدش باهم پرسون‌پرسون خودمونو به تالار قلمِ کتابخونه ملی برسونیم.



فرهنگستان بالای یه تپه‌ست و دانشجویان، استادان، کارمندان و دیگران همیشه اون مسیر مارپیچ شیب‌دارو دور می‌زنن که برسن بهش. ولی از اونجایی که این هم‌کلاسی اسبق به اون اصل ریاضی موسوم حمار که کوتاه‌ترین مسیرو ترجیح میده پایبند بود دور نزد و تا من و الهام برسیم، از این دیوار راست بالا رفت و با لباس خاکی در مراسم حضور به هم رسوند. فی‌الواقع بابت اون یه ذره آبرو و حیثیت و اعتباری که طی این سالیان در فرهنگستان کسب کردم احساس خطر می‌کنم.



به‌مناسبت شهادت امام صادق (ع)، تو امامزاده قاضی الصابر مراسم بود. با هم‌اتاقیم رفتیم مستفیض شدیم و از اونجایی که امامزاده روبه‌روی دانشگاهه و خوابگاه توی دانشگاهه، ساعت دوازده برگشتیم.



ساعت ورود به خوابگاه تا نه‌ونیمه، ولی چون امامزاده بودیم چیزی نگفتن بهمون.



صبحانه خوردن با ما این‌جوریه که یهو هستهٔ خرما رو می‌گیریم سمتتون می‌گیم می‌دونستی در زبان عربی این پوست نازک بین هسته و خرما اسم خاص خودشو داره؟ گویشوران زبان‌ها بر اساس نیازشون روی مفاهیم و چیزها اسم می‌ذارن. احتمالاً برای ما فارسی‌زبان‌ها و ترک‌زبان‌ها پوست نازک بین هسته و خرما موضوعیت نداشته که براش اسم مخصوص نداریم.



دسر درست کردن و دسر خوردنمونم به این صورته که، داشتم ژلهٔ نسکافه درست می‌کردم. هم‌اتاقیم گفت برای من شکر نریز که شیرین نشه. به‌قصدِ واژه‌بازی گفتم با شیر درست می‌کنم و به هر حال شیرین میشه. پرسید مطمئنی شیر و شیرین از یه ریشه هستن و هم‌خانواده‌ن؟ گفتم نه؛ بررسی می‌کنم.


۲۳ نظر ۲۹ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۶:۴۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

یک.

یادم رفته بود که هفتۀ اول خرداد، دانشگاه مازندران میزبان جشنوارۀ حرکته و ما هم دعوتیم. چون یادم نبود بلیت گرفتم که هفتۀ بعد برم خونه. امیدوارم جای من یکی دیگه رو بفرستن مازندران و مجبور نباشم بلیتمو برگردونم و مقصدمو عوض کنم.

دو.

از وقتی اومدم تهران، هر بار تلفنی با خونه حرف زدم اهل بیت پرسیدن کی میای و اظهار دلتنگی کردن. یه بار اصرارشون به اینکه چند روز برگردم خونه و استراحت کنم به‌حدی بود که نگران شدم و زنگ زدم غیرمستقیم از این و اون پرسیدم ببینم چه خبره اونجا. خدا رو شکر حال همه خوبه و جای نگرانی نیست، ولی حدس می‌زنم باز یه کیس مناسب پیدا کردن و چی از این نگران‌کننده‌تر :|

سه.

بعد از یه بحث طولانی با هم‌کلاسیام راجع به ازدواج سنتی، معایب و مزایا، نشستیم شمردیم دیدیم بیشتر استادامون بالای پنجاه سال دارن و چه مرد و چه زن، اکثراً مجردن. چند مورد متارکه هم تو آمارمون داشتیم بین استادها.

چهار. 

هزارتا عکس از یک ماه اخیر دارم ولی فرصت نکردم مرتبشون کنم. یه نیوفولدر ساختم همه رو ریختم اون تو. و هی بهش اضافه میشه. کاری که از من به‌شدت بعیده. منی که هر شب هر عکس و فیلمی تو گوشیم بود رو به فولدر موضوعی مخصوصش توی لپ‌تاپم منتقل می‌کردم و اونایی که قرار بود تو وبلاگ بذارم هم جدا می‌کردم. چقدر بی‌نظم شدم این روزا.

پنج.

یه وقتایی یادم می‌ره اینجا دانشجوی پسر نداره. مثلاً تو سلف، سالن مطالعه، خوابگاه و... از خودم یا بقیه می‌پرسم آیا سلف، سالن مطالعه، یا خوابگاه پسرا هم این‌جوریه؟ بعد یادم می‌افته ما اینجا پسر نداریم. چند روز پیش هم‌اتاقیم راجع به هم‌کلاسیاش یه چیزی گفت. خواستم بپرسم این خصوصیتی که می‌گی فقط بین دختراتون رایجه یا پسرا هم این شکلی‌ان. بعد یادم افتاد هم‌کلاسی پسر نداریم اینجا.

شش.

تو کتابخونه داشتم کارت ملیمو تحویل می‌دادم که کلید کمد بگیرم. یه دانشجوی افغانستانی دید و گفت میشه ببینُم کارت ملی شما چه قِسم است؟ نشونش دادم. گواهینامه و چندتا کارت دیگه‌م هم نشونش دادم ببینه کارتامون چه شکلیه.

هفت.

من هر جا برم یادم نمی‌مونه مردم چی پوشیده بودن ولی کافیه یه روز کیف، شال یا مانتومو عوض کنم. همه واکنش نشون می‌دن که کیف امروزت چه قشنگه و روسریت چه خوشرنگه و این مانتو چه بهت میاد. والا من خودمم یادم نمی‌مونه روز قبل چی پوشیده بودم.

هشت.

برای اینکه فهرست‌نویسی و دیجیتالی کردن پایان‌نامه‌های کتابخونه سریع‌تر پیش بره تقسیم کار کردم و یه طرحی پیشنهاد دادم. ظاهراً استقبال شد ازش.

بعد از تموم شدن کار، رئیس بخش صدام کرد و یواشکی گفت ببین اینجا محیط اداریه و همه کارمندن. قبل از اینکه جمله‌ش تموم بشه اشاره کردم به مانتوم، پرسیدم آستیناش کوتاهه؟ گفت نه. گفتم باید مثل شما مقنعه سر کنم نه شال؟ گفت نه، حرفم به لباس ربطی نداره. اینجا محیطش کارمندیه و کسی از پیشرفت پروژه و سرعت عمل استقبال نمی‌کنه. گفت هر موقع طرحی چیزی داشتی یواشکی به خودم بگو که من نامحسوس و غیرمستقیم تقسیم کار کنم. مستقیم بگی فرار می‌کنن. گفتم باشه. و واقعاً هم فرار کرده بودن بعد از ارائهٔ طرحم.

نه.

از یه جایی برمی‌گشتیم و مسئولیت هماهنگی اتوبوس با بچه‌های کارشناسی بود. نمی‌دونم از بی‌تجربگی اینا بود یا از نابلدی و بدقولی راننده که یه ساعتی علاف شدیم. ولی کسی اعتراض نمی‌کرد. اکثراً بچه‌های کارشناسی بودن و یه تعداد ارشد هم بودن و دو سه نفر هم دکترا. شنیدم که یکیشون آروم به اون یکی می‌گفت «خیلی بد شد، حالا ما خودمون هیچی، ولی شرمندۀ این خانم دکترها شدیم». راستش اولین بارم بود به‌عنوان خانم دکتر مورد ارج و ارزشمندی واقع می‌شدم. دروغ چرا، حس خوبی بود. ولی جا داشت برم بغلش کنم بگم وقت ما باارزش‌تر از وقت شما نیست و غصه نخورید، پیش میاد. همین تفکراته که زمینه رو فراهم می‌کنه که یه عده خودشونو برتر تلقی کنن. ما همه مثل همیم.

ده.

من فکر می‌کردم میرزاقاسمی و کشک بادمجون هر دو شبیه همن و از هر دو بدم میومد. ولی نظرم راجع به کشک بادمجون عوض شده و دیگه دوستش دارم. به‌شرطی که بادمجوناش کاملاً له و غیرقابل‌تشخیص باشن. اما میرزاقاسمی نه. این هفته میرزاقاسمی سلفو گرفتم و اشتباه کردم. با اینکه عادت ندارم غذا رو دور بریزم ولی هر کاری کردم نتونستم بوی سیر پختۀ توشو تحمل کنم. چند لقمه خوردم و بقیه‌شو ریختم دور. و از اونجایی که عادت دارم با اشیا صحبت کنم، کلی ازش عذرخواهی کردم که دارم می‌ریزمش سطل آشغال. چاره‌ای نداشتم واقعاً. هم خدا ببخشه منو بابت اسرافم، هم اون میرزاقاسمی، بابت بی‌مهریم! عذاب وجدان دارم که چرا گرفتمش که بعدش دور بریزم.

یازده.

قبل از اینکه با این دختر واحد بغلی آشنا بشم فکر می‌کردم درون‌گرای عالَم و مردم‌گریزترین مخلوق خودمم. ولی این اصلاً یه چیز دیگه‌ست. با هیچ کس هیچ ارتباطی نمی‌گیره حتی در حد سلام. فقط اون شب که تولد گرفته بودیم و براش کیک و میوه و دسر بردم، فرداش یه شاخه گل خوشگل برام آورد. جز این مورد، تعامل دیگه‌ای نداشتیم. هم‌اتاقیاشم نیستن. تنهای تنهاست.



دوازده.

یکی دو هفته پیش، هفتۀ گرامیداشت خوابگاه‌ها بود. یکی از دانشجوها مسئول اینه که هر شب بیاد حضور و غیاب کنه. یه شب یه فرمی آورد گفت اگه می‌خواید کاندید بشید برای اتاق نمونه این فرمو پر کنید. ما هم گرفتیم پر کردیم و بعدش افتادیم به جون اتاق و همه جا رو تمیز کردیم و منتظر بودیم که بیان ما رو ارزیابی کنن. قرار بود چی گیرمون بیاد؟ نمی‌دونم. آنچه برای من و هم‌اتاقیای خل‌وضع‌تر از من مهمه، مقام آوردنه. اینکه تو فلان چیز، ترین باشیم. مثلاً تمیزترین و مرتب‌ترین اتاق. حالا یه هفته‌ست یه‌جوری رفتار می‌کنیم که یه تار مو هم روی زمین و یه کاغذ اضافه هم روی میز نیست. از راه که می‌رسیم، لباسای بیرونو روی تخت و صندلی پرت نمی‌کنیم. تا می‌کنیم می‌ذاریم تو کمد. داخل کمدها هم قراره بررسی بشه چون. این وسط یکی دو بارم خواب دیدیم اومدن و اتاقمون کثیف و نامرتب بوده. خود من چند شب پیش خواب دیدم کلی لباس کثیف تو کمدمه. در حالی که در عالَم واقع هفته‌ای دو بار لباسامو می‌ندازم تو ماشین و هیچ وقت حتی جوراب کثیف هم نداشتم. حالا این کابوسا به کنار؛ یه‌جوری گوش‌به‌زنگ و چشم‌به‌راهیم که هر بار که یکی در می‌زنه می‌گیم اومدن بازرسی. آماده‌ایم هر لحظه. دیروز هم‌اتاقیم می‌گفت اگه با همین کیفیت که منتظر بازرسای بهداشتیم منتظر امام زمان بودیم تا حالا ظهور کرده بود. به خدا که راست می‌گه.



سیزده.

از یکی از بچه‌ها شنیده بودم که اسم «امیر» به‌تنهایی و نه در ترکیب با اسامی دیگه (مثل علی و حسین) برای پسرها ممنوع شده. پرس‌وجو کردم و بعضیا تأیید کردن. دارم در موردش تحقیق می‌کنم ببینم چرا و از کی. از یکی از کارمندای فرهنگستان که با ثبت احوال در ارتباطه خواستم تحقیق کنه نتیجه رو متعاقباً اعلام کنه.

چهارده.

چند وقتی بود که ذهنم درگیر موضوع اتصال نماز جماعت بود. وقتایی که دیر می‌رسی و می‌بینی و مردم تو رکعت دوم سوم چهارمن می‌تونی نمازتو به اونا متصل کنی و از امتیاز نماز جماعت برخوردار بشی. از بچگی به‌صورت تجربی و مشاهده‌ای، قوانین اتصالو یاد گرفته بودم و می‌دونستم وقتی وصل می‌کنی، باید هماهنگ باشی اما کار خودتو بکنی. مثلاً جایی که باید بشینی بشینی، حتی اگه بقیه بلند شن و جایی که بقیه نشستن ولی تو نباید بشینی، صبر کنی اونا بلند شن و با اونا بلند شی. در همین حد می‌دونستم و وقتایی که دیر می‌رسیدم همین کارا رو می‌کردم. چند شب پیش، این استادی که امام جماعت نمازه و هر بار یه نکته از قرآن و احکام می‌گه، گفت این دفعه شما بگین در مورد چی حرف بزنم. ازش خواستم قوانین اتصال نمازو بگه. وقتی گفت اگه تو رکعت سوم و چهارم متصل کنید، باید خودتون سورۀ حمدو بخونید، و چون سورۀ حمد از ارکان نمازه و اگه خونده نشه نماز باطله، فهمیدم یه تعداد از نمازهام باطل بوده. چون فکر می‌کردم جماعته و حمدو نباید خوند. آخه تو نماز جماعت حمد و توحید بر عهدهٔ امام جماعته. تصمیم گرفتم گاهی وقتا قضا کنم این باطل‌ها رو. حدودی می‌دونستم که از نه‌سالگی تا حالا تعداد اشتباه‌هام به صدتا نمی‌رسه. ولی هم‌اتاقیم می‌گفت چون نمی‌دونستی نیاز نیست دوباره بخونی. چند شب پیش این سؤالو بعد از نماز مطرح کردم که آیا من قضای اون نمازا رو بخونم یا نه. حاج آقا! گفت بستگی داره جاهل قاصر باشی یا مقصر. گفتم فرقشون چیه؟ گفت مقصر خودش کوتاهی می‌کنه و نمی‌ره دنبال منابع که یاد بگیره، ولی قاصر از منابع دوره. مثل مسلمانی که تو چین و افریقاست. گفت جزئیاتشو چک می‌کنم می‌گم. شاید کوتاهی نکرده باشی. روز بعدش رفتم ببینم نتیجه چی شد. قاصرم یا مقصر؟ گفت درسته قصور از خودت بوده ولی جایی ندیدم راجع به باطل شدن اتصال نماز حکم داده باشن و بگن از اول بخون. گفت از چندتا عالِم تو قم می‌پرسم خبر می‌دم. بعد خندید گفت عجب مسائلی مطرح می‌کنید شما.

پانزده.

یه بارم دورهٔ ارشد، از امام جماعت سجدهٔ سهو رو پرسیدم و فهمیدم تا اون موقع اشتباه انجام می‌دادم. این سجده برای وقتاییه که تو نمازت یه کاری رو اشتباه انجام بدی یا یه چیزی رو اشتباه بگی. حالا فکر کن من خود اینم اشتباه انجام می‌دادم :| 

شانزده.

با این شعار که یه ترک از درِ این اتاق وارد شده و دوتا قراره خارج بشه دارم به هم‌اتاقیم ترکی یاد می‌دم و چقدر هم با علاقه و انگیزه داره یاد می‌گیره. ترکی یاد دادن به کسی که زبان‌شناسی خونده راحت‌تر از یاد دادن به کسیه که زبان‌شناسی نخونده. کسی که زبان‌شناسی خونده هم بهتره از کسی که نخونده می‌تونه یاد بده. و از اونجایی که تخصص دوستم آواشناسیه، قواعد آواییشم راحت و سریع متوجه میشه و خطاش خیلی کمه. جالبه چیزایی که یاد می‌گیره رو می‌بره برای استادامون منتقل می‌کنه و استادامون هر سری بهش می‌گن چه معلم خوبی داری و چه پیشرفت سریعی. منم هر موقع می‌بینمشون تعریف شاگردمو می‌کنم و می‌گم بسیار مستعد و باهوشه. فی‌الواقع برای هم نوشابه باز می‌کنیم هی :))

هفده.

چند روز پیش یکی از هم‌کلاسیای اسبقم پیام داده بود که دوست دارم بیشتر باهات آشنا بشم، فرصت بیشتر آشنا شدن رو بهم می‌دی؟ حالا درسته که نظرم در مجموع به هر نوع آشنایی‌ای منفیه و حوصله و انرژیشو ندارم و دیره و الان چه وقت آشناییه، ولی علی‌الحساب بابت اون ویرگول بعد از بشم و نیم‌فاصله بین می و دی، سه امتیاز مثبت دادم. هر چند که چهار امتیاز منفی هم بابت به اسم کوچیک صدا کردنم لحاظ کردم و برایند نظرم در مجموع منفیه. ولی برید نیم‌فاصله و اصول نگارش و ویرایش یاد بگیرید عزیزان. مخ امثال منو با رعایت هر چه بیشتر این چیزا می‌تونید بزنید فقط.

هجده. 

از وقتی فهمیدم استادراهنمام به هکسره اعتقاد داره و غلط نمی‌دونه غمگینم. مثلاً می‌گه می‌تونیم لباس من رو لباسه من، کیف من رو کیفه من بنویسیم؛ چون اون کسره باید نمود زبانی داشته باشه. بعد جالبه من «می‌باشد» رو غلط نمی‌دونم (چون در متون کهن هم می‌باشد داریم و باشیدن مصدرشه) ولی این استادم می‌باشدو غلط می‌دونه. سر این چیزا آبمون تو یه جوب نمی‌ره و فعلاً به عقیدۀ هم احترام می‌ذاریم تا ببینیم چی میشه.

نوزده.

یه جایی تو ماشین (اتوبوس دانشگاه) منتظر بقیه بودیم. مسئول جمع کردنِ بچه‌ها فقط اسماشونو داشت و به چهره نمی‌شناخت. یکی به اسم فاطمه دیر کرده بود و منتظر اون بودیم. دیگه داشتیم حرکت می‌کردیم که یکی پرید تو اتوبوس. پرسیدیم فاطمه‌ای؟ گفت آره و حرکت کردیم. وسط راه گفت من اسم ننوشته بودم و اگه میشه الان اسممو بنویسید. مسئول مربوطه گفت اشکالی نداره و نوشت. بعد یهو یاد اون فاطمه‌ای که اسم نوشته بود و جا موند افتادیم. قسمتش نبود دیگه.

۱۴ نظر ۲۹ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۶:۵۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

یک.

دو هفته پیش یکی از هم‌کلاسیای سابقم ازم آدرس یه چشم‌پزشک کاربلدو خواست. گفت چند وقت پیش چشمای مادرش همه چیو تار دیده و دیگه خوب نشده. پیش هر کسی هم بردن نفهمیده مشکلش چیه. چند روز پیش دیدم یه صفحۀ مشکی پست کرده و نوشته مادرم... 

ماها حتی اگه مامان و بابای دوستامونو ندیده باشیم و حتی اگه صداشونم نشنیده باشیم، بازم انگار کلی خاطره داریم باهاشون. مثل وقتایی که یه چیزی برای دوستامون درست می‌کنن می‌فرستن یا وقتایی که با دوستامون هستیم و بهشون زنگ می‌زنن. انگار ما هم سهمی از اون خاطره داریم. دلم برای مادرش تنگ شد. مادری که تا حالا ندیدمش.

دو.

سالگرد مادربزرگمه. سال سوم کارشناسی بودم که فوت کرد. هنوز دلم براش تنگ میشه و روزهایی که باهم بودیمو یادمه. وقتایی که میومدم خوابگاه کیفمو پرِ خوراکی می‌کرد. سری آخر برام نون سنگک هم گرفت.

سه.

آخرای شب یه عده دسته‌جمعی یهو از دوردست‌ها شروع کردن به خوندن اصغرآقا بفرما، موقع غذا بفرما، قابل نداره بفرما. من و هم‌اتاقی شمارۀ یک در بهت و حیرت بودیم که این چه آهنگیه ولی هم‌اتاقی دوم شنیده بود و گفت آهنگ معروفیه و تو عروسیا پخش میشه. گوگل کردیم و قیافۀ من و هم‌اتاقی شمارۀ یک دیدنی بود موقع شنیدنش. محتواش همین سه جمله بود که اصغرآقا بفرما، موقع غذا بفرما، قابل نداره بفرما.

چهار.

دوتا دختر، قدم‌زنان جلوتر از من داشتن باهم حرف می‌زدن. یکیشون این گلا رو نشون اون یکی داد و گفت می‌دونی اسم اینا، گل یازده‌امامه؟ من پشت سرشون بودم و می‌شنیدم. عکس گلا رو گرفتم و گوگل کردم ببینم چیه اینی که می‌گن. به‌نظرم رسید یازده رو اشتباه گفته. گوگل هم تو نتایجش گل دوازده‌امام رو آورد. ولی یه جایی یکی نوشته بود دلیل یازده‌تا بودنش غائب بودن امام دوازدهمه. گلبرگ‌های ریز زردرنگ داره، با پرچم‌های قرمز. گویا اسم دیگه‌ش ابریشم مصریه. چیز زیادی در مورد ریشهٔ اسمش دستگیرم نشد. تعداد گلبرگا هم یازده یا دوازده نیست. ولی قرمزا یازده شاخه‌ست.



پنج.

درِ غربی دانشگاه که همون درِ خوابگاه باشه رو چند ماهه که بستن و هیچ کس هیچ توضیحی در این رابطه نمی‌ده. هر چی نامه و امضا می‌بریم هم ترتیب اثر نمی‌دن. یکی می‌گه اهالی کوچه از حضور دانشجویان و دوستان مذکرشون شکایت کردن، یکی می‌گه چون ناامنه درشو بستیم که از اون مسیر رفت‌وآمد نکنید، یکی می‌گه چون نگهبان نداریم. بسته شدن اون در دسترسی خوابگاهیا به مغازه‌ها و امامزاده رو سخت کرده. داد و فریاد همه (مذهبی و غیرمذهبی) درومده ولی مسئولان نه پاسخ می‌دن نه وقعی به اعتراض‌ها می‌نهند.

شش.

چند وقت پیش یکی از مسئولین دانشگاه گذرش به خوابگاه افتاده بود. یکی از بچه‌ها که معلمه، رفت در رابطه با بسته شدن در غربی صحبت کنه با این مسئول. اونم بحثو عوض کرده بود که آیا شما می‌دونید دانشجوی روزانه نباید کار کنه؟ از اونجایی که این دوستم بسیار حاضرجوابه به اون مسئوله می‌گه تا چند سال پیش دانشجوی دکتری حقوق داشت. دانشگاه حقوقمو بده سر کار نرم. این مسئول هم گفته شما که اینجا همه‌چیتون رایگانه پول می‌خواید چی کار. اینم کم نیاورده گفته اون ششصد تومنی که هر ترم برای خوابگاه می‌دم و این دویست تومنی که هر ماه بابت غذا و هفتاد تومنی که بابت صبحانه دادیم رو در نظر نمی‌گیرم، باشه. ولی دانشجو هزینۀ رفت‌وآمد و کتاب و چاپ مقاله و شرکت تو کنفرانس و کارگاه و هزینه‌های دیگه نداره؟ تا کی دستش تو جیب خانواده‌ش باشه؟ طرف دیگه لال شد و هیچی نگفت.

هفت.

دانشجوهایی که نمی‌تونن برن سلف و غذاشونو بگیرن، می‌سپرن که دوستشون براشون بگیره. اونایی که کسی رو ندارن یا نمی‌خوان به کسی زحمت بدن و موقع ناهار و شام دانشگاه نیستن که خودشون غذاشونو بگیرن، زنگ می‌زنن به اسنپ‌سلف که براشون بیاره. کیا تو اسنپ‌سلف کار می‌کنن؟ یه تعداد از دانشجوها. یه بار با یکیشون صحبت می‌کردم. می‌گفت ظرف یه‌بارمصرف هزار تومنه. اگه سوپ یا خورشت جدا داشته باشن یه ظرف هم برای اون می‌گیریم و میشه دو تومن. اگه اتاق اونی که غذا رو قراره براش ببریم طبقات بالا (طبقۀ سه و چهار) باشه پنج تومن هم بابت بردن غذا می‌گیریم و اگه پایین باشه چهار تومن. خودِ غذا چهار یا شش تومنه؛ بسته به نوعش. هزینۀ پیک و ظرف هم شش هفت تومن. اونایی که سر کارن و موقع توزیع غذا دانشگاه نیستن، حاضرن این هزینه رو بدن و غذا رو بگیرن نگه‌دارن برای ناهار روز بعدشون که ببرن سر کار. چون تأمین غذا به‌صورت آزاد واقعاً کمرشکنه. اونایی هم که تو اسنپ‌سلف کار می‌کنن این پولو لازم دارن و به‌نوعی مجبورن. یه سریا هم تو خوابگاه جوراب و لباس میارن می‌فروشن. اوضاع مالی دانشجوها هر روز وخیم‌تر داره میشه.

هشت.

اومدنی دو جعبه بیسکویت بزرگ گرفته بودم برای خونه. به یه هفته نکشیده تموم کرده بودن. دوباره دوتای دیگه سفارش دادم. امروز زنگ زدم می‌پرسم چه خبر از بیسکوییتا؟ مامان می‌گه اولی رو تموم کردیم دومی رو تازه شروع کردیم. با اینکه کیلومترها با خونه فاصله دارم ولی هنوز خریدهای اینترنتی خونه با منه. حتی خاله‌ها و عمه‌ها هم چیزهایی که لازم دارنو می‌گن و اینترنتی سفارش می‌دم براشون.

نه.

ظهر یه مبلغی به حسابم واریز شد. حساب ملیمو اختصاص دادم به کارهای دانشگاه و عالم و آدم اون شماره کارتمو دارن. این مبلغی که واریز شده بود به حساب خصوصیم بود که همه ندارن. مبلغشم نه شبیه حقوق بود نه شبیه هزینۀ کارگاه‌ها و دوره‌ها که بگم کسی ثبت‌نام کرده و هزینۀ ثبت‌نامه. ضمن اینکه هزینۀ کارگاه‌ها و دوره‌ها رو بچه‌ها به ملیم می‌ریزن. یه کم فکر کردم و عقلم جایی قد نداد. عصر خاله‌م زنگ زده بود و راجع به قبض تلفنش سؤال داشت. در پایان صحبت‌ها گفت هزینۀ ماست رو هم به حسابت ریختم. براش ماست خریده بودم و گفته بودم بذار مبلغ خریدا که بیشتر شد همه رو باهم حساب کن. حالا این مبلغی که ظهر به حسابم واریز شده بود بیشتر از قیمت ماست بود. گفت حدس بزن بقیه‌ش برای چیه. گفتم پیشاپیش هزینۀ خریدای بعدی رو دادی؟ گفت نه. گفتم عیدیه؟ گفت الان عیده مگه؟ گفتم آهان کادوی تولدمه.

ده.

یکی از بچه‌ها، بعد از بازدید از فرهنگستان تو کیفش یه کلید پیدا کرده. عکس گرفته فرستاده و یه هفته‌ست دنبال صاحب کلیدیم و هنوز پیدا نکردیم صاحبشو.



یازده.

یه خانوم مسن تو ایستگاه اتوبوس تعریف می‌کرد که دختر منم به درس و دانشگاه علاقه داشت. وقتی دانشجو بود ازدواج کرد. شوهرش گفته بود مشکلی با تحصیل و کارش نداره ولی یه مدت که گذشت مادرشوهرش گفت چیه همه‌ش دانشگاهی. بمون خونه به پسرم برس، براش غذا درست کن، بچه بیار. دیگه نذاشتن بره دانشگاه. وقتی کرونا شد، کار و کاسبی شوهرش کساد شد و به دخترم گفت برو سر کار کمک خرج باش. اونم رفت مربی مهد شد. الانم مربی مهده. نپرسیدم رشتۀ دانشگاه دخترش چی بود و از مادرشوهرش بدم اومد.

دوازده.

وقتایی که تبریزم سالی یه بارم شاید نمازمو به جماعت نخونم. ولی اینجا، هم نماز ظهرو به جماعت می‌خونم هم مغربو. حاج آقایی که امام جماعته، یکی از استادهای معارف دانشگاهه. بچه‌ها استاد صداش می‌کنن. آخر نماز یه نکتۀ کوچیک هم می‌گه و می‌ره. مثلاً دیروز به آیۀ ششم سورۀ حجرات اشاره کرد و گفت وقتی یکی یه خبری میاره، باید در موردش تحقیق کنیم نه که سریع رد یا تأییدش کنیم. پریروزم به آیۀ اولش اشاره داشت و گفت توصیه شده که تو کارهامون از پیامبر جلو نزنیم. اصطلاحاً کاسۀ داغ‌تر از آش نباشیم.

سیزده.

یه بار یکی از دانشجوها پرسید دانشجوهای سنی هم می‌تونن تو نماز جماعت شرکت کنن؟ پاسخ این بود که بله. ما شیعه‌ها هم تو نماز جماعت اونا می‌تونیم شرکت کنیم.

چهارده.

با یه دختر ترکمن آشنا شده‌ام به اسم آیچر. آی به ترکی یعنی ماه، و چر همان چهارده فارسی است. معنی اسمش میشه ماه شب چهارده.

پانزده.

یکی از کارمندای دانشگاه می‌گفت یه سریا هستن که کارشون اینه که پسرای فلان دانشگاهو به دخترای دانشگاه ما وصل کنن. بعد گفت برادر خود من بهم گفته تو دانشگاه بگرد اگه دختر خوب سراغ داشتی بهم معرفی کن باهاش ازدواج کنم. وی در ادامه خاطرنشان کرد: ولی کار سختیه و لازمه راجع به خانوادۀ طرف هم شناخت داشته باشیم.

شانزده.

هر کی میاد اتاقمون، موقع رفتن می‌گم بمون برنج خیس کردم. تا حالا یکی دوتاشون متوجه شوخیم نشدن و فکر کردن واقعاً برنج خیس کردم.

هفده.

یکی اومد اتاقمون گفت اینجا کسی آمپول زدن بلده؟ تو خوابگاه به این گندگی هیچ کدوم بلد نبودیم. با اینکه از آمپول و آمپول زدن خوشم نمیاد، ولی حس کردم چقدر لازمه. انگار مثل شنا و رانندگی باید بلد باشی. سر فرصت باید برم هلال احمری جایی یاد بگیرم.

هجده.

هم‌اتاقیام امشب برام تولد گرفتن. البته چهار روز مونده که متولد شم. ولی دیگه چون هفتۀ بعد نبودن و وسط هفته کار داشتیم زودتر گرفتیم. دیشب دسر درست کردم که تا امروز ببنده. صبم آرد و اینا سفارش دادم که کیک هم درست کنم با این پودر کیکای آماده. به پیک گفتم در خوابگاه که همون در غربی باشه بسته‌ست و بیاره در شمالی دانشگاه تحویل بگیرم. کلی راه قرار بود بکوبم برم اون سر دانشگاه که سفارشمو تحویل بگیرم. گفت همین‌جا در خوابگاهم و بیا بگیر. گفتم بسته‌ست آخه. گفت می‌دم نگهبانی. می‌خواستم بگم نگهبان هم نداره که قطع کرد. رفتم دیدم پشت نرده‌هاست. روی نرده‌ها هم یه صفحۀ تخت جوش زده بودن که چیزی از بینشون رد نشه. می‌خواست از بالا پرت کنه تو که دیدیم نمیشه. گفتم از زیر در بدید. با استرس هی دور و برمو نگاه می‌کردم که مسئولی نگهبانی کسی منو تو این وضعیت نبینه. اسیر شدیم به خدا.

۱۷ نظر ۲۳ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۲:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۹۹- از هر وری دری ۳۶ (با محوریت دانشگاه و خوابگاه)

دوشنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۱:۲۰ ق.ظ

۱.

با یه دانشجوی افریقایی دیگه (جز عایشه) آشنا شدم به اسم داینابا. داینابا به زبان اونا همون زینب به زبان ماست. با احتساب فاطمه مِنَ القاهره و عایشۀ سنگالی، این سومین دوست افریقاییم می‌تونه باشه.

۲.

دیشب دومین شبی بود که بدوبدو تا هشت خودمو رسوندم دانشگاه که تا سلف نبسته شام بگیرم. اینکه کارامو با باز شدن و بستن سلف تنظیم کنم تجربۀ جدیدیه برام؛ چرا که دورۀ کارشناسی و ارشد با غذای سلف بیگانه بودم. یا از خونه میاوردم یا خودم درست می‌کردم یا از بیرون می‌گرفتم. الان فرصت غذا خوردن هم ندارم چه رسد غذا درست کردن.

۳.

سلف برای هر وعده دوتا حق انتخاب میده بهت. مثلاً ماکارونی یا سوپ، کوفته یا کوکو، عدس‌پلو یا کشک بادمجان. تقریباً هر سری دارم بین نامحبوب و نامحبوب‌تر، نامحبوب رو برمی‌گزینم. امروز باید بین خوراک لوبیا و جوجه‌کباب انتخاب می‌کردم و یکی از یکی نامحبوب‌تر. پنج‌شنبه‌ها هم حق انتخاب نداری و فقط کرفس ارائه میشه. نامحبوب‌ترین.

۴.

بالاخره فهمیدم چرا اسفندماه که اومده بودم سوپ رایگان بود. اگه غذا رزرو نکرده باشی (که من نکرده بودم) و به رستوران‌های آزاد دانشگاه بری (که من رفته بودم)، هر چی سفارش بدی، بیست‌وپنج‌هزار کم میشه ازش. اون موقع من سرما خورده بودم و سوپ سفارش دادم. قیمتش بیست‌وپنج تومن بود که بعد از اعمال اون تخفیف صفر شد. سالاد ماکارونی هم همین‌طور بود. ولی الان سی‌وسه تومن شده.

۵.

خونه که بودم، عادت داشتم ماه رمضون تا سحر بیدار باشم و بعد از نماز صبح بخوابم. خوابگاه اومدم و دیدم نه می‌تونم تا سحر بیدار بمونم (چون صبح کار داشتم) و نه جرئت دارم بخوابم (چون از بیدار شدنم با زنگ گوشی مطمئن نبودم. تازه دلم هم نمی‌خواست هم‌اتاقیمو با آلارم نصفه‌شبم زابه‌را کنم). اگه می‌خوابیدم، برای سحری خوردن که هیچ، برای نماز صبح هم بیدار نمی‌شدم. به‌واقع تو خوابگاه جونم به لب رسید تا ماه رمضون تموم بشه. 

۶.

بعد از ماه رمضون مشکل جدیدی که باهاش روبه‌رو بودم نماز صبح بود. تو خونه عادت دارم خودم بدون مداخلۀ کسی، و بدون زنگ گوشی، ده بیست دقیقه مونده به طلوع آفتاب بیدار شم، که بعدش نخوابم. اینجا بعد از عید فطر همون ساعتی که عادت داشتم بیدار شم بیدار می‌شدم ولی از اونجایی که اوقات شرعی تهران یه ربع بیست دقیقه زودتر از تبریزه، اون ساعتی که من بیدار می‌شدم به وقت تبریز بود و وقت نماز تهران گذشته بود و خورشید طلوع کرده بود و نمازم قضا می‌شد. دو سه روز اول بعد از ماه رمضون این‌جوری شد. زنگ گوشیمم نمی‌شنیدم که با اون بیدار شم. به‌واقع تو این بخش هم پدرم درومد تا ساعت بیداریمو با طلوع آفتاب تهران که ساعت پنج بود تنظیم کنم. جلو کشیده نشدن ساعت‌ها هم مزید بر علت شده بود. من واقعاً نمی‌فهمم چرا باید پنج صبح هوا روشن شه. تازه تو مشهد ساعت چهار و نیم صبح هوا روشن میشه. ساعتا رو بکشید جلو خب.

۷.

چند شب پیش هم‌اتاقیم پرسید تو نماز صبح هم می‌خونی؟ دیده بود نماز ظهر و مغربمو، ولی صبح رو نه. گفتم متوجه نشدی تا حالا؟ گفت نه. گفتم خدا رو شکر. چون نگران بودم بدخوابش کرده باشم تو این مدت. بعد پرسید کی می‌خونی؟ گفتم هر موقع بیدار شم. از اذان تا طلوع آفتاب. گفت تا حالا فکر می‌کرده وقت نماز صبح بعد از طلوعه. ینی اذان، همون طلوعه. بهش گفتم اذان ساعت سه‌ونیمه و تا پنج فرصت هست بخونیش. نیمه‌شب شرعی رو هم توضیح دادم که یه وقت تو مصاحبه‌ای جایی پرسیدن بلد باشه. یه جوری با حیرت گوش می‌داد و می‌پرسید انگار که از مریخ اومده باشه.

۸.

دورهمیِ جمعهٔ عمارت گود رو همه نیومدن. اونایی که ایرانن یه کم بیشتر از اون تعدادی بود که توی عکس بود. از دلایل نیومدن بعضی از پسرا اطلاع دقیقی ندارم چون هماهنگی پسرا با میم و ح بود، ولی از سی‌تا دختری که من مسئول هماهنگیشون بودم نصفشون ایران نبودن، اونایی هم که بودن دو سه نفرشون متأهل بودن و گفتن تو دورهمی مختلط شرکت نمی‌کنن. چندتاشونم کار داشتن و نیومدن. یکیشونم گفت اگه مختلط نبود هم بازم شرکت نمی‌کرد چون همۀ دخترایی که شرکت کرده بودن حجاب نداشتن. اینو نوشتم که بگم همۀ شریفیا شبیه هم نیستن. حالا از بین اونایی که اومده بودن، مریم متأهل بود و اومد، من و منیره هم چادری بودیم و رفتیم. خیلی هم بهمون خوش گذشت.

۹.

این روزا انقدر مشغله دارم که فرصت نکردم به بازخوردهای دو هفتۀ اخیر دوستان وبلاگیم در رابطه با افطاری بیت رهبری و نماز عید فطر فکر کنم و بازتاب‌ها رو جمع‌بندی کنم. البته مهم هم نبوده برام. ولی علی‌الحساب دو سه نفر وبلاگمو آنفالو کردن (از تعداد دنبال‌کنندگانم کم شده) به این دلیل که تو این دو مراسم شرکت کردم. خودشون با صراحت اینو گفتن. یکی دو نفرم قهر کردن به این دلیل که در پاسخ به برخی اظهار نظرها، از حاکمیت دفاع نکردم. این دو قشر از جامعه رو دوست ندارم. اینایی که تصور می‌کنن حق با اوناست و بقیه هر کاری خلاف میل اونا بکنن اشتباه می‌کنن. من اگه بخوام به حرف بقیه وقعی بنَهَم، الان باید از حرف اون هم‌کلاسیم که پشت سرم به اون یکی هم‌کلاسیم گفته بود تمرکز نسرین هم دورهمی‌های مختلطه، ناراحت می‌شدم. این دورهمی نه پیشنهاد من بود، نه تمرکز من این دورهمیاست. به‌واقع بعد از ۹ سال اولین و آخرین بارمون بود.

۱۰.

یه بار که هم‌اتاقیم تا صبح بیدار بود، دید که بیدار شدم رفتم وضو بگیرم. گفت نمیشه قبل خواب وضو بگیری بخوابی که بعدش دوباره نگیری؟ سؤالاش عجیبن ولی جدی می‌پرسه. گفتم نه دیگه خواب وضو رو باطل می‌کنه. گفت چجوری می‌تونی نصفه‌شب از خواب پاشی دست و صورتتو بشوری آخه؟ خوابت می‌پره خب. گفتم کار سختیه و منم تا چند سال پیش نمی‌تونستم. بعضیا این کارای سختو انجام می‌دن که در قبالش به بهشت برسن. بعضیا از ترس جهنم انجام می‌دن، بعضیا هم از سر علاقه و محبت نسبت به کسی که همچین کاری رو خواسته. بحثو کشوند سمت توجیه و دلایل علمی و عقلی که چرا باید این کارو این موقع از شب با این کیفیت انجام بدیم. گفتم من دنبال دلیلش نیستم. بی‌چون‌وچرا انجامش می‌دم.

۱۱.

با یه خانومی آشنا شدم که خیلی ادیب و مؤدب و فرهیخته‌ست. بچه‌هاش وقتی کار بدی انجام می‌دن به‌جای الفاظ مرسومی که مامان‌ها موقع دعوا کردن به‌کار می‌برن، بهشون می‌گه «بی‌معنی». آخه بی‌معنی هم شد فحش؟

۱۲.

از وقتی اومدم تهران نرفته بودم دیدن استاد راهنمام. و چون لایک‌هاشو پای پستای هم‌کلاسیا و استادای دیگه نمی‌دیدم خیالم راحت بود که به اینستا دسترسی نداره و پستِ دورهمی با بچه‌ها و بازدید از فرهنگستان و جلساتمو نمی‌بینه و متوجه حضورم در تهران نمیشه. چرا نمی‌رفتم دیدنش؟ چون مقاله و پروپوزالم آماده نبود و نیست و اسفندماه بهش پیام داده بودم که تا عید نوروز می‌فرستم. عید شد و نفرستادم. با خودم گفتم تا عید فطر می‌رسم. ولی هنوز که هنوزه نفرستادم براش. برای همین تبریک عید نوروزو تو گروه بهش گفتم که اگه خصوصی بفرستم پیام قبلیم که همون پیام اسفندماهه رو می‌بینه و یادش می‌افته که قبل از عید قرار بود مقاله و پروپوزالمو بفرستم. شوخی هم نداره با کسی. دیر تحویل بدی ممکنه کلاً تحویل نگیره و بگه شما رو به خیر و ما رو به سلامت. کاری که با یکی از بچه‌های ارشد کرد و گفت برو یه استاد دیگه برای خودت برگزین. به هر حال، نه وقتشو داشتم مقاله و پروپوزالمو آماده کنم نه حسشو داشتم نه روم می‌شد دست خالی برم پیشش. البته ذهنم خالی نبود. صفر تا صد کارم تو ذهنم بود و هست، ولی به منصۀ ظهور نرسیده و روی کاغذ نیومده. دوشنبه به‌مناسبت روز معلم عزمم رو جزم کردم و گل و شکلات گرفتم و ظهر بدون اطلاع و هماهنگی رفتم دیدنش. خوشحال شد و بعد از کلی تشکر و ابراز ذوق، بغلم کرد. استادم خانومه! فکر کنم اولین باری بود که توسط یه استاد مورد بغل واقع می‌شدم. بعدشم قرار گذاشتیم فرداش جلسه داشته باشیم و من گزارش کار بدم. فرداش که سه‌شنبه باشه رفتم دیدنش و راجع به کارایی که کردم و می‌خوام بکنم صحبت کردیم. از دستاوردهای جانبی این جلسه این بود که استادم کیف جغدیمو دید و فهمید جغد دوست دارم. منم پرسیدم شما چی دوست دارید؟ گفت فیل. از رنگ شال و مانتومم که آبی بود خوشش اومد و گفت آبی رنگ موردعلاقه‌مه. یکی از استادا رم معرفی کرد باهاش صحبت کنم که مشاورم بشه. گفت خودم قبلاً باهاش صحبت کردم و تمایل داره اما تو هم صحبت کن ببین چی می‌گه. کِی بشه که من دوباره عزمم رو جزم کنم برم دیدن این یکی استادم. این البته آقاست.



۱۳.

یه بار یه نفر تو حیاط خوابگاه جلومو گرفت گفت خانم فلانی؟ گفتم بله. گفت فلانی‌ام، از اعضای جدید انجمن زبان‌شناسی. گفتم از کجا می‌شناسی منو؟ گفت عکس پروفایلت. منو با عکسم تطبیق داده بود و شناخته بود. بعد شما میگی عکساتو چرا سانسور می‌کنی. نکنم همین میشه دیگه. همین‌جوری که تو خیابون راه می‌رم شناسایی می‌شم.

۱۴.

چند روز پیش با خودم فکر می‌کردم که چه خوبه که از بلوار کشاورز و رستاک و انقلاب و آزادی و شریف و طرشت دورم و انقدر سرم شلوغه که نمی‌تونم پامو از دانشگاه بیرون بذارم و برم اونجاها گذشته رو مرور کنم. دیروز وقتی از فرهنگستان برمی‌گشتم، به سرم زد که پیاده برگردم. خیلی راه بود و اولین بارم هم بود. بدون اینکه مسیر مشخصی داشته باشم و راهو بشناسم شروع کردم به یه سمتی حرکت کردن. نه‌تنها به خوابگاه نزدیک نمی‌شدم که دورتر هم می‌شدم. سه چهار ساعت راه رفتم و فکر کردم. بدون اینکه بدونم دقیقاً کجام. یه جایی سرمو بلند کردم دیدم جلوی بیمارستانی‌ام که یادآور از دست دادن کسی بود. رفتم تو. یه چرخی هم تو بیمارستان زدم. حراست بهم شک کرد. اومد پرسید کاری داری؟ گفتم اومدم ساعت کار آزمایشگاه‌هاتونو ببینم. دروغ نگفتم. راستشم نگفتم. یه کم بعد جلوی دانشگاهی بودم که اون هم یادآور کسی بود. نمی‌دونستم دقیقاً کجای تهرانم و حتی نمی‌دونستم اون دانشگاه کجای تهرانه، ولی این دو جایی که اتفاقی پیداشون کرده بودم از صدتا بلوار کشاورز و رستاک و انقلاب و آزادی و شریف و طرشت بدتر بودن به‌لحاظ روانی.

۱۵.

انقدر دلم برای خونه تنگ شده که دلم می‌خواد مثل دانشجوهای کارشناسی برم یه گوشه بشینم گریه کنم. ولی سنی ازم گذشته و این کارا بهم نمیاد. بیشتر از هر موقعی دوروبرم شلوغه و بیشتر از هر موقعی احساس تنهایی می‌کنم.

۱۶.

یه خانوم مسنی تو خیابون یه آدرسی پرسید. آدرس کنسرت بود. داشتم مسیرو نشونش می‌دادم که دیدم می‌گه همیشه پسرم منم می‌برد؛ این دفعه قالم گذاشته و الکی گفته بلیت نیست و خودش رفته. می‌خوام برم ببینم با کیا رفته. به شوخی گفتم نه دیگه نشد! من تو تیم پسرتونم و باهاتون همکاری نمی‌کنم :)) بعد پرسیدم مگه چند سالشه؟ گفت شونزده هفده. گفتم حالا با این روسری زرد خیلی تو چشمین که. گفت نه، می‌رم پشت درختی جایی کمین می‌کنم نبینه. گفتم حالا اگه با کسی هم دیدین شوکه نشین، اقتضای سنشه.

۸ نظر ۱۸ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۱:۲۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۹۳- کتابخانه

سه شنبه, ۵ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۸:۵۶ ب.ظ

هم‌اتاقیم که هم‌ورودی و هم‌رشته‌ای و هم‌کلاسی هم هستیم، بعضی از روزهای هفته مسئول سالن مطالعه‌ست. چندتا سالن مطالعه تو دانشگاه داریم و این مسئول اونیه که بیرون از کتابخونه‌ست. ساعت کارش هشت صبح تا نُهِ شبه. بعضی از روزها هم یکی دیگه از هم‌رشته‌ایام مسئول اونجاست. صبح درِ سالن مطالعه رو باز می‌کنن و شب می‌بندن برمی‌گردن خوابگاه. نیازی به حضور مداوم هم نیست. مثلاً موقع ناهار می‌رن ناهارشونو می‌خورن و تو سالن مطالعه نیستن. یا اگه جایی کار داشته باشن می‌رن انجام می‌دن. مهم باز کردن و بستن در، اول صبح و آخر شبه. وظیفۀ سنگینی بر عهده‌شون نیست. می‌شینن پشت میز و کارای خودشونو انجام می‌دن و سر ماه حقوق دانشجویی می‌گیرن. گفت یکی از روزهای هفته هم تو بیا. یا حداقل بخشی از یه روزو بیا که با فضای کتابخونه در ارتباط باشی. کاراتم همون‌جا انجام می‌دی. گفتم همین‌جوریشم انجمن عقبم انداخته از درس و رساله، وقت آزاد ندارم ولی یه سر می‌زنم.

امروز صبح باهم رفتیم کتابخونه. منو به مسئول اونجا معرفی کرد و گفت دوستمه و اومدیم برای کار دانشجویی. به مسئول اونجا گفتم فرقی نداره تو کدوم قسمت باشم؛ همه جای کتابخونه رو دوست دارم. گفت چون حقوق دکتراها بیشتر از ارشد و ارشد بیشتر از کارشناسیه، سعی و ترجیح دانشگاه بر اینه که برای کارهای ساده (مثل کار دوستم) از دکتراها استفاده نکنه. البته دوستم هم مثل من دانشجوی دکتریه ولی ترجیح اینه که زین پس، از دکتراها برای کارهای تخصصی‌تر استفاده کنن. دوستم خداحافظی کرد و رفت به کارش برسه و منم نشستم ببینم کدوم بخش‌های اونجا برام جذابیت دارن. خانومه گفت تایپت خوبه؟ می‌خواست چکیدۀ پایان‌نامه‌های اسکن‌شده‌ای که فایل ورد ندارنو بده وارد نرم‌افزار کنم. گفتم فراتر از تایپ، ویراستاری هم بلدم ول چرا اینا رو نمی‌دیدید گوگل انجام بده؟ بهش نشون دادم که با گوگل درایو و گوگل داک چقدر راحت و سریع میشه عکسو به متن تبدیل کرد. البته لازمه بعدش خودت چکش کنی ولی بهتر از اینه که همه رو از اول خودت بنویسی. خوشش اومد. گفت از فردا می‌تونی تو همین بخش کمکمون کنی. گفتم از امروزم آمادگیشو دارم. بیشتر خوشش اومد. منو فرستاد پیش همکارش که کار با نرم‌افزارشونو یادم بده و شروع کنم کارمو. بعد من داشتم به همون همکارشونم چیزمیز یاد می‌دادم وسط آموزش دیدنِ خودم. بعد از آشنایی مختصر با فضای کارشون اجازه گرفتم یه چرخی تو کتابخونه بزنم و پایان‌نامه‌ها و رساله‌ها رو ببینم. همکارشونم می‌خواست بره دندون‌پزشکی و من یه ساعتی آزاد بودم.

برای هر کدوم از این پایان‌نامه‌ها کمِ کمش هزار ساعت زمان صرف شده. میلیون‌ها نفرساعت برای همه‌شون. خیلیه. خیلی.


 

ترتیب چندتا از پایان‌نامه‌ها اشتباه بود. مثلاً طرف شمارۀ بیستو برداشته بود، بعداً گذاشته بود کنار چهل. جابه‌جاشون کردم و گذاشتمشون سر جای خودشون. وقتی برگشتم دیدم آمارمو نمی‌دونم از کجا گرفته و می‌پرسه تو مهندسی خوندی؟ گفتم آره چطور؟ گفت کامپیوتر و اینات خوبه؟ گفتم شما که ازم رزومه نخواستین ولی تعریف از خود و حمل بر خودستایی نباشه فلان چیز و بهمان چیزم بلدم و تو فلان کار و بهمان کار تو فلان جا و بهمان جا سابقه دارم. چشماش از خوشحالی برق زد! گفت درسته دیر پیدات کردم ولی دیگه وِلت نمی‌کنم. این میزو داد و گفت خدا تو رو رسونده. انگار برای یه بخش حساس نیروی کاربلد و دقیق و مورداعتماد و سریع کم داشتن (نداشتن) و من شدم مسئول اون قسمت. یه اکانت کارمندی جدا هم برام باز کرد و دسترسیمو به اطلاعات به بالاترین حدش رسوند. رئیس کتابخونه استادراهنمای این دوستم و استاد یکی از درسامون هم بود و ما رو خوب می‌شناسه. گویا ایشونم تو اون فاصله که من داشتم تو طبقۀ منفی یک پایان‌نامه‌ها رو نگاه می‌کردم تعریفمو کرده بود و بهشون گفته بود خیالتون راحت باشه کارش درسته و فلانه و بهمانه. خلاصه اینکه منی که صبح موقع ورود به کتابخونه مجبور شدم کیفمو بذارم تو کمد و خوراکی نبرم تو، در عرض نیم ساعت به چنان ارج و قرب و عزتی رسیدم که الان از خودشونم و برام چایی هم میارن. فلاسکم هم رفتم از تو کمد برداشتم آوردم پیش خودم باشه. وقتی گفتم تا ظهر بیشتر نمی‌تونم بمونم چون باید معاونت فرهنگی هم برم چون دبیر انجمنم گفتن برای حقوقت یه شمارۀ حساب دیگه باید بدی چون نمی‌تونی هم از بابت انجمن زبان‌شناسی حقوق بگیری هم از کتابخونه. حالا حقوقشون چقدره؟ دکترا ساعتی هشت‌وپونصد، ارشد چهاروپونصد، لیسانس دووپونصد. هفته‌ای بیشتر از هشتاد ساعتم نمی‌تونی کار کنی. بیشتر کار کنی، باید شمارۀ حساب دوستاتو بدی حقوقتو برای اونا بریزن از اونا بگیری پولتو. فقط هم بانک ملی رو قبول دارن.

امروز شمارۀ مدرک یه سری از پایان‌نامه‌ها که شماره‌شون اشتباه تایپ شده بود رو اصلاح کردم. یکیشونم شماره نداشت، اطلاع دادم رسیدگی کنن. برای شروع خوب بود ولی خیلی خسته‌م.



و پاسخ همکاری که به آدم گوجه‌سبز می‌ده کمتر از لواشک نیست. 


۱۴ نظر ۰۵ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۰:۵۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

چهارشنبه (۲۸ رمضان) با کشکِ بادمجون سلف دانشگاه افطار کردم. قیمت بیشتر غذاها چهار تومنه. هم اولین بار بود کشک بادمجون می‌دیدم هم اولین بار بود می‌خوردم. طعمش خیلی بهتر از قیافه‌شه. کنارش لوبیا و قارچ هم می‌دادن ولی اونو نتونستم بخورم و آخر هفته ریختمش تو قیمه و با قیمه خوردم. قیمه با لوبیا و قارچ هم تجربۀ بدی نبود. بهتر از قیمه به‌تنهایی و لوبیا به‌تنهاییه.



غذای پنج‌شنبه (۲۹ رمضان) کوکوسبزی و شله‌زرد بود. اینم چهار تومن. شله‌زردو خوردم ولی کوکوسبزی هنوز تو یخچاله. اون روز بعد از اینکه اینا رو از سلف گرفتم گذاشتم تو ظرف و برای افطار رفتم نمازخونۀ خوابگاه. اونجا هندونه و آش و خرما و بامیه می‌دادن. بامیه‌شون خیلی نرم بود. بامیه‌های شهر خودمون یه حالت تُرد داره. خرماها رم آوردم اتاقمون اول بشورم بعد بخورم.



دانشگاه این یه ماهو ناهار نمی‌داد ولی کنار افطاری، هم‌زمان سحری هم می‌دادن و اونایی که روزه نمی‌گرفتن می‌تونستن سحری رو نگه‌دارن برای ناهارشون بخورن. من چون زرشک‌پلو با مرغِ سه‌شنبه رو داشتم، عدس‌پلو با کشمش و جوجه‌کباب دانشگاهو نگرفتم دیگه. جزو غذاهای نامحبوبمن. افطاری خوابگاه:



چهارشنبه، شب هم‌کلاسیام تو خوابگاه یه هندونۀ بزرگ گرفتن. بعد زنگ زدن به استاد شمارۀ ۲۲ که استاد راهنماشونه. گفتن داریم هندونه می‌خوریم و جای شما خالی، آدرس خونه‌تونو بدید براتون بفرستیم. و براش با پیک هندونه فرستادن. استاد راهنمای منم نه خودش از این اخلاقا داره نه من. رابطه‌مون دوری و دوستیه ولی اینا خیلی با استادشون ندار هستن (بدون تعارف و رودربایستی). تهِ صمیمیت من اینه هر سری می‌رم دیدنش یه جعبه نوقا می‌برم.

این شله‌زردو یکی از بچه‌های خوابگاه درست کرد آورد برامون. هم‌اتاقیم دوست نداشت، همه رو خودم خوردم.



جمعه (۳۰ام رمضان) هم برای افطاری رفتم نمازخونۀ خوابگاه. غذای سلف، تن ماهی با برنج بود. این شش تومنه. گرفتم ولی نخوردم. کلاً ما برای افطار برنج نمی‌خوریم. آشی سوپی حلیمی شله‌زردی شیربرنجی یه چیزی تو همین مایه‌ها می‌خوریم. تو نمازخونه شله‌زرد و شیرینی دادن. شیرینی به‌مناسیت عید فطرِ فرداش بود. یکی از بچه‌های بنگلادشم بستنی خریده بود برای همه، که تو عکس نیست. اینجا هم خرماها رو نخوردم و آوردم اتاقمون بشورم بعد. چای هم چون یه‌بارمصرف نداشتن و یادم رفته بود لیوان ببرم (روز قبلش فلاسک برده بودم با خودم) نخوردم و از یکی از بچه‌ها خواستم لیوانشو بده که تو عکسم ازش استفاده کنم. خلاصه روز آخر بدون چای با شله‌زرد افطار کردم. 



بعد گفتن هر کی می‌خواد بره برای نماز عید فطر، فردا چهارونیم صبح جلوی گیت خوابگاه باشه. اون شب دو خوابیدم و چهار بیدار شدم که نماز صبمو بخونم و چهارونیم جلوی گیت باشم. اتوبوس پنج حرکت کرد و شش نشسته بودم تو این نقطه از مصلی. جلوتر هم می‌شد رفت ولی گفتن برای جلوتر رفتن باید کیف و گوشیتونو بدید امانت؛ که من ندادم و دورتر نشستم. اولین برای بود برای نماز می‌رفتم مصلی. قبلاً چند بار برای نمایشگاه کتاب رفته بودم. برای نماز فطر هم فکر کنم دومین بارم بود. یه بار چند سال پیش تو شهر خودمون رفته بودم با خانواده.



بدو ورود به مصلی، اونجا که می‌گردن آدمو که اشیاء ممنوع همراهش نباشه، دوتا از خانومایی که سه‌شنبه گوشیمو گرفته بودنو دیدم. البته اونا منو ندیدن و سعی کردم سریع متواری بشم که نبینن. ولی جا داشت برم سلام کنم بگم همون سه‌شنبه‌ای‌ام. با اینکه چهره‌شونو فراموش کرده بودم  و کلاً حافظۀ تصویریم قوی نیست ولی به محض دیدنشون شناختمشون و دلم هرّی ریخت.

این مهر و تسبیج و جانمازی برای خانوم کناری سمت چپم بود. دیدم خوشگله اجازه گرفتم عکس بگیرم ازش. گفت یه صفحۀ اینستا هم دارم توش مطالب مذهبی می‌ذارم فالو کن. نه گفتم باشه نه گفتم نه. آدرسشم جایی ننوشتم و یادم رفت ولی اگه این عکسو جای دیگه دیدید بدونید اون صفحه مال همین خانومه‌ست. خودشم عکس گرفت پست کنه. ضمن اینکه عکس گرفتن تو مصلی هم ممنوع بود و هی تذکر می‌دادن عکس نگیرید :| ولی من یواشکی می‌گرفتم :))



خانم کناری سمت راستم با دخترا و فک و فامیلش از زنجان اومده بود. دختراش می‌گفتن ما انقدر که روی مهدی رسولی تعصب داریم روی رهبر نداریم. همون‌جا یه کاغذ آچهارو به رادیکال شصت‌وسه قسمت نامساوی تقسیم کردن و برای رهبر نامه نوشتن. بدون پاکت. خانومه وقتی داشت نامه رو می‌نوشت کاملاً به متنش اشراف داشتم. تو دلم گفتم می‌دونم فضولی کار زشتیه ولی بذار بخونم ببینم محتوای این نامه‌ها چیه. اول خودشو معرفی کرد و گفت یه زمین داره که می‌خواد تبدیلش کنه به کارگاه و کمک می‌خواد از رهبر. دختراشم گفتن پک نماز (مهر و تسبیح و...) و چادر نماز و چادر مشکی هم بگو هدیه بدن. یکی از دختراش گفتن انگشترم بنویس. بعد به شوخی گفت شوهر هم بنویس. شوهر هم می‌خوایم. یه شوهر ولایت‌مدار می‌خواستن. خانومه هم دستشو بلند کرد سمت آسمون و ضمن اشاره به دختراش و من و بچه‌های خوابگاه که ردیف عقب نشسته بودن گفت خدایا به حق این روز عزیز به همۀ دخترای مجرد این جمع... من نفسو تو سینه حبس کرده بودم که ای وای الان میگه یه شوهر ولایت‌مدار و دعاش می‌گیره و خدا هم سریع استجابت می‌کنه و بیچاره می‌شم و هر هفته باید باهاش بیام نماز جمعه :)) گفت به همۀ دخترا مجرد این جمع پیراهن عروسیشونو برسون. نیشم تا بناگوش باز شد که آخه مادر من، پیراهن خالی می‌خوام چی کار :))

بعد به من گفت تو نمی‌خوای نامه بنویسی؟ یکی از کاغذپاره‌ها رو می‌خواست بده روی اون بنویسم. گفتم نه مرسی. گفت ینی خواسته‌ای نداری؟ گفتم فعلاً چیزی به ذهنم نمی‌رسه.

نامه‌ش: 


بعد از نماز، برای همه‌مون که تو اون موقعیت مکانی بودیم پیامک اومد. محتوای پیامک، نظرسنجی راجع به کیفیت فضا بود. یکی از سؤال‌ها این بود که استقرار شما برای نماز در چه محلی بوده؟ داخل صحن و دور حوض، محوطۀ پشت بام و پارکینگ داخلی، خارج از مصلی. از اونجایی که من حوض و بام ندیدم، کسی می‌دونه با توجه به این عکس‌ها من کجا نشسته بودم؟ خودم نمی‌دونم کجای اونجا بودم :|


۶ نظر ۰۳ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۱:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۸۷- روز بیست‌وششم رمضان (ولی یا همسر)

دوشنبه, ۲۸ فروردين ۱۴۰۲، ۱۲:۰۱ ق.ظ

دارم چمدونمو جمع می‌کنم یه مدت برم تهران. تصمیم داشتم بعد از عید فطر برم که هم به دورهمی با بچه‌های دورۀ کارشناسی برسم هم به بازدیدی که قراره از فرهنگستان به عمل بیاریم و من مسئولشم. ولی افطاری سه‌شنبه برنامه‌هامو به هم ریخت. فردا در مورد این افطاری می‌نویسم ایشالا. 

اول می‌خواستم مثل مشهد فقط یه کوله‌پشتی ببرم با خودم. بعد دیدم لپ‌تاپ و ظرف و لباسام تو یه کوله جا نمیشن. تازه پتو و بالشم باید ببرم. یاد اون ایامی که یه چمدون غذا می‌بردم به‌خیر. الان هی دارم چمدونمو بزرگتر می‌کنم و همچنان برای یه سری چیزا جا نیست. مثلاً اتو رو نمی‌دونم کجای دلم بذارم. درخواست خوابگاهو اسفندماه که رفته بودم دادم و قرار شد با هم‌کلاسیم هم‌اتاقی شم. ولی این قرارمون برای هم‌اتاقی شدن صوری (ظاهری و ساختگی) بود و من تصمیم نداشتم برگردم تهران و به‌صورت دائمی خوابگاه بمونم. چند وقت پیش این هم‌کلاسیم گفت بیا باهم هم‌اتاقی بشیم که مسئولین خوابگاه ببینن ظرفیت اتاق ما تکمیله و هی عضو جدید به ما پیشنهاد ندن و مجبور نباشیم هر سری یه بهانه بیاریم و نپذیریمشون. معمولاً کسایی که می‌تونن خوابگاه بگیرن ولی نمی‌گیرن این لطفو در حق دوستاشون می‌کنن که با اونا هم‌اتاقی میشن که اتاق دوستاشون خلوت باشه. ولی چون می‌دونست با کلک زدن و فریب دادن مسئولین به هر نحوی مخالفم گفت این کار غیراخلاقی و غیرقانونی نیست و حقته که خوابگاه داشته باشی و جای کسی رو نمی‌گیری. با اینکه کلاس ندارم ولی چون دکتری هستم و روی رساله‌م کار می‌کنم بابت غیبتای خوابگاه هم کسی مؤاخذه‌م نمی‌کنه. خلاصه توجیه شدم و پذیرفتم و خوابگاه گرفتم. ولی نمی‌رفتم اتاقشون و چون یکی دو روز بیشتر قرار نبود بمونم می‌رفتم تو اون اتاقی که برای اسکان موقته و دانشجوهایی که یکی دو روز میان بمونن می‌موندم. چون هم حضور من هم‌کلاسیمو ممکن بود معذب کنه هم حضور اون. البته اون بنده خدا اصرار داشت برم پیشش ولی من راحت نبودم. مخصوصاً موقع نماز صبح. بعدها قضیۀ استخدام فرهنگستان جدی‌تر شد و تصمیم گرفتم بیشتر تهران باشم. الانم نمی‌دونم برم پیش هم‌کلاسیم یا برم اتاق موقتیا که هر سری یه دانشجوی جدید میاد. آغوش هر دو اتاق به هر حال بازه به روم ولی تو اتاق موقتیا راحت‌ترم. بزرگتر هم هست و خلوته. حالا شاید وسایلمو بذارم تو اتاق خودم که در امنیت باشه و فقط برای خواب برم اتاق موقتیا.

موقع پر کردن فرم‌ها، گفتن امضا و رضایت ولی یا همسر هم لازمه. گفتم ولی که اینجا نیست، همسر هم ندارم. گفتن اگه نمیان تهران، باید تو یه دفترخونه امضا کنن و گواهی امضا بگیرید بیارید. گفتم باشه ولی تا جایی که یادم میاد دورۀ کارشناسی و ارشد از این کارا نکرده بودم. قبل از عید با بابا رفتم یه دفترخونه و اینا رو اونجا امضا کرد. بعد تو اینستا این فرمو پست کردم و نوشتم:

زن، زندگی، امضای ولی یا همسر زن پای فرم‌های مربوط به ورود و خروج و اسکان.



مقررات نامحبوب، 

قوانین دوست‌نداشتنی.

۲۵ نظر ۲۸ فروردين ۰۲ ، ۰۰:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۵۳- تهران (از هر وری دری ۲۷)

شنبه, ۸ بهمن ۱۴۰۱، ۰۳:۵۰ ب.ظ

ادامهٔ شماره‌گذاری از پست قبل:

۸۹. اون روز که داشتم می‌رفتم خونۀ نرگس، تو متروی تربیت مدرس با نگار قرار گذاشته بودم که باهم بریم. با بی‌آرتی داشتم می‌رفتم. از راننده پرسیدم کدوم ایستگاه باید پیاده شم که از اونجا بتونم برم مترو؟ اسم ایستگاه رو گفت. پیاده که شدم، مترو رو می‌دیدم. وایستادم و سرم تو گوشی در حال فرستادن لوکیشن (موقعیت مکانی) برای نگار و نرگس بودم و هندزفری تو گوشم و حواسم یه جای دیگه. نگو راننده از تو بی‌آرتی داشت صدام می‌کرد که مترو رو نشونم بده و من نمی‌شنیدم. بعد فکر کن راننده به یه رهگذر میگه اون خانمو صدا کن و منم چون هندزفری تو گوشم بود متوجه نبودم. رهگذر با ایما اشاره راننده رو نشونم داد و دیدم راننده داره با دستش مترو رو نشونم می‌ده. هم کلی خجالت کشیدم هم حس خوبِ مهم بودن و اهمیت داشتن بهم دست داد. کلی تشکر کردم و به روی خودم هم نیاوردم که مترو رو دیده بودم. یه جوری برخورد کردم که راننده فکر کنه اون بود که مترو رو نشونم داد و احساس مفید بودن بکنه.


۹۰. اون دوشنبه‌ای که رفته بودم معاونت گزارشا رو با کامپیوتری که روش برچسب نارنجی بود ارسال کنم، به دوستم پیام دادم که می‌خواستم فلان استاد رو هم ببینم و چون کلاسا به‌علت آلودگی مجازی شد ندیدم. دوستم گفت الان تو کتابخونه پیش اون استادم و منتظرتیم و اگه می‌تونی بیا. سریع پا شدم رفتم (فکر کنم حتی کامپیوترم خاموش نکردم و کیفم هم برنداشتم). فقط گوشی و کارت شناسایی برداشتم برای ورود به کتابخونه. این استادمون خیلی خوش‌صحبته و مثل خودم همیشه کلی خاطره داره برای تعریف کردن. یادم نیست چه بحثی شد که یاد خاطرۀ «عمه‌نه» افتاد. می‌گفت اون یکی استادمونو برادرزاده‌هاش عمه صدا می‌کردن. وقتی خاله میشه، خواهرزاده‌ش هم عمه صداش می‌کنه. اینا هم هی به بچه می‌گفتن عمه نه، خاله. بچه هم فکر می‌کرد اسمش عمه‌نه هست و استادمونو یه مدت عمه‌نه صدا می‌کرد. بعد که بزرگ میشه خاله گفتنو یاد می‌گیره. قبل از اینکه برم دیدن استادم و این خاطره رو بشنوم، یه کلیپ تو اینستا دیده بودم که یارو می‌ره دستشویی زنانه و می‌گن چرا اونجا رفتی و نرفتی مردانه؟ می‌گه چون روی درش نوشته مردا، نه. ینی مردها نرن اونجا. برای مردها نیست. اونجا هم نوشته زنا، نه. اینم چون مرد بود رفته بود اونجایی که روی درش نوشته بود زنانه. چنین تقطیعی یه بحث تخصصی تو زبان‌شناسی داره و منم اینو برای دوستان زبان‌شناس فرستاده بودم. ولی روم نشده بود برای استادهام هم بفرستم. نمی‌دونم بحثمون از کجا به عمه‌نه! رسید که من این کلیپ رو برای استادم هم تعریف کردم.


۹۱. معمولاً صفحۀ اول مجله‌ها می‌نویسن مسئولیت محتوای این شماره با سردبیر یا فلانی و بهمانی نیست و نویسندۀ مقاله مسئوله. این جمله همیشه تو همۀ شماره‌هامون طی ده سال اخیر بوده و تو این شماره هم بود. حالا نمی‌تونم تا حالا دقت نکرده بودن یا قانون عوض شده یا چی که این سری تذکر دادن این جمله رو برداریم و مسئولیت محتوا رو خودمون بر عهده بگیریم و اصلاً چه معنی داره که انجمن مسئول محتوای مجله‌ش نباشه. دیگه فرصت نشد برم از نزدیک پیگیر کارهای مجله باشم و علاقه هم ندارم. 


۹۲. یه اصل تو زبان‌شناسی هست تحت عنوان کم‌کوشی که همون‌طور که از اسمش مشخصه به کم کوشیدن مربوطه. مثلاً جاهایی که گویشور چندتا انتخاب داره، اون تلفظ یا اون ساختی رو استفاده می‌کنه که راحت‌تر و ساده‌تر و سریع‌تر باشه و منظورشو با صرف کمترین انرژی بیان کنه. تو همۀ زبان‌ها هم این اصل وجود داره. 

یه بار از یکی از بچه‌های زبان‌شناسی یه کار پیچیده که انرژی فراوانی لازم داشت خواستم انجام بده. در جوابم به این اصل اشاره کرد و گفت من به اصل کم‌کوشی اعتقاد دارم و با روش ساده‌تر پیش رفت.


۹۳. این سری که تهران رفته بودم، یه لیست نوشته بودم از افرادی که قرار بود ببینمشون و بعد از دیدنشون علامت می‌زدم کنار اسمشون. شش نفر، بدون علامت موندن و ندیدمشون. یه نفرم بود که کلاً فراموش کرده بودم اسمشو بنویسم و وقتی برگشتم یادم افتاد. ینی وقتی برای بار چندم پیام داد که هر موقع اومدی تهران خبرم کن ببینیم همو یادم افتاد که قبلاً هم این پیامو فرستاده بود و گفته بودم ایشالا خبر می‌دم و یادم رفته بود خبر بدم. حالا شاید اسفندماه دوباره برم. بهش خبر می‌دم اگه یادم بمونه :|


۹۴. تو خوابگاه دکتری به ترددی‌ها پتو هم می‌دن. ولی بالش ندارن. بار اول، تابستون که رفته بودم دوتا پتو گرفتم که یکی رو به‌عنوان بالش استفاده کردم و یکی به‌عنوان پتو که البته چون هوا گرم بود، نمی‌کشیدم روم. این سری که رفته بودم زمستون بود و یه پتو گرفتم که روم بکشم و پتویی که به‌عنوان بالش ازش استفاده کنم نگرفتم که اگه یکی سردش بود و پتوی بیشتری لازم داشت پتو کم نیاد. پس چی گذاشتم زیر سرم؟ دوستم پتوی مسافرتیشو لازم نداشت و داد به من. منم تا کردم و پیچیدمش لای کاور پارچه‌ای یک‌بارمصرف و تبدیلش کردم به بالش. موقع پس دادن هم دوستم رفته بود شهرشون. پتوشو گذاشتم روی تختش و چندتا نسکافه و دمنوش گذاشتم کنارش، برای تشکر. چندتا از نارنگیایی که نرگس داده بود رو هم به‌عنوان تشکر دادم به اون دوستم که بشقابشو بهم امانت داده بود. از دوست واحد روبه‌رویی هم با شکلات تشکر کردم.


۹۵. تو دانشگاه دورۀ کارشناسیم، همیشه تو سالن مطالعه و کتابخونه و آزمایشگاه و تقریباً همه جا یکی دوتا سجاده بود و هر کی هر موقع می‌خواست نماز بخونه یه گوشه نمازشو می‌خوند. اتفاق عجیب و نامأنوسی نبود. من خودم چون معمولاً کلاسام فشرده بود و فرصت نمی‌کردم برم مسجد، بیشتر نمازامو روی همون سجاده‌ها خونده بودم. ولی فضای فرهنگستان این‌جوری نبود و یه نمازخونه تو پارکینگ بود که اونجا می‌رفتیم. این سری از یکی از دوستان دانشگاه فعلی شنیدم که یکی از دانشجوها خودش روزنامه یا سجاده برده انداخته یه گوشۀ سالن مطالعه و خواسته نماز بخونه، مسئول اونجا گفته اینجا مسجد نیست و سالن مطالعه‌ست و اگه می‌خوای نماز بخونی برو مسجد. اونم البته وقعی ننهاده به حرف مسئول و نمازشو خونده.


۹۶. مدرس زبان کره‌ای از بچه‌ها خواسته بود دوتادوتا گروه تشکیل بدن برای مکالمه و تمرین. هر کدوم از یه شهر و دانشگاه متفاوت بودن و سن و سال‌ها و رشته‌ها هم متفاوت بود و همدیگه رو نمی‌شناختن. چهل نفر تو گروه تلگرامی بودن که باید دوتادوتا گروه تشکیل می‌دادن. دوتا پسر و بقیه دختر. پسرا ساکت بودن و کسی کاری به کارشون نداشت ولی نحوۀ گروه پیدا کردن دخترا عالی بود. یکی نوشته بود «من اعلام آمادگی می‌کنم. هر کی منو بخواد می‌تونه بخواد». یکی نوشته بود «یه مهرماهی مغرورم. کسی منو نمی‌خواد؟» اون یکی نوشته بود «اردیبهشتی‌ام»، یکی دیگه «تیرماهی». یکی نوشته بود «موجبات خنده‌تون میشم و فیلم زیاد می‌بینم». یکی دیگه هم از شهرش مایه گذاشته بود. این وسط یه نفر روی هم‌گروهیش غیرتی شده بود که دیگه نباید با کسی جز من حرف بزنی. یکی دیگه ریپلای کرده بود روی پیام اون غیرتی و نوشته بود «روزای اول رابطه». یه نفرم آخر از همه اومد نوشت هر کی موند بیاد با من. بعد از چند ساعت دوباره یکی اومد نوشت من تنهام، سرپرستی منم به عهده بگیرید. یکی قبولش کرد و با استیکر ذوق‌مرگی نوشت وای بختم باز شد. یه نفرم تازه وارد بحث شده بود و نمی‌دونست چه خبره.


۹۷. به‌دلیل شیوع کرونا، کلاسای دکتریم مجازی بود و تا قبل از آزمون جامع هم‌کلاسیامو از نزدیک ندیده بودم و ارتباط چندان صمیمانه‌ای هم تو این دو سه سال بینمون شکل نگرفته بود که بپرسیم یا بدونیم چند سالمونه. فقط از روی عددی که تو ایمیل یکیشون بود من حدس می‌زدم هم‌سن باشیم و چون خودم سه سال پشت کنکور مونده بودم، فکر می‌کردم بقیه تو اولین مصاحبه قبول شدن و از من کوچیک‌ترن. تیرماه، روز آزمون وقتی صحبت سن و سال و تجرد و تأهل شد تازه فهمیدم به جز اون یه نفر، بقیه از من بزرگترن و دهه‌شصتی‌ان. بعد بازم با خودم فکر کردم شصت‌ونه باشن. چون بیشتر از این بهشون نمیومد. این بار (آذرماه) ارتباطم باهاشون نزدیک‌تر شده بود و وقتی فهمیدم یکیشون متولد پنجاه‌ونهه و یکیشون شصت، حقیقتاً کفم برید و کرک و پرم ریخت. اصلاً بهشون نمیومد چهلو رد کرده باشن. بماند که خودم با سی سال سن به دبیرستانی‌ها شبیهم.


۹۸. تخصص یکی از استادهای فرهنگستان مرتبط با موضوع رسالۀ دکتریمه. یه بار که رفته بودم ببینمش، گفتن بازنشسته شده و رفته شهرشون. ندیدمش تا حالا. پرسیدم کجاییه؟ کدوم شهر رفته؟ گفتن تبریز :| حالا این سری که رفته بودم فرهنگستان شماره‌شو گرفتم ولی نمی‌دونم کجای تبریز باهاش قرار بذارم :|


۹۹. امسال، تابستون تو دانشگاه نمایشگاه فرش بود. بعد از آزمون جامع اولمون (تیرماه) با هم‌کلاسیام یه سر رفتیم ببینیم تو این نمایشگاه چه خبره و چی می‌فروشن. یکی از تابلوفرش‌ها که تصویر پادشاهان ایرانو داشت توجهمونو به خودش جلب کرد. از هر سلسله یک فرد شاخص رو انتخاب کرده بودن. با این سؤال که پس چرا هیچ نشانه‌ای از انقلاب اسلامی تو این تابلو نیست و باید این گوشه و اون گوشه هم عکس رهبران رو می‌ذاشتن که کامل بشه به دوستم گفتم بیا بریم نزدیک‌تر ببینم از سلسلۀ زندیه کیو انتخاب کردن. اون موقع بحث وکالت دادن و ندادن پیش نیومده بود هنوز. کریم خانو نشونش دادم و براش توضیح دادم که من یه زمانی عاشق لطفعلی خانشون بودم. دیگه نگفتم اسم اولین وبلاگم هم لطفعلی خان زند بود. چندتا سلفی گرفتیم و بگو بخند و شوخی و اندک اطلاعات تاریخیمونو باهم به اشتراک گذاشتیم و به مسیرمون ادامه دادیم.

کین نعمت و مُلک می‌رود دست‌به‌دست.


۸ نظر ۰۸ بهمن ۰۱ ، ۱۵:۵۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

این عکسا رو موقعی که تهران بودم تو اینستا منتشر کرده بودم تا وقتی برگشتم تو وبلاگم هم بذارم. شماره‌هایی که رنگشون قرمزه، فقط تو صفحۀ فک و فامیل، و شماره‌هایی که رنگشون آبیه هم تو صفحۀ فک و فامیل هم تو صفحۀ دوستان و استادان منتشر شده. توضیحات با شماره‌های مشکی‌رنگ هم مختص وبلاگه.

ادامهٔ شماره‌گذاری از پست قبل:

۵۳. اگه برنجتون شفته شد و فکر کردید چه بد شد که این‌جوری شد، بدانید و آگاه باشید که همیشه یه حالت بدتر هم وجود داره. به این صورت که داشتم بقیهٔ اون برنج شفتهٔ شب قبلمو گرم می‌کردم برای ناهار امروز، که حواسم پرت شد و یادم رفت و سوخت.

الان با سه‌تا هود که تا آخرین درجه روشنشون کردم و ملاحظه می‌کنید هم این بوی سوختگی رو نمی‌تونم محو کنم.



۵۴. چهارشنبه نزدیک ظهر یکی از دوستان دورهٔ کارشناسیم (زینب) با پسرش اومده بود دانشگاه، که بعد از هفت سال ببینیم همو.

۵۴.۵. این دانشگاه فعلی من دانشگاه دورۀ ارشد زینب بوده. زینب جزو اولین دوستان شریفیمه و دومین کسیه که بیشترین واحد مشترک باهم داشتیم و زیاد همو می‌دیدیم. از ترم اول باهم بودیم و اولین هم‌گروهیم هم بود. یادمه پنج‌تا دختر تو کلاس اصول برقمون بود و سی چهل‌تا پسر. من و زینب و زهرا و حکیمه و فاطمه که نیوشا صداش می‌کردن. چهارتا از این پنج‌تا دختر، چادری بودن و دوتادوتا همگروه شدن. من و زینب، زهرا و حکیمه. نیوشا تنها موند و با یکی از پسرا همگروه شد. من اون سال آزمایشگاه فیزیک هم برداشته بودم. اونجا هم تعداد دخترا فرد بود و چون فیزیک درس تخصصیمون نبود، از همۀ رشته‌ها بودن تو آزمایشگاه. از دخترا کسیو نمی‌شناختم تو آزمایشگاه. همه دوتادوتا گروه تشکیل دادن و من با یه پسر برقی که همیشه یا دیر میومد یا نمیومد هم‌گروه شدم. با اینکه هم‌ورودی بودیم ولی بعد از اون ترم دیگه هیچ وقت ندیدمش و اسمشم یادم نیست. اگر اشتباه نکنم یه محمد تو اسمش یا فامیلیش داشت. حتی یادم نمیاد چی صداش می‌کردم. حتی تو عکس دسته‌جمعیِ دویست‌نفری فارغ‌التحصیلیمون هم نیست.



۵۵. اول رفتیم مسجد دانشگاه نماز خوندیم و بعدشم رفتیم امامزاده قاضی صابر که همین بغل دانشگاهه. هندونه و کیک (دستپخت زینب بود) خوردیم و با در و دیوار و عکسای روی در و دیوار سلفی گرفتیم و حدودای سه‌ونیم اونا رفتن خونه‌شون و منم برگشتم خوابگاه وسایلمو جمع کنم برم راه‌آهن. ساعت هفت بلیت داشتم.



۵۶. ازش خواستم ازم عکس بگیره. داره بارون میاد و زمین خیسه. تازه بعد از برگشتن من به تبریز بارندگی‌ها شروع شد و شدت گرفت و به برف تبدیل شد.



۵۷. تو امامزاده به محمد (پسر دوستم زینب) گفتم اینجا می‌تونی یواشکی آرزوتو به امامزاده بگی تا برآورده کنه. نزدیک ضریح رفت و یواشکی گفت ماشین کنترلی.

کاش منم حداقل یه آرزو حتی در حد همین ماشین کنترلی داشتم. دلی که چیزی نخواد، مُرده به‌نظرم. شاعر می‌فرماید بی‌همگان به سر شود، تو هم روش.

هر دو عکس از یه ضلع گرفته شدن، اما در جهت مخالف. طوری کنار هم گذاشتمشون که تشکیل مکعب بدن.



۵۸. هندوانهٔ یلدای ۱۴۰۱، امامزاده قاضی صابر



۵۹. شیرینی کشمشی رو یه دانشجو به اسم عفت که ترک اردبیل بود و پژوهشگر برتر شده بود آورد. اون یکی هم شیرینی عقد دختری به اسم منتها بود. انارو یکی از دانشجوهای ترددی به اسم نسرین بهم داد. اونم ترک بود و اهل سراب. انارو به سه قسمت تقسیمش کردم و دوتاشو بردم برای هم‌کلاسیام. همونایی که شامو با یکیشون می‌خوردم، ناهارو با یکیشون. بشقاب هم امانت اونی بود که ظهرا باهم می‌رفتیم سلف و غذاشو نصف می‌کرد و لپه‌ها و لوبیاها رو جدا می‌کرد از خورشتم.



۶۰. یکی از دانشجوهای کارشناسی تو سلف لواشک خونگی می‌فروخت. ده تومن. نسیه هم می‌فروخت. چند نفر که نسیه گرفته بودن، دنبالش بودن که پولشو بدن. ولی شماره‌ای ازش نداشتن. اتفاقی دیدمش و شماره‌شو گرفتم که بدم به اونایی که دنبالش بودن. گفتم می‌تونم برات تبلیغ هم بکنم. اجازه گرفتم که از لواشکاش عکس بگیرم و شماره‌شو بدم به جماعت لواشک‌دوست که اگه خواستن باهاش تماس بگیرن.



۶۱. دارم خوابگاهو به مقصد تبریز ترک می‌کنم بالاخره. هر چند، بیشتر کارایی که قرار بود انجام بدمو به‌خاطر آلودگی هوا و مجازی شدن دانشگاه نتونستم انجام بدم.

یه سریا تبلیغات اصلاح ابرو و تایپ و ترجمه و... چسبونده بودن رو در و دیوار آسانسور. به سرم زد تبلیغ لواشکای دختر لواشک‌فروش رو هم بچسبونم اونجا ولی دیرم شده بود و فرصت نبود. اینم اضافه کنم که خودم نخریدم. چون اگه نبینم یه چیزیو چجوری درست کردن نمی‌خورم و تو مهمونیا هم اگه از تمیزی میزبان اطمینان داشته باشم می‌خورم :| موقع تبلیغم می‌گفتم که صرفاً دارم معرفی می‌کنم، ولی همون معرفی کردنام هم فروششو بیشتر کرد.




۶۲. تهران و بوی ذرت مکزیکی و غروب

تهران و چند خاطرۀ افتضاح و خوب

تهران و خط متروی تجریش تا جنوب

این شهر خسته را به شما می‌سپارمش

تهرانِ سکته کردۀ از هر دو پا فلج

تهرانِ وصله پینه شده با خطوط کج

تهرانِ تا همیشه ترافیک تا کرج

این شهر خسته را به شما می‌سپارمش



۶۳. صبح یکی از دانشجوهای تردّدی خوابگاه (دانشجوهایی که یکی دو شب بیشتر نمی‌مونن) ارائه داشت. ارائه‌ش مجازی بود و شب تا دیروقت و از صبح زود درگیر آماده کردن اسلاید و مطلب بود. صبح مشغول کارهای خودم بودم که متوجه شدم میکروفنش روشن نمیشه و صداشو ندارن. از اونجایی که اولین بارش بود مجازی ارائه می‌داد و تجربهٔ این مسائلو نداشت و از اونجایی که دو سال سابقهٔ تحصیل مجازی و هر هفته یه ارائه تو کارنامه‌م داشتم و با انواع مشکلات صوتی و تصویری دست و پنجه نرم کرده بودم، چم و خم کار دستم بود. همین‌جوری که سرم به کار خودم بود بهش گفتم به مرورگرت مجوز دسترسی به میکروفن بده. انقدر استرس داشت که متوجه نمی‌شد چی می‌گم. گوشیشو گرفتم و اجازهٔ دسترسی دادم. رو لپ‌تاپشم نشون دادم از کجا مجوز میدن. گفتم این‌جوری باید فعالش کنی. درست شد.

عصر که برگشتم این یادداشتو با این دوتا ویفر رو تختم گذاشته بود و رفته بود.

اسم و شماره‌ای ازش ندارم و احتمالاً دیگه نبینمش، چون خودمم سال به سال می‌رم خوابگاه و ترددی‌ام!، ولی دوست داشتم حس خوب این دو خط قدردانیشو برای کارِ واقعاً کوچیکم ثبت کنم اینجا.



۶۴. وقتی می‌گیم یه کاری مثل آب خوردنه، ینی راحته. وقتی هم می‌خوایم به‌صورت گفتاری جملهٔ «کار خوب کردن مثل آب خوردن است» رو بنویسیم، می‌نویسیم «مثل آب خوردنه». نمی‌نویسیم مثل آب خوردنِ. اون علامت کسره رو به‌جای «ه»ای که معنیِ «است» می‌ده استفاده نمی‌کنیم.

این بطری آبو از قطار گرفتم. نام تجاریش دی‌دیه و هنوز نمی‌دونم دی‌دی چه ارتباطی به آب و نوشیدنی داره و ینی چی. ولی آره، به‌نظر منم کار خوب کردن مثل آب خوردن راحته. ولی خوب کار کردن یه کم سخت‌تره.



۶۵. با همون قطار ۴۸۱ مشهد-تبریز که از تهران رد می‌شه دارم برمی‌گردم. یلداتون مبارک 🍉



۶۶. از میز یلدای رستوران قطار عکس نگرفتم. تو کوپه دو نفر بودیم. هم من خسته بودم، هم دختری که باهام همسفر بود. به‌قدری خسته بودیم که از وقتی سوار قطار شدیم خوابیدیم تا صبح. می‌گفت شوهرش داشته می‌رسوندتش راه‌آهن. انقدر ترافیک سنگین بود که از قطار بعدازظهر جا مونده و قطار ساعت هفتو گرفته. بعد که دیده ترافیک همچنان سنگینه و به قطار هفت هم نمی‌رسه، از ماشین پیاده شده و با مترو خودشو رسونده به راه‌آهن. مترو هم به‌شدت شلوغ بوده گویا. چون که شب یلدا بود.


۶۷. روز آخر، تصمیم گرفتم با بی‌آرتی برم راه‌آهن. دوستام توصیه می‌کردن زود راه بیافتم؛ چون شب یلداست و ترافیکه. منم به خیال اینکه بی‌آرتی مسیرش جداست و ترافیک تأثیری تو عملکردش نداره عجله‌ای نداشتم. مسیرم هم باز به خیال خودم سرراست بود. از شمال تهران به جنوب تهران. چهار چهارونیم راه افتادم و انتظار داشتم شش برسم ولی نزدیک سه ساعت طول کشید. در حالی که اومدنی همون مسیر کمتر از یه ساعت طول کشیده بود. شانس آوردم که قطار از مشهد میومد و تأخیر داشت. اگه تأخیر نداشت حتماً جا می‌موندم.


۶۸. پدیدۀ جدیدی که این بار باهاش روبه‌رو بودم شکسته بودن و روشن نبودن یا کلاً عدم وجود دستگاه‌های پرداخت بلیت اتوبوس و بی‌آرتی بود. گیت‌های مترو سالم بودن و مردم کارت می‌زدن، ولی اتوبوس‌ها یکی‌درمیون کارت‌خوان‌هاشون شکسته بودن. جاهایی هم که دستگاهش سالم بود مردم کارت نمی‌زدن. حتی بعضی جاها راننده‌ها خودشون خاموش کرده بودن مردم کارت نزنن. من تا جایی که تونستم کارت زدم ولی چند بار پیش اومد که سایر مسافرها بهم گفتن چرا می‌زنی، نزن. ولی تبریز اصلاً این‌جوری نیست و کنار هر دستگاهی یکی وایستاده که حتماً کارت بزنی بعد سوار شی.


۶۹. وقتی داشتم می‌رفتم راه‌آهن، تو بی‌آرتی با یه خانومی هم‌صحبت شدم. از ته‌لهجه‌ش حدس زدم ترکه. اون ازم پرسید کدوم شهر می‌ری و گفتم تبریز، ولی من نپرسیدم خودش کجاییه. یه جایی یکی بهش زنگ زد و باهاش ترکی حرف زد. ولی بعدش بازم نپرسیدم ترک کجاست. می‌گفت «انقدر که من الان استرس دارم از قطار جا بمونی خودت نداری». خب چی کار می‌کردم؟ با استرس من اتوبوس تندتر که نمی‌ره.


۷۰. من با بی‌آرتی چمران داشتم می‌رفتم. می‌تونستم یه جایی پیاده شم و بقیۀ مسیرو با بی‌آرتی راه‌آهن برم. فکر کردم اگه پیاده شم و دوباره سوار شم وقتم تلف میشه و ممکنه ایستگاه انقدر شلوغ باشه که نتونم سوار شم. در حالی که تو این بی‌آرتی روی صندلی نشسته بودم. این شد که پیاده نشدم و تا ایستگاه رباط کریم رفتم که اونجا پیاده شم و از شوش خودمو برسونم راه‌آهن. مسیرش یه جوری بود که فقط می‌شد پیاده رفت و منم ذهنی بلد بودم نقشه رو. نزدیک راه‌آهن به یه سه‌راهی رسیدم. انقدر عجله داشتم که فکر کردم اگه از گوشیم نگاه کنم دیر میشه. از یه خانوم رهگذر! پرسیدم ایستگاه راه‌آهن کدوم‌وره؟ بدون اینکه عمدی در کارش باشه ۱۸۰ درجه اشتباه گفت و من دور شدم از راه‌آهن. یه کم رفتم و احساس کردم که نباید این همه مغازه تو مسیرم باشه. از یه پسربچه پرسیدم این مسیر تهش راه‌آهنه؟ گفت نه، راه‌آهن اون‌وره. سریع برگشتم. برای اینکه مطمئن شم از یه مغازه‌دار هم پرسیدم و بالاخره پنج دقیقه قبل از ساعت حرکت قطار رسیدم. دیگه فرصت نبود برم نمازمم بخونم. چون از اذان مغرب یکی دو ساعتی گذشته بود و قطار دیگه برای نماز نگه‌نمی‌داشت. وضو داشتم و برنامه‌م این بود وقتی رسیدم راه‌آهن سریع بخونم و سوار قطار شم. ولی دیگه فرصت نبود. از دست اون خانومه که مسیرو اشتباه نشونم داد هم ناراحت و عصبانی نبودم. با خودم گفتم صلاحم این بوده که یه ربع دیرتر برسم. شاید تو مسیرم یکی بوده که نباید می‌دیدم یا اتفاق بدی قرار بود بیافته. یا شایدم خودم قبلاً بدون اینکه عمدی در کارم باشه یکی رو اشتباه راهنمایی کردم و این تاوان اون کارم بوده. به هر حال آدم باید در همه حال راضی و شاکر باشه. رسیدم دیدم نوشته که قطار تأخیر داره و هنوز نرسیده. رفتم نمازم هم خوندم.


۷۱. تیرماه که رفته بودم خوابگاه (برای بار اولی که آزمون جامع داشتیم)، چندتا دوست تردّدی پیدا کردم. اون‌ها هم سالی و ماهی یکی دو بار خوابگاه می‌رفتن. یکیشون از اینا بود که به‌زور واکسن زده بود. حالا بهم پیام داده که این سری که رفتی خوابگاه ازت کارت واکسن خواستن؟ دوز سوم رو اگه نزده باشیم اسکان نمی‌دن؟ گفتم کارت واکسن نخواستن، ولی من چند ماه پیش دوز چهارمم رو هم زدم و تو سامانه کنار شمارۀ دانشجوییم ثبت شده و دانشگاه می‌دونه کی چند بار واکسن زده. شاید چون دیدن زده‌م نخواستن. من اگه موقعیتش پیش بیاد پنجمی رو هم می‌زنم اون وقت هنوز که هنوزه یه عده با واکسن مشکل دارن و افتخار هم می‌کنن که تا حالا نزدن.


۷۲. اون هفته که من تهران بودم بابا هم مسافرت رفته بود و تلفنی نمی‌تونستیم صحبت کنیم. یه بار که با اینترنت خوابگاه و دانشگاه و با بستۀ گوشیم فیلترشکنم وصل نشد و گوگل‌میت و یه سری از ابزارهای گوگل هم باز نشد و به مرز کلافگی و استیصال رسیدم تو اسکای‌روم، تو لینک یکی از کلاسا در قالب ارائه! باهاش تماس تصویری گرفتم.


۷۳. یکی تو یه گروهی پیام گذاشته بود که برای گزارش کشف حجاب به فلان شماره زنگ بزنید. یه فایل صوتی هم فرستاده بود از یه خانوم‌جلسه‌ای که ابراز نگرانی کرده بود و خواسته بود واکنش نشون داده بشه به این قضیه. نمی‌خواستم بحث کنم ولی یه وقتایی حس می‌کنم نباید سکوت کنم. نوشتم که من این خانومو نمی‌شناسم و نمی‌دونم ساکن تهرانه یا نه، ولی وضعیت اینجا طوریه که تو دانشگاه و خیابون و مترو و تقریباً هر جا که رفتم بیشتر خانوما حجاب ندارن. کسی هم کاری به کارشون نداره. یکی دو نفرم نیستن که با تذکر و گزارش حل بشه. گر حکم شود که مست گیرند، در شهر هر آنکه هست گیرند. طرف برگشته می‌گه «ما مأمور به تکلیفیم نه نتیجه». حالا نمی‌دونم این سخن گهربار از کیه و برای چه موضوعی گفته، ولی همین تکالیفه که گند زده به نتیجه و رسیدیم به این نقطه :|


۷۴. مهرماه ۹۴، یه بار سر کلاس استاد شمارۀ ۳، بحث نام‌گذاری شد و چندتا مثال از برندهایی که ترکی هستن آوردم. بعد از اون دیگه هیچ وقت این بحث پیش نیومد. این سری که رفته بودم فرهنگستان، استادهای ارشدم راجع به موضوع رسالۀ دکتریم پرسیدن. وقتی گفتم نام‌های تجاری، استاد شمارۀ ۳ به استاد شمارۀ ۱۱ گفت ایشون اون موقع که دانشجوی ما بود هم به این موضوع علاقه داشت و یه بار سر کلاس نام‌های تجاری‌ای که به زبان‌های دیگه بودنو آورد.

چجوری یادش مونده بود؟


۷۵. سوار اتوبوس بودم و آخرین ایستگاه قرار بود پیاده شم. دوتا دانشجوی دختر (که بعداً باهاشون هم‌صحبت شدم و فهمیدم کارشناسی هستن و هم‌دانشگاهی) هم بودن و اونا هم داشتن می‌رفتن خوابگاه. راننده ازشون پرسید شما کجا پیاده می‌شین؟ اونا هم ایستگاه آخر بودن. راننده فهمید هرسه‌مون داریم می‌ریم خوابگاه، گفت خوبه که باهمین و این‌جوری خیال منم راحته.


۷۶. داشتن از بیمارستان برمی‌گشتن. به راننده گفتن مسموم شده بودیم. راننده گفت تا می‌تونید غذای دانشگاهو نخورید. پیاده که شدیم از دخترا پرسیدم غذای دانشگاه یا خوابگاه مسمومتون کرده بود؟ گفتن نه. گفتم کاش به راننده می‌گفتید که تصور اشتباهش به‌عنوان خبر جدید پخش نشه. بیرون غذا خورده بودن.


۷۷. شنبه شب وقتی داشتم از باغ کتاب برمی‌گشتم خوابگاه، ترافیک سنگین بود. یه مسیر اتوبوس هست از حقانی تا شیخ بهایی که تازه کشفش کردم. از گاندی هم رد میشه. راننده پرسید اگه کسی قبل از گاندی پیاده نمیشه، دور بزنم و از یه جای دیگه برم که نخورم به ترافیک و سه ساعت معطل نشید. ده دوازده نفر بودیم و همه بعد از گاندی بودن. پرسید که حق کسی که زودتر قراره پیاده بشه ضایع نشه و از مسیرش دور نشه. اما من داشتم به اونایی که قبل از گاندی تو ایستگاه منتظر اتوبوس بودن و می‌خواستن سوار این اتوبوس شن فکر می‌کردم. حس می‌کنم حق اونا ضایع شد. هر چند ترافیک انقدر سنگین بود که سه ساعت طول می‌کشید تا برسیم بهشون و برسونیمشون به مقصد.


۷۸. معمولاً تو خیابون هندزفری تو گوشمه و انتخاب آهنگا رو هم می‌ذارم روی حالت تصادفی و رندوم. یه فولدر دارم که نزدیک هزارتا آهنگ توشه و همه جور آهنگی هم توشه. همه جور، ینی واقعاً همه جور. نمی‌دونم آهنگ شاهچراغ از فرشاد کاکو! رو چه کسی برام فرستاده بود و از کی داشتمش که یادم نبود. وقتی گفت توی شاهچراغ زیر چلچراغ وعده کردی قلبم مچاله شد. نتونستم تا آخر گوش بدم و زدم بعدی.


۷۹. اون روز که به دعوت دوستم رفتم باغ فردوس، موزۀ سینما ایام فاطمیه بود. آخرای مراسم یه کلیپ پنج‌شش‌دقیقه‌ای گذاشتن با عنوان «قول مادرانه». فکر کردم به ایام فاطمیه و روز مادر مربوطه. قبلاً ندیده بودمش و موقع شروع کلیپ هم ننوشته بود به چه مناسبتیه. تا یکی دو دقیقه همچنان فکر می‌کردم موضوعش مادره، ولی نبود. ببینید اگر ندیده‌اید.


۸۰. تو معاونت فرهنگی یه کاری داشتم و با دوستم رفتم اون کارو انجام بدم. دوستم بیرون منتظر بود. یه خانومی اونجا بوده و می‌گه چرا بیرون وایستادی و بیا تو. اومد و اون مسئولی که قرار بود اون کارو انجام بده طولش می‌داد. البته دوستم هم کار خاصی نداشت و قرار بود از اونجا بریم سلف برای ناهار. بیشتر نگران این بودم که سلف تعطیل بشه و دوستم بی‌ناهار بمونه. اون خانومی که به دوستم گفته بود بیا تو، وقتی فهمید ما دکتری هستیم کلی تعجب کرد که چرا انقدر فروتنی و خشوع و خضوع دارید و چرا بهتون نمیاد دکتری باشید و چرا از موقعیتتون استفاده نمی‌کنید و چرا فلان و چرا بهمان. می‌گفت دانشجوی دکتری که مثل دوستم این‌جوری مؤدبانه پشت در منتظر باشه و مثل من مؤدبانه بشینه ندیده بود. هی می‌گفت چرا از موقعیتتون استفاده نمی‌کنید؟ اونجا کارمون که تموم شد رفتیم سلف. تو سلف به دوستم گفتم منظورش چی بود؟ دوستم گفت چند وقت پیش یه دانشجوی دکتری رو تو سلف دیده که داد و بیداد راه انداخته بوده که من چون دانشجوی دکتری‌ام باید گوشت بیشتری تو خورشتم بریزید. منظور اون مسئول هم لابد یه همچین چیزایی بود دیگه. مثلاً انتظار داشت بقیه رو از روی صندلی بلند کنیم و خودمون بشینیم یا بقیه موظف باشن کار ما رو زودتر راه بندازن چون ما دکتری هستیم.


۸۱. یکی از دوستام که کلاساش تموم شده کارت دانشجوییشو داده به اون یکی دوستم که با کارتش هر روز غذای دانشگاهو بگیره و بده به یکی از خانوم‌های خدماتی دانشگاه. اونم می‌گیره و می‌بره برای بچه‌هاش. خانومه رو نمی‌شناختم من. یه بار که با دوستم داشتیم می‌رفتیم، دیدم دوستم با یکی احوال‌پرسی می‌کنه و می‌گه غذاتون تو یخچاله و صبر کنید برم بیارم و یه سری صحبت دیگه. بدون خداحافظی با دوستم ازش جدا شدم و انگار نه انگار که باهم بودیم. رفتم که نه من خانومه رو ببینم نه اون منو. بعداً از دوستم عذرخواهی کردم که یهو بدون خداحافظی رهاش کردم. گفتم که نمی‌خواستم خانومه رو ببینم و بفهمم کیه و بشناسمش و اونم منو نبینه و احتمالاً خجالت نکشه. روز بعدش خانومه یه ظرف ترشی آورده بود برامون، به‌عنوان تشکر و قدردانی.


۸۲. تو خوابگاه یه اتاقی بود به اسم اتاق تلویزیون. انجمن ما چهارشنبه یه برنامۀ مجازی مشترک با انجمن‌های دیگه و دانشگاه‌های دیگه داشت. اون روز و اون ساعت چون ما کلاس کره‌ای هم داریم، من کلاس کره‌ای رو اداره می‌کردم و یکی از بچه‌های رشتۀ زبان روسی اومده بود کمکم برای ادارۀ اون برنامۀ مشترک. هم‌اتاقیم (همون دختر سرابی) چون خواب بود و چون ما قرار بود حرف بزنیم، رفتیم اتاق تلویزیون. یه دختر تو اتاق تلویزیون داشت درس می‌خوند. ما که حرف می‌زدیم، تمرکز اونم به هم می‌خورد. گفت میشه یه کم آروم‌تر صحبت کنید؟ گفتم چرا نمی‌رید سالن مطالعه؟ گفت آسم دارم و اونجا هواش اذیتم می‌کنه. گفتم باشه یه کم آروم‌تر حرف می‌زنیم ولی اینجا اتاق تلویزیونه و ما می‌تونیم تلویزیونم روشن کنیم و فوتبال هم ببینیم حتی.


۸۳. ترددی این‌جوریه که هر روز یه هم‌اتاقی جدید داری و روز بعدش دیگه اونو نداری. دکتری هم این‌جوریه که هم‌کلاسیات هر سن و سالی دارن. یکی ممکنه نوه هم داشته باشه حتی. اکثراً ده‌شصتی و پنجاهی بودن و من تنها دهه‌هفتادی جمعشون بودم. هر بارم بحث سن و سال می‌شد می‌گفتم تازه سه سال هم پشت کنکور بودم. تا اینکه یه هم‌اتاقی اومد متولد هفتادوچهار. در نظرِ ما هفتاده‌ویکیا، هفتادوچهاریا بچه‌ن هنوز. وقتی تعجبمو دید گفت تازه یه سالم پشت کنکور مونده بودم.


۸۴. می‌خوام به این شرکت آب معدنی دی‌دی ایمیل بزنم بگم غلط نوشتن اون جمله رو. آدرس ایمیلشون روی بطری هست. فعلاً حالشو ندارم.


۸۵. قبل از اینکه برم تهران هواشناسی رو چک کرده بودم و اون هفته قرار بود بارش برف و باران داشته باشیم. منم دوتا لباس گرم برداشته بودم با خودم. ولی نه بارش چشم‌گیری داشتیم نه هوا انقدر سرد شد که من انتظار داشتم. شایدم سرمای تبریز سطح توقعمو بالا برده.


۸۶. از ویژگی‌های شاخص و حال‌به‌هم‌زن خوابگاه دختران پخش‌وپلا بودن موهای سی‌چهل‌سانتی و بعضاً یک‌متری روی موکت‌ها و فرش‌های اتاق‌هاست. هر چقدرم بین خودشون قانون بذارن که داخل اتاق موهاشونو شونه نکنن، بازم همیشه زمین پر از موئه. روز اول که وارد اتاق شدم دیدم روی فرش و سرامیک پر از آشغال و موئه. یه دفتر گذاشته بودن جلوی در اتاق مسئول خوابگاه و دانشجوها درخواستاشونو اونجا نوشته بودن. رفتم درخواست بدم تمیزش کنن که دیدم چند نفر قبل از من این کارو کردن. حضوری رفتم و توضیح دادم که اگه یه شب بود تحمل می‌کردم، ولی نمی‌تونم یه هفته تو این شرایط زندگی کنم. صبحش خانومی که هر روز میومد سرویس‌های بهداشتی و آشپزخونه رو تمیز می‌کرد اومد و اتاق ترددی رو هم جارو کرد و روی میزا رو تمیز کرد. کلی ازش تشکر کردم و تو اون فاصله که کار می‌کرد رفتم اتاق دوستم که جلوی من معذب نباشه. میوه و شیرینی هم گذاشتم براش، ولی نخورد. چند روز بعد یه دانشجوی بیرجندی (شایدم بجنوردی! بروجرد و بروجن هم می‌تونه باشه) اومد. از تمیزی اتاق تعجب کرده بود. می‌گفت هر ماه میام و هیچ وقت اینجا رو این‌جوری مرتب و تمیز ندیده بودم.


۸۷. روز دوم حضورم در خوابگاه، یکی از دخترا اومد ازم پرسید شما هر شب برقای سالن و سرویس بهداشتی و آشپزخونه رو خاموش می‌کنی؟ گفتم چطور؟ گفت آخه دانشجوهای ثابتِ اینجا این کارو نمی‌کنن و شما چون جدید اومدی حدس زدم کار شماست. اگه ممکنه بذارید روشن بمونه. گفتم شبا که همه خوابن. اسراف میشه اگه روشن بمونن. گفت یکی از دوستام که فنی خونده می‌گه اینا عمرشون با روشن و خاموش شدن کم میشه. یه کم فکر کردم و گفتم منم یه کم از مسائل فنی سر در میارم. یه چند روز فرصت بده برم تحقیق کنم بعد میام بهت می‌گم که دوستت راست می‌گه یا نه. تحقیق! کردم و فهمیدم یه نوعی از ال‌ای‌دیا این‌جوری هستن که با روشن و خاموش شدن عمرشون کم میشه. ینی اونی که در مجموع ده ساعت روشن بوده ولی صد بار روشن و خاموش شده، دوام و عمرش از اونی که صد ساعت مداوم روشن بوده کمتره. ینی اونی که روشن و خاموش نشده، هزار ساعتم عمر می‌کنه ولی اینی که روشن و خاموش شده، با اینکه در مجموع ده ساعت روشن بوده، ممکنه تو ساعت یازدهمش بسوزه. البته همه‌شون این‌جوری نیستن. موقعی که داشتم می‌رفتم، بهش گفتم دوستت اشتباه نگفته. البته نمی‌دونم اینا از اون نوع ال‌ای‌دیا باشن ولی میشه احتیاط کرد و زیاد خاموش و روشنشون نکرد. ولی خب این‌جوری انرژی بی‌خودی هدر می‌ره و دیگه تصمیم با خودتونه که انرژی رو هدر بدید یا به سالم موندن ال‌ای‌دیا فکر کنید.


۸۸. یکی از اتفاقاتی که خوشحالم می‌کنه تموم شدن چیزها در آخرین روز کاربردشونه. مثل تموم شدن خودکار و دفتر مشق روز آخر مدرسه و تموم شدن محتویات یخچال قبل از سفر. سر جلسۀ آزمون جامع، موقع جواب دادن به سؤال آخر خودکارم تموم شد و از اونجایی که آخرین سؤال آخرین امتحانم بود ذوق کردم. ولی جوابم نصفه مونده بود و بقیه‌شو با یه خودکار دیگه نوشتم. اگه چند سطر دیرتر تموم می‌شد بیشتر ذوق می‌کردم ولی همونم مایهٔ مسرّتم بود.

۱۳ نظر ۰۱ بهمن ۰۱ ، ۱۳:۵۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۵۱- تهران ( ۲۶ و ۲۷ و ۲۸ آذر)

چهارشنبه, ۲۸ دی ۱۴۰۱، ۰۴:۵۷ ب.ظ

این عکسا رو موقعی که تهران بودم تو اینستا منتشر کرده بودم تا وقتی برگشتم تو وبلاگم هم بذارم. شماره‌هایی که رنگشون قرمزه، فقط تو صفحۀ فک و فامیل، و شماره‌هایی که رنگشون آبیه هم تو صفحۀ فک و فامیل هم تو صفحۀ دوستان و استادان منتشر شده. توضیحات با شماره‌های مشکی‌رنگ هم مختص وبلاگه.

ادامهٔ شماره‌گذاری از پست قبل:

۳۶. شنبه صبح قبل از اینکه برم مسجد و بعدش برم فرهنگستان و با نمکدون سلفی بگیرم و بعدش برم باغ کتاب و بعدشم با پنج‌تا تخم‌مرغ برگردم خوابگاه، یه کار دیگه هم کردم. اون کار این بود که صبح علی‌الطلوع، خروس‌خون پا شدم رفتم دانشکده و برنامۀ کلاسی استادها رو نگاه کردم ببینم چه کلاسی دارن. ساعت ۸ تا ۱۰ اجازه گرفتم و نشستم سر کلاس رده‌شناسی استاد شمارۀ ۱۸ و ساعت ۱۰ تا ۱۲ هم اجازه گرفتم و نشستم سر کلاس فرهنگ‌نویسی استاد شمارۀ ۱۷. هر دو درس، برای دورۀ ارشد بودن و برای من تکراری. هر دو رو هم بیست گرفته بودم و دوست داشتم. هم درسا رو هم استادا رو. قبل از کلاس، استادها گفتن برات تکراریه ها! گفتم هدف اصلیم اینه سر کلاستون بشینم و درس دادنتونو تماشا کنم. گفتن باشه پس بیا. پنج نفر دانشجو سر کلاس بودن. شماره‌مو بهشون دادم که اگه برنامۀ خاصی مد نظرشون بود و نیاز داشتن، انجمن براشون برگزار کنه. نمی‌دونم کلاً ارشدها همین تعداد بودن یا غایب هم داشتن. همون ابتدای جلسه، استادها منو معرفی کردن به دانشجوهاشون. گفتن امروز قراره از نظرات ایشون هم استفاده کنیم. حالا درسته سه چهار روز قبلش آزمون جامع داده بودم و ذهنم آماده بود و یه چیزایی بلد بودم، ولی انقدرا هم صاحب‌نظر نبودم که از نظراتم استفاده کنن. لذا ساکت بودم و فقط جاهایی که مثال جدید و جالب به ذهنم می‌رسید اظهار نظر می‌کردم. مثلاً اونجا که استاد فرهنگ‌نویسی راجع به ارجاع کور و دور باطل می‌گفت کارت دانشجوییمو درآوردم و نشون استاد و بچه‌ها دادم و گفتم اینم یه نمونه‌ش. روی کارت نوشته بود انقضا پشتشه و پشتش نوشته بود انقضا روشه. استادمون خبر نداشت کارت دانشجوییمون این شکلیه و براش جالب بود. بعدازظهر استادهای دیگه هم کلاس داشتن، ولی چون جلسۀ فرهنگستان فقط شنبه‌ها تشکیل میشه، فرهنگستان رو ترجیح دادم و ظهر، دانشکده رو به مقصد فرهنگستان ترک کردم. اون روز تو دانشکده چادر نپوشیده بودم. کلاً این سری تو پنج شش موقعیت خاص چادر پوشیدم فقط. بار اول موقعی بود که تلفنی با مسئول خوابگاه صحبت کردم و گفت به هیچ وجه بیشتر از یه شب اتاق نمی‌دن و هر چی توضیح دادم که دبیر انجمن علمی‌ام و بچه‌ها رو قراره ببرم بازدید و اردو و حداقل یه هفته کار دارم قبول نکرد. و چون قبول نکرد، من نتونستم یه روز زودتر از آزمون جامع برم خوابگاه. چون در این صورت بعد از آزمون جامع باید برمی‌گشتم خونه. چند بارم پشت تلفن شمارۀ دانشجویی و کد ملیمو پرسیدن و گفتن خبر می‌دیم. خبرشونم این بود که بیشتر از یه شب نمیشه. فضا یه‌جوری بود که بهشون حق می‌دادم نگران ناآرامی فضای خوابگاه باشن ولی بیشتر نگران این بودم که چی تو شماره دانشجویی و کد ملیم می‌بینن که همچنان می‌گن نه! بعد از آزمون می‌خواستم برم پیش مسئول مربوطه. چادر پوشیدم که احساس ناامنی نکنه. دوباره خودمو معرفی کردم و همون حرفای پشت تلفن رو تکرار کردم. گفت چند شب می‌خوای بمونی؟ گفتم هشت شب. از امروز که سه‌شنبه‌ست تا چهارشنبۀ بعدی. گفت بذار یه تماس بگیرم. با نمی‌دونم کجا تماس گرفت و دوباره اسم و شماره دانشجویی و کد ملیمو پرسیدن و گفتن مشکلی نیست. اون لحظه دلم می‌خواست زمان برمی‌گشت عقب و یه بار دیگه این اتفاق رو با یه پوشش دیگه تکرار می‌کردم ببینم فرقی می‌کنه یا نه. شنبه صبح وقتی می‌رفتم دانشکده که برای اولین بار سر کلاس استادهام بشینم چادر نپوشیدم. البته استاد شمارۀ ۱۷، استاد دورۀ ارشدم بود و می‌شناخت منو. ولی بقیۀ استادها نه. نمی‌خواستم تو شرایط فعلی، اولین دیدارمون با این پوشش باشه. از فضای داخلی کلاس‌ها هم بی‌خبر بودم. فکر می‌کردم حالا که این دوتا استاد خانوم هستن، حداقل سر کلاس اینا، بچه‌ها حجاب نداشته باشن. ولی حجاب داشتن و دوتا از اون پنج نفر هم چادری بودن. ولی ظهرش وقتی می‌خواستم برم فرهنگستان پوشیدم. اونجا همه منو می‌شناختن و لزومی ندیدم نگران اولین برخورد باشم. ولی وقتی تصمیم گرفتم برم باغ کتاب، نپوشیدم. فرداش که قرار بود بریم خونۀ نرگس اینا پوشیدم، پس‌فرداش تو جلسۀ معاونت فرهنگی پوشیدم، ولی وقتی از همون‌جا رفتم کتابخونه مرکزی که استاد شمارۀ ۲۲ رو ببینم نپوشیدم. پسون‌فرداش که رفته بودم باغ فردوس و خانۀ سینما برای دیدن دوست دورۀ ارشدم، نپوشیدم و پس‌پسون‌فرداش که با یکی از دوستای کارشناسیم رفتیم امامزاده و یه چرخی هم اون دوروبرا زدیم پوشیدم. اینو وقتی از باغ فردوس برمی‌گشتم گرفتم و انقدر به دلم نشست که به‌عنوان عکس پروفایلم گذاشتم. سانسورش نکردم که جایزهٔ کوچیکی باشه برای کسی که پاراگراف به این بلندی رو خونده. نزدیک خوابگاه چندتا آینه‌فروشی هست. فولدر آهنگا رو گذاشته بودم روی حالت رندوم که انتخابشون دست خودم نباشه. عجله‌ای هم برای رسیدن به خوابگاه نداشتم. قدم می‌زدم و فکر می‌کردم. وقتی رسیدم به این آینه‌ها، آینۀ فرهاد پلی شد. این‌جور وقتا فکر می‌کنم جای درستی قرار گرفتم. خلاصه پوشش مقولهٔ مهمیه و نمیشه از کسی که آدمو نمی‌شناسه انتظار داشت از روی ظاهر قضاوت نکنه. شاید اگه اون خانم هم‌کوپه‌ای منو با چادر می‌دید انقدر احساس امنیت نمی‌کرد که بگه تو گیت، به چیِ چمدونش گیر دادن.

۳۷. تو پست قبل به سلفی‌ای که شنبه تو باغ کتاب با زورو گرفته بودم اشاره کردم. شاید خواننده‌های دهه‌هشتادیِ اینجا ندونن زورو که بود و چه کرد. عرضم به حضورتون که زورو اینه. کراش دهه‌شصتیا و دهه‌هفتادیا بود. وقتی خردسال بودم، تلویزیون سریالشم پخش می‌کرد و من بسی دوستش می‌داشتم. زورو در زبان اسپانیایی معنی روباه میده. اسم اسبشم تورنادو بود، چون‌که از سرعت بالایی برخوردار بود.



۳۸. یکشنبه (۲۷ آذر) هفتِ صبح دانشجوها جمع شده بودن صبحانهٔ ماهانه‌شونو بگیرن. از دور فکر کردم اعتراضی اعتصابی چیزیه ترسیدم. ولی صف صبونه‌ست. هفتاد تومن می‌دن و به اندازهٔ چهارصد تومن هر چی خواستن (حتی چیزایی که صبونه محسوب نمیشن) خرید می‌کنن. من چون خوابگاهی نیستم از این یارانه! برخوردار نیستم :|

۳۸.۵. آیا مساوی هستند کسانی که کف خیابونن با کسانی که از صف صبحانه هم وحشت می‌کنن؟



۳۹. دانشکده. درنگ نکن، انجامش بده.

۳۹.۵. رفته بودم استادراهنما و استاد شمارۀ بیستو ببینم. استاد راهنما رو چند دقیقه تو همین سالن دیدم و صحبت کوتاهی کردیم باهم. ولی بیستو تا حالا ندیده بودم. گفتن دفترش تو ساختمان ریاسته و اینجا نیست.



۴۰. پرسون‌پرسون خودمو به ساختمان ریاست رسوندم. نگهبانش پرسید وقت قبلی گرفته بودید؟ گفتم نه، همین‌جوری اومدم ببینم. استادم بودن. کارتمو گرفت و یه نگاهی کرد و گفت برو. رفتم دیدم استادم که رئیس هم بود سر کلاس مجازیه. به‌علت آلودگی هوا، کلاسا مجازی شده بود. دوست داشتم حضوری بشینم سر کلاسش، ولی قسمت نبود. منتظر موندم تا کلاس تموم بشه. تو این فاصله در و دیوارو نگاه می‌کردم. یه جایی بود شبیه موزه که کلی جایزه و هدیه و مدال و لوح تقدیر و افتخارات دانشگاهو اونجا گذاشته بودن. و عکس رؤسای سابق رو. چندتا از قاب عکسا که کج بودن رو مخم بودن. اگه قفل نبود حتماً درستشون می‌کردم. بالاخره کلاسشون تموم شد و منشی اومد صدام کرد که می‌تونی بیای. چون هنوز نمره‌های جامع اعلام نشده بود، دست‌خالی و بدون شیرینی و سوغاتی رفتم که برداشت دیگه‌ای نشه. وارد اتاقشون شدم و گفتم فلانی‌ام و اومده بودم که ببینمتون. چون‌که تا حالا از نزدیک ندیده بودمتون. تعجب کرد. چون اصولاً هر کی بتونه به اتاق رئیس راه پیدا کنه یه التماس دعایی چیزی داره. اون وقت من رفته بودم که فقط ببینمش. می‌دونستم که بعدش جلسهٔ مهمی داره و نباید بیشتر از این مصدع اوقات شم. خیلی کوتاه، همون‌جا سر پا راجع به آزمون پرسید و گفت راضی نبودم، ولی نمرهٔ قبولی دادم. گفت کم خونده بودید و به جز یه نفرتون تسلط نداشتید هیچ کدومتون. گفتم من چند بار کتاب و فایل‌های صوتی ضبط‌شدهٔ کلاس رو مرور کرده بودم و جزوهٔ کاملی هم تایپ کردم (اسلایدهای استاد دست‌نویس بود. من تایپ کرده بودم همه رو)، ولی می‌پذیرم که تسلطم کمه، چون مطالب برام تازگی دارن و جا نیافتادن. تعجب کرد که چرا می‌گم جدیدن. گفت مگه فلان درسا رو نداشتین؟ گفتم رشتهٔ کارشناسی من برق بود و دورهٔ ارشد هم تو فرهنگستان، یکی‌دوتا درس مربوط به زبان‌شناسی داشتیم. تمرکزمون روی اصطلاح‌شناسی بود. تعجبش بیشتر شد. منم تعجب می‌کردم که چطور تا حالا رزومه و اطلاعاتمونو ندیده و نمی‌دونه. وقتی گفتم کارشناسی کجا چی خوندم گفت پس هوش و استعدادشو دارید. اینو یه‌جوری گفت که انگار بچه‌های انسانی بی‌هوش و بی‌استعداد هستن و من که از اول انسانی نبودم پس باهوشم. فرصت اینکه بیشتر صحبت کنیم نبود و منم ساعت ۱۰ با نگار قرار داشتم که باهم بریم خونهٔ نرگس. لذا خداحافظی کردیم و همدیگه رو به خداوند منّان سپردیم. موقع ورود، اونجا که کارتمو نشون نگهبانی دادم کاپشن تنم بود و چادر نداشتم، ولی وقتی رفتم دیدن این استاد، چادر پوشیدم. این استادمون خودشم چادریه. بعدش دیگه با همون پوشش بیرون اومدم و رفتم خونهٔ نرگس اینا. نگهبان ساختمان ریاست اگه فکر کرده باشه مشکوک می‌زنم بهش حق می‌دم. تازه بدون قرار قبلی هم رفته بودم.

دقت کردین همیشه چادریا رئیس دانشگاه می‌شن؟



۴۱. یکشنبه، ظهر. خونهٔ دوست دوران کارشناسیم، با دو تن از دوستان دوران مدرسه.

۴۱.۵. منظور از دوست دوران کارشناسی نرگسه. دو تن از دوستان دوران مدرسه هم نگار و مریمن. دسته‌گل سلیقهٔ نگاره. منم به‌مناسبت تولد مریم و نرگس که دی و آذر بود کیک‌بستنی گرفتم. یه کیلو لواشک خونگی هم برده بودم تهران، با هر کی قرار داشتم بهش لواشک می‌دادم. مریم برای خواهر و دختر خواهرشم برد. اون شیرینیای مربعی رو هم مریم آورده بودم. اولین بارم بود می‌خوردم و خوشمزه بود. دوست داشتم. اسمش مسقطیه. من صورتیشو خوردم. موقع خداحافظی هم نرگس به هر کدوممون چند کیلو نارنگی و پرتقال که برای باغشون بود داد. اون روز برای اولین بار با نوعی نارنگی به اسم یافا هم آشنا شدم.



۴۲. دست‌پخت نرگس حرف نداره. خورشتش غاز بود فکر کنم. شایدم اردک. قاشقا رو یه‌جوری گذاشتم که اونایی که راست‌دستن قاشقشون سمت راست باشه، اونی که چپ‌دسته، قاشقش سمت چپ.



۴۳. صبح دوشنبه، خوابگاه. دارم می‌رم معاونت فرهنگی، جلسهٔ دبیران انجمن‌های علمی. با چادر. چون مسئولین اونجا چادری بودن. قاعده و روالم این بود که اگه جایی می‌رفتم که افراد اونجا چادری هستن، چادر می‌پوشیدم، اگه نبودن، دو حالت پیش میومد. اگه اکثریتشون منو از قبل، کامل می‌شناختن چادر می‌پوشیدم اگه نمی‌شناختن نمی‌پوشیدم.



۴۴. یه سری گزارش باید تو سامانه آپلود می‌کردم. چون سامانهٔ معاونت فرهنگی و سایت دانشگاه و گلستان و... هک شده بود، یه‌جوری تنظیم کرده بودن که فقط با آی‌پی دانشگاه باز بشن. برای همین تو خونه نتونسته بودم آپلود کنم. از خونه با پروکسی دانشگاه هم نمی‌شد. حتی از سایت خوابگاه با کامپیوترای اونجا هم نشد. گفتن فقط با دوتا از کامپیوترای معاونت میشه این کارو انجام داد. با کامپیوترایی که روشون برچسب نارنجی هست. نیم ساعت دنبال برچسب نارنجی بودم. رفتم یکیشونو صدا کردم گفتم منظورتون از برچسب نارنجی چیه؟ گفتن اون برچسب‌های روی دیوار. 

من فکر می‌کردم منظور از روشون، بدنهٔ کامپیوتره نه روی دیوار. روی دیوارو نگاه نمی‌کردم اصلاً.



۴۵. دانشکده. 

۴۵.۵. از یکی از دوستام خواستم ازم عکس بگیره. همهٔ عکسام یا سلفی بود یا از آینه. گفتم یه عکس این‌مدلی هم داشته باشم. برای وبلاگم اسم فارسی دانشکده رو حذف کردم که در نگاه اول تو چشم نباشه. به انگلیسیشم کیه که دقت کنه :|



۴۶. سلف دانشگاه. دوشنبه. ناهار با این یکی دوستم، شام با اون یکی دوستم. اینجا داره غذاشو (قیمه‌شو) باهام تقسیم می‌کنه و لپه‌ها رو جدا می‌کنه. چون‌که با لپه هم حال نمی‌کنم زیاد.



۴۷. اینم ناهار سه‌شنبه. تا مرحلهٔ سیب‌زمینی و پیاز و تن‌ماهی خوب پیش رفتم ولی برنجم شفته شد. از پنج، سه می‌دم به خودم.



۴۸. از آخرین باری که برنج درست کرده بودم سال‌ها می‌گذشت و اون قاعدهٔ یه بند انگشت آب برای کته رو فراموش کرده بودم. آبشو زیاد ریختم و این‌جوری شد.



۴۹. سه‌شنبه عصر به دعوت دوستم رفتم باغ فردوس، موزهٔ سینما، مراسم پنجمین جایزهٔ پژوهش سینما. یه تعداد مسئول و مدیر و اینا دعوت بودن که همه بهشون احترام می‌ذاشتن و التماس دعا داشتن، ولی تنها کسی که من اونجا می‌شناختم همون دوست خودم بود که دعوتم کرده بود. حتی عکس بازیگران روی در و دیوارم برام ناآشنا بود. 



۵۰. این آقاهه از سمت چپ، پنجمی داور عصر جدید بود. حتی ایشونم به اسم نمی‌شناختم. مثل اینکه اسمش دکتر مجید اسماعیلیه. این‌جوری صداش می‌کردن.



۵۱. برگشتنی روی پل عابر پیاده داشتم از ترافیک عکس می‌گرفتم که این دویست‌وششو دیدم. مثلاً داشت زرنگی می‌کرد ولی با این کارش نظمو به هم می‌زد و ترافیکو سنگین‌تر هم می‌کرد.



۵۲. این مایع‌ظرفشوییای کوچولو رو تو سوپرمارکت خوابگاه دیدم و عاشقشون شدم. اون پرتقالو گذاشتم کنارشون مقایسه کنید ابعادشونو.



ادامه دارد...

۲۶ نظر ۲۸ دی ۰۱ ، ۱۶:۵۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۵۰- تهران (۲۴ و ۲۵ و ۲۶ آذر)

شنبه, ۲۴ دی ۱۴۰۱، ۱۰:۳۰ ب.ظ

این عکسا رو موقعی که تهران بودم تو اینستا منتشر کرده بودم تا وقتی برگشتم تو وبلاگم هم بذارم. فیلترشکنتون اگه روشن باشه شاید عکسا لود نشن.

ادامهٔ شماره‌گذاری از پست قبل:

پانزده. این چارتا گربه از جمله موانع ورود بنده به دانشگاهن. این‌ور که وایستادم حیاط خوابگاهه، اون‌ور دانشگاه. در واقع این دری که می‌بینید در خروج از خوابگاه و ورود به دانشگاهه. و من هر روز داستان دارم با این چهارتا گربه. حالا شاید بگید گربه که ترس نداره. ولی به‌نظرم خیلی هم ترس داره. مخصوصاً اگر چهارتا باشن و گرسنه. بیشتر هم میشن شبا.



شانزده. پنج‌شنبه ظهر خواستم برم مسجد دانشگاه نماز بخونم. اذان از بلندگوها پخش می‌شد ولی درِ مسجد بسته بود. از یه دختری پرسیدم درِ مسجد همینه؟ گفت آره. گفتم بسته‌ست آخه. نماز جماعت برگزار نمیشه؟ گفت پنج‌شنبه‌ها مسجد تعطیله.



هفده. ایشون اولین غذای سلف در مقطع دکتری هستن که این هفته رزرو کردم و گرفتم. برنج با کباب‌تابه‌ای، که البته مزهٔ کباب‌تابه‌ای خونه رو نمی‌ده اصلاً. احتمالاً آخرین هم باشه چون بقیهٔ غذاها رو دوست نداشتم و رزرو نکردم. در مورد تعداد پرتقال‌ها هم شایان ذکر است که یکیش مال دوستمه. کیف پول هم برای دوستمه. ضمن اینکه ظرف بردم غذامو نصف کردم که بقیه‌شو بعداً بخورم. کلاً موجود کم‌مصرفی‌ام.



هجده. دلتون نخواد برای شامِ امشبم، جوجه‌کباب ایتالیایی درست کردم. پایه‌ش همون جوجه‌کباب خودمونه، ولی به جای نمک و آبلیمو و زعفران، یه سری ادویه‌های دیگه و سبزیجات داره. ادویه‌هاش آماده بود و دقیقاً نمی‌دونم چیه. من فقط گذاشتم بپزه و یه کم سرخ بشه. مزه‌ش تنده. بهش میاد که جوجه‌کباب هندی باشه تا ایتالیایی، بس که فلفل داره.

اینجا خوابگاهه و این بشقاب هم بشقاب دوستمه. یه هفته ازش قرض گرفتم بشقابشو.



نوزده. خوابگاه ترددی دکتری این شکلیه. ترددی به اونایی می‌گن که هر ماه یا هر سال، یکی دو شب بیشتر نمی‌مونن و حضورشون تو خوابگاه موقتیه. شبی ده تومن می‌گیرن. ترمی چهارصد تومنه اگه اتاق دائمی بگیری.



بیست. لپ‌تاپ نبرده بودم و برای نوشتن و ارسال گزارش فعالیت‌های انجمن، جمعه مجبور شدم برم سایت خوابگاه. یه همچین جایی بود. شبیه‌ترین کامپیوتر و صفحه‌کلید به سیستم خونه رو پیدا کردم که غریبی نکنم و راحت باشم. ولی راحت نبودم. مخصوصاً با موس. سال‌هاست با موس کار نکردم. چون نمی‌خواستم فلشمو بزنم بهش و چون نمی‌خواستم جیمیلمو باهاش باز کنم گزارشو نوشتم و آپلود کردم تو یه سایتی و لینک دانلود رو کامنت گذاشتم تو وبلاگ مجله و با گوشیم لینکو از کامنتا برداشتم و دانلود کردم و با گوشی ایمیلش کردم.



بیست‌ویک. ناهار جمعه. سؤالی که این وسط برام پیش اومده اینه که تن‌ماهی چابهار چرا اسمش ترکیه و پسوند لی داره. اصلاً کیمیلی ینی چی؟



بیست‌ودو. من سیب‌زمینی و تن ماهی رو آماده کردم و دوستم رشته‌پلو. دسترنجمون یه همچین چیزی شد. رومیزیش خیلی خوشگل بود. برای شام هم سوپ درست کردم.



بیست‌وسه. شنبه ظهر، رفتم مسجد دانشگاه و نمازمو به جماعت خوندم. دم در چایی می‌دادن به مناسبت ایام فاطمیه.



بیست‌وچهار. کنار چای، از این کتابا هم می‌فروختن با تخفیف. یه دختره وایستاده بود اونجا معرفی می‌کرد کتابا رو. هیچ کدومو نخوندم. سلام بر ابراهیمو دارم ولی حس خوندنش بهم دست نداده هنوز.



بیست‌وپنج. شنبه ظهر رفته بودم فرهنگستان استادهای سابقمو ببینم. اینجا جلسهٔ شورای واژه‌گزینیه. استادها باهم صحبت می‌کردن، منم یاد می‌گرفتم. دوتا چایی هم آوردن برامون.



بیست‌وشش. تو فاصلهٔ دومتریم جمعی از اساتید و بزرگان علم و ادب فارسی واژه‌گزینی می‌کردن و معادل فارسی می‌ساختن و من با این نمکدونه که روش نوشته فرهنگستان زبان و ادب فارسی، سلفی می‌گرفتم.



بیست‌وهفت. یادتونه خرداد ۹۴ توی پست مربوط به مصاحبهٔ ارشد نوشته بودم اتاق مصاحبه انتهای راهرو سمت راست بود؟ الکی نگید آره. خودمم یادم نبود. 

بعد از جلسه، موقعی که داشتم برمی‌گشتم از یه راهرویی عبور می‌کردم که اون اتاق رو دوباره دیدم. درش باز بود. توش سرک کشیدم و یادم افتاد همون اتاق مصاحبهٔ سال نودوچهاره. عکس گرفتم. روز مصاحبه من روبه‌روی پنجره نشسته بودم و دکتر حداد تو ضلع کوچیک مستطیل نشسته بود و سایر استادان پشت به پنجره، روی ضلع بزرگ مستطیل.



بیست‌وهشت. یادمه هفتهٔ اول ترم اول ارشد تو مسیر پرپیچ‌وخم ساختمان فرهنگستان دنبال سرویس بهداشتی می‌گشتم. اون موقع برای اینکه پیچ‌وخم این ساختمان رو نشونتون بدم با پینت نقشه‌شو کشیدم براتون. این سری که رفته بودم فرهنگستان، دیدم ماکتشو ساختن. اونی که من تو اون پستِ سال ۹۴ کشیده بودم یک‌چهارمِ این ماکت بود.



بیست‌ونه. برگشتنی (ینی وقتی داشتم برمی‌گشتم) با سردر فرهنگستان سلفی می‌گرفتم که دیدم استادام هم دارن میان (ساعت نزدیک پنج بود و در واقع داشتن می‌رفتن خونه‌شون). با اونا هم سلفی گرفتم. درس هردوتاشونو دورهٔ ارشد بیست گرفته بودم و شاگرد زرنگ کلاسشون بودم. هردوشون جزو اساتید محبوبم هستن.

چند ساعت جلسه داخل فرهنگستان بس نبود، یه ساعتم سرِ پا همین‌جا باهم صحبت کردیم. بعدشم دیدیم هوا داره تاریک میشه خداحافظی کردیم و همدیگه رو به خداوند منّان سپردیم. اونا رفتن خونه‌شون، منم رفتم باغ کتاب، کتاب بگیرم.



سی. باغ کتاب، بغل فرهنگستانه. رفتم یه دوری توش بزنم این کتابه که روش عکس جغده اولین چیزی بود که توجهمو به خودش جلب کرد.



سی‌ویک. و این دفتر جغدی.



سی‌ودو. شهر رنگی‌رنگی رو شوهر رنگی‌رنگی خونده بودم و نیم ساعت ذهنم درگیرش بود که چه ربطی داره و چرا همچین کتابی تو بخش کودکانه. چندتا کتاب کودک برای بچه‌هام گرفتم و یه سلفی هم با زورو و دیگه حدودای هشت برگشتم خوابگاه. 



سی‌وسه. یه کتاب برای دخترم گرفتم تحت عنوان وقتی که من عروس شم. مشکل اینجاست که خودم هنوز عروس نشدم.



سی‌وچهار. خوابگاه. ساعت هشتِ شب. پنج‌تا تخم‌مرغم سر راه گرفتم نیمرو درست کنم.

سی‌وچهارونیم. اونی که دستمه چادرمه. ظهر، رفتنی (وقتی رفتم مسجد و بعدشم فرهنگستان) پوشیده بودمش ولی برگشتنی (بعد از جلسه و وقتی داشتم می‌رفتم باغ کتاب) فضا یه‌جوری بود که ترجیح دادم نپوشمش.



سی‌وپنج. دوستم برای شام عدس‌پلو درست کرده بود. گفت زیاد درست کردم بیا باهم بخوریم. برنامهٔ نیمرو کنسل شد دیگه. نمی‌دونست کشمش دوست ندارم و کشمش هم ریخته بود. قبل و بعد این عکس داشتیم کشمشا رو جدا می‌کردیم.



ادامه دارد...

۲۱ نظر ۲۴ دی ۰۱ ، ۲۲:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۴۹- تهران (۲۱ و ۲۲ و ۲۳ آذر)

چهارشنبه, ۲۱ دی ۱۴۰۱، ۱۲:۴۲ ب.ظ

این عکسا رو موقعی که تهران بودم تو اینستا منتشر کرده بودم تا وقتی برگشتم تو وبلاگم هم بذارم. شماره‌هایی که رنگشون قرمزه، فقط تو صفحۀ فک و فامیل، و شماره‌هایی که رنگشون آبیه هم تو صفحۀ فک و فامیل هم تو صفحۀ دوستان و استادان منتشر شده. توضیحات با شماره‌های مشکی‌رنگ هم مختص وبلاگه. این قاعدۀ رنگ‌ها برای دوتا پست بعدی هم صادقه. فیلترشکنتون هم اگه روشن باشه شاید عکسا لود نشن.

صفر. دوشنبه عصر خودم رفتم راه‌آهن. نخواستم کسی به‌خاطر من تا اون سر شهر بیاد و برگرده. با یه کوله‌پشتی که هزار بار محتویاتشو سبک‌سنگین کرده بودم که فقط چیزایی که واقعاً لازم دارمو بردارم که از کت‌وکول نیافتم. تا سر کوچه‌مون بغض داشتم و دلم برای خونه و خانواده‌م تنگ بود. قبلاً تا چند روز بعد از اینکه می‌رسیدم تهران این‌جوری بودم، بعدها کم‌کم تا تهران و تا قزوین و تا زنجان و تا پلیس‌راه تبریز این حالو داشتم. الان تا سر کوچه‌مون غمگین می‌شم فقط.

یک. تو سالن انتظار راه‌آهن، هندزفری‌به‌گوش و کوله‌به‌دوش، منتظر قطارم که بیاد منو ببره (بیاره) تهران. اینکه قراره بیاره یا ببره بستگی به موقعیت شما داره. خودمو با این کتابای همیشه‌پرفروش قطار فرهنگ سرگرم کردم که زمان بگذره. از فولدر آهنگ‌هایی که تو گوشیمه عِصیانکار مصطفی صندلو انتخاب کردم. یه آهنگ ترکی با مضمونی عاشقانه که... ادامه‌ش همون پست «ایسترسن»ه که تو وبلاگم هم گذاشته بودم.



دو. دارم با قطار تبریز مشهد، می‌رم تهران. در واقع دارم می‌رم دانشگاه. اگه صبح خواب نمونم تهران پیاده می‌شم. اگرم خواب بمونم نایب‌الزیاره‌تون هستم.

دوونیم. واگن و کوپه و شمارۀ تختم چهار و چهل (اعداد موردعلاقه‌م) بود، ولی چون کادربندی این زاویه بهتر بود از اینجا گرفتم عکسو. ضمن اینکه برای حفاظت اطلاعات خوبه که آدم آدرس دقیقشو منتشر نکنه تو فضای مجازی و عکس واگن بغلی رو بذاره :))



سه. کوپه چهارتخته بود و قبل از من دوتا خانم سوار شده بودن. من که سوار شدم، یکیشون گفت کاش همین سه‌تا باشیم و کسی سوار نشه. تو دلم گفتم خب اگه راحتی می‌خوای پول اون یکی تخت رو هم بده یا دربست بگیر نه که بیای بشینی دعا کنی کسی سوار نشه. لبخند زدم. یه کم بعد که قطار راه افتاد گفت خدا کنه وسط راه، فلان‌جایی و بهمان‌جایی سوار نشه. آخه فلان‌جییا فلانن و بهمانن و بعد شروع کرد پشت سر همسایه‌شون که فلان‌جاییه بد گفتن. اسم شهرهایی که بعد از تبریز هستن و نیم ساعت یه ساعت فاصله دارنو می‌گفت. لبخند زدم و گفتم همه که مثل هم نیستن. هر مدل آدمی همه جا پیدا میشه. گفت نه آخه فلان همکارم که فلان‌جایی بود هم فلان بود. گفتم آخه با دو سه نمونه که نمیشه آمار بدی. کظم غیظ کرده بودم که خفه‌ش نکنم. بعدش پرسید نکنه شما فلان‌جایی هستین؟ گفت نه، ولی خب باهاتون موافق نیستم. بعد اون یکی خانومه گفت موقع رد شدن از گیت تو چمدونش یه چیز غیرقانونی بوده که گیر دادن بهش. گویا یه سری بطری تو چمدونش بود که شبیه بطریای عادی نبود :| نفهمیدم واقعاً اون چیزا تو چمدونش بودن یا چون فقط شبیهش بودن بهش گیر دادن. حتی اینم نپرسیدم که توشون پر بود یا خالی. داشت غر می‌زد که خانم نژادپرست که از فلان‌جاییا و بهمان‌جاییا بدش میاد بحثو عوض کرد. بعد که فهمیدن من فرداش امتحان دارم پرسیدن مگه فراخوان ندادن برای تعطیلی و اینا؟ گفتم در جریان نیستم و چند روزه اخبارو دنبال نکردم. بعد دوباره اون خانومه سریع بحثو عوض کرد.

یکی دو ساعت از تبریز دور شده بودیم که یه دختر فلان‌جایی سوار شد. اینکه می‌گم فلان‌جا و نمی‌گم کجا، یه دلیلش اینه که به اونایی که اهل اونجان برنخوره و ثانیاً به این دلیله که یادم نیست کجا رو می‌گفت. چون مهم نبود و ارزش اینکه یادم نگه‌دارمو نداشت. دختره بنده خدا سرما خورده بود و ماسک داشت. خانومه سریع فرستادش بالا و هی با چشم و ابرو به من اشاره می‌کرد که چرا کسی که سرما خورده کوپۀ دربست نمی‌گیره :|



چهار. قطاری که قرار بود قبل از هفت برسه تهران که من هشت دانشگاه باشم، هشت رسید تهران که من هشت دانشگاه نباشم.



پنج. حتی اگه دیرت شده باشه هم وایستا از کبوترای راه‌آهن عکس بگیر بعد برو. چون که اینجا یاد کبوترای حرم افتادم.

پنج‌ونیم. به استادم و هم‌کلاسیام پیام دادم که قطار تأخیر داشت و دیر می‌رسم سر جلسه. از استادم خواستم اگه ممکنه اول سؤالای اون درسی که سری قبل نمره‌م خوب شد و گفتن این سری معافی رو جواب بدن تا من خودمو برسونم. گفت باشه و نگران نباش.



شش. سرد و آلوده. هوا رو عرض می‌کنم. فردا رو هم تعطیل کردن و سه‌تا جلسهٔ مهم و چندتا جلسهٔ غیرمهمم به تعویق افتاد به‌خاطر این تعطیلی. سلفی من و دوستم و گربه، امروز بعد از آزمون جامع.



هفت. ناهار خودم یه چیزی خوردم و برای شام هم‌کلاسیم گفت بیا بریم سلف. گفتم من غذا رزرو نکردم و اساساً نمی‌دونم از کجا رزرو می‌کنن. گفت حالا بیا یا آزاد می‌گیریم یا باهم می‌خوریم. من چون خوابگاهی نبودم، گزینۀ شام برای من فعال نبود. شام اون شبم جوجه‌کباب بود که دوست ندارم. چند قاشق از برنج خوردم و یه تیکۀ کوچیک از جوجه.



هشت. بعد باهم رفتیم رستوران ترمه که سوپ بگیریم برای یکی از بچه‌ها که سرما خورده بود. گفتن فعلاً آماده نیست و یه ساعت دیگه سر بزنیم. از قیمتا عکس گرفتم که دو سال دیگه تعجب کنم.



نه. چون نمی‌خواستیم منتظر بمونیم رفتیم یه جای دیگه سوپ بگیریم. از قیمتای اینجا هم عکس گرفتم که دو سال دیگه بگم چقدر اون موقع ارزون بود :|



ده. صبح چهارشنبه، خوابگاه. اینجا محوطۀ بین اتاق‌هاست. تو مایه‌های لابی هتل. کیک خونگی بود و ازآب‌گذشته. برای دوستام هم بردم. بشقاب رو هم از یکی از دوستام امانت گرفتم چند روز. کیفم جا نداشت خودم بشقاب ببرم. اون شیرینی هم شیرینی عقد یه دختر به اسم منتها بود. نمی‌شناختمش. دوست دوستام بود و برای منم شیرینی تعارف کرد. از این شیریناست که توشو دوست ندارم. 



یازده. این اسمش گِرده‌ست عزیزان. نان محلی کردها و لرها و لک‌ها؛ که من تا حالا نه خورده بودم و نه دیده بودم و نه اسمشو شنیده بودم و به لطف حضورم در خوابگاه باهاش آشنا شدم.

اینجا پشت این عکس دوتا دانشجوی زبان‌شناسی دارن برای صبحانه گِرده با پنیر و گردو می‌خورن و راجع به این بحث می‌کنن که چرا در گونهٔ گفتاری می‌تونیم بگیم این گردوئه ولی نمی‌تونیم بگیم این گرده‌ئه. و چرا می‌تونیم بگیم این گرده‌ست ولی نمی‌تونیم بگیم این گردوست. دنبال قاعده و استثنائاتشن که دانشجوی سوم که اتفاقاً اونم دانشجوی زبان‌شناسیه وارد میشه و بحث رو با این نکته که گویش‌های غیرمعیار فارسی، مثل مشهدی، می‌گن این گردِیه پی می‌گیرن.

ینی ما این قابلیت رو داریم که از صبونه‌مونم مقاله دربیاریم.



دوازده. از ناهار چهارشنبه عکس نگرفتم و یادم نیست چی خوردم. احتمالاً سوپ آماده. برای شام، دوباره دوستم گفت بیا بریم سلف و بازم من شام نداشتم (چون خوابگاهی نیستم). گفت باهم می‌خوریم. گفتم قرمه‌سبزی و کلاً غذاهای حبوبات‌دار دوست ندارم. ضمن اینکه به اون یکی دوستم هم قول داده بودم شام برم پیشش. گفت پس یه کم از سبزی و گوشتش بخور. قرمه‌سبزی خوردیم و یکی دو ساعتی راجع به آزمون جامع و باقی مسائل حرف زدیم.



سیزده. شام دوم چهارشنبه با این یکی دوستم، که اتفاقاً هم‌اتاقی اون یکی دوستم که باهاش قرمه‌سبزی خوردم هم بود. سبزی‌پلو با گوشت چرخ‌کرده درست کرده بود. گفته بودم تن ماهی دارم و با تن ماهی درست کنه ولی تا من برسم خوابگاه و تن ماهی براش ببرم خودش با گوشت درست کرده بود. اون لیوان رو هم یکی از شاگرداش بهش هدیه داده. این دوستم کلی دانشجوی خارجی داره و بهشون فارسی درس میده.



چهارده. برای این عکس دوتا کپشن متفاوت نوشته بودم. فک و فامیل، ظرفیت متن شاعرانه و احساسی ندارن زیاد. حرف درمیارن برای آدم :)) اینه که برای اونا شعر و اینا نمی‌ذارم.

کپشن این عکس، تو صفحۀ دوستان و استادان: 

من و تهران و اندوه صد آدم، 

من و تهران و بغض آسمونش. 

آلوده به غمه هوای این شهر.

برای صفحۀ فک و فامیل: 

تو این خوابگاه از هر کی بپرسی قبله کدوم وره برج میلادو نشون می‌ده. 

سرد و آلوده.




ادامه دارد.

۷ نظر ۲۱ دی ۰۱ ، ۱۲:۴۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۳۳- از هر وری دری ۲۲

دوشنبه, ۳۰ آبان ۱۴۰۱، ۱۱:۱۶ ق.ظ

یک. تخم‌مرغ سفارش دادم. ساعت تحویلو ۱۱ تا ۱ انتخاب کرده بودم. سه‌ونیم آوردن. انقدر عصبانی بودم که می‌خواستم اعتراض کنم و امتیازشونو کم بدم. رفتم پایین کد تحویلو بدم و از پیک بپرسم چرا انقدر دیر؟ دیدم دستاش سیاهه. در ماشینو باز کرد گفت دستام کثیفه بی‌زحمت خودتون بردارید کیسه‌ها رو. بدون اینکه توضیحی بخوام گفت تو راه پنچر شده بود ماشینم. نه اعتراض کردم نه امتیازشو کم دادم.

دو. این سامانۀ گلستان و سایتای دانشگاه ما هنوز درست نشده. دیشب یکی از هم‌کلاسیام تو گروهی که استادها هم بودن پرسید چجوری درخواست بدیم برای آزمون جامع؟ گفت من حتی رفتم دانشگاه و با اینترنت اونجا هم امتحان کردم نشد. گفتم منم مثل وقتایی که می‌خواستیم مقاله و پایان‌نامه دانلود کنیم و از خونه نمی‌شد و با آی‌پی دانشگاه می‌شد، تنظیمات پروکسی رو از خونه تغییر دادم که با آی‌پی دانشگاه وارد شم ولی باز نشد. یکی از بچه‌ها تو گروهی که استادها نیستن برگشت گفت «خوش به حالتون که الان تو این شرایط می‌تونین انقدر پیگیر ثبت‌نام آزمون جامع باشین». این کنایه‌ش ناراحتم کرد ولی چیزی نگفتم. اما اون یکی هم‌کلاسیم ناراحت‌تر شد و گفت چرا توهین می‌کنی؟ اون یکی دوستمون دوباره با کنایه گفت به هر حال دغدغه‌ها فرق می‌کنه. بحث داشت بالا می‌گرفت. با اینکه خودمم دلخور شده بودم، ولی سعی کردم آرومشون کنم که تو فضای نوشتاری از این سوء برداشت‌ها و سوء تفاهم‌ها پیش میاد و با شرایطی که پیش اومده قابل درکه که اعصاب همه‌مون به هم ریخته باشه و ضعیف شده باشه و خلاصه همدیگه رو درک کنیم و دعوا نکنیم.

سه. تو گروه تلگرامی دورۀ کارشناسی یکی از پسرای کُرد با یکی‌دوتا پسر دیگه که نمی‌شناختمشون (ولی همه‌مون هم‌ورودی و هم‌رشته هستیم) راجع به اتفاقات اخیر کردستان صحبت می‌کردن. پیام‌های طولانی و تندی به اشتراک گذاشته بودن و بقیه هم ساکت بودن. یه جا لابه‌لای پیاماشون دیدم یکیشون کُرد رو کورد نوشته. ازش پرسیدم آیا کاربرد «و» تو این کلمه آگاهانه بوده و از ایدئولوژی پشت این قرارداد املایی آگاهه یا نه. یکی دیگه سریع اومد با تندی جواب داد که «اگه تو و همفکرانت هم بهتون ظلم می‌شد و فلان می‌شد و بهمان می‌شد تحمل می‌کردید و جدا نمی‌شدید؟ چرا فکر می‌کنی جدا شدن اشتباهه و اگه اشتباهه راه‌حل درست چیه؟» به‌واقع از دیدن چنین جوابی جا خوردم که من و کدوم همفکرانم؟ مگه من تا حالا اینجا حرفی زدم که طرز فکرمو بدونی و تیم منو جدا کنی از خودتون؟ گفتم منظور من بحث تجزیه‌طلبی و درستی و نادرستیش نبود. یه سؤال صرفاً زبانی پرسیدم راجع به یه قرارداد املایی که ده بیست دهه بیشتر ازش نگذشته و تو فرهنگ لغتی کتابی جایی هم ثبت نشده. گفتم نمی‌دونم ایدۀ کی بوده ولی هوشمندانه بوده و مشابه این تفکر تو املای ترک و اهواز هم هست. بعد دیدم دو نفر دیگه اومدن توپیدن بهم که ما الان وسط ظلم و جنایتیم و حرف زدن راجع به املای واژه‌ها محلی از اعراب نداره و سطح دغدغه‌ت چقدر پایینه و ما به مسائل مهم‌تری فکر می‌کنیم و تریبون‌های نظام تو رو شست‌وشوی مغزی دادن که می‌خوای ما رو از تجزیه بترسونی و فلان و بهمان. چنین حرفایی رو کسایی بهم می‌زدن که تو دورۀ کارشناسی ارتباط چندانی باهم نداشتیم و منو نمی‌شناختن و الانم نمی‌شناسن حتی. ولی نمی‌دونم چجوری انقدر راحت می‌تونن روی آدم برچسب بزنن. ظاهرم هم شبیه اینایی که می‌گه نیست که بگم قضاوتشون از روی ظاهره. انقدر عصبانی بودم که خواستم گروهو ترک کنم، بعد با خودم گفتم اعضای بسیجی و اونایی که عکس پروفایلشون رهبر و امام و سردار سلیمانیه هنوز تو این گروهن و تا حالا کسی گروهو به‌خاطر بحث سیاسی ترک نکرده، اون وقت تو کاسۀ داغ‌تر از آش نباش که به‌خاطر یه همچین بحثی بری بیرون. ولی آرشیو کردم که دیگه پیامای گروهو نبینم از این به بعد. به‌عنوان آخرین پیام هم نوشتم: یکی از مشکلات بحث و صحبت در قالب نوشتار همینه. نه صدای همو می‌شنویم که لحن و احساس همو بدونیم نه قیافه‌ها رو می‌بینیم. در نتیجه سوءتفاهم پیش میاد و منظورها درست منتقل نمی‌شن. من برای پیام‌های این گروه وقت می‌ذارم و با دقت می‌خونم، در موردشون فکر می‌کنم و گاهی برام سؤال ایجاد میشه. الان من فقط یه سؤال ساده پرسیدم که بدونم کاربر فلان کلمهٔ قراردادی، داره آگاهانه ازش استفاده می‌کنه یا نه. هدفم بحث راجع به تجزیه‌طلبی نبود. سؤالم اساساً سیاسی نبود. مخاطبم هم شما نبودی (در واقع همه جواب دادن جز اون بنده‌خدایی که ازش این سؤالو پرسیده بودم). حالا اگه مطرح کردن چنین سؤالی میانگین سطح دغدغهٔ گروهو پایین آورد به بزرگی خودتون ببخشید. از این به بعد منم مثل بقیه سکوت می‌کنم.

چهار. گرایش من به ایران و ملیتم همیشه بیشتر از گرایشم به زبان و قومیتم بوده. ولی دیشب جوابای تند اون هم‌کلاسی منو به فکر انداخت که وقتی یکی نمی‌خواد باهات باشه و می‌خواد مستقل بشه چجوری می‌تونی به‌زور نگهش‌داری؟ قبول دارم که هستند کسایی که ساکن اون منطقه‌ن و با جدایی مخالفن، ولی صحبت من سر اوناییه که ساکن اون منطقه‌ن و نمی‌خوان هم‌وطنت باشن. یه لحظه احساس کردم بینمون یه محبت یه‌طرفه شکل گرفته. من دوستشون دارم و می‌خوام باهم باشیم ولی اونا نمی‌خوان. حس عجیبی بود. خیلیامون تو فضای غیرسیاسی احتمالاً تجربه‌ش کردیم این نوع محبت یک‌طرفه رو.

پنج. اینستا دو روزه که پرتم می‌کنه بیرون و می‌نویسه برنامه متوقف شده است. پاکش کردم دوباره نصب کنم. فیلترشکنامو عوض کردم، لوکیشنو بستم، مجدداً از گوگل‌پلی دانلود کردم، به‌روزرسانی کردم، هر کاری کردم درست نشد و باز نشد. لپ‌تاپم هم فیلترشکن روش نصب نمیشه که با تحت وبش کار کنم. بعد از تلاش بسیار با خودم گفتم حالا مگه چه خیری برام داشت جز له کردن اعصابم. نصبش نکردم دیگه. بعد یادم افتاد یکی از دوستان قدیمی وبلاگیم شماره‌مو نداره (ولی من شماره‌شو دارم) و از طریق دایرکت اینستا باهم در ارتباطیم و هر چند روز یه بار یه چیز غیرسیاسی برای هم می‌فرستیم و احوال همو می‌پرسیم. با مرورگر گوشیم با مشقت اینستای تحت وب گوشیمو باز کردم و ماجرای پاک کردن اینستامو بهش گفتم که اگه پیاماشو با تأخیر دیدم دلیلشو بدونه. ولی دیگه روم نشد شماره یا آی‌دی تلگراممو بدم. گفتم شاید سوءبرداشت بشه :|

شش. چند سال پیش روبیکا رو نصب کرده بودم که به پارسا خائف رأی بدم تو برنامۀ عصر جدید. نمی‌دونستم حالت پیام‌رسانی داره. وقتی فهمیدم خواستم پاکش کنم و وقتی دیدم گزینۀ حذف نام کاربری نداره، دلخور شدم. فقط زورم به این رسید که از برنامه خارج شم و حذف نصب کنم. یه ماه پیش دانشگاه گفت یه گروه هم تو روبیکا زدیم برای دبیران. دوباره نصبش کردم، ولی خدا رو شکر استقبال نشد و تو همون تلگرام موندیم. چند روز پیش گوگل‌پلی خودش حذف نصب کرد برنامه رو. دیشب وقتی داشتم با اینستا کشتی می‌گرفتم دوباره روبیکا رو نصب کردم که اگه گزینۀ حذف نام کاربری رو بهش اضافه کردن پاکش کنم. دیدم اضافه شده و با خوشحالی به هر کی می‌دونستم دلش می‌خواد پاکش کنه خبر دادم پاک کنه. ولی حداقل باید یه هفته لاگین باشی تا اجازۀ پاک کردن بده. بی‌صبرانه منتظرم این یه هفته تموم شه.

هفت. قانون انتشار پایان‌نامه توی ایرانداک این‌جوریه که ۱۸ ماه بعد از دفاع در دسترس بقیه قرارش می‌دن. من بعد از دفاع، ۱۸ ماه صبر کردم که فرهنگستان تازه شیوه‌نامه‌شو تصویب کنه و لوگو طراحی کنه برای دانشکده‌ش. فکر کن از سال ۹۴ ورودی بگیری و لوگو نداشته باشی تا سال ۱۴۰۰. پایان‌نامه‌ای که موقع دفاع نوشته بودم بر اساس شیوه‌نامۀ دانشگاه علامه بود و قرار بود فرهنگستان هم برای خودش شیوه‌نامه بنویسه. پارسال شیوه‌نامه و لوگوشو تصویب کرد و منم متن پایان‌نامه رو بر اساس این شیوه‌نامه اصلاح کردم و سریع فرستادم ایرانداک. چون اون ۱۸ ماه گذشته بود فکر می‌کردم تا بفرستم منتشر میشه. ولی نشد. گفتن باید فرهنگستان تأیید کنه که این پایان‌نامۀ شماست. از فرهنگستان خواستم تأیید کنه. گفتن برای این کار مسئول نداریم. پنج ماهم طول کشید تا مسئول انتخاب کنن برای تأیید اینکه من دانشجوی اونجام و اون پایان‌نامۀ منه. قبلشم چندتا جلسه تشکیل دادن که تازه به این نتیجه برسن که آیا اجازه بدن من پایان‌نامه‌مو منتشر کنم یا نه. مرداد امسال تأیید کردن. انتظار داشتم دیگه بعد از تأیید منتشر بشه. نشد. پیگیری کردم. از ایرانداک گفتن بررسی می‌کنیم قضیه رو. این هفته تماس گرفتن و گفتن قانون ما اینه که ۱۸ ماه بعد از دفاع منتشر بشه ولی سیستم، به جای تاریخ دفاع، تاریخ تأیید دانشگاه رو تشخیص میده و ۱۸ ماه بعد از اون تاریخ منتشر می‌کنه. ینی الان شما باید تا ۱۸ ماه بعد از مرداد امسال صبر کنی.

هشت. یکی از دانشجوهای ارشدمون اعلامیۀ فوت یه خانومی رو استوری کرده. توضیحاتشو خوندم و دیدم مرحوم، مادربزرگ این دانشجوئه. تو اون قسمت که می‌نویسن مادر فلانی و خواهر بهمانی و اینا، جلوی اسم همۀ بازماندگان بدون استثنا یا دکتر نوشته بودن یا مهندس. بدون استثنا. بعد این دوستم هنوز ارشدشم تموم نشده ولی برای اونم نوشته بودن دکتر فلانی. اون وقت من تو انتخابات شورای شهر حرص می‌خوردم که فلانی که دانشجوی دکتراست چرا تو پوستر تبلیغاتیش نوشته دکتر فلانی. به هر کی هم بهم می‌گه دکتر می‌گم هنوز آزمون جامع ندادم و هنوز دفاع نکردم.

نه. هفتۀ گذشته کاملاً اتفاقی از سه نفر شنیدم که موقع تزریق آمپول نوروبیون، شیشه‌ش شکسته. سه‌تا آمار زیادی نیست ولی فکر کنم تو تولید اخیرشون شیشه‌شو نازک تولید کردن. کاش یه جایی داشتیم که اونجا بازخورد می‌دادیم و تعداد شکسته‌ها از یه حدی که بیشتر می‌شد می‌فهمیدن تولیدشون ایراد داشته و فراخوان می‌دادن و جمع می‌کردن. ولی خب هنوز به اون سطح از پیشرفت و تمدن نرسیده‌ایم.

ده. تو پست قبلی اجل رو به‌اشتباه با عین نوشته بودم. مرسی که دقیق می‌خونید و اشتباهاتمو تذکر می‌دید. با الف درسته.

یازده. آخرین باری که بازیای تیم ملی رو کامل دیدم جام جهانی ۲۰۰۶ بود. بیوگرافی همۀ بازیکنان و نیمکت ذخیره‌شو حفظ بودم اون سال‌ها. بعد از اون هر موقع بازی داشت، دنبال کردم ولی تو اولویتم نبود. مثلاً یادمه بازی ایران آرژانتینو ندیدم چون امتحان الکترونیک داشتیم و درس مهم‌تر از فوتبال بود. الانم چون نه قلبم کشش اینو داره که دو ساعت استرسو تحمل کنه نه فرصتشو دارم، فقط دقایق پایانیشو می‌بینم. ولی می‌بینم. همچنان تو اولویتم نیست ولی دلیلی نمی‌بینم تحریمش کنم. اگه ببریم یا حتی مساوی کنیم یه شیرینی از من طلبتون. بعضی از استادها بیست‌وپنج‌صدم نیم نمره شیرینی می‌دن به دانشجوها بابت همچین پیروزیایی.

۳۰ آبان ۰۱ ، ۱۱:۱۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

شمارۀ موبایلم تا یکی دو سال پیش به اسم بابا بود. از سوم دبیرستان داشتمش و مدرسه و دانشگاه و دوستام و فک و فامیل همه‌شون همین شماره رو داشتن. در واقع فقط همین شماره رو داشتم و به همه همینو داده بودم. تلگرام و واتسپ و اکانت‌هام هم با همین شماره بود. پنج سال پیش موقع خرید گوشی، یه سیم‌کارت ایرانسل هم مغازه‌دار هدیه داد که به اسم خودم بود ولی شمارۀ اونو به کسی ندادم. چون معتقدم خدا یکی، سیم‌کارت هم یکی. 

دو سه سال پیش موقع ثبت‌نام برای نمایشگاه کتاب که به‌دلیل شیوع کرونا مجازی بود شمارۀ موبایلی که به اسم خودم باشه لازم بود و منم مجبور شدم با ایرانسلم وارد سایت نمایشگاه بشم. بعد از اون رفتیم همراه اولمو به اسم خودم تغییر مالکیت دادیم که از این قبیل مشکلات پیش نیاد.

امسال از نمایشگاه یه چندتا کتاب تخصصی برای برادرم گرفتم و با بقیه‌ش (چون مبلغ کمی مونده بود و نمی‌شد کتاب بزرگسال گرفت) گفتم چندتا کتاب کودکانه بگیرم نگه‌دارم برای بچه‌هام. تو همون هفتۀ نمایشگاه که منتظر کتابا بودم یه شب یه شمارۀ ناشناس زنگ زد به ایرانسلم. از اونجایی که این شماره رو کسی نداره و یادم هم نبود به نمایشگاه این شماره رو دادم و فکرشم نمی‌کردم از نمایشگاه زنگ بزنن، گفتم لابد اشتباه گرفته. برداشتم که بگم اشتباه گرفتید، ولی هر چی الو بفرمایید گفتم هیچ جوابی نشنیدم. دوباره زنگ زد و بازم هیچی نمی‌شنیدم. فکر کردم مزاحمه و رندوم یه شماره‌ای گرفته و عمداً سکوت کرده. دیگه جواب ندادم. پیامک داد که خانم فلانی لطفاً جواب بدید. اسممو که دیدم رنگم پرید. دلم هری ریخت که این کیه که هم شماره‌مو داره هم اسم و فامیلمو می‌دونه. هزار جور فکر و خیال ناجور کردم که یکیش این بود یکی از شماها کشفم کردید! داشتم تایپ می‌کردم شما؟ و همزمان سعی می‌کردم تپش قلبمو کنترل کنم که پیام دومش اومد که از انتشارات فلان تماس گرفتم. رنگ به رخم برگشت. با یه گوشی دیگه زنگ زدم و با صدایی که به‌وضوح از شدت استرسِ وارده می‌لرزید گفتم فلانی‌ام که چند دقیقه پیش تماس گرفته بودید و پیام دادید بهش. گفتم احتمالاً مشکل از گوشی من بود که صداتونو نمی‌شنیدم؛ برای همین با یه گوشی دیگه زنگ زدم بهتون. خانومه گفت آره هر چی می‌گفتم الو نمی‌شنیدید انگار. عذرخواهی کرد که بدموقع با شمارۀ شخصی زنگ زده. گفت کتابی که  سفارش دادید تموم کردیم و اگر اشکالی نداره یه کتاب دیگه به جاش بفرستم. چون داشت سفارشا رو پست می‌کرد نتونسته بود صبر کنه و بدون هماهنگی با من هم نمی‌تونست جایگزین کنه. با صدایی که هنوز می‌لرزید گفتم فرقی نمی‌کنه. پرسید بچه‌هاتون چند سالشونه؟ سنشونو بگید که مناسب سنشون بفرستیم. مغزم هنوز به حالت عادیش برنگشته بود و با این سؤال گیج‌تر هم شدم. گفتم کیا چند سالشونه؟ گفت بچه‌هاتون. گفتم آهان. هنوز خوندن و نوشتن بلد نیستن. یه چیزی بفرستید که عکساش بیشتر از نوشته‌هاش باشه. چی می‌گفتم آخه؟ دروغ نگفتم که. هنوز خوندن و نوشتن بلد نیستن دیگه. در واقع هنوز به دنیال نیومدن که خوندن و نوشتن هم بیاموزن.

وقتی کتابا رسید دستم تو اینستا این عکسو گذاشتم. فضای اونجا جوریه که نمی‌تونستم بنویسم برای بچه‌های خودمه، نوشتم برای بچه‌های اطرافیان. حالا یکی از دوستامم تو کامنتا گیر داده بود که ما حق نداریم برای بچه‌های بقیه تصمیم بگیریم که چه کتابی بخونن و فقط برای بچه‌های خودمون می‌تونیم تصمیم بگیریم که چجوری تربیتشون کنیم.

گوشیمم فقط همون یه شبو قاطی کرده بود که منو به مرز سکته برسونه. بعد از اون مشکل دریافت صدا نداشتم.



متن پست اینستا: هر سال از نمایشگاهِ کتاب حتماً چندتا کتاب کودک می‌خرم و هدیه می‌دم به بچه‌های اطرافیان. یه بار حتی چندتاشو دادم به بچه‌ای که تو قطار باهاش همسفر بودم. به هر حال اثر و ماندگاریش بیشتر از شکلاته. نسبت به محتوا و تصاویرشونم حساسیت به خرج می‌دم و قبل از خرید، باحوصله ورق می‌زنم و چک می‌کنم که یه وقت چیزی توش نباشه که به روح و تربیت بچه آسیب بزنه. امسال تهران نبودم و مجازی خرید کردم و همین‌جوری الله‌بختکی از روی عنوان و تصویر جلد یه چندتا کتاب گرفتم و امروز رسیده دستم. همه‌شون خوب بودن و راضی بودم ازشون، جز این یکی که برای آموزش اعداد فارسیه. بازش که کردم دیدم رعایت نیم‌فاصله پیشکش، هکسره رو هم رعایت نکرده. حالا اگه همه جای کتاب یکدست عمل می‌کرد و به جای علامت کسره، همه جا ه می‌ذاشت غمم نبود. می‌گفتم لابد یه تفکری پشت این کاره، ولی مشکل اینجاست که تو یه خط رعایت کرده و درست نوشته تو خط بعدی نه. و این نایکدستی، گناهش بیشتره. هیچی دیگه. لاک غلط‌گیر و خودکار گرفتم دستم دارم درستشون می‌کنم. بله، ما علاوه بر روح و روان و تربیت کودکان، حواسمون به نگارش و دستورخطشون هم هست. فی‌الواقع هیچ وصیتی هم ندارم جز اینکه هر وقت دار فانی را وداع گفتم متن سنگ قبر و اعلامیهٔ ترحیممو بدید یه ویراستار چک کنه غلط اینا توش نباشه. وگرنه روحم هر شب با پاکن و لاک غلط‌گیر میاد به خوابتون و نمی‌ذاره راحت بخوابید.

توضیح برای دوستانی که براشون سؤاله که این هکسره چیه؟ مثلاً تو همین کتاب که عکسشو گذاشتم باید می‌نوشت «مثل یه توپ فوتبال»، «صفر توخالی‌ام من».

«سبز پررنگ» و «نصف یه نردبون» و «آبی پررنگ» رو درست نوشته ولی «مثل ستون می‌مونم»، «هستم مثل نگهبان»، «مواظب این و آن» این‌جوری درسته. اون ه-ها رو نباید بذاریم.

پس کی می‌ذاریم؟ مثلاً وقتی می‌خوایم بگیم این کتاب پر از غلطه. بعد از غلط، ه می‌ذاریم. چون اینجا ه، همون استه! ولی وقتی می‌خوایم بگیم غلطِ نابخشودنی، ه نمی‌ذاریم و نمی‌نویسیم غلطه نابخشودنی.

۲ نظر ۰۹ شهریور ۰۱ ، ۲۰:۲۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۸۱- مگو چیست کار ۱

پنجشنبه, ۲۰ مرداد ۱۴۰۱، ۱۰:۲۶ ق.ظ

دورۀ ارشد، کارآموزی نداشتیم، ولی هر کی دوست داشت می‌تونست بره بشینه تو جلساتی که برای تصویب واژه‌های فارسی تو سروکلۀ هم می‌زنن. هر موقع فرصتشو داشتم می‌رفتم. نمی‌دونم بعد از کرونا جلسه داشتن یا نه ولی هنوزم موقعیتش پیش بیاد و بتونم می‌رم. البته نه اونا قرار بود منو استخدام کنن نه من تمایلی به این کار داشتم. نمره هم نداشت. می‌رفتم که ببینم اونجا چه خبره. صرفاً از روی علاقه و کنجکاوی. 

کارآموزی دورۀ کارشناسی تو ادارۀ مخابرات بودم و چند ماهی مشغول تعمیرات سخت‌افزاری و نرم‌افزاری. با اینکه ربطی به تخصصم نداشت و این کارها رو زمان مدرسه هم بلد بودم ولی کارآموزی یکی از واحدهای درسیم بود و باید می‌گذروندم. اون موقع بابت کارآموزی نه‌تنها حقوق نمی‌دادن بلکه یه چیزی هم می‌گرفتن که ما داریم کار یادتون می‌دیم. اون دویست تومنی که گرفتن به پول الان میشه چهارمیلیون.

چند ماه پیش رزومه‌مو فرستادم چند جا برای کارآموزی دورۀ دکتری! دورۀ دکتری هم مثل ارشد کارآموزی نداره. حداقل تو رشتۀ ما نداره، ولی اطلاعیه‌شو یکی از استادهامون گذاشته بود تو گروه که البته اختیاری بود. و تنها کسی که این اطلاعیه رو پیگیری کرد ته‌توشو درآورد من بودم. این اطلاعیه برای همۀ رشته‌ها و همۀ شهرها بود. بعید می‌دونستم برای رشتۀ ما هم باشه ولی بود! حقوق ماهیانه‌شم برای دکتری سه تومن بود، برای ارشد دو تومن، برای کارشناسی یه تومن. رزومه‌مو سه جا فرستادم. یکیو فرستادم پارک علم و فناوری تبریز، یکیو فرستادم پارک علم و فناوری شریف و یکی هم پارک علم و فناوری پردیس تهران. تو اطلاعیه‌ای که استادمون تو گروه گذاشته بود تأکید شده بود که دانشجوهای دانشگاه ما رزومه‌شونو بفرستن پردیس. ولی من شریف و تبریز هم فرستادم چون شرکت‌هایی که تو پارک علم و فناوری شریف بودنو می‌شناختم و تبریز رو هم اگرچه نمی‌شناختم ولی شهر خودم بود و دیگه غم غریبی و غربت نداشت. هم‌کلاسیامم تشویق کردم ثبت‌نام کنن تو این طرح، ولی فقط موفق شدم یکیشونو بثبتنامونم! ینی فقط یکیشون تحت‌تأثیر من ثبت‌نام کرد و رزومه‌شو فرستاد پردیس. 

پارک شریف و تبریز، همون روز اول بدون اینکه رزومه‌مو باز کنن ببینن چی توشه رد کردن و نوشتن با دانشگاهتون قرارداد نداریم برای جذب دانشجوهاش. ولی پردیس در حال بررسی بود. چندصدتا شرکت تو این پارک‌های علم و فناوری هستن و هر کدوم یه تعداد پروژه دارن. قرار بود رزومه‌ها رو بررسی کنن ببینن کدوم تخصص‌ها به کارشون میاد. دو سه هفته‌ای گذشت و یه روز، شایدم یه شب (یادم نیست چه ساعتی) یه پسره با شمارۀ ثابت (احتمالاً از شرکت) زنگ زد گفت ما برای پروژه‌مون نیاز به همکار داریم و کارمون به هوش مصنوعی و برندها و اسناد حقوقی مربوطه و من تو رزومه‌تون آشنایی با برنامه‌نویسی و کار با برندها که موضوع رسالۀ دکتریتونه رو دیدم و زنگ زدم صحبت کنیم. راجع به پایان‌نامۀ ارشدم پرسید و فهمید که از این شاخه به اون شاخه پریدنو دوست دارم. اتفاقاً یکیو می‌خواستن از هر رشته‌ای یه سررشته‌ای داشته باشه. یه مشکل جزئی وجود داشت و اونم این بود که فکر می‌کرد با مباحث حقوقی آشنا نیستم. منم نگفتم آشنام که ریا نشه که پدرم وکیل پایه یکِ فک و فامیله و دادخواست‌های دادگاه‌هاشونو من می‌نویسم و قبل از برق و زبان‌شناسی، یه لیسانس حقوق دارم از زمان طفولیتم. ینی من بعد از اینکه خوندن و نوشتن یاد گرفتم به جای کتاب قصه کتابای بابامو می‌خوندم و البته هیچی هم نمی‌فهمیدم. خلاصه قرار شد فردای روزی که آزمون جامع دارم آدرس شرکتشونو بفرسته برام که برم برای مصاحبه و بستن قرارداد شش‌ماهه. آدرسشونو گوگل کردم و پس از پرس‌وجو از اونایی که اونجا رو دیدن یا کار کردن فهمیدم بیست‌کیلومتری شرق تهرانه. ینی کلی راهو می‌کوبی می‌ری شرقی‌ترین نقطۀ شهر. تازه اونجا شهر تموم میشه. بعد، بیست کیلومتر دیگه هم می‌ری سمت رودهن که برسی اونجا. با اسنپ رفت و برگشتش حدودای چهارصد تومن می‌شد. ینی هر ماه سه میلیونم باید از جیب خودم می‌ذاشتم روی سه میلیون اونا که هزینۀ رفت‌وآمدم تأمین بشه :)) هزینه‌های سکونتم در تهران هم بماند. هیچی دیگه. نرفتم. اونا هم اصرار نکردن و قراردادی بسته نشد. به هم‌کلاسیم هم کلاً هیچ شرکتی زنگ نزد و کارآموزی کنسل شد.

الان تنها گزینۀ ممکن و محتمل برام تدریسه؛ کاری که توانایی و مهارتشو دارم ولی دوستش ندارم. شغل موردعلاقه‌م چیه؟ تعمیر! حل کردن مشکلات سخت‌افزاری و نرم‌افزاری دستگاه‌های الکتریکی و الکترونیکی. من عاشق اینم که یکی یه چیز داغون بده دستم بگه این اینجاش این‌جوری شده می‌تونی درستش کنی؟ وقتی اون چیز درست میشه انگار دنیا رو دادن به من.

عنوان پست رو شماره گذاشتم که از تجربه‌های کاریم بگم. 

۹ نظر ۲۰ مرداد ۰۱ ، ۱۰:۲۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۷۴- اطلاعات مشترک

پنجشنبه, ۱۳ مرداد ۱۴۰۱، ۰۴:۲۸ ب.ظ

امسال عید یه پست نوشته بودم در مورد شعری که استادمون سروده بود و گذاشته بود تو گروه. من معنیشو متوجه نمی‌شدم و از چند نفر از دوستانم و بعد هم از استاد معنیشو پرسیده بودم. راجع به این اتفاق تو اینستا هم نوشته بودم. برخلاف سابق، مدت‌هاست که سعی می‌کنم تو نوشته‌هام حتی‌الامکان از کسی اسم نبرم. یا کلاً جوری می‌نویسم که انگار کسی جز خودم تو قصه نبوده یا می‌نویسم یکی از دوستان، یکی از هم‌کلاسیام، فلانی. تو اون پست هم همین کارو کرده بودم و از دوستانم اسم نبرده بودم. لزومی هم نداشت. یکی از همون‌هایی که ازش معنی اون شعرو پرسیده بودم پای اون پست اینستا کامنت گذاشته بود که «یه فلانی هم این وسط بوده که انگار نیست». به جای فلانی اسمشو نوشته بود. دلخور بود که چرا از قصه حذفش کردم و راجع بهش ننوشتم و ازش اسم نبردم. در جوابش نوشتم «من این اتفاق رو تو سه فضای مختلف روایت کردم و جالبه بدونی متنشون تو این سه فضا عین هم نیست. از تعداد کاراکترها تا میزان معرفگی و ارجاعشون. روایت یکیه ولی شیوهٔ روایت متفاوته. مثلاً اینجا از استاد اسم بردم ولی تو یه فضای دیگه (وبلاگ) که با اسم مستعارم و مخاطب منم نمی‌شناسه چه برسه به استادم، و نمی‌خوام هم بشناسه، معرفگی و ارجاع متنو کم کردم و تمرکزم روی فعل‌ها بود تا اسم‌ها. از طرف دیگه، روایت کردن، همزمان برای کسایی که بعضیاشون تو دل ماجرا بودن و حضور داشتن و یه سریاشون برای اولین بار می‌شنون و همه چی براشون نکره‌ست سخته. مدام باید به معرفه و نکره و ارجاعی و غیرارجاعی بودن اسم‌هات فکر کنی و حواست به اطلاعاتی که می‌دی و انسجام متن باشه. مثلاً اونجا که گفتم «یکی اومد گفت شما دیگه چرا»، برای مخاطبِ اینجا (اینستا) نکره‌ست، ولی باید حواسم بود که تو و چند نفر دیگه توی اون گروه (واتساپ) هستین و راجع به اون ناشناس اطلاعات بیشتری ندم تا برای شما هم نکره بمونه همچنان. در واقع می‌خوام بگم وقتی دارم یه چیزیو یه جایی تعریف می‌کنم به هزارتا چیز فکر می‌کنم و یکی از اون هزارتا چیز هم اینه که آیا اصلاً اون فرد می‌خواد و راضیه که تو روایت من باشه یا نه. می‌خواد معرفه باشه یا «یکی از دوستان» باشه. از تو مطمئن نبودم، ولی با بازخوردی که دادی متوجه شدم می‌تونم زین پس ازت اسم ببرم».

دو هفته پیش که دانشگاه بودم و با تعدادی از هم‌کلاسی‌ها از جمله این هم‌کلاسیم رفته بودیم دیدن همین استادِ شاعر، یک عکس یادگاری هم گرفتیم. ظهر قبل از اینکه استاد ناهارشو بخوره رسیدیم و دعوتمون کرد اتاقش. ناهارش روی میز بود. اون روز صحبتمون با استاد انقدر طول کشید که غذاش سرد شد. لابه‌لای حرفاش فهمیدیم هیچ کدوم امتحان جامع رو خوب ندادیم و بالاترین نمره‌مون تو درس این استاد، نمرۀ همین دوستمون بوده که نمرۀ خوبی هم نبوده البته. با اینکه تخصصش هم همین درس بود و خودش انتظار داشت بیست بشه ولی کم شده بود و ما کمتر. اون روز عکس یادگاریمونو پست کردم (قبلش از افرادی که تو عکس بودن اجازه گرفته بودم و اطلاع داده بودم که می‌ذارم اینستا) و نوشتم «و هنوز و همچنان با ماسک. ظهر یکشنبه‌ای که برای اولین بار رفتم کتابخونهٔ دانشگاه و برای اولین بار دکتر ... عزیزو دیدم؛ که راجع به برنامه‌های ... صحبت کنیم. جلسه‌ای که نه نگران قطعی برق و اینترنت بودیم، نه کیفیت صدا و تصویر پایین بود و نه میکروفون مشکل داشت. دو ساعتی راجع به همه چی حرف زدیم و بعد هم این عکس یادگاری رو گرفتیم. این سر میز که تو عکس نیفتاده غذای استاده که تا سه که ما اونجا بودیم بود و سرد شد (ولی دوغ گرم شد. در واقع غذا و نوشیدنی هر دو به دمای محیط رسیدن). اون سر میز هم ماییم و استادی که صحبت با دانشجوهاشو به وقت ناهارش ترجیح داده و دانشجوهایی که هم شرمندهٔ ناهار اون سر میزن و هم شرمندهٔ نتیجهٔ آزمون جامعشون. ولی چقدر حیف که دورهٔ دکتری مجازی گذشت و تازه بعد از آزمون جامع داریم استادهامونو می‌بینیم.» [اون ...ها اطلاعات شخصی هستن که تو اینستا نوشته بودم ولی دونستنش برای خوانندۀ وبلاگ ضرورتی نداره و حذف کردم از متن]

اون روز بعد از انتشار این پست در اینستا، همون هم‌کلاسی که عید دلخور بود چرا تو پست شعر استاد ازش اسم نبردم، پیام داد که چرا نوشتی شرمندهٔ نتیجهٔ آزمون جامعشون. چرا «شون»؟! این ضمیر شامل من هم میشه و چرا بدون اطلاع من، راجع به شرمندگی من نوشتی. معتقد بود یا نباید این اطلاع رو به خواننده می‌دادم یا باید طوری می‌نوشتم که خواننده فقط شرمندگی خودمو متوجه بشه. توضیح دادم که خوانندگان اونجا بیشترشون هم‌کلاسی‌های مدرسه و دورۀ لیسانسم هستن و هم‌کلاسیای جدیدمو نمی‌شناسن و اصلاً گیرم بشناسن و حوصلۀ خوندنِ کپشن رو هم داشته باشن، چرا فکر می‌کنی این عبارتِ شرمنده بودن ما براشون مهمه؟ یادآوری کردم که وقتی ازش اسم نمی‌برم دلخور میشه که چرا از قصه حذف شدم و حالا که راجع به امتحان و نتیجه‌ش نوشتم می‌گه چرا چیزی که به منم مربوطه رو بدون اطلاع من منتشر کردی. بحثمون بی‌فایده بود. مشخص نبود حق با کدوممونه. آخرش اون عبارت شرمنده بودنمون رو از پستم حذف کردم، ولی معتقد بود دیر شده و آبروش رفته. منم معتقد بودم حساسیت بیش از حدش آزادی بیانمو سلب کرده. یه دلخوری دوطرفه. با اینکه بهش حق می‌دم نگران اطلاعاتش باشه ولی حساسیت‌هاش باعث شده من نتونم دو کلمه راجع به درس و دانشگاه بنویسم.

۷ نظر ۱۳ مرداد ۰۱ ، ۱۶:۲۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۴۴- مرا یک آمدنت بِه، که دَه بهار آید

شنبه, ۱۳ فروردين ۱۴۰۱، ۱۰:۲۰ ق.ظ

استاد شمارۀ ۲۲ به‌مناسبت امروز که سیزده‌بدر و روز طبیعت و روز گره زدن سبزه‌ها باشه، تصویر سبز و عاشقانه‌ای رو در گروه دانشکده به اشتراک گذاشته بود و روی تصویر نوشته بود بی‌قراریِ دل و نحسیِ ایّامِ فِراق گرهی بـر گـره رشتهٔ دیـدار بزن. همه داشتند از زیبایی بیت تعریف و از استاد تشکر می‌کردند و من اندر خم معنی جمله بودم که آیا منظور استاد اینه که «خودمون بی‌قراری و نحسی را به هم گره بزنیم» یا «ای بی‌قراری و نحسی، شما رشتهٔ دیدار من و یارم رو گره بزنید». وزنش که فَعَلاتُن، فَعَلاتُن، فَعَلاتُن، فَعَلُن باشه رو تشخیص می‌دادم، ولی اینکه جملۀ امری خطاب به کیه رو نه. و به تبعش معنیش رو هم نمی‌فهمیدم. در مفعول و منادا بودن مصراع اول تردید داشتم. بعد از اینکه خصوصی از یکی از هم‌کلاسی‌هام جای تکیۀ فراق رو پرسیدم و باز هم معنی جمله رو متوجه نشدم، دلمو زدم به دریا و بعد از ده‌ها پیامِ وای چه بیت قشنگیِ بقیه، نوشتم خانم دکتر، اگر براتون مقدوره میشه لطفاً بخونید؟ مصراع اولشو متوجه نمی‌شم. تا ایشون پیاممو ببینه یک قاشق نشُسته که هر پیام بی‌ربط و باربطم تو گروه رو بهانه می‌کنه که بیاد تو خصوصی سر صحبت رو باز کنه اومد گفت خانم فلانی، شما دیگه چرا؟ انگار که خانم فلانی علامۀ دهره و حتماً معنی همه چیزو باید بدونه. خب آدم وقتی یه چیزیو نمی‌فهمه نپرسه که کسر شأنشه؟ حیفِ بیت به این قشنگی نبود نفهمیده از کنارش رد شم؟ اصلاً نیمی از دانش من حاصل (یا شایدم محصول) مطرح کردن سؤالای ساده‌ست. داشت معنیشو توضیح می‌داد که گفتم بهتره تو گروه توضیح بدید، شاید فرد دیگری هم متوجه نشده باشه و روش نشده باشه بپرسه. اساساً اگه من می‌خواستم از تو بپرسم که مرض نداشتم تو گروه پیام بذارم. استاد پیامم رو دید و وقتی پیام صوتی فرستاد و بیتو خوند تازه متوجه شدم مصراع اول یه‌جورایی قیده و نباید مفعول یا منادا بخونمش. یعنی ای یار، در شرایط بی‌قراری دل و در شرایط نحسی ایام فراق، رشتهٔ دیدار رو گره بزن، یعنی لطفاً بیا.



+ های «گره» ملفوظ است و باید «گرهی بر گرهِ» بنویسیم. می‌خواستم خودم تصویر رو ویرایش کنم از اول بنویسم دیدم عکس پس‌زمینه خراب می‌شه. تو گره اول الف، تو گره دوم ی رو نباید بذاریم. رشتهٔ رو هم اگه این‌جوری بنویسیم و ی ننویسیم به صواب نزدیک‌تره. نیم‌فاصلهٔ بی‌قراری رو هم رعایت کنیم دیگه نور علی نور می‌شه.

+ ماه آسمون درومد، شاخه گل من نیومد :|

۵ نظر ۱۳ فروردين ۰۱ ، ۱۰:۲۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۴۲- بر وفق مراد

چهارشنبه, ۱۰ فروردين ۱۴۰۱، ۰۳:۱۱ ب.ظ

ترجمۀ اون چندتا منبع چغر و بدبدن رو سپردم به همکارم. برای تحویل مقاله‌هایی که پارسال باید تحویل می‌دادم هم مهلت گرفتم. سرما هم نخوردم و سرماخوردگان خونه هم خوب شدن. بعد، دیشب پیام گذاشتم تو گروه درس رده‌شناسی و از استاد شمارۀ 18 که امتحان پایان‌ترمو هی به تعویق انداخت که دانشگاه‌ها باز بشه و بالاخره باز شد پرسیدم اگه شونزدهم فروردین قطعیه بلیتامونو بگیریم. گفت آره امتحان ساعت هشت‌ونیم صبح برگزار میشه. یکی از هم‌کلاسیای همدانی خوابگاه گرفته و هفته‌ای چند روز می‌ره تهران. یکی از هم‌کلاسیا هم ساکن کرجه و اونم مشکل رفت‌وآمد و سکونت نداره. یه هم‌کلاسی سنندجی هم داشتیم (داریم هنوز!) که پابه‌ماه بود و دو روز پیش فارغ شد. اون اسفندماه امتحانشو مجازی داد. استاد گفت اگه من و اون یکی دوست همدانی می‌تونیم روز قبل از امتحان تهران باشیم که تا ساعت هشت خودمونو برسونیم دانشگاه، امتحانو صبح برگزار کنه. ولی اگه تهران جایی نداریم شبو بمونیم که صبح بریم دانشگاه، یه فکر دیگه بکنه. دوتا همدانی داریم. این همدانی دوم که خوابگاه نگرفته تو خصوصی بهم گفت کاش امتحان بمونه برای بعد از ماه رمضون. تو گروه در جواب استاد گفتم شما شرایط رو تعیین کنید، من خودمو وفق می‌دم. با یه چیزی میام و بلیتمو یه وقتی می‌گیرم که شونزدهم شش صبح تهران باشم. 

بعد هر چی سایت‌های خرید بلیتو بالا پایین کردم یه دونه بلیت قطار هم پیدا نکردم. نمی‌دونم از کی همه رو فروخته بودن. اتوبوسم که دوست ندارم. چندتا دونه بلیت هواپیما مونده بود، به قیمت خون پدرشون، اونم تو ساعتای ناجور. فکر کن یه تومن برای رفت و یه تومن برای برگشت هزینه کنی که یه ساعت بری بشینی جلوی چشم استاد به چهارتا دونه سؤال جواب بدی. ماه رمضونم هست و بعدش نه می‌تونی با کسی بری بیرون چیزی بخوری و بگردی نه اساساً حوصلۀ گشت‌وگذار و دیدن کسیو داری. حوصلۀ خودمم ندارم این روزا. دلم می‌خواست این آخرین امتحانمونم مجازی باشه و حالاحالاها نرم تهران. مخصوصاً تو این تاریخ. فی‌الواقع همۀ روزای سال یه طرف، پونزده و شونزده فروردین هم یه طرف. این دوست همدانی دوم تو گروه چیزی نگفت ولی نمی‌دونم تو خصوصی به استاد چی گفت که نظر استاد عوض شد و صبح تو گروه پیام گذاشت که شونزدهم امتحانو مجازی برگزار می‌کنه. البته یه سری شرط و شروط هم گذاشت که وقت امتحان زیاد نیست و دوربینا باید روشن باشه و اینا که طبیعیه.

۲۳ نظر ۱۰ فروردين ۰۱ ، ۱۵:۱۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۰۸- حالت‌نمایی یا حالت‌دهی یا حالت‌گذاری

يكشنبه, ۱۰ بهمن ۱۴۰۰، ۰۶:۲۲ ب.ظ

مشابه اتفاقی که تو پست قبل و این هفته برام افتاد، پارسال هم افتاده بود و وقتی داشتم خودمو برای ارائۀ درس نحو آماده می‌کردم فهمیدم که فلان وبلاگ‌نویس که حالا مترجم کتاب‌های تخصصی تو حوزۀ فلانه، فارغ‌التحصیل دانشگاه دورۀ دکتریمه و یه صفحۀ پرمخاطب هم تو اینستا داره و بروبیا و کیابیایی داره برای خودش. یادمه اون موقع هم خیلی ذوق داشتم از آشنایی باهاش. ولی چیزی در مورد اون آشنایی ننوشتم و الانم جزئیاتشو فراموش کردم. ولی حالا تا جایی که ذهنم یاری کنه ماجرا رو می‌نویسم که بمونه. البته ازش اسم نمی‌برم و ترجیحم اینه ناشناس باشه. همین‌قدر بگم که این دوستمون استغفرالله پسر نیست و ده سالی ازم بزرگتره.

پارسال ترم اول یه درسی داشتیم به اسم فلسفۀ زبان که استاد این درس، تخصص نحوی داشت و مباحث فلسفی رو ارتباط می‌داد به نحو. منم اگه قرار باشه تو دوتا درس زبان‌شناسی لنگ بزنم، همین دوتا درسِ فلسفه و نحو هست که خب از جمله دلایلش اینه که رشتۀ کارشناسیم مرتبط با این مباحث نبوده و دورۀ ارشدم هم از این چیزا نداشتیم و علاقه هم نداشتم خودم برم سراغشون. جا داره خاطرنشان کنم که سومین درسی که توش لنگ می‌زنم هم آواشناسیه و فقط صرف یا مورفولوژی و معنی‌شناسیم خوبه. ترم اول، فلسفه رو که یه درس اختیاریه، بِالاِجبار! گذاشتن تو برنامه‌مون و ترم دوم هم نحو رو. مباحثشون هم به‌شدت نچسب و جدید. استاد این دوتا درس هم استاد شمارۀ بیست بود که معروف حضورمون هست با کاری که ترم گذشته سر قضیۀ امتحان مجازی و مقاله‌هامون کرد. جلسۀ اول، فصل‌های یه کتاب بسیار تخصصی که قبلاً حتی اسمشم نشنیده بودیم چه برسه به اینکه بخونیم رو تقسیم‌بندی کرد و قرار شد هر کی دو فصلشو ارائه بده. تو جلسۀ ارائه هم همۀ دو ساعت در اختیار دانشجو هست و راجع به مطالب اون فصل صحبت می‌کنه. هم‌کلاسیام خودشون انتخاب کردن کدوم فصلا رو ارائه بدن و برای من چون فرقی نداشت، صبر کردم ببینم چی می‌مونه برام. فصل چهار و هشت رسید به من. موضوع فصل چهار، کیس مارکینگ‌ها بود که من در حد یه خط تعریف هم ازش نمی‌دونستم چه برسه دو ساعت سخنرانی. کتاب هم انگلیسی و پر از اصطلاحات تخصصی و ارائۀ منم فارسی. در این حد برام نامأنوس بود که همون ابتدای کارم، نمی‌دونستم عنوان فصلو حالت‌نمایی ترجمه کنم یا حالت‌دهی یا حالت‌گذاری. تو موقعیتی هم نبودم که از کسی بشنوم ببینم کدوم معادل رایج‌تره. الان مثلاً اگه صحبت راجع به مدار و جریان و ولتاژ باشه، من اینا رو در طول پنج سال کارشناسی هزاران بار از صدها نفر شنیده‌ام، ولی کیس مارکینگو شاید دو بار از دو نفر شنیده باشم.

محتوای فصل به این صورت بود که اگرچه حرف اضافۀ by نقش‌های معنایی چندگانه‌ای را رمزگذاری می‌کند، اما «مفعول غیرمستقیم» یک رابطۀ دستوری نیست و هیچ ویژگی دستوری یکنواخت‌کننده‌ای (unifying) ندارد، بلکه تنها ویژگی‌های فاعل یا مفعول مستقیم را ندارد. البته، در بعضی از زبان‌ها رابطه‌های دستوری فاعل و/یا مفعول مستقیم به‌واسطۀ یک ساختواژۀ یکنواخت‌کننده نشان‌دار نمی‌شوند. نمونۀ برجستۀ چنین زبان‌هایی، زبان‌های Active-Stative و Ergative-Absolutive (کُنایی-مطلق)اند. الان اگه شما فهمیدین این چی گفت، منم اون هفته‌ای که این فصلو می‌خوندم فهمیدم چی میگه. تازه فهم مطلب یه طرف، فارسی کردن این اصطلاحات یه طرف، انتقال چیزی که فهمیدی به مخاطب هم طرف. یادمه اون هفته گوگل و گوگل‌اسکالر و همۀ سایت‌هایی که توشون مقاله‌های مرتبط با کیس مارکینگ هستو زیرورو کردم که چهارتا مطلب مرتبط فارسی پیدا کنم که اگه اینو نفهمیدم لااقل از اون مطالب کمک بگیرم. ولی تقریباً هیچی پیدا نکردم. چیزایی که پیدا می‌کردم از محتوای این فصل هم نامفهوم‌تر و پیچیده‌تر بودن.

یادم نیست دقیقاً چه کلیدواژه‌هایی رو تو گوگل جست‌وجو کردم که رسیدم به وبلاگ متروک یه دختر که رشته‌ش زبان‌شناسی بود. یه چرخی تو پستاش زدم و اسم استادهامو دیدم. اونم مثل من که استادهامو تگ می‌کنم پای پستای مرتبط با هر استاد اسمشو برچسب زده بود، ولی نه با شماره و به‌صورت استاد شمارۀ فلان، بلکه با اسم واقعیشون. وبلاگشم به اسم خودش بود نه اسم مستعار. ارائه‌ها و مقاله‌هایی که برای درساش نوشته بودو تو وبلاگش هم به اشتراک گذاشته بود. و همین‌طور کتاب‌هایی که استادها به‌عنوان منبع معرفی کرده بودن. تاریخ پست‌ها و محتواشون نشون می‌داد سال‌ها پیش دانشجوی دکتری همین دانشگاهی بوده که من الان هستم. روی اسم استاد شمارۀ بیست کلیک کردم. این دختر هم این درسو با همین استاد داشت. فکّم چسبید به زمین وقتی دیدم اونم فصل چهارو ارائه داده بوده و همۀ فصلو با دقت و جزئیات ترجمه کرده. یه ترجمۀ کاملاً حرفه‌ای. پی‌دی‌افشو گذاشته بود پای اون پست و منم دانلودش کردم. وقتی خوندمش، تازه فهمیدم قضیه چیه و داستان از چه قراره! روی لینکای دیگه کلیک کردم که مقاله‌ها و بقیۀ فایلا رو هم دانلود کنم ولی لینک‌ها منقضی شده بودن. دلیل منقضی نشدن این لینک هم این بود که جای دیگه آپلودش کرده بود. مثلاً الان اگه بیان هم مثل بلاگفا حذف بشه، من چون عکسای پستامو تو پیکوفایلِ بلاگ‌اسکای آپلود می‌کنم عکسام می‌مونه ولی اگه بلاگ‌اسکای مثل بلاگفا سرورهاشو از دست بده، پستای من بدون عکس می‌شن. اونم چون این فایلو یه جای دیگه آپلود کرده بود، لینک دانلودش فعال بود. تو وبلاگش بیشتر گشتم و متوجه شدم این وبلاگ حذف شده و در واقع من الان تو کَشِش هستم. دامنۀ وبلاگ پرشین‌بلاگ بود و چون دوست پرشین‌بلاگی ندارم نمی‌دونم همون بلایی که سر بلاگفا و میهن‌بلاگ اومده سر این دامنه هم اومده یا چون این وبلاگ یه مدت متروک مونده خودبه‌خود حذف شده و لینک‌هاش هم منقضی شده. به هر حال من فایل نجات‌بخشم رو پیدا کرده بودم و حالا نوبت سپاس‌گزاری بود.

راه ارتبطی وبلاگش که کامنت‌ها باشه بسته بود. چون در واقع وبلاگی نبود که کامنتی بذارم و اگر هم می‌ذاشتم بعید بود چک کنه. اسمشو گوگل کردم تا یه نشونی ازش پیدا کنم. من فقط می‌دونستم این دختر که اسمشو گوگل می‌کنم یه زمانی وبلاگ‌نویس بوده و رشته‌ش زبان‌شناسیه. نه می‌دونستم در حال حاضر مترجمه و نه عکسشو دیده بودم نه سن و سالشو می‌دونستم. حتی اسمشم مطمئن نبودم، چون اون اسم می‌تونست یه اسم مستعار برای وبلاگش باشه. تو گروه کلاسمون پیام گذاشتم و از چند نفر پرسیدم ببینم آیا این دخترو می‌شناسن یا نه. دو نفر می‌شناختن. یکیشون چند سال پیش تو جلسۀ دفاع این دختر شرکت کرده بود و یکیشون هم یه دوست مشترک با این دختر داشت. ازش خواستم از اون دوست مشترک بخواد که اگه ممکنه یه راه ارتباطی ازش بگیره. ایمیل، شماره، اینستا، هر چی. یه راهی که بتونم از اون طریق ازش تشکر کنم. توضیح هم داده بودم که موضوع درسیه و صرفاً می‌خوام بابت یکی از پستای وبلاگش ازش تشکر کنم. نمی‌دونم چرا، ولی تمایلی به دادن شماره‌ش نشون نداد اون شب. وقتی خودمو گذاشتم جای کسی که مدت‌هاست وبلاگشو رها کرده و حالا یکی اومده شماره‌مو می‌خواد که بابت یکی از پستام تشکر کنه، حق دادم بهش که به‌راحتی راه ارتباطی نده. و من اون چند خط پیام تشکرآمیزمو برای دوستم فرستادم که بفرسته برای دوستش که اونم بفرسته برای اون دختر. در جوابم نوشته بود درود و وقت بخیر دوست عزیز، صمیمانه از لطف و توجه شما سپاس‌گزارم. واقعیت این است که گمان نمی‌کردم آن وبلاگ خواننده‌ای داشته باشد. بسیار خوشحالم که شما دوست فرهیخته مخاطب آن وبلاگ فراموش‌شده هستید. برایتان آرزوی سربلندی و سعادت دارم. این پیامو در جوابم فرستاده بود برای اون دوست مشترک که بفرسته برای دوستم که دوستم هم بفرسته برای من. به این فکر کردم که اگر من هم جای اون بودم همین جوابو می‌دادم و همین کارو می‌کردم. پس ناراحت نشدم. اسلایدها و ارائه‌م هم انقدر خوب بود که استاد بعد از ارائه‌م به بقیه گفت زین پس شما هم مثل ایشون ارائه بدید.

چند ماه بعد، اتفاقی صفحۀ اینستاگرام این دخترو پیدا کردم. چندهزار دنبال‌کننده داشت. با اینکه محتوای پستاش چندان موردپسندم نبودن و به حوزۀ تخصصیش هم علاقه نداشتم، دنبالش کردم. فهمیدم در حال حاضر مترجم کلی کتاب تو حوزۀ زبان‌شناسیه و کارگاه‌ها و دوره‌های آشنایی با فلان موضوع و بهمان موضوع تشکیل می‌ده و بروبیایی داره برای خودش. چون اون تشکرم تو گلوم گیر کرده بود و خودم مراتب قدردانیم رو به جا نیاورده بودم، شمارۀ موبایل و ایمیلشو از صفحۀ اینستاش برداشتم و ایمیل زدم بهش. هم تشکر کردم، و هم به‌عنوان یک سال‌پایینی، از کسی که این مسیرو قبلاً رفته بود خواستم اگر فایلی، مطلبی، وصیتی از زمان دانشجوییش داره باهام به اشتراک بذاره و از تجاربش بگه. خیلی زود جواب ایمیلمو به‌گرمی داد و در حال حاضر هم باهم دوستیم و اونم منو تو اینستا دنبال می‌کنه و همونیه که چند وقت پیش وقتی یه عکس از کارگاه برق کنار لامپای مهتابی که یادم نمیاد چجوری مدار اینا رو می‌بستیم استوری کردم، در پاسخ به اون عکس نوشت چه افتخار غرورانگیزی که دوست شریفی دارم. وقتی صحبت از فایل‌های درسی دورۀ دکتراش شد گفت چند سال پیش هاردش می‌سوزه و همۀ فایل‌هاشو از دست می‌ده و با پاک شدن وبلاگش فایل‌هایی که اونجا آپلود کرده بود هم از بین می‌رن. لینکِ وب‌آرشیو وبلاگشو که در واقع همون کَش باشه براش فرستادم که لااقل پستاشو ببینه و اگه خواست کپی کنه. در جوابم نوشته بود نمی‌دونی چقدر خوشحالم کردی. جا داشت بگم نه اتفاقاً می‌دونم چقدر خوشحالت کردم و من کارم همینه و شما اولین کسی نیستی که آرشیوشو بهش می‌رسونم و قابل شما رو نداره. 

ضمن اینکه اول بذارید حداقل این آزمون جامع رو بدم ببینیم قبول می‌شم یا نه بعد دکتر صدام بزنید :|



سؤال: من عکس‌های پست‌های وبلاگمو کجا آپلود می‌کنم همیشه؟ (نیم نمره)

اگه احیاناً دوست داشتید بدونید کُنایی و مطلق ینی چی: کلیک

۲۰ نظر ۱۰ بهمن ۰۰ ، ۱۸:۲۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۹۳- هفتۀ شانزدهم ترم سوم (هفتۀ آخر)

جمعه, ۱۷ دی ۱۴۰۰، ۱۰:۴۹ ق.ظ

یک. خدا رو شکر این پستای هفتۀ فلان ترم بهمانم تموم شدن بالاخره. شما رو نمی‌دونم ولی خودم بشخصه خسته شده بودم. بعد چون مجبور بودم هر هفته پست بذارم و گزارش بدم و چون هیچ کاریو نیمه‌کاره رها نمی‌کنم و تا تهش ادامه می‌دم، این پستا به یه جور تکلیف هفتگی تبدیل شده بودن.

دو. کلاس سه‌شنبه‌ها هشت صبحمون با استاد شمارۀ ۱۸ تموم شد. کلاس دوشنبۀ استاد شمارۀ ۱۹ هم داشت تموم می‌شد که ن۱ گفت من یه مطلب آماده کردم ارائه بدم. با توجه به اینکه آخرین جلسه بود استاد نظرسنجی کرد و اکثریت گفتن استاد هر چی شما بگین و ما تا هر موقع بگین هستیم. من گفتم حالا هفتۀ بعدو تشکیل بدیم ولی دیگه سه چهار هفته فرصت بدین روی امتحان و مقاله تمرکز کنیم. پیشنهاد من با حداقل آرا تصویب شد :))

دوونیم. این کارِ نون۱ و کش دادن جلسات منو یاد بلاهایی که دورۀ کارشناسی و ارشد سر بقیه آوردم می‌ندازه. به‌عنوان نمونه: [عکس از آرشیو بلاگفا]

سه. کلاس سه‌شنبه ظهرم انفرادیه و چون کلاسِ رساله‌ست، تا وقتی فارغ بشم از تحصیل، تشکیل میشه. استادم (استاد شمارۀ ۱۷) پیشنهاد داد کلاس رو از این به بعد سه‌شنبه هشت صبح تشکیل بدیم. گفتم خوبه اتفاقاً این هفته کلاس هشت صبحمون جلسۀ آخرش بود و از هفتۀ دیگه صبحم خالیه و می‌تونم هشت صبح سه‌شنبه‌ام رو به انفرادی اختصاص بدم. (کجاش خوبه واقعاً؟ اصلاً هم خوب نیست. قدیما رو نبین از شش دانشگاه بودم که هفت صبح سر کلاس باشم. الان با اینکه تو خونه‌ام و با شلوار گل‌گلی تو کلاسا حاضر می‌شم، ولی به هر حال کلاس هشت صبح زور داره برای آدم. بله؛ پیر شدیم دیگه).

چهار. استاد شمارۀ ۱۹ فرمود این هفته خانم فلانی (که من باشم) ساکت بودن. بله ساکت بودم، چون دلم گرفته بود. هنوزم باز نشده و چاهش گرفته. خیلی هم گرفته.

پنج. کلاسای استاد شمارۀ ۱۹ از پنج عدد دانشجو و یه استاد و یه دانشجوی مستمع‌آزاد تشکیل میشه؛ ولی هر جلسه فقط من و ن۱ و استاد دوربینامونو روشن می‌کنیم. بقیه گاهی روشنن گاهی خاموش. اینم یه عکس یادگاری از هفتۀ شانزدهم ترم سوم کلاس استاد شمارۀ ۱۹.



شش. جهت میز اتاق برادرم یه‌جوریه که در اتاقش پشت سر کسیه که پشت میزه. اتاق منم این‌جوریه ولی چون دوتا میز دارم، موقع جلسۀ تصویری این‌ور می‌شینم و مواقع عادی اون‌ور که پشت سرم دره. از اونجایی که در طلب دمای مطلوب موقتاً اتاقامونو عوض کردیم باید یه فکری به حال این موضوع کنم که یهو وسط جلسۀ انفرادیم یکی اومد تو اتاق برادرم دیده نشه :|

هفت. هنوز با اصلاحاتی که استاد شمارۀ؟ آهنگر دادگر شماره‌ش چند بود؟ آهان ۱۳. هنوز با اصلاحاتی که استاد شمارۀ ۱۳ برای پایان‌نامۀ ارشدم پیشنهاد داده درگیرم و الان برام سؤاله که مرد و زن با زن و مرد چه فرقی داره آخه :| الهم افرغ علینا صبراً جداً.



هشت. یکی از دوستای دورۀ ارشدم تو کار ثبت برنده و هر از گاهی ازم راجع به معنی یا تداعی برندها می‌پرسه. این هفته پیام گذاشته بود که وقتی ایزار رو می‌شنوی چی تو ذهنت تداعی می‌شه و یاد چی می‌افتی و به‌نظرت برندِ کدوم حوزه هست. گفتم آزار و ابزار برام تداعی میشه و به‌نظرم هر چی که هست مخصوص آقایونه. توضیح دادم چون «ز» و «ر» داره و این دوتا آوا، واژه‌های رزم و رضا رو تداعی می‌کنن منو یاد آقایون می‌ندازن. البته خودِ کلمۀ آزار هم جنسیت مرد رو برام تداعی می‌کنه. خودمم خنده‌م گرفته بود از پاسخ غیرعلمی‌ای که بهش دادم، ولی روان‌شناسانه‌ست اینایی که گفتم. و احتمالاً خیلی هم علمیه :| البته به‌خاطر وجودِ ای، به کسب‌وکارهای الکترونیکی (نه الکتریکی) و اینترنتی هم می‌تونه مربوط باشه این واژۀ ایزار.

نه. وقتی تو گروه واتساپِ هم‌کلاسیا، وسط ارائۀ یکی از هم‌کلاسیا باهم صحبت می‌کنیم عذاب وجدان می‌گیرم که بعداً اگه این بنده خدا که تو گروهه مکالمه‌ها رو بخونه می‌گه اینا حواسشون به ارائۀ من نبود. لذا وسط صحبتامون خاطرنشان می‌کنم که فلانی حواسم به ارائۀ تو هم هست. بقیه هم تأیید می‌کنن که ما هم همین‌طور. به‌عنوان مثال به این صورت :|

ده. دانشگاه یه اطلاعیه فرستاده بود که وقتی وارد لینک کلاس می‌شید با نام کاربری خودتون از سامانۀ فلان و گزینۀ پیوستن به کلاس استفاده کنید و ورود به‌عنوان مهمان رو نزنید. استاد هم چند وقت پیش این اطلاعیه رو گذاشت تو گروه. فکر کنم برای حضور و غیابِ خودکار این قانونو گذاشته بودن که با لینک وارد نشیم. حالا ما که همیشه همه‌مون حاضر بودیم و تعدادمونم یه‌طوری بود که هر کی غایب می‌شد یا حتی ساکت بود جای خالیش حس می‌شد. ولی از اونجایی که قانون این بود که با نام کاربری وارد شیم، این موضوع رو تو کلاس مطرح کردم و بعدش خودم با دستای خودم! موضوع رو منحرف کردم به سمت مفعول‌ها و نقشِ «را». به این صورت!

یازده. بهتون گفته بودم تو انجمن (انجمن علمی-دانشجویی زبان‌شناسی دانشگاه :|) اسممو گذاشتن نیم‌فاصله؟ بس که این نیم‌فاصله رو تذکر دادم تو گروه :|

دوازده. یکی از دوستام با توجه به شناختی که ازم داشت این هفته بهم یه پیشنهاد کاری داد و با شناختی که من از خودم داشتم گفتم مهارتشو ندارم و دیگه برای کسب مهارت هم دیره به‌نظرم. این سومین کاریه که نمی‌پذیرم و می‌گم مهارتشو ندارم و با توجه به اینکه از نپذیرفتن دوتای قبلی بعد از شش هفت سال پشیمونم و فقط خودمو دست‌کم گرفته بودم و خیلی هم مهارتشو داشتم، امیدوارم این دفعه اشتباه نکرده باشم و چند سال دیگه پشیمون نشم.

۶ نظر ۱۷ دی ۰۰ ، ۱۰:۴۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۸۷- هفتۀ پانزدهم ترم سوم

جمعه, ۱۰ دی ۱۴۰۰، ۰۵:۱۵ ب.ظ

یک. برگشتم خونه دیدم مسئول کتابخونه یکی از کتابایی که گرفتمو تو سیستم ثبت نکرده. ینی یه کتاب از کتابخونه خارج شده بدون اینکه به اسم کسی امانت زده شده باشه. همین بی‌دقتیا رو می‌کنن که نصف کتاباشون مفقود میشه دیگه. زنگ زدم تلفنی گفتم کتابو بزنن به نامم. یه بارم یه کتاب هنوز دستم بود، برگشت زده بودن که یعنی پس گرفتیم. در حالی که تمدید کرده بودم و دستم بود هنوز.

دو. روز دانشجو اومد و رفت و در موردش ننوشتم. با اینکه ما همیشه روز معلم، این روزو با ارسال پیام به استادها و معلم‌هامون تبریک می‌گیم، ولی به‌ندرت استادهامون روز دانشجو رو به‌صورت متنی و به همون روشی که ما روز معلم رو تبریک می‌گیم تبریک می‌گن. امسال روز دانشجو، یکی از استادهای ارشد تو گروه تلگرامی و یکی از استادهای ترم پیش تو گروه واتساپ این روزو بهمون تبریک گفتن. یادم باشه...

سه. یکی از دوستای دورۀ کارشناسیم پیام داده که فلانی (یکی از سال‌بالایی‌های دورۀ کارشناسی) دنبال یکی بود که زبان‌شناسی خونده باشه و شمارۀ تو رو دادم. چون می‌دونه که با به اشتراک گذاشته شدن شماره‌م بین هم‌کلاسیا و بچه‌های دانشگاه مشکلی ندارم، پس این پیامش جنبهٔ اطلاعی داره نه کسب اجازه. بعد برگشتم به این دوستم می‌گم مطمئنی طرف دنبال زبان‌شناس بود؟ مطمئنی روان‌شناس رو اشتباهی زبان‌شناس نشنیدی؟ مطمئنی نگفته روان‌شناسی؟ خودم هر جا می‌گم زبان‌شناسی، شنوندگان می‌گن چی؟ روان‌شناسی؟ 

بله؛ ینی یه همچین رشتۀ معروفی دارم که وقتی اسمشو از یکی می‌شنوم باورم نمی‌شه.

صبح یکی پیام داد که من خواهر فلانی‌ام و کی می‌تونم زنگ بزنم. گفتم هر موقع تماس بگیرید در خدمتم. همون موقع زنگ زد و یه نیم ساعتی حرف زدیم. کنکوری بود و راجع به این رشته سؤال داشت و در واقع داشت باهام مشورت می‌کرد. و چقدر سخته راهنمایی کردن. با خنده گفتم ببین این رشته که آینده‌ای نداره اینجا، ولی لاقل نرو سراغ گرایش ارشد من. اون گرایشی که من خوندم هیییییییچ آینده‌ای نداره اینجا. تباهی محضه. اگه می‌تونی برو سراغ رایانشی.

سه‌ونیم. مکالمه‌ای که صدها بار تجربه کردم:



چهار. تو کلاس وقتی استاد یا بچه‌ها یه چیزی می‌گن، وظیفۀ پیدا کردن مثال نقض بر عهدۀ منه. کافیۀ جملۀ همۀ فلان‌ها بهمان‌اند از دهن یکی خارج بشه تا من برم یه فلان پیدا کنم که بهمان نیست. هفتۀ پیش استادمون یه جایی سخنرانی (وبینار) داشت و منم شرکت کرده بودم. یه چیزی راجع به وَ (VA) و اُ (O) گفت و اینکه تو شعر فارسی «وَ» نمی‌گیم و اُ می‌گیم. همون لحظه یاد جملاتی که سهراب دم مرگش به رستم می‌گفت افتادم. کنون گر تو در آب ماهی شوی، وگر چون شب اندر سیاهی شوی، وگر چون ستاره شوی بر سپهر، ببری ز روی زمین پاک مهر، بخواهد هم از تو پدر کین من، چو بیند که خاکست بالین من. همین ابیاتو نوشتم تو بخش سؤالات و پرسیدم آیا اینجا هم اُ می‌خونیم یا استثنائاً وَ می‌خونیم؟

گذشت، تا همین چند روز پیش که یکی از بچه‌ها تو گروهی که این استاد هم هست پرسید کاربرد صفحۀ روزگار بیشتره یا صحنۀ روزگار؟ ن۱ شعرِ زندگی صحنۀ یکتای هنرمندی ماست رو مثال زد. از ژالۀ اصفهانی. از اونجایی که آوردنِ مثالِ شعری در تأیید یا نقض گزاره‌ها تخصص منه و همیشه منم که از این مثال‌ها میارم و اتفاقاً تو کلاسِ اون روز سر قضیۀ فعل‌ها برای خواستن و تواستن مثال آورده بودم، استاد فکر کرد اون شعرِ زندگی صحنۀ یکتای هنرمندی ماست رو هم من نوشتم و بابت این مثال‌ها اظهار رضایمندی کرد و گفت خوبه که نمونه‌های شعری هم دارید برای هر چیزی. بعد اسم منو آورد و گفت فلانی هم هر بار یه شعری داره، برای «و»، برای می‌خواهم و می‌توانم، و الان هم از ژاله اصفهانی. ایشون تا حالا منو با م۱ اشتباه می‌گرفت، به‌نظرم این دفعه هم با ن۱ اشتباه گرفته بود. چون اون شعرو ن۱ گفت. شایدم استاد اشتباه نگرفته بود و کلاً داشت رضایتشو نشون می‌داد بابت این مثال‌ها. بعد در ادامۀ بحثمون راجع به صفحه و صحنه، برای اینکه منم به هر حال مثال‌نزده از دنیا نرفته باشم، یاد ثبت است بر جریدۀ عالم دوام ما افتادم و این مثال رو عنوان کردم و خاطرنشان کردم تو این بیت تمرکز روی صفحه بوده نه صحنه.



پنج. اون هفته که هم‌کلاسیم تو گروه ازمون خواهش کرد که اگر برامون مقدوره تاریخ ارائه‌مونو باهاش جابه‌جا کنیم، اگر من زمان ارائه‌مو عوض نمی‌کردم، این هفته ارائه داشتم. و این هفته، اون دو روزی که کلاس داشتم چنان سردرد و دل‌دردی عارض شده بود که صبحش به‌زووووووور تونستم بلند شم وارد لینک کلاس بشم و نای نشستن روی صندلی و پشت دوربین و شنیدن ارائۀ بقیه رو نداشتم چه رسد به اینکه بخوام خودم ارائه بدم. صبح مچاله شده بودم زیر پتو و سعی می‌کردم بفهمم چی می‌گن اینا، و همراهی کنم باهاشون. اون لحظه هزار بار خدا رو شکر می‌کردم که ارائه‌هامونو جابه‌جا کردیم و من دو هفته پیش ارائه دادم و این هفته ارائه ندارم و مجبور نیستم با این حال نزار سخنرانی کنم. درسته که اون هفته موقع قبولِ درخواست هم‌کلاسیم برای جابه‌جایی اصلاً و ابداً به این هفته و شرایطی که در انتظارم بود فکر نکرده بودم، ولی به‌قول فرزانه «نظم دنیا تمام خوبی‌هایت را به تو بازمی‌گرداند».



شش. یه سؤالی چند وقته که ذهنمو درگیر کرده و فرصت نکردم برم جوابشو پیدا کنم. اونم اینه که سهراب فهمید رستم باباشه و مرد یا نفهمید و مرد؟ اگه فهمید، عکس‌العملش چی بود؟ خودشم منتظر نوشدارو بود؟ دیگه هر طور شده امروز باید جواب این سؤالو پیدا کنم.

هفت. نظرات و پیام‌هایتان را پاسخ خواهم داد. نه فوراً، ولی حتماً. پیشاپیش از صبر و شکیبایی‌تان سپاس‌گزارم :))

۸ نظر ۱۰ دی ۰۰ ، ۱۷:۱۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۸۲- هفتۀ چهاردهم ترم سوم

پنجشنبه, ۲ دی ۱۴۰۰، ۰۹:۲۱ ب.ظ

یک. این هفته یکی از هم‌دانشگاهیای الانم موسوم به ن۳، دختر، هم‌رشته‌ای، به‌لحاظ پایۀ تحصیلی بزرگتر از من که با نام خانوادگی صداش می‌کنم و یه ساله باهم دوستیم یهو پیام داد پرسید «من می‌تونم وقتی با شما حرف می‌زنم از فعل‌های اول شخص مفرد استفاده کنم؟». گفتم آره عزیزم راحت باش. انقدر برخوردم با این دوستای جدیدم رسمی و محترمانه‌ست که بنده خدا روش نمی‌شد به اسم کوچیک، با ضمیرِ تو خطابم کنه و داشت اجازه می‌گرفت. بعد همزمان، کاملاً اتفاقی همون روز یکی از دوستان دورۀ کارشناسیم (پسر، به‌لحاظ سنی و پایۀ تحصیلی بزرگتر از من، که با ایشون هم رفتارم محترمانه بود و به فامیلی صداش می‌کردم) بعد از مدت‌های مدید!!! پیام داد و پیامشو این‌جوری شروع کرده بود که عمراً منو یادت بیاد. که خب اشتباه می‌کرد و من کاملاً به خاطر داشتمش. نکتۀ جالب این مکالمه‌ها اونجا بود که همزمان که اون دخترِ هم‌دانشگاهیِ فعلی پرسیده بود آیا می‌تونم وقتی با شما حرف می‌زنم از فعل‌های اول شخص مفرد استفاده کنم و داشت اجازه می‌گرفت نسرین صدام کنه، این دوست قدیمی نوشته بود «انتظار نداری که خانم فلانی صدات کنم؟ همون موقع هم بهت می‌گفتیم نسرین».

یک‌ونیم. تفاوت را احساس کنید :|


دو. هنوز دو سه هفته دیگه از کلاس‌هامون مونده. هر چند ارائه‌های من تموم شده و آزاد شدم ننه و ایشالا این آزادی قسمت همه، ولی همچنان دوشنبه‌ها و سه‌شنبه‌ها کلاس دارم. استاد درس دوشنبه که اسم درس، درس آزاده (استاد شمارۀ ۱۹) گفته بعد از تموم شدن ترم هم می‌تونیم درسو ادامه بدیم. چون که اسم درس آزاده و ما هم آزادیم تا هر موقع بخوایم ادامه‌ش بدیم. البته بیشتر شبیه جلسۀ تبادل نظره تا کلاس. مثلاً ده جلسه‌ست داریم راجع به فعل، مخصوصاً فعل مرکب صحبت می‌کنیم و هنوز به نتیجه نرسیده‌ایم. دو سه هفته پیش از استاد خواستم یکی دو جلسه بحثو عوض کنیم که من راجع به گام‌های متن صحبت کنم. من صحبت کردم و بعد دوباره برگشتیم سر وقت فعل. امتحان هم نداره این درس. ولی هر کدوم چند بار ارائه داشتیم و قراره تهش یه مقاله هم بنویسیم تحویل بدیم نمره بگیرم.


سه. در زبان فارسی انواع مختلف فعل داریم، از جمله فعل ساده و فعل مرکب. استاد شمارۀ ۱۹ و برخی استادان دیگر، قائل به وجود فعل مرکب نیستن. دلایل متعددی دارن که یکی از دلایل، اومدنِ یه جزء دیگه بین این دو جزء هست. مثلاً فکر کردن رو به‌صورت یه فکری به حال ما کن می‌گیم. این شکاف بین فکر و کردن خیلی مهم و بحث‌برانگیزه. چند وقت پیش استاد بعد از اینکه نمونه‌های خودشو مطرح کرد از ما خواست بریم متن‌های مختلف رو بررسی کنیم و سی چهل مورد از این فعل‌ها رو پیدا کنیم. یکی از بچه‌ها یه رمان رو بررسی کرد، یکی روزنامه‌ها و هر کی یه جایی رو. من اون آواچه‌های ویراستارانو که چند سال پیش تایپ کرده بودمو بررسی کردم و مثال‌های بسیار جالبی پیدا کردم. استاد وقتی داشت مثال‌های منو می‌خوند حظ می‌کرد و با ذوق می‌گفت چه مثال‌های خوبی چه مثال‌های جالبی چه نمونه‌هایی!. هی تعریف می‌کرد و هی ذوق می‌کرد و با ذوق استاد منم ذوق می‌کنم و از اینکه لبخند رضایت بر لبان استاد نشانده بودم بسیار بسیار مشعوف و کیفور بودم :|


چهار. هر هفته سه‌شنبه‌ها ظهر با استاد راهنمام انفرادی دارم و موضوع صحبتامون حول محور برندهاست. بعد از ده دوازده جلسه صحبت راجع به پیشینه و داده‌ها، این هفته خیلی جدی بحث مبانی نظری کارو پیش کشیدم و با اینکه به‌خاطر ارائۀ صبح، شبو بیدار مونده بودم و خسته بودم و خوابم میومد، ولی از تخصصی شدنِ قضیه خوشحال بودم و صحبت‌هامون برام ملال‌آور و خسته‌کننده نبود.


پنج. اون جلسه که موضوع درس آزادمون عوض شد و من راجع به گام‌های متن ارائه داشتم، استاد لینک کلاسو داده بود به یکی از دانشجوهاش که بیاد از مطالب ارزشمندمون فیض ببره. بعد از ارائه دیدم اون پایین، یه پیام خصوصی از طرف اون دانشجو دارم. معمولاً به پیام‌ها دقت نمی‌کنم و همیشه می‌گم هر کی سؤال یا مطلبی داره میکروفنشو روشن کنه حرف بزنه و ننویسه. اتفاقی دیدم پیامشو. و چه خوب که دیدم. بنده خدا شماره‌مو می‌خواست.

شش. تو این مکالمه که دوشنبه صبح شکل گرفته، پیامِ اول (سلام، من امروز کلاس رو از مرکز آزفا برگزار می‌کنم) از طرف استاد شمارۀ نوزدهه، بعدش هم‌کلاسیم (ن۱) در جواب استاد یه سؤالی مطرح کرده و من جواب دوستمو دادم که ابهامشو برطرف کنم.
متوجهِ دقت و ظرافتم در برداشت از پیام استاد شدید یا بیشتر توضیح بدم؟
۴ نظر ۰۲ دی ۰۰ ، ۲۱:۲۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۷۷- هفتۀ سیزدهم ترم سوم

شنبه, ۲۷ آذر ۱۴۰۰، ۱۰:۴۲ ب.ظ
هفتۀ هیجان‌انگیزی رو سپری کردم. مجری برنامه‌ای بودم که سخنرانش ناشنوا بود.
هفته، هفتۀ پژوهشه و قبلش درگیر پوستر وبینارها بودم و بعد درگیر خود وبینارها. علاوه بر تهیۀ پوستر، مسئول مستندسازی هم هستم. آخر هر سخنرانی یه گزارش می‌نویسم که موضوع سخنرانی چی بود، کی حرف زد، چی گفت، چقدر حرف زد و چند نفر شرکت کرده بودن. چندتا اسکرین‌شات هم می‌گیرم که ضمیمۀ گزارش بشه. یه نفرم هست که جلسه رو ضبط می‌کنه که در اختیار غایبین بذاریم. مجری برنامه‌ها دو نفر از بچه‌ها هستن که نوبتی اجرا رو به عهده می‌گیرن. سخنرانو معرفی می‌کنن، وبینارو مدیریت می‌کنن، میکروفون‌ها رو روشن می‌کنن، سؤال‌های متنی بقیه رو می‌پرسن و کارهایی از این قبیل. این هفته اون دو نفر، درست موقع سخنرانی کار مهمی داشتن و از من و اونی که ضبط برنامه‌ها رو بر عهده داره خواستن مجری باشیم. اون دوستم که ضبط می‌کنه گفت نمی‌تونم میکروفنمو روشن کنم و صحبت کنم و از اونجایی که مجری باید حرف بزنه قرار شد من مجری باشم. برنامه چهارشنبه ساعت پنج عصر بود. ساعت چهار یه سخنرانی بسیار جالب تو مرکز زبان‌شناسی شریف قرار بود برگزار بشه و تصمیم داشتم حتماً شرکت کنم. همون ساعت، یعنی ساعت چهار، یکی از استادهای فرهنگستان هم یه سخنرانی با موضوع اصطلاح‌شناسی داشت که اونم جالب بود و علاوه بر جالب بودن، نیاز داشتم که شرکت کنم و سؤالامو مطرح کنم. این سخنرانیِ ساعت پنجِ دانشگاه خودمون به‌قدری ذهنمو مشغول کرده بود و به‌قدری استرس اجرا داشتم که اون دوتا سخنرانیِ ساعتِ چهارِ دانشگاه اسبق و سابق رو کلاً فراموش کردم. جالب اینجاست که همیشه لینک سخنرانیا رو با تاریخ و ساعتش می‌ذارم تو بوک‌مارک و جلوی چشممه و جلوی چشمم بود اون روز. ساعت چهار تا پنجو اختصاص داده بودم به تمرینِ اینکه چجوری سلام عرض کنم خدمت حضار و چی بگم. ناشنوا بودنِ استادی که قرار بود سخنرانی کنه استرسم رو بیشتر کرده بود. من تا حالا آدم ناشنوا ندیده بودم و باهاش حرف نزده بودم. نمی‌دونستم چه اتفاقی قراره بیافته. نمی‌دونستم می‌تونه حرف بزنه یا نه. روم هم نمی‌شد بپرسم. البته بهم گفته بودن که ایشون مترجم دارن، ولی نمی‌دونستم مترجم قراره چی کار کنه. یک دقیقه به ساعت پنج وقتی وارد لینک سخنرانی شدم دیدم بسته‌ست و میگه هنوز اپراتور (میزبان) وارد نشده و صبر کنید. من همیشه به‌عنوان مهمان وارد لینک‌ها می‌شدم و از اونجایی که حالا اپراتور بودم، همه منتظر ورود من بودن. ورود بقیه مشروط به ورود منِ میزبان بود. یوزر پس نداشتم. در واقع فراموش کرده بودم بگیرم. به اون دوستم که برنامه رو ضبط می‌کنه گفتم زنگ بزنه به ن۳ و منم زنگ زدم به ن۱. این دوتا نون! مجری‌های همیشگی هستن که این جلسه کار مهمی داشتن و وبینارو سپرده بودن دست من و م۱. ن۳ جواب م۱ رو نداده بود ولی ن۱ جواب منو داد و تا گفت الو گفتم سلام یوزر پس ندارم. یوزر پس اونو گرفتم و با اسم اون وارد شدم. بعد بقیه وارد شدن. بعد م۱ (همون دوستم که قرار بود برنامه رو ضبط کنه) رو اپراتور کردم و خودم خارج شدم و دوباره با اسم خودم به‌عنوان مهمان وارد شدم. بعد از م۱ خواستم منو میزبان کنه. همۀ این کارها توی یک دقیقه انجام شد و من تو این یه دیقه علائم حیاتی نداشتم از شدت استرس. بعد نقش سخنران رو از کاربر عادی به ارائه‌دهنده تغییر دادم و تو چت‌باکس ازش خواستم فایل یا اسلایدشو بارگذاری کنه. مترجم نوشته بود میکروفنشو فعال کنم. از اونجایی که تا حالا میکروفن کسی رو فعال نکرده بودم نمی‌دونستم از کجا باید انجامش بدم. سریع از اون قسمت که نقش‌ها رو تغییر می‌دادم میکروفنو پیدا کردم و دوربین و میکروفنشو روشن کردم. نمی‌دونم و یادم نیست چجوری، ولی دوربین سخنران از اول روشن بود. شاید خودم فعال کرده بودم. شاید خودش. نمی‌دونم. بعد میکروفن خودمو فعال کردم و ضمن عرض سلام و ادب و احترام، سخنران رو معرفی کردم. مترجم با زبان اشاره حرفای منو به سخنران نشون می‌داد. حرفام که تموم شد، آقای گیتی که همون استاد و سخنران برنامه باشه با اشاره یه چیزایی نشون داد که مترجم با صدای بلند اون اشاره‌ها رو به صدا تبدیل کنه. در واقع داشت ترجمه‌شون می‌کرد. هیجان‌انگیز بود. اجازه گرفتم که فایل ضبط‌شده رو به غایب‌ها بدیم. چون خیلیا می‌خواستن شرکت کنن و اون ساعت کار داشتن. مترجم درخواستمو با اشاره گفت و آقای گیتی هم اجازه داد. یه کم که گذشت به اوضاع مسلط شدم و شرایط تحت کنترلم بود. دیگه استرس نداشتم.
برای ابتدای جلسه این متنو آماده کرده بودم: 
سلام عرض می‌کنم خدمت حاضران و شرکت‌کنندگان این وبینار. برنامۀ امروزمون که پنجمین [ششمین سخنرانی بود، ولی انقدر استرس داشتم که فکر کردم پنجمیه] سخنرانی از سلسله‌سخنرانی‌های هفتهٔ پژوهشه اختصاص داره به موضوع زبان‌های اشاره و اخلاق پژوهش که انجمن علمی دانشجویی زبان‌شناسی دانشگاه [...] به‌مناسبت هفتۀ پژوهش تدارک دیده. امروز در این جلسه در خدمت آقای اردوان گیتی هستیم. ایشون متولد سال ۱۳۶۵ [اینجا تپق زدم به جای شصت گفتم هشت بعد درستش کردم] هستن و در حال حاضر دانشجوی دکترای زبان‌شناسی دانشگاه گَلودت [تلفظ اینو بلد نبودم و گوگل کردم قبل وبینار. تو گوگل هم هر کی با یه لهجه تلفظش کرده بود] امریکا که یکی از قدیمی‌ترین مؤسسه‌های آموزش عالی دنیاست که مخصوص ناشنوایانه. آقای گیتی خودشون هم در یک خانوادۀ ناشنوا [من موقع معرفی ایشون فکر می‌کردم از خانواده‌ش فقط خواهرش ناشنواست. موقع سخنرانی از حرفاش فهمیدم پدر و مادرش هم ناشنوا هستن و جالب بود برام] به دنیا اومدن و در حال حاضر در این دانشگاه درس‌های زبان‌شناسی و فرهنگ ناشنواها رو تدریس هم می‌کنن و مشاور بین‌الملل سرپرست واحد فرشتگان هم هستن. ایشون همچنین جزو نویسندگان کتاب ناشنوا هستن که از طرف انتشارات نویسه منتشر شده.

عکس خودشو گذاشته برای اسلایدش:

۷ نظر ۲۷ آذر ۰۰ ، ۲۲:۴۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۷۰- نه منظورم این نبود

شنبه, ۱۳ آذر ۱۴۰۰، ۰۸:۴۷ ب.ظ

دوستم داره روی نارسایی‌های خط فارسی در شبکەهای اجتماعی کار می‌کنه و نیازمند دادە (دیتا) هست. تو گروه ازمون خواست اون پیام‌هایی کە دریافت یا ارسال کرده‌ایم و منجر به برداشت‌های اشتباه از طرف ما یا مخاطب شده و ناشی از نارسایی خط فارسی بوده رو براش بفرستیم. مثلاً جملۀ «دوستم مرده» که دو برداشت میشه ازش کرد: ١. مرد می‌تواند صفت مرد بودن باشد. ٢. مرد می‌تواند فعل مردن باشد.

ازمون خواست اگر با چنین موضوعی روبەرو شدیم اصل پیام و برداشت خود و منظور اصلی رو براش بفرستیم یا اگر تونستیم چند مثال این‌چنینی بزنیم. در جوابش به اعضای گروه پیشنهاد دادم که اگر چت‌هاتونو پاک نمی‌کنید «نه منظورم» رو توی تلگرام و واتساپ و جاهایی که اونجا چت می‌کنید جست‌وجو کنید. کلی موقعیت میاره که داری توضیح میدی نه منظورم اون نبود این بود. بعد خودم همین کلیدواژۀ «نه منظورم» رو گشتم و کلی موقعیت پیدا کردم که البته اغلبشون به خط مربوط نبودن و دلیلشون غیر از خط بود و به کژتابی جمله و کج‌فهمی خودم یا مخاطبم ربط داشت. و اعصابم خرد و خاکشیر شد وقتی یاد این صدها (بدون اغراق صدها!) موقعیت افتادم که داشتم برای طرف مقابلم توضیح می‌دادم که منظورم این نیست و منظورم چیه و ساعت‌ها بحث می‌کردم که منظورمو تبیین کنم. چه حوصله‌ای داشتم به خدا. چه انرژی‌ای، چه اعصابی. الان دیگه نه با کسی چت می‌کنم نه وارد بحث می‌شم نه درست و حسابی کامنت می‌ذارم نه وقتی کسی از حرفم اشتباه برداشت می‌کنه توجیهش می‌کنم. خودمم کلاً برداشت نمی‌کنم که حالا درست باشه یا اشتباه.


من اینا رو پیدا کردم و برای دوستم فرستادم:

- این غرفه کجاس؟

- روبه‌روی کتابخونه مرکزی

- نه منظورم اینه مال کدوم شرکت بود

(اینجا چون دوستم علامت «ۀ» رو نذاشته بود من فکر کردم می‌گه غرفه، کجاست؟ ولی منظورش این بود که غرفۀ کجاست.)

- مال کی هست؟

- مال خودمه

- نه منظورم از کی زمانه

(مشکل اینم نبودِ علامتِ کسره در خط فارسی هست.)


شما هم از این مثال‌ها دارید؟ براتون پیش اومده موقع چت کردن یا کامنت گذاشتن یا جواب دادن به کامنت‌ها، خط فارسی به اشتباه بندازدتون؟ تو پستای همین وبلاگ یا وبلاگ‌های دیگه، یا تو کامنت‌ها چنین موقعیتی براتون پیش اومده؟

۱۴ نظر ۱۳ آذر ۰۰ ، ۲۰:۴۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


این تصویری که ملاحظه می‌کنید، تصویر کلاس روز سه‌شنبه‌ست. همین هفته. پایینی همون هم‌کلاسیمه که این هفته رفته بود تهران که خوابگاهو از نزدیک ببینه و هم‌اتاقیش بهش گفته بود وقتایی که کلاس مجازی داری تو اتاق نباش که صدات آرامشمو نخراشه. هم‌کلاسیمم از کتابخونه مرکزی دانشگاه وارد لینک کلاس شد و حضور به هم رسوند. سمت راستی استادمونه و سمت چپی هم منم که دارم از دوربین لپ‌تاپم به‌عنوان آینه استفاده می‌کنم که شالمو درست کنم و این تنظیم حجاب یکی دو دقیقه طول می‌کشه و حواسم نیست که استارت و به‌اشتراک‌گذاری وب‌کم هم فعال شده و بقیه هم دارن منو می‌بینن و نه‌تنها می‌بینن بلکه ضبط هم می‌شه حرکات و سکناتم!. حالا خدا رو شکر که الحمدلله که حین عملیات درست کردن شالم اسلامو به خطر ننداختم و دست تو دماغم هم نکردم. ولی چند بار برگشتم پشت سرم و چک کردم ببینم تختم که کنار دیواره معلومه یا نه. و زاویۀ دوربینو جابه‌جا کردم که بالشم معلوم نباشه. و همۀ این مدت، غافل از فعال بودن دوربین به تنظیم خودم و پیرامونم پرداختم و خدو بر تحصیل آنلاین و مجازی که یه همچین مشقت‌هایی داره. قیافه‌ام هم اونجایی دیدنی میشه که ژست تمرکز روی حرفای استادو می‌گیرم که وبکم رو روشن کنم و می‌بینم روشنه که!. و ابداً به روی مبارک نمیارم که جا خوردم.

حالا سؤال امتحانتون اینه که با توجه به اینکه این کلاس دو ساعت و سی‌وسه دقیقه طول کشیده و با توجه به اطلاعات مندرج در پست قبل، و همچنین با توجه به جنسیت استاد، این استاد، استاد شمارۀ چنده؟ ۱۸ یا ۱۹؟ امتحان کتاب‌بازه؛ اگر خواستید می‌تونید نیم‌نگاهی به منابع و جزوه‌تون بندازید ولی دیگه سر و صدا نکنید و به همدیگه تقلب نرسونید.

جواب‌هاتون فعلاً نمایش داده نمیشه ^-^

۲۴ نظر ۰۵ آذر ۰۰ ، ۰۹:۱۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۶۵- هفتۀ دهم ترم سوم + نظرسنجی

پنجشنبه, ۴ آذر ۱۴۰۰، ۰۹:۱۸ ب.ظ

پارسال دانشگاه پیامک زده بود به دانشجوهای جدیدالورود که زنگ بزنید به فلان مسئول تو دانشگاه و شمارۀ حساب بانکیتونو بگید که هدیۀ ورودتونو بدیم. حالا پیام دادن که فرم واکسن رو از سایت دانشگاه پر کنید، بعد تو واتساپ پیام بدید به فلان مسئول تو فلان قسمت دانشگاه و بهش بگید فرمو پر کردید. تو فرم هم فقط نوع و تاریخ واکسن‌ها و تاریخ ابتلاها رو خواسته که دسترسیِ دانشگاه به این اطلاعات کار سختی نیست و کافی بود کد ملیمونو به وزارت بهداشت بده و نیازی به پر کردن فرم نبود. حالا فرضاً نیازه که فرمم پر کنیم، ولی دیگه پیام به مسئول دانشگاه برای چیشه. اینا با اینکه دستشون بهمون نمی‌رسه و همه چی مجازی و از راه دور شده و نمی‌تونن کمافی‌السابق یه کاغذ بدن دستمون که پله‌های این ساختمون و اون ساختمون رو بالا پایین کنیم و از این و اون امضا بگیریم، ولی هنوز اون روحیۀ کاغذبازیشون رو از دست ندادن و خوششون میاد دانشجو رو درگیر فرم و مراجعه به این مسئول و اون مسئول کنن. مثلاً نمی‌تونن شمارۀ حسابا رو ایمیلی و اینترنتی بگیرن و باید زنگ بزنیم بگیم بهشون. وقتی هم که فرمی رو پر کردیم باید پیام بدیم بهشون و بگیم که پر کردیم. سؤال من اینه که این فرما رو برای کی پر می‌کنیم؟ به هر حال باید یکی باشه که دریافتشون کنه دیگه. حالا اگه دریافت می‌کنه، چه نیازی به پیام ما هست که تو واتساپ بگیم آقا یا خانم فلانی، ما فرمو پر کردیم؟ کِی این سیستم چراغ‌نفتیشون برقی میشه الله اعلم.


هفتۀ پژوهش نزدیکه و منی که تا حالا هر ماه دوسه‌تا پوستر برای یکی‌دوتا کارگاه و وبینار درست می‌کردم باید برای ده‌بیست‌تا برنامه و سخنرانی در هفته‌های پیشِ رو پوستر درست کنم. که البته همین دیشب آماده‌شون کردم و فرستادم برای مسئول انجمن و ملالی نیست جز اصلاحات. جدیداً یه دوست جدید با این مسئولمون همکار شده و هر چی می‌فرستم برای اون مسئول، ایشون نظر اون دوست جدید رو هم می‌پرسه و منو ارجاع می‌ده به اون. بعد هی این تعارف می‌کنه که هر چی اون بگه، هی اون تعارف می‌کنه که هر چی این بگه. منم که اعصابمو برای این چیزا هدر نمی‌دم و هر چی بخوان همونو تحویلو می‌دم و نظر خودمو اعمال نمی‌کنم. الان مشکلی که باهاش مواجهم اینه که یه وقتایی اینا دو نظر مختلف ارائه می‌دن و بعد می‌گن هر چی اون یکی بگه! بعد من نمی‌دونم نظر کدومو اعمال کنم که اون یکی ناراحت نشه و اسیر شدیم به خدا.


اخیراً به این نتیجه رسیده‌ام که هفته‌هایی که ارائۀ استادخواسته و شاید هم خداخواسته و به هر حال ناخواسته (فرقش با ارائۀ خودخواسته اینه که موضوع و زمان رو فرد دیگری تعیین و تحمیل کرده) دارم تا مرز نفرت از درس و دانشگاه و غلط کردم وارد این مقطع شدم پیش می‌رم و اون شبی که صبحش ارائه دارم یا از شدت خستگی خوابم نمی‌بره و جوری تنم درد می‌کنه که انگار کوهی رو کنده یا درنَوَردیده‌ام! یا اینکه یک دست کتک حسابی خورده‌ام؛ یا خوابم می‌بره و کابوس اسلاید و ارائه می‌بینم. چون که همیشه اسلایدهامو دقیقۀ نود که صبح همون روزِ ارائه باشه درست می‌کنم و شبا استرس اینو دارم که اگه خواب بمونم و رأس ساعت ارائه بیدار شم چه خاکی باید به سرم بریزم در برابر ملتی که منتظرن من برم براشون صحبت کنم؟ چرا از قبل آماده نمی‌کنم متن سخنرانی و اسلایدمو؟ زودتر آماده نمی‌کنم به این امید که شاید از آسمون سنگ بارید و ارائه‌م کنسل شد. شاید اصلاً خودم مُردم و از ارائه و متعلقاتش راحت شدم. حتی اخیراً علاوه بر اینکه اسلایدامو آماده نمی‌کنم، کتاب یا مقاله‌ای که باید می‌خوندم رو هم نمی‌خونم و نگه‌می‌دارم نصف‌شب بیدار شم بخونم و تا صبح اسلاید درست کنم براش. چرا زودتر آماده نمی‌شم؟ گفتم دیگه! چون منتظرم از آسمون سنگ نازل بشه کنسل بشه کلاسم.


دوشنبه صبح استاد شمارۀ ۱۹ پیام داد و گفت یه جلسه تو دانشگاه براش پیش اومده و اگه ممکنه کلاسو عصر یا فردا تشکیل بدیم. با فردا صبح که سه‌شنبه ده‌ونیم باشه به توافق رسیدیم. سه‌شنبه هشت تا ده من برای کلاس استاد شمارۀ ۱۸ ارائه داشتم. و متأسفانه از آسمون سنگ نبارید و کنسل نشد. قبل از ارائۀ دانشجوها این استادمون خودش یه کم درس می‌ده و با اینکه کلاس قانوناً تا ساعت دهه، ارائه‌ها تا ده‌ونیم طول می‌کشه و کلاس ده‌ونیم تموم میشه. من این هفته تا ده‌وبیست دقیقه سعی کردم ارائه رو تموم کنم که برای کلاسِ ده‌ونیمِ استاد شمارۀ ۱۹ تجدید قوا کنیم. از پنج صبح بیدار بودم و شبم خوب نخوابیده بودم. صبم که ارائه داشتم. خسته بودم. ده‌ونیم کلاس استاد شمارۀ ۱۹ تشکیل شد و بدون لحظه‌ای توقف تا خودِ یک طول کشید. تصویری هم بود و دیگه آدم با خیال راحت یه خمیازه هم نمی‌تونست بکشه. بعد ما همه‌مون سه‌شنبه‌ها ساعت یک انفرادی داریم. من هفتۀ پیش از استادم مرخصی گرفته بودم و چون می‌دونستم درگیر ارائۀ صبح می‌شم و نمی‌رسم برای انفرادی کاری انجام بدم، انفرادیمو کنسل کرده بودم. لذا ساعت یک آزاد شدم و اول یه کم دراز کشیدم و بعد یادم افتاد هنوز صبونه نخوردم. ولی هم‌کلاسیام رفتن انفرادی و به هر حال جام می و خون دل هر یک به کسی دادند، در دایرۀ قسمت اوضاع چنین باشد. نکتۀ شگفت‌انگیز داستان هم اینجا بود که ساعت یک وقتی استاد شمارۀ ۱۹ پرسید ادامه بدیم یا خسته شدید گفتیم نه استاد ادامه بدیم، بعد اون‌ور تو گروه خودمون که استاد نبود داشتیم شهید می‌شدیم و استیکر خمیازه می‌ذاشتیم و من نوشته بودم رو به اضمحلالم و یکی از بچه‌ها هم نوشته بود من جیش دارم :| که البته خدا رو شکر استاد خودش خسته بود و ختم جلسه رو بعد از دوونیم ساعت سخنرانی بی‌وقفه در باب فعل اعلام کرد و گفت ایشالا هفتۀ بعد هم خانم فلانی (که من باشم) قراره راجع به گام‌های متن صحبت کنن. حالا درسته من گفته بودم به این موضوع علاقه‌مندم و مایلم صحبت کنم، ولی نه به این زودی :|


این هفته یکی از هم‌کلاسی‌های این دوره‌ام که باهاش صمیمی‌تر از بقیه‌ام رفته بود خوابگاه. تو گروه چیزی راجع به این موضوع نگفته بود و فقط به من گفت که خوابگاهه. منم ازش خواستم تا می‌تونه عکس بگیره و برام بفرسته از همه چی و همه جا. هر موقع می‌گفت الان تو کتابخونه‌ام الان تو رستورانم الان اتاقم ازش می‌خوستم موقعیت مکانی رو دقیق بفرسته که تو نقشه هم ببینم کجاست دقیقاً. اولین سؤالم هم راجع به لباسشویی بود که خدا رو شکر نه‌تنها مجهز به لباسشویی بلکه مجهز به خیلی چیزای دیگه هم بود. به‌لحاظ تمیزی و قشنگی در مقایسه با خوابگاه‌های سابق و اسبقم بهشت بود، و من با تمام وجودم دلم می‌خواست اونجا بودم. تا اینکه فهمیدم اتاق‌ها تک‌نفره نیست و دونفره‌ست و سوییت نیست و این دوستمون گیر یه هم‌اتاقی کم‌شعور افتاده که چون چند ماهه اونجاست همۀ امکانات رو مال خودش می‌دونه و حاضر نیست کمد و میز و یخچال و غیره رو با هم‌کلاسیم که همون‌قدر که اون پول داده اینم داده به اشتراک بذاره. تازه بهش گفته بود روزایی که کلاس آنلاین داری تو اتاق نباش که صدات اذیتم نکنه. تو اتاق نباشه کجا باشه پس؟ وقتی هم‌کلاسیم اینا رو تعریف می‌کرد یه کم از دلتنگیم برای فضای خوابگاه کاسته شد ولی همچنان دلم می‌خواست اونجا باشم. پیشنهاد دادم اگه ترم بعد لازم شد خوابگاه بگیریم روی هم‌اتاقی شدن با من حساب کنه. هر چند چون کلاسامون تموم میشه نیازی به خوابگاه نیست و الانشم اختیاریه. حتی گفتم اگه خوابگاه با کمبود ظرفیت مواجه نباشه و کسی که واقعاً نیازمنده بی‌اتاق نمونده باشه، می‌تونه ترم بعد اسم منو صوری تو لیست بنویسه و من باشم ولی نباشم و یه اتاقو برای خودش برداره.


به‌ندرت تو نوشته‌هام و حتی موقع حرف زدن، از کلیدواژه‌های «دکتری» و «شریف» استفاده می‌کنم. قبلاً هم اگر استفاده می‌کردم الان کمتر استفاده می‌کنم و چون بار معناییشون سنگینه، به‌نظرم میشه با «مقطع تحصیلی فعلی» و «دانشگاه دورۀ کارشناسی» و «دانشگاه اسبق» همون منظورو رسوند. حتی بسامد کاربرد «فرهنگستان» هم کمتر شده تو نوشته‌های وبلاگم که اینم دلیل خاص خودشو داره. به جای اونم معمولاً می‌گم «محل تحصیل ارشد». در همین راستا، تازه چند روز پیش یکی از دوستان مقطع فعلیم فهمیده شریفی‌ام (بودم) و پیام داده که چه افتخار غرورانگیزی که دوست شریفی دارم. منم نوشتم قربان شما. داستان هم از اینجا شروع شد که تو اینستا، دوستام یه عکس از دورۀ کارشناسی استوری کردن و نوشتن یه عکس بهش اضافه کن که نشون بده شریفی هستی. از این استوریای زنجیره‌ای بود که یه موضوع واحد داره و هی بهش اضافه میشه. منم یه عکس از کارگاه برق کنار لامپای مهتابی که به خدای احد و واحد یه اپسیلون هم یادم نمیاد چجوری مدار اینا رو می‌بستیم اضافه کردم و حس افتخار غرورانگیز به دوستان جدید القا شد. تا باشه از این حس‌ها.


تو کانال ناشریف نوشته بود «از حضور پررنگ و مداوم یک سری از آدم‌ها در ادوار مختلف زندگیم حالا فقط یک عکس و اسم در سین استوری‌هام باقی مونده. زندگی همینه گمونم. پر از آدم‌های موقت، صمیمیت‌های مقطعی». من الان با تمام وجودم با گوشت و پوست و استخونم این گزاره رو لمس می‌کنم. از حضور پررنگ و مداوم تا یه اسم در سین استوری‌ها. آدم‌های موقت، صمیمیت‌های مقطعی. دنبال‌کنندگان اینستام بیشتر از صدتاست ولی معمولاً فقط صد نفر می‌بینن پستامو. تصمیم گرفتم اون سی نفری که تا حالا ازشون نه لایکی دیده‌ام نه استاریامو می‌بینن نه کامنتی نه پیامی نه کلامی نه سلامی حذف کنم که دیگه دنبالم نکنن. چون معتقدم دنبال کردن آداب داره. شاید یه روز با وبلاگم هم همین کارو کردم. با رمزی نوشتن و رمزو فقط به یه عده دادن یا در جای دیگری نوشتن و آدرس را به یک عده دادن.


این هفته برای کلاس استاد شمارۀ ۱۸ ارائه داشتم که از اون ارائه‌های ناخواسته یا استادخواسته بود. هفتۀ بعد هم یه ارائه برای کلاس استاد شمارۀ ۱۹ دارم و یه ارائه هم تو انفرادی برای استاد شمارۀ ۱۷. این دوتا چون تا حدودی خودخواسته هستن (حداقل موضوعشونو خودم انتخاب کردم) دردش کمتره، ولی به هر حال باید براشون مطلب آماده کنم. بعد از این ارائه‌هام دوتا پست باید بنویسم؛ یکی راجع به ویژند، یکی راجع به فرقِ هست و است. بعد چون این یادداشت‌ها رو قراره بدم یکی از دوستان تو سایتش هم بذاره، وسواس دارم که دقیق و کامل و مستند بنویسمشون و اون بخش کمال‌طلب مغزم رضایت نمی‌ده یه چیزی سرهم کنم تحویل بدم.

 

از بچگی عاشق شکلات و چیزای شکلاتی بودم. انقدر که اگه چارلی سند کارخونۀ شکلات‌سازیشو می‌نداخت پشت قباله‌م حتماً باهاش ازدواج می‌کردم و تا آخر عمرم تو شکلات غلت می‌زدم. ولی امروز حساب کردم دیدم شونزده هیفده سالی می‌شه که شکلات هوبی نخورده‌ام. مزه‌ش کاملاً یادم رفته بود. دقت کردم دیدم نه‌تنها نخورده‌ام بلکه خیلی وقته از نزدیک هم ندیده‌ام و اگر هم دیده‌ام، دقت نکرده‌ام. نه که ترکِ شکلات کرده باشم؛ این ده بیست سال بیشتر به هیس و باراکا و شونیز و فرمند خوردن گذشت و از وقتی هم که شکلات‌ها گرون شدن ترمزِ شکلات‌دوستیمو کشیدم و به‌قدر ضرورت می‌خرم. ظهر داشتم از اسنپ برای خونه کره می‌گرفتم که دیدم سوپرمارکته هوبی هم داره. به پاس ارائۀ خوبی که این هفته داشتم و جان سالم به در بردم برای خودم یه دونه هوبی به‌عنوان جایزه گرفتم که البته اکنون که این پست را به رشتۀ تحریر درمی‌آورم تو شکممه و صدالبته اون پنجاه‌وپنج درصد تخفیفی که خورده بود در این اقدام بی‌تأثیر نبود، وگرنه حالاحالاها دلم نمیومد ده تومن بدم بابت چُس‌مثقال شکلاتی که به‌نظرم هیس از اون خوشمزه‌تره. تازه هیس قیمتشم نصف اینه (و می‌دونم چس‌مثقال مؤدبانه نیست و به‌جاش میشه گفت مقدار اندک، ولی یکی از آرزوهام بود که قبل از مرگم تو یکی از جملاتم به کار ببرمش :دی).


نظرتون راجع به باز یا بسته بودنِ بخش نظراتِ پست‌هایی شبیه این پست که خاطره و روایتِ آنچه گذشته چیه؟ لطفاً چه به‌عنوان کسی که معمولاً نظر می‌ذاره، چه به‌عنوان کسی که نظری نداره ولی نظرات بقیه و پاسخ نویسنده رو دنبال می‌کنه، و چه به‌عنوان کسی که کاری به نظرها نداره و فقط پست‌ها رو می‌خونه جواب این سؤال رو بدید.

۱. باز و بسته بودنش برام فرقی نمی‌کنه و مهم نیست.

۲. باز باشه خوشحال می‌شم.

۳. بسته باشه ناراحت می‌شم.

عدد گزینۀ مورد نظرتون رو بفرستید دارم آمار می‌گیرم (گزینه‌هاتون نشون داده نمی‌شن)

۳۶ نظر ۰۴ آذر ۰۰ ، ۲۱:۱۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۵۸- هفتۀ هشتم ترم سوم

پنجشنبه, ۲۰ آبان ۱۴۰۰، ۰۶:۰۰ ب.ظ

شمارۀ بندها شمارۀ استادهای مرتبط با بند هست.

۳. قلیزادۀ پست قبل امروز عصر با شمارۀ ثابت تماس گرفت و بعد از اینکه پروژه‌شونو یه کم توضیح داد، گفتم با شمارۀ موبایلش یه پیام بده که اطلاعاتی که می‌خواد رو بفرستم. شماره‌شو که ذخیره کردم دیدم یه گروه مشترک داریم. تو دورۀ ارشد، استاد شمارۀ ۳ یه گروه تلگرامی تشکیل داده بود و دانشجوها و دوستاشو از دانشگاه‌های اقصی نقاط کشور و حتی دنیا تو اون گروه جمع کرده بود. یه گروه که دیگه فعال نیست و اغلب من و استاد و یکی دو نفر دیگه توش پیام و مطلب به اشتراک می‌ذاریم. قلیزاده هم تو این گروه بود و با توجه به اینکه فلان سال فلان درسو تو فلان دانشگاه با استادمون داشته طبیعیه که اونم از اعضای گروه استادمون باشه. حالا با اینکه همچنان اسم کوچیکشو نگفت و پروفایلش اشعار حافظ و سعدیه و سنشو از صداش تشخیص ندادم، ولی در حرکتی محیرالعقول اسم کوچیک و اینستاشو پیدا کردم و حداقل از عکس پروفایلش اندکی شناخت حاصل کردم. از نیمرخ شبیه داوودِ سریال گاندوئه :|
یه چیزی هم راجع به همکارش (حجةالاسلام والمسلمین که اسمشو گذاشتیم حاج آقا انصاریان) بگم. چند روز بعد از اینکه استادم بهم پیام داد و گفتم شماره‌مو به این تیم بده و چند روز قبل از اینکه اون حاج آقا زنگ بزنه، یه شمارۀ ناشناس با پیش‌شمارۀ ۹۱۹ تو واتساپ به من پیام داده بود. بدون سلام و مقدمه یه عکس فرستاده بود که محتواش یه حدیث راجع به صدقه دادن بود. منم در جواب نوشتم سلام، ببخشید شما؟ و جوابی دریافت نکردم. فرداش حاج آقا با شمارۀ ۹۱۲ زنگ زد و دیگه همین شماره رو ذخیره کردم و وقتی هم دیدم واتساپ نداره، روز و ساعت جلسه رو پیامکی فرستادم. روز بعدش اون ۹۱۹ که حدیث صدقه فرستاده بود جوابِ سؤالِ ببخشید شمای منو داد و نوشت انصاریانم :| و جا داره همین‌جا به این نکته اشاره کنم که این روزا اصلاً حال و حوصلۀ مواجهه با آدمای جدید و شروع ارتباطات جدید رو ندارم. چه تو لینکدین چه اینستا چه وبلاگ چه دانشگاه و چه هر جای دیگه. هر درخواستی میاد یا رد می‌کنم یا بدون اینکه واکنشی نشون بدم به حال خود رها می‌کنم. به‌واقع خیلی وقته که از آشنایی با کسی خوش‌وقت نمی‌شم و اگرم می‌گم خوش‌وقتم از صمیم قلبم نیست.

۱۷. دوشنبه شب پیام دادم به استادم و جلسۀ این هفته رو کنسل کردم. آمادگی روحی و جسمی و علمی لازم رو نداشتم. سختمه هر هفته خودمو پرانرژی و فعال نشون بدم و خدا رو شکر دانشگاه غیرحضوریه؛ چرا که پرانرژی نشون دادنِ خود به دیگران از نزدیک و به‌صورت حضوری به‌مراتب سخت‌تره. حالا این هفته سردرد و دل‌درد و یأس فلسفی و غم و اندوه مزید بر علت شده بودن و باهم هم‌افزایی کرده بودن که دیگه از هر زاویه به این کلاسمون نگاه می‌کردم نه حسش بود نه توانش. حالا درسته لحن پیامم درخواستی بود، ولی همین‌که تونستم از قالب دانشجوییم بیام بیرون و جلسۀ رسمی با استادم رو نتشکیلونم! تغییر عمده‌ای محسوب میشه. پیام دادم که «این هفته قرار بود در مورد فلان مبحث مطالعه کنم و در موردش صحبت کنیم. چند مقالۀ مرتبط با این موضوع رو بررسی کردم، ولی هنوز نتونستم روی داده‌های خودم پیاده‌شون کنم و داده‌ها رو مقوله‌بندی کنم. می‌خواستم اگر ممکنه یک هفتۀ دیگه هم به من فرصت بدید تا بیشتر فکر کنم. هنوز به نتیجۀ منسجم و قابل‌ارائه‌ای نرسیدم.». این پیامو که فرستادم، تا صبح کابوس تشکیل کلاس و ارائه رو می‌دیدم. صبح دیدم استادم جواب داده که بسیار خوب، پس امروز کلاس نداریم و ان‌شاءلله هفتۀ بعد کلاس رو برگزار می‌کنیم. یه موضوع دیگه رو هم به کارهایی که این هفته باید انجام می‌دادم اضافه کرده بود که تا هفتۀ بعد روی اونم کار کنم. تشکر کردم و گفتم انقدر ذهنم درگیر بود که دیشب خواب می‌دیدم شما با تشکیل نشدن جلسه موافقت نکردید و پیام دادید که همون نتایج پراکنده و نامنسجم رو ارائه بدم و منم تا صبح تو خواب داشتم اسلاید درست می‌کردم که امروز ارائه بدم. با خنده جواب داد که ای جان!، من توی خواب هم دست از سر شما برنمی‌دارم. گفتم خوبیش اینه که خوابه. بعد در ادامۀ مکالمه خواب چهار سال پیشمو برای استادم تعریف کردم. دورۀ ارشد هم با این استاد یه درس داشتم که اون درسو با بیست گذروندم و درس سختی نبود برام؛ درسه رو دوست داشتم، ولی شبایی که مشغول پروژۀ عملی این درس بودم کابوس می‌دیدم که افتادم درسو. برای استادم تعریف کردم که یه شب خواب دیدم فرهنگ لغت نوشتم و شما به‌خاطر اینکه قیمت انواع میوه‌ها و قیمت انواع نان و طرز پخت و دمای فر برای تهیهٔ کیک رو به‌عنوان مطالب پایانی توی فرهنگم نیاوردم، ۹.۲ نمره ازم کم کردین و نمره‌ام شده ۱۰.۸ و افتادم درسو.

۱۹. کلاس دوشنبه رو تصویری برگزار کردیم. اسم کلاس دوشنبه درس آزاده. از هر وری دری به سوی علم می‌گشاییم و حرف می‌زنیم. مشکل قطع و وصلی نت و تصویر و صدا پیش نیومد، ولی دوربین یه نفرمون روشن نشد که نفهمیدیم چرا و چجوری درستش کنیم. من انقدر بی‌حوصله بودم که نخواستم پاشم کاورای پرینتر و کامپیوتر پشت سرمو که همیشه موقع روشن کردن وب‌کم برمی‌دارم بردارم. این سری برگشتم یه نگاه عمیق فلسفی بهشون انداختم و پاسخ درخوری برای اینکه چرا باید کاورا رو بردارم پیدا نکردم. سالی دو بارم ازشون استفاده نمی‌کنیم و کاور کشیدم که گرد و خاک نگیردشون. استاد این درسِ آزاد، همون استاد معنی‌شناسی ترم اول و کاربردشناسی ترم دومه که سومین ترمه باهاش درس داریم و همچنان من و یکی از بچه‌ها رو باهم اشتباه می‌گیره و نه ما و نه خودش نمی‌دونیم چرا.

۲۲. یه پست مرتبط به واجِ «ر»! تو اینستا گذاشته بودم (تو پست بعدی از پست‌های چند ماه اخیر اینستای دانشگاهم که البته سیزده‌تا پست بیشتر نیست و فقط سه‌تاشو اینجا باهاتون به اشتراک نذاشتم رونمایی می‌کنم) که چون دوتا از هم‌کلاسیا و استاد آواشناسی و واج‌شناسیمون اونجا دنبالم نمی‌کنن پستو تو گروه درسی هم گذاشتم و بازخورد استاد دلگرم‌کننده بود. ازم خواسته بود مقاله رو به مرحلۀ چاپ و انتشار برسونم، چون که ارزشش رو داره و کار خوبی از آب درمیاد. ما این مقاله‌ها رو برای گذروندن درس و گرفتنِ هفت هشت نمره می‌نویسیم و مجبور نیستیم چاپشون کنیم، ولی اگر کسی بخواد در آینده یه کاره‌ای بشه که تو اون کار تعداد مقاله‌های چاپ‌شده مهم باشه، خوبه که چاپشون کنه و این استاد از اون استادهاست که همیشه دانشجوهاشو تشویق می‌کنه به این کار.

+ دانشگاه برای واریز حقوق اعضای انجمن دانشجویی (بابت تشکیل وبینارها و کارگاه‌ها و فعالیت‌های آموزشی و جلسات و مدیریت صفحات مجازی و طراحی پوستر و...) تأکید داره که حساب بانک ملی بدیم بهش. حساب من که ملیه ولی قراره اونایی که تو این بانک حساب ندارن، یکی از اونایی که ملی دارن رو معرفی کنن که دستمزدشون به حساب اونا واریز بشه. یکی از هم‌کلاسیام که از این ترم وارد انجمن شده و تو این بانک حساب نداره گفت اگه میشه حقوق منو به حساب تو واریز کنن. قبول کردم و تا دیروز هر چند وقت یه بار با واریزهای یهویی با ارقام عجیب و غریب که لااقل می‌دونستم مال خودمه درگیر بودم، از فردا باید اینم بررسی کنم که مال کدوممونه. دستمزدها ثابت نیست و متناسب با ساعت کارمونه و زمان و واریزشم وقت و بی‌وقته. کاش حداقل می‌دونستم دلیل تأکید دانشگاه برای ملی بودن حساب‌ها چیه.

+ از تهی سرشار، جویبار لحظه‌ها جاریست.

۲۰ آبان ۰۰ ، ۱۸:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۴۱- هفتۀ چهارم ترم سوم

چهارشنبه, ۲۱ مهر ۱۴۰۰، ۰۸:۰۰ ب.ظ

شماره‌ها رو به‌ترتیب بخونید.

یک.

چند روز پیش دوتا از هم‌کلاسیام تو خصوصی پیام دادن و موعد تحویل مقالۀ جبرانی رو پرسیدن. محض یادآوری بگم که ما ترم گذشته درسی با استاد شمارۀ ۲۰ داشتیم که ۸ نمره برای مقاله در نظر گرفته بود، ۶ نمره برای ارائه (هر کدوممون دوتا ارائه داشتیم) و ۶ نمره هم برای امتحان کتبی که اصرار داشت حضوری باشه. امتحان به‌صورت مجازی ۸ صبح تو ساعتی که خودش قبلاً تعیین کرده بود برگزار شد. این استاد، اخیراً به منصب‌ها و مقام‌های جدیدی نائل شده و شب قبل از امتحان پیام داده بود که به‌خاطر همون مقام‌ها و منصب‌ها، اون ساعتی که قراره امتحان برگزار بشه جلسۀ کاری داره و امتحان رو یا شب بدیم یا ششِ صبح. من مشکلی نداشتم ولی برای بقیه مقدور نبود و قبول نکردیم و گفتیم صبر می‌کنیم جلسه‌تون تموم بشه. گویا ناراحت شد و امتحانو همون ساعت ۸ گرفت و جلسه‌شو از دست داد. خب چرا یکی باید قبول کنه که هم استاد باشه هم رئیس فلان جا و بهمان جا؟ لااقل وقتی رئیس و مسئول فلان جا و بهمان جا می‌شید دیگه استاد نباشید. یک ساعت هم بیشتر فرصت نداد برای امتحان. دوربینامونم روشن بود موقع نوشتن پاسخ سؤالات. من از جواب‌هام مطمئن بودم و می‌دونستم که از ۶ نمره کتبی، حداقل ۵.۵ رو می‌گیرم. نمره‌ام شده بود ۴. معمولاً استادها نمرۀ ارائه‌ها رو کامل می‌دن. ارائه یعنی یه فصل از کتاب یا یه مقاله‌ای رو بیای برای بقیه‌ای که اون مبحث براشون تازگی داره درس بدی. عجیب بود که نمرۀ ارائه‌م هم شده بود ۴.۵ و من هیچ توجیهی برای کم کردن این یک‌ونیم نمرهٔ ارائه نداشتم. تازه با تعریف‌هایی که در طول ترم از اسلایدها و نحوۀ ارائه‌م می‌کرد و منو الگوی بقیه قرار داده بود انتظار نمرۀ امتیازی هم داشتم. این استاد ضربۀ نهایی رو وقتی زد که به مقاله‌ام از هشت، ۲ داد. وقتی هم مؤدبانه و با احترام دلیلشو پرسیدم پیامم بی‌پاسخ موند. تازه جمله‌مو سؤالی یا امری مطرح نکردم. گفتم اگر ایرادات و نواقص مقاله رو می‌دونستم در مقاله‌های بعدی تکرار نمی‌کردم. ببینید من چقدر تو پیامم این استاد رو رعایت می‌کنم و باشعورم که نمی‌گم ایراداتو بگید و حتی نمی‌گم اگر ایراداتشو بگید و می‌گم اگر ایراداتشو می‌دونستم...، که امرِ گفتنِ ایرادات کارم رو مستقیماً روی دوش اون ننداخته باشم. به هر حال پیاممو دید و جواب نداد. دوباره طور دیگری مطرح کردم و بی‌پاسخ موند! وقتی کسی به دوتا پیام پشت سر هم جواب نمی‌ده، دیگه سومی رو نمی‌فرستم و ارتباطمو باهاش قطع می‌کنم. همۀ این یک هفته رو تو اتاقم نشسته بودم و به کارهای بدم فکر می‌کردم. بارها و بارها چهار و چهارونیم و دو رو جمع زدم و به ده‌ونیمی فکر می‌کردم که از این درس گرفتم و تازه با مقالۀ جبرانی و با منّت استاد می‌تونست به نمرۀ قبولی برسه. انقدر اون بالا بالاها سیر کرده بودم و به نوزده‌ونیم بیست عادت کرده بودم که نمی‌دونستم و هنوزم نمی‌دونم کف نمرۀ قبولی برای تحصیلات تکمیلی چنده و من این ده‌ونیمو باید به چند برسونم که پاس بشه. به این فکر می‌کردم که نکنه چون تو مقاله‌م به مقاله‌های استاد ارجاع ندادم ناراحت شده، نکنه چون فلان چیز رو تو مقاله بررسی کردم این‌جوری شده، نکنه چون فلان چیز رو بررسی نکردم، نکنه زیاد نوشتم، نکنه کم نوشتم، نکنه فلان کردم، نکنه بهمان کردم. هزار جور فکر و خیال کردم. تا اینکه چند روز پیش دوتا از هم‌کلاسیام تو خصوصی پیام دادن و موعد تحویل مقالۀ جبرانی رو پرسیدن. و من تازه فهمیدم نمرۀ اونا کمتر از نمرۀ ده‌ونیمِ من شده. وقتی نمره‌مو بهشون گفتم و پرسیدم مگه چند شدن که فکر مقالۀ جبرانی‌ان، یکیشون گفت خییییییییییییییییییلی کم و یکیشون گفت انقدر کم که اگه نمرۀ امتحان و ارائه رو صفر در نظر بگیرم، بازم این نمره برای فقط مقاله کمه. یعنی مجموع نمرۀ امتحان و مقاله و ارائه‌ش کمتر از نمرۀ مقالۀ کامل شده. فکر کن به دانشجویی که بدون غیبت و تأخیر تو کلاس حاضر بوده و همهٔ کاراشو کامل تحویل داده چنین نمره‌ای بده و دلیلشم نگه و دانشجوی بدبخت هم حتی نتونه حدس بزنه. تازه این هم‌کلاسیم مقاله‌شو انگلیسی نوشته بود (چون انگلیسی نوشتنِ مقاله مثل فارسی نوشتنِ اسلاید امتیاز ویژه داره) که بفرسته برای مجلۀ خارجی. استاد نه‌تنها به اون‌ها هم دلیل کم شدن نمره و ایرادات مقاله‌شون رو نگفته بود بلکه جزئیات نمراتشونم نگفته بود. بازم خدا رو شکر من می‌دونستم این ده‌ونیم مجموعِ چیاست. من که هیچ وقت زورم به این استاد نخواهد رسید که این ظلمشو تلافی کنم. شاید نتونم به مدیر آموزش و استاد راهنمام هم بگم قضیه رو. تازه اگه ظلمش عادلانه بود یه چیزی؛ ولی عجیبه که  دانشجوی خودش (کسی که استاد راهنماش این استاده) از نمره‌ش راضیه و نمره‌ش خوب شده. با عدالتی هم که تو زندگیم جاریه بعید می‌دونم تو این دنیا به سزای اعمالش برسه. می‌دونم هم یه مدت دیگه این موضوع اهمیتشو از دست می‌ده و شاید فراموش کنم که این هفته چه فشاری روی من و اون دوتا هم‌کلاسیم بود. ولی آخرتی اگر باشه، اونجا با این خانوم کار دارم :|

دو.

هر هفته سه‌تا کلاس دارم. به جز انفرادی که هر هفته باید حرفی برای زدن و کاری برای انجام دادن داشته باشم، ارائه‌های دوتا کلاسِ دیگه‌م نوبتیه و پنج شش هفته یه بار نوبتمون میشه. حالا از شانسم برای هفتۀ بعد، علاوه بر انفرادی، دوتا ارائه هم برای اون دوتا کلاس دیگه‌م دارم. برای درس استاد شمارۀ ۱۸ باید چندتا مقاله و کتاب راجع به زبان اشارۀ ناشنوایان بخونم و ارائه بدم و برای درس استاد شمارۀ ۱۹ هم راجع به «را» صحبت کنم. یکی از هم‌کلاسیام، جملاتی که «را» داشت رو از پادکست‌ها پیدا کرده بود و این هفته ارائه داد، یکی از رمان و داستان پیدا کرده بود، یکی از روزنامه و منم گفته بودم از وبلاگ‌ها و گفت‌وگوهای تلویزیونی. اگه یه وقت به بخشِ مالکیت معنوی وبلاگ‌هاتون سر زدید و دیدید یکی اومده آرشیو یک سال اخیرتونو کپی کرده برده اون من بودم :| هم‌کلاسیام هر کدوم حدوداً صدتا جمله رو بررسی کرده بودن، ولی از اونجایی که کلاً من دستم به کم نمی‌ره، هشتادتا برنامهٔ تلویزیونی که توش ۱۵۰۰تا را بود بررسی کردم و یه متن صدهزارکلمه‌ای از ده‌تا وبلاگ برداشتم و حدود ۱۵۰۰تا جملۀ را-دار هم از اینجا پیدا کردم. بعد حالا این ایده به ذهنم رسیده که جملاتی که می‌تونست «را» بیاد و نیومده رو هم بررسی کنم. مثلاً کتاب خریدم با کتاب رو خریدم و کتابو خریدم فرق داره. 

سه. 

وبلاگ‌هایی که از جملاتشون استفاده کردم اینا هستن: وبلاگ خودم، مهتاب، تسنیم، فاطمه، بانوچه، محمدعلی، مهدی، مهرداد، حامد، معلوم‌الحال. با اینکه متغیر جنسیت در استفاده از را دخیل نیست ولی پنج‌تا نویسندۀ مرد و پنج‌تا زن انتخاب کردم و از هر کی هم تقریباً ده‌هزار کلمه برداشتم. تأکید استاد این بود که متن‌هایی انتخاب بشه که گفتاری و روزمره می‌نویسن. پستای هوپ و نسرین رو هم دوست داشتم ولی قفل کرده بودن کپیشونو. دکتر سین هم هر پستشو تو یه صفحه گذاشته بود و چون فرصت نداشتم تک‌تک کپی کنم نشد استفاده کنم. پستای آقاگل و شارمین هم چون تو ادامۀ مطلب بود و بازم چون فرصتِ کپی تک‌تک مطالب رو نداشتم نتونستم ازشون استفاده کنم. اولویتم وبلاگ‌هایی بود که حداقل ده‌بیست‌تا پست طولانی تو هر صفحه‌شون داشته باشن که با سلکت آل و کنترل سی و کنترل وی برشون دارم. و از اونجایی که از محتوای بعضی جملاتی که تو پستای خودم بود معلوم بود نویسنده‌ش منم، اونا رو مجبور شدم حذف کنم یا تغییر بدم که لو نرم. مثلاً جملۀ «استاد گفت امتحان رو یا شب بدیم یا شش صبح»، قطعاً برای هم‌کلاسیام آشناست. چون هیچ استادی جز استاد ما این درخواستو نمی‌کنه. برای همین مجبور شدم تغییرش بدم و بنویسم عصر یا دهِ صبح. ابتدای اسلایدی هم که برای ارائه آماده کردم نوشتم نام نویسندگان و آدرس وبلاگ‌ها برای حفظ حریم خصوصی درج نشده است. امکان جست‌وجو با گوگل وبلاگم هم بستم که کسی با جست‌وجوی اون جمله‌ها به اینجا نرسه :|

چهار.

این استاد شمارۀ ۱۹ که ارائهٔ «را» رو دارم براش آماده می‌کنم آدم باحالیه. هم باسواده هم به‌روز، هم اخلاقشو دوست دارم. تو این سه ترم با شناختی که ازش به دست آوردم، دوست داشتم به‌عنوان استاد مشاور پایان‌نامه‌م انتخابش کنم. استاد راهنمام که استاد شمارۀ ۱۷ هست و تکلیفش مشخصه. خودم در انتخاب استاد شمارهٔ ۱۷ نقشی نداشتم و اون بود که منو انتخاب کرد و تو مصاحبه قبولم کرد که دانشجوش باشم. در واقع اول من دانشگاهِ اون استاد رو انتخاب کردم، بعد اون استاد تو مصاحبه منو انتخاب کرد. از انتخاب شدن توسط این استاد از صمیم قلب و با تمام وجودم راضی‌ام. مصاحبۀ دکتری این‌جوریه که دانشجوها راجع به تخصص و مهارتشون حرف می‌زنن و استادهایی که ازشون خوششون میاد برش می‌دارن. روز مصاحبه منو استاد شمارۀ ۱۷ که استاد یکی از درسای ارشدم بود پسند کرده بود و قبولم کرده بود. ولی برای استاد مشاور، خودم باید با یه استاد دیگه حرف می‌زدم و درخواست می‌دادم. از این استاد شمارۀ ۲۰ که متنفرم و به کنار. احتمالاً دیگه تو وبلاگم هم در مورد این استاد شمارهٔ ۲۰ ننویسم و ارتباطمو باهاش قطع کنم. ۲۲ رو هم با اینکه خیلی دوستش دارم و استاد باحالیه، ولی تخصصش آواشناسیه و به درد هم نمی‌خوریم. من روی معنی و ساختمان کلمه کار می‌کنم و اون روی صدای کلمه. به درد هم نمی‌خوریم زیاد. استاد شمارهٔ ۱۸ هم تخصصش مثل ۱۷ ساختمان کلمه هست، ولی تا حالا نه جذبش شدم نه دافعه داشته. حسی نسبت بهش ندارم. می‌مونه شمارهٔ ۱۹ که دوست داشتم همین استاد مشاورم باشه. این هفته تو انفرادی وقتی راجع به ایده‌هایی که برای پایان‌نامه‌م که راجع به برندهاست داشتم با استادِ شمارۀ ۱۷ که استاد راهنمامه حرف می‌زدم گفت تو گروه استادها موضوع کار بچه‌ها رو مطرح کردیم و منم موضوع تو رو مطرح کردم و استاد شمارۀ ۱۹ خوشش اومد. اگه تمایل داشتی باهاش صحبت کن و منابعی که لازم داریو بگیر ازش. منم که از خدام بود گفتم می‌تونم به‌عنوان استاد مشاور انتخابشون کنم؟ گفت چرا که نه. بهشون پیام بده و از این به بعد با ایشونم در ارتباط باش. 

پنج.

چه تو دورهٔ کارشناسی چه ارشد، همیشه موقع انتخاب استاد راهنما و مشاور یکی از نگرانیام این بود که خودم پیش‌قدم بشم و اون استاد با اکراه یا تو رودربایستی قبولم کنه. حتی در انتخاب دوست یا هم‌اتاقی هم همیشه این حس نگرانی بابت آغازگر ارتباط بودن رو داشتم. تو ارتباط وبلاگی هم سعی می‌کنم اول کامنت بگیرم بعد کامنت بذارم. برای همینه که سال‌هاست تو خیلی از وبلاگ‌ها خوانندهٔ خاموشم. موقع گرفتن توصیه‌نامه برای مصاحبهٔ دکتری هم سختم بود بگم منو تعریف کنید و بگید خوبم. الان ولی با این سیگنالی که از استاد شمارهٔ ۱۹ گرفتم خیالم راحت شد و این حس نگرانی رو ندارم.

شش. 

در مورد بی‌پاسخ موندن دوتا پیامی که به استاد شمارهٔ ۲۰ فرستادم و حتی پیام‌های تبریک منصب جدید و تشکر و خداحافظی که تو گروه گذاشتیم و بی‌پاسخ موند گفتم، در مورد پاسخ‌های استاد شمارهٔ ۱۷ هم بگم. سه‌شنبه ظهر تو انفرادی منتظرش بودم. ساعت یک شد و دیدم استادم نیومد. تو واتساپ پیام دادم امروز جلسه داریم؟ آنلاین نبود. خواستم پیامک بزنم که اومد. چند ساعت بعد پیام واتساپمو دید و جلسه هم تشکیل شده بود و منتظر جوابش نبودم. می‌تونست بدون پاسخ بذاره و جواب هم نده. ولی برای اینکه سؤالمو بی‌جواب و خالی نذاره استیکر گل و بادکنک فرستاد. 

۲۵ نظر ۲۱ مهر ۰۰ ، ۲۰:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۳۳- هفتۀ دوم ترم سوم

چهارشنبه, ۷ مهر ۱۴۰۰، ۱۰:۴۳ ب.ظ

این ترم دوشنبه‌ها یه کلاس دارم و سه‌شنبه‌ها دو کلاس. همین‌جا در ابتدای عرایضم مراتب مسرّتمو بابت تعطیل بودنِ دوشنبۀ این هفته و سه‌شنبۀ هفتۀ بعد اعلام می‌نمایم. نه که دانشجوی تنبل و گریزان از درس و مشقی باشم و زین حیث خوشحال باشم؛ نه. دلیلش اینه که هر جلسه یه تپّه به کوه کارهایی که باید انجام بدم اضافه میشه و اگه جلسه تشکیل نشه و تعطیل باشه اون یه تپه اضافه نمی‌شه و به هر حال همینم غنیمته. کلاس انفرادی سه‌شنبه‌ست. هفتۀ پیش استادم گفت زمانشو می‌تونیم تغییر بدیم. گفتم با هر موقع که شما وقتتون آزاد باشه موافقم، ولی دوشنبه‌ها و سه‌شنبه‌ها چون فلان کلاسا رو دارم تحت تأثیرشون انگیزه و انرژیم بیشتر از بقیۀ روزای هفته‌ست. گفت پس انفرادی هم همین سه‌شنبه باشه و تغییرش ندادیم. قرار بود هفتۀ اول راجع به موضوع موردعلاقه‌م صحبت کنم و طرح کلی پایان‌نامه‌م مشخص بشه. نمی‌دونم چی شد و چطور شد که وقتی استادم پرسید چه موضوع‌هایی مدنظرته رشتۀ کلام از دستم سُر خورد و رفت سمت نام‌های تجاری. مشابه اتفاقی که برای پایان‌نامۀ ارشدم افتاد و سر از دانشکدۀ مدیریت و شاخۀ بازاریابی درآورد. اینکه می‌گم سر خورد برای اینه که اصلاً قرار نبود این سمتی برم و حتی تو پروپوزال‌هایی که پارسال موقع مصاحبۀ دکتری تحویل داده بودم هم حرفی راجع به این موضوع نزده بودم. پروپوزال‌هام بیشتر تو حوزۀ زبان‌شناسی رایانشی و کارای نرم‌افزاری و پیکره‌ای و گونۀ گفتاری و آموزش زبان و زبان‌آموزی کودک و بچه‌های دوزبانه بود. تخصص استادم هم ساختواژه و فرهنگ‌نویسیه. هیچ کدومِ اینا هیچ ربطی به برند ندارن. و شگفت آنکه یهویی و فی‌البداهه داشتم ضرورت موضوع برندها رو هم توضیح می‌دادم. بعد دیگه قرار شد یه هفته روی پیشینۀ موضوع کار کنم ببینم چقدر جای کار داره. حالا می‌بینم هزارتا مقاله راجع به برند نوشته شده ولی حتی ده‌تاش هم تو حوزۀ زبان‌شناسی نیست و توسط زبان‌شناس نوشته نشده. یه مقالۀ فارسی با رویکرد ساخت‌واژی و دوسه‌تا مقاله با رویکرد نشانه‌شناسی و معنی‌شناسی پیدا کردم که اصلاً کافی نیستن و این ضرورتشو شدیدتر و کار منو سخت‌تر می‌کنه. البته هنوز سراغ کارای خارجی نرفتم. برای دانلود منابع خارجی باید آی‌پی‌مو تغییر بدم و روی دانشگاه تنظیمش کنم که اجازۀ دسترسی به سایت‌ها رو بده. ولی از اونجایی که شنبه امتحان دارم و می‌ترسم آی‌پی‌مو عوض کنم و سایت‌های دیگه باز نشه و سیستم لپ‌تاپم به هم بریزه فعلاً دست نگه‌داشتم که بعد از امتحان برم سراغ تغییر آی‌پی و منابع خارجی. بیشتر دنبال پایان‌نامه‌ام. مقاله خیلی به دردم نمی‌خوره. یه پایان‌نامۀ فارسی پیدا کردم که مال بیست سال پیش دانشگاه تهرانه و دانشجویی که اون موقع از این پایان‌نامه دفاع کرده الان خودش استاد شده. مقاله‌ها و پایان‌نامه‌های فارسی رو میشه از گنج ایرانداک دانلود کرد و دانلودشون هم کاملاً شرعی و قانونیه، ولی این پایان‌نامه چون قدیمیه، نسخۀ الکترونیکی نداره برای دانلود. ینی نه خود دانشجو فایلشو داده نه کسی اسکنش کرده اونجا آپلود کنه و باید حضوری بری کتابخونۀ اون دانشگاهی که این پایان‌نامه تو اون دانشگاه دفاع شده و بخونیش. روال اینه که دانشجوها پایان‌نامه‌هاشونو پرینت می‌کنن و تحویل کتابخونۀ دانشگاهشون می‌دن و اونا هم نگه‌می‌دارن که هر کی لازم داشت در اختیارش بذارن. البته نه همه‌شو. شریف این‌جوری بود که فقط بیست سی صفحه‌شو می‌ذاشت کپی کنی ولی اگه بخوای بشینی تو کتابخونه بخونی و کپی نکنی و ازش عکس نگیری همه‌شو در اختیارت قرار می‌دن. ولی دانشگاه تهران به‌شرطی که دو سال از دفاع اون پایان‌نامه گذشته باشه اجازه می‌ده همه رو کپی بگیری ببری. تو سایتش تو قسمت پایان‌نامه‌ها یه قسمت هم داره به اسم خرید که نمی‌دونم خریدِ پی‌دی‌اف هست یا پرینت. جلوی اینم نوشته فاقد ثبت که نمی‌دونم ینی چی ولی بیست صفحه‌شو گذاشته برای دانلود و اون بیست صفحه به‌صورت پی‌دی‌افه. حالا پایان‌نامۀ خیلی مهمی هم نیستا. هم به این دلیل که برای مقطع ارشده، هم اینکه قدیمیه. ولی دیگه چون تنها پایان‌نامۀ مرتبط با موضوع هست باید بررسیش کنم. قسمت عجیب ماجرا هم اینجاست که وقتی عنوان پایان‌نامه رو گوگل کردم اولین نتیجه کتابخونۀ دانشگاه شریف بود نه تهران. اصلاً اسمی از دانشگاه تهران نبود. اینکه پایان‌نامۀ زبان‌شناسی‌ای که توی دانشگاه تهران و دانشکدۀ ادبیاتش دفاع شده تو کتابخونۀ دانشگاه صنعتی شریف چی کار می‌کنه و چه کسی جز خود دانشجو می‌تونه پرینت کنه ببره بده به کتابخونه و اصلاً اونجا به چه دردی و به درد چه کسی می‌خوره و چرا همچین کاری کرده سؤالیه که جوابی براش ندارم.


+ پایان‌نامه‌ای که دنبالشم

+ انفرادی اینجاست. با گوشی و لپ‌تاپ منتظر استاد شمارۀ ۱۷ بودم.

+ یکی هست تو گروه دانشگاه فامیلیش مرادمنده. موضوع صحبتمونم راجع به باز شدن سایت اینترنت دانشجویی بود.

+ وقتی استاد شمارۀ ۱۹ می‌گه موقعیت‌هایی که برای قطع کلام مهمان توسط مجری به‌علت تموم شدن وقت برنامه بررسی کردی خوبه و تو جوگیر می‌شی و پنج‌تا موقعیت کمرشکن دیگه هم به مقاله‌ت اضافه می‌کنی و می‌گی برای هر موقعیت صدتا داده رو تحلیل می‌کنی و تا آخر ماه گزارششو می‌فرستی. یا معنیِ برای هر موقعیت صدتا داده رو نمی‌دونی یا معنیِ تا آخر ماه رو یا یادت رفته همون صدتایی که بررسی کردی چه پدری ازت درآورد :|

+ وقتی تو کلاس استاد شمارۀ ۱۸ مثال ترکی می‌زنم: [یک] [دو] [سه] [چهار]

۱۶ نظر ۰۷ مهر ۰۰ ، ۲۲:۴۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

این ترم سه‌تا درس دارم، با استاد شمارۀ ۱۷ و ۱۸ و ۱۹. این درسی که با استاد شمارۀ ۱۷ دارم اسمش انفرادیه. فقط منم و استاد. همکلاسیامم با استادراهنمای خودشون این انفرادی رو دارن. مثلاً ن۱ با استاد شمارۀ ۲۲ انفرادی داره، ن۲ با استاد شمارۀ ۲۰، م۱ با استاد شمارۀ ۱۸ و م۲ با استاد شمارۀ ۱۹. دیگه تا وقتی از رساله‌مون دفاع کنیم و فارغ‌التحصیل بشیم این انفرادیه رو داریم هر ترم. فکر کن هر جلسه یکی بشینه جلوت که براش توضیح بدی در هفته‌ای که گذشت چی کار کردی و اعتراف کنی چقدر پیش رفتی. سخته. مثل کلاس‌های عادی نیست که هر چند وقت یه بار نوبت ارائه‌ت بشه و یه ترم هم بیشتر طول نکشه. زین پس هر هفته خودت به‌تنهایی ارائه داری. هر هفته. دیگه این‌جوری نیست که اگه یه وقتی حوصله نداشتی بتونی بری تو لاک خودت و نه سؤالی بپرسی و نه سؤالی جواب بدی و انقدر سمن تو کلاس باشه که یاسمنی که تو باشی توش گم باشی. دیگه گم نمی‌شی. دیگه تو چشمی. جلوی چشم استادتی. حالا اگه صرفاً تحویلِ گزارش یا انجام کار و ارسال نتیجه بود می‌شد یه کاریش کرد، ولی ارتباط کلامی مداوم سخته. تو ارتباط کلامی باید سطح انرژیتو بالا نگهداری و خودتو همچنان علاقه‌مند و باانگیزه نشون بدی. هر هفته. همۀ هفته‌های سال. امسال و سال بعد و سال بعدتر. از همۀ اینا سخت‌تر جلسۀ این هفته‌ست که جلسۀ اول باشه، که باید برای سؤالِ دوست داری دقیقاً روی چه موضوعی کار کنی و موضوع رساله‌ت چیه جوابی داشته باشم برای استادم که ندارم. تو مودِ وایستا دنیا می‌خوام پیاده شمم به‌واقع.

۲۷ شهریور ۰۰ ، ۱۹:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۲۶- به عمل کار برآید

پنجشنبه, ۲۵ شهریور ۱۴۰۰، ۰۸:۰۹ ب.ظ

چند روز پیش استادی که اصرار داشت امتحان پایان‌ترمش حضوری برگزار بشه و تا حالا به تعویق انداختدش پیام گذاشته بود تو گروه که از وضعیت واکسیناسیونتون چه خبر؟ گفته بود با توجه به نزدیک بودن زمان امتحانتون و مشکل بودن محتوای امتحان اصلاً مایل به برگزاری امتحان به‌صورت مجازی نیستم، چون سرعت پاسخگویی مهمه. نظرمونو در خصوص امکان حضورمون در دانشگاه پرسیده بود. چهار نفر دوز اول رو زده بودن و نفر پنجم گفته بود پزشکش فعلاً منعش کرده. استاد گفت برای گرفتن خوابگاه درخواست بدید و یکی دو روز زودتر بیایید و استراحت کنید. درخواست خوابگاه صرفاً برای شرکت در یک امتحان دوساعته، و البته سخت بود. چون که ترم بعدمون هم مجازیه. پیگیری کردیم و درخواست دادیم. قرار شد استاد راهنمای هر کدوممون درخواست‌ها رو تأیید کنه و بعد مسئول آموزش و مسئول خوابگاه و چندتا مسئول دیگه. بعد باید پروندۀ پزشکی تشکیل می‌دادیم و اطمینان خاطر می‌دادیم بهشون که سالمیم. بعد انتخاب اتاق و پرداخت هزینۀ خوابگاه. تو گروهی که استاد بود خودمونو مشتاق دیدار نشون می‌دادیم ولی بین خودمون مدام صحبت سر این بود که با این اوضاع چجوری بریم دانشگاه؟ با ماشین شخصی که نمی‌شد. اگه می‌شد هم من چند ساله که نمی‌ذارم خانواده به‌خاطر من این مسیرو بیان و برن. گذشت اون چهارشنبه‌هایی که بابا صبح از تبریز می‌کوبید میومد وایمیستاد جلوی در خوابگاه شریف که آخرین کلاس هفته‌م عصر تموم بشه و بریم خونه و جمعه شب دوباره از تبریز راه بیافتیم سمت تهران و شنبه صبح برای چهارمین بار اون جاده رو طی کنه برگرده تبریز. اگه قرار بود برم تهران خودم می‌رفتم. ولی زورم میومد برای دو ساعت امتحان هزینه بدم. تازه من همین‌جوری تو خونه هم کرونا می‌گیرم چه رسد به اینکه سوار اتوبوس و قطار و هواپیما شم. بلیت هواپیما رو چک کردم، رفت‌وبرگشت دو تومن می‌شد. قطار باید کوپۀ دربست می‌گرفتم که کسی پیشم نباشه و این‌جوری هزینه‌ش با هواپیما برابر می‌شد. دیشب تو گروه خودمون که استاد توش نیست همچنان صحبت سر این بود که چرا حرف دلمونو واضح به استاد نمی‌گیم؟ قرار شد من حرف دلمونو بنویسم و نماینده تو گروه بذاره برای استاد. حالا چرا نماینده؟ چون با شناختی که از استاد داریم خوشش نمیاد غیرنماینده‌ها باهاش در ارتباط باشن. نماینده‌مونم چون ساکن کرج بود نماینده شد. ما چهارتا از کردستان و ترکستانیم و صلاحیت نماینده شدن نداشتیم. حالا انگار مثلاً اونی که کرجه دائم تو دانشگاهه. قرار شد متنو بنویسم و بقیه نظرشونو بگن و بعد نماینده بفرسته برای استاد. نوشتم «سلام خانم دکتر، شبتون به‌خیر. امیدوارم حالتون خوب باشه. دکتر فلانی گفتن این ترم هم کلاس‌ها مجازیه. با توجه به اینکه ما هنوز دوز دوم واکسن‌هامونو نزدیم عملاً فرقی با کسی که واکسن نزده نداریم. به‌نظر شما امکانش هست امتحان تا دوز دوممون به تعویق بیافته؟ امتحان صرف ترم گذشته به‌صورت مجازی اما با دوربین روشن حین پاسخ دادن به سؤالات بود. شما با این روش موافقید؟» یکی گفت عملاً فرقی نداریم با کسی که واکسن نزده رو حذف کن. یکی گفت تعویق گزینۀ دوم باشه و اول مسالۀ مجازی بودن رو مطرح کنیم. یکی دیگه گفت فکر نمی‌کنم مشکل استاد تقلب و دوربین روشن باشه پس این رو نگیم. اون یکی جواب داد دوربین یه آپشنه واسه کنترل که به‌نظرم براشون خیلی مهمه. قرار شد ترتیب جملات به این صورت باشه: واکسن نزدیم، کلاس‌ها مجازیه، امتحان مجازی باشه، به تعویق بیفته تا دوز دومو بزنیم. متنو به این صورت اصلاح کردم: «سلام خانم دکتر، شبتون به‌خیر. امیدوارم حالتون خوب باشه و سلامت باشید. با توجه به اینکه ما هنوز دوز دوم واکسن‌هامونو نزدیم نگران سفر هستیم. دکتر فلانی هم امروز گفتن این ترم هم کلاس‌هامون مجازیه. از نظر شما امکان امتحان مجازی وجود داره؟ البته مثل امتحان صرف با دوربین روشن یا هر شرایطی که شما بفرمایید. اگر نه امکانش هست امتحان تا دوز دوممون به تعویق بیافته؟». بچه‌ها گفتن اون عبارتِ یا هر شرایطی که شما بفرمایید رو حذف کن. یکی دیگه پرسید مثل امتحان صرفو بهتر نیست حذف کنید؟ می‌تونیم اون گزینه دوربین روشن رو هم حذف کنیم. باورم نمی‌شد برای بیان چندتا جملۀ ساده داریم انقدر بحث می‌کنیم. و البته با شناختی که از استادمون داشتیم واقعاً جای بحث بود. متنو برای چندمین بار اصلاح کردم. یکی از بچه‌ها گفت می‌خوای آخرش یه «ما خیلی نگرانیم» هم اضافه کن. اضافه شد و نماینده مزیّنش کرد به چندتا گل و قلب و پیام ارسال شد. به این صورت که: سلام استاد، وقت به‌خیر.💐امیدوارم حالتون خوب باشه. استاد با توجه به اینکه ما هنوز دوز دوم واکسن‌هامونو نزدیم نگران سفر هستیم. دکتر فلانی هم امروز گفتن این ترم هم کلاس‌هامون مجازیه. از نظر شما امکان امتحان مجازی وجود داره؟ اگر نه امکانش هست امتحان تا دوز دوممون به تعویق بیافته؟ چون واقعاً ما خیلی نگرانیم استاد. ممنون. 💐💌

با نگرانی و اضطراب خوابیدیم. کابوس دیدیم. و امروز صبح بیدار شدیم و دیدیم استاد همه‌مونو شسته پهن کرده رو بند و تهشم گفته باشه مجازی می‌گیرم، ولی خیلی سخت‌تر. زمان هم کمتر. با دوربین روشن، و بدون امکانِ بازگشت به سؤال قبل. یه جایی هم بین خط و نشان‌ها و صحبتاش گفته بود «ولی در حسرتم از روحیه و جدیت دانشجوهای علوم پایه. در طول دورۀ کرونا می‌دیدم که درِ آزمایشگاه‌های شیمی و فیزیک و میکروبیولوژی بازه و دانشجوها دارند کار می‌کنند. به‌خاطر بخار حاصل از واکنش‌ها گاهی می‌آمدند بیرون و حتی ماسکشون را برمی‌داشتند تا بتوانند نفس بکشند. واقعاً به استاداشون به‌خاطر داشتن چنین دانشجوهایی این همه علاقه‌مند غبطه می‌خورم. البته این روحیه باعث موفقیت و سربلندی در آیندۀ خود دانشجو است که این همه علاقه و جدیت در کارشون دیده می‌شود». این طرز برخورد به همه‌مون برخورده بود و ناراحت بودیم. همه‌مون می‌دونیم که دانشجوی دکتری همکار استادشه نه صرفاً شاگردش. تا عصر در سکوت فرورفته بودیم و حتی جوابِ اون سؤال استاد که دوز دومتون کی هست رو نداده بودیم. چند دقیقه پیش سکوت رو شکستم و تاریخ دوز دومم رو گفتم. بقیه هم اومدن تاریخشونو گفتن. ولی هنوز جای اون مقایسه درد می‌کرد. اینکه دانشجوی شیمی تو آزمایشگاهه و ما تو خونه قیاس مع الفارق بود. دل‌دل کردم. با خودم کلنجار رفتم و آخرش دلو زدم به دریا و نوشتم «استاد، رشتۀ کارشناسی بنده فنی بود و ایجاب می‌کرد که گاهی تا دیروقت دانشگاه باشم. می‌موندم و از ابزارهای آزمایشگاه و کارگاه استفاده می‌کردم. درسته که رشته‌م عوض شده ولی خودم عوض نشدم. اگر الان هم مطالعاتم آزمایشگاهی بود و ایجاب می‌کرد دانشگاه باشم، بودم. ولی خودتون می‌دونید که ابزار رشتۀ زبان‌شناسی لزوماً در آزمایشگاه نیست. اون زبان‌شناسی که عاشق رشته‌ش باشه سر میز شام و موقع دیدن فیلم و حین تماس تلفنی یا بغل گرفتن بچه هم فکر و ذکرش مسائل زبانیه. راستش ناراحت شدم که حسرت روحیۀ اون دانشجوها رو خوردید. اون‌ها مجبورن که تو آزمایشگاه باشن. چون ماهیت کارشون اینه. ولی ما هر جا که باشیم ابزارمون کنارمونه. خیالتون راحت باشه که بنده و دوستان حاضر در این گروه، به‌مراتب از اون دانشجوها باانگیزه‌تریم.».

نتیجه اینکه بچه‌ها جرئت و جسارتمو در گروهِ بدون استاد تحسین کردن و استاد هم در جوابم گفت خانم فلانی، به عمل کار برآید. حالا این وسط سعدیِ درونم هی می‌گفت در جواب استاد بگو جز به خردمند مفرما عمل، گرچه عمل کار خردمند نیست :)) ولی از اونجایی که تا همین‌جاشم خیلی خطر کرده بودم سکوت پیشه کردم و می‌رم که خودمو برای امتحانِ سختی که زمانشم کمه و با دوربین روشن امکان بازگشت به سؤال قبل رو نداریم آماده کنم :|

۲۵ شهریور ۰۰ ، ۲۰:۰۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۷۳- از هر وری دری ۸

جمعه, ۲۱ خرداد ۱۴۰۰، ۰۳:۳۰ ق.ظ

یک. یکی از هم‌کلاسیام تو گروه پرسید مگه ی رو تو خانۀ به‌صورت خانه‌ی نمی‌نویسیم؟ گفتم چند ساله که قانونش عوض شده و بهتره به‌صورت خانۀ بنویسیم. صحبتمون سر کسرۀ اضافه و همزه بود که یکی از هم‌کلاسیام گفت من ده سال وبلاگمو با ی نوشتم. غافلگیر شدم. مردد بودم که راجع به وبلاگش بپرسم یا نه. خودم چند ساله به آشناها آدرس وبلاگمو نمی‌دم و راجع به وبلاگم با دوستان جدیدم صحبت نمی‌کنم. تا حالا به هر کی آدرس دادم اشتباه نکردم، ولی اگه از این به بعد بدم هیچ تضمینی وجود نداره که باظرفیت و باجنبه از آب دربیان و پشیمونم نکنن. پرسیدم هنوز وبلاگتو داری؟ گفت چهار ساله وبلاگ‌نویسی نمی‌کنم و تو دفترم برای خودم می‌نویسم. حساب کردم دیدم وبلاگ‌نویسی رو موقعی شروع کرده که من شروع کردم. به روم نیاوردم که منم وبلاگ دارم. پرسیدم با اسم مستعار می‌نوشتی؟ موضوعش چی بود؟ گفت آره، خاطرات روزانه‌مو می‌نوشتم. گاهی هم مسائل تخصصی رو لابه‌لای خاطراتم میاوردم. یاد همین‌جا افتادم. وبلاگ خودم. گفتم کاش ادامه می‌دادی. گفت چون امنیت سیاسی اجتماعی نداشتم، ترجیح دادم برای خودم بنویسم و خودسانسوری نکنم.

دو. دانشگاه پیامک زده بود که برید سایت گلستان و به عملکرد استادهاتون نمره بدید. داشتم دنبال بخش ارزشیابی گلستان می‌گشتم که دیدم یه جایی هست به اسم کارنامه و رتبۀ دانشجو توی دانشکده و دانشگاه. نگاه کردم دیدم بین ورودیای امسال معدل دومم. بین ورودیای امسال و پارسال هم دومم. توی دانشکده و دانشگاه هم در مقایسه با بقیه معدلم بد نبود. از اینکه استاد راهنمامو بین بقیهٔ استادها سربلند کرده بودم خوشحال شدم. همیشه همین‌جوری‌ام. بیشتر به جای اینکه برای خودم خوشحال باشم بابت خوشحال شدن بقیه خوشحال می‌شم. تو گروه به دوستام هم خبر دادم که سایت گلستان یه همچین جایی داره. بعد تو خصوصی به اون دوستم که باهاش صمیمی‌ترم و چون درسخون‌تره بیشتر دوستش دارم و تازگیا فهمیدم وبلاگ‌نویس هم بوده گفتم حدس می‌زنم شاگرد اولمون تویی و بهش تبریک گفتم. حدسم درست بود. به‌نظرم اول شدن حق مسلمش بود. بس که باسواد و تلاشگر و کوشاست. دورۀ ارشدم هم مثل حالا شاگرد دوم بودم و شاگرد اولمون دوست صمیمی‌م بود. چون رشتۀ کارشناسی من زبان‌شناسی نبوده، همیشه مقام اول رو حق اونایی دونستم که چهار پنج سال بیشتر از من تو این حوزه بودن. سقف و حدی که برای خودم در نظر گرفتم همیشه همین دومیه. آدم باید واقع‌بین باشه. تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف.

سه. بابا لینک آزمون استخدامی سنجش رو برام فرستاده. دفترچه رو دانلود کردم و مثل همیشه کنترل+اف رو زدم و رشته‌ها و شهرمو جست‌وجو کردم و مثل همیشه می‌خواستم بگم زبان‌شناسی تو دفترچه نیست و ظرفیت مهندسی برق هم یا فقط برای مردهاست یا برای شهرستان‌های دیگه‌ست. ولی ناباورانه دیدم دانشگاه تبریز کارشناس آزمایشگاه برق لازم داره!. حالا هر چی به بابا می‌گم از برق فقط قانون اُهمش یادم مونده و شش ساله از وادی مهندسی دورم اصرار داره که شرکت کنم. آزمون کِیه؟ مرداد. امتحانای پایان‌ترمم کی شروع می‌شن؟ تیرماه. مشغول چه کاری هستم؟ تولید مقاله برای درسای این ترم و یکی از درسای ترم قبل. چقدر فرصت دارم برای آزمون استخدامی بخونم؟ در بهترین حالتش یه ماه. منابع؟ مخابرات و مدار ۱ و ۲ و ماشین ۱ و ۲ و الکترونیک ۱ و ۲ و آزمایشگاه‌ها. لینک و دفترچه رو برای چند نفر از دوستان که هم‌رشته‌ای و هم‌شهریم هستن هم فرستادم. ملت رُقباشونو از صحنۀ رقابت محو می‌کنن، ما بهشون خبر می‌دیم بیان وسط گود. به‌نظرم اگه اونا تواناتر از من هستن، حق اوناست که این جایگاه رو داشته باشن. آدم باید منصف باشه.

چهار. چهارشنبه یکی از هم‌کلاسیام راجع به بافت و متن ارائه داشت. این اسلایدشو دیدم یاد شماها افتادم. وقتایی که رو در و دیوار و تو کتاب و دفترچۀ آزمون این بیتو می‌دیدید و عکس می‌گرفتید برام می‌فرستادید. گفتم عکس بگیرم نشونتون بدم.

پنج. چون می‌دونستم نامزدهای انتخابات انجمن دانشجویی باید حداقل یه تعداد خاصی رأی رو کسب کنن تا پذیرفته بشن، به همۀ رقبا رأی دادم. چند نفر از دوستان هم همین کارو کردن. روال اینه که آدم فقط به خودش رأی بده که جلو بیفته از بقیه. ما هشت نفر بودیم و هر کدوم هفت‌تا حق رأی داشتیم. یکی بود که پیام‌های گروه کاری رو دیر چک می‌کرد و می‌گفت من کارهای دیگه‌ای هم دارم. در واقع فعالیت‌های انجمن در اولویتش نبود و دیگه نمی‌دونم چرا با این همه مشغله برای دورۀ بعد هم نامزد شده بود. ولی بقیه پرتلاش و کاری بودن. البته شناختم از رقبا و رفقا در همین حده که پیام‌ها رو با چه کیفیتی جواب می‌دن. نتیجه اینکه به خودم و بقیه رأی دادم جز اون یه نفر. و البته با تک‌رأی‌هایی که بعضیا به خودشون داده بودن رأی من از اونا کمتر شد :| هنوز نتیجۀ نهایی رو اعلام نکردن ولی کاش می‌دونستم کیا فقط به خودشون رأی دادن :|

شش. اُکالا مبلغ سفارش مرجوعیمو بعد ده روز به حسابم برگردوند و کلی هم عذرخواهی کرد. می‌خوام زنگ بزنم ازشون تشکر کنم و بپرسم چرا هیچ وقت بستنی ندارید؟ همیشه روی همۀ بستنیا نوشته تمام شد. هر موقع هم چک می‌کنم همچنان نوشته تمام شد. از اونجایی که نمیشه شعبه‌های دورترو انتخاب کرد، نمی‌تونم بفهمم فقط شعبۀ نزدیک ما نداره یا هیچ کدوم ندارن. چند بار سعی کردم آدرسمو یه جای دیگه بزنم که بستنیای شعبه‌های دیگه رو چک کنم، ولی هر آدرسی می‌زنم همین جایی که هستم رو به‌صورت خودکار شناسایی می‌کنه.

هفت. سه‌شنبه حدودای سۀ نصف‌شب تبریز زلزله اومد. دیگه نمی‌دونم خواب من سبک بود یا شدت زلزله زیاد بود که با همون تکون اول بیدار شدم. دیر خوابیده بودم و بیدار که شدم دیگه خوابم نبرد. تا هشت روی ویبره بودیم. فرداشم که همون چهارشنبه‌های معروف باشه از هشت تا هفت بعدازظهر بی‌وقفه کلاس داشتم. مکالمۀ اون روزم با دوستان: [یک] و [دو]. عکس آب‌دوغ‌خیارم هم طلبتون.

هشت. با کامنت بسته راحت‌تر می‌نویسم. ولی درِ لینک پیام خصوصی همچنان به روی همه‌تون بازه.

۲۱ خرداد ۰۰ ، ۰۳:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۶۳- چهارشنبه‌ها

چهارشنبه, ۵ خرداد ۱۴۰۰، ۱۰:۴۴ ق.ظ

از وسط کلاس کاربردشناسی خدمت رسیدم که عرض کنم چقدر دلم می‌خواست سه‌چهارتا بچۀ قدونیم‌قد به‌صورت تمام‌وقت تو دست و بالم داشتم و ازشون می‌خواستم یه ماجرایی که قبلاً اتفاق افتاده رو توضیح بدن تا بررسی کنم ببینم زمان فعل‌هاشون ماضی نقلیه یا بعید یا ساده؟ بعد ترتیب سازه‌های جمله رو بررسی کنم و مطابقۀ فعل با فاعلو. چهارشنبه‌ها روز عجیبیه. شبش تا دیروقت بیدارم و استرس کلاسای صبح رو دارم و نگران ارائه و کارایی‌ام که آماده نیست و باید تحویل بدم. با همین اضطراب می‌خوابم و چون نگرانم خواب بمونم زود بیدار می‌شم و دیگه خوابم نمی‌بره. چون کم خوابیدم و خسته‌م و کلی مونده تا هشتِ صبح، دوست دارم بازم بخوابم ولی نگرانم خواب بمونم. تو این بازۀ زمانی غلط کردم خاصی بابت ادامۀ تحصیل تو چشامه و علاقه‌م به علم و دانش کمترین حد ممکنشه و به تمام موجوداتی که اون ساعت از صبح خوابن حسادت زایدالوصفی می‌ورزم و دلم می‌خواد داد بزنم و همۀ دنیا رو از خواب برخیزونم!. به زمین و زمان ناسزا می‌گم و وقتی به این فکر می‌کنم که تا عصر کلاس دارم و نمی‌تونم بخوابم دلم می‌خواد گریه کنم و وسط گریه، آهنگ شاد می‌ذارم که خوابم بپره و انرژی بگیرم. هشت که میشه قر تو کمر فراوونه و وارد لینک کلاس که می‌شم، یه آدم دیگه‌م. با اشتیاق ارائه‌مو می‌دم و با اشتیاق ارائۀ بقیه رو گوش می‌دم و مشارکت می‌کنم و کلی ایده به ذهنم می‌رسه که میشه مقاله‌شون کرد. بلافاصله بعد از کلاس نظریه‌های نحوی ساعت هشت، کلاس کاربردشناسی ده شروع میشه و اونجا مشارکت و انگیزه و علاقه‌م دوصد چندانه. حدودای دوازده، هم گشنمه هم خسته‌م هم خوابم میاد هم به‌لحاظ علمی دچار یأس فلسفی‌ام و خب که چی خاصی تو چشامه. این فاصلۀ ناهار و استراحت، دوباره به زمین و زمان ناسزا می‌گم و دویست‌تا آلارم تنظیم می‌کنم و بعد بی‌هوش می‌شم و می‌رم تو کما!. ولی انقدر نگران خواب موندنم هستم که قبل از آلارم‌ها بیدار می‌شم و دوباره به زمین و زمان ناسزا می‌گم و علاقه‌م کمتر از اون کمترین حد صبحه و متنفرم حتی. بعد وارد لینک کلاس که می‌شم باز یه آدم دیگه می‌شم و با اشتیاق ارائه‌مو می‌دم و با اشتیاق ارائۀ بقیه رو گوش می‌دم و مشارکت می‌کنم و کلی ایده به ذهنم می‌رسه که میشه مقاله‌شون کرد. کلاسام که تموم میشه، عصر، خسته‌ترین موجود عالَمم و هر جا باشم همون‌جا خوابم می‌بره. ینی حتی توان اینکه خودمو برسونم به تخت و بالش و پتو رو هم ندارم. ولی خیلی زود بیدار می‌شم و بیدار که می‌شم معجونی از عشق و نفرت و انگیزه و انرژی و خستگی‌ام. روز عجیبیه. بس که این روز نوسان احساسی دارم من. و هر هفته هم همین روند تکرار میشه. اگر هم احیاناً یه وقت براتون سؤال ایجاد شد که چرا وسط کلاس پست می‌ذارم عارضم به حضورتون که در ساعات ابتدایی جلسه استاد کاربردشناسی یهو صداش قطع شد و هی هر چی گفتیم صداتونو نداریم واکنشی نشون نداد. بعد همه‌مون پرت شدیم بیرون و اونایی که اسمشون یه دونه نون داره تونستن وارد شن و اونایی که اسمشون نه نون داره نه ر داره موندن بیرون. بعد رفتیم تو گروه پیام گذاشتیم و واکنشی از استاد دریافت نکردیم. بعد اونایی که اسمشون نه نون داره نه ر داره فقط یه دونه میم داره وارد کلاس شدن ولی استاد همچنان قطع بود صداش. منم ضمن خَدو! بر هر چی آموزش مجازی و راه دوره گفتم بیام از فرصت پیش‌آمده نهایت سوءاستفاده رو بکنم و یه پست بذارم. اگه درست نشه کامنتا رم می‌تونم جواب بدم. تو کلاسای واج‌شناسی و آواشناسی بعدازظهرا هم همیشه دلم خواسته یکی‌دوتا نوزاد تو دست‌وبالم باشه که آواهای تولیدی اینا رو بررسی کنم.

۹ نظر ۰۵ خرداد ۰۰ ، ۱۰:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۵۳- پشت سرم

شنبه, ۷ فروردين ۱۴۰۰، ۰۳:۵۳ ب.ظ

دیشب دیدم استادم اضافه‌م کرده به گروه تلگرامی سرگروه‌های پروژه و فیلمی که برای آموزش اعضا ساخته بودم رو هم فوروارد کرده اونجا. مثل اینکه گروه اصلیشون همون‌جا بود. حرفای مهمو اونجا می‌زدن. تصمیم‌ها رو اونجا می‌گرفتن. یه گروه قدیمی که گویا از ابتدای پروژه ایجاد شده بود. شیطنت کردم و گفتم حالا که اومدم اینجا، اسممو جست‌وجو کنم ببینم راجع به من چه حرفایی زدن. 

شاید لازم باشه که چند سالی برگردم عقب‌تر و فضای ذهنیتونو آماده کنم بعد برم سروقت این گروه تلگرامی. چهار سال پیش، برای همکاری تو یه پروژه‌ای به استادم که رئیس اون پروژه بود درخواست همکاری دادم. سر کلاس راجع به پروژه‌ش حرف زده بود و منم وقتی آگهی جذب نیروشون رو دیدم درخواست دادم. با شناختی که ازم داشت خوشحال شد و قبول کرد. ولی گفته بودم بعد از کنکور دکتری کارمو شروع می‌کنم؛ همون اولین کنکوری که قبول نشدم. از زمستان ۹۶. تا همین چند وقت پیش من یه عضو معمولی تو این پروژه بودم که شیوه‌نامه رو برام فرستاده بودن و باید طبق اون عمل می‌کردم. شیوه‌نامه ناقص بود. گاهی چون‌وچرایی می‌آوردم و سؤالی می‌پرسیدم، ولی مطیع سرگروهم بودم. هر کی یه سرگروه داشت که کارا رو بررسی می‌کرد و اگر ایرادی داشت می‌گفت و بعد از تأییدیۀ سرگروه پرداخت انجام می‌شد. هر بار که شیوه‌نامه تغییر می‌کرد و کامل می‌شد، من باید کارمو بازبینی می‌کردم. دوباره و سه‌باره و چهارباره، ساعت‌ها و روزها وقت می‌ذاشتم برای به‌روزکردن داده‌ها. بقیه این کارو نمی‌کردن. نه حوصله‌شو داشتن، نه وقتشو، نه اعصابشو. به‌مرور زمان، همۀ اعضا پروژه رو رها کردن و دیگه ادامه ندادن. من موندم و سرگروه‌هایی که دیگه عضو همکار نداشتن. نیرو کم داشتیم. دکتری قبول شدم. سرگروه شدم. دانشجوی همین استاد شدم. نزدیک‌تر شدم به پروژه، به تیم. می‌تونستم برای خودم نیرو جذب کنم، آموزششون بدم، تست بگیرم ازشون و پروژه رو پیش ببرم. با استادم حرف زدم که یکی از هم‌کلاسیای جدیدمو بیارم تو کار. برای آموزش کار به اون هم‌کلاسی از نرم‌افزار و مراحل کار فیلم ضبط کردم و فرستادم براش. یه نسخه هم فرستادم تو اون گروه تلگرامی همکاران که ابتدای کار اضافه‌م کرده بودن. زمستان ۹۶. شش هفت نفر بیشتر تو این گروه نمونده بود. استاد و چند نفر از سرگروه‌ها و من و یکی دو عضو غیرفعال. خیلیا گروه رو ترک کرده بودن. برای همون شش هفت نفر فرستادم. گفتم شاید با این فیلم بشه چند نفرو آموزش داد و عضو جدید گرفت. بعد دیدم استادم اضافه‌م کرد به یه گروه تلگرامی دیگه که گروه سرگروه‌های پروژه بود.

اسمم رو جست‌وجو کردم و اولین چیزی که راجع به من گفته شده بود پیام استاد بود که سال ۹۶ از سرگروه‌ها خواسته بود فایل در اختیارم بذارن و ازم تست بگیرن و برام سرگروه انتخاب کنن. چند ماه بعدش، یه جایی لابه‌لای پیام‌هاشون دیدم سرگروهم با عصبانیت نوشته «من هزار بار بهش گفته بودم ما با دستورالعمل جدید می‌خوایم ولی فایلش رو تغییر نداده و دوباره همون رو برامون فرستاده». بعد با خشم نوشته «این همون دختری بود که اون بار گفت مگه من بیکارم که هی کار کنم و شما عوض کنین و زحمتای قبلی من به هدر بره. ظاهراً بعد صحبت‌هایی که باهاش داشتم بازم نخواسته اون کاراش به هدر بره همونا رو فرستاده». واقعاً هزار بار همچین حرفی به من زده بود؟ من همچین جوابی داده بودم؟ آره من همون دختری بودم که گله کرده بودم که مدام دارن شیوه‌نامه رو عوض می‌کنن و زحمتامو هدر می‌دن، ولی همون قبلیا رو براشون ایمیل نکرده بودم. فایل‌ها رو طبق شیوه‌نامۀ جدید اصلاح کرده بودم و فرستاده بودم. و هرگز با چنین لحنی اعتراض نکرده بودم. بعد از اصلاح و ارسال مجدد فایل‌ها، سرگروهم همون قدیمیا رو از ایمیلم دانلود کرده بود و نمی‌دونم چرا بعداً که فهمیده بود اشتباه کرده به روی خودش نیاورده بود. البته چون همۀ سرگروه‌ها به ایمیل پروژه دسترسی داشتن، یه نفر از من دفاع کرده بود و گفته بود فایلم جدیده. یه بارم ازشون پرسیده بودم اصلاً رو اصلاً بنویسیم یا اصلن. کارها یکدست نبود. هر کی یه‌جوری می‌نوشت. تو گروه راجع به این هم صحبت کرده بودن. سرگروهم گفته بود «زودتر جوابشو بدیم چون کلاً پتانسل گله و شکایت داره». خنده‌م گرفت از این پیامش. ولی وقتی دیدم یه سرگروه دیگه نوشته گلۀ ایشون چه اهمیتی داره لبخندم ماسید رو صورتم. آره خب، اون موقع اهمیتی نداشتم. نه خودم، نه وقتم. می‌دونید کجا فکّم چسبید به زمین؟ اونجا که سرگروهم نوشته بود این خانم فلانی واقعاً دختر تلخیه و اون یکی سرگروه هم نوشته بود آره خیلی بد حرف می‌زنه. برخوردش آزاردهنده هست. با بهمانی هم وقتی حرف می‌زنی خیلی باید مواظب باشی، خیلی دوست داره سوتی بگیره. بهمانی یه همکار دیگه‌مون بود که الان همکاری نمی‌کنه. یادم افتاد که رئیس پروژۀ قبلیم هم می‌گفت نَرم نیستم. نمی‌دونم چرا از پیام‌های رسمی و کاری من که همیشه هم به‌شدت مؤدبانه بود و همچنان هست، چنین برداشتی می‌کردن. آره خب من حتی دخترا رو هم تو محیط کاری به اسم کوچیک صدا نمی‌کنم و مدام از عبارت استاد عزیزم و استاد مهربانم استفاده نمی‌کنم. جدی‌ام، ولی بداخلاق نیستم، تند و تلخ و خشن نیستم. انصافاً نیستم. ولی حالا جالبه تو اون کار قبلیم هم همۀ اعضا و حتی سرگروه‌های نرم و شیرین و لطیف کارو نیمۀ راه رها کردن و اگه منِ تلخ و سخت و زمخت یه‌تنه پروژه رو نهایی نمی‌کردم، نه ضرر مالی رو می‌شد جبران کرد نه آبروریزی نیمه‌کاره موندن پروژه رو. خلاصه انگار اینا تا اواسط نودوهفت دل خوشی ازم نداشتن، ولی از یه جایی کم‌کم تحسین‌هاشون شروع می‌شه. به این صورت که «این خانم فلانی با اینکه خیلی برخوردهای تند و تیزی داره اما خوب حواسش جَمعه. چند بار نزدیک بود منو ببلعه. خوشم اومد». یادم نمیاد کجا نزدیک بود سرگروهمو ببلعم ولی خدا رو شکر که خوشش اومده. بعد یه سرگروه دیگه وارد بحث شده و نوشته «آره موافقم خیلی دقیقه. اما بلعیدنشم قویه». استاد هم اینجا وارد صحنه شده که «برخوردهاشم به این دلیله که در کار بسیار جدی است، وگرنه خیلی هم ماه و خوش‌برخورده». سرگروهم هم جواب داده که «ماه که نخواستیم. ستاره هم باشه کفایت می‌کنه. من ازش می‌ترسم». استادم هم نوشته «ای جااااان، خیلی کوچولو موچولوئه، ترس نداره. ولی ظاهراً مصداق فلفل نبین چه ریزه‌س». چند ماه بعد، بعد از اینکه سری اول کارمو با کمترین خطا و بالاترین دقت ممکن تحویل داده بودم، سرگروهم تو گروه نوشته بود «این خانم فلانی با اینکه یه کم اخلاقش تنده اما خیلی کارش دقیقه. حواسش جَمعه قشنگ». استادم هم نوشته بود «اخلاقش هم بهتر میشه ایشالا». اینا یادشونه سه سال پیش راجع به من چیا گفتن؟ این احتمال رو نمی‌دن که چنین آدم دقیق و حواس‌جمعی آرشیو چت‌هاشونو بخونه؟ آخ آخ، یه بارم که قرار بوده جواب یه سؤالمو بدن، سرگروهم نوشته «من ترجیح می‌دم دیالوگی نداشته باشم با خانم فلانی». ببین چقدر رو مخش بودم. بعدش من دوباره کنکور دکتری داشتم و راجع به این صحبت کردن که بهم مرخصی بدن. تو این کنکورم هم قبول نشدم. گویا داشتن اعضا رو کم و زیاد می‌کردن و سرگروهم نوشته «در حال حاضر من دو تا همکار خیلی خوب دارم. خانم فلانی و خانم بهمانی. از هر دو راضی‌ام». و منو نگه‌داشته. بازم شکر که الحمدلله. چند ماه بعد هم نوشته من کارهای جدید خانم فلانی رو تحویل گرفتم و دارم بررسی می‌کنم. کارش دقیق و خوبه. چند روز بعد هم نوشته کیفیت کارش خیلی خوبه. چند روز بعد هم خواسته کار جدید بهم بدن و گفته ایشون سرعت و کیفیت کارش حرف نداره. دیگه تا سال نودوهشت روال همینه و هی تعریف و تمجید کردن. یه جایی بین پیام‌هاشون هم دیدم سرگروهم گفته «این خانم فلانی منو با "میام" کچل کرد». جالبه که راجع به هیچ کس به اندازهٔ من صحبت نکردن. راجع به بعضیا هم که اصلاً صحبت نکردن. ولی نمی‌دونستم سؤالام کچلش می‌کنه. قضیۀ میام این بود که یه عده نوشته بودن می‌آم، یه عده نوشته بودن میام و یه عده هم می‌یام. منم چند بار پرسیده بودم تو شیوه‌نامه به این اشاره نشده و من کدومو بنویسم. اونم کچل شده بود :|


خدا رو شکر بدوبی‌راه‌هاشون ختم به تعریف و تمجید شد وگرنه تا صبح غصه می‌خوردم. البته سعی می‌کنم هیچ وقت به روشون نیارم حرفاشونو؛ مخصوصاً حالا که همکاریمون جدی‌تر هم شده ولی مصمم‌تر شدم که در غیاب آدم‌ها طوری راجع بهشون حرف بزنم که اگر حضور داشتند هم بتونم همون حرف‌ها رو بزنم.

۱۵ نظر ۰۷ فروردين ۰۰ ، ۱۵:۵۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

صبح دیدم استاد ترم قبلمون (استاد درس مهارت‌های پژوهش) پیام گذاشته تو گروه که اونایی که به نمره اعتراض دارن بگن. هیچ کدوم خبر نداشتیم نمره‌ها اعلام شده. حتی نمی‌دونستیم نمره‌ها کجا اعلام میشه. پیامشو که دیدم احساس کردم قلبم داره میامد تو دهنم. استرس گرفتم. اول رفتم LMS و دیدم اونجا چیزی نیست. به ایمیلم هم چیزی نفرستاده بودن. همین‌جوری که داشتم لینک به لینک و سایت به سایت می‌گشتم رسیدم به سیستم گلستان. تمام سوراخ‌سنبه‌هاشو گشتم و چیزی پیدا نکردم. ما چون دورۀ کارشناسی و ارشدمون گلستان نداشتیم آشنا نبودم با فضاش. یه قسمتی بود به اسم اطلاعات جامع دانشجو. اونجا هم سر زدم و دیدم نمره‌ها اونجاست. چند ثانیه خشکم زد. مهارت و معنی‌شناسی نوزده‌ونیم شده بودم و فلسفه هفده‌وهفتادوپنج!. صرف هم که امتحان و مقاله‌ش بعد از عیده و هنوز مشخص نیست نمره‌ش. مطمئن بودم همه رو بیست می‌شم و فلسفه رو حالا چون اون شبی که باید مقاله رو می‌فرستادیم بیمارستان بودم و پنج صبح فرستادم، گفتم شاید نهایتش نیم نمره کم کنه. جالبه بعد از اینکه مقاله‌ها رو فرستادیم، گفت تا عید فرصت نمی‌کنم بخونم نمره‌تونو بدم. جالبه استاد می‌تونه توی یه ماه، پنج ساعت فرصت نداشته باشه برای خوندن مقالۀ دانشجو، ولی دانشجو نمی‌تونه چند ساعت تأخیر داشته باشه تو ارسال مقاله. پیام دادم به اون دوستم که فعال‌ترین و پرمعلومات‌ترین عضو کلاسه و دیگه مطمئن بودم اگه خودمم بیست نشم اون نمرۀ بیست کلاسه. اونم نوزده‌ونیم و نوزده گرفته بود. قشنگ هردومون هنگ بودیم که چرا!. واقعاً هیچ کوتاهی تو ارائه‌ها و امتحانا و تکالیف و مقاله‌ها نکرده بودیم و جدی برامون سؤال بود که این نمره‌ها بابت چی کم شده. غیبت هم که نداشتیم. گفتم شاید بابت اینه که اواسط ترم نامه نوشتیم به آموزش و از استاد شکایت کردیم. دوستم گفت اگه یادت باشه حجم مطالب ارائه‌م زیاد بود و دو جلسه طول کشید. شاید به‌خاطر اونه. بعد چون ارائۀ من بعد از دوستم بود، ارائۀ من و بقیه هم یه هفته جابه‌جا شد. گفتیم شاید نمره رو بابت این کم کرده. حالا شاید بگید مگه نمره مهمه؟ آره توی دکتری نمره و معدل خیلی مهمه و قبلاً گفتم که چرا. بعد یادم افتاد من و این دوستم برای این درس مهارت کلی نمرۀ امتیازی داشتیم. امتحانمونم تو همون وقت اصلی تموم کردیم و یه کار ویژه‌ای هم که من کرده بودم این بود که یه جزوۀ تایپ‌شدۀ عالی نوشته بودم که بمونه برای وقتی که خودم بخوام این درسو تدریس کنم. ینی هیچ جوره تو کتم نمی‌رفت بیست نشم. از اونجایی که استاد منتظر بود که اونایی که به نمره اعتراض دارن بگن، پیام دادم و اعتراضمو ابلاغ کردم :| جواب نداده هنوز.


+ یه بارم درس آهنگر دادگر رو فکر می‌کردم بیست می‌شم هفده شدم. اون دیگه واقعاً ناجوانمردانه نمره کم می‌کرد.

۲۳ اسفند ۹۹ ، ۱۸:۰۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۳۵- خیییییییییییییییییییییلی سخت

جمعه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۹، ۰۱:۰۶ ب.ظ

یه بار یکی از خواننده‌های وبلاگم که هنوز دانشجو نشده فرق ارائه و سمینار و پروژه رو ازم پرسید و اون موقع تازه فهمیدم که ای دل غافل، من این همه تو پستام از این اصطلاحات استفاده می‌کنم و حواسم نیست که میانگین سنی خواننده‌هام از سن خودم کمتره و احتمالاً این چیزا رو تجربه نکردن و در نتیجه موقع خوندن پست‌هام احتمالاً اون همدلی و همراهی لازم! رو ندارن. لذا بر آن شدم امروز تو چند خط به تعریف این چندتا اصطلاح پرکاربرد بپردازم و بعد بگم منظورم از عنوان پست چیه. البته تعریفام خیلی هم تخصصی نیست.

ارائه یا سمینار (هر دو به یک معنی هستن) این‌جوریه که بر اساس رشته‌ت، یه کاری می‌کنی، مثلاً یه چیزی درست می‌کنی یه کدی می‌زنی یا یه مقاله‌ای کتابی چیزی می‌خونی یا می‌نویسی و می‌ری ماحصل کارتو به یه عده (که اون عده استاد و دانشجو هستن) توضیح می‌دی. نیم ساعت تا دو ساعت طول می‌کشه سمینار و ارائه. آخرین ارائهٔ هر دانشجو هم همون دفاعشه که نهایتش یک ساعت طول می‌کشه. براش پاورپوینت هم درست می‌کنی و حرف می‌زنی فقط. پروژه هم همون کاریه که باید انجامش بدی و ممکنه بگن کارتو ارائه هم بده بعد از انجام یا وسط کار. پروژه چند ماه یا چند سال ممکنه طول بکشه. و عملیه. حالا ممکنه این کار برای نمره باشه یا برای پول یا برای کم شدن سربازی یا حتی در راه رضای خدا. مقاله هم یه متن بیست‌سی‌صفحه‌ای هست که هم می‌تونه راجع به یه پروژه باشه، هم می‌تونه حاصل تحقیق و تفکرات خودت باشه. چند ماه طول می‌کشه تا نوشته بشه. بعضی از استادها همین که مقاله رو بنویسی براشون کافیه، ولی بعضیاشون می‌گن حتماً باید بفرستی به یه مجله‌ای و چاپ کنن. حالا اگه مقاله‌ت انگلیسی باشه و مجله خارجی باشه که عالی میشه.

ترم اول دکتری، ما چهارتا درس داشتیم. یکی از درسا این‌جوری بود که پنج شش جلسه استاد خودش ارائه داشت (ینی فقط خودش حرف زد و ما هم البته اظهارنظر می‌کردیم و جواب سؤالاشو می‌دادیم، ولی جلسه رو استاد اداره می‌کرد) و بعد از اون، هر کدوم از دانشجوها باید یه موضوع برای ارائه‌شون انتخاب می‌کردن و یکی از جلسات رو اداره می‌کردن. این ارائه، شش هفت نمره از نمرۀ پایانی درسه. این درسی که می‌گم مقاله هم داشت که برای نوشتنش شش هفت ماه فرصت دادن. این مقاله هم شش هفت نمره از نمرۀ پایانی درسه. یه امتحان پایانی هم داره که چون براشون مهم بود که امتحان مجازی برگزار نشه، انداختنش آخر فروردین که بتونیم بریم تهران. این امتحان هم شش هفت نمره از نمرۀ پایانی درسه. ینی تو برای گرفتن بیست، باید هم ارائه بدی، هم مقاله بنویسی، هم تو امتحانت نمرۀ کامل بگیری. نمی‌تونی بگی چون بیست نمی‌خوام ارائه نمی‌دم یا مقاله نمی‌نویسم یا تو امتحان شرکت نمی‌کنم. آش کشک خاله‌ته. بخوری پاته نخوری هم پاته :|

ترم اول، یه درس دیگه هم داشتیم که دوتا ارائه و دوتا مقاله می‌خواستن از دانشجو، ولی دیگه امتحان نداشتیم. یه درس دیگه هم بود که اونم دوتا ارائه و یه مقاله و یه پروژه داشت و امتحان نداشت. یه درس هم داشتیم که باید هر هفته تکلیف و تمرین تحویل می‌دادیم و هم امتحان میان‌ترم (امتحانی که وسط ترم گرفته می‌شود) داشت، هم امتحان پایان‌ترم و هم مقاله.

این ترم که ترم دوم باشه، سه‌تا درس داریم. واج‌شناسی، کاربردشناسی، نحو. برای هر کدوم هم باید دوتا ارائه داشته باشیم. مقاله رو همۀ استادها می‌خوان، ولی امتحانو بعضی از استادها نمی‌گیرن. حالا بریم سر اصل مطلب.

سی‌ویک فروردین سال آینده امتحان پایانی همون درس ترم اول رو داریم که استادهاش تأکید داشتن امتحانش مجازی نباشه و بریم تهران. اگه یادتون باشه که احتمالاً نیست، این درس دوتا استاد داشت و با یکیشون هشت جلسۀ اول بودیم، با یکیشون هشت جلسۀ دوم. موعد تحویل مقالۀ این درس هم آخر فروردینه. یکم اردیبهشت سال آینده که فردای روز امتحانمون باشه چهارشنبه هست و چهارشنبه‌ها ما سه‌تا کلاس داریم. ینی اون سه‌تا کلاسی که ترم دوم داریم چهارشنبه‌ها صبح تا عصر به‌صورت مجازی تشکیل میشه. شرایط سختی که برای من پیش اومده چیه؟ اینه که وقتی استاد نحو داشت به هر کدوممون یه جلسه می‌داد برای ارائه، یکِ اردیبهشت رسید به من. حالا از اونجایی که چهارشنبه‌ها سه‌تا درس داریم، اون روز دوتا درس دیگه هم داریم که ارائه دارن. در واقع هر چهارشنبه، سه نفر از دانشجوها ارائه دارن. دیشب تو گروه داشتیم با بچه‌ها تقسیم کار می‌کردیم که ببینیم کی، کِی ارائه داره. همۀ هوش و حواس منم به این بود که اگه فلان چهارشنبه یکی ارائۀ فلان درسو داشت، ارائۀ بهمان درس هم نیافته فلان روز. چون مباحث کاملاً جدیده و آماده شدن برای هر ارائه حداقل یه هفته اعصاب و روان آدمو درگیر می‌کنه. بعد از کلی حرف زدن و پیام و وُیس و هماهنگی، برنامه‌مون که نهایی شد، اون هم‌کلاسیمون که با لغو شدن هر چیزی موافقه و با تشکیل هر کلاسی تو هر ساعتی مخالفه گفت وای من نمی‌تونم یک اردیبهشت ارائه داشته باشم. چون که آخر فروردین امتحان پایان‌ترم داریم و باید بریم تهران و موعد تحویل مقاله‌مون هم هست. قبول نکرد اون روز واج‌شناسی رو ارائه بده. من چون اون روز ارائۀ نحو دارم ارائۀ واج‌شناسیمو گذاشته بودم برای هفتۀ بعدش. این ارائه‌های واج‌شناسی و نحو از یه کتاب سخت سیصدصفحه‌ای هستن که برای همه‌مون جدیدن و باید کلی مطلب بخونیم تا مسلط بشیم که بتونیم ارائه‌ش بدیم. ترجمه و کتاب مشابه هم ندارن و مثال‌هاشونم از زبان‌های ایتالیایی و فرانسوی و اسپانیایی و آلمانی و یه سری زبان‌های عجیب و غریبه که اسمشونم نشنیدیم تا حالا. اون هم‌کلاسیم که دوستش دارم گفت باشه واج‌شناسی یک اردیبهشتو من ارائه می‌دم. گفتم نمیشه تو دو فصل اول رو قبل از عید ارائه دادی و نوبت ماست. اون هم‌کلاسی که زیر بار نمی‌رفت و اتفاقاً ترم پیش هم ارائه‌شو با من عوض کرده بود (چون که موضوع من، موضوع پایان‌نامۀ اون بود و فرصت رو غنیمت دونست که نره دنبال مبحث جدید و همونا رو ارائه بده. البته برای من همه‌شون جدید بودن و فرقی نمی‌کرد. ولی برای اون فرق کرد) تَکرار کرد که نمی‌تونم اون روز ارائه بدم. کس دیگه‌ای هم داوطلب نبود. گفتم باشه و برنامه رو جابه‌جا کردم و اسم خودمو نوشتم. بعد دیدم تشکر کرد و نوشت ولی این‌جوری خیییلی سختت میشه که. ینی جا داشت اون لحظه سرمو بکوبم به دیوار که یه ساعته ما داریم برنامه‌ریزی می‌کنیم کسی سختش نشه، حالا به این نتیجه رسیدی که سختم میشه؟!!! ینی حالا من تو کمتر از ۴۸ ساعت هم امتحان دارم هم تحویل مقاله هم ارائۀ نحو هم ارائۀ واج.



تازه الان یادم افتاد ماه رمضون هم هست اون موقع. برم تهران مسافر محسوب میشم دیگه؟ یا اونجا وطنم پارۀ تنمه هنوز؟ بعد نکته اینجاست که من اگه سی‌ویکم تهران باشم، فرداش که چهارشنبه باشه یا وسط جاده‌ام، یا تو آسمونم یا روی ریلم یا تازه رسیدم خونه و خسته‌م. یا اینکه باید شبو روی کارتن بخوابم و همون‌جا بمونم دو روز :| یه چیز دیگه هم که نمی‌دونم کجای دلم بذارم اون هاردیه که تو دانشگاهه و پروژه‌های کاریمون توشه و من مسئولشونم و یه ساله منتظرن برم اطلاعات توشو بررسی کنم و تصمیم داشتم بعد این از امتحانی که نمی‌دونم خوشحال باشم که حضوریه یا نه برم سراغش.

ساعت مکالمه‌مونم همون‌طور که می‌بینید ۱ و ۱۹ دقیقۀ نصفه‌شبه :|

الان یادم افتاد ماه رمضونا رستورانا هم بسته‌ست.

۲۲ اسفند ۹۹ ، ۱۳:۰۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۲۴- خاطرات مجازی، به روایت واتساپ

شنبه, ۹ اسفند ۱۳۹۹، ۰۷:۲۴ ب.ظ

یک. از مصائب تحصیل مجازی:



دو. این گروهِ استادیه که تا حالا ندیده ما رو. اوایل چند بار گفت وبکمامونو روشن کنیم صحبت کنیم ببینیم همو، ولی بچه‌ها هر بار گفتن ایشالا دفعۀ بعد. این ترم هم باز با همین استاد یه درس دیگه داریم و جلسۀ اول بازم این حرفو پیش کشید که آخه من هیچ تصویر و تصوری از شما ندارم. بچه‌ها این بارم گفتن ایشالا جلسۀ بعد. شایان ذکر است که این استادمون یه مرد دهۀ چهلی هست و به‌واقع جای بابامونه. جلسه که تموم شد، عکسمو گذاشتم تو گروه و زیرش نوشتم استاد من این‌شکلی‌ام.



سه. از اونجایی که لبخندی که اینجا زدم رو بسی بسیار دوست می‌دارم، با کیفیت بیشتر می‌ذارم شما هم ببینید :|



چهار. یکی از هم‌کلاسیام با لغو شدن هر چیزی مخصوصاً کلاس موافقه و با تشکیل هر کلاسی قبل از ظهر مخالف. این شما و اینم مکالمۀ دوستانۀ ما تو گروهی که استادها توش نیستن:



پنج. جا داره همین‌جا اعتراف کنم که هر موقع استادها یادشون می‌رفت کلاس داریم و آنلاین نبودن یواشکی بهشون پیامک می‌زدم و آگاهشون می‌کردم.



شش. با اون هم‌کلاسیم که اخلاقش شبیه خودمه و بیشتر از بقیه دوستش دارم راجع به امتحان مهارت پژوهش صحبت می‌کنم:



هفت. ادامۀ حرفام، با همون هم‌کلاسی دوست‌داشتنی:



هشت. این یه هم‌کلاسی دیگه‌مه. از اونجایی که عکس پروفایلم با ماسکه، عکس بی‌ماسکمو خواسته که چشمش به جمالم روشن بشه. یک بار برای همیشه هم بگم که هم‌کلاسیام دخترن. لذا، فکرای ناجور نکنید :دی (ولی جدی چی می‌شد اگه فراجنسیتی (نمی‌دونم همچین کلمه‌ای وجود داره یا نه، منظورم اینه که جنسیت مهم نباشه) زندگی می‌کردیم و همین جمله رو اگه از هم‌کلاسی پسر می‌شنیدیم فکرای بد نمی‌کردیم. البته الان هر جوری این جمله رو می‌خونم، نمی‌تونم بپذیرم که میشه از یه پسر شنید و فکرای ناجور نکرد :|)



نه. استادراهنمام در پاسخ به ممنونمِ من گفت عزیزمی، و من ذوق کردم (خانومه این استادم (چرا این زبان ما تای مؤنث نداره من بذارم آخر اسم‌ها که هی مجبور نشم بگم این هم‌کلاسیم دختره، اون پسره، اون استاد مَرده و این زنه. ای بابا.).).



ده. ترم پیش یه استاد داشتیم که اشکالات و سؤالای خودمونو تبدیل می‌کرد به سؤال امتیازی و هر کی جوابشو پیدا می‌کرد نمرۀ ویژه می‌داد بهش. اینجا من و دوستم یه سؤالی پرسیدیم و تهشم خودمون حلش کردیم. با بدبختی و ساعت‌ها کلنجار رفتن البته.



یازده. همون استادی که یهو می‌گفت 1 بفرستید ببینم هستید یا نه.



دوازده. درسته که بلای جان هم‌کلاسیامم، ولی همیشه به فکرشونم:



سیزده. یه همچین هم‌کلاسی مفیدی‌ام:



چهارده. همچنان یه همچین هم‌کلاسی مفیدی‌ام من:



پانزده. یک دست جام باده و یک دست زلف یار... (البته اینجا درستش اینه بگیم یک گوش جام باده و یک گوش زلف یار)



شانزده. نمی‌رسم به این زودیا به نظرات جواب بدم، ولی حالا شما اگه حرفی داشتید نریزید تو خودتون :))

۷ نظر ۰۹ اسفند ۹۹ ، ۱۹:۲۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۲۱- از هر وری دری ۷

دوشنبه, ۴ اسفند ۱۳۹۹، ۰۸:۰۰ ب.ظ

نوزده. چند وقت پیش دانشگاه پیامک زده بود که دانشجوی گرامی، جهت دریافت هدیۀ ورود شمارۀ شبای بانکی خود را به فلان شماره اعلام کنید. شمارۀ مذکور شمارۀ ثابت بود. ینی باید زنگ می‌زدیم که سلام علیکم من دانشجوی گرامی هستم شمارۀ شبام اینه. ترتیب اثر ندادم. چند روز بعد دیدم یکی از بچه‌ها تو اون گروهی که همه هستن پیامو فرستاده نوشته این ینی چی؟ یه عده گفتن برای ما هم فرستادن. یه عده گفتن چرا برای ما نفرستادن. کاشف به عمل اومد برای جدیدالورودها و استعداد درخشان فرستادن. قدیم‌الورودها اعتراض کردن که چرا زمان ما از این هدیه‌ها نبود. من هنوز باورم نشده بود که باید زنگ بزنیم شماره‌مونو بدیم. زنگ زدم به شمارۀ مذکور. چون احتمال دادم که قبل از من هزار نفر دیگه هم زنگ زدن اونجا، سر مسئول پشت خطی رو درد نیاوردم و بی‌مقدمه رفتم سر اصل مطلب. گفتم زنگ زدم شمارۀ شبامو بگم ولی چرا تلفنی؟ می‌تونستیم ایمیل کنیم، پیامک کنیم، یا یه جایی تو سیستم گلستان و فرم ثبت‌نام بنویسیم. انتظار داشتم بگه شایعه‌ست یا یکی سیستم پیامکی رو هک کرده و شوخی کرده باهاتون. گفتم سختتون نمی‌شه پاسخگوی این همه تماس تلفنی باشید؟ وقت دانشجوها هم تلف میشه پشت خط می‌مونن. گفت آخه ایمیل کردن هم برای دانشجو سخته و چاره‌ای نیست. و شماره‌مو گرفت و یادداشت کرد.

بیست. هنوز هیچ مبلغی دریافت نکردم. به محض واریز به سمع و نظرتون می‌رسونم :))

بیست‌ویک. به‌عنوان طراح پوستر و اطلاعیه، عضو انجمن زبان‌شناسی دانشگاهمون شدم. اوایل مقاومت می‌کردم با همون پینت کارشونو راه بندازم ولی این سری مجبور شدم یه کم هم از فوتوشاپ مایه بذارم. اون روز که آگهی دعوت به همکاریشونو دیدم به مسئول انجمن پیام دادم و پرسیدم هر ماه چندتا پوستر قراره طراحی کنم و هر پوستر چند ساعت زمان می‌طلبه و آیا اگه فضا ناخوشایند بود می‌تونم هر موقع خواستم انصراف بدم و هی من می‌پرسیدم و هی این بنده خدا جواب می‌داد. بعد گفتم منو با طراح قبلی آشنا کنه که از اونم راهنمایی و مشورت بگیرم و ببینم با چه نرم‌افزارایی کار می‌کرد و چرا ادامه نداد و چه سختیایی داره این کار. بعد در مورد امتیازها و دستمزد و تعهدات و وظایفم پرسیدم و اینکه تا کی قراره باهاشون همکاری کنم. بنده خدا با یه حالتی که چقدر جدی گرفتی قضیه رو، گفت با این همه سؤال و محکم‌کاری دیگه حتماً یه سال باید برامون طراحی کنید. گفتم والا اگه اذیت نشم تا هر موقع بگین هستم ولی دوست ندارم قول الکی بدم یا با اکراه یه کاری رو انجام بدم. برای همین همۀ جوانب رو می‌سنجم و تو همۀ کارام همین‌قدر جدی‌ام. 

بیست‌ودو. نمی‌دونم دستمزد طراحی هر پوستر چنده. به محض دریافت، مبلغ اونم به سمع و نظرتون می‌رسونم.

بیست‌وسه. پوسترها و اطلاعیه‌های قبلی انجمن زبان‌شناسی رو دیدم و اغلب نیم‌فاصله رو رعایت نکرده بودن تو پست‌هاشون. توی اولین جلسۀ مجازی با اعضای انجمن، خواهش کردم مسئول کانال تلگرامی و اینستا، قبل از انتشار پست‌ها متنشو برای من بفرسته که چک کنم. گفتم معمولاً آنلاینم و زود ویرایش می‌کنم. از پیشنهادم استقبال کردن و علاوه بر طراح، عنوان ویراستار انجمن رو هم از آن خود کردم. اطلاعیه‌هاشون دو سه خط بیشتر نیستا، ولی ویراسته نبودنشون اذیتم می‌کرد.

بیست‌وچهار. واتساپ یه قسمتی داره به اسم «درباره» که گزینه‌هاش در دسترس و در جلسه و در حال خواب و یه همچین عبارتاییه. اغلب مردم اونجا شعر می‌نویسن. وقتایی که امتحان دارم، می‌نویسم الان سر جلسۀ امتحانم، بعداً جوابتونو می‌دم. یه بار یکی سر جلسهٔ امتحان ازم جواب یه سؤالی رو پرسیده بود. امتحان که تموم شد جوابشو دادم :|

بیست‌وپنج. اون درسمون که دانشکده‌ای بود و نفرات زیاد بود، قبل از امتحان ناشناس‌های زیادی میومدن ازم سؤال می‌پرسیدن و مشکلاتشونو مطرح می‌کردن. منم در حد توانم جواب می‌دادم. یکیشون به یه موضوعی علاقه داشت که منم بدم نمیومد یه مقاله تو اون حوزه بنویسم. قبل از امتحان باهم صحبت کردیم و به توافق رسیدیم که بعد از امتحان مفصل راجع به این مقالۀ مشترک باهم صحبت کنیم. موقع امتحان، بهم پیام داد و جواب یه سؤالی رو پرسید. در واقع داشت تقلب می‌کرد. پیامشو باز نکردم و بعد از امتحان جواب دادم. بعد از اونم دیگه راجع به مقاله باهاش صحبت نکردم و قید این شراکتو زدم. حالا شاید بگید مرسومه و سخت نگیر. برای من مرسوم نیست و دوست دارم سخت بگیرم.

بیست‌وشش. روز قبل از امتحان، بچه‌ها داشتن اشکالاشونو تو گروه از استاد و بقیه می‌پرسیدن. پرسش و پاسخ که تموم شد، استاد گفت خب دیگه می‌رم سؤال‌ها رو طرح کنم. قشنگ معلوم بود منتظره ببینه پاشنه‌های آشیلمون کجاست بعد بره روی همونا مانور بده. نوشتم استاد، قیافه‌های مظلوم و دردکشیده و رنج‌کشیدهٔ ما رو هم تصور کنید موقع طراحی سؤالا و نهایت رحم و شفقت رو مبذول فرمایید. یه موسیقی آرام‌بخش هم بذارید پلی بشه برای خودش حین طراحی. با تشکر.

بیست‌وهفت. فقط بقیه نبودن که قبل از امتحان مهارت پژوهش سؤال و اشکال داشتن. منم سؤال داشتم. مثلاً یکی از سؤالاتی که ذهنم درگیرش بود این بود که در استفاده از عکس‌های دیگران تو کارمون، و بحث سرقت علمی و اخلاق پژوهشی، کدوم یک از اینا درسته؟ از آثار دیگران استفاده کنیم مگر اینکه خالق اثر، استفاده رو منع کرده باشه، یا از آثار دیگران استفاده نکنیم مگر اینکه خالق اثر، اجازهٔ استفاده داده باشه؟ استادمون در جواب گفت من از این سؤالا نمی‌دم، اینا سؤالای دکتر فلانیه (استاد خودش). فکر کرده من رفتم نمونه سؤالات دکتر فلانی رو پیدا کردم دارم اونا رو حل می‌کنم!. بعد ادامه داد که این سؤال، چهارتا گزینه داره. گفتم نه به خدا سؤال ذهنی خودمه و فقط هم همین دوتا گزینه به ذهنم رسید. بعد داشتم به گزینه‌های دیگه فکر می‌کردم و اینکه از الان بشینم سؤالات ذهنمو کم‌کم یادداشت کنم. شاید یه وقتی منم استاد شدم. اون موقع به‌عنوان سؤال می‌دم به دانشجوهای بیچاره‌م که پاسخ بدن. بعد با هم‌فکری هم داشتیم گزینه خلق می‌کردیم برای این سؤال. مثلاً گزینه‌های دیگه می‌تونن اینا باشن: از آثار دیگران استفاده نکنیم مگر اینکه خالق اثر عدم استفاده رو منع کرده باشه. از آثار دیگران استفاده کنیم مگر اینکه خالق اثر اجازۀ استفاده نداده باشه.

بیست‌وهشت. امتحان میان‌ترم مهارت پژوهش، سیزده‌تا سؤال بود، دوونیم ساعت زمان. ده شروع شد و رأس ساعت دوازده‌وسی تموم کردم. بیست‌وهشت صفحۀ آچهار جواب نوشته بودم و انگشتام بی‌حس شده بودن. بیشتر سؤال‌ها هم عملی بود. مثلاً یکیش این بود که یه ویدئو تو مجیستو درست کنیم لینکشو بذاریم تو پاسخنامه. من انقدر هول شده بودم که با عکس‌های جغدی که شماها برام فرستاده بودید ویدئو درست کردم. حالا فرقی نمی‌کرد چه عکسی استفاده کنیم ولی درستش اینه جدول و نمودار و اسکرین‌شات اسلایدها و مقاله‌ها و یه همچین چیزایی رو بذاری تو فیلم.

بیست‌ونه. اون روز که امتحان پایان‌ترم این درسو داشتیم با اینکه کاملاً مسلط بودم ولی انقدر استرس داشتم که تو این بیست‌وچند سالی که درس خوندم نداشتم. تنها بودم. فشارم افتاده بود. ضربان قلبم تند و نامنظم بود. رنگم پریده بود. نفسم بالا نمیومد و انگشتامم بی‌حس شده بودن و خواب رفته بودن. سه ساعت بیشتر فرصت نداشتیم و تعداد سؤالا هم بیست‌ویک‌تا بود. سؤالا رو زیاد داده بود که فرصت تقلب نداشته باشیم. چهل‌وچهار صفحه شد پاسخنامه‌م. حتی یک دقیقه از این سه ساعت رو هم تلف نکردم. هنوز که هنوزه یادش می‌افتم قلبم میاد تو دهنم. تو این سه ساعت مطلقاً پیامامو چک نکردم و سرم به لپ‌تاپ بود و تندتند می‌نوشتم و عملی‌ها رو هم انجام می‌دادم. رأس ساعت ۱۲:۵۹ فرستادم پاسخنامه رو. و نفس راحت کشیدم و رفتم سراغ واتساپ. دیدم صدتا پیام تو گروه ثبت شده که یکیش اینه که باشه تا ۱۳:۳۰ تمدید کردم زمان امتحانو. کارد می‌زدی خونم درنمیومد از عصبانیت. در جواب استاد که در جواب خواهش دوستان زمان رو تمدید کرده بود نوشتم: «استاد ممنون که زمان امتحان رو تمدید کردید ولی من حین امتحان تمرکزم روی سؤالا بود نه اینجا، و زمانم رو طوری مدیریت کرده بودم که سه‌ساعته تموم کنم. و تازه الان متوجه شدم زمان رو تمدید کردید. اگر از قبل می‌دونستم تا ساعت یک‌ونیم وقت داریم رأس ساعت ۱۲:۵۹ با استرس و بدون مرور جواب‌هام ارسالشون نمی‌کردم و شاید توضیحات بیشتری براشون می‌نوشتم. لطفاً موقع تصحیح این مورد رو در نظر بگیرید.» گفت هنوز می‌تونی بری ویرایش کنی. گفتم «ساعت ۱۲:۵۹ گزینهٔ اتمام آزمون رو زدم و وضعیت رو نوشته «پایان‌یافته». می‌ترسم دوباره وارد شم مشکلی پیش بیاد و دوباره آپلود نشه دیگه. چون آپلود همینا هم کلی طول کشید و از یه ربع به یک منتظر بودم آپلود بشن فایلام. حالا خدا رو شکر هیچ سؤالی رو بی‌پاسخ نذاشتم. ولی حین امتحان نزدیک صدتا پیام تو واتساپ ثبت شده بود و واقعاً نمیشه از دانشجو انتظار داشت هم اینجا پیام‌ها رو بخونه و از اتفاقات جدید مطلع بشه هم اون‌ور تمرکزش به امتحان باشه و سؤالا رو جواب بده.». بعد دیدم ملت هنوز دارن پیام میدن که استاد تمدید کن و فلان! یکی از هم‌کلاسیامم تازه بعد از من متوجه این تمدید شده بود و اونم با من موافق بود. استاد به اونم گفت می‌تونه تا ۱۳:۳۰ ویرایش کنه. در جوابش پیام گذاشتم که: «بحثِ من سر اینکه دوباره بتونم وارد بشم یا نشم نیست. شما وقتی قبل از آزمون می‌گید تا ساعت یک وقت داریم، من به‌شخصه میام زمانم رو از همون سؤال اول مدیریت می‌کنم که تا ۱۲:۴۵ تموم بشه و یک ربع هم آپلود فایل‌ها طول بکشه. برای آپلود هم زمان کافی کنار می‌ذارم و وقتی می‌دونم فلان قدر وقت دارم به اندازهٔ فلان قدر جواب می‌دم. قبول کنید که این مدل تمدید کردن زمان تو واتساپ! در مقایسه با رفتار حرفه‌ای من یه مقدار غیرحرفه‌ای بود و رنجیدم.». دیدم یه عده نوشتن اسکوپوس کنده و باز نمیشه و سیستممون هنگ کرده و اسکولارسی ارور می‌ده و وقت بیشتری خواسته بودن. خب اسکوپوس و سیستم منم مشکل داشت و کند بود. وردم هم هنگ می‌کرد گاهی. اصلاً یه جایی تاچ لپ‌تاپ قفل شد با موس ادامه دادم. ولی تا این لود بشه می‌رفتم سراغ اون‌یکی سؤال. منتظر نمی‌موندم سیستم درست بشه. از سؤال آخر شروع کردم تا مشکل اسکوپوس سؤال اول حل بشه. قطعاً اگر از تمدید و ارفاق‌های استاد اطلاع داشتم آرامشم حین امتحان بیشتر بود. خلاصه استاد حق رو به من داد و گفت در نظر می‌گیرم این چیزا رو. ولی تا شب همچنان تپش قلب داشتم به‌خاطر فشاری که تو اون سه ساعت تحمل کردم.

سی. اینم عکس یادگاری اون روز از صفحۀ آزمون:


۰۴ اسفند ۹۹ ، ۲۰:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۱۶- سرم

جمعه, ۱ اسفند ۱۳۹۹، ۰۱:۳۰ ب.ظ

از هفتۀ آینده ترم دوم شروع میشه و مقاله‌های ترم اول رو که باید تا سی‌ام تحویل می‌دادم هنوز نتونستم کامل تحویل بدم، چرا که روز آخری که اختصاصش داده بودم به جمع‌بندی و ویرایش مقاله‌ها و اون روز دیروز باشه، از صبح حالم خوب نبود و شبم با اینکه دکتر گفت مسکن زدم به سِرمُت و برو استراحت کن، برگشتم خونه و با پیامِ هنوز مقالۀ شما دریافت نشده و تا پایان امروز فرصت داشتیدِ استادم مواجه شدم و تا هفت صبح امروز که اول اسفند باشه بیدار بودم که حداقل یکی از چهارتا مقاله رو جمع‌بندی کنم بفرستم و فرستادم. برای دومی هم تا آخر شب فرصت گرفتم و استادِ اون دوتای دیگه هم بین استادها ارحم‌الراحمینه و شنبه هم بفرستم چیزی نمی‌گه.

اخلاقم این‌جوریه که اگه مریض بشم خودم خودجوش نمی‌رم دکتر. در برابر دارو و دکتر رفتن مقاومت می‌کنم و منتظر می‌مونم خودم خوب بشم و اطرافیانم باید دست و پامو ببندن و ببرنم دکتر. ولی این سری حس کردم واقعاً دارم می‌میرم. سردرد داشتم و بعدشم تهوع. شب گفتم منو ببرید دکتر و از حال رفتم و من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود. آدما معمولاً لحظۀ مرگشون یاد فسق و فجورشون می‌افتن و توبه می‌کنن و بابت بعضی از اعمال ننگینشون پشیمون می‌شن و تصمیم می‌گیرن اگه نمردن اون کارو ترک کنن یا فلان کار دیگه رو انجام بدن، ولی من در این مواقع حساس به سه چیز و فقط هم به همین سه چیز فکر می‌کنم. اولین چیز اینه که اگه بمیرم کیا غصه می‌خورن و غصۀ غصه خوردنِ اونا رو می‌خورم. دومین چیز مقاله‌ها و پروژه‌های ناتمامیه که دستمه و براشون وقت و انرژی صرف کردم و افسوس می‌خورم که کاش یکی پیدا بشه ادامه بده کارمو و به یه جایی برسوندش و نیمه‌تمام نمونه. سومین چیز هم وبلاگمه که همیشه با خودم درگیرم که قبل از مرگ بیام قالبشو پاک کنم و صفحۀ سفیدش کنم یا بذارم بمونه به امان خدا. به کامنت‌های پاسخ داده نشده هم فکر می‌کنم.

با این طرح منع تردد هم دوتا انتخاب بیشتر نداشتیم اون وقت شب. انتخاب اول این بود که بریم تو دل شهر و جریمه بشیم و با دفترچه بیمه تو بیمارستان دولتی ویزیت بشم و هزینۀ گزافی بابت دکتر و دارو متحمل نشیم، و انتخاب دوم هم اینکه بریم همین بیمارستان خصوصی نزدیک خونه‌مون و در واقع سر کوچه‌مون و جریمه نشیم و به جاش ویزیت و هزینه آزاد باشه که گزینۀ دوم رو انتخاب کردیم و باورم نمیشه یه سرم محتوی مسکن و از اون ویتامینا که رنگش زرده و بوش تنده، صدتومن شده باشه :|

+ چند روزه وبلاگ‌ها رو بدون فیلترشکن نمی‌تونم باز کنم. با فیلترشکن هم کامنتام ارسال نمیشه.

+ اصطلاحِ بکش خوشگلم کن رو شنیدید؟ ما ورژنِ بکش دکترم کن‌ش هستیم [عکس].

+ عنوانو هم هر جور دوست دارید بخونید. سَرَم و سِرُم جناس خط دارن. ما بهش می‌گیم هم‌نویسی یا homography.

+ اگر دانشجویید، برید شصت گیگتون رو بگیرید از اینجا https://ictgifts.ir/


۰۱ اسفند ۹۹ ، ۱۳:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۰۳- از هر وری دری ۴

پنجشنبه, ۴ دی ۱۳۹۹، ۰۵:۳۴ ب.ظ

بیر. خبر جدید و هیجان‌انگیز اینکه دندونِ چپِ پایینِ شمارۀ شِشَم هم شکست و شنبه باید زنگ بزنم یه وقتی بگیرم برم درستش کنم. دوتای قبلی هر کدوم پونصد تومن شد هزینۀ ترمیمش. اینم احتمالاً همین حدودها باشه. دیشب وقتی بیسکویت می‌خوردم شکست.

ایکی. اون کارگاه هوش مصنوعی یادتونه؟ شرکت برای عموم آزاد بود، ولی باید رزومه‌مونو می‌فرستادیم و اگه سابقه و علاقه‌مون مرتبط با کارگاه بود لینک کارگاهو می‌فرستادن. امروز روز اول کارگاه بود و تا دیشب منتظر لینک بودم و نفرستادن. اطلاعیه‌شو همکارم فرستاده بود و قرار بود یه چیزایی یاد بگیرم و تو طرحمون اجرا کنم. بهش گفتم لینکه رو دریافت نکردم. تعجب کرد. ولی به‌نظرم اگه انتخابشون اصولی بوده و واقعاً رزومه‌ها رو بررسی کردن، اشکالی نداره. بالاخره ظرفیت محدوده و نمیشه با قطعیت گفت من مناسب‌ترین فرد بودم.

اوچ. امروز تولد مریمه. چند روز پیشم تولد نرگس بود. به همین بهانه ظهر تماس تصویری گرفتیم و یک‌ونیم ساعتی گروهی باهم حرف زدیم. صحبتامون در تکمیل مباحث تماس قبلی بود. تو تماس گروهی قبلی نتایج کنکور دکتری من و کنکور کارشناسی برادر نگار اعلام نشده بود و نرگس و نگار از پروپوزال‌هاشون دفاع نکرده بودن. پروندۀ اینا رو بستیم و از مباحث جدیدی که بهش پرداختیم قانون منع تردد ساعت نُهِ شب به بعد و گرونی و خرید اینترنتی و مسافرت و مهمونی و کرونا و بسته بودن کتابخونه‌ها و نیاز مبرم من به یه سری کتاب بود که تجدید چاپ هم نمیشن بخرم. حتماً باید برم امانت بگیرم و هر بارم زنگ می‌زنم می‌گن بخش امانت تعطیله. میان‌ترما هم دارن شروع می‌شن. راجع به هیئت‌علمی شدن خودمون و دوستامون هم صحبت کردیم. قرار شد هر کدوم به جایی رسیدیم دست بقیه رو هم بگیریم همون‌جا بند کنیم.

اوچ‌یاریم. بعیده شما این دوتا کتابی که می‌خوامو داشته باشید، ولی اسمشون اینه: معناکاوی فرهاد ساسانی و از فلسفه به زبان‌شناسی چپمن ترجمۀ حسین صافی.

دُرد. نرگس گفت تو پست یلدای سال نود، اونجا که گفته بودم ما از واحد ۷۴ رفتیم و نگار و نرگس و فاطمه و فروغ اومدن رو تصحیح کنم. درستش این بود که نگار و نرگس و منیژه و زهرا و لاله و یه نرگس دیگه اومدن. بعداً منیژه و زهرا و لاله و اون یکی نرگس رفتن و فروغ و فاطمه و بهاره به جاشون اومدن. منم رفتم اون جمله رو تصحیح کردم و گفتم بیام بهتون اطلاع بدم که یه وقت داده‌های ناصحیح بهتون نداده باشم :دی

بِش. سیم‌کارت مریم رایتله. بهش گفتم ستاره ۲۳۲ مربع رو بزن هدیۀ تولدتو بگیر از رایتل. نمی‌دونست همچین کدی وجود داره. زد و دو گیگ اینترنت گرفت. گفتم به شما هم بگم، شاید برای شما هم اتفاق بیافتد.

آلتی. اون استادمون بود که ازش راضی نبودیم و نامه نوشتیم عوضش کنن؛ یادتونه؟ گفته بودیم تخصصش مرتبط به دانشکدۀ ما نیست و یکیو بیارید که باهاش تفهیم و تفاهم داشته باشیم. قبول نکردن و گفتن کسی تو دانشکدۀ خودتون همچین چیزایی رو بلد نیست که یادتون بده. من پیشنهاد دادم همین دانشجوهای پارسال و پیارسال دانشکده‌مون که این درسو گذروندن بیان تدریس کنن. ولی گویا هیچ کدوم انقدر مسلط یا علاقه‌مند به تدریس نبودن. با هم‌کلاسیم قرار گذاشتیم امسال این درسو خوب یاد بگیریم بعداً خودمون داوطلب بشیم برای تدریس تو دانشکده‌مون. این‌جوری دیگه استادی که تخصص مکانیک یا شیمی داره به دانشجوهای زبان‌شناسی روش تحقیق یاد نمیده. البته امیدوارم در آینده دانشجوهای منم نرن نامه بزنن که این استاد تخصصش برقه و تفهیم و تفاهم نداریم :))

یِدّی. یه سریالی هست به اسم بیگانه‌ای با من است که هر شب شبکۀ دو پخش میشه. من این سریالو می‌شنوم. ینی تلویزیونمون همین‌جوری که روشنه و مامان و بابا می‌بینن، منم از تو اتاقم می‌شنوم. دیشب برف میومد و کلاً تلویزیون به هم ریخت و از اون سکانس که این دختره که خودشو جای یکی دیگه جا زده گفت می‌خواد ادامۀ تحصیل بده قطع شد. بعد من دیشب خواب می‌دیدم این اومده دانشگاه و به یکی از استادهای رشتۀ پزشکی بیست تومن (دویست ریال) پول داد و یه پایان‌نامۀ آماده گرفت و رفت دفاع کنه. منم داشتم حرص می‌خوردم که فردا این دکتر بشه با کدوم سواد قراره نسخه بنویسه برای مردم. در ادامۀ خوابم رفتم به اون سایت کارگاه هوش مصنوعی و دیدم نیازی به لینک ورود نبوده و فایل‌ها رو گذاشتن برای دانلود. روی دکمۀ پلی کلیک کردم ببینم که بیدار شدم و فهمیدم ای بابا خواب موندم و به تماس تصویری تولد مریم نرسیدم. ولی این خواب موندنم هم جزو خواب بود و من هنوز خواب بودم و خواب می‌دیدم که خواب موندم. بیدار که شدم همچنان حرص می‌خوردم چجوری بعضیا مقاله و پایان‌نامه می‌خرن و چرا اصلاً کسی باید باشه که به اینا این چیزا رو بفروشه که اینا هم بتونن بخرن.

۱۸ نظر ۰۴ دی ۹۹ ، ۱۷:۳۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۸۹- مسائل شخصی

دوشنبه, ۲۴ آذر ۱۳۹۹، ۱۱:۰۹ ق.ظ

چند وقت پیش برای یه جایی باید یه چیزی می‌فرستادم و لازم بود چنین فرمی رو پر کنم. تا پیش از این، موقع اعلام جنسیتم، دو تا گزینۀ F و M بیشتر پیشِ روم نبود و راستش اولین بارم بود چنین گزینه‌هایی می‌دیدم. مستر که نبودم، ولی معنی و مفهوم و تفاوت دقیق اون سه‌تای دیگه هم یادم نمیومد. از زبان انگلیسی اول راهنمایی یه چیزای مبهمی یادم بود که یکیش برای خانم مجرده یکیش برای متأهل، ولی باز مطمئن نبودم چی به چیه و سومی کدومه. گوگل کردم تفاوتشونو. نتیجه این بود که: تکلیف Mr روشنه. Mr رو برای آقایون، چه مجرد و چه متأهل استفاده می‌کنن. Miss، برای دخترایی که قطعاً مجرد هستند و ما مطمئنیم که مجردن به کار می‌ره. تلفظش هم میس هست. Mrs برای زنانی که متأهل یا بیوه و مطلقه‌اند به کار می‌ره و تلفظش هم میسیز هست. Ms هم برای خانمی که ندونیم مجرده یا متأهل. اگه خودش هم نخواد بقیه بدونن وضعیت تأهلشو، از این عنوان استفاده می‌کنه. گویا به کار بردن Ms هم خیلی مؤدبانه‌ست و هم نشون می‌ده شما به ازدواج طرف دخالتی ندارید. ینی لازم نیست یه ساعت فکر کنید طرف متأهله یا مجرد و چی باید بگید. این مرسوم‌ترین و مؤدبانه‌ترین لقبه. وقتی یه خانومی خودشو با Mrs معرفی می‌کنه، معنیش اینه که حواست باشه من متأهلم. وقتی هم که خودشو با Miss صدا می‌زنه، یعنی بدش نمی‌یاد دیگران بدونن مجرده و لابد قصد ازدواج هم داره. ولی وقتی خودشو با Ms معرفی می‌کنه معنیش اینه که دوست نداره دیگران در زندگی شخصی اون دخالت کنن و ترجیح می‌ده ملت کاری به تأهل اون نداشته باشن. این گزینه رو انتخاب کردم، ولی به‌لحاظ زبانی و زبان‌شناختی پدیدۀ خوشایندی نبود برام که این همه واژه برای تأهل و تجرد ما وجود داشته باشه و برای آقایون نه. به هر حال اینم یه جور تبعیضه.



چند روز پیش که برف اومده بود، تو کلاس بحث هوا و برف و بارون شد. یکی از هم‌کلاسیا عکس‌های اون روز شهرشون که تو یه سایتی بود رو فرستاد استادها ببینن. همه گفتیم چه عکسای قشنگی. گفت عکاسشون همسرمه. یکی از عکسا رو هم گذاشته بود پروفایلش و خودشم تو عکس بود. با اینکه هر روز از طریق واتساپ باهم درارتباطیم و داریم مسیر صمیمی شدن رو طی می‌کنیم، ولی به جز همون یه بار هیچ وقت دیگه‌ای به تجرد و تأهلش اشاره نکرده بود.

شنبه یکی دیگه از هم‌کلاسیام ارائه داشت و نیومده بود. یه کم منتظرش موندیم تا بیاد. چون اسلایدشم آماده کرده بود و فرستاده بود فکر می‌کردیم میاد. ولی خبری نشد و داشتیم برنامه رو جابه‌جا می‌کردیم که اون جلسه راجع به چیز دیگه‌ای صحبت کنیم. همسرش به استادمون زنگ زد و گفت حالش خوب نبوده و بردمش دکتر یا بیمارستان. این هم‌کلاسیم هم جز همین یه بار هیچ وقت دیگه‌ای به تجرد و تأهلش اشاره نکرده بود. البته همچنان خودش اشاره نکرده و ما از تماس تلفنی همسرش به استاد این نتیجه رو گرفتیم.

دوتا هم‌کلاسی دیگه هم دارم که در مورد وضعیت تأهلشون چیزی نمی‌دونم و اونا هم در مورد من چیزی نمی‌دونن و واقعاً حس خوبی دارم بعد از دو ماه آشنایی و دوستی و ارتباط صمیمانه که باهم تماس تصویری داریم و عکس ناهارمونو برای هم می‌فرستیم، ولی هنوز این اطلاعات رو در مورد همدیگه نداریم. یعنی با اینکه همیشه داریم از حجم تکالیفمون می‌نالیم، ولی نه اونی که متأهل بوده تا حالا گفته مجردها فرصتشون بیشتره و نه اونایی که مجرد بودن به این موضوع اشاره کردن. من این سبک دوستی رو بیشتر دوست دارم.

یادآوری۱. یاد یه خاطرۀ بامزه افتادم. سال آخر کارشناسی، با یه عده هم‌اتاقی بودم که از قبل نه من اونا رو می‌شناختم نه اونا منو. روز اول یه جلسۀ توجیهی تشکیل دادم و ویژگی‌ها و اخلاقمو بهشون گفتم. راجع به زمان خوابم و غذا خوردنم و تمیزی و اینکه بدم میاد موردسؤال واقع بشم. بهشون گفتم اطلاعات و مسائل شخصی شما نه برام مهمه و نه ازتون خواهم پرسید؛ شما هم سعی کنید ازم زیاد سؤال نپرسید. راجع به بقیه هم از من نپرسید. راجع به من هم از بقیه نپرسید. یه چند هفته‌ای گذشت و یه روز لازم شد یکیشون به من زنگ بزنه. یادم نیست برای چی گفته بودم زنگ بزنه. خلاصه با ترس بهم گفت آخه شماره‌تو ندارم. تعجب کردم که این همه مدت شماره‌مو نگرفتی؟ :)) بعد که شماره‌مو دادم مجدداً با ترس پرسید فامیلیت چیه؟ از خنده پخش و پلا شده بودم که دیگه روی این مسائل حساس نیستم و می‌پرسیدی ازم خب. بنده خدا نه از خودم پرسیده بود نه از بقیه :)) اینو گفتم که یادتون بندازم چقدر از کامنتای پرسشی بدم میاد [لینک پست موجود نیست. عکس از pdf]

یادآوری۲. امروز آخرین دوشنبۀ آذرماهه. کدِ ستاره ۱۰۰ ستاره ۶۴ ستاره ۱ مربع که یادتون نرفته؟ ماه قبل، من صبح زدم کد رو، برای سه‌شنبه هدیه داد. دوستم ظهر زد، برای چهارشنبه گرفت و یه دوست دیگه‌م یادش رفته بود، عصر کد رو زد. اونم برای پنج‌شنبه گرفت. ولی پیش اومده که دیر بزنن و بگه ظرفیت پر شده. 

۲۴ نظر ۲۴ آذر ۹۹ ، ۱۱:۰۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۷۹- پس‌ارائه دیگه چه صیغه‌ایه

دوشنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۹، ۰۱:۲۴ ق.ظ

یکی از استادامون جلسهٔ اول گفته بود قراره هر کدوم یه پیش‌ارائه داشته باشید که یک نمره‌ست، و یه ارائهٔ کامل که چهار نمره‌ست. چند نمره هم برای مقاله و امتحان پایان‌ترم و فعالیت کلاسی در نظر گرفته بود. شنبه ارائهٔ من یه ربع طول کشید. بهشون گفتم این پیش‌ارائه بود و ارائهٔ کامل و نتیجهٔ تحقیقاتم رو هم بعداً به سمع و نظرتون می‌رسونم. ارائهٔ هم‌کلاسیم ولی بیشتر از یه ساعت طول کشید و کامل همه چیو گفت و بحثو بست. ارائهٔ بقیه هم کامل بود و گویا جز من کسی حواسش به پیش‌ارائه، سپس ارائه نبود. حتی استاد هم اعتراض نمی‌کرد و چیزی نمی‌گفت بهشون. تو گروه دوستانه داشتیم راجع به زمان و موضوع ارائه‌های بقیه صحبت می‌کردیم. دوستان، اونجا تازه یاد پیش‌ارائه افتادن!. یکی از بچه‌ها گفت وای حالا من چی کار کنم؟ نمرهٔ پیش‌ارائه‌م چی میشه؟ به‌شوخی گفتم تو هم پس‌ارائه بده. بی‌درنگ رفت تو اون گروهه که استاد هم هست گفت استاد من پیش‌ارائه نداشتم، به جاش میشه پس‌ارائه بدم؟ استادم گفت فکر خوبیه و بقیه هم استقبال کردن.

۱۷ آذر ۹۹ ، ۰۱:۲۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۷۵- از مصائب تحصیل مجازی

جمعه, ۱۴ آذر ۱۳۹۹، ۰۹:۵۳ ب.ظ

یه ماجرای هیجان‌انگیز تعریف کنم براتون. ما از همون جلسۀ اول، از استاد شمارۀ ۲۱ خوشمون نیومد و باهاش ارتباط برقرار نمی‌کردیم. ولی گفتیم چند جلسه صبر کنیم و زود قضاوت نکنیم. این درس، یه درس دانشکده‌ایه. تو دانشگاه ما، زبان‌شناسی با یه چند تا رشتۀ دیگه تو یه دانشکده هست. مثلاً ممکنه با رشتۀ مترجمی زبان انگلیسی یا با زبان‌های باستانی یا زبان فرانسه یا ادبیات یا حالا هر چی هم‌دانشکده باشیم. از هر رشته چهار پنج نفر دانشجوی دکتری تو این گروه درسی هستن و با استاد بیست نفریم. اوایل فکر می‌کردیم فقط ما زبان‌شناسیا با روش تدریس و تمرینا و تکلیفا مشکل داریم و از اونجایی که حضور فیزیکی نداریم بقیه رو نمی‌شناختیم که باهاشون صحبت کنیم و نظرشونو بپرسیم. یکی از هم‌کلاسیای ما، تو این گروه واتساپی بیست‌نفره زیاد سؤال می‌پرسید و اعتراض می‌کرد به استاد. البته ما هم حمایتش می‌کردیم و تأییدش می‌کردیم که استاد فکر نکنه دوستمون تنهاست. حالا چون این هم‌کلاسی بیشتر بحث می‌کرد، همین باعث شده بود که دانشجوهای رشته‌های دیگه برن تو خصوصی بهش بگن ما هم با شما زبان‌شناسیا هم‌نظریم و ما هم با استاد مشکل داریم. یه مشکل دیگه‌مون هم این بود که توی دکتری کلاس اگه بیشتر از پنج نفر باشه بازدهی میاد پایین و ما بیست نفر بودیم. ترجیح می‌دادیم تفکیک بشیم از رشته‌های دیگه. بعد از یک ماه، ما تصمیم گرفتیم این موضوع رو با استاد شمارۀ ۱۷ و ۱۸ که مدیر گروه و معاون گروه بودن مطرح کنیم. اونا هم گفتن یه نامه بنویسین و مشکلاتتونو مطرح کنید. بچه‌ها این کارو سپردن به من. منم با نام خدا، بدینوسیله به استحضار رساندم و با کلمات قلنبه سلنبه مشکلمونو نوشتم و تهش نوشتم یا استاد روششو عوض کنه یا شما استادو عوض کنید (در واقع تهش نوشتم لذا ضمن تقدیر و تشکر از زحمات استاد گرامی، از شما درخواست داریم با توجه به اینکه روش‌های پژوهش در رشته‌های مختلف، متفاوت است، در صورت امکان گروه‌ها تفکیک شوند و از استاد دیگری که دارای تخصص مرتبط با رشته‌های علوم انسانی، و ترجیحاً رشتۀ زبان‌شناسی است برای ارائۀ این درس دعوت گردد). یادآوری می‌کنم که استادمون شیمی خونده و درک درستی از رشته‌های ما نداره. اول نامه رو فرستادم تو گروه دوستانه و اونجا یه کم ویرایشش کردیم و بعد ایمیل کردم برای دوتا استادی که مدیر و معاون گروه ما هستن تو دانشکده. گذشت تا اولین جلسۀ بعد از اعتراض ما. نمی‌دونستیم خبر طغیانمون به گوش استاد درس رسیده یا هنوز داره مراحل اداری رو طی می‌کنه. خبر نداشتیم که آیا خبر داره در صدد براندازیش هستیم یا نه. اون جلسه (اولین جلسۀ بعد از نامه‌نگاری)، گروهمون یهو بیست‌ویک نفر شد. استاد گفت یه هم‌کلاسی جدید اد کردم و معرفیش کرد. گفت خانم مثلاً پروین اعتصامی هم‌کلاسی جدیدتون هستن. وسط ترم، مگه میشه همچین چیزی؟ مشکوک شدم. استاد وقتی گفت این هم‌کلاسی جدیدتون رشته‌ش زبان‌شناسیه بیشتر مشکوک شدم. که چرا اسمش موقع مصاحبه و معارفه نبود و حالا از کجا پیداش شده. تو کتم نمی‌رفت یهو این وقت سال یه نفر اضافه شده باشه. مگه مدرسه‌ست؟! گروه واتساپ رو چک کردم که پروین اعتصامی رو پیدا کنم و برم خصوصیش ته‌توی قضیه رو دربیارم. اسمشو پیدا نکردم. گروه‌های واتساپ این‌جوریه که اگه کسی تو مخاطبات نباشه فقط شماره‌شو می‌بینی با اسمی که بعضیا برای واتساپشون ثبت می‌کنن. همون موقع که استاد داشت تدریس می‌کرد، رفتم تو گروه واتساپ بیست‌نفره که استاد هم توشه نوشتم خانم اعتصامی لطفاً بیاید خصوصی بهم پیام بدید که لینک گروه‌های درسی دیگه رو هم براتون بفرستم. فرض کنید اسم استادمون فاطمه مرادی هست. این پیامو که تو گروه نوشتم، یه شمارۀ ناشناس بهم پیام داد که سلام، من پروین اعتصامی‌ام، هم‌کلاسی جدیدتون. نگاه به پروفایل و اطلاعاتش کردم و دیدم فامیلیش با فامیلی استاد یکیه. مثلاً بهار مرادی. این اسم‌ها فرضی هستنا. رنگم پرید. هم‌کلاسیای زبان‌شناسی منتظر بودن من ایشونو تو اون گروه صمیمی که استادها توش نیستن هم اد کنم. همون گروهی که توش پشت سر استادا حرف می‌زنیم. گفتم نکنه این نقشه‌ست؟ این اگه پروین اعتصامیه، چرا اسم واتساپش مرادیه؟ نوشتم بچه‌ها قبل از اینکه پروین اعتصامی رو به گروه‌های درسی دیگه‌مون و گروه دوستانه اضافه کنم باید یه مسئلۀ خیلی مهم رو بهتون بگم. اینو نوشتم و اشتباهی به جای اینکه بفرستم تو گروه دوستانۀ پنج‌نفره، فرستادم تو گروه بیست‌نفره که استاد و پروین هم توش بودن :)) خاک بر سرم گویان سریع پاکش کردم، ولی هم‌کلاسیام پیاممو خونده بودن و سریع اومدن خصوصی پرسیدن قضیه چیه؟ گفتم این دختره خودشو پروین اعتصامی معرفی کرده، استاد هم میگه پروین اعتصامیه ولی اسم واتساپس مرادیه. استاد هم که مرادیه. نکنه استاد می‌خواد نفوذ کنه به گروه‌هامون عوامل برانداز رو شناسایی کنه؟

جواب سلام پروین اعتصامی رو دادم، ولی ترجیح دادم قبل از اینکه به گروهمون اضافه‌ش کنم چندتا سؤال انحرافی بپرسم ببینم استاده یا دانشجو :)) ماحصل تحقیقاتم این بود که بنده خدا ورودی زبان‌شناسی پارسال بود و ازدواج کرده بود و یه کم برنامه‌ش به هم ریخته بود و این درسو پارسال حذف کرده بود. برای همین این ترم درخواست داده بود با ما باشه این یه درسو. من تایپ می‌کردم و اون ویس می‌فرستاد. صداش شبیه صدای استاد نبود. اگه شبیه بود هم نمی‌تونست استاد باشه. چون استاد اون موقع در حال تدریس بود و ما این‌ور تو واتساپ در حال چت!. دیگه چون باور کردم استاد نیست، کلی اطلاعات راجع به دانشگاه و استادها و درس‌ها ازش گرفتم. تهش نتونستم نگم که نیم ساعت پیش چه فکرایی راجع بهش کرده بودم. اعتراف کردم که فکر می‌کردم نفوذیه :)) و قضیۀ نامه‌نگاری رو هم گفتم. گفت این استاد در مقایسه با استاد سال قبل که درسشو حذف کردم عالیه :| در رابطه با اسمشم گفت که بهار مرادی اسم مستعارشه تو شبکه‌های اجتماعی.

۲۳ نظر ۱۴ آذر ۹۹ ، ۲۱:۵۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۶۷- بحث پیچیده‌ای است

چهارشنبه, ۵ آذر ۱۳۹۹، ۰۱:۲۳ ب.ظ

الف. از صبح گیجِ خوابی‌ام که دیشب دیدم. یادم نیست چیزی. بیدار که شدم، ذهنم درگیر بیتِ نصفه‌نیمه‌ای بود که تکرارش می‌کردم تا کاملش کنم. آن مهر بر که افکنم و؟ گر بردارم... گر از تو مهر بردارم؟ چرا باید سر صبی یه همچین شعری بیفته تو دهنم؟ تو سرم؟ از کیه اصلاً این شعر؟ آن دل؟ گر دل؟ کجا؟ قاعده اینه که وقت بیدار شدن، خوابی که دیده‌ام رو بنویسم. ولی امروز نه زمین این خواب یادم میومد نه زمانش. شاید گذشته‌های دور رو می‌دیدم، شایدم آینده‌های دور. حال نبود. اکنون و اینجا نبود. آدمایی رو که می‌دیدم آشنا بودن، نزدیک بودن، امن بودن، ولی یادم نیست کی بودن و چی کار می‌کردن. حس خوشایندی داشتم از حضورشون. خوشحال بودم. دلتنگشون نبودم. شاید هنوز نرفته بودن. شایدم برگشته بودن. واژه‌هایی که از اون شعر تو خاطرم مونده بود رو گوگل کردم. گر برکنم دل از تو و بردارم از تو مهر، آن مهر بر که افکنم آن دل کجا برم؟

ب. چند روز پیش رسیدیم به فصل مجهول‌سازی. البته این بار تخصصی‌تر و پیچیده‌تر از دورۀ ارشد. دستمو بلند کردم و گفتم استاد، من هنوز نتونستم اون قاعده‌ای که سر کلاس دکتر فلانی یاد گرفتم رو هضم کنم. یکی از هم‌کلاسی‌ها گفت اتفاقاً من هم اون موقع راجع به این موضوع با اون استاد بحث کرده بودم و قانع نشده بودم. 

استادمون خواست عکس اون صفحه از کتاب دورۀ ارشد رو بفرستیم تو گروه. کتاب دم دست هم‌کلاسیم بود. سریع فرستاد.



ج. استاد فرمود:



د. حالا جدی گر برکنم دل از تو و بردارم از تو مهر، آن مهر بر که افکنم آن دل کجا برم؟

۸ نظر ۰۵ آذر ۹۹ ، ۱۳:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)