744- دختر باس نفسِ باباش باشه، دختر باس بابایی باشه
تفلّدت مبارک عجقم!
تفلّدت مبارک عجقم!
استاد: Reza resembles his brother مجهول نداره
نمیتونیم بگیم His brother resembled by Reza
چون شبیه بودن از نوع کنشی و اِرادی نیست، دست خودت نیست، ایستاست؛ پس مجهول نمیشه.
مثل دوست داشتن. Reza likes his brother اینم مجهول نداره
نمیشه گفت His brother is liked by Reza
من: ولی خودتون تو کتابتون "دوست داشته شدن توسطِ" رو مثال زدید.
استاد: اون دوست داشتن نیست؛ عشقه , عشق ارادیه؛ volition هست. پس میشه مجهول ساخت.
John loves Mary. Mary is loved by John
من: عشق ارادی نیست
استاد: هست
من: نیست
استاد: هست
سرمو به نشانهی تایید انداختم پایین و زیر لب گفتم: نیست...
و استفراغ هنگامی رخ میدهد که محتویات معده و روده کوچک به سمت بالا رانده و از دهان خارج شوند؛
مثلاً وقتی یه لیوان شیر برای صبونه و یه بسته پفک برای ناهار میخورید و صبح تا عصرم کلاس دارید،
ممکنه تو مسیر برگشت از دانشگاه به خوابگاه، تو ماشین دوستتون به یه همچین حالتی دچار بشید :دی
اینکه مومن کسی است که شادی در چهرهاش و اندوه در دلش باشد و آیه 86 یوسف از زبان یعقوب میگه من غم و اندوهم را تنها به خدا میگویم و شکایت نزد او میبرم؛ درست! گذشته از آنکه عمل کردن به این جمله، باعث میشود انسان اندوه خود را به دیگران منتقل نکند و غمی بر غمهای آنان نیفزاید، از نظر روانی تاثیر مثبتی بر کاهش آلام خود فرد نیز دارد؛ چراکه ما با توجه به غمهایمان در واقع آنها را برجسته کرده و به آنها پر و بال میدهیم؛ در صورتیکه با پنهان کردن و نادیده گرفتنشان، به مرور زمان آنها را کمرنگ کرده و از تاثیر منفیشان بر روند زندگیمان کاسته و در نهایت، آنها را از بین میبریم.
با همهی این تفاسیر از خودم بدم میاد وقتی خاطراتمو سانسور میکنم و چیزی که میخوام رو نمینویسم و حالم از این الکی خوش بودنم به هم میخوره به واقع!
از حاجت و خواستههاى بسیار آدمیان خسته نمىشوى
و پافشارى درخواستکنندگان تو را از پا درنمىآورد
ولی داستان اینه که آدمیان خسته میشن و درخواستکنندگان از پا درمیان!!!
یه موقع دیدی میان پست میذارن که بس حلقه زدم بر در و حرفی نشنیدم؛
من هیچ کسم؟ یا که درین خانه کسی نیست!
هست! ولی خب...
کوتاه مرا دست و تو بس شاخ بلندی
دانم که به دامان توام دسترسی نیست
حالا نمیدونم تو این گیر و دار چرا یه همچین فالی میخوره به پست این آدمِ درخواستکننده
که حافظ وظیفه تو دعا گفتن است و بس، دربند آن مباش که نشنید یا شنید
میدونی؟
این سیگنال اخیرت (خودت میدونی چیو میگم) خعلی قوی بود لامصب!
کفم برید به واقع!
دیگه فکر کنم بعد یه عمر سر و کله زدن با اسیلوسکوپ و فانکشن ژنراتور، فرق نویز و سیگنالِ راست راسکی رو بدونم
یه شکل موجِ به قول دکتر صاد تر و تمیز بود...
بیهیچ اعوجاجی
ولی خب راستشو بخوای اصن منظورتو متوجه نشدم
ینی کلاً منظورتو متوجه نمیشم خدا!
میشه یه کم واضحتر حرف بزنی؟
مدارم یه دیکودر کم داره انگار
+ یکی میگفت ﻳﻪ ﺑﺨﺶ اﺯ ﻣﻐﺰ ﻫﺴﺖ که ﻣﻴﮕﻪ ﺑﻨﻮﻳﺲ ﺑﻌﺪ ﻣﻴﮕﻪ ﭘﺎﻙ ﻛﻦ ﺑﺎﺯ ﻣﻴﮕﻪ ﺑﻨﻮﻳﺲ ﺑﺎﺯ ﻣﻴﮕﻪ ﭘﺎﻙ ﻛﻦ
+ ببخشید که بازم بسته است...
دیدنِ یه خانواده چهار نفره، در عصر نه چندان زمستانی اولین پنجشنبهی اسفند، تو یه رستوران نزدیکیهای ولیعصر که بچههاشون دارن سر به سر هم میذارن و اتفاقاً دختره همسن و سال خودت و پسره یه چیزی تو مایههای داداشته و جوجه سفارش دادن و همهشون شادن و میخندن، دیدنِ صحنهای که به واسطهی اون تکتک میزها و رستورانها و منوها و غذاها و ثانیه ثانیهی باهمبودنها به ذهنت که نه، به قلبت هجوم میارن و ناخوداگاه پلکات خیس میشن و دیدن این میز و این چهار نفر همون اندازه حالتو بد میکنه که...
با سلام!
شبتون پرستاره
این ترم یه کلاسی داریم که متشکل از 8 دانشجو و 3 استاده که توی تصویر هم ملاحظهشون میکنید
و این 3 تن منو خانم مهندس خطاب قرار میدن
و خودم عمداً کیفتشو آوردم پایین، وگرنه گوشیِ بیچارهام 12 مگاپیکسلیه به واقع
دوشنبه آخرای جلسه یهو یه بلایی سر کابل اومد و اسلایدهاشون پرید
و چون 4 به بعد بود، از مسئولین کسی نبود بیاد به دادشون برسه و یکی از بچهها رفت یکیو پیدا کنه
اساتید و ادبا یه کم با لپتاپ و سیما کشتی گرفتن و درست نشد
یهو استاد شماره 8 برگشت بهم گفت خانم مگه شما مهندس نیستی بیا ببین چشه خب!!!
آقا تا اینو گفت و تا من یه تکونی به خودم بدم یارو درست شد و
اونی که رفته بود یکیو پیدا کنه که اینو درستش کنه سررسید و گفت عه! چی شد درست شد؟
استاد شماره 9: اسم اعظم خانم مهندس رو آوردیم :))))
ساعت 3 نصفه شبه و جناب حافظ در همین راستا میفرماید:
روز و شب خوابم نمیآید به چشم غم پرست
بس که در بیماری هجر تو گریانم چو شمع
ولی خب از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون، به خاطر کارای شرکت که فردا باید تحویلشون بدم بیدارم و
عنوان پست هم از سعدیه و
5 اسفند روز مهندسه و شبشم لابد شب مهندسه!
مهندسای عزیز،
شبمون مبارک
راهنمایی که بودم (حدودای هشتاد و سه چهار) گل هیاهوی فریدون بدجوری بین هم سن و سالام طرفدار داشت. اون موقع موبایل نداشتم و یکی از فانتزیام این بود که وقتی موبایلدار شدم این آهنگو به عنوان صدای زنگ!!! بذارم رو گوشیم و وقتی یکی زنگ میزنه بخونه:
آهای خوشگل عاشق آهای عمر دقایق، آهــای وصل به موهای تو سنجـاق شقایق، آهای ای گل شب بو آهای گل هیاهو، آهای طعنه زده چشم تو به چشـمای آهـو، دلم لاله عاشــــق آهای بنفشهی تر، نکــن غنچه نشکفته قلــبم رو تـو پر پر و بعد از اینکه جملهی آهای صدای گیتار آهای قلب رو دیوار رو ادا کرد من به تلفنم جواب بدم و بگم بله بفرمایید :دی
هر موقع این آهنگو میشنوم یاد اون روزا و فانتزیام میافتم و با اینکه تکتک مخاطبینم عکس و آهنگ خاص خودشونو رو شمارههاشون دارن و بر اساس شخصیت هر کس رینگ تونشو تنظیم کردم، ولی یادم نمیاد گوشیم رو حالتی جز سکوت و ویبره بوده باشه.
* عنوان اشاره داره به خودم و جملهی معروف اطرافیان در مواجهه با موهای بلند و بازم که میگن سن آلله باغلا داریخدیخ!
حدودای یازده شب
تلفنم داشت زنگ میخورد و گوشیو دستم گرفته بودم و زل زده بودم به شماره ناشناس
با تردید انگشتمو گذاشتم روی علامت سبز و کشیدم سمت راست
ساکت بودم و منتظر
بابا: نسرین؟ بابایی؟ الو؟ چرا حرف نمیزنی؟
من: ئه! سلام بابا؛ شمایی؟ شماره ناشناس بود آخه!
از اینایی بودم که به همهی شمارهها شناس و ناشناس جواب میدادم
از اینایی که یازده شب، شب امتحان بچههای کلاس زنگ میزدن که خانم فلانی، شماره شما رو از فلانی گرفتم و شما که همهی جلسههارو بودی، استاد نگفته چه جوری قراره سوال بده؟ میشه بیام دم خوابگاه جزوهتونو بگیرم؟ میشه از جزوه عکس بگیرید بفرستید؟ از اینایی که تنها دختر کلاس بودم و وقتی فلانی زنگ میزد نه اون فلانی که زنگ زده بود رو میشناختم نه اون فلانی که شمارهمو بهش داده بود. از اینایی که یه موقع دوازده شب یه شماره ناشناس زنگ میزد که خانوم فلانی فردا دانشکده سمیناره، میاین از مراسم عکس بگیرین؟
ولی
عصر جمعه و فولدر بنیامین و آهنگ اینم بمونه و هوا بوی نم گرفته و دوباره دلم گرفته
اونجایی که میگه تو اومدی آسمونت رو اشتباهی...
نمیدونم کدوم عقل کلّی جملهی مزخرف ببخش و فراموش کنو گفته
من که هیچ وقت نتونستم از اون بیست و پنج صدمی که معلم عربی اول دبیرستانم اشتباهی ازم کم کرد بگذرم
نه گذشتم، نه بخشیدم و نه فراموش کردم
هیچ وقتم عذرخواهی نکرد
اصن اشتباهشو قبول نکرد که بخوام به بخشیدنش فکر کنم
ولی
ولی دو تا "ببخشید" یکی تو اینباکس ایمیلم هست و یکی تو تلگرامم
.
.
.
اولیو
بخشیدم
دومی؟
دومی رو هم
میبخشم
اون معلم عربیمونم میبخشم
ولی
به زودی دیوان شعرم هم چاپ میکنم تا مشتی باشد بر دهان استکبار جهانی و نیز اساتید اِلِکمِغَم
اِسپِشِلی اونی که ترم 4 منو با 7.1 انداخت بیکاز حاضر نبودم تمرین کپ زده شده تحویلش بدم!
دوستانی که از طریق این وبلاگ بخوان دیوانم رو بخرن از 44 درصد تخفیف برخوردار میشن حتی :)))
* عنوان با همکاری آقای سعدی و مهدی ذوالقدر
دیشب هماتاقیِ نگار اومده بود ازم سوال مدار مخابراتی میپرسید
نه جزوه داشت نه کتاب
جزوه و کتابای خودمم یا خونه است یا دادم به دوستام
یه چیزایی یادم بود و یه چیزایی هم نه
دو تا از هماتاقیای نگار میخوان برن یه خوابگاه دیگه و
به اینی که داشت ازم سوال مدار مُخ! میپرسید گفتم هر موقع اون دو تای دیگه رفتن میام اتاق شما
بیرون، پشت در بودیم و
حرفامون که تموم شد خدافظی کردیم و
وقتی اومدم تو اتاق، دیدم هماتاقی شماره2 حالش گرفته و نسیم بغض کرده
گفتم چی شده و
نسیم گفت میری؟
تا بیام توضیح بدم شروع کرد به گریه کردن!!!
شماره3 هم اومد و گفت نمیذاریم بری
والا به جز مامان و مامانبزرگم تا حالا کسی برام گریه نکرده تا حالا! (میدونم دوبار گفتم تا حالا!!!)
اونام وقتی داشتم میومدن تهران گریه میکردن
یه بارم ن. و م. از دخترای فامیل اشتباهی فکر کرده بودن تصادف کردم مُردم و گریه کرده بودن و
بعدش دیگه یادم نمیاد کسی برام گریه کرده باشه!
اصن من حتی شک دارم کسی دوستم داشته باشه!!!
والا!!! :دی
همیشه فکر میکردم
ﮔﻮﺭﯾﻞ ﺍﻧﮕﻮﺭﯼ ﺑﺎ ﺍﻭﻥ ﻫﯿﮑﻠﺶ ﺧﻮﺩﺷﻮ ﺟﺎ ﻣﯿﺪﺍﺩ ﺗﻮ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ کوچیکی ﺑﯿﮕﻠﯽ ﺑﯿﮕﻠﯽ
ﺑﻌﺪ ﻣﻦ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻢ ﺧﻮﺩﻣﻮ ﺗﻮ ﺩﻝ ﯾﮑﯽ ﺟﺎ ﮐﻨﻢ
هیچی دیگه!
دو قطره اشک دیدم و نظرم برگشت و منصرف شدم
برای همینه که نمیذارن قاضی بشیمااااا!!!
والا
دیشب با نگار رفتم یه کیک جغدی سفارش بدم
(والیبال نگار و کار من همزمان تموم میشه و باهم برمیگردیم خوابگاه)
یارو گفت کمتر از دو سه کیلو سفارش قبول نمیکنیم
منم گفتم دوستام نیم کیلو بیشتر نیستن :دی
نگار و نرگس و مریم و اگه الهام هم بتونه بیاد میشیم 5 نفر
هماتاقیام آدرس وبلاگمم ندارن
پس هیچ سهمی از کیک ندارن به واقع!!!
همین قدر بیرحمم که میبینید!!!
گفتم ینی چی منفی دوئه؟
گفت دو طبقه پایینتر از روزنامه!
گفتم روزنامه اسم جاییه؟
گفت ورودی جدیدین؟
گفتم فارغالتحصیل شدم...
آره من دیوونهام
نمیدونم میتونم از مصاحبه و آزمون ورودیش قبول شم یا نه
ولی زده به سرم که همزمان با ارشدم، برم حوزه شریف
از اینایی که توش فقه و فلسفه و معارف تدریس میشه و یه شش هفت سالی هم طول میکشه و
بعدش میشم شیخ راست راسکی!!! :دی
پنجشنبهی دو هفته پیش
دومین روز کاریم بود
هر از گاهی هدفونو میذاشتم کنار و هندزفری خودمو میذاشتم تو گوشم و
خسته بودم؛
از صبح با یه مشت نویز سر و کله زده بودم
حدودای چهار چهار و نیم نگاه به ساعتم کردم و
نمیتونستم مثل دیروز و پریروزش برای نماز برم شریف
پنجشنبه بود و دانشگاه تعطیل و ورود و خروج یه کم دردسر داشت
حتی نمیدونستم متروی شریف نمازخونه داره
چهار و نیم راه افتادم سمت خوابگاه
پنج رسیدم ولیعصر
نوزده دیقه دیگه غروب بود و قضا میشد
اوانسنس در حال پلی بود
I’m so tired of being here
And if you have to leave, I wish that you would just leave
پاوزش کردم و از مامور مترو پرسیدم این ایستگاه نمازخونه داره و گفت داره ولی بسته است
دوباره پلی کردم و
These wounds won’t seem to heal
به نظر نمیاد که این زخمها خوب شدنی باشن
This pain is just too real
There’s just too much that time cannot erase
سوار خط قائم شدم و میدون ولیعصر پیاده شدم
این ایستگاه نمازخونه نداره و از اینجا تا خوابگاه یه ربع راهه
نزدیک خوابگاه یه مسجد هست ولی تا برسم پنج و نیم میشه
یادمه یه مسجد دیگه نزدیک همین ایستگاه بود
نمیدونم سمت کریمخان، یا بلوار... نمیدونم... از کی بپرسم؟ بانک که بسته است
پنج و پنج دیقه... یه نگاه به دور و برم کردم و
هندزفریامو از تو گوشم درآوردم و
یه پسره روبهروی بانک هندزفری میفروخت
از اون پرسیدم و
مسجد ولیعصر یا یه همچین اسمی
یادم نیست
هنزفریامو دوباره گذاشتم تو گوشم و این دفعه با شدت بیشتری داشت داد میزد که
This pain is just too real
There’s just too much that time cannot erase
نمیدونستم در ورودی خانوما کجاست
نمیدونستم کجا باید وضو بگیرم
کنار جاکفشی، بطری آبمو برای وضو درآوردم و چادر و مانتومو گذاشتم یه گوشه و
هیشکی نبود قبله رو ازش بپرسم
انقدر عجله داشتم که حواسم به جهت فرشای مسجد نبود که قبله رو تشخیص بدم
مانتومو پوشیدم و پنج و ده دیقه
برگشتم از یه خانومه دم پلهها قبله رو پرسیدم و رفتم تو مسجد و
دوباره برگشتم ازش جای مهرو پرسیدم
خانومه هنوز دم پلهها بود و
کیف و چادرم هم هنوز اون گوشه
دو سه دیقه قبل ددلاین! گزارش پروژه رو تکمیل کردم و برای خدا سند کردم و :دی
برگشتم سراغ کیف و چادر و گوشی و کفش و بطری و زار و زندگیم که هر کدوم یه گوشه بودن
هندزفریامو دوباره گذاشتم تو گوشم و
یه آهنگ دیگه که با حال و هوای معنوی اون لحظه بسی بسیار مچ بود!
Such a lonely day
And it’s mine
The most loneliest day of my life
من بودم و نگاههای مات و مبهوت یه عده خانوم مسن که اومده بودن برای نماز مغرب
نزدیک اذان بود
برگشتم و نشستم برای نماز مغرب
کماکان داشت میخوند Such a lonely day
پاوز کردم و
قرآنمو از تو کیفم درآوردم و
یه چند روز به خاطر امتحانام نخونده بودم
بیست سی صفحهای خوندم و اذان و نماز و
هندزفریای بیصاحابمو دوباره گذاشتم تو گوشم و بلند شدم
And if you go
I wanna go with you
And if you die
I wanna die with you
دم در که رسیدم اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُکَ بِرَحْمَتِکَ الَّتِی وَسِعَتْ کُلَّ شَیْءٍ
زیارت کمیله نه؟ کمیل که زیارت نبود، دعاست، همون دعا! پنجشنبه است دیگه؟
برگشتم و
یه کتاب ادعیه از کنار مهرا برداشتم و دوباره نشستم و آهنگه رو پاوز کردم
وَ بِعِلْمِکَ الَّذِی أَحَاطَ بِکُلِّ شَیْءٍ وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الَّذِی أَضَاءَ لَهُ کُلُّ شَیْءٍ
اَللّهُمَّ اغْفِرْ لىَ الذُّنُوبَ الَّتى تَحْبِسُ الدُّعاَّءَ
اَللّهُمَّ اغْفِرْلى کُلَّ ذَنْبٍ اَذْنَبْتُهُ وَکُلَّ خَطَّیئَةٍ اَخْطَاْتُها
دعا تموم شد و ملت کمکم رفتن خونههاشون و
یه نیم ساعت دیگه هم نشستم
همه رفته بودن و
داشتم به ظَلَمْتُ نَفْسى وَتَجَرَّاءْتُ بِجَهْلى فکر میکردم
به وَلا تُعاجِلْنى بِالْعُقُوبَةِ عَلى ما عَمِلْتُهُ فى خَلَواتى
به اَفْرَطَ بى سُوَّءُ حالى؛
بدىِ حالم از حد گذشته...
چراغارو کم کم داشتن خاموش میکردن
بلند شدم و مهر و کتابو گذاشتم سر جاش و کیف و پالتو و بطری آب و
زار و زندگیمو که در جای جای مسجد پخش و پلا بودن جمع کردم و
هندزفریامو گذاشتم تو گوشم و
فولدر به فولدر و آهنگ به آهنگ گشتم و اینو پیدا کردم niloofarane_eftekhari.mp3
اون میخوند و من آروم آروم تکرار میکردم
خدایا بی پناهم، ز تو جز تو نخواهم،
اگر عشقت گناه است، ببین غرق گناهم...
تو خود گفتی که در قلب شکسته
خانه داری
شکسته قلب من جانا
به عهد خود وفا کن
اَنْتَ اَکْرَمُ مِنْ اَنْ تُضَیِّعَ مَنْ رَبَّیْتَهُ اَوْ تُبْعِدَ مَنْ اَدْنَیْتَهُ
تو بزرگوارتر از آنى که از نظر دور دارى کسى را که خود پروردهای
یا دور گردانى کسى را که خود نزدیکش کردهای
هر موقع دانشگاه نماز میخوندم، مقنعهمو یه کم میکشیدم جلو
امروز وقتی تو نمازخونهی مترو نماز میخوندم، دقت کردم دیدم چند وقته که این کارو نمیکنم
چون مقنعهام چند وقته به خودی خود به اندازه لازم و کافی جلوئه :دی (همه تون بگید تف به ریا)
این هماتاقی شماره3، ترم پیش مرخصی بوده
همسنیم (ینی سال اول ارشد) ولی اون شش ساله شوهر کرده (چه زود به مرادش رسیده!!! :دی)
حالام خونه زندگی و مرادشو سپرده به امان خدا اومده اینجا درس بخونه
مسیر رفت و برگشتشم یه جوریه که مثل خیلیا وقتی میاد تهران باس یه دو سه ماهی موندگار بشه
دیشبم انقدر خودش اینجا و شوهرش اونجا دلتنگی کردن
که سر صبی رفت دانشگاه کارای انتقالی و انصراف و مرخصیشو انجام بده
اگه این رشته رو انصراف بده محروم میشه ولی
میخواد کنکور وزارت بهداشت اردیبهشتو بده ببینه چی پیش میاد
این جوری از وزارت علوم محروم میشه، ولی وزرات بهداشت هست
درسشم خوبه خدایی
المپیادی بوده و آدم حیفش میاد رشته به این خوبیو ول کنه بره ولی خب...
به همون خدای احد و واحد این مدل درس خوندن کراهت داره!!!
مکروهه آقا مکروهه!!!
حالا نمیدونم فتوای بقیه همکارانم در این مورد چیه، ولی بنا بر احتیاط واجب، به نظر من مکروهه
خدایی کجای این سیستم آموزشی رایگانه
وقتی داره به ازای یه مدرک ناقابل عمر و جوونی که هیچ، در کنار هم بودنمونو ازمون میگیره
اونم نه هر در کنار هم بودنی، در کنار عزیزانمون بودنمونو!!!
تازه اگه بره نفرات اتاقمونم کمتر میشه :دی
بهش گفتم همین امشب نری سر خونه زندگیت زنگ میزنم شوهرت بهش میگم یک زن کردی دیگه بستون
اسمشم بذار عمقزی! دور کلاش قرمزی :دی
وقتی به شوهرش گفت میخواد برگرده، اصن ذوق و شوق پسره از پشت تلفن هویدا بود!!!
ذخایر بستنی فریزر (من میگم فریزر، شما بخون جایخی؛ فریزرم کجا بود آخه!!!) تموم شده بود و
یه چند تا بستنی گرفتم بذارم برای روز مبادا که خب به قول قیصر
وقتی تو نیستی، نه هستهای ما چونان که بایدند، نه بایدهای ما
هر روز بیتو، روز مباداست
بی نسیم!!!
بیهماتاقی!!!
دیدم بنا بر فتوای قیصر امروز روز مبادا محسوب میشه و نشستم همه رو خوردم :|
همه رو باهم نخوردمااااا، هر چند ساعت یه بار یکیشو میخوردم :دی
پریروز ناهار بستنی، شام، بستنی، دیروز صبونه یه لیوان شیر، ناهار سیبزمینی سرخکرده، شام بستنی
امروز ناهار همون ذرت پست قبل، شام، سه تا هویج!!!
و بترس از روزی که سیستم گوارشت این پستو به عنوان مدرک میبره دادگاه عدل الهی و علیهت شهادت میده
ماستم گرفتم بخورم بخوابم و شبو بیدار بمونم درس بخونم (این کارارو دیروز انجام دادم برای امتحان امروز)
روش نوشته بود 900 به علاوه منهای 30 گرم که خب اینم خوردم و تا عصر اثر نکرد
سر شب به ناگاه خمیازه بر من مستولی شد و
به مرحلهای رسیدهبودم که این خمیازه تموم نشده و دهنم بسته نشده خمیازه بعدی از راه میرسید و
مجدداً شروع میکردم به خمیازه کشیدن!
از این رو فاز قهوه و نسکافه رو کلید زدم و یه دو سه تا، شما بخون هفت هشت تا نسکافه هم زدم و
عنوان از نزار قبانی
دوستت میدارم بسیــــار
و از ابتدا میدانم،
که من این بازی را خواهم باخت...
الکی مثلاً دارم برای امتحان درس میخونم؛
رسیدم به بخشی از جزوهام که...
خب از اونجایی که فرصت عکس و آپلود نیست اون بخش رو تایپ میکنم
تو جزوهام نوشتم:
آیا concept همان sense است؟ معنای زبانی موضوع اصلی مطالعه در معناشناسی است. sense روابطی است که معنای یک واژهای را میسازد و از طریق روابطش آن مفهوم معنا پیدا میکند. در روانشناسی میتوان گفت concept یک مرحله پیش از sense است و مربوط به مفاهیمی میشود که هنوز لفظ نپذیرفتهاست. اما در زبانشناسی معادل هماند. concept نقطه شروع اصطلاحشناسی و واژهگزینی و معناشناسی است. حسین علیزاده نینوا و البته برای همهی احساسات واژه نداریم، خشم، اندوه، شادی، ترس و هزاران هزار نوع حس دیگر داریم که اسم ندارند. مانند حسی بین بیم و امید. امروز هوا آفتابیست، ابری و طوفانی نیست!
خب راستش اون تیکه حسین علیزاده و هوای ابری و طوفانی رو متوجه نشدم و دوباره خوندم و سهباره و چهارباره و از اونجایی که عکس جزوهی بچههارو دارم رجوع کردم به جزوهی سایر همکلاسیا و دیدم اونا همچین چیزی ننوشتن و سرچ کردم ببینم اصن این حسین علیزاده کیه و رسیدم به یه آهنگ سوزناک که نه تنها تو عمرم نشنیدم این آهنگو بلکه اصن اسم این حسین علیزاده رو هم نشنیدم تاکنون!!! و الان دارم به این فکر میکنم که دقیقاً و دقیقاً اون لحظه سر کلاس به چی فکر میکردم و حواسم پرت چی و کی بوده که خودکار توی فنجان قاشق روی کاغذ...
صدای "ش" در خط انگلیسی: sh, ch, sch, sc, tio, ci, ti, s, c, x
برای "ک" 7 نویسه ساده و مرکب: x, k, ch, c, ck, q, cq
و برای صدای "س" c, s, th, x
برای صدای "ز" x, s, z
برای صدای "آ" a, u, o
برای صدای "او" o, oo, ou, u, ow
برای صدای "ای" e, ee, ie, i, y
تازه بر عکس هم هست. یعنی یک نویسهی مرکب چند صدا دارد مثل ch که سه صدا دارد: ک، چ، ش.
همچنین نویسههایی که نوشته میشوند و خواندهنمیشوند!
اکنون اگر املای ممکن کلمۀ luxury (لاک شری) را مثل "استضعاف" حساب کنیم،
آن را به 210 شکل میشود نوشت:
آ= 3 نویسه/ ک = 7 نویسه/ ش = 10 نویسه. 3×7×10=210
البته بدون احتساب نویسههایی که هستند ولی خوانده نمیشوند مثل u در luxury
اسمهای مکان هم که خود حکایت است.
مثلاً شهرک "وان میل"
One mills؟
نه خیر! وان اینجوری نوشته میشه: Vaughan
یا شهرک Ngunnawal با تلفظ Nan'wal
زندگی دکمه کنترل زد نداره!؟
آقا من شکلات خوردم زبانشناسی خوندم / میخونم... ولمون کنین دیگه...
مَدارم و به قول رفقای یزد و کرمون و اصفانی، مِدارم آرزوست...
+ فردا صبح، سومین امتحان ارشد و
دگر آن شب است امشب
که ز پِی سحر ندارد
من و باز آن دعاها
که یکی اثر ندارد
+ وحشی بافقی
دوباره درِ اتاقو قفل کردم و نشستم پشت در و زانوهامو بغل کردم و تقویمو گرفتم دستم و یکی یکی برگههاشو میخوندم و پاره میکردم... میخوندم و پاره میکردم... عروسی پریسا، میانترم ادوات، میانترم بیوسنسور، تولد مریم، تولد سهیلا، عروسی ندا، موعد تحویل پروژه پالس، میانترم مدارمخ ده و نیم تالار2، تولد نگار، کوییز ادوات از بی جی تی، امروز روزه گرفتم، امروز نماز صبم قضا نشد، کوییز بیوسنسور، امروزم نماز صبم قضا نشد، امروز روزه گرفتم، میخوندم و پاره میکردم، کوییز ادوات موند یکشنبه بعدی، دانشگاه فردا و پس فردا تعطیله، تولد خودم، کنکور وزارت بهداشت، کنکور دوم وزارت بهداشت، نماز صبم قضا شد، ارائه پروژه کارشناسی،نماز صبم قضا شد، ارائه پروژه ادوات، مصاحبه ارشد، میخوندم و پاره میکردم، ساعت9 پایانترم ادوات،نماز صبم قضا شد، امتحان پالس دارم، گزارش سمینار بیوسنسور، رسیدیم نجف، کاظمینیم، داریم برمیگردیم، آدرس وبلاگمو عوض کردم، میخوندم و پاره میکردم، نتایج ارشد، وقت دندونپزشکی دارم، کارای فارغالتحصیلی، باید برم شریف، جلسه اول ارشد، وقت دندونپزشکی دارم، سفارش کمد، باید برم شریف، وقت دندونپزشکی، تحویل کمد، میخوندم و پاره میکردم، عروسی میترا، سمینار، خونه، امتحان، دایی بابا، سمینار، موعد تحویل گزارش، امتحان، خونه، موعد تحویل گزارش، روزه گرفتم، بازم تهران، چهلم دایی، امتحان، سمینار، سمینار، جلسه آخر ترم اول، میخوندم و پاره میکردم
شب خیز که عاشقان به شب راز کنند
گرد در و بام دوست پرواز کنند
هر جا که دری بود به شب بر بندند
الّا در دوست که شب باز کنند
خدای من رنگ آسمان شب است
+ شباهنگ
هنوزم وقتی تنهام در اتاقو قفل میکنم و میشینم پشت در و زانوهامو بغل میکنم و گریه میکنم و به این فکر میکنم که اگه صد بار دیگه هم 18 سالم بشه بازم میام اینجا و بازم وقتی تنهام در اتاقو قفل میکنم و بازم میشینم پشت در و بازم زانوهامو بغل میکنم و بازم گریه میکنم.
اون روز که فایل گزارشام پرید و داشتم دوباره تایپشون میکردم، اون روز صبونه نخوردم، اون روز یه گوشه نشسته بودم و تایپ میکردم، اون روز مامان یه لقمه کره عسل برام آورد، من داشتم تایپ میکردم و نیم ساعت بعد بابا خامه عسل آورد و داد دستم و میدونستم! میدونستم شیرینیِ عسلِ اون روز، یه شب زهر میشه به کامم، میدونستم یه شب در اتاقو قفل میکنم و میشینم پشت در و زانوهامو بغل میکنم و گریه میکنم. میدونستم یه شب دلم برای اون روز صبح تنگ میشه...
+ تا حالا هیچوقت پستایی که با گریه نوشتمو منتشر نکردم... ولی این یکی فرق داره یه کم!
اولین چیزی که از زبانشناسی یاد گرفتم دال و مدلول بود
دال، اون صوت یا نوشتاره، مثل آب فارسی، واتر انگلیسی، ماء عربی و سو ترکی
آبو چه آب بنویسی، چه water، به هر حال آبه و
مدلول، مفهوم آبه که آدم اگه بیسواد و کر و کور و لال هم باشه میدونه آب چیه
حتی اگه تا حالا لفظ الف و ب در کنار هم رو نشنیده باشه.
استادمون میگفت خیلی از مفاهیم و احساسات هستند که براشون اسم یا دال نداریم
ینی نمیدونیم چی صداشون کنیم، اصن براشون واژه نداریم، ینی اختراع نکردیم!
وقتی میخوایم بیانشون کنیم با هیچ لفظ و به هیچ زبانی نمیتونیم به زبون بیاریمشون
چند وقته که یه همچین حسی دارم و حتی این حسم اسم نداره
حس جدیدی نیست، خوشحالی نیست، عاشقی نیست، سردرگمی و تردید و انتظار هم نیست
نمیدونم چیه... ینی میدونم... ولی براش دال تعریف نشده هنوز.
دارم سایه آفتاب علیرضا قربانی و بیواژهی اصفهانیو گوش میدم
یه جایی میگه: منو دریا، منو بارون، منو آسمون صدا کن، منو تنها، منو عاشق، منو خوب من صدا کن، منو از همین ترانه واسه ما شدن صدا کن، منو بیواژه صدا کن، منو شب صدا کن اما، اون شبی که تو رو داره، اون شبی که جای ماهش، تو رو پیش من بیاره، منو آئینه صدا کن، که میخوام مثل تو باشم، که برای با تو بودن، میخوام از خودم جدا شم
این پنج شش خط شبیه حس الانمه ولی خب بازم اونی نیست که دارم حسش میکنم، اونجایی که میگه ای واژهی بیمعنی، رویایی بیتعبیر، آغازترین پایان، آزادترین تقدیر، تو سایهی خورشیدی، تو بوسهی در بحران، تو دلهرهای آرام، مهتابِ تر از باران، آرامش طوفانی، میسازی و ویرانم، من حادثه بر دوشم، من عشقنمیدانم...
* عنوان: بخشهایی از دعای جوشن کبیر
ولی این گروه با همهی گروهها فرق داشت...
آنچه در آینده خواهید خواند:
چرا این گروه با بقیه گروهها فرق داشت...
تصور خودم و خیلیا این بود که با این تغییر رشته و به تبع اون با تغییر خیلی چیزای دیگه، از اینجا مونده و از اونجا رونده میشم ولی خب باید اعتراف کنم نه رونده شدم و نه موندم! به نظر میرسه اون آدمِ از اونجا رونده و از اینجا مونده، یه آدمِ به اینجا وابسته و به اونجا دلبسته است و در کمال رضایت و حال خوب دارم مینویسم اینارو؛ اینکه دارم به این تغییر عادت میکنم؛ به شرایط جدیدم؛ به این تنهایی!
شریف که بودم پیش میومد صبح تا شب لام تا کام با کسی حرف نمیزدم؛ میرفتم دانشگاه و برمیگشتم و نه سلامی و نه علیکی... ولی دور و برم شلوغ بود و دلخوشیم همین آدمایی بودن که با بودن در کنارشون تنهایی و حتی غم غریبی و غربت یادم میرفت
بعد از شریف ت ن ه ا تر شدم؛ بعد از فصل دوم وبلاگم، بعد از خاطرات تورنادو؛ ت ن ه ا ت ر شدم.
زندگیم از این رو به اون رو شد. از سوپری و نگهبانا گرفته تا گربههایی که پنج سال هر روز میدیدمشون و دیگه نمیبینمشون، از آدمایی که پنج سال، درسامونو باهم پاس کردیم و هفت صبح تا هفت شب باهم بودیم؛ هماتاقیام و همکلاسیام و استادام و کتابخونه و مسجد و بوفه و انتشاراتی و کتابا و همه چی تغییر کرد... یهو تغییر کرد، یه عده یهو رفتن و یهو مسیر همهمون از هم جدا شد
پشیمون نیستم؛ اصن الان نیومدم اینو بگم. من عاشق کارمم، عاشق درسام؛ همیشه عاشق درسام بودم؛ همیشه از شرایطم راضی بودم و لذت بردم و میبرم؛ چه تو حوزه مهندسی چه تو حوزه انسانی و چه حتی اون پایاننامهی پزشکی طورم!
ولی این تغییر خیلی یهویی بود
شاید آماده نبودم
شاید که نه
من اصلاً آماده نبودم
فقط بحث درس و دانشگاه و سبک زندگیم نیست
آدمای جدید، دوستای جدید، کتابای جدید، مسیرهای جدید، ساختمونای جدید، وبلاگ جدید، خوانندههای جدید، فکرهای جدید، احساسات جدید، کارای جدید حتی حرفهای جدید... همه چی یهو جدید شد؛ یهو عوض شد، خودم عوض شدم، رشتهام عوض شد، استادام عوض شدن، دار و ندارم عوض شدن، آدمای دور و برم از نزدیکترین تا غریبهترینشون عوض شدن، میم. و نون. و پ. قاطی مرغا شدن و حالا تو مهمونی و جمع خانوادگی زل میزنیم تو صورت هم و هیچ حرف مشترکی نداریم. انگار نه انگار تا همین چند ماه پیش مثل خواهر بودیم. الف. و میم. دارن قاطی خروسا میشن و شدن و ف. هم اون ف. سابق نیست. ینی هیچ کدوممون اون آدم سابق نیستیم. نه حقیقیها و نه مجازیها... کسایی که خط به خط پستاشونو میخوندم و میخوندن و به یکی دو کامنت اکتفا نمیکردم و نمیکردن، دیگه نیستن. آدمایی که یهو اومدن و یهو رفتن؛ ینی باید میرفتن و موندن به صلاح هیچ کدوممون نبود
گفت میشه یه کم برام ترکی حرف بزنید؟
گفتم شما که متوجه نمیشی... صبر کن زنگ بزنم با مامانم حرف بزنم شمام گوش بده
جلسه آخر بود
جزوههای بچههارو گرفتم که ازشون عکس بگیرم
همهشون نصفه نیمه بودن
هر کدوم حداقل دو سه جلسهای غیبت داشتن
نمیخواستم و نمیتونستم کپی کنم چون کیفم سنگین میشد
جزوهی دخترارو گرفتم و پروسهی عکس گرفتنم تموم شد و رفتم سراغ آقای پ.
ایشون کلاً سه برگه!!! جزوه داشتن و انصافاً همون سه برگه رو خوش خط و کامل نوشته بودن
به خط ثلث و نستعلیق!!! (استادِ خوشنویسیش بابای یکی از دختراست)
وقتی داشتم عکس میگرفتم گفت نمیخواد عکس بگیرید، مال شما
گفتم نسخه اصلیه ها! برای همیشه مال من؟
گفت آره نمیخوام...
یاد روزایی افتادم که ملت میومدن جزوههامو بگیرن ببرن برای کپی
خیلی حساس بودم و جزوه دستشون نمیدادم
میگفتم اگه دزد کیفتونو بزنه یا تصادف کنید و احیاناً بمیرید، جزوههام گم و گور میشه
باهاشون میرفتم انتشاراتی که خودمم موقع کپی اونجا حضور داشته باشم
معمولاً به پسرا میگفتم الان کار دارم و لازمشون دارم و خودم کپی میکنم براتون میارم
الف. بیشتر از من نسبت به جزوههاش حساس بود... اونم خودش با جزوههاش میرفت برای کپی و
جزوه دست کسی نمیداد
یادمه یه بار ازش جزوه خواستم و جزوههاشو داد و خدافظی کرد رفت (جزوههای حل تمرین محاسبات بود)
گفتم نسخه اصلیه هاااااااا؟
گفت خیالم راحته... به هر حال ما باهم همکاریم... بعداً ازت پس میگیرم
یادمه اون شب بابا تهران بود
با بابا رفتیم دم خوابگاهشون و نسخههای اصلیشو پس دادم
یادی از گذشتهها: deathofstars.blogfa.com/post/429
+ دارم به شرایط جدید عادت میکنم
اونایی که با خودشون چت میکنن...
با خودشون...
یه گوشهی دنج به تلافی همهی پستایی که نوشتم و انصراف و دونت سیو...
حرفهای بیمخاطب...
مفرد مونث بی مخاطب...
تا آستان کوی اَت، من پا نهاده بودم
دستم به حلقه ی دَر، دل با تو داده بودم
دست و دلم که دیدی، پایم چرا بُریدی
رویایِ صادقی
در جانِ عاشقی
لیلایِ کاملی
اتمامِ عاقلی
نیمی زمینی اَم، نیم آسمانی اَم
محتاجِ پَر زدن، مجنونِ آنی اَم
گفتم ببینمَت
گفتی که صبر صبر
ای آفتاب حُسن
برون آ، دَمی ز اَبر
ترسم از این است که یک شب بخواهی به خوابم بیایی و من همچنان به یادت بیدار نشسته باشم
+ سیدعلی صالحی
جان به لب آمد و لب بر لب جانان نرسید
دل به جان آمد و او بر سر ناز است هنوز
همه خفتند به غیر از من و پروانه و شمع
قصهی ما دو سه دیوانه دراز است هنوز
+ عماد خراسانی
دستمو گذاشته بودم زیر چونهام و حرفای استادو گوش میدادم
یکی از همکلاسیام: خانمِ شباهنگ؟ پاکن داری؟
جامدادیمو از تو کیفم درآوردم و بازش کردم و
یاد سین. افتادم
این جامدادیو اون از روسیه آورده بود
با چند تا دفتر یادداشت
چهار سال پیش، پنج سال پیش،
نمیدونم
یه چند ثانیهای به خودکارای رنگی خیره میشم و
اون خط کشی که میم یکی برای من و یکی برای خواهرش خریده بود
اون استیل 15 سانتی تقلبی آقای الف. و دو هفته ظرف شستنای عید امسال
فلشم
قیچی
اتودم
لعنتیا!
من چرا با همه چی خاطره دارم...
بذار یادت برن... فراموششون کن... خوب یا بد... ثبت نکن این لعنتیارو...
بغض میکنم و زیپشو میکشم و میبندم میذارم تو کیفم و دوباره دستمو میذارم زیر چونهام
همکلاسیم: خانمِ شباهنگ؟ پاکن؟
این ترم از دار دنیا فقط یه هماتاقی داشتم که نسیم نامی بود از خطهی کردستان
و هر چی فکر میکنم میبینم جز 17 رکعت نماز، هییییییییییچ شباهت ظاهری و باطنی و رفتاری و فکری با این بشر ندارم و با اون سابقه درخشانی که بنده در زمینه تعویض و تعدد هماتاقی داشتم و در جریان هستید، اعتراف سختیه اگه الان بگم دلم براش تنگ شده و میخوایم ترم بعد هم باهم باشیم و از اون سختتر اینه که اعتراف میکنم دوستش دارم... حسی که نسبت به اغلب هماتاقیام نداشتم :دی و روایت داریم دانشجویان شریفِ شریف به استثنای جماعت ذکور یا هماتاقی من بودن یا دوست هماتاقیای من یا هماتاقی دوستای من و بنده با اون سابقه درخشان ناسازگاری با محیطم! رسماً حق آب و گل تو خوابگاه شریف و تک تک واحداش دارم و در راستای تفاوت ظاهری و باطنی با نسیم، همین بس که روز اولی که رسیدم خوابگاه، آینه رو گذاشتم بیرون ینی دم در که یکی بیاد ببره، چون فکر کردم چیز به درد نخوریه که الکی فضا رو اشغال میکنه! ولی وقتی نسیم و مامانش اومدن، مامان نسیم که از این خانوم چادریای مهربون بود، آینه رو آورد تو اتاق و گفت بدون آینه که نمیشه آرایش کرد و (بنده قبل از اینکه اینا بیان همهچی و همهجارو شسته بودم و سابیده بودم و ضدعفونی کرده بودم جز آینه؛ یه آینهی تقریباً قدی بزرگ که باید رو دیوار نصبش میکردیم. این آینه رو گذاشتم پشت در که هر کی به آینهی بیشتری نیاز داره ببره) و نسیم عاشق ظرف شستن بود من نه! من عاشق آشپزی و اون نه، اون در زمینه خواب مثل خرس :دی و من جغد و اون ناهار و شام برنج و من چند ماهه لب به برنج نزدم و اون صبونه نمیخوره و من صبونه نخورم اصن روزم شروع نمیشه و اون عاشق خرید و با خرید حالش خوب میشه و من نه، اون عاشق تماشای مغازهها و من نه و اون از نزدیکترین سوپری خرید میکنه و من از باشخصیتترین و باشعورترین و چشم و دل پاکترین و مودبترین و فلانترین و بهمانترین! ولو اینکه دورترین هم باشه! من دائم پای لپتاپ و اون هر از گاهی هفتهای یه بار یه ساعت و من علاوه بر سهم نت خودم، نت اون و اون یکی هماتاقیمون که نیومده رو هم مصرف میکنم و کم میارم و اصن دنیای مجازی برای اون تعریف نشده و هزار تا تفاوت ظاهری و باطنی و فکری و فرهنگی دیگه که تشریح و تبیینش خارج از حوصله مجلسه!
ولی دوستش دارم :)
دو تا آهنگ کردی با مضمون نسرین برام فرستاده که فقط متوجهِ نسرینش میشم و نمیفهمم یارو چی میخونه و در همین راستا میخوام توصیه اکید کنم که یکیو دوست داشته باشین و دلتون براش تنگ بشه که لااقل همزبونتون باشه! مثلاً الان تصور کنید همین دو فقره آهنگو مراد برام میفرستاد! اون وقت مجبور بودم برم کردی یاد بگیرم...
لینک آهنگارو گذاشتم تو یکی از پستای مخصوص خانوما :دی (nebula.blog.ir/post/404)
به هر حال یه عده از خوانندهها نامحرمن و بنده صلاح نمیدونم این دو تا آهنگو بشنون :دی
کامنت: اتفاقا من برعکسشو فکر میکنم. ازدواج با کسی که زبونش فرق میکنه باهات و مثلا تو بخاطرش یا اون بخاطر تو یه زبون دیگه یاد میگیره خیلی هیجان انگیزه. خیلی ^_^
+ فال دیشبم: ganjoor.net/hafez/ghazal/sh255
+ تولدت مبارک مامان beeptunes.com/track/39184348 / Sina_Hejazi_Mama
از الان دارم بال بال میزنم برای رفتن و برای دور همی یلدا و خوشحال از اینکه بعد 5 سال بدون وبکم و اسکایپ و وایبر و تلفن میتونم کنار خانوادهام باشم، ولی میدونم فردای یلدا دلم اینجاست و بیتاب برای برگشتن...
داشتم پست گمشدگی وطن ساحل افکارو میخوندم؛ یاد اون آهنگ عطاران و مدرس افتادم؛ اونجا که میگن شهر من آسمون آبی داره، روز روشن شب مهتابی داره، اگه رویای قشنگ شهر تو، بره دست از سر ما برداره، آسمون اینجا خاکستریه، قصه هاش قصهی دیو و پریه، آدما وقتی واسه هم ندارن، اینجا معلوم نمیشه کی به کیه، توی این شهر شلوغ یه آشنا کنارم نیست، حتی یه سرپناه واسه قلب بیقرارم نیست
برای کاهش و کم کردن سرعت میباشد
و در مواقعی که قصد ایست کامل ندارید از آن استفاده میکنید
مثل ترمز آهسته در سرعت پایین، ابتدا کلاج و بعد ترمز میزنید
ولی در سرعت بالا ابتدا با ترمز سرعت را کم کنید بعد ترمز بگیرید
مثل همون ترمز آهسته، مثل وقتی که دل دل میکنی و ساعتها با خودت کلنجار میری و
دلت نمیخواد و دلت نمیاد و دلت رضا نمیده
ولی آهسته پاتو میذاری روی ترمز و
+ که دنیا به خسران عقبی نیرزد...
سلام دارن خدمتتون :دی
اون دو تا سبزههای کوچولو قبلاً نبودن و
به کوری چشم حسودان تنگنظر و عنودان بدگهر، جوانه زده و فکر کنم داره گل میده!
برای عاشق شدن به دنبال باران و بابونه نباش
گاهی در انتهای خارهای یک کاکتوس
به غنچهای میرسی که ماه را بر لبانت مینشاند
ولی من میگم کاش 4 نفر بودم!
یکی زندگیاش را میکرد
یکی وبلاگش را به رگبار پست میبست
یکی اسلایدهای ارائههایش را درست میکرد
و یکی هم فقط تو را دوست میداشت
هممم. یه نفرم باید فردا پاشه بره نمایشگاه برق الکامپ!
نبینم پاشین بیاین منو ببینینااااااااااا!
این دفعه لباس مبدل میپوشم و در خفا میرم که به سهولت شناسایی نشم
هماتاقیم میگه امشبم نخوابی با دیشب و پریشب و پس پریشب و پسان پریشب و پسان پس پریشب میشه 6 شب که درست و حسابی نخوابیدی و احتمالاً دچار ایست قلبی و مغزی میشی و میمیری
راست میگه :)
+ کامنتی رسیده که شما باید 5 نفر میشدید که یکیتون بخوابه
اینم راست میگه
اون عکس یه سالگی پست 548، الان بک گراند گوشی و لپتاپمه
ینی هر بار مچ یه سالگیمو میبینم با مچ الانم مقایسه میکنم و یه نچ نچ نچ نچی میگم و
به ادامه انجام امور محوّله میپردازم
صبح برداشتم به نوار کاغذیو پیچیدم دور مچ دستم ببینم با خودم چند چندم اصن!
در کمال ناباوری 13.00 سانتیمتر تمام!
هر که بینی ترقی ای دارد، من بی چاره واترقیده ام!!!
انگار از افریقا فرار کردم :)))
درسته روز تولدم 13 ام نیست، ولی اگه روز تولدم به ماه تولدم تقسیم بشه 13 میشه
بیابید پرتقال فروش را! شایدم پرتغال (مرده شور بیاد این رسم الخطمونو ببره)
و از اون دوست عزیزی که 39 خرداد رو به عنوان پاسخ ارسال کرده، صمیمانه سپاسگزارم!
نسیم: نمیخوای یه آهنگ دیگه بذاری؟ از صبح همین پلی میشه خب، یکی دیگه بذار!
من: از خواجه نصیری بذارم؟
نسیم: هممم چه قدر اسمش آشناست
من: آره... اسم دانشگاه نیست؟
نسیم: آره!!!
من: چه جالب! تا حالا دقت نکرده بودم اسم این خواننده اسم دانشگاهه
نیم ساعت بعد
من: نسیم؟!!! فامیلی احسان که خواجه نصیری نیست!!!
در راستای ترک اعتیادم به کافئین، کمتر شکلات میخورم و
چند ماهه که نسکافه رو از برنامه روزانهام حذف کردم
و فقط اجازه دارم سر کلاس نسکافه بخورم
ینی یکشنبهها و دوشنبهها
که خب همین دو روز در هفته هم از خجالت بقیه روزا درمیام و به کمتر از سه چهار تا رضایت نمیدم
تا امشب سر حرفم بودم، یا روی حرفم، شایدم پای حرفم!
نمیدونم دقیقاً کجای حرفم بودم ولی تا صبح باید اینارو تموم کنم و تموم نشدن هنوز
اینکه اینا چیَن که تموم نشدن و نمیشن مهم نیست
اینکه امتحانا دارن کم کم شروع میشن و حس له شدن زیر آوار یا تریلی بهم دست داده هم مهم نیست
مهم اینه که کتری الان رو گازه و به زودی من قراره چند لیوان نسکافه بخورم و
عرضم به حضور انور همهتون که یه رگههایی از خودآزاری در وجود من هست
که روانشناسان و جانورشناسان هم حتی! از تفسیر و تحلیلش عاجزن!
اون پست عدسی یادتونه؟
با اینکه با حبوبات و امثال عدس و نخود و لوبیا حال نمیکنم، یه دیگ عدسی درست کرده بودم و
صبح و ظهر و شب و نشسته و ایستاده و در حالی که بر پهلو آرمیده بودم عدس میخوردم
ماجرا به اینکه یه موقعهایی چیزایی میخورم که دوست ندارم ختم نمیشه
یه موقع یه کارایی هم میکنم که دوست ندارم
یادتونه چند وقت پیش راجع به ترس از "نه" شنیدنم نوشته بودم؟
از وحشتی که از خواستن و نرسیدن داشتم و شاید هنوز هم دارم
کافیه یه درصد احتمال بدم که نمیشه و نمیرسم تا قیدشو بزنم و نخوام
حالا تصور کنید استادیو که خیلی بد درس میده و هم حجم مطالبش زیاده
هم اجازه ضبط صدا نمیده هم جزوه نمیده، هم اینکه مطالبش منسجم نیست از یکی دو تا کتاب بخونیم
برای همینم بود که همهمون میانترمو گند زدیم و 13 گرفتیم
نه میشه یواشکی ضبط کرد و نه کار درستیه و نه اصن میشه تقسیم کار کرد
زبانهای باستانیه و نه خطشو خوب بلدیم نه زبانشو و معلوم نیست چی به چیه
چون اصن نمیدونستیم و نمیدونیم چی میگه و چی بخونیم و چی نخونیم و چه جوری بخونیم
چند وقت پیش جمع شدیم دارالندوه و باهم مشورت کردیم که چه کنیم!!!
از مسئول آموزش خواستیم با استاد حرف بزنه که یا لااقل بذاره وُیس برداریم
یا آروم آروم بگه که عین آدم جزوه بنویسیم یا حداقل یادداشتاشو در اختیارمون قرار بده
بچههام خودشون جرئتشو نداشتن به استاد بگن و اگه میگفتن هم قبول نمیکرد
اصن این استاد جواب سلام آدمم به زور میده چه برسه به جزوه!!!
مسئول آموزشم نگفته بود بهش که سنگ رو یخ نشه!
چون میدونستیم که روالش همینه و باید بسوزیم و بسازیم
حالا منو تصور کنید که دوشنبه بعد کلاس که استاد گفت کسی سوالی اشکالی نداره،
دستمو بلند کردم و قضیه رو مطرح کردم و گفتم اگه میشه جزوهشو در اختیارمون قرار بده
میدونستم میگه نه و گفت نه!
ولی قیافه بچهها دیدنی بود وقتی یهو بی مقدمه و بدون هماهنگی همچین چیزی رو مطرح کردم
بعداً ازم پرسیدن انگیزهات چی بود وقتی میدونستی نمیده!!!
گفتم خواستم "نه" بشنوم ببینم چه جوریه!!!
ینی یه همچین آدم خود آزار خود درگیری ام من...
اونایی هم که میگن تو چه جوری انقدر خوبی...
خب راستش من خوب نیستم
چشاتون خوب میبینه :)
داشتم دلقی و صد عیب مرا میپوشید
خرقه رهن می و مطرب شد و زنّار بماند
+ یه بعداً نوشت به پست قبلی اضافه شد
همینجوری که دارم اینو گوش میدم درس هم میخونم :دی
و شاعر در همین راستا میفرماید:
بقدر الکد تکتسب المعالى و من طلب العلا سهر اللیالى
بزرگی به اندازه تلاش به دست میآید، هرکس خواستار بزرگی است، شب را به بیداری میگذراند
اگه پول ندید تمام پستایی که گذاشتم رو برمیدارم :|
از صبح سه نفر، یکی با پیش شماره 917، یکی 903، یه نفرم 910 تک زدن و قطع کردن و
منم از اینایی نیستم که بیخیال شم
برای هر سه شماره اسمس دادم که ببخشید شما؟
هر سه شونم خواستن ببخشمشون، چون اشتباه گرفته بودن!!!
این جور وقتا اولین کاری که میکنم اینه که عکسمو از رو تلگرامم برمیدارم و
عکس طفولیتمو میذارم!
پیشاپیش ضمن تقدیر و تشکر از همدردی و لطفتون بابت ترجمه مقالات
و اینکه خودم از پسش برمیام و اگرم نشه که چشمم کور دندم نرم! عبرتی میشه برای آیندهام
ولی الان این ترجمه هه چنان فشار فکری و روانی بهم وارد کرده
که دارم وسوسه میشم پستامو رمزدار بذارم و
رمزو به اونایی بدم که یه پاراگراف از این مقالههای کوفتی رو ترجمه کنن.
با کسی هم تعارف ندارم :|
یه مورد مشکوک دیگه هم الان زنگ زد و قطع کرد و منم همون سوال همیشگی ببخشید شما و
اسمس داده که
I will call you another time
it is very late
من کنار مامان و مامان روبه روی بابا و بابا کنار امید و امید روبهروی من
سر میز، هر کدوممون جای مخصوص خودمونو داشتیم
هنوز اسممو تو گوشیش تورنادو سیو کرده
همون اسمی که خودش روم گذاشت
میگه تو همیشه واسه من تورنادویی
میگه جات خیلی خالیه سر میز
خیلی وقته اون صندلی خالیه
خیلی وقته جای من خالیه
امروز ازش یه جزوه خواستم و پی دی افشو فرستاد و تشکر کردم و گفتم همه ی ورودیا یه طرف، شما یه طرف
گفتم همیشه فکر میکنم اگه نبودی دوره کارشناسیم یه چیزی کم داشت
نبودی، فصل قبل وبلاگم یه چیزی کم داشت
هنوز مهندس صدام میکنه
میگه شما همیشه واسه ما مهندسی
میگه جات خیلی خالیه سر همه ی کلاسا
+ من چرا امروز انقدر گریه میکنم!
چشام کور شد خب
بسه دیگه
اه
اون شب که فرداش امتحان آمار و احتمال داشتم و چمدونمو جمع میکردم برگردم خوابگاه و
تو، تو جزوهام نوشته بودی نرو...
کمرنگ نوشته بودی؛
میدونستی چه قدر به جزوههام حساسم...
+ عنوان: کیکاووس یاکیده
گفت مَفعِل، مَفعِلة و مِفعال، اسمی است که بر ابزار کار دلالت میکند
دستمو بلند کردم و گفتم میشه یه اسمی بر وزن مفعال باشه ولی مصدر باشه؟
گفت مثلاً مثل چی؟
گفتم میثاق
گفتم میثاق و یاد اون روزی افتادم که دست بابابزرگمو گرفته بودم و داشتیم دنبال مغازه دوستش میگشتیم
هفت سالم بود
میخواست بره دوستشو ببینه؛ گفتم منم باهات میام
تازه خوندن نوشتن یاد گرفته بودم؛ هنوز ث و ق رو بلد نبودم
دستمو گرفت و رفتیم یه جایی که پر ماشین و مغازه بود
مغازه دوستشم یکی از همین مغازهها بود
گفت بگرد ببین رو در کدومشون نوشته میثاق
ث و ق رو بلد نبودم
نخونده بودیم هنوز
اون کلمهی عجیب و ناشناخته تو ذهنم موند تا
یه شب که برای سحری بیدار شده بودیم
اولین روزههایی بود که میگرفتم
ده دوازده سالم بود
بابا برام یه سورپرایز داشت
اون شب برام لغتنامه عمیدو خریده بود
دارم به دختر بچه ده دوازده سالهای فکر میکنم که با همچین هدیهای ذوق کرده
همین که بازش کردم شروع کردم دنبال معنی میثاق گشتن
اون کلمهی ناشناختهای که همیشه ته ذهنم بود
ث و ق هایی که بلد نبودم و
میثاقهایی که معنیشو نمیدونستم
از اون روز شروع کردم به خوندن اون کتاب
هر روز هفت هشت صفحه از این کتابو میخوندم
دیگه معنی خیلی چیزارو فهمیده بودم
+ خانم شباهنگ؟
- بله استاد
+ حواستون کجاست؟
- میثاق... مصدره دیگه؟ مگه نه؟
+ اوهوم، ولی وزنش مثل اسم ابزاره
تایم استراحت بین کلاسا
شین.: نسرین تو خیلی مهربونی
من: میدونم
شین.: تیر ماهی نیستی؟
من: نه
شین: شهریور چی؟ شهریوری نیستی؟
من: نه
سکوت میکنیم
یه کم بعد
من: اگه برات مهمه، اردیبهشتیام
همون تایم استراحت بین کلاسا
بحث کتاب و چاپ کتاب بود
داشتن در مورد بامداد خمار حرف میزدن
اینکه چه قدر پر فروش بوده و به چاپ فلانش رسیده و چه قدر طرفدار داشته
برای اینکه بحثو راحتتر دنبال کنم پرسیدم کتابه در مورد چی بود؟
گفتن رمان بود دیگه، مگه نخوندی؟!!! داستان همون که پسره که هیچی نداشت و عاشق دختر ارباب میشه و ازدواج میکنن و بدبخت میشن و به خاک سیاه میشینن
+ اولین بارمه اسمشو میشنوم
- واااااااااا! دختر دبیرستانی باشی و این کتابو نخونده باشی؟
+ رمان دوست نداشتم
- والا ما که با سطر به سطرش گریه کردیم، تو چی کار میکردی اون موقعها
+ من؟ همممم نمیدونم...
داشتم یه چیزایی برای خودم یادداشت میکردم
شب شراب نیرزد به بامداد خمار...
سین.: برای وبلاگت مینویسی؟
من: اوهوم
سین.: کسی هم میخونه؟
من.: همممم نمیدونم...
صفایی ندارد ارسطو شدن
خوشا پر کشیدن پرستو شدن
تو که پر نداری پرستو شوی
بنشین درس بخون تا ارسطو شوی
روز دانشجو مبارک
این روز، به یاد سه دانشجو (دو هوادار حزب توده ایران و یک هوادار جبهه ملی ایران) که هنگام اعتراض به دیدار رسمی ریچارد نیکسون معاون رئیس جمهور وقت ایالات متحده آمریکا و همچنین از سرگیری روابط ایران با بریتانیا، در تاریخ ۱۶ آذر ۱۳۳۲ (حدود چهار ماه پس از کودتای ۲۸ مرداد همان سال) در دانشگاه تهران کشته شدند، گرامی داشته میشود.
دانشمندا میگن وقتی سر یکی تو گوشی خم میشه به گردنش بیست و هفت کیلو فشار وارد میشه
این دانشمندا وقتی سرمون تو کتاب بود کجا بودن؟
خیلی وقته این جوری ام
صُبا میرم جلوی آینه و یه لبخند تلخ زورکی تحویل خودم و تا شبم تحویل ملت میدم
ولی امروز حواسم نبود که حواس استاد به منه
تو فکر بودم
داشت یه چیزیو توضیح میداد
گوش نمیکردم
تو فکر بودم
یهو حرفشو قطع کرد برگشت سمت من و
"اخم نکن دختر!"
همه برگشتن سمت من...
انقدر محکم و با اقتدار گفت اخم نکن که خندهام گرفت
خندیدم
گفت همممم حالا شد!
صبح تو مترو داشتم آهنگ Kalbimin_Tek_Sahibine از بانو ایرم دریجی خواننده ترکیهای رو گوش میدادم و نکات جالبی رو کشف کردم! تا یادم نرفته اینم بگم که یکی از ارائههای دو ساعتهام موند برای دو هفته دیگه، وگرنه این هفته نمیخواستم پست بذارم :)
Kalbimin Tek Sahibine ینی برای تنها صاحب قلبم
kalb که همون قلب باشه عربیه، tek که همون تک باشه فارسیه، sahib هم همون صاحب عربیه
شاعر در ادامه میفرماید Dualar eder insan
دعالار، ادر اینسان ینی انسان دعاها میکند
دعا و انسان عربیه!
Mutlu bir ömür için
موتلو بیر عمور ایچین ینی برای یک زندگی شاد
عمور هم که همون عمر باشه و معنی زندگی رو میده عربیه
Sen varsan her yer huzur
سن وارسان هر ییر حوضور ینی هر جا تو حضور داشته باشی
حضور که عربیه
Huzurla yanar içim
حوضورلا یانار ایچیم ینی نباشی، میسوزد درونم که استثنائاً این جمله همهاش ترکیه
Çok şükür bin şükür seni bana verene
چوک شوکور، بین شوکور، سنی بانا ورنه ینی خیلی شکر، هزار شکر، کسی که تو را به من داد
شکر عربیه و البته از فارسی رفته به عربی
ینی شاکر همون چاکر بوده و رفته عربی و شکر و اینا ساخته شده
Yazmasın tek günü sensiz kadere
یازماسین تک گونو سنسیز کادره ینی ننویسد یک روز را بدون تو, تو سرنوشتم
کادر که همون قضا و قدر باشه هم عربیه
Ellerimiz bir gönüllerimiz bir
اللریمیز بیر، گونوللریمیز بیر ینی دست هامان یکی، قلبمان یکی
این ترکیه همهاش
Ne dağlar ne denizler engel bir sevene
نه داغلار نه دنیزلر اینگیل بیر سو نه ینی نه کوهها، نه دریاها، اممممم اینگل نمیدونم چیه
شاید منظورش اینه که کوه و دریا هم نمیتونه مانع عشق من به مراد بشه :)))))
Bu şarkı kalbimin tek sahibine
بو شارکی کالبیمین تک صاحبینه ینی این آهنگ، واسه تنها صاحب قلبم
که صاحب و قلب عربی و تک فارسیه
Ömürlük yarime gönül eşime
عمورلوک یاریمه گونول اشیمه ینی برای یار همیشگیام، گونول اشیمه فکر کنم ینی برای همسرم
اینجا هم عمر عربی و یار فارسیه!
Bahar sensin bana gülüşün cennet
باهار سن سین، بانا گولوشون جننت ینی بهار تویی، برام لبخند تو بهشته
بهار فارسیه و جنت عربی!
Melekler nur saçmış aşkım yüzüne
ملک لر نور ساچمیش عاشکیم ییوزونه ینی فرشتگان به رویت نور تابانده اند، عشقم!!! (منظورش همون مراده)
ملک و نور و عشق هم که عربیه
حالا اینارو گفتم که برسم اینجا که چند وقت پیش یکی از اقوام این عکسو تو گروه فک و فامیل شیر فرمود و
یَک قشقرقی به پا کردم که تهش همهمون داشتیم لفت میدادیم از گروه که داداشم اومد و
آیه إِنَّ أَکرَمَکُم عِندَاللّهِ أَتقَاکُم رو خوند و صلوات فرستادیم رفتیم پی زندگیمون!!!
من که نمیگم شمام بیاید زبانشناسی بخونید
ولی خب یه کتاب، یا نه یه صفحه، یه صفحه هم نه، یه خط، یه خط مطالعه کنید بعد حرف بزنید!!!
به هر حال مگه از رو جنازه من رد شید که به این قیمتی درّ لفظ دری توهین کنید!!!
پرسید ارزش مادّی بارت چه قدره؟
گفتم ینی چی؟
گفت این چهار تا چمدون پونصد تومن میارزه؟
داشتم به کتابام, لباسام, کیفام, ظرفام, دستبند و ساعتم که حواسم نبود و گذاشته بودمش تو چمدون, فن لپتاپ و یه مشت خرت و پرت برقی و پتو و بالشم فکر میکردم, اصن پونصد تومن برای چهار تا چمدون خالی هم کمه
گفتم آره پونصد تومن میارزه, چه طور؟
گفت وقتی یه چیزی پست میکنی, ممکنه قطارش آتیش بگیره, هواپیما سقوط کنه, بدزدنش, گم بشه یا حالا هر اتفاق دیگهای؛ اینو میپرسیم که الان بیمه کنیم و هزینهشو بگیریم که بعداً هزینهی اون خسارت احتمالی رو بدیم
بابا مسافرت بود و مجبور بودم خودم اسباب و اثاثیهمو بیارم تهران
پستش کردم
تا برسن تهران دلم هزار راه رفت
اگه گم بشن، اگه آتیش بگیرن، اگه بدزن، اگه دیگه نبینمشون، اگه...
این اگهها تا چند روز کلافهام کرده بود
یه لحظه آروم و قرار نداشتم
رسیدم تهران و چند روز مهمون دوستم بودم تا خوابگاه اوکی شد و رفتم چمدونامو تحویل گرفتم
تحویل گرفتم و یه نفس راحت کشیدم
نفس راحت کشیدم و تازه اون موقع فهمیدم مامان و بابا تو این پنج سال چی کشیدن
یه دختر تنهارو فرستادن تو یه شهر غریب و اگههایی که آروم و قرارو ازشون گرفته
بابا زنگ زده میگه چند وقته یادی از ما نمیکنیااااا
میگم بابا من که همین پریشب داشتم حماسهی ذوب شدن دستهی ماهیتابهمو برات تعریف میکردم؛ فقط همین یه دیشبو حرف نزدیم، دونن بیر بویون ایکی! همهاش دو روزه!
میخنده و میگه مادر که شدی میفهمی بی خبریِ دونن بیر بویون ایکی ینی چی
دوستانی که برای کپی و اسکرین شات و پرینت اسکرین عکسها و متونِ این وبلاگ اجازه میگیرن، عرضم به حضورتون که بنده هیییییییییچ حساسیتی نسبت به این موضوع ندارم و همان طور که قبلاً هم عرض کردم، کپی، چه با اجازه چه بیاجازه، چه با ذکر منبع چه بیذکر منبع و یواشکی "بلامانع" است.
www.yasdl.com/wp-content/uploads/2015/09/Khordad-95.jpg
http://s7.picofile.com/file/8248893976/9522.png
دارم گوش میدم: Alireza_Ghorbani_Yare_To_Hastam
دارم گوش میدم: Shahram Shokoohi Yadet Rafte
دارم گوش میدم: Moein_Siavash_Ghomayshi_Parandeh
در ادامه فعالیت آموزشی خیرخواهانه گروه فردای سبز شریف(fardayesabz@) برای دانش آموزان کمبضاعت تهران:
1. امکان حضور دانش آموزان جدید در کلاسهای مقطع دبیرستان وجود دارد.
2. نیاز به کتب کمک آموزشی منتشر شده در 93 به بعد (نو یا اسفاده شده) وجود دارد
از جمله این کتابها:
کتاب ریاضی 2 و شیمی 2 پرسمان دبیرستان (6 جلد) - عربی 2 و فیزیک 2 نشر الگو (6 جلد)
برای معرفی دانش آموز و همچنین اهدای کتاب کمک آموزشی به گروه فردای سبز با am_dabouri@ یا 09196489399 (آقای دبوری) هماهنگی نمایید.
فعالیتهای واحد آموزش گروه فردای سبز، با هدف پشتیبانی تحصیلی و آموزش رایگان به دانش آموزان محروم و کمبضاعت در حال پیگیری است. دانشجویانی که میتوانند در تدریس درس زیست شناسی دوم و سوم دبیرستان همکاری نمایند (هفته ای یک جلسه) لطفا با تلفن 09108702609 یا دفتر گروه 02166165826 تماس بگیرند.
اَللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُک بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ عَلَیک
خدایا از تو مىخواهم به آن حقى که محمد و آلش بر تو دارند
صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اجْعَلِ النُّورَ فى بَصَرى وَ
که درود فرستى بر محمد و آلش و قرار دهی روشنایى در دیدهام و
الْبَصیرَةَ فى دینى وَ الْیقینَ فى قَلْبى وَ الاِْخْلاصَ فى عَمَلى وَ
بینایى در دینم و یقین در دلم و اخلاص در عملم و
السَّلامَةَ فى نَفْسى وَ السَّعَةَ فى رِزْقى وَ الشُّکرَ لَک اَبَداً ما اَبْقَیتَنى
سلامتى در جانم و فراخى در روزیام و همیشه تا زندهام دارى سپاسگزارت باشم
سعی میکنم هر روز چند آیه قرآن بخونم؛ هر آیهای که توجهمو به خودش جلب کنه میذارم اینجا
قرار بود یه خاطره راجع به سوره مسد یا همین تبت یدا ابی لهب بنویسم... بمونه برای بعد
سوره1- آیه5 سوره2- آیه6 سوره2- آیه30 سوره2-آیه42 سوره2-آیه44 سوره2-آیه45 سوره2-آیه77 سوره2-آیه86 سوره2-آیه138 سوره2-آیه143 سوره2-آیه152 سوره2-آیه153 سوره2-آیه155 سوره2-آیه156 سوره2-آیه186 سوره2-آیه216 سوره2-آیه219 سوره2-آیه238 سوره2-آیه239 سوره2-آیه255 سوره2-آیه256 سوره2-آیه261 سوره2-آیه274 سوره2-آیه286 سوره3-آیه14 سوره3-آیه29 سوره3-آیه83 سوره3-آیه92 سوره3-آیه145 سوره4-آیه4 سوره4-آیه11 سوره4-آیه17 سوره4-آیه18 سوره4-آیه19 سوره4-آیه31 سوره4-آیه32 سوره4-آیه34 سوره4-آیه36 سوره4-آیه78 سوره4-آیه79 سوره4-آیه86 سوره4-آیه111 سوره4-آیه122 سوره4-129 سوره5-آیه45 سوره5-آیه100 سوره6-آیه17 سوره6-آیه92 سوره6-آیه108 سوره6-آیه145 سوره6-آیه160 سوره7-آیه4 سوره7-آیه10 سوره7-آیه17 سوره7-آیه56 سوره7-آیه153 سوره7-آیه194 سوره7-آیه197 سوره7-آیه204 سوره7-آیه205 سوره8-آیه28 سوره9-آیه26 سوره9-آیه38 سوره9-آیه45 سوره9-آیه51 سوره9-آیه65 سوره10-آیه57 سوره10-آیه61 سوره10-آیه99 سوره10-آیه107 سوره11-آیه9 سوره11-آیه10 سوره11-آیه114 سوره11-آیه115 سوره11-آیه120 سوره11-آیه121 سوره12-آیه53 سوره12-آیه86 سوره12-آیه103 سوره12-آیه106 سوره13-آیه11 سوره14-آیه4 سوره14-آیه8 سوره14-آیه18 سوره14-آیه22 سوره15-آیه42 سوره15-آیه95 سوره16-آیه53 سوره16-آیه54 سوره16-آیه56 سوره16-آیه61 سوره16-آیه93 سوره16-آیه111 سوره16-آیه115 سوره17-آیه4 سوره17-آیه11 سوره17-آیه29 سوره17-آیه36 سوره17-آیه37 سوره17-آیه41 سوره17-آیه56 سوره17-آیه67 سوره17-آیه79 سوره17-آیه80 سوره17-آیه110 سوره18-آیه23 سوره18-آیه46 سوره18-آیه54 سوره18-آیه109 سوره19-آیه71 سوره19-آیه72 سوره20-آیه44 سوره20-آیه82 سوره20-آیه132 سوره21-آیه10 سوره21-آیه35 سوره21-آیه37 سوره22-آیه3 سوره22-آیه11 سور22-آیه12 سوره22-آیه73 سوره23-آیه34 سوره23-آیه78 سوره23-آیه99 سوره24-آیه4 سوره24-آیه26 سوره24-آیه27 سوره24-آیه28 سوره24-آیه30 سوره24-آیه31 سوره24-آیه32 سوره24-آیه39 سوره24-آیه60 سوره25-آیه28
قرآن خشونت بیشتری دارد یا انجیل؟ (کلیپ)
عکس العمل آمریکایی ها هنگام گوش دادن به قرآن (کلیپ)
عنوان اول: حافظا می خور و رندی کن و خوش باش ولی دام تزویر مکن چون دگران قرآن را
عنوان دوم: یا مُحَوِّلَ الحَوْلِ والأَحْوَالِ حَوِّلْ حَالَنَا إلَى أَحْسَنِ الْحال
عنوان سوم: أَمَّنْ یُجیبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَ یَکْشِفُ السُّوء
عنوان چهارم: یا دَلیلَ الْمُتَحَیّرینَ وَ یا غِیاثَ الْمُستَغیثینَ اَغْثِنی
عنوان پنجم: یَا مَنْ وَعْدُهُ صَادِقٌ
عنوان ششم: که هر لحظه من اعتبار تو هستم کنار تو هستم که یار تو هستم که بیش از خودت بی قرار تو هستم
عنوان هفتم: انسان چهقدر به مرگ نزدیک است و در عین حال، چهقدر آن را دور میپندارد...
عنوان هشتم: یکی از دلایلی که یه وبلاگنویسو ممکنه از نوشتن دلسرد و خسته کنه، گمانها و قضاوتهای خواننده است؛ و نیز سوالپیچ شدنها و سوالهای بیمورد حتی!
استادشون تکلیف پسرا و دخترارو جدا کرده بود و
دوستم این عکسو گذاشته بود تو صفحه فیس بوکش و غر میزد که چرا تبعیض!
من که حرکت استادشو لایک میکنم
این اسمش تبعیض نیست، من به این میگم تدبیر!
شاعر در همین راستا خطاب به بنده میفرماید:
این، من نیستم ولی منم یه همچین عکسی دارم nebula.blog.ir/post/416
+ داشتم فولدر تلگرامم رو پاکسازی میکردم، این دو تا رو پیدا کردم یاد بچههام افتادم :دی
اینم امیرحسینمه که داره مارو نگاه میکنه
طفلک بچهام مثل من و باباش دانشمنده؛ همیشه یه کتاب جلوش بازه :))))
تو این جمع، دکتر یا روانپزشک نداریم؟
میخوام ببینم کِی خوب میشم؟ اصن خوب میشم؟ :پی
+ 500 امین پستِ بعد از به فنا رفتن بلاگفا!
یک تو وسط زندگیام گم شده است
* عنوان از علیرضا آذر
ولی اونجایی که بانو فروهر میفرماید عروس باید ببوسی شاه دومادو، این عاشق رسیده به مرادو، همه بگین عروس ببوس دیالا، مبارکه عروسیتون ایشالا، به نظرم مراد از مراد، مراد نیست، آخه عروس باید دومادو ببوسه و دوماد مفعول جمله است که جملهی معترضهی بعدی به دوماد اشاره داره و میگه دوماد همون عاشق رسیده به مراده، ینی مراده که به مراد رسیده و اینجا تو این بیت مراد از مراد همون عروسه :دی
با تشکر از جناب هولدن که با این آهنگ دلنواز و جان فزا و روح انگیز مشعوفمون کردن
و شاعر در همین راستا میفرماید:
صبح بعد از مصاحبه، قرار شد هفتهای 30 ساعت براشون کار کنم
پروژهی استانداردسازی و خطایاب متن
ولی اگه مراد بگه کار نکن، میرم قراردادمو لغو میکنم میگم آقامون اجازه نمیده :))))))))))))
والا :دی
با سلام و تقدیم احترام،
حالا که این مراد اینقدر مهم شده و همه دنبالشن،
یک غزلی دیدم که توش از مراد، یک رد پایی به چشم میخوره:
رباید دلبر از تو دل ولی آهسته آهسته
مراد تو شود حاصل ولی آهسته آهسته
سخن دارم ز استادم نخواهد رفت از یادم
که گفتا حل شود مشکل ولی آهسته آهسته
تحمل کن که سنگ بی بهایی در دل کوهی
شود لعل بسی قابل ولی آهسته آهسته
مزن از ناامیدی دم که آن طفل دبستانی
شود دانشور کامل ولی آهسته آهسته
کامنتِ یک معلم
سلام نسرین جان
داشتم روزنامه میخوندم یه شعر بود اسم مراد توش بود یاد تو افتادم :)
ازش عکس گرفتم واست
لیدی :)
زین پس آقا مراد صداش میکنیم :دی
هی میخوام مقایسه نکنم هی نمیشه!!!
لحن من، موقع ارسال ایمیل به اساتید دانشگاه سابق: deathofstars.blogfa.com/post/1388
که این پست یکی از دوستداشتنیترین پستامه البته!
اگه لحن ایمیلای منو که با Dear فلانی، های! شروع میشد، خوندید، اینم لحن ایمیلای همکلاسیای جدید:
استاد بسیار گرامی و بزرگوار، جناب آقای دکتر ... با سلام و احترام و عرض ادب و تواضع، ضمن تشکر و سپاس فراوان بابت ایمیل های بسیار ارزشمندی که سخاوتمندانه ارسال می فرمایید و ... 1
یا مثلاً این جوری:
با سلام و عرض ادب و سپاس فراوان از ایمیل های بسیار با ارزشتان، آقای دکتر ممنون اگر پی دی اف کتاب فلان را دارید در صورتی که برایتان اسباب زحمت را ایجاد نمی کند برایمان ایمیل نمایید. با تشکر بسیار فراوان فلانی ... 2
+ این مستند آن سوی کوهستانم ببینید بد نیست
+ قبل از فوروارد کردن پستای تلگرامتون یه سری هم به این سایت shayeaat.ir بزنید
+ دارم اینو گوش میدم Salar_Aghili_Moje_Ashk
و در راستای همین آهنگ:
یک لحظه نگاه تو مرا راحت جان است
چشمان تو آرامترین خواب جهان است
زیبایی چشمان نظر کردهی آهو
رازیست که در عطر نگاه تو نهان است
* عنوان از حافظ
زنگ زده یک ساعت و دقیقاً یک ساعت تموم داره برام شعر عاشقونه میخونه
میگم بسه دیگه بذار برم به کارام برسم، خدافظ
میگه این یکی دیگه آخریه و یکی دیگه رو شروع میکنه
میگه یه پست عاشقانه بذار و دلایل و راههای درمان دچار شدن به عشقو بنویس
میگم من الان در شرایطی نیستم که راجع به این چیزا بنویسم
یه شعر دیگه میخونه
میگه اینو خودم گفتم!
میگم خوب بود، کاری نداری؟ خدافظ!
میگه صبر کن اینم بخونم، اینو همین الان گفتم
اونم میخونه
میگه خب؟ میگم خب که خب، ارائه دارم
یه شعر عاشقانهی دیگه میخونه و میگه شاعر این یکی مُرده
میخندم و میگم خدا رحمتش کنه، حالا چه خبر از نمرهی امتحان ریاضی اون شبت؟
میگه از اولشم بیاحساس بودی، میگه تو سیبزمینی ترین دختری هستی که تا حالا دیدم،
میگه با یه تیکه سنگ هیچ فرقی نداری؛ سنگدل!
میگه اصن تو میدونی عشق چیه؟
اصن بلدی دوست داشته باشی؟
دیمه دوشر به زبان ما ینی دست نزن میافته؛
فعلاً تو فاز بالا آوردنم :دی
املای تهوع رو شک دارم، فکر میکردم از تهویه و هوا میاد ولی گویا ریشهاش یه چیز دیگه است
دهخدا نوشته تَهَوُّع احساس بالا آوردن غذا و به هم خوردن دل میباشد؛ نوعی احساس است همراه با حرکت معکوس اندامهای گوارشی که معده برای بیرونراندن چیزی که در داخل آن است، انجام میدهد. در این حالت انسان وادار به استفراغ میشود.
این یکی رو هم با احتیاط بدون رمز منتشر کردیم قربةً إلی الله!
I fight for a love
من برای عشقی میجنگم
Knowing it can’t be won
که میدانم نمیتوان در آن پیروز شد
Sent from a light above
فرستاده شده از سوی یک نور برتر...
Child of our golden Sun
فرزند خورشید طلایی ما...
Sari Gelin
ساری گلین
I reach for hands
من دستانم را به سوی دستهایی دراز میکنم
Knowing they can’t be held
که میدانم نمیتوان آنها را گرفت
Cursed by words I can’t tell
نفرین شده با کلماتی که نمیتوانم بگویم...
Broken under your spell
شکسته از افسون تو...
Sari Gelin
ساری گلین
And like a rose
و مانند یک گل سرخ
Turning in to thorns
که به خار تبدیل شود
My love was taken
عشق من گرفته شد
Back to the light above
و به سوی نور برتر بازگشت
What can I do, my love?
من چه میتوانم بکنم، عشق من؟
Child of our Golden Sun
فرزند آفتاب طلایی ما...
Sari Gelin
ساری گلین
A beating drum
یک طبل که ضرب میزند
Searches on for your song
به دنبال آهنگ تو میگردد
Echoes will carry on
پژواکها ادامه خواهند یافت
Wondering where you’ve gone
میخواهند بدانند تو کجا رفتهای...
Sari Gelin
ساری گلین
Is that your voice
آیا این صدای توست
Caught in the mountain air?
که در هوای کوهستان سرگردان است؟
Leading me to nowhere
مرا به ناکجا میبرد...
Drifting in silent prayer
بی هدف با دعایی بی صدا...
Sari Gelin
ساری گلین
Saçın ucun hörməzlər Gülü sulu dərməzlər Sarı gəlin
سر گیسوی بلند را نمی بافند، گل تر را نمی چینند، عروس موطلائی
Bu sevda nə sevdadır Səni mənə verməzlər Neynim aman, aman Neynim aman, aman Sarı gəlin
عجب عشقی است این عشق! آنها تو را به من نمیدهند، من چه میتوانم بکنم؟ امان، امان! ساری گلین
دامن کشان، ساقی می خواران، از کنار یاران، مست و گیسوافشان، میگریزد
بر جام می، از شرنگ دوری، بر غم مهجوری، چون شرابی جوشان، مِی بریزد
دارم قلبی، لرزان ز رهش، دیده شد نگران
ساقی می خواران، از کنار یاران، مست و گیسو افشان میگریزد
آسمان گو ندهد کام چه خواهد بودن؟
یا حریفی نشود رام، چه خواهد بودن؟
حاصل از کشمکش زندگی ای دل! نامیست
گر نماند ز من این نام چه خواهد بودن؟
صبح اگر طالع وقتست، غنیمت بشمار
کس نخواندهست که تا شام چه خواهد بودن
چند کوشی که به فرمان تو باشد ایام
نه تو باشی و نه ایام چه خواهد بودن
گر دلی داری و پابند تعلق خواهی
خوشتر از زلف دلارام چه خواهد بودن
شرط زیبایی اخلاق بود شاهد را
ورنه زیبایی اندام ،چه خواهد بودن
شهریاریم و گدای در آن خواجه که گفت
"خوشتر از فکر می و جام چه خواهد بودن"
اینکه فاطمه الان آلمانه و من تا حالا ندیدمش و مطهره دوست ارشدمه و تازه باهاش آشنا شدم و اصن دوست مطهره رو هم ندیدم یه طرف قضیه است، اینکه این مطهره همونیه که اون یه لیوان آبو داد دستم و گفت نطلبیده مراده و کاراکتر مرادو وارد فصل 3 کرد یه طرف قضیه
پریشب خواب دیدم جانشین آهنگر دادگر شدم و همه چیو متحول کردم! دقیقاً نمیدونم چیا متحول شده بودن ولی همه داشتن بهم تبریک میگفتن و مدام این بیت تو ذهنم ریپیت میشد که تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف عاشقی شیوهی رندان بلاکش باشد! هر چند این دو مصرع ربطی به هم ندارن ولی حداقل وزن عروضیشون که یکیه!
این از پریشب، پس پریشب که یه شب قبل پریشب باشه هم خواب دیدم رفتم نمایشگاه پرده فروشی و برای خونهمون یه پرده با طرح سربازان هخامنشی یا ساسانی یادم نیست کدومشون، انتخاب کردم و پنجاه تومنم بیعانه دادم به آقاهه که اونو به کسی نفروشه! آقاهه هم پرسید کی میای ببری و منم گفتم قراره با مراد بیام! :دی حالا نکته هیجان انگیزش اینجا بود که عرض پردهها ثابت بود و طول (ارتفاعشون) فرق میکرد
دیشبم خواب خود مرادو دیدم!!! هر چند هر چی تلاش کردم قیافهشو ندیدم که بیام براتون توصیفش کنم یا دیدم و یادم نموند ولی به هر حال موضوع کلی خوابم دعوا سر رتبههامون بود و ظاهراً ایشون رتبهی 23 رشتهی المپیاد بودن و (آخه المپیاد اسم رشته است مگه؟ اصن مگه المپیاد رتبه داره؟) منم کل کل میکردم باهاش که خب که چی که رتبهی بیست و سه ای و منم بیست و نهم و لوکیشین این جنگ و جدال و گیس و گیس کشی، قنادی سر کوچهشون بود! داشتیم شیرینی میخریدیم که البته هر چی تلاش کردم اسم کوچه رو به خاطر بسپرم بازم تلاشم نافرجام موند :)))) شیطونه میگه برو رتبهی 23 تک تک رشتههارو سرچ کن ببین اسم کدومشون مراده و بپرس ببین کدومشون سر کوچهشون قنادی دارن :دی
پریروز تو مترو حس کردم یه خانومه یه چیزی از تو کیفش افتاد و چون ازش دور بودم و نمیتونستم داد بزنم و خانومه دور شده بود و رفته بود، مسیرو برگشتم تا ببینم چه چیزیش افتاده و وقتی فهمیدم هیچیش نیافته، دوباره برگشتم و به مسیرم ادامه دادم. به قول یکی از دوستان، این شاکلهی منه و رفتارم دلیل علمی-منطقی داره و بنده با علم به اینکه ممکنه نتیجه این رفتار خوب، مثبت، اخلاقی، انسانی و غیرهی من بد باشه، دیرم بشه یا امکان تکرار گرفتاری، مشکل، دردسر و... بشه باز هم از کمک کردن دریغ نمیکنم یعنی نمیتونم با همهی محاسبات و سبک سنگین کردن ها و مناظرهی درونی، چون شاکلهام در مدار مثبت و خوبیه اون کارو انجام ندم. این ینی من کماکان حواسم به مورچههایی که روبهروی دانشکده شیمی و مهندسی شیمی رژه میرن هست و هنوز مسیری رو انتخاب میکنم که اینا له نشن. (شاکله چیست؟ 1 و 2 و 3)
خیر سرم باید تا سه هفته دیگه این کتاب کابره رو ترجمه کنم و سر کلاس ارائه بدم
اون وقت نشستم کیفیت گوگل ترنسلیتو بهبود میبخشم و
در راستای اعتلای ترجمه قدم برمیدارم و ترجمههای اشتباهشو ویرایش میکنم
گوگل ترنسلیتم ذوق مرگ شده و هی داره ازم تشکر میکنه!
+ دو تا پست قبلیو از دست ندید، برای نوشتنش یه هفته زحمت کشیدم :دی
عکس پست قبلیو بدون اینکه ویرایش کنم براش فرستادم و گفت اینوو!!!
گفت چه قدر بزرگ شدم؛ دو نقطه دی فرستاد و ذوق کرد و گفت خانوم شدم
خندیدم و از شدت خنده نسکافه پرید تو گلوم، سرفه کردم و خندیدم و بهش گفتم عوضی
خندیدم و
خندیدم و آپلودش کردم بذارم جای عکس پروفایل قبلی
عکس قبلیو که دیدم بغض کردم... گوشه چشمام خیس شد...
این همه تغییر برای سه ماه!
اگه ریخت و قیافه ام انقدر تغییر کرده ببین تو دلم چه غوغاییه :|
من بزرگ نشدم
پیر شدم
گفتم که سخت میگذره...
این روزها سخت میگذره...
+ چند روزه گوش میدم: Ilya_Monfared_Gole_Orkide
شاخه ای تکیده؛ گل ارکیده با چشمای خسته؛ لبهای بسته
غم توی چشماش آروم نشسته شکوفه شادیش از هم گسسته
آشنای درده؛ خورشیدش سرده؛ تو قلب سردش غم لونه کرده
مهتاب عمرش در پشت پرده؛ هر ماه سالش پائیز سرده
+ قرار بود یه پستی بذارم و یه چیزیو توضیح بدم؛ بمونه برای بعد... (بعد= نمیدونم چند روز دیگه)
پ.ن: ولی آخرش نفهمیدم شهریار میخواد به یار برسه یا به ثریا یا نگار یا بهار یا کی؟
من که میروم شاید روزی به مرادم برسم :دی
وقتی از خواب میپری و نفس نفس میزنی و پتو رو محکم میپیچی دور خودت و کماکان میلرزی
وقتی با همون پتو نشستی پای سجاده و منتظر اذانی و مدام با خودت تکرار میکنی:
یاعُدَّتى عِنْدَ شِدَّتى، یارَجآئى عِنْدَ مُصیبَتى،
یا مُونِسى عِنْدَ وَحْشَتى، یاصاحِبى عِنْدَ غُرْبَتى، یا وَلِیّى عِنْدَ نِعْمَتى،
یاغِیاثى عِنْدَ کُرْبَتى، یادَلیلى عِنْدَ حَیْرَتى، یاغَنآئى عِنْدَ افْتِقارى،
یامَلْجَأى عِنْدَ اضْطِرارى، یامُعینى عِنْدَ مَفْزَعى
وقتی چیکه چیکه اشکت صفحات مفاتیحو خیس و خمیر میکنه
خدایا من از خوابایی که میبینم گله دارم
روزم آشوب
شبم هم آشوب؟
تا صبح نشه و من زنگ نزنم خونه و باهاشون حرف نزنم آروم نمیشم
بعداً نوشت:
نصف شبی بهشون sms دادم و جوابی دریافت نکردم! (به هر حال اونا که مثل من جغد نیستن)
سر صبی زنگ زدم مامانم، اول برنداشت
بعدشم برنداشت
بالاخره گوشیو برداشت و خمیازه کشان گفت بله!
من: سلام مامان من خوبم، تو خوبی؟
مامان (خمیازه کشان): سلام، آره خوبم
من: بابا چی؟ بابا هم خوبه؟
مامان: خوابه، ولی خوبه
من: امیدم خوبه؟
مامان: خوبه!
من: خب باشه پس خیالم راحت شد خدافیظ :)
مامان: وااااااااااااااااااا
ولی هنوز تو دلم رخت میشورن...
خوشم میاد از رو نمیرم و تحت هر شرایط به سامان و نابهسامان هم که شده به پست گذاشتنم ادامه میدم
حکایت منم شده حکایت اون سرباز زخمی که هی بلند میشه میجنگه
هی میخوره زمین و هی بلند میشه و هی زخمی میشه و
به روی خودشم نمیاره و از رو نمیره و ادامه میده
چیزی که نکشتتت، فقط میتونه قویترت بکنه
what doesn't kill you....well....a lot can happen
the first thing that doesn't kill you...destroys you mentally
the next thing that doesn't kill you...makes you realize that you're not going down easily
the one after that...makes you stranger...quite interestingly
soon
anything that doesn't kill you...can only make you stronger
یکی از شبهای بارانی آبان ماه 1394
- طرح داستان: راوی، در حال بازگشت به خوابگاه است، استثنائاً از دندانپزشکی برنمیگردد :دی
- درونمایه یا پیام داستان: قدم زدن تو بارون، با تو چه حالی داره، دلم هواتو داره
- نقطهی اوج داستان: وقتی از تاکسی پیاده میشه که بقیه مسیرو زیر شرشر بارون پیاده برگرده
راوی هندزفری تو گوششه و داره راز دل علیرضا قربانیو گوش میده
دل دیوانهی من به غیر از محبت گناهی ندارد،
خدا داند
شده چون مرغ طوفان که جز بیپناهی پناهی ندارد،
خدا داند
منم آن ابر وحشی که در هر بیابان به تلخی سرشکی بیفشاند
به جز این اشک سوزان دل ناامیدم گواهی ندارد،
خدا داند
هندزفریو از تو گوشت درمیاری و آهنگی که گوش میکردیو پاوز میکنی و سوار تاکسی میشی
ساعت دیوار چشمات قلبم نمییای نمییای نمییای
راننده آهنگ قدیمی بنیامینو گذاشته
زیر لب میگی: آلبوم گریه نامه عاشق نمیخوای نمییای نمییای
ساعت دیوار چشمات قلبم آلبوم گریه نامه عاشق
ساعت؟ ساعت چنده؟
یه نگاه به ساعتت میکنی و یه نگاه به آسمون و دوباره یه نگاه به ساعت و با خودت میگی
این روزا چه قدر زود دیر میشه
یه چند ثانیهای تاکسی ساکت میشه و آهنگ بعدی،
هوا بوی نم گرفته، دوباره دلم گرفته
صدای گریهی بارون، تو خیابون دم گرفته
با نگاهت قلبمو ازم گرفتی اینم بمونه
با غرورت منو دست کم گرفتی اینم بمونه
ترافیکه
دیره
هوا تاریکه
چترتم که یادت رفته برداری
پس کی بند میاد این بارون
قرمزه، 78 ثانیه، 77، 76،
چشماتو رو هم میذاری و میشمری، 75، 74، 73
تو رو به یادم میارمو
دوباره یه نگاه به ساعتت میکنی و
کلافهای!
منتظری آهنگه تموم شه
یه بار دیگه تاکسی ساکت میشه و آهنگ بعدی،
عاشق شدم کاش ندونه، دست دلم رو نخونه
اگه بدونه میدونم، دیگه با من نمیمونه
اونکه پیشش دل من گیره، اگه بدونه میذاره میره
اگه بدونه دیوونم کرده، میره و دیگه بر نمیگرده
+ ببخشید؟ میشه صداشو کم کنین؟
سرتو تکیه میدی به شیشه
صداشو کم میکنه ولی هنوز میشنوی
عاشق شدم دلواپسم، گرفته راه نفسم
دلهره دارم که بهش میرسم یا نمیرسم،
چشمای اون سر به سرم میذاره
دست از سر من بر نمیداره،
داره بلا سرم میاره
اما خودش خبر نداره،
دستم اگر که رو بشه
دلم بی آبرو بشه،
راز مگو بگو بشه
+ من همین جا پیاده میشم
هندزفریارو دوباره میذاری تو گوشت و آهنگه رو پلی میکنی و
راز دل بشنو، از خموشی من
این سکوت مرا ناشنیده مگیر
ای آشنا، چشم دل بگشا، حال من بنگر
سوز و ساز دلم را ندیده مگیر
+ خانوم بقیه پولت
میگیری و میذاری تو کیفت و
بقیه راهو پیاده برمیگردی
چترتم که یادت رفته برداری
دوباره یه نگاه به ساعتت میکنی و
آهنگ بعدی
بارون داره هدر میشه بیا با من قدم بزن
دلم داره پر میزنه واسه تو و قدم زدن
وقتی هوا بارونیه دلم برات تنگ میشه باز
نمیدونی تو این هوا چشات چه خوش رنگ میشه باز
بارون هواتو داره رنگ چشاتو داره
قدم زدن تو بارون
با تو چه حالی داره
دلم هواتو داره
میپرسه everything ok؟
میگم I'm Ok, thanks و
لینک سنگ صبور چاوشی رو میفرستم براش
اونم Don't Give Up رو میفرسته و میگه: you listen to this too
If your heart is broken
Make a brand new start
Baby, don't, don't give up
Count to ten
Start again
Need a friend
So count on me
Love will find a way to you
Oh, you think you lost your way
Tomorrow is another day
Love will find a way to you
(+)
میگن ما باید از وبلاگت بفهمیم دو روز پیش رفتی مدرکتو گرفتی؟
خب به هر حال پدر و مادرن و اعتراضشون وارده به هر حال
موقتاً (حداکثر 2 ماه) اینجا تقریباً تعطیل و کامنتها غیر فعال است، به قول وزیر امور خارجه به هیچ سوالی در زمینه سیاستهای اتخاذ شده مبنی بر تعطیلی و یا غیر فعال شدن کامنتها جواب نمیدم.
بچه که بودم یه دفترچه داشتم که توش خلاصهی کتابایی که میخوندم رو مینوشتم
ده دوازده سالم بود که با تقریب خوبی شاهنامه رو خونده بودم
هر بار که با شخصیت جدیدی آشنا میشدم تو دفترچه ام یادداشت میکردم
مثلاً مینوشتم فریدون دوست کاوه بود, ایرج و تور و سلم پسرای فریدون بودن
آرزو همسر سلم بود، سهی همسر ایرج، آزاده همسر تور، تور ایرج رو کشت و
منیژه دختر افراسیاب، منیژه زن بیژن، سام پسر نریمان، زال پسر سام، رودابه زن زال، مادر رستم و
چند روز پیش وقتی داشتم کمدمو مرتب میکردم این یادداشتا و خلاصههامو پیدا کردم
تکیه داده بودم به کمدم و داشتم میخوندم:
برزو پسر سهراب، تهمینه زن رستم، جریره و فرنگیس زن سیاوش، کتایون زن گشتاسپ و
خط به خط میخوندم و نه به حماسههای رستم فکر میکردم نه به خط بچگانهی خودم
تکیه داده بودم به کمدم و به رودابه فکر میکردم
به تهمینه، به منیژه، به کتایون، سودابه، گلنار، مالکه، آرزو، شیرین
به اینکه بر عکس دیگر داستانهای عاشقانه، اینجا زنان آغازگر روابط عاشقانهاند
و در ابراز عشق، همسرگزینی و ازدواج پیش قدم
البته در مواردی معدود، چنانکه معمول است مردان آغازگران عشق یا ازدواجند
مثل داستان دلسپاری سهراب به گردآفرید، کاوس به سودابه، بهمن به دختر خودش هما!!!
و شیرویه به زن پدر خود، شیرین!!!
ولی پیشقدمی خانوما هنوز برام هضم نشده
از نمونههای غیرایرانی عشق ایشتر به گیل گمش
و همین طور خدیجه و حضرت محمد
نمیدونم...
شاید اگه من جای امثال تهمینه و منیژه و کتایون بودم،
ترجیح میدادم هیچ وقت به رستم و بیژن و گشتاسپ نرسم تا اینکه احساساتمو نشون بدم
لابد دست روی دست میذاشتم و
نمیدونم بعدش چی میشد
+ شعر از نظامی
و در بستر مرگ!!! در تب میسوزد و با ویروس سرماخوردگی دست و پنجه نرم مینماید! هچچچچِ (آیکون عطسه!)
قبلاً شلغم دوست نداشتم، چیزی که این وسط عجیب به نظر میرسه اینه که هنوز از کدو و بادمجون و پیاز بدم میاد، ولی الان عاشقانه و دیوانه وار!!! شلغم رو دوست دارم!!! هچچچچِ (آیکون عطسه!)
به عنوان یه آواره و مهاجر از بلاگفا به بیان، افتخار اینو دارم که بگم این 400 مین پست بیانمه!!!
(آیکون صدای خس خس و مدیریت آب بینی حتی!)
یادی از گذشتهها:
گر چه وصالش نه به کوشش دهند
هر قدر ای دل که توانی بکوش
ای ملک العرش مرادش بده
و از خطر چشم بدش دار گوش
اون شب که داشتیم شله زرد درست میکردیم، نگار زنگ زد که مامانبزرگش اینا آش نذری دارن و
صبح برم دیگ آشم هم بزنم که دیگه وصالم به مراد قطعی بشه :دی
(هر سال یه کاسه آشو با شله زرد معاوضه میکنیم ولی تا حالا نرفته بودم آشم هم بزنم)
مکالمه من و نگار بدین شرح بود:
ابتدا سلام و احوالپرسی و خوبی و چی کار میکنی و چه خبر و اینا (حدوداً نیم ساعت :دی)
من: از صبح خبری ازت نیست، تلگرام برات دو تا پیام گذاشتم هنوز جواب ندادی
نگار: آره از صبح درگیرم و چک نکردم و حالا چی کارم داشتی؟
من: میخواستم رزومهتو برای این پروژه زبانشناسی رایانشی بفرستی،
بخش هوش مصنوعیش کار من نیست
اگه فرصت همکاری نداری یه چند تا مرجع و کتاب معرفی کن خودم ببینم میتونم یه کاریش بکنم یا نه
یه نیم ساعت در راستای رزومه و روبات حرف زدیم و
نگار: گفتی دو تا پیام گذاشتی، اون یکی پیامت چی بود؟
من: میخواستم بپرسم برای سورت کردن و پیدا کردن بزرگترین عدد از بین n تا عدد رندوم،
به جز روش کوئیک سورت روش دیگهای هم هست یا نه،
ینی یه روشی که تعداد عملیات کمتر از چک کردن n تا داده باشه
یه نیم ساعتم در راستای سورت و کد و دیجیتال حرف زدیم و بالاخره رفتیم سراغ اصل مطلب
که حضور من در مراسم آشپزان خونهی مامانبزرگش اینا بود
و همزدن دیگ آش و طلب حاجت ینی همون مراد :دی
داشتم تو اتاق پریسا تلفنی با نگار حرف میزدم که پریسا اومد تو گفت منم ببر هم بزنم :دی
من: پریسا! تو دیگه حرف نزن، مرادِ تو الان نشسته جلوی تلویزیون، اوناهاش!!! ببین...
پریسا: میام آشو هم بزنم که تو به مرادِت برسی!!! بیام؟ نیتم مراده!!! باور کن!!!
من: اگه فقط برای من و مراد دعا میکنی بیا
من: نگار پریسا هم میاد!
نگار: باشه :)))))
یه نیم ساعتم مکالمه در راستای خداحافظی و سلام برسون و اینا! :))))
ولی صبح انقدر درگیر شله زردا بودیم که نرسیدم برم آشو هم بزنم و
گفتم نگار به نیت من و مراد خودش هم بزنه دیگو؛ اونم همون لحظه رفت همش زد؛
ظهر که رفتیم خونه مامانبزرگ نگار اینا آش بگیریم سه تا شله زردم بردیم؛
اون شله زرده که روش نگار نوشته بودم و مدار LRC و اونی که روش اسم مراد بود!
اون روز انقدر مراد مراد گفتم که یکی دو تا از فامیلامون کاملاً جدی پرسید که آیا مراد اسم یکی از همکلاسیامه؟
و خبریه عایا؟!!!
من: :|||||||||
یکی از فامیلامونم گفت انقدر مراد مراد نگو، یه وقت دیدی جدی جدی اسمش مراد شدااااااااااااا!
من: خب چه اشکالی داره، خیلی هم خوبه! اصن اسمش هر چی باشه من مراد صداش میکنم :))))
خلاصه صبونه خوردیم و ماشینو برداشتیم و
عکس: من و پریسا و محمدرضا و امید
تا کی به تمنای وصال تو یگانه، نذری بپزم پخش کنم خانه به خانه؟ :پی
گر به تو افتدم نظر چهره به چهره رو به رو
شرح دهم غم تو را نکته به نکته مو به مو
از پی دیدن رخت همچو صبا فتاده ام
خانه به خانه در به در کوچه به کوچه کو به کو
می رود از فراق تو خون دل از دو دیده ام
دجله به دجله یم به یم چشمه به چشمه جو به جو
دور دهان تنگ تو عارض عنبرین خطت
غنچه به غنچه گل به گل لاله به لاله بو به بو
ابرو و چشم و خال تو صید نموده مرغ دل
طبع به طبع دل به دل مهر به مهر و خو به خو
مهر تو را دل حزین بافته بر قماش جان
رشته به رشته نخ به نخ تار به تار پو به پو
در دل خویش “طاهره” گشت و ندید جز تو را
صفحه به صفحه لا به لا پرده به پرده تو به تو
+ عنوان، مصراعی از حافظ و شعر بالا از طاهره قرة العین
عکس از مطهره (ویس) - عرشه - دانشکده برق
یکی از دوستان سفارش کرده امشب دور دیگ شله زرد دخیل ببندم و
تا حاجت خودم و شماهارو نگرفتم تکون نخورم
آخرین بار خواستم یه جای خوب و یه رشته خوب قبول شم
خواستم نتیجه تلاشمو به اندازه تلاشم ببینم
دیدم
دیدم و پنج سال حسرت هم زدن همون شله زرد به دلم موند
حسرت دعای پای دیگ
ولی همیشه از اینکه چیزی بخوام و بهش نرسم وحشت داشتم
ترس از نه شنیدن
ولی دارم به خدایی فکر میکنم که خودش گفته بخواید از من که بدم
اگه اون به صلاحتون نبود یکی بهترشو میدم
رُبّما سَئَلتَ الشّیءَ فَلَمْ تُعطَهُ و اُعطیتَ خیراً منهُ
اگه نه، یه شر و بلا رو ازتون دور میکنم
اینم نشد ذخیره میکنم و بالاخره یه جایی یه جوری دعاتونو تلافی میکنم
خودش گفته
منم امشب دور همون دیگ شله زرد همیشگی دخیل میبندم و
تا حاجت خودم و شماهارو نگرفتم تکون نمیخورم :دی
+ التماس دعا
+ عنوان: اینگونه نیست که خداوند باب دعا را به سوی بندهای بگشاید و باب اجابت خویش را به روی او ببندد،
خداوند بزرگوارتر و کریمتر از این است.
«پیامبر(ص)، کنزالعمال، ح 3155»
+ عنوان از مولوی
تایم استراحت بین کلاسا؛ من و دوست جدیدِ 10 سال بزرگتر از خودم، مطهره، که ارشد ادبیات خونده
و این دومین ارشدشه و شبیه عروسکای باربیه :دی
+ (لیوان یه بار مصرفو برمیداره و برای خودش آب میریزه و) نسرین آب میخوری؟
- (هندزفریو از تو گوشم درمیارم و) چی؟
+ آب! آب میخوری؟
- نه؛ مرسی.
+ میگن آبِ نطلبیده مراده
- مراده ینی چیه؟
+ ینی بگیر بخور که به مرادت برسی
- اون مراده که باید به من برسه؛ :دی
+ (میخنده)
- (آبو میخورم و) لیوانو نگه میدارم که بعداً به مراد نشون بدم
+ (میخنده)
عنوان از سعدی
وصال توست اگر دل را مرادی هست و مطلوبی
کنار توست اگر غم را کناری هست و پایانی
طبیب از من به جان آمد که سعدی قصه کوته کن
که دردت را نمیدانم برون از صبر درمانی
از دیشب به طرز عجیبی بارون میاد!
ینی یه جوری بارون میزنه و میزد به شیشهها که از صداش نمیشد خوابید
صدای رعد و برقم که هیچی!
هنوز قطع نشده!
الانم که اینارو تایپ میکنم صدای غرش آسمون میاد!
11 باید دانشگاه باشم
دکتر این یارویِ سمت راستی رو پانسمان کرده ولی هنوز پرش نکرده؛ میرم اونو سروسامون بدم
کارت دانشجویی شریفمم قراره امروز بدم سوراخ کنن و دیگه تمومِ تموم! :(((((
چندتا عکس گرفتم ازش ببرم پرینت رنگی بگیرم, شایدم چاپ کنم روی تخته شاسی و لیوان و اینا!
دوستام الکی گفتن گم شده که المثنی بگیرن و المثنی رو تحویل بدن
ولی خب من ترجیح دادم تمرینِ دل کندن کنم!
یه ساعتم هست که دارم دنبال چتر میگردم!
چتری که تا دیشب و دقیقاً تا دیشب جلوی چِشَم بود
+ یادم باشه برگشتنی نونم بگیرم!
+ بالاخره پیداش کردم!
.Forgive and forget
تمام روز میخندم تمام شب یکی دیگم، من از حالم به این مردم دروغای بدی میگم
- گریه کردی؟
+ نه بابا :) داشتم پیاز خرد میکردم :)
- گریه کردی؟
+ هوا طوفانی بود, گرد و خاک رفت تو چِشَم این جوری شدم :)
- گریه کردی؟
+ دیشب کم خوابیدم, خستهام, یه کم بخوابم خوب میشم :)
- گریه کردی؟
+ به هوای آلوده و دود ماشینا آلرژی دارم, بیرون میرم این جوری میشم :)
- گریه کردی؟
+ داشتم کتاب میخوندم, نیست که فونتش خیلی ریزه، چشام خسته شد :)
+ پدر و مادرم آدرس اینجارو ندارن، کاش دوستامم نداشتن...
آقا اینایی که شکست عشقی میخورن
این متنارو از کجا میارن دل آدمو کباب میکنه؟!
من هرچی به خودم فشار میارم فقط این شعر یادم میاد:
” باز منو کاشتی رفتی تنها گذاشتی رفتی دروغ نگم بجز من یکی دیگه داشتی رفتی ”
تازه بعدشم اینقد قر میدم که یادم میره شکست عشقی خوردم
به هر حال هر کسی باید تو زندگیش یه نفر رو داشته باشه
که وقتی نگاش میکنه دلش یه جوری بشه
من به گوجه سبز یه همچین حسی دارم
خلاصه به درجهای از انحراف رسیدم که اگه یخورده دیگه منحرف شم برمیگردم به راه راست دوباره
وقتی پیاز خرد میکنی, خودتم نمیدونی داری گریه میکنی یا پیاز خرد میکنی
دارم ناهار درست میکنم و تا حالا از این بُعد و منظر به پیاز نگاه نکرده بودم
صبح وقتی داشتم پست آخر ملیکارو میخوندم, یاد حس و حال دیشبم افتادم
خیلی از دوستان, مشکل تطبیق داشتن و درگیر معرفی به استاد و نامه و درخواست بودن
من از همون ترم اول چارت آموزشیو گرفته بودم دستم و سعی میکردم حواسم به همه چی باشه
حواسم به واحدایی که برمیدارم و برنمیدارم باشه
کاش نبود
کاش حواسم نبود و تازه مثلاً دیروز یادم میافتاد عه! من فلان درسو پاس نکردم
کاش به جای فلان درس یه درس دیگه برمیداشتم و گیر میدادن و میگفتن نمیشه
تمام مدتی که درگیر مهر و امضای اساتید بودم, با اینکه دلم میخواست سریع کارام تموم شه و برم
ولی ته دلم, اون ته تهای دلم, دلم میخواست گیر بدن و امضا ندن و نگهم دارن
همینجوریشم خیلی درگیر بیوسنسور بودم که به عنوان واحد اصلی قبولش کنن
ولی دلم معرفی به استاد میخواست, دلم امتحان دوباره میخواست
دلم برای کتابام, جزوههام, ماشین حسابم, حتی دلم برای چهار تا جمع و تفریق ساده تنگ شده
90 درصد کارام ینی تاییدیهها و امضاهای آموزشی تموم شد و موند 9 تا امضای دیگه از
کتابخونه مرکزی و مسئول دوست داشتنی و مهربونش
که همیشه بیشتر از 4 تا کتابی که سهمم بود کتاب گرفتم و
همیشه لبخند زد و پرسید این کتابارو برای چی میبری؟
تایید دفتر ارتباط با دانشآموختگان که نمیدونم چیه
تایید معاونت فرهنگی که نمیدونم کجاست
تایید ادارهی تغذیهای که نمکگیرش نشدم
ولی حالا دلم پر پر میزنه واسه یه وعده غذای سلف,
اینکه برای یه بارم شده برم تو صف سلف وایسم و بگم ته دیگ هم میخوام...
ولی من هیچ وقت ته دیگ دوست نداشتم, هیچ وقت نرفتم سلف, هیچ وقت تو اون صفا واینستادم
تایید اداره امور خوابگاهها
تایید اداره رفاه و وامهایی که نگرفتم
اداره دانشآموختگان
معاون مدیر کل آموزش
و خود مدیر کل آموزش و
تمام
وقتی که میرفتی، بهار بود
تابستان که نیامدی
پاییز شد؛ پاییز که برنگشتی، پاییز ماند
زمستان که نیایی، پاییز میماند
تو را به دل پاییزی ات، فصلها را به هم نریز
+ عباس معروفی
مثه تیک تیک خستهی ساعت
مثه قصهی تلخ صداقت
مثه لحظهی بارون و پائیز
مثه چشمای خستهی لبریز
مثه اشکای ریخته رو گونه
دیگه چیزی ازم نمیمونه
مثه خاطرههای پریده
دو نگاه به هم نرسیده
مثه شاعر و عشق و رفاقت
مثه حسّ غریب نجابت
مثه پرسه و گریه و خوندن
همه خاطرهها تو سوزوندن
مثه اشکای خواب شبونه
دیگه چیزی ازم نمیمونه
پ.ن: چند روزه تهران این موقع شبا بارون میاد!!!
دارم اینو گوش میدم
میخواهمت چنانکه شب خسته خواب را
میجویمت چنانکه لب تشنه آب را
محو توام چنان که ستاره به چشم صبح
یا شبنم سپیده دمان آفتاب را
بیتابم آنچنان که درختان برای باد
یا کودکان خفته به گهواره تاب را
بایسته ای چنان که تپیدن برای دل
یا آنچنان که بال پریدن عقاب را
حتی اگر نباشی، میآفرینمت
چونان که التهاب بیابان سراب را
ای خواهشی که خواستنی تر ز پاسخی
با چون تو پرسشی چه نیازی جواب را
+ قیصر امین پور
این خوابگاه بر خلاف خوابگاه سابق, نه آرایشگاه داره نه مسئول غذا نه مسئول حضور و غیاب
کلاً مسئول نداره!
به جاش بچهها به عنوان کار دانشجویی مسئولیت سایت و غذا و نمازخونه و حضور و غیاب و بقیهی کارای خوابگاهو به عهده میگیرن
صبح دیدم چند نفر از دخترا اطلاعیه زدن و اتاقاشونو تبدیل کردن به آرایشگاه با نازلترین قیمت!
آگهی تایپ و ترجمه و تدریس و خدارو چه دیدی, ممکنه یه موقع یکی پیدا شه که جمعهها حلیم هم بفروشه :))
دیشب لپتاپم دل و رودهاش به هم ریخته بود و چون نرمافزارا و درایورای لپتاپمو تو خونه جا گذاشته بودم, دنبال مسئول کارای کامپیوتری خوابگاه بودم ازش کمک بگیرم و متوجه شدم این خوابگاه هیچ وقت همچین مسئولی نداشته و با شناختی که تو این یکی دو هفته از بچهها داشتم متوجه شدم اطلاعاتشون از کامپیوتر در حد کپی پیست عکس از فلان فولدر به یه فولدر دیگه و دیدن فیلم و گوش کردن آهنگه, حتی یکی از دانشجوهای ارشد مهندسی میگفت زیاد از اینترنت سر درنمیاره و ایمیل براش موضوعیت نداره و کلاً نمیدونه چه جوری میشه یه نرمافزارو نصب کرد؛
یه چند نفرم ویندوزشون مشکل داشت و آپدیت کردن بلد نبودن و میخواستن بدن بیرون درستش کنن و متوجه نبودن که فایلهای شخصیشونو دارن در اختیار یه غریبه میذارن
همین هماتاقیم... وقتی داشتم با paint و نه حتی فوتوشاپ, سایز عکسو کم میکردم آپلود کنم, با ذوق کنارم نشسته بود و میگفت یه روز که بیکار بودم این چیزارو یادش بدم
با این تفاسیر, جا داره منم یه آگهی خدمات رایانهای بزنم روی دیوار و مشکلات ملتو با نازلترین قیمت در کمترین زمان و بالاترین امنیت حل کنم :))))
پنج سال پیش, دنیا رو جور دیگهای میدیدم و تصوری که از آیندهی خودم و ده سال بعد داشتم این بود که تو یه شرکت برقی مشغول طراحی مدار با کمترین توان مصرفی و بیشترین بازدهی و لو پاور دیزاین خودمونم! شرکتی که برای کاراموزی رفته بودم هم بد نبود و گواه این تصور, پست چند سال پیش یکی از دوستان و سوالش در مورد ده سال بعد و کامنت من بود که به لطف بلاگفا هم پست ایشون و هم کامنت من به ابدیت پیوست؛
زن شاغل ارج و منزلت بالاتری نسبت به زن خانهدار داشته و داره و این, همون باور پنج سال پیش من و باور پنجاه سال بعد و پنجاهها سال بعد جامعهی منه؛ جامعهای که اقتصادش مریضه, آموزش و پرورش و فرهنگ و اخلاقش مریضه, دین و حجاب و حتی بهداشت و درمانش هم مریضه؛
هماتاقیها و دوستانی داشتم که صرف نظر از مدرکشون, صرف نظر از اسم و رسم دانشگاه و هزینهای که برای پاس کردن واحدهاشون شده, دنبال ماهی یکی دو تومن حقوق بودن؛ که برای خرید کیف و کفش و لباس و عطر و ادکلن, دستشون تو جیب خودشون باشه
دنبال چه کاری؟ مهم نبود!
تدریس, تور لیدر, بوتیک, منشی شرکت توزیع فلان فراورده و حتی بازاریاب؛ واقعاً براشون مهم نبود چه کاری! مثل همینایی که تو مترو لواشک و آدامس و هندزفری و لباس میفروشن, مهم اون ماهی یه تومن, دو تومنه بود و من اینو وقتی فهمیدم که تو سایتا و روزنامهها دنبال کار میگشتن و به هر دری میزدن هر طور که شده کار پیدا کنن و بمونن تهران
یه موقع هست حضورت برای یه جایی برای یه کاری لازمه و شاید فقط تو میتونی از پسش بر بیای؛ ولی یه موقع هدف, همون ماهی یکی دو تومنه
خیلی زشته اگه اعتراف کنم یکی از عوامل بیکاری تو جامعه رو اشتغال خانوما میدونم؟
البته نه هر جامعهای!
منظورم جامعهی مریض خودمونه
یکشنبه موقع برگشتن یه مسیری رو با سرویس اومدم و همین که سوار شدم سر صحبتو با کارمندای پژوهشکده باز کردم که سر از کارشون دربیارم ببینم این چهار تا اتوبوس آدم که دارن برمیگردن خونه, از صبح چی کار کردن؛
90 درصدشون که خانوم بودن یا شایدم خانوما بیشتر از آقایون از سرویس استفاده میکردن؛
کارشون پژوهش و ویرایش و خوندن و نوشتن روزنامه و مجله و مقاله بود, 8 صبح تا 2 بعد از ظهر,
از حقوقشونم راضی بودن و از اینکه کارشون ارباب رجوع نداره راضیتر
بهم میگفتن ارشدت که تموم بشه جذبِ همینجا میشی و
من به 5 سال پیش فکر میکردم و
بیکاری آقایون و اشتغال خانوما و
اطلاعیههای خوابگاه و
اون دختره که ساعتی 100 تومن میداد به دوستم که ریاضی دبیرستانو یادش بده و
به همون دوستم که تدریسو گذاشته بود کنار و بهم پیشنهاد میداد من برم به دختره ریاضی یاد بدم و
به ساعتی 100 تومن و
ماهی یکی دو تومن و
کیف و کفش و عطر و ادکلنهایی که هیچ وقت انگیزهای برای خریدشون نداشتم!
+ عنوان از مولوی؛ دیوان شمس
وضو گرفتهام از بُهتِ ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا که از منا بنویسم
به استخاره نشستم که ابتدای غزل را
ز ماندهها بسرایم؟ ز رفتهها بنویسم؟
نه عمر نوح، نه برگ درختهای جهان هست
بگو که داغ دلم را کِی و کجا بنویسم؟
مصیبت «عطش» و «میهمان کشی» و «ستم» را
سه مرثیهست که باید جدا جدا بنویسم
چگونه آمدنت را به جای سر در خانه
به خط اشک به سردیِّ سنگها بنویسم؟
چگونه قصهٔ مهمان کشیِ سنگدلان را
به پای قسمت و تقدیر یا قضا بنویسم؟
منا که برف نمیآید این سپیدیِ مرگ است
چِسان ز مرگ رفیقانِ باصفا بنویسم؟
خبر ز تشنگیِ حاجیان رسید و دلم گفت:
خوش است یک دو خطی هم ز کربلا بنویسم
نمانده چاره به جز اینکه از برادر و خواهر
یکی به بند و یکی روی نیزهها بنویسم
نمانده چاره به جز گفتن از اسیر سه ساله
چه را ز نالهٔ زنجیر و زخم پا بنویسم؟
به روضه خوان محل، گفته ام غروب بیا تا
تو از خرابه بخوانی... من از منا بنویسم...
شاعر: حامد عسکری
گر نبود خنگ مطلا لگام زد بتوان بر قدم خویش گام
ور نبود مشربه از زرّ ناب با دو کف دست، توان خورد آب
ور نبود بر سر خوان، آن و این هم بتوان ساخت به نان جوین
ور نبود جامهٔ اطلس تو را دلق کهن، ساتر تن بس تو را
شانهٔ عاج ار نبود بهر ریش شانه توان کرد به انگشت خویش
جمله که بینی، همه دارد عوض در عوضش، گشته میسر غرض
آنچه ندارد عوض، ای هوشیار عمر عزیزست، غنیمت شمار
شیخ بهایی
هر شب دلم میگیرد و هر شب نماز آیات...
وقتی نیم ساعته با اتوی خاموش لباساتو اتو میکنی...
+ عنوان از عمران صلاحی
صورت خوبت نگارا خوش به آیین بستهاند
گوییا نقش لبت از جان شیرین بستهاند
از برای مقدم خیل و خیالت مردمان
زاشک رنگین در دیار دیده آیین بستهاند
خط سبز و عارضت را نقش بندان خطا
سایبان از عنبر تر گرد نسرین بستهاند
جمله، وصف عشق من بودست و حسن روی تو
آن حکایتها که بر فرهاد و شیرین بستهاند
فال روز اول ارشد 94/6/29 - پیرمرد فال فروش کنار مترو
پ.ن1: حافظ جان, شوخی شوخی, با منم شوخی؟ شدت علاقه و هجران؟!! شیخ و عشق؟
نچ نچ نچ نچ
پ.ن2: آقا این "آنها" که گفته برو ازشون راهنمایی بخواه منظورش کیان دقیقاً؟ :دی
میخوام برم راهنمایی بخوام خب...
آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر با آن پوستین سرد نمناکش
باغ بی برگی روز و شب تنهاست،
با سکوت پاک غمناکش
ساز او باران ، سرودش باد
آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
جامه اش شولای عریانیست
ور جز اینش جامه ای باید
بافته بس شعله زر تار پودش باد
گو بروید یا نروید، هر چه در هر جا که خواهد یا نمیخواهد
باغبان و رهگذاری نیست
باغ نومیدان
چشم در راه بهاری نیست
گر ز چشمش پرتو گرمی نمیتابد
ور به رویش برگ لبخندی نمیروید
باغ بی برگی که میگوید که زیبا نیست؟
داستان از میوه های سر به گردون سای اینک خفته در تابوت پست خاک میگوید
باغ بی برگی
خنده اش خونیست اشک آمیز
جاودان بر اسب یال افشان زردش میچمد در آن
پادشاه فصلها، پاییز
مهدی اخوان ثالث
سلام ای چشمای گریون... سلام روزای تلخ من... سلام ای بغض تو سینه... سلام شبهای دل کندن...
Bluish جان, بابت بدقولیِ اون پستی که بهت قولشو داده بودم شرمنده...
به هر حال غربته و دلتنگی و گریههای شب آخر...
چند روز نیستم و نت ندارم و به مشاعره هم نمیرسم
جام می و خون دل هر یک به کسی دادند
در دایره قسمت اوضاع چنین باشد
در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود
کاین شاهد بازاری وان پرده نشین باشد
بو علی سینا هم این لب را اگر بوسیده بود
جای قانون و شفا، دیوان سینا داشتیم!
+ رسول رمضانیان
آنکه بی باده کند جان مرا مست کجاست...
از تـو کـه حـرف مـیزنـم
هـمـهی فـعـلهـایـم مـاضـیانـد
حـتـی مـاضـی بـعـیـد، مـاضـیِ خـیـلـی خـیـلـی بـعـیـد
کـمـی نـزدیـکتـر بـنـشـیـن،
دلـم بـرای یـک حـالِ سـاده تـنـگ شـده اسـت...
+معصومه ناصری
هرچند نداری تو ز احساس، نشانی
من عاشق لبخند توام، گرچه ندانی
مغرور و بداخلاق بشو با همه، اما
"با من به ازین باش که با خلق جهانی"
+ نفیسه سادات موسوی
کاشف جاذبه را دیدم اگر، می پرسم
که چرا سیب؟ مگر نام تو را نشنیده؟
+ محمدجواد رسولی
همهی آنهایی که مرا میشناسند
میدانند چه آدم حسودی هستم؛
و همهی آنهایی که تو را میشناسند...
لعنت به همه آنهایی که تو را میشناسند!
چشمانت کارناوال آتش بازیست!
یک روز در هر سال
برای تماشایش میروم
و باقی روزهایم را
وقف خاموش کردن آتشی میکنم
که زیر پوستم شعله میکشد!
نزار قبانی
+ عنوان از سعدی
منحنی قامتم تابع ابروی توست
خط مجانب بر آن، طره ی گیسوی توست
حد رسیدن به تو، مبهم و بی انتهاست
بازه تعریف دل، در حرم کوی توست
بی تو وجودم بود یک سری واگرا
ناحیه همگراش دایره روی توست
مهر تو چون میدهد سمت به بردار دل
هر طرفی روکنی، همجهت و سوی توست
پرتو خورشید شد مشتق از آن چشم تو
گرمی و جانبخشیاش جزئی از آن خوی توست
چون به عدد، یک تویی، من همه صفرها
آن چه که معنا دهد قامت دلجوی توست
گر شود آن دم که ما زوج مرتب شویم
سر به رهت مینهم، چون که سرم گوی توست
هجر و فراقت شکست قائمه قائمی
نقطه پرگار عشق واله و پیجوی توست
+ دکتر قائمی با تضمین تک بیت پروفسور محسن هشترودی
+ عنوان از هانی ملک زاده
1.
"او مادرشوهرش را عاشقانه بوسید" چه نوع فعلی است؟
.
.
.
ماضی اجباری از نوع بعید :دی
2.
فقط در زبان فارسیه که میشه ۱۹تا فعل رو کنار هم گفت:
داشتم میرفتم دیدم گرفته نشسته گفتم بذار بپرسم ببینم میاد نمیاد دیدم میگه نمیخوام بیام بذار برم بگیرم بخوابم
نه فاعلی نه مفعولی نه قیدی نه صفتی!
یکی بخواد اینو به انگلیسی ترجمه کنه رباط صلیبی مغزش پاره میشه!
عکس, تزئینیست (ینی نه عکاس منم نه معکوس!!!)
دوقلوهای فامیل دستمو گرفتن و بردنم اتاقم و اشاره کردن به این نقاشی روی دیوار و
زهرا: میشه عین همینو برای منم بکشی؟
فاطمه: پس یکی دیگه هم برای من بکش
نگاهم گره خورد به تاریخی که کنار نقاشیم نوشته بودم, شهریور 86
تابستون همون سالی که ذهنم درگیر انتخاب رشته دبیرستان بود
یه دل میگفت انسانی و حقوق و راه پدر یه دل میگفت ادبیات کلاسیک و عشق و حال و
وقتی دو هفته پیش دندونپزشکم گفت ریشه درمانی دندونات یه چهار پنج تومنی خرج داره
دوباره یاد این نقاشی و تاریخش و فرم انتخاب رشته ام افتادم
اینکه چرا تجربی نخوندم
شاید اگه حمایتم میکردن میرفتم هنرستان و بازم از این نقاشیا میکشیدم
زهرا: نسرین؟ حواست کجاست؟
فاطمه: قول میدی بکشی؟
نقاشی رو از رو دیوار برداشتم و پرینترو روشن کردم و
دنبال copy و photo میگشتم
دوباره برگشتم به هشت سال پیش
به این نقاشی و اون بلوز سبزم که این عکسه روش بود و بس که دوستش داشتم عکسشو کشیدم نگهش دارم
به اینکه همیشه اعداد رو بیشتر از واژهها و حروف دوست داشتم,
اعداد صادقترند
اعداد همیشه راست میگن
وقتی دیروز 10 تا خوب بودم و امروز 20 تا, ینی بهترم, ولی امان از واژهها
امان از این "خوبم" گفتنا؛ اینکه حال مرا مپرس که هنجارها مرا؛ مجبور میکنند بگویم که بهترم
عدد 2 رو فشار دادم و 2 برگه کاغذ از تو پرینتر اومد بیرون و
دوقلوها ذوق زده از اینکه چه زود به مرادشون رسیدن؛ نقاشیارو بردن نشون مامانشون بدن
خداروشکر
بابت راههایی که انتخاب کردم و تا تهش اومدم و
بابت حس رضایت الانم
بابت اینکه نه به خاطر کارایی که کردم پشیمونم نه به خاطر کارایی که نکردم
خداروشکر
+ این پست غیر روحانی تقدیم به اونایی که کامنت گذاشته بودن که این چند روز پستات روحانی شده
+ یه درد و توهّمی افتاده به جونم و اونم اینه که
هر موقع پست میذارم و کامنت جواب میدم, همهاش به این فکر میکنم که ایران الان ساعت چنده :دی
همهاش چند روز از وطن دور بودماااااااااااااا. والا!
+ یه لایحه دو فوریتی تصویب کردم که به کامنتهای بدون آدرس وبلاگ یا ایمیل و به عبارتی ناشناس جواب ندم
حالا لزومی نداره آشناها و دوستانِ بدون ایمیل و آدرس حتماً آدرس بذارن, جامعهی هدف این قانون غریبههاست
فقط چند ساعت قرار بود کاظمین بمونیم, کمتر از یه روز
چهار تخته و دو تا دو تخته نداشتن
به بابا گفتم بگو ما سه نفریم, یه جغدم همرامونه که شب و روز بیداره و تخت و امکانات نمیخواد
شب صدای سرفههام نه میذاشت خودم بخوابم نه بقیه
سرماخوردگی اونم تو اون شرایط, خر بود و خر است
بابا بیدار بود که خواب نمونیم
ساعت دو باید میرفتیم فرودگاه
سرفههام رسماً امانمو بریده بود
بلند شدم رفتم سمت یخچال و
شربتی که با لیموترش درست کرده بودمو برداشتم و
راضی بشوی یا نشوی میبوسم
از کوره اگر در بروی میبوسم
گفتی پدرت نور دو چشم است و عزیز
والله به جان ابوی میبوسم :دی
بوس ویروسی من و
بوس تیغتیغی تو
+ دختر جماعت باید بابایی باشد
حتی دختر من هم باید بابایی باشد
+ عنوان از مصطفی نجفی
عنوان از سیدعباس حقایقی
دیشب مهمان پدرت و پسرت بودیم
یا سادَتی وَ مَوالِیَّ اِنی تَوَجَّهتُ بِکُم اَئِمَّتی وَ عُدَّتی لِیَومِ فَقری وَ حاجَتی اِلَی اللّهِ
وَتَوَسَّلتُ بِکُم اِلیَ اللّهِ
وَاستَشفَعتُ بِکُم اِلَی اللّهِ
فَاشفَعُوا لی عِندَاللّهِ
وَاستَنقِذُنی مِن ذُنُوبی عِنداللّهِ
فَاِنَّکُم وَسیلِتی اِلَی اللّهِ
وَ بِحُبِّکُم وَ بِقُربِکُم اَرجوُ نَجاةً مِنَ اللّهِ
عکس: کاظمین, حوالی بغداد, آرامگاه امام موسی کاظم (ع) و امام محمد جواد (ع)
تو اتاقم نشستم و
امید: بگم هاشم و زنش بیان برای مصاحبه؟
من: هاشم و زنش؟
امید: دست اندرکاران و مدیران تولید برنامه از لاک جیغ تا خدا, دو نقطه دی
پ.ن: به نظرتون گلدونو سمتش پرتاب کنم یا لنگه کفش یا کتاب یا بالش یا چی؟
دقیقاً چی کار کنم علت مرگش طبیعی جلوه کنه و پلیس بهم شک نکنه؟ :))))))
به همان فرمی که روز اول ملاقاتشان کردهایم عادت میکنیم
تغییر کردنشان برایمان سخت میشود و از دست دادنشان سختتر
به خلق و خوی آدمها عادت میکنیم و تغییر آنها در طول زمان را سخت میپذیریم
ما حتی به عادتهای آدمها هم عادت میکنیم
و تغییر عادتهای آنها، عادتهای ما را هم تغییر میدهد و پذیرش این موضوع برایمان سخت است
ما به کارمان زود عادت میکنیم؛ به میزمان، به کامپیوترمان، به همکارانمان
به روتینهایی که گرفتارش میشویم؛ گاهی همهی اینها برایمان سخت و عذابآور میشود
اما چه میتوان کرد؟ ما عادت کردهایم که با همین شرایط کارمان را ادامه دهیم
و خو بگیریم به روزهایی که از پس روزهای دیگر میآید
وقتی صحبت از تغییر این عادتها بهمیان میآید دست و دلمان میلرزد
ما به گلدان روی میزمان، به کتابهای کتابخانهمان، به خودکاری که مدتها با آن مینوشتیم
به لباسهایی که مدتها داشتهایم عادت میکنیم و از دست دادنشان برایمان سخت میشود
همهی عادت کردنها بد نیستند. اما در میان همهی اینها عادتی رنجآور وجود دارد
ما به رنجهایمان عادت میکنیم. ما عادت میکنیم که رنج بکشیم
سالها موقعیتهای عذابآور را تحمل میکنیم چون به آنها عادت کردهایم
مثل اینکه قرصی را هر روز بخوریم و روزی که آن را از ما بگیرند از نبودنش ترس تمام وجودمان را بردارد
ما راحتتریم که با رنجی زندگی کنیم تا به تغییر آن دست بزنیم
تغییر همیشه درد دارد، اما با یک رنج میتوان سالها زندگی کرد و لبخندی پوچ را بر لبها نشاند
میتوان رنجها را حمل کرد و بیپایه و اساس به دنیا گفت که حالم خوب است
این عادت کردن از همهی عادتکردنها ترسناکتر است
حال مزخرفم را بگذارید به حساب صبحانه ای که نخوردم و شیری که هنوز روی میز است و
ناهاری که
نخوردم
و شامی که
اشتها ندارم
یا نه
بگذرید به حساب خواب مزخرف دیشبم
که از صبح هزار بار تعبیرش کرده ام
یا بگذارید به حساب هفت هشت ده کامنت خصوصی دیروز که نخوانده حذفش کردم
به حساب یک آدم نفهم که قبلاً توضیح داده بودم
اصلاً بگذارید به حساب طبیعتم که دست خودم نیست که دل خوش کنیم که خوب میشوم
ولی من حال مزخرفم را میگذارم به حساب یک عادت! عادت به خواندن سطرهایی که دیگر برای من نیستند
و حال خوب الانم به حساب وبلاگی که سرانجام از inoreader ام حذف کردم...
ولی تغییر
همیشه درد دارد
+ بابا رفته دنبال بلیت که یکشنبه بریم کاظمین :)
+ عنوان از ایمان زعفرانچی
عکس: کربلا - بیست قدمی بین الحرمین
لبهای تو با طعم انار است و دو چشمت / شیری ست که کم کم شکلاتی شده باشد
یه اتوبوس سرباز داشتن میرفتن شمال عراق و جنازه پنج تا شهیدو آورده بودن حرم برای تشییع
ردیف اول خانوما نشسته بودم و سربازا ردیف آخر آقایون
یاد رباعی ما مدعیانِ صفِ اول بودیم, از آخر مجلس شهدا را چیدند افتادم
نمیتونستم نگاهمو ازشون بردارم,
یه مظلومیتی تو نگاهشون بود که دلم میخواست مثل یه خواهر برم جلوی برادرمو بگیرم بگم نرو
بگم اگه بری تو هم مثل اونا میمیری
دلم میخواست نماز جماعت تا ابد طول بکشه و اونا نرن
خفته ها! زنگ چیز خوبی نیست
شیشه ها! سنگ چیز خوبی نیست
وصله ها را به من بچسبانید
به شما انگ چیز خوبی نیست
های ! عاشق نشو نمیدانی؟
که دل تنگ چیز خوبی نیست
کری از پیش یک سه تار گذشت
گفت: آهنگ چیز خوبی نیست
گفته بودی شهید یعنی چه
پسرم! جنگ چیز خوبی نیست
+ اللهیاری
امروز با خانومه و دخترش داشتیم میرفتیم حرم,
خانومه و دخترش هر جا روسری میدیدن میایستادیم که ببینن و بخرن
خیلی برام عجیب بود که همهاش دنبال روسری مشکی ان
انواع مدل روسری مشکی هم خریدن
برای روضه و محرم و مجلس ختم و انعام و مولودی و مهمونی و
منم چند وقته دنبال یه روسری قرمز و ساده بودم ولی خب هر قرمزی به دلم نمینشست و
اگه یه چیزی به دلم نشینه و باهام ارتباط برقرار نکنه نمیخرم!!!
همهی روسریهای اینجام بزرگن, یک و نیم دو متر!!! و همهشونم حاشیه دار و طرح دار
تقریباً همهی مغازههای اینجارم سر زده بودم و چیزی که میخواستم نبود.
امروز اتفاقی چیزی که میخواستمو پیدا کردم و فقط هم همین مغازه داشت و فقط هم همون یه دونه رو داشت
پول عراقی و پول خرد ایرانی هم همرام نبود و بدون چک و چونه و تخفیف روسری رو گرفتم گذاشتم تو کیف مامان
رسیدیم حرم و مامان تو حیاط نماز میخوند و من و خانومه و دخترش رفتیم برای زیارت
نای جلو رفتن نداشتم
اصلاً اعتقادی ندارم حتماً باید دستم به ضریح برسه
همونجا کنار دیوار روبهروی ضریح ایستاده بودم و ذکر یا کاشف الکرب که جدیداً یاد گرفتمو میگفتم
133 تارو رد کردم و بیخیال تعداد و تسبیح شدم و همینجوری ذکر میگفتم
یاد اون چند نفری بودم که امروز تاکید مخصوص کرده بودن براشون دعا کنم
یه لحظه چشمم خورد به یه روسری قرمز که افتاده رو زمین و زائرین محترم از روش رد میشن
فکر کردم روسری منه, بعد با خودم گفتم خب روسری تو که الان تو کیف مامانته
ولی یه حسی میگفت اون روسری منه, ینی باهام ارتباط برقرار میکرد
رفتم جلو و روسری رو برداشتم و رفتم سراغ کیف مامان و دیدم کیفش خالیه
برگشتم سمت حرم و دیدم مامان حرمه
پرسیدم روسریم کو؟
گفت دارم میبرم بکشم رو ضریح متبرکش کنم
روسریو نشونش دادم و گفتم احیاناً این نیست؟
مامان: وا! این دست تو چی کار میکنه؟
من: دست من نبود, زیر پای زوار محترم بود!!!
مامان: خوشا به سعادتت, پای زائرین خورد بهش متبرک شد
من در حالی که سعی میکنم به اعصابم مسلط باشم: مامااااااااااااان, من نخوام متبرک شم کیو باید ببینم هان؟
قیافهی خشمگین منو در نظر بگیرید و قیافه مامانمو که روسریمو گرفته دوباره ببره بکشه رو ضریح!!!
ینی میخواستم سرمو بکوبم به دیوار!!!
من اونجا داد و بیداد راه انداختم که الان این کثیف شد, باید ببرم بشورم, افتاده زمین, ملت لهش کردن,
اون وقت مامانم با آرامش تمام نگام میکنه و دوباره ازم میگیره ببره متبرکش کنه
من خودم اینجا متبرکم دیگه, این کارا چیه آخه! اه
دقایقی بعد آشتی کردیم ولی اصن میدونید من با چه مشقتی این روسری رو خریدم آخه؟!
موقع برگشت داستان روسریو برای خانومه و دخترش تعریف میکردم و میخندیدیم
از دختره پرسیدم تو چرا همهاش مشکی میپوشی, مشکی میخری؟
گفت من عاشق مشکی ام و فقط یکی دو تا لباس رنگ روشن دارم
گفت اینجوری دوست دارم ولی اگه بخوام هم نمیتونم رنگ روشن بپوشم و تو خانوادهمون رسم نیست
مامانش اومد جلوتر و با جزئیات داشت توضیح میداد که تو مشهد اکثر خانوما تیره میپوشن و
خانوادهی شوهرم هم متعصبه و همهشون چادری ان و
داشت میگفت یکی از عروساشون که با رسم و رسوم اینا آشنا نبوده,
یه روز مانتو شلوار و شال سفید میپوشه و تازه چادری هم بوده هاااا
میگفت بهش تذکر دادیم و
بعدش اشاره کرد به روسری من و گفت اصن تو خانواده ما خانوما این رنگی نمیپوشن
ینی از تعجب شاخ درآورده بودم!!!
خانومه میگفت حتی یه عده موقع اجاره دادن خونهشون تاکید میکنن که خانوم مستاجر چادری باشه
اهل دین و ایمان باشن و ماهواره نداشته باشن و چند تا شرط دیگه
بعد پرسید این چیزا مگه تو شهر شما رسم نیست؟
گفتم اصن این چیزا مطرح نیست!!!
خود من تا همین 5 سال پیش یه دونه لباس مشکی هم نداشتم
اصن برام نمیخریدن!!!
یادمه بابابزرگم فوت کرده بود, من حتی روسری مشکی هم نداشتم, نه شلوار نه مانتو, نه حتی جوراب
یادمه وسط مراسم رفتیم لباس بخریم
داشتم فکر میکردم چه قدر مهمه که آدم موقع ازدواج در مورد آداب و رسوم طرف هم اطلاعات داشته باشه
کلی باهم حرف زدیم, در مورد خوابگاه و اوضاع تهران و آداب و رسوم نداشتهی خودمون و آزادی و
تا اینکه بحثمون رفت سمت همون حاج آقاهه که دیروز به دخترش گفته بود چهره نورانی داره
خانومه میگفت یارو اصن منظور دار نگاه میکرد و فکر میکرده دختره تنهاست
وقتی مامانش قیمت تسبیحو میپرسه, دست و پاشو گم میکنه نمیدونه چی بگه و
میگه قدر دخترتو بدون و چهرهاش نورانیه و
داشتم فکر میکردم بیچاره دختره سر تا پا مشکی پوشیده و سر به زیر و چادرشم سفت گرفته
اون وقت یه عده واقعاً مریضن که نمیتونن نگاهشونو کنترل کنن
حالا اگه طرف مغازه دار بود یه چیزی, ولی خب همچین حرکتی از کسی که لباس دین رو پوشیده...
بگذریم...
از جلوی مغازه انار فروشی رد میشدیم, گوشیم همرام نبود, به دختره گفتم عکس بگیره
فردا باید ازش بگیرم
یک گره بر بخت من زد یک گــــــــره بر روســــری
هر کدامش وا شـــود، من روزگارم محــشر است
گذشته از آن که عمل کردن به این جمله، باعث میشود انسان اندوه خود را به دیگران منتقل نکند و غمی بر غمهای آنان نیفزاید، از نظر روانی تاثیر مثبتی بر کاهش آلام خود فرد نیز دارد; چراکه ما با توجه به غمهایمان در واقع آنها را بر جسته کرده و به آنها پر و بال میدهیم; در صورتیکه با پنهان کردن و نادیده گرفتنشان، به مرور زمان آنها را کمرنگ کرده و از تاثیر منفیشان بر روند زندگیمان کاسته و در نهایت، آنها را از بین میبریم.
+ لینک آپارات - شهاب مرادی - خندوانه (احتمالاً شما دیدی ولی برای من تازگی داشت)
داشتم
به همهی چیزهایی که نداشتم
فکر میکردم
فهمیدم که
میتوانستم بیشتر از اینها نداشته باشم
خوشحال شدم :)
* عنوان از «بحارالانوار» جلد127- صفحه410 - علی (ع)
خرداد ماه 91, سر کلاس محاسبات نشسته بودم و فکر کنم آخرین جلسه بود
بابا زنگ زد
برنامه درسیم دستشون بود و انتظار نداشتم وسط کلاس زنگ بزنن
فکر کردم لابد کار مهمی دارن
رفتم بیرون و جواب دادم
کلاسمون تالار 4 بود
بعد از سلام و احوالپرسی بابا گفت داریم میریم مسافرت, حدس بزن, یه جای زیارتیه
منم از امامزادهها و قم و مشهد شروع کردم به حدس زدن و رسیدم کربلا و نجف و کاظمین!
الکی الکی حدس زدم و جدی جدی رسیدم عراق!!!
این جور موقعها, نمیدونم تو فیلما دیدین یا نه, یارو وقتی میفهمه همچین جایی قراره بره, از اینکه همچین چیزی قسمتش شده, فاز معنوی میگیره و اشک تو چشاش حلقه میزنه و دوربین دور سرش میچرخه و چند تا صحنه از حرم و ملکوت نشون بینندهها میدن و گوشی از دست یارو میافته و سجده شکری میکنه و رو به آسمون و یه فریادی چیزی از خودش ساطع میکنه و خلاصه انسانهای نرمال این جور موقعها از شادی در پوست خودشون گنجیده نمیشن معمولاً! (انسانهای نرمال البته!!!)
اون وقت منو تصور کنید که پشت تلفن داد و بیداد راه انداخته بودم که عراق؟!!! آخه چرا اونجا؟ الان اونجا جنگه و امریکا اونجاست و بمب و موشک میریزن رو سرمون و میریم میمیریم و چرا با من هماهنگی نکردید و اصن وسط تابستون تو این گرمای جهنمی, ما اونجا چی کار میکنیم و من کلی درس دارم و پروژه مدار منطقیمو چی کار کنم و موقع امتحاناته و استادا اون موقع نمره هارو میدن و من چه جوری بفهمم نمره ام چند شده و یه هفته بدون اینترنت چی کار کنم و اگه لازم باشه به نمره ام اعتراض بدم اینترنت از کجا گیر بیارم و چرا نظر آدمو نمیپرسید که کِی کجا بریم و چرا به فکر من و برنامه هام نیستید و چرا و چرا و چرا و
ینی فکر کنم هفت هشت دیقه همین جوری داشتم غر میزدم :دی
تا اون موقع پاسپورتم همراه بابا بود و جدا نبود,
تازه بعدش که فهمیدم باید خودم شخصاً برم سراغ پاسپورت جدید و عکس و کارای اداریش دوباره شروع کردم به غر زدن که من این موقع تو این شهر بی در و پیکر پلیس به علاوه ده از کجا پیدا کنم و اصن وقت این کارارو ندارم و اصن بلد نیستم و امتحان دارم و پایانترمام دارن شروع میشن و نمی تونم و نمیشه و یه هفت هشت دیقه هم همین جوری سر این موضوع غر زدم و خداحافظی کردم و اومدم نشستم سر کلاس محاسبات عددی؛ ترم4 بودم اون موقع
حالا بماند که بلیتمون برای اواسط تیر بود و امتحانات و پروژه هام اوایل تیر تموم میشد, ولی خب پاسپورت گرفتن و پست کردنش به نظرم برای نسرینِ سه چهار سال پیش سخت بود
اینم بماند که به عکسم گیر دادن که موهات معلومه و برو دوباره بگیر و اینم بماند که اولش فکر کردن هنوز 18 سالم نشده و داشتن پاسپورت همراه بهم میدادن و فازشون این جوری بود که برو با والدینت بیا!!! :)))))
اون موقع با تور اومده بودیم, مسئول تور دوست بابا بود و اذیت نشدیم و با اینکه من لب به غذاها نزدم ولی خوش گذشت, آشپزای هتل ایرانی بودن و اصن غذاها ایرانی بودن ولی خب من ترجیح میدادم به نون و ماست و خیار اکتفا کنم؛
همهی اینا یه طرف و دنگ و فنگای با تور اومدن یه طرف, هی مارو از این سر شهر میبردن اون سر شهر که اینجا مقام فلانه اونجا مقام بهمانه, اِن هزار سال پیش فلان پیامبر از اینجا رد شده, اینجا نشسته و اینجا فلان نمازو بخونید و اونجا فلان نمازو؛
حالا ما به دو رکعت اکتفا میکردیم, ولی یه عده از این زائرهای حرفهای بودن, اونا پدرمونو دراورده بودن بس که فلان جا فلان دعا و نمازو میخوندن و بهمان جا فلان ذکر و نماز جهت گشایش بخت و اولاد صالح و رزق فراوان و آمرزش گناهان و منم بی اعصاب که من برای کدوم گناه نکردهم استغفار کنم و اینترنت میخوام!
اولین کاری که کردم رفتم سایت شریف و کارنامه و بعدش ایمیلامو چک کردم (وبلاگم اون موقع مطرح نبود, خوانندهها و دوستامم نمیدونستن مسافرتم)؛ چند تا ایمیل از طرف اساتید و نمرهها و یه ایمیل از ارشیا؛ موضوع ایمیلش هنوز یادمه, نوشته بود با این نمرهها باعث افتخار مملکتیم, بعدشم احوالپرسی و چه خبر از نمرهها؟
نمره هام خوب بود, راضی بودم, تئوری مدار و محسبات و درسای عمومیم هم 20 بود
ولی آخ آخ... امان از ریاضی مهندسی کمالی نژاد! ینی میانگین بقیه اساتید 17, 18 بود, اون وقت این نیّت کرده بود نصف کلاسو بندازه! با سلام و صلوات نمره مو چک کردم و 12, 13 برای اون درس و اون استاد, حکم نمره الف رو داشت! یادمه سوال آخرشو هیچ احدالنّاسی حل نکرده بود! تا من باشم با استاد المپیادی درس برندارم! نامردِ اِن بعدی!!! همهی سوالاشم اِن بعدی بودن لامصب!!! با اون موهاش!!! از موهای منم بلندتر بودن! والا!!!
و اما الکترومغناطیس! :دی
بگذریم :)))))) برای اطلاعات بیشتر در مورد این درس به پروفایلم مراجعه کنید :)))))
همینجوری یکی یکی نمرههارو چک میکردم و رسیدم مدار منطقی, راضی بودم ولی نمره تمرین سری چهارم صفر بود و من دقیقاً یادمه تمرین سری4 رو 100 گرفته بودم, چون سوال طراحی بود جواب هر کی با بقیه فرق میکرد, یادمه بعد از تصحیح تمرینا, خودم برگه ارشیارو از استاد گرفته بودم که جوابامونو مقایسه کنم و یادمه اونم 100 گرفته بود ولی وقتی نمرهشو چک کردم دیدم نمره تمرین4 اونم صفر رد شده! یه لحظه آه از نهادم برخواست که ای وای من! فهمیدم چرا صفر شدیم :(((((((((((((((
اون موقع ارشیا هم مثل من تئوری مدار و الکترومغناطیس و محاسبات و ریاضی مهندسی و مدار منطقی داشت (اصن روایت داشتیم در هیچ کلاسی نرفتم و هیچ درسی برنداشتم مگر اینکه وی را قبل از خود و بعد از خود و یا همراه خود در همان کلاس یافتم)
یادمه بعد از کلاس مدارمنطقی میانترم مدار منطقی داشتیم و ملت نیومده بودن سر کلاس, اونایی هم که اومده بودن سریع بعد از تموم شدن کلاس رفتن و استاد برگه های تمرین سری4 رو تصحیح کرده بود که سر کلاس تمرینارو پس بده ولی چون همه رفتن نداد و به من گفت اگه تمرینو تحویل داده بودی بیا بردار برگهتو؛ منم موقع برداشتن برگهی خودم از استاد پرسیدم میتونم برگهی تمرین بقیه رو هم بردارم بهشون بدم؟ گفت آره و برگه اونم برداشتم و دقیقاً یادمه تالار1, قبل میانترم برگه تمرینشو بهش دادم و اونم 100 شده بود
دیگه اعتراض نکردیم ولی بعد از سه سال هنوز بابت صفر شدن نمره خودم که هیچ, نمره یه نفر دیگه عذاب وجدان دارم و این "صفر" برای کسانی که همیشه همهی تمریناشونو تحت هر شرایطی تحویل داده بودن سخت بود خب...
تفتیش النساء
+ کیف؟ موبایل؟
- ندارم
+ ایرانی؟
- بله
+ زیبا, قشنگ, ما اسمک؟
- نسرین
+ نسرین, زیبا, قشنگ...
بعدش اشاره کرد به مامان و ازم پرسید: اُم؟
- بله مامانمه
+ نسرین, قشنگ, اُمُها قشنگ...
مامان: چه قدر طول کشید... خانومه موقع تفتیش چی میپرسید؟
من: هیچی, داشت بهم اعتماد به نفس میداد :)))))
سیاهی دو چشمانت مرا کشت
درازی دو زلفانت مرا کشت
به قتلم حاجت تیر و کمان نیست
خم ابرو و مژگانت مرا کشت
+ باباطاهر
داشتم چند تا مقاله و مطلب در مورد تفاوت نژاد انسانها میخوندم, خصوصیات فرهنگی و اخلاقی هر کی مختص خودشه, ولی اینکه یه گروه بینی نوک منقاری دارن و بینی از روبرو پهنه, یه گروه بینیشون یه مدل دیگه, برمیگرده به نژادشون, یا مثلاً فاصله چشمها و ابروهاشون و نوع جمجمهشون, اینکه پنهه یا دراز, ارتفاع جمجمه, فاصله مجرای گوش تا سقف جمجمه, نوع سقف جمجمه, استخوان بینی, گودی استخوان چشم, فرم دندانها, پیشانی و چانه و طول جمجمه و زاویه فک حتی!!!
بعد داشتم به پنج سال پیش فکر میکردم, اون اوایل که هنوز به محیط تهران عادت نکرده بودم, میگفتم نگاه مرداشون آزار دهنده است, بعدش چند نفرو مستثنی میکردم و میگفتم اینا فرق دارن, میگفتم با نگاه ترکها مانوس ترم تا آدمای این شهر؛
سه سال پیش که اومده بودیم اینجا همین حرفو در مورد عربها, چه اعراب عراق و چه اعراب بقیه کشورا زدم, حس میکردم نگاهشون یه جور ناجوریه, مثل همون نگاه تهرانیای 5 سال پیش؛
دیشب داشتم وبلاگ مگهان رو میخوندم و دیدم چند خط در مورد نگاه آقایون ترک و رشتی نوشته؛ لابد اگه فردا پاشم برم چین هم همین حرفو در مورد چشم بادومیای شرق آسیا میزنم و لابد نگاه غربیها هم یه جوره ناجوره...
ولی حس میکنم همهی این ناجور بودنا برمیگرده به تفاوت نژاد آدما؛ ینی یه موقع این تفاوت زاویه و انحنای جمجمه آدما باعث میشه فکر کنیم اونا یه جوری نگاه میکنن و اینکه ما دختریم و یه کم به نوع نگاه حساستر, مزید بر علت هم میشه
و جا داره از پشت همین تریبون یادی بکنم از شهریار عزیز که میگه:
تا تو نگاه میکنی کار من آه کردن است
ای به فدای چشم تو این چه نگاه کردن است؟
تا کشف و دستاوردی دیگر بدرود.
بعداً نوشت: منظورم این بود که نگیم فلان جاییا این جورین و بهمان جاییا اون جوری
شهادت حضرت امام جعفر صادق(ع) پیشوای ششم مسلمانان, تسلیت باد
برو ای خواجهی عاقل هنری بهتر از این؟!
* عنوان از حافظ
بعد از نماز مینشستم کنار مامانبزرگم و دعا کردنشو تماشا میکردم و
ازش میپرسیدم چی خواستی ازش؟ چی گفتی؟
نمیدونم چرا هیچ وقت دعا کردنو یاد نگرفتم, خواستنو یاد نگرفتم, نیازو یاد نگرفتم
همیشه تسلیم بودم, همیشه قانع بودم, همیشه راضی
حتی به کم, حتی به سختی, حتی به چیزی که دلم نخواسته
شایدم دلیل نخواستنها ترس از نرسیدن بوده
شاید ترسیدم به در بسته بخورم
شاید ترسیدم "نه" بشنوم
مثل وقتی که احسان میگه: خیلی چیزا هست تو دنیا
که نمیشه آرزو کرد
مثل حالا
که
* عنوان از مولوی
آقا ما دیروز پریروز برای یکی کامنت گذاشتیم و جواب کامنت مارو داد و بعدش پرسید ناهارو چی کار کردی؟
منم کامنت گذاشتم برنج با کنسرو قرمه سبزی
الان هر چی فکر میکنم یادم نمیاد این کامنتارو برای کی گذاشتم
خدایی هر کی بوده بیاد اعتراف کنه میخوام برم ببینم برای کامنتم چه جوابی داده
از صبح درگیرم دارم دونه دونه وبلاگاتونو کنکاش میکنم و پیدا نمیکنم کامنتمو
بعدشم اینکه
دلتنگم...
مثل مادر پیری که
دلش هوای بچه اش را کرده
اما بلد نیست شماره اش را بگیرد...
از شبکه 3 هم ممنونم که برای مراسم قرآنی, اون آهنگ ترکیهایه رو میذاره که ...
عرض دیگه ای نیست فقط حواستون باشه که
موفق و موید باشید...
+ پیدا شد... با تشکر از خوانندههایی که حواسشون به کامنتایی که بقیه جاها میذارم هست
شبا قبل خواب صد تا تصمیم جدید میگیرم و صبح منصرف میشم
الانم یه چیزی تو مایههای مدار نوسانساز کولپیتسم
که متناسب با کریستالی که استفاده شده یه فرکانس پایدار تولید میکنم و هی نوسان میکنم
تازه کجاشو دیدی, دیشب دو تا پست نوشتم, به جای ذخیره و انتشار گزینه انصرافو انتخاب کردم
روسری را پس بزن تا شورش ِ بادت شوم
شهر را درهم بریزم شور ِ فریادت شوم
ای فدای ِ بوسه ات شیرین ِ کرمانشاهی ام!
بعد ِ چندین قرن باید باز فرهادت شوم
چشم ِ تریاکی تو کم بود عینک هم زدی؟!
شیشه ای کردی مرا تا خوب معتادت شوم *
تیز کن چاقوی ِ زن/جانی خود را بیشتر
اخم کن تا کشته ی ِ ابروی جلادت شوم
ترکمن بانوی ِ صحرا! اسب ِ توفان یال ِ من!
کو شبی که میهمان ِ عشق آبادت شوم
کاش میشد شهرزاد ِ قصه گوی ِ من شوی
تا هزار و یک شب ِ زیبای ِ بغدادت شوم
مریم ِ بیت المقدس! ناجی ِ اشغالگر!
هر کرانه کاش اسیر ِ دست موسادت شوم
هر کجای ِ این جهان که دست بگذارم تویی
پس چگونه بیخیال ِ آنهمه یادت شوم
آرزو دارم در آغوشت مرا زندان کنی
تا ابد هرگز نمیخواهم که آزادت شوم
من اگر شاعر شدم تقصیر ِ چشمان ِ تو بود
قسمتم این بود که یک عمر شهرادت شوم
+ شهراد میدری
* رفته بودم چشم پزشکی... هر دو شون 10 از 10 :)
* عنوان از ابوسعید ابوالخیر
ﺗﻮ ﻏﻠﻂ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﺍﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﺩﻝ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺑﺒﺮﯼ
ﺳﺮ ﺧﻮﺩ ﺁﯾﻨﻪ ﺭﺍ ﻏﺮﻕ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﺑﺒﺮﯼ
ﻣﺮﺩﻩ ﺷﻮﺭ ﻣﻦ ِ ﻋﺎﺷﻖ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ
ﮔﻮﺭ ﺑﺎﺑﺎﯼ ﺩﻟﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﻏﻮﺍ ﺑﺒﺮﯼ
ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺩﺍﺩ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﮐﻪ ﮐﻨﯽ ﻣﺠﻨﻮﻧﻢ
ﺑﻪ ﭼﻪ ﺣﻘﯽ مثلا ﺷﻬﺮﺕ ﻟﯿﻼ ﺑﺒﺮﯼ؟
ﺑﻪ ﻣﻦ ﺍصلا ﭼﻪ ﮐﻪ ﻣﻬﺘﺎﺑﯽ ﻭ ﻣﻮﯼ ﺗﻮ ﺑﻠﻨﺪ؟
ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﮔﻔﺘﻪ ﻣﺮﺍ ﺗﺎ ﺷﺐ ﯾﻠﺪﺍ ﺑﺒﺮﯼ؟
ﺑﺨﻮﺭﺩ ﺗﻮﯼ ﺳﺮﻡ ﭘﯿﮏ ﺳﻼﻣﺖ ﺑﺎﺩﺕ
ﺁﻩ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺷﺮﺍﺑﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺑﺎﻻ ﺑﺒﺮﯼ
ﮐﺒﮏ ﮐﻮﻫﯽ ﺧﺮﺍﻣﺎن، ﺳﺮ ﺟﺎﯾﺖ ﺑﺘﻤﺮﮒ
ﻫﯽ ﻧﺨﻮﺍﻩ ﺍﯾﻨﻬﻤﻪ ﺻﯿﺎﺩ ﺑﻪ ﺻﺤﺮﺍ ﺑﺒﺮﯼ
ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺑﺎﺭ ِ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﻣﯿﺎﯾﯽ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﭘﻠﮏ ﻧﺒﻨﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺭﻭﯾﺎ ﺑﺒﺮﯼ
ﻟﻌﻨﺘﯽ، ﻋﻤﺮ ﻣﮕﺮ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺭﺍﻩ ﺁﻭﺭﺩﻡ؟
ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﻭﻋﺪﻩ ﯼ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﻪ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﺒﺮﯼ؟
ﺍﯾﻦ ﻏﺰﻝ ﻣﺎﻝ ﺗﻮ، ﻭﺭﺩﺍﺭ ﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﮔﻢ ﺷﻮ
ﺑﻪ ﺩﺭﮎ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺕ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻧﺒﺮﯼ ﯾﺎ ﺑﺒﺮی
چند روزه هر موقع از جلوی اتاق داداشم رد میشم یه چیزی با صدای بلند بدون هندزفری داره پخش میشه
امروز اومده میگه دپرسم!
من: ها؟
داداشم: بیا تمرینِ دل کندن کنیم
من: ها؟
داداشم: بیا دل بکنیم از داشته هامون
من: ها؟
داداشم: کل فولدر آهنگامو پاک کردم! دیگه هیچ آهنگی ندارم... تو هم بیا یه چیزی رو پاک کن, عکسات, آهنگات, فیلمات, آرشیو وبلاگت... بیا از یه چیزی دل بکن... خیلی خوبه...
من: ها؟
داداشم: باید از چیزای کوچیک شروع کنیم... دل بکنیم... حذفشون کنیم
من: ها؟
داداشم: برو بابااااااااااااااااا
من: ها!!!
+ لینک وبلاگایی که میخونم رو اضافه کردم به پیوندها... وبلاگایی که نویسنده هاشون نسبت به آدرسشون حساسن رو اضافه نکردم... اگه وبلاگتون بین این وبلاگا هست و دوست ندارید لینک بشید بگید پاک کنم... اگرم لینک نشدید و دوست دارید لینک بشید و من حواسم نبوده اضافه کنم بگید اضافه کنم...
+ پیوندهای روزانه لینکهایی هستن که وسط پستام معرفی میکنم یا پیشنهاد میدم بخونید یا گوش بدید... کنار لینک مینویسم که مربوط به کدوم پست بود
رَبِّ هَبْ لی مِنْ لَدُنْکَ ذُرِّیَّةً طَیِّبَةً إِنَّکَ سَمیعُ الدُّعاء معنی آیه اینه که خدایا خداوندا من از اینا میخوام:
+ بشنوید (فرمتش ogg هست نتونستم به mp3 تبدیل کنم... اگه پخش نمیشه ببخشید)
+ این پست و یا هر شعر عاشقانه دیگری در این وبلاگ مخاطب خاص نداشته و ندارد؛
من اصلاً مخاطب خاص نداشته و ندارم, فقط یه لحظه حس شاعرانگیم گل کرد!
ضمن تاکید مجدد بر عدم وجود مخاطب خاص:
جان میکنم و محو تماشایی و هر روز... این حادثه تکرار و تو انگار نه انگار
اصن مگه من کفش پاشنه بلند میپوشم؟ اصن مگه من کفش پاشنه بلند دارم اصن؟!
در واقع اون عکس سمت چپی, فوتوشاپ محضه, من و کفش پاشنه بلند؟!
هیهات!!!
والا!!!
ولی یکی از فانتزیام اینه که وقتی به سن پیری رسیدم و حسابی ناتوان و فرتوت شدم و رو به قبله در بستر مرگ منتظر عزرائیل بودم, نوه کوچیکه ام, دختر پسرم طوفانو میگمااااااااااااااا, همون که خیلی شبیه منه, آره همون! اون موقع لابد آلزایمر گرفتم و اسمش یادم نیست... یکی از فانتزیام اینه که همین نوه ام وقتی به سن پیری رسیدم و حسابی ناتوان و فرتوت شدم و رو به قبله در بستر مرگ منتظر عزرائیل بودم, کفش پاشنه بلند قرمز بپوشه و بیاد عیادتم! منم هی قربون صدقه اش برم و یواشکی آه بکشم و بگم هعی جوانی... هعی... بعدشم یاد کلاس سیسمخ بیافتم و کفشای آدیداسم و بگم هعی جوانی و از نوه هام بخوام یه مدار مقاومتی بیارن و ازشون بخوام از مقاومت 1k صد میلی آمپر جریان بگذرونن, بعدش بگم یه مقاومت 1k دیگه سری کنن باهاش و بعدش یه مقاومت دیگه و همین جوری مقاومتارو زیاد کنن و هی مقاومتارو سری کنن, منبع تغذیه ثابته هاااااا, جریان رفته رفته کم میشه که مفهوم اتحاد و دست در دست هم دادن و ایستادگی در برابر مشکلات رو بفهمن, بعدشم جان به جان آفرین تسلیم کنم...
به دلیل رعایت شئونات!!! و برای حفط آرمانها! شیخ نمیتونه عکس زلف خودشو منتشر کنه,
حالا شما برای تقریب ذهن, این دو تا رو در نظر بگیرید:
داشتم حافظ میخوندم و از این غزل خوشم اومد
نه که همین الان یهویی خوشم بیادااااااااااااااااااا, من کلاً این غزل را عاشقم!!!
مرا میبینی و هر دم زیادت میکنی دردم
تو را میبینم و میلم زیادت میشود هر دم
به سامانم نمیپرسی نمیدانم چه سر داری
به درمانم نمیکوشی نمیدانی مگر دردم
نه راه است این که بگذاری مرا بر خاک و بگریزی
گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم
ندارم دستت از دامن بجز در خاک و آن دم هم
که بر خاکم روان گردی بگیرد دامنت گردم
فرورفت از غم عشقت دمم دم میدهی تا کی
دمار از من برآوردی نمیگویی برآوردم
شبی دل را به تاریکی ز زلفت باز میجستم
رخت میدیدم و جامی هلالی باز میخوردم
کشیدم در برت ناگاه و شد در تاب گیسویت
نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا کردم
تو خوش میباش با حافظ برو گو خصم جان میده
چو گرمی از تو میبینم چه باک از خصم دم سردم
رفتم کلی هزینه کردم,
وقت و انرژی صرف کردم و جون کندم (قافیه رو داشته باش!)
که موهام بشه این شکلی! ینی اون شکلی
ینی همون شکل بالا!
اون وقت...
اون وقت چی؟
اون وقت همسایه مامان بزرگم اینا که از وقتی چشم باز کردم همسایه بودیم باهاشون, اومده میگه ببند اون موهاتو بابا ela bir arin doyub
ینی انگار با شوهرت دعوات شده و زده باشدت مثلاً
برگشتم میگم نه!!!!!!!!!!!!!! شوهرم کجا بود! این مدلش فشن ه!
میگه من خشن فشن نمیدونم baghla darikhdikh ela bir davadan gutulmusan
به والله نمیدونم چه جوری ترجمه اش کنم! مضمونش اینه که انگار از جنگ برگشتی و ببندشون به هر حال!
خلاصه
این شرح بینهایت کز زلف یار گفتند
حرفیست از هزاران کاندر عبارت آمد
اصن یه دلیل اینکه فیلم های امریکایی رو بیشتر از فیلمای شرق آسیا دوست دارم مدل موی خانوماشونه!
ینی هیچی به اندازه موهای بانوان دربار فیلمای کره ای منو کفری نمیکنه!
خب من با مقوله بستن مو مشکل فلسفی دارم!
و در کل خودم میدونم این پست ارزش مادی و معنوی چندانی برای مخاطب نداره
ولی شواهد و قرائن نشون میده دیروز این وبلاگ 150 نفر بازدید کننده داشته و 1211 بار رفرش صورت گرفته
این ینی عاطل و باطل تو خونه نشستم, منتظر چی هستم؟ باز پای کی نشستم؟
والا!
خدایا یک ماه روزه میگیریم تا حال فقرا رو درک کنیم
یک ماهم کلی پول بده تا حال اغنیا رو درک کنیم خب :(
روایت داریم تو جهنم 20 دقیقه مونده به افطار ساعتا وایمیسته!
در راستای وبلاگ یه شوهرم نداریم، برای چند نفر سوال ایجاد شده که چرا هدر اون وبلاگ حتماً باید انار داشته باشه,
اینو بعداً توضیح میدم, ولی یه نکته ظریف وجود داره که لازمه همین اول بگم اونم اینه که:
پیشاپیش منتظر یه سری کامنتای رو اعصاب باید باشیم ولی خوبی بلاگ اسکای اینه که فیلترینگش قویه و
هم آی پی رو میشه فیلتر کرد هم برخی واژه هارو!
نکته دوم هم منم!
آقا من تو عمرم هیچ وسیله مشترکی با هیشکی نداشتم! تو پروفایلمم نوشتم این قضیه رو!
حتی یادمه بچگیام تو حیاطمون 2 تا تاب داشتیم, یکی برای من یکی داداشم!
هیچ وقت حس مالکیت اجازه نمیداد یه چیزو با یکی شریک شم!
ولی به عنوان اولین تجربه تمام تلاشم رو میکنم خاطره خوبی از اون وبلاگ مشترک داشته باشم!
فعلاً من و اذی و راضیه و Bluish تیم رو تشکیل دادیم و منتظریم دلنیا یوزر پسش اوکی بشه
برای بیست و چند ساله هم دعوت نامه فرستادم, منتظرم تایید کنه,
اگه کس دیگه ای هم اعلام آمادگی کرده بود و من فراموش کردم دعوت نامه بفرستم بگه,
ولی خدایی آقایون اعلام آمادگی نکنن لدفن! :دی
یه مورد دختر 12 ساله هم داریم که باید بره کمیسیون و صلاحیت حضورش تایید بشه :))))
حالا اینا چه ربطی به عنوان داره؟
شنبه صبح یه جایی با یکی یه قراری داشتم و ماه رمضونم بود و هست و
مجبور بودم تنهایی از این سر شهر تا اون سر شهر برم و برگردم,
فکر کنین یه کاری بود که از قبل وقت گرفته بودم مثلا!
از یه طرف درگیر تایپ پایان نامه بودم از یه طرف گزارش کارم تکمیل نشده بود و
تا شبم باید ایمیل میکردم که بچه ها ببرن صحافی و اوضاع حسابی قمر در عقرب بود
شب قبلشم افطاری مهمون بودیم و کل شبو بیدار و این قرار شنبه صبم قوز بالا قوز
صبح نشستم پای پایان نامه که زنگ زدن گفتن پدر خانم الف فوت کرده و مرخصی گرفته و شمام امروز نیاید
خانوم الف همونی بود که باهاش قرار داشتم
نمیدونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت... تسلیت گفتم و دوباره نشستم پای پایان نامه
داشتم فکر میکردم خبرها ذاتاً خوب یا بد نیستن
این نفع ماست که تعیین میکنه چی خوبه چی بد
آتیش یه جایی به نفع ماست خوبه یه جایی به ضررمون, بده
حتی یه چیزایی رو فکر میکنیم خوبن ولی نیستن و یه چیزایی رو فکر میکنیم بدن, ولی خوبن
به هر حال ما همه مون یه روز میمیریم
مرگ حقه
تا حالا هیشکی عمر جاویدان نداشته
ولی چه خوب بود اگه مرگمون یه روز و یه ساعتی بود که یه گرهی هر چند کوچیک از کار ملت باز میکرد
مثل مرگ همین آقاهه و گره کوچیک که چه عرض کنم, کلاف سر در گم من!!!
حالا اینا کماکان چه ربطی به عنوان پست داره؟
اون روز نه تنها نخوابیدم, بلکه درست و حسابی سحری هم نخوردم
وقتی خوابم میاد کم حوصله ام, بی اشتهام, اصن اعصاب ندارم
شروع کردم با بی حوصلگی غذا خوردن
مامان گفت یه کم سریع تر بخور, تا اذان تموم نمیشه هاااااااااااااا
گفتم میشه
گفت نمیشه
گفتم میشه
گفت نمیشه ولی بیا شرط ببندیم
گفتم باشه! اگه تا اذان تموم کردم من شرطو می برم و جایزه بردم این باشه که فردا اجازه بده سحری نخورم
ینی ببین چه قدر با مبحث سحری مشکل دارمااااااااااااااااا!
به هر حال یه موجود مستقل از زمانی مثل من, خیلی سختشه تو یه تایم خاصی مجبور باشه غذا بخوره یا نخوره!
یکیو میشناختم, راس ساعت فلان ناهار میخورد راس ساعت بهمان شام و
خلاصه هیچی به اندازه خوردن سحری اذیتم نکرد ولی ولی ولی!
سلام بر تو، که وداع با تو از روى خستگى، و ترک روزه ات از سر ملالت نیست.
سلام بر تو، که پیش از آمدن در آرزوى تو بودیم، و پیش از رفتن از اندیشه فراقت محزونیم.
(صحیفه سجادیه/45)
روزه دارم من و افطارم از آن لعل لب است
آری افطار رطب در رمضان مستحب است
دوستون دارم به اندازه همه اذون های مغرب ماه رمضون! :دی
در این شبهای عزیز و با برکت سر سفره افطار دستاتو بالا ببر و
برای رضای خدا همون جا نگهدار تا بقیه هم یه لقمه بخورن!
عیدتون مبارک
ای خدا این رمضـان مَست نمیـرم خوب است
وی همچنین میفرماید:
من که جای خوردن افطار می بوسم تو را
مانده ام فطریه ام گندم بُود یا نیشکر؟ :دی
پ.ن: حتی اگه شاعر تو شعرهای کتاب درسی مستقیم میگفت: عزیزم من دوستت دارم؛ عصر میای با هم بریم بیرون
باز معلم ادبیاتمون میگفت بچه ها اشتباه نکنید؛ منظور شاعر معشوق الهی و عروج به سمت خدا بوده
حالا منم خواستم یادآوری کنم که خوانندگان عزیز اشتباه نکنید اینجا وبلاگ یه شیخه!
و تو این ابیات منظور شاعر معشوق الهی و عروج به سمت خدا بوده
بعداً نوشت1: به پیشنهاد مریمی, با همکاری اذی و راضیه و مریمی و ... وبلاگ یه شوهرم نداریم رو ساختیم
هر کی شوهر نداره در صورت تمایل, اعلام همکاری کنه!
خواستم بیست و چند ساله رو هم اضافه کنم نشد, انگار بلاگ بیشتر از 3 تا نویسنده نداره
اجازه هم نمیده میزان محدودیت نویسنده هارو ویرایش کنم کلاً
برای همین از بلاگ منتقلش کردم بلاگ اسکای
چند روزه خونه نیستم و خیابونارو متر میکنم, یکی دو ساعتی میام یه سری کارای مهمم رو انجام میدم و
خلاصه کلی کار رو سرم ریخته!
تازه فهمیدم تبریز چه قدر بزرگه! هر روز از این سر شهر به اون سر شهر, تو این گرما!!! تنهایی...
تا آخر هفته هم که میرم خونه مامان بزرگم اینا
عمداً ترافیک نتشون رو شارژ نمیکنم که چند روز نت نداشته باشم و یه کم تنها باشم
خلاصه یه کم صبر کنین هم خودم هم این وبلاگ هم اون وبلاگ بیافتیم رو غلتک!!!
غلتک روم نیافته صلواااااااااااااات
+ داشتم "اقلیت" فاضل نظریو میخوندم؛ از این بیتها خوشم اومد:
زمین از دلبران خالیست یا من چشم و دل سیرم؟
که میگردم ولی زلف پریشانی نمیبینم
شانه هایم تاب زلفت را ندارد, پس مخواه
تخته سنگی زیر پای آبشاری بشکند
کسی را تاب دیدار سر زلف پریشان نیست
چرا آشفته میخواهی خدایا خاطر ما را
+ از این دو تا مصرع هم خوشم اومد:
.... "لا الهی" هم اگر آمده بی "الا" نیست
.... هر روز نقابی زده ام روی نقابی
+ خیلی بده سر صبی سرت از درد منفجر بشه و روزه باشی و نتونی مسکن که هیچ, یه کم آب بخوری و دستتو بذاری روی شقیقهت و محکم فشارش بدی و
خدایا! مگه تو عادل نیستی؟ پس آرامش رو بگیر از اونایی که آرامش رو ازم گرفتن!!!
همین.
+ الان خوبم.
+ چند ساعت پیش در راستای زبانشناسی یه اتفاق خوب دیگه افتاد.
+ در راستای افطاری دیروز دانشکده که نتونستیم حضور به عمل برسونیم:
واااااااااااااااای این نرم افزار go sms فوق العاده است!!!
فوق العاده!!! ینی عالیه!!! عالی!!!
دیروز نصبش کردم و چند تا شماره مزاحم رو هم بلاک کردم (سر فرصت به عنوان بعداً نوشت همین جا, متن مزاحمتاشونو به سمع و نظرتون میرسونم تا بهم حق بدید چرا اعصابم رنده رنده میشه)
مشکلم با بقیه نرم افزارها این بود که بلاک میکردن ولی بهم میگفتن فلانی و فلانی پیام داده و ما بلاکش کردیم که خب این حرکتشون رو اعصاب بود که دستت درد نکنه بلاک کردی که کردی, چرا به آدم خبر میدی آخه!!! یه سریاشونم که اصن درست و حسابی کار نمیکردن!!!
صبح رفتم سراغ گوشیم ببینم چه خبر! دیدم شهر در امن و امان است
بعد رفتم سراغ فولدر بلاک go sms و دیدم از دیروز 26 تا اسمس دارم!!!
26 تا!!! هر اسمس 10 تکست!!! ینی هر کدوم ایمیل بودن تا اسمس!!!
هیچی دیگه!!! تازه فهمیدم چرا اعصابم رنده رنده میشد!!! 26 تا تو یه روز!!!
خوبیش اینه که تا خودت نری سراغ این فولدر اسمس های بلاک, خود نرم افزار چیزی بهت نمیگه! مشکل کمبود فضا هم حل شد... ظاهراً مشکل از نرم افزار hangouts بود که جا برای چت ها و sms هام نداشت!!!
هیچی دیگه!
الان خیلی خوشحالم
پست قبلی رو هم ویرایش کردم... ینی یه چیزی بهش اضافه کردم... ینی یه تیکه از متن پستو به صورت کد نشون میداد, درستش کردم!
تا فردا هم یه جایی ام که نت ندارم!
بچه های خوبی باشید و درو به روی غریبه ها باز نکنید تا برگردم...
همیشه بخشی از خودمو تو گذشته ام جا میذارم!
هیچ جوره نمیتونم هیچیو فراموش کنم و اعتراف میکنم نه تنها جزوه ها و اسناد ترم اول تا حالا رو نگه داشتم, بلکه کتابای دوران دبیرستان, راهنمایی, ابتدائی و حتی نقاشیهای پیش دبستانیمم دور ننداختم! مداد رنگیامو نگه داشتم, مداد شمعی, گچ! ماژیک! حتی اولین جایزه ای که گرفتم که همانا یه خط کش سبز رنگ بود! و نه تنها تمام بلیتهایی که تو این 5 سال باهاشون رفتم و اومدم, بلکه رسید خرید از سوپری و سبزی فروش و گاهی رسید های بانک و حتی عکس اولین نونی که خریدم و اولین آبی که جوشوندم و اولین چایی که دم کردم هم چاپ کردم و نگه داشتم! عصب دندونمو بعد عصب کشی نگه داشتم, ظرف اون بستنی و آشی که با نگار رفتیم شیرینی فرانسه و نیکو صفت و خوردیمو نگه داشتم, ظرف اون بستنی که توی پارک با الهام خوردم, برچسب اون سالاد ماکارونی و الویه های دانشگاه, ظرف اون فالوده, مداد و پاکنی که باهاشون رفتم سر جلسه کنکور کارشناسی, اون شکلاتی که آقای زمانی سر کلاس دیفرانسیل بهم داد, همه کارت تبریکای تولدم, جوراب یه سالگیم, پیرهن قرمز دو سالگیم, همهی اسباب بازیام و عروسکام, همه ترانزیستورا و المانایی که تو آزمایشگاه سوزوندیم, کلی هندزفزی سوخته, بسته های چیپس و پفکی که یه روز خاص با آدمای خاص خوردم, پاکت شیرکاکائویی که شرطو بردم و از نرگس گرفتمو شستم و نگه داشتم, شاخه گلی که نسیم برام گرفته بودو خشک کردم و نگه داشتم, اولین ایمیلی که فرستادم و برام فرستادن و متن اولین چت هایی که با مهسا کردم و حتی عیدی هایی که گرفتم!!! ینی کلی دویست تومنی و پونصد تومنی و هزار تومنی و حتی کتاب و دفتر و اسباب بازیای مامان و بابامم از خونه اجدادم پیدا کردم و نگه داشتم! اینا که چیزی نیست, دفتر مشق بابابزرگمم نگه داشتم! بین خودمون بمونه, ولی من کلی سکه یه تومنی و یه قرونی دارم! حتی چند تا سکه دارم که روم به دیوار روش عکس شاهه!
حالا با این اوصاف, بهم حق میدین بگم من باید نگهبان موزه بشم یا مسئول کشف و حفاظت از آثار باستانی و حتی وزیر امور عتیقه یا حداقل کارمند بخش آرشیو و بایگانی مثلا!؟ حالا با این اوصاف این همه مقدمه چینی کردم که بگم یه هفته است گوشیم گیر داده که فضا کمه و sms هاتو پاک کن و من نمیدونم چی کار کنم! نمیدونم چه مرگشه!!!
بعید میدونم کمکی از دستتون بربیاد! ینی هیچ اسکولی ده هزار تا اسمس غیر تبلیغاتی تو گوشیش نداره که حالا با مشکل نگه داریشون روبهرو بشه! ولی کلافه ام! 32 گیگ فضای خالی دارم و باز میگه فضا کمه!
اصن این همه مقدمه چینی کردم که بگم همیشه بخشی از خودمو تو گذشته ام جا گذاشتم! این همه مقدمه چینی کردم که بگم اسم دختر دوممو میذارم خاطره!
ملک از خردمندان جمال گیرد و دین از پرهیزگاران کمال یابد
پادشاهان به صحبت خردمندان از آن محتاج ترند
که خردمندان به قربت پادشاهان
جز به خردمند مفرما عمل گرچه عمل کار خردمند نیست
سعدی » گلستان » باب هشتم در آداب صحبت
تنها سوالی بود که جوابشو نمیدونستم
ینی میدونستم و نمیدونستم چه جوری بگم
همهاش این عکسه تو ذهنم بود, ملک از خردمندان جمال گیرد
+ در راستای این پست و آن کامنت:
در راستای این پست Elanor و این آهنگی که الان دارم گوش میدم و
اون آهنگی که صبح گوش میکردم
عنوان پست, بیتی است از طبیب اصفهانی شاعر دوره صفویه
با صدای شادمهر
بیت آخری از وحشی بافقی و قبلی از فریدون مشیری و
متن آهنگ اولی هم از شهریاره!!!
زلف او دام است و خالش دانهی آن دام و من / بر امید دانهای افتادهام در دام دوست
تازه فهمیدم که حافظ در چه دامی شد اسیر
با نگاهت، خندهات ، مویت ، شکارم کردهای
من مهندس بودهام دلدادگی شأنم نبود
تازگی ها گل فروشی تازهکارم کردهای
در نگاه دیگران پیش از تو عاقل بودهام
خوبکردی آمدی مجنون تبارم کردهای
در ولا الضالین حمدم خدشهای وارد نبود
وایِ من ، محتاج یک رکعت شمارم کردهای
+ این پست و یا هر شعر عاشقانه دیگری در این وبلاگ مخاطب خاص نداشته و ندارد؛
من اصلاً مخاطب خاص نداشته و ندارم, فقط یه لحظه حس شاعرانگیم گل کرد!
+ ضمن تاکید مجدد بر عدم وجود مخاطب خاص, خاطره مصاحبه امروز بمونه برای عصر
فکر می کنی گذشته رو کامل یادته. همه ی وقایع رو با جزئیات کامل به خاطر داری، حتی توی تقدم تاخر و توالی اتفاقات هم اشتباه نمی کنی… وقایع رو یادته اما حسی که داشتی یادت نیست. فکر می کنی که حست رو هم به یاد میاری. مثلا یادته که غمگین بودی، دلتنگ بودی یا هیجان زده بودی. ولی فقط در قالب کلمات به یاد می یاری. اصولا حس، به یاد آوردنی نیست. فقط تجربه کردنیه. باید یه چیزی بگیرتت، پرتت کنه وسط گذشته تا یادت بیاد، تا دوباره حس کنی.
خاطرات، موذی تر از این هستن که توی ذهنت جا خوش کنن، که هر وقت دلت خواست بری سراغشون. مثل یه ماهی لیز می خورن، می رن یه جا قایم می شن، هر چی می گردی پیداشون نمی کنی. بعد یهو لابهلای نت های یه آهنگی که اصلا فکرش رو نمی کردی پیداشون می کنی. یا بین کلمات و شکل های یک کتاب، توی کوچه پس کوچه های یه محله ی قدیمی، توی بوی یک عطر، لای یک لباس کهنه، توی ورق های یک دفتر مشق قدیمی یا بین در و دیوار یه جای خیلی خلوت و ساکت، باهاشون رو به رو می شی. اون وقت فرقی نداره تو چه زمانی باشی، چه حسی داشته باشی. برای چند لحظه برمی گردی به گذشته. می ری تو جلد ملیکای چند سال پیش. اون وقته که تازه یادت میاد «غمگین بودم» یعنی چی. «تنها بودم» یعنی چی… چه بسا بفهمی که فکر می کردی غمگین بودی ولی در واقع شاد بودی، یا یه حس خیلی شیرینی داشتی. یا فکر می کردی که از موقعیتی که داری راضی ای، در حالی که اون ته ته های قلبت، چیزی در حال مچاله شدن بوده و تو انکارش می کردی… فقط بعد از گذشت زمانه که آدم می تونه قضاوت کنه در اون موقع چه حسی داشته.
هر وقت سر و کله ی خاطراتتون از جایی که فکرش رو نمی کردین پیدا شد، فرصت رو غنیمت بشمرید. بشینید قشنگ مزه مزه شون کنید، توی خاطراتتون فرو برید و چند دقیقه ای غرق شید. تلخ و شیرین فرقی نداره. گذشت زمان خوشمزه شون کرده. بچشیدشون، روحتون صیقل پیدا می کنه.
+ این چند خط از وبلاگ ملیکا بود.
من دو تا از اینا میخوام, ینی یه جفت! لنگه ی همین:
کی حاضره همچین چیزی بپوشه؟!!!
و این پستش: almatavakol.persianblog.ir/post/36
اتفاقاً دیشب داشتم در حین تحلیل نامه 53 نهج البلاغه برای درس حقوق اسلامی, این آهنگ سالار عقیلی رو گوش میکردم و خلاصه فاز وطنم پاره تنم و اینا گرفته بودم که یهو یکی از اعضای محترم گروه همچین عکسی شیر فرمود و منم از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون رگ غیرتم باد کرد شد این هوا, آره دقیقاً اون هوا که تصور کردید و خلاصه خونم به جوش اومد و بی آنکه کلامی بر زبان جاری کنم دو تا عکس دیگه هم من شیر فرمودم که شرم بر من اگر حریم تو, پیش چشمان من شکسته شود و کشور روزهای دشوار, زخمی سربلند بحرانها, می شود با تو دل به دریا زد, می شود با تو دل به دنیا بست و آقا اصن روایت داریم حب الوطن من الایمان!!!
+ همیشه به امید میگم یا جای من تو این گروهه یا این دوستان!!!
ینی پی به علاوه منهای دو کا پی رادیان!!! اختلاف فاز داریم!
ولی خب ...
و یه تشکر ویژه از خوانندگان مهربونی که کامنت میذارن که:
ما خوانندگان خوب وبلاگ از نویسنده در هفته ای که 4 تا پایان ترم داره انتظار نداریم یهو اونقد پست بذاره که وبلاگ منفجر شه!!!
بعله! اینا همچین خواننده های رحیمی هستن!
ولی داستان اینه دو تا امتحان اول این هفته تخصصی بود, دو تا امتحان بعدی این هفته عمومیه و من الان نیاز دارم موتور نوشتاریمو گرم کنم که بتونم اونجا دری وری بنویسم, هر چند من در همهی حالات چه تو ساحل چه تو دریا چه تو خشکی چه تو صحرا حتی روی شتر و توی شکم نهنگ هم میتونم بنویسم ولی خب به هر حال الان دارم از نوشتن این پستا استفاده ابزاری هم میکنم!
ضمن تبریک عید نیمه شعبان,
چارلی چاپلین:
من هر قدر با کار طنز، کوشش کردم تا مردم "بفهمند"
اما آنها فقط "خندیدند"
امام سجاد:
پدرم با برترین مردان زمان خویش در خون غلطید تا مردم "بفهمند"
اما آنان فقط "گریه کردند"
چند وقته نرفتم رو منبر, گفتم به مناسبت نیمه شعبان یه منبرم بذارم براتون
از وقتی این عکسو تو یکی از سایتا دیدم, موقع غذا خوردن, غذا کوفتم میشه رسماً...
مگر نه اینکه پیامبر گفته: "لا یَشْبَعُ الْمُؤْمِنُ دُونَ جارِهِ"؛
مگر نه اینکه نباید مؤمن بدون اینکه همسایه اش سیر شود, سیر شود!
مگرنه اینکه ما الان خودمونو مسلمون فرض کردیم
فرض کردیم یا نکردیم؟
کردیم یا نکردیم؟
جواب منو بده
نخند آقا, نخند
شما که میخندی!
شما برو بیرون!
مگر نه اینکه ایشون گفتن به من ایمان نیاورده است کسی که سیر بخوابد و
همسایه اش گرسنه باشد
خب!
خب الان بازم انتظار داریم وقتی مردیم, به بهشت نائل بشیم؟
آره؟
آره یا نه!!!
جواب منو بده, اعصاب ندارم
یه جا نوشته بود یه شیخی بوده (یکی مثل من)
یه شب یکی از شاگرداشو میخواد و با خشم و عصبانیّت میگه:
"در همسایگی تو فردی است بینوا که با چند کودک خود گرسنه به سر می برد!!!
چرا به حال آنها رسیدگی نمی کنی؟"
اون شاگرد بدبختم میگه:
"به خدا سوگند! نمی دانستم که آنها چنین مشکلی دارند"
شیخ هم برمیگرده میگه:
"همین که نمی دانستی، مرا خشمگین کرده
و الّا اگر می دانستی و اقدام نمی کردی، کافر بودی"
به قول پروین اعتصامی,
واعظی پرسید از فرزند خویش / هیچ می دانی مسلمانی به چیست
صدق و بی آزاری و خدمت به خلق / هم عبادت ، هم کلید زندگیست
گفت : زین معیار اندر شهر ما / "یک مسلمان هست آن هم ارمنیست"
ای کاش انسانها همانقدر که از ارتفاع میترسند از پستی هم هراس داشتند!!!
خب دیگه, منبر تموم شد, برید به کاراتون برسید و به حرفامم فکر کنید و
تا منبری دیگر بدرود!
بذارید شیخ به محاسبات مولفه انترمدولاسیون بپردازه,
شیخ شنبه امتحان مدارمخ داره
یکشنبه بیوسنسور!
مدار مخ خره!
گفته بودم ممکنه بشه ممکنه نشه, نشد دیگه! بیخیال...
همینمون مونده با این دندون درد و باد کولری که از پشت می زنه و موهامو پریشون میکنه نقش یه عاشق دیوونه رم بازی کنم
ولی دقت کردین عمر ما با سرعت 3600 ثانیه در ساعت میگذره؟
نه دیگه دقت نکرده بودین، از این به بعد بیشتر دقت کنین.
مورد داشتیم طرف توی دوره آموزشی سربازی از صبح ساعت 7 تا 1 ظهر بعدش از 2 تا 6 عصر زیر آفتاب تمرین رژه میکرده، بعدش اومده آسایشگاه استراحت کنه خواب دیده اینقده پست گذاشتم که توی خواب کلی ناراحت شده که این همه مطلب رو چه جوری بخونه. بعد چند روز اومده خونه دیده بلاگفا به فنا رفته و اصلا مطلبی نذاشتم و کلی خدا رو شکر کرده
بعدش اومده رمز اینجارو گرفته دیده کلی مطلب گذاشتم...
ینی یه همچین خوانندههای خاموشی دارم من...
کنار گیسوانت رهبری ؛ سخت َ ست ؛ می فهمی؟
و راضی کردنت به همسری ؛ سخت َ ست ؛ می فهمی؟
به فکرت بودم و دیدم نمازم را قضا کردم
تو باشی و نباشد کافری ؛ سخت َ ست ؛ می فهمی؟
تو با شیرین زبانی تشنه ام کردی به لبهایت
گذشتن از لبانت سرسری ؛ سخت َ ست ؛ می فهمی؟
مشخص کردن ِ این که تو زیبایی وَ یا آهو
میان این دو محشر داوری ؛ سخت َ ست ؛ می فهمی؟
تصور کردنِ این که خدای من دو چشم توست
برای مردم پامنبری ؛ سخت َ ست ؛ می فهمی؟
نشستی پیش من با موی مشکی ، شانه اش کردی
تحمل کردنِ این دلبری ؛ سخت َ ست ؛ می فهمی؟
تو را دیدن به وقت ناز کردن ، هر زمان بانو
به جان مادرم بی روسری ؛ سخت َ ست ؛ می فهمی؟
بسیجی هستم و باید خطابت من کنم ، خواهر
تو را دیدن به چشم خواهری ؛ سخت َ ست ؛ می فهمی؟
دلتنگ که باشی آدم دیگری میشوی!
خشن تر
عصبی تر
کلافه تر و
تلخ تر
و جالب تر اینکه با اطرافت هم کاری نداری
همهاش را نگه میداری و دقیقا سر کسی خالی می کنی
که دلتنگش هستی…
فکرشم نمیکردم با بی اعصابی و گریه حتی! تلفنو قطع میکنم
حقم داره! منو بیشتر از هر کس دیگه ای میشناسه
بابامه!
میدونه که حساسم,
میدونه به کوچکترین مسائل گیر میدم, ناراحت میشم, اذیت میشم!
میگه این با هماتاقیات فرق داره
هم اتاقیت نیست که 10 ترم 10 بار عوضش کنی و
مانتو نیست که دو هفته کل شهرو دنبالش بگردی و کلافه مون کنی و
آخرشم نپسندی و
میگه اگه بگه وبلاگتو تعطیل کن باید آمادگی "اوکی, چشم!" گفتنو داشته باشی
و این کوچکترین و کمترین کاریه که باید انجام بدی!
نگی به پوششم گیر میده, نگی به دوستام گیر میده, نگی نمیذاره فلان کارو بکنم
خب میدونه که میگم!
با شناختی که از من داره میدونه سر همین مسائل مشکل خواهم داشت
میگه همهی مردا غیرتی ان! اگه نگن به این معنی نیست که نیستن
میگه روابط دوستانه دوران مجردیت باید تو همین دوره مجردیت بمونه
قطعاً اون خوشش نمیاد هر روز یکیو تگ کنی و فلان خاطره رو با فلان کس تعریف کنی
حتی اگه خوانندهی وبلاگت باشه, حتی اگه خودش وبلاگ نویس باشه!
اینارو بابا میگفتااااااااااا!
برای منی که این چیزا پاشنه آشیلمه!
منی که روی عطری که میزنم حساسم,
منی که روی لحنم, نگاهم, حتی تون صدام حساسم
منی که به اینکه سر کلاس کجا بشینم حساسم!
خدایی هیچ دیوانه ای این همه با خودش درگیر نیست که من درگیرم
درگیرماااااااااا!
منی که ذاتاً خودم خودمو محدود کردم!
از یه طرفم همین حس غیرت و حتی عشق و حسادت رو درک میکنم!
بیشعور نیستم, میفهمم چی میگن!
ولی با توصیفی که از مردا کرد میتونم بگم الان از گربه های نر دانشگاهم متنفرم
به یک فقره اسمس بسنده کردم که آقای محترم من به درد شما نمیخورم
به درد ایشون که نه! کلاً به درد هیچ کس نمیخورم!
من اول باید برم تکلیفمو با خودم روشن کنم بعد ملتو علاف خودم کنم
بیشتر از هر موقع دیگه ای به خونه و خونواده ام نیاز دارم
بعضی چیزا رو نمیشه تلفنی گفت
نمیشه نوشت و نمیشه خوند
باید وقتی ازت میپرسن چه طور بود, خوشت اومد,
باید اون موقع ببینن سرتو میاندازی پایین و هیچی نمیگی
باید کلافه بودنو از چشمات بخونن نه از وبلاگت
نه پشت تلفن
نه از صدات!
از چشمات!
دلم میخواد همه چی رو ول کنم برم خونه
فقط بخوابم!
یه ماه, یه سال, ده سال, اصن بمیرم!
فردا بیست و سه ساله میشم
انگار همین دیروز بود
اون موقع خیلیارو داشتم که الان ندارم
و حالا
خیلی چیزا دارم که اون موقع نداشتم
خدایا به خاطر داده ها، نداده ها و گرفته هایت شکر،
که داده هایت نعمت،
نداده هایت رحمت
و گرفته هایت حکمت است
دارم اینو گوش میدم
اون پنجشنبهای که داشتیم باهم پالس میخوندیم, با الهام و مهدی
یادآوری: من 89 ای, مهدی 90 ای, الهام 88 ای و ارشد!
کماکان این دو عزیز (موقع ناهار)
منم این ورم یه دستم موبایله یه دستم قاشق
و چمنای دانشگاه!
همیشه فکر میکردم دوستی باید "تا" داشته باشه
تا وقتی از اتوبوس پیاده میشین, تا به فلان ایستگاه مترو برسین, تا فردا, تا آخر ترم,
تا آخر سال, تا پنج سال دیگه, تا ده سال دیگه
فکر میکردم بالاخره یه روزی یه جایی آدما برای همدیگه تموم میشن
کاش دوستی من و الهام و مهدی تا نداشته باشه
دوستی من و ارشیا "تا" داشت! تا آخر دوره کارشناسی بود, تقریباً تا امروز
حدوداً 4 سال! همون قدری که 4 سال پیش پیشبینی کرده بودم
آدما یهویی تموم نمیشن, یکی در میون که سلام نده و ندی و یکی در میون که حال و احوالپرسی نکنین, این یکی در میون ها میشه یه روز در میون, یه هفته, یه ماه, یه سال, بعدش یه روز از کنار هم رد میشین و فقط یه سری تکون میدین به نشانه آشنایی و یه روز از کنار هم رد میشین و هر دوتون هندزفری تو گوشتونه و حواستون به هم نیست
اون روز همون "تا"یی هست که میگفتم
سلام
ساعت 5 صبه و دارم اینو گوش میدم
ای بی وفا ، راز دل بشنو ، از خموشی من
این سکوت مرا ناشنیده مگیر
ای آشنا ، چشم دل بگشا ، حال من بنگر
سوز و ساز دلم را ندیده مگیر
امشب که تو ، در کنار منی ، غمگسار منی
سایه از سر من تا سپیده مگیر
ای اشک من ، خیز و پرده مشو ، پیش چشم ترم
وقت دیدن او ، راه دیده مگیر
دل دیوانه ی من به غیر از محبت گناهی ندارد ، خدا داند
شده چون مرغ طوفان که جز بی پناهی ، پناهی ندارد ، خدا داند
منم آن ابر وحشی که در هر بیابان به تلخی سرشکی بیفشاند
به جز این اشک سوزان ، دل نا امیدم گواهی ندارد ، خدا داند
دلم گیرد هر زمان بهانه ی تو ، سرم دارد شور جاودانه ی تو
روی دل بود به سوی آستانه ی تو
تا آید شب ، در میان تیرگی ها ، گشاید تن ، روح من به شور و غوغا
رو کند چو مرغ وحشی ، سوی خانه تو
یکشنبه سر کلاس ادوات, آقای میم. همون دانشجو ارشد یا دکترا
که نصف وقت کلاس صرف پاسخدهی به سوالات ایشون میشه
بهم گفت خانم خ. من شماره یا ایمیلتون رو ندارم و در مورد مسائل درسی و امتحان که یه چیزی رو با بچه ها هماهنگ میکنیم, به شما دسترسی نداریم
یه برگه درآوردم و اسم و شماره و ایمیلم رو نوشتم
عصر اون روز یه ایمیل زد که هر جا هر مشکلی بود که کمکی از دستم بربیاد در خدمتم
بعدشم یه اسمس داد که بهتون ایمیل زدم و
تموم!
" زن باس تو خونه بشینه برای شوهرش انار دون کنه, سبزی پاک کنه,
قرمه سبزی درست کنه و پاسخگوی ونگ ونگ بچههاش باشه
نه اینکه راه بیافته خیابونارو متر کنه دنبال تبدیل SMA بگرده و
با هر مرد و نامردی چشم تو چشم و هم کلام بشه! "
(بخشی از سخنان گوهر بار شیخ تورنادو دامت برکاتها و دام ظلها العالی,
در یکی از سخنرانیهای اخیر, به مناسبت روز مرد!)
حالا گشتم و گشتم و گشتم و رسیدم به این الکتریکی نزدیک خوابگاه پسرا,
دیدم بسته است, یه یادداشت نوشته بود که اگه نباشم با فلان شماره تماس بگیرید
یه هفت هشت ده بیست دیقه ای با خودم درگیر بودم که زنگ بزنم یا نه!
اگه زنگ بزنم و شمارهمو سیو کنه
اصن اگه وایبر و تلگرام داشته باشه و اسممو بفهمه و عکسمو ببینه چی!؟
اگه سریش بشه چی, اصن کدوم دختری خودش زنگ میزنه به مغازه دار,
لابد میفهمه خوابگاهی ام دیگه, لابد حدس میزنه شریفی ام,
دخترام که یکی دو تا خوابگاه بیشتر ندارن, بعدش میاد واحدمونم پیدا میکنه حتی
دل به دریا زدم و گفتم اصن به درک! زنگ میزنم!
زنگ زدم به یارو و دیدم بنده خدا آدم خوبیه! ینی از آهنگ پیشواز موبایلش فهمیدم اینو!
گفتم شماره شمارو از روی شیشه مغازه تون برداشتم, تبدیل SMA یا BNC دارید؟
گفت نه نداریم و
منو به خیر و ایشونو به سلامت!
روبه روی مغازه, کنار یه ماشین ایستاده بودم و داشتم فکر میکردم,
که این جور ترسیدنا و احتیاط ها دلیل داره,
از آدمایی که فقط اسمشون مرده
باید دختر باشی تا با گوشت و پوست و استخونت ترس از مزاحم رو تجربه کرده باشی
ترس از اسمس های گاه و بیگاه؛ ترس از بودنش, حضورش در لحظه لحظههات
از آرامشی که نداری
داشتم به آرامش نداشتهی اخیرم فکر میکردم
که یهو همچین بی هوا یه گربه از زیر ماشین پرید بیرون و
بنده یه جیغ ملایم تحویل اصناف و عابرین دادم و
با تیکه ی اون پسره مواجه شدم که داشت رد میشد و صحنه رو دید و فرمود "بپا نخوردت!"
سلام
الان ساعت 5 صبه و دارم اینو گوش میدم
شبانگاهان تا حریم فلک چون زبانه کشد سوز آوازم
شرر ریزد بیامان به دل ساکنان فلک ناله سازم
دل شیدا، حلقه را شکند، تا برآید و راه سفر گیرد
مگر یکدم گرم و شعلهفشان، تا به بام جهان بال و پر گیرد
خوشا ای دل بال و پر زدنت، شعلهور شدنت در شبانگاهی
به بزم غم، دیدگان تری، جان پرشرری، شعله آهی
بیا ساقی تا بهدست طلب، گیرم از کف تو، جام پی در پی
به داد دل، ای قرار دلم، نوبهار دلم، میرسی پس کی؟
چو آن ابر نوبهارم من، به دل شور گریه دارم من
میتوانم آیا نبارم من؟
نه تنها از من قرار دل، میرباید این شور شیدایی
جهانی را دیدهام یکسر، غرق دریای ناشکیبایی
بیا در جان مشتاقان، گلافشان کن، گلافشان کن
به روی خود، شب ما را، چراغان کن، چراغان کن
سهی نصف با صدای زنگ موبایل مژده بیدار شدم, اون دو تا هماتاقی دیگهمون رفتن خونه
هفتهای یکی دو روزشو هستن و بقیه روزا منم و مژده.
یارو مزاحم بود, یه مزاحم آشنا,
بعضی از این پسرا کی میخوان بزرگ شن, کی میخوان بفهمن؟
آخه آدم انقدر نفهم؟ انقدر بیشعور؟ 3 نصف شب زنگ زده میگه خواب بودی؟!
به هر حال مژده از من عذرخواهی کرد و موبایلشو خاموش کرد و
دوباره پتو رو کشید روی سرش و خوابید
تو این 10 ترمی که 10 بار خوابگاهمو عوض کردم, با آدمای مختلفی آشنا شدم,
یکی دیر میخوابید, یکی زود, یکی کم, یکی زیاد, خواب یکی سبک بود, یکی سنگین,
یکی تو خواب حرف میزد, یکی گریه میکرد, یکی میخندید,
یکی نسبت به سر و صدا حساس بود, یکی نسبت به نور
اما من...
دیگه بیدار شدم و خوابم نبرد, ناراحت نبودم, عصبانی نبودم, ولی دلم آشوب بود
شام نخورده بودم
نه وقت نماز بود, نه وقت درس خوندن
بلند شدم سحری درست کنم, روزه بگیرم
تا برنج آماده بشه, سیبزمینیارو سرخ کردم,
گوشتو از فریزر درآوردم و ریختم کنار سیبزمینیا,
چایی دم کردم, یه کم سالاد, طالبی, آبپرتقال
همه رو آوردم چیدم روی میز و ساعتو نگاه کردم دیدم چهار و بیست دیقه است
گوشیمو نگاه کردم ببینم اذان کیه
چهار و بیست و هشت
چند قاشق برنج, یه کم طالبی و چایی و صدای موذنزاده ...