193- بعداً نوشت برای پست قبل
امروز با خانومه و دخترش داشتیم میرفتیم حرم,
خانومه و دخترش هر جا روسری میدیدن میایستادیم که ببینن و بخرن
خیلی برام عجیب بود که همهاش دنبال روسری مشکی ان
انواع مدل روسری مشکی هم خریدن
برای روضه و محرم و مجلس ختم و انعام و مولودی و مهمونی و
منم چند وقته دنبال یه روسری قرمز و ساده بودم ولی خب هر قرمزی به دلم نمینشست و
اگه یه چیزی به دلم نشینه و باهام ارتباط برقرار نکنه نمیخرم!!!
همهی روسریهای اینجام بزرگن, یک و نیم دو متر!!! و همهشونم حاشیه دار و طرح دار
تقریباً همهی مغازههای اینجارم سر زده بودم و چیزی که میخواستم نبود.
امروز اتفاقی چیزی که میخواستمو پیدا کردم و فقط هم همین مغازه داشت و فقط هم همون یه دونه رو داشت
پول عراقی و پول خرد ایرانی هم همرام نبود و بدون چک و چونه و تخفیف روسری رو گرفتم گذاشتم تو کیف مامان
رسیدیم حرم و مامان تو حیاط نماز میخوند و من و خانومه و دخترش رفتیم برای زیارت
نای جلو رفتن نداشتم
اصلاً اعتقادی ندارم حتماً باید دستم به ضریح برسه
همونجا کنار دیوار روبهروی ضریح ایستاده بودم و ذکر یا کاشف الکرب که جدیداً یاد گرفتمو میگفتم
133 تارو رد کردم و بیخیال تعداد و تسبیح شدم و همینجوری ذکر میگفتم
یاد اون چند نفری بودم که امروز تاکید مخصوص کرده بودن براشون دعا کنم
یه لحظه چشمم خورد به یه روسری قرمز که افتاده رو زمین و زائرین محترم از روش رد میشن
فکر کردم روسری منه, بعد با خودم گفتم خب روسری تو که الان تو کیف مامانته
ولی یه حسی میگفت اون روسری منه, ینی باهام ارتباط برقرار میکرد
رفتم جلو و روسری رو برداشتم و رفتم سراغ کیف مامان و دیدم کیفش خالیه
برگشتم سمت حرم و دیدم مامان حرمه
پرسیدم روسریم کو؟
گفت دارم میبرم بکشم رو ضریح متبرکش کنم
روسریو نشونش دادم و گفتم احیاناً این نیست؟
مامان: وا! این دست تو چی کار میکنه؟
من: دست من نبود, زیر پای زوار محترم بود!!!
مامان: خوشا به سعادتت, پای زائرین خورد بهش متبرک شد
من در حالی که سعی میکنم به اعصابم مسلط باشم: مامااااااااااااان, من نخوام متبرک شم کیو باید ببینم هان؟
قیافهی خشمگین منو در نظر بگیرید و قیافه مامانمو که روسریمو گرفته دوباره ببره بکشه رو ضریح!!!
ینی میخواستم سرمو بکوبم به دیوار!!!
من اونجا داد و بیداد راه انداختم که الان این کثیف شد, باید ببرم بشورم, افتاده زمین, ملت لهش کردن,
اون وقت مامانم با آرامش تمام نگام میکنه و دوباره ازم میگیره ببره متبرکش کنه
من خودم اینجا متبرکم دیگه, این کارا چیه آخه! اه
دقایقی بعد آشتی کردیم ولی اصن میدونید من با چه مشقتی این روسری رو خریدم آخه؟!
موقع برگشت داستان روسریو برای خانومه و دخترش تعریف میکردم و میخندیدیم
از دختره پرسیدم تو چرا همهاش مشکی میپوشی, مشکی میخری؟
گفت من عاشق مشکی ام و فقط یکی دو تا لباس رنگ روشن دارم
گفت اینجوری دوست دارم ولی اگه بخوام هم نمیتونم رنگ روشن بپوشم و تو خانوادهمون رسم نیست
مامانش اومد جلوتر و با جزئیات داشت توضیح میداد که تو مشهد اکثر خانوما تیره میپوشن و
خانوادهی شوهرم هم متعصبه و همهشون چادری ان و
داشت میگفت یکی از عروساشون که با رسم و رسوم اینا آشنا نبوده,
یه روز مانتو شلوار و شال سفید میپوشه و تازه چادری هم بوده هاااا
میگفت بهش تذکر دادیم و
بعدش اشاره کرد به روسری من و گفت اصن تو خانواده ما خانوما این رنگی نمیپوشن
ینی از تعجب شاخ درآورده بودم!!!
خانومه میگفت حتی یه عده موقع اجاره دادن خونهشون تاکید میکنن که خانوم مستاجر چادری باشه
اهل دین و ایمان باشن و ماهواره نداشته باشن و چند تا شرط دیگه
بعد پرسید این چیزا مگه تو شهر شما رسم نیست؟
گفتم اصن این چیزا مطرح نیست!!!
خود من تا همین 5 سال پیش یه دونه لباس مشکی هم نداشتم
اصن برام نمیخریدن!!!
یادمه بابابزرگم فوت کرده بود, من حتی روسری مشکی هم نداشتم, نه شلوار نه مانتو, نه حتی جوراب
یادمه وسط مراسم رفتیم لباس بخریم
داشتم فکر میکردم چه قدر مهمه که آدم موقع ازدواج در مورد آداب و رسوم طرف هم اطلاعات داشته باشه
کلی باهم حرف زدیم, در مورد خوابگاه و اوضاع تهران و آداب و رسوم نداشتهی خودمون و آزادی و
تا اینکه بحثمون رفت سمت همون حاج آقاهه که دیروز به دخترش گفته بود چهره نورانی داره
خانومه میگفت یارو اصن منظور دار نگاه میکرد و فکر میکرده دختره تنهاست
وقتی مامانش قیمت تسبیحو میپرسه, دست و پاشو گم میکنه نمیدونه چی بگه و
میگه قدر دخترتو بدون و چهرهاش نورانیه و
داشتم فکر میکردم بیچاره دختره سر تا پا مشکی پوشیده و سر به زیر و چادرشم سفت گرفته
اون وقت یه عده واقعاً مریضن که نمیتونن نگاهشونو کنترل کنن
حالا اگه طرف مغازه دار بود یه چیزی, ولی خب همچین حرکتی از کسی که لباس دین رو پوشیده...
بگذریم...
از جلوی مغازه انار فروشی رد میشدیم, گوشیم همرام نبود, به دختره گفتم عکس بگیره
فردا باید ازش بگیرم
یک گره بر بخت من زد یک گــــــــره بر روســــری
هر کدامش وا شـــود، من روزگارم محــشر است