پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۶۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «استاد شماره 3» ثبت شده است

۱۹۶۷- آن کارِ دیگر (قسمت اول)

پنجشنبه, ۱۶ فروردين ۱۴۰۳، ۰۲:۲۹ ب.ظ

در عنوان پست، منظور نگارنده از آن کار دیگر، آن کار دیگری که مد نظر حافظ بوده نیست و کار دیگری است که هر روز بعد از تدریس در مدرسه، در فرهنگستان بدان مشغول می‌باشد. می‌باشد هم به‌نظر نگارنده غلط نمی‌باشد. وی با ویراستارانی که می‌باشد را غلط می‌انگارند مخالف است. چون‌که باشیدن از قدیم در زبان فارسی بوده و اسناد و مدارکش موجود می‌باشد. 

۱. در رابطه با مدرسه و ماجراهاش، نگارنده تاکنون عمداً هیچ عکسی باهاتون به اشتراک نذاشته، ولی این یادداشت‌هایی که در مورد فرهنگستانه و به‌زودی به سمع و نظرتون می‌رسه عکس دارن. اما از اونجایی که وی لپ‌تاپشو گذاشته فرهنگستان و الان با گوشی داره پستو می‌نویسه و چون لازمه عکسا رو ویرایش کنه و اطلاعات شخصیشو سانسور کنه و بعدشم اندازه‌شونو کم کنه بعد آپلود کنه و از اونجایی که این کارا با لپ‌تاپ راحت‌تره تا گوشی، لذا خودتون با تخیل خودتون تصویرسازی کنید برای یادداشت‌ها. اینا در واقع پست‌های اینستاست که طی این شش هفت ماه منتشر شده. نگارنده شاید بعداً سر فرصت عکسا رم اضافه کنه به وبلاگش.


۲. ماه رمضان شد می و میخانه برافتاد/ عشق و طرب و باده به وقت سحر افتاد. (نام شاعرشو نمی‌دونستم؛ وقتی گوگل کردم ببینم کی گفته شگفت‌زده شدم)

تصویر: عکس جای خالی سماور در آبدارخونهٔ فرهنگستان، در ماه رمضان!


۳. نوشته بود «یکی از مفاهیمی که هیچ‌وقت در زندگی درک نکردم، مفهوم آبدارچیه. باز تا حدودی اون قسمت تمیزکاریش رو درک می‌کنم، ولی اصلاً نمی‌فهمم که چرا باید یکی برای بقیه چای بریزه یا بره خریدا و کارهای شخصی بقیه رو انجام بده؟». در همین رابطه، روز اولی که تو فرهنگستان مشغول به کار شدم آبدارچی اومد گفت فلان ساعت‌ها چایی میارم، اگه لیوان مخصوص دارید بدید تو اون بیارم. گفتم نه، من خودم هر موقع خواستم میام می‌ریزم برای خودم. راضی به زحمت شما نیستم. حتی وقتایی که تو فرهنگستان مهمون دارم (دوستام میان) هم خودم می‌رم براشون چایی میارم. یکی دو بارم که برای تحویل کتاب رفته بودم کتابخونه گفتن چرا خودتون آوردید؟! می‌دادید بیارن!

تصویر: همون تصویر قبلی 


۴. از آبدارچی پرسیدم اینجا غذامم می‌تونم گرم کنم؟ گفت فرهنگستان کلاً لوله‌کشی گاز نداره و اتاق ناهارخوری و ماکروفر (در واقع ماکروویو) رو نشونم داد.

تصویر: ماکروویو مذکور


۵. به‌جای اینکه ما شیرینی بدیم بهشون، اینا بهمون شیرینی دادن. میز کار هستن ایشون. تلفن و کامپیوتر و بقیهٔ چیزای روی میزم هفتهٔ دیگه میارن. سطل آشغال و زیرپایی و آویز لباس و سیم‌سیار و باتری برای ساعت هم لازمه. اینجا قبلاً اتاق یکی از استادامون بود و این کتابا مال اونه. قراره بیاد ببره اتاق جدیدش.

تصویر: عکس شیرینی با پس‌زمینهٔ کتاب‌های استاد، هفت ماه پیش.


۶. صبح رسیدم فرهنگستان دیدم اینا رو آوردن گذاشتن رو میزم.

تصویر: لوازم اداری، روزای اول کاری در فرهنگستان، هفت ماه پیش.


۷. از کشوی فرهنگستان زبان و ادب فارسی همچین انتظاری نداشتم.

تصویر: یه مشت آی‌سی و سلف و سوییچ و فیوزه که کسی نمی‌دونه قبل از اینکه این میز و فایلو بیارن اینجا مال کی بوده.


۸. سه سال پیش، دنبال این پایان‌نامهٔ آقای مهرامی (بررسی نام‌کالاهای تجاری از نظر ساخت‌واژه) بودم. یه نسخه تو کتابخونهٔ دانشگاه تهران بود و یه نسخه تو کتابخونهٔ دانشگاه شریف که به هیچ کدوم دسترسی نداشتم تو اون دورهٔ همه‌گیری کرونا. مقالهٔ مستخرج ازش رو فقط تونستم بخونم که البته همین مقاله هم نسخهٔ الکترونیکی نداشت و اتفاقی تو یه مجموعه‌مقاله دیده بودمش.

حالا تو فرهنگستان موقع مرتب کردن قفسهٔ کتاب‌های استادم پیداش کردم.

یار در کوزه بود و ما گرد جهان می‌گشتیم!

نوش‌دارو بعد از دفاع پروپوزال هم میشه بهش گفت.

تصویر: پایان‌نامهٔ مذکور


۹. اومده بودن یه سری از کتاباشونو ببرن. گفتم این ماشین‌حساب و ساعت هم برای شماست. گفتن ماشین‌حسابو که لازم ندارن و نمی‌خوان؛ ساعتم خرابه و کار نمی‌کنه. ماشین‌حسابو تصاحب کردم و یه نگاهی به ساعت انداختم ببینم چشه. گفتن اگه تونستی درستش کنی بردار برای خودت. درستش کردم و وقتی مطمئن شدم مثل ساعت! کار می‌کنه بردم تحویل دادم. ضمن تشکر فرمودن از یه مهندس جز این انتظار نمی‌رفت.

در کنار واژه‌سازی، ساعت‌سازی هم می‌کنیم.

تصویر: ساعت مذکور


۱۰. همکارم داره خبرهای این چند روز اخیرو می‌خونه و با حیرت می‌گه پول اسرائیل فلان‌قدر سقوط کرده و منم همین‌جوری که سرم تو لپ‌تاپه می‌گم ایشالا خودشم سقوط می‌کنه.


۱۱. از کتابخونهٔ سابق استادمون سه‌تا سررسیدم پیدا کردیم که مال استاد نیستن و حتی استاد خودشونم نمی‌دونن اینا تو کتابخونه‌شون چی کار می‌کنن و مال کی هستن. ولی صاحبشون هر کی بوده در حال تدوین فرهنگ لغتی لغت‌نامه‌ای چیزی بوده احتمالاً. سه‌تا دفتر بی‌نام‌ونشون، حاوی واژه‌های مترادف و مرتبط.

تصویر: سررسیدهای مذکور


۱۲. صبح رفته بودم اون پایان‌نامهٔ مذکور رو اسکن کنم. برگشتنی دو نفر جعبهٔ‌شیرینی‌به‌دست دیدم که داشتن می‌رفتن سمت پژوهشکده. حدس زدم دانشجو باشن و پرسیدم به‌سلامتی دفاع دارید؟ اونی که دفاع داشت گفت بله خانم فلانی و احوالپرسی گرم و صمیمانه‌ای کرد باهام. غافلگیر شدم و پرسیدم منم شما رو می‌شناسم؟ خودشو معرفی کرد و گفت از فالوراتون هستم تو اینستا. دوباره غافلگیر شدم. با خنده بهش گفتم معمولاً اگه کسی رو نشناسم نمی‌ذارم دنبالم کنه. تو از دستم دررفتی و حواسم نبوده. احتمالاً چون دیدم دانشجوی اونجاست گذاشتم دنبالم کنه.

تصویر: جلسۀ دفاع پایان‌نامۀ یکی از دانشجویان دورۀ کارشناسی ارشد زبان‌شناسی گرایش واژه‌گزینی و اصطلاح‌شناسی، با عنوان «تعامل میان ساخت‌واژه و نحو: نقش نحو در واژه‌سازی زبان علم»


۱۳. کلاس‌های امروزمو با همکارم جابه‌جا کردم که صبح بتونم تو جلسهٔ دفاع پایان‌نامۀ یکی از دانشجویان ارشد فرهنگستان با عنوان «عام‌شدگی و مرگ حقوقی نمانام‌ها و نشان‌های تجاری: پژوهشی اصطلاح‌شناختی در نمانام‌زدایی» شرکت کنم. چون‌که استاد داورش استاد راهنمای دکتری منه.

تصویر: عکسی از جلسهٔ دفاع وی


۱۴. به این فکر می‌کردیم که به‌جای network externalities چی بگیم که هم فارسی باشه و هم حق مطلب ادا بشه. مثلاً فرض کنید کنار یه خونه‌ای پارک و فروشگاه ساختن و این کار باعث شده که قیمت اون خونه بیشتر بشه. ینی عوامل خارجی و بیرونی باعث شدن که ارزش اون خونه افزایش پیدا کنه. الان این آثار بیرونی یا خارجی رو چی بگیم؟

تصویر: جلسهٔ واژه‌گزینی گروه اقتصاد، شنبه ۳۰ دی ۱۴۰۲


۱۵. موضوع سخنرانی، دیدگاه سیاسی سعدی بود. سعدی معتقده که مدارای دشمن به از کارزار. و توصیه‌ش به حاکمان اینه که اگه زورتون به دشمن (اون موقع، مغول) نمی‌رسه، باهاش مدارا کنید و مردم کشورتونو به کشتن ندید. سخنرانی بعدی در مورد ادبیات مقاومت و فلسطینه. دقیقاً نقطهٔ مقابل این نگاه.

تصویر: عکسی از سخنرانی جویا جهانبخش، عضو وابستۀ فرهنگستان. او با تأکید بر این نکته که امروز هم می‌توان به سخنان سیاسی سعدی گوش فراداد، افزود: گمان می‌کنم در میان نویسندگان طراز اول ادب فارسی با وجود مردی چون فردوسی که شاهنامۀ او کتابی کاملاً سیاسی است، گویا سعدی سیاست‌اندیش‌ترین ادیب ماست و این را به‌خوبی در آثار سعدی می‌توان دید. اصلاً باب اول بوستان و گلستان باب‌هایی سیاسی است.‌ بخش بزرگی از قصاید سعدی و اندرزهای او از سیاسیّات است و حتی در تضاعیف تغزّل‌های او هم می‌توان فکر سیاسی یافت.


۱۶. شنبهٔ این هفته هم اختصاص داشت به واژه‌های گروه فلسفه. هفتهٔ قبلم گروه بینایی ماشین دعوت بودن و دوست داشتم بحثاشونو. بحث‌های اینا رو ولی نه خیلی. بعد از این جلسات واژه‌گزینی هم جلسهٔ نام‌هاست که اونو همیشه دوست دارم. حجم چایی که می‌دنم پاسخگوی خستگی صبح و سروکله زدن با بچه‌ها تو مدرسه نیست. کاش شنبه‌ها سماورو بیارن بذارن کنارم.

تصویر: چای و کاغذایی که جلومه.


۱۷. امروز تو فرهنگستان یه مهمون صورتیِ نُقلی داشتیم. هر چی گفتیم دم در بده بفرما تو نفرمود تو.

تصویر: صبیّهٔ محترمهٔ آقای همکار (اگه نمی‌دونید صبیه چیه گوگل کنید :دی)


۱۸. فرهنگستان هفتادهشتادتا کارگروه داره و هر کدومشون واژه‌های تخصصی رشتهٔ خودشونو میارن برای معادل‌یابی و معادل‌سازی. امروز با گروه مهندسی مکانیک دانشگاه تهران جلسه داشتم و اولین جلسه‌م با این گروه بود. اخیراً با گروه‌های بانکداری و باستان‌شناسی و پرنده‌شناسی و علوم و فنون هسته‌ای و کشاورزی و عمومی هم جلسه داشتم. فعلاً مقام محبوب‌ترین گروه و جلسه رو می‌دم به مهندسی مکانیک تا گروه مهندسی برق هم تشکیل بشه و احتمالاً تجدیدنظر کنم.

تصویر: جلسهٔ گروه مکانیک


۱۹. به‌جای رآکتور می‌تونید بگید واکنشگاه. گر اندکی نه به وفق رضاست خرده مگیر.

تصویر: عکسی از جلسهٔ گروه هسته‌ای و کاغذایی که جلومه. مطلبی که برای این عکس نوشته بودم مفصل بود، ولی به‌دلایل حساسیت‌هایی که نسبت به اعضای این جلسه وجود داشت، رفت زیر تیغ سانسور و همین دو جمله از مطلبم موند.


۲۰. چایشون امروز دارچینی بود. جلسهٔ شورا، بخش سوم از دفتر دهم واژه‌های اقتصاد، بعد از وقفه‌ای که گروه کنه‌شناسی ایجاد کرده بود.

تصویر: عکسی از جلسهٔ فرهنگستان و کاغذایی که جلومه.


۲۱. در واژه‌گزینی و معادل‌یابی و معادل‌سازی، علاوه بر واژه‌های فارسی، از واژه‌های سایر زبان‌ها و گویش‌های ایران هم استفاده میشه. حتی صرف‌نظر از تبار واژه‌های عربی و هندی و ترکی و یونانی و غیره، اینا رم فارسی به حساب میاریم و ازشون استفاده می‌کنیم، به‌شرطی که در فارسی امروز متداول باشن (تو صفحهٔ ۱۳ و ۱۴ اصول و ضوابط واژه‌گزینی چاپ سال ۹۸ نوشته اینا رو). مثلاً اینجا بُداغ یه واژهٔ ترکی به‌معنای شاخهٔ درخته و دیروز به‌عنوان معادل فارسی برای viburnum تصویب شد.

بوته هم به استناد فرهنگ ریشه‌شناختی دکتر حسن‌دوست از ترکی گرفته شده. احتمالاً بین این بوته و بداغ یه ارتباطی باشه.

تصویر: عکسی از جلسهٔ فرهنگستان و کاغذایی که جلومه.


۲۲. «شایستگیِ اعتباری» رو به‌جای یه اصطلاح خارجی پیشنهاد دادن. وقتی گفتیم بهتره گروه نحوی (سازه‌هایی که با کسرهٔ اضافه و حروف اضافه ساخته میشن) نباشه و «اعتبارشایانی» رو به‌جای «شایستگی اعتباری» مطرح کردیم پذیرفتن. گروه‌های نحوی رو نمی‌تونیم به‌راحتی در فرایندهای ترکیبی و اشتقاقی به‌کار ببریم. مثل قمرِ مصنوعی و ماهواره، مرکز ثقل و گرانیگاه. 

تصویر: عکس جلسه و صفحهٔ ۵۴ اصول و ضوابط واژه‌گزینی


۲۳. واژه‌های شورای واژه‌گزینی این هفته چنگی به دلم نزدن. ادامهٔ جلسهٔ همون کارگروه علوم و فنون هسته‌ای هفتهٔ گذشته بود. در مورد فرق پلاسما و پلاسمایی بحث شد و تفاوت زمان و مدت و لَخت و لَختیایی و قائم و عمودی و فشرده کردن و متراکم کردن و چندتا اصطلاح دیگه.

تصویر: عکسی از جلسهٔ فرهنگستان و کاغذایی که جلومه و روشون اینا رو نوشته:

plasma pinch

inertial plasma confinement

confinement time


۲۴. تو جلسهٔ واژه‌گزینی گروه اقتصاد وقتی برای اسپلاین تو ترکیب رگرسیونِ اسپلاین معادل دندانه‌دار رو تصویب می‌کردن فهمیدم سال‌هاست که معادل رگرسیون وایازشه. این واژه از مصوبات جلد چهارمه و حدوداً بیست سال از تصویبش می‌گذره. یازیدن و یازش معنی رشد کردن می‌ده و وایازش میشه میل کردن به یک مقدار متوسط. اولین بارم بود می‌دیدم و می‌شنیدم.

تصویر: عکسی از جلسهٔ اسفندماه و کاغذایی که جلومه.


۲۵. واژهٔ جدید دیگری که تو جلسهٔ ژئوفیزیک اتفاقی به چشمم خورد پالایه بود؛ معادل مصوب برای واژهٔ فیلتر تو حوزه‌های مختلف از جمله شیمی و فیزیک و مهندسی مخابرات. به‌عنوان کسی که دورهٔ کارشناسی، درس فیلتر و سنتز مدار گذرونده، این واژه هم برام جدید و ناآشنا بود. اون موقع اگه می‌خواستیم فارسی رو پاس بداریم به فیلترِ های‌پس می‌گفتیم فیلتر بالاگذر. پالایه نداشتیم دیگه. 

قدمت اینم برمی‌گرده به دورهٔ پهلوی اول.

تصویر: عکس جلسهٔ اسفندماه و کاغذایی که جلومه.


۲۶. وقتی رانش و راندن رو داریم و می‌تونیم باهاشون کلی واژهٔ هم‌خانواده درست کنیم، چرا باید به‌جای «دریفت» بگیم «سوق»، که هم عربیه و هم نمیشه باهاش واژه‌های مرتبط دیگه ساخت؟

پس هم‌وطن، به‌جای «دریفت» یا «سوق» الکترون بگو رانش/ راندن الکترون.

راندن همیشه معنی دور کردن نمی‌ده. شما ماشینم می‌رونی.

تصویر: عکس جلسهٔ اسفندماه و کاغذایی که جلومه.


۲۷. گفتن می‌دونیم این هیبرید «آنچنان پای گرفته‌ست که مشکل برود» اما «اگر ز باغ رعیت مَلَک خورد سیبی، برآورند غلامان او درخت از بیخ». منظورشون این بود که اگر ما اینو بپذیریم، بهانه دست بقیه می‌افته که در برابر واژه‌های دیگه هم مقاومت کنن و معادل فارسی رو نپذیرن.

پس هم‌وطن، به‌جای «هیبرید» بگو ترکیبی/ دوگانه/ دورگه

تصویر: عکسی از جلسهٔ فرهنگستان و کاغذایی که جلومه.


۲۸. خسته بودن این شکلیه عزیزان. ساعت ششه و من هنوز ناهار نخوردم. در واقع هنوز برنگشتم خونه که ناهار بخورم. فعلاً یه مسجد پیدا کردم نماز ظهر و عصر و مغرب و عشا رو بخونم یه کم استراحت کنم ببینم چی میشه.

تصویر: یه عکس خسته از خودم که تو اینستای فامیل منتشر کرده بودم. تو اینستای استادها و دوستان از این محتواها نمی‌ذارم.


۲۹. تو مسجد چایی پخش می‌کردن. گفتم نه مرسی و برنداشتم. خانومه رد شد و بعدش برگشت گفت چای امام حسینه ها! گفتم باشه پس برمی‌دارم و برداشتم.

میشه همین‌جا بخوابم؟ جون ندارم برگردم خونه و صبح دوباره برگردم این مسیرو.

تصویر: عکس چای، مسجد.


۳۰. دوشنبه‌ها قشنگ‌تره؛ چون نمی‌رم مدرسه و می‌رم دانشگاه و با کلاس‌های جذاب صرف استاد شمارهٔ ۱۷ و املت‌های رستوران یاس شروع میشه و با جلسه‌های واژه‌های گروه پرنده‌شناسی و بانکداری فرهنگستان ادامه پیدا می‌کنه و ختم میشه به دانشکدهٔ فنی دانشگاه تهران و واژه‌های گروه مکانیک و قهوه و شکلات و این منظره.

تصویر: عکس برج میلاد از دانشکدهٔ مکانیک دانشگاه تهران.


۳۱. با دوست و همکارم حرف می‌زدم. ازش پرسیدم هنوز با برادرت زندگی می‌کنی؟ گفت نه، چهار ساله ازدواج کردم. اول از تعجب شاخ درآوردم بعد گفتم چرا اطلاع‌رسانی نکردی؟ یه استوری‌ای عکس پروفایلی خبری چیزی! بعد به اطلاع‌رسانی گفتنم خندیدم :))


۳۲. ز کدام باغی ای گل که چنین خوش است بویت؟

رنگَش هم خوش است.

تصویر: یک عدد گل رز صورتی را تصور کنید که پریروز صبح که مدرسه بودم معاون رئیس آورده گذاشته روی میزم. رسم هرساله‌شونه که اولین روز کاری بعد از نوروز، گل میارن برای کارمنداشون. من چون مدرسه بودم، مال منو گذاشته بودن روی میزم. این هفته دانش‌آموزا نیومده بودن مدرسه، ولی مدیر رهامون نمی‌کرد بریم پی کار و زندگیمون. تا ظهر علّاف بودیم :|


۳۳. از وقتی فهمیدم آسانسور فرهنگستان چند بار خراب شده و رئیس توش گیر کرده کمتر ازش استفاده می‌کنم. یه بار به‌شوخی به یکی از همکارا که پرسید چرا از پله میای گفتم این آسانسور به رئیسش وفا نکرده، من که جای خود دارم.

۳۴. یه سؤال: شما وقتی با پله جمله می‌سازین، می‌گین از پله بیا یا با پله بیا؟

۱۶ نظر ۱۶ فروردين ۰۳ ، ۱۴:۲۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

دوشنبه، سوم مهر ۱۴۰۲ اولین روز کاریم در فرهنگستان بود. صبح تا ظهر اونجا بودم و یه جلسهٔ مقدماتی داشتم با یکی از پژوهشگران قدیمی و باتجربه و کاربلد. مدارکی که لازم بود تحویل بدم رو از کارگزینی پرسیدم و فرداش که سه‌شنبه باشه به یه مرکز تشخیص هویت رفتم برای گرفتن گواهی عدم سوءپیشینه. پس‌فرداشم که چهارشنبه باشه صبح سر راه به یه آزمایشگاهی همون حوالی رفتم برای گرفتن گواهی عدم اعتیاد. عصر هم برگشتنی جوابشو گرفتم و شنبه صبح بردم تحویل دادم. جواب گواهی عدم سوءپیشینه رو هم گفتن خودمون دو هفته دیگه پست می‌کنیم به آدرس فرهنگستان. هزینهٔ اینا در مجموع حدود سیصد تومن شد. ولی هزینهٔ آزمایش دوستم که یه جای دیگه رفته بود دو سه برابر این مبلغ شد. هر دومون با هزینهٔ آزاد آزمایش دادیم؛ بدون دفترچه بیمه. نمی‌دونم چرا هزینه‌ها تفاوت داشت. احتمالاً من جای دولتی رفته بودم، اون خصوصی. شایدم برای اونجا چیزای بیشتری رو چک کرده بودن. از من هزینهٔ پنج‌تا چیزو! گرفتن و سه‌تاشو تو برگهٔ آزمایش آوردن. یکی دیگه از بچه‌ها که چند ماه قبل از ما استخدام شده بود هم هزینهٔ آزمایشش نصف هزینهٔ آزمایش من شده بود. که اون چون چند ماه پیش بود طبیعی بود کمتر باشه. حالا برای آموزش‌وپروش هم باید مجدداً این گواهیا رو بگیرم. اینا گفتن باید برید جایی که ما می‌گیم. جایی که اینا می‌گن بالای یه تومنه و گویا کامل‌تره چیزایی که چک می‌کنن!

شنبهٔ هفتهٔ بعدش (هشتم مهر) وقتی رفتم گواهی عدم اعتیادو تحویل کارگزینی بدم، مسئول مربوطه از اقدام سریعم تعجب کرد. انتظار داشت امروزفردا کنم و هی لفتش بدم مثل بقیه. تهران عکس سه‌درچهار نداشتم. عکسام خونه بود. گفتم عکس دارم ولی هفتهٔ دیگه می‌رسه دستم. در مورد ساعت کار و شرح وظایف و رنگ و نوع پوششم هم پرسیدم. پیگیری کردم که کامپیوتر و تلفن بیارن برامون. جلد ۱۷ و ۱۸ مصوبات و یه چندتا از هزارواژه‌ها رو هم نداشتم و گرفتم. اون روز با گروه هسته‌ای جلسه داشتیم. یه پستی راجع به یکی از واژه‌هاشون تو اینستا و توییترم گذاشتم که بعداً ازم خواستن اصلاحش کنم و گفتن حواست باشه که دیگه دانشجو نیستی و اینایی که در موردشون می‌نویسی مقام و سمت‌های بزرگی دارن. اگه بهشون بربخوره هم تو رو به دردسر می‌ندازن هم فرهنگستانو. گفتم چشم و دیگه تو وبلاگم هم چیزی ننوشتم.

من و دوستم تو اتاق سابق استاد شمارهٔ ۱۱ و ۵ و برادر استاد شمارهٔ ۸ سکنی گزیدیم. کتابخونه‌شون هنوز تو اتاق بود. نمی‌دونستم با کتابا و اسناد و مدارک این سه بزرگوار چی کار کنم. استاد شمارهٔ ۵ کتاباشو می‌خواست و برادر استاد شمارهٔ ۸ کتاباشو نمی‌خواست و شمارهٔ ۱۱ بعضیاشو می‌خواست. یه تعداد کتاب هم بود که از اسمی که روشون بود متوجه شدم به امانت دست استادها بوده و اینا یادشون رفته پس بدن. یکشنبه اونا رو تحویل صاحبشانشون دادم و تو جلسهٔ واژه‌های گروه کشاورزی شرکت کردم و یه پست هم راجع به یکی از واژه‌های کشاورزی منتشر کردم. پیچند رو هم از تو جلسات همین گروه پیدا کردم. تصمیم داشتم یکشنبه تو جلسهٔ دفاع یکی از دانشجوهای ارشدمون هم شرکت کنم ولی یادم رفت.

دوشنبه از کشوی میزم یه مشت آی‌سی پیدا کردم و بعد از پرس‌وجو و پیدا نکردن صاحبشون تحویل آبدارچیمون دادم. احتمال دادم مال آقای تأسیساتی باشه. با گروه بانکداری هم جلسه داشتم و یه پست هم راجع به یکی از واژه‌های اینا منتشر کردم. خانواده قرار بود بیان تهران برای اسباب‌کشی. تا اینجای قصه ما کرج خونه گرفته بودیم و حالا می‌خواستیم بیایم تهران. عکسامم آورده بودن. دوشنبه عکسامم تحویل کارگزینی دادم.

سه‌شنبه ولادت پیامبر بود و تعطیل بود. اسباب‌کشی کردیم تهران. چهارشنبه شماره حسابم هم بهشون دادم و بعد شروع کردم به مرتب کردن کتابخونهٔ استاد شمارهٔ ۱۱ و ۵ و برادر استاد شمارهٔ ۸. از کت و کول افتادم. شنبه هم کار مرتب کردن کتابخونه رو ادامه دادم. مگه تموم می‌شد؟ شنبه دوباره با اون پژوهشگر قدیمی و باتجربه و کاربلد جلسه داشتم. و بازم با گروه هسته‌ای جلسه داشتیم و عصر هم جلسهٔ مجوز برای یه سری نام تجاری بود. یه پست جدیدم تو اینستا و توییتر راجع به یکی دیگه از واژه‌های گروه هسته‌ای گذاشتم.

یکشنبه با یکی دیگه از پژوهشگرها که نمایندهٔ فرهنگستان تو جلسات گروه مهندسی مکانیک بود صحبت کردم. داشت مهاجرت می‌کرد و کارهاشو می‌سپرد به من. قرار بود جانشین ایشون باشم تو این گروه.

همچنان تو وقت‌های آزادم کتابخونهٔ استادها رو مرتب می‌کردم. در واقع اتاق خودمو مرتب می‌کردم. این وسط از لابه‌لای کتاب‌هاشون پایان‌نامه‌ای که مدت‌ها بود دنبالش بودمم پیدا کردم. یه پست در موردش گذاشتم و استاد مشاورم وقتی پستمو دید پسندید (لایک کرد!) و ازم خواست اسکن کنم این پایان‌نامه رو. گویا اونم دنبالش بود. فرداش رفتم اسکنش کردم ولی چون مسئول دستگاه تنظیماتو اشتباه وارد کرده بود هر چی اسکن کرده بودم سیاه افتاد. کظم غیظ کردم و چیزی نگفتم. گذاشتم برای بعد که دوباره اسکنش کنم. چهارشنبه تو جلسهٔ دفاع یکی دیگه از بچه‌های ارشد شرکت کردم و پایان‌نامه رو دوباره اسکن کردم. یکی دیگه از بچه‌های ارشد هم پایان‌نامه‌شو آورد بخونم نظرمو بگم. یه نگاهی بهش انداختم و چندتا ایراد نگارشی گرفتم و تحویل دادم. گفتم از محتواش سر در نیاوردم ولی ظاهرش کم ایراد نداره. به پایان‌نامهٔ منم ارجاع داده بود و اتفاقاً اسم استاد منو اشتباه نوشته بود.

پنج‌شنبه ۲۰ مهر رفتم پژوهشگاه علوم انسانی و تو چهارمین همایش زبان‌شناسی پیکره‌ای شرکت کردم. هزینهٔ ناهار و گواهیش دویست تومن بود. هزینه‌ها رو می‌نویسم که بعداً که می‌خونم تعجب کنم. ده بیست‌تا پستم تو اینستا منتشر کردم.

کار مرتب کردن کتابخونه تموم نمی‌شد. این وسط برگه‌های امتحان‌های دورهٔ ارشد و ارزیابی‌های مصاحبه‌مونم دیدم. و متوجه شدم اون آقای هم‌کلاسی که الان همکارمونم هست و فکر می‌کردم از من کوچکیتره و جای پسرمه، از من بزرگتره. از اون روز برخوردمو باهاش کمتر کردم و سنگین‌تر شدم! برگهٔ امتحان ساختواژهٔ خودمم یه بار دیگه دقیق‌تر بررسی کردم و متوجه شدم بالاترین نمرهٔ کلاسو گرفتم هر دو سال. ۲۰ و ۱۹.۵. به‌نظرم استاد اون نیم نمره رو به اشتباه کم کرده بود. دردانه رو من درد + انه نوشته بودم و به‌نظرم مشتق بود و نظر استاد این بود که در + دانه هست و مرکبه. هر دو درست می‌گفتیم ولی نمره‌مو نداده بود. بقیهٔ دانشجوها همه‌شون در + دانه نوشته بودن. دیگه بیشتر از این توی اسناد و مدارک فضولی نکردم و شنبه همه رو جمع کردم بردم تحویل استادمون دادم. برگهٔ امتحانم هم نشونش دادم و از جوابم دفاع کردم. نپذیرفت. فرهنگ‌های لغت رو هم نشونش دادم که درد ته‌ماندهٔ شرابه و دردانه مدخل شده. همچنان نپذیرفت! اون موقع شباهنگ بودم و هنوز دردانه شروع نشده بود. شنبه بازم با گروه هسته‌ای جلسه داشتیم. یه پست جدید راجع به یکی دیگه از واژه‌های این حوزه نوشتم. یکشنبه استاد شمارهٔ ۳ رو دیدم و باهم صحبت کردیم. و بالاخره راجع به انتشار محتواهای مرتبط با فرهنگستان یه تذکر کوچیک گرفتم از معاون گروه. و دیگه پست نذاشتم. روز بزرگداشت یه شاعر هندی به اسم غالب دهلوی هم بود. یه جلسهٔ دانشجویی هم تو دانشگاه شهید بهشتی داشتم و عصر هم جلسهٔ گروه عمران و بتن بود. جلسهٔ گروه بتن خوشبختانه مجازیه و تونستم از دانشگاه شهید بهشتی تو این جلسه حضور به هم برسونم. ینی من ساعت شش عصر هم تو جلسهٔ دانشگاه شهید بهشتی بودم هم تو جلسهٔ بتن که ادامه‌شو وقتی تو خیابون بودم تو مسیر برگشت پی گرفتم!

این نکته رو هم اضافه کنم که تا اینجای قصه، هنوز یه هفته مونده تا نتایج آموزش‌وپروش اعلام بشه.

این جلسهٔ دانشجوییِ یکشنبه تو دانشگاه بهشتی و حرف‌هایی که اونجا زدم یه دردسر کوچیک برام درست کرد که تو پست بعدی توضیح می‌دم. الان همین‌قدر بگم که دوشنبه صبح وقتی تو جلسهٔ گروه بانکداری بودم از دانشگاه زنگ زدن. نتونستم جواب بدم. بعد یه پیام دریافت کردم از یکی از مسئولان دانشگاه با این مضمون که فردا پاشو بیا دانشگاه برای پاره‌ای توضیحات. تهدیدم هم کرده بود که لطف می‌کنم به کمیتهٔ انضباطی نمی‌کشونمت.

۶ نظر ۱۸ آذر ۰۲ ، ۱۸:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۳۹- دربارهٔ پروپوزال و رساله و دفاع و غیره

چهارشنبه, ۲۲ شهریور ۱۴۰۲، ۰۱:۴۲ ب.ظ

شما وقتی یه سند علمی مثل کتاب، مقاله، پایان‌نامه و پروپوزال ارائه می‌دی، باید از سامانهٔ همانندجویی ایرانداک درصد مشابهت بگیری. که جامعهٔ علمی بدونه چقدر از این‌ور اون‌ور کپی کردی. از مسئول آموزشمون پرسیده بودم این عدد چقدر باید باشه و گفته بود برای پروپوزال تا سی درصد مشابهت قابل‌قبوله. اون سی درصدم بابت تعریف‌ها و نقل‌قول‌ها و ارجاعاته که اصولاً نمیشه نباشه و لازمه. سه هفته پیش نسخهٔ نهایی کارمو برای استادم فرستادم و بالاخره تأیید کرد که می‌تونم این نسخه رو برای ایرانداک بفرستم و مشابهت بگیرم. درصد مشابهت کار من ۱۹ شد و درصد مشابهت کار دوستم صفر. بهش گفتم ینی تو اصلاً هیچ نقل‌قولی از کسی نیاوردی و همه رو خودت نوشتی؟ گفت آره من همه چیو بازنویسی کردم. وقتی گواهی‌م رو تحویل استادم دادم گفت ۱۹ درصد زیاده و کمش کن. گفت برای داورها مهمه که کارت تکراری نباشه. گفتم تکراری نیست، ولی برای تعریفِ مثلاً واژه و تکواژ مجبورم از عبارتی استفاده کنم که بقیه هم استفاده کردن. گفت اینا رو حذف کن. گفتم نمیشه که. انسجام متنم به هم می‌خوره. گفت به هر حال یه کاریش بکن زیر ۱۰ درصد بشه. اینا رو تو شرایطی می‌گفت که من داشتم حاضر می‌شدم برم تبریز و لپ‌تاپمو نمی‌خواستم و نمی‌تونستم ببرم (چون اگه می‌بردم، با توجه به اینکه از کربلا مستقیم می‌خواستیم بیایم تهران، باید لپ‌تاپمو تا مرز یا تا کربلا هم می‌بردم) و بلیت قطار پیدا نکرده بودم و معلوم هم نبود اتوبوس گیرم بیاد. این وسط استادم پروپوزالمو امضا نمی‌کرد تا اون درصد همانندی رو بیارم پایین. چون این درصدو هوش مصنوعی حساب می‌کنه، هر جمله‌ای که سه‌تا کلمه‌ش مشابه سه‌تا کلمهٔ یه نفر دیگه بودو مشابهت حساب کرده بود. مثلاً من گفته بودم هما مخفف هواپیمایی ملی ایرانه. اینو هزار نفر دیگه هم مثال زده بودن و مشابهت گرفته بود. باید سرواژه‌ای پیدا می‌کردم که کسی تو کارش نیاورده باشه قبلاً. حالا اینا یه طرف، اینکه بعد از سفر قرار بود مستقیم بیایم اینجا و نمی‌خواستم وقتی مامان و بابا میان خونه نامرتب باشه هم یه طرف. افتاده بودم به جون در و دیوار و بشور و بساب. از شب قبلش تا عصر لباسشویی کار می‌کرد. هی بشور هی پهن کن هی جمع کن و اتو کن و بذار کمد. اصلاً یه وضعی بود. فایلا رو ریختم رو فلش و به استادم گفتم دارم می‌رم تبریز و لپ‌تاپ نمی‌برم و اونجا با کامپیوتر خونه انجام می‌دم. پنج‌شنبه صبح رسیدم خونه و نشستم پای سیستم. همهٔ گنجینهٔ واژگانیمو گذاشتم وسط و تمام کلمات مشابه رو با مترادفشون جایگزین کردم و فرستادم ایرانداک و منتظر بررسی. بررسی کردن و نتیجهٔ درخواست همانندجوییم شد صفر درصد. اینم بگم که هزینهٔ این همانندجویی بار اول ۳۷۵۰۰ و بار دوم و سوم و غیره ۷۵هزار تومنه. هیچ اهمیتی هم نداره واقعاً. ولی گویا جلوی داورها برای یه استاد افتخاره که درصد مشابهت کار دانشجوش کم باشه. استادم بالاخره امضا کرد و در واپسین دقایقی که تبریز بودیم و به سیستم و اینترنت دسترسی داشتم وارد سایت گلستان شدم که مدارکمو آپلود کنم. دیدم همچین جایی برام تعریف نکردن. فکر می‌کردم مسئول آموزش باید تعریف کنه و منتظر اون بودم. اگه می‌دونستم خودم باید انجامش بدم زودتر انجام می‌دادم. اینم اضافه کنم که شب قبل از حرکتمون داشتم اسلایدهای دفاعمو با سیستم خونه که فکر کنم آخرین باری که باهاش کار کرده بودم دانش‌آموز بودم آماده می‌کردم می‌ریختم رو فلش که با خودم ببرم. شنبه صبح تو مسیر کرمانشاه در شرایطی که وضعیت آنتن داغون بود زنگ زدم دانشگاه و گفتن خودت باید بری از فلان‌جا درخواست بدی و بارگذاری کنی. فایل امضاشدهٔ پروپوزال و گواهی همانندجوییمو وسط جاده آپلود کردم و منتظر تأیید مسئول آموزش و استاد و مدیرگروه و رئیس دانشکده و هزار نفر دیگه که تهش بهم اجازهٔ دفاع از پروپوزال بدن. هیچ کدوم از هم‌کلاسیا و استادهام هم نمی‌دونستن دارم می‌رم سفر. فقط به نگار گفته بودم که اگه مشکلی پیش اومد یوزر پس بدم حلش کنه. که خدا رو شکر قبل از اینکه از مرز رد شیم همهٔ تأییدیه‌ها رو گرفتم. تنها چیزی که از دست دادم شرکت در جلسهٔ دفاع پروپوزال دوتا از هم‌کلاسیام بود که زمان دفاعشون یه هفته قبل از من بود و من اون موقع کربلا بودم.

بذارید یه کم برگردم عقب و این پروپوزال رو بیشتر توضیح بدم. وقتی تو کنکور دکتری شرکت می‌کنید و آزمون کتبی رو قبول می‌شید و دعوت به مصاحبه می‌شید، علاوه بر رزومه و مدارکی که آنچه گذشتِ شما رو نشون می‌ده، باید پروپوزال یا طرحی که برای آینده مدّ نظر دارید روش کار کنید رو هم با خودتون سر جلسهٔ مصاحبه ببرید و در موردش صحبت کنید. پروپوزال که معادل فارسیش میشه پیشنهاده، طرح اولیهٔ رسالهٔ دکتری شماست. بر اساس همین موضوعه که استادها روز مصاحبه شما رو انتخاب می‌کنن و امتیاز می‌دن. فرضاً اگه دانشگاه شما برای رشتهٔ شما پنج‌تا ظرفیت و پنج‌تا استاد با تخصص‌ها و گرایش‌های مختلف داشته باشه، هر استاد یه دونه دانشجو می‌تونه انتخاب کنه. انتخاب هم بر اساس رزومه‌ها و پروپوزال‌هاست.

طرح‌هایی که من برای مصاحبهٔ دکتری ارائه داده بودم بیشتر تو حوزهٔ کامپیوتر و پیکره و آموزش بود. با اینکه هیچ اشاره‌ای به ساخت‌واژه یا صرف نکرده بودم، ولی یه استاد صرفی منو برداشت. چون چیزایی که دورهٔ ارشد یاد گرفته بودم به ساخت‌واژه مربوط‌تر بود. این استادی هم که برم داشت استاد یکی از درس‌های دورهٔ ارشدم بود و منو می‌شناخت. در واقع نسبت بهم شناخت داشت.

دورهٔ دکتری این‌جوریه که دو سه ترم کلاس داری و بعدش باید روی پروپوزال و بعدشم روی رساله‌ت کار کنی. ترم سوم وقتی استاد راهنمام پرسید رو چی می‌خوای کار کنی، چندتا موضوع مطرح کردم که از بینشون نام‌های تجاری رو پسندید و گفت روی این کار کن. این موضوع رو اون روز فی‌البداهه گفتم و با اینکه چندین سال، از روزهای اول دورهٔ ارشد ذهنم درگیرش بود ولی روز مصاحبه در موردش صحبت نکرده بودم و براش پروپوزال ننوشته بودم.

استاد راهنمام یکی از استادها رو به عنوان استاد مشاور بهم معرفی کرده بود. یه استاد دیگه هم بود که من دوست داشتم اونم مشاورم باشه ولی استاد راهنمام گفته بود اونو به‌عنوان استاد داور در نظر گرفتم. تیرماه امسال وقتی پروپوزالمو نوشتم و می‌خواستم ثبتش کنم تا اجازهٔ دفاع بدن، اون استادی که قرار بود مشاورم بشه قبول نکرد که مشاورم بشه. نه‌تنها من که کلاً داوری و مشاورهٔ همه رو رد کرد. در نتیجه اون استادی که من دلم می‌خواست مشاورم باشه و برای داوری کنار گذاشته بودیم رو به‌عنوان مشاور انتخاب کردیم و ایشونم پذیرفت که مشاورم باشه. یکی از استادهای دورهٔ ارشدم هم شد داور. برادر یکی دیگه از استادهای ارشدم هم شد داور بعدی. یکی از استادهای دورهٔ دکتریم هم شد یه داور دیگه. یه استاد راهنما داشتم، یه مشاور و سه‌تا داور. بخش پیش‌بینی‌نشدهٔ ماجرا اونجا بود که روز دفاع از پروپوزالم که همین دوشنبهٔ هفتهٔ گذشته باشه، بعد از اینکه دفاع کردم یکی از داورها (همون استاد دورهٔ ارشدم که اتفاقاً مشاور پایان‌نامهٔ ارشدم هم بود و اینجا معروفه به استاد شمارهٔ ۳) شد مشاور رسالهٔ دکتریم. اون مشاور اولم هم کلاً نیومد سر جلسهٔ دفاع و ندیدمش تا حالا. گویا سفر خارج از کشور بود و چون شناخت کافی نسبت بهش ندارم نمی‌تونم این فرضیه رو مطرح کنم که کربلا بود یا جای دیگه.


دوشنبهٔ هفتهٔ پیش، روز دفاع از پروپوزال (فردای مصاحبهٔ استخدامی و پس‌فردای آخرین روزی که کربلا بودیم)، وقتی دارم نکات داورها رو یادداشت می‌کنم:

۴ نظر ۲۲ شهریور ۰۲ ، ۱۳:۴۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۲۸- از هر وری دری ۴۳

چهارشنبه, ۴ مرداد ۱۴۰۲، ۰۱:۳۶ ق.ظ

۰. آبگوشتی که پست قبلی وصف شد و عکسش طلبتون بود:



۱. دستمزد کاری که ازم خواسته بودن و قبول کرده بودم انجام بدم رو پیش‌پیش دادن که حتماً انجامش بدم. حالا من هر چی می‌گم مرگ دست خود آدم نیست و شاید قبل از انجام اون کار جان به جان‌آفرین تسلیم کردم یا نه اصلاً فرار کردم گوش نمی‌دن.

۲. جایی که سوار شدم دستگاه برای زدن کارت بلیت نبود. تو بی‌آرتی هم یادم رفت بزنم. پیاده که شدم تو ایستگاه مقصد هم نبود. حالا کو تا من دوباره سوار بی‌آرتی شم و جبران کنم. خدایا نَمیرم تا اون موقع لطفاً. اگه مردم هم یکیتون به نیابت از من کارت بزنید لطفاً. یکیتون بزنید کافیه.

۳. داشتم یه مسیری رو می‌رفتم. یهو قدم‌هامو غیرعادی برداشتم و جابه‌جا شدم. خانومی که نزدیکم بود با تعجب نگام کرد. گفتم مسیرم پرِ مورچه بود نخواستم له بشن اومدم این‌ور. با تعجب بیشتری دوباره نگام کرد. جلوی دانشکدهٔ شیمی شریف هم پر مورچه بود و همیشه با احتیاط تردد می‌کردم له نشن بندگان خدا.

۴. رمز گوشیمو چند وقته که عوض کردم و هنوز که هنوزه رمز قبلی رو می‌زنم. اون رمز ملکهٔ ذهنم شده. می‌خوام ببینم تا کی رمزو اشتباه می‌زنم و از کی عادت می‌کنم به الگوی جدید.

۵. یکی از داورهای رساله‌م برادر استاد شمارهٔ هشته. هم استاد شمارهٔ هشت هم برادرش استاد زبان‌شناسی‌ان. یکی دیگه از داورا هم استاد شمارهٔ سهٔ ارشده. یکیشم استاد شمارهٔ ۱۸ دکتری. استاد مشاورم هم یکی از فالورهای اینستامه. هر موقع راجع به برندها پست می‌ذاشتم لایک می‌کرد و کامنت می‌ذاشت و مقالهٔ مرتبط می‌فرستاد. قرار بود مشاورم استاد شمارهٔ ۱۹ باشه ولی قبول نکرد و الان مشاورم اون استاد اینستامه :دی استاد شمارهٔ ۱۹ داوری رسالهٔ هم‌کلاسیمم قبول نکرد. کلاً فاز قبول نکردن به خودش گرفته و چند وقته که ناراحت و بی‌حوصله‌ست.

۶. اون روز که رفتم خوابگاه هم‌اتاقیامو ببینم، اولش مسئول خوابگاه گفت تابستونا مهمان قبول نمی‌کنیم. گفتم دو سه ساعت بیشتر نمی‌مونم. کارتمم گروگان نگه‌دارید. گفت چرا می‌ری؟ گفتم هم ببینمشون، هم خوراکی آوردم، هم تف به ریا نماز ظهرمو می‌خوام بخونم. قول دادم تا شش عصر ترک کنم خوابگاهو. رأس ساعت ۶ دم در بودم.

۷. تو خوابگاه فقط من چای دمی می‌خوردم و هم‌اتاقیام چای کیسه‌ای می‌خوردن. عادتشون دادم اونا هم دمی بخورن. گفتن تو بری ما بازم کیسه‌ای می‌خوریم چون حوصلۀ دم کردن نداریم. وقتی رفتم دیدنشون قوریمو از تو کمد درآوردم گفتم تا وقتی من اینجام (فی‌الواقع تا ساعت ۶) کسی چای مصنوعی نمی‌خوره.

۸. تو جلسهٔ دیروز اتحادیهٔ زبان‌ها تو دانشگاه شهید بهشتی (چون هنوز نخوابیدم، منظورم از دیروز، دوشنبه‌ست) پنج‌تا قهوهٔ فوری خوردم. دوتا قبل جلسه دوتا حین جلسه یکی بعد جلسه. نتیجه؟ وقتی رسیدم خونه از خستگی بیهوش شدم. اثرش همین‌قدر بود که من سر جلسه نخوابم.

۹. برای اعضای این جلسات، خوابگاه هم داده بودن بمونیم ولی حس کردم دو روز کافیه و لزومی ندیدم تا آخر هفته بمونم. کارهای مهم‌تری داشتم و برگشتم خونه.



۱۰. دانشگاه شهید بهشتی، به‌لحاظ شیب.



۱۱. جلسه‌مون اون بالا بود. عکس‌های جلسه هم طلبتون. اونی که عکسا تو گوشیشه هنوز نفرستاده.

۱۲. هفتهٔ پیش مانتوی قرمزمو پوشیده بودم. حواسم بود که محرم دیگه نپوشمش. روز اول محرم یادم نبود و هنوز تنم بود. شب وقتی برمی‌گشتم خونه معذب بودم یه سریا لباس مشکی تنشونه و من قرمز. البته چادر داشتم و نمود بیرونی نداشت. ولی باطن هم مهمه به هر حال. معتقدم علاوه بر اینکه آدم باید دلش پاک باشه ولی ظاهر هم مهمه. آوردم گذاشتم تو کمد که دم دست نباشه و کرمی و طوسیمو گذاشتم دم دست. مشکیام تبریزه. دیشب خواب می‌دیدم بازم اشتباهی اون مانتو رو پوشیدم.

۱۳. اکثر پسرا تو دانشگاه پیراهن مشکی پوشیده بودن. البته دانشگاه تعطیله و اینایی که دانشگاهن معمولاً برای هیئت و اینا اونجان. منم چون شال و روسری و مانتوهای مشکیم تبریزه با مقنعه و چادرم حفظ ظاهر کردم.

۱۴. صبح تا ظهر جلسه داشتیم و بعدش مستقیم رفتیم کوروش برای ناهار. بعدش بچه‌ها رفتن خرید و تهران‌گردی. بچه‌ها از شهرهای دیگه اومده بودن و تهران براشون جذابیت داشت. من گفتم برمی‌گردم خوابگاه. خوابگاه شهید بهشتی. نزدیک دانشگاه یادم افتاد نماز ظهرمو نخوندم. نیم ساعت تا غروب مونده بود و یه ساعت راه بود تا خوابگاه. خوابگاه بهشتی سرِ کوهه. معلوم هم نبود برم و نگهبان و مسئولا گیر ندن که از کجا آمده‌ای آمدنت بهر چیست و وقتم گرفته نشه. اون‌ورا مسجد نبود. مسیرمو عوض کردم و یه ربع به غروب رسیدم به بیمارستانی که همون‌ورا بود. گفتن نمازخونه‌ش طبقهٔ دومه. سوم بود. یه اتاقک دومتری که نوشته بود نمازخونۀ آقایان. قسمت خانوما رو پیدا نکردم. پرستارا و مسئولین هم اطلاع نداشتن. هشت دقیقه به غروب مونده بود. همون‌جا تو اتاق آقایون خوندم تا قضا نشده.

۱۵. نگهبان دانشگاه نذاشت از داخل دانشگاه برم خوابگاه. گفت الان دانشگاه پر سگ و شغاله. راست هم می‌گفت. منی که از گربه هم می‌ترسم چجوری با سگ و شغال قرار بود مواجه شم. یادمه شریف هم روباه داشت.

۱۶. چند وقت پیش، هم‌کلاسی اسبق رفته بود شیراز. برگشتنی برای یه تعداد از دوستان از جمله من سوغاتی آورد. یه روز که رفته بودم فرهنگستان زنگ زد که بیا سوغاتیتو بدم و من نرفتم. بهانه آوردم و اصطلاحاً پیچوندم. به خودشم گفتم البته. گفتم اگه ناراحت نمیشی می‌خوام بهانه بیارم نیام. بعد که دیدم قانع نمیشه گفتم باید فکر کنم. حق داشت با تعجب بگه مگه سوغاتی گرفتن هم فکر کردن داره، ولی خب من برای هر چیزی فکر می‌کنم. زیاد هم فکر می‌کنم. گفتم اگه تاریخ انقضا نداره و خراب نمیشه بذار برای بعد. دیروز بعد از جلسهٔ دانشگاه شهید بهشتی، قرار شد برم طرفای شریف محموله رو دریافت کنم. بعدش محل دریافت محموله عوض شد و خانهٔ اردیبهشت قرار گذاشتیم. آدرسش پامنار بود و من تا حالا پامو تو اون منطقه نذاشته بودم و نمی‌دونستم کجاست و چه شکلیه. ولی اسم پامنارو زیاد شنیده بودم. از اسم خانۀ اردیبهشتم خوشم اومد. از روی نقشه چک کردم و دیدم نزدیک متروی ملت و امام خمینیه. ملت پیاده شدم و گفتم هفت هشت دقیقه راهو پیاده میرم تا خانهٔ اردیبهشت که منطقه رو هم بشناسم و ارزیابی کنم. همچین که پامو گذاشتم تو خیابون، تا چشم کار می‌کرد مرد بود. حتی یه دونه خانم هم تو خیابون نبود. حتی یه دونه. همهٔ مغازه‌ها ابزارفروشی بودن و موتور و لاستیک و تجهیزات خودرو می‌فروختن. خیابون پر از موتور. پر که می‌گم ینی حداقل دویست سیصدتا. ولی امن بود به‌نظرم. نگاه‌هاشون هم امن بود. برای همین احساس معذب بودن نکردم. اکثراً هم مشکی پوشیده بودن. اینکه می‌گم امن بود، از این لحاظه که بالاخره بعد یه عمر فرق نگاه‌های علافانِ تو پارکو با مردهایی که سر کارشونن و دارن نون درمیارنو می‌فهمم. تا سر خیابون رفتم و از سمت دربار و کوچۀ بهاءالدوله و رکن‌الدوله رسیدم سر قرار. دیر یادم افتاد عکس بگیرم. ولی گرفتم که یادم بمونه. یه خونهٔ قدیمی بود که تبدیلش کرده بودن به کافه و کتابخونه. غذا هم می‌شد خورد، ولی تنوع نداشت. هر روز یه مدل غذا بود. از خانومی که غذا درست می‌کرد شماره گرفتم که تبلیغش کنم. سبزی پاک‌شده و خردشده و پیاز سرخ‌کرده و اینا هم می‌فروخت. خیلی هم مهربون و خوش‌برخورد بود.



مامان انواع اقسام عرقیجاتو از تبریز با خودش آورده بود جز بهارنارنج. سپرده بود خودم بگیرم و منم چون اهل این چیزا نیستم پشت گوش می‌نداختم. که هم‌کلاسی با این بهارنارنجش تیم عرقیجات کابینت آشپزخونۀ ما رو تکمیل کرد.


سوپ نیست، بستنیه. آب شده، سوپ دیده میشه :|

۱ نظر ۰۴ مرداد ۰۲ ، ۰۱:۳۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

این عکسا رو موقعی که تهران بودم تو اینستا منتشر کرده بودم تا وقتی برگشتم تو وبلاگم هم بذارم. شماره‌هایی که رنگشون قرمزه، فقط تو صفحۀ فک و فامیل، و شماره‌هایی که رنگشون آبیه هم تو صفحۀ فک و فامیل هم تو صفحۀ دوستان و استادان منتشر شده. توضیحات با شماره‌های مشکی‌رنگ هم مختص وبلاگه.

ادامهٔ شماره‌گذاری از پست قبل:

۵۳. اگه برنجتون شفته شد و فکر کردید چه بد شد که این‌جوری شد، بدانید و آگاه باشید که همیشه یه حالت بدتر هم وجود داره. به این صورت که داشتم بقیهٔ اون برنج شفتهٔ شب قبلمو گرم می‌کردم برای ناهار امروز، که حواسم پرت شد و یادم رفت و سوخت.

الان با سه‌تا هود که تا آخرین درجه روشنشون کردم و ملاحظه می‌کنید هم این بوی سوختگی رو نمی‌تونم محو کنم.



۵۴. چهارشنبه نزدیک ظهر یکی از دوستان دورهٔ کارشناسیم (زینب) با پسرش اومده بود دانشگاه، که بعد از هفت سال ببینیم همو.

۵۴.۵. این دانشگاه فعلی من دانشگاه دورۀ ارشد زینب بوده. زینب جزو اولین دوستان شریفیمه و دومین کسیه که بیشترین واحد مشترک باهم داشتیم و زیاد همو می‌دیدیم. از ترم اول باهم بودیم و اولین هم‌گروهیم هم بود. یادمه پنج‌تا دختر تو کلاس اصول برقمون بود و سی چهل‌تا پسر. من و زینب و زهرا و حکیمه و فاطمه که نیوشا صداش می‌کردن. چهارتا از این پنج‌تا دختر، چادری بودن و دوتادوتا همگروه شدن. من و زینب، زهرا و حکیمه. نیوشا تنها موند و با یکی از پسرا همگروه شد. من اون سال آزمایشگاه فیزیک هم برداشته بودم. اونجا هم تعداد دخترا فرد بود و چون فیزیک درس تخصصیمون نبود، از همۀ رشته‌ها بودن تو آزمایشگاه. از دخترا کسیو نمی‌شناختم تو آزمایشگاه. همه دوتادوتا گروه تشکیل دادن و من با یه پسر برقی که همیشه یا دیر میومد یا نمیومد هم‌گروه شدم. با اینکه هم‌ورودی بودیم ولی بعد از اون ترم دیگه هیچ وقت ندیدمش و اسمشم یادم نیست. اگر اشتباه نکنم یه محمد تو اسمش یا فامیلیش داشت. حتی یادم نمیاد چی صداش می‌کردم. حتی تو عکس دسته‌جمعیِ دویست‌نفری فارغ‌التحصیلیمون هم نیست.



۵۵. اول رفتیم مسجد دانشگاه نماز خوندیم و بعدشم رفتیم امامزاده قاضی صابر که همین بغل دانشگاهه. هندونه و کیک (دستپخت زینب بود) خوردیم و با در و دیوار و عکسای روی در و دیوار سلفی گرفتیم و حدودای سه‌ونیم اونا رفتن خونه‌شون و منم برگشتم خوابگاه وسایلمو جمع کنم برم راه‌آهن. ساعت هفت بلیت داشتم.



۵۶. ازش خواستم ازم عکس بگیره. داره بارون میاد و زمین خیسه. تازه بعد از برگشتن من به تبریز بارندگی‌ها شروع شد و شدت گرفت و به برف تبدیل شد.



۵۷. تو امامزاده به محمد (پسر دوستم زینب) گفتم اینجا می‌تونی یواشکی آرزوتو به امامزاده بگی تا برآورده کنه. نزدیک ضریح رفت و یواشکی گفت ماشین کنترلی.

کاش منم حداقل یه آرزو حتی در حد همین ماشین کنترلی داشتم. دلی که چیزی نخواد، مُرده به‌نظرم. شاعر می‌فرماید بی‌همگان به سر شود، تو هم روش.

هر دو عکس از یه ضلع گرفته شدن، اما در جهت مخالف. طوری کنار هم گذاشتمشون که تشکیل مکعب بدن.



۵۸. هندوانهٔ یلدای ۱۴۰۱، امامزاده قاضی صابر



۵۹. شیرینی کشمشی رو یه دانشجو به اسم عفت که ترک اردبیل بود و پژوهشگر برتر شده بود آورد. اون یکی هم شیرینی عقد دختری به اسم منتها بود. انارو یکی از دانشجوهای ترددی به اسم نسرین بهم داد. اونم ترک بود و اهل سراب. انارو به سه قسمت تقسیمش کردم و دوتاشو بردم برای هم‌کلاسیام. همونایی که شامو با یکیشون می‌خوردم، ناهارو با یکیشون. بشقاب هم امانت اونی بود که ظهرا باهم می‌رفتیم سلف و غذاشو نصف می‌کرد و لپه‌ها و لوبیاها رو جدا می‌کرد از خورشتم.



۶۰. یکی از دانشجوهای کارشناسی تو سلف لواشک خونگی می‌فروخت. ده تومن. نسیه هم می‌فروخت. چند نفر که نسیه گرفته بودن، دنبالش بودن که پولشو بدن. ولی شماره‌ای ازش نداشتن. اتفاقی دیدمش و شماره‌شو گرفتم که بدم به اونایی که دنبالش بودن. گفتم می‌تونم برات تبلیغ هم بکنم. اجازه گرفتم که از لواشکاش عکس بگیرم و شماره‌شو بدم به جماعت لواشک‌دوست که اگه خواستن باهاش تماس بگیرن.



۶۱. دارم خوابگاهو به مقصد تبریز ترک می‌کنم بالاخره. هر چند، بیشتر کارایی که قرار بود انجام بدمو به‌خاطر آلودگی هوا و مجازی شدن دانشگاه نتونستم انجام بدم.

یه سریا تبلیغات اصلاح ابرو و تایپ و ترجمه و... چسبونده بودن رو در و دیوار آسانسور. به سرم زد تبلیغ لواشکای دختر لواشک‌فروش رو هم بچسبونم اونجا ولی دیرم شده بود و فرصت نبود. اینم اضافه کنم که خودم نخریدم. چون اگه نبینم یه چیزیو چجوری درست کردن نمی‌خورم و تو مهمونیا هم اگه از تمیزی میزبان اطمینان داشته باشم می‌خورم :| موقع تبلیغم می‌گفتم که صرفاً دارم معرفی می‌کنم، ولی همون معرفی کردنام هم فروششو بیشتر کرد.




۶۲. تهران و بوی ذرت مکزیکی و غروب

تهران و چند خاطرۀ افتضاح و خوب

تهران و خط متروی تجریش تا جنوب

این شهر خسته را به شما می‌سپارمش

تهرانِ سکته کردۀ از هر دو پا فلج

تهرانِ وصله پینه شده با خطوط کج

تهرانِ تا همیشه ترافیک تا کرج

این شهر خسته را به شما می‌سپارمش



۶۳. صبح یکی از دانشجوهای تردّدی خوابگاه (دانشجوهایی که یکی دو شب بیشتر نمی‌مونن) ارائه داشت. ارائه‌ش مجازی بود و شب تا دیروقت و از صبح زود درگیر آماده کردن اسلاید و مطلب بود. صبح مشغول کارهای خودم بودم که متوجه شدم میکروفنش روشن نمیشه و صداشو ندارن. از اونجایی که اولین بارش بود مجازی ارائه می‌داد و تجربهٔ این مسائلو نداشت و از اونجایی که دو سال سابقهٔ تحصیل مجازی و هر هفته یه ارائه تو کارنامه‌م داشتم و با انواع مشکلات صوتی و تصویری دست و پنجه نرم کرده بودم، چم و خم کار دستم بود. همین‌جوری که سرم به کار خودم بود بهش گفتم به مرورگرت مجوز دسترسی به میکروفن بده. انقدر استرس داشت که متوجه نمی‌شد چی می‌گم. گوشیشو گرفتم و اجازهٔ دسترسی دادم. رو لپ‌تاپشم نشون دادم از کجا مجوز میدن. گفتم این‌جوری باید فعالش کنی. درست شد.

عصر که برگشتم این یادداشتو با این دوتا ویفر رو تختم گذاشته بود و رفته بود.

اسم و شماره‌ای ازش ندارم و احتمالاً دیگه نبینمش، چون خودمم سال به سال می‌رم خوابگاه و ترددی‌ام!، ولی دوست داشتم حس خوب این دو خط قدردانیشو برای کارِ واقعاً کوچیکم ثبت کنم اینجا.



۶۴. وقتی می‌گیم یه کاری مثل آب خوردنه، ینی راحته. وقتی هم می‌خوایم به‌صورت گفتاری جملهٔ «کار خوب کردن مثل آب خوردن است» رو بنویسیم، می‌نویسیم «مثل آب خوردنه». نمی‌نویسیم مثل آب خوردنِ. اون علامت کسره رو به‌جای «ه»ای که معنیِ «است» می‌ده استفاده نمی‌کنیم.

این بطری آبو از قطار گرفتم. نام تجاریش دی‌دیه و هنوز نمی‌دونم دی‌دی چه ارتباطی به آب و نوشیدنی داره و ینی چی. ولی آره، به‌نظر منم کار خوب کردن مثل آب خوردن راحته. ولی خوب کار کردن یه کم سخت‌تره.



۶۵. با همون قطار ۴۸۱ مشهد-تبریز که از تهران رد می‌شه دارم برمی‌گردم. یلداتون مبارک 🍉



۶۶. از میز یلدای رستوران قطار عکس نگرفتم. تو کوپه دو نفر بودیم. هم من خسته بودم، هم دختری که باهام همسفر بود. به‌قدری خسته بودیم که از وقتی سوار قطار شدیم خوابیدیم تا صبح. می‌گفت شوهرش داشته می‌رسوندتش راه‌آهن. انقدر ترافیک سنگین بود که از قطار بعدازظهر جا مونده و قطار ساعت هفتو گرفته. بعد که دیده ترافیک همچنان سنگینه و به قطار هفت هم نمی‌رسه، از ماشین پیاده شده و با مترو خودشو رسونده به راه‌آهن. مترو هم به‌شدت شلوغ بوده گویا. چون که شب یلدا بود.


۶۷. روز آخر، تصمیم گرفتم با بی‌آرتی برم راه‌آهن. دوستام توصیه می‌کردن زود راه بیافتم؛ چون شب یلداست و ترافیکه. منم به خیال اینکه بی‌آرتی مسیرش جداست و ترافیک تأثیری تو عملکردش نداره عجله‌ای نداشتم. مسیرم هم باز به خیال خودم سرراست بود. از شمال تهران به جنوب تهران. چهار چهارونیم راه افتادم و انتظار داشتم شش برسم ولی نزدیک سه ساعت طول کشید. در حالی که اومدنی همون مسیر کمتر از یه ساعت طول کشیده بود. شانس آوردم که قطار از مشهد میومد و تأخیر داشت. اگه تأخیر نداشت حتماً جا می‌موندم.


۶۸. پدیدۀ جدیدی که این بار باهاش روبه‌رو بودم شکسته بودن و روشن نبودن یا کلاً عدم وجود دستگاه‌های پرداخت بلیت اتوبوس و بی‌آرتی بود. گیت‌های مترو سالم بودن و مردم کارت می‌زدن، ولی اتوبوس‌ها یکی‌درمیون کارت‌خوان‌هاشون شکسته بودن. جاهایی هم که دستگاهش سالم بود مردم کارت نمی‌زدن. حتی بعضی جاها راننده‌ها خودشون خاموش کرده بودن مردم کارت نزنن. من تا جایی که تونستم کارت زدم ولی چند بار پیش اومد که سایر مسافرها بهم گفتن چرا می‌زنی، نزن. ولی تبریز اصلاً این‌جوری نیست و کنار هر دستگاهی یکی وایستاده که حتماً کارت بزنی بعد سوار شی.


۶۹. وقتی داشتم می‌رفتم راه‌آهن، تو بی‌آرتی با یه خانومی هم‌صحبت شدم. از ته‌لهجه‌ش حدس زدم ترکه. اون ازم پرسید کدوم شهر می‌ری و گفتم تبریز، ولی من نپرسیدم خودش کجاییه. یه جایی یکی بهش زنگ زد و باهاش ترکی حرف زد. ولی بعدش بازم نپرسیدم ترک کجاست. می‌گفت «انقدر که من الان استرس دارم از قطار جا بمونی خودت نداری». خب چی کار می‌کردم؟ با استرس من اتوبوس تندتر که نمی‌ره.


۷۰. من با بی‌آرتی چمران داشتم می‌رفتم. می‌تونستم یه جایی پیاده شم و بقیۀ مسیرو با بی‌آرتی راه‌آهن برم. فکر کردم اگه پیاده شم و دوباره سوار شم وقتم تلف میشه و ممکنه ایستگاه انقدر شلوغ باشه که نتونم سوار شم. در حالی که تو این بی‌آرتی روی صندلی نشسته بودم. این شد که پیاده نشدم و تا ایستگاه رباط کریم رفتم که اونجا پیاده شم و از شوش خودمو برسونم راه‌آهن. مسیرش یه جوری بود که فقط می‌شد پیاده رفت و منم ذهنی بلد بودم نقشه رو. نزدیک راه‌آهن به یه سه‌راهی رسیدم. انقدر عجله داشتم که فکر کردم اگه از گوشیم نگاه کنم دیر میشه. از یه خانوم رهگذر! پرسیدم ایستگاه راه‌آهن کدوم‌وره؟ بدون اینکه عمدی در کارش باشه ۱۸۰ درجه اشتباه گفت و من دور شدم از راه‌آهن. یه کم رفتم و احساس کردم که نباید این همه مغازه تو مسیرم باشه. از یه پسربچه پرسیدم این مسیر تهش راه‌آهنه؟ گفت نه، راه‌آهن اون‌وره. سریع برگشتم. برای اینکه مطمئن شم از یه مغازه‌دار هم پرسیدم و بالاخره پنج دقیقه قبل از ساعت حرکت قطار رسیدم. دیگه فرصت نبود برم نمازمم بخونم. چون از اذان مغرب یکی دو ساعتی گذشته بود و قطار دیگه برای نماز نگه‌نمی‌داشت. وضو داشتم و برنامه‌م این بود وقتی رسیدم راه‌آهن سریع بخونم و سوار قطار شم. ولی دیگه فرصت نبود. از دست اون خانومه که مسیرو اشتباه نشونم داد هم ناراحت و عصبانی نبودم. با خودم گفتم صلاحم این بوده که یه ربع دیرتر برسم. شاید تو مسیرم یکی بوده که نباید می‌دیدم یا اتفاق بدی قرار بود بیافته. یا شایدم خودم قبلاً بدون اینکه عمدی در کارم باشه یکی رو اشتباه راهنمایی کردم و این تاوان اون کارم بوده. به هر حال آدم باید در همه حال راضی و شاکر باشه. رسیدم دیدم نوشته که قطار تأخیر داره و هنوز نرسیده. رفتم نمازم هم خوندم.


۷۱. تیرماه که رفته بودم خوابگاه (برای بار اولی که آزمون جامع داشتیم)، چندتا دوست تردّدی پیدا کردم. اون‌ها هم سالی و ماهی یکی دو بار خوابگاه می‌رفتن. یکیشون از اینا بود که به‌زور واکسن زده بود. حالا بهم پیام داده که این سری که رفتی خوابگاه ازت کارت واکسن خواستن؟ دوز سوم رو اگه نزده باشیم اسکان نمی‌دن؟ گفتم کارت واکسن نخواستن، ولی من چند ماه پیش دوز چهارمم رو هم زدم و تو سامانه کنار شمارۀ دانشجوییم ثبت شده و دانشگاه می‌دونه کی چند بار واکسن زده. شاید چون دیدن زده‌م نخواستن. من اگه موقعیتش پیش بیاد پنجمی رو هم می‌زنم اون وقت هنوز که هنوزه یه عده با واکسن مشکل دارن و افتخار هم می‌کنن که تا حالا نزدن.


۷۲. اون هفته که من تهران بودم بابا هم مسافرت رفته بود و تلفنی نمی‌تونستیم صحبت کنیم. یه بار که با اینترنت خوابگاه و دانشگاه و با بستۀ گوشیم فیلترشکنم وصل نشد و گوگل‌میت و یه سری از ابزارهای گوگل هم باز نشد و به مرز کلافگی و استیصال رسیدم تو اسکای‌روم، تو لینک یکی از کلاسا در قالب ارائه! باهاش تماس تصویری گرفتم.


۷۳. یکی تو یه گروهی پیام گذاشته بود که برای گزارش کشف حجاب به فلان شماره زنگ بزنید. یه فایل صوتی هم فرستاده بود از یه خانوم‌جلسه‌ای که ابراز نگرانی کرده بود و خواسته بود واکنش نشون داده بشه به این قضیه. نمی‌خواستم بحث کنم ولی یه وقتایی حس می‌کنم نباید سکوت کنم. نوشتم که من این خانومو نمی‌شناسم و نمی‌دونم ساکن تهرانه یا نه، ولی وضعیت اینجا طوریه که تو دانشگاه و خیابون و مترو و تقریباً هر جا که رفتم بیشتر خانوما حجاب ندارن. کسی هم کاری به کارشون نداره. یکی دو نفرم نیستن که با تذکر و گزارش حل بشه. گر حکم شود که مست گیرند، در شهر هر آنکه هست گیرند. طرف برگشته می‌گه «ما مأمور به تکلیفیم نه نتیجه». حالا نمی‌دونم این سخن گهربار از کیه و برای چه موضوعی گفته، ولی همین تکالیفه که گند زده به نتیجه و رسیدیم به این نقطه :|


۷۴. مهرماه ۹۴، یه بار سر کلاس استاد شمارۀ ۳، بحث نام‌گذاری شد و چندتا مثال از برندهایی که ترکی هستن آوردم. بعد از اون دیگه هیچ وقت این بحث پیش نیومد. این سری که رفته بودم فرهنگستان، استادهای ارشدم راجع به موضوع رسالۀ دکتریم پرسیدن. وقتی گفتم نام‌های تجاری، استاد شمارۀ ۳ به استاد شمارۀ ۱۱ گفت ایشون اون موقع که دانشجوی ما بود هم به این موضوع علاقه داشت و یه بار سر کلاس نام‌های تجاری‌ای که به زبان‌های دیگه بودنو آورد.

چجوری یادش مونده بود؟


۷۵. سوار اتوبوس بودم و آخرین ایستگاه قرار بود پیاده شم. دوتا دانشجوی دختر (که بعداً باهاشون هم‌صحبت شدم و فهمیدم کارشناسی هستن و هم‌دانشگاهی) هم بودن و اونا هم داشتن می‌رفتن خوابگاه. راننده ازشون پرسید شما کجا پیاده می‌شین؟ اونا هم ایستگاه آخر بودن. راننده فهمید هرسه‌مون داریم می‌ریم خوابگاه، گفت خوبه که باهمین و این‌جوری خیال منم راحته.


۷۶. داشتن از بیمارستان برمی‌گشتن. به راننده گفتن مسموم شده بودیم. راننده گفت تا می‌تونید غذای دانشگاهو نخورید. پیاده که شدیم از دخترا پرسیدم غذای دانشگاه یا خوابگاه مسمومتون کرده بود؟ گفتن نه. گفتم کاش به راننده می‌گفتید که تصور اشتباهش به‌عنوان خبر جدید پخش نشه. بیرون غذا خورده بودن.


۷۷. شنبه شب وقتی داشتم از باغ کتاب برمی‌گشتم خوابگاه، ترافیک سنگین بود. یه مسیر اتوبوس هست از حقانی تا شیخ بهایی که تازه کشفش کردم. از گاندی هم رد میشه. راننده پرسید اگه کسی قبل از گاندی پیاده نمیشه، دور بزنم و از یه جای دیگه برم که نخورم به ترافیک و سه ساعت معطل نشید. ده دوازده نفر بودیم و همه بعد از گاندی بودن. پرسید که حق کسی که زودتر قراره پیاده بشه ضایع نشه و از مسیرش دور نشه. اما من داشتم به اونایی که قبل از گاندی تو ایستگاه منتظر اتوبوس بودن و می‌خواستن سوار این اتوبوس شن فکر می‌کردم. حس می‌کنم حق اونا ضایع شد. هر چند ترافیک انقدر سنگین بود که سه ساعت طول می‌کشید تا برسیم بهشون و برسونیمشون به مقصد.


۷۸. معمولاً تو خیابون هندزفری تو گوشمه و انتخاب آهنگا رو هم می‌ذارم روی حالت تصادفی و رندوم. یه فولدر دارم که نزدیک هزارتا آهنگ توشه و همه جور آهنگی هم توشه. همه جور، ینی واقعاً همه جور. نمی‌دونم آهنگ شاهچراغ از فرشاد کاکو! رو چه کسی برام فرستاده بود و از کی داشتمش که یادم نبود. وقتی گفت توی شاهچراغ زیر چلچراغ وعده کردی قلبم مچاله شد. نتونستم تا آخر گوش بدم و زدم بعدی.


۷۹. اون روز که به دعوت دوستم رفتم باغ فردوس، موزۀ سینما ایام فاطمیه بود. آخرای مراسم یه کلیپ پنج‌شش‌دقیقه‌ای گذاشتن با عنوان «قول مادرانه». فکر کردم به ایام فاطمیه و روز مادر مربوطه. قبلاً ندیده بودمش و موقع شروع کلیپ هم ننوشته بود به چه مناسبتیه. تا یکی دو دقیقه همچنان فکر می‌کردم موضوعش مادره، ولی نبود. ببینید اگر ندیده‌اید.


۸۰. تو معاونت فرهنگی یه کاری داشتم و با دوستم رفتم اون کارو انجام بدم. دوستم بیرون منتظر بود. یه خانومی اونجا بوده و می‌گه چرا بیرون وایستادی و بیا تو. اومد و اون مسئولی که قرار بود اون کارو انجام بده طولش می‌داد. البته دوستم هم کار خاصی نداشت و قرار بود از اونجا بریم سلف برای ناهار. بیشتر نگران این بودم که سلف تعطیل بشه و دوستم بی‌ناهار بمونه. اون خانومی که به دوستم گفته بود بیا تو، وقتی فهمید ما دکتری هستیم کلی تعجب کرد که چرا انقدر فروتنی و خشوع و خضوع دارید و چرا بهتون نمیاد دکتری باشید و چرا از موقعیتتون استفاده نمی‌کنید و چرا فلان و چرا بهمان. می‌گفت دانشجوی دکتری که مثل دوستم این‌جوری مؤدبانه پشت در منتظر باشه و مثل من مؤدبانه بشینه ندیده بود. هی می‌گفت چرا از موقعیتتون استفاده نمی‌کنید؟ اونجا کارمون که تموم شد رفتیم سلف. تو سلف به دوستم گفتم منظورش چی بود؟ دوستم گفت چند وقت پیش یه دانشجوی دکتری رو تو سلف دیده که داد و بیداد راه انداخته بوده که من چون دانشجوی دکتری‌ام باید گوشت بیشتری تو خورشتم بریزید. منظور اون مسئول هم لابد یه همچین چیزایی بود دیگه. مثلاً انتظار داشت بقیه رو از روی صندلی بلند کنیم و خودمون بشینیم یا بقیه موظف باشن کار ما رو زودتر راه بندازن چون ما دکتری هستیم.


۸۱. یکی از دوستام که کلاساش تموم شده کارت دانشجوییشو داده به اون یکی دوستم که با کارتش هر روز غذای دانشگاهو بگیره و بده به یکی از خانوم‌های خدماتی دانشگاه. اونم می‌گیره و می‌بره برای بچه‌هاش. خانومه رو نمی‌شناختم من. یه بار که با دوستم داشتیم می‌رفتیم، دیدم دوستم با یکی احوال‌پرسی می‌کنه و می‌گه غذاتون تو یخچاله و صبر کنید برم بیارم و یه سری صحبت دیگه. بدون خداحافظی با دوستم ازش جدا شدم و انگار نه انگار که باهم بودیم. رفتم که نه من خانومه رو ببینم نه اون منو. بعداً از دوستم عذرخواهی کردم که یهو بدون خداحافظی رهاش کردم. گفتم که نمی‌خواستم خانومه رو ببینم و بفهمم کیه و بشناسمش و اونم منو نبینه و احتمالاً خجالت نکشه. روز بعدش خانومه یه ظرف ترشی آورده بود برامون، به‌عنوان تشکر و قدردانی.


۸۲. تو خوابگاه یه اتاقی بود به اسم اتاق تلویزیون. انجمن ما چهارشنبه یه برنامۀ مجازی مشترک با انجمن‌های دیگه و دانشگاه‌های دیگه داشت. اون روز و اون ساعت چون ما کلاس کره‌ای هم داریم، من کلاس کره‌ای رو اداره می‌کردم و یکی از بچه‌های رشتۀ زبان روسی اومده بود کمکم برای ادارۀ اون برنامۀ مشترک. هم‌اتاقیم (همون دختر سرابی) چون خواب بود و چون ما قرار بود حرف بزنیم، رفتیم اتاق تلویزیون. یه دختر تو اتاق تلویزیون داشت درس می‌خوند. ما که حرف می‌زدیم، تمرکز اونم به هم می‌خورد. گفت میشه یه کم آروم‌تر صحبت کنید؟ گفتم چرا نمی‌رید سالن مطالعه؟ گفت آسم دارم و اونجا هواش اذیتم می‌کنه. گفتم باشه یه کم آروم‌تر حرف می‌زنیم ولی اینجا اتاق تلویزیونه و ما می‌تونیم تلویزیونم روشن کنیم و فوتبال هم ببینیم حتی.


۸۳. ترددی این‌جوریه که هر روز یه هم‌اتاقی جدید داری و روز بعدش دیگه اونو نداری. دکتری هم این‌جوریه که هم‌کلاسیات هر سن و سالی دارن. یکی ممکنه نوه هم داشته باشه حتی. اکثراً ده‌شصتی و پنجاهی بودن و من تنها دهه‌هفتادی جمعشون بودم. هر بارم بحث سن و سال می‌شد می‌گفتم تازه سه سال هم پشت کنکور بودم. تا اینکه یه هم‌اتاقی اومد متولد هفتادوچهار. در نظرِ ما هفتاده‌ویکیا، هفتادوچهاریا بچه‌ن هنوز. وقتی تعجبمو دید گفت تازه یه سالم پشت کنکور مونده بودم.


۸۴. می‌خوام به این شرکت آب معدنی دی‌دی ایمیل بزنم بگم غلط نوشتن اون جمله رو. آدرس ایمیلشون روی بطری هست. فعلاً حالشو ندارم.


۸۵. قبل از اینکه برم تهران هواشناسی رو چک کرده بودم و اون هفته قرار بود بارش برف و باران داشته باشیم. منم دوتا لباس گرم برداشته بودم با خودم. ولی نه بارش چشم‌گیری داشتیم نه هوا انقدر سرد شد که من انتظار داشتم. شایدم سرمای تبریز سطح توقعمو بالا برده.


۸۶. از ویژگی‌های شاخص و حال‌به‌هم‌زن خوابگاه دختران پخش‌وپلا بودن موهای سی‌چهل‌سانتی و بعضاً یک‌متری روی موکت‌ها و فرش‌های اتاق‌هاست. هر چقدرم بین خودشون قانون بذارن که داخل اتاق موهاشونو شونه نکنن، بازم همیشه زمین پر از موئه. روز اول که وارد اتاق شدم دیدم روی فرش و سرامیک پر از آشغال و موئه. یه دفتر گذاشته بودن جلوی در اتاق مسئول خوابگاه و دانشجوها درخواستاشونو اونجا نوشته بودن. رفتم درخواست بدم تمیزش کنن که دیدم چند نفر قبل از من این کارو کردن. حضوری رفتم و توضیح دادم که اگه یه شب بود تحمل می‌کردم، ولی نمی‌تونم یه هفته تو این شرایط زندگی کنم. صبحش خانومی که هر روز میومد سرویس‌های بهداشتی و آشپزخونه رو تمیز می‌کرد اومد و اتاق ترددی رو هم جارو کرد و روی میزا رو تمیز کرد. کلی ازش تشکر کردم و تو اون فاصله که کار می‌کرد رفتم اتاق دوستم که جلوی من معذب نباشه. میوه و شیرینی هم گذاشتم براش، ولی نخورد. چند روز بعد یه دانشجوی بیرجندی (شایدم بجنوردی! بروجرد و بروجن هم می‌تونه باشه) اومد. از تمیزی اتاق تعجب کرده بود. می‌گفت هر ماه میام و هیچ وقت اینجا رو این‌جوری مرتب و تمیز ندیده بودم.


۸۷. روز دوم حضورم در خوابگاه، یکی از دخترا اومد ازم پرسید شما هر شب برقای سالن و سرویس بهداشتی و آشپزخونه رو خاموش می‌کنی؟ گفتم چطور؟ گفت آخه دانشجوهای ثابتِ اینجا این کارو نمی‌کنن و شما چون جدید اومدی حدس زدم کار شماست. اگه ممکنه بذارید روشن بمونه. گفتم شبا که همه خوابن. اسراف میشه اگه روشن بمونن. گفت یکی از دوستام که فنی خونده می‌گه اینا عمرشون با روشن و خاموش شدن کم میشه. یه کم فکر کردم و گفتم منم یه کم از مسائل فنی سر در میارم. یه چند روز فرصت بده برم تحقیق کنم بعد میام بهت می‌گم که دوستت راست می‌گه یا نه. تحقیق! کردم و فهمیدم یه نوعی از ال‌ای‌دیا این‌جوری هستن که با روشن و خاموش شدن عمرشون کم میشه. ینی اونی که در مجموع ده ساعت روشن بوده ولی صد بار روشن و خاموش شده، دوام و عمرش از اونی که صد ساعت مداوم روشن بوده کمتره. ینی اونی که روشن و خاموش نشده، هزار ساعتم عمر می‌کنه ولی اینی که روشن و خاموش شده، با اینکه در مجموع ده ساعت روشن بوده، ممکنه تو ساعت یازدهمش بسوزه. البته همه‌شون این‌جوری نیستن. موقعی که داشتم می‌رفتم، بهش گفتم دوستت اشتباه نگفته. البته نمی‌دونم اینا از اون نوع ال‌ای‌دیا باشن ولی میشه احتیاط کرد و زیاد خاموش و روشنشون نکرد. ولی خب این‌جوری انرژی بی‌خودی هدر می‌ره و دیگه تصمیم با خودتونه که انرژی رو هدر بدید یا به سالم موندن ال‌ای‌دیا فکر کنید.


۸۸. یکی از اتفاقاتی که خوشحالم می‌کنه تموم شدن چیزها در آخرین روز کاربردشونه. مثل تموم شدن خودکار و دفتر مشق روز آخر مدرسه و تموم شدن محتویات یخچال قبل از سفر. سر جلسۀ آزمون جامع، موقع جواب دادن به سؤال آخر خودکارم تموم شد و از اونجایی که آخرین سؤال آخرین امتحانم بود ذوق کردم. ولی جوابم نصفه مونده بود و بقیه‌شو با یه خودکار دیگه نوشتم. اگه چند سطر دیرتر تموم می‌شد بیشتر ذوق می‌کردم ولی همونم مایهٔ مسرّتم بود.

۱۳ نظر ۰۱ بهمن ۰۱ ، ۱۳:۵۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۵۰- تهران (۲۴ و ۲۵ و ۲۶ آذر)

شنبه, ۲۴ دی ۱۴۰۱، ۱۰:۳۰ ب.ظ

این عکسا رو موقعی که تهران بودم تو اینستا منتشر کرده بودم تا وقتی برگشتم تو وبلاگم هم بذارم. فیلترشکنتون اگه روشن باشه شاید عکسا لود نشن.

ادامهٔ شماره‌گذاری از پست قبل:

پانزده. این چارتا گربه از جمله موانع ورود بنده به دانشگاهن. این‌ور که وایستادم حیاط خوابگاهه، اون‌ور دانشگاه. در واقع این دری که می‌بینید در خروج از خوابگاه و ورود به دانشگاهه. و من هر روز داستان دارم با این چهارتا گربه. حالا شاید بگید گربه که ترس نداره. ولی به‌نظرم خیلی هم ترس داره. مخصوصاً اگر چهارتا باشن و گرسنه. بیشتر هم میشن شبا.



شانزده. پنج‌شنبه ظهر خواستم برم مسجد دانشگاه نماز بخونم. اذان از بلندگوها پخش می‌شد ولی درِ مسجد بسته بود. از یه دختری پرسیدم درِ مسجد همینه؟ گفت آره. گفتم بسته‌ست آخه. نماز جماعت برگزار نمیشه؟ گفت پنج‌شنبه‌ها مسجد تعطیله.



هفده. ایشون اولین غذای سلف در مقطع دکتری هستن که این هفته رزرو کردم و گرفتم. برنج با کباب‌تابه‌ای، که البته مزهٔ کباب‌تابه‌ای خونه رو نمی‌ده اصلاً. احتمالاً آخرین هم باشه چون بقیهٔ غذاها رو دوست نداشتم و رزرو نکردم. در مورد تعداد پرتقال‌ها هم شایان ذکر است که یکیش مال دوستمه. کیف پول هم برای دوستمه. ضمن اینکه ظرف بردم غذامو نصف کردم که بقیه‌شو بعداً بخورم. کلاً موجود کم‌مصرفی‌ام.



هجده. دلتون نخواد برای شامِ امشبم، جوجه‌کباب ایتالیایی درست کردم. پایه‌ش همون جوجه‌کباب خودمونه، ولی به جای نمک و آبلیمو و زعفران، یه سری ادویه‌های دیگه و سبزیجات داره. ادویه‌هاش آماده بود و دقیقاً نمی‌دونم چیه. من فقط گذاشتم بپزه و یه کم سرخ بشه. مزه‌ش تنده. بهش میاد که جوجه‌کباب هندی باشه تا ایتالیایی، بس که فلفل داره.

اینجا خوابگاهه و این بشقاب هم بشقاب دوستمه. یه هفته ازش قرض گرفتم بشقابشو.



نوزده. خوابگاه ترددی دکتری این شکلیه. ترددی به اونایی می‌گن که هر ماه یا هر سال، یکی دو شب بیشتر نمی‌مونن و حضورشون تو خوابگاه موقتیه. شبی ده تومن می‌گیرن. ترمی چهارصد تومنه اگه اتاق دائمی بگیری.



بیست. لپ‌تاپ نبرده بودم و برای نوشتن و ارسال گزارش فعالیت‌های انجمن، جمعه مجبور شدم برم سایت خوابگاه. یه همچین جایی بود. شبیه‌ترین کامپیوتر و صفحه‌کلید به سیستم خونه رو پیدا کردم که غریبی نکنم و راحت باشم. ولی راحت نبودم. مخصوصاً با موس. سال‌هاست با موس کار نکردم. چون نمی‌خواستم فلشمو بزنم بهش و چون نمی‌خواستم جیمیلمو باهاش باز کنم گزارشو نوشتم و آپلود کردم تو یه سایتی و لینک دانلود رو کامنت گذاشتم تو وبلاگ مجله و با گوشیم لینکو از کامنتا برداشتم و دانلود کردم و با گوشی ایمیلش کردم.



بیست‌ویک. ناهار جمعه. سؤالی که این وسط برام پیش اومده اینه که تن‌ماهی چابهار چرا اسمش ترکیه و پسوند لی داره. اصلاً کیمیلی ینی چی؟



بیست‌ودو. من سیب‌زمینی و تن ماهی رو آماده کردم و دوستم رشته‌پلو. دسترنجمون یه همچین چیزی شد. رومیزیش خیلی خوشگل بود. برای شام هم سوپ درست کردم.



بیست‌وسه. شنبه ظهر، رفتم مسجد دانشگاه و نمازمو به جماعت خوندم. دم در چایی می‌دادن به مناسبت ایام فاطمیه.



بیست‌وچهار. کنار چای، از این کتابا هم می‌فروختن با تخفیف. یه دختره وایستاده بود اونجا معرفی می‌کرد کتابا رو. هیچ کدومو نخوندم. سلام بر ابراهیمو دارم ولی حس خوندنش بهم دست نداده هنوز.



بیست‌وپنج. شنبه ظهر رفته بودم فرهنگستان استادهای سابقمو ببینم. اینجا جلسهٔ شورای واژه‌گزینیه. استادها باهم صحبت می‌کردن، منم یاد می‌گرفتم. دوتا چایی هم آوردن برامون.



بیست‌وشش. تو فاصلهٔ دومتریم جمعی از اساتید و بزرگان علم و ادب فارسی واژه‌گزینی می‌کردن و معادل فارسی می‌ساختن و من با این نمکدونه که روش نوشته فرهنگستان زبان و ادب فارسی، سلفی می‌گرفتم.



بیست‌وهفت. یادتونه خرداد ۹۴ توی پست مربوط به مصاحبهٔ ارشد نوشته بودم اتاق مصاحبه انتهای راهرو سمت راست بود؟ الکی نگید آره. خودمم یادم نبود. 

بعد از جلسه، موقعی که داشتم برمی‌گشتم از یه راهرویی عبور می‌کردم که اون اتاق رو دوباره دیدم. درش باز بود. توش سرک کشیدم و یادم افتاد همون اتاق مصاحبهٔ سال نودوچهاره. عکس گرفتم. روز مصاحبه من روبه‌روی پنجره نشسته بودم و دکتر حداد تو ضلع کوچیک مستطیل نشسته بود و سایر استادان پشت به پنجره، روی ضلع بزرگ مستطیل.



بیست‌وهشت. یادمه هفتهٔ اول ترم اول ارشد تو مسیر پرپیچ‌وخم ساختمان فرهنگستان دنبال سرویس بهداشتی می‌گشتم. اون موقع برای اینکه پیچ‌وخم این ساختمان رو نشونتون بدم با پینت نقشه‌شو کشیدم براتون. این سری که رفته بودم فرهنگستان، دیدم ماکتشو ساختن. اونی که من تو اون پستِ سال ۹۴ کشیده بودم یک‌چهارمِ این ماکت بود.



بیست‌ونه. برگشتنی (ینی وقتی داشتم برمی‌گشتم) با سردر فرهنگستان سلفی می‌گرفتم که دیدم استادام هم دارن میان (ساعت نزدیک پنج بود و در واقع داشتن می‌رفتن خونه‌شون). با اونا هم سلفی گرفتم. درس هردوتاشونو دورهٔ ارشد بیست گرفته بودم و شاگرد زرنگ کلاسشون بودم. هردوشون جزو اساتید محبوبم هستن.

چند ساعت جلسه داخل فرهنگستان بس نبود، یه ساعتم سرِ پا همین‌جا باهم صحبت کردیم. بعدشم دیدیم هوا داره تاریک میشه خداحافظی کردیم و همدیگه رو به خداوند منّان سپردیم. اونا رفتن خونه‌شون، منم رفتم باغ کتاب، کتاب بگیرم.



سی. باغ کتاب، بغل فرهنگستانه. رفتم یه دوری توش بزنم این کتابه که روش عکس جغده اولین چیزی بود که توجهمو به خودش جلب کرد.



سی‌ویک. و این دفتر جغدی.



سی‌ودو. شهر رنگی‌رنگی رو شوهر رنگی‌رنگی خونده بودم و نیم ساعت ذهنم درگیرش بود که چه ربطی داره و چرا همچین کتابی تو بخش کودکانه. چندتا کتاب کودک برای بچه‌هام گرفتم و یه سلفی هم با زورو و دیگه حدودای هشت برگشتم خوابگاه. 



سی‌وسه. یه کتاب برای دخترم گرفتم تحت عنوان وقتی که من عروس شم. مشکل اینجاست که خودم هنوز عروس نشدم.



سی‌وچهار. خوابگاه. ساعت هشتِ شب. پنج‌تا تخم‌مرغم سر راه گرفتم نیمرو درست کنم.

سی‌وچهارونیم. اونی که دستمه چادرمه. ظهر، رفتنی (وقتی رفتم مسجد و بعدشم فرهنگستان) پوشیده بودمش ولی برگشتنی (بعد از جلسه و وقتی داشتم می‌رفتم باغ کتاب) فضا یه‌جوری بود که ترجیح دادم نپوشمش.



سی‌وپنج. دوستم برای شام عدس‌پلو درست کرده بود. گفت زیاد درست کردم بیا باهم بخوریم. برنامهٔ نیمرو کنسل شد دیگه. نمی‌دونست کشمش دوست ندارم و کشمش هم ریخته بود. قبل و بعد این عکس داشتیم کشمشا رو جدا می‌کردیم.



ادامه دارد...

۲۱ نظر ۲۴ دی ۰۱ ، ۲۲:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۹۸- از هر وری دری ۱۹

جمعه, ۱۱ شهریور ۱۴۰۱، ۰۶:۱۱ ق.ظ

۱. پارسال تو یکی از خیابونای نزدیک راه‌آهن مشهد یه مغازه دیدم اسمش دردانه بود. مشهدیا نمی‌خوان برن ازش عکس بگیرن بفرستن برام بگن اینو دیدیم یادت افتادیم؟

۲. مدرس کارگاه زبان می‌گه قبل از کرونا رو قدیم حساب کنید. اون موقع دنیا یه جور دیگه بود، الان یه جور دیگه شده. راست می‌گه.

۳. دبیر انجمن زبان‌شناسی دانشگاه فلان، سال اول کارشناسیه. فاقد هر گونه تجربه از فضای دانشگاه. احتمالاً تو دانشگاهشون قحط‌الرجال بوده که یه همچین مسئولیتی به این بنده خدا رسیده. خودشم البته واقف هست به این موضوع که چم و خم کارو بلد نیست. چند وقت یه بار پیام می‌ده و بدیهیاتی از این قبیل که عضو علی‌البدل ینی چی، چجوری تقسیم کار کنیم، بعد از تقسیم کار چی کار کنیم، پول کارگاه‌ها رو چی کار کنیم می‌پرسه ازم.

۴. یکی از مصیبت‌های اوایل دورۀ دبیر شدنم اونجا بود که یه سری پیج و ایمیل به اسم انجمن بود که دقیقاً مشخص نبود دست کیه و رمزشو کی داره. با بدبختی رمزها رو پیدا کردم و همه رو تغییر دادم. برای تغییرشونم شماره موبایل و ایمیل پشتیبان لازم بود که اینا رم با مشقت پیدا کردم و تغییرشون دادم. بعد رفتم وبلاگ مجله دیدم یه بنده خدایی دو سال پیش قبل از مصاحبۀ دکتری اونجا کامنت گذاشته و گواهی چاپ مقاله‌شو خواسته. درخواستش بی‌جواب مونده بود تا حالا. ده‌ها ایمیل پاسخ‌داده‌نشده و یه سری پیام تو دایرکت اینستا هم داشتیم که چند ماه و حتی بعضیاشون چند سال بی‌پاسخ مونده بودن. حالا ولی هر روز چک می‌کنم و یا خودم یا یکی از اعضا که مسئول این چیزاست پاسخ می‌ده. روی پاسخ‌هایی که میده هم نظارت دارم البته.

۵. وقتایی که استادهام یا بعضی از افراد خاص یا معروف پستای اینستامو لایک می‌کنن برمی‌گردم از اول یه دور دیگه از نگاه اون فرد پستمو می‌خونم. مثلاً استاد راهنمای الانم و همسر استاد مشاور ارشدم و خود استاد مشاور ارشدم جزو این خواصن. و یه تعداد از استادان بزرگی که تا حالا ندیدمشون و دورادور همو می‌شناسیم. بارها پیش اومده که چندتا آدم خاص همزمان لایک کردن و منم به‌ازای هر کدوم از اول نشستم خوندم ببینم از زاویۀ نگاه اونا چجوری نوشتم.

۶. یه دستگاه برقی هم هست به اسم تخم‌مرغ‌پز که توش تخم‌مرغو می‌ذاری و دقایقی بعد می‌پزه تحویل می‌ده. دارم فکر می‌کنم مزیتش چیه نسبت به روشی که تخم‌مرغو می‌ذاریم تو یه قابلمه و یه کم آب می‌ریزیم که بپزه؟

۷. منتظر نوبت دکترِ مامان نشسته بودم. گوشیمو درآوردم چند صفحه قرآنی که با گروه ختم قرآن بانوچه و دوستان وبلاگی از ماه رمضون ادامه دادیمو بخونم. دنبال سورۀ مورد نظر می‌گشتم که دیدم خانومی که سمت راستم نشسته سرش تو گوشیمه و یواشکی به خانوم سمت راستش می‌گه ببین داره قرآن می‌خونه. صحبتاشون در راستای این داشت پیش می‌رفت که دختر خوبیه. قبل از اینکه کار به جاهای باریک کشیده بشه خیلی آروم مسیرمو سمت تلگرام و اینستاگرام کج کردم که نظرشونو راجع به دختر خوب بودنم تغییر بدم. موفق هم شدم.

۸. خونۀ یکی از اقوام خیلی نزدیک بودم. از شدت صمیمت منو تنها گذاشتن رفتن خرید. تو فاصله‌ای که تنها بودم تلفنشون زنگ زد. قطعاً هر کی بود با من کار نداشت ولی گفتم شاید سؤالی کار مهمی پیامی داشته باشه. برداشتم و خودمو معرفی کردم و نسبتم رو با صابخونه خاطرنشان کردم و گفتم که خونه نیستن و تا یه ساعت دیگه برمی‌گردن. خانم جوادی نامی بود که نه من اونو می‌شناختم نه اون منو. گفت باشه پس بعداً زنگ می‌زنم. بعد یهو انگار که یه سؤال جدید به ذهنش رسیده باشه پرسید مجردی؟ اینایی که از هر فرصتی حتی پشت تلفن برای پیدا کردن کیس مناسب استفاده می‌کننو درک نکردم هنوز.

۹. تا نوبت دکترِ مامان برسه یه نوبت هم برای خودم از یه متخصص دیگه گرفتم که برام چکاپ بنویسه. دو ساعتی منتظر موندیم و بالاخره آزمایشه رو نوشت و گفت برو طبقۀ بالا. کد رهگیریمو نشون مسئول آزمایشگاه طبقۀ بالا دادم گفتم باید با شرایط خاصی بیام برای این آزمایش؟ مثلاً ناشتا باشم؟ گفت آره. گفتم ناشتا از نظر شما با گرسنه فرق می‌کنه؟ مثلاً من الان گرسنه‌مه و شش ساعت پیش ناهار خوردم. تو این شش ساعت یه دونه میوه خوردم فقط. ناشتا محسوب می‌شم؟ گفت نه، باید ده ساعت چیزی نخوری. بهتره صبح بیای و حتی چایی هم نخوری.

۱۰. تو اون دو ساعتی که منتظر دکتر بودم همۀ نوشته‌های در و دیوار بیمارستانو خوندم و به همه جاش سرک کشیدم. این وسط با گفتاردرمانی هم آشنا شدم و ضمن آشنایی احساس تمایل هم نسبت بهش پیدا کردم.

۶ نظر ۱۱ شهریور ۰۱ ، ۰۶:۱۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۱۷- سفرنامه، قسمت ششم (تهران)

چهارشنبه, ۲۷ بهمن ۱۴۰۰، ۰۵:۰۰ ب.ظ

تو سفر هفتۀ پیشم به تهران چندتا اتفاق جالب دیگه هم افتاد که الان یادشون افتادم. شماره‌گذاریا رو از قسمت پنجم سفر ادامه می‌دم و همچنان نمی‌تونم عکس آپلود کنم.

۶۹. ظهرِ روز سه‌شنبه وقتی مدرک ارشدمو گرفتم، بدوبدو خودمو رسوندم به دانشگاه جدیدم که دو ساله بدون مدرک ارشد دانشجوی دکتریشون بودم. سر خیابون زنگ زدم به خانومی که مسئول آموزش بود و از این به بعد خانوم شین صداش می‌کنیم. قبلاً (چند سال پیش) یکی دو بار به این دانشگاه رفته بودم و مسیرو بلد بودم، ولی اولین بارم بود که با اتوبوس و از ضلع غربی دانشگاه می‌رفتم. زنگ زدم به خانم شین که هم درِ ورودی دانشگاهو بپرسم ازش هم اگه داره حاضر می‌شه که کارشو تعطیل کنه بره دو دیقه وایسته که من برسم. چون گفته بود تا مدرکتو نیاری سیستم انتخاب واحد رو برات باز نمی‌کنم. دو و بیست دقیقه رسیدم و وقت اداری هم دو و نیم تموم می‌شد. کلی پله‌ها رو بالا پایین کردم تا دفترشو پیدا کنم. قیافه‌ش اصلاً شبیه صدایی که تو این دو سال پشت تلفن شنیده بودم نبود. صداش خیلی جوان‌تر از چهره‌ش بود. وقتی مدرکمو دادم دستش، یه نفس راحت کشیدم و منتظر بودم کارت دانشجویی جدیدمو بده و سیستم رو باز کنه و انتخاب واحدمو انجام بدم و برم. مدرکمو گرفت و چیزی که روش نوشته بود رو خوند و رفت پرونده‌مو از توی کمدش آورد گذاشت روی میز و چیزایی که تو پرونده‌م نوشته شده بود رو هم خوند و یهو خشمگین شد و کوبیدشون روی میز. منم هاج و واج وایستاده بودم ببینم چی شد یهو. گفت توی مدرک ارشدت نوشته سی‌ام شهریور فارغ‌التحصیل شدی و توی گواهی موقت نوشته بیست‌وپنج شهریور و این عدم تطابق چه معنی‌ای می‌ده؟ چرا تو مدرکت به سال‌های تعهد خدمتت اشاره نشده در حالی که تو گواهی موقت نوشته ده سال تعهد خدمت داری؟ اینا چرا مثل هم نیستن؟ از کیفم یه کاغذ درآوردم و شمارۀ مسئول آموزش فرهنگستانو روش نوشتم و گفتم خودتون باهاشون صحبت کنید من در جریان نیستم. با عصبانیت شماره رو گرفت و تلفن دفترشو برداشت و شماره‌ها رو چنان محکم می‌کوبید که تو دلم می‌گفتم الانه که تلفن بشکنه. قیافه‌ش برافروخته و بسیار عصبانی بود. شمارۀ فرهنگستان هم یه‌جوریه که برای ارتباط با فلان بخش باید عدد فلان و برای ارتباط با کارشناس عدد بهمان و اینا رو بزنی. اپراتور که اینا رو می‌گفت، این خانم شین نفس عمیق می‌کشید و عدد فلان رو محکم می‌کوبید. یه چند ثانیه پشت خط موند و بالاخره از اون ور خانم میم گوشیو برداشت. بعد یهو صدای خانوم شین نرم و ظریف شد و با خوشرویی گفت سلام، حال شما؟ فلانی هستم از دانشگاه فلان، در رابطه با مدرک ارشد فلان دانشجو تماس گرفتم. به‌قدری با مهربانی حرف می‌زد که باورم نمی‌شد این صدا از حنجرۀ این چهرۀ برافروخته داره خارج میشه. چهره‌ش همچنان برافروخته بودا، ولی صداش نرم و آروم بود. باهم سر مدرکم بحث کردن و گویا خانم میم نتونسته بود متقاعدش کنه و گوشی رو داده بود به آقای ق که اون توضیح بده. عدم تطابق تاریخ فارغ‌التحصیلی رو قرار شد اصلاح کنن، ولی دعوای اصلی سر تعهد خدمت بود. تو مدرک کارشناسی من به تعداد سال‌هایی که از مزایای تحصیل روزانه استفاده کرده بودم، نوشته بودن که متعهد به خدمت به کشورم هستم. اینو تو مدرک ارشدم ننوشته بودن. با اینکه ارشد هم روزانه بودم. خانم شین می‌گفت چرا ننوشتید تعهد خدمت داره و شما اولین جایی هستید که به تعهد خدمت اشاره نکردید و اونا هم می‌گفتن درسته که اون دانشجو اولین دانشجویی هست که بهش مدرک دادیم و در این زمینه بی‌تجربه‌ایم، اما ما تمام قوانین جدید و مدرک‌های سایر دانشگاه‌ها رو بررسی کرده‌ایم و تو هیچ کدومشون به تعهد خدمت اشاره نشده. خانم شین هم می‌گفت مگه میشه نشه و اونا هم می‌گفتن فلانی به ما این‌جوری گفته. اینا نیم ساعت بحث کردن و با اینکه صدای خانم شین همچنان مهربان و آهسته بود ولی قیافه‌ش هر لحظه عصبانی‌تر می‌شد. مخصوصاً اینکه ساعت دوونیم هم رد کرده بود. بالاخره قرار شد فردا قوانین جدیدو پیگیری کنن ببینن کی راست میگه. با ملاطفت از آقای ق خداحافظی کرد و تلفنو کوبید. منم چون بی‌تقصیر بودم کارت دانشجوییمو داد و سیستم رو برام باز کرد که انتخاب واحد کنم. ولی گفت باید تا فردا تکلیف قضیۀ سنوات خدمتت توی مدرکت مشخص بشه.

گذاشتم درِ کوزه کنار اون یکی


۷۰. از خانم شین خداحافظی کردم و رفتم انقلاب که یه نسخۀ دیگه هم صحافی کنم از پایان‌نامه. صبحِ سه‌شنبه دو نسخه صحافی کرده بودم و وقتی برده بودم فرهنگستان گفته بودن باید سه‌تا میاوردی. بهشون گفته بودم شما این مدرک ارشدمو بدین ببرم و انتخاب واحدمو انجام بدم، قول می‌دم نسخۀ سوم رو هم براتون بیارم. گفتن ما تا عصر هستیم و صحافی کن بیار. حالا انتخاب واحدمو کرده بودم و داشتم می‌رفتم یه نسخۀ دیگه صحافی کنم. صحافی این نسخه ششِ عصر آماده شد و به مسئولی که بهش قول داده بودم پیام دادم که الان دیگه دیره و تا من برسم اونجا شب شده و فردا (چهارشنبه) صبح میارم حتماً.

۷۱. تو فرهنگستان یه برگه هم دادن دستم موسوم به برگۀ تسویه حساب. باید از کتابخونه تأییدیه می‌گرفتم که هیچ کتابی به امانت دستم نیست. بعد باید از بخش رفاه یا یه همچین جایی تأییدیه می‌گرفتم که وام نگرفتم یا اگر گرفتم پرداخت کردم. حتی از واحد تکثیر هم باید امضا می‌گرفتم که تأیید کنن که بهشون مقروض نیستم. من اولین و آخرین باری که رفته بودم واحد تکثیر، آذر ۹۴ بود که رفته بودم مدرک و کارنامۀ دورۀ کارشناسیمو کپی کنم. حالا بعد از ۶ سال دوباره گذرم به واحد تکثیر افتاده بود و وقتی رفتم امضا بگیرم گفتم مگه شما نسیه هم کار می‌کنید که کسی بهتون مقروض باشه؟ گفتن آره اگه کسی پول همراش نباشه اسمشو می‌نویسیم که بعداً حساب کنه. پرسید اسم شما اینجا نیست؟ گفتم نه.

۷۲. چهارشنبه ورودیای ۱۴۰۰ ارشد فرهنگستان امتحان داشتن. با دانشجوها در ارتباط بودم و می‌دونستم امتحانشون صبح چه ساعتی شروع میشه. اینم می‌دونستم که استاد این درسشون استاد شمارۀ ۳ هست. همون استادی که درسو با جزوۀ من براشون تدریس می‌کرد و استاد مشاور پایان‌نامهٔ ارشدم بود. یه موقعی رفتم فرهنگستان که بعد از امتحانشون ببینمشون. نفیسه زود برگه‌شو تحویل داده بود و رفته بود و ندیدمش. قیافۀ اونایی رو که دیدم، هیچ کدوم شبیه تصوراتم نبود. حتی با اینکه عکسشونو قبلاً دیده بودم و چندتاشونو تو اینستا هم دنبال می‌کردم، ولی همچنان با تصورم کیلومترها فاصله داشتن. امتحان کتاب‌باز بود. پشت در وایستاده بودم که امتحانشون تموم بشه. خانم میم مراقبشون بود. گفت بیا تو. رفتم و سلام و احوالپرسی کردیم و بعد یه نگاهی به سؤالا و جواباشون انداختم. نمی‌گم سؤالاشون راحت بود، ولی جواب همه‌شون تو جزوه بود و از اونجایی که کتاب و جزوه آزاد بود می‌تونستن بازش کنن و جوابو کپی کنن. زمان ما هم سؤالا مفهومی بودن، هم باز کردن کتاب و جزوه تقلب محسوب می‌شد. با این حال، یکی از دانشجوها وقتی برگه‌شو داد از من و خانم میم پرسید به‌نظرتون استاد تا حالا کسی رو انداخته؟ گفتم سؤالا که خیلی آسون بود. باز کردن کتاب و جزوه هم که آزاد بود. چرا فکر می‌کنی می‌افتی؟ گفت خیلی بد نوشتم، می‌افتم.

۷۳. فرهنگستان هر سال ده‌تا ورودی زبان‌شناسی می‌گیره و هر سال دو نفر همون اوایل ترم اول انصراف می‌دن. از ورودیای ما یه نفرم وسطای نوشتن پایان‌نامه‌ش انصراف داد. از نودوچهار تا حالا هفتادتا دانشجو گرفته که هنوز ده دوازده نفر بیشتر دفاع نکردن. هر بار که می‌رم اونجا آمار می‌گیرم ببینم امسال چند نفر گرفتن، چند نفر انصراف دادن، چند نفرشون پسرن، چند نفر دخترن، چند نفر ترکن، حتی می‌پرسم چند نفرن مهندسن و آیا بینشون شریفی هم هست یا نه. هیشکی هم نمیگه به تو چه و پاسخ می‌دن :دی :))

۷۴. من وقتی رسیدم اونجا استاد شمارۀ ۳ جلسه داشت. دفترش روبه‌روی آبدارخونه‌ست. وقتی رفتم برای خودم چایی بریزم در اتاقش باز بود و دیدم که داره با همکاراش صحبت می‌کنه. امیدوار بودم جلسه‌ش زود تموم بشه و ببینمش. یه کم بعد تو سالن دیدمش و دعوتم کرد دفترش. نیم ساعتی نشستیم و راجع به درس‌های دورۀ دکتری حرف زدیم. موقع خداحافظی استاد شمارۀ ۹ اومد اتاقش و ایشونم دیدم. دوست داشتم شمارۀ ۱۱ رو هم می‌دیدم ولی چون دفترش با استاد شمارۀ ۵ مشترکه نرفتم دیدنش. استاد شمارۀ ۵، استاد یکی از دانشگاه‌هایی بود که سه چهار سال پیش برای مصاحبۀ دکتری رفته بودم و قبول نشدم از مصاحبه. از اون موقع به بعد یه‌جوری می‌شم وقتی می‌بینمش. برای همین نرفتم دیدنِ استاد شمارۀ ۱۱ که ناخواسته استاد شمارۀ ۵ رو هم نبینم. استاد شمارۀ ۶ هم استاد یکی از دانشگاه‌هایی بود که از مصاحبه‌ش رد شدم. ولی از دیدار مجددش یه‌جوری نمی‌شم و اگه می‌دیدمش خوشحال می‌شدم. ۵ خانومه، بقیهٔ شماره‌ها آقا.

۷۵. چهارشنبه صبح وقتی نسخۀ سوم صحافی رو تحویلشون دادم، قضیۀ تعهد خدمت رو هم پرسیدم ببینم حق با کی بوده. گویا حق با فرهنگستان بوده و بر اساس قوانین جدید، سنوات خدمتو تو مدرک نمیارن. اون خانم هم انگار زنگ زده بوده و عذرخواهی کرده بوده که اشتباه کرده فکر کرده که اینا اشتباه کردن.

۷۶. وقتی پرینت پایان‌نامه‌مو بهشون دادم، یه سی‌دی خام هم بهشون دادم که فایلشو تو سی‌دی هم بریزن. خودم لپ‌تاپ همرام نبود این کارو انجام بدم. بهشون گفتم از دانشجوها هر کی خواست بهش بدن و مشکلی با به اشتراک گذاشتن پایان‌نامه‌م ندارم. وقتی اینو گفتم، سه‌تا مسئول تو دفتر آموزش بود و هر سه‌شون با تعجب گفتن نه! ندیا به کسی. اگه به کسی بدی می‌دزدن! منم هاج و واج نگاشون می‌کردم که چرا؟ مگه قرار نیست تو ایرانداک (یه جاییه که پایان‌نامه‌ها رو اونجا می‌ذارن و بقیه می‌تونن برن دانلود کنن بخونن) آپلود کنم؟ گفتن قانون جدید اومده که کسی اونجا پایان‌نامه نذاره و هر کی هم گذاشته از دسترس خارج شده. من همچنان مات و مبهوت نگاشون می‌کردم که وا! ینی چی؟ اگه یه کار علمی منتشر نشه و به درد بقیه نخوره، اصلاً از اول چرا انجام میشه؟ پایان‌نامهٔ من فقط برای گرفتن مدرک ارشد نبوده که. گفتم به هر حال اگه حاصل زحمات منه که من با انتشارش مشکلی ندارم و هر کی خواست بهش بدین.

۷۷. دو سال پیش وقتی نسخۀ اولیۀ پایان‌نامه‌مو فرستاده بودم برای استاد مشاور دومم که بخونه و نظرشو بگه، گفته بود خوبه و همون نسخۀ اولیه رو گذاشته بود تو سایتش! دو سال بود که همین نسخۀ اولیه رو سایتش بود و تو این مدت این نسخه هزار بار ویرایش شد. بعد از صحافی پایان‌نامه، نسخۀ نهایی رو برای استاد مشاور دومم فرستادم که این نسخه رو با اون جایگزین کنه و بذاره تو سایتش. به استاد مشاور اولم (استاد شمارۀ ۳) هم گفتم هر کدوم از دانشجوها خواستن بهش بدین.

۱۸ نظر ۲۷ بهمن ۰۰ ، ۱۷:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۱۱- سفرنامه، قسمت سوم (مشهد)

شنبه, ۲۳ بهمن ۱۴۰۰، ۱۲:۲۴ ق.ظ

+ پیکوفایل عکسا رو آپلود نمی‌کنه. فعلاً متنو می‌ذارم، عکسا بمونه برای یه وقت دیگه. هر موقع درست شد، عکسا رم اضافه می‌کنم. فعلاً خودتون یه عکس مرتبط با متن تصور کنید تا پیکوفایل درست بشه.

+ فقط شمارهٔ ۱۷ و ۱۸، از پست‌های اینستاست. شمارۀ ۱۹ تا ۳۰ رو اولین باره منتشر می‌کنم و اونجا نذاشتم.

۱۷. یکشنبه، بعد از نماز صبح، رواق امام خمینی. این داستان: شکار کبوتر. وی مجدّانه تلاش می‌کنه این پرنده رو بگیره و هر بار پرنده می‌پره و گیر نمی‌افته. اینم البته دست از تلاش و کوشش برنمی‌داره و همچنان دنبال کبوتره. کبوتر هم دم به تله نمی‌ده.

[کودکی در تعقیب کبوتر رو تصور کنید]

اینجا دارم بهش بیسکویت می‌دم ولی دوست نداشت. خانم روبه‌رویی هم خوابیده بود سانسورش کردم:


۱۸. باب‌الجواد، ۱۷ بهمن ۱۴۰۰. اون هوای آفتابیِ پریروز، دیروز تبدیل شد به کمی تا قسمتی ابری و بعدشم وزش باد ملایمی که رو به تندی رفت و حالا داره برف میاد. دارن هدایتمون می‌کنن سمت چپ، ایوان باب‌الهادی.

[برف باریدن در حرم رو تصور کنید]


۱۹. مدلِ صبحانه خوردن من به این صورته که سنگک، لواش، بربری یا هر نونی که قراره بخورم رو به تکه‌های کوچیکِ چهارپنج‌سانتی تقسیم می‌کنم و روی هر کدوم از تکه‌ها کره، مربا، پنیر، حلوا یا هر چی که هست و قراره بخورم رو می‌ذارم و لقمه‌های آماده‌شده رو می‌چینم کنار هم و شروع می‌کنم به خوردن. اینجا تو این عکس مامانم، صحنۀ آماده‌سازی لقمه‌هامو شکار کرده و یواشکی ازم عکس گرفته. امروز که عکسا رو از گوشیا جمع می‌کردم دیدم. 

[منو سر سفره با لقمه‌های نون تصور کنید]


۲۰. بعد از زیارت، با مامان و امید داشتیم برمی‌گشتیم هتل برای ناهار که دیدیم یه خانوم پیر نشسته بود دم درِ یکی از صحن‌ها و یه دفتر تلفن دستشه. تا ما رو دید گفت شمارۀ حبیبه رو بگیر، دخترمه. من یه کم عقب‌تر بودم. برادرم صدام کرد که بدو بیا، این موقعیت خوراک خودته. آخه من عاشق کمک کردنم. دفترشو گرفتم و گفتم این شماره رو بگیرم؟ خانومه گفت سمعک همرام نیست نمی‌شنوم چی میگی، حبیبه رو بگیر. پیش‌شماره‌ش ۹۱۵ بود. حبیبه رو گرفتم و گفتم کجاییم و اومد و مادرشو تحویل دادیم و رفتیم. این صحنه رو امید یواشکی ثبت و ضبط کرده.

[دفترچه تلفن پیرزنو تصور کنید که گرفته سمت من]


۲۱. یکشنبه استاد شمارۀ ۱۷ و ۳ و دوتا استاد دیگه که استاد ما نبودن و شماره ندارن راجع به نقد یه کتاب سخنرانی داشتن و باید شرکت می‌کردم تو وبینارشون. داخل شبستان‌ها گوشیم آنتن نمی‌داد و نت نداشتم و بیرون هم سرد بود و برف میومد. نشسته بودم دم در یکی از شبستان‌ها. چهارزانو نشسته بودم و گوشیم روی زانوی چپم بود که سمت در بود. آنتن یه‌جوری بود که اگه گوشیو می‌ذاشتم روی زانوی راستم، نت قطع می‌شد. این تصویرو مامان از دور گرفته.

[یه دانشجوی همیشه و در همه حال در حال تحصیل رو تصور کنید]


۲۲. نوشته که: محبت به مردم نیمی از خردمندی است. بیشتر از این نمی‌تونم توضیح بدم این جمله رو :دی 

[یه حدیث رو تصور کنید که یه جایی نصب شده]


۲۳. اسم پسره امیرارسلان بود و اسم دختره الینا. خواهر و برادر بودن. داشتن قطار مهر درست می‌کردن.

[کلی مهرو روی زمین تصور کنید]


۲۴. بعد از نماز صبح تو صحن آزادی نشسته بودم و در و دیوار و آدما رو تماشا می‌کردم که یه دختری اومد و نشونی وضوخانه رو پرسید. گفتم نمی‌دونم. یه کم بعد برگشت و گفت اونجاست، میشه کفشاتو بدی برم وضو بگیرم بیام؟ گفت کفشام تو کفشداریه و از اینجا دوره. گفتم ممکنه اندازۀ پات نشه ها. گفت اشکالی نداره. گرفت و پوشید و رفت. بعد تو این فاصله یه خانومی اومد گفت کفشامو ندیدی؟ همین‌جا گذاشته بودم. گفتم نه. بنده خدا رفت و برگشت و هی دنبال کفشاش بود. گفتم از یکی از خادما کمک بگیرید. گفت خودم خادمم و کفشامو گذاشتم اینجا که برم زیارت کنم برگردم، حالا می‌بینم نیست. تو این فاصله که اون دنبال کفشاش می‌گشت دل منم شور افتاد که ای بابا کاش از دختره شماره می‌گرفتم یا شماره‌مو می‌دادم که اگه گمم کرد پیدا کنیم همو. داشتم از خودم عکس می‌گرفتم که از دوربین گوشیم دختره رو دیدم که داره از دور میاد.

[منو تصور کنید که تو صحن آزادی نشستم]


۲۵. حتی تو مشهد هم از اسنپشون خرید کردم. 



۲۶. تو سالن هتل، کنار آسانسور یه سماور بزرگ بود که هر کی آب‌جوش لازم داشت فلاسکشو از اونجا پر می‌کرد. خواستم برم برای خودمون آب‌جوش بیارم، یه خانومه گفت مال ما رم پر کن. پسرش شش سالش بود. گفت منم میام. اومد. وقتی داشتم فلاسکا رو پر می‌کردم، پسره پرسید ما داریم دزدی می‌کنیم؟ نمی‌دونم چجوری مفهوم دزدی وارد ذهن این بچه شده، ولی یه ساعت براش توضیح دادم که این سماور برای همه‌ست و کارمون دزدی نیست و دزدی چیه. وی در ادامه اذعان کرد بابای من نامرحمه! اولش نفهمیدم چی می‌گه، ولی وقتی گفت باید جلوی بابام حجاب داشته باشی فهمیدم منظورش نامحرمه. این بچه فقط شش سالشه. چجوری این همه چیز می‌دونه :| بعدشم پرسید تو چندتا مامان داری؟ گفتم معمولاً هر کی یه دونه داره. گفت جواد جوادی دوتا داشت. مامان صدیقه و گلچهره.

۲۷. سه‌تا خانم مسن نشسته بودن تو حرم. یکیشون گوشی نوکیای دکمه‌ایشو داد بهم گفت میشه ازمون عکس بگیری؟ دوتا گرفتم.

۲۸. توی دارالمرحمه واکسن می‌زدن.

۲۹. چند سال پیش از یکی شنیدم که خوبه که آرزوهامونو بنویسیم و بذاریم یه جایی. می‌شد هر جایی گذاشت. من گذاشته بودم لای قرآن. به خط پهلوی دورۀ ساسانیان هم نوشته بودم که هر ننه قمری نخوندش. تو حرم بچه‌هایی که باهاشون دوست شده بودم داشتن با کیفم بازی می‌کردن و قرآن جیبی که تو کیفم بودو ورق می‌زدن. وقتی خواستن برن قرآنو دادن و منم گرفتم گذاشتم تو کیفم. یه کم بعد، یه کم اون‌ورتر یه کاغذ پیدا کردم که به خط باستانی! یه چیزایی نوشته بود. یهو یادم افتاد عه، این که کاغذ خودمه! روی زمین چی کار می‌کنه؟ :| وقتی دوشنبه از خانواده جدا شدم که برم تهران، یه سری از وسایلمو دادم ببرن. از جمله این قرآن جیبی. حواسم بود که یادداشتو از توش بردارم. باید یه جای دیگه برای این آرزو پیدا کنم. به‌نظر می‌رسه لای قرآن جای مناسبی نیست.

۳۰. یکشنبه صبح، سومین و آخرین روزی که مشهد بودیم، پیامکی از طرف دانشگاه دورۀ دکتری دریافت کردم مبنی بر اینکه به‌علت کسری مدارک اجازۀ انتخاب واحد ندارم. درسته که واحدای درسیمون تموم شده، ولی از حالا تا وقتی دفاع کنیم، هر ترم باید رساله (پایان‌نامه) برداریم. یادم نبود که فردا (دوشنبه) روز انتخاب واحدمه. این پیامکو که دیدم، یه سر به گروه‌ها زدم و دیدم بچه‌ها دارن در مورد انتخاب واحد صحبت می‌کنن. این پیامِ کسری مدارک رو ترم اول و دوم و سوم هم دریافت کرده بودم و برای مسئولین توضیح داده بودم که مدرک ارشدم آماده نیست هنوز. اونا هم هر ترم اجازۀ انتخاب واحدو بهم می‌دادن، به‌شرطی که تا آخر ترم مدرک ارشدمو تحویلشون بدم. دو سال بود که منتظر طراحی لوگو برای محل تحصیل ارشدم و شیوه‌نامۀ نگارش پایان‌نامه بودم. بعد از جذب شش دوره دانشجو اینا تازه یادشون افتاده بود لوگو طراحی کنن و شیوه‌نامه بنویسن. یکی دو ماه پیش بالاخره لوگو و شیوه‌نامه‌شون منتشر شد و من سریع پایان‌نامه‌ای که دو سال پیش ازش دفاع کرده بودم و آماده بود رو تو قالب جدیدی که گفته بودن ریختم و ویرایش کردم و اصلاحات داور و استادها رو اعمال کردم و ایمیل کردم براشون. تأیید نکردن و چندتا ایراد گرفتن، از جمله اینکه چرا عنوان جدول‌هام بولد یا برجسته‌ست و چرا اندازۀ اسمم هجدهه و بزرگتر از اندازۀ اسم استادهاست و چرا فلان و چرا بهمان. من دقیقاً طبق شیوه‌نامه عمل کرده بودم، ولی فرصت و حوصلۀ جروبحث نداشتم و هر کاری خواسته بودن انجام دادم و برخلاف شیوه‌نامه عنوان جدولا رم از حالت برجسته درآوردم. مجدداً ایمیل کردم براشون. منتظر بودم تأیید کنن تا صحافی کنم و پست کنم براشون. گفته بودن تا این نسخۀ صحافی نرسه دستمون، مدرکتو نمی‌دیم. چند روز منتظر موندم و خبری نشد. بعدش این سفر پیش اومد. یکشنبه صبح، سومین و آخرین روزی که مشهد بودیم، پیامک اخطار از طرف دانشگاه دورۀ دکتری رو دریافت کردم و دیگه می‌دونستم که این دفعه به هیچ وجه اجازۀ انتخاب واحد نمی‌دن، مگر اینکه مدرک ارشدمو تحویلشون بدم. پیام دادم به مسئول آموزش ارشد و بهش گفتم انتخاب واحد دارم و چون مدرک ارشدمو تحویل ندادم اجازۀ انتخاب واحد نمی‌دن. گفتم نسخه‌ای که ایمیل کردمو تأیید کنن یا اگر ایرادی داره بگن تا رفع کنم و صحافی کنم بفرستم. خانم میم پیاممو که دید، زنگ زد و تلفنی گفت فلان جاشو باید فلان کنی و بهمان کنی و باز یه سری ایراد دیگه مطرح شد. جالبه این ایرادها یا تو شیوه‌نامه نبودن، یا دقیقاً خلاف چیزی بودن که تو شیوه‌نامه بود. گفت اینا رو درست کن و پرینت کن و صحافی کن و بفرست برامون تا مدرکتو تحویل بدیم. رسماً مدرکمو گروگان گرفته بودن. گفتم من همین فردا میام تهران، پیش خودتون هر اصلاحیه و ویرایشی لازمه انجام می‌دم و همون‌جا صحافی می‌کنم و تحویلتون می‌دم تا مدرکمو بگیرم. یکشنبه روز آخری بود که مشهد بودیم و دوشنبه صبح خیلی زود قرار بود حرکت کنیم سمت تبریز. نه لباس مناسب دانشگاه پوشیده بودم، نه کیف و کفش مناسب داشتم. چون که به قصد زیارت سفر کرده بودم نه دانشگاه، و هر فضایی لوازم خاص خودشو داره. چادرم چادر لبنانی بود، مقنعه همرام نبود و کفشامم اسپورت. من برای دانشگاه اسپورت نمی‌پوشم. مخصوصاً با چادر. شب بعد از زیارت وداع و موقع برگشتن از حرم، از یه مغازه نزدیک هتلمون یه جفت کفش رسمی خریدم. مدلشون عین مدل کفشای پارسالم بود. ینی اگه یه لنگه از این و یه لنگه از اون می‌پوشیدم کسی متوجه تفاوتشون نمی‌شد. فرصت اینکه بگردم و یه چیز متنوع پیدا کنم نداشتم.


سؤال: تا اینجای سفرنامه، عکس کدوم یک از این سی‌تا یادداشت رو دوست دارید حتماً ببینید؟

۶ نظر ۲۳ بهمن ۰۰ ، ۰۰:۲۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۰۷- مامان دانشجو

شنبه, ۹ بهمن ۱۴۰۰، ۰۲:۵۶ ق.ظ

امروز عصر یکی از اعضای گروه ویراستاران یه پرسش‌نامه گذاشت تو گروه. گروهی که نزدیک هزار نفر عضو داره. وارد لینک پرسش‌نامه شدم دیدم ۳۰۰تا سؤال راجع به ۳۰ اصطلاح مربوط به نوجوانان و زبان مخفیه. سؤالا به این صورت بود که آیا معنی فلان واژه رو می‌دونیم و از کیا شنیدیم و کجا شنیدیم و اونایی که از این کلمات استفاده می‌کنن چه سن و تحصیلاتی دارن. اعضای گروه بابت زیاد بودن سؤالات گله کرده بودن و گفته بودن پرسش‌نامه رو همون ابتدای کار رها کردن و جلو نرفتن. ولی من در راستای اعتلای فرهنگی و کمک به توسعۀ علمی کشور! شروع کردم به جواب دادن و تصمیم گرفتم تا تهش برم. یه چندتا جواب دادم و دیدم واقعاً سیصدتا سؤال زیاده. تازه اولشم نوشته بود ممنون می‌شم ده دقیقه زمان بذارید و این پرسش‌نامه رو پر کنید. چندتا جواب دادم و گذاشتم کنار و به کارام رسیدم و دوباره چندتا جواب دادم. تا بالاخره آخرِ شب تمومشون کردم و با پیامِ «ممنون از وقتی که برای یاری یه مامان دانشجو گذاشتید» مواجه شدم. تصویر این پیامو تو گروه به اشتراک گذاشتم و اعضا فرمودن: «احسنت بر این اراده». جا داشت بهشون بگم در ایام جوانی و کودکی همیشه عادت داشتم بازی‌های رایانه‌ای و موبایلی و آتاری و پلی‌استیشن رو تا مرحلۀ آخر برم و کلاً تا به ته‌دیگ چیزی نرسم و ته‌توشو درنیارم رهاش نمی‌کنم. ناگفته نماند دویست سیصد نفر دیگه هم اون پرسش‌نامۀ سیصدسؤالی رو پر کرده بودن قبل از من.

در پاسخ به کسی که پرسش‌نامه رو به اشتراک گذاشته بود پیام گذاشتم که «به‌نظرم می‌شد همۀ این سؤالات رو با فعال کردنِ امکان انتخاب چند گزینه، توی بیست‌تا سؤال خلاصه کرد. مثلاً به جای اینکه سی بار بپرسه این کلمه رو شنیده‌اید یا نه یه بار بپرسه از این سی‌تا کلمه کدوما رو تا حالا شنیده‌اید و ما بتونیم چندتاشو انتخاب کنیم. و سؤال بعدی این باشه که کاربرد کدوما به سن مربوط نیست و بازم بتونیم چندتاشو انتخاب کنیم.».

بعد این سؤال رو مطرح کردم که به‌نظرتون «مامان دانشجو» در جملۀ ممنون از وقتی که برای یاری یه مامان دانشجو گذاشتید کژتابی نداره؟ چون من متوجه نشدم به مادرِ این دانشجو کمک کردم یا به دانشجویی که مادره و دانشجو هم هست. و آیا اون «یه» قبل از مامان تأثیری در کاهش این کژتابی داره یا نه. دوستان پاسخ‌های جالبی دادن و جالب‌تر از همه این بود که یکی نوشت واژه‌هایی مثل «مادر-دانشجو» چند ساله که رواج داده می‌شه و برای تأکید بر اینه که دانشجو شدن، مانعی برای مادر شدن نیست. بیشتر هم از دهان افراد مذهبی شنیده می‌شه.‌ هدف کسانی که این ترکیبات (مامان دانشجو) رو رواج داده‌اند این بوده که بگن یک نقش به دیگری آسیب نمی‌زنه.

چون اون دانشجویی که این سیصدتا سؤال رو برای مقاله یا تحقیقش طراحی کرده بود تو گروه نبود، کلیک کردم روی اسم کانالی که پرسش‌نامه از اونجا فوروارد شده بود. اسم کانال «نواده تهمینه» بود. یه چرخی توش زدم و از عکسش معلوم بود نویسنده هم مامانه و هم دانشجو. در رابطه با ایرادات پرسش‌نامه براش کامنت گذاشتم و راهنماییش کردم که اگه فلان‌جور طراحی می‌کرد، تعداد سؤالا بیست‌تا می‌شد نه سیصدتا!. تشکر کرد. دیدم توی معرفی و توضیحات کانال نوشته روزنوشت‌های نفیسه‌سادات موسوی، دانشجوی ارشد فرهنگستان و یه سری توضیح دیگه راجع به خودش. از سؤالایی که تو پرسش‌نامه بود معلوم بود که طرف دانشجوی زبان‌شناسیه، ولی تا حالا اسم نفیسه موسوی رو تو فرهنگستان نشنیده بودم. من یه نفیسه‌سادات موسوی می‌شناختم که شاعر بود و در حد یکی دو بیت و غزل شنیده بودم ازش. عکسشم ندیده بودم و نمی‌دونستم این اونه یا نه. دانشجوهای نودوچهاری که خودمون باشیم نفیسه نداشتیم، نودوپنجیا رو هم دیده بودم و نفیسه نداشتن. تصمیم گرفتم از بچه‌های ورودی نودوشش و هفتیا و هشتیا و نهیایی که باهاشون در ارتباطم بپرسم ببینم آیا هم‌کلاسی‌ای به اسم نفیسه موسوی دارن یا نه. با یکی از ورودیای ۱۴۰۰ هم ارتباط دارم و از اونم پرسیدم. گفت آره هم‌کلاسی ماست و فردا هم امتحان داریم. برگشتم سروقت کانالش و دیدم بله، نویسندۀ کانال فردا امتحان داره و پستاش، پستای شب امتحانه. کلیدواژه‌های استاد و کلاس و امتحان و فرهنگستانو جست‌وجو کردم و چقدر برام جالب بودن. پستای روز مصاحبۀ ارشدشم پیدا کردم و چندتا اسکرین‌شات از کلاسای مجازی امسالشون. البته اون مثل من استاداشو شماره‌گذاری نکرده بود و عکسا رو ادیت نکرده بود. کارای خودمو ول کرده بودم و داشتم روزنوشت‌های یه سال‌پایینی رو شخم می‌زدم و خاطراتشو زیرورو می‌کردم. چقدر شیرینه خوندن یادداشت‌های کسی که راجع به آدمایی نوشته که می‌شناسیشون.  پای یکی از پستای کانالش خودمو معرفی کردم و گفتم ارشدمو همون‌جایی بودم که اون الان اونجاست. منو شناخت و گفت اسممو تو جزوه‌ای که استاد شمارۀ ۳ تدریس می‌کنه دیده و باعث افتخارشه که با من هم‌کلام شده. متقابلاً منم مراتب ذوق و مسرّتم رو از آشنایی باهاش نشون دادم، ولی بخش عمدۀ این ذوقم نه به جهت آشنایی و دوستی با یک شاعر بلکه بابت جزوه‌ای بود که سال ۹۵ تایپ کرده بودم و برای استاد و هم‌کلاسیام فرستاده بودم و فکرشم نمی‌کردم استادم موقع تدریس ازش استفاده کنه و اسمم پای اون جزوه باشه و دانشجوهای ورودیِ ۶ سال بعد از خودم منو با اون جزوه بشناسن. الان از شدت ذوق در پوست خودم نمی‌گنجم و در آسمان‌ها سیر می‌کنم. به‌ندرت پیش میاد انقدر هیجان‌زده بشم از چیزی و چیزی تا این حد خوشحالم کنه و الان یکی از اون به‌ندرت‌هاست. معمولاً هم وقتی هیجان‌زده‌ام (چه وقتی خیلی خوشحالم، چه وقتی خیلی ناراحتم) پست نمی‌ذارم و اگرم چیزی بنویسم منتشر نمی‌کنم و یه کم صبر می‌کنم وضعیتم به حالت تعادل برگرده و نوشته رو ویرایش کنم بعد. ولی چون می‌دونستم اگه یه کم بگذره این ذوق هم به سرنوشت خب‌که‌چی‌ها دچار میشه گفتم تا ذوقم کور نشده بنویسم و منتشرش کنم.


تا دل از کف ندهد هر که تو را می‌بیند، روز و شب نذر نگاهت وَجَعَلنا خواندم. 

سؤال: این بیت از کیست و منظور از «وجعلنا خواندم» چیست؟ (۲ نمره)

سؤال امتیازی: «قلبم اکلیلی شد» زبان مخفی محسوب میشه و اصطلاحیه که نوجوانان به‌کار می‌برن و امثال من که پامون لب گوره معنیشو نمی‌دونیم. گوگل هم نمی‌دونست. شما می‌دونین ینی چی؟ (۱ نمره)

۲۷ نظر ۰۹ بهمن ۰۰ ، ۰۲:۵۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۰۲- زن

شنبه, ۲ بهمن ۱۴۰۰، ۰۱:۲۹ ب.ظ

دیشب داشتم مقاله‌های مرتبط با نام‌گذاری برندها رو می‌خوندم. یه مقاله پیدا کردم با عنوان بررسی مفاهیم نشانه‌شناسی صداها و حروف الفبایی در انتخاب نام برند. از اونجایی که تخصص استاد راهنمام (استاد شمارۀ ۱۷) صرف و ساختواژه (مورفولوژی) هست و گرایش و علاقۀ خودمم به این حوزه بیشتره تا آواشناسی و نحو، همون ابتدای کار وقتی داشتیم موضوع رساله (پایان‌نامه) رو انتخاب می‌کردیم، تصمیم گرفتیم که رویکرد آواشناسی و روان‌شناسی و نحوی نداشته باشیم و ساختواژی و اصطلاح‌شناختی به قضیه نگاه کنیم. حالا تو این مقاله‌ای که می‌خوندم طرف اومده بود صداها و حروف رو بررسی کرده بود و با استناد به کلی کتاب و مقالۀ دیگه گفته بود مثلاً وقتی صدای ر رو می‌شنویم یاد فلان چیز می‌افتیم و صدای خ فلان و صدای ز بهمان و بعد اومده بود نام‌هایی که این صداها رو دارن رو تحلیل کرده بود. واقعیتش اینه که نه من نه استادم و نه خیلیای دیگه این چیزا رو قبول نداریم و برای همین هم همون ابتدای کار تصمیم گرفتیم مسائل آوایی و روان‌شناختی رو وارد رساله نکنیم. ولی خب یه تعداد هستن که این چیزا رو قبول دارن. مثلاً همین حاج آقا و دوستاش که برای پروژۀ آواشناسیشون از استاد شمارۀ ۳ خواسته بودن یکیو معرفی کنه که ازشون مشورت بگیرن و آقای دکتر هم بنده رو معرفی کرده بود بهشون؛ ایشون بر این عقیده هستن. البته منم چون سررشته‌ای از آواشناسی نداشتم استاد شمارۀ ۲۲ رو معرفی کردم بهشون و الان باهاشون در ارتباط نیستم بدونم پروژه‌شون به کجا رسیده. گویا می‌خواستن تأثیر آوایی کتاب‌های دینی رو بررسی کنن که خب همون‌طور که گفتم این تأثیرات رو روان‌شناس‌ها و علوم دینی و معارف و الهیات خونده‌ها بیشتر قبول دارن تا زبان‌شناس‌ها. دیدم حالا درسته که این مقالۀ نشانه‌شناسی صداها و حروف الفبایی در انتخاب نام برند به درد من نمی‌خوره، ولی مقدمه و مبانی و منابعش شاید به درد حاج آقا و دوستاش بخوره. فایل مقاله رو تو واتساپ برای حجةالاسلام والمسلمین فرستادم و زیرشم نوشتم در مورد نشانه‌شناسی صداهاست و احتمالاً به دردتون می‌خوره. صبح دیدم در جواب مقاله تشکر کرده و بعد به‌مناسبت روز زن پونزده‌تا حدیث در اطاعت از شوهر و رضایت شوهر و شوهرداری فرستاده. یادمه روز دختر هم یه سخنرانی فرستاده بود تحت عنوان آسیب‌های اشتغال زنان و اینکه بهتره خانم‌ها خانه‌دار باشن یا شاغل باشن. نه در جواب اون سخنرانی تشکر کرده بودم نه واکنشی به این احادیث نشون دادم. حدیثا رم درست و حسابی نخوندم و سرسری با دیدن چندتا کلیدواژه محتواشون دستم اومد و هی نفس عمیق می‌کشیدم و هی به خودم می‌گفتم هیچی نگو فقط نفس بکش و آروم باش. جواب نده. بحث نکن. آروم باش. یه کم آروم‌تر که شدم حدیثا رو بادقت خوندم و دیدم حرفای بدی نیستن. مثلاً یکیش این بود که یه لیوان آب دست شوهر بدی ثوابش بیشتر از یه سال نماز شب و روزه‌ست. برداشتی که از این جمله می‌کنم اینه که در خدمت شوهر بودن خیلی خوبه. ولی اگه یه‌جوری بیان می‌شد که زن و شوهر در خدمت همدیگر باشن بهتر نبود؟ قطعاً احادیثی هم خطاب به آقایون و توصیه‌هایی در خدمت به خانوماشون داریم، ولی هیچ وقت اونا رو در کنار اینا نمیارن و تمرکز حاج آقاها و حتی خانوم جلسه‌ایا (از ماست که بر ماست) روی توصیه‌هاییه که خطاب به خانوماست و به سود آقایون. فی‌الواقع به نام اسلام و به کام خودشون. حالا نمی‌دونم این حاج آقا هدفش از به اشتراک گذاشتن اون سخنرانی و این احادیث چی بود؛ احتمالاً چندتا گروه و کانال هم داره که اونجا هم منتشر می‌کنه و به خیال خودش داره تبلیغ دین می‌کنه، ولی من نوعی با این شیوه زده می‌شم از دین. دین اینو نمی‌گه. در واقع دین فقط اینو نمی‌گه. برام عجیبه که یه مبلّغ که یه عمر درس تبلیغ خونده، راه تبلیغ رو این‌جوری اشتباه می‌ره.

+ شش سال پیش، تو این پست، راجع به آرامش زن ممّد که نماد زنان خانه‌دار و به‌لحاظ اقتصادی غیرمستقل بود گفتم. اون شب تحت فشار کاری و درسی خسته بودم یه چیزی گفتم. حالا بعداً هم ممکنه خسته باشم یه چیزی بگم، ولی تفکر غالبم اینه که زن می‌تونه تو جامعه باشه، می‌تونه کار کنه و استقلال مالی داشته باشه و در کنارش خونه رو هم مدیریت کنه. والسلام.

۳ نظر ۰۲ بهمن ۰۰ ، ۱۳:۲۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۸۹- انواع استاد، به‌لحاظ نحوۀ بازخورد

دوشنبه, ۱۳ دی ۱۴۰۰، ۰۹:۰۵ ب.ظ

استادها در مواجهه با فعالیت‌های دانشجوها به دو دسته تقسیم می‌شن: دستۀ اول استادهایی هستن که دانشجو کارشو براشون می‌فرسته و هیچ واکنشی نشون نمی‌دن؛ یا نهایت بازخوردشون یه نمره‌ست؛ بی‌هیچ‌توضیحی. آدم فکر می‌کنه اصاً نخوندن کارو.

دستۀ دوم اونایی هستن که با حوصله و دقت می‌شینن کارو بررسی می‌کنن و بازخورد می‌دن؛ ولی نحوۀ بازخورد دادنِ اینا به دو نوع تقسیم میشه. نوع اول اونایی هستن که کار با وردو بلدن و توانایی کار با رایانه رو دارن و معمولاً جوان هستن و به‌روزن و با تکنولوژی آشنان و می‌تونی کارتو براشون ایمیل کنی. اونا ایمیلتو دریافت می‌کنن و مقاله رو می‌خونن و براش کامنت می‌ذارن و دوباره برات ایمیل می‌کنن. مثلاً به این صورت:



نوع دوم از دستۀ دوم اونایی هستن که سن بالایی دارن و توانایی یا مهارت کار با رایانه رو ندارن و به‌قول خودشون قدیمی‌ان. اینا خودشون دوباره به دو دسته تقسیم می‌شن. دستۀ اول از نوع دومِ دستۀ دوم اونایی هستن که با اینکه با تکنولوژی آشنا نیستن یا به‌علت سن بالا توانایی نشستن پای رایانه رو ندارن، اما معاون یا منشی یا یکی رو دارن دوروبرشون که کارتو براشون ایمیل کنی و اون بنده خدا پرینت بگیره برسونه دست استاد. این نوع استادها پرینت کارتو تحویل می‌گیرن و می‌خونن و نظراتشونو با مداد یا خودکار روش می‌نویسن و می‌دن به معاون یا منشی یا دستیارشون تا اسکن کنه و عکس یا پی‌دی‌افشو ایمیل کنه برات. مثلاً ممکنه یه سری ویرگول به کارت اضافه کنن، یه سری ویرگول ازش کم کنن، یا بگن کلاهِ الفِ فرایندو بردار، به جای سناریو بنوبس فرانامه، به جای استراتژی بنویس راهبرد، به جای کنترل واپایش و به جای سیستمی هم نظام‌مند. به این صورت:



 دستۀ دوم از نوع دومِ دستۀ دوم اونایی هستن که راه ارتباطیشون با دانشجو دیدار حضوری و تلفنی و کبوتر نامه‌بره و دانشجو کارشو باید پرینت کنه و پست کنه و مقاله از این سر میهن اسلامی با پیک بره اون سر میهن اسلامی و استاد با مداد یا خودکار نظراتشو بنویسه و مجدداً پست کنه برای دانشجو و مقاله از اون سر میهن اسلامی برگرده این سر میهن اسلامی. مثلاً به این صورت:



امشب بعد از مدت‌ها نشستم نظرات استادان راهنما و مشاور و داورو تلفیق کنم که بعدش پایان‌نامۀ ارشدمو برای جهانیان عرضه کنم. حالا این وسط یه شخصیت نامعلومی هم هست که قبل از عرضه برای جهانیان اول باید برای اون ایمیل کنم و تأیید کنه که بر اساس شیوه‌نامه‌شون نوشتم. بعد از تأیید ایشون باید دو نسخه با جلد زرشکی صحافی کنم و بدم کبوتر نامه‌بر ببره تهران و فایلشم آپلود کنم تو ایرانداک.

پ.ن: استادراهنمای ارشدم جزو دستۀ اول از نوع دومِ دستۀ دوم بود و استاد داورم جزو دستۀ دوم از نوع دومِ دستۀ دوم. استادان مشاورم هم هر دوشون شکر خدا جزو دستۀ اول از دستۀ دومِ بودن و کامنت گذاشتن و ایمیل کردن.

۷ نظر ۱۳ دی ۰۰ ، ۲۱:۰۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۸۷- هفتۀ پانزدهم ترم سوم

جمعه, ۱۰ دی ۱۴۰۰، ۰۵:۱۵ ب.ظ

یک. برگشتم خونه دیدم مسئول کتابخونه یکی از کتابایی که گرفتمو تو سیستم ثبت نکرده. ینی یه کتاب از کتابخونه خارج شده بدون اینکه به اسم کسی امانت زده شده باشه. همین بی‌دقتیا رو می‌کنن که نصف کتاباشون مفقود میشه دیگه. زنگ زدم تلفنی گفتم کتابو بزنن به نامم. یه بارم یه کتاب هنوز دستم بود، برگشت زده بودن که یعنی پس گرفتیم. در حالی که تمدید کرده بودم و دستم بود هنوز.

دو. روز دانشجو اومد و رفت و در موردش ننوشتم. با اینکه ما همیشه روز معلم، این روزو با ارسال پیام به استادها و معلم‌هامون تبریک می‌گیم، ولی به‌ندرت استادهامون روز دانشجو رو به‌صورت متنی و به همون روشی که ما روز معلم رو تبریک می‌گیم تبریک می‌گن. امسال روز دانشجو، یکی از استادهای ارشد تو گروه تلگرامی و یکی از استادهای ترم پیش تو گروه واتساپ این روزو بهمون تبریک گفتن. یادم باشه...

سه. یکی از دوستای دورۀ کارشناسیم پیام داده که فلانی (یکی از سال‌بالایی‌های دورۀ کارشناسی) دنبال یکی بود که زبان‌شناسی خونده باشه و شمارۀ تو رو دادم. چون می‌دونه که با به اشتراک گذاشته شدن شماره‌م بین هم‌کلاسیا و بچه‌های دانشگاه مشکلی ندارم، پس این پیامش جنبهٔ اطلاعی داره نه کسب اجازه. بعد برگشتم به این دوستم می‌گم مطمئنی طرف دنبال زبان‌شناس بود؟ مطمئنی روان‌شناس رو اشتباهی زبان‌شناس نشنیدی؟ مطمئنی نگفته روان‌شناسی؟ خودم هر جا می‌گم زبان‌شناسی، شنوندگان می‌گن چی؟ روان‌شناسی؟ 

بله؛ ینی یه همچین رشتۀ معروفی دارم که وقتی اسمشو از یکی می‌شنوم باورم نمی‌شه.

صبح یکی پیام داد که من خواهر فلانی‌ام و کی می‌تونم زنگ بزنم. گفتم هر موقع تماس بگیرید در خدمتم. همون موقع زنگ زد و یه نیم ساعتی حرف زدیم. کنکوری بود و راجع به این رشته سؤال داشت و در واقع داشت باهام مشورت می‌کرد. و چقدر سخته راهنمایی کردن. با خنده گفتم ببین این رشته که آینده‌ای نداره اینجا، ولی لاقل نرو سراغ گرایش ارشد من. اون گرایشی که من خوندم هیییییییچ آینده‌ای نداره اینجا. تباهی محضه. اگه می‌تونی برو سراغ رایانشی.

سه‌ونیم. مکالمه‌ای که صدها بار تجربه کردم:



چهار. تو کلاس وقتی استاد یا بچه‌ها یه چیزی می‌گن، وظیفۀ پیدا کردن مثال نقض بر عهدۀ منه. کافیۀ جملۀ همۀ فلان‌ها بهمان‌اند از دهن یکی خارج بشه تا من برم یه فلان پیدا کنم که بهمان نیست. هفتۀ پیش استادمون یه جایی سخنرانی (وبینار) داشت و منم شرکت کرده بودم. یه چیزی راجع به وَ (VA) و اُ (O) گفت و اینکه تو شعر فارسی «وَ» نمی‌گیم و اُ می‌گیم. همون لحظه یاد جملاتی که سهراب دم مرگش به رستم می‌گفت افتادم. کنون گر تو در آب ماهی شوی، وگر چون شب اندر سیاهی شوی، وگر چون ستاره شوی بر سپهر، ببری ز روی زمین پاک مهر، بخواهد هم از تو پدر کین من، چو بیند که خاکست بالین من. همین ابیاتو نوشتم تو بخش سؤالات و پرسیدم آیا اینجا هم اُ می‌خونیم یا استثنائاً وَ می‌خونیم؟

گذشت، تا همین چند روز پیش که یکی از بچه‌ها تو گروهی که این استاد هم هست پرسید کاربرد صفحۀ روزگار بیشتره یا صحنۀ روزگار؟ ن۱ شعرِ زندگی صحنۀ یکتای هنرمندی ماست رو مثال زد. از ژالۀ اصفهانی. از اونجایی که آوردنِ مثالِ شعری در تأیید یا نقض گزاره‌ها تخصص منه و همیشه منم که از این مثال‌ها میارم و اتفاقاً تو کلاسِ اون روز سر قضیۀ فعل‌ها برای خواستن و تواستن مثال آورده بودم، استاد فکر کرد اون شعرِ زندگی صحنۀ یکتای هنرمندی ماست رو هم من نوشتم و بابت این مثال‌ها اظهار رضایمندی کرد و گفت خوبه که نمونه‌های شعری هم دارید برای هر چیزی. بعد اسم منو آورد و گفت فلانی هم هر بار یه شعری داره، برای «و»، برای می‌خواهم و می‌توانم، و الان هم از ژاله اصفهانی. ایشون تا حالا منو با م۱ اشتباه می‌گرفت، به‌نظرم این دفعه هم با ن۱ اشتباه گرفته بود. چون اون شعرو ن۱ گفت. شایدم استاد اشتباه نگرفته بود و کلاً داشت رضایتشو نشون می‌داد بابت این مثال‌ها. بعد در ادامۀ بحثمون راجع به صفحه و صحنه، برای اینکه منم به هر حال مثال‌نزده از دنیا نرفته باشم، یاد ثبت است بر جریدۀ عالم دوام ما افتادم و این مثال رو عنوان کردم و خاطرنشان کردم تو این بیت تمرکز روی صفحه بوده نه صحنه.



پنج. اون هفته که هم‌کلاسیم تو گروه ازمون خواهش کرد که اگر برامون مقدوره تاریخ ارائه‌مونو باهاش جابه‌جا کنیم، اگر من زمان ارائه‌مو عوض نمی‌کردم، این هفته ارائه داشتم. و این هفته، اون دو روزی که کلاس داشتم چنان سردرد و دل‌دردی عارض شده بود که صبحش به‌زووووووور تونستم بلند شم وارد لینک کلاس بشم و نای نشستن روی صندلی و پشت دوربین و شنیدن ارائۀ بقیه رو نداشتم چه رسد به اینکه بخوام خودم ارائه بدم. صبح مچاله شده بودم زیر پتو و سعی می‌کردم بفهمم چی می‌گن اینا، و همراهی کنم باهاشون. اون لحظه هزار بار خدا رو شکر می‌کردم که ارائه‌هامونو جابه‌جا کردیم و من دو هفته پیش ارائه دادم و این هفته ارائه ندارم و مجبور نیستم با این حال نزار سخنرانی کنم. درسته که اون هفته موقع قبولِ درخواست هم‌کلاسیم برای جابه‌جایی اصلاً و ابداً به این هفته و شرایطی که در انتظارم بود فکر نکرده بودم، ولی به‌قول فرزانه «نظم دنیا تمام خوبی‌هایت را به تو بازمی‌گرداند».



شش. یه سؤالی چند وقته که ذهنمو درگیر کرده و فرصت نکردم برم جوابشو پیدا کنم. اونم اینه که سهراب فهمید رستم باباشه و مرد یا نفهمید و مرد؟ اگه فهمید، عکس‌العملش چی بود؟ خودشم منتظر نوشدارو بود؟ دیگه هر طور شده امروز باید جواب این سؤالو پیدا کنم.

هفت. نظرات و پیام‌هایتان را پاسخ خواهم داد. نه فوراً، ولی حتماً. پیشاپیش از صبر و شکیبایی‌تان سپاس‌گزارم :))

۸ نظر ۱۰ دی ۰۰ ، ۱۷:۱۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۵۷- همکاران جدید

يكشنبه, ۱۶ آبان ۱۴۰۰، ۰۹:۳۹ ب.ظ
هفتۀ پیش، استاد شمارۀ ۳ پیام یکی از دانشجوهاشو که از ایشون درخواست کرده بود یکیو برای یه پروژه‌ای که به آواشناسی مربوطه معرفی کنه برام فرستاده بود و نوشته بود شما به فکرم رسیدید. منم تشکر کرده بودم و گفته بودم شماره‌مو بهش بدید صحبت کنم باهاش. اینم اضافه کرده بودم که دانشجوهای استاد شمارۀ ۲۲ تجربه و مهارتشون تو پروژه‌های آواشناسی از من بیشتره و اگه خودم از پس کار برنیومدم اونا رو معرفی می‌کنم. پروژه به فهم کتاب‌های آسمانی و هیجان در صدا و یه همچین چیزایی مربوط بود که چون فقط عنوان پروژه رو می‌دونستم، زیاد سر در نیاوردم. اینی که به استادم پیام داده بود، تو پیامش اسم کوچیکشو نگفته بود. مثلاً فرض کنید نوشته بود سلام استاد، قلیزاده هستم، از دانشجوهای دانشگاه فلان که فلان سال فلان درسو باهاتون داشتم. چون اسم کوچیکشو نگفته بود، حس کردم که خانومه. معمولاً خانوما اسم کوچیکشونو نمی‌گن و این استادمونم آقا بود، برای همین فکر کردم قلیزاده خانومه. تا امروز منتظر تماس این دانشجو بودم و بالاخره امروز یه شمارۀ ناشناس زنگ زد. انتتظار داشتم اول پیام بده ببینه کی وقتم آزاده و منم فرصت داشته باشم شماره‌شو ذخیره کنم و عکس پروفایلشو ببینم؛ ولی خب اول زنگ زد. گفت فلانی‌ام. قلیزاده نبود. مثلاً فرض کنید گفت انصاریانم. صداش صدای خانوم نبود. گفت در رابطه با اون کار پژوهشی که در موردش باهاتون صحبت کرده بودن تماس گرفتم. از اونجایی من منتظر تماس قلیزاده بودم و پروژه‌های متعدد و مختلفی تو دست و بالم دارم :دی، خودمو زدم به کوچۀ علی‌چپ و گفتم کدوم پروژه؟ گفت آقای قلیزاده شما رو معرفی کردن. تا اینو گفت گفتم آهان بله، ایشون با آقای دکتر فلانی صحبت کرده بودن و آقای دکتر هم بنده رو به ایشون معرفی کرده بودن. اینجا فهمیدم که قلیزاده خانوم نیست و آقاست. حالا با این تصور که قلیزاده و انصاریان (این اسامی فرضی‌ان) دانشجو هستن، مکالمه رو ادامه دادیم و من راجع به روش پژوهش و داده‌هاشون پرسیدم. گفت لازمه که یه جلسۀ حضوری داشته باشیم. بعد تا من بگم تهران نیستم پرسید شما الان قم تشریف دارین؟ قم؟ نه. گویا اعضای تیم قم بودن ولی ایشون ساکن تهران بود. گفتم استاد شمارهٔ ۲۲ تخصصشون آواشناسیه و تهرانن. می‌تونم باهاشون صحبت کنم که تو دانشگاه باهاتون قرار بذارن و صحبت کنید. گفت باشه و من ازش خواستم تا به استادم پیام می‌دم و هماهنگی‌های لازم رو به عمل میارم یه چکیده از این پژوهش رو با واستپ یا تلگرام یا ایمیل بفرسته که بفرستم برای استادم. خداحافظی کردیم و قضیه رو تو گروهی که هم‌کلاسیامم بودن به استاد گفتم و استاد گفت فلان روز ساعت یازده دانشگاهم. منم پیامک زدم که فلان روز ساعت فلان دانشگاه فلان باشید. آدرس دانشگاه رو هم فرستادم. شماره‌شو ذخیره نکرده بودم که با واتسپ و تلگرام و اینا پیام بدم. تازه از کجا معلوم آنلاین باشه و ببینه. پیامک زدم و بعد یهو دلم شور افتاد که این آقاهه که تیمش تو قم هست و پروژه‌شون به کتاب‌های آسمانی مربوطه، نکنه طلبه‌ای روحانی‌ای یا یه همچین کسیه؟ شماره‌شو ذخیره کردم که عکسشو ببینم و خب واتسپ نداشت. تلگرامشم عکس نداشت و خیلی وقت بود چک نکرده بود. یه حسی گفت پیام‌رسان‌های داخلی رو هم چک کن که از داخلیا فقط سروش دارم که وقتایی که مجبورم ازش استفاده کنم لاگین می‌شم و بعد لاگ‌اوت می‌شم تا مواقع لزوم. مثلاً یکی از موارد لزوم تشکیل گروه برای یه کارگاه ویرایشی بود که می‌گفتن حتماً باید اونجا تشکیل بشه. خلاصه وارد شدم و حدسم درست بود. عکس پروفایل کسی که بهم زنگ زده بود عکس یه حاج آقای روحانی بود. سریع به استادم پیام دادم که اونی که قراره ساعت یازده بیاد دفترتون یه حاج آقای روحانیه و مثل من شوکه نشید و جا نخورید. گفتم خودمم اینو الان از عکس پروفایلش فهمیدم و بسی خجالت کشیدم که باهاش به سبک دانشجویی صحبت کردم. به هر حال آدم با یه حاج آقا یه‌جور حرف می‌زنه، با دانشجو یه‌جور. استادم هم مثل من فکر می‌کرد طرف یه دانشجوی بیست‌وچندساله‌ست و گفت خوب شد که گفتی. اسمشو تو گوشیم از آقای فلانی به حاج آقا فلانی تغییر دادم. حاج آقا یه کم بعد زنگ زد که من ظهر برای نماز (یادم نیست فقط نماز گفت یا نماز جماعت) باید فلان‌جا باشم و اگه یازده برم دانشگاه به نماز نمی‌رسم و اگه میشه زودتر استادتونو ببینم. دوباره پیام دادم به استاد و قضیۀ نمازو گفتم و قرار شد نه‌ونیم همو ببینن و راجع به پروژه صحبت کنن و نتیجه رو به ما هم بگن.
می‌خواستم عنوان پستو بذارم همکاری با حجةالاسلام والمسلمین و دوستانش، دیدم این‌جوری داستان سریع لو می‌ره :))
۱۶ آبان ۰۰ ، ۲۱:۳۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۵۴- هفتۀ هفتم ترم سوم

پنجشنبه, ۱۳ آبان ۱۴۰۰، ۱۱:۵۴ ب.ظ

یک. چند وقت پیش چندتا مقاله از ریسرچ‌گیت دانلود کردم راجع به برندها. موضوع رساله‌مه. حالا از وقتی فهمیده دنبال این موضوعم هر موقع بهش سر می‌زنم یه مقاله میاره برام بالاش می‌نویسه:

Suggested research based on your interests

این اخلاقشو دوست دارم.

دو. نمرۀ یکی دیگه از درس‌های ترم دوم هم اعلام شد. استاد این درس (آواشناسی و واج‌شناسی) استاد شمارۀ ۲۲ بود. همون که موقع توضیح واک‌های جیرجیری یه آهنگ از رضا یزدانی برامون فرستاد و گفت شبیه صدای این خواننده‌ست. این درس هم مثل درس استاد شمارۀ ۲۰، یه امتحان کتبی مجازی داشت، چندتا ارائه داشتیم و یه مقاله. ۱۹.۵ شدم و از نمره‌م هم بسیار راضی‌ام. احتمالاً این نیم نمره از مقاله‌م کم شده. از اونجایی که تا حالا تجربۀ کار آوایی و نرم‌افزاری نداشتم، احتمال می‌دادم که کارم بی‌عیب و نقص نباشه. ابتدای مقاله هم برای استادم یادداشت گذاشته بودم که با توجه به اینکه این اولین تجربۀ من تو این حوزه هست احتمال خطا در روند اجرای پژوهش وجود دارد. لذا خواهشمندم پس از مطالعه، نظرتان را دربارۀ روش پژوهش و نتایج حاصل از آن منعکس بفرمایید تا اصلاحات لازم صورت بگیرد و نواقص احتمالی برطرف شود.

سه. استاد شمارۀ ۳ پیام یکی از دانشجوهاشو که از ایشون درخواست کرده بود یکیو برای یه پروژه‌ای که به آواشناسی مربوطه معرفی کنه برام فرستاده و نوشته شما به فکرم رسیدید. تشکر کردم و گفتم شماره‌مو بهش بدید صحبت کنم باهاش. اینم اضافه کردم که دانشجوهای استاد شمارۀ ۲۲ تجربه و مهارتشون تو پروژه‌های آواشناسی از من بیشتره و اگه خودم از پس کار برنیومدم اونا رو معرفی می‌کنم.

چهار. دیدید اینایی که می‌گن دیگی که برای من نجوشه می‌خوام سر سگ توش بجوشه؟ من این‌جوری‌ام که می‌گم حالا که این دیگ به هر دلیلی برای من نجوشید، دست بقیه رو بگیرم بیارم پای دیگ برای اونا بجوشه. حالا این پروژه یه موردشه. موارد دیگه‌ای هم هست که گفتنی نیست. ولی در کل این اخلاقمو دوست دارم :|

پنج. این استاد شمارۀ ۳ سومین استاد ارشدم و استاد مشاور ارشدم بود. با اینکه مشاورم بود، ولی بیشتر از راهنما زحمت کشید و کمکم کرد (اصولاً اونی که باید بیشتر کمک کنه راهنماست نه مشاور). استادهای شمارۀ ۱ تا ۱۷ مربوط به دورۀ ارشدم هستن و ۱۷ تا ۲۲ مربوط به دورۀ دکتری هستن. ترتیب شماره‌گذاری به‌ترتیب زمان آشناییم باهاشونه. استاد شمارۀ ۱۷ مربوط به هر دو دوره هست.

شش. مقاله‌ای که برای استاد شمارۀ ۲۰ فرستاده بودم و از هشت بهش ۱.۹۵ داده بود و نفهمیدم چرا رو یادتونه؟ بدون هیچ تغییری فرستادم برای استاد شمارۀ ۱۸. با اینکه استاد شمارۀ ۱۸ مدیر گروهه و پارسال که از استاد شمارۀ ۲۱ گله داشتیم به همین استاد شمارۀ ۱۸ نامه فرستاده بودیم، ولی در مورد قضیۀ استاد شمارۀ ۲۰ چیزی بهش نگفتیم. این نگفتنمون چندتا دلیل داشت و یه دلیلش این بود که شمارۀ ۲۱ جوان بود و بی‌تجربه و زورش کم بود و نامه و اعتراض ما اثر داشت، ولی شمارۀ ۲۰ زورش از همه بیشتر بود و اعتراضمون نه‌تنها نمی‌تونست مؤثر باشه بلکه به ضررمون هم ممکن بود تموم بشه. خلاصه این ترم اون مقاله رو برای استاد شمارۀ ۱۸ که باهاش یه درس دیگه ولی مرتبط دارم فرستادم و ازش خواستم نظرشو بگه تا ایراداتشو رفع کنم. می‌دونستم ایراد داره، ولی نمی‌دونستم کجاش. آخر هفته خوند و شنبه کامنت گذاشت و فرستاد.

هفت. سه‌شنبه آخرای جلسۀ انفرادی وب‌کم رو روشن کردم استادم (استاد راهنمام) بعد از سه سال! منو ببینه. چقدر ذوق کرد از دیدنم. آخرین باری که همو از نزدیک دیده بودیم رفته بودم دفترش که ازش معرفی‌نامه بگیرم برای مصاحبۀ دکتری برای یه سری دانشگاه دیگه. که البته قبول نشدم اون سال. یادمه موقعِ دادنِ معرفی‌نامه گفت اگه قبولت نکنن ضرر کردن ولی کاش امسال قبول نشی سال دیگه بیای دانشگاه ما. اون سال قبول نشدم و سال بعدش رفتم دانشگاه اونا.

هشت. پارسال یه مقاله‌ای با استاد شمارۀ ۱۷ نوشته بودم که چون مقالۀ کار پژوهشی بود باید اسم ایشون اول میومد. تو این پروژه یه همکار هم داشتیم که اسم اونم اومد تو مقاله و هر کی یک‌سوم از سهم مقاله رو برداشت. داور این مقاله همین استاد شمارۀ ۱۸ بود. من تو این مقاله به یه نتیجۀ جالب که خلاف نتایج پیشین بود رسیده بودم. چند روز پیش یکی از بچه‌های ارشد محل تحصیل سابقم دفاع داشت و استاد راهنماش استاد شمارۀ ۱۷ بود و داورش هم استاد شمارۀ ۱۸. منم تو جلسۀ دفاعش شرکت کرده بودم. دیدم تو نتایجش همین نتیجه‌ای که من گرفته بودم رو گرفته و خوشحال شدم که یه پژوهش دیگه هم کارمو تأیید می‌کنه. بعد نکتۀ جالب اینجا بود که داورِ این دانشجو که همون داور مقالۀ ما هم بود، از دیدن این نتیجه یه‌جوری شگفت‌زده شده بود که انگار اولین باره این نتیجۀ جالب رو می‌بینه. اصلاً یادش نبود پارسال مقاله‌ای رو داوری کرده که تو اون مقاله هم به این نتیجه رسیده بودن. از اون جالب‌تر استاد راهنمای این دانشجو بود که همون استاد شمارۀ ۱۷ باشه. یادش نبود که تو مقالۀ پارسالمون ما هم به این نتیجه رسیده بودیم. حالا چرا من یادم بود؟ چون اون بدبختی که چند ماه با داده‌ها سر و کله زده بود و دسته‌بندیش کرده بود من بودم نه استاد، نه همکار و نه داور. طبیعیه که تا قیامت یادم باشه چه نتیجه‌ای حاصل شده از این پژوهش.

نه. استاد شمارۀ ۱۹ یک سال و یک ماهه که منو با میم۱ (یکی از هم‌کلاسیای دورۀ دکتری) اشتباه می‌گیره. میم۱ نه اسمش شبیه اسم منه نه فامیلیش نه محل سکونت و تولدش نه دانشگاه‌های کارشناسی و ارشدش نه قیافه‌ش نه صداش نه موضوع ارائه‌ها و علایقش. ولی هر موقع من ارائه دارم استاد اسم اونو میاره و میگه آماده هستیم که ارائۀ میم۱ رو بشنویم و هر موقع اون چیزی برای استاد می‌فرسته استاد با من راجع به اون چیز حرف می‌زنه. یا اگه من دستمو بلند کنم چیزی بپرسم استاد میکروفن اونو روشن می‌کنه. هنوز نفهمیدیم چرا ما رو باهم قاطی می‌کنه و برای خود استاد هم جالبه و خودشم نمی‌دونه چرا. کلاس‌ها هم مجازیه و این ندیدن قیافه‌مون مزید بر علت میشه که تشخیص نده کی به کیه. این هفته استاد پیشنهاد داد از هفتۀ دیگه وب‌کم‌هامونو روشن کنیم و ببینیم همو. البته یه نفر به‌خاطر سرعت پایین نتش مخالفت کرد. حالا تا هفتۀ بعد برسه و مشکل سرعت نت حل بشه یا نشه، من یه اسکرین‌شات از جلسۀ انفرادی گرفتم و فرستادم تو گروه همین استاد و گفتم استاد این منم. هر چند که قبلاً هم عکسمو فرستاده بودم و گفته بودم این منم.

ده. اسطورۀ اعتمادبه‌نفس فقط خودم که آخرین باری که رفتم آرایشگاه و ابروهامو اصلاح کردم به دوران پیشاکرونا برمی‌گرده و نه‌تنها با قیافه‌ای که به تنظیمات کارخونه برگشته و در طبیعی‌ترین حالت ممکنشه وب‌کم روشن می‌کنم، بلکه اسکرین‌شات می‌گیرم و برای گروه استاد دیگه هم می‌فرستم که این منم. و نه‌تنها اسکرین‌شات می‌گیرم و برای گروه استاد دیگه می‌فرستم بلکه تو اینستای فک و فامیل هم به اشتراک می‌ذارمش :| 

یازده. پست مذکور:



دوازده. دانشگاه این هفته کنفرانس بین‌المللی برگزار کرده بود و یه عده دانشجو و استاد اومده بودن راجع به یه سری موضوعات حرف می‌زدن. اسم این آقای دنیل رو زیاد شنیده بودم و فکر می‌کردم هم‌سن‌وسال خودمونه. به‌واقع جا خوردم از دیدن موهای سفیدش. بنده خدا فارسی بلد نبود و مثل اینکه اسکای‌رومش فارسی بود و نمی‌تونست فایلشو آپلود کنه. شایدم انگلیسی بود ولی بلد نبود با اسکای‌روم کار کنه. خلاصه کلی معطل شدیم و کلی ایشون عذرخواهی کرد و کلی ما عذرخواهی کردیم و آخرشم نفهمیدیم مقصر کی بود و مشکل چی بود. بالاخره یکی از بچه‌ها به فارسی گفت چرا خودتون نمی‌ذارید و یکی از این‌ور اسلایدای ایشونو بارگذاری کرد که ایشون ارائه بده و صفحات رو از اینجا براش جابه‌جا کنن. بنده خدا دو خط حرف می‌زد و بعد می‌گفت پلیز نکست پیج. صفحه رو براش جابه‌جا می‌کردن. بعد دو خط دیگه حرف می‌زد و دوباره پلیز نکست پیج. دو دیقه بعد دوباره پلیز نکست پیج :|



سیزده. این آقای سمت راستی (توماس) راجع به زبان‌های ایرانی قدیمی ارائه داشت. ابتدای ارائه‌شم بابت پس‌زمینۀ غیررسمیش عذرخواهی کرد که تو دفترش نیست و از خونه تو وبینار شرکت کنه. ارائه‌ش طبعاً انگلیسی بود و بقیه هم باهاش انگلیسی حرف می‌زدن ولی گویا فارسی رو هم یه کم متوجه می‌شد. البته تخصصش فارسی چندهزار سال پیش بود نه معاصر. این خارجیایی که راجع به ما تحقیق می‌کنن هم آدمای عجیبی‌ان. حسِ آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا می‌کرد به آدم دست می‌ده موقع شنیدن حرفاشون. البته ایشون انقدر گرم و صمیمی بود برخوردش که آدم فکر می‌کرد از خودمونه.


۱۳ آبان ۰۰ ، ۲۳:۵۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

حرف برای گفتن و نوشتن زیاد دارم، ولی تا میام دو دیقه بشینم پای لپ‌تاپ سردرد می‌گیرم و خسته می‌شم. واقعاً خسته می‌شم و این برای منی که پیش اومده تا بیست ساعت هم مداوم پای سیستم نشستم و ناهار و شامم هم خیره به صفحۀ نمایش خوردم و بدون استراحت، آخ هم نگفتم و کارامو انجام دادم عجیبه. برای همین یه هفته‌ست کامنتا بی‌جواب مونده. وقتی شروع می‌کنم به نوشتن، نوشتنِ هر چیزی، نمی‌تونم جمع‌بندیش کنم و متنو نصفه‌نیمه رها می‌کنم و بعدش انگار که کوهی چیزی کنده باشم خسته‌ام. حالا تا وقتی سطح انرژیم برگرده به حالت قبل، به‌نظرم خوبه که پستایی که تو این یک سال تو اینستا نوشتم و تو وبلاگم در موردشون نگفتم رو اینجا بازنشر کنم که هم شما ازم بی‌خبر نمونید و هم وبلاگم متروک نمونه. ممکنه چندتاش تکراری باشه و اینجا هم در موردشون نوشته باشم همون موقع. برای اون سه نفری هم که هم‌کلاسیم بودن و هم اونجا دنبالم می‌کنن و هم اینجا همه‌ش تکراریه. البته بعضی از پستا رو باید به‌لحاظ محتوایی و تصویری سانسور کنم چون به هر حال اون موقع برای اونجا نوشتمشون نه برای اینجا. عنوان این پست رو می‌ذارم آنچه گذشت، به روایت اینستاگرام، صفحۀ دانشگاه، بخش اول. بعدشم بخش دوم و سوم و تا هر جا که پستا تموم شن. عنوان بعدی هم آنچه گذشت، به روایت اینستاگرام، صفحۀ فک و فامیل خواهد بود. کامنتای اینستاگرامم بسته‌ست ولی برای شما کامنتا رو باز می‌کنم. البته به این زودیا توان تأیید و جواب دادن ندارم. برم یه چایی بخورم یه کم خستگی در کنم بعد میام پستا رو از اینستا کپی می‌کنم اینجا :|

یک. این پستو پیارسال نزدیک عید در پاسخ به چالش انتشار عکس خجالت‌آور گذاشتم:

‏اینستا این‌جوری شده که تا دستت می‌خوره به یه عکسی چیزی، یه دایرکت میاد که تو با این کارِت توی چالش شرکت کردی. انگار که مثلاً دست به مهره بازیه. حالا نمی‌دونم دقیقاً رو چه حسابی، ولی دعوت شدم به انتشارِ embarrassing picture of myself. آلبوممو گشتم یه عکس زشت و خجالت‌آور از خودم پیدا کنم و این چهار تا عکس شرم‌آورو یافتم. حالا لزوماً خود عکسا زشت نیستن، ولی کارهایی که تو این عکس‌ها مرتکب شدم کارهایی هستند بسی شرم‌آور. از تصویر چهارم شروع می‌کنم: با این مقدمه که من لیسانسمو برق خوندم (نمی‌دونن بعضیا خب)، تصویر چهارم، سال ۹۳، حلّت اچ‌اسپایسه. حل تمرین نرم‌افزار اچ‌اسپایس. لپ‌تاپامونو می‌بردیم کد بزنیم، ولی تنها کاری که نمی‌کردیم کد زدن بود. اینجا من این‌ور دارم با لپ‌تاپم پست می‌ذارم تو وبلاگم و کامنت جواب می‌دم و ایمیلامو چک می‌کنم، هم‌کلاسیمم اون‌ور داره کمبت و رالی می‌زنه. تصویر سوم، برگهٔ امتحانی ریضموئه. ریاضیات مهندسی، که ریضمو صداش می‌کردیم. سال ۹۱. فرمولو اشتباه نوشتم. فرمولو. فرمولی که باهاش مسأله رو باید حل می‌کردمو. فکر کن آدم حتی نمرهٔ فرمول رو هم نتونه بگیره. اون موقع فیس‌بوک داشتیم. شب دیدم هم‌کلاسیم پست گذاشته که نمرهٔ فرمول رو هم نتونستم بگیرم از ریضمو. این عکسو براش کامنت گذاشتم نوشتم منم. تصویر دوم، سال ۹۳، کلاس اِلِک سهٔ دکتر شریف‌بختیاره. الکترونیک۳. سر کلاس ایشون، گوشیا خاموش، تو کیفمون بود. نه‌تنها رنگ گوشیمونو نمی‌تونستیم ببینیم، بلکه حتی بهش فکر هم نمی‌تونستیم بکنیم. چون که فکرمونو می‌خوند و کافی بود حواست چند لحظه پرت بشه بره هپروت. اون وقت من اینجا گوشیمو درآوردم عکس گرفتم از موقعیت. کلاً عکس‌برداری از اماکنی که اونجاها عکس‌برداری ممنوعه جزو کارهای موردعلاقه‌مه. و اما تصویر اول، سال ۹۲، شب امتحان سیسمُخه. تو شناسنامه سیستم‌های مخابراتیه، ولی ما سیسمُخ صداش می‌کردیم. لای برگه‌های جزوه‌م لواشک تعبیه کرده بودم و فقط به عشق اون لواشکای ترش و خوشمزه تونستم جزوهٔ نچسبمو بخونم تموم کنم. ضمن تقدیر و تشکر از حمیده و نازنین، بابت گذاشتن دستام تو حنای این چالش، شما با خیال راحت لایکتونو بکنید؛ من کسیو به این بازی کثیف و شرم‌آور دعوت نمی‌کنم. والا.



دو. این پستو عید پارسال گذاشتم:

پارسال عید یه سریال پخش می‌شد به اسم نون.خ. که البته ندیدم و نمی‌دونم موضوعش چی بود ولی هر موقع اسم سریالو از این و اون می‌شنیدم احساس می‌کردم اختلاس کردم و دارن غیرمستقیم به من اشاره می‌کنن. امسالم گویا فصل دومش در حال پخشه و من همچنان نمی‌بینمش و همچنان نمی‌دونم قصه چیه، ولی اسمشو که این‌ور و اون‌ور می‌بینم همچنان اون حس خوداختلاسگرپنداری بهم دست میده و گفتم بیام این حسمو باهاتون به اشتراک بذارم.


سه. این پستو روز دختر پارسال گذاشتم:

با این مقدمه که آقای [بووووق] معلم شیمی پیش‌دانشگاهیمون بود (شمردم دیدم بالغ بر ۶۹ ممیز ۹ درصد از دوستان نمی‌دونستن آقای [بووووق] کیه و به این مقدمه نیاز داشتن) و اینو روز دخترِ سال ۸۸ پای تخته برامون نوشت؛ چهار تا نکته راجع به عکس عنوان می‌کنم. نکتهٔ اول، در راستای کیفیت و تاری عکسه که دلیلش اینه اون موقع بردن تلفن همراه به مدرسه غدغن (فرهنگ املایی رو چک کردم مطمئن شم با ق نیست) بود و منم اینو یواشکی و با استرس از دور زوم کردم گرفتم. یه بارم اتفاقاً سر همین کلاس، آقای [بووووق] چهل دقیقه راجع به مضرات و ممنوعیت موبایل صحبت کرد و وقتی سکوت کرد که درسو شروع کنه گوشیم شروع کرد به ویبره. حالا اونی هم که پشت خط بود مگه بی‌خیال می‌شد؟ کیفم هم یکی دو متری باهام فاصله داشت و نمی‌تونستم بردارم خاموشش کنم. همه هم در سکوت مطلق گوشاشونو تیز کرده بودن ببینن صدا از کدوم وره. منم اصلا به روی خودم نمی‌آوردم و البته هیچ اقدامی هم نمی‌تونستم در راستای خنثی‌سازی قضیه انجام بدم. نکتهٔ دوم راجع به اون تاریخ و اسم روی عکسه که همون موقع نوشتمش. اون موقع تازه یه همچین امکاناتی به گوشیا اضافه شده بود و منم هر عکسی می‌گرفتم روش یادداشت می‌نوشتم و ذوق می‌کردم از این کار. نکتهٔ سوم هم بی‌نقطه بودن متنه که به‌واقع دلیلشو نمی‌دونم. و نکتهٔ پایانی: ولادت حضرت معصومه رو تبریک می‌گم، ولی روز دخترو نمی‌تونم گرامی بدارم وقتی خود دختر تو این جامعه گرامی داشته نمیشه.



چهار. این پستو خردادماه پارسال گذاشتم:

پنج سال پیش، تو یه همچین روزایی بود که در بحبوحهٔ امتحانات پایان‌ترم کارشناسی نتایج اولیهٔ ارشد اومد و رفتم فرهنگستان برای مصاحبه. تا رسیدن نوبتم برای اینکه حوصله‌م سر نره تو گوشیم یادداشت می‌نوشتم و فضا رو توصیف می‌کردم.

اومدم یه چند تاشو نشون شما هم بدم و چند تا اعتراف رو باهاتون در میون بذارم. عکسو ورق بزنید یادداشت‌ها رو ببینید.

۱. فکر می‌کردم رئیس فرهنگستان خانم [بووووق]ه. ایشون منشی بود و چون میزش تو دفتر ریاست بود فکر می‌کردم رئیسه.

۲. نمی‌دونستم رئیس فرهنگستان دکتر حداده. اون روز وقتی دیدمش تعجب کردم که اونجا چی کار می‌کنه. همین یه دلیل هم کافی بود که رد بشم از مصاحبه.

۳. پسر و دختری که چند خط راجع بهشون نوشتم هم قبول شدن. اون موقع اسمشونو نمی‌دونستم، ولی الان آقای [بووووق] و خانم [بووووق] صداشون می‌کنم و از بین هفت تا هم‌کلاسی ارشدم با این دو نفر بیشترین تعامل رو داشتم و دارم همچنان.

۴. وقتی رئیس اونجا رو نمی‌شناختم، دیگه نباید انتظار داشته باشید بقیه رو بشناسم. لذا بعد از مصاحبه یه برگه دادم به اون پسره که اسمشو نمی‌دونستم و گفتم میشه اسم اون استادایی که مصاحبه می‌کردنو بنویسین؟ سه تا اسم نوشت و بعد در رابطه با ارتباط چامسکی و دکتر دبیرمقدم و نحو گفت. جا داره اعتراف کنم متوجه نمی‌شدم چی میگه.

۵. اون موقع تحت‌تأثیر فضای راحت دانشگاه سابقم بودم و بعد از اینکه اون پسر مذکور اسم استادها رو نوشت گفتم شماره‌تونم بنویسید که بعد از نتایج در ارتباط باشیم. و باورم نمیشه این‌جوری شماره گرفته باشم از کسی. چرا هیچ ندای درونی بهم نگفت دختر یه کم سرسنگین باش و خجالت پیشه کن؟ کاغذ و خودکار دادم که شماره بده؟ یاللعجب!

۶. وقتی دکتر دبیرمقدم (البته اون موقع نمی‌دونستم دکتر دبیرمقدمه) پرسید از ادبیات کلاسیک و غرب چیا مطالعه کردی گفتم با ادبیات غرب و معاصر آشنا نیستم و علاقه ندارم ولی می‌تونم یه صفحه از تاریخ بیهقی رو که این بخششو خیلی دوست دارم از حفظ بخونم و داستان بر دار کردن حسنک وزیر و بحث‌هایی که با بوسهل زوزنی و سلطان محمود داشت رو خوندم. از قبل هم تمرین نکرده بودم و نمی‌دونم این سؤال برای اون‌ها هم پیش اومد یا نه ولی هنوز که هنوزه برای خودم سؤاله که یهو حسنک وزیر از کجا به ذهنم خطور کرد و چرا نگفتم یه غزل از حافظ؟ چرا نگفتم سعدی؟ فردوسی؟ آخه آدم نرمال بیهقی حفظ می‌کنه؟ اونم نه نثر ساده و مسجع، بلکه نثر مصنوع و متکلّف.

۷. من فکر می‌کردم تو مصاحبه احکام می‌پرسن. ولی سؤالاشون تخصصی و علمی بود. پس این کفن میّت رو کجا قراره ازم بپرسن؟


این چهارتا پستو تابستون وقتی داشتم برای کنکور دکتری می‌خوندم گذاشتم:

پنج. دارم سیر زبان‌شناسیِ دکتر مشکات‌الدینی رو می‌خونم. رسیدم به صفحهٔ ۱۲۹ و با این پدیدهٔ عجیب مواجه شدم.



شش. دارم دستور زبان فارسی از دیدگاه رده‌شناسی شهرزاد ماهوتیانو می‌خونم. در واقع مجبورم بخونم، چون یکی از صدها منبع آزمونه. نسخۀ اصلی کتاب به زبان انگلیسیه و دکتر سمائی به فارسی ترجمه‌ش کرده. بعد چون نویسنده ایران زندگی نکرده و اون‌ور درس خونده و الانم استاد اون‌وره، وقتایی که می‌خواسته مثال بزنه جمله‌های مینا آواز خوند و جمشید رقصید و زیاد مشروب خوردم و حالم بد شد و این سگ مال کیه رو مثال زده؛ غافل از اینکه ما یه عمر علی رفت و حسن آمد و کتاب مریم رو تجزیه و تحلیل کردیم. و چون احتمالاً به فارسی تسلط کافی نداره، بعضی مثال‌هاش ایراد دارن. مثلاً یه جا گفته «این فرشو برای هزار تومن خریدم» یا «به خونۀ مادرشو رفت». یا حتی «نوشابه‌تو خوردنم تو رو اذیت کرد؟». مترجم بیچاره هم هی پانویس اضافه کرده که نداریم همچین چیزی تو فارسی. منم هر چی سعی می‌کنم نیمۀ پر لیوانو ببینم نمی‌تونم و حتی اعتمادمم به مطالب درستش از دست دادم. ینی وقتی فلان مطلبو اشتباه گفته تو این مبحث هم می‌تونه اشتباه کرده باشه. بعد هی حرص می‌خورم که چرا اینو تو دانشگاه‌های خارجی برای عالم و آدم تدریس می‌کنن و قبل چاپ و انتشار نداده استادهای اینجا بخونن نظرشونو بگن؟


هفت. تو پست قبل، سعی کردم نقدم نسبت به محتوای کتاب یه مقدار لطیف و محتاطانه باشه و با اینکه تقریباً هر یکی دو صفحه یه بار، با یه اشتباه جدی و گاهی هم غیرجدی مواجه می‌شدم، ولی با تسامح! رد می‌شدم ازشون. اما این یکیو دیگه نمی‌تونم ندید بگیرم. نوشته بوسیدن از فرانسوی وارد زبان فارسی شده. قشنگ معلومه بزرگوار دو تا دونه غزل عاشقانهٔ فارسی هم نخونده ببینه این عمل چه قدمتی داره در زبان ما. هر بارم نسخهٔ انگلیسیشو چک می‌کنم که یه وقت اشتباه از مترجم نبوده باشه ولی تو نسخهٔ اصلی هم اشتباهه. مترجمم یه جاهایی فکر کنم خسته شده دیگه پانویس نکرده.
یه بیت از سعدی هست که من خیلی دوستش دارم. میگه:
چو بینی یتیمی سر افکنده پیش، مده بوسه بر روی فرزند خویش.


هشت. اینو دیدم یاد یه مطلبی افتادم. چند سال پیش، سر کلاس نحو، بحث مجهول‌ها و فعل‌های کنشی و ارادی بود. استادمون گفت «شبیه کسی بودن» از نوع کنشی و اِرادی نیست، دست خودت نیست، ایستاست؛ پس مجهول نمیشه. مثل لایک (دوست داشتن). اینم مجهول نداره. بعد من سریع دستمو بلند کردم گفتم ولی خودتون تو کتابتون «دوست داشته شدن توسطِ» رو مثال زدید. گفت اون دوست داشتن نیست؛ لاو (عشق) هست. عشق ارادیه، پس میشه مجهول ساخت. دقیقاً نفهمیدم چه فرقی بین این دو تا هست، ولی به‌نظرم هردوشون غیرارادی هستن. تو دلم گفتم حتی حافظ هم میگه عاشقی نه به کسب است و اختیار. بعد شما هی بگو ارادیه و مجهولش کن. حالا یه وقتی گذرم به این جزیرۀ پلینزی افتاد از ساکنانش می‌پرسم ببینم اونا جملهٔ دوستت دارم رو چجوری میگن.
عکس: صفحهٔ ۱۳۷ همون کتابی که از صبح غیبتشو می‌کنم (دستور زبان فارسی شهرزاد ماهوتیان). البته این پانوشتشه و دکتر سمائی نوشته این تیکه رو.


نه. این پستو وقتی اون دوست مصری رو پیدا کردم گذاشتم:

یه دوست مصری پیدا کردم که رشته‌ش زبان فارسیه و تو مصر داره فارسی می‌خونه. هر چند وقت یه بارم تلگرامی سؤال‌هایی ازم می‌پرسه. این سؤالش و جواب‌هامو جهت افزایش اطلاعاتتون با شما هم به اشتراک می‌ذارم.
یه کم که باهاش صمیمی بشم، می‌خوام نظر خودش و مردم کشورشو راجع به فرهنگستانشون بپرسم ببینم اونا هم مثل ما با واژه‌ها جک درست می‌کنن یا نه. البته عرب‌ها هر کدوم برای خودشون فرهنگستان جدا دارن. دمشق یه فرهنگستان جدا داره، قاهره جدا، بغداد جدا و کشورهای‌ اردن و لبنان و سودان و لیبی و عربستان و بقیه هم هر کدوم جدا. ولی فرهنگستانی که تو ایرانه هم برای ایرانه هم برای تاجیکستان، هم افغانستان.
حالا درسته من روی ترک بودنم تعصب خاصی ندارم (انقدر که حتی خیلی از دوستای فرهنگستان نمی‌دونن ترکم)، ولی کاش تو ایران فرهنگستان ترکی هم داشتیم. به‌نظرم واقعاً لازمه. اگه یه روز یه کاره‌ای شدم تو این مملکت، به تأسیسش فکر می‌کنم حتماً.
بعد می‌شینم بر مسند ریاست و می‌شم «تورکی دیلین فرهنگستانین باشی» (رئیس رو سر (هِد، کلّه) ترجمه کردم ولی نمی‌دونم فرهنگستان ترکیش چی میشه). بعد در اولین جلسهٔ شورا برای کلمهٔ فرهنگستان معادل ترکی پیدا می‌کنم. آرزو هم بر جوانان عیب نیست اصلاً.

ده. این پستو ششِ شهریور گذاشتم:

امروز ششِ شش، تولد استاد شمارهٔ ششه. یکی از کارهای موردعلاقهٔ من شماره گذاشتن روی پدیده‌های پیرامونمه. اگه از یه چیزی چند تا داشته باشم می‌شمرم و بر اساس قدمت، رنگ و فرکانس، ابعداد و هر ویژگی قابل اندازه‌گیری، شماره‌گذاری می‌کنم. این‌جوری چینش و دسترسی بهشون و بازیابیشون تو ذهنم راحت‌تر و سریع‌تر صورت می‌گیره. و به‌نظرم دیرتر تو حافظه‌م گم میشن. این سیاست رو حتی روی بعضی از دوستام که هم‌نام هستن هم پیاده کردم. مثل بهارهٔ ۶، مطهرهٔ ۲، امید ۲. اینا حتی خودشونم خودشونو به این اسم معرفی می‌کنن. در همین راستا، توی دورهٔ ارشدم استادهامو هم به‌ترتیبی که باهاشون درس داشتم شماره‌گذاری کردم. به‌عنوان مثال، اولین درس اولین روز دورهٔ ارشدم زبان عربی بود و استاد اون درس استاد شمارهٔ یک من شد. و آخرین درس آخرین روز ترم آخر هم فرهنگ‌نویسی بود که استاد اون درس میشه استاد شمارهٔ ۱۷. این‌جوری هم اون نظم ذهنی حاصل میشه، هم وقتی دارم بابت رفتارهای عجیب استاد شمارهٔ ۴ غر می‌زنم کسی نمی‌فهمه کدوم استاد مدّنظرمه. هویتش محفوظ می‌مونه در واقع. با دکتر دبیرمقدم (که امروز تولدشه) ترم دوم نحو داشتیم و ایشون ششمین استادی بود که سر کلاسش می‌نشستم. بعد از گذشت چهار پنج سال، هنوز این شماره‌ها یادمه و حتی موقع حرف زدن با هم‌کلاسیام هم استفاده می‌کنم گاهی. به این صورت که اگه اسم یه استادی یادم بره، شماره‌ش یادم نمی‌ره و هی می‌گم بابا همون استاد شمارهٔ یازده دیگه. همون که یازدهمین درسو باهاش داشتیم. در ادامه بازم از محاسن این رویکرد می‌گم بهتون.


یازده. این پست رو هم مهر پارسال گذاشتم:

سال ۹۵، یه بار سر کلاس استاد شمارهٔ ۳ بحث اعداد شد. گفتم چه کاریه برای لایه‌های جوّ زمین اسم می‌سازیم و اتمسفر و تروپوسفر و استراتوسفر و مزوسفر و ترموسفر و اگزوسفر صداشون می‌کنیم و بعد میایم معادل‌سازی می‌کنیم و گشت‌سپهر و پوشن‌سپهر و هواسپهر و میان‌سپهر و گرماسپهر و فلان‌سپهر و بهمان‌سپهر و بیسارسپهر می‌گیم بهشون؟ مگه به‌ترتیب ارتفاع نیستن اینا؟ خب بهشون بگیم سپهر اول، سپهر دوم، سپهر سوم و تا هر چند تا که هست. انگلیسیشم اول و دوم و سوم و تا هر ارتفاعی که هست باشه. بعد وقتی دیدم برای انواع باد، معادل‌های نرم‌وزه و نسیم سبک و نسیم ملایم و نسیم نیم‌تند و نسیم تند و تندباد شدید و تندباد کامل و توفان سخت و توفند داریم دیگه قاتی کردم که واقعاً چرا؟ انگلیسیشم همین الفاظ و عبارات بود. چرا دانشمندان نمیان برحسب سرعتشون بگن بادِ فلان واحد در مقیاس فلان؟ چرا این همه اسم می‌سازید آخه؟ والا اگه به من باشه که وسایل خونه رو هم با آدمای توش شماره‌گذاری می‌کنم و مثلاً این میشه بخشی از مکالمهٔ روزانهٔ ده سال بعدِ من که برای ناهار خورشت شمارهٔ ۱۴ درست کنم یا ۱۸؟ فردا ۱۷۳ اینا قراره بیانا. ۶ ممیز ۷ بهم نمیاد. بعد در حالی که دارم نمرات بچه‌هامو بررسی می‌کنم غر می‌زنم که دقت شود و خیلی خوب هم شد نمره؟ و صدای چهارمی از دوردست‌ها میاد که من شمارهٔ ۲ دارم! 

قرار بود یه مقاله بنویسیم در راستای کاربرد اعداد در واژه‌سازی و چارچوبشو نوشتم و چهار سال نرفتم سراغش. ینی نه حسش بود نه فرصتش. این هفته گفتم برم جمعش کنم. فرهنگ واژه‌های مصوب رو بررسی می‌کردم ببینم تو چه واژه‌هایی عدد به‌کار رفته و الگوهاشو دربیارم. رسیدم به این صفحه و کلی ذوق کردم از دیدن این اعداد. الان از اینکه ایدهٔ من صد سال پیش دزدیده شده غمگینم، ولی همین که وقتی هوا توفانیه می‌تونم بگم هوا عدد بوفورت ۹ هست بسی بسیار راضی‌ام از دانشمندان.

تصویر: صفحهٔ ۲۳۸ فرهنگ واژه‌های مصوب فرهنگستان، چاپ ۱۳۸۷

پ.ن۱: انقدرام البته دیوونه نیستم. یه کم پیازداغ این طرز تفکرمو بیشتر کردم که رویکردم قابل‌درک بشه براتون.

پ.ن۲: ولی جدی با آدرسامون مشکل دارم. آدرس باید این‌جوری باشه: خیابان پانزدهم شرقی، کوچهٔ دوم، پلاک ۱۷، طبقهٔ ۷، واحد ۴. نه که بزرگراه آیت‌الله صدر آملی، خیابان میرزا کوچک خان جنگلی، بعد از فلکهٔ انصارالمجاهدین، نرسیده به بانک قوامین، جنب مسجد بلال حبشی، کوچهٔ شهید صیف‌الدین خواجه انصاری (حاج شیح صفی‌الدین سابق)، جنب سوپرمارکت سرداران، بن‌بست آزادی، ساختمان مارلیک، پلاک ۱۲+۱، منزل حاج کمال عین‌آبادی.



+ برم یه چایی دیگه بریزم بخورم بعد بیام عکسا رو آپلود کنم :| البته برای سه‌چهارتاش نیازی به عکس نیست و اون موقع هم به‌اصرار اینستا یه عکسی گذاشته بودم پای نوشته. 

+ حتی کپی پیست کردن چیزی که قبلاً نوشتمم توان‌فرساست. با این وضعیت من چجوری قراره مقاله بنویسم این ترم؟

+ روم به دیوار ولی اون مقالهٔ عدد رو بعد چهار پنج سال هنوز جمع‌بندی نکردم :|

۵ نظر ۳۱ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۲:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۴۷- جلسۀ دفاع

شنبه, ۳ آبان ۱۳۹۹، ۰۹:۱۸ ب.ظ


بر طبل شادانه بکوبید که بالاخره دفاع کردم. سه ساعت طول کشید. فیلم لحظات پایانی جلسه رو براتون آپلود کردم. رمزش همون رمز کارنامه‌ست که توی پست قبل توضیح دادم چجوری به‌دست میاد. همون عدد رو وارد کنید و در صورت تمایل دانلود کنید ببینید. لحظه‌ای که آهنگر دادگر از روی صندلی بلند شد که نمره‌مو به جهانیان اعلام کنه اینترنتم قطع شد و نفهمیدم نمره‌م چند شد. وقتی داشت خدافظی می‌کرد بره نتم دوباره وصل شد. زنگ زدم از دوستام پرسیدم نمره‌مو :|

[لینک دانلود فیلم، سی ثانیه، یک مگابایت]

متأسفانه هنوز فرصت نکردم به پیام‌هاتون پاسخ بدم. همه رو خوندم و می‌خونم همچنان، ولی توان و مجال پاسخ دادن ندارم فعلاً. ایشالا تا آخر هفته سر فرصت مناسب سعی می‌کنم با حوصله جواب بدم. صبوری کنید. جواب هر کدوم از سؤالات پست قبل رو هم نمی‌دونستید، می‌تونید از بغل‌دستیاتون کمک بگیرید.

۳۶ نظر ۰۳ آبان ۹۹ ، ۲۱:۱۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۴۵- از هر وری دری ۳

پنجشنبه, ۱ آبان ۱۳۹۹، ۰۸:۰۱ ق.ظ

بیست‌وپنج. یکی از برنامه‌ها یا پلن‌ها این بود که تا سی‌ام دفاع کنم و نتایج دکتری بیاد و من قبول نشم و طبق برنامه و قرارمون این وبلاگ توی پست ۱۴۴۴ که عدد موردعلاقه‌م هم هست متوقف بشه و فصل چهارو تموم کنیم بریم پی کارمون. ولی من هنوز دفاع نکردم و نتایج هم هنوز اعلام نشده. پس مجبوریم دری‌وریامونو ادامه بدیم. دیگه این نتایج چه امروز اعلام بشه چه فردا، من پستشو زودتر از شنبه عصر نمی‌تونم بذارم. چون که شنبه ظهر دفاع دارم ‌و باید خودمو برای اون آماده کنم.

بیست‌وشش. سه‌شنبه آقای «از جمله» دفاع کرد و چهارشنبه هم قرار بود آقای ه. دفاع کنه. روز دفاع من هنوز مشخص نشده بود. آقای از جمله نه اسمش از جمله هست نه فامیلیش و نه تکیه‌کلامش. از جمله رمزیه که من و یکی از دوستام بین خودمون گذاشتیم و این آقا رو از جمله خطاب می‌کنیم تو صحبتامون. بنده خدا خودشم خبر نداره از جمله‌ست. ساعت سه قرار بود شروع بشه ولی تا سه‌ونیم درگیر قطع و وصلی صوت و تصویر بودن. نمی‌دونم چه اصراری بود همه صوت و تصویرشونو به اشتراک بذارن که تداخل پیش بیاد. داورش استاد شمارۀ ۱۷ بود و استاد راهنما و مشاورش دو تا استاد باتجربه بودن که روزی روزگاری استاد همین داور جوان بودن. داور ابتدا عذرخواهی کرد که کار استاداشو داره داوری می‌کنه و سپس به‌مدت یک ساعت دانشجو رو با خاک یکسان کرد. چون اون دو استاد باتجربه استاد من نبودن شمارۀ مخصوص ندارن، ولی یکیشون یکی دو سال جای استاد شمارۀ چهار ما تدریس کرد و می‌تونیم چهارپریم صداش کنیم. استاد داور، همۀ یک ساعتی که در اخیارش قرار داده بودن رو ایراد گرفت و وقتش تموم شد و کلی ایراد دیگه هم موند که بهش گفتن رو کاغذ بنویس بده. و البته که کار از جمله ایراد زیادی داشت. بچه‌ها می‌گفتن دلمون خنک شد ولی راستش من دلم سوخت. بالاخره زحمت کشیده بود. هر چند برخورد خودشم یه‌جوری بود که جای دلسوزی نداشت. ایراداتشو قبول نمی‌کرد و می‌گفت همینی که من می‌گم درسته. برخورد داور هم طوری بود که از همون اول شمشیرشو از رو بسته بود و همه‌مون وحشت کرده بودیم. من که به‌شخصه استرس وجودمو گرفته بود و شبش کابوس می‌دیدم که روز دفاع منم این‌جوری میشه. آقای ه. هم که قرار بود فردای اون روز دفاع کنه فکر کنم از شدت افت فشار و نبض و ضربان بیهوش شده بود :))

بیست‌وهفت. با مامان و بابا باهم نشسته بودیم دفاع از جمله رو می‌دیدیم. انگار مثلاً فوتباله :)) بابام هی می‌گفت یاد بگیر، وقتی این سؤالو ازت پرسیدن این‌جوری نگو یا اون‌جوری بگو. بعد راجع به سن و سال و کاروبار افراد صحبت می‌کردیم. یه جا به مامانم گفتم این خانومو می‌بینی؟ پنجاه سالشه ولی ببین چه خوب مونده. انگار بیست‌وچندساله‌ست. مامانم اومد نزدیک‌تر و با دقت بیشتری نگاش کرد. در ادامه افزودم مجرده. گفت خب پس! چون ازدواج نکرده انقدر خوب مونده. بعد یه لحظه قلبم اومد تو دهنم و میکروفنمو چک کردم و دیدم خدا رو شکر خاموشه :)) البته الان که فکرشو می‌کنم می‌بینم هیچ کدوم ترکی بلد نبودن بفهمن چی می‌گیم :|

بیست‌وهشت. این عکس جلسۀ دفاع از جمله‌ست. اون فایل ورد فایل کلیدواژه‌های وبلاگمه که دارن به پست تبدیل می‌شن. این پایینم دارم تندتند اسکرین‌شات می‌گیرم ذخیره می‌کنم. وبلاگم هم اون بالا بازه صفحه‌ش. اون اکسلم یه سری سؤاله که جوابشون یه عدده و مجموع اون اعداد، رمز پست نتایج کنکور دکترا خواهد بود. داشتم براتون سؤال طراحی می‌کردم و مجموع اعدادو با اکسل حساب می‌کردم! مثلاً یکی از سؤالا اینه که در عرض سالن جلسۀ کنکور چند ردیف صندلی چیده شده بود؟ امتحانتون کتاب‌بازه و می‌تونید با مراجعه به پست‌های همین صفحۀ نخست تقلب کنید. حالا اگه تو این دو ماه درساتونو خوب خونده باشید و یاد گرفته باشید! نیازی به تقلب ندارید و سریع می‌گید ۱۶ تا صندلی در طول سالن بود و ۹ تا در عرض سالن. اگه معمولی خونده باشید لااقل یادتون میاد که تو پست ۱۴۲۶ به این موضوع اشاره کرده بودم. اگرم درساتونو نخونده باشید و حوصلۀ حل معما نداشته باشید که هیچی دیگه. رمزو از دست می‌دید و نمی‌فهمید من بالاخره قبول شدم یا نه :))



بیست‌ونه. یه کم بعد از تموم شدن دفاع از جمله، از آموزش باهام تماس گرفتن که صدا و تصویر و نمایش اسلاید منو تست کنن. با اینکه پشت لپ‌تاپ بودم ولی به‌لحاظ پوشش آمادگی نداشتم. مسئول آموزش گفت تا برم برای خودم یه چایی بریزم شما میکروفنو آماده کن از طریق لپ‌تاپ چک کنیم و تلفنو قطع کرد. منم سریع یه روسری انداختم رو سرم و یه مانتو پوشیدم و نشستم پشت لپ‌تاپ و همه چی خوب بود و مشکلی نبود. گفت دفاع شما هم شنبه ساعت ۲ هست. خبر دارید؟ گفتم نه والا. خبر نداشتم؛ ولی همین الانم بگید حاضرم ارائه بدم.

سی. راجع به دفاع آقای ه. تو این چند ماه با آقای ه. کلی صحبت کرده بودم و استاد راهنماش هم تو کلاس‌های دوشنبه صبح که من اونجا مستمع‌آزادم هی راجع به پایان‌نامۀ ایشون صحبت می‌کرد. از اونجایی که استاد راهنمای ایشون استاد داور من بود و استاد مشاورش استاد مشاور من بود و استاد داورش هم همسر استاد مشاورمون بود، شدیداً مشتاق بودم حضور داشته باشم و ببینم چجوری بحث می‌کنن باهم، ولی به‌طرز عجیبی چهارشنبه به‌کل فراموش کردم ایشون دفاع دارن. صبح تا ظهر پای گوشی بودم و تو وبلاگ‌ها و اینستا ول می‌چرخیدم و جالبه دلیل این علافیم این بود که از قبل این وقت رو خالی کرده بودم بشینم پای دفاع ایشون، ولی چون فراموش کرده بودم قضیۀ دفاع رو، دیگه کار خاصی هم برای انجام دادن نداشتم. عمیقاً ناراحت شدم که جلسهٔ دفاعشو از دست دادم. از دفاع از جمله کلی اسکرین شات یادگاری گرفته بودم و از این جلسه هم می‌خواستم بگیرم ولی نشد. جلسه ضبط هم نشده بود. جالبه وقتی افسوسمو بیان کردم، آقای ه. تعجب کرد که شما که بودین!. حالا نمی‌دونم از شدت استرس توهم زده و فکر کرده منم هستم یا یکی به اسم من وارد شده یا از روز قبلش تو حافظۀ سیستم مونده. یاد اینایی می‌افتم که قصد زیارت رفتن داشتن و نمیشه و نمی‌رن و دوستاشون میان می‌گن اونجا تو سفر به چشممون می‌خوردی و می‌دیدیمت. 

سی‌ونیم. برای من سؤال بود، شاید برای شما هم سؤال باشه که آیا استاد داور و مشاور که زن و شوهر بودن باهم بودن؟ که از دوستان پرسیدم و گفتن هر کدوم تو محل کار خودشون بودن. جدا از هم.

سی‌ویک. وقتی آقای ه. داشت دفاع می‌کرد، من داشتم سؤالات فاطمه من القاهره رو جواب می‌دادم و تندتند استوری می‌کردم تو صفحۀ هم‌کلاسیا. استوریای دیروزم:



سی‌ویک‌ونیم. لینک استوری بالا رو تو کانال مستانه دیدم و خودم نخریدم ببینم چجوریه. لازم نداشتم که بخرم. من از ابتدای ظهور کرونا تا این لحظه فقط دو تا ماسک استفاده کردم. چون که تو این مدت سه چهار بار بیشتر از خونه بیرون نرفتم و همون سه چهار بارم از این ماسکای پارچه‌ای مشکی که قابل‌شست‌وشو هستن استفاده کردم. تو عکس روز کنکورمم بود. یه بارم بیرون یادم افتاد ماسک نزدم که یه دونه از این یه‌بارمصرفا گرفتم.

سی‌ودو. برای پست قبلی، در ابتدا عنوان «یه روزایی حس می‌کنم پشت من، همه شهر می‌گرده دنبال تو» رو انتخاب کرده بودم که آخر پستم بگم عنوان بخشی از آهنگ نابرده‌رنج خواجه‌امیری. این عنوان به محتوا و کامنت‌های موجود در تصویر دوم هم میومد. ولی روضه‌ش زیادی باز بود و منصرف شدم. چند باری گذاشتم و برداشتم و گذاشتم و تصمیم نهاییم این شد که نذارم این عنوانو. یه عنوان دیگه گذاشتم. اینو گفتم که بدونید چقدر حضور مخاطب اثر داره روی انتخاب عنوان و عکس و موضوع پست و تک‌تک کلماتم.

۰۱ آبان ۹۹ ، ۰۸:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۴۲- از هر وری دری ۱

دوشنبه, ۲۸ مهر ۱۳۹۹، ۰۷:۲۸ ق.ظ

صفر. آیا می‌دانید افرادی که توی هر پست ازشون اسم می‌برم پای همون پست برچسب می‌خورن و اگر روی عنوان پست‌ها کلیک کنید به برچسب‌ها و از اون طریق به پست‌های مرتبط با اون افراد می‌رسید؟

یک. آیا می‌دانید کلمه یا جملات قرمزرنگ داخل متن ارجاع به عکس یا پست هستند و اگه یه روز بخوام ازتون امتحان بگیرم از اون قسمت‌ها هم سؤال میاد؟

دو. آیا می‌دانید پست‌های جالب و مفید دیگران رو می‌ذارم تو ستون سمت چپ، تو قسمت بازنشر؟ یادم باشه راجع به اون مقالۀ پیرسون یه پست مجزا بذارم بعداً.

سه. آیا می‌دانید کنار پیام‌هایی که با نام کاربری بیان برای دیگران می‌فرستید یه چراغ هست که اگر زرد باشه یعنی پیامتون هنوز خونده نشده؟ البته گیرنده می‌تونه این امکان رو برداره و شما نفهمید پیامتون خونده شده یا نه. ولی من این امکان رو برنداشتم که مطمئن باشید از شهریور تا حالا به پنل اون وبلاگی که پیام‌هاتونو اونجا می‌ذارید مراجعه نکردم و الان حتی نمی‌دونم چند تا پیام اونجا دارم. فکر نکنید می‌خونم و جواب نمی‌دم یا می‌خونم و فرق می‌ذارم بینتون و به بعضیا جواب می‌دم. چراغ همۀ پیام‌های دریافتیم روشنه.

چهار. آیا می‌دانید امروز ساعت ۱۹ به وقت ایران! قراره محمود همسر ماری جوانا (هر دو از بلاگرای قدیمی هستند) توی شبکهٔ ۴ (برنامهٔ چرخ) راجع به تحولات دنیای برنامه‌نویسی در ده سال اخیر صحبت کنه؟

پنج. آیا می‌دانید امروز آخرین دوشنبۀ ماهه و همراه اولی‌ها اگر کد ستاره ۱۰۰ ستاره ۶۴ مربع رو بزنند اینترنت هدیه می‌گیرند؟

پنج‌ونیم. آیا می‌دانید معتادها هم می‌گیرند؟

شش. آیا می‌دانید ایرانسل تو اپش (اپ ایرانسل من) یه قسمتی داره که از اونجا می‌تونید تعرفۀ آزاد اینترنت رو غیرفعال کنید و وقتی بستۀ اینترنتی ندارید و دادۀ همراهتون بازه روی قبضتون هزینۀ آزاد نیاد یا از اعتبارتون کم نشه؟ همراه اول این امکان رو نداشت. چند روز پیش اپش (اپ همراه من) رو به‌روزرسانی کردم و دیدم به بخش خدماتش قطع تعرفۀ آزادو اضافه کرده. اگه اپشو ندارید با کد ستاره ۱۰۰ ستاره ۱۱۳ مربع هم می‌تونید غیرفعالش کنید. اینترنت با تعرفۀ آزاد هر گیگش نزدیک شصت‌هزار تومنه. توصیه می‌کنم غیرفعالش کنید. حالا اگه یه وقت پیش اومد که چند ثانیه در حد چک کردن یه پیام یا سایت اینترنت لازم داشتید، بازم به‌صرفه‌تر هست که اینترنت ساعتی بگیرید و بدون بسته از تعرفۀ آزاد استفاده نکنید. کد اینترنت ساعتی ستاره ۱۲۱ ستاره ۲ مربعه. 

شش‌ونیم. چرا این اپراتورا منو استخدام نمی‌کنن؟ این همه تبلیغات و پشتیبانی می‌کنم براشون، لااقل یه چند ماه مکالمۀ رایگانی اینترنتی چیزی بدن بهم :|

هفت. اون روز که آقای شجریان فوت کرد، اومدم سراغ فولدر ۱۳ گیگابایتیِ آهنگ‌هام ببینم چی دارم ازش. از ۲۳۷۹ تا آهنگی که داشتم هفت‌تاش متعلق به ایشون بود.

هشت. پایان‌نامه‌مو که پست کرده بودم یادتونه؟ با کد رهگیری که پست داده بود هر چند ساعت یه بار چک می‌کردم ببینم کجاست. پستچی چند بار برده تحویل بده و نبودن. انقدر عصبانی بودم که اسکرین‌شات رفت‌وآمد پستچی رو فرستادم برای معاون آموزش و منشی معاون آموزش. هیچی هم ننوشتم زیر عکس. چون که عصبانی بودم و حرفی برای گفتن نداشتم. قبل از پرینت چندین بار بهشون گفته بودم که دانشگاه‌ها تعطیله و چه لزومی داره من پرینت کنم براتون بفرستم. ایمیل کرده بودم براشون که ایمیل کنن برای داور که زمان رو از دست ندیم و داور پی‌دی‌افشو بخونه. اصراااااااااار داشتن که نه، روالش اینه پرینت کنی سیمی کنی بفرستی برامون که بفرستیم برای داور و داور از روی کاغذ بخونه. بفرما. حالا بفرستید برای داور تماشا کنیم. خب صد بار به رَوش سنتی عمل کردی و دیدی ثمرش را. ایمیل چه بدی داشت که یک بار نکردی؟ اصلاً چرا پستچی بسته رو نداده به نگهبان؟ یا شاید خواسته بده و نگهبان نبوده. خب چرا نبوده؟ چرا به شمارۀ همراه مسئول آموزش که روی پاکت بود زنگ نزده؟ اگه زنگ زده چرا جواب نداده؟ و همچنان اون سؤال اصلی که چه اصراری بود پرینت کنم بفرستم وقتی پدیده‌ای نه‌چندان نوظهور به نام ایمیل وجود داره؟

هشت‌ونیم. اسم نامه‌رسان تو این دو بار مراجعه یکی بود. بعد موندم چجوری تو هردوشون، هم تو نوبت صبح هم تو نوبت ظهر نوشته مراجعه برای بار اول.

نه. همون‌طور که پیش‌بینی کرده بودم در اولین جلسۀ آنلاینِ اون طرحی که تو پستِ مانتوسبز شال‌نارنجی خدمتتون عرض کرده بودم، رئیس جلسه که مجری طرح باشه پس از ذخیرۀ شماره‌هامون تو گوشیش، قبل از اینکه جلسه تموم بشه با همون شمارۀ پنج سال و پنج ماه پیشش اومد تلگرام و ابراز شگفتی کرد.

ده. چند روز پیش این عکسو استوری کرده بودم تو صفحۀ اینستایی که هم‌کلاسیا هستن. سؤالا رو از چند نفر پرسیدم، ولی یا بلد نبودن، یا یادشون رفته بود، یا فقط یکی‌دوتاشو مطمئن بودن. یکیشونم پیاممو دید و جواب نداد. اولین بارشم نیست بی‌جواب می‌ذاره پیاممو. یه بار بهم گفت تو وقت غیراداری ازم سؤال نپرس :| چون کارمنده برخوردشم با ما کارمندیه. انگار نه انگار خودش نصف شب زنگ می‌زد که براش جزوه بفرستم. اگه می‌دونستم یه همچین خاصیتی داره منم تو ساعات غیراداری جواب تلفناشو نمی‌دادم. خب آدم هر موقع بخواد می‌تونه پیامشو بفرسته، ولی شما هر موقع تونستی جواب بده. سؤال دوستانه که وقت اداری و غیراداری نداره. زنگ که نمی‌زنم بگی مصدع اوقاتت شدم. این همون بزرگواریه که اسم پایان‌نامه‌شو نگفت بهش ارجاع بدم. انقدر رفتارش عجیب و غریب و نامأنوسه که بعضی وقتا تصمیم می‌گیرم منم همین رویه رو در رابطه باهاش داشته باشم تا بفهمه چه حسی نسبت به رفتارها و کردارهاش دارم، ولی هر بار به خودم می‌گم ولش کن، قرار نیست شخصیت خودمو به‌خاطر شخصیت بقیه ببرم زیر سؤال. تو خودت باش.

ده‌ونیم. اینم برای اونایی که تخصصشون تو این حوزه‌ست و مشتاقن بدونن چه جوابی به سؤالات این دوستمون دادم. قبل از اینکه براش بفرستم فرستادم برای استادم که چک کنه که اشتباه راهنمایی نکنم.

ده‌وهفتادوپنج‌صدم. بهش بگم این «را» رو بعد از «دست شما» نگه؟ یا مهم نیست؟ :| همیشه با «را» میگه.

یازده. ما برای خرید خوراکی (قاقالی‌لی) خانوادگی می‌ریم و هر کی مستقل از بقیه خوراکی موردعلاقه‌شو به‌صورت انبوه! برمی‌داره و بعد میاریم تو خونه باهم به اشتراک می‌ذاریم. مثلاً من کلی هیس برمی‌دارم و میام از هیس‌هام به بقیه می‌دم و بقیه هم از خوراکیاشون به من می‌دن. صبح یادم افتاد داداشم یه بسته رنگارنگ برداشته بود که بازش نکرد ازش بهمون بده. ما هم یادمون رفت بگیریم. سریع پیام گذاشتم تو گروه خانوادگی و مطالباتم رو مطرح کردم.

دوازده. یه خوراکی جدید کشف کردم به اسم فوندو. محصول شرکت آیدینه. مزه‌ش شبیه بیسکویتای شیرین عسله که دو تا بیسکویت شکلاتیه و بینشون مارشمالوی سفیده. اینم تقریباً همونه ولی خوشگل‌تر و جذاب‌تره به‌نظرم. یه وقت یه جایی دیدینش بخرین. قیمت امروزش پنج‌هزاره :|

دوازده‌ونیم. اپراتورا که استخدامم نکردن؛ لااقل شیرین عسل و آیدین چند تا از محصولاتشونو به‌عنوان دستمزد تبلیغاتی که براشون می‌کنم، یک سال به‌صورت مفتکی بدن بهم.

سیزده. چهار تا بیسکوتارت قلبی نیکا برداشتم. مامانم میگه اینا رو بده من نگه‌دارم هر موقع قهر کردین از زیر در بفرستم تو اتاقتون آشتی کنین (در صورتی که ایران زندگی نمی‌کنید یا آنتنتون این‌ورو نمی‌گیره و متوجه نشدید چی می‌گم کلیک کنید).

چهارده. داشتم بیسکویت مادر می‌خوردم. بابا بیسکویتا رو ازم گرفته میگه به‌به، دختر گلم! برو اون جلو نشون بده به بابا چقدر قوی شدی و چی بلدی (در صورتی که ایران زندگی نمی‌کنید یا آنتنتون این‌ورو نمی‌گیره و متوجه نشدید چی می‌گم کلیک کنید). و همۀ بیسکویتامو خورد.

پانزده. یه فایل ورد دارم که توش کلی کلیدواژه نوشتم که بعداً پست بنویسیم در موردشون. دیروز داشتم مرتبشون می‌کردم. اولویت‌بندی کردم و غیرمفیدها و بی‌اهمیت‌ها رو پاک کردم و یه سریا رو گذاشتم تو فوریت! که همین روزا در موردشون بنویسم. یه کلیدواژه هم داشتم با عنوان «فارسی حرف زدن خ». حالا هر چی فکر می‌کنم این خ کی بوده و من راجع به کی قرار بود پست بذارم هیچی یادم نمیاد :| خانم بوده، آقا بوده، خ اسم کوچیکش بوده، فامیلیش بوده، هیچی یادم نیست. یکی هم نیست بگه آخه مگه مجبوری رمزی بنویسی کلیدواژه‌هاتو :|

شانزده. بی‌صبرانه منتظر نتایج دکترام. تو دلم دارن رخت می‌شورن. کاش نتایجو آخر پاییز یا حتی آخر سال اعلام کنن. یا اصلاً اعلام نکنن هیچ وقت. هر چی به لحظۀ اعلام نتایج نزدیک‌تر می‌شیم استرسم بیشتر میشه. مگه قرار نبود نتیجه مهم نباشه برام؟

۲۸ مهر ۹۹ ، ۰۷:۲۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۳۹- اللّهُمَّ بیربیر

جمعه, ۲۵ مهر ۱۳۹۹، ۰۷:۲۵ ق.ظ

پریسا اومده بود تو نوشتن پایان‌نامه‌ش کمکش کنم. روز اول پسرشو گذاشت خونۀ مامانش ولی روز دوم با خودش آورد. نسبت به دو سال پیش آروم‌تر شده بود، ولی وقتی شمارۀ یک یا دو داشت، نمی‌گفت و مثل اینکه عادت داره بره بشینه روی مبل کارشو انجام بده. قبلاً لااقل خیالمون راحت بود پوشک داره، الان ولی باید نیمی از تمرکزمونو می‌ذاشتیم روی این موضوع که اگه رفت نشست جایی، سریع ازش بپرسیم جیش داری؟ که البته موفق هم نبودیم و هم روز قبل و هم اون روز، کار خودشو کرد. چند وقت پیشم گوشی پریسا رو به رادیکال شصت‌وسه قسمت نامساوی تقسیم کرده بود و گوشۀ لپ‌تاپشم شکونده بود. نصف اون نصفهٔ تمرکز باقی‌مانده‌مونم باید می‌ذاشتیم روی مراقبت از گوشی و لپ‌تاپ که وی نشکندشون؛ و با اندک تمرکزی که برامون مونده بود روی انتقال توأم بی‌سیم توان و اطلاعات با استفاده از مدولاسیون شاخص‌ها کار می‌کردیم. دورۀ کارشناسی رشتۀ هردومون برق بود. ولی الان پریسا ارشد مخابرات سیستمه و گرایش کارشناسی من الکترونیک بود. لذا سردرنمیاوردم چی کار می‌خواد بکنه. از آموزش نیم‌فاصله شروع کردم. بدین صورت که گفتم فایلتو ری‌نیم! کن و به جای پایان نامه بنویس پایان‌نامه. گفت چجوری؟ گفتم پایان رو که نوشتی، بعدش شیفت و کنترل و ۲ رو باهم بگیر و رها کن. بعدش نامه رو تایپ کن. زود یاد گرفت. قواعدشم گفتم. اینکه کجاها باید نیم‌فاصله بزنیم و کجاها فاصله. می‌گفتم خودت خط‌به‌خط بخون و هر جا رو حس کردی باید ویرایش کنم بگو. بعدشم عنوان‌ها و زیرعنوان‌ها و شکل‌ها و جدول‌ها و فهرست‌ها و منابع و فونت‌ها و سایزها رو درست کردیم. دوست ندارم لقمۀ آماده بذارم دهن کسی. باید خودشم یاد می‌گرفت. و یاد می‌گرفت. عصر با استادراهنماش جلسۀ آنلاین داشت. یکی از گوشیای هندزفری تو گوش من بود و دیگری تو گوش پریسا. همین‌جوری که استادش داشت ایرادات کارشو می‌گفت، منم تندتند رو کاغذ می‌نوشتم بگو چشم، بگو انجام دادم این قسمتو، بگو ایشالا تا آخر هفته، بپرس فلان چیزو کجا بنویسم؟ فلان چیزم بگو، بهمان چیزم بپرس. استادش گیر داده بود که این موج‌های تک‌حامله و چندحامله چیه نوشتی و به جای حامله بنویس حامل. چون که حامله صورت قشنگی نداره. متوجه نبود که «ه» توی تک‌حامله پسوند صفت‌سازه و موج رو توصیف می‌کنه. روی کاغذ برای پریسا نوشتم بگو چشم. بعداً همۀ حامله‌ها رو سلکت کردم جاشون حاملی رو ریپلیس کردم شد موج‌های تک‌حاملی و چندحاملی. هر چند که مصوب فرهنگستان با همون پسوند «ه» هست نه «ی». تو اون شرایط رقت‌انگیز که نودوهشت ممیز دو دهم درصد حواس هردومون به بچه بود، گوشیمم دستم بود و داشتم به سؤال‌های زبان‌شناسی فاطمه مِنَ القاهره! جواب می‌دادم. سؤالاش هر سری سخت‌تر از سری قبل میشه. به‌اندازۀ همۀ کوئیزایی که استادامون نگرفتن هر روز داره ازم کوئیز پیشرفته می‌گیره. سعی می‌کنم وقتی نمی‌دونم نگم نمی‌دونم و جواب سؤالشو از زیر سنگ هم شده پیدا کنم. هر چیزی رو هم که شک داشته باشم تو گروه ارشدمون مطرح می‌کنم یا از هم‌کلاسیای سابقم یا از سال‌پایینیا می‌پرسم که مطمئن بشم و درست راهنماییش کنم. همین‌جوری که گوشم با استادراهنمای پریسا بود و چشمم توی تلگرام، هم‌اتاقی دورۀ کارشناسیم از واتساپ پیام داد بهم. راجع به ویرایش یه کتاب مدیریتی مشورت می‌خواست. بعد از رایزنی، قرار شد ویرایششو من انجام بدم، ولی از اونجایی که تروتمیز و اصولی ترجمه شده بود، انصاف نبود دستمزد کامل ازشون بگیرم. یک‌سوم قیمت معمول رو بهش پیشنهاد دادم. تازه بعدشم گفتم ناشر ممکنه شیوه‌نامۀ مخصوص داشته باشه و هزینه‌ای که می‌کنید هدر بره و بهتره هزینه نکنید. بعد دیدم دوستم چند ساعت پیش پیام داده و شمارۀ استاد شمارۀ ۱۷ رو خواسته. انقدر درگیر بودم که دیر دیده بودم پیامشو. پیام دادم به استادم که ازش اجازه بگیرم بعد شماره‌شو به دوستم بدم. چون آنلاین نبود، پیامک هم زدم بهش. وی ضمن دادن اجازه یه پیشنهاد کاری در راستای کار قبلیمم داد. منم ذیل همون پیامک پیشنهادشو پذیرفتم و گفتم انجامش می‌دم. در ادامه پرسیده بود تاریخ دفاعت مشخص نشد؟ در جوابش، جواب استاد مشاورمو که صبح ازش پرسیده بودم کی قراره دفاع کنم کپی کردم که گفته بود امروز جلسه دارن و تاریخشو قراره تو همین جلسه تعیین کنن. پس از فراغت از بخش پیامک گوشیم، به استاد مشاورم تو واتساپ پیام دادم که نتیجۀ جلسه رو بپرسم. همون موقع ترلو نوتیفیکیشن نظرسنجی زمان جلسۀ پروژۀ اصطلاحات عامیانه رو آورد. با ساعتی که تعیین کرده بودن موافق بودم، و امیدوار بودم کلاس آنلاینی که قبل جلسه دارم طول نکشه و به‌موقع تموم بشه. از منشی آموزش راجع به پرینت و پست سؤال کردم. گفت زنگ بزن جزئیاتو از مسئول آموزش بپرس. عصر شده بود و فکر کردم درست نباشه این موقع زنگ بزنم بهش. جلسۀ پریسا با استادش تموم شده بود و رفته بود لباسای پسرشو بشوره (چون که خرابکاری کرده بود)، و من همچنان داشتم پیام جواب می‌دادم و اینو برای اون می‌فرستادم و اونو برای این.

دیروز قرار بود من برم خونه‌شون و یه کم دیگه هم کار کنیم. به‌قدری خسته بودم که پیام دادم هر محتوایی قراره به کارِت اضافه کنی اضافه کن بعدش ایمیل کن برام همین‌جا درستش کنم. موندم خونه و یه ظهر تا شب در آرامش نشستم پای کار و تمومش کردم.

وقتی بچه رو می‌شست پرسید هنوزم بچه دوست داری؟ گفتم نمی‌دونی چقدر جای هر چهارتاشون خالیه و اگه سه تای اول سه‌قلو باشن فبهالمراد. گفت پس خدایا زودتر برسون باباشونو من قیافهٔ اینو وقتی داره اولی رو می‌شوره و دومی از گشنگی جیغ می‌زنه و سیم هندزفری تو دهنشه و سومی نشسته یه گوشه جزوه‌های مامانشو پاره می‌کنه ببینم. گفتم آمین.

پ.ن: بیربیر یعنی یکی‌یکی. در شرایطی که کلّی کار یهو به آدم محوّل میشه میگن.

۲۵ مهر ۹۹ ، ۰۷:۲۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

صَدیقَتی الجَدیدَة مِنَ القاهِرَة (۱)


«سلام علیکم من دانشجوی کارشناسی ارشد زبان فارسی و موضوع رساله ام درباره اصطلاح فارسی و و فرایند های واژه سازی در زبان فارسی است . براینکه پرسم از روش های که فرهنگستان از آن ها برای تولید اصطلاح ها استفاده میکند ، من از شما می پرسم چرا که من گیج می شوم ، در یکی از مقاله ها روش های اشتقاق و ترکیب و آمیزش و وام گیری و نام آوا و گسترش استعاری به نام فرایند های واژه سازی بررسی می کرد ، در مقاله های دیگری اشتقاق و ترکیب به نام واژه سازی بررسی می کرد چرا که این فرایند های از الگو های قاعده مند استفاده می شود اما گسترش استعاری و نو واژه سازی و اختصار و دوگان سازی و وام گیری به نام واژه آفرینی بررسی می کرد چرا که این فرایند های فاقد قواعد دقیق و مشخص اند ، و هم در کتاب اصول و ضوابط واژه گزینی روش های گسترش استعاری و نو واژه سازی بررسی نمی کرد».

پیامشو ویرایش نکردم و همین‌شکلی بود. چندین بار خوندمش تا بالاخره متوجه شدم چی میگه و چی می‌خواد. از کارشناس ارشد زبان فارسی یه همچین متن آشفته‌ای بعید بود. شروع کردم به غر زدن که پس چی یاد بچه‌ها می‌دن تو مدرسه و دانشگاه که دو خط پیام هم بلد نیستن بنویسن. نوشتم «سلام. کتاب‌های دکتر طباطبائی این‌ها رو کامل توضیح داده. هر نویسنده دسته‌بندی خاص خودشو داره. کتاب‌های ایشون به‌نظرم کامله.». نوشت «باشد ، آیا شما به من کمک می دهید تا این کتاب ها را یابم». جزو مخاطبام نبود و شماره‌شو نداشتم. کلیک کردم روی اسمش و دیدم گروه مشترکمون همون گروه پست قبله. همون بنده خدایی بود که اون سؤال ساده رو راجع به روش‌های واژه‌سازی مطرح کرده بود و من جوابشو تو گروه داده بودم و راهنماییش کرده بودم. اومده بود پی‌وی! که مزاحم سایر اعضا نشیم. فرضیۀ دانشجویِ ایرانیِ کم‌سواد بودنش کمرنگ شد و فرضیۀ جدیدم این بود که ایرانی نیست و فارسیو خوب بلد نیست. نوشتم «بله حتماً. خوشحال می‌شم اگر کاری از دستم بربیاد و کمکتون کنم.». عکس جلد کتاب‌ها رو براش فرستادم که جست‌وجو کنه و بیابه. در پاسخ به عکس‌ها نوشت «متشکرم خسته نباشید». از خسته نباشید گفتنش خنده‌م گرفت. پرسیدم «راستی، زبان مادری شما فارسی نیست؟ فعل‌هاتون یه کم متفاوت با بقیه هست.». گفت «بله ،زبان مادری من فارسی نیست». توضیح بیشتری نداد. نوشتم «از آشنایی با شما خوشحالم». جواب داد «من هم از آشنایی با شما خوشحالم من فاطمه ، من مصری هستم». گفتم «من این سه کتاب رو دارم و اگر به کتابخانه دسترسی دارید می‌تونید امانت بگیرید و بخونید.». گفت «خسته نباشید ، چگونه میتوانم این کتاب ها را یابم؟» دوباره از خسته نباشید گفتنش خنده‌م گرفت. دست هر کی که این جمله رو یادش داده درد نکنه، ولی کاش بهش می‌گفت خسته نباشیدو آخر مکالمه موقع خداحافظی می‌گن نه همین ابتدا و نه دم به دیقه. داشتم فکر می‌کردم آدرس کجا رو بدم که بره کتابا رو از اونجا بگیره. پرسیدم ساکن تهران هستید؟ گفت «نه در مصر زندگی می کنم». جا خوردم. فکر می‌کردم از دانشجوهای خارجی یکی از دانشگاه‌های تهرانه، ولی دانشجوی مصر بود و اصلاً ایران نبود. جا داشت ازش بپرسم آخه نونت نبود، آبت نبود، اونجا تو مصر زبان فارسی خوندنت چی بود. می‌دونستم که کار درستی نیست از کتابام عکس بگیرم بفرستم و اصولاً کتاب رو یا باید خرید یا از کتابخونه امانت گرفت. ولی چاره‌ای نداشتم. این کتاب‌ها رو فقط می‌شد از تهران پیدا کرد و فرض کردم که دارم کتابامو بهش امانت می‌دم. گفتم عکس می‌گیرم و تا فردا می‌فرستم. گفت «خیلی متشکرم دست شما را درد نکند». می‌خواستم بگم درد نکردن گذرا به مفعول نیست. نگفتم. یه گوشه برای خودم یادداشت کردم که اگه یه وقت باهاش صمیمی شدم، ازشم بپرسم ببینم سریال یوسف پیامبرو دیده یا نه و نظرشو راجع به یوزارسیف حکیم جویا بشم. فرداش کلی کتاب و مقاله براش فرستادم و اون سؤالی هم که در ابتدا ازم پرسیده بودو تو گروه درسیمون مطرح کردم که استادها و دوستام هم نظرشونو بگن. یکی از دوستان گفت «گسترش استعاری در اصول و ضوابط همان «نوگزینش» است. نوواژه‌سازی هم ذیل همان «واژه‌سازی» بررسی می‌شود.». این جوابو برای فاطمه هم فرستادم. گفت «دست شما را درد نکند ، خیلی متشکرم خسته نباشید». می‌خواستم بگم خسته نیستم به خدا. گفتم چند تا کتاب دیگه هم هست. اگر کتابخانهٔ دانشگاهتون داشته باشه امانت بگیرید و بخونید. اسم و تصویر جلد کتاب‌ها رو براش فرستادم. گفت:



سایت فرهنگستانشونو گرفتم و سایت فرهنگستانمونو بهش دادم. سعی می‌کردم جمله‌هامو کوتاه و کتابی و رسمی بنویسم و از کلمات ساده و پرکاربرد استفاده کنم که راحت‌تر متوجه بشه. شماره‌ش قبلاً نشون داده نمی‌شد. بعدها شماره‌شو برام قابل‌نمایش کرد. پیش‌شمارهٔ مصر بود واقعاً. منم ذخیره‌ش کردم. ذخیره که شد، جزو مخاطب‌هام که شد، عکس پروفایلم هم براش نشون داده شد. دوست‌تر شدیم. ولی تا حالا روم نشده بهش بگم کی بگه خسته نباشید و درد نکردن گذرا به مفعول نیست. موقع نوشتن پایان‌نامه‌ش هر سؤال و ابهامی که براش پیش میاد ازم می‌پرسه. همیشه مکالمه‌هاشو با جملۀ من به کمک شما نیاز دارم شروع می‌کنه. منم هر کمکی از دستم برمیاد انجام می‌دم و دریغ نمی‌کنم. انقدر که من در دسترسشم استادهای مشاور و راهنمای خودم برای پایان‌نامه‌م نبودن. نمی‌دونم چه کار خیری کرده که خدا منو سر راه پایان‌نامه‌ش قرار داده؛ چون که هیچ‌یک از هم‌کلاسیام حوصله و اعصاب این کارا رو ندارن و من یه دونه‌م، واسه نمونه‌م :دی

یه زمانی یکی از فانتزیام استاد شدن بود. که دیگه فکر نکنم بهش دست پیدا کنم و مدت‌هاست خیالش از سرم افتاده. ولی با پایان‌نامهٔ این دوستمون در حال حاضر به‌صورت فرامرزی دارم با استادراهنماها هم‌ذات‌پنداری می‌کنم. تجربهٔ شیرینیه. تنها مشکلم اینه که رساله‌شو به زبان عربی می‌نویسه و منم مثل شما عربی کلاسیک بلدم، نه این عربی امروزی رو. علی ایُّ حال تو پست بعدی می‌خوام تعدادی از سؤال‌ها و جواب‌هامونو باهاتون به اشتراک بذارم. به‌نظرم سؤالات جالبی هستن و دونستن جوابشون برای شما خالی از لطف نیست.

ادامه دارد...

۱۹ مهر ۹۹ ، ۰۷:۱۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۳۹۶- خانه‌مانی

يكشنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۸، ۰۴:۴۴ ق.ظ

اپیزود اول. بعد از یک ماه خونه‌نشینی لازمه قبل از پایان سال پامو از خونه بذارم بیرون و برم بانک. احتمالاً وقتی دارید این پستو می‌خونید من تو بانکم. نمی‌دونم می‌تونم مقاومت کنم و بعدش نرم شهر کتاب و سررسیدای رنگی‌رنگی و خوشگل ۹۹ رو نبینم و نخرم یا نه. من هر سال همین موقع شهرو زیرورو می‌کردم برای پیدا کردن تقویم دلخواه سال نو. اگه سررسیدا ویروسی شده باشن چی؟ اگه ویروسو با خودم بیارم خونه، اگه تو بانک ویروسی شم برم سررسیدا رو ویروسی کنم، اگه ویروسه بره خونهٔ مردم... آه خدای من، کی تموم میشه این کابوس؟ شب از شدت استرس خواب کرونا می‌دیدم. دلم ریش میشه وقتی گزارشای خبری بیمارستانا و مصاحبه با مریضای کرونایی رو می‌بینم. با خودم می‌گم نکنه فوت کرده باشن و الان خانواده‌شون این گزارشو ببینن. دلم ریش میشه وقتی به کسبه و کسادی بازار فکر می‌کنم. دلم می‌گیره وقتی صحن و حرم خلوت امام رضا و غلغلهٔ بیمارستان امام رضا رو می‌بینم. من یه آدم درونگرایِ همیشه در خانه و عاشق تنهایی‌ام. ولی دیگه دارم دیوونه میشم. نه که کاری برای انجام دادن نداشته باشم. نه. از این حصار خسته شدم. از این منع شدن. از این استرس و دلهرهٔ وای اگه فلانی و بهمانی بگیرن بمیرن. دوستم پیام داده حوصله‌مون سررفت؛ کسی شمارهٔ میرحسین موسوی رو نداره ازش بپرسه از سال ۸۸ تو خونه چی کار می‌کنه؟ جواب دادم «رسد آدمی به جایی... فکر کن من! هیشکی نه ها، من! که تو عمرم تن به ذلت دیدن هیچ سریالی ندادم و دقیقه‌ای از عمرمو پای این چیزا تلف نکردم، از صبح دارم سریال ترکیه‌ای می‌بینم. این سریالو از دوران ارشد و خوابگاه تصمیم داشتم ببینم، چون اسم شخصیت نقش اولش مراد بود. ولی وجدانم اجازه نمی‌داد در امر شکافتن اتم‌ها لحظه‌ای درنگ کنم و بشینم پاش. ولیکن نفس امّاره‌م بالاخره بر لوّامه غلبه کرد و الان قسمت دوازدهشم. تا ۱۰۳ هم تصمیم دارم پیش برم. چون نمی‌تونم هیچ کاری رو نصفه نیمه رها کنم. البته ۱۰۳ رو اول دیدم بعدش از یک شروع کردم. لذا تا ۱۰۲ قراره پیش برم.» اسم سریالو نمی‌گم چون همینم مونده بود تو وبلاگم سریالای ترکیه که ۹۸.۲ درصدش آب خالصه و کارگردان تا تونسته سکانس به سکانسشو به آب بسته رو تبلیغ کنم :| حالا برای اینکه اندکی از عذاب وجدانم کم بشه همین‌جوری که دارم با لپ‌تاپم پست می‌ذارم، یا کامنت جواب می‌دم یا کتاب و مقاله می‌خونم، اونم همزمان با گوشیم پلی کردم که همۀ وقتم پاش هدر ندره و در واقع دارم سریالو می‌شنوم. خدای من، دارم تباه میشم من. چند روز پیش کنترل تلویزیون دستم بود. مثل عوام! دنبال یه چیزی بودم برای دیدن. اگه همین‌جوری ادامه بدم ممکنه رو گوشیم بازی هم نصب کنم :| آه باورتون نمیشه منِ سلبریتی‌گریز که هرگز پیج هیچ هنرمندی رو دنبال نکرده‌ام از پیج سهراب رسیدم به پیج هاشم و بعد نغمه. بعد چون اینا آرزو رو تگ نکرده بودن گوگل کردم پیج اینستای اون دختره آرزو تو سریال از سرنوشت. تباه شدم. گوگل چشاش از حدقه زده بود بیرون!

اپیزود دوم. دکتر مشایخی چند روز پیش یه مقاله منتشر کرده با عنوان تحلیل سیستم دینامیک شروع کرونا در ایران. کانال تفکر سیستمی در عمل هم پستی گذاشته بود با عنوان رویکرد سیستمی در غلبه بر بیماری‌های همه‌گیر. نرخ ابتلا به بیماری‌های همه‌گیر تحت تأثیر چند عامله: ۱. جمعیت مستعد (بالقوه)، ۲. نرخ تماس، ۳. احتمال ابتلا، ۴. جمعیت مبتلا. بنابراین کاهش نرخ ابتلا می‌تونه از طریق کاهش هر یک از این عوامل اتفاق بیفته. توضیح داده بود چجوری. پست و مدل رو فرستادم تو گروه ارشد که استادها و دانشجوهای زبان‌شناسی چند تا دانشگاه اونجان. نوشتم: منم برای مدل‌سازی رواج واژه‌های جدید فرهنگستان از این رویکرد استفاده کرده بودم. توی مدل من جمعیت مستعد، افرادی بودن که هنوز واژهٔ نو رو نپذیرفته بودن و واژهٔ بیگانه به‌کار می‌بردن، اما مستعد پذیرش بودن. جمعیت مبتلا هم افرادی بودن که واژهٔ مصوب فارسی رو پذیرفته بودن و استفاده می‌کردن. روند پذیرش یه شکلی شبیه اس انگلیسیه. البته مدل من جمعیت بهبودیافته نداره. چون برای ساده‌تر شدن معادلات، فرضم بر این بود که کسی که واژهٔ فارسی رو پذیرفته دیگه پذیرفته و بعد از چند سال واژهٔ مصوب فارسی رو کنار نمی‌ذاره که دوباره معادل انگلیسیش رو استفاده کنه. نرخ تماس تو این مدل خیلی مهمه. دلیل اصلی رایج نشدن معادل‌های فارسی در جامعهٔ زبانی اینه که کاربران با این واژه‌ها تماس کافی ندارن. ذوق کردم وقتی استاد مشاورم اومد پی‌وی و گفت مطلبتان را خواندم. خواندنی و اطلاع‌دهنده بود. ممنون.

سال ۹۶ اولین سالی بود که بعد از هفت‌سالگیم مهرماهش من خونه بودم و درس و دانشگاهم تموم شده بود. تقریباً از اون موقع به جز وقتایی که یکی دو روز تفریحی تهران بودم خونه هستم تا امروز و نمی‌دونم تا کی. تو این پست بعد از سفرنوشت‌ها می‌خوام چند تا مطلب زبان‌شناسانه باهاتون به اشتراک بذارم. حواستون باشه با همین چند تا مطلبِ احتمالاً جالب عاشق این رشته نشید. من الان دارم خوشگلیاشو نشونتون می‌دم. 

سفرنوشت ۱۳۹۶. اینجا بار و بندیلو بسته بودیم و داشتیم می‌رفتیم شمال جوج بزنیم با نوشابه. لحظۀ تحویل سال رامسر بودیم. من اینجا تو این عکس دارم برای کنکور دومین ارشدم می‌خونم. رشتۀ فلسفۀ علم. هدفم شریف بود ولی اصفهان قبول شدم. و نرفتم. چرا نرفتم؟ چون اولاً در حال تحصیلِ ارشد بودم. دو تا ارشدو که نمیشه همزمان خوند :| ثانیاً چون ارشدو یه بار روزانه خوندم و این سری حتی با اینکه روزانه قبول شده بودم باید هزینۀ شبانه رو پرداخت می‌کردم. پس چرا شرکت کردم؟ چون دوست دارم خودمو به چالش بکشم ببینم می‌تونم یا نه. همین‌قدر اسکل و دیوانه :)) :| 

عکسی دیگر از این سفر: nebula.blog.ir/post/1023



سفرنوشت ۱۳۹۶. قطار. مشهد. همون مشهدی که تو این پست خاطراتشو نوشته بودم.



سفرنوشت ۱۳۹۶. آبِ گرمِ سرعین. من چون از آب و استخر خوشم نمیاد و چندشم میشه برم تو آبی که هزار نفر توشن، به خریدِ یک فقره مایو اکتفا کردم تو این سفر. داریم آش دوغ می‌خوریم. البته خانواده هم نرفتن استخر. کلاً رفتیم آش خوردیم خرید کردیم برگشتیم :))



سفرنوشت ۱۳۹۶. اینجا سراب، قطب لبنیات استانه. فطیر هم داره. منم که عاشق وعدۀ صبحانه‌ام کلی حال کردم با محصولاتش. یه جا نگه‌داشتیم بستنی خریدیم. بابا همین‌جوری فلّه‌ای هر طعمی دستش اومده بود برداشته بود. یه بستنی بین بستنیا بود با این طعم. هیچ کس مسئولیت خوردنشو به عهده نمی‌گرفت:



زبان‌شناسی. یک.



درآمدی بر زبان‌شناسی معاصرِ ویلیام اُگریدی و مایکل دابروولسکی و مارک آرُنف که علی درزی ترجمه‌ش کرده. حین مطالعۀ این کتاب با شهرستانی در ولز آشنا شدم؛ گفتم بیام اسمشو به شما هم بگم و حیرتم رو باهاتون به اشتراک بذارم. 

شنفرپوشگوین‌گیش‌گوگریخوئیرندروبوشنتیسیلیوگوگوگوخ. در نگاه اول خیلی جدی فکر کردم موقع نامگذاری یکی مشتشو چند بار کوبیده روی صفحه‌کلید و این نام تولید شده. ولی گویا یه کلمهٔ مرکبه و معنی هم داره حتی. به نقل از ویکی‌پدیا از یه همچین عناصری تشکیل شده اسمش: کلیسا، مریم، استخر، فندق‌های سفید، در نزدیکی، در مقابل، گرداب سریع، غار سرخ.

زبان‌شناسی. دو.



در نتیجه با بچه‌ها درست صحبت کنید. چون که اونا درک می‌کنن و می‌فهمن و لابد تو دلشون بهتون می‌خندن. البته مولوی هم معتقده چون که با کودک سر و کارت فُتاد پس زبان کودکی باید گشاد.

تصویر از کتاب درآمدی بر زبان‌شناسی معاصر، صفحهٔ ۴۴۵

زبان‌شناسی. سه.



این اصطلاح اسم‌گریزی منو یاد دو تا خاطره از دورۀ کارشناسیم انداخت. من برای خطاب افراد، چه دختر، چه پسر، چه از من بزرگتر، چه از من کوچیکتر، چه استاد، چه کارمند، چه دستیار استاد، چه هم‌گروه، چه هم‌کلاسی، چه همکار، چه حالا هر کی، قاعدۀ کلی و ثابتی نداشتم. یه مدت طرف رو بررسی می‌کردم ببینم بقیه چی صداش می‌زنن، اون بقیه رو چی صدا می‌زنه و منو چی صدا می‌زنه و بعد تصمیم می‌گرفتم چی و چه جوری صداش کنم.

یه بار سر کلاس ریاضی مهندسی، استاد داشت به سؤال بچه‌ها جواب می‌داد. خیلی طول کشید بحثشون. یکی از هم‌کلاسیام خسته بود، خواست بخوابه. یکشنبه‌ها و سه‌شنبه‌ها هفت تا نُه تئوری مدار و بعدشم محاسبات و الکمغ و حلّت داشتیم. دیگه نایی برای ریاضی مهندسی سه تا چهارونیم نمی‌موند. تازه بعدشم باز حلّت داشتیم. حتی یه وقتایی شش عصر تا پاسی از شب کلاس جبرانی ریضمو و الکمغ می‌ذاشتن برامون. این هم‌کلاسیم که اتفاقاً از صبح باهم بودیم، سرشو گذاشت روی جزوه‌ش و گفت هر موقع سؤال بچه‌ها تموم شد و استاد درسو شروع کرد بیدارم کن. سؤالای بچه‌ها که تموم شد هر چی فکر کردم چجوری بیدارش کنم ایده‌ای به ذهنم نرسید. مثلاً می‌گفتم آقای فلانی؟ نه مسخره است. فلانی خالی؟ انواع جملاتِ بیدارکننده رو تو ذهنم مرور کردم اما نتونستم به زبون بیارم. خوشبختانه یه ربع بعد خودش بیدار شد و فقط شش تخته عقب مونده بود از بحث اون جلسه.

بعد یه بارم قرار بود جزوه‌هاشو کپی کنم ببرم کف دانشکده پسش بدم. یه جای دیگه یه کار دیگه داشتم و عجله داشتم. داشت با یکی دیگه از هم‌کلاسیا پله‌ها رو می‌رفت بالا. دویدم و رسیدم بهشون. اما خب پشت سرشون بودم و برای متوقف کردنشون باید یکیشونو صدا می‌کردم که برگردن سمتم. هر دو فرد، نحوۀ خطابشون در دست بررسی بود و به اسم کوچیک صدا کردنشون برای منِ دیرجوشِ زودصمیمی‌نشوندۀ محتاط در روابط و شعاع و حدود تعاملات، زود بود. ندای درونی اون لحظه نهیب زد که آیا وقت آن نرسیده است که این مسخره‌بازیا رو بذاری کنار؟ صداش کردم و وایستاد و جزوه‌ها رو دادم بهش. اون ندای درونی گفت دیدی اصن درد نداشت؟

راجع به این اسم‌گریزی یه اعترافی هم بکنم کفتون ببره قطعه قطعه بشه به رادیکال شصت‌وسه قسمت مساوی تقسیم بشه. یادتونه می‌گفتم عنوان پست‌های من اغلب معنایی فراتر آنچه که در ظاهر تصور می‌کنید دارن؟ چهار سال پیش یه پستی نوشته بودم راجع به داستان ویس و رامین، و اینکه اغلب دوستام فکر می‌کنن ویس پسر هست و رامین دختره. تو کامنتا هم خیلیا گفته بودن چنین تصوری داشتن. بعدش ربط داده بودم به دانشجوی استادم که دختر بود و اسمش رامین بود و ملت نمی‌تونستن رامین صداش کنن. عنوان پستم هم گذاشته بودم چجوری رامین صداش کنم آخه. تا اینجا همه چی عادی بود و شما پستو خوندید و رد شدید. ولی باید اعتراف کنم منظور من یه رامین دیگه بود. در واقع من به جای اینکه بیام با صراحت بنویسم ذهنم درگیر نحوۀ خطابِ فلانیه، و ذهن مخاطب رو درگیر فلانی کنم، غیرمستقیم با داستان‌های کهن و خاطرۀ دانشجوی استادم اون درگیری رو به‌نحوی ماهرانه تو دفتر خاطرات وبلاگیم ثبت کردم، بدون اینکه خواننده متوجه اصل قضیه بشه. خلاصه که خبر ندارین چقدر با عنوان‌ها و ایهام‌ها گولتون زدم تو این چند سال :دی. عذاب وجدان هم ندارم. اصلاً هم پشیمون نیستم :))

تصویر از کتاب درآمدی بر زبان‌شناسی معاصر، صفحهٔ ۵۶۷

زبان‌شناسی. چهار.



بنده نه‌تنها با یورک عزیز موافقم و همدلی و همدردی می‌کنم باهاش، بلکه حتی معتقدم مردی که ندونه نیم‌فاصله چیه مرد زندگی نیست.

زبان‌شناسی. پنج.



نوشته می‌توانید امتحان کنید. ینی فقط همینمون مونده بود بریم سر کوچه غارغار کنیم ببینیم کلاغا با شنیدن غارغار ما از این شاخه به اون شاخه می‌پرن یا نه.

زبان‌شناسی. شش.



ینی اگه اون موقع به جای مجسمهٔ شیری که از دهنش آب میومده بیرون ببر و پلنگ می‌ذاشتن الان ببر آب گرم و پلنگ آب سرد داشتیم، ببرو می‌بستیم، یا پلنگو باز می‌کردیم. یا حتی مثلاً ببرآلات و پلنگ‌آلات اخوان و راسان و قهرمان.

تصویر از کتاب درآمدی بر معنی‌شناسی جان لاینز، صفحهٔ ۹۰

زبان‌شناسی. هفت.



حالا درسته اون پایین نوشته طنز، ولی به‌نظرم شوخیشم قشنگ نیست.

صفحهٔ ۱۰۴، کتاب نگاهی به زبان، جرج یول

زبان‌شناسی. هشت.



صفحهٔ ۱۹۵، کتاب نگاهی به زبان، جرج یول

قصۀ جینی، یکی از عجیب‌ترین قصه‌هایی بود که وقتی وارد رشتۀ زبان‌شناسی شدم شنیدم.

ویکی‌پدیا، برای کسب اطلاعات بیشتر: [کلیک]

زبان‌شناسی. نه.



صفحهٔ ۲۰۰، کتاب نگاهی به زبان، جرج یول

زبان‌شناسی. ده.

دو ماه پیش، هر موقع نشستیم پای اخبار یا اومدیم سراغ فضای مجازی، تو دورهمیای خانوادگی و دوستانه، همه، همه جا راجع به هواپیما و موشک و جنگ و چنین چیزهایی صحبت می‌کردن. یه ماه پیش بود که حس کردم ذهنم خسته شده و دیگه کشش نداره. تصمیم گرفتم کتاب بخونم و یه کم از این فضای آشفته دور بشم. کاملاً اتفاقی و بی‌هیچ برنامه‌ای کتابِ «دانش زبان» چامسکی رو انتخاب کردم و علی‌رغم اینکه مطالبش سنگین بود و متوجه نمی‌شدم چی داره میگه، اما به خوندنش ادامه دادم و تا حدودی در دور شدن از فضای موشکی موفق بودم. قشنگ رفته بودم تو بحر نظریۀ ایکس-تیره و مرجع‌گزینی و چنین بحث‌هایی. تا اینکه رسیدم به فصل پایانی کتاب و شش هفت صفحه‌ای که راجع به سقوط هواپیماهای غیرنظامی بود. انقدر این مطالب برام غیرمنتظره بودن که چند لحظه فکر کردم توهّم زدم و از شدت خستگی و خواب‌آلودگی دارم هذیان می‌خونم. گفتم بیام این حیرتم رو با شما هم به اشتراک بذارم.



زبان‌شناسی. یازده.

چند روز پیش، مهسا ازم بن مضارع «بودن» رو پرسید. گفتم باش. بعد با خودم گفتم باش رو که بچه مدرسه‌ای هم بلده. بذار کتابم هم چک کنم مطمئن شم. کتاب دستورزبانی که مال زمان دانشجویی بابامه و دوران راهنمایی چندین بار خونده بودمش و سطربه‌سطرشو حفظ بودمو نگاه کردم دیدم شگفتا!!! نوشته بن مضارعش «بو» هست. خیلی عجیب بود. این همه من این کتابو خونده بودم و تا حالا به این دقت نکرده بودم. برای اینکه مطمئن شم از چند تا از هم‌کلاسیام هم پرسیدم و بعد رفتم سراغ واژه‌نامۀ انتهای کتاب نامۀ پهلوانی. یه کتاب به خط پهلوی ساسانی هست که آخرش واژه‌نامه داره. بَوی رو پیدا کردم و دیدم بله! درسته. حالا شاید برای شما جالب نباشه، ولی برای من خیلی هیجان‌انگیز بود این کشف.



زبان‌شناسی. دوازده.



زبان‌شناسی. سیزده.



در راستای تبدیلِ آ به او، اینجا کسی خاطرۀ کولر گازی رو یادشه؟ می‌خوام ببینم چند تا از قدیمیا هنوز هستن و می‌خونن وبلاگمو :))

زبان‌شناسی. چهارده.

من، وقتی دارم آواشناسی می‌خونم :دی



زبان‌شناسی. پانزده.

اینو فقط هم‌دانشگاهیا می‌فهمن :)) (توضیح: ما به ساختمان ابن سینا می‌گفتیم الف. بعدشم شمارۀ کلاسو می‌گفتیم. مثلاً الف‌هفت، الف‌بیست. سرویس بهداشتی چون همکف بود بهش می‌گفتیم الف‌صفر :دی)



زبان‌شناسی. شانزده.

ذوق یه بلاگر، وقتی داره دنبال معادل فارسی واژه‌ای می‌گرده و اتفاقی یه همچین کلمه‌ای می‌خوره به پستش:



زبان‌شناسی. هفده.

ذوق یه بلاگر، وقتی داره دنبال معادل فارسی واژه‌ای می‌گرده و اتفاقی یه همچین کلمه‌ای می‌خوره به پستش:



زبان‌شناسی. هجده.

ذوق یه بلاگر، وقتی داره دنبال معادل فارسی واژه‌ای می‌گرده و اتفاقی یه همچین کلماتی می‌خوره به پستش:



زبان‌شناسی. نوزده.

ذوق یه بلاگر، وقتی داره زبان می‌خونه و اتفاقی یه همچین کلمه‌ای می‌خوره به پستش:



زبان‌شناسی. بیست.

مردادماهِ ۹۳، ماه رمضون، سالِ کارآموزی، خسته و گشنه از مخابرات برگشته بودم و چشمم به ساعت بود و منتظر اذان. داشتم وبگردی می‌کردم. از این وبلاگ به اون وبلاگ، از این لینک، به اون لینک. اتفاقی روی لینک یکی از کامنتای یه وبلاگی کلیک کردم و رسیدم به وبلاگ راکی. شروع کردم به خوندن. داشتم با دقت تک‌تک پستا رو با کامنتاشون می‌خوندم. آخه طرف هم‌دانشگاهی و هم‌رشته‌ای از آب درومده بود. خوندم و خوندم و رسیدم به پستی با عنوان شب‌مرّگی. «دانشمندان! می‌گویند که آدما خواب رنگی نمی‌بینند بلکه تصورات بعد از بیدار شدن آن‌هاست که باعث می‌شود فکر کنند خوابشان رنگی است. با کمال احترامی که نسبت به این قشر زحمتکش جامعه دارم اما باید بگویم که به نظر من دانشمندان دارند چرت می‌گویند. مورد داشتیم که من توی خواب قبل اینکه بیدار بشم همه‌ی این رنگ‌ها رو با گوشت و پوست خودم حس کرده بودم. مثلا همین دیشب! آقای دانشمند اگه راست میگی چرا توی خواب دیشبم گوجه‌های توی یخچال قرمز بودند؟ یا حتی فلفل‌ها هم سبز بودند؟» کامنت گذاشتم: «منم خوابای رنگی می‌بینم! یادمه یه بار خواب بستنی می‌دیدم، بستنی نارنجی و بنفش! تو خواب داشتم فکر می‌کردم کدوم رنگو انتخاب کنم. بنابراین دانشمندان چرت میگن.» ایمیل و آدرس وبلاگمو ننوشتم. فقط اسممو نوشتم. نسرین. چند روز بعد هم راکی اتفاقی از کامنتای وبلاگی که هردومون می‌خوندیمش رسید به تورنادو و برای آخرین پست ماه رمضونم کامنت گذاشت. نمی‌دونست تورنادو همون نسرینیه که چند روز پیش برای پست شب‌مرّگیش کامنت گذاشته بود. در جواب کامنتش نوشتم من همونی‌ام که خواب‌های رنگی می‌بینم. من به چهره می‌شناختمش، اون اما نه. اوایل هر موقع اتفاقی تو دانشگاه از دور می‌دیدمش راهمو کج می‌کردم نخوریم به پست هم. ارتباط وبلاگی خوبی داشتیم. از تابستون ۹۳. وبلاگش تو فولدر وبلاگ‌هایی بود که حسابشون جداست. همۀ آرشیوشو با کامنتا خونده بودم. سال آخری که شریف بودم، اون سالی که برای تولد وبلاگم کیک گرفته بودم، یه تیکه از کیکو بریدم و بردم اتاقش. دیگه بعد از اون ندیدمش. وبلاگشم کم‌کم مثل خیلیای دیگه تعطیل کرد و دیگه ازش خبری نداشتم. چند روز پیش یادش افتادم. البته که آدم همیشه یاد دوستاشه، ولی این بار با دلتنگی یادش افتادم. خرجش یه پیامک ده‌تومنی بود که حالشو بپرسم، یه پیام تلگرامی، واتساپی، ایمیلی. دست و دلم به نوشتنِ همین مختصر احوالپرسی هم نرفت. می‌دونستم که کامنتاشم چک نمی‌کنه. جواب آخرین کامنتمو چند ماه بعد داده بود. آدم وقتی یه مدت از کسی بی‌خبر باشه، نمی‌دونه اگه احوالشو بپرسه واکنشش چیه. خوشحال میشه؟ نمیشه؟ نور به قبر مخترع عکس پروفایل و بیو بباره و اگه زنده است خدا حفظش کنه با این اختراع زیباش. دیدم تو قسمت «درباره» واتساپش جمله‌ای نوشته که غلط املایی داره. گفتم بهانۀ خوبیه ها. پیام بده بگو عاشوراعییان غلطه و درستش عاشوراییانه. نگفتم. تو مپندار که تنها عاشوراییان را بدان بلا آزموده‌اند و لا غیر. صحرای بلا به وسعت همۀ تاریخ است. بی‌حوصله یکی از منابع کنکور دکترا رو که تا نصفه خونده بودم باز کردم و گفتم سرم که گرم بشه دلتنگی از یادم میره. چند خط بیشتر نخونده بودم که رسیدم به این صفحه:


۵۶ نظر ۲۵ اسفند ۹۸ ، ۰۴:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۳۷۵- کنفرانس مشهد

شنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۸، ۰۶:۰۰ ق.ظ

عکس‌نوشت ۱۳۷۵. باغچۀ حیاط خونۀ مامان‌بزرگم ایناست. یه درخت گیلاس داشتن که از وقتی یادم میاد بود. دیگه نیست. هر سال اردیبهشت گیلاسا رو می‌چیدیم و می‌دادیم به در و همسایه. من باهاشون برای خودم گوشواره درست می‌کردم. تاب، تاب، عباسی، گوشواره‌هات گیلاسی، دوستِ من و بهاری، میوه و سایه‌ داری، گوشواره‌هات قشنگن، شیرین و رنگارنگن. تاب، تاب، هم‌بازی، یه جفت‌شو می‌ندازی؟



۱. دو تا سؤال فنّی و تخصصی از خانوما دارم. خوانندگان سابق در جریان هستن که پست‌های دخترونه رمزشون مدل ساعتمه و فقط خانوما دارن رمزو. چند سالی میشه که پست رمزدار نمی‌ذارم و اگه موردی پیش بیاد به پانوشت پست ۴۰۴ اضافه می‌‌‌‌‌کنم. الانم این سؤالامو اونجا مطرح کردم. اگه رمزو ندارید بخواید بدم رمزو. خانوم‌‌‌‌‌‌های جدیدالورود و مشکوک هم با خودشون دو تا ضامنِ امین و عادل بیارن تا بهشون مدل ساعتمو بگم. 

۲. دارم شال و کلاه می‌کنم (به جای شال و کلاه کردن، چادر چاقچور کردن هم میشه گفت) که برم مشهد. تنهایی. برای کنفرانس دانشگاه مشهد. بله؛ مقاله‌ام پذیرفته شد. با اینکه برای جزئی‌ترین موارد این مقاله دقت فراوانی به عمل آورده بودم، اما شنیدم که میگن مقاله‌های کنفرانسی به‌راحتی پذیرفته میشن و این همه دقت لازم نبود. چون پولشو می‌گیرن. ولی خب فقط چهار تا مقاله رو برای ارائه پذیرفتن و این حس خوبی بهم می‌ده که جزو پذیرفته‌شدگانم. استرس دارم. تنهام. ناامیدم. کلاً بی‌انگیزه‌ام و نمی‌دونم این ارائه رو کجای دلم بذارم. و از اکنون این نوید رو به خودم می‌دم که تا روز ارائه و حتی تا ماه‌های آتی انواع و اقسام کابوس‌های کنفرانسی رو ببینم. از اینکه یهو ببینم موقع ارائه دمپایی صورتی پامه تا دیر رسیدن و نرسیدن حتی. برگشتنی (برگشتنی قیده؛ ینی وقتی از مشهد برمی‌گردم)، یه سر می‌رم تهران کارای پایان‌نامه‌ام هم پی بگیرم. سه ساله که دارم کارای پایان‌‌‌‌‌‌‌‌‌نامه‌مو پی می‌‌‌‌‌گیرم و در اینجا بر خود لازم می‌دانم توضیح بدم که من اصلاً آدم امروز فردا کن و پشت گوش بندازی نیستم و خیلی هم سرعت عملم خوب و زیاده. پستِ شباهنگ هستم، بلای جان هم‌کلاسیام یادتونه؟ استادا هر موقع تکلیف و تمرین می‌دادن، نه‌تنها اولین کسی بودم که تحویل می‌دادم، بلکه کفنِ حرف استاد خشک نشده شروع می‌کردم به نوشتن و در اولین فرصت ممکن تحویل می‌دادم. دیگه یه طوری شده بود که استادا می‌گفتن موعد تحویل، یه هفته بعد از اینکه من تحویل دادم. و نه‌تنها در عرصۀ تحصیل که در کارم هم همیشه زودبازده بودم. پستِ فردا که میای یا با خودت طناب بیار یا بستنی یادتونه؟ همکارم گفته بود من سه روزه که با یه فایل درگیرم و من که روز اولم بود هشت تا فایل کار کرده بودم. انقدر سرعتم خوب بود که یه روز رئیسمون اومد کامپیوترمو چک کرد گفت من به شما مشکوکم. چجوری آخه این همه فایلو با این دقت تموم می‌کنی؟ نه فقط اون موقع که الان هم همین سرعت عمل رو در کار جدیدم حفظ کردم. سه سال پیش که وارد پروژۀ استاد شمارۀ ۱۷ شدم، برای هر پکیجی که می‌گرفتیم شش ماه وقت می‌داد و میده بهمون. بعد من گفتم چون برای کنکور می‌خونم و در حال دفاعم (سه ساله در حال دفاعم!) پاره‌وقت کار خواهم کرد. بعد با این همه مشغله تا حالا پنج تا پکیج تحویل دادم؛ اون وقت چند روز پیش یکی از همکارا که قبل از من تو تیم بود بهم می‌گفت هنوز پکیج اولم رو تحویل ندادم. بقیۀ همکاران هم همچنین. (داخل پرانتز یه کم راجع به پکیجا بگم. کار ما تو این پروژه اینه که اول اون پکیج صوتی که بهمون دادن رو جمله‌به‌جمله تقطیع کنیم و محاوره‌ای هر جوری که می‌شنویم تایپ کنیم. موقع تایپ هم باید شیوه‌نامه رو رعایت کنیم. یکی از مواردی که باید رعایت بشه نیم‌فاصله هست. هر یه ساعت فایل صوتی تقریبا هزاروپونصد جمله میشه. بعد باید اینا رو به‌شکل رسمی بنویسیم. بعد واج‌نویسی کنیم. بعدش برچسب بزنیم روی تک‌تک جملات و واژه‌ها و یه سری کارای دیگه. بخش اعظم کار تخصص زبان‌شناسی و نرم‌افزاری می‌خواد. ولی برای تایپ و واج‌نویسی طرف دانش عمومی زبان فارسی داشته باشه هم کافیه. سه تا پکیج اول رو صفر تا صدشو خودم کار کردم. بعد این فکر به ذهنم رسید که خب چرا یه تیم درست نکنم؟ درسته خودم زیرمجموعۀ یه تیم بزرگتر بودم، ولی می‌تونستم یه تیم کوچیک هم به سرپرستی خودم تشکیل بدم. این پیشنهاد رو همون اول اول اول به همه داده بودم که بیاید تقسیم کار کنیم و صفر تا صد رو انفرادی انجام ندیم. ولی گفتن مدیریت تیم سخته. این شد که خودم نشستم زمانی که برای هر مرحله از کارها صرف می‌کردم و سختی کارها رو محاسبه کردم و گفتم اگه فلان قدر برای کل کار دستمزد می‌گیرم، یک‌بیستمشو بدم به کسی که فقط تایپ می‌کنه. یک‌دوازدهمشم اختصاص بدم به کسی که واج‌نویسی می‌کنه. بعد باید خودم اینا رو وارد نرم‌افزار می‌کردم که این کار هفت‌ونیم برابرِ تایپ و واج‌نویسی زمان و اعصاب می‌طلبید!. این‌جوری هم من کمتر خسته می‌شدم هم اینکه یه پولی می‌رفت تو جیب دوستام. دوباره این بار حضوری و نه تلگرامی این ایده رو با استاد و اعضای تیم مطرح کردم و دیدم وقعی نمی‌نهند و ترجیح می‌دن هر کی انفرادی رو پکیجش کار کنه. این شد که آستینامو بالا زدم و قضیه رو با چند تن از دوستانم که نیم‌فاصله رو تو کامنت‌ها و پیام‌ها و پستاشون رعایت می‌کردن! و مورد اعتماد بودن، مطرح کردم و چون فرصت همکاری هم داشتن، یک‌هفت‌ونیممِ! کار رو سپردم به اونا و پکیجای چهار و پنج رو با کمک اونا برچسب زدم. بعد من موقعیتم اینجوریه که کار زیاد پیشنهاد میشه بهم، ولی معمولاً وقتشو ندارم و دوستامو معرفی می‌کنم. اغلبم دوستای وبلاگیمو معرفی می‌کنم. چون نیم‌فاصله بلدن. هزار بارم توصیه می‌کنم یه وقت نگن دوست وبلاگیمن. مورد داشتیم طرف صداش خوب بود، معرفیش کردم برای تیم کتاب صوتی. شمام اگه نیم‌فاصله بلدید یا صدای خوبی دارید :دی یه ندا بدید که هر موقع موقعیتش پیش اومد معرفیتون کنم به بچه‌های بالا، یا حتی تو پکیجای بعدی ازتون کمک بگیرم. ولی اگه یه وقت احیاناً مشکل برملا شدن هویتتون رو دارید ندا ندید دیگه. چون تهش باید شماره حساب بدید دستمزدتونو بدیم. مگر اینکه راه دیگری برای گرفتن دستمزداتون پیدا کنید. (داخل پرانتز نیم‌فاصله رو هم برای هزارمین بار یادتون بدم. نیم‌فاصله اینه: وقتی می‌خواید بنویسید می‌نویسم، اول بنویسید می بعد کنترل و شیفت و عدد دو رو بگیرید و سپس نویسم رو بنویسید. ننویسید مینویسم یا می نویسم.) پرانتز پکیج رو هم ببندیم بریم سراغ کنفرانس).

۳. یه کم از کنفرانسِ پیشِ رو بگم. سال ۹۵ که برای پایان‌نامۀ ارشد از ما پروپوزال (معادل فارسیش میشه پیشنهاده) خواستن، من خیلی روی موضوعی که می‌خواستم روش کار کنم فکر کردم. یه بار رفتم به مدیر آموزشمون گفتم من خوب بیل می‌زنم، ولی نمی‌دونم کجا رو بیل بزنم و دوست دارم جایی رو بیل بزنم که شما اونجا به بیل زدن من احتیاج دارید. این توان رو در خودم می‌دیدم که هر موضوعی بگن روش کار کنم و مفید واقع بشم. ولی اونا خودشونم نمی‌دونستن چی می‌خوان. گرایش من زبان‌شناسی محض نیست و اصطلاح‌شناسی یه جورایی میان‌رشته‌ای محسوب میشه. برای همین نمی‌خواستم پا کنم تو کفش زبان‌شناسیا. خودم رو هم در حدی نمی‌دیدم که وارد حوزۀ زبان‌شناسی محض بشم و البته اشتباه فکر می‌کردم. چون الان می‌بینم خیلی بیشتر از اونایی که لیسانسشون زبان‌شناسی بوده کتاب خوندم و سواد دارم و بلدم :دی و از طرف دیگر به مباحث نظری و صرفاً زبان‌شناسی علاقه نداشتم و همیشه دوست داشتم علوم مختلف رو به هم ربط بدم و ماستو بریزم تو قیمه. 

سال دوم ارشد، ینی همون سال ۹۵، یه روز دکتر حداد تو کلاس سر یه بحثی راجع به هجوم واژه‌های بیگانه گفت اونایی که اصرار دارن خودکار خارجی استفاده کنن، حتی اگه خودکار تولید داخل با کیفیت خوب هم باشه باز اصرار دارن خارجی بخرن، همونایی هستن که اصرار دارن تو جملاتشون از کلمات خارجی استفاده کنن. اتفاقاً اون سال، سال حمایت از تولید داخل و اینا هم بود. بعد من فکرم رفت سمت اقتصاد و تولید و به این فکر کردم که مشکل فرهنگستان چقدر شبیه مشکل تولیدکنندگان و صنعتگران داخلیه. یاد درسی افتادم که سال سوم کارشناسی از دانشکدۀ مدیریت و اقتصاد اختیاری برداشته بودم. البته این اختیاریای ما اجباری بود. ینی مجبور بودیم که چند تا درس مدیریتی و اقتصادی پاس کنیم (بگذرونیم)؛ ولی اینکه چه درسی برداریم به اختیار خودمون بود. چون دوستام تحلیل دینامیک‌های سیستم برداشته بودن، منم همینو برداشتم اون سال. با دکتر مشایخی. این اسمو یادتون نگه‌دارید تا بعداً بهش برگردیم. تو اون درس، با سیستم‌ها و فرایندهای مختلفی آشنا شدیم که یکیش فرایند اشاعۀ نوآوری و محصولات جدید بود. اینکه یه تولیدکننده چجوری بیاره محصول یا ایدۀ جدیدشو بین مشتریا جا بندازه و محصولش فروش بره. وقتی دکتر حداد به مشکل جا افتادن واژه‌های جدید اشاره کرد، من یاد این درسی که دورۀ کارشناسی گذرونده بودم افتادم و با خودم گفتم اونجا تولیدکننده می‌خواد محصولاتشو عرضه کنه و خب اینجا هم ما همین قصدو داریم. ایده‌ای که داشتم رو برای استاد شمارۀ ۳ توضیح دادم. استاد شمارۀ ۳ تنها استادیه که خوب گوش میده و خوب راهنمایی می‌کنه. با اینکه تخصص خودش زبان‌شناسی بود و تقریباً متوجه اصطلاحات مدیریتی و اقتصادی من نشد، اما حمایتم کرد که طرح یا همون پروپوزال رو بنویسم. پروپوزال رو نوشتم، اما هنوز نه استاد مشاورم رو انتخاب کرده بودم و نه استاد راهنما. احساس می‌کردم اونجا کسی نیست که حرفامو بفهمه و راهنماییم کنه و از طرف دیگه می‌ترسیدم طرحم بار انتقادی داشته باشه و بربخوره به کسی. مردّد بودم و می‌خواستم موضوع رو عوض کنم و یه جای دیگه رو بیل بزنم که همین استاد شمارۀ ۳ طرحمو پی گرفت و پرسید به کجا رسوندم. براش توضیح دادم که این موضوع خیلی جدیده و من برای کارم پیشینه ندارم و دقیقاً نمی‌دونم از کجا شروع کنم. قرار شد از پیشینه‌های مشابه استفاده کنم. مثلاً اگه بانک برای سیستم بانکداری نوین از یه مدلی استفاده کرده، منم از اون مدل استفاده کنم. یا اگه برای کشاورزی و آبیاری نوین از یه مدلی استفاده شده، منم از اون مدل ایده بگیرم. کلاً هر جا هر چیز نوینی! رو خواسته بودن با یه مدلی جا بندازن، من اون مدل‌ها رو برداشتم و پایۀ مدل خودم قرار دادم. چیز نوی من واژه بود و آنچه که مهم بود جا افتادن این چیز نو بود. مدل‌های دینامیک سیستم ریاضیه و کار منم پر از فرمول و عدد و رقم بود. به دو دلیل دکتر حداد رو به‌عنوان استاد راهنما انتخاب کردم. یک اینکه چون ایشون فیزیک خوندن، فکر کردم با نمودارها و فرمول‌ها بهتر ارتباط برقرار می‌کنن به نسبت بقیۀ استادها. و دو اینکه بخش پایانی کار من نقد سیستم و سیاست‌گذاریه که هر استاد دیگه‌ای رو انتخاب می‌کردم، کارم به هر حال به تأیید رئیس فرهنگستان نیاز داشت. پس به‌صرفه بود که با همین رئیس فرهنگستان کار کنم. پس از ایشون خواستم استاد راهنمام بشن و استاد شمارۀ ۳ هم شدن استاد مشاورم. 

اوایل سال ۹۶ طرح یا همین پیشنهاده تصویب شد و گفتن باشه برو روش کار کن. درسم هم تموم شده بود و برگشته بودم خونه. خوابگاهم نداشتم و تهران نبودم دیگه. از کجا باید شروع می‌کردم کارمو؟ از هم‌کلاسیای کارشناسیم اونایی که هنوز مهاجرت نکرده بودن، تقریباً اکثرشون تغییر رشته داده بودن و ارشد، مدیریت می‌خوندن. شقایق، مهرزاده، امینه، نازنین، نیلوفر، مانا، میترا، سارا، مهدی، ارشیا و خیلیای دیگه. با تقریب خوبی همۀ برقیا داشتن تو همون شریف مدیریت می‌خوندن. ینی کافی بود یه تک پا پاشم برم دانشکدۀ مدیریت. همه اونجا آشنا بودن و سلام علیک داشتیم باهم. مدلم رو برای همه‌شون فرستادم. یکی دینامیک سیستم یادش نبود، یکی نرم‌افزار ونسیم بلد نبود، یکی نمی‌دونست چی می‌گم، یکی می‌فهمید چی می‌گم ولی ایده‌ای نداشت.

تا اواخر ۹۷ من با این مدل‌سازی درگیر بودم. نه استادی داشتم که راهنماییم کنه یا حداقل کارمو تأیید کنه، نه دوستی که مباحث یادش باشه و بلد باشه که سؤالامو ازش بپرسم. منم آدمی نبودم که پول بدم برام انجامش بدن. بعد من این‌جوری‌ام که همین الان ازم از تاریخ و جغرافی و مدنی! و اجتماعی ابتدائی و راهنمایی سؤال کنید نمی‌گم بلد نیستم یا یادم نیست. به احترام یک سالی که برای این درسا وقت گذاشتم کتابامو از انباری میارم تورق می‌کنم جواب می‌دم سؤالِ سؤال‌کننده رو. بعد اون وقت اینایی که رشته‌شون مدیریت بود و رتبه‌های یک و دو و سه بودن و اسم دانشگاهشونو تریلی هم نمی‌تونست بکشه!، وقتی می‌گفتن بلد نیستیم کفری می‌شدم که یا مشکل از نظام آموزشیه یا مشکل از دانش‌آموزا و دانشجوها. از بین این همه دوست برقیِ مدیر!، مهشید تنها کسی بود که این مباحث هم یادش بود، هم بلد بود، هم کلی راهنماییم کرد. میترا معرفیش کرد. مهرزاده هم تا حدودی بهم ایده داد. امینه هم منو با دوستش غزاله آشنا کرد تا سؤالات نرم‌افزاریمو ازش بپرسم. و همۀ این راهنمایی‌ها تا قبل از شکل‌گیری مدلم بود. بعد از مدل‌سازی دیگه کسیو نداشتم بتونه تأیید یا ردش کنه.

نسخۀ اولیۀ کارمو زمستون ۹۷ نوشتم و بردم تحویل استاد مشاورم دادم. چون استاد راهنمام معمولاً فرصت نداشت، بیشتر با استاد مشاورم در ارتباط بودم. درستش اینه که با راهنما بیشتر در ارتباط باشی و مشاور فقط گاهی مشورت بده. ولی استاد مشاورم لطف کرد و همۀ صد صفحه رو خوند و برای خط‌به‌خطش کامنت گذاشت. بعد که رفتم پیش استاد راهنمام، یه نگاهی به کارم کرد و گفت بگو استاد مشاورت هم بیاد باهم صحبت کنیم. استاد مشاورم که اومد، هر دو متفق‌القول بودن که من یه استاد مشاور دوم هم داشته باشم که استاد مدیریت یا اقتصاد باشه که اولاً بفهمه چی میگم و ثانیاً این همه شکل و نمودار و فرمول‌های عجیب و غریب رو تأیید کنه. فکر کن من سال ۹۵ پروپوزال نوشتم، اون وقت زمستون ۹۷ تازه بهم میگن یه استاد مشاور دیگه هم باید داشته باشی. البته حق داشتن و خودم هم از همون اول اول اولش می‌خواستم بگم استاد مشاور دوم هم لازم دارم، ولی نگفته بودم. چون فکر می‌کردم اگه بگم یه استاد مدیریتی هم لازمه، فکر می‌کنن منظورم اینه که شما کار منو متوجه نمی‌شید. اینه که صبر کردم که خودشون بگن که استاد مشاور دیگه‌ای لازم داری. گفتم باشه و مستقیم رفتم شریف، دانشکدۀ مدیریت، سراغ دکتر مشایخی. همون که دورۀ کارشناسی باهاش تحلیل دینامیک‌های سیستم داشتم. کِی رفتم پیشش؟ زمستون ۹۷. اونجا یه سری اتفاق بامزه افتاد که نمی‌دونم گفتم بهتون یا نه؛ ولی دوباره می‌گم.

 رفتم دانشکدۀ مدیریت و گفتن که دکتر رفته سفر. یکی گفت مالزی یا اندونزیه (یادم نیست کدومو گفت. همیشه این دو تا رو باهم اشتباه می‌گیرم من)، یکی گفت امریکاست و خلاصه ایران نبود. گفتم پس این ترم کی این درسو ارائه می‌ده؟ گفتن دستیارش، آقای فلانی. اسم آقای فلانی یادم نیست. فرض کنید مثلاً جعفری بود اسمش. گفتن آقای جعفری دانشجوی دکتراست و اون درس دکتر رو تا وقتی دکتر از سفر برگرده ارائه می‌ده. از شانس منم اون روز ساعت سه تا چهارونیم اون درسه ارائه می‌شد. یه سر رفتم دانشکده دوستامو دیدم و بعد رفتم ساختمان ابنس جلوی در کلاس وایستادم که آقای جعفری بیاد بیرون و من مدلم رو نشونش بدم و تأیید کنه و اگه وقت داشت استاد مشاورم بشه. کلی منتظر موندم و استادای شریفم که اگه کلاسشون تا چهارونیم باشه تا خود پنج نگهت‌می‌دارن. یه طوری شد که استاد بعدی به زور اومد این آقای جعفری و دانشجوها رو بیرون کرد. بیرون که اومد، رفتم جلو و ضمن عرض سلام و ادب و احترام، در کمتر از شصت ثانیه خودم و کارمو معرفی کردم و مدلم رو نشونش دادم و گفتم از کجا آمده‌ام آمدنم بهر چیه. قیافه‌ش دیدنی بود وقتی دید چجوری ماستو ریختم توی قیمه. یا حیرت گفت استادراهنماتون همین آقای حداد و کش‌لقمه و؟ ینی هنوز باورش نشده بود با کی طرفه. گفتم بله بله خودشه. ولی این معادل‌هایی که سر زبونا افتاده جُکه. گفتم یه راه ارتباطی بده که بعداً یه جلسۀ حضوری داشته باشیم و مفصل صحبت کنیم. کارتشو داد و خداحافظی کردیم و رفت. وقتی رفت و نگاه به کارته کردم قیافه‌م دیدنی بود. نمی‌دونستم بخندم یا برم تو افق محو شم. روی کارت نوشته بود باقری. اون لحظه فقط به این فکر می‌کردم که آیا حین مکالمه آقای جعفری صداش کردم یا نه. گویا آقای جعفری هم کار داشته یا نمی‌دونم چی شده بوده که درس دکتر مشایخی رو یه استاد دیگه به اسم آقای باقری از دانشگاه تربیت مدرس تدریس می‌کرد. ینی من داشتم با دکتر باقری صحبت می‌کردم، به خیال اینکه دارم با دانشجوی دکترا (جعفری) صحبت می‌کنم.

دکتر مشایخی که سفر بود، جعفری رو هم پیدا نکردم، دکتر باقری هم تربیت مدرس بود و گرایشش با کار من متفاوت بود. روز قبلش اتفاقاً جلسۀ تصویب واژه‌های مدیریت بود و چند تا از استادهای دانشگاه شهید بهشتی دعوت بودن. هر چند گرایششون فرق داشت، ولی شمارۀ تماسشونو گرفتم. دانشگاه الزهرا هم رفتم و شمارۀ تماس و برنامۀ ملاقات استادهای مدیریت اونارم برداشتم. بعد رفتم دانشگاه امیرکبیر با استادهای مدیریت اونجا صحبت کنم. خواجه نصیر و علم و صنعت رو هم تو برنامه‌هام قرار داده بودم. این دانشگاه‌گردیام همون روزی بود که اتوبوس دانشگاه آزاد چپ کرد و کلی دانشجو فوت کردن. همه نگرانم شده بودن که یه وقت دانشگاه آزاد نرفته باشم. استادی که گرایشش اس‌دی باشه پیدا نکردم. فقط همون دکتر مشایخی بود که ایران نبود. اینجا شقایق به دادم رسید. گفت استاد داور پایان‌نامه‌ش اس‌دی (ما به سیستم دینامیک می‌گفتیم اس‌دی) تدریس می‌کنه. دانشگاه خوارزمی بود. تماس گرفتم و رفتم باهاش صحبت کردم. کارمو دید و گفت جدیده. بعد قبول کرد که استاد مشاورم بشه. منم خوشحال و خندان رفتم فرهنگستان و گفتم استاد مشاوری که می‌گفتین رو پیدا کردم. برگشتم خونه و تو این فاصله که داشتم روی پایان‌نامه‌م کار می‌کردم دکتر مشایخی برگشت ایران و همه‌ش دلم پیشش بود که کاش اون استاد مشاورم باشه. یا کاش حداقل اون استاد داورم باشه. ایشون بنیان‌گذار این رشته و دانشکده تو دانشگاه ما بودن. گذشت تا همین چند وقت پیش که نسخۀ دوم کارمو تحویل استاد راهنما و استادهای مشاورم دادم که بخونن و دفاع کنم. استاد مشاور اولم که مثل سری قبلی خط‌به‌خط خونده بود و کامنت گذاشته بود. استاد مشاور دوم که منو یادش نمیومد و استاد راهنمام هم همیشه سرش شلوغه و فرصت نداره. سه ماه تمام من مثل دارکوب رو مخ منشی دفترش بودم تا بالاخره هر سه استاد کارمو خوندن. استاد راهنمام گفت باید یه جلسه پیش‌دفاع داشته باشی. گفتم لطفاً در اولین فرصت این جلسه رو تشکیل بدن، چون واقعاً از این همه رفت‌وآمد هم خسته شده بودم، هم بلیتا گرون شده بود :دی هم جای موندن نداشتم و دلم می‌خواست زود برگردم خونه.

قبل از جلسۀ پیش‌دفاع رفتم دانشگاه خوارزمی و با استاد مشاورم صحبت کردم که چی بگم و چی نگم تو این جلسه. با استاد مشاور اولم هم صحبت کردم. استاد راهنمام هم رفته بود کربلا. یه سر هم رفتم شریف که دکتر مشایخی رو ببینم. همون روز که با کتاب قصۀ جغدی نشسته بودم منتظرش بودم. چون وقت قبلی نگرفته بودم نگران بودم فرصت نداشته باشه و نشه. از صبح رفتم نشستم دم در اتاقش. ظهر کلاس داشت. اومد رد شد که بره کلاس. بلند شدم خودمو معرفی کردم و گفتم اگه امکان داره بعد از کلاسشون چند دقیقه کوتاه ببینمشون. یادآوری کردم که سال ۹۲ دانشجوشون بودم. گفت باشه. دو ساعتی منتظر موندم و برگشت اتاقش. تو فاصله‌ای که داشت کیفشو برمی‌داشت بره خودم و کارمو معرفی کردم و مدلم رو نشون داد. چکیده رو در کمتر از یک دقیقه بیان کردم و تو فاصلۀ اتاقش تا آسانسور قضیۀ پیش‌دفاع رو گفتم. کیفم رو همین‌جوری به امان خدا تو سالن رها کردم و باهاش سوار آسانسور شدم. توی آسانسور چند تا مقاله و نویسنده معرفی کرد. از آسانسور تا دم در دانشکده هم گفت که تو این جلسۀ پیش‌دفاع چی بگم. بعد که رسیدیم دم در، گفت مقاله‌تو که نوشتی برام بفرست بخونم. کلی ذوق کردم و چشمام قلبی شد. بعد پرسید در جریان کنفرانس دانشگاه مشهد هستم یا نه؟ گفتم نه. گفت تو سایتمون گذاشتیم. گفتم سایتتون؟ آدرس سایتو داد و گفت کنفرانس اواخر پاییزه و مقاله‌تو بفرست براشون و شرکت کن حتماً. چشمام مجدداً قلبی شد. آرزوی موفقیت کرد و خدافظی کردیم و برگشتم دانشکده که کیفمو بردارم. وقتی رفتم سایت کنفرانس دیدم رئیس کنفرانس ایشونه. ذوقم مضاعف شد که رئیس کنفرانس ازم خواسته برای کنفرانسشون مقاله بفرستم.

۴. آخر هفته میرم مشهد و نایب‌الزیاره‌تونم. فقط چون فرصتم کمه، این دفعه دیگه نخواین به جاتون جامعۀ کبیره و بقره بخونم. سورۀ کوثری، ناسی، عصری، صلواتی، یه همچین درخواستایی بکنین :دی

۵. سه ماه پیش، کامنتی رسیده بود دستم که اگه هنوز تهرانم برم فلان جا آش بخورم. من اون موقع برگشته بودم خونه. ایشالا این سری، سمعاً و طاعتاً. اگه آشش خوب بود میام تبلیغ می‌کنم.

۶. کیا مشهدن یا مشهدی هستن؟

۱۶ آذر ۹۸ ، ۰۶:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۳۶۶- سُک‌سُک

چهارشنبه, ۲۴ مهر ۱۳۹۸، ۰۱:۰۸ ق.ظ

صفر. به دلیل ضیق شدید وقت فعلاً همینا رو داشته باشید، شاید بعداً تو یه پست دیگه مبسوط توضیح دادم ماحصل سفرم رو.

۱. من بازم دارم می‌رم تهران. قرار بود کلاهمم اگه افتاد اون ورا نرم بردارم. ولی مجبوووووورم. می‌فهمین؟ مجبوووووور. الانم با مسافرا نشستم ستایش می‌بینم و منتظر قطارم. پونصد مگم بسته گرفتم قراره با همین پونصد مگ با گزارش لحظه‌به‌لحظهٔ سفرم در خدمتتون باشم.



۲. بیست‌وپنج دقیقه بعد از پست قبلی. دارن صدامون می‌کنن بریم سوار قطار شیم 😐 همه به جز این چند نفر رفتن صف وایستادن و من منتظرم همه سوار شن من آخری باشم 😂 هنوز بیست دیقه مونده تا حرکت. برم وایستم تو صف که چی بشه. نشستم ستایشمو می‌بینم دیگه. سروصدای سالنم انقدر زیاده که فقط می‌تونم لب‌خوانی کنم بفهمم چی به چیه.



۳. من کیک و آبمیوه با طعم موز و آناناس و هلو و انگور و سیب و گلابی و گیلاس و توت فرنگی و کلاً کیک با طعم میوه و آبمیوه جز پرتقال دوست ندارم. خب؟ تو این ده سالی که هی میرم میام حسرت به دل موندم یه بار تو قطار آب‌پرتقال یا شیرکاکائو یا کیک شکلاتی بدن. خب مگه پولشو نمی‌گیرین؟ بذارین طعمشو خودمون انتخاب کنیم دیگه. اه. از مسئولین خواهشمندم رسیدگی کنن.



۴. اومدم فرهنگستان، جلسهٔ تصویب واژه‌ها. بعدشم با استاد راهنما و مشاورم جلسه دارم. برای هردوشون نوقا آوردم‌. اون برند یادتونه سر معادل فارسیش درگیر بودن؟ هنوووووووز درگیرن. هنوووووووز تصویب نشده معادلش. هر کی یه چیزی میگه. یه عده میگن همین برندو تصویب کنید، یه عده دارن واژهٔ جدید می‌سازن‌، دکتر حدادم میگه بذارید بمونه نه برندو تصویب کنیم نه کلمهٔ جدید بسازید. فعلا یه ساعته که به توافق نرسیدن.



۵. منتظر استادهامم. به‌نظرم فرایند و روند هر پایان‌نامه‌ای باید یه دکمهٔ غلط کردم داشته باشه، که اونو بزنی برگردی به روزی که پروپوزال نوشتی و استادهاتو مشخص کردی و طرح اولیه رو تحویل دادی. که اون دکمه رو بزنی و طرح سنگین و پیچیده برنداری که مجبور نشی شونصد بار بیای بری و بیای بری و بیای و بری



۶. دوستم میگه تو بیای تهران نری شریف گویا رفتی قم و جمکرانو زیارت نکردی. هیچی دیگه. الان اومدم شریف ببینم چه خبره 😂😜



۷. اینجا مسجد دانشگاهه و بنده از ظهر با جمعی از صحابه عمود بر راستای قبله نشسته و ایستاده و حتی دراز کشیده بودیم و تحقیق می‌کردیم و مقاله می‌نوشتیم و من یتیشمیشدیم مقالنین شیرین یرینه کی یهو چراغا رو خاموش کردن کردن و به زبان بی‌زبانی گفتن شب شده و جل و پلاسمونو جمع کنیم بریم خونه‌هامون. که خب البته من بی‌خانمان محسوب میشم و دارم می‌رم خونهٔ دخترخالهٔ ابوی. آقا من که فردا صبح دوباره می‌خوام بیام نمیشه تو همین مسجد بخوابم؟! کی حالا حوصله داره از‌ این سر شهر پاشه بره اون سر شهر، دوباره صبح از اون سر شهر بیاد این سر شهر :(



۸. صبح اینا رو از دست‌فروش سر کوچه گرفتم. سیزده تا گرفتم. الان اومدم دانشکده مدیریت و اقتصاد شریف‌ و همین‌جوری که منتظر استادمم، جدولای اینارم حل می‌کنم خوابم نبره. ببینید جغداش چه بامزه‌ن. دارم می‌شمرم ببینم چند تان. بعدشم قراره برم یه جلسهٔ فوق تخصصی پیرامون اجراسازی مدل پویایی‌شناسی سیستم با استادم داشته باشم و امیدوارم اونجا مغزم یهو ایستی سُیوخ نشه 😂😜



۹. مثلا یه جوری عکس گرفتم که معلوم باشه تو اتوبوسم و رو صندلی نشستم و کیف بغلمه. از اتفاقات بسیار نادری که هر دویست‌هزار سال رخ میده اینه که تو مترو یا بی‌آرتی من جا برای‌ نشستن پیدا کنم و فرد مسن و ناتوان هم سر پا نباشه که بشینم و عذاب وجدان بگیرم که اون ایستاده. و اکنون این اتفاق میمون و مبارک به وقوع پیوسته و بعد از اینکه سوار شدم یه خانومه پیاده شد و جاشو داد به من. و اومدم این لحظهٔ تاریخیِ نشستنم روی صندلی رو در تاریخ ثبت کنم. الان از شادی این جلوس در پوست خود نمی‌گنجم و از خستگی دارم بیهوش می‌شم.



۱۰. اینجا نوشته مزمز انتخاب کسانی است که از فرهنگ غذایی بالایی برخوردار بوده و به سلامت و کیفیت تغذیهٔ خود اهمیت می‌‌دهند. ولی در واقع مزمز انتخاب کسانی هست که دو روز میان مهمان خوابگاه باشن و هر چی کابینتای آشپزخونه رو زیرورو و کندوکاو می‌کنن یه دونه کبریتم پیدا نمی‌کنن و فندکم ندارن و حال هم ندارن برن بخرن بیان باهاش غذا گرم کنن و چاره‌ای جز این ندارن که فعلا برای ناهار همین مزمزو بخورن تا شب ببینن چی میشه. مزمز تنها انتخابشونه در واقع. حالا خوبه برای آب اون یارو آب‌سردکن و آب‌گرم‌کنی که در گوشهٔ تصویر می‌بینید هست، وگرنه با آب شیر باید چایی درست می‌کردم.



۷+۴. لابه‌لای پستام اپلیکیشن‌های زیادی رو تا حالا معرفی کردم. امشبم می‌خوام اپ سُک‌سُک رو معرفی کنم. این اپ به درد مادران و پدران! می‌خوره. ابتدا باید برید سایت سُک‌سُک و از اونجا اپ رو دانلود کنید. سپس کتاب‌های رنگ‌آمیزی و هوش و سرگرمی و قصه‌های سُک‌سُک رو بخرید و با اپ ازشون عکس بگیرید تا از طریق اون عکس، ویدئوی کتابا رو که حجم کمی هم داره لود کنید. می‌تونید هم لود نکنید و کتابو خالی خالی بخونید برای بچه‌هاتون. چون شما الان هیچ کدوم از کتابا رو ندارین، من به نیابت از شما اینو گرفتم دستم. از صفحۀ نمایش لپ‌تاپ من، با اون اپ از این کتاب عکس بگیرید ببینید چی میشه.


۲۴ مهر ۹۸ ، ۰۱:۰۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عید تا عید ۳۷ (رمز: ص**) چه دانستم

دوشنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۸، ۱۲:۴۴ ب.ظ

تو فرهنگستان، اتاق بچه‌های ارشد پشت لپ‌تاپ نشسته بودم و سرم تو کار خودم بود. ظهر که شد یکی دو تا از کارمندا آوردن غذاهاشونو گرم کنن. یخچال و ماکروویو چون اتاق ماست، بقیه هر موقع لازم داشته باشن میان و استفاده می‌کنن. بلند شدم بطری آبمو بذارم تو یخچال و ببینم چی توشه. دو تا خربزه و یه کیک و کلی نون و چند تا ظرف غذا. اومدم نشستم پای کارم و غرق در بحر تفکر. یه پسره ظرف ماکارونی به دست وارد شد و خب نمی‌شناختمش که سلام بدم. می‌خواست گرمش کنه. سرم تو کار خودم بود. گفت ببخشید شما خانوم فلانی نیستی؟ گفتم خودمم، شما از دانشجوهای جدیدی؟ گفت آره دوره چهارمی‌ام. ورودی ۹۷. سلام و احوالپرسی کردم و گفتم هنوز کلاس دارین؟ ترم تابستونی‌ای چیزی گذاشتن؟ گفت نه همین‌جوری اومدم. راجع به پایان‌نامه‌ام پرسید و جزوه‌هایی که تایپ کردم و دادم آموزش که هر موقع هر کی خواست بگیره. در مورد استادها و اخلاقشون و نمره‌ها و حتی راجع به شریفم حرف زدیم. من اما هنوز نه اسمشو می‌دونستم، نه می‌دونستم لیسانس چی خونده. تیپ مذهبی نداشت. از علاقه‌ش به زبان‌های باستانی گفت و گفتم کمترین نمرۀ کارنامه‌م برای همین درسه. از دوران مدرسه هم بلد بودم چند تا خط و زبان قدیمی رو. یه کم پشت سر استاد شمارهٔ چهار غیبت کردیم و بحث کلاس خط پهلوی شد و مصاحبۀ ارشد و گفتم من چون علم رجال این حوزه رو نداشتم، چند تا سوتی دادم و تو جلسۀ مصاحبه از افرادی اسم بردم که اینا قبولشون ندارن. به علم رجال گفتنم خندید و گفت تا حالا این اصطلاح رو به این معنی نشنیده بودم. گفتم منظورم علمی هست که نسبت به رجال یه رشته باید داشته باشیم. مثلاً من استادهای فلان رشته رو می‌شناسم، ینی علم رجال اون رشته رو دارم. گفت آخه علم رجال یه تعریف دیگه‌ای داره. گفتم ببخشید شما چی خوندین؟ گفت تحصیلات حوزوی دارم. گفتم آهان. چه جالب. ظرف ناهارشو گذاشت تو ماکروویو و چند دقیقه‌ای سکوت شد. بعد آورد سر میز و گفت اگه قاشق دارین باهم بخوریم. گفتم نه مرسی و ممنون و خب از ایشون تعارف و از من تعارف. گفت آخه این‌جوری بد میشه و کاش قاشق اضافی داشتیم. روی میزم اتفاقاً هفت هشت ده تا قاشق فلزی و یه بار مصرف بود. امیدوار بودم نبیندشون. لپ‌تاپمو خاموش کردم و بلند شدم. گفتم راحت باشید. می‌رم برای نماز. گفت ای بابا به خاطر من اذیت میشین و اینا. گفتم به هر حال که باید برم نمازمو بخونم. الان می‌رم. رفتم و چند ثانیه بعد برگشتم گفتم ببخشید اسمتونو نپرسیدم. گفت فلانی هستم. تو گروه تلگرامی فلان استادم هستم. رفتم و وقتی برگشتم نبود.

بعد از این همه وقت، چند شب پیش یادش افتادم و اسمش یادم نمیومد. برداشتم اعضای گروه تلگرامی استادمونو بالا پایین کنم بلکه یادم بیاد و یادم نیومد. استادمون دانشجوهای چند دانشگاه و چند دوره رو تو این گروه جمع کرده بود و به این آسونی نمی‌شد کسی که اسمش یادت رفته رو پیدا کنی. بی‌خیال شدم و داشتم گوشیمو می‌ذاشتم روی میز که پیام ناشناس بدون شماره اومد که سلام من فلانی‌ام؛ اون روز یادم رفت موضوع پایان‌نامه‌تونو بپرسم. چه جالب! خودش بود. جواب سلامشو دادم و عنوان و کلیدواژه‌های کارمو فرستادم. چند تا سؤال دیگه هم راجع به کارم پرسید و جواب دادم و خواست روز دفاع بهش اطلاع بدم که اگه تونست بیاد. بعد راجع به دکتری و مصاحبه پرسید. فردای اون شب یه کلیپ راجع به مسیحیت فرستاد. بامزه بود و کلی خندیدم. بعدش یه جمله از سخنرانی آقای عاملی و ترجمه‌ش. گفتم نمی‌شناسمشون. گفت خیلی آدم حسابیه و مردم اردبیل می‌شناسنش. چیزی نگفتم. چی می‌گفتم آخه. فرداش یه متنی فرستاد که نوشته بود کلمۀ هردمبیل همون هردنبیر از ترکی رفته به فارسی. پرسیده بود آیا درسته این مطلب یا نه. یه کم گیج شده بودم. این از کجا می‌دونست من ترکم؟ توضیح دادم که به نظرم ریشۀ هردن، همون هردمِ فارسیه و از فارسی رفته ترکی. ولی بیرش ترکیه. تشکر کرد و روز بعد یه متن راجع به یونس نبی! فرستاد. بعد بحث ویراستاری شد و دو روز بعد، روز جهانی چپ‌دستا رو تبریک گفت. دیگه واقعاً گیج شده بودم. از کجا می‌دونست چپ‌دستم. احساس می‌کردم یکی روبه‌رومه که منو خیلی وقته می‌شناسه و من هیچی ازش نمی‌دونم. یه چیزی تو مایه‌های خواننده‌های خاموش و ناشناس وبلاگ. که چند سال وبلاگ آدمو می‌خونن و نویسنده نمی‌شناسدشون. بابت تبریکش تشکر کردم و غیرمستقیم پرسیدم از کجا می‌دونه ترکم و چپ‌دستم. گفت با مسئول آموزش بحث خوابگاه بود و حرف شما شد و لابه‌لای حرفاشون به این موضوع اشاره کردن که شما اهل کجایین. چپ‌دست بودنتونم از عکس پروفایل تلگرامتون متوجه شدم. در واقع از عکس پروفایل چند سال پیشم که قلم و کاغذ دستمه و زیرش نوشتم ۱۳ آگوست، روز جهانی چپ‌دستا. فرداش یه متن از مقالات شمس تبریزی فرستاد. «هنوز ما را "اهلیتِ گفت" نیست. کاشکی "اهلیتِ شنودن" بودی. تمام‌ گفتن می‌باید و تمام‌ شنودن. بر دل‌ها مُهر است، بر زبان‌ها مُهر است. و بر گوش‌ها مُهر است. مرد آن باشد که در ناخوشی خوش باشد، در غم شاد باشد. زیرا که داند آن "مراد" در "بی‌مرادی" درپیچیده است.». همچین که دیدم مراد و بی‌مرادی رو گذاشته بین دو تا کوتیشن نیم‌سکته رو زدم. هیچ کدوم از بچه‌های فرهنگستان از وجود وبلاگم آگاه نیستن و چه می‌دونن مراد کیه. چرا همچین چیزی فرستاده؟ آره می‌دونم، کاملاً اتفاقی بوده وجود همچین کلمه‌ای تو همچین متنی. می‌دونم. و جوابی نداشتم. منم باید شعر می‌فرستادم؟ چی باید می‌گفتم؟ نوشتم زیباست. فرداش یه متن از فیه‌مافیه مولوی فرستاد و خوندم و جواب ندادم. جواب ندادم که دیگه چیزی نفرسته که مجبور نشم جواب بدم. 

سال‌هاست یه دایرۀ قرمز دور خودم کشیدم که هر کی به هر دلیلی بهش نزدیک میشه مثل یه اسب وحشی رم می‌کنم. 

چه دانستم که این سودا مرا زین‌سان کند مجنون.

۲۸ مرداد ۹۸ ، ۱۲:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عید تا عید ۲۱ (رمز: و***) دفاع عاطفه

جمعه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۸، ۱۰:۴۴ ق.ظ

شنبه، ۱ تیر، ساعت ۱۲، فرهنگستان، جلسهٔ دفاع دوستم عاطفه. شهریورم نوبت دفاع منه. اگه کسی زودتر از من کارشو تموم نکرده باشه من چهارمین مدافع دوره‌مون میشم.



ساعت ۱۴

داریم برای برند دنبال معادل فارسی می‌گردیم (عید تا عیدِ ۵).

ساعت ۲۰

اینجا فرهنگستان، اتاق دانشجوهای ارشد. منتظرم شب بشه برم ترمینال، از اونجا برم اصفهان و شما رو با جاذبه‌های گردشگری اونجا هم آشنا کنم. مصاحبه دارم فردا. اون نخ و سوزن چیه؟ والا دارم کش چادرمو می‌دوزم. تدابیر لازم رو اندیشیده بودم و نخ و سوزن تو کیفم گذاشته بودم که یه وقت مثل جلسهٔ پارسال کشش دررفت اسیر نشم. حالا کشش دررفته دارم می‌دوزم. اون کتابارم امروز از اینجا گرفتم و امانت دادم به یکی از کارمندا برام نگه‌داره تا دوباره برگردم تهران. هر چی فکر کردم دیدم کیفم الان بیست کیلوئه، اینارم اضافه کنم دیگه وزنش با وزن خودم برابری می‌کنه و نمی‌تونم با خودم ببرمشون خدایی. 



اینا همون کتاباییه که عید تا عیدِ ۱۴ درخواستشو دادم که خانوم پ اقدامات لازم را مبذول دارد که بهم بدن.

قبلاً کجا کش چادرم دررفته بود؟

اینجا تو این همایش. تو عکسم معلومه با کشش درگیرم.



ساعت ۲۲، ترمینال جنوب. فکر کنم دومین یا سومین بارمه که تو این عمر بابرکتم پامو ترمینال جنوب می‌ذارم. یه بار یادمه دیر رسیدم راه‌آهن و از قطار جا موندم و چون ترمینال جنوب بغل راه‌آهنه اومدم از ترمینال جنوب رفتم تبریز. ولی یه نصیحت خواهرانه و مادرانه و دوستانه بهتون می‌کنم. و آن اینکه اگه می‌تونید با ترمینال بیهقی یا ترمینال آزادی جایی برید و گزینۀ ترمینال جنوب هم رو میزه، ترمینال جنوب اولویت آخرتون باشه. محیطش برای یه خانوم تنها زیاد مناسب نیست.

به سوی اصفهان، در مسیر زاینده‌رود.


۲۵ مرداد ۹۸ ، ۱۰:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عید تا عید ۱۱ (رمز: گ****) خلاصه و چکیده

چهارشنبه, ۲۳ مرداد ۱۳۹۸، ۰۴:۰۰ ق.ظ

قبل از هر چیز، لازم می‌دونم یه خسته نباشید و خدا قوت جانانه بگم به اون ۵۰ نفری که تا این لحظه به مرحلهٔ یازدهم سلسله‌پست‌های ما صعود کردن. مرسی که هستین :دی

این پست یه جورایی خلاصه و چکیدهٔ ۲۹ تا پست بعدیه. بله عزیزانم، من این بازی رو تا مرحلهٔ چهلم می‌خوام ادامه بدم و شما هم که قربونتون برم پایه‌این :)) حالا اگه بخوام خرداد، تیر و مرداد رو توی یه پاراگراف خلاصه کنم، باید بگم که: ۲۷ ام با اتوبوس رفتم تهران. من با اتوبوس راحت نیستم و چون قطار ساعت ۱۰ صبح می‌رسید و من ۹ با استادم قرار داشتم مجبور شدم با اتوبوس برم. ۲۸ ام استادم، و در واقع رئیسم رو دیدم و ازش گواهی و سابقۀ کار و معرفی‌نامه گرفتم و ۲۹ ام رفتم مصاحبۀ دانشگاه شهید بهشتی. تو دفتر رئیسم هم با یکی از بلاگرا قرار داشتم یه چیزی بهش بدم. و یه جوری برنامه‌ریزی کرده بودم همو نبینیم. عصر روز مصاحبه با دوستای کارشناسیم پل طبیعت دورهمی داشتیم و ۳۰ ام با یکی از دوستام رفتیم شمال آب‌وهوامون عوض بشه. ۱ ام که شنبه باشه روز دفاع دوستم بود. صبح، جلسۀ دفاع دوستم و بعدشم جلسۀ بازاریابی و معادل‌یابی برای برند شرکت کردم و شبش راه افتادم سمت اصفهان. یه قطار بیشتر نداره و صبح دیر می‌رسید و چون مصاحبه داشتم و چون مصاحبه‌م هم کتبی بود هم شفاهی بازم مجبور شدم با اتوبوس برم. دوم تیر اصفهان بودم و شبش راه افتادم سمت تبریز و بازم با اتوبوس. چند روز تبریز بودم و هفتۀ بعدش، ۹ ام دوباره مصاحبه داشتم. بازم مجبور شدم با اتوبوس برم و بعد از مصاحبه دیگه تهران نموندم و همون شب برگشتم تبریز. بازم با اتوبوس. یه هفته تبریز بودم. سینما رفتیم، شاهگلی رفتیم و کلی خوش گذشت و هفتۀ بعدش بازم تهران کار داشتم. این سری بابا هم همرام بود و اونم تهران کار داشت. ۱۸ ام صبح با هواپیما رفتیم و شبش قرار بود برگردیم که پروازمون تأخیر داشت و تقریباً صبح فرداش رسیدیم خونه. هفتۀ بعد ۲۷ ام عروسی دوستم بود و دوباره باید می‌رفتم تهران. اگه می‌خواستم با قطار برم باید روز قبلش راه می‌افتادم که صبح برسم، ولی عروسی شب بود و نمی‌خواستم صبح برسم و تا شب علاف شم و تو خونه هم کلی کار داشتم. موندم خونه و ۲۷ ام صبح با اتوبوس راه افتادم سمت تهران که عصر برسم و مستقیم برم عروسی. ینی همۀ این چهار سالی که پا توی ترمینال و اتوبوس نذاشته بودم رو تلافی کردم تو این یه ماه. به هوای اینکه پنج‌شنبه عروسیه و جمعه هم گودبای! پارتی یکی از بچه‌هاست و شنبه کارمو تحویل استاد راهنما و مشاورم می‌دم و برمی‌گردم تبریز، جز یه دست لباس عروسی هیچی با خودم نبردم تهران. کارم با استاد مشاورم تا دوشنبه ۳۱ ام طول کشید. استاد راهنمام هم تا ۵ مرداد نبود. در واقع فرهنگستان سالی یه هفته تعطیل میشه که از شانس خجستۀ من همون هفته بود. نمی‌تونستم ۳۱ ام برگردم تبریز و دوباره ۵ ام تهران باشم. موندم تهران و دوستامو دیدم و خونۀ فامیلا رفتم و بد نگذشت، اما ۵ ام کارم انجام نشد و موند برای فرداش. بازم مجبور شدم بمونم و ۶ ام دیگه بلیت قطار گرفتم و گفتم هر طور که شده برمی‌گردم خونه، با قطار هم برمی‌گردم و کلاهم هم این ورا بیفته دیگه نمیام برش دارم. تو این مدت با اینکه اتفاقات متنوع و هیجان‌انگیز زیادی افتاد، اما نه خواستم و نه تونستم چیزی بنویسم. حالا سعی می‌کنم کم‌کم یادم بیارم چی گذشته بهم و تعریف کنم براتون. به‌لحاظ تنوع، همین‌قدر بگم که روز قبل از جلسۀ تصویب واژه‌های بازاریابی و برند و اینا، تو حس و حال جاده‌های شمال محاله یادم بره بودم و روز بعدش در مسیر زاینده‌رود و سر جلسۀ مصاحبه و سی‌وسه پل و اصفهان‌گردی. ینی برنامه‌م یه جوری فشرده بود که با کیف و کوله‌ای که توش لپ‌تاپ بود رفته بودم عروسی و با تجهیزات سفر شمال نشسته بودم سر جلسۀ مصاحبه. عینهو حلزون و لاک‌پشت خانه‌به‌دوش زیستم این یکی دو ماه. و چون جایی نداشتم که وسایلمو بذارم اونجا و بخشی از کارمو انجام بدم و برگردم وسایلم رو بردارم مجبور بودم همه چیو با خودم ببرم این ور اون ور و رسماً کتف و کمرم داغون شد. ینی شرایطم طوری بود که صُبا که از خواب بیدار می‌شدم تا چند دقیقه به این فکر می‌کردم که کجام.

۲۳ مرداد ۹۸ ، ۰۴:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۲۸۴- سفرنامه (قسمت دوم: فرهنگستان و مترو)

پنجشنبه, ۶ دی ۱۳۹۷، ۰۷:۳۷ ب.ظ

۶. برای شرکت در جلسۀ دفاع دوستم رفته بودم تهران و البته برای پیگیری کارهای خودم. این اولین دفاعی بود که من درش شرکت می‌کردم و از اونجایی که فرهنگستان تو سایت و کانالش اطلاعیه می‌زنه که فلانی دفاع داره پاشید بیاید حضور به هم برسونید و عکس جلسۀ دفاع رو هم می‌ذاره تو همون سایت و کانالش، من از الان غصۀ پخش شدن عکسمو می‌خورم و دلم می‌خواد برم به مسئول سایتشون بگم روز دفاع من، تو رو خدا روی عکسم از این رعد و برقا بزن بعد منتشر کن که هویتم برملا نشه. حول و حوش شصت هفتاد نفر اومده بودن برای دفاع. از خانواده‌ش فقط خواهرش بود و از دوستاشم هفت هشت نفر از ورودیای خودمون و سه چهار نفر از بچه‌های سال پایین‌تر. بقیه همه استاد و پژوهشگر و کارمند بودن. من واقعاً نمی‌تونم جلوی اون همه آدم فرهیخته صحبت کنم. با اینکه در حالت عادی لهجهٔ ترکی ندارم مطمئنم اون روز از شدت استرس حتی فارسی حرف زدن رو هم فراموش خواهم کرد و همه‌شم کابوس می‌بینم شماها روز دفاع پا می‌شید میاید اونجا (میاید اونجا ترکیب غلطیه :| یا باید بگم میاید اینجا یا می‌رید اونجا. ولی خب دوست دارم بگم میاید اونجا :|). عمق فاجعه هم اینجاست که نمره رو همون‌جا در ملأ عام اعلام می‌کنن و تو سایت هم می‌نویسن. ینی هر جوری و از هر زاویه‌ای به قضیه فکر می‌کنم استرس می‌گیرم و برخلاف بعضیا که دوست دارن دیده بشن من همیشه متنفر بودم از شهرت و جلوی دوربین بودن و از اینکه خیلیا بشناسنم. ینی من اگه شهید بشم ترجیح می‌دم شهیدِ گمنامِ مفقودالاثر باشم. خوشا گمنامی...

۷. هشت‌ونیم از تبریز راه افتادم و هشت‌ونیم باید می‌رسیدیم تهران. من باید قبل از ده می‌رسیدم فرهنگستان، ولی قطار یه ساعت تأخیر داشت و تا پامو گذاشتم تو خاک تهران! بدو بدو رفتم سمت مترو. دیرم شده بود و نمی‌دونستم چجوری وسط جلسه به ملت ملحق شم و کجا بشینم و همه‌ش استرس داشتم وقتی رفتم تو با نگاه‌های نچ نچ نچ نچ چقدر دیر اومدۀ ملت چی کار کنم. وقتی پیاده شدم، بهتاب و محسن رو دیدم. این دو تا سال پایینی هستن و باهاشون نسبت به سال پایینی‌های دیگه سلام و احوالپرسی بیشتری دارم. همین‌که اینا رو دیدم فرزانه هم زنگ زد که کجایی و من نرسیدم هنوز. گفتم با بهتاب و محسن... بعد یه کم مکث کردم و گفتم با بهتاب و آقای ه. دارم میام. گفت بیرون مترو زیر پل عابر پیاده است و منتظرمون می‌مونه باهم بریم. گوشیو که قطع کردم برگشتم سمت اون دو تا گفتم شما اسمتون محسن بود؟ ینی تف به این حافظه که اسم هم‌کلاسیای آدمم به زوال می‌بره :| حالا دیگه چار تا بودیم و استرس ورود باتأخیر به جلسۀ دفاع رو نداشتم و عاطفه هم زودتر از من رسیده بود و کنارش یه صندلی خالی برام نگه‌داشته بود. تازه بعد جلسه، استاد مشاورم گفت چرا شما نیومده بودی؟ گفتم بودم و چهار تا صندلی با شما فاصله داشتم. و اونجا بود که فهمیدم اصن موقع ورود کسی حواسش به من نبوده. در واقع استاد مشاورِ تیزبین و دقیقم اگه متوجه چیزی نشه به طریق اولی (بخونید اولا) بقیه هم متوجه نمیشن قطعاً. و زین حیث بسی خوشحالم :|



۸. برای یکی از بخش‌های پایان‌نامه‌ام استادم کامنت گذاشته که این بخش لاغره. می‌خواستم بگم من خودمم لاغرم آخه :| 

۹. یه بسته سوغاتی برای دوست بابا آورده بودم و چون خودش سفر بود، پسرش قرار بود بیاد فرهنگستان بگیره بسته رو. دادم نگهبانی که بیاد از اونجا تحویل بگیره. برای اینکه شمارۀ خودمو ندم بهشون شمارۀ نگهبانی رو گرفتم و دادم به بابا که بده به دوستش که اونم بده به پسرش. تا ظهر نیومده بود بگیره و منم بردم دادم نگهبان پارکینگ. اونجا تا شب بازه. حدودای چهار که داشتم می‌رفتم دیدم بسته هنوز تو نگهبانیه. به بابا پیام دادم که به دوستش پیام بده که اونم به پسرش بگه که در نگهبانی بالا بسته است و از پارکینگ بیاد بگیره. ینی رسماً مثل ناموسم دارم از شماره‌م محافظت می‌کنم دست نامحرم نیفته :))

۱۰. چند تا اتفاق باحال هم این چند روز تو مترو افتاد:

۱۰-۱. این یادداشتو رو زمین دیدم (خلاصۀ نکات شیمی پیش‌دانشگاهیه). یاد بلاگرای کنکوری افتادم که چند بار تو پستاشون از شیمی نالیده بودن. هی خم و راست می‌شدم از زمین عکس بگیرم و ملت تو نخ این کاغذ بودن ببینن چیه و هر کی رد می‌شد خم می‌شد ببینه چیه. ینی نه تنها خودم اسکولم، بلکه قابلیت اسکول کردن بقیه رو هم دارم.



۱۰-۲. من اگه برسم ببینم درای مترو دارن بسته می‌شن نمی‌دوم سمت قطار. منتظر قطار بعدی می‌مونم؛ حتی اگه دیرم شده باشه. چون احتمال ناکام موندنم رو می‌دم، دوست ندارم بدوم و بخورم به در بسته. این رویکرد کلیِ زندگیمه. تو یکی از ایستگاه‌ها وقتی رسیدم دیدم درا بسته میشه. یه آقاهه داشت پیاده می‌شد. دید من دارم میام پاشو گذاشت لای در. بعد دستشو گذاشت و بعد خودش رفت وسط در وایستاد و صحنۀ به‌غایت مسخره‌ای بود. اشاره کردم نمی‌خواد خودکشی کنی من عجله ندارم. البته عجله داشتم ولی خب این کارا چیه آخه :|

۱۰-۳. از مترو یه سفرۀ صورتی گرفتم پنج تومن. چند وقته عاشق این هزار تومنیای جدید شدم. نیست که کوچولوئه، به نظرم شبیه پولای خارجیه :| رنگشم دوست دارم. هر جا از اینا ببینم می‌گیرم خرج نمی‌کنم. تا حالا کلی از این هزاریا جمع کردم. بعد تو مترو یه پسره داشت سفره می‌فروخت، دیدم رنگ یکیشون با رنگ دیوارای پذیراییمون یکیه. یه دونه خریدم و همۀ پولامم دو تومنی و ده تومنی و زوج بودن خلاصه. پسره هم پول خرد نداشت. مجبور شدم یکی از این هزاریامو بدم بهش و زین حیث بسی غمگینم. ولی خب رنگ سفره رو دوست دارم.

۱۰-۴. یه جا تو مترو یه آقاهه داشت تلفنی با یکی حرف می‌زد، گفت بفرستش بازداشتگاه ممنوع‌الملاقاتش کن تا بیام. یه بارم یه پسره داشت به اونی که پشت تلفن بود می‌گفت آقا من صد تومن می‌دم تو بگو انجام میدی یا نه (صد میلیون). بعد گفت نمی‌خوام ممنوع‌الخروج شم. می‌خوام برم هر طور شده.

۱۰-۵. با اینکه نقشۀ مترو رو حفظم ولی پیش اومده که مسیرمو اشتباه برم. اما این سری دیگه حواس‌پرتی رو به درجۀ اعلای خودش رسونده بودم. یه جا می‌خواستم برم توحید، تئاتر شهر خط عوض کردم. یهو چشم باز کردم دیدم فردوسی‌ام. برگشتنی باید نواب پیاده می‌شدم توحید پیاده شدم. می‌خواستم از تئاتر شهر برم امام خمینی، اشتباهی رفتم دروازه شمیران. بعد به جای اینکه دوباره برگردم سمت تئاتر شهر یا بهارستان، رفتم امام حسین و دورتر شدم :| خسته هم بودم. عجله هم داشتم :(

۱۰-۶. تو یکی از ایستگاه‌ها یه دختر چادری چادرش گیر کرد به پله برقی و پله‌ها وایستادن و همه‌مون پیاده رفتیم پایین. چادرش به پلۀ پایین گیر کرده بود. رفتیم دیدیم همه دارن تلاش می‌کنن چادرشو نجات بدن. من قیچی بردم چادرشو قیچی کنه. گفت نمیشه آخه چادرم امانته. گفتم به هر حال که چادرت به فنا رفته. قیچی کن بره پی کارش منتظر چی هستی آخه. همین‌جوری وایستاده بود و کاری نمی‌کرد. یادم نیست کی و کجا، ولی یه بارم چادر من یه جایی گیر کرده بود. به در، به درخت، به چیش یادم نیست. قشنگ یادمه قیچیمو درآوردم کندم اون قسمت رو. یه بارم آدامس به موهام چسبیده بود، با قیچی بریدم :| از اینام که دندون لق رو می‌کشم سریع. رویکرد کلی من تو زندگی در مواجهه با مشکلات، کندن و رها کردنه. مثل وقتایی که با هم‌اتاقیام به مشکل برمی‌خوردم و چمدونمو جمع می‌کردم می‌رفتم یه جای دیگه. صبر کنم که چی بشه؟ آستانۀ تحملم بالاستااا! خیلی صبورم خدایی. ولی کارد به استخوان برسه می‌کَنم می‌رم.

۱۰-۷. تو رو خدا بذارین اول پیاده شیم بعد سوار شین :|

۱۰-۸. قبلاً این‌جوری بود که کارت مترو رو می‌دادیم اونجا شارژ می‌کردن برامون. چند وقته که انگار فقط بلیت رو می‌فروشن و اگه کسی خواست کارتشو شارژ کنه خودش باید این کارو انجام بده. کارتم شارژ کافی نداشت و مجبور بودم شارژش کنم. اول فکر می‌کردم بعضی ایستگاه‌ها این‌جوری‌ان. چند جا رفتم دیدم همه جا فقط فروشه و برای شارژ، یه دستگاهی روی دیواره و خودت باید انجام بدی. منم از اینام که در مواجهه با چیزای جدید مقاومت می‌کنم و آخرین کسی‌ام که ملحق میشم به پذیرندگان خدمات. هر چند این دستگاه جدید نبود. ولی تا حالا ازش استفاده نکرده بودم. رفتم یه ایستگاه خلوت که اگه بلد نبودم آبروم نره خیلی. مثل پیرزن بیسوادی که تا حالا پاشو از روستا بیرون نذاشته و حالا اومده شهر و کارت مترو رو بهش دادن شارژش کنه وایستاده بودم جلوی دستگاه :)) و برای اینکه حالاحالاها کارم به اون دستگاهه نیفته بیست تومن شارژش کردم. البته کار سختی هم نبود :|

۰۶ دی ۹۷ ، ۱۹:۳۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۲۸۲- ز حکمت ببندد دری

چهارشنبه, ۵ دی ۱۳۹۷، ۱۱:۴۲ ب.ظ

استاد مشاورم که دقیق بودنش رو بسیاربسیار دوست می‌دارم، سطربه‌سطر پایان‌نامه‌مو خونده و ویرایش کرده. فکر می‌کردم کارم هیچ ایرادی نداشته باشه ولی از عنوان و فهرست و نحوۀ ارجاع گرفته تا شاید باورتون نشه حتی بخش تشکرشو باید تغییر بدم. چون اول از استاد مشاورم تشکر کردم، بعد از استاد راهنمام. و این مرسوم نیست. ینی از ۷۵ صفحه‌ای که داده بودم بخونه، با دقت و حوصله و ظرافت و نکته‌سنجی فوق‌العاده‌ای که ایشون داره، ۷۵۰ تا ایراد پیدا کرده و در جای‌جای پایان‌نامه‌م یادداشت و کامنت گذاشته. و تنها جایی که ازم تعریف کرده همین اول کاره که نوشته شروع بسیار مرتبط و مناسب. از مقدمه، و در واقع از اولین پاراگرافِ اولین بخش کارم، ینی اولین چیزی که گفتم راضی بوده و من این شروع مناسب رو مدیون وبلاگمم که همیشه موقع نوشتن پست‌هام به این فکر کردم که چجوری و با چه جمله‌ای سخنم رو آغاز کنم که بیشترین اثرگذاری رو داشته باشه و مخاطب رو تا ته طویله بنشونه پای نوشته‌م. جا داره تو قسمت تشکر از شماها هم سپاس‌گزاری کنم که تا ته می‌نشینید پای منبرم :دی



یکشنبه که رفته بودم دکتر حداد رو ببینم مهربانانه نگاهی به کارم انداخت و زنگ زد استاد مشاورم هم بیاد. باهم صحبت کردن و گفتن استاد مشاور دومی که تخصص مدل‌سازی و سیستم دینامیک یا پویایی‌های سیستم داشته باشه انتخاب کنم و اون استاد تأیید کنه کارمو. و صد البته که حرفشون به‌حق بود و خودم هم از ابتدا چنین قصدی داشتم. اما اون موقع روم نمی‌شد بهشون بگم شما تخصص فلان بخش از کارم رو ندارید و نتونستم ازشون بخوام اجازه بدن از استاد دیگری هم کمک بگیرم. گفتن از دانشکدۀ مدیریت دانشگاه سابقم استاد مشاور دومم رو برگزینم و خب کی بهتر از دکتر مشایخی که ترم شش کارشناسی باهاش سیستم دینامیک پاس کرده بودم؟ همون روز، ینی یکشنبه رفتم شریف و دانشکدۀ مدیریت و طبقۀ چهارم و خوردم به در بسته. گفتن دکتر مشایخی ایران نیست. پرسیدم پس چه کسی کلاساشونو اداره می‌کنه؟ گفتن یکی به اسم آقای خ. که از شانس یا قسمت یا هر اسمی که این پدیده داره یکشنبه ظهر دکتر مشایخی کلاس سیستم دینامیک داشت و اون روز یکشنبه بود و ظهر نشده بود هنوز. رفتم پشت در کلاس منتظر موندم کلاس آقای خ. تموم بشه. یه آقای حدوداً چهل‌ساله اومد بیرون. تصورم از آقای خ. یه موجود بیست و چند ساله بود و فکر می‌کردم از دانشجوهای دکتراست. کارمو براش توضیح دادم و گفتم اومدم پی دکتر مشایخی و گفتن ایران نیست و گفتن شما به جای ایشون درسشونو ارائه می‌دید. گفتم اگه وقتش آزاده کارمو بخونه و استاد مشاور دومم باشه. گفت تا یه ماه فرصت این کارو ندارم، ولی اواخر دی می‌تونم بخونم جواب بدم. موقع خداحافظی ازش خواستم اگه ممکنه اطلاعات تماسش رو داشته باشم. شماره، ایمیل، آدرس دفتر و دانشکده و هر کانال ارتباطی دیگه‌ای. کارتشو داد و رفت. روی کارتش نوشته بود ع. ب. استاد دانشگاه تربیت مدرس. صحنۀ به‌غایت خنده‌داری بود. فکر کن یه ساعت با یکی که فکر می‌کنی آقای خ. هست حرف بزنی و موقع خداحافظی بفهمی آقای ب. هست. چون برای اواخر دی وقت داده بود، به دوستام سپردم استاد دیگه‌ای بهم معرفی کنن که زودتر از این تاریخ وقتش آزاد باشه و مهشید گفت یه استادی هست که از علم و صنعت میاد دفاع بچه‌های شریف. ولی اسمشو نمی‌دونست. از بچه‌های شریف نام و نشان این بزرگوار رو پرس‌وجو کردم و با اینکه به شدت کارم لنگ یه همچین استادی بود، ولی ته دلم خداخدا می‌کردم پام به علم و صنعت باز نشه. مهرزاده هویت این استاد رو پیدا کرد. اسمش خ۲ بود. اما اغلب ایران نبود. خدا رو شکر که نبود. از جلسۀ تصویب واژه‌های رشتۀ مدیریت یه استاد مسن و باکلاس که اسمش نسرین بود هم پیدا کردم که هیئت علمی دانشگاه شهید بهشتی بود. هر چند تخصصش یه کم متفاوت با کار من بود ولی شماره و ایمیل و آدرس دفترشو گرفتم که اگه کمک لازم داشتم برم سراغش. دانشگاه الزهرا هم رفتم. دانشگاه امیرکبیر هم رفتم. اما اساتید مدیریت اونجا گرایششون اندکی فرق داشت با کار من. همون موقع شقایق استاد داور خودش، دکتر ح. رو معرفی کرد. از دانشگاه خوارزمی. ینی من این یه هفته رو دانشگاه‌گردی کردم فقط. دکتر ح. تخصصش دقیقاً همونی بود که می‌خواستم و حتی این درس رو ارائه هم داده بود به شقایق اینا. ایمیل زدم بهش که کی می‌تونم بیام مصدع اوقات بشم و اصن می‌تونم بیام یا نه؟ تأکید کردم ساکن تهران نیستم و در اولین فرصتی که داره بهم وقت بده. منتظر جوابش موندم. یه ساعت، دو ساعت، یه روز، یه روز و نصفی و دیگه دیروز عصر ناامید شدم و شال و کلاه کردم سمت راه‌آهن که برگردم تبریز. خسته، له، داغون، بی‌نتیجه. خب خیلیا هستن که جواب آدمو نمی‌دن. کم تجربه نکردم تماس‌های بی‌پاسخ و پیام‌ها و ایمیل‌های بی‌پاسخ و حتی کامنت‌های بی‌پاسخ رو. حرکت قطار ساعت شش بود. ده دقیقه به شش رسیدم راه‌آهن. هنوز بلیت نگرفته بودم. زنگ زدم بابا و گفتم شش از اینجا راه بیفتم حدودای شش می‌رسم تبریز و بیاید دنبالم. خدافظی کردم و تندتند اطلاعاتمو وارد سایت خرید بلیت کردم. اما هر کاری کردم وارد صفحۀ بانک و پرداخت نشد که نشد. بعدشم خطا داد که چون چیزی به حرکت قطار نمونده امکان خرید ندارید. رفتم به مأمور قطار گفتم میشه همین‌جا پول بلیتو دستی بدم؟ (می‌دونم اتوبوس نیست و قطاره :دی) گفتم ۵۰ تا جای خالی دارین تو همین واگن. گفت یا اینترنتی بخر، یا برگرد از دفتر راه‌آهن بلیت بگیر. گفتم دو دیقه دیگه راه می‌افتین آخه. گفت با رئیس قطار صحبت کن. کلی آدم دور رئیس قطار جمع شده بودن که مثل من بلیت نداشتن. همه‌شون مرد بودن و فقط من خانم بودم اونجا. چون رئیس قطار به اونا توجه نمی‌کرد منم دیگه نرفتم جلو که مورد توجه واقع نشدنم رو ببینم. با اینکه کلی تمرین کردم وقتی نه می‌شنوم ناراحت نشم ولی هنوز قدرت نه شنیدن ندارم و نرفتم جلو. درهای قطار بسته شد و من غمگین و خسته و له و داغون زنگ زدم بابا و گفتم از این قطار جا موندم. با قطار هفت یا هشت میام. صدای سوت قطارو شنیدم. راه افتاد و از رفتنش فیلم گرفتم. لحظۀ بسیار جان‌گذاری بود به‌واقع. آن‌چنان که مأمور قطار هم دلش به حالم سوخت و گفت اشکالی نداره با بعدی میری.


[فیلمِ دور شدن قطار، سه ثانیه، ۴ مگابایت]


شش و چهار دقیقه کنار ریل ایستاده بودم که صدای ایمیل اومد. بله من همیشه آنلاینم :دی دکتر ح.، استاد شقایق اینا جواب ایمیلمو داده بود و گفته بود فردا ظهر بیا دفترم صحبت کنیم. زنگ زدم بابا و گفتم امشب نمیام. (جا داشت بابا بگه اول بذار دو دیقه از تصمیم قبلیت بگذره بعد تصمیم جدید بگیر :دی)

امروز رفتم دفتر دکتر ح. باهاش صحبت کنم. قبول کرد که استاد مشاور دومم باشه. از کارمم خوشش اومد و گفت خیلی جدیده و معلومه کلی فکر پشتشه. و من داشتم فکر می‌کردم اگه دیروز سوار قطار می‌شدم، اگه جواب ایمیلمو اون موقع نمی‌دیدم و بلیت بعدی رو می‌گرفتم و برمی‌گشتم تبریز...

این آیه رو خیلی دوست دارم:

«عَسى أَنْ تَکْرَهُوا شَیْئاً وَ هُوَ خَیْرٌ لَکُمْ وَ عَسى أَنْ تُحِبُّوا شَیْئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَکُمْ وَ اللَّهُ یَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ» بقره، ۲۱۶

چه بسا چیزی را خوش نداشته باشید، حال آن که خیر شما در آن است. و یا چیزی را دوست داشته باشید، حال آنکه شر شما در آن است.

۰۵ دی ۹۷ ، ۲۳:۴۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

دیروز کامنتای ارسالیمو داشتم ارزیابی می‌کردم؛ ۹۸.۲ درصد کامنتای من غلط‌های املایی ملت بود :دی بعد یاد کیک تولد امسالم افتادم که روش شصت تا غلط ویرایشی و نگارشی اعمال شد. و یاد یکی از مقاله‌هام که تعیین رو تأیین نوشته بودم و هنوز وقتی استادی که اون غلطو کشف کرده بودو می‌بینم راهمو کج می‌کنم می‌رم تو افق محو می‌شم.



اینم از دشت امروز :)))


۶۲ نظر ۰۶ آذر ۹۷ ، ۰۸:۵۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۲۵۴- چرت و پرت جدید

شنبه, ۲۶ آبان ۱۳۹۷، ۱۱:۱۳ ق.ظ

چند روز دیگه و اگه دقیق‌تر بگم چهار روز دیگه ثبت‌نام دکتری ۹۸ شروع میشه، اون وقت این مغز بی‌صاحاب من کماکان داره خواب مصاحبه و نتایج آزمون قبلو می‌بینه و گویا نپذیرفته که من هنوز تصمیمی مبتنی بر ادامۀ تحصیل نگرفته‌ام و بی‌خیال آنچه گذشت شود. دیشب از دوستم که پایان‌نامه‌ش تأیید شده و وارد مرحلۀ دفاع شده شنیدم باید فونت پایان‌نامه‌هامون بی‌نازنین باشه و فاصلۀ خطوط ۱.۱۵. اون وقت من پایان‌نامه‌مو با بی‌لوتوس نوشتم، با فاصلۀ ۱.۵. خب چرا تغییرش نمی‌دم که منطبق بر اصول و ضوابط مصوب بشه؟ چون بی‌لوتوس رو دوست دارم. چون پایان‌نامۀ کارشناسیم هم بی‌لوتوس بود. چون نمی‌خوام خطوطم تو هم باشه و می‌خوام ۱.۵ باشه فاصله‌شون. چون پاراگراف‌ها و بخش‌ها رو طوری تنظیم کردم که صفحه که تموم میشه پاراگراف هم تموم بشه و اگه فونت و فاصله‌ها رو تغییر بدم نصف حرفم این ور صفحه است و نصفش اون ور صفحه. این رو اعصابمه. خواب دیدم امروز پا شدم رفتم فرهنگستان با استادم صحبت کنم که اجازه بده فونت پایان‌نامه‌م بی‌لوتوس و فاصلۀ خطوط ۱.۵ بمونه. نشسته بودم منتظر استاد مشاورم بودم که اومد تو و گفت سلام آقای دکتر حداد. گفتم سلام. ولی من آقای دکتر حداد نیستم. نه آقام نه دکترم نه حدادم. گفتم میشه فونت پایان‌نامه‌مو تغییر ندم و همینی که نوشتم بمونه؟ بهش قول داده بودم تا سی‌ام کارمو تحویل بدم و تو خواب حواسم بود که امروز بیست‌وششمه و چهار روز دیگه باید کارمو تحویل بدم. داشتیم باهم راجع به فونت صحبت می‌کردیم که صدام کردن گفتن نوبت مصاحبه‌ته. عذرخواهی کردم که بحث فونت رو نصفه رها می‌کنم و رفتم برای مصاحبه. خوشحال شدم که استادم جزو تیم مصاحبه‌کنندگان نیست. یه میز دراز با کلی استاد که دور میز نشسته بودن. روی تنها صندلی خالی که در عرض میز واقع شده بود نشستم و هفت هشت ده استاد خانوم سمت راست نشسته بودن و هفت هشت ده استاد خانوم در سمت چپ میز. اساتید گرایش روان‌شناسی علوم شناختی بودن. این گرایش اولویت آخرم بود. گویا مصاحبهٔ قبلی الکی بوده و حالا داشتن دوباره مصاحبه می‌کردن با ملت. حواسم بود که سال تحصیلی شروع شده و می‌دونستم باز هم شانسی برای قبولی ندارم. گفتم اجازه می‌دید قبل از شروع مصاحبه یه چیزی بگم؟ یه چیزی تو دلم مونده که داره خفه‌م می‌کنه و اگه اجازه بدید بگم. گفتن بگو. گفتم اون روز که وارد اتاق مصاحبه شدم یه آقایی داشت با تلفن صحبت می‌کرد. منتظر موندم تلفنش تموم بشه، اما اون هنوز داشت صحبت می‌کرد که بقیۀ استادها اسممو پرسیدن. معدلمو پرسیدن، اسم دانشگاه‌هایی که اونجاها درس خوندمو پرسیدن. گفتم اون روز خیلی بهم برخورد که آقاهه داشت با تلفن صحبت می‌کرد و گوش نمی‌کرد. ولی چیزی نگفتم. از یه استاد همچین انتظاری نداشتم. تلفنش که تموم شد پرسید اوقات فراغتمو چی کار می‌کنم. اونا در واقع داشتن وقت تلف می‌کردن و چیزایی رو می‌پرسیدن که تو فرمی که دستشون بود نوشته بودم. خانومی که روبه‌روم نشسته بود همون خانومی بود که روز مصاحبه هم دیده بودمش. گفتم شما می‌دونین من با چه بدبختی منابع آزمون رو پیدا کرده بودم و خونده بودم؟ چقدر تلاش کرده بودم؟ می‌دونین برای هر کدومشون چند بار اومدم تهران، به عالم و آدم سپردم کتابا رو برام پیدا کنن؟ اما حالا اون کتاب‌ها دارن تو کتابخونه‌م خاک می‌خورن. این‌ها رو تو خواب گفتم. بعد سرمو بلند کردم دیدم اساتید دارن ناهار می‌خورن و باهم حرف می‌زنن و اصن حواسشون به من و حرف‌های من نیست.

+ عنوان: امروز صبح از سوی یکی از خوانندگان کامنتی دریافت کردم با این مضمون: «چرت و پرت جدید ندارید بنویسید؟»


۲۶ نظر ۲۶ آبان ۹۷ ، ۱۱:۱۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

ضمن عرض سلام و خسته نباشید و صبح به خیر، در خدمت شما هستیم با پستی دیگر از سلسله پست‌های «هر چه من دیوانه بودم، ابن سیرین۱ بیشتر». مستحضر هستید که من هنوز که هنوزه خواب کلاس و درس و مدرسه می‌بینم و هر بار به طرق مختلف از آزمون‌های گوناگون زندگیم قبول یا رد میشم و شبی نیست که یه امتحان تو خواب ازم نگیرن. الانم اومدم تندیس مسخره‌ترین خوابو تقدیم خواب دیشبم کنم و برم. مسواک به دهن داشتم می‌رفتم سرویس بهداشتی طبقهٔ چهارم خوابگاه مسواک بزنم. دورهٔ کارشناسی خوابگاهمون سوئیت بود و آشپزخونه و سرویس‌ها توی واحدمون بودن. ولی دورهٔ ارشد اینا بیرون اتاقمون بودن و صُبا معمولاً سرویس طبقهٔ خودمون پر بود و من می‌رفتم طبقهٔ چهارم مسواک می‌زدم. تو خوابم هم داشتم می‌رفتم طبقهٔ چهارم مسواک بزنم. هر طبقه هم یه نگهبان داشت که می‌پرسید کجا میری و چرا میری و میری کیو ببینی و میری چی کار کنی. تو خواب. موقع رفتن نگهبان طبقهٔ چهارم مادرشوهر مارال تو سریال آنام بود. بله من این سریال رو هم دیده‌ام به لطف و برکتِ فراغت از تحصیل و سوز به دل همه‌تون که دیالوگ‌های ترکیشو بدون زیرنویس متوجه می‌شدم :دی. اجازه داد برم و وقتی برگشتم نگهبان عوض شده بود و جلومو گرفت گفت تو اون بالا چه می‌کردی و چجوری رفتی و چرا رفتی و چرا ندیدمت وقتی رفتی؟ که مادرشوهر مارال اومد گفت من اجازه دادم بره مسواک بزنه. بعد یه متنی که انگار پایان‌نامه‌م بودو نشونش دادم که ببینه فونتش درسته یا نه. یادتونه مشهد، تو رواق غدیر چند تا خانوم ردیف جلو نشسته بودن و کتاب دعاشون به خط اردو و شبیه هندیا بود؟ این تصویر از کتابشون گوشهٔ ذهن من مونده بود. استادم هم یه گزارش از پایان‌نامه‌م خواسته و گفته تا پایان مهرماه بفرستم براش. امروزم پایان مهره و دیشب داشتم فکر می‌کردم امروز چه خاکی به سرم قراره بریزم و از یکی از دوستان که دکتری قبول شده و شاید باورتون نشه دفاع نکرده و مدرک ارشد نداره هنوز، خواستم شیوه‌نامه‌ای که باید بر اون اساس پایان‌نامه بنویسیمو برام بفرسته. خودم فونت و سایز و اینا رو بر اساس شیوه‌نامهٔ شریف تنظیم کرده بودم. حالا این بحث فونت متن هم یه گوشهٔ دیگهٔ ذهنم بود. بعد این چیزی که تو خواب نوشته بودم فارسی بود، ولی شبیه خط هندیا بود. نشون نگهبان طبقات خوابگاه دادم و گفت اینکه فونتش منطبق بر اصول ما نیست که. این فونتش بی مراده ببر فونتشو عوض کن باید تاهما باشه.

۱ ابن سیرین معبّر خواب بودن و در این زمینه تخصص فراوان داشتن.

۳۰ مهر ۹۷ ، ۰۷:۴۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۲۲۶- سفرنامۀ نه چندان مختصر :دی

شنبه, ۲۱ مهر ۱۳۹۷، ۰۷:۲۲ ب.ظ

این ۹۱ تا، به جز یادداشت ۶۸ام خاطراتی هستن که در طول سفر نوشتم. برای اینکه بیات نشن و تازه از تنور درومده بخونیدشون، همون موقع برای پست قبلی کامنت می‌ذاشتم اینا رو. و برای اینکه به‌عنوان پست مستقل تو آرشیوم هم داشته باشم، اینجا هم می‌ذارمشون. تک‌تک پستشون نکردم که دم به دیقۀ ستارۀ اعلان پست جدید برای دنبال کنندگان وبلاگم روشن نشه و کلافه نشدید :)




۱. این دانشجوهای کوله به دوشی که تو راه‌آهن دیدم و الان کوپهٔ بغلن، وقتی دیدمشون یه حسرتی تو نگاهم بود که در قالب کلمات نمی‌گنجه (۱۱ مهر ۹۷، ۱۵:۰۹)

همین تو نبودی که تا پارسال آه و ناله می‌کردی و از غم غریبی و غربت می‌گفتی؟

۲. دیشب داداشم برای مامانم یه کیف کادو داد. بی‌مناسبت‌. منم خیلی وقته کیف مجلسی نخریدم و داشته‌هامم یا دادم رفته یا کهنه شدن و کیف نو ندارم خلاصه. تصمیم داشتم یه کیف برای خودم بگیرم و هی صبر می‌کردم اوضاع اقتصادی مملکت به ثبات برسه بعد. کیف مامانو که دیدم گفتم منم ایشالا از مشهد می‌گیرم. تو کوپه، یهو مامانم یاد کیفش افتاد و کلی از داداشم تشکر کرد و کلی دعاش کرد و بعد برگشته به من میگه تو هم که گفتی از مشهد می‌خری برام. زیپش فلان باشه و رنگش بهمان باشه و پیشاپیش از تو هم ممنونم و خیر از جوونیت ببینی و ایشالا به مرادت برسی و خوشبخت شین و اینا. بعد داداشم میگه بیا همینی که من خریدمو دنگی حساب کنیم تو دیگه نخر. 

آقاااااا من اصن منظورم این نبود که می‌خوام برای مامان کیف بخرم. برای خودم می‌خواستم بخرم :| :))) سوء تفاهم شده به خدا :| نتیجهٔ اخلاقی: هنگام ادای جملات، فاعل و مفعول و مضاف‌الیه و متمم و مسند و فعل و حروف ربط و اضافه و سایر ملزومات جمله رو دقیق بیان کنید که تو این اوضاع اسفناک اقتصادی خرج‌های پیش‌بینی نشده و بی‌مناسبت و کمرشکن تراشیده نشه براتون (۱۱ مهر ۹۷، ۱۵:۲۴)

الان قیمتا ( قیمت هر چیزی) یه جوری گزاف و عجیب و تخیلیه که نمی‌دونی اون عددی که روی اجناس زدن به ریاله، تومنه، چیه؟! همین‌جوری صفر بی‌زبونو ردیف کردن کنار هم :(

۳. هم‌قطاران خسته‌ای دارم این سری. از وقتی سوار شدن خوابن :| به این حجم از سکوت عادت ندارم. معمولاً قطارای دوران دانشجوییم اینجوری بودن که تو همون نیم ساعت اول همه سیر تا پیاز زندگیشونو می‌ریختن وسط دایره (در واقع وسط زمین مستطیل‌شکل بین دو تا تخت) و آی حرف می‌زدن! آی حرف می‌زدن :))) ولی اینا اصن هیچی نمیگن :دی (۱۱ مهر ۹۷، ۱۵:۳۸)

انصافاً تو هم زیادی کم‌خوابی :|

۴. گشنمه :| بیدارشون کردم میگم ناهار نمی‌خورین؟ بیست دیقه به چهاره. میگن نه. اگه تو گشنته بخور :| سیر و خسته‌ن (۱۱ مهر ۹۷، ۱۵:۴۳)

چقدرم غذا خوردی. اون همه داد و بیدار کردی نصف ساندویچم به زور خوردی

۵. ساعت چهار ناهار خوردیم، فیلم دیدیم و الان داریم منچ بازی می‌کنیم. از این منچ‌های موبایلی :دی منم همیشه رنگم آبیه. حدودای سه سه و نیم قطار داشت محمد رسول الله رو پخش می‌کرد و اوایلش که خواب بودیم (بودند) و و ندیدیم. از بعدِ فوت آمنه دیدیم و چقدر خوب بود، چقدر قشنگ بود. چقققققققدر عالی. چقدر دوستش داشتم و چقدر افسوس می‌خورم که پیش از این ندیدمش. یادم باشه بعداً دوباره و سه‌باره و چهارباره ببینمش. چقدر لذت بردم از این فیلم ^-^ (۱۱ مهر ۹۷، ۱۷:۳۱)

انقدر خوب بود این فیلم که بیش از پیش‌ عاشق حضرت محمد شدم ^-^



۶. بازی منچو من بردم

میانه (اسم یه شهریه تو استان خودمون) نگه‌داشته بودن برای نماز.

همه‌مون پیاده شدیم و چون لپ‌تاپ خودم و داداشم و دوربین و کلی چیز میز مهم تو کوپه داشتیم بدو بدو خوندم و زودی برگشتم قطار که مراقب وسیله‌هامون باشم. داشتم سوار می‌شدم که یه خانوم شیک و مسن گفت دخترم؟ از گوشی و اینترنت سردرمیاری؟ منم که عاششششششق کمک کردن به ملتم، گفتم بله یه کم. گوشیشو داد و گفت ما از ترکیه میایم و داریم می‌ریم مشهد. لهجه‌ش مشهدی بود. گفت خطم روشنه ولی هر چی دادهٔ گوشی‌مو باز می‌کنم تلگرامم وصل نمیشه. اینترنت نمیره کلاً. گوشی‌شو گرفتم و گفتم ایرانسلین یا همراه اول؟ گفت ایرانسل. گفتم برنامهٔ ایرانسل من دارین؟ گفت آره. رفتم اون تو و دیدم بستهٔ اینترنتیش ۲ تا ۷ صبحه. گفتم الان این ساعت بسته ندارین. گفت کار واجب دارم. چی کار کنم؟ ۱۴۰۰ تومن شارژ داشت فقط. گفتم با این مبلغ می‌تونم براتون یه گیگ یه ساعته بگیرم. بگیرم؟ گفت آره. بعد که اینترنتشو فعال کردم دیدم تلگرام ایکس و پلاس و از این تلگراما داره که فیلترشکن لازم داره. گفتم تلگرام فیلتره. فیلترشکن ندارین؟ داشت، ولی کار نمی‌کرد. سریع رفتم بازار و براش تلگرام طلایی دانلود کردم. قبلش بازارش نیاز به آپدیت داشت. اونو اول به‌روزرسانی کردم. شمارهٔ تلگرامشو که پرسیدم گفت ۹۱۵. از اونجا فهمیدم مشهدی‌ان. نصب که شد، از قسمت تنظیمات، دانلود خودکارشو غیرفعال کردم و گوشیو دادم دستش و گفتم درست شد. بعد قطار سوت زد که ینی سوار شین دارم میرم. سوار شدیم و همهٔ این کارا رو تو کمتر از سه چهار دقیقه انجام دادم :دی کلی تشکر کرد و منم کلی ذوق‌زده و خوشحالم الان. و جالبه با اینکه تو اکانت ایرانسل من و تلگرامش اسمشو نوشته بود و شماره‌شم گفت بهم، مطلقاً هیچی یادم نمیاد و الان نه اسمشو می‌دونم نه شماره‌ش یادمه (۱۱ مهر ۹۷، ۲۰:۱۹)

۷. فکر کنم سه چهار ساعت پیش تهرانو رد کردیم. خواب بودم اون موقع. ایستگاه قزوین که رسیدیم رفتم بخوابم. گفتم اینجا قزوینه و خوابیدم. مامان گفت از کجا فهمیدی قزوینه؟ گفتم از ساعت، از این دار و درختا. ناسلامتی خاطره داشتم چهار پنج ماه پیش از این ایستگاه. چه صبحی بود اون صبح. دلم فقط خواب می‌خواست و باید می‌رفتم سر جلسهٔ امتحان. الان بیدارم و دلتنگ... دقیقاً هم نمی‌دونم تنگِ چی و کی و کجا. شاید دلتنگ تاکسیای روبه‌روی کوچهٔ رستاک که صُبا وقتی می‌رفتم فرهنگستان راننده‌ها داد می‌زدن آریاشهر، جنت‌آباد، خانم آریاشهر؟ امان از بی‌خوابی‌های شبانه که با آنتن ندادن گوشی و کمبود باتری و فاصله از پریز همراه باشه و جز خیره شدن به سقف و یادداشت‌های بی‌سروته راه دیگه‌ای نداشته باشی (۱۲ مهر ۹۷، ۰۳:۳۷)

۸. در شهری به نام گرداب (که از گوگل جست‌وجو کردم و سر از استان مازندران و لرستان و کهکیلویه و بویر احمد درآوردم) نماز صبح خوندیم. نمی‌دونم کجاییم دقیقاً ولی حدسم به سمنانه. برای صبونه، عمه‌ها کیک درست کرده بودن و آورده بودن راه‌آهن. خاله‌ها هم نون روغنی گرفته بودن برامون. الان دارم کیک می‌خورم و می‌بینم کیک کشمشیه. اسم کشمش هم حتی حالم رو متحول می‌کنه چه برسه به خوردنش. داشتم دونه دونه کشمشا رو شناسایی می‌کردم و جدا می‌کردم و می‌دادم به بابا که یکیش انگار خودشو مخفی کرده بود و ندیدم و خوردم. آقا وقتی حضور کشمشو زیر دندونم حس کردم و خرچ صدا داد چنان عقی زدم که می‌خواستم شام و ناهار دیروز و پریروز و پس‌پریروز و هر چی تو معده‌م از روزهای پیشین ذخیره دارمو بالا بیارم. کشمش نریزید تو کیکایی که من قراره بخورم. مرسی :) (۱۲ مهر ۹۷، ۰۷:۲۰)

۹. صبح یه کم بعد نماز خوابیدم، همه‌ش خواب وبلاگمو می‌دیدم. خواب می‌دیدم پستمو ۱۵ نفر لایک و ۱۴ نفر دیس‌لایک کردن. بعد داشتم دنبال کلمهٔ سلام تو کامنتا می‌گشتم و گوگل همهٔ کامنتای سلام‌دارو نشونم داد. بقیه‌ش یادم نیست دیگه. با صدای بلند بچهٔ کوپه بغلی بلند شدم. با صدای فوق‌العاده بلند داشت آواز می‌خوند :| (۱۲ مهر ۹۷، ۰۷:۳۶)

تا ظهر صداش رو مخم بود :|

۱۰. از دیشب همه‌ش به این سریال شبکهٔ سه فکر می‌کنم که نتونستم ببینم. بعداً باید دانلود کنم. سر جمع نیم ساعتم ندیدم فصل اولشو. دوست نداشتم. هم به خاطر اسم فیلم و پیش‌فرضی که از فیلمای عاشقانهٔ ایرانی داشتم، هم به خاطر این دختره ارغوان. اصلا از حرف زدن و ادا و اطواراش خوشم نمیومد. نه تنها اون، بقیهٔ کاراکتراشم دوست نداشتم. غیرقابل درک و ناملموس بود رفتاراشون. لوس :|، چندش :|. بعد یادمه تو یه سکانسی پسر کوچیکهٔ خانواده (فکر کنم اسمش حامد بود) گفت رتبهٔ تک‌رقمیه و المپیادیه و مهندسی می‌خونه و اِله و بِله و جیمبله. گفتم ایول لابد شریفیه. بعد تو یه سکانسی داشت از شهرستان که دانشگاه و خوابگاهش اونجا بود میومد تهران :| مگه داریم؟ مگه میشه؟ ینی نویسنده به این فکر نکرده اینا معمولا میرن شریف؟ تازه این پسره که تهرانی بود، چه مرضی داره بره شهرستان و خوابگاه؟ شریف نشد امیرکبیر، خواجه نصیر، علم و صنعت، ولی دیگه شهرستان آخه؟ ولی چون سریالو دقیق نمی‌دیدم پیگیری نکردم ببینم چی به چیه. ولی فصل دومشو دوست داشتم. بازیگراشم همین‌طور. در کل این سریالایی که دههٔ شصت و هفتادو نشون میده رو دوست دارم. وقتی اون دوره رو می‌بینم خاطره‌هام زنده میشن انگار :))) مانتوهای اپل‌دار بلند، تاکسیای نارنجی و زمان جنگ و در کل چیزای قدیمی رو دوست دارم. شباهنگ که سریال نمی‌دیدی همه عمر، دیدی که چگونه سریال، شباهنگ گرفت؟ (۱۲ مهر ۹۷، ۰۷:۴۲)

۱۱. الان فکر کنم نزدیکیای نیشابور باشیم. یکی از دوستان کامنت گذاشته که دیشب معلوم شد که ارغوان دختر مالکه. منم با ذوق داداشمو که نه فصل یکو دیده نه دو رو و نه کلا سریال می‌بینه و هر موقع هم ما می‌بینم مورد تمسخر قرار میده که داریم عمرمونو تلف می‌کنیم بیدار کردم میگم اون دختر لوس که ازش خوشم نمیومد دختر مالک بود!!! خمیازه‌کشان با یه چشم باز و یه چشم بسته جواب داد میگی چی کار کنم؟ :| و دوباره خوابید. حالا ما یه بار از یه سریالی خوشمون اومدااااا. ببین چجوری ذوقمو کور می‌کنه؟ الان دارم افسوس می‌خورم قسمتای اولشو ندیدم و آیا دانلود کنم یا نکنم؟ ولی به خدا دختره رو مخمه هنوز. خییییلیا، نه یه کم (۱۲ مهر ۹۷، ۱۰:۵۸)

۱۲. نیم ساعت پیش رسیدیم. اگه قول بدین نیاین پیدامون کنین و ترورم نکنین بگم‌ که جایی که در اونجا سکنا گزیده‌ایم خیابان چهل‌وچهارمه :)) چهار، این عدد دوست‌داشتنی (۱۲ مهر ۹۷، ۱۳:۳۲)

اگه دقیق‌تر بگم چهار تا خیابون بعد از ۴۴ :دی

۱۳. تو این بیست و چند سال عمر بابرکتم کمِ کم بیست و چند تا هتل دیدم و تجربه کردم و این اولین باره می‌بینم بعد از گرفتن خدا تومن هزینه برای هر شبش، برای آبِ خوردن و اینترنت هزینهٔ جدا می‌گیرن. خب یا نگیر یا روی همون هزینهٔ هتل بگیر. یه بطری آب دو تومن، پونصد مگ پنج هزار، با سرعت حلزون :| (۱۲ مهر ۹۷، ۱۶:۰۹)

واااای غذاهاشو بگو. ینی هر چی از منو سفارش میدم، سری بعدی اون غذا رو می‌فرستم لیست سیاه و حاضر نیستم حتی بهش فکر کنم :|

۱۴. داریم با اسنپ می‌ریم سمت باب‌الرضا و من دارم اینا رو هی تمرین می‌کنم یادم نره:

هر جا زعفران دیدم: حامد سپهر، کبوتر و یاکریم دیدم: من مبهم، گلی آرزوهای نجیب، دختر کوچولو دیدم: نیلگون، یاد وبلاگ و کامنت افتادم: بلوئیش، نسیم خنک صبح وزیدن بگیره: صبا مهدوی، خادم مهربونی که لبخند می‌زنه: نسرین، هر وقت دلدادگان دیدم یا هر وقت از قطار پیاده شدم که برم نماز بخونم یا هر وقت که دو تا مهره منچم هنوز وارد بازی نشده بود ولی به‌طرز حیرت‌آوری با ۵ ۶ تا ۶ِ پشت سر هم بردم، رفتم صحن گوهرشاد و نمازِ صبح جمعه، حاج آقا سوره جمعه رو خوند: صالحه، هر جا در دیدم: حورا منتظر اتفاقات خوب، صحن انقلاب، روبروی گنبد و ایوان طلا: نیایش، دخترای کوچولو دیدم که دنبال کبوترا می‌کنن و انگار نه انگار پدر مادری دارن: شهاب‌الدین، بچهٔ شیطونی دیدم که با تذکرهای خادمان به خودش و مامانش هم‌چنان دست از فعالیت و احتمالا سر و صدا برنمی‌داره: آرزو، هر وقت اسمال (؟) طلا رو دیدم: فاطمه (این اسمال چیه خدایی؟!)، گنبد: احسان، وقتی باد کولرهای حرم خورد بهم و لرزم گرفت: هوپ، اگه موقع نقاره زدن اونجا بودم: آنشرلی، سقاخونه رفتم: راضیه، اون چیزایی که باهاش ضریحو تمیز می‌کننو دیدم: بهاره، نوشته‌ای چیزی روی در و دیوار دیدم: مهرناز، بارون اومد: زد عچ آر، هر وقت اسکرین گوشی‌مو دیدم: نلیسا، هر وقت یکی از اون خادمای حرم که سن و سالی ازشون گذشته، از اون پیرغلامای امام رضا که لباس فرم بلند مشکی می‌پوشن دیدم: شهرزاد، گنبد طلا رو دیدم: دکتر یونس، باب‌الرضا و گوهرشاد رفتم: مهتاب، ساعت چهار تو حرم باشم: دیوانه، اگه تو حرم، لهجه یزدی شنیدم: یاد ezefa بیفتم. و حاجت‌روایی دوستان که خالی خالی التماس دعا گفتن :دی (۱۲ مهر ۹۷، ۱۶:۵۹)

۱۵. دو رکعت نماز به نیابت از همه‌تون خوندم و الانم می‌خوایم نماز مغرب بخونیم به جماعت. شب شهادت امام چهارم هم هست (۱۲ مهر ۹۷، ۱۷:۳۵)

۱۶. دعای کمیل، باب‌الجواد :) (۱۲ مهر ۹۷، ۱۹:۲۰)



۱۷. تو لابی (یادم باشه بعداً معادل فارسیشو چک کنم ببینم چیه) نشستیم منتظر سرویس هتلیم ما رو برای نماز صبح ببره حرم (۱۳ مهر ۹۷، ۰۳:۲۱)

چقدرم به موقع اومد این سرویس. کلاً تو این سه روز یه بار با سرویس رفتیم حرم :| کلاً یه بار :|

۱۸. اولین دعای ندبهٔ عمرم :) اون حیاطی که (حیاط می‌گن؟) ایوان طلا داره (ایوان رو هم مطمئن نیستم که درست می‌گم. یه جای طلاییه). تو اون حیاطیم خلاصه (۱۳ مهر ۹۷، ۰۵:۴۴)



۱۹. عرضم به حضورتون که، خانواده گفتن بعد نماز، ساعت پنج برگردیم هتل. من گفتم بیشتر بمونیم و دعای ندبه هم بخونیم. گفتن پس تا هفت. گفتم نه یه کم بیشتر بمونیم و حیاطا رو هم بگردیم (من می‌گم حیاط، شما بخون صحن). بعدش متفرق شدیم که تا هشت هر کی‌ هر کاری خواست بکنه. اینم بگم که من با اینکه کم‌خوابم ولی اون مقدار خواب لازمم رو باید انجام بدم. نتیجه آنکه من اواسط دعای ندبه داشتم بیهوش می‌شدم و متفرق بودیم و من نمی‌تونستم ابراز ندامت کنم و برگردیم و داشتم از خواب و خمیازه می‌مردم. ولی الان زنده‌ام و دارم حیاطا رو می‌گردم (۱۳ مهر ۹۷، ۰۷:۱۷)

خدایی من خیلی کم می‌خوابم. ولی اون کمو حتما باید بخوابم :| مثلا الان که دارم کامنتا رو جواب میدم خانواده خوابن. ولی برای من همون چند ساعت خواب دیشب کافی بود.

۲۰. داریم با بی‌آرتی برمی‌گردیم هتل صبونه بخوریم. بی‌آرتیای اینجا هم مثل بی‌آرتیای شهر خودمون خانوما عقبن آقایون جلو. تهران ولی برعکسه. به جای بی‌آرتی هم بهتره بگیم اتوبوس تندرو. قیمت بلیت اینجا ۵۰۰ تومنه. تهران و تبریزو نمی‌دونم چنده :| (۱۳ مهر ۹۷، ۰۷:۴۵)

از مامانش اجازه گرفتم ازش عکس بگیرم



۲۱. یه آقای عرب داشت به زبان عربی دنبال نونوایی می‌گشت و از مغازه‌داری که ما از جلوی مغازه‌ش رد می‌شدیم آدرس می‌پرسید. مغازه‌دار، عربی متوجه نمیشد. بابا متوجه میشد ولی نونوایی رو بلد نبود. بابا از مغازه‌دار آدرس نونوایی رو پرسید و به آقای عرب گفت. به این میگن کار تیمی. ینی یکی آدرس بلده عربی بلد نیست، یکی عربی بلده آدرس بلد نیست. و با همکاری هم یه آدرس عربی رو به مرد عرب میگن و اونو به مقصود می‌رسونن (۱۳ مهر ۹۷، ۰۸:۰۴)

در همین راستا یه انیمیشن هست که خرگوش و لاک‌پشت همکاری می‌کنن باهم و به هم کمک می‌کنن که به هدفشون برسن

۲۲. با این مقدمه که صبحانه سلف‌سرویسه و هر کی خودش میره هر چی می‌خواد برمی‌داره، مامانم سر میز صبحانه برگشته بهمون میگه وقتی داشتم پنیر برمی‌داشتم یه آقایی تو بشقابم گوجه و خیار می‌ذاشت. نمی‌دونم رو چه حسابی بود. شاید اشتباه گرفته بود‌. داداشم هم مامانو پوکرفیس نگاه می‌کرد که اون آقا من بودم :| منم داشتم میز و صندلیا رو گاز می‌گرفتم از شدت خنده :))))))) (۱۳ مهر ۹۷، ۰۸:۵۶)

دیروزم بابا داشت عکسایی که خودم موقع وضو گرفتنش یواشکی ازش گرفته بودمو نشونم می‌داد می‌گفت امید گرفته :|

۲۳. دارم با مامان می‌رم حرم برای نماز جمعه. کیا نماز جمعهٔ کربلای ما یادشونه؟ هنوزم همون‌قدر بلدیم که اون موقع بلد بودیم :دی (۱۳ مهر ۹۷، ۱۰:۰۶)

۲۴. الان تو صف بازرسی هستیم. از اینا که آدمو می‌گردن چیز خطرناکی همراش نباشه. یه خانومی صف کناری ایستاده که قاب گوشیش جغد بنفشه. پشت سرش یه خانوم دیگه با یه بچه تو کالسکهٔ قرمز ایستاده و یه کیف دستی جغدی دستشه. اینا رو دیدم یاد خودم افتادم :دی (۱۳ مهر ۹۷، ۱۰:۴۵)

روی دیوار پل عابر پیاده هم یکی نوشته بود مرادلو. عکس گرفتم ازش :دی



۲۵. نیم ساعته نشستم به خیال اینکه خطبه گوش می‌دم با دقت دارم به حرفای یه آقایی که صداش از بلندگو پخش میشه و راجع به مسائل روز از جمله اینترنت و فضای مجازی و ازدواج اینترنتی و طلاق و تصادفات و امنیت کشور و آمار استان خراسان صحبت می‌کنه گوش میدم. الان یه آقایی اومده میگه گوش جان بسپارید به خطبه‌های پرصلابت امام جمعهٔ محترم حضرت آیت الله علم‌الهدی :| پس اینی که گوش می‌کردم چی بود؟ کی بود؟ (۱۳ مهر ۹۷، ۱۱:۲۲)

خطبه رو مگه نباید کسی که نماز می‌خونه بخونه؟ پس چرا صدای خطبه‌خوان و نمازخوان (امام جمعه میگن؟) فرق داشت؟ شایدم اون حرفا خطبه نبودن کلا.

۲۶. الان اذانو گفتن. نمی‌دونم دیگه بعدش چی میشه. یه آقایی داره حرف می‌زنه و موضوع حرفاش مذهبی و تفسیر قرآنه. فعلا گوش می‌دم ببینم شبیه خطبه است یا نه. از یه خانومه پرسیدم ما مسافریم. آیا نماز عصر جمعه رو هم باید شکسته بخونیم؟ گفت آره. گفتم ظهر هم دو رکعته دیگه؟ یه کم بعد اونم نحوهٔ بی‌صدا و خاموش کردن گوشی‌شو ازم پرسید (۱۳ مهر ۹۷، ۱۱:۳۲)

وسط خطبه یه شعر از باباطاهر خوند که دل و دیده داشت. ز دست دیده و دل هر دو فریاد نه ها. یه شعر دیگه. هر چی فکر می‌کنم یادم نمیاد.

۲۷. وقتی دارم اینا رو می‌نویسم، مامانم هم می‌خونه. منم سعی می‌کنم ریزش کنم نتونه بخونه :دی ولی بازم می‌تونه بخونه :))) نخون خب :دی مامان سمت چپم نشسته، یه خانومه هم سمت راستمه. خانومه عطر مامانو برداشت یه نگاهی کرد و گفت خوش‌بوئه و گذاشت سر جاش. بعد تسبیح مامانو که از کربلا گرفتیم برداشت و نگاه کرد و گفت خوشگله و گذاشت سر جاش. چند لحظه بعد مامان تسبیحو برداشت ذکر بگه، تسبیح منهدم شد پاشید نابود شد اصن :))) چشم‌هایش :| :دی (۱۳ مهر ۹۷، ۱۱:۵۱)

۲۸. چند تا خانوم عرب‌زبان تو صف ما هستن که دارن وسط خطبه نماز می‌خونن. اون خانومه که نحوهٔ خاموش کردن گوشیشو ازم پرسید، گفت بهشون بگم باید به خطبه گوش بدن و نماز مستحبی نخونن. گفتم اینا فارسی متوجه نمیشن و خطبه‌ها رو نمی‌فهمن. برای همین نماز می‌خونن :) گفت آهان. باشه پس :) اینا همون حسی رو دارن که ما تو کربلا داشتیم. ولی اونجا یه وقتایی به خاطر ما سخنرانی فارسی هم ارائه می‌کردن و چقدرم لهجهٔ فارسیشون بامزه بود. اینجا ولی ندیدم سخنرانی به زبان عربی باشه (۱۳ مهر ۹۷، ۱۲:۰۲)

روز آخر یه جایی رو کشف کردم سخنرانی عربی داشت.

یه پسر و دخترم صحن غدیر انگلیسی حرف می‌زدن. به چیزی به هم گفتن بعد گفتن ان‌شاءالله اِگِین. ولی خدایی سخته یه جایی باشی زبونشو نفهمی.

۲۹. مامانم میگه اینا رو برای کی می‌نویسی؟ کی می‌خونه؟ میگم اینا پست نیست. یادداشته. چون دوست ندارم دم به دیقه ستارهٔ وبلاگم روشن بشه و ملت هی بیان ببینن من دارم گزارش لحظه به لحظه میدم، بی‌صدا دارم تو قسمت کامنتا یادداشت می‌کنم حرفامو. بعد تعداد آنلاینا رو نشونش می‌دم میگم ببین، اینا الان دارن حرفامو می‌خونن :))) (۱۳ مهر ۹۷، ۱۲:۱۰)

۳۰. خب به سلامتی، دومین نماز جمعهٔ زندگی‌مو به منصهٔ ظهور رسوندم و تقدیم درگاه احدیت کردم :دی خیلی باحال بود. دو تا قنوت داشت. قنوتاشو چون متوجه نمی‌شدم چه ذکری میگه و چون دوست نداشتم الکی تکرار کنم، همون ذکر همیشگی خودمو گفتم (۱۳ مهر ۹۷، ۱۲:۳۸)

یه موقع تو مصاحبه‌ای جایی ازم پرسیدن نماز جمعه میری یا نه، میگم من پشت سر آقای علم‌الهدی نماز خوندم. چی فکر کردین؟ :)))

۳۱. برای نماز صبح، خانواده رو با خودم آوردم رواق غدیر. این رواق کوچیکه و زود پر میشه و باید از حدودای سه بیای بشینی تو صف نماز و بعدش درو می‌بندن. الان که من اینو می‌نویسم کامل پر شده و درو بستن و نیم ساعتم تا اذان مونده هنوز. بعد نمازم قرآن می‌خونن و گل می‌دن به ملت :) پارسال تنهایی اومده بودم اینجا (۱۴ مهر ۹۷، ۰۳:۳۳)

۳۲. وضو با ناخن مصنوعی درسته؟ الان چند نفر تو صف نماز هستن ناخن مصنوعی دارن :| یکیش لاک هم داره :|

ظهرم یه دختره اومده بود از خانم خادمی که کنارم نشسته بود می‌پرسید بعد از وضو لبم خونی شده، وضوم باطل میشه این‌جوری؟ خانومه هم گفت نه، ولی اگه خون رو صورتته هنوز، چون نجسه بشور. ولی وضوت سر جاشه.

یه خانوم مسن هم اومد از خانوم سمت راستی که آب داشت آب خواست. گفت خوابم برده و وضوم باطل شده و یه کم آب بده همین جا وضو بگیرم. وضو گرفت. ولی دستاشو نشست اصن. در گام اول دست راستشو پر آب کرد و صورتشو شست :| تموم که شد بهش گفتیم اول دستاتونو باید می‌شستینا. گفت الان که تموم شده دستام خیسه دیگه :| (۱۴ مهر ۹۷، ۰۴:۱۴)

۳۳. دیشب رفته بودیم فروشگاه رضوی. دونات گرفتیم و به یاد دوستان! داشتم دنبال مارشمالو می‌گشتم :)) و نبود. به امید گفتم بپرسه از یکی از مسئولین ببینیم دارن یا نه. اصن نمی‌دونستن مارشمالو چیه. امید گفت فارسیش چی میشه؟ اونو بگو بپرسم ازشون. گفتم والا فرهنگستان نبات‌پفی، پف‌نباتی، یا یه همچین چیزی معادل گذاشته ولی دقیق نمی‌دونم. که خب بعید بود کسی که مارشمالو نشنیده معادلشو شنیده باشه. بیرون فروشگاه تو یه مغازه دیدم و به بابا گفتم ایناهاش. اینو می‌گفتم. کلی هم سلفی گرفتیم با مارشمالوها :))) پارسال و پیارسال مارشمالو می‌خریدم هزار تومن، دیشب گرفتیم هفت تومن :| چه خبره واقعا؟ قیمت روشم پاک کرده بودن نامردا. نهایتش دو تومن، یا اصن سه تومن. هفت تومن خیلی دیگه ستمه (۱۴ مهر ۹۷، ۱۰:۳۵)



۳۴. واااای بچه‌ها همین الان بهم پیام اومد که برای غذای امام رضا، مهمانسرای حرم دعوت شدم و چهار نفر همراه هم می‌تونم با خودم ببرم. قبل اومدن اپ رضوانو رو گوشی خودم و مامان و بابا و امید نصب کرده بودم و پیامو از این طریق دریافت کردم. ذوق‌مرگم الان :دی (۱۴ مهر ۹۷، ۱۲:۳۲)



۳۵. شام خوردیم و داریم از مهمانسرای امام رضا برمی‌گردیم و به‌شدت داره بارون میاد. به‌شدت!!! موقع بستن چمدون مامان گفت چتر برداریما. ما گفتیم نمی‌خواد. مشهد و بارون؟! اگرم بیاد که بعیده بیاد چتر می‌خریم. حالا اگه آسمون با همین روال به باریدن ادامه بده باید چتر بخریم :| (۱۴ مهر ۹۷، ۲۰:۰۹)



۳۶. دارم از خستگی شهید میشم و نه چشام باز میشه نه انگشتام نای تایپ داره، ولی باااااید بنویسم :دی

یه قنادی سر کوچهٔ هتلمون هست. من هر موقع از جلوش رد میشم یه کم وایمیستم کیکاشو تماشا می‌کنم. خیلی خوشگلن. ولی روم نمیشه عکس بگیرم. دیوانه‌وار عاشق کیکم من. هی نگاه می‌کنم و هی روزا رو می‌شمرم ببینم کی ۲۶ اردیبهشت می‌رسه تولد بگیرم. عاشق کیک خوردن نیستما، عاشق قیافه‌شونم بیشتر. نسبت به بقیهٔ قنادیا هم اینجوری‌ام. هر جا قنادی ببینم وایمیستم کیکاشو تماشا می‌کنم. دیدی بعضی خانوما وقتی از جلوی طلافروشی رد میشن جذب میشن؟ من همین حسو نسبت به قنادیا دارم :) (۱۴ مهر ۹۷، ۲۱:۰۶)

اینم بگم که بعد از قنادی نسبت به قصابیا این عشقو دارم. از جلوشون که رد میشم می‌خوام بمونم فقط بوی گوشتا رو استشمام کنم :)))

۳۷. ظهر تو صحن جامع (اسم صحن‌ها رو تازه یاد گرفتم) یه دخترِ کوچولوی ناز دست باباشو گرفته بود و ده بیست متر جلوتر از من داشتن می‌رفتن. یهو دمپایی دختره که زرد بود رنگش، از پاش درومد و مامان و باباش نفهمیدن. دختره هم یه نگاه به دمپایی کرد و مسیرشو ادامه داد و رفت. از بی‌اعتناییش خنده‌م گرفت. صداشون کردم: دم، دمپایی، خانوم، دمپایی. نشنیدن و رفتن. برش داشتم و دویدم دنبالشون. حین دویدن کماکان می‌خندیدم به دختره که با یه پای برهنه و با یه دمپایی داشت تاتی‌تاتی می‌کرد :))) رسیدم به مامانش و گفتم دمپایی و خندیدم دوباره. تشکر کردن و ما هم بعدش رفتیم مسجد گوهرشاد نماز ظهر خوندیم (۱۴ مهر ۹۷، ۲۱:۴۷)

۳۸. هنوز هوا بارونیه. نماز صبو تو هتل خوندیم. صبح می‌خوایم هتلو تحویل بدیم بریم یه هتل نزدیک‌تر به حرم. خواب تهران و دوستای تهرانی و پایان‌نامه‌مو می‌دیدم امشب :( خواب عجیب و غریبی بود. کلی آدم بی‌ربط به هم تو خوابم بودن (۱۵ مهر ۹۷، ۰۴:۴۶)

جدیداً از خواب‌هایی که لوکیشنشون تهرانه بدم میاد :|

۳۹. اومدیم همون هتلی که پارسال با مامان و خاله اومده بودیم. البته بابا اینو نمی‌دونست. طبقهٔ چهارمیم :) از دیشب حالم گرفته است. و می‌دونم که به خاطر بارونه. بارون به تنهایی بی هیچ عنصر کمکی دیگه‌ای این قابلیت رو داره که حال روحی منو از عرش اعلی به فرش؟ خیر! از فرش هم پایین‌تر و تا بخش گوشتهٔ زمین و حتی پایین‌تر، تا هستهٔ مرکزی ببره. خدا یه چیزی می‌دونست که منو شمال و تو منطقهٔ بارونی نیافرید (۱۵ مهر ۹۷، ۱۰:۱۶)

این‌جور موقع‌ها میرم فولدر آهنگ‌های مورد علاقه‌م و اینا رو انتخاب می‌کنم و هندزفری رو می‌کنم تو گوشم و بارونو تماشا می‌کنم: بارونِ امین رستمی، من و بارونِ بابک جهانبخش و رضا صادقی، بزن بارونِ حمید عسکری، بودنت هنوز مثل بارونه، ببار ای بارونِ شجریان، بارونِ مهدی شکوهی، بزن بارانِ ایهام، بزن بارانِ حبیب، بوی بارانِ محمد اصفهانی، باران که می‌باردِ خواجه‌امیری و یاغیش آلتیندا (زیر باران) علی پرمهر

این منم:


۴۰. عاشق این دختره شدم که اومد گفت میشه یه کم جمع‌تر بشینین منم بینتون بشینم و نشست سمت چپم. چهار تا از ناخنای پاش لاک قرمز داشت. جوراب داشتا. مشکی هم بود. یه کم نازک بود متوجه شدم. منم یه زمانی چهار تا از ناخنامو لاک می‌زدم و یکی رو نگه‌می‌داشتم برای مسح. از این نماز و وضو تا نماز و وضوی بعدی لاک می‌زدم و پاک می‌کردم. حالا ولی لاکامو می‌دم به بچه‌های فامیل که تا خشک نشده استفاده کنن. چند وقت پیشم رفته بودیم عروسی و اونجا یادم افتاد لاک نزدم. ینی انقدر بیگانه شدم با این عادت. دیدمش یاد خودم افتادم. خودِ قبلی. مهربونم بود. بعد نماز گفت قبول باشه. باید لاک بگیرم. شاید حالم بهتر بشه (۱۵ مهر ۹۷، ۱۲:۲۷)

۴۱. بخش اول خواب صبمو در جواب کامنت الهام گفتم. بخش دوم خوابم هم الان یهو یادم اومد. تو یه سکانسی که بابام هم بود و فرهنگستان بودم، اساتید و مدیر آموزشمون فهمیده بودن کلاس آشپزی میرم و با نمد جعبه دستمال‌کاغذی درست کردم، داشتن سرزنشم می‌کردن چرا وقتمو با این کارا تلف می‌کنم و منم بهشون گفتم اگه مدرک ارشدمو بگیرم میرم آزمون استخدامی شرکت می‌کنم و کار می‌کنم. ولی تا مدرک نداشته باشم کار نمیدن بهم (۱۵ مهر ۹۷، ۱۲:۴۱)

نه تنها دیگه رغبتی به تهران ندارم بلکه با تقریب خوبی از خواب‌های تهران هم متنفرم و کابوس‌ حسابشون می‌کنم

۴۲. تو مسجد گوهرشاد نشستیم، چند تا خادم با جرثقیل اومدن لوسترا رو درست می‌کنن. دیروز همین جایی که نشستم، یه کم جلوتر بخشی از یه فرشی رو اندازهٔ سینی (به شعاع حدود چهل سانتی‌متر) شسته بودن و شاهدین می‌گفتن بچه جیش کرده. یه دختر پنج شش ساله هم کنار محل مذکور نشسته بود و هر کی میومد رد شه بهش می‌گفت اونجا خیسه و بچه جیش کرده :| (۱۵ مهر ۹۷، ۱۲:۴۸)

ولی از دختره زیاد خوشم نیومد. از این بچه‌های لجباز بود که حرف مامانشم گوش نمی‌کرد. مؤدب نبود. یه خانومه گفت یه کم برو اون‌ورتر که منم بشینم. نمی‌رفت. ولی وقتی دید خانومه مهر نداره مهرشو داد به خانومه. تنها حرکت مثبتش همین بود.



۴۳. باب‌الجواد، اون ور خیابون یه آب‌انار فروشی هست. امروز دیدم. تا دیروز مسیرمون از باب‌الرضا بود ندیده بودم. دوست سیصد جعبه انار تو یه مغازهٔ کوچیکه. پر اناره مغازه‌ش. امروز وقتی از جلوش رد می‌شدم یاد سهیلا افتادم. نمی‌دونه مشهدم و نگفته هر جا انار دیدم یادش بیفتم. ولی خب اون نگفته، مرام ما کجا رفته. به هر حال من امروز کلی انار دیدم و یاد سهیلا افتادم :) (۱۵ مهر ۹۷، ۱۳:۴۶)

اونم یه بار از جلوی رستورانی که اسمش تورنادو بود رد شده بود و یاد من افتاده بود و عکس گرفته بود برام



۴۴. رستوران این یکی هتل محشره. ینی اگه از بیست بخوام نمره بدم ۱۹ میدم و این یه نمره رو هم بابت این کم کردم که غذا رو که سفارش میدی یه کم دیر میارن. وگرنه همه چیش عالیه. سوپ و سالاد و نوشیدنی و ته‌دیگ و نون و سس و ماست و متفرقاتش سلف‌سرویسه و منوی غذاش هم خوبه. ولی به اون یکی اگه نمره بدم از بیست ۱ میدم و این ۱ رو هم بابت این دادم که سیرمون می‌کردن. سالاداش افتضاح بودن. طرف یه بشقاب بزرگ سالاد با دو تا سس میاورد می‌گفت دو نفری بخورین :| بشقاب اضافه هم خواستم ندادن. پسره گفت یه خانواده‌این دیگه. چه اشکالی داره از یه بشقاب بخورین؟ خب ما از اون خونواده‌هاش نیستیم :| این همه پول می‌گیرین، دریغ از سرویس! همه شاکی بودنا، نه فقط من. منوش انقدر افتضاح بود که هر بار هر کدوممون هر چی سفارش دادیم سری بعد اون چیزو سفارش ندادیم دیگه. ماهیش که اندازهٔ ماهی سفرهٔ هفت‌سین بود. به خداااا. حالا اینجا برای ناهار جوجه می‌خوریم برای شامم امید کوفته و مامان و بابا عدس‌پلو سفارش دادن. منم اول جوجه یونانی سفارش داده بودم بعد عکسشو از گوگل جست‌وجو کردم دیدم چنگی به دلم نزد و تغییر دادم و برای شام امشب جوجه چینی گفتم. هیچ کدومو تا حالا نخوردما. اصن نمی‌دونم چه شکلی و چه طعمی دارن (۱۵ مهر ۹۷، ۱۴:۰۱)

رستورانش عالیه ولی آسانسور اون یکی هتل بزرگتر و بیشتر بود. مال این یه دونه است و کوچیکه. به هر حال هر خوشگلی یه عیبی داره.

۴۵. به تلافی سس‌ها و سالادهای اون یکی هتل، الان یه بشقاب دستم گرفتم دارم بدین صورت سالاد می‌کشم که اول توی بشقاب خالی سس ریختم، بعد کاهو بعد سس بعد کلم بعد سس بعد هویج بعد سس بعد سس بعد بازم سس. غرق سسه سالادم. سس با سالاد می‌خورم در واقع. سسشونم زرده رنگش. جوجه چینی‌شونم همون شکلیه که تو گوگل بود. طعمش بد نیست. طعم مرغه دیگه. بستگی داره چقدر مرغ دوست داشته باشین. برای ناهار و شام فردا هم کوبیده و کباب سفارش دادم (۱۵ مهر ۹۷، ۲۱:۱۲)

سوپ‌هاشونم خوشمزه است. سوپ‌های اون یکی هتل جو به‌علاوهٔ رب به‌علاوهٔ آب بود :))) حالا انقدر غیبت اون هتلو می‌کنم که پرسنلش شب میان به خوابم :)))



۴۶. هورااااا بالاخره تونستم همهٔ کامنتا رو جواب بدم. برم بخسبم که برای نماز صبح قراره بریم حرم (۱۵ مهر ۹۷، ۲۲:۰۳)

۴۷. صبح رفتم نمایشگاه نوشت‌افزار و کیف. همین نمایشگاه که باب‌الجواده. چه ذوقی داشتم. دارم هنوز. نیشم تا بناگوش باز بود‌. بازه هنوز :))) نوشته بود با لبخند وارد شوید و من تمام مدتی که اونجا بودم بی‌اختیار لبخند داشتم و دارم هنوز. فکر کنم خرید هیچی به اندازهٔ لوازم تحریر حالمو خوب نمی‌کنه. کلی چیز میز نشون کردم برای خرید. عصر دوباره میام ایشالا. الان دارم میرم کتابخونهٔ حرم (۱۶ مهر ۹۷، ۱۰:۱۰)

یک عدد فارغ‌التحصیل هستم که هنوز که هنوزه وسایل مدرسه می‌خره :دی


اینو خریدم


۴۸. از پا افتادم. دقیقا یک ساعته دارم صحن به صحن دنبال اون کتابخونه‌ای می‌گردم که فروشگاه هم داشت و پارسال ازش اتود (مداد نوکی، مداد فشاری یا حالا هر چی که بگین) خریده بودم. پیداش کردم. نمی‌دونم کجام و کجاست. ولی جایی که ایستادم سمت چپم صحن انقلابه و سمت راستم بست شیخ طوسی (۱۶ مهر ۹۷، ۱۰:۵۸)

اینجایی که میگم نوشت‌افزار و اسباب‌بازی و کتاب کودک هم داره.

۴۹. یه لاک غلط‌گیر کوچولو (هفت هشت سانته قدش) از کتابخونه گرفتم. دوست دارم وقتی میرم جایی یه چیزی برای یادگاری از اونجا داشته باشم.

دیگه برم یه جا بشینم که الان نماز شروع میشه :) (۱۶ مهر ۹۷، ۱۱:۱۵)

دو سه سال پیشم کلی راهو کوبیدم رفتم از شریف لاک غلط‌گیر بگیرم. اونو دادم به داداشم چند وقت پیش.

۵۰. الان صحن انقلابم. دقیقاً نشستم صف آخر نماز. ردیف آخر. یاد این شعر افتادم که میگه «ما مدعیان صف اول بودیم، از آخر مجلس شهدا را چیدند» میگم اگه یه موقع اومدن از آخر مجلس منو چیدن دیگه خودتون حلالم کنین :)) (۱۶ مهر ۹۷، ۱۱:۲۴)

شهید شدی شفاعت یاد نره. شفاعتمون کن که کوله‌باری از گناه داریم و رو دوشمون سنگینی می‌کنه :دی

۵۱. اومدم نزدیک ضریح. گرم‌ترم هست نسبت به بیرون. ورودی حرم چند جا روی دیوار نوشته بود نفسی معیوب، عقلی مغلوب، هوائی غالب. خوشم اومد. شاید بقیه هم داشته باشه. الان تو گوگل زدم ببینم کدوم دعاست. دعای صباح هست گویا. نشنیدم تا حالا. قشنگه ولی. دقت کردین از دیروز تنها میام زیارت؟ روش زیارت مامان اینجوریه که می‌شینه یه جایی و نماز و دعا می‌خونه و اگه تو صحن‌ها بگردیم میگه وقتمون تلف شد بریم یه جا بشینیم دعا بخونیم و سخنرانی گوش بدیم. منم اینجوری‌ام که یه جا نمی‌تونم بند باشم. دوست دارم برم همه جا رو ببینم و زوایای پنهان رو کشف کنم. یه کم دعا می‌خونم و قدری نماز و بعد میرم به اونایی که آدرس می‌پرسن آدرس نشون بدم، براشون قرآن و مفاتیح و مهر بیارم، اگه گم شده باشن ببرم دفتر گم‌شدگان و برای کفشاشون کیسه پیدا کنم و به بچه‌ها لبخند بزنم. نمازو که می‌خونم بلند میشم میرم دنبال ماجراجویی. برای یه خونواده عکس دسته‌جمعی می‌گیرم، برای پیرمرد و پیرزنی که سواد ندارن کاغذشونو یا اسمسی که براشون اومده رو می‌خونم و حتی میرم سرویس، کیف و چادر ملتو نگه‌می‌دارم و هی نوبتمو میدم به اونایی که عجله دارن :دی منم اینجوری حالم خوب میشه خب. هر کی یه مدله دیگه. و هنوز تو کف سیستم در و سیفوناشونم که چجوری وقتی درو وامی‌کنیم بریم بیرون سیفون فعال میشه. وقتایی هم که می‌شینم تو صحن‌ها و رواق‌ها، آدما و در و دیوارا رو تماشا می‌کنم و یادداشتامو تو گوشیم می‌نویسم. مثل الان. بعد یه ساعت مشخص با خانواده قرار می‌ذاریم که باهم برگردیم برای ناهار و شام (۱۶ مهر ۹۷، ۱۲:۱۳)

اینجا یه وقتایی هم به مترجمی مشغولیم :دی

۵۲. دو تا تفاوت بین حرم امام رضا (ع) و حرم امام حسین (ع) کشف کردم. یکی ساعته یکی هم کفش. عرب‌ها انگار کفشو خیلی بی‌احترامی می‌دونن اگه داخل حرم ببریم و حتما باید بدیم کفش‌داری. ولی اینجا این‌طور نیست. ساعت هم اونجا زیاده و اینجا من هر چی نگاه می‌کنم ساعت نمی‌بینم. جز یکی دو جا که اذانو نوشتن. که اونم یادم نیست کجا بود. ولی اونجا این‌جوری بود که هر طرف که سرتو برمی‌گردوندی چند تا ساعت می‌دیدی (۱۶ مهر ۹۷، ۱۳:۰۷)

حرم امام علی (ع) هم شبیه کربلا بود از این نظر

۵۳. اون روز تو نونوایی یه پنج تومنی دادم و دو تا نون گرفتیم. دو تومن هم باقی پولم بود که پسر آقای نانوا برگردوند. گذاشته بودمش گوشهٔ کیف پولم و دلم نمیومد خرجش کنم. دلیلی هم نداشتم یادگاری نگهش دارم. دو هفته‌ای بود که تو کیفم بود. امروز وقتی داشتم اون لاک غلط‌گیر هفت‌ هشت سانتی رو می‌خریدم حواسم نبود و این دو تومنو دادم به آقای فروشنده. الان یهو یادم افتاد‌ این دو تومن اون دو تومن بود (۱۶ مهر ۹۷، ۱۶:۲۹)

کاش همین‌جوری به حواس‌پرتیت ادامه بدی و یه کم از اموال به درد نخورتو بدی بره :))

۵۴. الان یه چیزی کشف کردم. گفتم بیام باهاتون به اشتراک بذارم. من این چند روزو، بعد نماز نمی‌نشستم برای زیارت آل یاسین. اصن نمی‌دونستم چیه. من یه زیارت عاشورا بلدم یه توسل. اینا رو می‌خونم گاهی. دیروز یه کم موندم و دیدم یهو ملت برگشتن و خلاف جهت قبله نشستن. الان فهمیدم برمی‌گردن سمت حرم می‌خونن. گویا برای امام رضا هست.

یه دعا هم هست نمی‌دونم چیه. اونم وقتی می‌خونن سمت چپ و راست برمی‌گردن. اونو هنوز کشف نکردم (۱۶ مهر ۹۷، ۱۷:۲۰)

آل یاسین نه و امین الله. انگار فقط هم برای امام رضا نیست و برای تمام امامان میشه خوند این دعا رو

۵۵. اومدیم بیرون یه چرخی تو شهر بزنیم. دمای اینجا الان منفی چهل درجه است و دستام از شدت سرما بی‌حسه. اون وقت من بستنی حصیری شکلاتی، زعفرانی، وانیلی سفارش دادم و خانواده شیرکاکائوی داغ. استدلالم هم اینه که بستنی دمای درونی بدنمو با دمای بیرون و محیط هم‌دما می‌کنه و دیگه سردم نمیشه. استدلال دوم هم اینه که یه راجو نامی تو یه فیلم هندی گفته بود خلاف جهت رودخونه شنا کنید. سردمه :| (۱۶ مهر ۹۷، ۲۰:۳۶)

سردمه هنوز. سلول به سلول تنم یخ زده



۵۶. دوباره اومدیم رواق غدیر. همون‌جا که گل میدن. شش هفت تا خانوم هندی یا پاکستانی ردیف جلو نشستن. کتاب دعاشون به خط اردو هست. شایدم یه خط دیگه است. شبیه هندیه ولی. خیلی باحاله. آقایی هم که امروز سخنرانی داره تأکید عجیبی داره روی این نکته که حرفاشو گوش بدیم. هر سی ثانیه یه بار میگه گوش کنید، چرا گوش نمی‌دید؟ آقایون با شمام، خانوما حواستون با منه؟ گوش می‌کنید؟ منو نگاه کنید. می‌خوام بلند شم بگم آقا! به خدااااا گوشمون با شماست. شما ادامه بده. الانم گفت خواهش می‌کنم گوش کنید :))) ده ثانیه بعد: مادرایی که پسر دارید، مادرایی که برای پسراتون می‌رید خواستگاری گوش کنید. گوش کنید دیگه :دی (۱۷ مهر ۹۷، ۰۳:۴۵)

۵۷. رواق غدیر دو ردیفو برای آقایون اختصاص دادن و هشت ردیف برای خانوما. من ردیف دوم خانومام. حدود ده متر با حاج آقای سخنران فاصله دارم. هنوز داره میگه گوش کنید، گوش می‌کنید؟ آقا گوش کن، خانووووم! با شمام. یهو گفت «آآآی دختر خانومی که موبایل..‌. تا اینو شنیدم یه نیم‌سکته‌ای زدم و گوشیمو پرت کردم کنار مهرم. بعد جمله‌شو این‌جوری ادامه داد که: با گوشیت حرف می‌زنی». خانوم کناری از واکنش من خنده‌ش گرفت. گفتم فکر کردم منو میگه :))) یکی دیگه رو می‌گفت. حرفاش خیلی خوبه در کل، ولی به خدا هر سی ثانیه یه بار میگه گوش کنید. بدون اغراق، هر دقیقه دو بار ما رو به گوش کردن فرامی‌خواند :)) (۱۷ مهر ۹۷، ۰۳:۵۶)

ولی حاج آقای روز اول که جوون هم بود بهتر و مفیدتر بود حرفاش. به قول بابا این یکی حاج آقا شبیه حاج آقاهای مسجدای محله بود و انگار داشت برای عوام حرف می‌زد. اون یکی یه کم سطح بالا بود.

۵۸. این حاج آقا یه جوری از فواید و خواص نماز شب گفت که یهو کل حسرت عالم به دلم نشست که نماز شب بلد نیستم :( (۱۷ مهر ۹۷، ۰۴:۳۴)

فردا دیگه روز آخره. اگه می‌خوای بخونی، فرصتو از دست نده :)

۵۹. بعد نماز صبح، رفتیم صحن انقلاب برای صدای نقاره و هر چی منتظر موندیم اتفاقی نیفتاد. از یکی از خادما پرسیدیم، گفت ایام وفات و عزا و کلاً محرم و صفر نقاره‌زنی نداریم. چند تا عکس گرفتیم و برگشتیم. کلی هم کبوتر دیدیم. صبح که خلوت‌تره، کبوتر بیشتر از موقع‌های دیگه است (۱۷ مهر ۹۷، ۰۶:۵۴)

۶۰. زیارت ضریح پایین (زیرزمین)، صبح و ظهر نوبت خانوماست و عصر و شب نوبت آقایون. دیشب امید و بابا رفتن زیارت. صبم من و مامان رفتیم. برگشتنی (برگشتنی قید زمانه. ینی وقتی داشتیم برمی‌گشتیم) دم پله برقیای دارالحجه امید یه خانم پیر که چادر سرمه‌ای پوشیده بود نشونم داد گفت اون آبی رو دریاب، برو کمکش داره دنبال آدرس می‌گرده و خادما ترکی بلد نیستن. رفتم دیدم از یه کفشداری یه چیزی می‌پرسه و کفشداره هم گفت ترکی بلد نیستم. رفتم نزدیک‌تر و گفتم حاج خانوم من ترکی بولوروم. هارانی آخداریسان؟ (من ترکی می‌دونم. دنبال کجا می‌گردی؟) گفت می‌خوام برم اونجا که ملت خوابیدن. گفتم ایستیرسن اردا یاتاسان؟ (می‌خوای اونجا بخوابی؟) اینو برای این پرسیدم که تا اونجایی که یادم میومد کارت شناسایی می‌خواستن و گفتم ببینم اگه کارت همراش نیست یه جای دیگه نشونش بدم. البته شک داشتم برای خوابیدن کارت می‌خوان یا برای گرفتن پتو. خلاصه پیرزنه گفت نه، دوستام اونجان. باهاشون اونجا قرار گذاشتم. از کفشداری پرسیدم استراحتگاه کجاست و نشونم داد و خانومه رو بردم اونجا و کلی دعام کرد. گفت خوشبخت شی الهی :دی مامانم هم باهام اومد که تو دعاها شریک بشه. داداشم می‌گفت چون من معرفیش کردم منم شریکم :| مامانم هم می‌گفت منم تا استراحتگاه اومدم و منم سهم دارم. خلاصه یه همچین خانوادهٔ باحالی هستیم ما (۱۷ مهر ۹۷، ۰۷:۰۷)

۶۱. دیروز برای صبونه یه آقای لر برای خانواده‌ش سنگک گرفته بود آورده بود رستوران. ما هم یاد گرفتیم ازش و امروز صبح وقتی داشتیم از حرم برمی‌گشتیم دو تا سنگک گرفتیم. سنگک اینجا ۱۲۰۰ تومنه. البته نمیشه مقایسه کرد با شهرای دیگه. چون ابعادش فرق می‌کنه. الکی مثلاً من ناصرخسروام، دارم سفرنامه می‌نویسم (۱۷ مهر ۹۷، ۰۹:۱۳)

تو اصن مارکوپولو. ولی حین راه رفتن، وسط خیابون جای کامنت گذاشتن و جواب دادن نیست. حتی اونا هم یه جا ساکن می‌شدن بعد می‌نوشتن

۶۲. یه دخترِ کوچولوی ناز چار دست و پا از دوردست‌ها اومد مهر و جانماز و تسبیحمو دگرگون کرد و یه کم بازی کرد و رفت. دوباره که برگشت مهر خانوم بغلی رو برداشته بود داشت می‌خورد. ازش گرفتم گفتم نخور کثیفه. بعد از مامانش اجازه گرفتم و یه بیسکویت کرمدار شبیه مهر بهش دادم اونو بخوره. نحوهٔ اجازه گرفتنم هم بدین صورت بود که از خانم بغلی و اونم از بغلی و همون‌جور برو تا برسی به مامانش جملهٔ می‌تونم بهش بیسکویت بدم منتقل شد و آره ممنون دست به دست رسید به گوش من (۱۷ مهر ۹۷، ۱۱:۲۶)



۶۳. نماز مغرب دارالحجه بودیم. زیرِ زمینه و آنتن نمیده اونجا گزارش لحظه به لحظه ارائه بدم. مختصراً و با تأخیر بگم که با دو تا دختر ۴ و ۴ و نیم ساله به نام‌های فاطمه و صایما دوست شدم. این دو تا در ابتدا سر دفتر و مداد باهم بحثشون میشه و صایما به فاطمه که از ردیف عقب اومده بود میگه دفتر منو خط‌خطی نکن. باهاشون دوست شدم و به هر کدوم یه کاغذ کوچولو دادم برام نقاشی کنن. بعد باهم دوستشون کردم که باهم تو دفتر صایما نقاشی بکشن. فاطمه زیاد بلد نبود و خط‌خطی می‌کرد خدایی :))) بعدشم از صایما خواستم نقاشیاشو برام توضیح بده. یه ساعتی باهم بودیم و مامانش به مامان‌بزرگش می‌گفت می‌بینی؟ از وقتی اومدیم مشهد، صایما ساکت بود. ببین الان چه گرم و صمیمی شده با این دختر! ازم پرسید‌ بچه دوست داری؟ گفتم عاشق بچه‌هام. معنی صایما رو از مامانش پرسیدم. گفت صایما ینی زن روزگار (۱۷ مهر ۹۷، ۱۸:۵۹)

ازشون پرسیدم از کجا اومدین؟ صایما گفت تهران و مامانش همزمان گفت شمال. شمالی بودن و ساکن تهران



۶۴. ساعت سه با صدای زنگ گوشی مامان بیدار شدم. صدای زنگش اذانه. ینی چهار عصر هم آلارم بذاره صداش اذانه. بیدار شدم فکر کردم اذان صبه و غصه خوردم که نماز شبم قضا شد (الکی مثلا‌ فکر کنید من هر شب نماز شب می‌خونم). همه رو بیدار کردم و دیدم همه دارن از‌ بدخوابی اون شب می‌نالن. گویا صدای گریهٔ بچهٔ اتاق بغلی چند شبه روی اعصاب و روان کل هتل و هتل‌های بغلی بوده و نذاشته ملت بخوابن. ولی من به برکت یه عمر زندگی خوابگاهی با نور و صدا و زلزله و سیل و طوفان و هر سر و صدا و آشوبی اوکی‌ام و تنها مشکلم اینه که اگه بیدار شم دیگه نمی‌تونم بخوابم. به سختی بیدارشون کردم و دیگه دیر شده بود برای رواق غدیر و پر شده بود. رفتیم رواقی که زیر حرم بود. اونجا چون اینترنت آنتن نمیده، بیرون تو صحن روش خواندن نماز شبو جست‌وجو کردم (فکر کنم یه بارم کربلا خونده بودم، ولی روشش یادم رفته بود). وقتی رسیدیم و نشستیم ۹ دقیقه تا اذان مونده بود. با ۶ دقیقه‌ش چهار تا دو رکعتی ساده رو خوندم و ۲ دقیقه هم برای اون یکی دورکعتی که ناس و فلق داشت. سورهٔ فلقو حفظ نبودم با گوشیم خوندم. بعد یه دونه یه رکعتی بود که کلی ذکر هفتادتایی و سیصدتایی داشت. اونا رو یه بار گفتم که تا اذان صبح نمازم تموم بشه‌. این بود نماز شب من :دی 

وقتی هم نماز صبح شروع شد، یه خانومه پرسید نماز صبح هم شکسته است؟ نمازمو شروع کرده بودم و با ابروهام جواب دادم نه :| نماز صبح خودش شکسته است دیگه. شکسته‌تر از این؟ :| (۱۸ مهر ۹۷، ۰۶:۱۰)



۶۵. داشتیم نماز می‌خوندم، یه خانومه صدام کرد پرسید دعای انفر داری؟ گفتم انفر؟ گفت نه انسفر. گفتم انسفر؟ گفت انسِ فل. گفتم متوجه نمیشم، ولی کلا دعا ندارم. اصن نمی‌فهمیدم چی میگه. بعد برگشتم به مامان میگم دعای انفال داری؟ این خانوم می‌خواد. یه خانوم دیگه گفت دعای اول صفر می‌خواد :| بعد همون خانومه که در مورد شکستگی نماز صبح پرسید، قبل نماز پرسید اینستاگرام بلدم یا نه. گفتم آره ولی اینجا آنتن نمیده. زیر زمینیم. گفت نه، سؤالاتم کلیه. کلاً می‌خوام ببینم چیه، چجوریه. بعد گوشی‌شو درآورد و اینستاشو باز کرد و دونه دونه موارد رو نشونم می‌داد می‌گفت این چیه و برای چیه. هر سؤالم ده بار می‌پرسید. بعد گفت کدومشو نزنم عکسای گوشیمو کسی نبینه؟ گفتم حساب شما خصوصی نیست. هر جا آنتن داد و نت داشتین اول اینو خصوصی کنین و بعدش این علامت مثبت وسطو نزنین. بعد پرسید ممکنه با اینستا حساب بانکیمم خالی کنن؟ اینم براش توضیح دادم و گفتم آخه اینستا به چه دردتون می‌خوره که نصب کردین؟ گفت مال شوهرمه. می‌خوام یاد بگیرم. بعد سؤالات قبلی رو دوباره تکرار کرد و منم پاسخ‌هامو دوباره تکرار کردم. من خودم شخصاً اینجوری‌ام که تا چند و چون و تمام زوایای پنهان و نیمه‌پنهان چیزی رو کشف نکنم وارد اون فضا نمیشم و تقریبا آخرین کسی بودم که وارد محیط فیس‌بوک، اینستا، تویتر، تلگرام، وایبر و یه همچین شبکه‌هایی شدم و تو خیلیاشونم نموندم‌. اون وقت نمی‌دونم چه اصراریه کسی که سواد و شناخت و اطلاعات چندانی نداره وارد این دنیای بی‌رحم و خطرناک میشه (۱۸ مهر ۹۷، ۱۰:۳۱)

۶۶. تا الان فکر می‌کردم در حق خانوما کوتاهی میشه که آقایون می‌تونن تو صحن‌ها کنار حوض وضو بگیرن و خانوما نمی‌تونن و حتی داشتم فکر می‌کردم میشه یه پرده‌ای چیزی زد کنار حوض که خانوما هم اونجا وضو بگیرن. الان یه جایی رو کشف کردم که یه حوض بزرگ داره برای وضوی خانوما. سرویس بهداشتی شمارهٔ ششه، روبه‌روی مسجد گوهرشاد. همیشه تو هتل وضو می‌گیرم. صبح اتاقمونو تحویل دادیم و عجله‌ شد و وضو نداشتم. اومدم اینجا کنار حوض وضو گرفتم. سعی می‌کنم از چیزایی که راجع بهشون می‌نویسم عکس هم بگیرم. ولی اینجا دیگه مجلس، زنونه است نمیشه عکس گرفت :))) (۱۸ مهر ۹۷، ۱۱:۱۲)

و هنووووز تو کف سنسورهای بین در و سیفون این اماکنم. چجوری وصلن به هم آخه؟!



۶۷. من اینا رو تو تلگرامم (قسمت پیام‌های ذخیره شده) می‌نویسم، بعد هر جا آنتن داشتم کامنت می‌ذارم. نزدیک ضریح نشستیم برای نماز جماعت. یه خانومه ازم می‌پرسه شما سیم‌کارتت ایرانسله یا همراه اول؟ گفتم چطور؟ گفت آخه تلگرامت بازه داری می‌نویسی و تعجب کردم آنتن میده. گفتم اینا رو می‌نویسم ولی چون نت ندارم ارسال نمیشه. صبر می‌کنم تا هر موقع که رفتم صحن. الان صحن انقلابم و امین الله می‌خونیم :دی یه جایی میگه: اللهم فجعل نفسی مطمئنه بقدرک و راضیهٔ بقضائک. دوست داشتم این تیکه‌شو (۱۸ مهر ۹۷، ۱۱:۵۳)

دیگه بعد یه هفته آمار تمام نقاطی که گوشیم آنتن میده و نمیده دستم اومده :))

۶۹. کیف و چمدون و وسیله‌هامونو گذاشتیم نمازخونهٔ هتل و منم جز این گوشی چیزی دیگه‌ای با خودم نیاوردم حرم. امروز با مهرهای اینجا نماز خوندم. کم‌کم احساس می‌کنم دلم برای اینجا تنگ میشه. ولی فکر کن بیای مشهد که حال و هوایی عوض کنی و فکر درس و دانشگاه و پایان‌نامه رو از سرت بیرون کنی چند روز، اون وقت اسم استاد مشاورت دکتر رضوی باشه و هر طرفو نگاه کنی رضوی باشه و یاد پایان‌نامه بیفتی. به‌نظرم باید در انتخاب استاد مشاور و راهنما بیشتر دقت کنیم (۱۸ مهر ۹۷، ۱۲:۰۳)

کاش می‌تونستم تا آخر عمرم همین‌جا بمونم و دیگه برنگردم به زندگی ملا‌ل‌آور و پوچ بیرون

۷۰. من به جز این هفده رکعت نماز اصلی، نماز دیگه‌ای بلد نیستم. از این نمازها که میگن یک حمد و فلان تعداد فلان سوره و فلان ذکر و اینا رو بلد نیستم. الان جایی که نشستم روبه‌روی ضریحم و سه‌متری دارالشکر. یکی از دوستان گفته بود دارالشکر نماز بخونم. دو رکعت مثل نماز صبح خوندم و سه متر اومدم عقب‌تر که بقیه هم بخونن. بسی بسیار شلوغه و عجیب‌تر اینکه آنتن دارم و به تبع اون نت دارم. دو تا خانوم پشت سرم دارن راجع به نماز دورکعتی پدر امام رضا (ع) ینی امام هفتم (امام موسی کاظم یا موسی بن جعفر) که چهارشنبه‌ها خونده میشه صحبت می‌کنن. خانوم سمتی چپی به سمت راستیه گفت یک حمد و ۱۲ تا قل هو الله بخون. خانوم سمت راستی خوند و نتونست دوازده تا بشمره و خانم سمت چپی بهش تسبیح داد برای شمردن. هر دوشون پیرن. خانومه دوباره خوند و اون یکی خانوم هم تسبیحو ازش پس نگرفت و هدیه داد بهش. گفت سوغات کربلاست. الان می‌خوام این نمازی که دارن‌ در موردش حرف می‌زننو بخونم (۱۸ مهر ۹۷، ۱۴:۲۹)

بعد زیارت و دعای وداع یه نماز دورکعتی مثل نماز صبح هم از دو تا خانوم دیگه یاد گرفتم. می‌گفتن هدیه به امام جواده. اونم خوندم.



۷۱. داشتم یادداشت قبلی رو تایپ می‌کردم که یه خانوم عرب‌زبان اومد و یه جملهٔ پرسشی خطاب به من گفت. متوجه نشدم چی میگه. به زبان فارسی گفتم میشه دوباره بگین؟ چیزی نگفت‌. به زبان اشاره گفتم نمی‌فهمم و ایشون جمله‌ای شبیه جملهٔ قبلشو تکرار کرد و فقط سردابشو فهمیدم. گفتم سرداب؟ گفتم هان، هی، هه یا یه همچین چیزی. بلند شدم از نزدیک‌ترین خانوم خادم پرسیدم شما اینجا سرداب دارین؟ گفت آره بعد از کفش‌داری شمارهٔ یک. گفتم اینو میشه به زبان عربی به این خانوم بگین؟ اونم در این حد عربی بلد بود که بگه بعد کشوانیه واحد :| به مامان گفتم همون‌جایی که نشسته بشینه تا چند دقیقهٔ دیگه برگردم. خانوم عربو تا کشوانیهٔ واحد و بعد تا سرداب بردم و دیدم عجب! اینجا که همون زیرزمین خودمونه :)) تو راه کلی دعام کرد و یه چیزایی گفت که اصن یه کلمه‌شم نفهمیدم. فقط وقتی رسیدیم یه شکراً رو متوجه شدم که در پاسخ لبخند زدم و گفتم خواهش می‌کنم (۱۸ مهر ۹۷، ۱۴:۵۳)

۷۲. نکته‌ای که از روز اول توجهم رو به خودش جلب کرده بوی حرم و عطر مشهده. هیچ بویی نمیاد اینجا. حالا نمی‌دونم بوی نجف و کربلا مونده تو ذهنم و به اشتباه فکر می‌کردم مشهد هم عطر داره، یا داشته و دیگه نداره، یا حس بویاییم ضعیف شده که خب ضعیف هست ذاتاً ولی بقیه هم میگن بوی عطر مشهد نمیاد. یا مثل نقاره‌ها چون محرم و صفره عطر نمی‌زنن (۱۸ مهر ۹۷، ۱۵:۰۰)

حتی از بازارها و مغازه‌ها و آدما هم این بویی که میگم به بینی‌م نمی‌رسه

۷۳. برای ناهار اومدیم یه رستوران لبنانی، به اسم لیالی. ساعت چهار و چهار دقیقه است و ما هنوز ناهار نخوردیم :| دو تا آقا و خانوم عربی هم روبه‌روم نشستن. یکی از خانوما فقط یه کلاه کوچیک سرشه و گوش‌ها و گوشواره‌ها و گردنش معلومه. از این کلاهای شبیه کلاه استخر که بعضی خانوما زیر مقنعه و روسری می‌پوشن موهاشون معلوم نباشه. از اون کلاها. عجیب بود پوششش برام (۱۸ مهر ۹۷، ۱۶:۰۵)

اون یکی خانومم شال سرش بود و مثل اغلب خانومای عرب شالو انقدر دور سرش پیچیده بود که شبیه گنبد بود. همیشه برام سواله که چی زیر شاله؟ کلیپس؟ خیلی حجیمه آخه



۷۴. پیتزای مخلوط لحم (گوشت) بعلبکی سفارش دادیم. مربعی‌شکله، سی در سی. پنجاه تومن. به نظرم عالیه. هم طعمش، هم قیمتش، هم اینکه جلوی خودت درست می‌کنن و بهداشتیه. به همه پیشنهاد می‌کنم این‌جا رو. بین خیابان بهجت ۱ و ۲ هست. یکی دو کیلومتری حرم (۱۸ مهر ۹۷، ۱۶:۵۴)

دو تا شعبه داره. یه شعبه‌شم وکیل‌آباده. حدودای چهار خلوت‌تره و موقع ناهار و شام خیلی خیلی شلوغه و بهتره دیرتر یا زودتر از موقع ناهار و شام برید.



۷۵. لحظهٔ وداع... (۱۸ مهر ۹۷، ۲۰:۱۱)

دلم تنگ میشه برای این یه هفته

۷۶. من و امید تو لابی نشسته بودیم دلدادگان می‌دیدیم (من چند روزه ندیدم و فصل یکم درست و حسابی ندیدم و نمی‌فهمم چی به چیه. امیدم که کلاً هیچی ندیده و کلاً نمی‌دونه چی به چیه :|) مامان و بابا هم تو نمازخونه نشستن با گوشیم آمیرزا بازی می‌کنن و باتری گوشیمو به فنا دادن :)) تا سوار قطار شیم و اینو بزنم به برق که شارژ بشه چی کار کنم من؟ کجا افکارمو به رشتهٔ تحریر دربیارم؟ (۱۸ مهر ۹۷، ۲۱:۳۷)

نمی‌دونم چرا وقتی کامل ندیدم و نمی‌تونم ببینم اصرار دارم بدونم تهش چی میشه :|
خوبه خودشونم این بازیو رو گوشیاشون دارناااا. زورشون به گوشی من می‌رسه :(

۷۷. بابا اوایل با اسنپ موافق نبود. می‌گفت همین‌جا که وایستادی دستتو بلند می‌کنی میگی تاکسی! و می‌بردت مقصد. برای همینم این یه هفته فقط سه بار به زور و با خواهش و تمنا اسنپ گرفتیم و بقیه رو با تاکسی و یکی دو بار با بی‌آرتی رفتیم و اومدیم. ظهر که می‌خواستیم بریم رستوران، مسیرمون انقدر کوتاه بود که پیاده هم میشد رفت. اون‌وقت پدر گرامی اشاره کردن به تاکسی و تاکسیه ما رو یک ساعت تا شعاع چند کیلومتری حرم گشنه و خسته دور حرم چرخوند و برگردوند دم هتل و خدا تومن پول گرفت و تازه رستورانم پیدا نکرد. من که فقط داشتم حرص می‌خوردم. وقتی پیاده شدیم اسم رستورانو تو نقشه آوردم و اسنپ گرفتیم و دو دیقه بعدش تو رستوران بودیم :| این‌جوری شد که بابا به اسنپ ایمان آورد و داداشم عاشق اسنپ شد و امشب با اشتیاق برای راه‌آهن هم اسنپ گرفتیم (روز اول از راه‌آهن تا هتلو تاکسی گرفتیم که کرایه‌ش دقیقا سه برابر اسنپ بود :|)

رانندهٔ اسنپی که امشب ما رو رسوند راه‌آهن نام خانوادگیش با ما یکی بود و اسمشم شبیه اسم امید و بابا بود. تا برسیم راه‌آهن بحث سر همین اسم و فامیل بود و اجدادمون. پول خُرد هم نداشت و زیاد برگردوند. بابا هم از مرامش خوشش اومد و پس داد و گفت تو چرا زیاد بدی؟ من زیاد می‌دم. تازه سلام هم رسوند به فامیلای مشهدیمون :)) (۱۹ مهر ۹۷، ۰۰:۰۰)

کشتارگاه مرغ هم داشت و اسنپ شغل دومش بود

۷۸. سوار قطار شدیم. واگن ۱. شمارهٔ صندلیامون؟ ۴۱، ۴۲، ۴۳، ۴۴ :دی (۱۹ مهر ۹۷، ۰۰:۳۲)

۷۹. معمولاً یه ربع بیست دقیقه بعد از حرکت قطار ملافه‌ها و کیک و آبمیوه‌ها رو میارن. تا سوار شدیم، سرمو کردم رو به سوی آسمون (در واقع به سوی سقف قطار) و از ته دلم گفت آب‌ پرتقال باشه خدایا. مامانم گفت این دیگه چه دعاییه، بگو مرادتو بفرسته. گفتم آب‌ پرتقال باشه و مرادم هم بفرست لطفا. یه ربع بعد مأمور قطار با چهار تا آب آناناس اومد. دوباره سرمو بلند کردم سمت آسمون گفتم می‌بینی خدا؟ پرتقال می‌خوام آناناس می‌دی. حرفی نیست. کَرَمتو شکر. ولی خدایی به جای مراد، قل‌مراد نفرست :| (۱۹ مهر ۹۷، ۰۸:۵۳)

خواننده‌های اینجا اغلب سن‌پایینن. بعیده قل‌مراد یادشون بیاد :|

۸۰. امید و مامان تهران پیاده شدن. می‌خوان برن خونهٔ خالهٔ مامان. هر چهار تا خالهٔ مامان تهرانن. منم چند ثانیه پیاده شدم برای خداحافظی. موقع پیاده شدن بهشون میگم منم می‌خوام پامو بذارم خاک تهران؛ امید میگه خاک نیست سنگ‌فرشه. بعد با لهجهٔ شهرستانی! می‌پرسه تا حالا اومدی تهران؟ :))) امید و مامان خونهٔ خالهٔ مذکورو ندیدن و منم تو این چند سالی که تهران بودم، یه بار سال اول دانشگاه با خاله‌م رفتم و نیم ساعت یه ساعت بیشتر نموندم (۱۹ مهر ۹۷، ۱۱:۵۷)

یاد دخترخالهٔ بابا افتادم که وقتایی که خوابگاه نداشتم می‌رفتم خونه‌شون و پیش میومد که تا یه هفته هم خونه‌شون می‌موندم

۸۱. داریم برمی‌گردیم، اون وقت کلی کلیدواژه‌ مونده که هنوز فرصت نکردم در موردشون بنویسم.

مورد اول یه بچهٔ گوگولی ناز بود تو بغل باباش بود. تو یکی از صحن‌ها. باباهه بغلش کرده بود و داشت می‌بردش و من فقط پاهای کوچولوشو می‌تونستم ببینم. و برای اینکه بیشتر ببینم این بچه رو، راه افتاده بودم دنبالشون و هی پاهای کوچولوشو نگاه می‌کردم و هی ذوق می‌کردم. چون لباسش قرمز بود حدس می‌زنم دختر بود.

مورد بعدی یه گوگولی پسر بود. ایشونم بغل باباش بود و تو آسانسور دیدمش. بچه‌هه نگام می‌کرد و می‌خندید و دستاشو می‌ذاشت روی چشماش و دستاشو برمی‌داشت و دوباره می‌خندید. به قدری شیرین بود خنده‌های این بچه که اگه بغل مامانش بود حتتتتتماً ازش می‌خواستم اجازه بده باهاش سلفی بگیرم. ولیکن متأسفانه بغل باباش بود و روم نشد یه همچین درخواستی کنم.

مورد سوم یه فسقلی نمی‌دونم دختر یا پسر بود که تو بی‌آرتی بغل مامان‌بزرگش خوابیده بود و با تمام قوا انگشتاشو کرده بود تو حلقش. از مامانش اجازه گرفتم از خوابش عکس بگیرم و گرفتم. اینو از وقتی تو ایستگاه منتظر بی‌آرتی وایستاده بودیم دیده بودمش و هی اتوبوس میومد و می‌رفت و من منتظر بودم ببینم اینا کی سوار میشن که منم سوار همون بی‌آرتی بشم که اینا شدن :|

یه پسر ناز حدود سه ساله هم تو حرم دیدم که یه لنگه از کفشاش از کیسه افتاد و رفتم دنبالش و کفششو بهش دادم.

مورد یکی مونده به آخرم یه پسر به اسم امیرحسین بود (حدوداً سه ساله) دیشب تو لابی منو دید و گفت تو تا حالا تُجا بودی؟ اولین بارم بود می‌دیدمش. سؤال و قیافه‌ش انقدر بامزه بود که می‌خواستم محکم بگیرم و تا می‌تونم تو بغلم بچلونمش. دوباره سؤالشو تکرار کرد :))) منم نمی‌دونستم چی بگم. گفتم حرم بودم تا حالا.

گوگولی آخرم یه پسر هم‌سن امیرحسین بود. اولش فکر کردم اونه. دم در بودم که یهو اومد بیرون و دوید تو خیابون. خیابون فرعی بود. ولی پرتدد بود. ماشین رد می‌شد. اینم پرید وسط خیابون. یهو قلبم اومد تو دهنم. بدون اینکه فکر کنم دویدم طرفش و کشیدمش سمت خودم. بعد دیدم باباش اومد که علی، علی کجا میری؟ بیا تو. هلاک آرامش باباش بودم‌ (۱۹ مهر ۹۷، ۱۶:۰۵)

چهار تا بچه کمه برات :)) به نظرم یه مهد کودک تأسیس کن :دی

۸۲. قطار یتیم‌خانهٔ ایرانو پخش می‌کرد. بابا خواب بود، صداشو کم کردم و بعد دیگه خودمم خوابم گرفت و ندیدم. یه فیلم تاریخی در مورد ایرانه. در مورد قحطی‌ها و جنگ‌ها و بیماری‌ها و بدبختیا. جزو فیلم‌هاییه که دوست دارم با دقت و با اطلاعات کافی و مطالعه و پیش‌زمینه و همراه کسی که تاریخ خونده ببینمش و هیچ وقت این فرصت برام پیش نیومده تا حالا (۱۹ مهر ۹۷، ۱۹:۲۶)

با تقریب خوبی این ژانر و موضوع تو فیلم و سریال، ژانر و موضوع مورد علاقهٔ منه

۸۳. میانه پیاده شدیم برای نماز. معمولاً تو ایستگاه‌ها بیشتر و بهتر آنتن دارم :) بابا رفته از بوفه نون بگیره برای شام تن ماهی بخوریم. چقدر از این ایستگاه‌های بین راهی خاطره دارم من (۱۹ مهر ۹۷، ۱۹:۴۳)

اینجا جلوی نمازخونه با یه فسقلی آشنا شدم که اصرار داشت کلاهشو دربیاره و مامانش نمی‌ذاشت :))

۸۴. با بابا داریم آمیرزا بازی می‌کنیم‌. مرحلهٔ ۱۵۰ ایم‌. با حروف «م»، «ر»، «د»، «ا» و «ن» باید ۹ تا کلمهٔ سه و چهار و پنج حرفی بسازیم. من: مراد و مدار :دی (۱۹ مهر ۹۷، ۲۰:۴۹)

سعدی میگه: به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل، و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم



۸۵. وااااای! خاطرهٔ اون روزی که دعوت شدیم مهمانسرای حرم رو نگفتم!

اون روز من می‌تونستم اسم چهار نفر دیگه رو تو اپ رضوان بنویسم. چهارتایی با امید و مامان و بابا رفتیم دفترشون که صحن غدیر بود تا کارتای دعوتو بگیریم. اول خواستیم با شمارهٔ ملی عمه‌م غذای پنجم رو هم بگیریم ببریم هتل بین بقیه پخش کنیم. بعد دیدیم نمیشه و باید کارت ملیشم باشه که نبود. تازه این‌جوری اونم تا سه سال محروم میشد از خوردن غذا که منصفانه نبود. جای مهمان پنجم خالی موند و به عبارتی سوخت. خودمونم تا سه سال نمی‌تونستیم دعوت بشیم. کارتای دعوت رو گرفتم و اومدم بیرون. بیرون یه آقای مسن با لهجهٔ اصفهانی دم در ازم پرسید ببخشید دخترم، شوما چجوری ثبت‌نام کردی و گوشیشو درآورد. گفتم یا باید پیامک می‌دادید و عدد ۳ رو به ۸۸۰۰ می‌فرستادید، یا اپ رضوان رو نصب می‌کردید. گفت همین کارو کردم و نشونم داد. گفتم درسته. الان شما تو لیست قرعه‌کشی هستید و باید منتظر بمونید تا اسمتون دربیاد و بهتون پیامک بدن که بیاید. کد نصب اپ رضوانو نشونم داد گفت این نیست؟ گفتم این کد نصب برنامه است. خانومشم پیشش بود. گفتم ما چهار نفریم و غذای پنجم رو نگرفتیم. می‌خواین بیاین بپرسیم ببینیم میشه اسم شما رو وارد سیستم کرد یا نه. به خانومش گفت تو برو. اسم خانومش فاطمه بود. اومد و از دختری که مسئول این بخش بود خواستم این خانوم رو هم به لیست اضافه کنه. اولش گفت نمیشه دیگه شما کارتاتونو گرفتید. گفتم فکر کنم این غذا قسمت این خانوم و آقاست. هیچ راهی نداره؟ گفت کارتاتونو پس‌ بدید از اول هر پنج تاتونو وارد سامانه کنم. برگشتم کارتا رو از بابا گرفتم و آوردم پس دادم و دوباره گرفتم و یکی رو دادم به خانومه و ته دلم خیلی خوشحال بودم و حس عجیبی داشتم.

بعد از خوردن غذا!

بیست سی نفر پشت در صف بسته بودن و از هر کی که میومد بیرون بقیهٔ غذاشونو می‌خواستن. درخواست معمولی نه ها! با حمله. من و مامان نصف غذامونو قبل خوردن کشیده بودیم تو ظرف‌ یه بار مصرف. وقتی اومدیم بیرون یه خانومه ازمون خواست غذامونو بهش بدیم. من گفتم برنج خالیه. تا اینو گفتم دستشو آورد جلو و ظرفو کشید طرف خودش. بعد دو تا خانومی که همراهش بودن گفتن ما هم می‌خوایم. بعد یه آقاهه! بعد چند نفر دیگه اضافه شدن و دورمون حلقه زده بودن. به‌شدت هم بارون میومد. نمی‌دونستم چی کار کنم. به همه که نمیشد بدم و به یه نفرم نمی‌دونستم کدوم مستحق‌تره. به‌نظرم آدم مستحق انقدر وحشی نمیشه کیسه رو از دست آدم بکشه پاره کنه. امید و بابا جلوتر از ما رفته بودن و منتظرمون بودن. دیدن نمیایم برگشتن و وضعمونو دیدن. امید اومد جلو و نجاتمون داد :)) وضعیت سخت و غم‌انگیز و ترسناک و عجیبی بود (۲۰ مهر ۹۷، ۰۰:۳۶)



۸۶. یه بارم تو یکی از صحن‌ها از جلوی یکی از محل‌هایی که برای اطلاعات و پرسش و راهنمایی بود رد می‌شدم، یه آقا و خانوم پیر اومده بودن از خادم می‌پرسیدن چجوری می‌تونن غذای مهمانسرا رو بگیرن و اونم راهنماییشون کرد با پیامک یا اپ. اونا گفتن ما سواد نداریم و آقای خادم بیشتر راهنمایشون کرد و گفت الان تو لیست قرعه‌کشی هستین و هر موقع دعوت بشید پیامک میاد. آقاهه گفت ما سواد خوندن پیامکو نداریم میشه هر موقع پیامک اومد بهتون نشون بدیم بخونید برامون؟ خادم گفت آره حتما.

از ته دلم می‌خواستم خیلی زود پیامک دعوت براشون ارسال بشه. کاش دعوت شده باشن :) (۲۰ مهر ۹۷، ۰۰:۴۵)

بعد از بچه‌ها، عاشق پیرمردا و پیرزنام. انقدر که با غیرهم‌سنم حال می‌کنم با هم‌سنم نه

۸۷. رسیدیم و الان داریم با اسنپ می‌ریم خونه :) شمارهٔ پلاک اسنپ، دو رقم سمت چپش شصت‌وهشته. این عددم من خیلی دوست دارم :) (۲۰ مهر ۹۷، ۰۱:۰۱)

اون شمارهٔ ایرانسلم هم که کسی نداردش یه ۷۱ توشه یه ۶۸

شغل دوم این اسنپم تولیدی کفشه

۸۸. عرضم به حضور انور و منور این سه نفر آنلاین که با خودم میشیم چهار تا، لباسا رو به سه قسمتِ رنگی، سفید و تیره تقسیم کردم و منتظرم صبح بشه بندازم تو ماشین. و از اونجایی که مادر گرامی الان تهرانن، من و ابوی داریم پت و مت طور دنبال وسیله‌های مورد نیازمون که جاشونو فقط مامان بلده می‌گردیم. از جمله آبپاش :| (۲۰ مهر ۹۷، ۰۳:۲۶)

شاید باورتون نشه ولی یکی از کارهای مورد علاقه‌م ریختن لباس‌های کثیف داخل ماشین و اتو کردنشونه :))

۸۹ پست مخصوص بانوان :دیچهار خوابیدم و هشت و نیم اینا بیدار شدم و اول لباسا رو انداختم تو لباسشویی. دارم خونه رو مرتب می‌کنم و تموم نمیشه. سوغاتیارم باید تقسیم کنم. این کیفی که خریدم رنگش با رنگ یکی از لاک‌هام سته و خیلی ذوق دارم براش به خاطر همرنگی. این لاکم تاریخ تولیدش ۲۰۰۸ هست. عمه‌م از سوریه گرفته بود چند تا و همه رو استفاده کردم و این چون رنگش خاص بود هر جایی نتونستم استفاده کنم و تا الان سالم مونده و خشک نشده. بزنم به تخته.

وااااای شانس منو می‌بینی؟! :| برقا رفت. الان لباسا تو ماشین نصفه نیمه شسته شده و گیر کرده :| برم صبونه رو آماده کنم :| (۲۰ مهر ۹۷، ۰۹:۳۵)

تاریخ تولید لاکمو اشتباه گفتم. تولیدش ۲۰۰۴ هست انقضا ۲۰۰۸ و هنوز سالمه. چند بار توش استون ریختما. ولی برای بقیهٔ لاک‌هام هم همین کارو می‌کنم و خشک میشن باز بعد یه مدت. این یادش رفته خشک بشه‌.


این کیف و لاک و دفترو از از نمایشگاه نوشت‌افزار گرفتم


۹۰. دقت نکرده بودم گازمونم با برق کار می‌کنه :| ریموت پارکینگم با برق کار می‌کنه و فعلا تو خونه زندانی هستیم.

دیشب خواب دیدم کلید یه جایی رو سپردم به کفشداری شمارهٔ شش حرم یا یه کفشداری که شمارهٔ خونه‌ای که وسایلمو اونجا گذاشت شش بود. تحویل دادم و یه کم بعد گرفتم و دوباره همون‌جا تحویل دادم و گرفتم و سری بعد موقع تحویل دادن کلید گفتم یه مدت نمیام مشهد. شاید حدود یه سال. پرسیدم لازمه اینو می‌گفتم بهتون؟ گفتن آره کار خوبی کردی. اینایی که دیر قراره بیان امانتشونو پس بگیرن خوبه که بگن تا ما وسیله‌شونو یه جای دیگه بذاریم. اول فکر کردم کلیدو با خودم ببرم. کلید خوابگاه بود. بعد گفتم ممکنه وقتی میرم تهران یادم بره کلیدو بردارم بمونم پشت در. برای همین تحویل اونجا دادم. و نمی‌دونم خوابگاهی که تهرانه چه ربطی به مشهد داره :))) بعد خوابگاه جدیدمو دیدم. ینی رفتم اونجا. با ریحانه (هم‌اتاقی سال دومم) هم‌اتاقی شده بودم برای دکتری. من هنوز تو خواب دارم ادامهٔ تحصیل میدم :))) دختر فوق‌العاده خوب و مهربونی بود. ولی اون سال که باهاش هم‌اتاقی شدم فهمیدم نمی‌تونیم باهم زیر یک سقف زندگی کنیم. واقعا نمی‌تونستیم :| خصوصیات مهم هر دو مون در تضاد باهم بود. و البته از قبل باهم دوست بودیم و پارک و خرید می‌رفتیم. کلاس مشترک هم داشتیم. ولی هم‌اتاقی خوبی نمی‌تونستیم برای هم باشیم. تو خواب تا دیدمش گفتم چرا دوباره باهاش هم‌اتاقی شدم آخه. بعد همون‌جا تو خواب تصمیم گرفتم یه پست راجع به هم‌اتاقیام بنویسم و تجربه‌هامو بگم بهتون. ریحانه الان امریکاست. بعد سانازو دیدم. هم‌مدرسه‌ایم بود. اونم الان اون ور آبه. تا دیدمش یاد خاطرهٔ مثالی که زنگ زبان فارسی زد افتادم و براش تعریف کردم. مثال زده بود «علی پسر خوب همسایه آش آورد». کلی خندیده بودیم به مثالش. بهش گفتم اون موقع فکر می‌کردیم در آینده با علی ازدواج می‌کنی. ولی اسم شوهرش علی نیست. بعد رفتم سر یخچال دیدم یه دسر خوشگل اونجاست. دیروز داشتم عکسای مربی آشپزیمو از اینستا نگاه می‌کردم. کلی عکس دسر داشت. این دسرو برای همین تو خواب دیدم. پرسیدم دسرو کی درست کرده؟ ریحانه گفت من. طرز تهیه‌شو پرسیدم. گفت همون کاستره که توش پشمک هم ریختم. دیگه یادم نیست چی دیدم. فکر کنم مامان‌بزرگم هم دیدم. چون همیشه موقع دسر درست کردن کمکم می‌کرد. تختامون یه طبقه بود تو خوابگاهی که تو خواب دیدم (۲۰ مهر ۹۷، ۰۹:۴۰)

اینکه من تو خواب‌هام دارم در مقطع دکتری به تحصیلم ادامه می‌دم خیلی برام جالبه :)))

۹۱. در پارکینگ ما از این اتوماتیکاست که با ریموت باز میشه. خونه‌مونم دو طبقه است و دو تا خانواده بیشتر نیستیم. صبح همسایهٔ طبقهٔ پایینی در پارکینگو باز می‌کنه و ماشینشو درمیاره و میره مهمونی. ظهر، حدودای یک، من و بابا داشتیم می‌رفتیم بیرون و هر کاری کردیم در باز نشد. نیم ساعتی با ریموت و در درگیر بودیم و باز نشد. زنگ زدیم به همسایه‌مون و پرسیدیم ببینیم آیا اونا هم با در مشکل داشتن یا مشکل از ریموت ماست که گفتن مشکلی نداشتن‌. برگشتن و ریموتشونو آوردن و با مال اونا هم باز نشد. نیم ساعتم با اونا با در درگیر بودیم. حتی دستی هم باز نمیشد. تکون نمی‌خورد اصلا. بابا و آقای همسایه بعد از تلاش‌های بی‌وقفه ناامید شدن و دیگه داشتن پیچ‌گوشتی و انبر و چکش و وسیله‌هاشونو‌ جمع می‌کردن که یهو فکر کردم چرا از گوگل کمک نگیریم. کلیدواژه‌های باز کردن + در پارکینگ + بدون ریموت رو نوشتم و دیدم دو تا روش نوشته که روش اول موقع قطعی برق بود و روش دوم به صورت دستی. تو روش دستی نوشته بود اول برق رو قطع کنید که ما نمی‌کردیم. گفتم بابا اینجا نوشته اول برقو قطع کنید بعد با دستتون بکشید بالا. این کارو کردن و باز شد :) مشکل ریموت هنوز حل نشده ولی خوشحالم که تونستم بخشی از مشکل رو حل کنم (۲۰ مهر ۹۷، ۱۴:۲۴)

۱۸ نظر ۲۱ مهر ۹۷ ، ۱۹:۲۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۲۱۰- تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف

سه شنبه, ۲۰ شهریور ۱۳۹۷، ۰۲:۵۹ ب.ظ

دیدم سایت فرهنگستان خبر آغاز چهارمین دورۀ ارشدو گذاشته و از مراسم افتتاحیه گفته و این عکسو زده زیرش، گفتم بیام بگم این عکس کلاسمونه. کلاس سابقمون البته. جای فرزانه ردیف سوم بود. ردیف جلو رو دوست نداشت زیاد. خانم خ. و لادن و مهدیه ردیف دوم می‌نشستن. خانم خ. کنار پنجره، بعد لادن، بعد مهدیه. جای آقای پ. ردیف اول سمت دیوار بود؛ بعد خانم ش. و عاطفه و جای منم ردیف اول از سمت چپ چهارمی.


۴۲ نظر ۲۰ شهریور ۹۷ ، ۱۴:۵۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1160- اهمیت نده ۱

شنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۶، ۰۸:۵۹ ق.ظ

کافیه این جمله رو تو مکالمات، ایمیل‌ها، چت‌ها، پیام‌ها و اسمس‌هام جست‌وجو کنم تا با انبوهی از موضوعات و مشکلاتی مواجه بشم که با دوستانم در میان گذاشتم تا راه‌حلی برای مساله‌ی پیش اومده بیندیشیم و در پاسخ گفتند "اهمیت نده".

من به چیزهایی اهمیت میدم که مردم به این چیزها اهمیت نمیدن. این خیلی بده که یه موضوعی درجه‌ی اهمیتش برات انقدر زیاد باشه که بذاریش تو اولویت که حلش کنی، به خاطرش ناراحت و عصبانی بشی، انرژی بذاری و از حل نشدنش به هم بریزی، و برای دیگران یه همچین موضوعی مهم نباشه؛ حتی اگه برای خودشون پیش بیاد و خودشون در جایگاه تو باشن.

پارسال، استاد شماره‌ی سه، گروهشون رو به ما معرفی کردن و ازمون خواستن در صورت تمایل عضو بشیم تا دور هم باشیم و دانشمون رو باهم به اشتراک بگذاریم. هر از گاهی هر کدوممون مقاله‌ای، مطلبی، عکسی، فیلمی راجع به معنی‌شناسی پیدا می‌کردیم که فکر می‌کردیم ممکنه برای بقیه هم جالب و مفید باشه تو گروه می‌ذاشتیم. پیش از ما دانشجوهای اون یکی دانشگاهِ استادمون عضو گروه بودن و با ما هشت نفر، شدیم حدود سی نفر. بعدها هفت هشت نفر از ورودی‌های ما هم به این گروه اضافه شدن و همین چند وقت پیش هم تعداد دیگری از دوستان.

ماجرا، موضوع یا مشکل از اونجایی شروع شد که اعضای جدید وارد گروه شدن و شدیم 44 نفر. گروه دیگه انگار اون گروه سابق نبود. گروهی که تعداد پست‌هاش هفته‌ای از یکی دو تا فراتر نمی‌رفت، حالا هر موقع باز می‌کردم با انبوهی از پیام‌ها مواجه می‌شدم. یکی یک مطلبی بی‌ربط به معنی‌شناسی می‌گذاشت و نفر بعدی تشکر می‌کرد و وی در پاسخ می‌گفت خواهش می‌کنم و نفر سوم تشکر می‌کرد و دوباره خواهش می‌کنم و چند دقیقه بعد عکس گلی فرستاده می‌شد و دوباره تشکر. گروهمون مصداق این شعر شده بود که: سال‌ها هی بیخود و بیجا تشکر کرده‎ایم، باز هم هی بیخود و بیجا تشکر می‎کنیم. 
ما تشکر می‎کنیم آنها تشکر می‎کنند! چون تشکر می‎کنند از ما تشکر می‎کنیم!

ساکت بودم و فکر می‌کردم یه کم که بگذره و سکوت ما رو که ببینن، فضای گروه میاد دستشون. ولیکن زهی خیال باطل! از اونجایی که نمی‌دونستم این اعضای جدید دانشجوهای ما هستن یا دانشجوهای اون یکی دانشگاه، پیام دادم که سلام دوستان! شبتون به‌خیر. از چند روز پیش که اعضای جدیدی به گروهمون اضافه شدن، گروه فعال‌تره شده و مباحث رنگ و بوی دیگری گرفته. می‌تونم بپرسم گرایش دوستان جدیدمون چیه؟ من ورودی سال فلانِ فلان جا هستم و از آشنایی باهاتون خوشحالم. 

خودشونو معرفی کردن و باز هم چند تا عکس گل و تشکرات و خواهش می‌کنم‌ها. گذشت تا اینکه چند شب پیش یکی‌شون یه آهنگ از شجریان و یه دکلمه از نمی‌دونم کی گذاشت تو گروه. خواستم اعتراض کنم که بنده تو گروه معنی‌شناسی عضو نشدم که آهنگ دانلود کنم؛ ولیکن سکوت کردم تا اگر نیازی به اعتراض بود خود استاد این کارو بکنه و خب استاد هم لطف کرد و تذکر داد که فقط مطالب مرتبط درسی به اشتراک گذاشته بشه. گفتند چشم؛ ولی باز هم هر بار گروهو باز می‌کردم با انبوهی از سپاس‌گزارم‌ها و خواهش‌می‌کنم‌ها مواجه می‌شدم. 

نفس عمیقی کشیدم و چند تا گلِ کوچیک زرد و قرمز و صورتی ابتدای کلامم گذاشتم و نوشتم ضمن عرض سلام و ادب و احترام خدمت دوستان، پیرو تذکر استاد در راستای مطالب غیرمرتبط، مستحضر هستیم که تعداد اعضای گروه از تعداد اعضای یک کلاس بیشتر است و اگر قرار باشد هر کدام از ما در واکنش به مطالب دوستان تشکر کنیم، بگوییم خوب است و یک استیکر هم بفرستیم و طرف مقابل هم بگوید خواهش می‌کنم، تعداد پیام‌ها بی‌رویه زیاد می‌شود و هر بار باید بگردیم و از لابه‌لای انبوه سلام‌ها و احوالپرسی‌ها و تشکرات و شمع و گل و پروانه، چهار تا خبر و مطلب مفید پیدا کنیم. گروه ویراستاران چهار پنج تا قانون ساده داره که شاید اگر اینجا هم رعایت بشه، این دورهمی‌مون پرثمرتر بشه.

یک، مطلب «غیرمرتبط» نگذارید. اینجا کشکول نیست. فقط مرتبط. هر مطلب نامرتبطی، هرچقدر هم حساس و مهم و سرنوشت‌ساز باشه، درجش توی گروه ممنوعه. بله، مطلب غیرمرتبط نذارین؛ «هر چقدر» هم حساس و مهم باشه و رسالت اجتماعی و دینی و انسانی‌تون حکم کنه که باید در پخشودن (انتشار) اون فعال ظاهر بشین. هیچ مناسبت تقویمی رو اینجا تبریک و تسلیت و گرامی باد نگین، نه عید نوروز، نه عید فطر، نه... .

دو، شکلک‌گذاری (استیکر) غدِغنه. باید تمرین کنیم معنای مدنظرمون رو با واژه‌ها و جمله‌ها «بنویسیم»، نه اینکه با یه شکلک، خودمون رو راحت کنیم.

سه، سلام و صبح به‌خیر و خوش اومدین و تشکر و سپاس و ممنون و «پیام‌های شخصیِ غیرمفید برای همه» رو نباید توی گروه گذاشت. فقط به‌صورت شخصی به خودِ شخص می‌شه فرستاد. باز هم، به‌تکرار: در گروه، از پاسخ‌دادنِ کسی به سؤالمون تشکر نمی‌کنیم و این کار رو به‌صورت شخصی در پیام خصوصی به خودِ وی انجام می‌دیم.

چهار، درضمن، سعی کنیم بریده‌بریده و جداجدا مطلبمون رو ننویسیم. تعداد پیام‌ها الکی زیاد می‌شه! تا جایی که می‌شه، توی «یک» پیام منظورمون رو درج کنیم. 

قصد اینه: وقتی می‌بینیم چهار تا پیام توی گروه تلگرامی هست، همه به این امید گروه رو باز کنیم که چهار تا نوشتهٔ «مفید» و «مرتبط» بخونیم یا سؤال کسی رو جواب بدیم. حالا فکر کنین وقتی گروه رو باز می‌کنیم، می‌بینیم: یکی از یکی دیگه تشکر کرده، یکی نوشته‌ای نامرتبط گذاشته، یکی شکلک گذاشته، یکی هم...! به‌بیان دیگه امید اعضای گروه رو از «فایده‌‌دار» بودن گروه از بین نبریم.

مطمئنم خیلی‌ها حسی که من داشتم رو داشتند؛ ولی بروز نمی‌دادند.

یکی از همین دوستان جدید رفته بود آرشیو مکالمات گروه رو گشته بود و یک و فقط یک استیکر از طرف من پیدا کرده بود که تازه عکس هم نبود و "سپاس‌گزارم"ی بود در قالب استیکر. استیکرِ منو عَلَمِ یزید کرده بود که ببین خودتم از استیکر استفاده کردی و دوست دیگری هم با لحنی تند و ناخوشایند طی پیامی طویل‌تر از پیام من گفته بود که اگه استیکر بَده، چرا خودت ابتدای پیامت گل گذاشتی. جواب هردوشونو دادم و گفتم منظور و خطابم فرد خاصی یا استیکرِ خاصی نبود. این چند نکته، اصول یا قوانینی هم که عرض کردم، مربوط به گروه ویراستاران بود که حس کردم توجه بهشون خالی از لطف نیست و به تداوم ارتباطمون کمک می‌کنه. و اگر نقدی کردم و موضوعی رو تذکر دادم، با هدفی خیرخواهانه این کارو انجام دادم. گل نماد لطافت و محبته. اگر در ابتدای پیامم ازش استفاده کردم، هدفم این بود که از نظر روانی فضا و لحنم رو نرم‌تر کرده باشم تا خشم یا خشونت و عصبانیت به ذهن خواننده متبادر نشه.

قبل از اینکه استاد آنلاین بشه و پیامشونو بخونه پیام‌هاشونو حذف کردن. یکی‌شونم اومد پی‌وی و یه چیزی گفت و تهش هم نوشت سپاسگذارم و منم نامردی نکردم و گفتم سپاس‌گزارم با ز درسته. سپس بلاکم کرد. یکی از هم‌کلاسی‌های خودم هم اومد پی‌وی و تشکر کرد که یک همچون مطلب تروتمیزی نوشته‌ام. مطمئن بودم خیلی‌ها حسی که من داشتم رو داشتند؛ ولی بروز نمی‌دادند. یکی از دوستان هم تو گروه هشت‌نفره‌ی خودمون گفت ولش کن اهمیت نده. استاد هم اومد پی‌وی و تشکر کرد. من هم به سانِ همان شعرِ اولش عرض سلام و بعد از آن عرض ادب، آخرش هم قبل هر امضا تشکر می‎کنیم تشکر کردم و گفتم ارتباط در فضای مجازی و تعامل و مکاتبه با افرادی که تاکنون ندیدیم‌شون و شناخت کافی نسبت به هم و خلق و خوی هم نداریم، قواعد و اصول خاص خودش رو داره و با افزایش تعداد اعضای گروه پیچیده‌تر و سخت‌تر هم میشه. فعالیت در چنین فضایی نیازمند چارچوبی محدود و از پیش تعیین شده هست و به هر حال باید بپذیریم که محدودیت‌ها معمولا خوشایند نیستند. هدف من قانون‌گذاری نبود و صرفاً خواستم نکاتی رو که به تداوم ارتباط افراد کمک می‌کنه بگم. امیدوارم اعضا به دل نگرفته باشن. جواب دادند شما یکی از بهترین دانشجویان این چند سال اخیر کلاسهایم هستید و کاش همه ذهن و روحیه و رفتار و خلاقیت شما را داشتند 

و من سیامک‌انصاری‌وارانه خیره به دوربین بودم که خب آخه دختره چرا بلاکم کرد این وسط.

۱۱ نظر ۲۰ آبان ۹۶ ، ۰۸:۵۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1158- و هنوز فانوس

سه شنبه, ۱۶ آبان ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ق.ظ

درخواست فالو برای اکانت خانوادگی‌م. نمی‌شناسمش. عکس پروفایلش دونفره است. نمی‌تونم تشخیص بدم درخواست دهنده خانومه یا آقا. اسمش ماه تولدشه. مثلاً اردیبهشت‌ماهی. می‌رم دایرکت و "سلام؛ من شما رو می‌شناسم؟" جواب میده "نه؛ ولی من شما رو می‌شناسم. دو سالی میشه که خواننده‌ی وبلاگتونم". خودشو معرفی می‌کنه. اینکه اهل کجاست، کدوم وبلاگ‌ها رو می‌خونه و از تلاش و پشتکارم میگه، از خودش، از من. ازم می‌خواد تو مسابقه‌ی هوش برتر شرکت کنم. میگه هر موقع این مسابقه رو می‌بینم یاد شما می‌افتم و لینک شرکت تو مسابقه رو برام می‌فرسته. خانومه. ولی اسمشو به یاد نمیارم. تشکر می‌کنم. بهش میگم خوشحالم که خواننده‌ی عزیز و دوست‌داشتنی و خوبی مثل تو دارم. ذوق می‌کنه و میگه حسم مثل کسیه که با رئیس جمهور تونسته ارتباط برقرار کنه. می‌خندم و تو دلم می‌گم پرزیدنت شباهنگ! صاحب نبوغ و هوش برتر! پوزخند می‌زنم به خودم و میگم ما رو چه به این حرفا. با احترام درخواست فالوشو رد می‌کنم و میگم اینستای من منحصر به اقوام و فامیل، یا هم‌کلاسیا و هم‌دانشگاهیاست. دوباره تشکر می‌کنم بابت پیامش و عذرخواهی می‌کنم ازش.

یه پیام، از یه ناشناس دیگه: "سلام، خوبین؟ شما فرهنگ‌نویسی پاس کردین؟". جواب میدم: "سلام. بله". روی اسم و پروفایلش کلیک می‌کنم و هنوز برام ناشناسه. پیام جدید: "با کدام استاد؟" جواب میدم دکتر فلانی (استاد شماره‌ی 17). گروه‌های مشترکی که با این خانوم دارم رو چک می‌کنم و می‌بینم بله! من و ایشون تو گروه درس معنی‌شناسیِ استاد شماره‌ی 3 باهمیم و اسم و آی‌دیمو از اونجا پیدا کرده. استادمون توی دو دانشگاه مختلف این درسو ارائه میده و دانشجوهاشو تو یه گروه تلگرامی جمع کرده که باهم تعامل داشته باشیم. در حال تایپه و منم دارم سوابق مکالمات رو چک می‌کنم. می‌رم عقب‌تر و یادم می‌افته این خانوم همونیه که بعد از امتحان معنی‌شناسی بهم پیام داده بود و پرسیده بود "امتحان معنیِ شما چندمه" و منم گفته بودم "دیروز بود". پرسیده بود "این توصیفی تحلیلی که میگن یعنی چی؟ امتحانتون سخت بود؟ همون چیزایی که سرکلاس گفتن بود؟". حس خوبی نسبت به سوالاش نداشتم. یاد مدرسه و امتحانای غیرهماهنگ افتاده بودم و وقتایی که یه کلاس زودتر از بقیه‌ی کلاسا امتحان می‌داد و بقیه می‌رفتن ازشون می‌پرسیدن خانوم از چیا سوال داده بود. کارش به‌نظرم بچگانه و غیرحرفه‌ای بود. جواب داده بودم "ما توصیفی تحلیلی نخوندیم. نمی‌دونم". مباحث معنی‌شناسی گرایش ما فرق داشت. بهش گفته بودم "امتحان سخت نبود". چون بیست گرفته بودم سخت نبود؟ شاید خوب خونده بودم، شاید زیاد خونده بودم، شاید خوب بلد بودم، شایدم واقعاً سخت نبود. ولی بود. معنی‌شناسی همیشه برای من سخت و سنگین بود. خوب که فکر می‌کنم می‌بینم تعریف دقیقی از سختی ندارم. سختی امتحان، سختی فنر نیست که با فرمول هوک به دستش بیاریم و بگیم سخت هست یا نه. شایدم هنوز فرمولشو کشف نکردن و امتحان هم ضریب سختی داره. منتظرم پیامشو تایپ کنه و تو دلم می‌گم دِ بزن اون اینترو خب! پیام جدید: "استاد خیلی تعریف کارای بچه‌های فرهنگستان رو می‌کردن. از بچه‌های ما فقط کار چند نفر جالب بود. عکسی از کارتون دارین؟ خیلی دلم می‌خواد ببینم". گویا علاوه بر استاد شماره‌ی 3 و درس معنی‌شناسی، استاد مشترک دیگه‌ای هم داشتیم؛ استاد شماره‌ی 17 که استاد فرهنگ‌نگاری‌مون بود. جواب دادم بله؛ الان می‌فرستم عکسشو، و چند تا عکس از فرهنگ فانوسم براش فرستادم. 

عکسا رو که دید گفت بسیار زیبا و هنرمندانه است. حق‌تون بیست بوده. گفتم نظر لطف شماست و یاد اون روزی افتادم که یکی از هم‌کلاسیام رفته بوده استادو ببینه و استاد فرهنگمو نشونش داده بود و در موردش حرف زده بودن. هم‌کلاسیم از جزوه‌هام گفته بود و از اینکه به فانوس تشبیه‌شون می‌کردن. به استاد گفته بود که چرا این اسمو روی فرهنگم گذاشتم. اون شب بهم پیام داده بود: "چه هنرمند! چه خوش‌سلیقه! دست مریزاد! آفرین! هرازگاهی یه چشمه میومدین؛ ولی هیچ‌وقت این‌جوری یه‌جا، نشون نمی‌دادین که این‌قدر کاردون و باسلیقه‌این. استاد فرهگتونو به‌م نشون داد. عالی بود! غوغا کرده بودین". اون شب این پیامو خونده بودم و خوشحال شده بودم. نمره‌مو دیده بودم و خوشحال‌تر بودم. من غوغا کرده بودم. من بیست گرفته بودم. کار من عالی بود. آوازه‌ی کار من به دانشگاه‌های دیگه هم رسیده بود. اما...

من غوغا کرده بودم؟ من بیست گرفته بودم؟ کار من عالی بود؟ من؟ مگه من کی‌ام بدونِ تو؟

چشم باز می‌کنم و خودمو تو لجن‌زار غرور و فخر و عُجب می‌بینم، خسته میشم از این همه تعریف و تحسین و تمجید. بدم میاد از این منِ هیچ، منِ پوچ، منِ خالی، منِ بی‌خود، منی که هیچی نیست. 

هیچ اگر سایه پذیرد منم آن سایه‌ی هیچ.

۱۶ آبان ۹۶ ، ۱۱:۵۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1138- نامیرا

پنجشنبه, ۲۳ شهریور ۱۳۹۶، ۱۱:۱۱ ق.ظ


«نامیرا»؛ داستانی که مخاطب آخرش را می‌داند و نمی‌داند. داستانی شخصیت‌محور و رمانی با خرده‌روایت‌هایی از انتخاب شدن، انتخاب کردن، تغییر روش، تغییر هدف، تغییر آرزو و تغییر عاقبت آدم‌ها. نام کتاب ریشه در مفهوم «کل یوم‌ عاشورا و کل ارض کربلا» دارد. مفهومی که می‌گوید پهنه‌ی سرزمین کربلا به اندازه‌ی کل زمین وسعت پیدا کرده است.

دیدین بعضیا بعدِ یکی دو صفحه از خوندنِ رمان و یکی دو دیقه بعدِ دیدن فیلم می‌زنن جلو و میرن صفحه‌ی آخرشو می‌خونن و دوباره برمی‌گردن اول قصه؟ خب من اینجوری‌ام و فکر کردم چون این دفعه می‌دونم تهش چی میشه، می‌تونم این سری عین آدم! قصه رو بخونم و برم جلو. ولی از اونجایی که شخصیت‌های داستانو نمی‌شناختم، تا فصل آخر نمی‌دونستم بالاخره کی کدوم ور می‌مونه و کی با کیه. 

+ اون یادداشت‌های توی تقویمِ کنار کتاب چیه؟ 
من به سختی می‌تونم اسامی، قیافه‌ها و صدای آدما رو یادم نگه‌دارم. نقطه‌ی ضعف و پاشنه‌ی آشیلم هم تو دوران تحصیل، همین موضوع و حفظ کردن اعلام و انواع و اقسام اسم آدما و اسم آثارشون بود. موقع خوندنِ این کتابم یه همچون گیر و گرفتاری‌ای داشتم. هی شِیث و شَبَث و اَشعَثو قاطی می‌کردم و یادم می‌رفت کی کدومه. همون‌طور که شب امتحان متون کهن علمی با جوزجانی و بوزجانی درگیر بودم و صبح دیدم جرجانی هم داریم حتی! و در همین راستا، هر موقع رمان می‌خونم اسم کاراکترها رو یه گوشه یادداشت می‌کنم و شخصیت‌هایی که به هم مربوطن رو با فلش به هم وصل می‌کنم. همین چند وقت پیش، سر کلاس معنی‌شناسی، یکی از هم‌کلاسیای سال پایینی که ارتباطمون در حد سلام و جزوه بود و حتی نمی‌دونستم رشته‌ی کارشناسی‌ش چیه، چند دیقه بعدِ من اومد و نشست رو صندلی کناریم. از بدوِ ورودش تا جلسه تموم بشه من غرق در بحر مکاشفه بودم و داشتم فکر می‌کردم این اسمش چی بود؟ ضمیر ناخودآگاهم می‌گفت اسمش ف. و د. داره. یه برگه درآوردم و هر چی اسم پسرِ ف. و دال‌دار به ذهنم می‌رسیدو نوشتم. فرزاد؟ فرهاد؟ فرشاد؟ فربد؟ فرنود؟ فرهود؟ فرشید؟ فریدون!؟ فردین!!!؟ فرود؟ فرید؟ فِرِد؟ :| استادمون بنده خدا فکر می‌کرد من به چه موضوع مهمی دارم فکر می‌کنم و چی یادداشت می‌کنم. درسش که تموم شد گفت احساس می‌کنم شما یه سوالی تو ذهنتونه. بپرسید. و من روم نشد بگم چه سوال مهمی از صبح تو ذهنمه و چون روم نشد بگم چه سوال مهمی از صبح تو ذهنمه گفتم میشه در مورد مشخصه‌های نمونه‌ای، Prototypeها، تفاوت قالب‌ها (Stereotype) و کهن‌الگوها (Archetypes) بیشتر توضیح بدید؟ و بیشتر توضیح داد.

+ پیام اخلاقی این پست چی بود و در کل چی می‌خواستم بگم؟ 
- در کوفه‌ای که ۱۸ هزار نامه برای امام حسین علیه‌السلام فرستاده می‌شود چطور یکباره ورق برمی‌‌گردد و آدم‌هایی که تا دیروز مشتاق استقبال از پسر پیامبر و علی بودند، ناگهان با زرق و برق سکه‌های پسر مرجانه پشت او را خالی کردند و سفیرش را ‌کشتند؟ بصیرت یعنی اینکه بدانیم شمری که سر از امام حسین (ع) برید همان جانباز جنگ صفین است که در کنار امام علی (ع) تا مرز شهادت پیش رفت.

+ بالاخره اسم هم‌کلاسیت یادت افتاد؟
- خیر. بعد از کلاس لیست شماره‌هامو چک کردم. زیرا که اسم و شماره‌ی ایشون تو گوشیم بود و فؤاد بود ایشون.

+ کدوم بخش کتابو بیشتر از همه دوست داشتم؟ [این قسمت]

+ از کدوم صفحات کتاب عکس گرفتم؟ [یک] و [دو] و [سه]

+ چه جوری می‌تونیم بخریم این کتابو؟ [دیجی‌کالا]

+ کی خریده بود اینو برام؟ [ایشون]

+ فکر کنیم: [دردِ بی‌دردی]

۵۶ نظر ۲۳ شهریور ۹۶ ، ۱۱:۱۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1065- سیگارهای بهمنش را دوست دارم

چهارشنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۰:۳۳ ق.ظ

یه اصلی هست تو منطق که بهش میگن گذرایی. تو ریاضیات هم داشتیم این بحثو. که اگه A با B برابر باشه و B با C، می‌تونیم نتیجه بگیریم که A با C برابره. دیروز سر کلاس معنی‌شناسی استادمون چند تا مثال برای گذرایی و ناگذری زد و گفت مثلاً رابطه‌ی کمتر بودن گذراست. الف از ب کمتر باشه و ب از ج، الف از ج هم کمتره. بعد گفت کتابتونو باز کنین چند تا مثالم از کتاب بخونیم. تو کتاب نوشته بود:

Are the following predicates transitive, intransitive, or neither?

loves

respects

to the north of

lower than

the immediate superior of

کتاب نوشته بود عشق و احترام نه گذراست نه ناگذر. ینی اگه من عاشق فلانی باشم و فلانی عاشق بهمانی، لزوماً نمیشه گفت من چه حسی نسبت به بهمانی دارم (لابد از بهمانی متنفرم :دی). ولی من پامو تو یه کفش کرده بودم که عشق اگه عشق باشه گذراست. ینی اگه من واقعاً کسی رو دوست داشته باشم، چیزی یا کسی که اون دوست داره رو هم دوست دارم. کلاس که تموم شد و استاد که رفت برای بچه‌ها این شعرها رو خوندم:

 عطر خوش پیراهنش را دوست دارم

گل‌های روی دامنش را دوست دارم

گفتند دیوانه ندیدی شوهرش را؟

دیوانه هستم شوهرش را دوست دارم

سیامک کیهانی

سیگارهای بهمنش را دوست دارم

بوی بد پیراهنش را دوست دارم

گفتند دیوانه! شنیدی زن گرفته؟

دیوانه‌ام، حتی زنش را دوست دارم

نفیسه بالی

فکر کنم دستورزبان رو اونایی نوشتن که تو عمرشون نه کسیو دوست داشتن نه می‌دونن دوست داشتن چیه. به نظرشون این فعل هم یه فعلیه مثل بقیه‌ی فعل‌ها.

+ بخوانید: nebula.blog.ir/post/743

۲۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۰:۳۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


یکی از ویژگی‌های خوبِ استاد شماره‌ی 3 اینه که وقتی براش "چیزی" می‌نویسم، خط به خط و با دقت می‌خونه و به بهترین شکل ممکن نقدش می‌کنه. اینکه برام وقت می‌ذاره ارزشمنده. خیلی هم ارزشمنده. حتی شماهایی که الان دارید اینا رو می‌خونید هم برام ارزشمندید. اساساً وقتی کسی وقتشو، که به نظرم گرانبهاترین سرمایه‌ی بشره، صرف دیگری می‌کنه، ارزشمنده. و کمتر استادی رو دیدم که انقدر به دانشجوش بها بده. تازه ایشون نه استاد راهنمامه، نه استاد پایان‌نامه نه استاد مشاور. استاد یکی از درسامون بود که هنوز باهم در ارتباطیم و داره باهامون تمرین می‌کنه که مقاله نوشتن یاد بگیریم. هر بار حتی اگه یه پاراگراف مطلب هم براش بردم، با دقت برای اون چند خط وقت گذاشته و خونده و در موردش صحبت کردیم. 

از مهرماه پارسال دارم روی این مقاله‌ی نقش عدد در واژه‌سازی کار می‌کنم و فکر می‌کنم تا بدین لحظه! هزار بار ویرایشش کردم و هر هزار بار برای خط به خطش کامنت گذاشته. 

امروز تأییدیه‌ی نهایی رو گرفتم. البته به نظر ایشون این مقاله بازم جای کار داره. و اصرار دارن حتماً ببرم یه جایی چاپش کنم. این در حالیست که من اعتقادی به تولید مقاله ندارم و معتقدم این چرت و پرتام ارزش پرینت کردن هم ندارن چه برسه چاپ و نشر. 

علی ایُ حال، تصمیم گرفتم برای هزار و یکمین بار ویرایشش کنم و هفته‌ی دیگه ببرم نظر استاد شماره‌ی 11 که تخصصش همین حوزه هست، رو هم بپرسم. پارسال که جزوه‌ی تایپ شده‌مو برده بودم براش، خط به خط جزوه رو خونده بود و برای سطر به سطرش نقد و یادداشت و نکته اضافه کرده بود.



"به نظر می‌رسه" در علوم انسانی "این است و جز این نیست" مطرح نیست. همه چی رو هواست انگار. شب می‌خوابن و صبح یه نظریه‌ی جدید میدن. نکته‌ی قابل تأمل نقدِ آخرِ کارم اینجاست که بعد از دو سال تنفس تو فضای علوم انسانی، هنوز نگاهم نگاهِ تند و تیزِ مهندسیه. هنوز هر چیزی برام یا هست یا نیست. هنوز نتونستم با این درسته و اونم درسته‌ی این حوزه کنار بیام. استادم توصیه کرده یه کم آرام‌تر بیان کنم ایده‌هامو. و کلاً موقعِ حرف زدن از عباراتی مثلِ به نظر می‌رسد بیشتر استفاده کنم :))) نکته‌ی قابل تأمل‌ترِ دیگه این غلط املایی‌مه :)))) یه عمر غلطِ مردم رو گرفتم و هی گفتم تعیین با عین و تأمین با همزه، ترجیح با ح و توجیه با ه، بذار با ذ و حاضر با ض و هی برای پستای ملت غلط درآوردم و هی رو اعصاب و روانِ بلاگرا و کامنت‌گذارا پیاده‌روی کردم و رژه رفتم. حالا آهِ کدوم‌تون دامنم رو گرفته؟ کدومتون نفرینم کردین؟ :))))


۱۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۱:۲۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1040- به کمکتون احتیاج دارم

سه شنبه, ۲۹ فروردين ۱۳۹۶، ۰۸:۵۱ ب.ظ

موضوعی که دارم روش کار می‌کنم کاربرد عدد در واژه‌سازی هست. استادم تا عنوان مقاله‌مو دید گفت از شما موضوع دیگه‌ای جز این انتظار نمی‌رفت. مقاله رو خوند و یه سری نقدها نوشت و تا هفته‌ی دیگه فرصت دارم ایراداتشو رفع کنم. چکیده‌ی مقاله اینه:

شماره یا عدد یکی از مفاهیم پایه‌ی ریاضیات است. اعداد اولین بار برای شمردن ظاهر شدند و آشناترین مفهوم ریاضی‌اند. این آشنایی و احساس سادگی از استفاده‌ی روزمره ناشی می‌شود. از اعداد طبیعی، یعنی اعدادِ 1، 2، 3 و... برای شمارش تعداد اعضای مجموعه‌ها استفاده می‌شود. به روش‌های مختلفی می‌توان ثابت کرد تعداد اعداد طبیعی، نامتناهی است. از ویژگیِ نامتناهی و سلسله‌مراتبی بودن اعداد، و نیز از توالی و ترتیب‌شان می‌توان در امر واژه‌سازی یا نام‌سازی و نام‌گذاری استفاده کرد...

یکی از ایرادهای مقاله‌ام این بود که دامنه‌ی مثال‌ها کم بود. مثال‌های عمومی که از ترکیب عدد و اسم به ذهنم رسیده بودن اینا بودن: یک‌چشم، یکتا، یک‌نفس، یک‌دم، یک‌بند، یک‌هو، دورو، دوپهلو، سه‌نظام، چهاردست‌وپا، چهارزانو، چهارشانه، چهارراه، چهارچوب، شش‌لول، شش‌طبقه، هفت‌سر، هفت‌سنگ، هفت‌خبیث، هفت‌خط، هفت‌تیر، هشت‌پا، هجده‌چرخ، سی‌وسه‌پل، چهل‌ستون، شصت‌تیر، هزارپا، یک‌تنه، یک‌جانبه، یک‌ماهه، یکساله، یک‌خوابه، یک‌فوریتی، یک‌وجبی، یک‌سر، یک‌سره، یک‌جا، دوباره، دوتیغه، دوچرخه، دوبیتی، دوجداره، دوجمله‌ای، دوآتشه، دواخطاره، دوگنبدان، دوبرادران، سه‌چرخه، سه‌راهی، چهارجوابی، پنج‌دری، شش‌ضلعی، هفت‌ساله، هفت‌خواهران، دوازده‌امامی، سیمرغ، هشتادمتری، و حتی سیکس‌پک! مثال‌های تخصصی: ستاره‌ها و صورت‌های فلکی (مثلاً سحابی LDN1622)، المان‌های الکتریکی (مثلاً ترانزیستور بی‌سی107)، ویتامین‌ها (مثلاً ب12)، داروها و نام‌های شیمیایی (مثل تترا فلان و بهمان)، نام‌های علمی حیوانات، گیاهان، باکتری‌ها، ویروس‌ها (برای حیوانات و گیاهان و بیماری‌ها مثال بلد نبودم)، انواع گواهینامه (پ1)، انواع کاغذ (A4)، مدل‌های گوشی (آیفون6)، ورژن‌های برنامه‌ها (ورد2013، ویندوز8)، فیلم (اره1، هری‌پاتر1، اخراجی‌ها1)، درس (ریاضی1) و پیشوندهای واحدهای SI مثل میلی و کیلو و پیشوندهای یونانی مثل مونو، دی و... یه مثال دیگه هم به ذهنم رسید روم نشد تو مقاله بنویسم و فقط به شما می‌گم: دیدین بچه‌ها وقتی میرن دستشویی میگن شماره‌ی 1 یا 2 داریم؟ :))))

دیگه چه ترکیباتِ ترجیحاً تخصصی به ذهنتون می‌رسه که توش عدد هست آیا؟

۱۲۸ نظر ۲۹ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۵۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1035- من افسانه‌ی جغدهای نگهبانمو می‌خوام :(

جمعه, ۲۵ فروردين ۱۳۹۶، ۰۳:۰۰ ب.ظ

چند روز پیش تلویزیون داشت فیلم‌هایی که آخر هفته قراره پخش بشه رو معرفی می‌کرد. یهو داداشم گفت عه کارتونِ تو! افسانه‌ی جغدهای نگهبان. با ذوق پریدم جلوی تلویزیون و عه این منم گویان!، چنان محوِ جغدهای انیمیشن مذکور بودم که اصن حواسم نبود ببینم کی قراره پخش بشه. یه چیزی تو مایه‌های جمعه و شبکه 2 (اونم نه با قطعیت!) تو ذهنم موند و دیگه ساعت پخشو ندیدم. بعداً هم هر چی سرچ کردم، هیچی تو گوگل ننوشته بود. سایت شبکه دو هم چیزی به نام جدول پخش برنامه‌ها نداشت. در همین راستا، امروز از صبحِ علی‌الطلوع، درس و مشق و کار و زندگی‌مو رها کردم به امان خدا و صرف نظر از اینکه دو هفته دیگه کنکور دارم و باید جُل و پلاسمو جمع کنم برگردم تهران، تخمه و پفک و کلّی قاقالی‌لی گذاشتم بغل دستم و نشستم پای تلویزیون، منتظر جغدهای نگهبانم. استادم هم صبح پیام داده اون مقاله‌ای که نوشته بودی و گفته بودم بازبینی کنو بیار بخونم ببینم چه کردی. و خدا به سر شاهده که هیچ کاری نکردم هنوز. تا این لحظه چند تا سریال دیدم، چند تا سخنرانی مذهبی دیدم، اخبار ناشنوایان دیدم!، یه برنامه برای کنکوری‌ها بود موسوم به اوج یادگیری، اونو دیدم، هفت هشت ده تا کارتون موسوم به جیم جیم و برنارد و اسم بقیه‌شون یادم نموند، دیدم و هنوز جغدها رو ندیدم. الان رفتم دوباره یه چرخی تو گوگل و سایر جداول پخش زدم و اصن همچین کارتونی تو لیست نبود.


بعداًنوشت:

۲۵ فروردين ۹۶ ، ۱۵:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1013- جغد بودم، وقتی جغد بودن مد نبود

پنجشنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۵، ۰۷:۰۳ ب.ظ

جلسه‌ی آخر، که همین پریروز باشه، گستره‌ی مصداقی، پروتوتایپ‌ها (prototype) و بهترین نمونه از مصادیق عبارت یا بهترین نمونه‌ای که در گستره‌ی مصداقی عبارت وجود داره رو توضیح می‌داد. پرسید مثلاً وقتی لفظ «پرنده» رو می‌شنوید یاد کدوم پرنده‌ها می‌افتین؟ گنجشک، بلبل، کبوتر، طوطی، دیگه چی؟ لبخند معناداری زدم و گفتم جغد! خندید و گفت تو کشورای غربی جغد نماد داناییه ولی خب تو فرهنگ ما نحس و شومه. عجیبه که چند وقته یه عده فنِ (طرفدار) جغد شدن و هر جا میرم کیف و کشف و لباس و عروسک جغدی می‌بینم. با همون لبخند معنادار گفتم آره واقعاً عجیبه... بعضیا دسک‌تاپ و بک‌گراندشونم جغده حتی!
‏تو حیوونا واقعاً دارکوب رو نمی‌فهمم. صبح تا شب تق‌تق نوک می‌زنه تو درخت. خب مرد حسابی تو هم عین جغد ساکت بشین جلوتو نگاه کن.
یه پرنده خریدم آوردم خونه دو هفته شب و روز منتظر بودم حرف بزنه. آخرش گفت حاجی حالا من این دفعه حرف می‌زنم، ولی ناموساً جغد چه حرفی داره بزنه؟

عیدیِ زبان‌شناسانه:

s5.picofile.com/file/8288957500/95_12_17.wav.html

برای اون دسته از دوستانی که کامنت گذاشتن گفتن گوشی‌شون فرمت WAV رو پشتیبانی نمی‌کنه:

s9.picofile.com/file/8289711900/95_12_17.mp3.html

بعد از گوش دادنِ عیدیاتون، کامنتای این پست رو هم بخونید:

platelets.blog.ir/post/793

۲۶ اسفند ۹۵ ، ۱۹:۰۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1012- این پست، سمّی است!

سه شنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۵، ۰۲:۳۶ ب.ظ

نگارنده الان تک و تنها تو خوابگاه، لپ‌تاپ به بغل و بلیت به دست و ماسک به دهن نشسته و مسئولین اومدن ساختمونو سمپاشی می‌کنن. و داره به استادش فکر می‌کنه که صبح بهشون گفت من بهتون گفتم بیاین، شما چرا اومدین؟

همین الان یه آقاهه یهو با ابزار سمّی اومد تو، یهو رفت. 

خوبه مانتو تنم و روسری سرم بود...

رفتم ^-^

۲۴ اسفند ۹۵ ، ۱۴:۳۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

987- اعتراض وارد نیست.

پنجشنبه, ۲۳ دی ۱۳۹۵، ۰۱:۵۹ ق.ظ


صبح تا ظهر فرهنگستان بودم. امتحان داشتم. سوال امتحانمون چی باشه خوبه؟ دو تا موضوع داده بودن که همون جا برای هر کدوم یه مقاله‌ی دو صفحه‌ای بنویسیم. مقاله که نه؛ ایسِی مدّ نظرشون بود. امیدوارم فرق essay و مقاله رو بدونید. از اونجا یه راست رفتم شریف. انقدر گرسنه‌ام بود که مستقیم رفتم بوفه و منِ فست فود نخور، همبرگرو توی کمتر از 5 دقیقه بلعیدم و حتی به خودم فرصت ندادم ازش عکس بگیرم. تا 6 سر کلاس تدبّر بودم و بعدشم وقت دندونپزشکی داشتم. هشت باید میومدم ساعت‌فروشی میدون ولیعصر و بند ساعتمو درست می‌کردم. همون ساعته که مدلش رمز پستای مخصوص خانوماست. حدودای 9 جنازه‌م رسید خوابگاه. خسته، گرسنه، سرماخورده و سرفه‌کنان، با دندون عصب‌کشی شده که کم‌کم داشت اثر ماده‌ی بی‌حسی‌ش از بین می‌رفت. از 9 شب تا موقعی که بخوابم فرصت داشتم به پیام‌ها و تماس‌ها و ایمیل‌های درسی و کاری و خانوادگی و دوستانه جواب بدم و غذا درست کنم و برای امتحان بعدی یه کم درس بخونم.

اومدم دیدم یکی از خوانندگان وبلاگم که وبلاگ نداره! بعدِ چند ماه پیام داده که چرا تو این مدت سراغمو نگرفتی و حالمو نپرسیدی و من دوستت داشتم و تو دوستم نداشتی و دوستی‌مون یه طرفه بود و تو اصلا منو نمی‌دیدی و دوست داشتنمو ندیدی و حضورمو ندیدی و دیگه دوستت ندارم. (اینی که اینو فرستاده دختره و یکی از خوانندگان قدیمی که همیشه به من ارادت داشت و معمولاً برای همه‌ی پستام کامنت می‌ذاشت.) بعد میام می‌بینم یکی دیگه از شماها پیام داده سلام و فلان و بهمان و یه چیزی پرسیده و منم خدا شاهده هیچ پیام و کامنتی رو بی‌جواب نمی‌ذارم. بعد طرف برمی‌گرده میگه چرا انقدر سرد و کوتاه جواب میدی؟ (البته این مورد هم دختره و خواننده‌ی قدیمی که بازم نسبت به من لطف و ارادت داره.)

می‌دونید داستان چیه؟

نمی‌دونید!

که اگه می‌دونستید یه طرفه به قاضی نمی‌رفتید.

داستان اینه که فقط تو (توِ نوعی) نیستی که برام آهنگ و عکس جغد می‌فرستی و کامنت می‌ذاری. صد تای دیگه هم مثل تو هستن و من نمی‌تونم برای هر صد تاتون وقت و انرژی بذارم. هر صد تا تونم فکر می‌کنید با بقیه فرق دارید و عشق‌تون نسبت به من یه چیز دیگه است. بی‌جواب نمی‌ذارمتون. ولی من یه نفرم و با صد تای دیگه که معلوم نیست کی‌ن طرفم. با اینکه کامنتام بسته است، تا حالا 108 صفحه‌ی 100 تایی معادل با 10800 فقره کامنت داشتم. اشکال درسی پرسیدید جواب دادم، اشکال شرعی پرسیدید جواب دادم، مشاوره‌ی خانوادگی و ازدواج و درمان افسردگی‌هاتون حتی! من کامنتای بدون آدرستونم یه جوری جواب دادم. ولی خب بذارید بی‌تعارف بگم. منی که 9 شب می‌رسم خوابگاه، صرف نظر از زمانی که برای استراحتم دارم، برای فرصت باقی‌مانده‌ام خانواده و دوستان حقیقی‌م در اولویتن نه شماها! بی‌انصافیه بگو بخندم با شماها باشه و بدخلقیا و بی‌حوصلگی‌م با اینایی که چشم تو چشمم باهاشون. من انقدر وقت و انرژی ندارم که بیام یکی یکی حالتونو بپرسم و سراغتونو بگیرم. عکسایی که می‌فرستینو به اسم خودتون می‌ریزم تو یه فولدر و اسم فولدر آهنگارم گذاشتم شله قلم‌کار. آش شله قلم‌کار برای من نماد آشیه که همه چی توش می‌ریزن. بس که همه مدل آهنگی برام می‌فرستید. 525 آدرس وبلاگ (البته با احتساب وبلاگ‌های حذف شده‌ی بلاگفا) تو اینوریدرم دارم و خاموش و گذرا در جریان پستاتون هستم.

می‌دونم تلخه. ولی بپذیرید این وقعیت تلخو. بپذیرید که بیشتر از این نمی‌تونم دوستتون داشته باشم. با این تفاسیر! اگه انتظارتون محبتی بیش از اینه؛ من بلد نیستم. ینی نمی‌تونم. پس شما هم مثل اون دختری که امروز ایمیل زده بود دوستم نداری پس دوستت ندارم، ترکم کنید. قول میدم ناراحت نشم.



این کامنتا رو برای مریم گذاشته بودم. سنجاق شود به سلسله‌پست‌هایی با عنوانِ من جای شما بودم، وبلاگ‌هایی که شباهنگ براشون کامنت میذاره رو هم دنبال می‌کردم.

۲۳ دی ۹۵ ، ۰۱:۵۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

978- هادیَ المُضِلّینی که تو باشی

يكشنبه, ۲۱ آذر ۱۳۹۵، ۰۱:۴۱ ق.ظ

این روزها استادِ درس سمینارمون، آیین نگارش یادمون می‌ده؛ قواعد نوشتن، آداب نویسندگی. هر هفته مجبورمون می‌کنه چیزی بنویسیم. یک صفحه، یک پاراگراف، یک خط. یاد میده چه جوری موضوع نوشته‌مون رو انتخاب کنیم و چه عنوانی براش بذاریم. چه طوری شروع کنیم، کجا و با چه جمله‌ای تموم کنیم و چه کنیم که نوشته‌مون رغبت‌انگیز باشه و مخاطب رو جلب کنه، جذب کنه. همین چند وقت پیش چیزی برای استادمون نوشته بودم که خوشش اومده بود. کلی تعریف و تحسین و تمجید کرده بود و چه بسیار ثناى نیکو که من لایق آن نبودم و تو از من بر زبان‌ها منتشر ساختى. وَ کَمْ مِنْ ثَنَاءٍ جَمِیلٍ لَسْتُ أَهْلاً لَهُ نَشَرْتَهُ. کنار عنوان، نوشته بود "جالب" و در حاشیه‌ی جملاتم چندتایی کامنت و آخرش هم نوشته بود در همین راستا حرکت کنم.

این روزها که اونجا تمرین نوشتن می‌کنم، اینجا ننوشتن رو تمرین می‌کنم. این روزها اینجا بغض‌ها و اشک‌ها و لبخندهام رو قورت می‌دم و نمی‌نویسم. کلیدواژه‌ای گوشه‌ی دفترم می‌نویسم و نمی‌نویسم. چیزی به ذهنم می‌رسه و نمی‌نویسم. نمی‌نویسم و برای خالی نبودن عریضه عکسی از سفره و کاسه بشقابم می‌گیرم که آذر ماه 95 خجالت‌زده‌ی آذر سال قبل نباشه. تمام زورم رو می‌زنم و تا اینجا شده 7 تا. حالا این 7 تا پست را گذاشته‌ام کنار آن 124 تای آذرِ 94 و به این فکر می‌کنم که 124 تا پست برای یک ماه؟ یعنی هر روز چهار تا پست و گاهی بیشتر؟ مگر آذر 94 چه خبر بود که حالا آن خبر نیست؟

مثل همیشه در حاشیه‌ی جملاتم چندتایی کامنت گذاشته بود و آخرش هم نوشته بود در همین راستا حرکت کنم. برگه رو داد دستم و گفت موضوع خوب و جدیدی انتخاب کردی و ادامه بده و ول نکن این ایده رو. یه چند تا کتاب معرفی کرد و گفت فلان فصلاشو بخون و بازم بنویس. دوباره جمله‌شو تکرار کرد: ول نکن این موضوع رو. وقتی برگه رو گرفتم دلم می‌خواست بگم ول کردن این موضوع که سهله؛ اگه همین الان عزرائیل بگه پاشو بیا بریم، این جهانو با آدماش ول می‌کنم و می‌رم.

خدایا چرا نوشته‌هامو نمی‌خونی؟ چرا مثل استادمون براشون کامنت نمی‌ذاری؟ چرا نمیگی چی کار کنم؟ چرا نمی‌گی تو کدوم راستا حرکت کنم؟ چرا نمیگی ادامه بدم؟ برگردم؟ وایستم؟ ول کنم؟ ول نکنم؟ چی کار کنم؟ خدایا این کتابی که معرفی کردی کدوم سوره؟ کدوم آیه؟ مگه هادیَ المُضِلّین نبودی تو؟

۲۱ آذر ۹۵ ، ۰۱:۴۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

دلم برای طویله‌هام تنگ شده و این پستو بدون شماره‌گذاری می‌نویسم که شبیه طویله بشه. امروز یه چند دیقه دیر رسیدم سر کلاس و بعداً که داشتم فایل صوتی ضبط شده توسط دوستان رو استماع می‌کردم شنیدم که استاد می‌پرسه پس خانم فلانی که من باشم کو و بچه‌ها میگن یحتمل رفته کربلا و نمیاد! بعدش من وارد کلاس میشم و همه لبخند ملیحی می‌زنن که اون لحظه معنی این لبخندو نمی‌فهمم. دیشب فقط سه ساعت خوابیده بودم و امروز از صبح تا عصر کلاس داشتم و به زورِ نسکافه سر کلاس نشسته بودم و الان به جای خون، قهوه توی رگ‌هام در جریانه. هم‌اکنون نیز که در حال تایپ این سطورم، یکی از تکالیفی که باید فردا تحویل بدمو انجام ندادم و یحتمل تا پاسی از شب نخُسبم و فردام به زور نسکافه بشینم سر کلاس. عصر که رسیدم خوابگاه خواستم نیم ساعت بخوابم و هم‌اتاقیام اومدن و انقدر سر و صدا کردن که با سردرد بیدار شدم و انقدر از دستشون عصبانی بودم که تا نیم ساعت ساکت ساکت بودم و هیچی نمی‌گفتم. بعدش نسیم اومد عذرخواهی کرد و بهش گفتم با اینکه صدای تو هم تو این جیغ جیغا بود از دست تو دلخور نیستم. شاید دلیل عصبانیتم کُردی حرف زدنِ هم‌اتاقی‌های شماره‌ی 2 و 3 باشه (جیغ‌جیغ‌شون کُردی بود). با اینکه نسیم هم کُرده ولی فقط با خانواده‌ش کُردی حرف می‌زنه و این دو تای دیگه اصن رعایت نمی‌کنن که تو این اتاق یه نفر دیگه هم هست که زبانشونو متوجه نمیشه و واقعاً سردرد می‌گیره یه وقتایی! و من همیشه انقدر شعور داشتم که جایی که کسی زبانمو نفهمه به زبان معیار! حرف بزنم و حتی با خانواده هم که بخوام تلفنی حرف بزنم میرم بیرون که اینا اذیت نشن. و اعتراف می‌کنم به همون اندازه‌ای که فوامیل (جمع مکسر فامیل!) متعصب و پان‌ترکم روی اعصاب و روانم ترد میل میرن، این هم‌اتاقی‌های کُردم هم همون قدر و حتی بیشتر! رو اعصاب و روانم هستن و اصن نه یاشیاسین آذربایجان و نه حتی بژی کوردستان! کلاً منقرض شیم بریم پی کارمون. بگذریم. شما در تصویر اول دسری رو ملاحظه می‌کنید که با نشاسته و شیر و شکر و تخم‌مرغ تهیه شده و چون شیرش یه کم زیاد شد، چند تا دونه بیسکویت از نوع پتی‌بور خرد کردم ریختم توش و شد آنچه شد. شاعر در بیت پایانی همین تصویر می‌فرماید: تمنای کمک در عشق آسان نیست؛ این یعنی، کسی حین سقوط از پرتگاهی لال هم باشد. تصویر دوم هم همون دسره، با این تفاوت که شیرش به اندازه است و اون گلدون هم همون گلدون پست 435 هست که بزرگ شده و قد کشیده و وقتی عکسشو برای خاله‌م فرستادم گفت به‌به می‌بینم که زبان مادرشوهر خریدی و این جمله‌ی ایشون چنان تاثیر شگرفی روی افکار من گذاشت که شب خواب مادرشوهرمو دیدم و از ذکر جزئیات خواب مذکور خودداری می‌کنم :دی تصویر بعدی نیز یکی از قاقالی‌لی‌هایی است که عمه‌جانمان از وطن ارسال کرده و من این مربای کدوتنبل رو چنان از دل و به جان دوست می‌دارم که میزان عشق و محبتم نسبت بهش با میزان عشقم به سیب‌زمینی سرخ کرده و شکلات و پاستیل نوشابه‌ای رقابت می‌کنه و به بهشت نمی‌روم اگر از اینا آنجا نباشد. و شیخ امروز بعدِ n سال رفت نمازخونه نمازشو به جماعت بخونه و حاج‌آقا گفت فردا نمیاد و فضیلت نماز جماعت رو از دست ندید و فردا یکی‌تون بیاید جای من امام جماعت وایستید. یه سری شرایط هم گفت که طرف باید فلان ویژگی‌ها رو داشته باشه. در کمال اعتماد به سقف، با اینکه همه‌ی ویژگی‌های اخلاقی که شمرد رو دارم، ولی قرائتم صحیح نیست و مثلاً ه و ح رو یه جور تلفظ می‌کنم و صلاحیت‌شو ندارم به واقع. تصویر بعدی، تصویر ناهار منه که چه مشقت‌ها که نکشیدم برای درست کردن اون کتلت (که مزه‌ی آبگوشت می‌داد!). وقتی خواستم شروع کنم به خوردنِ دسترنج‌م که چه مرارت‌ها کشیدم بر حصول‌ش! استاد اومد و بچه‌ها رفتن سر کلاس و استاده همون استادی بود که بهم میگه مهندس. بچه‌ها گفتن بدو بیا استاد اومده. گفتم بگین مهندس داره ناهار می‌خوره.

+ بشنویم: Shajarian_Tasnife_Jane_Jahan.mp3


۰۲ آذر ۹۵ ، ۰۰:۵۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

0- منظور مولوی از خامُش، خاموش بوده؛ منظور منم از باهُش، باهوش.

1- برای درس سمینار باید یه مقاله بنویسیم. برای درس اصطلاح‌شناسی هم همین طور. یه ارائه‌ی ده بیست دیقه‌ای هم باید برای درس ساختواژه داشته باشیم. هفته‌ی پیش قرار بود یه چیزی تو مایه‌های طرح یا پروپوزال به اساتید تحویل بدیم و من یه موضوع انتخاب کردم و همون یه موضوع رو (که البته موضوعِ پایان‌نامه‌ام نیست) هم به استاد شماره‌ی 3 دادم، هم 5 و 8 و 9، هم 11. به نظرم آدم یه مقاله‌ی درست و درمون بنویسه بهتر از صد تا مقاله‌ی به درد نخوره. ولی بچه‌ها معتقدن کمیت مهمه و ما باید تا می‌تونیم مقاله بنویسم. ولی من ترجیح دادم روی این موضوع و فقط روی این موضوع تمرکز کنم. یه نسخه از نوشته رو هم به بچه‌ها دادم و ازشون خواستم این هفته نظرشونو بگن. [نظرِ یکی از بچه‌ها]، [نظرِ استاد]

1.5- استاد شماره‌ی 8 که مهندس صدام می‌کنه گفت یه سر برم حضوری و مفصل صحبت کنم باهاش و استاد شماره‌ی 3 هم گفت برای پایان‌نامه‌ات روی موضوع دیگه‌ای فکر نکن و روی همین کار کن. بنده خدا یه کتاب معرفی کرده بود به اسم «البته واضح و مبرهن است» که در مورد نحوه‌ی مقاله‌نویسیه (بیشتر به درد علوم انسانی می‌خوره البته). هدف استاد این بود که نوشته‌هامونو با جمله‌ی کلیشه‌ای «البته واضح و مبرهن است» شروع نکنیم. منم عمداً موقعِ نوشتن طرحم با این جمله شروع کردم و استاد علامت «:)» گذاشته کنار جمله‌م و نوشته حالا خوبه گفته بودم با این جمله شروع نکنیااااا! گفته بود متن‌تون 300 کلمه باشه و من وقتی داشتم می‌نوشتم، نیت کردم با 444 تا کلمه تموم کنم و نقطه‌ی پایان رو که گذاشتم دیدم اون پایین نوشته: [عکس]

2- یادتونه؟ یه استادی داشتم تا میومدم دهنمو باز کنم یه چیزی بپرسم، می‌گفت شما پیش‌زمینه و پس‌زمینه و تحصیلاتِ این رشته و تخصص این موضوع رو نداری و نمی‌دونی و بلد نیستی! یه موقع یه چیزی می‌پرسید و صبر می‌کردم ملت جواب بدن و وقتی می‌دیدم کسی چیزی نمی‌گه یه چیزی می‌گفتم و البته جوابم هم درست بود؛ ولی خب دریغ از اپسیلونی (به اندازه‌ی دانه‌ی خَردَل) تشویق و احسنت و آفرین و باریکلا. خودش تو دل برو بود ولی هیچ جوره نمی‌تونستی تو دلش بری. ترم قبل چه کوشش‌ها که نکردم نگاهی از سر لطف و عطوفت به این بنده‌ی سراپاتقصیر بکنه و نکرد! یه بار به بچه‌ها گفتم بچه‌ها؟ دکتر چرا منو دوست نداره؟!!! بچه‌ها گفتن این خودشم دوست نداره؛ به دل نگیر...

به دل نگرفتم و به تلاشم ادامه دادم و درسشو با 20 پاس کردم. فکر کنم فقط من تونسته بودم 20 بگیرم. حتی برای جواب مازاد بر نیاز هم نمره کم کرده بود از بچه‌ها. اون ترم تموم شد و این ترم یه درس دیگه باهاش داریم. دیروز بعد از ظهر باهاش کلاس داشتیم و برای هر کدوممون یه تکلیف تعیین کرد که موعد تحویلش پایانِ ترم بود. بچه‌ها یه چشمکی به همدیگه زدن و گفتن دو هفته بعد از پایانِ ترم هم تمدید می‌کنیم موعدشو. قرار بود روی صفاتِ فرهنگ لغت کار کنیم. از نظر تبار (فارسی و عربی و لاتین بودن)، از نظر ساخت و مقوله و غیره. برای اونایی که تغییر مقوله داشتن مثال هم باید می‌زدیم. هر کی روی یه حرفی از حروف الفبا قرار بود کار کنه. قرعه‌ی حرفِ «ر» به نام من افتاد و دیروز عصر که برگشتم خوابگاه نشستم پای این تکلیف و شب تمومش کردم. امروز صبح بردم تحویل دادم و استاد چشاش از تعجب گرد شده بود که چه جوری تکلیفی که تا آخر ترم وقت داده بودمو چند ساعته تموم کردی.

2.5- دیروز سر کلاس یه سوالی پرسید و گفت هر کی جواب بده خیلی هنر کرده و خیلی آفرین و ایول و باریکلا داره و اینا. وقتی داشتم به سوالش جواب می‌دادم، هنوز حرفم تموم نشده بود و داشتم توضیح می‌دادم که با ذوق زایدالوصفی گفت خیییییییلی این خانوم باهوشه و تا نیم ساعت هی احسنت و آفرین و باریکلا می‌گفت. بالاخره نمردم و تحسین کردنشم دیدم. جا داشت پاشم بگم می‌دونم عشق تو تاخیر داره، ولی اصرار من تاثیر داره، تو هم دیوونه‌ی من میشی آخر، تب مجنون بدون واگیر داره. البته از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون، وقتی جواب سوالو گفتم و گفت خیلی این خانوم باهوشه، اول فکر کردم جوابم انقدر چرت و چرند بوده که داره مسخره‌ام می‌کنه :))))

s9.picofile.com/file/8273054384/95_8_10.rar.html

این فایل صوتی بیست سی ثانیه است. برای امنیت بیشتر زیپش کردم و چون صدای خودمم توشه، رمز مخصوص بانوان رو گذاشتم. البته بعد از اینکه استاد سوالو مطرح کرد پنج شش دیقه صبر کردم اول بچه‌ها نظرشونو بگن و بعد من جواب دادم. ولی صدای بچه‌ها رو حذف کردم. کامنتای این پستو استثنائاً باز می‌ذارم که اگه از خانوما کسی رمزو (رمز مخصوص خانوما مدل ساعتمه) فراموش کرده بود یا نداشت بپرسه. به خانومایی که یکی دو ماهه دارن دنبالم می‌کنن رمز نمیدم و لازمه بیشتر بشناسم‌شون. ناگفته نماند که من وبلاگ همه‌ی دنبال کننده‌هامو می‌خونم. اونایی هم که وبلاگ ندارن، باید 4 تا شاهد و ضامن داشته باشن که مطمئن شم واقعاً خانومن! پیشاپیش از آقایون که تعدادشون کم هم نیست عذرخواهی می‌کنم. جامعه‌ی آرمانی من جامعه‌ای نبود که تو اون جامعه عکسامو یا صدامو ادیت کنم. من فکر می‌کردم میشه در کنار هم بدون اینکه جنسمون مطرح باشه زندگی کرد، نوشت، خوند، خندید، گفت، شنید... ولی این ایدئولوژی‌م هم مثل خیلی ایدئولوژی‌های دیگه‌م شکست خورد. البته بعضی از آقایون هستن که به سلامت عقلی و روحی و روانی‌شون ایمان دارم و از اونجایی که این فایل صوتی یه سوال و جواب چند ثانیه‌ای و عادیه، اگه بخوان لینک مستقیم رو براشون می‌فرستم تا اونا هم بدونن وبلاگ چه خانوم باهوشی رو می‌خونن. و چون کامنتای پستای بعدی هم بسته خواهد بود و چون من کلاً با کامنت بسته نوشتن راحت‌ترم و آرامش بیشتری دارم و کلاً چون این جوری دوست دارم بنویسم، اگه وصیتی چیزی داشتین، از باز بودنِ درِ دیزی استفاده کنید و ذیل همین پست کامنت بذارید چون تا 25 بهمن که تولد وبلاگمه همچین فرصتی گیرتون نمیاد. باشد که این غنیمت را ارج نهید.

۹۳ نظر ۱۲ آبان ۹۵ ، ۰۰:۰۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

تایم استراحت بین کلاسا، بچه‌ها داشتن در مورد جزوه‌های استاد شماره10 صحبت می‌کردن و یکی از بچه‌ها برگشت بهم گفت تو به استاد بگو جزوه‌هاشو بهمون بده و یکی دیگه از بچه‌ها گفت وقتی نمیده چرا بخوایم ازش!!!

یکی از بچه‌ها خطاب به من: تو مهارت "نه" شنیدن داری؛ ترم پیش یادته تمرین می‌کردی یه چیزیو بخوای و به دست نیاری؟ میشه یه امتحانی بکنی؟ شاید جزوه‌هاشو بهت داد! نداد هم طوری نمیشه؛ محکم‌تر میشی

* * *

یه زبان‌شناس هست به اسم ووستر که مهندس برق بوده؛

هر موقع اساتید راجع به اون حرف می‌زنن، ملت منو نگاه می‌کنن.

امروز استاد شماره8 می‌گفت ان‌شاءالله خدا شما رو به مقام ووستر برسونه. 

ظاهراً مقام والایی در حوزه‌ی زبان‌شناسی داره و آدم مهمی بوده!

برای این کلاس اصطلاح‌شناسی، سه تا استاد میان سر کلاس. استاد شماره3 هم همیشه باهاشون میاد تا دم در کلاس و این سه تا میان تو و اونم باهاشون خدافظی میکنه و به مام سلام میده و میره.

امروز اولِ جلسه استاد شماره8 ازمون خواست یه گروه تلگرامی درست کنیم و اساتیدم ادد کنیم و یکی از ما ایمیلمون رو بهشون بدیم که به عنوان نماینده با اساتید در ارتباط باشه و فایل‌های ارسالی رو برسونه دست بچه‌ها.

کلاس که تموم شد، ملت شال و کلاه کردن برن و اصن تلگرام و گروه و شماره و ادد یادشون رفت

دم در اساتیدو خفت کردم که شماره و ایمیلشون رو بگیرم

استاد شماره9 خندید و گفت به ایشون میگن مهندس!!!

استاد شماره8 هم تایید کرد و گفت خانم مهندس حواسش بیشتر از بقیه جمع‌ه و 

همون‌جا دم در منو به مقام نمایندگی کلاس منصوب کردن

الانم اددشون کردم تو گروه و 


این خانوم م. همونه که انصراف داده و دیگه نمیاد سر کلاس

ولی هنوز تو گروه تلگرامه! (خالق کاراکتر مراد)

مکالمه من و آقای پ. به صورت پی وی در حین ادد کردن اساتید: 



میگم اگه یه روز خواستین از از زندگی‌نامه‌ام فیلم درست کنین، اون سکانسی که استاد شماره7 داره نرم‌کام و سخت‌کام رو توضیح میده و اونجایی که نمی‌تونم دستگاه گفتارو تو جزوه‌ام بکشم و میاد بالا سرم و میگه بده برات بکشم؛ 
خب؟
اونجا یه فلش بک بزنین سر کلاس کنترل خطی دکتر ن.، اونجایی که با یه تست اختلاف فاز و زاویه، پایداری و ناپایداری سیستم رو تعیین می‌کردیم، اونجا که جلسه تموم میشه و جلسه آخرم بود اتفاقاً، اونجا که میگه کسی اشکالی ابهامی نداره و میرم و میگم اون زاویه رو نشونم بده و میگه بده برات بکشم؛

اون روز اتوده رو یه جوری گرفتم سمتش که دستم به دستش نخوره و اونم یه جوری گرفت که اتودم افتاد رو میزش و برداشت زاویه رو نشونم داد...

بعدش فلش بک بزنین اردوی کویر و اون نیروگاه تولید برق نزدیک ورزنه، همون‌جایی که یه چند ساعت برای بازدید و شام و نماز نگه داشتن و دوربینو ببرین تو اون اتاق کوچیکی که اختصاص داده بودن برای نماز و پسرا و دختر قاطی هم نماز می‌خوندن؛ اونجایی که نمازم تموم میشه و به دوستم میگم ما باید پشت سر آقایون نماز بخونیم و میگه نمی‌دونستم؛ اونجایی که دارم کفشامو می‌پوشم و همون استاده که اون روز زاویه رو نشونم داد میاد تو برای نماز؛ همون استادی که یه عمر اون ور آب بوده و خط فارسی‌ش به قول خودش مثل خط بچه‌های کلاس اوله

بعدش فلش بک بزنین و برگردین سر کلاس آواشناسی و سر کلاس استاد شماره7 و نرم‌کام و سخت‌کام و یه جوری به بیننده بفهمونین دلم تنگ شده برای اون روزا

۲۴ نظر ۱۷ اسفند ۹۴ ، ۲۰:۴۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

صبح دل‌انگیز زمستانی‌ام را، با یک تماس از مسئول آموزش دانشکده‌مان آغاز نمودم

فرهنگستان، صفر بیست و یک، هشتاد و هشت، شصت و چهار و یهویی دلم آشوب شد...

تا انگشتمو روی علامت سبز رنگ بذارم و بکشمش سمت راست، دلم هزار راه رفت

من، با صدایی لرزان در مترو، به سمت شریف: سلام...

منتظر موندم ببینم خانم میم. پشت خطه یا آقای ق.

خانم میم.: سلام خانم شباهنگ، صبح به خیر، خوب هستین؟

من: ممنون خانم میم.، شما خوبی؟

خانم میم.: خانم شباهنگ، نمره‌هاتون اومده، زنگ زدم خبر بدم؛ صرف و نحو 20 شدی

و خب خدا می‌دونه من تا یه دیقه هنگ بودم که صرف و نحو چی بود!!!

من: عه عربی بیست شدم!!! چه خوب؛ ممنون که خبر دادین

خانم میم.: دکتر ت. هم نمره‌هاشونو اعلام کردن، 18 شدی، دکتر ر. هم که 18 شده بودی. تاریخ زبانم 13 گرفتی؛

من: ینی من پاس شدم این درسو؟!!!


ارجاع به پست nebula.blog.ir/post/626 در راستای درس تاریخ زبان و نمره مشعشع 13

هم میانترم 13، هم پایانترم 13

کلاً درسِ به غایت منحوسی بود به واقع!!! 

روی تگ استاد شماره4 کلیک کنید کلی خاطره منحوس دیگه هم دارم از این درس :دی

۲۵ بهمن ۹۴ ، ۰۷:۳۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


آقای پ. - اصن از این درود گفتنش معلومه کیه!

۰۲ بهمن ۹۴ ، ۰۸:۰۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

اولین چیزی که از زبان‌شناسی یاد گرفتم دال و مدلول بود

دال، اون صوت یا نوشتاره، مثل آب فارسی، واتر انگلیسی، ماء عربی و سو ترکی

آبو چه آب بنویسی، چه water، به هر حال آبه و 

مدلول، مفهوم آبه که آدم اگه بی‌سواد و کر و کور و لال هم باشه می‌دونه آب چیه

حتی اگه تا حالا لفظ الف و ب در کنار هم رو نشنیده باشه.

استادمون می‌گفت خیلی از مفاهیم و احساسات هستند که براشون اسم یا دال نداریم

ینی نمی‌دونیم چی صداشون کنیم، اصن براشون واژه نداریم، ینی اختراع نکردیم!

وقتی می‌خوایم بیانشون کنیم با هیچ لفظ و به هیچ زبانی نمی‌تونیم به زبون بیاریمشون


چند وقته که یه همچین حسی دارم و حتی این حسم اسم نداره

حس جدیدی نیست، خوشحالی نیست، عاشقی نیست، سردرگمی و تردید و انتظار هم نیست

نمی‌دونم چیه... ینی می‌دونم... ولی براش دال تعریف نشده هنوز.

دارم سایه آفتاب علیرضا قربانی و بی‌واژه‌ی اصفهانیو گوش میدم

یه جایی میگه: منو دریا، منو بارون، منو آسمون صدا کن، منو تنها، منو عاشق، منو خوب من صدا کن، منو از همین ترانه واسه ما شدن صدا کن، منو بی‌واژه صدا کن، منو شب صدا کن اما، اون شبی که تو رو داره، اون شبی که جای ماهش، تو رو پیش من بیاره، منو آئینه صدا کن، که میخوام مثل تو باشم، که برای با تو بودن، میخوام از خودم جدا شم

این پنج شش خط شبیه حس الانمه ولی خب بازم اونی نیست که دارم حسش می‌کنم، اونجایی که میگه ای واژه‌ی بی‌معنی، رویایی بی‌تعبیر، آغازترین پایان، آزادترین تقدیر، تو سایه‌ی خورشیدی، تو بوسه‌ی در بحران، تو دلهره‌ای آرام، مهتابِ تر از باران، آرامش طوفانی، می‌سازی و ویرانم، من حادثه بر دوشم، من عشق‌نمی‌دانم...


* عنوان: بخش‌هایی از دعای جوشن کبیر

۱۵ دی ۹۴ ، ۱۰:۲۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

587- پارچین

دوشنبه, ۳۰ آذر ۱۳۹۴، ۱۲:۱۵ ق.ظ

امروز استاد شماره3 پای تخته نوشت پنهان‌کاری تهران در پارچین قابل کشف است و

ازمون پرسید از نظر زبان‌شناسی کاربردی چه ایرادی داره و 

ملت گفتن پیش‌فرض ذهنی داره که تهران پنهان‌کاری کرده و درست نیست

یه جوری قضاوت و پیش‌داوری و زمینه ذهنی رو برای مخاطب القا می‌کنه


هر جوری جمله رو بررسی می‌کردم منظورشو متوجه نمی‌شدم و دستمو بلند کردم بپرسم

آقای پ. زودتر از من دستشو بلند کرده بود؛

اول اون سوالشو مطرح کرد

پرسید ببخشید پارچین کجاست؟

(و تازه من اون موقع فهمیدم این پارچین احتمالاً اسم مکانه!!!)

همه گفتن آقای پ.؟!!! ینی شما نمی‌دونی پارچین کجاست؟ مگه اخبار هسته‌ای رو پیگیری نمی‌کنی؟

یه کم نچ نچ نچ نچ و افسوس و یکمم بهش خندیدن و دوباره نچ نچ نچ نچ و

بعدش اشاره کردن به من که سوالمو بپرسم

گفتم اولین بارمه اسم پارچینو می‌شنوم، میشه یه کم بیشتر توضیح بدید؟

fa.wikipedia.org

alef.ir/vdce7w8zojh8n7i.b9bj.html?152009

به حق چیزای نشنیده

تازه من یه هم‌اتاقی دارم، فکر می‌کرد با کانادا همسایه ایم :دی
۳۰ آذر ۹۴ ، ۰۰:۱۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

519- دو بطری چای؟!!!!

يكشنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۴، ۰۴:۵۶ ب.ظ

برگه‌ی بقیه رو گرفتم ببینم برای همه اینو نوشته و در حد تعارف بوده یا چی؟

برای یکی در مورد ارجاع نوشته بود، برای یکی در مورد جمع بندی و نتیجه گیری و 


مثل حس خوبی که این یادداشت‌های کنار ملاحظه شد ها داره


داشت شاخص‌هارو درس می‌داد، ینی همین واحدهای شمارش؛

دو فروند هواپیما و یک دستگاه ماشین و سه شونه تخم مرغ و دو تا کتاب و دو بطری...

دو بطری...

اممممم

یه کم مکث کرد و گفت خب دو بطری چای

همه‌مون زدیم زیر خنده


دارم گوش میدم Homeyra_Alame_Eshgh

یادی از گذشته‌ها و یادداشت استاد ریاضی مهندسی deathofstars.blogfa.com/post/514

۱۵ آذر ۹۴ ، ۱۶:۵۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

به واقع اون با من مصاحبه کرد

اولاً اگه یه موقع ازتون پرسیدن خرشانسی چیست و خرشانس کیست و با ذکر مثال و رسم شکل خواستن توضیح بدین، می‌تونید منو مثال بزنید که 2 نصف شب خوابیدم و 6 صبح برخیزیدم و این همه راهو کوبیدم رفتم سر کلاس صبح؛ کلاسی که حضور و غیابم نداره حتی! بعدشم اون همه راهو کوبیدم برگشتم این سر شهر برای مصاحبه و کلی هم ناراحت بودم بابت غیبت کلاس ساعت 10 و دوباره بعد مصاحبه این همه راهو کوبیدم رفتم اون سر شهر، سر کلاس ظهر که بازم حضور و غیاب نداشت حتی؛
اون وقت استادی که تاکنون حضور و غیاب نکرده بود و نخواهد کرد، دقیقاً همون دو ساعتی که رفته بودم برای مصاحبه حضور و غیاب کرده و بنده غیبت خوردم و نکته هیجان انگیز اینجاست که سه ماهه من پای ثابت کلاسم و هر جلسه دو سه نفر نمیان و امروز همه‌شون اومده بودن و همه‌شون حاضر بودن جز منِ لوکِ خوش‌شانس!
بگذریم...
به قول مادربزرگ خدابیامرزم من اگه شانس داشتم که دختر به دنیا نمیومدم!
والا :))))

از اونجایی که قبلاً مکان مصاحبه رو شناسایی کرده بودم پرسان پرسان نرفتم و صاف رفتم و ضمن عرض سلام و ادب و احترام نشستم روبه‌روی یه بانوی چادری که نمی‌شناختمش و یه آقاهه که همون آقاهه‌ی پست 474 بود؛

یه چند تا سوال و جواب تخصصی که خارج از حوصله‌ی مجلسه پرسیدن و گفتن برو یه برگه بردار یه درخواست و نامه‌ی اداری بنویس ببینیم چه جوری می‌نویسی!
من: خطاب به کی؟ درخواستِ چی؟ چرا؟ چگونه؟ (آیکون بهت و حیرت)

آقاهه گفت صرفاً یه تسته و سعی کن به علایم نگارشی و نحوه‌ی بیان و اینا دقت کنی

منم رفتم یه گوشه نشستم و هر چی به مغزم فشار آوردم جز Dear Dr فلانی، های! چیزی به ذهنم نرسید! نامه‌ی فارسیم نمیومد اون لحظه!!! به هر بدبختی بود دو خط جفت و جور کردم و نوشتم و یه دختره از خانومه پرسید ببخشید اسمتون چیه و خانومه که اسمشو گفت دیدم ای دل غافل، این همونیه که برای سمینارم از مقاله‌هاش مستفیض شده بودم! ولیکن اصن به روی خودم نیاوردم که نمی‌شناختمش و تازه الان شناختمش که خب زهی خیال باطل که بازم نشناخته بودمش و بعداً که اومدم اسمشو سرچ کردم دیدم طرف دختر شهید بهشتی بوده :دی

وقتی داشتم درخواستو می‌نوشتم آقاهه ینی همون پسره به خانومه گفت ایشون تبریزی ان و خانومه گفت فعلاً سه دو اصفهانیا جلو ان! ظاهراً تیم تشکیل داده بودن و کل کل می‌کردن، خانومه می‌گفت اصفهان نصف جهانه به هر حال و آقاهه می‌گفت البته اگه تبریز نباشه! (خانومه که میگم ایشون بودن) در حال سوزوندن آخرین ذخایر فسفرهای مغزم بودم که آقاهه به یه دختره گفت تو رو کاغذ ننویس و برو تایپ کن، می‌خواست نحوه تایپشو بررسی کنه؛ خانومه گفت آره حَیفِس! رو کاغذ ننویس :))) گفت به نظر ما اصفهانیا همه چی حیفس :دی

مصاحبه که تموم شد، داشتم وسیله‌هامو جمع می‌کردم برم که آقاهه گفت بریم بیرون در مورد ساعت کاری صحبت کنیم... همین که از اتاق خانومه اومدیم بیرون آقاهه کانالو عوض کرد و گفت اشکالی یوخ تورکی دانیشاخ؟

۰۸ آذر ۹۴ ، ۲۰:۰۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

اون کتلت‌هایی که برای ناهار فردا درست کردمو امشب می‌خوام بخورم؛ 
ینی منظورم اینه که دارم می‌خورم :دی و برای ناهار فردا تصمیم گرفتم الویه درست کنم ببرم
فلذا! سیب‌زمینی و تخم مرغو گذاشتم بپزه و اومدم سراغ مرغِ داخلِ یخچال و دیدم اوووووووووووووووووو این کی یخ‌ش باز شه کی بپزه کی رنده رنده کنم و گفتم بی‌خیال! بدون مرغم میشه الویه درست کرد... خم شدم هویج بردارم و یادم اومد همه رو خرد کردم و پختم برای سوپ و اصن هویجم بی خیال... کالباسم که دوست ندارم و نخود فرنگی و زیتون و ذرتم که ندارم برای تزئین و 
خیارشور که دارم! به قول همین آقای تتلو حالا که وجه کاری ندارم لیسانس معماری ندارم ماشین سواری ندارم ویلا تو ساری ندارم یدونه هزاری ندارم حساب جاری ندارم ملک تجاری ندارم چیزایی که تو داری ندارم؛ کت پوست مار ندارم شلوار لی که دارم، پاسپورت کانادایی نه ولی کارت ملی که دارم، چایی ساز نه ندارم ولی قوری که دارم، یخچال ساید بای ساید نه ولی معمولی که دارم!
فلذا! بی‌خیال تزئین و تشریفات شدم و گفتم با یه کم سسم میشه الویه درست کرد و یه نگاه به درِ یخچال انداختم و یک دقیقه سکوت به احترام سسی که دیشب و دقیقاً همین دیشب تموم شد و امروزم اصن نرفتم بیرون سس بگیرم.

یه دونه موز به انضمام سه فقره نارنگی برداشتم گذاشتم تو بشقاب و در حالی که به اسلایدای ارائه فردا و تمرینای عربی‌م می‌اندیشیدم که برای اولین بار قبل از بامداد یکشنبه حلشون کردم و می‌تونم با خیال راحت کپه‌ی مرگمو بذارم بخوابم و اینکه اصن حس و حال مصاحبه ندارم و اینکه چی قراره بپرسن و چی بگم و اصن برم یا نرم، یه گاز از موزه زدم و همین‌جوری که به اون سه تا سیبی فکر می‌کردم که مامانم یه ماه پیش گذاشت تو کیفم که تو راه بخورم و هنوز نخوردم! در همون حال رفتم سراغ سیب زمینی و تخم مرغه و رنده‌شون کردم ریختم لای نون باگت و گذاشتم تو یخچال و یه یادداشتم رو در زدم که ناهارت یادت نره و

الان که اینارو می‌نویسم، یادم افتاد تو اون طفل معصوم نمکم نریختم حتی!

یِر = زمین؛ آلما = سیب؛ یرآلما = سیب‌زمینی؛ یومورتا = تخم مرغ

به زبان فرانسوی هم سیب‌زمینی ترکیب سیب و زمینه؛ ینی پم دو تغ pom do(o torki) teq

pomme = apple و terre = earth


+ یرآلمایومورتا = نوعی غذا که هیچ وقت دوستش نداشتم! tabriz.isna.ir

+ وبلاگ خانوم توت فرنگی و آقای گلابی را دوست می‌دارم، مخصوصاً پستای اخیرشو pasazvesal.blogsky.com

ﻣﻮﺭﺩ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ پسره رفته خواستگاری؛
بعد با اجازه ی عروس و داماد، خانواده هاشون رفتن تو اتاق باهم آشنا بشن :دی
۰۷ آذر ۹۴ ، ۱۹:۱۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


این کلمه‌ی اساسین رو دیدم یاد دوران شرارت و جهالتم افتادم، deathofstars.blogfa.com/post/513

کجایی جوانی...

۰۶ آذر ۹۴ ، ۲۳:۰۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

479- دِسِر فوتبالی

پنجشنبه, ۵ آذر ۱۳۹۴، ۰۶:۴۱ ب.ظ

پنجشنبه‌ها عصر، نسیم کلاس رقص داره و تنهام...

سبزیا و هویجارو سر و سامون دادم و گفتم پاشم دسر درست کنم

اومده طرز تهیه‌شو میپرسه، میگم سیستم یک دو چهار چهار فوتبال ایتالیا یادت می‌مونه؟ یه دونه تخم مرغ در نقش دروازه‌بان، چهار قاشق نشاسته در نقش دفاع، چهار قاشق شکر که هافبک میانی ان، دو لیوان شیر به عنوان خط حمله، 11 دقیقه هم به نیت 11 تا بازیکن روی شعله‌ی ملایم همش بزن :دی
قیافه‌ی نسیمو خودتون تصور کنید...
آخرین بازی فوتبالی هم که دیدم ایران آنگولای 2006 بود
ایران آرژانتینم ندیدم، فرداش امتحان داشتم، داشتم درس می‌خوندم
تکرارشم ندیدم


+ اون کتابی که جلد اولشو لازم داشتم و نه کتابخونه خودمون داشت نه شریف، پیدا کردم؛ ینی دوستم (خانم ج. یکی از هم‌کلاسیام) از صفحاتی که لازم داشتم عکس گرفت فرستاد. این دختره همون دختر اصفهانیه است که موقع مصاحبه کنارم نشسته بود؛ جالبه آقای پ. و آقای ط. هم اونجا بودن؛ حدوداً سی چهل نفرِ اولو دعوت کرده بودن برای مصاحبه و برای ما چهار تا جا نبود و رفتیم نشستیم اتاق رئیسِ اونجا که آهنگر باشه تا صدامون کنن بریم برای مصاحبه، اونجا ما چهار تا باهم بودیم و نمی‌دونستیم جزو ده نفر قبولیا قراره باشیم، بعداً که سر کلاس خاطرات مصاحبه رو برای هم تعریف می‌کردیم فهمیدیم :)

+ ولیعصر، یه خانوم فالگیر گیر داده بود بیاید کف دستاتونو ببینم آینده‌تونو بگم؛ محلش نذاشتیم ولی احتمالاً نام و نشون مرادو می‌دونست! اگه دوباره دیدمش می‌پرسم ازش :دی

+ دم در خوابگاه یکی از دانشجوهای (دختر) کامپیوتر داشت برای پروژه‌ش دیتا جمع می‌کرد، گفت می‌تونم از ناخنا و انگشتا و دستات عکس بگیرم؟
گفتم بگیر!
گرفت!

۰۵ آذر ۹۴ ، ۱۸:۴۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

466- شریف ده نه ایتیرمیسن تاپامیسان*

يكشنبه, ۱ آذر ۱۳۹۴، ۰۹:۴۵ ب.ظ

استاد شماره 3 داشت فرآیندهای واژه‌سازیو می‌گفت

ابداع و پسین‌سازی و اختصار و تبدیل و ادغام و مضاعف‌سازی و یه چندتایی هم برای هر کدوم مثال زد

گفت سکنجبین، سرکه + انگبین

brunch = breakfast + lunch

ساواکو مثال زد و شابک، هما، ناسا و تِ ژِ وِ و به فرانسوی گفت ترین گغند ویتس

نوشتم: KVL, KCL و گفتم  , Kirchhoff's voltage law, Kirchhoff's current law


+ هر موقع میرم شریف، چه هفته‌ای یه بار چه دو هفته یه بار یا حالا هر موقع، داداشم زنگ می‌زنه که کجایی و

وقتی میگم شریف می‌خنده میگه شریف ده نه ایتیرمیسن تاپامیسان


* چی گم کردی تو شریف که پیداش نمی‌کنی؟

۰۱ آذر ۹۴ ، ۲۱:۴۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

اینکه دوره کارشناسیم تا حالا پای تخته نرفتم و 

آخرین باری هم که رفتم برای ملت سوال حل کردم هفده سالم بود و

سواله، سوال دیفرانسیل بود و زنگ آقای ز. و یه انتگرال که توش تانژانت داشت یه طرف قضیه است؛

اینکه استاد محترممون به دانشجویان ارشد تکلیف و تمرین میده یه طرف قضیه!

که این دو طرف قضیه ظاهراً هیچ ربطی به هم ندارن.

ولی اینکه دانشجوی ارشدو هی صدا کنن پای تخته که تمرینارو برای ملت حل کنه یه کم یه جوریه، 

حالا برای من قابل درک و هضمه، ولی اون بنده خدای 40 ساله که معلم زبان فارسیه گناه داره

اونو هی صدا نکنین پای تخته که تکواژ و واژه‌هارو جدا کنه!!!

اون معلم زبان فارسیه!

گناه داره...


شما در این تصویر آثار ارزشمند بنده رو روی تخته می‌بینید و از اونجایی که اینجانب هیچ‌وقت SMS و سایر پیامامو فینگلیش نمی‌نویسم و با الفبای فارسی چت کردم و می‌کنم و خواهم کرد؛ یکی از بدبختیام اینه که موقع آوانویسی که باید با الفبای جهانی!!! بنویسیم، چند صد کیلوکالری انرژی مصرف می‌کنم!!! خب زورم میاد مثلاً کتابو بنویسم Ketab


۲۷ آبان ۹۴ ، ۰۰:۰۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

427- خدایا شفام بده، کی سرِ عقل میام من!

سه شنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۴، ۰۲:۳۹ ب.ظ

استاد شماره 3 می‌گفت زنان چینی تو اون دوره‌ای که هنوز وارد جامعه نشده بودن، بین خودشون یه زبان خاص داشتن که مردا بلد نبودن، کلی کتاب شعر هم به همین زبان نوشته بودن و اشعار بسیار زیبایی هم سروده بودن!

و من اون لحظه داشتم به این فکر می‌کردم اگه اون موقع اینترنت بود اینا مجبور نبودن پستای مخصوص بانوان رو با رمز مدل ساعتشون منتشر کنن و به راحتی تو وبلاگشون می‌نوشتن و آقایونم چون بلد نبودن نمی‌فهمیدن چی نوشتن و خانوما حتی کامنتاشونم می‌تونستن به همین زبان بذارن...

دیروز استاد شماره 4 داشت نحوه ساخت اسامی مرکب زبان اوستایی و هند و اروپایی آغازین رو می‌گفت و "وَنتَ" رو مثال زد که یه کلمه‌ی مذکره ولی معنیش زن‌ه و می‌گفت لزومی نداره یه کلمه مونث یا مذکر باشه و به مذکر یا مونث دلالت کنه و دال و مدلول رو توضیح می‌داد و من یاد اون روزی افتادم که رفته بودم آمار و احتمال رو حذف کنم و پشت درِ اتاق استاد منتظر بودم که استاد تلفنش تموم بشه و اذن ورود بده و دیدم الف. هم اومده اون درسو حذف کنه و از اونجایی که الف. فرانسوی بلد بود، تا تلفن استاد تموم بشه داشتیم در مورد زبان فرانسوی حرف می‌زدیم و می‌گفت لباس خانوما مذکره و لباس آقایون از نظر ساخت مونثه و...
فقط 8 نفر با اون استاد آمار داشتن، 4 نفر حذف کردن و 2 نفر افتادن و 2 نفر با 15 و 19 پاس کردن
یه استاد دیگه هم بود که بیشتر از صد، صد و پنجاه نفر باهاش آمار داشتن و کلاساش تالار تشکیل میشد و ما هم بعداً با همین استاد آمار پاس کردیم و داشتم فکر می‌کردم چرا هر موقع میرم دانشگاه یه سری به الف. نمی‌زنم و حال و احوالی نمی‌پرسم؟

در بحر تفکر مستغرق بودم و رشته کلام استاد از دستم خارج شده بود

دیدم یه مثال پای تخته نوشته: پسوویرا

یواشکی از دوستم پرسیدم به چه زبانیه؟

گفت اوستایی

پسو ینی چهارپای کوچک مذکر که در برابر ستور چهارپای بزرگ قرار می‌گیره و ویرا ینی انسان و مرد

و از اونجایی که حواسم نبود مبحث اسامی مرکب تموم شده و استاد داره یه چیز دیگه میگه و صرفاً دو تا کلمه رو مثال زده و پای تخته نوشته و از بخت بد منم کنار هم نوشته و شده پسوویرا، یهو زدم زیر خنده و حالا نخند کی بخند... استادمونم از این آدمای خشن و جدیه و به زور سعی می‌کردم متوجه خنده‌ی من نشه! 

و تا میومدم از دوستم بپرسم پسوویرا ینی چی خنده ام می‌گرفت

به زور خنده مو قطع کردم و دستمو بلند کردم و پرسیدم استاد مردِ چهار پا چه جوریه؟

بغل دستیم گفت عزیزم اینا دو تا مثال بی ربط به هم و مستقلن

من: فکر کردم یه کلمه‌ی مرکبه و اسم یه موجوده

دیگه خودتون قیافه استاد و بقیه رو تصور کنید دیگه!

تا من باشم وسط درس حواسم نره جاهای دیگه!!!


پست 421 و مکالمه ام با خاله که یادتونه؟

امروزم عمه زنگ زده و چه طوری و خوبی و چه خبر و

بعدش می‌پرسه بالابولالاردان نه خبر؟ (منظورش اینه که چه خبر از بچه هات)

من: مراد که سر کاره

بچه ها یکیشون خوابه، یکیش داره مشقاشو می‌نویسه، یکیش مدرسه است

این یکی هم داره ونگ* میزنه برم پوشکشو عوض کنم، کاری نداری؟

عمه: انقدر میگی مراد ما هم مراد تو ذهنمون می‌مونه ها :))))))

من: بچه ام خودشو کشت، برم تا تلف نشده :))))


ونگ: بانگ بلند همراه با گریه

۱۹ آبان ۹۴ ، ۱۴:۳۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

بوی برنج سوخته هم فضای خونه رو عطر آگین کرده

اسم این کوچولو هم نسیم‌ه مثلاً


جایزه هیجان‌انگیزترین اتفاق امروزم تقدیم می‌کنم به اون لحظه‌ای که استاد داشت برگه‌های گزارش کارامونو پس می‌داد و یهو همچین ناغافل برگشت گفت از کار خانم شباهنگ خوشم اومده و ازشون میخوام خلاصه کارشونو برای بچه‌ها هم توضیح بدن و خانم شباهنگ علی‌رغم عدم آمادگی و سکته‌ی خفیف مبنی بر غافل گیر شدن و اینکه اصن یادش نبود که کارش چی بود و از کی و کدوم مقاله بود، در کمال اعتماد به نفس و آرامش یه مشت دری وریِ آماری و عدد و رقم در راستای ساخت هجایی و بسامد واژگانی و درصد موجود و درصد خلأ تحویل ملت داد و ناگفته نماند که یه بار یکی از بچه‌ها می‌گفت ضرب و تقسیم که هیچ، جمع بیشتر از 2 رقم مغزشو اذیت می‌کنه، بقیه هم تصدیقش می‌کردن! اون وقت من نمی‌دونم با چه انگیزه‌ای داشتم CV تک هجایی صامت و مصوت و تعداد ممکنشون که 23 مصوت ضربدر 6 صامت و به عبارتی 138 حالت ممکن رو توضیح می‌دادم و جایگشت‌های ممکن و موجود رو تبیین و تشریح می‌کردم!!!

و احساسی‌ترین صحنه اونجایی بود که بعضیا عمداً یا سهواً موضوع ارائه دو هفته بعد بنده رو غارت کردن و مریدان به حمایت از بنده ندای اعتراض سر دادند که استاااااااااااااااااااااد، این مبحث رو قرار بود شباهنگ ارائه بده و از دست رفتن اون موضوع یه طرف، حس خوب حمایت دوستان یه طرف! اصن اشک تو چشام حلقه زده بود از شدت ذوق!!! این حس خوب، ما را و همه نعمت فردوس و ایضاً موضوع سمینار شما را!

۱۸ آبان ۹۴ ، ۰۰:۱۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

هفته‌ی پیش در مورد اسمی که روی کالاهای تجاری میذارن بحث می‌کردیم

مثلاً صادرات کالایی به اسم صنام برای کشورای عربی, با موفقیت روبه‌رو نشده؛ چرا؟

چون وقتی انگلیسی می‌نویسی اسمش شبیه صنم (sanam) ینی بت میشه 

و از نظر روانی مورد استقبال مردم عرب زبان قرار نمی‌گیره

یا رب چین چین, تو ژاپن! 

برای اینکه به زبان ژاپنی چین چین فحشه (نمی‌دونم معنیش چیه, ولی خب حرف زشتیه)

حتی ژاپن برای انتخاب sony این کلمه رو با 70 زبان بررسی می‌کنه یه موقع بار معنایی بدی نداشته باشه

که موقع صادرات با مشکل صنام روبه‌رو نشه مثلاً.

اینارو استاد شماره5 می‌گفت

امروز استاد شماره3 قاینار خزر رو مثال زد و 

از نظر آواشناسی می‌خواست بگه این اسم و کالا تو یه کشور اروپایی چه بازخوردی خواهد داشت

می‌گفت ق و خ برای یه سوییسی که مثلاً اسم ساعتشو سواچ میذاره سنگینه

دو و نیم شد و بحث نیمه تموم موند و ملت رفتن به سرویس برسن و 

این جور وقتا تاااااااااازه بحث من و استاد گل می‌کنه

اون چیزایی که هفته پیش گفته بود بنویسم رو بردم نشونش دادم و بنده خدا داشت اینارو می‌خوند

و من هی حرف می‌زدم و رشته افکارشو پاره می‌کردم!

داشتم براش توضیح می‌دادم که نباید فقط از بعد آوایی قاینار خزر رو بررسی کنیم, معنیشم مهمه

برگه‌هامو گذاشت رو میزش و گفت چه طور؟

گفتم مثلاً سن ایچ ینی تو بنوش, اسمی که روی نوشیدنی گذاشته میشه

قاینار یعنی جوشان, داغ, مثلاً قاینار سو ینی آب جوش

حالا اگه اسم کالاهای گرمایشی مثل آبگرمکن و بخاری رو بذاریم قاینار خزر, حس گرما رو القا می‌کنه

یا دونار خزر برای وسایل سرمایشی, با این توضیح که دونماخ ینی یخ زدن

استاد پرسید شما ترک فلان جایی؟

گفتم اوهوم؛ گفت میشه مثالای دیگه ای بزنید؟ گفتم آچیلان دور, پالاز موکت؛

بعد براش توضیح دادم که آچیلان اسم فاعل از آچ ماخ یعنی باز شدن و باز کردنه و ویژگی "در" هم باز شدنه

برای اینکه آچ رو بیشتر توضیح بدم آچار و آچمز رو مثال زدم که آچار یعنی چیزی که یه چیزیو باز می‌کنه

استاد یه جوری با علاقه گوش می‌داد که می‌خواستم تا شب براش مثال بزنم و حرف بزنم!

گفت این مز توی آچمز چیه پس؟

گفتم نفی کننده است, ینی باز نمیشه, مثل یه حالتی تو شطرنج که بهش میگن آچمز

گفت میشه اینارو جلسه بعد بنویسید بیارید سر کلاس؟

گفت اگه مثالای دیگه‌ای هم به ذهنت رسید اضافه کن


به این میگن تکلیف تراشی :))))) یه جور خوددرگیری یا خودآزاریه :دی

با اینکه دیشب فقط 3 ساعت خوابیدم و روز قبلشم همین‌طور و امروز ظهرم نخوابیدم,

ولی الان با چنان ذوق و اشتیاقی دارم دنبال اسم کالاهای تجاری می‌گردم که تا صبم طول بکشه آخ نمی‌گم!

ولی امان از عربی!


پ.ن: استاد شماره1, استاد عربیه, شماره2, استاد دیکشنری!!!, شماره3 هم عشق منه :دی

انقدر به این بشر علاقه دارم که اندازه نداره, دلیلشم اینه که ملت از خودش و درسش بدشون میاد :)))

تازه چون کلاسش آخرین کلاس یکشنبه است و یکشنبه از صبح کلاس داریم, ملت سر کلاسش خسته‌ن؛ 

استاد شماره3 استاد زبان‌شناسیه, همین که یکشنبه‌ها بعد از کلاس باهاش بحث می‌کنم

شماره‌های 1 و 2 و 3 آقا هستن؛ شماره 4 و 5 خانومن

شماره 5 رو خیلی دوست دارم و به همون اندازه از 4 بدم میاد

ینی اگه شما به عشق در نگاه اول اعتقاد دارید من به تنفر در نگاه اول معتقدم :دی

شماره4 زبان‌های باستانیو میگه و شماره5 استاد اصطلاحاته

لزومی نداشت اینارو بگم, فقط خواستم وبلاگم یوزر فرندلی تر بشه :))))


+ در مورد اسم کالاها شمام اگه مثالی به ذهنتون رسید بگید؛ با تشکر!

نگار یوهایو رو یادم انداخت, یو ینی بشور, یوهایو ینی بشور هی بشور :)))))


+ چون word ندارم, اگه کلمه‌ی جدید پیدا کردم همین‌جا به صورت کلیدواژه می‌نویسم که یادم نره

دریای مازندران (کاسپیان یا تپورستان ) = خزر 

هایلان (؟)

آناتا

دوغ ایشملی

بار رخش

لوازم خانگی سوزان (گاز و فر و بخاری و گرمایشی بیشتر)

آبسال

۲۳ نظر ۱۹ مهر ۹۴ ، ۲۰:۵۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

318- پسیخولوژی

دوشنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۴، ۰۸:۳۵ ب.ظ

داشتیم روند تکاملی واژه‌گزینی برای ترجمه رو بررسی می‌کردیم؛ استادمون "روانشناسی" رو مثال زد

که چند سال پیش به جای روانشناسی می‌گفتیم علم شناخت روح و روان و 

قبلشم اسمش پسیکولوژی بود!

سایکولوژی نه هااااااااا! پسیکولوژی!!!


یادمه خیلی خیلی خیلی وقت پیش (شاید ده سال پیش) یه کتابی می‌خوندم که خیلی خیلی قدیمی بود و از اصطلاح پسیخولوژی استفاده کرده بود؛ همون سایکولوژی یا علم روح و روان, و به عبارتی روانشناسی خودمون!
حالا چون یه P اولش نوشته میشه, با اینکه خونده نمیشه, پسیخولوژی ترجمه‌اش می‌کنن!!!
اون موقع به این پسیخولوژیه کلی خندیده بودم! سر کلاسم باز یادش افتادم :)))) ینی اگه اسید در دسترسم بود قرقره می‌کردم!

۱۴ نظر ۱۳ مهر ۹۴ ، ۲۰:۳۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

از همان دوران طفولیت و عنفوان جوانی انشاهام حرف نداشت (آیکون اعتماد به سقف)

از اینایی که معلم همیشه صداش می‌کرد پای تخته تا انشاشو برای ملت بخونه

خدایی قلمم خوب بود :دی

حتی یه موقع‌هایی معلما خودشون انشاهامو برای ملت می‌خوندن

هیچ‌وقتم انشاهارو به زبان محاوره نمی‌نوشتیم

از اون موقع تا حالا, به جز ایمیل‌هایی که برای اساتید فرستادم و درخواست‌های آموزشی و

امتحانات درسای عمومی که نیاز به توضیح و تفسیر داشتن, یادم نمیاد دو خط به زبان معیار نوشته باشم


جلسه پیش یه سری سوال تو ذهنم وول می‌خوردن که ترجیح دادم جلوی بچه‌ها نپرسم

یکیش این بود که استاد! شما اینجا دقیقاً چی کار می‌کنی و من قراره چی کار کنم!؟

بعد از کلاس که ملت رفتن به سرویس برسن, استادو خفتش کردم که باهاش بحث کنم

همین‌جوری که حرف می‌زدیم, در امتداد راه‌رو و راه‌پله‌ها باهم بودیم و رسیدیم دم در اتاقش و

خداحافظی کردیم و 

ازم خواست اینایی که ازش پرسیدم و ذهنم رو مشغول کرده, برای جلسه به رشته‌ی تحریر دربیارم 

و بیارم سر کلاس روش بحث کنیم!!!

حالا می‌دونید دردم چیه؟

نمی‌تونم به زبان معیار بنویسم

زبان ذهنم محاوره‌ای شده

ینی ترجیح میدم حرف بزنم و صدامو ضبط کنم ببرم تحویل استاد بدم :دی

درد دوم هم اینه که باید تا 11 تایپ کنم ببرم پرینت کنم, چون پرینتر خوابگاه فقط 10 تا 11 شب پرینت می‌کنه

کلاسمم فردا 7 صبه و قبل کلاس نمی‌تونم جای دیگه پرینت کنم

عناوین دیگه‌ای هم می‌تونستم برای این پست بذارم از جمله:

کجان اون روزایی که پرینتر داشتم...

۹ نظر ۱۱ مهر ۹۴ ، ۲۱:۰۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


+ در مورد کلاسای 7صبح نظری ندارم ولی کلاسای بعد از ناهار... امان از کلاسای بعد از ناهار :|||||

۱۳ نظر ۰۴ مهر ۹۴ ، ۱۴:۲۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)