148- شام چی بپزم...
یکی از اقوام مامان فوت کرده و (خدا رحمتش کنه) یه چند روز رفته خونه اونا
بابا هم که مسافرته
بنابراین برای اولین بار در تاریخ!!! من و داداشم چند روز قراره تنها باشیم
ظهر اومده میگه بیا ناهار بخوریم
میگم برو یه چیزی گرم کن بخور, من میل ندارم
میگه نه! باهم بخوریم
رفتم دیدم مامان برنجو درست کرده آماده است
برای امید, کرفس, برای منم مرغ درست کرده بود
وظیفه منم گرم کردن اینا بود که به حول و قوه الهی عملیات گرم کردن موفقیت آمیز پیش رفت
گازو روشن کردم اومدم نشستم پای لپتاپ
اومده دستمو گرفته برده آشپزخونه که بالا سر غذا وایستا نسوزه
میگه اینجا خوابگاه نیست بسوزونی و عکسشو بگیری بذاری وبلاگت و ملت لایکت کنن
عین آدم گرمش کن بیار بخوریم
هیچی دیگه...
الانم که رفته بیرون دوستاشو ببینه
میگه با دوستای مسجدی قرار دارم!
ولی خدا به سر شاهده تا حالا ندیدم این بچه مسجد رفته باشه
خعلی مشکوک میزد
باید تعقیبش میکردم
ششصد بار لباساشو عوض کرد تا پیرهن خوشگله شو بپوشه :)))))
الان بنده دارم به دو فقره ظرف نشسته فکر میکنم و اینکه شامو چی کار کنم...
خوشخوراکم هست آقامون... عمراً به سالاد رضایت بده...
خلاصه کلی کار ریخته رو سرم خواهر... مگه فرصت میکنم بیام به وبلاگم برسم آخه...
والا