178- ساعاتی پیش هواپیمای ماهان, حامل تورنادو در فرودگاه نجف به زمین نشست
عنوان پست رو داشته باشید,
برم یه سر و سامونی به اوضاع بدم, شب میام خاطرات امروزو در ادامه همین پست مینویسم
جونم براتون بگه که دیشب تا پاسی از شب مهمون داشتیم و من نخوابیدم و
الان بدجوری خوابم میاد و تا جایی که نای نوشتن داشته باشم مینویسم و بقیه اش میمونه برای فردا
ملتی عظیم اومده بودن برای التماس دعا و بدرقه و
یکی میخواست کنکور قبول شه, یکی میخواست فارغالتحصیل شه, یکی مدرک داشت کار نداشت,
یکی کار داشت زن نداشت, یکی زن داشت بچه نداشت, یکی بچه داشت, بچه اش دنبال کار میگشت,
یکی دنبال زن برای بچهاش بود, یه عده دنبال شوهر برای خودشون و یه عده هم دنبال شوهر برای یه عده دیگه
محوریت اکثر دعاها حول شوهر بود خلاصه :)))))
با این همه مهمون کلی میوه و شیرینی اضافی موند که با خودمون بردیم فرودگاه که سر صبی بدیم ملت بخورن
روز قبلشم من ناهار ماکارونی درست کرده بودم که خب تهدیگش سوخت ولی دستم انقدر برکت داره
که ماکارونی مزبور و مذکور برای شام هم موند
حتی یه عده که صبونه گرم میخورن برای صبونه هم خوردن و خلاصه دغدغه مامانم خالی کردن یخچال بود,
به نحوی که وقتی تو فرودگاه دید موزا هنوز تموم نشدن, به امید گفت ببر بده مامورا بخورن,
ولی من ممانعت به عمل آوردم که آقااااااااااااااااااااا, بی خیال!!!
اینا فکر میکن یه ریگی به کفشمونه و داریم رشوه میدیم و
یه کیلو موزو با خودمون بردیم داخل هواپیما!
مامان و بابا که در زمینه خوردن موز همکاری نکردن
ولی من و امید با تمام قوا! تو اون فاصله یک ساعت و چهل دقیقه تبریز - نجف, تا تونستیم موز خوردیم
که بازم شش هفت تاش موند
نزدیک بود ببریم بدیم خلبان و کمک خلبان بخورناااااااااا :))))
بابا هم که بدجوری عصبانی شده بود که بندازینشون دور, ول کنین این موزای بدبختو
ولی خب ما ینی من و امید مقاومت میکردیم و تا خود هتل نجف بردیمشون!
دم در هتل یه دختره دوید سمت امید و اشاره کرد به خوراکی هایی که دست داداشم بود
بدون رودروایسی گفت آب و طعام بده
ما هم که از خدامونه
موزارو به انضمام چند تا نوشابه دادیم بهش و خلاص!!!
ظهر رسیدیم فرودگاه نجف و هر کاری کردم پست پیامکی بذارم نرسید,
کد 98 هم زدم اول شماره بلاگ ولی نشد
یه چند تا عکس سلفی و بعدش سوار تاکسی شدیم بریم هتل
20 دینار, معادل شصت هفتاد تومن خودمون
با اینکه کل شهر شبیه خرابه است و به یه شهر زلزله زده شباهت داره و خبری از علائم راهنمایی رانندگی و
خط کشی خیابون و فرهنگ و اینا نیست, ولی لامصب ماشیناشون خوبه
البته فضای خیابونا دو قطبیه, ملت یا سوار سه چرخه و درشکه ان, یا شاسی بلند و دنده اتوماتیک
شش هفت تا پرایدم دیدمااااا
چون ما با کاروان و گروه و هیئت و اینا نیومدیم,
اسم جمع چهار نفره خودمونو گذاشتیم کاروان خودمختار مزنا (مخفف اسمامون),
امیدم مسئول حفاظت و نظارت کاروانه و
چپ و راست بهم میگه زورو که نیستی! درست بپوش اون لامصبو خواهرم!!! خواهرم حجابت!!!
الان معضل اصلی, حجاب منه!!!
از صبح چهار بار بهم تذکر دادن, هر بارم به نظر خودم حجابم انقدر خوب بود که با همون حجاب میشد نماز خوند
یه بار آقای کفشدار, دو بار خانم تفتیش, یه بارم خانم داخل حرم
الان انقدر خسته ام که آپلود عکس و بقیه خاطراتو میذارم برای فردا و شما رو به خداوند منّان میسپارم