پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۳۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بنده خدای شماره1» ثبت شده است

۱۷۸۰- الهی امتحان داشته باشم استادم تو باشی

چهارشنبه, ۱۹ مرداد ۱۴۰۱، ۱۱:۰۹ ق.ظ

به‌واقع نمی‌دونم چه فعل و انفعالاتی در مغز آدمی صورت می‌گیره و چی توش می‌گذره که شبی که روزش با خرید شروع شده و فارغ از هیاهوی درس و دانشگاه و امتحان بی‌آنکه صاحب مغز تعاملی با هم‌کلاسی‌هاش داشته باشه و به اون‌ها فکر کنه بره هیئت و زیارت عاشورا بخونه و به اربعین فکر کنه و سفرهای سابقش رو تو ذهنش مرور کنه و یه پست هم با محتوای قبرستون بذاره و شب رو هم به پخش غذای نذری بگذرونه و وقتی هم برسه خونه یکی از غذاها رو به همسایه‌شون بده و کودک همسایه بگه می‌خوام بیام خونه‌تون باهات بازی کنم و تا حدودای دو اینا هم به نقاشی و بازی با کودک بگذره، خواب آزمون جامع ببینه؟ جدی می‌خوام بدونم بر اساس چه سازوکاری این مغز تصمیم می‌گیره که بعد از چنین روز و شبی خواب ببینه که امتحان جامع دکتری داره و سر جلسۀ امتحانه و هیچی بلد نیست؟ موقعیت مکانی جلسۀ آزمون هم جایی شبیه مدرسۀ دوران ابتدائی یا راهنماییش باشه. دانشگاه نبود ولی حس می‌کردم تو دانشگاهم. همیشه هم دوستان دورۀ کارشناسیمو تو خواب‌های امتحانیم می‌بینم ولی این بار هم‌کلاسی‌های دورۀ دکتریمو می‌دیدم و نمی‌دونم چرا سؤالات آواشناسی و معنی‌شناسی و ساختواژه و صرف و نحو، دیود و آپ‌آمپ و مقاومت و خازن داشت. فی‌الواقع می‌دونستم دارم سؤالات جامع زبان‌شناسی رو جواب می‌دم، ولی حضور دیود توی سؤال‌ها برام عجیب نبود و خیلی طبیعی برخورد می‌کردم باهاشون. و حتی قبل از امتحان از یکی از این هم‌کلاسی‌هام خواسته بودم این مدارها رو برام توضیح بده و داشت توضیح می‌داد. بخش عجیب‌تر ماجرا که اتفاقاً تو خواب هم برام عجیب بود این بود که روی برگۀ سؤالات، اسم یکی از هم‌دانشگاهی‌های سابقم رو به‌عنوان استاد می‌دیدم. از این هم‌دانشگاهی در حال حاضر در این حد خبر دارم که هیئت‌علمی شده و با نفوذی که توی گروه‌های دانشجویی دارم اطلاع دارم که استاد بسیار باسواد و بااخلاق و بسیار خوبی است! ولیکن حتی در خواب هم نمی‌دیدم که دانشجوی این دوستمون باشم که امشب دیدم. اما از اونجایی که طبق معمولِ خواب‌هام بلد نبودم سؤال‌ها رو جواب بدم، مردّد بودم که برای حفظ آبرو پیش این استاد، برگه رو خالی نذارم و تا جایی که می‌تونم بنویسم ولو چرت‌وپرت، یا اینکه سفید بدم به خیال اینکه منو یادش نیست و نمی‌شناسنه و بیافتم اون درسو.


+ این پست هم خواندنیست: https://fevrier.blog.ir/1401/05/07

۶ نظر ۱۹ مرداد ۰۱ ، ۱۱:۰۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۹۷- آزمون جامع (قسمت اول)

پنجشنبه, ۲۳ دی ۱۴۰۰، ۱۲:۴۴ ب.ظ

دانشگاه هی پیام می‌ده که برای آزمون جامع باید مدرک زبان داشته باشید و دلیلِ این هی پیام دادنشم اینه که آزمون‌های زبان هر یکی دو ماه یه بار و حتی هر چند ماه یه بار برگزار می‌شن و طرف ممکنه امتیاز کافی رو نیاره و قبول نشه و لازم باشه دوباره شرکت کنه و ظرفیت‌های آزمون هم محدوده و یه وقت ممکنه تا تابستون (که قراره آزمون جامع برگزار بشه) نتونه مدرک زبان رو بگیره. مثل من که چهار سال پیش می‌خواستم امتحان بدم و تو شهر خودم ظرفیت پر شد و مجبور شدم پاشم برم قزوین امتحان بدم (پست اینستای مربوطه: قبل از آزمون، بعد از آزمون). بعضی از هم‌کلاسیام چند وقته درگیر این امتحانن که تا تابستون مدرکشو بگیرن. به‌خاطر کرونا و امیکرون هم دیربه‌دیرتر از سال‌های قبل آزمون برگزار میشه و عرضه کم و تقاضا زیاده. حالا از اونجایی که خودم تا پنج سال پیش اسم آزمون جامع به گوشم نخورده بود، لازمه اینجا یه پرانتز بزرگ باز کنم و آزمون جامع رو توضیح بدم بعد دوباره برگردیم سر وقت آزمون زبان که اصل مطلب همین آزمون زبانه.

دانشجویان مقطع دکتری، ترم چهار باید آزمون جامع بدن و حتماً قبول بشن. اگه قبول نشن باید ترم پنج این آزمون جامع رو دوباره بدن و اگر نمرۀ لازم رو کسب نکنن باید بی‌خیال دکتری بشن و برن پی کارشون. قبل از آزمون جامع باید همۀ درساشونو پاس کرده باشن و معدلشونم بالای ۱۶ باشه. هر کی معدلش کمتر از ۱۶ باشه باید ترم چهار چندتا درس دیگه برداره و نمرۀ خوب بگیره که معدلش برسه به ۱۶ که ترم پنج آزمون جامع بده. محتوای آزمون جامع، درس‌های ارشد و دکتریه. شبیه کنکور، از همه چی سؤال میاد. تو رشتۀ ما یا شایدم تو همۀ رشته‌ها باید تو آزمون جامع نمرۀ هر کدوم از درسایی که ازش سؤال میدن حداقل ۱۴ باشه و میانگینشون هم حداقل ۱۶ باشه. حالا اگه میانگین بالای ۱۶ بود ولی یکی از درسا کمتر از ۱۴ بود، بازم موردقبول نیست و باید اون درسو دوباره امتحان بدی. اگه همۀ درسای آزمون جامع رو ۱۵.۹۹ بگیری هم قابل‌قبول نیست. چون میانگینشون کمتر از ۱۶ میشه. همه‌ش ۲۰ و یکیش ۱۳.۹۹ هم قابل‌قبول نیست. خلاصه باید نمره‌ها بالای ۱۴ باشن و میانگین بالای ۱۶. بعد از این آزمون جامع می‌تونیم از پروپوزال (که معادل فارسیش پیشنهاده هست و اون ه مال خودشه) دفاع کنیم. ولی قبلش طرف باید مدرک زبان هم داشته باشه. تو آزمون جامع، امتحان زبان نمی‌گیرن و مدرک زبان رو طرف باید خودش بره از یه جای معتبر بگیره. تافل، آیلتس، دولینگو و PTE (که البته این آخری رو فکر کنم باید تو یه کشور دیگه بدی به‌خاطر تحریم و مسائل ارزی) معتبرن و چون بین‌المللی هستن و با دلار باید ثبت‌نام صورت بگیره گرونن. تولیمو و ام‌اس‌آرتی (مخفف عبارت Ministry of Science, Research and Technology به‌معنای وزارت علوم، تحقیقات و فناوری) که قبلاً اسمش MCHE (مخفف عبارت Ministry of Culture, and Higher Education به‌معنای وزارت فرهنگ و آموزش عالی) بود هم آزمون‌های داخلی هستن که در داخل کشور اعتبار دارن و حدودای دویست تومنن و در مقایسه با بین‌المللی‌ها گرون محسوب نمی‌شن. شاید بعضی از دانشگاه‌ها خودشونم امتحان زبان بگیرن، که البته از کمّ و کیفش اطلاع دقیقی ندارم.

خب حالا بریم سراغ اصل مطلب. اون آزمون زبان قزوینِ بند (پاراگراف) اول پست، کفِ نمره‌ش 45 بود و من 44 شدم. در واقع قبول نشدم. اسفند 97 تو شهر خودمون دوباره یه آزمون دیگه دادم که اون موقع کفِ نمره 50 بود و من 51 شدم. فی‌الواقع سعی می‌کنم از مرزها فاصله نگیرم و با کمترین اختلاف یا این ورشم یا اون ورش. اینم اضافه کنم که این مدرک‌های زبان همه‌شون دو سال اعتبار دارن. ینی تا زمستون 99 انقضا داشت مدرکم. از اونجایی که من پاییز 99 وارد مقطع دکتری شدم، پس با مدرک معتبر زبان (البته با نمره‌ای نه‌چندان زیبا)، دکترا رو شروع کرده بودم. حالا با اون پیام‌هایی که راه به راه دانشگاه می‌فرستاد این سؤال برام ایجاد شده بود که برای آزمون جامعی که سال بعد باید بدم و با توجه به اینکه انقضاشم زمستون پارسال تموم شد آیا دوباره باید برم مدرک زبان بگیرم یا نه. الان اصل اصل مطلب همینه و یه ساعته دارم آسمون و ریسمون می‌بافم که به اینجا برسم که:

این هفته زنگ زدم به مسئول آموزش دانشکده و با یه لحنی که انگار داره یه مسئلۀ شرعی رو مطرح می‌کنه که حکمشو بدونه پرسیدم کسی که پاییز 99 وارد مقطع دکتری شده و انقضای مدرک زبانش زمستان 99 بوده، برای آزمون جامعی که تابستان 1400 قراره بده باید مجدداً مدرک بگیره؟ مسئول مربوطه چند لحظه فکر کرد و استفتا داد که با توجه به اینکه وقتی وارد مدرک دکتری شدی هنوز مدرکت معتبر بوده، نه دیگه لازم نیست دوباره مدرک بگیری. گفتم یه سؤال دیگه. با توجه به اینکه کف نمرۀ قبولی برای شما پنجاهه، نمرۀ اون مدرک چه 51 باشه چه 100 باشه، فرقی می‌کنه به حال اون دانشجو؟ باز یه کم فکر کرد و گفت نه. همین که بالای 50 باشه کافیه و از نظر ما برای آزمون جامع، 51 و 100 فرقی ندارن و مهم اینه که بالای پنجاهن. و اکنون من بسیار خوشحالم که از اون کوه کارهایی که تا پاییز سال بعد باهاشون دست‌به‌گریبانم، یه تپۀ کوچیک کم شد :|



پ.ن:عبارت آزمون جامع رو برای اولین بار تو وبلاگ یکی از دوستان که درگیر این آزمون و نگران قبولیش بود دیدم. که البته قبول شد و دکتراشو گرفت و وارد مرحلۀ فوق دکتری شد. اون موقع که این کامنتو می‌ذاشتم سال اول ارشد بودم و هنوز شباهنگ بودم و هنوز نمی‌دونستم آزمون جامع چیه. بعضی از کلمات هستن که وقتی می‌شنویمشون یاد کسی یا جایی می‌افتیم و برامون چیزی رو تداعی می‌کنن. حلا من وقتی آزمون جامع رو می‌شنوم یاد این وبلاگ و اون پست و کامنت می‌افتم.

+ شما با دیدن و شنیدن کدوم واژه‌ها یاد من می‌افتید؟

۱۷ نظر ۲۳ دی ۰۰ ، ۱۲:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۶۹- مافین شکلاتی

يكشنبه, ۹ آذر ۱۳۹۹، ۰۹:۰۹ ق.ظ

به ما می‌گفتن نُهی. ما ورودی سال هشتادونه بودیم. ۹ برای من عدد معناداریه. تلمیح داره به چندین موضوع و اتفاق مهم تو زندگیم. برنامه‌ریزی کرده بودم که روز تولد نه‌سالگی وبلاگم تعداد پستای اینجا به ۹۹۹ رسیده باشه. پست ۹۹۹ یادتونه؟ ۹ و ۹ دقیقۀ صبح سر کلاس! منتشرش کردم. عکس شمع ۹ رو گذاشتم روی کی‌بورد لپ‌تاپ و برای وبلاگم تولد گرفتیم. یه نُهِ دیگه هم یادمه. ۹ آذر ۹۴. بعد از کلاس، برگشتنی (برگشتنی قیده؛ ینی وقتی داشتیم برمی‌گشتیم) ورودی مترو کیفامونو گشتن. آخه داعش تهدید کرده بود که آذرماه به ایران حمله می‌کنه. مأمورها حساس شده بودن روی کیف و کوله. البته برای داعش آبان و آذر فرقی نمی‌کنه. بخواد، خرداد هم حمله می‌کنه. اون شب یکی از بلاگرا که پدرش تازه فوت کرده بود یه پست گذاشت با عنوان مافین شکلاتی. عکس مافینایی که از قنادی سر خیابون برای هم‌اتاقیاش گرفته بودو پست کرده بود زیرش نوشته بود تولدت مبارک بابا. مناسبتِ نُهِ نُه رو به تقویمم اضافه کردم. کامنتای عمومی اون پست بسته بود. پیام دادم هدیۀ منم سورۀ الرحمن برای تولدشون. فرداش باید می‌رفتم شریف کارنامۀ کارشناسیمو می‌گرفتم. ترم اول ارشد بودم. آذرِ اون سال رکورد شکستم با ۱۲۴ پست. چقدر پست گذاشتم اون ماه. صبح بلند شدم که حاضر شم برم پی کارنامه. هر چی دنبال ساعتم گشتم نبود. تا ظهر همۀ اتاقو زیرورو کردم. از توی یخچال پیداش کردم. الرحمانی که قول داده بودم بخونمو تو مسجد دانشگاه خوندم. شمرده‌شمرده با صدای قاری قرآنی که از هندزفری می‌شنیدم می‌خوندم. که درست بخونم. همۀ حواسمو جمع هدیه‌م کرده بودم که صحیح و سالم برسه دست صاحبش. وقتی آقای پرهیزگار یکی از کلمات این سوره رو یه جور دیگه خوند جا خوردم. این همه سال به‌اشتباه کلمه‌ای که تشدید نداشتو با تشدید خونده بودم. عصر که رفتم خوابگاه، دیدم کامنتای پست مافین شکلاتی باز شده. نوشته بود حالا که راهتون دادم بیاید تو، پس هدیه هم فراموش نشه. با خوندن کامنت‌ها و فاتحه‌های هدیه‌شده غصه‌م گرفت. از اون روز تا حالا هر سال همین موقع الرحمن می‌خونم برای پدر صاحب اون وبلاگ. وبلاگی که قرار بود بمونه برای بعد.

بند نُهُمش

۰۹ آذر ۹۹ ، ۰۹:۰۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۶۸- مگه قرار نبود بمونه برای بعد؟

جمعه, ۷ آذر ۱۳۹۹، ۰۱:۱۱ ق.ظ

بعد از خوندن پستِ «در سوگ تعطیل شدن میهن‌بلاگ» توی وبلاگ سرندیپ، ماتم برد. توی شوک بودم. داشتم فکر می‌کردم چجوری این خبرو به گوش میهن‌بلاگی‌ها برسونم و بگم سرورهای سایت قراره به‌زودی (پونزدهم آذر) خاموش بشن. بی‌معطلی رفتم سراغ اینوریدرم. قلبم به‌وضوح به تپش افتاده بود. کلیدواژۀ mihanblog.com رو جست‌وجو کردم تا همۀ وبلاگ‌هایی رو که با این دامنه بودن و می‌خوندمشون بیاره. بیشترشون تعطیل شده بودن. صرف‌نظر از اینکه هنوز منو می‌خونن یا نمی‌خونن و تو چه اولویتی هستن سعی کردم براشون پیام بذارم و بگم از پست‌هاشون نسخۀ پشتیبان بگیرن. بخش نظرات خطا می‌داد. قبلاً هم این مشکل رو با میهن‌بلاگ داشتم. هیچ نظر و پیامی ثبت نمی‌شد. دوتاشون چند وقتی بود که مهاجرت کرده بودن بیان. رفتم اونجا پیام گذاشتم. گفتم میهن‌بلاگشون قراره به‌زودی حذف بشه. آه کشیدم و اومدم سروقت وبلاگ «بمونه برای بعد». با این وبلاگ ماه رمضون ۹۳ آشنا شده بودم. همون روزایی که بعد سحر می‌رفتم کارآموزی و قبل افطار جنازه‌م برمی‌گشت خونه. چشمم به ساعت بود و منتظر اذان داشتم وبگردی می‌کردم. از این وبلاگ به اون وبلاگ، از این لینک، به اون لینک. «اتفاقی» روی لینک یکی از کامنتای یه وبلاگی کلیک کردم و رسیدم به این وبلاگ. شروع کردم به خوندن. داشتم با دقت تک‌تک پستا رو با کامنتاشون می‌خوندم. بعد از ساعت‌ها تفحّص رسیدم به یه پستی با عنوان شب‌مرگی. «دانشمندان! می‌گویند که آدما خواب رنگی نمی‌بینند بلکه تصورات بعد از بیدار شدن آن‌هاست که باعث می‌شود فکر کنند خوابشان رنگی است. با کمال احترامی که نسبت به این قشر زحمتکش جامعه دارم اما باید بگویم که به‌نظر من دانشمندان دارند چرت می‌گویند. مورد داشتیم که من توی خواب قبل اینکه بیدار بشم همهٔ این رنگ‌ها رو با گوشت و پوست خودم حس کرده بودم. مثلاً همین دیشب! آقای دانشمند اگه راست میگی چرا توی خواب دیشبم گوجه‌های توی یخچال قرمز بودند؟ یا حتی فلفل‌ها هم سبز بودند؟» کامنت گذاشتم: «منم خوابای رنگی می‌بینم! یادمه یه بار خواب بستنی می‌دیدم، بستنی نارنجی و بنفش! تو خواب داشتم فکر می‌کردم کدوم رنگو انتخاب کنم. بنابراین دانشمندان چرت میگن.» ایمیل و اسم و آدرس وبلاگمو ننوشته بودم. شاید چون فکرشم نمی‌کردم دوباره برگردم سراغ این وبلاگ. جواب داده بود: «خب خدا رو شکر! من رو از این شبهه نجات دادید که فکر می‌کردم دیوونه شدم. کلاً (بعضی از) دانشمندا خیلی وقت‌ها حرف مفت زیاد می‌زنند». چند روز بعد نویسندۀ اون وبلاگ «اتفاقی» لینک به لینک و وبلاگ به وبلاگ رسید به تورنادو و برای آخرین پست ماه رمضونم کامنت گذاشت. در جواب کامنتش گفته بودم من همونی‌ام که خواب‌های رنگی می‌بینم. هم‌دانشگاهی از آب درومدیم. هم‌دانشکده‌ای. هم‌زبان. وبلاگشو گذاشتم تو فولدر «ویژه»، جایی بالاتر از اولویت اول. سال‌ها از اون موقع می‌گذره و حالا اون وبلاگ تعطیله. آخرین کامنتی که گذاشته بودم با ماه‌ها تأخیر پاسخ داده شد و امیدی ندارم پیامِ «از میهن‌بلاگتون نسخۀ پشتیبان بردارید»م رو حالاحالاها ببینه. وبلاگش رو موقع تعطیل کردن از دسترس خارج کرده بود. برای همین نمی‌تونم خودم پشتیبان بگیرم. متن پست‌ها تو اینوریدرم ذخیره شده اما کامنت‌ها نه، پاسخ‌ها نه، قالب وبلاگ هم نه. اصلاً نمی‌دونم براش مهمه که وبلاگش داره از دست می‌ره یا نه. مهمه. اگه مهم نبود که اسمشو نمی‌ذاشت بمونه برای بعد. احساس می‌کنم دارم بخشی از خاطرات مشترکم رو از دست می‌دم. پناه بردم به web.archive.org. که البته چند وقتیه که فیلتره. وسط این همه مشغلهٔ کاری و درسی، نشستم با فیلترشکن یکی‌یکی صفحات بمونه برای بعدو باز می‌کنم، ذخیره می‌کنم، کپی می‌کنم، اسکرین‌شات می‌گیرم. که بمونه برای بعد. احساس می‌کنم دارن گذشته‌ام رو از چنگم درمیارن و اگه نجنبم هیچ نشونی از اون روزا نمی‌مونه. غمگین‌تر از وقتی‌ام که پستای بلاگفای خودم از دست رفت.

۲۲ نظر ۰۷ آذر ۹۹ ، ۰۱:۱۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۳۹۶- خانه‌مانی

يكشنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۸، ۰۴:۴۴ ق.ظ

اپیزود اول. بعد از یک ماه خونه‌نشینی لازمه قبل از پایان سال پامو از خونه بذارم بیرون و برم بانک. احتمالاً وقتی دارید این پستو می‌خونید من تو بانکم. نمی‌دونم می‌تونم مقاومت کنم و بعدش نرم شهر کتاب و سررسیدای رنگی‌رنگی و خوشگل ۹۹ رو نبینم و نخرم یا نه. من هر سال همین موقع شهرو زیرورو می‌کردم برای پیدا کردن تقویم دلخواه سال نو. اگه سررسیدا ویروسی شده باشن چی؟ اگه ویروسو با خودم بیارم خونه، اگه تو بانک ویروسی شم برم سررسیدا رو ویروسی کنم، اگه ویروسه بره خونهٔ مردم... آه خدای من، کی تموم میشه این کابوس؟ شب از شدت استرس خواب کرونا می‌دیدم. دلم ریش میشه وقتی گزارشای خبری بیمارستانا و مصاحبه با مریضای کرونایی رو می‌بینم. با خودم می‌گم نکنه فوت کرده باشن و الان خانواده‌شون این گزارشو ببینن. دلم ریش میشه وقتی به کسبه و کسادی بازار فکر می‌کنم. دلم می‌گیره وقتی صحن و حرم خلوت امام رضا و غلغلهٔ بیمارستان امام رضا رو می‌بینم. من یه آدم درونگرایِ همیشه در خانه و عاشق تنهایی‌ام. ولی دیگه دارم دیوونه میشم. نه که کاری برای انجام دادن نداشته باشم. نه. از این حصار خسته شدم. از این منع شدن. از این استرس و دلهرهٔ وای اگه فلانی و بهمانی بگیرن بمیرن. دوستم پیام داده حوصله‌مون سررفت؛ کسی شمارهٔ میرحسین موسوی رو نداره ازش بپرسه از سال ۸۸ تو خونه چی کار می‌کنه؟ جواب دادم «رسد آدمی به جایی... فکر کن من! هیشکی نه ها، من! که تو عمرم تن به ذلت دیدن هیچ سریالی ندادم و دقیقه‌ای از عمرمو پای این چیزا تلف نکردم، از صبح دارم سریال ترکیه‌ای می‌بینم. این سریالو از دوران ارشد و خوابگاه تصمیم داشتم ببینم، چون اسم شخصیت نقش اولش مراد بود. ولی وجدانم اجازه نمی‌داد در امر شکافتن اتم‌ها لحظه‌ای درنگ کنم و بشینم پاش. ولیکن نفس امّاره‌م بالاخره بر لوّامه غلبه کرد و الان قسمت دوازدهشم. تا ۱۰۳ هم تصمیم دارم پیش برم. چون نمی‌تونم هیچ کاری رو نصفه نیمه رها کنم. البته ۱۰۳ رو اول دیدم بعدش از یک شروع کردم. لذا تا ۱۰۲ قراره پیش برم.» اسم سریالو نمی‌گم چون همینم مونده بود تو وبلاگم سریالای ترکیه که ۹۸.۲ درصدش آب خالصه و کارگردان تا تونسته سکانس به سکانسشو به آب بسته رو تبلیغ کنم :| حالا برای اینکه اندکی از عذاب وجدانم کم بشه همین‌جوری که دارم با لپ‌تاپم پست می‌ذارم، یا کامنت جواب می‌دم یا کتاب و مقاله می‌خونم، اونم همزمان با گوشیم پلی کردم که همۀ وقتم پاش هدر ندره و در واقع دارم سریالو می‌شنوم. خدای من، دارم تباه میشم من. چند روز پیش کنترل تلویزیون دستم بود. مثل عوام! دنبال یه چیزی بودم برای دیدن. اگه همین‌جوری ادامه بدم ممکنه رو گوشیم بازی هم نصب کنم :| آه باورتون نمیشه منِ سلبریتی‌گریز که هرگز پیج هیچ هنرمندی رو دنبال نکرده‌ام از پیج سهراب رسیدم به پیج هاشم و بعد نغمه. بعد چون اینا آرزو رو تگ نکرده بودن گوگل کردم پیج اینستای اون دختره آرزو تو سریال از سرنوشت. تباه شدم. گوگل چشاش از حدقه زده بود بیرون!

اپیزود دوم. دکتر مشایخی چند روز پیش یه مقاله منتشر کرده با عنوان تحلیل سیستم دینامیک شروع کرونا در ایران. کانال تفکر سیستمی در عمل هم پستی گذاشته بود با عنوان رویکرد سیستمی در غلبه بر بیماری‌های همه‌گیر. نرخ ابتلا به بیماری‌های همه‌گیر تحت تأثیر چند عامله: ۱. جمعیت مستعد (بالقوه)، ۲. نرخ تماس، ۳. احتمال ابتلا، ۴. جمعیت مبتلا. بنابراین کاهش نرخ ابتلا می‌تونه از طریق کاهش هر یک از این عوامل اتفاق بیفته. توضیح داده بود چجوری. پست و مدل رو فرستادم تو گروه ارشد که استادها و دانشجوهای زبان‌شناسی چند تا دانشگاه اونجان. نوشتم: منم برای مدل‌سازی رواج واژه‌های جدید فرهنگستان از این رویکرد استفاده کرده بودم. توی مدل من جمعیت مستعد، افرادی بودن که هنوز واژهٔ نو رو نپذیرفته بودن و واژهٔ بیگانه به‌کار می‌بردن، اما مستعد پذیرش بودن. جمعیت مبتلا هم افرادی بودن که واژهٔ مصوب فارسی رو پذیرفته بودن و استفاده می‌کردن. روند پذیرش یه شکلی شبیه اس انگلیسیه. البته مدل من جمعیت بهبودیافته نداره. چون برای ساده‌تر شدن معادلات، فرضم بر این بود که کسی که واژهٔ فارسی رو پذیرفته دیگه پذیرفته و بعد از چند سال واژهٔ مصوب فارسی رو کنار نمی‌ذاره که دوباره معادل انگلیسیش رو استفاده کنه. نرخ تماس تو این مدل خیلی مهمه. دلیل اصلی رایج نشدن معادل‌های فارسی در جامعهٔ زبانی اینه که کاربران با این واژه‌ها تماس کافی ندارن. ذوق کردم وقتی استاد مشاورم اومد پی‌وی و گفت مطلبتان را خواندم. خواندنی و اطلاع‌دهنده بود. ممنون.

سال ۹۶ اولین سالی بود که بعد از هفت‌سالگیم مهرماهش من خونه بودم و درس و دانشگاهم تموم شده بود. تقریباً از اون موقع به جز وقتایی که یکی دو روز تفریحی تهران بودم خونه هستم تا امروز و نمی‌دونم تا کی. تو این پست بعد از سفرنوشت‌ها می‌خوام چند تا مطلب زبان‌شناسانه باهاتون به اشتراک بذارم. حواستون باشه با همین چند تا مطلبِ احتمالاً جالب عاشق این رشته نشید. من الان دارم خوشگلیاشو نشونتون می‌دم. 

سفرنوشت ۱۳۹۶. اینجا بار و بندیلو بسته بودیم و داشتیم می‌رفتیم شمال جوج بزنیم با نوشابه. لحظۀ تحویل سال رامسر بودیم. من اینجا تو این عکس دارم برای کنکور دومین ارشدم می‌خونم. رشتۀ فلسفۀ علم. هدفم شریف بود ولی اصفهان قبول شدم. و نرفتم. چرا نرفتم؟ چون اولاً در حال تحصیلِ ارشد بودم. دو تا ارشدو که نمیشه همزمان خوند :| ثانیاً چون ارشدو یه بار روزانه خوندم و این سری حتی با اینکه روزانه قبول شده بودم باید هزینۀ شبانه رو پرداخت می‌کردم. پس چرا شرکت کردم؟ چون دوست دارم خودمو به چالش بکشم ببینم می‌تونم یا نه. همین‌قدر اسکل و دیوانه :)) :| 

عکسی دیگر از این سفر: nebula.blog.ir/post/1023



سفرنوشت ۱۳۹۶. قطار. مشهد. همون مشهدی که تو این پست خاطراتشو نوشته بودم.



سفرنوشت ۱۳۹۶. آبِ گرمِ سرعین. من چون از آب و استخر خوشم نمیاد و چندشم میشه برم تو آبی که هزار نفر توشن، به خریدِ یک فقره مایو اکتفا کردم تو این سفر. داریم آش دوغ می‌خوریم. البته خانواده هم نرفتن استخر. کلاً رفتیم آش خوردیم خرید کردیم برگشتیم :))



سفرنوشت ۱۳۹۶. اینجا سراب، قطب لبنیات استانه. فطیر هم داره. منم که عاشق وعدۀ صبحانه‌ام کلی حال کردم با محصولاتش. یه جا نگه‌داشتیم بستنی خریدیم. بابا همین‌جوری فلّه‌ای هر طعمی دستش اومده بود برداشته بود. یه بستنی بین بستنیا بود با این طعم. هیچ کس مسئولیت خوردنشو به عهده نمی‌گرفت:



زبان‌شناسی. یک.



درآمدی بر زبان‌شناسی معاصرِ ویلیام اُگریدی و مایکل دابروولسکی و مارک آرُنف که علی درزی ترجمه‌ش کرده. حین مطالعۀ این کتاب با شهرستانی در ولز آشنا شدم؛ گفتم بیام اسمشو به شما هم بگم و حیرتم رو باهاتون به اشتراک بذارم. 

شنفرپوشگوین‌گیش‌گوگریخوئیرندروبوشنتیسیلیوگوگوگوخ. در نگاه اول خیلی جدی فکر کردم موقع نامگذاری یکی مشتشو چند بار کوبیده روی صفحه‌کلید و این نام تولید شده. ولی گویا یه کلمهٔ مرکبه و معنی هم داره حتی. به نقل از ویکی‌پدیا از یه همچین عناصری تشکیل شده اسمش: کلیسا، مریم، استخر، فندق‌های سفید، در نزدیکی، در مقابل، گرداب سریع، غار سرخ.

زبان‌شناسی. دو.



در نتیجه با بچه‌ها درست صحبت کنید. چون که اونا درک می‌کنن و می‌فهمن و لابد تو دلشون بهتون می‌خندن. البته مولوی هم معتقده چون که با کودک سر و کارت فُتاد پس زبان کودکی باید گشاد.

تصویر از کتاب درآمدی بر زبان‌شناسی معاصر، صفحهٔ ۴۴۵

زبان‌شناسی. سه.



این اصطلاح اسم‌گریزی منو یاد دو تا خاطره از دورۀ کارشناسیم انداخت. من برای خطاب افراد، چه دختر، چه پسر، چه از من بزرگتر، چه از من کوچیکتر، چه استاد، چه کارمند، چه دستیار استاد، چه هم‌گروه، چه هم‌کلاسی، چه همکار، چه حالا هر کی، قاعدۀ کلی و ثابتی نداشتم. یه مدت طرف رو بررسی می‌کردم ببینم بقیه چی صداش می‌زنن، اون بقیه رو چی صدا می‌زنه و منو چی صدا می‌زنه و بعد تصمیم می‌گرفتم چی و چه جوری صداش کنم.

یه بار سر کلاس ریاضی مهندسی، استاد داشت به سؤال بچه‌ها جواب می‌داد. خیلی طول کشید بحثشون. یکی از هم‌کلاسیام خسته بود، خواست بخوابه. یکشنبه‌ها و سه‌شنبه‌ها هفت تا نُه تئوری مدار و بعدشم محاسبات و الکمغ و حلّت داشتیم. دیگه نایی برای ریاضی مهندسی سه تا چهارونیم نمی‌موند. تازه بعدشم باز حلّت داشتیم. حتی یه وقتایی شش عصر تا پاسی از شب کلاس جبرانی ریضمو و الکمغ می‌ذاشتن برامون. این هم‌کلاسیم که اتفاقاً از صبح باهم بودیم، سرشو گذاشت روی جزوه‌ش و گفت هر موقع سؤال بچه‌ها تموم شد و استاد درسو شروع کرد بیدارم کن. سؤالای بچه‌ها که تموم شد هر چی فکر کردم چجوری بیدارش کنم ایده‌ای به ذهنم نرسید. مثلاً می‌گفتم آقای فلانی؟ نه مسخره است. فلانی خالی؟ انواع جملاتِ بیدارکننده رو تو ذهنم مرور کردم اما نتونستم به زبون بیارم. خوشبختانه یه ربع بعد خودش بیدار شد و فقط شش تخته عقب مونده بود از بحث اون جلسه.

بعد یه بارم قرار بود جزوه‌هاشو کپی کنم ببرم کف دانشکده پسش بدم. یه جای دیگه یه کار دیگه داشتم و عجله داشتم. داشت با یکی دیگه از هم‌کلاسیا پله‌ها رو می‌رفت بالا. دویدم و رسیدم بهشون. اما خب پشت سرشون بودم و برای متوقف کردنشون باید یکیشونو صدا می‌کردم که برگردن سمتم. هر دو فرد، نحوۀ خطابشون در دست بررسی بود و به اسم کوچیک صدا کردنشون برای منِ دیرجوشِ زودصمیمی‌نشوندۀ محتاط در روابط و شعاع و حدود تعاملات، زود بود. ندای درونی اون لحظه نهیب زد که آیا وقت آن نرسیده است که این مسخره‌بازیا رو بذاری کنار؟ صداش کردم و وایستاد و جزوه‌ها رو دادم بهش. اون ندای درونی گفت دیدی اصن درد نداشت؟

راجع به این اسم‌گریزی یه اعترافی هم بکنم کفتون ببره قطعه قطعه بشه به رادیکال شصت‌وسه قسمت مساوی تقسیم بشه. یادتونه می‌گفتم عنوان پست‌های من اغلب معنایی فراتر آنچه که در ظاهر تصور می‌کنید دارن؟ چهار سال پیش یه پستی نوشته بودم راجع به داستان ویس و رامین، و اینکه اغلب دوستام فکر می‌کنن ویس پسر هست و رامین دختره. تو کامنتا هم خیلیا گفته بودن چنین تصوری داشتن. بعدش ربط داده بودم به دانشجوی استادم که دختر بود و اسمش رامین بود و ملت نمی‌تونستن رامین صداش کنن. عنوان پستم هم گذاشته بودم چجوری رامین صداش کنم آخه. تا اینجا همه چی عادی بود و شما پستو خوندید و رد شدید. ولی باید اعتراف کنم منظور من یه رامین دیگه بود. در واقع من به جای اینکه بیام با صراحت بنویسم ذهنم درگیر نحوۀ خطابِ فلانیه، و ذهن مخاطب رو درگیر فلانی کنم، غیرمستقیم با داستان‌های کهن و خاطرۀ دانشجوی استادم اون درگیری رو به‌نحوی ماهرانه تو دفتر خاطرات وبلاگیم ثبت کردم، بدون اینکه خواننده متوجه اصل قضیه بشه. خلاصه که خبر ندارین چقدر با عنوان‌ها و ایهام‌ها گولتون زدم تو این چند سال :دی. عذاب وجدان هم ندارم. اصلاً هم پشیمون نیستم :))

تصویر از کتاب درآمدی بر زبان‌شناسی معاصر، صفحهٔ ۵۶۷

زبان‌شناسی. چهار.



بنده نه‌تنها با یورک عزیز موافقم و همدلی و همدردی می‌کنم باهاش، بلکه حتی معتقدم مردی که ندونه نیم‌فاصله چیه مرد زندگی نیست.

زبان‌شناسی. پنج.



نوشته می‌توانید امتحان کنید. ینی فقط همینمون مونده بود بریم سر کوچه غارغار کنیم ببینیم کلاغا با شنیدن غارغار ما از این شاخه به اون شاخه می‌پرن یا نه.

زبان‌شناسی. شش.



ینی اگه اون موقع به جای مجسمهٔ شیری که از دهنش آب میومده بیرون ببر و پلنگ می‌ذاشتن الان ببر آب گرم و پلنگ آب سرد داشتیم، ببرو می‌بستیم، یا پلنگو باز می‌کردیم. یا حتی مثلاً ببرآلات و پلنگ‌آلات اخوان و راسان و قهرمان.

تصویر از کتاب درآمدی بر معنی‌شناسی جان لاینز، صفحهٔ ۹۰

زبان‌شناسی. هفت.



حالا درسته اون پایین نوشته طنز، ولی به‌نظرم شوخیشم قشنگ نیست.

صفحهٔ ۱۰۴، کتاب نگاهی به زبان، جرج یول

زبان‌شناسی. هشت.



صفحهٔ ۱۹۵، کتاب نگاهی به زبان، جرج یول

قصۀ جینی، یکی از عجیب‌ترین قصه‌هایی بود که وقتی وارد رشتۀ زبان‌شناسی شدم شنیدم.

ویکی‌پدیا، برای کسب اطلاعات بیشتر: [کلیک]

زبان‌شناسی. نه.



صفحهٔ ۲۰۰، کتاب نگاهی به زبان، جرج یول

زبان‌شناسی. ده.

دو ماه پیش، هر موقع نشستیم پای اخبار یا اومدیم سراغ فضای مجازی، تو دورهمیای خانوادگی و دوستانه، همه، همه جا راجع به هواپیما و موشک و جنگ و چنین چیزهایی صحبت می‌کردن. یه ماه پیش بود که حس کردم ذهنم خسته شده و دیگه کشش نداره. تصمیم گرفتم کتاب بخونم و یه کم از این فضای آشفته دور بشم. کاملاً اتفاقی و بی‌هیچ برنامه‌ای کتابِ «دانش زبان» چامسکی رو انتخاب کردم و علی‌رغم اینکه مطالبش سنگین بود و متوجه نمی‌شدم چی داره میگه، اما به خوندنش ادامه دادم و تا حدودی در دور شدن از فضای موشکی موفق بودم. قشنگ رفته بودم تو بحر نظریۀ ایکس-تیره و مرجع‌گزینی و چنین بحث‌هایی. تا اینکه رسیدم به فصل پایانی کتاب و شش هفت صفحه‌ای که راجع به سقوط هواپیماهای غیرنظامی بود. انقدر این مطالب برام غیرمنتظره بودن که چند لحظه فکر کردم توهّم زدم و از شدت خستگی و خواب‌آلودگی دارم هذیان می‌خونم. گفتم بیام این حیرتم رو با شما هم به اشتراک بذارم.



زبان‌شناسی. یازده.

چند روز پیش، مهسا ازم بن مضارع «بودن» رو پرسید. گفتم باش. بعد با خودم گفتم باش رو که بچه مدرسه‌ای هم بلده. بذار کتابم هم چک کنم مطمئن شم. کتاب دستورزبانی که مال زمان دانشجویی بابامه و دوران راهنمایی چندین بار خونده بودمش و سطربه‌سطرشو حفظ بودمو نگاه کردم دیدم شگفتا!!! نوشته بن مضارعش «بو» هست. خیلی عجیب بود. این همه من این کتابو خونده بودم و تا حالا به این دقت نکرده بودم. برای اینکه مطمئن شم از چند تا از هم‌کلاسیام هم پرسیدم و بعد رفتم سراغ واژه‌نامۀ انتهای کتاب نامۀ پهلوانی. یه کتاب به خط پهلوی ساسانی هست که آخرش واژه‌نامه داره. بَوی رو پیدا کردم و دیدم بله! درسته. حالا شاید برای شما جالب نباشه، ولی برای من خیلی هیجان‌انگیز بود این کشف.



زبان‌شناسی. دوازده.



زبان‌شناسی. سیزده.



در راستای تبدیلِ آ به او، اینجا کسی خاطرۀ کولر گازی رو یادشه؟ می‌خوام ببینم چند تا از قدیمیا هنوز هستن و می‌خونن وبلاگمو :))

زبان‌شناسی. چهارده.

من، وقتی دارم آواشناسی می‌خونم :دی



زبان‌شناسی. پانزده.

اینو فقط هم‌دانشگاهیا می‌فهمن :)) (توضیح: ما به ساختمان ابن سینا می‌گفتیم الف. بعدشم شمارۀ کلاسو می‌گفتیم. مثلاً الف‌هفت، الف‌بیست. سرویس بهداشتی چون همکف بود بهش می‌گفتیم الف‌صفر :دی)



زبان‌شناسی. شانزده.

ذوق یه بلاگر، وقتی داره دنبال معادل فارسی واژه‌ای می‌گرده و اتفاقی یه همچین کلمه‌ای می‌خوره به پستش:



زبان‌شناسی. هفده.

ذوق یه بلاگر، وقتی داره دنبال معادل فارسی واژه‌ای می‌گرده و اتفاقی یه همچین کلمه‌ای می‌خوره به پستش:



زبان‌شناسی. هجده.

ذوق یه بلاگر، وقتی داره دنبال معادل فارسی واژه‌ای می‌گرده و اتفاقی یه همچین کلماتی می‌خوره به پستش:



زبان‌شناسی. نوزده.

ذوق یه بلاگر، وقتی داره زبان می‌خونه و اتفاقی یه همچین کلمه‌ای می‌خوره به پستش:



زبان‌شناسی. بیست.

مردادماهِ ۹۳، ماه رمضون، سالِ کارآموزی، خسته و گشنه از مخابرات برگشته بودم و چشمم به ساعت بود و منتظر اذان. داشتم وبگردی می‌کردم. از این وبلاگ به اون وبلاگ، از این لینک، به اون لینک. اتفاقی روی لینک یکی از کامنتای یه وبلاگی کلیک کردم و رسیدم به وبلاگ راکی. شروع کردم به خوندن. داشتم با دقت تک‌تک پستا رو با کامنتاشون می‌خوندم. آخه طرف هم‌دانشگاهی و هم‌رشته‌ای از آب درومده بود. خوندم و خوندم و رسیدم به پستی با عنوان شب‌مرّگی. «دانشمندان! می‌گویند که آدما خواب رنگی نمی‌بینند بلکه تصورات بعد از بیدار شدن آن‌هاست که باعث می‌شود فکر کنند خوابشان رنگی است. با کمال احترامی که نسبت به این قشر زحمتکش جامعه دارم اما باید بگویم که به نظر من دانشمندان دارند چرت می‌گویند. مورد داشتیم که من توی خواب قبل اینکه بیدار بشم همه‌ی این رنگ‌ها رو با گوشت و پوست خودم حس کرده بودم. مثلا همین دیشب! آقای دانشمند اگه راست میگی چرا توی خواب دیشبم گوجه‌های توی یخچال قرمز بودند؟ یا حتی فلفل‌ها هم سبز بودند؟» کامنت گذاشتم: «منم خوابای رنگی می‌بینم! یادمه یه بار خواب بستنی می‌دیدم، بستنی نارنجی و بنفش! تو خواب داشتم فکر می‌کردم کدوم رنگو انتخاب کنم. بنابراین دانشمندان چرت میگن.» ایمیل و آدرس وبلاگمو ننوشتم. فقط اسممو نوشتم. نسرین. چند روز بعد هم راکی اتفاقی از کامنتای وبلاگی که هردومون می‌خوندیمش رسید به تورنادو و برای آخرین پست ماه رمضونم کامنت گذاشت. نمی‌دونست تورنادو همون نسرینیه که چند روز پیش برای پست شب‌مرّگیش کامنت گذاشته بود. در جواب کامنتش نوشتم من همونی‌ام که خواب‌های رنگی می‌بینم. من به چهره می‌شناختمش، اون اما نه. اوایل هر موقع اتفاقی تو دانشگاه از دور می‌دیدمش راهمو کج می‌کردم نخوریم به پست هم. ارتباط وبلاگی خوبی داشتیم. از تابستون ۹۳. وبلاگش تو فولدر وبلاگ‌هایی بود که حسابشون جداست. همۀ آرشیوشو با کامنتا خونده بودم. سال آخری که شریف بودم، اون سالی که برای تولد وبلاگم کیک گرفته بودم، یه تیکه از کیکو بریدم و بردم اتاقش. دیگه بعد از اون ندیدمش. وبلاگشم کم‌کم مثل خیلیای دیگه تعطیل کرد و دیگه ازش خبری نداشتم. چند روز پیش یادش افتادم. البته که آدم همیشه یاد دوستاشه، ولی این بار با دلتنگی یادش افتادم. خرجش یه پیامک ده‌تومنی بود که حالشو بپرسم، یه پیام تلگرامی، واتساپی، ایمیلی. دست و دلم به نوشتنِ همین مختصر احوالپرسی هم نرفت. می‌دونستم که کامنتاشم چک نمی‌کنه. جواب آخرین کامنتمو چند ماه بعد داده بود. آدم وقتی یه مدت از کسی بی‌خبر باشه، نمی‌دونه اگه احوالشو بپرسه واکنشش چیه. خوشحال میشه؟ نمیشه؟ نور به قبر مخترع عکس پروفایل و بیو بباره و اگه زنده است خدا حفظش کنه با این اختراع زیباش. دیدم تو قسمت «درباره» واتساپش جمله‌ای نوشته که غلط املایی داره. گفتم بهانۀ خوبیه ها. پیام بده بگو عاشوراعییان غلطه و درستش عاشوراییانه. نگفتم. تو مپندار که تنها عاشوراییان را بدان بلا آزموده‌اند و لا غیر. صحرای بلا به وسعت همۀ تاریخ است. بی‌حوصله یکی از منابع کنکور دکترا رو که تا نصفه خونده بودم باز کردم و گفتم سرم که گرم بشه دلتنگی از یادم میره. چند خط بیشتر نخونده بودم که رسیدم به این صفحه:


۵۶ نظر ۲۵ اسفند ۹۸ ، ۰۴:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۳۶۸

چهارشنبه, ۱ آبان ۱۳۹۸، ۱۰:۵۱ ق.ظ

توی حیاط مسجد دانشگاه سابقم نشسته بودم و آدم‌ها و آجرها و کاشی‌ها و درها و شیرهای کنار حوضو می‌شمردم. سری هم به دانشکده زده بودم و اسم استادهایی که عکس‌هاشونو زده بودن جلوی در، روی دیوار، مرور کرده بودم. بعضی از استادها جدید بودن. نمی‌شناختمشون. با نام کاربری و رمز یکی از ورودی‌ها که خودش این‌ها رو بهم داده بود با وای‌فای دانشکده و آی‌پی شریف سری هم به وبلاگم زده بودم. یک زمانی دل‌خوشی‌م همین آی‌پی و چک کردن آماری بود که نشون می‌داد هنوز هم‌دانشگاهی‌هام وبلاگم رو می‌خونن. سری هم به مریم زده بودم. گفته بودم می‌شینم سالن مطالعۀ دانشکده تا کارش تموم بشه و بیاد پیشم. اومد و رفتیم بالا ناهارشو برداشتیم که بریم باهم بخوریم. دستپخت مادرشوهرش بود. گفت توی دانشکده یک آشپزخانه درست کردن. آشپزخونه‌شون یک یخچال بود و ماکروفر و در. در واقع یک کمد دومتری بود که توش یخچال و ماکروفر گذاشته بودن. کلید آشپزخانه رو پیدا نمی‌کرد. یکی‌یکی در اتاق دانشجوها رو می‌زد که کلید اونا رو بگیره. همین‌جوری دق‌ّالباب می‌کرد و هی به در بسته می‌خورد و می‌رفت در بعدی. کم‌کم داشت می‌رسید به دری که چهار سال پیش با یک بشقاب کیک آمدم و به خواننده‌ای که توی آن اتاق بود کیک تولد وبلاگمو دادم. یک در مانده به اون در بالاخره کلید پیدا شد. درِ ظرفو برداشتیم و گذاشتیم توی ماکروفر. تا گرم بشه و مریم بره و دو تا قاشق بیاره تو این فاصلۀ دودقیقه‌ای من درِظرفِ‌قرمه‌سبزی‌به‌دست ایستاده بودم و اون در بسته رو تماشا می‌کردم. بوی قرمه‌سبزی همۀ دانشکده رو برداشته بود. حالا توی حیاط زانوهامو بغل کرده بودم و تکیه داده بودم به دیوار سنگ قبر شهدای گمنام و می‌شمردم. روزها رو می‌شمردم. هفته‌ها و ماه‌ها و سال‌ها رو. از مرداد ۹۳ تا امروز، از تیر ۹۴ تا امروز، از مرداد ۹۴ تا امروز، از بهمن ۹۴ تا امروز، از اردیبهشت ۹۵ تا امروز. تا امروز، تا فردا، تا پس‌فردا، تا کی؟ شاید این شمردن رو هم یک روز کنار بذارم. هنوز تو فکر قرمه‌سبزی بودم. میشه منم یه روز دستپخت مادرشوهرمو بیارم بریم با مریم بشینیم شریف پلاس و قرمه‌سبزی بخوریم؟ بریز دور این فانتزیا رو. خسته نشدی از این همه خواستن و نشدن و نرسیدن؟ بریز دور. براشون قرآن خوندم. یک صفحه از جعبۀ نخوانده‌ها برداشتم و خوندم و گذاشتم تو جعبۀ خوانده‌ها. خیلی وقت نیست اینجا رو کشف کردم. اون موقع که دانشجوی این دانشگاه بودم ندیده بودم اینجا رو. شاید نبود اون موقع. شایدم بود و من دقت نکرده بودم. نسیم می‌گه بود. می‌گه حتی وقتی آورده بودنشون دعوا بود سر اینکه باشن یا نباشن. یک عده که نمی‌خواستن اینا اینجا باشن ریخته بودن سر رئیس دانشگاه و کتکش زده بودن. می‌گه اخبار هم نشون داده بود. رئیس دانشگاه گفته بود این‌هایی که منو زدن دانشجوهای اینجا نبودن. به دخترهایی که آخر هفته‌ها میرن بهشت زهرا و عکس سنگ قبر شهدا رو استوری می‌کنن و از شهدا می‌نویسن فکر می‌کردم. چجوری ارتباط می‌گیرن باهاشون؟ من الان یه ساعته اینجا نشستم هیچ اتفاقی نیفتاده. چجوری با شهدا حرف می‌زنن؟ این صمیمیته از کجا میاد که برای من نمیاد؟ حالا اگه دعای عاقبت‌به‌خیری باشه میشه ازشون خواست؛ ولی دیگه نمیشه ریز مسائل رو باهاشون در میون گذاشت. اتفاقاً خودم هم یکی از اون عکس‌ها گرفته بودم، ولی جایی نداشتم که بذارم و نشون بدم و کسی رو هم نداشتم که براش بفرستم. چند سالی میشه که من برای خیلی از عکس‌هام و خیلی از نوشته‌هام کسی رو ندارم باهاش به اشتراک بذارم. صدای اذان از بلندگوها پخش شد. یکی از استادهام اومد تو حیاط و رفت داخل مسجد. هر چی فکر کردم اسم درسی که باهاش داشتم یادم نیومد. زانوهامو بغل کرده بودم و تکیه داده بودم به دیوار و فکر می‌کردم. به ریز مسائل فکر می‌کردم. همون‌ها که نمیشه با کسی در میون گذاشت. هندزفری تو گوشم بود. پاوزش کرده بودم اذان تموم بشه. نشسته بودم همچنان. اذان تموم شد. نشسته بودم همچنان. توی سکوت. پسرا داشتن وضو می‌گرفتن. بلند شدم. این تبعیضو که اونا دارن با آب حوض وضو می‌گیرن و من باید برم وضوخانه رو کجای دلم بذارم؟ گذاشتم کنار بقیۀ تبعیض‌ها. کنار اون تبعیض‌بزرگه که منو کشونده اینجا و نشونده توی حیاط. رفتم تو. گوشیمو گذاشتم توی کیفم و کیفمو گذاشتم روی صندلی. چادرمو انداختم روش. خیره شدم توی آینۀ وضوخانه، توی چشمام. پرسیدم کولی کنار آتش، رقص شبانه‌ات کو؟ شادی چرا رمیده؟ آتش چرا فسرده؟ دو تا انگشت اشاره‌مو گذاشتم گوشه‌های لبم و کشیدم بالا. مشتمو پر آب کردم و پاشیدم روی صورتم. نماز شروع شده بود. با طمأنینه وضو گرفتم. در خالی‌ترین حالت ممکن. حسی شبیه وقتی که هیچی بلد نیستی پای برگۀ امتحان بنویسی و سفید سفید تحویلش می‌دی. کیفمو برداشتم و چادرمو سر کردم. خودمو یه بار دیگه تو آینه نگاه کردم. صدامو کلفت کردم و گفتم «اخم نکن دختر». رفتم سمت جاکفشی. کفشامو در بی‌حوصله‌ترین حالت ممکن گذاشتم تو یکی از کمدا. درشو بستم و کلیدو برداشتم. رفتم تو و یه مهر برداشتم و خودمو رسوندم صف آخر. کلیدو انداختم کنار مهر و یادم اومد که شکسته است نمازم؛ مسافرم. اینجا دیگه شهر دانشجویی من نیست. نمازمو وصل کردم به رکعت سومشون. بعدِ تشهّد و سلام، خیره به مهر، هنوز همچنان دمغ، هنوز همچنان تو فکر، هنوز همچنان سکوت. تو فکر ریز مسائل بودم. همون‌ها که نمیشه با کسی در میونش گذاشت. سراسر سکوت بودم. دیگه حتی با خدا هم در میون نمی‌ذاشتم. خیره به مهر، داشتم تعداد اضلاع و مجموع زوایای داخلیش رو حساب می‌کردم. احساس می‌کردم منتظره چیزی بگم، چیزی بخوام. اما من همچنان تو حال خودم بودم. الکی مثلاً قهرم. هشت منهای دو ضربدر صدوهشتاد. فرمول مجموع زوایای داخلی هشت‌ضلعی همین بود دیگه؟ شش هشت تا چهل‌وهشت تا. شش یک تا شش تا. با اون چهار میشه ده. نگاهم سُر خورد روی کلید. دستمو بردم جلو و آروم برش داشتم. منحنی محو و بی‌جانی نشست روی لب‌هام. برق زد چشمام. برقش چند میلی‌ولت بود ولی برق بود. انحنای لبخندم بیشتر شد. پشت و رو کردم. آوردمش نزدیک‌تر، دقیق شدم. بردم دورتر، چرخوندم و دوباره گرفتم جلوی صورتم و رفتم تو فکر. فرشتۀ سمت چپی خودکارشو گذاشت لای دفتر خبط و خطاها و معصیت‌هام و دفترو بست. آروم زد روی شونه‌م و گفت چیه خب کلیده؛ کلید کمد کفشات. گرفتم سمتش گفتم یه نشونه است. ولی کاش این گوشه کمرنگ با مداد یه جوری که فقط خودم بتونم بخونم روز و ماهشم می‌نوشتین. فرشتۀ سمت راستی بال‌هاشو گرفت سمت آسمون و گفت خدایا رد داده این؛ خودت شفاش بده.


۰۱ آبان ۹۸ ، ۱۰:۵۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

یک وقت‌هایی آدم به سرش می‌زند که پا شود راه بیفتد برود تهران، برود دانشکدهٔ سابقش و درِ اتاق آن بلاگری که دو سال و نه ماه و شش روز از آخرین کامنت و هفت ماه از آخرین پستش می‌گذرد و چراغ وبلاگش همچنان خاموش است را بزند و بپرسد رمز وبلاگتان را فراموش کرده‌اید؟ بگوید ما رمزش را داریم. خیلی‌وقت‌پیش‌ها داده بودید بِهِمان و گفته بودید هر وقت دور از جانتان، زبانمان لال، مُردید، که البته مرگ حق است و همه‌مان رفتنی، بیاییم یادداشت‌های منتشر نشده‌تان را بخوانیم و برویم به وصایایتان عمل کنیم و روحتان را شاد نماییم. شاید هم نه رمز که به کل، وبلاگتان را به انضمام خواننده‌هایش فراموش کرده‌اید. به هر حال آدمی فراموشکار است و می‌گویند حتی انسان هم از نسیان می‌آید. حالا گیریم که پستتان نمی‌آید منتشر کنید و کامنتتان هم نمی‌آید برای مردم بگذارید؛ لااقل آن دو کامنت آخرمان را می‌خواندید که چراغ زردِ سین شدنش خاموش شود و خیالمان راحت باشد که زنده‌اید، خیالمان راحت شود که پیاممان را دیدید ولیکن پاسخ ندادید. پاسخ فدای سرتان. ما به خوانده شدنش هم قانع بودیم. همین‌قدر کم‌توقع. نه که ماه‌ها سلاممان بی‌علیک خاک بخورد و دلمان هزار راه برود که کجایید و چه می‌کنید. عطسه‌ای، سرفه‌ای، ردی، نشانی. لااقل تلگرامتان را لست سین ریسنتلی نمی‌کردید.

۰۹ آذر ۹۷ ، ۲۰:۲۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1149- آدمای خاص هیچ وقت فراموش نمیشن

دوشنبه, ۱۷ مهر ۱۳۹۶، ۰۱:۰۶ ب.ظ

مقدمات نوروسایکولوژی؛ یکی از منابعی که باید برای دکترا بخونم. نه از نوروش خوشم میاد نه سایکولوژی‌ش. بی‌رمق ورق می‌زنم. برمی‌گردم به فهرست و فصل اول، ساختمان، کارکرد و زیست‌شیمی سلول عصبی، فصل دوم، دستگاه عصبی، فصل سوم، چهارم، پنجم، ششم، هفتم، هشتم، هیپوتالاموس، تالاموس، دهم، یازدهم، آهِ سردی می‌کشم و ورق می‌زنم. فصل هفدهم، حافظه، فصل هجدهم، خواب. انگشت اشاره‌مو می‌کشم روی شماره‌های فهرست و میام پایین. فصل هفده، صفحه‌ی 235. نحوه‌ی ضبط و ذخیره‌ی حافظه. کتابو ورق می‌زنم و می‌رسم به 235. "یکی از تفاوت‌های عمده بین انسان و حیوان آن است که رفتار انسان با اطلاعات اندوخته شده و با تجارب کسب شده در طول عمر رابطه‌ی زیادی دارد."؛ چند صفحه می‌رم جلوتر. "نحوه‌ی ضبط و ذخیره‌ی حافظه هنوز مشخص نشده است و نظریه‌های مختلفی در مورد آن وجود دارد."؛ می‌رم جلوتر و عنوان نظریه‌ها رو می‌خونم. تشکیل سیناپس‌های جدید، انهدام سیناپس‌های زاید، نظریه‌ی مولکولی، میدان شکل‌ساز، نظریه‌ی هولوگرافیک؛ ورق می‌زنم و می‌رم جلوتر. انگار یه چیزی چنگ زده باشه به قلبم. انگار ناخنی زخمی کهنه رو خراش بده. می‌رسم به قسمت سوالات فصل. "تکرار خاطرات و تکرار تحریکات حسی که منجر به خاطرات شده‌اند باعث تسهیل در دستیابی به آن خاطره‌ها می‌شوند. آیا گذشت زمان به تنهایی می‌تواند باعث چنین تسهیلی شود؟"، "بسیاری از خاطره‌ها در مغز به راحتی در دسترس نیستند. چه وسایلی برای دستیابی به این نوع خاطرات وجود دارد؟"، "زمان وقوع تحریکات حسی نیز همراه با خاطرات در مغز ذخیره می‌شوند. به نظر شما برای نشانه‌گذاری زمانی خاطرات کدام قسمت از مغز همکاری می‌نماید؟"، "آیا بیماری می‌شناسید که در آن نشانه‌گذاری زمانی خاطرات دچار اختلال شده باشد؟"... کتابو می‌بندم و سرمو می‌ذارم روش. چشامو می‌بندم و برمی‌گردم عقب. دو سال، سه سال، چهار سال، هفت سال، ده سال. می‌رم عقب‌تر و یک آن با صدای پیام تلگرام گوشیم به خودم میام. یه پیام جدید، از یه شماره‌ی ناشناس.

salam nasrin jan. Sanazam

ساناز در حال تایپه. یاد سانازهای این چند سال می‌افتم. سانازِ هم‌اتاقی، اون سانازی که باهاش آمار داشتم، سانازِ اِلِک سه؟ سانازِ؟

chegadr shabihe emzaye shomast
یه عکس می‌فرسته. یه امضا. تصویرِ زیباترین امضای گینس. چندمین باره که اینو برام می‌فرستن و میگن دیدیمش و یاد تو افتادیم.
emzaro didam yadet oftadam
zibatarin emzaye gines ro dari khanum
هنوز چیزی براش ننوشتم. حتی جواب سلامشم ندادم هنوز. سانازِ هم‌مدرسه‌ایمه. فقط اونا این امضا رو یادشونه. 
سلام. امضای من یادته هنوز؟ ممنون (یه قلب براش می‌فرستم و) من فکر می‌کردم خودمم یادت بره چه برسه امضا (شکلکِ خنده رو می‌ذارم تهِ جمله‌م)
na chizaye khas hichvagt faramush nemishan
چیزای خاص هیچ وقت فراموش نمیشن. چیزای خاص هیچ وقت فراموش نمیشن... لبخند می‌زنم و می‌گم ممنونم ساناز جان. خیلی خوشحال شدم. این شماره‌تو نداشتم، سیوش کنم؟ میگه آره گلم سیو کن. دیگه انگار حرفی برای گفتن نداریم. انگار حرفامون تموم شده باشه. استیکر تشکر می‌فرستم و قلب و بوس می‌فرسته برام. می‌رم سراغ لپ‌تاپم که عکسو تو فولدر یادگاریا سیو کنم. یاد مسابقه‌ی عکاسی شریف می‌افتم که قرار بود بگردم و چند تا عکس پیدا کنم و یکیو بفرستم براشون. فولدرِ عکس‌ها، عکس‌های دانشگاه، شریف، دانشکده. یکی‌یکی نگاشون می‌کنم و می‌رسم به عکسی که هفت سال پیش از دیوار کلاس گرفتم. روی دیوار چیزی نوشته بود که منو یاد کسی می‌ندازه. ایمیلمو باز می‌کنم و عکسو آپلود می‌کنم. نمی‌دونم بعدِ این همه وقت چه‌جوری شروع کنم. می‌نویسم سلام و می‌رم سر اصل مطلب که برای مسابقه‌ای دنبال عکس می‌گشتم و اینو دیدم و یاد شما افتادم. می‌فرستم و چند دیقه بعد جواب ایمیلم میاد. سلام. جالب بود. ممنون.

با خودم می‌گم حتی نپرسید عکسِ دیوارِ کدوم کلاس بود...

۱۷ مهر ۹۶ ، ۱۳:۰۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1130- هرچه من دیوانه بودم ابن سیرین بیشتر

چهارشنبه, ۸ شهریور ۱۳۹۶، ۰۴:۴۳ ب.ظ

چند وقت پیش قفل چمدون تکون خورده بود و رمزش جابه‌جا شده بود و نمی‌تونستیم بازش کنیم. معمولاً رمز چمدونامون سه تا صفر یا چهار تا صفره. ولی ضربه دیده بود و تکون خورده بود و با صفر باز نمی‌شد. گفتن تو که بی‌کاری؛ بیا بشین 999 تا عدد رو یکی یکی امتحان کن ببین می‌تونی بازش کنی؟ اولین عددی که امتحان کردم 110 بود. و باز شد.

چند وقت پیش مامانم الگوی رمز گوشی‌شو فراموش کرده بود و هر کاری می‌کرد قفلش باز نمی‌شد. هیچ کس دیگه جز خودشم بلد نبود الگو رو. چند صد بار امتحان کرد و یادش نیومد و داد دست من ببینم می‌تونم یه کاریش بکنم یا نه. من خودم هیچیم قفل و رمز نداره و از رمز گوشی مامانم هم خبر نداشتم. شانسی یه الگویی رو کشیدم روی گوشی و با اولین الگویی که تست کردم باز شد.

چند وقت پیش خاله اومده بود خونه‌مون. گوشی‌شو نشونم داد و گفت برای تلگرامم پسورد گذاشتم و یادم نیست چی گذاشتم و هر کاری می‌کنم باز نمی‌شه. اولین بارم بود گوشی‌شو می‌دیدم و دستم می‌گرفتم. تلگرامشو باز کردم و دیدم میگه رمزو وارد کنید. خاله‌م حتی یادش نمیومد رمزش عدده یا اسم و حرفه. کاملاً شانسی اسم مامانو نوشتم و تلگرامش باز شد.

دو سه شب پیش خواب دیدم یکی از بلاگرا یه پستی گذاشته و تو اون پست شماره‌ی پدرشو، البته به جز سه رقم آخر، نوشته. 093588888. تو خواب بند 1 و 2 و 3 یادم افتاد و با خودم گفتم حدس زدن سه رقم آخر برای من مثل آبِ خوردنه و کامنت گذاشتم که شماره‌ی پدرتون 093588888374 هست. گفت نه. گفتم 587 چی؟ سه رقم آخرش 587 نیست؟ گفت نه. غمگین شدم و از اینکه نتونستم شماره رو حدس بزنم احساس شکست بهم دست داد. گفت سه رقم آخرش 819 هست. تا اینو گفت از خواب بیدار شدم و این شماره رو یادداشت کردم. شماره‌ی موبایل 11 رقمه و این شماره 12 رقمی بود. شماره‌ای که عید، تو خواب قبلی بهم داده بود نهصد و سی و یک، دویست و شصت و دو، صد و چهل و چهار بود و یه رقم کم داشت.

۱۳ نظر ۰۸ شهریور ۹۶ ، ۱۶:۴۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1121- ما را به سخت‌جانی خود این گمان نبود

پنجشنبه, ۱۹ مرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۳۳ ق.ظ

یه وقتایی برمی‌گردم بلاگ‌اسکای و اونجا هر جوری و هر چقدر و از هر کی که دلم بخواد می‌نویسم. برای خودم. برای دل خودم. یه جایی که دست هیشکی به نوشته‌هام نمی‌رسه. می‌نویسم غمگینم. می‌نویسم نگرانم. می‌نویسم عصبانی‌ام. اون شب نوشتم دلتنگ‌ترینم. خیالم راحت بود اونجا دیگه کسی نمی‌پرسه چرا؛ کسی با خودش فکر نمی‌کنه چرا؛ و دیگه مجبور نیستم بگم چرا. اومدم یه سر به کامنت‌های اینجا بزنم و دیدم 22 نفر آنلاین‌ن. دلم هُرّی ریخت. گفتم نکنه اینور نوشتم دلتنگ‌ترینم؟ نکنه شماها هم فهمیدید که دلتنگ‌ترینم؟ دیدم نه؛ ولی بعد با خودم گفتم خب این 22 نفر اینجا چی کار می‌کنن وقتی چند روزه پست نذاشتم؟ گفتم نکنه وقتایی که دارم یواشکی برای خودم می‌نویسم به دلشون می‌افته و وحیی، الهامی چیزی میشه بهشون؟
وقتایی که تندتند پست می‌ذارم و ستاره‌ام دم به دیقه براتون روشن میشه، می‌شینم به اون ستاره‌هایی فکر می‌کنم که هفته‌ها و ماه‌ها و حتی سال‌هاست که روشن نشدن برام. می‌شینم به اونایی فکر می‌کنم که مدتهاست ازشون بی‌خبرم. به این فکر می‌کنم که نکنه منم باید می‌رفتم و اشتباهی موندم؟ می‌شینم و به کامنتاشون فکر می‌کنم. همونایی که اگه یه روز پست نمی‌ذاشتم میومدن می‌گفتن «حوصله‌مون سررفت پست بذار». حالا دارم فکر می‌کنم من این حقو ندارم برم بهشون بگم «دلم برای پستاتون، کامنتاتون، یا نه اصن دلم برای خودتون تنگ شده»؟


۱۹ مرداد ۹۶ ، ۱۱:۳۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1014- صفر نهصد و سی و یک، روز مهندس به توان دو

يكشنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۵، ۰۹:۴۹ ق.ظ

رو کاناپه خوابیده بودم. جلوی تلویزیون. دمدمای صبح بود. با خودم تکرار می‌کردم: پنج اسفند، نهصد و سی و یک. چشامو باز کردم. دنبال ماشین حساب بودم. پتو رو کنار زدم. احساس می‌کردم یه جسم سخت داره کتفمو سوراخ می‌کنه. یه کتاب زیرم بود، یه خودکار، چند تا برگه، موبایلم، هندزفری.

با ماشین حساب گوشیم 512 رو ضربدر 512 کردم. نهصد و سی و یک، دویست و شصت و دو، صد و چهل و چهار. این که یه رقم کم داره... از زیر بالشم از توی هندزفریم شهره داشت داره کم کم نفسم می‌گیره برگردو میخوند. اگه از دیشب نان استاپ اینو خونده باشه، برگرد خب... نفسش گرفت...

خواب دیدم یکی از بلاگرایی که چند وقته پست نمیذاره امروز هفت صبح پست گذاشته و تو اون پست شماره پدرشو نوشته. پدرشون فوت کردن و دقیقا نمیدونم اون شماره به چه درد خواننده ها قرار بود بخوره و من چرا سعی می‌کردم حفظش کنم. پیش شماره نهصد و سی و یک بود. می‌دونستم خوابم و می‌دونستم بعد اینکه بیدار شم اون شماره یادم میره. با دقت بیشتری شماره رو نگاه کردم. رقم بعد از پیش شماره مجذور پونصد و دوازده بود. ینی اگه 512 رو ضربدر 512 یا به توان دو می‌رسوندیم، ارقام بعد از نهصد و سی و یک به دست میومد. 512 رو چه جوری یادم نگه میداشتم؟! پنج، دوازده، پنج اسفند... پنج اسفند... روز مهندس...

هندزفریا رو گذاشتم تو گوشم

تا ستاره هاتو گم نکردیم برگرد...

۲۹ اسفند ۹۵ ، ۰۹:۴۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

900- نقطه‌ی تسلیم محضم، نقطه‌ی آرامشم بود

سه شنبه, ۱ تیر ۱۳۹۵، ۱۲:۱۲ ب.ظ


دیروز سالگرد شهادت چمران بود؛ دم افطار از تلویزیون شنیدم و یاد تنها کتابی که ازش دارم و خوندم افتادم. یاد پارسال افتادم که رفته بودم برای کارای فارغ‌التحصیلی و یه سر رفتم رسانا و چه قدر دلم برای اون روز1 و اون روزا تنگ شد.

بعد افطار برش داشتم برای چندمین بار بخونمش و هر بار که شروع کردم به خوندن تا نیمه پیش رفتم و سوالاتی برام پیش اومد که خب هم‌صحبتی نداشتم که باهاش مطرح کنم و بگم اونجا که اون نمودار هایپربولیکو کشیده که جبر و اختیارو توضیح بده، اونجا رو نمی‌فهمم، اونجا باهاش مخالفم و اصن دوست دارم یکی باشه و اون عکس بالا رو براش بکشم و بگم ببین؟ یه وقتایی آدم اوج می‌گیره و می‌رسه به اون پیک. بعد ممکنه زمین بخوره. هیچ اشکالی نداره؛ بلند میشه و تلوتلوخوران ادامه می‌ده و خب دوباره می‌خوره زمین. به هر دری می‌زنه و بلند میشه؛ بلند میشه و می‌جنگه و باز می‌خوره زمین و کم نمیاره و ادامه میده. اون رینگینگ تایمه ممکنه یه ماه، دو ماه، اصن یه سال طول بکشه. بالاخره یه روزی و یه جایی کم میاری و تسلیم میشی و زانو می‌زنی و البته که بهترین تصویر عمرم، عکس زانو زدنم بود... لابد باید بسپری به خودش و بگی منو درگیر خودت کن، بلکه آرامش بگیرم.

قرار بود جمعه، شب که دارم بند و بساطمو جمع می‌کنم برم تهران، بیام اینجا و روی گزینه‌ی ارسال مطلب جدید کلیک کنم و عنوان پستو بنویسم من و تهران و اشک‌های پیاپی؛ من و اندوه، من و این غصه تا کی و لینک آهنگِ قمیشی رو بذارم و بگم عنوان: Siavash_Ghomayshi_Tehran؛ بعدشم همین جوری که چیکه چیکه اشکام می‌ریزه روی کیبورد، بنویسم از فردا دیگه قرار نیست سه و نیم بابا بیاد برای سحر بیدارم کنه و دیگه قرار نیست بگم فقط پنج دیقه دیگه بخوابم و دیگه قرار نیست پنج دیقه دیگه امید بیاد سر به سرم بذاره و  قلقلکم بده و انقدر رو اعصابم رژه بره که بالشو پرت کنم سمتش و با موهای افشون و پریشون برم بشینم سر میز و دیگه قرار نیست مامان بگه اول برو یه آبی به دست و صورتت بزن و دیگه قرار نیست سر اینکه کم بکش اشتها ندارم دعوامون بشه. اصن دیگه قرار نیست کسی برام غذا بکشه...

بعدشم آبِ بینی‌مو فین کنم :دی توی دستمال و به تایپ کردن ادامه بدم و بنویسم فردا صبح امتحان دارم و دارم می‌رم تهران و امشب شب قدره و تو این شبای عزیز، محتاج دعاهای تک‌تک‌تونم و اگه یه روزی یه جایی با یه خط از پستام حالتون خوب شده، به حرمت همون یه خط، دعا کنید حال منم خوب شه.

خب امروز سه‌شنبه است و نشستم تو اتاقم و دارم فکر می‌کنم حالا که چند روز تا جمعه وقت دارم و حالا که شرایط ایجاب می‌کنه یه دستم جزوه باشه و یه دستم کتاب و بشینم جلوی لپ‌تاپ؛ خب چرا نرم نشینم تو آشپزخونه، کنار مامان و همین جوری که اون داره کاراشو انجام میده منم درس نخونم؟ اصن من که تو شلوغی و سر و صدا هم می‌تونم درس بخونم، چرا عصرا که بابا کنترلو گرفته دستش و داره اخبار گوش میده نمی‌رم بشینم پیشش که همون جا درسمو بخونم؟ اتاق داداشم هم جای بدی نیست... اون که سرش تو کار خودشه، منم میرم یه گوشه می‌شینم و به کارام می‌رسم. ایده‌ی خوبیه؛ نه؟

حتی می‌تونم امشب و فردا شب بالشمو محکم‌تر سمتش پرت کنم و بیشتر سر به سرش بذارم و سر سفره کمتر نق بزنم! شاید این جوری اون ده روزی که تهرانم و اون ده شبی که تنهام و از ترس خوابم نمی‌بره و چراغا رو روشن می‌ذارم، کمتر غصه بخورم و کمتر دلم تنگ بشه و شایدم نه؛

شاید اون شبا یاد همین آخر هفته‌ای بیافتم که تو آشپزخونه کنار مامان نشسته بودم و هی می‌گفتم گشنمه! پس کی اذانو می‌گن و یاد روزایی که نشستم کنار بابا و اخبار گوش دادم و درس خوندم و یاد آهنگایی که وقتی تو اتاق امید نشسته بودم درس می‌خوندم گوش می‌داد و هی می‌گفتم بزن بعدی، اینا چیه گوش میدی بیافتم.

یه اخلاقِ فوق‌العاده خوبی که دارم اینه که تو زندگی حقیقی‌م هیچ وقت مسائلِ حوزه‌های مختلف زندگی‌م رو وارد حوزه‌ی دیگه نمی‌کنم؛ مثلاً مشکلِ خانوادگی‌م رو نمی‌برم سر کلاس درس و مشکلِ درسی‌مو نمیارم سر میز شام و هم‌اتاقیام شاید هیچ وقت متوجه مشغله‌ی کاری من نشن و لزومی نمی‌بینم همکارام در جریان مسائل شخصی‌م باشن و حتی در سطح عالی‌تر معتقدم دردهای جسمی و روحی به عالَم درون مربوط میشن نه جهانِ بیرون و معتقدم دوستم هیچ گناهی نکرده که من سردرد دارم و لبّ مطلب اینکه، تو هر شرایطی که باشم، نقشی که تو اون بافتِ محیطی دارم رو ایفا می‌کنم و خدا رو شکر، بازیگر موفقی بودم.

و به نظر می‌رسه دنیای مجازی هم یه حوزه، مثل بقیه‌ی حوزه‌هاست و اینجا هم نباید چون امتحان یا دندون‌درد داری، جواب مخاطبتو بد بدی و کاسه کوزه‌های دنیای حقیقی‌تو سر مخاطب مجازی‌ت بشکنی. و در مقابل، همون طور که یه هم‌کلاسی، هم‌اتاقی، همکار یا اعضای خانواده وقتی می‌بینن یه کم پَکَری و رعایت حالتو می‌کنن، از مخاطبِ مجازی‌ای که بهش اجازه داده شده وارد دنیای حقیقی نویسنده بشه هم یه همچین انتظاری میره.

پ.ن: مثل وقتی که روزانه‌نویسیو کنار می‌ذاری و یه جای خلوت، یه گوشه‌ی دنج گیر میاری و میری اونجا و درو از پشت سر قفل می‌کنی و یه مدت هم برای خودت می‌نویسی و با خودت خلوت می‌کنی و می‌گی آره! من همونی‌ام که آدرس وبلاگمو تو فرم فارغ‌التحصیلی‌م نوشتم و تیکِ لزومی ندارد محرمانه بماندو زدم. من همونم که آدرس اینجا رو به عالم و آدم دادم و 9 سال، ترسی از خونده شدن نداشتم، همون آدمی که فکر می‌کردم می‌تونم همه‌ی حرفامو راحت بزنم. بدون استعاره و مَجاز و کنایه! من همونم... ولی خب تازگیا فهمیدم یه حرفاییو باید تو دلت چال کنی و هر از گاهی بری سر خاک و یه فاتحه بخونی و بگی دیدی؟ دیدی همیشه هم نمیشه رک و رو راست و بی‌تعارف بود؟ دیدی یه حرفاییو نمیشه زد؟

1. رمز اون پست: Tornado

۰۱ تیر ۹۵ ، ۱۲:۱۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

بعد سحری داشتم قرآن می‌خوندم؛

رسیدم آل عمران، آیه 8، اونجا که میگه 

رَبَّنَا لَا تُزِغْ قُلُوبَنَا بَعْدَ إِذْ هَدَیْتَنَا وَهَبْ لَنَا مِنْ لَدُنْکَ رَحْمَةً إِنَّکَ أَنْتَ الْوَهَّابُ

رو نقطه‌ی غ تمرکز کردم و با خودم گفتم این که غ نبود!

باید ع باشه

این آیه از اول دبستان، همیشه تو کتابای دینی‌مون بود و همیشه تُزِع بود

فکر کردم قرآنم اشتباه چاپی داره و اومدم یه چند تا قرآن دیگه رو هم چک کردم و

خب 24 ساله که من اینو لاتُزِع تلفظ می‌کنم و دعای قنوتام رَبَّنَا لَا تُزِع قُلُوبَنَا بَعْدَ إِذْ هَدَیْتَنَاست

قانع نشدم و رفتم از بابا پرسیدم این آیه نباید لاتُزِع باشه؟

باورم نمیشه که من هیچ وقت اینو غ نشنیدم و غ نگفتم...

کامنتِ پارسالم برای یکی از وبلاگا:



این خاطره یادتونه؟

کلاسِ درسِ [...]:

"استاد اون معاد‌له رو اشتباه نوشتین. (دانشجو کتاب رو باز می‌کنه) اوه! کتاب هم اشتباه نوشته که!"

داشتم فکر می‌کردم سخته بعد یه عمر بفهمی مسیرتو اشتباه اومدی و سخته قبول کنی که باید برگردی و از اون سخت‌تر اینه که فرصت برگشت و جبران و تغییر مسیرو نداشته باشی.

۲۶ خرداد ۹۵ ، ۰۵:۳۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

868- "شماره‌ی شما رو از"

سه شنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۴۹ ب.ظ

گوشیمو گرفتم دستم و sms هامو باز کردم و تو قسمت سرچِ دوازده هزار و ششصد و نوزده sms غیرتبلیغاتی‌ای که داشتم نوشتم: "شماره‌ی شما رو از"

سلام؛ مریم هستم، شماره‌ی شما رو از بچه‌ها گرفتم، سلام؛ دوست نگارم، شماره‌ی شما رو از نگار گرفتم، سلام؛ علی‌اصغر هستم، شماره‌ی شما رو از ارشیا گرفتم، سلام؛ بنده خدای شماره 2 هستم، شماره‌ی شما رو از بنده خدای شماره 1 گرفتم، سلام؛ فلانی هستم، شماره‌ی شما رو از فلانی گرفتم و ده‌ها دیالوگ از این قبیل. بعد دوباره برگشتم تو قسمت سرچ و نوشتم: "شماره‌ی شما رو به" و جمله‌هایی مثلِ می‌تونم شماره‌ی شما رو به فلانی بدم؟

یه بار به یکی از دوستام که بعد دیپلم، دانشگاه نرفته بود و با دوستای مدرسه‌اش هم ارتباطی نداشت و اصن نمی‌دونست اینترنت چیه گفته بودم چه جوری این تنهایی رو تحمل می‌کنی؟

کاش یکی بود که الان از خود من می‌پرسید چه جوری این تنهایی رو تحمل می‌کنم...


گر چه عمری، ای سیه مو، چون موی تو آشفته‌ام

درون سینه قصه‌ی این آشفتگی بنهفته‌ام

ز شرم عشق اگر به ره ببینمت ندانم چگونه از برابر تو بگذرم من

نه می‌دهد دلم رضا که بگذرم ز عشقت

نه طاقتی که در رخ تو بنگرم من


دل را به مهرت وعده دادم دیدم دیوانه‌تر شد

گفتم حدیث آشنایی دیدم بیگانه‌تر شد

با دل نگویم دیگر این افسانه ها را

باور ندارد قصه‌ی مهر و وفا را


مگر تو از برای دل قصه‌ی وفا بگویی

به قصه شد چو آشنا غصه‌ی مرا بگویی

trainbit.com/files/1448147884/agar_che_omri.mp3

۱۱ خرداد ۹۵ ، ۱۲:۴۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

فرایندهای واجیو درس می‌داد
گفت چند تا کلمه بگین که n کنار G باشه تا ببینین این n با n های دیگه چه فرقی داره
بچه‌ها گفتن انقلاب، منقل،
از بغل‌دستیم پرسیدم سنگر و سنگین هم میشه؟
خندید و گفت تو هنوز با G درگیریا!!!
خندیدم و استاد برگشت سمت من و گفت چیزی شده؟
گفتم استاد هنوز فرق این غ و ق و گ رو نفهمیدم، فکر کنم من این درسو می‌افتم
گفت شما موقع امتحان هر جور تلفظ می‌کنی بنویس :)))
اساساً لهجه‌ی ترکی ندارم، ولی به شوخی به لهجه‌ی ترکی گفتم:
"عجب گیری افتادیم از دست شما فارسا، چه فرگی داره بگی انگلاب یا انقلاب آخه! :))) والا!"


گفت چند تا کلمه بگین که n کنار b یا m باشه تا ببینین این n با n های دیگه چه فرقی داره
بچه‌ها گفتن شنبه و 
فرزانه گفت میشه یه مثال دیگه بزنین؟
از اول ابتدائی همه‌اش همین یه مثالو یادمون دادن
گفتم دانمارک و یاد پست یه بنده خدایی افتادم که وقتی بچه بود موقع امتحان جغرافی اسم کشور دانمارکو دامارک نوشته بود و معلمشون فکر کرده بود دوستش بهش تقلب رسونده و گفته دانمارک و اینم دامارک شنیده و
حس کردم قلبم داره مچاله میشه
من هر موقع یاد گذشته می‌افتم قلبم مچاله میشه
چرا باید یهو یاد پستِ وبلاگی بیافتم که حذف شده؟


گفت چند تا کلمه بگین که m کنار f باشه تا ببینین این m با m های دیگه فرق داره
کلمه‌ای که ف بعد از میم بیاد به ذهن کسی نمی‌رسید
ولی به ذهن من، چرا؛
چند بار خواستم بگم ...م‌فر و تامل کردم
استاد سوالشو دوباره تکرار کرد و آروم زیر لب گفتم ...م‌فر
۰۳ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۳۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

848- با اِل‌هام

جمعه, ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۰:۰۸ ق.ظ


یکی باید باشه که آدم بی‌رودروایسی بهش بگه تو که قراره برای تولدم یه چیزی بخری؛ بیا و این کتابو برام بخر. اسمشم عمداً تو عنوان پست با نیم‌فاصله نوشتم؛ چون نیم‌فاصله رو اولین بار الهام یادم داده.

اگه این داستانِ سیستان رو بخونم، اولین کتابی خواهد بود که از امیرخانی خوندم؛ و از اونجایی که حسِ هم‌مدرسه‌ای بودن و هم‌دانشگاهی بودن نسبت بهش دارم، دوستش دارم و این کتابو سه چهار ماه پیش، بنده خدای شماره1 بهم معرفی کرد.

عکاسِ عکس نخست، نگاره و تو اتوبوس نشستیم و الهام هم سمت راستم نشسته و داریم می‌ریم دانشگاه سابق. هر سه مونم از دانشگاه سابق فارغ از تحصیل شدیم؛ ولی مترصّدِ فرصتی هستیم که هی بریم اونجا و انرژی مثبت بگیریم و برگردیم.

عکاسِ تصویر ذیل! منم و الهام روبه‌روم نشسته و دوستامم لنگه‌ی خودمن و حاضرن برنجِ خالی بخورن ولی خورشتی که دوست ندارنو نخورن و اونجا طبقه‌ی دوم سلفِ دانشگاه سابقه. منم که هیچ وقت با برنج حال نمی‌کنم و اون سالادِ چهار فصل مال منه.


۲۳ نظر ۳۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۰:۰۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

725- خدایی چه جوری "رامین" صداش کنم آخه؟!

يكشنبه, ۲ اسفند ۱۳۹۴، ۰۵:۵۳ ب.ظ

این طویله (پست‌های طویل را طویله گویند و پست طویل پستی است که بیش از هزار ورد یا کلمه داشته باشد و پست حاضر چنین پستی است و بنده افتخار اینو دارم که طویله‌نویس‌ترینِ طویله‌نویسان بلاگستانم و چنین طویله‌هایی رو در شرایطی می‌نویسم که در شبانه‌روز فرصت نفس کشیدن و سر خاراندن هم ندارم به واقع)، به هر حال این طویله هیچ ربط مستقیم و غیر مستقیمی به اون پسر همسایه‌ی دوران طفولیتم که برادرانی شاهین نام و رامین نام بودند و باباشون پلیس بود نداره. حتی هیچ ربط مستقیم و غیر مستقیمی به هم‌کلاسی‌ها و هم‌رشته‌ای‌ها و همکاران و خوانندگانی که موسوم به این اسم هستند نیز نداره و حتی عنوان یکی از پستام بیتی از ابیات فخرالدین اسعد گرگانی شاعرِ منظومه‌ی عاشقانه‌ی ویس و رامین بود و البته این طویله به اون منظومه هم ربطی نداره و این ویس، به اون اویس قرنی زمان پیامبر هم ربطی نداره و به نظر میرسه داستان از اونجایی شروع شد که استاد شماره‌ی1 ینی همون استاد عربی‌مون یه روز تصمیم گرفت مصدرها رو یادمون بده و البته این پست به اون مصدرها هم ربطی نداره :دی

راستشو بخواین استادمون، ینی همین استاد شماره یکمون، یه دانشجویی داره به اسم رامین و البته این رامین با اینکه دانشجوی استادمونه ولی هم‌کلاسی ما نیست، ینی رشته‌اش فرق داره و ماجرا برمی‌گرده به دوره‌ی اشکانیان یا همون پارتیان که قرن اول پس از میلاد می‌زیستند و داستان خصومت دو خاندان بزرگ پارتی یکی در شرق و دیگری در غرب ایران. ماجرا از آنجا آغاز می‌شود که پادشاه مرو (همون خاندان شرقی) به "شهرو"، ملکه‌ی ماه آباد یا همون مهاباد امروزی که خاندان غربی باشه ابراز علاقه می‌نماید و شهرو به پادشاه مرو توضیح می‌دهد که متاهل و دارای یک فرزند پسر به نام "ویرو" می‌باشد و الکی که نیست و نمیشه!!! اما ناگزیر می‌شود به دلیل داشتن روابط دوستانه با اون خاندان قول بدهد که اگر روزی صاحب دختری شد او را به همسری پادشاه مرو دربیاورد و هرگز نمی‌اندیشید که فرزند دیگری به دنیا بیاورد. اما از قضای روزگار چنین نشد و وی صاحب دختری شد.

پس شهرو ملکه زیبای ایرانی نام دخترک را ویس گذاشت و او را به دایه‌ای سپرد و همین دایه، یه بچه‌ی دیگه رو هم داشت تربیت می‌کرد رامین نام! که برادر پادشاه مرو بود به واقع.

یه چند سال سپری میشه و رامین برمی‌گرده مرو و ویس هم به زادگاهش برمی‌گرده که با برادرش ویرو ازدواج کنه. (قبل از اسلام در ایران ازدواج با محارم برای حفظ ثروت و قدرت خاندان مرسوم بوده به واقع!)

حالا این داستانی که الان دارم برای شما تعریف می‌کنم، خودم وقتی تازه خوندن نوشتن یاد گرفته بودم خونده بودم و بچه‌ی با معلوماتی بودم به واقع!

روز مراسم ازدواج ویس و ویرو، "زرد" که برادر ناتنی پادشاه مرو باشه به عنوان نماینده‌ی مرو میره کاخ ملکه (همون شهرو که پادشاه مرو عاشقش بود) و میگه تو مگه قول نداده بودی و بهش میگن آقا برو رد کارت و اینا خشمگین میشن که مگه نگفته بودی ویسو میدی به ما و خلاصه پادشاه مرو به شاهان گرگان، داغستان، خوارزم، سغد، سند، هند، تبت و چین نامه نوشت و درخواست سپاهیان نظامی نمود تا با شهرو وارد نبرد شود. شهرو هم از شاهان آذربایجان، ری، گیلان، خوزستان، استخر و اسپهان یا اصفهان که همگی در غرب ایران بودند درخواست کمک نمود و پس از چندی هر دو لشگر در دشت نهاوند رویاروی یکدیگر قرار گرفتند. 

نبرد آغاز شد و پدر ویس در این جنگ کشته شد. (ینی همون همسر شهرو؛ دقت کردین این شهرو شوهر داشته و پادشاه مرو می‌خواستدش؟ بی‌چشم و رو!!!) رامین نیز در کنار داداشش که شاه مرو باشه قرار داشت و ویس نیز در سپاه غرب ایران. ینی اون موقع‌ها خانوما هم می‌رفتن جنگ و خلاصه این دو تا یکی این ور میدون و اون یکی اون ور میدون که سال‌های کودکی‌شان را باهم پیش اون دایه سپری کرده بودن عاشق هم میشن و رامین میره به داداشش که همون شاه مرو باشه قضیه رو میگه و این پست فطرت که اندازه بابابزرگ ویس سن و سالش بود میگه ویس مال خودمه به واقع!!! بعدشم میره به مامانش میگه و مامانشم میگه ویس مال داداشته به واقع!!!

خلاصه تیم شهرو شکست می‌خوره و شوهرشم می‌میره و دخترش که ویس باشه رو می‌برن مرو و طفلک مجبور میشه با شاه مرو ازدواج کنه!

خاطر نشان می‌کنم که این داستانی که الان دارم برای شما تعریف می‌کنم، خودم وقتی تازه خوندن نوشتن یاد گرفته بودم خونده بودم و بچه‌ی با معلوماتی بودم به واقع!

و در ادامه، اون دایه که این دو تا رو بزرگ کرده بود کمکشون می‌کنه که این دو تا یه چند بار همدیگه رو ببینن و دقت کنید که هنوز اسلام ظهور نکرده و سال صد میلادی هستیم.

ملت این دو تا رو نصیحت می‌کنن و حتی "ویرو" که اول اول اول قرار بود خودش با ویس ازدواج کنه با ویس حرف می‌زنه و میگه ما خاندان بزرگ و باآبرویی هستیم و اینجای داستان بود که من فهمیدم علی‌رغم اینکه اسلام هنوز نیومده بوده ولی اینا مسلمون بودن به واقع!!!

خلاصه پسره میره با یه دختر دیگه به اسم "گل" ازدواج می‌کنه و میره غرب که ویسو فراموش کنه! (دقت کنید که مرو، شرقه) و این داستانی که الان دارم برای شما تعریف می‌کنم، خودم وقتی تازه خوندن نوشتن یاد گرفته بودم خونده بودم و بچه‌ی با معلوماتی بودم به واقع!

ولی خب این دو تا کماکان برای هم نامه می‌نوشتن و یه روز تصمیم می‌گیرن دو تایی فرار کنن و یکی نیست به این پسره بگه خب این وسط چرا با "گل" ازدواج کردی و دختره رو بدبخت کردی آخه!!!

این شاه مرو هم سپاهشو برمی‌داره میره دنبال اینا و یه کم باهم می‌جنگن و یه شب ناگهان گرازی بزرگ به اردوگاه شاه مرو حمله می‌کند و پس از چندین ساعت درگیری میان شاه و گراز، آن حیوان شکم شاه مرو را می‌درد و در نهایت پادشاه مرو آن شب کشته می‌شود. (حقش بود عوضی!!!) 

و پس از شنیدن خبر مرگ شاه مرو، رامین به عنوان جانشین وی تاج سلطنت را بر سر می‌گذارد و زندگی رسمی خود را با ویس آغاز می‌کند و

اتفاقاً یکی از درسای ادبیات دبیرستان، چند بیت از همین منظومه بود و  حالا منِ هفده ساله رو تصور کنید که زنگ تفریحه و ساعت بعدی ادبیات داره و با ملت بحث و گیس و گیس‌کشی می‌کنه که رامین پسره و ویس دختره و این ویس با اون اویس قرنی فرق داره!!! ینی به همین برکت قسم نصف کلاس می‌گفتن تو این منظومه اسم دختره رامینه و اسم پسره ویس و بگذریم که چه قدر من حرص و جوش خوردم سر همین قضیه!!!

حالا اون استاد شماره1 رو تصور کنید که داره مصدرها رو درس می‌ده و منِ دانشجوی ارشد (همون بچه‌ی بامعلومات سابق) رو تصور کنید که یهو می‌پرسه استاااد! مصدرها مذکرن یا مونث؟

استاد گفت مونثن و برای همین احسان و عرفان که مصدرن تو کشورهای عربی و حتی افغانستان و پاکستان اسم دخترن و اسم پسر نیستن و یاد یکی از از دانشجوهاش افتاد که دختری بود پاکستانی به نام احسان! منم گفتم اتفاقاً هم‌اتاقی منم اسمش متین بود و حتی شروین و هم‌مدرسه‌ای‌هایی ماهان نام هم داشته‌ام و علاوه بر هم‌اتاقی خودم، برادرِ یه دوست دیگه‌ام هم اسمش شروین بود و در ادامه افزودم: یکی از پسرای 91 برقم اسمش اندیشه بود و تازه یه دختره هم تو خوابگاهمون بود که دوست هم‌اتاقیم بود و اونم اسمش اندیشه بود.

استادمونم برای اینکه کم نیاره گفت اینا که چیزی نیست؛ یکی از دانشجوهام که دختره اسمش رامین‌ه و مامان و باباش فکر می‌کردن تو اون منظومه ویس و رامین، ویس اسم پسره بوده و اسم دخترشونو گذاشتن رامین و ثبت احوال بدبختم متقاعد کردن که تو اون منظومه رامین اسم دختره بوده به واقع!

هیچی دیگه!!!

من دیگه حرفی نداشتم 

و بدینسان یکی از دغدغه‌های کنونی من اینه که اگه اون دخترو دیدم چه جوری "رامین" صداش کنم آخه؟! :دی

ولی خدایی قصه‌گوی خوبی برای بچه‌هام میشم نه؟

کلی قصه بلدم و گلستان و بوستان و کلیله و دمنه و شاهنامه هم بلدم تازه

یه صفحه تاریخ بیهقی هم حفظم تازه

تف به ریا!!!

والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته!

۴۷ نظر ۰۲ اسفند ۹۴ ، ۱۷:۵۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

24 بهمن 94 - عرشه - دانشکده برق


دیروز حدودای 10 از خوابگاه کنونی راه افتادم سمت دانشگاه سابق

حال روحی‌م خییییییییییلی بد بود که از پست‌های شب قبلشم می‌شد حدس زد 

و اگه رودروایسی نداشتم با بچه‌ها زنگ می‌زدم قرار و مدار تولد رو کنسل می‌کردم و

سراغ کیکم نمی‌رفتم اصلاً


تو مترو بودم که مسئول آموزش زنگ زد و نمره امتحانای ترم پیشو اعلام کرد و

با بیستِ عربی یه لبخند نصفه نیمه‌ای اومد رو لبام ولی خب هنوز پاهام نایِ رفتن نداشت

با همه‌ی دوستام یه ساعت معین و یه جای معین قرار نداشتم

چون دوستام هیچ وقت هیچ اشتراکی باهم نداشتن که یه جا جمعشون کنم


اولین کسی که قرار بود ببینمش الهام بود

ویراستار این وبلاگ و کسی که با تقریب خوبی همه‌ی فصول وبلاگمو خونده و با دقت هم خونده!!!

ینی یه ویرگولم اشتباه بذارم تذکر میده و عاشقم ینی!

و قرار بود باهم بریم کیکو تحویل بگیریم


وقتی رسیدم دانشگاه، الهام سالن مطالعه دانشکده برق بود و من سمت درِ انرژی

داشتم می‌رفتم دانشکده که جلوی سلف و مرکز معارف یکی از خوانندگان وبلاگمو دیدم

برای اینکه رو در رو نشیم مسیرمو کاملاً طبیعی‌طور! کج کردم سمت دانشکده مهندسی شیمی

ولی خب ایشون متوجه شده بودن که من راهمو کج کردم!

ینی بعداً خودشون بهم گفتن

و البته ایشون تاکنون منو ندیده بودن به واقع!

و در ادامه خواهید دید که چگونه یهویی بُرقَع از رخ برفکندم و براشون کیک بردم!!!


دومین کسی که قرار بود ببینمش دکتر ن. استاد کنترل خطی‌م بود که

درس ایشونم با 13 پاس کردم؛ ولی خب این 13 کجا، سیزدهِ تاریخ زبان کجا!

دکتر ف. استاد اس اس دی و بیوسنسورمم دیدیم و

دکتر ن. نبود و یه چرخی تو دانشکده زدیم و رفتیم سراغ کیک (با الهام)

و بنده صبحانه و ناهار و حتی شب قبلش شام هم نخورده بودم و از الهام خواستم برام شکلات بخره

و این شکلات هدیه تولد وبلاگم بود به واقع :دی


روبه‌روی ساختمان ابن‌سینا 


اسم آقای شیرینی فروش شاهین بود

ینی همکارش صداش کرد که شاهین بیا کیک جغدی این خانومو بده و اونجا بود که اسمشو فهمیدم

و البته مهم هم نیست به واقع!

فقط یاد همسایه روبه‌رویی دوران کودکیم افتادم که دو تا پسر بودن به اسم شاهین و رامین و

باباشون پلیس بود

 کیکو گرفتیم و الهام دیرش شده بود و باید می‌رفت دنبال اَخَوی‌ش

باهم رفتیم خوابگاه سابق و من کیکو گذاشتم نگهبانی و با الهام تا دم مترو رفتم و 

الهام رفت و من برگشتم خوابگاه سابق و کیکو برداشتم و پیش به سوی دانشگاه سابق


سومین کسی که قرار بود ببینمش میم. بود

میم. دو سه سال پیش از طریق گوگل کشفم کرده بود و بعداً فهمیدیم هم‌کلاسی هستیم

و البته ایشون سال پایینی بودن

اسمس دادم کجایی و بیرون دانشگاه بود و داشت میومد سلف

گفت باتری گوشیم کمه و ممکنه خاموش بشه

گفتم میام جلوی درِ انرژی و

وقتی رسیدم جلوی دانشکده شیمی، اسمس داد که جلوی کتابخونه‌ام و

جلوی کتابخونه همو دیدیم

البته تا من برسم یه پسره رفت باهاش احوالپرسی کنه و کمی تعلل کردم (از معطلی میاد فکر کنم) 

املای تعلل رو شک دارم

پلیز ویت... برم چک کنم

آره درسته! تعلل ینی درنگ کردن!

درنگ کردم تا پسره بره و رفت و

میم. رو بعد از ماه‌ها دیدم

و از اونجایی که مدیریت چادر و کیف و کیک سخت بود، زحمت جعبه‌ی کیک رو تا تعاونی ایشون کشیدند

و خب چون دو روز پیش تولد خودش بود ملت فکر می‌کردن کیک خودشه


قرار بود ظرف یه بار مصرف بگیرم و

رفتیم تعاونی و گرفتم و 

می‌خواستم بگم میم. حساب کنه که کادوی تولد وبلاگم محسوب بشه ولی خب روم نشد به واقع!

الهام انقدر دوست داره این به واقع گفتنامو که هی دوست دارم بگم به واقع!


چهارمین عنصر دعوت شده به مراسم، جناب الف.، حضرت صاحبِ ماکسیمم تگِ فصل2 بود

این یکیو دیگه خییییییییییییلی وقت بود ندیده بودم

انتظار داشتم پیر شده باشه و عصا به دست ببینمش!!!


گفت دندونپزشکیه و ایشونم مثل من نصف عمرشونو سر کلاس بودن و در حال نوشتن جزوه و

نصف دیگه‌ش دندونپزشکی

با میم. و جعبه کیک و ظروف یه بار مصرف رفتیم دانشکده و 

میم. همکف دانشکده رفقاشو دید و مشغول احوالپرسی بود و

بهش گفتم میرم سالن مطالعه و احوالپرسی‌ش که تموم شد با الف. بره عرشه تا منم بیام


سالن مطالعه آناهیتا رو دیدم و ازش خواستم چند تا عکس ازم بگیره و

کیکو برداشتم و رفتم عرشه

الف.، یک و نیم با دکتر صاد فیلتر داشت و به خاطر دندونش قرار شد بعداً بیاد کیکشو ببره

ولی یه کوچولو از خامه‌شو خورد و 

موقع بریدن کیک، من: این روبانشو بردارم؟

الف.: آره فکر نکنم قابل هضم باشه

میم.: شمع نداری؛ نه؟

من: خط کش!!!

الف.: :دی

من: به خاطر این خط کش دو هفته ظرفای خونه رو شستم! نخند!!!


اون قسمت شباهنگ رو برش دادیم که برسد به دست کسی که این اسمو برای وبلاگم پیشنهاد داده

و مورد قبول واقع شده!

ینی بنده خدای شماره1



جعبه کیکو گذاشتم سالن مطالعه و 

با میم. رفتیم طبقه 4 تا طی یک حرکت انتحاری و فوقِ سورپرایزانه بنده خدای شماره 1 رو خوشحال کنیم!

من پشت ستون اختفا کردم و از میم. خواستم بره اون بنده خدارو به بهانه‌ای درسی بکشونه بیرون

خودم عمراً نمی‌تونستم برم همچین کاری بکنم

و این حرکتم رو مدیون حضور میم. هستم!

یه درصد فکر کن من کیک به دست برم درِ اتاقِ یه دانشجو دکترارو بزنم بگم بیا برات کیک آوردم!

تازه همکاراشم تو اتاقش بودن و اصن نمیشد

نکته قابل تامل اینجاست که بنده تو عرشه با الف. و میم. سلفی می‌گیرم 

اون وقت اونجا سرمم بلند نکردم ببینم این بنده خدا چه شکلیه دقیقاً :دی


میم.

الف.


سپس با میم. رفتیم سالن مطالعه و کیکو برداشتیم و من رفتم نشستم تو عرشه منتظر نگار و مریم و نرگس

میم. هم رفت پیِ کارش!

تو آسانسور، من خطاب به میم.: کاش امروز دکتر میم. رو نبینم!!!

آقا همین که این جمله‌ی وامونده از دهان مبارک بنده خارج شد،

دکتر میم. و ف. و دو تا دکتر دیگه وارد آسانسور شدن و

هیچی دیگه!

اتفاقاً صبم به الهام می‌گفتم امروز سر کار نرفتم و 

به رئیسم که استاد کامپیوتر اینجاست گفتم کار مهم دارم و

همین که اینو گفتم، دیدم رئیس محترم داره میاد سمت ما و :دی


تو عرشه نشسته بودم که آرزو رو دیدم و ایشان هم در جریان وبلاگم هست!

کلاً همه‌ی هم‌کلاسیام در جریان وبلاگم هستن به واقع

بعدش مریم اومد و نرگس و نگار همزمان رسیدن و کیکو برداشتیم رفتیم سالن مطالعه

مریم نسکافه مهمونمون کرد و از اونجایی که لیوان نداشتیم،

نگار هم لیواناشو مهمونمون کرد

هزینه خرید یک عدد ظرف یه بار مصرف رو هم متقبل شد که برای هم‌اتاقیامم کیک بیارم

و اینارم هدیه تولد وبلاگم محسوب کردیم

و آرزو همون لحظه که منو دید اشاره کرد به روسری‌م و 

خاطره پیارسال که یه بار یهویی بهم گفته بود "کصافط عجب رنگی داره" تجدید شد

الهام هم بعداً اسمس داد و خاطر نشان کرد که رنگ روسری‌مو لایک می‌کنه!

منم تشکر کردم و گفتم چشماشون خوشگل میبینه!


نرگس و آرزو کلاس داشتن و رفتن و من و مریم رفتیم آزمایشگاه مخابرات و

منتظر الهام و الف.

الهام قرار بود اخوی‌شو ببره کلاس زبان و دوباره بیاد دانشگاه و با ع. اومد

ع. مثل میم. 90ایه، ینی سال پایینی و الهام 88ایه (ینی سال بالایی)

همه‌ی اینایی که دارم در موردشون حرف می‌زنم، عکسشون تو پروفایلم هست


الف. هم اسمس داد که دارم مهمون میارم با خودم و

منم اول فکر کردم خانومشه و زهی خیال باطل

مهمون مورد نظر لیلا بود که بی‌خیال دیگه لیلا رو نمی‌تونم توضیح بدم و

نیومد البته!


کیکو گذاشته بودم تو یخچال آزمایشگاه و 

الهام و ع. و الف. اومدن و رفتن عرشه و منم کیکو از تو یخچال برداشتم رفتم اونجا

ینی از صبح این جعبه دستم بود و از این ور به اون ور منتقلش می‌کردم به واقع

الهام سریع کیکشو خورد و رفت دنبال اَخوی‌ش که ببره خونه


کلاس نگار تموم شد و رفت آزمایشگاه پیش مریم و

من و ع. و الف. تو عرشه نشسته بودیم و 

غیبتِ بابابزرگِ نوه‌ی مقام معظم رهبری رو می‌کردیم

نقطه اوج ماجرا اونجایی بود که یکی از پسرای هم‌دوره‌ایم که من با این بشر یه درس مشترک داشتم و

فقط هم یه درس مشترک داشتم

و به جز اون یه باری که ازم جزوه خواسته بود تاکنون باهاش هم‌کلام هم نشده بودم،

داشت از اونجا رد میشد و اومد و با سلام و صلوات بر محمد و خاندان پاکش پرسید چه خبر از زبان‌شناسی؟

ینی می‌خواستم خودمو از همون عرشه بندازم پایین مغزم منهدم بشه به واقع

حالا کجاشو دیدی؟

از همون 8 سال پیش و از همون پست اول تا حالا، پدر و مادرم در جریان پستای من هستن

و اون موقع که فیس بوک داشتم و لینک پستامو اونجا شیر می‌کردم، معلمام و فک و فامیلم لایک می‌کردن و میشه نتیجه گرفت که حتی اگه نخونن هم آدرس وبلاگمو دارن. یه سریاشون چند بار کامنت هم گذاشتن و فیدبک هم دادن؛ مثل دوست بابا!!! که عمو صداش می‌کنم و حتی آدمایی که چند ساعت تو قطار یا اتوبوس باهم بودیم و دوست شدیم هم آدرس اینجا رو دارن! و نیز فامیل‌های دوری مثل نوه‌ی دخترخاله‌ی مامان‌بزرگ و نوه‌ی پسرعمه‌ی بابابزرگ و حتی چند وقت پیش عروسی خواهر مریم، مامان عروس برگشت وسط مجلس گفت نسرین وبلاگتو می‌خونیماااا

و این نشون میده علاوه بر هم‌اتاقیام و هم‌کلاسیام، والدینشونم در جریان وبلاگم هستن و حتی مامان هم اتاقیام و پسر همسایه‌مون :دی، از اینا چون فیدبک داشتم مثال زدم (پسر همسایه‌مونم بچه است به واقع! افکارتونو پریشان نکنید به واقعو از همه مهم‌تر دانشگاه که موقع فارغ‌التحصیلی وقتی فرم اطلاعات شخصیو داد دستم که پر کنم و وقتی نوشته بود آیا وبلاگ هم دارید و آدرس؟ من نوشتم بله و آدرسمم نوشتم


تا چهار و نیم در مورد محیط کاری و درس و اینا حرف زدیم و 

حتی یه جا وسط منبر، الف. برگشت گفت کفشاتم مبارکه

گفتم آره اصن انگار نمیشه شما راجع به کفشای من کامنت ندی و

تجدید خاطره و (خوانندگان جدید نپرسن کدوم خاطره :دی با تشکر)

و یادی کردیم از اخویِ سهیلا که سال اولِ برقه و ریاضی شهشهانیِ کصافطتو 14 گرفته و

من و الف. یه کم بهش فحش دادیم که خجالتم خوب چیزیه والا!

ملت 14 می‌گیرن اون وقت ما به خاطرِ همین شَه شَهِ عوضی... عی بابا! عی بابا! عی بابا!!!


و در پایان، با نگار و مریم برگشتیم و مریم رفت خونه‌شون و من و نگارم اومدیم خوابگاه!

خیلی خوش گذشت دیروز.

و السلام علیکم و رحمه الله و برکاته!

۲۵ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۱۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

715- به زورِ دوستای خوبم...

يكشنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۴، ۰۹:۲۳ ق.ظ

عکس: اولین پست وبلاگم


فصل اول، گلدان! (خاطرات مدرسه)

سال دوم دبیرستان، با دوستام تو سایت مدرسه نشسته بودیم و

مهسا و سهیلا و مریم و نازنین که خودشون وبلاگ داشتن، پرسیدن میخوای تو هم وبلاگ داشته باشی؟

گفتم چی توش بنویسم؟ 

مهسا گفت حرفاتو، خاطراتتو یا هر چی که میخوای

پرسید اسمش چی باشه و گفتم گلدان! بر وزن گلستان!

(آخه دیدم سعدی، گلستان و بوستان داره، گفتم منم یه گلدان کوچیک داشته باشم :دی)

آدرسش lotfali-khan-zand.blogfa بود و شامل خاطرات مدرسه و تم تاریخی، باستانی، ادبی داشت

مهسا و سهیلا و مریم و نازنین دیگه وبلاگ ندارن به واقع!


هنوز اسمم تو گوشیش تورنادوئه


فصل دوم، تورنادو! (خاطرات دوره کارشناسی)

این اسمیه که داداشم رو من گذاشته

وقتی داشتم برای فصل دوم دنبال اسم می‌گشتم گفت من اسمتو تورنادو سیو کردم

اسم فصل2 رو بذار تورنادو و 

آدرسش deathofstars.blogfa و علاقه من به این آدرسِ نجومی و آسمانی تحت تاثیر علاقه سهیلا به نجوم بود


شباهنگ، اسم پیشنهادی و عنوان ایمیلی بود که دریافت کردم


فصل سوم

شباهنگ

کماکان دنبال یه اسم نجومی مثل death of stars بودم 

که علاوه بر ارتباط به ستاره و آسمون و اینا، یکی از ویژگی‌های منم با خودش داشته باشه؛ 

مثل تورنادو که اسم یه نوع طوفانه و منم یه نوع طوفانم!

به دوستانی که به نجوم علاقه یا سررشته داشتن اطلاعیه و ندای هل من ناصر فرستادم و

یه چند تا اسم پیشنهاد شد و شباهنگ که هم اسم ستاره است و 

هم یه نوع جغده رو پسند کردم!

و آدرس nebula که به معنی سحابی و محل تولد ستاره‌هاست و خودم کشف کردم این اسمو!

۲۵ بهمن ۹۴ ، ۰۹:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

675- پیروِ پست قبل و حتی پست‌های قبل

چهارشنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۴، ۰۸:۳۸ ب.ظ


1. من و اَخَوی (اخوی 3 سال و 10 ماه از بنده کوچیکتره)

2. بیر دن بیره اوز اوزونه همون همین الان یهویی شماست :دی :)))

3. پست قبل، دا دِنه سَنَه یوح گَتیرَم دا ینی دِ بگو دارم واسِ تو بار میارم دیگه

4. کلمه‌ی "یوح" حس سنگینی بار رو به شنونده (البته شنونده‌ای که معنی یوح رو بدونه) القا می‌کنه در حالی که "بار" همچین بار معنایی رو نداره؛ علی ایُ حال معادل دیگه‌ای به جز بار برای یوح به ذهنم نمیرسه

5. هوس ذرت کرده بودم و رفتیم یه جایی و گفتم برو دو تا ذرت بگیر بیا؛ گفت اینجا یه جوریه بریم یه جای "بیر آز یوخاری". ینی یه کم بالاتر (منظور: شیک‌تر، با کلاس‌تر، تمیزتر، بهتر و...)

6. تاریخ امروزو اشتباهی نوشت 5 بهمن و گفت حالا چی کارش کنم؟ گفتم بنویس 5+2

7. امروز کار و درس رسماً تعطیل بود و تا صبح باید بیدار بمونم و جبران کنم و فردا صبح بازم شرکت :(((

8. ظهر یه سر رفتم شهید بهشتی پول خوابگاه ترم بعدو بدم و نماز ظهرمو همون جا خوندم. مساحت مسجد دو برابر مسجد شریف بود، تعداد دانشجوهای دانشگاه شاید حدود ده برابر شریف ولی نمازگزاراش 1 دهم شریف. ولی وضو خونه و سرویساش بیگ لایک داشت.

9. خیلی زور داره دانشجوی روزانه باشی و هزینه خوابگاهتو شبانه خدا تومن حساب کنن برات

10. دیروز اون رژ کالباسیای دو تومنی تو مترو، سه تا پنج بود؛ امروز چهار تا پنج. خانومه داشت حنجره‌شو پاره می‌کرد و در باب کیفیت محصولش توضیح می‌داد و اینکه خانومای واگن قبلی همه‌شون خریدن و دیروز کلی فروش داشتم و خانومم چهار تا پنج تومن و تست کن ببین بهت میاد یا نه و خانومم بدم تست کنی و طرحای دیگه هم دارم و کیفتشون حرف نداره و داشتم به رژِ دونه‌ای هزار و دویست و پنجاه تومنی فکر می‌کردم و اینکه اگه نصف جمعیت 7 میلیارد و 400 میلیونی جهانو خانوما تشکیل بدن، چند درصد همین خانوما تا سن 23 سال و 8 ماه و 11 روز، رژ نداشتن و البته قصد داشتنشم ندارن؟

11. اون خواننده‌ی ترکی که برای پست 668 کامنت می‌ذاره که بژی کوردستان! عرضم به حضورش که ما ز یاران چشم یاری داشتیم!!! بژی کوردستان؟ نچ نچ نچ نچ

12. هم‌اتاقی شماره3 از انصراف منصرف شد و دوباره برگشت خوابگاه.

۰۷ بهمن ۹۴ ، ۲۰:۳۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

اینم از چهارمین امتحان ارشد

بعد امتحان یهو زد به سرم که بیام دانشگاه سابق

و اکنون صدای شباهنگو از دانشگاه سابق می‌شنوید

آقا اینا هنوز منو به رسمیت میشناسنااااااا

چرا اکانت وی پی انم هنوز فعاله خب؟!

قطع کنید...

قطع کنید یه مدتم به خاطر نت گریه کنم مثلا!

اومدم یه ذرت مکزیکی بزنم و برم

ینی اگه نگهبان دم در مثل همیشه می‌پرسید برا چی اومدی

می‌گفتم ذرت مکزیکی ولاغیر

اومدم کیو ببینم

اصن کیو دارم که ببینم!!!

والا

فصل امتحاناتم هست و دیگه هیچی

جلوی ذرت مکزیکی فروشی! دکتر ن. رو دیدم

چرا ریشاشو نمیزنه این؟!

غصه ام میگیره خب

هر موقع یه درد و غمی داشته باشه این کارو میکنه

حمیده رو هم دیدم، سال بالایی یه رشته دیگه و خواننده وبلاگم

دکتر میم. رو هم دیدم استاد اول الکمغم! با اون ریشاش... یه متره!!! رسماً یه متره!!!

دکتر ر. رو هم دیدم استاد دوم الکمغ!

استاد سوممو ندیدم ولی :))))

بنده خدای شماره 2 و 3 رو هم کاملا اتفاقی دیدم

دکتر شین ب.، دکتر ف.، دکتر ک.

تی ای بیوسنسور و

یه چند تا سال پایینی و

بنده خدای شماره یکم الان از جلوم رد شد رفت طبقه 4

خودمم عرشه ام الان

ذرتمم خوردم و دارم برمی‌گردم خوابگاه

۲۷ دی ۹۴ ، ۱۴:۲۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

دیالوگ دیشب من و یه شریفی:



و از دیشب تا حالا، نتم هی قطع و وصل میشه

حتی الانم قطعه و منتظرم وصل شه که این پستو منتشر کنم

* وی‌پی‌ان همون Virtual Private Network هست... خودتون سرچ کنید ببینید چیه... من اعصاب ندارم

* برای خواننده‌های جدید: nebula.blog.ir/post/458

۱۵ دی ۹۴ ، ۱۶:۴۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

صبح وقتی بیدار شدم برای نماز، چشام درد می‌کرد

مال گریه‌ی دیشبه

خوبه هم‌اتاقیم، نسیم امتحان داشت و سالن مطالعه بود کلاً

آخه اصن دوست ندارم کسی گریه‌مو ببینه!

شماها البته یه کم فرق دارید

شماها یه کم بیشتر از اونایی که وبلاگمو نمی‌خونن منو می‌شناسین

برای همین زیاد نگران کج فهمی‌تون نیستم!

تا همین پارسال چه قدر غر می‌زدم سر همین نماز صبح

یادتونه می‌گفتم این چه وقتِ عبادته؟!

خب خدایی باس از خواب نازت بزنی بیدار شی دو رکعت نماز که چی آخه!!!

اصن تایمش با تایم حیاتی جغدا سازگار نبود

ولی خداروشکر یه سالی میشه بیشتر از یکی دو بار قضا نشده

یادمه تو وبلاگ بنده خدای شماره 1 سر همین قضا نشدن با یه سری بنده خدای دیگه شرط بندی کردیم و

یادم نیست سر چی شرط بستیم

ولی من بردم به هر حال...


داشتم وضو می‌گرفتم که اون دختره که هنوز اسمشو نمی‌دونم و عمه نداره رو دیدم

گفت سلام؛ صبح به خیر!

خب همچین مکالمه‌هایی برام یه کم عجیبه

اگه دوباره دیدمش اسمشو می‌پرسم و باهاش دوست میشم

تازه بنده خدای شماره 1 حاضره یک یا چند فقره از عمه‌هاشو با تمام امتیازاتش تقدیم این دوستمون کنه

ولی میگه گارانتی نداریم...


بعد نماز تو سالن، جلوی آینه قدی داشتم موهامو شونه می‌کردم

اون دختره که به داد کتلتام رسیده بودو دیدم

گفت سلام؛ صبح به خیر!

اسمشو پرسیدم... زهرا بود

هممم... زهرا!

به قول شاعر، بوی بهبود ز اوضاع جهان می‌شنوم!


میخوام برم میدون میوه و تره بار و یه کم خرید کنم

یه سری خرت و پرتم برای دسر باید بخرم، سالاد و سبزی و حالا ببینم دیگه چی لازم دارم

همین تره باره که کنار مسجده

همین مسجد دو تا کوچه پایین‌تر



باهاشون صبحت می‌کنم داداشمم بیاد تو سلول ما :دی

از این لست سین اخوی میشه به این نکته پی برد که ما خونوادگی همه‌مون جغدیم!

سر راه، از این قرص صورتیام باس بگیرم :)))))

۱۸ آذر ۹۴ ، ۰۸:۱۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

481- همیشه حق با منه :دی

جمعه, ۶ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۴۸ ق.ظ


اون بزرگواری که کامنت گذاشته بودن که بیمارستان پست 409، ساسانه و ساسانیان نیست، عرضم به حضورشون که بنده رفتم عکس و سند و مدرک تهیه کردم که بگم به هر حال به ساسانیان یه ارتباطی داره به هر حال!!! و اون دوست ترکی که تا به امروز که 26 سال از خدا عمر گرفتن چنین ×المثل دیمه دوشری نشنیدن و تازه علی‌رغم نشنیدن، میان به لهجه ما تبریزیا می‌خندن و میگن دیمه توشر درسته و هههههه! اولاً به قول جناب خان ههههه وُ! ثانیاً اینا برن به لهجه خودشون بخندن! حالا خودمم نمی‌دونم چه جوری حرف می‌زننااااااااااااا ولی به هر حال بین ترکا، لهجه‌ی ما تبریزیا معیاره و همیشه حق با ماست :دی

هفته‌ی پیش سر کلاس، بحثِ شعوبیه و اینکه اون اوایل یه عده اسمای فارسی‌شونو به عربی برگردوندن بود و نمی‌دونم چی شد که یکی پرسید ابن مقفع اسم اصلیش چی بوده و من گفتم روزبه و همه‌ی کلاس که متشکل از دانش‌آموختگان ادبیات و زبان‌شناسی و مترجمی بودن گفتن نه و این نیست و اشتباه می‌کنی و منم یه کم پافشاری کردم رو حرفم ولی خب به هر حال اونا احتمالاً بهتر و بیشتر از من این چیزارو می‌دونن و پذیرفتم که اشتباه می‌کنم و چیزی نگفتم تا یکی‌شون سرچ کرد و گفت بچه‌ها اسم ابن مقفع روزبه بوده!

انقده حال کردم که نگو :دی! به هر حال همیشه حق با ماست :))))

اون خواننده‌ای هم که کامنت گذاشته که اپلای آری یا نه، چون بدون آدرس بود اینجا می‌گم
باید اول به این سوال جواب بدیم که چی می‌خوایم و چی اونجا هست که اینجا نیست
بعدش از خودمون بپرسیم برای رسیدن به اون چیزی که می‌خوایم چیارو از دست می‌دیم و آیا می‌ارزه یا نه
جوابش به خود فرد بستگی داره و مستند میراث آلبرتارو پیشنهاد می‌کنم ببینید

دیشب بعد از اینکه سبزیا و هویجارو سر و سامون دادم، نشستم پای مقاله‌ها؛ صد، صد و پنجاه تایی که باید ده تاشو انتخاب می‌کردم برای ارائه. چکیده‌هاشونو خوندم و بیست سی تاشو گذاشتم کنار که دقیق‌تر بخونم. بلند شدم یه کم سیب‌زمینی پیاز بله درسته پیاز! سرخ کردم و یه کم رب و گوشت و یه شام مختصر و باید به فکر ناهار یکشنبه دوشنبه هم می‌بودم!

دستکشارو درآوردم و سعی کردم این دفعه کتلت‌هارو بدون دستکش درست کنم؛ 
کارم تموم شد و صبر کردم یه کم سرد بشن و گذاشتمشون فریزر
اومدم نشستم پای این بیست سی صفحه‌ای که از کتاب عکس گرفتن فرستادن برام
یکشنبه اینارم باید ارائه بدم

دسری که درست کرده‌بودمو گذاشتم کنار دستم و به ارائه آخرم فکر می‌کردم که در مورد پلاجیاریسمه Plagiarism 
چشمامو گذاشتم روی هم و یاد اون درسی افتادم که اختیاری برش داشته بودم که گروه کامل بشه و آموزش درسو حذف نکنه که یه عده اون ترم فارغ‌التحصیل شن، کدوم عده؟ امممم... نمی‌دونم... اصن برام مهم نبود، همین که کارشون راه می‌افتاد برام کافی بود، اینکه کین چه دخلی به من داشت... یاد اون دو نفری افتادم که ورودی 87 بودن و باید این درسو برمی‌داشتن که فارغ‌التحصیل شن،
یکیشون سر آزمایشگاه به اون یکی گفته بود خدا خیرش بده تورنادو رو، که درسو برداشت گروه حذف نشه
دوستشم گفته بود تو اینو از کجا می‌دونی و طرف گفته بود وبلاگشو می‌خونم
دوستش گفته بود عه! مگه تو هم وبلاگشو می‌خونی
چه حس خوبی داشتم اون موقع‌ها وقتی یه همچین غریبه‌های آشنایی وبلاگمو می‌خوندن...
کدوم درس بود؟ شاید دی اس پی، شاید مدار مخابرات شاید پالس شاید... چرا یادم نیست کدوم درس... ولی یادمه تو وبلاگم نوشته بودم همچین کاری کردم... تف به ریا... بعداً که گروهشون تکمیل شده بود درسو حذف کرده بودم
خاطراتی که یهو به ذهنت که نه، به قلبت هجوم میارن...

۰۶ آذر ۹۴ ، ۱۱:۴۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

474- چگونه طاقچه بالا بگذاریم؟

چهارشنبه, ۴ آذر ۱۳۹۴، ۰۲:۵۷ ب.ظ

اون کارگاه زبان‌شناسی شریف یادتونه؟ (+ و + و +)

اونجا یه چند تا پروژه و شرکت معرفی کردن و

یه آقاهه که اهل تبریز بود و سمینار هم داشت ایمیلشو داد و گفت اگه خواستین تا دوهفته دیگه رزومه‌تونو بفرستین

منم بعد از 13 روز رزومه‌ی مختصر خودم و نگارو فرستادم (در حد اسم و رشته و دانشگاه و شماره تماس)

چون کارشون زبان‌شناسی رایانشی بود، نگارو به عنوان مهندس کامپیوتر معرفی کردم و خودمو زبان‌شناس :دی

اونم شماره‌شو داد و حالا بعد از مدتی مدید تماس گرفتن که بیاید برای مصاحبه و 

از اون جایی که یه بار بنده خدای شماره 1 پیشنهاد همکاری داده بودن و منم به طرفة‌العینی گفته بودم اوکی و فرموده بودن آدم انقدر هول!!!؟ بنابراین سعی کردم این دفعه ناز و ادا و اطوار از خودم نشون بدم که یارو نگه آدم انقدر هول!!!
بدینسان جواب سلام این بنده خدای جدیدو با تاخیر دادم و



بعدشم زنگ زدم نگار ببینم خوابگاهه یا نه که برم باهاش حرف بزنم

رفته بود شریف، برای دفاع دوستش

من و نگار تو یه خوابگاهیم ولی هم‌اتاقی نیستیم، اون طبقه چهارمه من سوم :)

(همون هم‌مدرسه‌ایم که سال اول هم‌اتاقی هم بودیم و شریف باهم بودیم)

الان رشته و دانشگاهمون متفاوته و من اینجا تو خوابگاه اینا ناخالصی محسوب میشم

گفت خوابگاهم و یه توکه پا رفتم بالا ببینمش و نتیجه‌ی مذاکره‌مون شد این:


ایشونم یه چند تا کتاب معرفی کرد و 

آدرس دادنم تو حلقم!!!

هیچی دیگه... همین!

و بدین سان طاقچه بالا گذاشتیم :دی

۰۴ آذر ۹۴ ، ۱۴:۵۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

450- شب امتحانِ اَخَوی!

چهارشنبه, ۲۷ آبان ۱۳۹۴، ۰۲:۳۹ ق.ظ
اینکه از صبح بیدارم و تا الان چشم رو هم نذاشتم یه طرف قضیه است،
اینکه تا صبح بیدارم و قرار نیست چشم رو هم بذارم یه طرف قضیه...
چرا؟
چون برادر محترم فردا امتحان ریاضی داره و سوالاشو یکی یکی با تلگرام برام می‌فرسته و 
منم جواب اونایی که بلدمو می‌نویسم و می‌فرستم و 
اونایی که بلد نیستمو نگه داشتم از اشپیگل کمک بگیرم
خدا اموات اونایی که اشپیگل رو بهم معرفی کردن، بیامرزه! (لینک دانلود کتاب)
شب‌زنده‌داریای امتحانای خودم یه طرف! مصائب امتحانات این بشر هم یه طرف (آیکون خواهر فداکار!)

من؛ همین الان یهویی:

۲۷ آبان ۹۴ ، ۰۲:۳۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

444- دُرت یوز قرخ دُرد

دوشنبه, ۲۵ آبان ۱۳۹۴، ۱۱:۵۸ ب.ظ

با سلام و صلوات بر محمد و خاندان پاک و مطهرش، ضمن عرض ادب و احترام، خاطر نشان می‌شود هر کدوم از پاراگراف‌های این پستو در زمان و مکان و شرایط مختلفی نوشتم و به دلیل نامفهوم و ناواضح بودن قیدهای زمانی و زمان اَفعال پیشاپیش عذرخواهی می‌کنم.

اعتراف می‌کنم مدت‌هاست منتظرم تعداد پستام به درت یوز قرخ درد برسه :دی که من این پستو به عنوان پست درد یوز قرخ دُردُم! منتشر کنم، می‌دونم نمی‌دونید این درت یوز قرخ درد چیه، منم وقتی بچه بودم نمی‌دونستم، تا اینکه شمردن و اعدادو یاد گرفتم؛ الانم راستش درگیرم باهاش که چرا 4 اولی درت تلفظ میشه 4 سومی درد، علی ایُ حال وقتی کوچولو بودم البته هنوزم کوچولو ام :دی می‌رفتم آشپزخونه و وایمیستادم کنار مامانم و بهش می‌گفتم تا هزار برام بشمره، مامانم هم همین‌جوری که داشت کاراشو انجام می‌داد شروع می‌کرد به شمردن. اون موقع فکر می‌کردم هر کی تا هزار بلد باشه بشمره ینی خیلی بلده و خیلی خفنه، هزار آخرین عددی بود که برام تعریف شده بود... عدد چهارَم دوست داشتم، منو یاد جمع چهار نفره خونه‌مون می‌نداخت و می‌ندازه... این عدد غمگینم می‌کنه، شادم می‌کنه، این عدد منو یاد خونه‌مون می‌ندازه... گفتم 4 یاد یه چیز بامزه افتادم... اگه دقیق‌تر بگم یاد یه سری چیزای بامزه افتادم

راستشو بخواید که البته می‌دونم شما همیشه از من راستشو می‌خواید و منم همیشه راستشو می‌گم، از خدا که پنهون نیست از شمام چه پنهون که وقتی خاطراتمو می‌نویسم یه سری سطورشو سانسور می‌کنم و فقط هم خودم می‌فهمم کجا چی سانسور شده؛ یاد چند مورد از این خاطرات سانسور شده افتادم، مثل خاطره اون روزی که دنبال تبدیل بودم برای پروژه‌ام، یا خاطره سه‌شنبه‌هایی که می‌رفتم شریف برای کارای فارغ‌التحصیلی و فرم تطبیق... 
با این فرض که سه‌شنبه چهارمین روز هفته است و فرض درستی هم هست و منم عدد 4 رو خیلی دوست دارم:
(این چند پاراگراف پایینو الان ننوشتم و هر کدوم برای یه زمان خاصه)

1- زمستون پارسال: در راستای ذوق زدگیِ این هم‌دانشگاهی های عزیزی که تا حالا ندیدمشون و وبلاگمو می‌‌خونن و وقتی منو تو دانشگاه یا دانشکده می‌بینن, میان با ذوق زایدالوصفی میگن امروز چی پوشیده بودی و کِی کجا با کی چی کار می‌کردی!!!, همیشه بهشون می‌گفتم وقتی منو می‌بینید چرا عین آدم نمیاید سلام و احوالپرسی کنید و خودتونو معرفی نمی‌کنید؟ ولی وقتی خودم یکیشونو دیدم متوجه شدم, سلام و احوالپرسی به این آسونیام که فکر می‌کنم نیست؛ چند روز پیش یه کار آموزشی داشتم و اتفاقاً بنده‌خدای شماره1 تو وبلاگش نوشته بود که درگیر کارهای آموزشیه و 
داشتم می‌رفتم آموزش دانشکده و من در حال ورود و ایشون در حال خروج و 
بالاخره نمردیم و ما هم از دیدن یکی که مارو نمی‌شناسه ذوق زده شدیم!!!
براش کامنت گذاشتم و مثل این بچه‌ها که قایم‌باشک بازی می‌کنن و وقتی همو می‌بینن میگن سُک سُک؛ گفتم که جلوی آموزش دیدمتون ولی خب قبول نمی‌کرد! منم شماره ای که تو ایمیلش بودو تو گوشیم سیو کردم و از عکس وایبرش چهره‌شو شناسایی کردم که مطمئن بشم همونه، بعدشم گوگِلو زیر و رو کردم تا یه دست لباس مشابه لباسایی که اون روز پوشیده بود پیدا کنم و پیدا کردم و براش میل کردم و گفتم فکر کنم سه شنبه بود، بعد از ظهر، همچین چیزی با همین رنگ نپوشیده بودید؟
ایشونم جواب دادن که بله یه چیزی توی همین مایه ها بود اما یه کم روشن تر. گفت به این خاطر گفتم که اشتباه گرفتین چون فکر نمی کردم پاتون به آموزش کل هم باز شده باشه! گفت می خواستم از کتم عکس بگیرم که دیدم حالشو ندارم پاشم از تو کمد درش بیارم. عکس بگیرم، بعد بریزم توی لپ تاپ و تازه آپلوش کنم و بفرستم. خدایی فرایند طاقت فرساییه.

2- بهار امسال: زن باس تو خونه بشینه برای شوهرش انار دون کنه, سبزی پاک کنه, قرمه سبزی درست کنه و پاسخگوی ونگ ونگ بچه هاش باشه, نه اینکه راه بیافته خیابونارو متر کنه دنبال تبدیل SMA بگرده و با هر مرد و نامردی چشم تو چشم و هم کلام بشه (بخشی از سخنان گوهر بار شیخ دامت برکاتها و دام ظلها العالی, در یکی از سخنرانی‌های اخیر, به مناسبت روز مرد!)
حالا گشتم و گشتم و گشتم و رسیدم به این الکتریکی نزدیک خوابگاه پسرا, دیدم بسته است, یه یادداشت نوشته بود که اگه نباشم با فلان شماره تماس بگیرید. یه هفت هشت ده بیست دیقه ای با خودم درگیر بودم که زنگ بزنم یا نه که دوباره دیدمش... بی خیال! حال و حوصله‌ی سُک سُک دیدمتو ندارم.

3- پاییز امسال: شنبه‌ها که درگیر درس و مشق و نوشتن تکلیف و تمرینم، یکشنبه و دوشنبه هم که کلاس دارم، ولی سه‌شنبه‌هارو دوست دارم، سه‌شنبه‌ها مال خودمه، سه‌شنبه‌ها میرم دانشگاه سابقم و سعی می‌کنم تا آخر وقت اونجا باشم، همون منطقه جنگیِ مین گذاری شده که برای رسیدن از نقطه A به B هزار بار مسیرمو می‌پیچونم و مسیرمو کج و راست می‌کنم که یه موقع با فلانی و بهمانی چشم تو چشم نشم! سالن مطالعه بودم، خواستم یه چند دیقه برم پایین، دیدم داره میاد بالا، ینی من داشتم پله‌هارو می‌رفتم پایین سمت عرشه و خب اینم بار سوم!
ولی لزومی نمی‌بینم مثل دفعه اول بهش بگم...

4- پاییز امسال، سه‌شنبه، سالن مطالعه دانشکده؛ اومدم شریف، از یه طرف درگیر مهر و امضای نامه‌های اداری خوابگاه بهشتی از یه طرف درگیر فرم تطبیق و فارغ‌التحصیلی شریف؛ باید زنگ بزنم خدمات دانشجویی که اکانت اینترنتمو فعال کنن... تو سالن مطالعه نمیشه حرف زد، باید برم بیرون زنگ بزنم، کلاً امروز یه جوری ام... چند دیقه دیگه الهام میاد ببینمش :)

گوشی دستم بود داشتم شماره آقای ب. رو می‌گرفتم و اشغال بود، یهو رنگم پرید، شبنم میگه صورتت رنگ گچ شده بود :)))) بیچاره فکر کرده بود تلفنی خبر ناگواری بهم داده بودن :دی خب اینم چهارمین بار! خب... من واقعاً هیچ توجیهی ندارم!!! هفته بعد که بیام شریف، دیگه نمیام دانشکده... ای باباااااااااااااا!

5- پاییز امسال، سه‌شنبه، اداره تحصیلات تکمیلی؛ امروز مرحله یکی مونده به آخر فارغ‌التحصیلیه، قراره الهام بیاد همو ببینیم، امروز اصن نرفتم دانشکده، امضاهای کتابخونه و سلف و امور فرهنگیو گرفتم و مونده امور رفاهی که با الهام میرم...
نمی‌دونم چرا! خیلی خنده داره، ولی من بازم دیدمش! من چرا انقدر این بشرو می‌بینم؟ اصن چرا نمی‌رم سلام بدم و خودمو معرفی کنم؟ 
کامنت گذاشته این دختره نمیخواد فارغ التحصیل بشه؟
این نشون میده این دفعه اونم منو دیده؛ سری بعد از جلوی آموزش رد نمیشم

6- سه‌شنبه؛ اون سکانسی که راوی مدرکشو گرفته دستش و داره میره سمت کتابخونه مرکزی که برای سمینار هفته‌ی بعدش در باب وام‌واژه‌ها چند تا کتاب جامعه‌شناسی زبان بگیره بخونه و یهو همچین ناغافل یکی از خوانندگان وبلاگشو می‌بینه و الکی مثلاً من ندیدمت و تو هم منو ندیدی، مسیرشو کج می‌کنه و ابتدا جفت پا میره تو دیوار بعدشم شیرجه میزنه تو صندلیای روبروی سالن ورزشی، این صندلی‌ها در راستای مراسم انزجار از استکبار جهانی و اعلان برائت از مشرکین تعبیه شده‌اند؛ دانشجویان طی مراسمی نمادین ندای الله اکبر، دانشجو می‌میرد ذلت نمی‌پذیرد، دانشجو بیدار است از امریکا بیزار است، مرگ بر امریکا و مرگ بر منافقین و صدّام سر خواهند داد
اصن دیگه نمیرم شریف :| بشر انقدر ماخوذ به حیا؟ خب برو سلام کن دیگه...
والا!


امروز - 94/8/25

اینم از اولین امتحان میانترم ارشد!

آقا من اعتراض دارم به این قضیه که ما سال بالایی نداریم... حس موش آزمایشگاهی بودن بهمون دست میده خب... و با اینکه صبح جمع شدیم دارالندوه و توطئه کردیم امتحانو لغو کنیم و پیمان اتحاد بستیم و بیعت کردیم و با استاد صحبت هم کردیم ولی خب استاد شماره 4 با کسی شوخی نداره و امتحانشو گرفت و بنده افتخار اینو داشتم که اولین کسی بودم که در اولین امتحان اولین دوره این رشته، برگه‌مو دادم استاد و زودتر از همه هم تموم کردم ولی خب قول نمی‌دم بالاترین نمره رو بگیرم؛ شایدم بگیرم :دی! ده تا سوال تشریحی که با ذکر مثال باید توضیح می‌دادیم و نیم ساعت وقت! بله عزیزان من! نیم ساعت وقت داشتیم... یادمه امتحانای شریف این‌جوری بود که سه تا سوال می‌دادن و سه چهار ساعت وقت و آخرشم یه سه چهار ساعتم تمدید می‌کردن... به هر حال قشنگیِ دنیا به همین تفاوتاشه؛ سوال یک تا هشتو جواب دادم و نهمی رو بلد نبودم و رفتم سراغ سوال ده و اونو جواب دادم و دستمو بلند کردم که استاااااااااد این سوال 9 دقیقاً چی میخواد؟ ینی چی واژگان تاریخی را توضیح دهید، چیشو توضیح دهیم؟ اینو که پرسیدم استاد یه ذره راهنمایی کرد و ملت فهمیدن که اشتباه نوشتن و ملت داشتن جواباشونو پاک می‌کردن و منم تند تند داشتم واژگان تاریخی رو توضیح می‌دادم و راستشو بخواید که البته می‌دونم شما همیشه از من راستشو می‌خواید و منم همیشه راستشو می‌گم، نخونده بودم. ینی حتی دیشبم مرور نکرده بودم، اصن نخونده بودم که بخوام مرور کنم! هفته پیش یه کم خوندم و از بعضی صفحات عکسم گرفتم و پستم گذاشتم ولی خب از امتحانات حفظی خوشم نمیاد؛ امتحان باید یا مفهومی باشه یا حل کردنی، این‌که من یه مشت جمله رو حفظ کنم برم رو برگه بنویسم و بعدشم یادم بره اصن برام جذاب نیست... برای همینم هیچ وقت شعر یا سوره‌هارو حفظ نمی‌شم... ولی خب تا دلت بخواد تفسیر و ترجمه و وزن و عروض بلدم

بگذریم... 

امتحان خوبی بود، همه رو با اطلاعات عمومی و هر چی سر کلاس یاد گرفته بودم جواب دادم؛ تنها سوالی که یه جورایی شانس آوردم که بلد بودم سوال سوم بود که زبان‌های شاخه ژرمنی رو گفته بود نام ببریم و خانواده های زبانی رو توضیح بدیم؛ می‌دونستم خانواده های زبانی چیه ولی شاخه ژرمنی؟ 

پستایی که اینجا میذارم اگه به نظرم مفید باشن، تو فیس بوکم میذارم؛ پریروز یکی از بچه‌ها برای یکی از پستام کامنت گذاشته بود و یه چیزی پرسیده بود که برای جواب دادن بهش مجبور شدم به جزوه مراجعه کنم و با همون یه بار مراجعه اون چهار پنج تا زبان شاخه ژرمنی تو ذهنم موند و امروز برای جواب این سوال نوشتم: هلندی، انگلیسی، آلمانی، اسکاندیناوی

پروسه ی یادگیری وقتی عنصر علاقه و حضور روانی توش باشه همین میشه دیگه، دیگه بدون درس خوندن یاد میگیره، و حتی الهام های محیط هم براش یاد دهنده هستن چون شاید پشت پرده مغز درگیره، حتی کوچکترین اتفاقها، مثل افتادن سیب و تلاش برای بالارفتن مورچه از دیوار یا پریدن تو آب استخر و بالا اومدن آب، یه دفعه یاد میده :) چیزایی که خیلی های دیگه هم تجربه کردن و چیزی ندیدن توش.


۲۵ آبان ۹۴ ، ۲۳:۵۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

یکی از روزای خوب خدا، یه بنده خدایی با یه بنده‌خدای دیگه‌ای داشته درباره فرهنگستان و اینکه بنده تغییر رشته دادم صحبت می‌کرده و این بنده‌خدا یه شرکت با کارهای آی تی بیس و یه پروژه یا ایده در زمینه زبان فارسی داشته و موافقت و تایید دکتر میم. و گروه واژه گزینی فرهنگستان رو هم گرفته بوده و ظاهراً تیمشون جلسه‌ای خصوصی با آهنگر دادگر هم داشته و بسی بسیار مورد استقبال قرار گرفته بوده و بهشون پیشنهاد شده بود بیان تو کلاسای ما هم شرکت کنن و وقتی بنده‌خدای اولی موقعیت منو به بنده‌خدای دومی میگه، بنده‌خدای دومی و سومی که این سومی دوست دومی بوده استقبال می‌کنن و اطلاعات تماس بنده رو می‌گیرن برای همکاری و منم که سرم درد می‌کنه برای دردسر! 

ینی فاصله زمانی ایمیل بنده‌خدای اولی و اوکی بنده 7 و فقط 7 دقیقه بود! ینی 12:09 pm ایشون میل میزنن و قضیه رو میگن و بنده 12:16 pm چنین جوابی رو ارسال می‌کنم: سلام! وااااااااای مچکرم!!! به شدت استقبال می‌کنم! که خب ایشونم اینجوری جواب میدن که آدم اینقدر هول!!! یه امّایی، اگری!!! و تاکید می‌کنن که شیرینی هم نمیخوان!

فردای روز آخر دوره کارشناسی که بنده اسباب و اثاثیه‌مو جمع کردم و خوابگاه رو به مقصد ولایت ترک گفتم و رفتم خونه‌ی بابام :دی (اواسط ماه رمضون بود) بنده‌خدای دومی زنگ زد و راجع به طرحشون صحبت کردیم و ایمیلمو دادم که اگه اسنادی برای مطالعه دارن بفرستن که مطالعه کنم و نفرستادن و منم پیگیری نکردم و گذشت تاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا همین یکی دو هفته پیش!

که عاشورا بود و بنده رفته‌بودم مسجد محله‌ی مامان‌بزرگم‌اینا و (انگار محله‌ی خودمون مسجد نداره!!!) و بین دو تا نماز دیدم جماعت نسوان دارن برای یه بنده‌خدای دیگه‌ای مصطفی نام! که اخیراً به رحمت ایزدی پیوسته بود نماز وحشت می‌خونن؛ منم از شما که پنهون نیست، از خدا هم چه پنهون که بلد نبودم و به تقلید از اینا برای اون بنده‌خدایی که اصن نمی‌دونستم کیه نماز وحشت خوندم؛ نه یکی نه دو تا ده دوازده بار آیت‌الکرسی و قدر خوندن و بنده در حال ندامت و قنوت بودم که جیبم به ویبره درومد و بعدشم یک فقره پیامک دریافت کردم با این مضمون که من از دوستان بنده‌خدای اولی ام! اگه دقیق‌تر بگم فرموده بودن من از طرف آقای اولی تماس می‌گیرم (لابد این بنده‌خدای سومی فکر کرده بود من از این دخترام که شماره ناشناس جواب نمیدم و می‌ترسم! نه آقا، ما ازوناش نیستیم! من دهن مزاحمارو سرویس می‌کنم، من تو دهن مزاحما می‌زنم! من به پشتیبانی بابا و داداشم تو دهن این مزاحما می‌زنم :دی)

منم پیامک ایشونو بدین نحو پاسخ دادم که بله می‌شناسمشون (ناسلامتی طرف خواننده وبلاگمه و یه عمره خواننده وبلاگشم و البته اینارو تو دلم گفتم) و عذرخواهی کردم که جواب ندادم و اذعان (=اعتراف) کردم که دستم بند بود و اگه دقیق‌تر بگم داشتم نماز می‌خوندم و ازش پرسیدم در چه راستایی تماس گرفته بوده

خب خدایی راستای تماسش مهم بود دیگه! خودشو که معرفی نکرده بود، کارشم نگفته بود، فقط گفته بود از طرف بنده‌خدای اولی تماس گرفتم که خب آدم دلش هزار راه میره که این بنده خدای اولی چی کارم داشته که خودش تماس نگرفته و یکی دیگه از طرف اون تماس گرفته و بعدشم اقتدا کردم به اون آقاهه که اون جلو ایستاده بود و قربتاً الی الله نماز دومو شروع کردم!

نماز دوم تموم شد و زیارت عاشورام خوندم و اونم تموم شد و تف به ریا! برگشتم خونه و این بنده‌خدای سوم زنگ نزد! اول خواستم خودم زنگ بزنم ولی خب مردد بودم و نمی‌دونستم خودم زنگ بزنم به تقوا نزدیک‌تره یا منتظر بمونم به صلاحه! در بحر تفکر مستغرق بودم که بعد یه ساعت پیامک دوم رو دریافت کردم با این مضمون که الان می‌تونم تماس بگیرم؟

منم نه گذاشتم نه برداشتم جواب دادم که بله حتماً! جعفر طیارم اگه می‌خوندم تا حالا تموم شده بود

از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون که من تا حالا نماز جعفر طیار نخوندم و نمی‌دونم چه جوریه علی ایُ حال پنج دیقه بعد زنگ زدن و یه ربع بیست دیقه‌ای هم با ایشون راجع به طرحشون صحبت کردیم و از خدا که پنهون نیست بازم از شما چه پنهون که همون مکالمه بنده‌خدای دومی داشت تکرار میشد و آخرشم بهشون گفتم که طرحشونو هنوز برام ایمیل نکردن و من هنوز در جریان نیستم قضیه چیه و ایشونم گفتن دوباره می‌فرستن و منم گفتم اصن شما نفرستادین که الان بشه دوباره! الان اگه بفرستین میشه اولین بار! (خدا این زبونو از من نگیره! انگار اگه حرف نزنم میگن بلد نیست یا لاله مثلاً) تازه اون شب همون شبی بود که از درد دندونم حتی حرف هم ‌نمی‌زدم و نمی‌تونستم بزنم و یه گوشه عین بچه‌ی آدم نشسته بودم و از طبیعت لذت می‌بردم! ولی خب یه جاهایی زبان به کام گرفتن برام دشواره! :دی خلاصه گذشت تاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا همین یکی دو روز پیش!

که بنده ساعت 4 وقت دندونپزشکی داشتم و همین‌جا تو وبلاگمم به این 4 بعداز ظهر اشاره کرده بودم ولیکن نگفته بودم با این بنده خدای سومی هم قرار دارم؛ چون من همه چیزو اینجا نمی‌گم و نباید هم بگم و اینو همیشه اون گوشه ذهنتون داشته باشید که اینجا بخش کوچکی از زندگی حقیقی منه! به هر حال رفتم خدمات فناوری و سلام و احوالپرسی و بعدشم گفتم آقا دقیقاً منو توجیه کنید ببینم داستان چیه! ایشونم اسلایدی که برای ارائه و دفاع اون روزشون آماده کرده بودن رو باز کردن و دیدم به به! اسم و عکس بنده صفحه اول اسلایدا جزو اعضای تیم معرفی شده و از بین اووووووووووووووون همه عکسی که با رعایت شئونات اسلامی تو فیس بوک داشتم، دقیقاً همون عکسی رو انتخاب کرده که سهیلا ازش بدش میاد و البته این عکسو داداشم با دوربین چندین مگاپیکسلی گرفته و با فوتوشاپ روش کار کرده و یه شعرم کنارش نوشته که به چه مشغول کنم دیده و دل را که مدام، دل تو را می‌طلبد دیده تو را می‌جوید و حق‌الزحمه‌شم که همانا تایپ سخنرانی یه حاج‌آقا بوده رو گرفته ولی خب سهیلا این عکسو دوست نداره و میگه خیلی پیر و غمگین به نظر می‌رسی که خب راستم میگه و رنگ رخساره خبر میدهد از سر درون.

چی داشتم می‎گفتم؟

آهان!

قرار شد با این بنده‌خدای سوم بریم یه جایی و برای یه عده که نقش داورو داشتن اینو ارائه بدیم و تاییدیه و تسهیلات لازم رو برای پیشبرد اهدافمون که تا اون لحظه و حتی تا این لحظه هم نمی‌دونستم چیه بگیریم. حالا نقطه اوج داستان کجاست؟

اونجایی که ما وارد اون اتاقی شدیم که ملت می‌رفتن طرحشونو ارائه می‌دادن و بنده هم‌اتاقی یه ترم قبل از ترم آخرمو دیدم (به عنوان داور!) خب این کجاش هیجان و ذوق داره و چیش نقطه اوجه؟

ایشون، ینی همین هم‌اتاقی یه ترم قبل از ترم آخرم همون هم‌اتاقی‌ای بود که بهمن ماه پارسال باهاش هم‌اتاقی بودم، ینی همون ایام کنکور! همون ایامی که بنده با یه بغل کتاب زبان‌شناسی میومدم خوابگاه و هر روز یکی یه دونه کتاب می‌خوندم و میز و تخت و زار و زندگی‌مو ول کرده بودم و گوشه‌ای از واحد 143 رو اختصاص داده بودم به خودم و بند و بساط و کتابا و جزوه ها و ناهار و شامم همون گوشه می‌خوردم و پستامم از همون‌جا براتون منتشر می‌کردم و همون‌جا می‌خوابیدم و جز برای امور ضروری از اونجا تکون نمی‌خوردم!

هیچی دیگه، وارد اون اتاقه شدیم برای ارائه طرح و تمام خاطرات از ذهن من و هم‌اتاقیم مثل یه فیلم رد شد و نشستیم و بنده‌خدای سوم شروع کرد به توضیح و شرح و تفسیر ایده‌شون و چایی آوردن برامون و از اونجایی که هم‌اتاقیم به اخلاق حسنه‌ی بنده مبنی بر نخوردن چای تو همچین شرایطی در لیوانی غیر از لیوان خودم، اشراف داشت و واقف بود، وسط جلسه بال بال می‌زد بهم بگه تا اون لامصب سرد نشده بده من بخورم که خب منم حواسم پی ایده و طرحه بود و جلسه تموم شد و بنده رفتم دندونپزشکی و شب که برمی‌گشتم خوابگاه تو مترو دوباره هم‌اتاقیمو دیدم که داشت می‌رفت خونه‌شون و قضیه چایی رو بهم گفت و اذعان کرد (ینی همون اعتراف که چند خط بالاترم معنیشو گفته بودم) که بعد از این‌که جلسه تموم شد و ما رفتیم چای بنده رو علی‌رغم سرد بودن خورده و 

هیچی دیگه!

همین.

برم تکلیفای فردامو انجام بدم، دوشنبه هم میانترم دارم...

۲۳ آبان ۹۴ ، ۲۰:۰۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

ادامه پست قبل

چند سال پیش خواننده‌ی یه وبلاگی بودم؛ 

یه روز اتفاقی روی لینک وبلاگ یکی از کامنتاش کلیک کردم و رسیدم به وبلاگ یکی که وقتی پروفایلشو خوندم فهمیدم صرف نظر از علاقه به ادبیات و نجوم و گل و گیاه و کتابایی که خونده و خوندم، هم‌رشته‌ای و هم‌دانشگاهی هستیم؛ و هم‌زبان! و تجربه نشون داده ملت تو یه همچین موقعیتی کامنت میذارن که وااااااااااااااای چه تفاهمی، من امروز با وبلاگت آشنا شدم و می‌خونمت و اینم وبلاگمه و به منم سر بزن!

یه پستی در مورد خواب رنگی و سیاه و سفید گذاشته بودن و چون به مبحث خواب و سیگنال‌های مغزی علاقه‌مند بودم تصمیم گرفتم برای اون پست و در مورد "همون پست" کامنت بذارم، ولی قبلش نشستم از پست شماره یک تا آخرین پستو با کامنتاش خوندم و مختصراً با وبلاگ و نویسنده‌اش آشنا شدم و با تاکید روی قید "مختصراً"، حس می‌کردم باید یه مدت هم صبر کنم و بعد کامنت بذارم! اینکه من برای یه کامنت ساده‌ی بدون اسم و آدرس انقدر با خودم درگیر بودم و هنوز هم هستم عجیب نیست؛

با شناختی که از من دارید یا ندارید و بهتره داشته باشید، حساسیت بالای من انکارناپذیره؛ علی‌رغم سرزنش و انتقاد و نصیحت اطرافیانم، آدمی نیستم که یه فعل و انفعالی رو ببینم و بگم بی‌خیال، به درک! درست میشه، تحمل می‌کنم، می‌گذره، نه! تحمل نمی‌کنم، ساکت هم نمی‌شینم و واکنش نشون میدم، حسم رو نشون می‌دم، اعتراضم رو نشون می‌دم و هر چیزی که ممکنه برای شما مهم نباشه و به راحتی از کنارش بگذرید برای من ممکنه "خیلی" مهم باشه ممکنه همون طوفان تگزاسی باشه که بعد از بال زدن پروانه تو برزیل رخ میده؛ این رفتارهای کوچیک برای من مهمن؛ بحث اینه که به رفتار کسی که باهاش در ارتباطم زیادی اهمیت می‌دم.

پست 295 یادتونه؟ راجع به اصناف و کسبه. فکر کنم با همون پست حجت رو تموم کردم و نشون دادم که روی روابطم چه قدر حساسم. اصن همین که من دوره کارشناسیم هر سال و هر ترم تو خوابگاه تغییر مکان داشتم گواه بر این ادعاست! منظورم هم این نیست که هم‌اتاقیام آدمای بدی بودن که جدا شدم، نه! اینجا بحث بدی و خوبی نیست؛ تو اون پستم نگفتم که مغازه دارا آدمای بدی بودن، نگفتم راننده تاکسیا بدن، نگفتم آدمایی که ازشون آدرس می‌پرسم بدن؛ بحثِ ضرره. ضرری که تعامل با یکی بهت وارد می‌کنه یا ممکنه وارد کنه. خواستم بگم برام مهمه و خیلی مهمه با کی هم‌اتاقی ام، از کی خرید می‌کنم، از کی آدرس می‌پرسم و حتی یه مسیر چند دقیقه‌ای رو سوار ماشینِ کی میشم.

یه مثال ساده از خوابگاه می‌زنم؛

من نماز می‌خونم، نگار هم نماز می‌خونه؛ اتفاقاً نگار قشنگ‌تر از من می‌خونه؛ هم به زمانش دقت داره هم به تلفظ کلمات هم تجهیزات عبادیش کامل‌تر از منه که یه مهر دارم و تازه به هیچ کسم اجازه نمی‌دم ازش استفاده کنه، ولی برای من مهم بوده و هست که هم‌اتاقیم نمازخون باشه و برای نگار نیست ینی انقدر که برای من مهمه برای اون مطرح نیست!

این حساسیت تا حدی پیش میره که می‌شینم فکر می‌کنم ببینم این آدم، این دوست، این کسی که الان توی دایره رابطه‌های منه، نسبت به گذشته چه قدر تغییر کرده، هنوز همونی هست که فکر می‌کردم یا یه آدم دیگه شده؟ از همون اولم یه چراغ یا یه چیزی تو مایه های سنسور به مدار ارتباطیمون وصل می‌کنم که اگه سبز و سفید باشه اوکیه، یه موقع هایی زرد و نارنجی میشه و اخطار احتیاط میده و یه موقع هایی رنگ قرمز هشدار و خطر و علامت ایست و اون موقع طبق اصل ضرر و ضرار باید مدارمون قطع بشه و واقعاً قطع میشه و تو همچین مواردی عقلم بر احساساتم غلبه داشته و داره خداروشکر. ینی کنترل خودم دست خودمه!

شده من هوس شکلات کرده باشم و شکلاتو وقتی داشتم می‌ذاشتم تو دهنم، کشیده باشم عقب و به خودم گفته باشم الان نه! یه کم بعد! شده هوس سیب زمینی کرده باشم و رفته باشم یه بشقاب سیب زمینی سرخ کرده باشم و آورده باشم گذاشته باشم جلوم و نخورده باشم و به خودم گفته باشم الان نه! شده حرص خودمو با بعضی کارام درآورده باشم و چند تا فحش آبدار نثار خودم کرده باشم وقتی موقع حساب کردن هزینه خرید، بستنی رو پس داده باشم و شده پیش بیاد اون موقعی که خواسته باشم جواب اسمس یکیو با شوخی بدم، یکی که به نظر خودم و خودش ما که این حرفارو باهم نداریم، ولی نداده باشم. شده بخوام و خیلی هم بخوام که برای یکی یه کامنتی رو بذارم و نذاشته باشم. چرا؟ چون نه فقط اون یه خط کامنت، بلکه هزار تا چیز دیگه رو هم در نظر گرفتم

پس اینکه کنترل خودت و کارات و احساساتت دست خودت باشه خیلی مهمه!

قاعده لا ضرر و لا ضرار می‌دونید چیه؟ «ضرر» خسارت‌هاى وارد بر دیگرانه، ولى «ضرار» مربوط به مواردیه که شخص با استفاده از یک حق یا جواز شرعى به دیگرى زیان وارد می‌کنه که در اصطلاح امروزى از چنین مواردى به «سوء استفاده از حق» تعبیر می‌شه. باب مفاعله دلالت بر اعمال طرفینى داره. پس «ضرار» که مصدر باب مفاعله است مبیّن امکان ورود ضرر بر دو جانب و طرفینه، بر خلاف «ضرر» که همیشه از یک طرف علیه طرف دیگر وارد می‌شه.

ینی اگه کامنتا باز باشه من حق دارم کامنت بذارم ولی اگه کامنتم کسیو ناراحت میکنه نمی‌تونم از این حقم استفاده کنم، یا من حق دارم برای نوشته هام نظرخواهی کنم ولی تا وقتی که آرا و نظرات بهم ضرر نرسوندن. اینکه چه ضرری، بماند ولی چه اشکالی داره قبل از انتقاد و بحث از آدم بپرسید Do you have any examination or something like that for tomorrow چرا آدمای پشت کامپیوترو یه روبات بی‌احساس فرض می‌کنید که هر موقع و هر جوری و هر چی خواستید می‌تونید بهش بگید؟

بزرگترین هدیه‌ای که می‌تونید به یکی بدید زمانه، بخشی از عمرتون؛ که نمیشه پسش گرفت

پس خیلی مهمه که برای کی وقت می‌ذاریم و با کی وقتمون می‌گذره و با کی ارتباط داریم؛ صرف نظر از زمانی که برای نوشتن پست‌ها یا جواب دادن به کامنت‌ها می‌ذارم، حواسم هست که وقت خواننده هم ارزشمنده، وقتی که صرف خوندن و کامنت گذاشتن میشه. ولی نه یکی دو بار، بارها و بارها برخی کامنت‌ها ناراحتم کرده، ناراحت از اینکه خواننده منظورمو درست متوجه نشده یا من حق مطلب رو درست ادا نکردم و باعث سوء تفاهم شده؛

حداقل انتظاری که بعد از انتشار یه پست میشه از خواننده داشت اینه که بدونه نویسنده چیارو گفت و چیارو نمی‌خواست بگه که دیگه کامنت نذاره و نپرسه، یه وقتایی واقعاً خوب نیست آدم هر چی به ذهنش میرسه رو به عنوان پست یا کامنت منتشر کنه! قبلش از خودمون بپرسیم اینو بگم که چی بشه؟ اینو بپرسم که چی بشه؟

من وبلاگ یه دختر سیزده ساله رو می‌خونم، حس و حال نوجوونیشو؛ وبلاگ بچه‌های دبیرستانی، وبلاگ بچه‌های ترم اولی، وبلاگ اونایی که اون ور آبن، این ور آبن، وبلاگ یه آدم بی دین، وبلاگ یه روحانی، منبراش، عقایدش، وبلاگ یه معلم، یه مادر، یه فمینیست، یه پان ترک، یه وطن پرست، یه شاعر، یه مهندس، یه پزشک، وبلاگ هم‌مدرسه‌ایام، هم‌دانشگاهیام، هم‌رشته‌ایام، دوستام، دوستِ دوستام! وبلاگ شماها! اگه هر روز دو تا پست میذارم، حداقل بیست تا پست دیگه رو هم می‌خونم؛

خودمم خواننده‌ام، خودمم کامنت می‌ذارم، نمیگم همیشه کامنتام به جا بوده ولی برام مهم بوده برای کی چه کامنتی میذارم، تازه نه فقط خود نویسنده، خواننده‌هایی که قراره کامنت منو بخونن هم در نظر می‌گیرم ولی خیلیا حواسشون به این چیزا نیست؛ چیزایی که شاید برای شما مهم نباشه، برای من هست.

حالا وقتی همه‌ی این مسائل رو میذارم کنار هم به این نتیجه میرسم که بستن کامنتا در شرایط فعلی بهترین راه‌حل ممکنه ولی این به اون معنی نیست که مطلقاً نظر شما برام مهم نیست، اتفاقا اگه دوست دارید راجع به یه موضوعی، یه پستی، یا هر چی بحث کنید، بعضیاتون ایمیلمو دارید، بعضیاتون شماره و تلگرام و کامنت خصوصی و حتی حضوری هم میشه راجع به خیلی مسائل حرف زد، منم می‌شنوم، با گوش جان هم می‌شنوم، استقبال هم می‌کنم، و جواب دارم برای نظراتتون، ولی در شرایط فعلی نمی‌تونم برگردم به روال و رویه قبلی.

با شناختی که از من دارید یا ندارید و بازم بهتره داشته باشید، درس و مشغله دلیل یا بهانه خوبی برای بستن کامنتا یا ننوشتنم نیست، یه تایید ساده و لبخند و یه دو نقطه پرانتز بسته‌ی خشک و خالی در پاسخ به یه نظر وقت زیادی از نویسنده نمی‌گیره؛ من حتی موقع امتحانات که فرصتم برای نوشتن کم بود، سر جلسه امتحان، گوشه‌ی برگه چک نویسی که بهمون میدادن محاسباتو اونجا انجام بدیم، کلیدواژه می‌نوشتم! از اون هیجان انگیزتر سر جلسه کنکور بود که نتونستم جلوی واژه‌هایی که از ذهنم تراوش میشه رو بگیرم و با خودم فکر کردم اگه روی برگه سوالات بنویسم ممکنه سوالاتو بگیرن و نوشته هامو از دست بدم و روی پاکت آبمیوه‌ای که بهمون داده بودن داشتم کلیدواژه می‌نوشتم که بعداً راجع بهشون فکر کنم؛ من نوشتن رو دوست دارم، با نوشتن فکر می‌کنم، آروم میشم، ذهنم منظم میشه و وقتی واژه‌هارو می‌چینم کنار هم و احساسم رو در قالب یک نوشته بیان می‌کنم حس خوبی بهم دست می‌ده. پس...


۲۳ آبان ۹۴ ، ۰۸:۴۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

نقل است، شیخ کهنسالی ریش خیلی بلندی داشته،

روزی یکی از یاران ازش می‌پرسه:

شیخ! شب هنگام موقع خواب، ریش‌هایت را زیر لحاف می‌گذاری یا روی آن!؟

سوالش یه چیزی تو این مایه‌ها بود که آقا شما که ترکی به 4 دُرت میگی یا دُرد؟

بنده خدا، بدبخت فلک زده، احتمالاً رشته‌اش زبان‌شناسی بوده و هفته بعد هم میانترم داشته

شیخ هر چی فکر کرد به خاطرش نیومد و گذاشت فردا جواب وی را بدهد!!!

هنگام خواب، دقت می‌کنه و لحافو روی ریشاش میذاره و یه کم میخوابه و نفس تنگه میاره

برمی‌خیزد و ریش‌هایش را می‌گذارد روی لحاف و دوباره می‌خوابد و

این بارم گردنش درد می‌گیره و بازم نمی‌تونه بخوابه :دی

فردا جوان به سراغ پاسخش می‌آید که آقا جواب کامنت من چی شد پس؟ درد میگی یا درت؟

شیخ وی را به خدا واگذار کرد و فرمود:

می بخور منبر بسوزان مردم آزاری مکن، خدا هدایتت کند که من دیشب تا صبح نخوابیدم!


چند روز پیشم یه چیز کُردی از هم‌اتاقیم پرسیدم و تا الان درگیره باهاش :))))

خدا از سر تقصیراتم بگذره

بالاخره هم نفهمیدم شیخ به 4 میگه درد یا درت 

کائنات اصن از دستم عاصی‌ن! :دی


آیا می‌دانید؟

+ بعضی زبان‌های افریقایی مثل بوشمن و هاتن تات، نُچ آوا دارن؟ ینی همین نُچ جزو واج‌هاشونه!!!

+ تاجیکا به بازیگر میگن مسخره!!! فکر کن مثلاً یارو بیاد به عزت‌الله انتظامی بگه تو مسخره بزرگ ایرانی :)))

۲۰ آبان ۹۴ ، ۱۵:۲۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

11 صبح 12 آبان ماه 1394

- طرح داستان: دریافت ایمیل از دانشگاه سابق مبنی بر مراجعه برای تحویل مدرک فارغ‌التحصیلی

- درون‌مایه یا پیام داستان: بذار درِ کوزه آبشو بخور

- نقطه‌ی اوج داستان: اون سکانسی که راوی مدرکشو گرفته دستش و داره میره سمت کتابخونه مرکزی

که برای سمینار هفته‌ی بعدش در باب وام‌واژه‌ها چند تا کتاب جامعه‌شناسی زبان بگیره بخونه

و یهو همچین ناغافل یکی از خوانندگان وبلاگشو می‌بینه و الکی مثلاً من ندیدمت و تو هم منو ندیدی، 

مسیرشو کج می‌کنه و ابتدا جفت پا میره تو دیوار بعدشم شیرجه میزنه تو صندلیای روبروی سالن ورزشی

این صندلی‌ها در راستای مراسم انزجار از استکبار جهانی و اعلان برائت از مشرکین تعبیه شده‌اند

دانشجویان طی مراسمی نمادین ندای الله اکبر، دانشجو می‌میرد ذلت نمی‌پذیرد

دانشجو بیدار است از امریکا بیزار است، مرگ بر امریکا و مرگ بر منافقین و صدّام سر خواهند داد



+ فعلاً پستامو برای خودم می‌نویسم و هر از گاهی ممکنه مثل همین پستی که الان می‌خونید، یکی دو تاشو منتشر کنم.

۱۲ آبان ۹۴ ، ۱۴:۲۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

291- ادامه پست قبل + یه فیلم از دانشگاه سابق

چهارشنبه, ۸ مهر ۱۳۹۴، ۰۲:۰۹ ب.ظ

دیشب تا 8 دانشگاه بودم

ینی پرنده پر نمی‌زداااا! همه رفته بودن خونه‌هاشون

نه استادی نه دانشجویی نه حتی نگهبان و مستخدم :دی

تو عرشه نشسته بودم که یهو دکتر شریف بختیارو دیدم (پدرِ آنالوگ هستن ایشون)

لپ‌تاپ بغلم بود و چنان که گویی بچه بغلم باشه بلند شدم گفتم سلام استاد

برگشت گفت چی؟

گفتم هیچی سلام! (و لبخند زدم)

اونایی که برای n امین بار باهاش آنالوگ داشتنو نمی‌شناخت, اون وقت اسم منو جلسه اول یاد گرفته بود

گفت خوبی؟ فارغ التحصیل شدی؟ چی می‌خونی؟ چی کار می‌کنی؟

گفتم الان ارشد زبانم, دانشگاه تهران (اگه می‌گفتم زبان‌شناسی باید یه ساعت توضیح می‌دادم)

ولی گفتم که گرایشم اصطلاح‌شناسیه

یه جوری گفت آفرین و چه خوب که رفتی سراغ علاقه‌ات و ادامه بده و ایول و باریکلا و احسنت

که قیافه ام تا یکی دو ساعت دو نقطه دی بود!

9, 9 و نیم رسیدم خوابگاه

برای آشنایی بیشتر با این استاد, 3 دقیقه اول این فیلم رو ببینید:

مخصوصاً ثانیه 50 ام و دقیقه 2:40 و همچنین دقیقه 3:10

این فیلم

خلاصه دو تا امضا از دکتر فائز و سروری گرفتم و 

امضای دکتر فاطمی زاده و امضای خوابگاه و سایت تغذیه و کتابخونه و آموزش کل و تسویه حساب و

بیست سی تا امضای دیگه مونده تا فارغ‌التحصیلی

دکتر فائز این جوریه که برگه هارو گرفت گفت برو تا یه ساعت دیگه بررسی می‌کنم بیا بگیر

ولی دکتر سروری گفت بشین همین‌جا بررسی کنم!

و تمام اون یه ساعت بازخواستم کرد که اینو چرا برداشتی اینو چرا این‌جوری نوشتی و این چیه و اون چیه

در مورد توافقات هسته‌ای و ایران و امریکا هم مثال می‌زد و ربطش میداد به فرم تطبیق من!!!


ظهر یه سر رفتم رسانا (رسانا نام مکانیست در دانشکده, یه چیزی شبیه شورا!)

خیلی درب و داغون و کثیف و شلوغ بود!

مستقیم رفتم سمت کتابخونه و قفسه دوم و چنان که گویی خودم یه کتابو اونجا گذاشته باشم,

کتابی که می‌خواستم رو برداشتم و رفتم سالن مطالعه و برای صاحب کتاب کامنت گذاشتم که آقا من کتابتو دزدیدم

ایشونم فرمودن اگه فی سبیل الله و قربتا الی الله باشه مشکلی نیست



کتاب انسان و خدا از شهید چمران

داستان این کتاب برمی‌گرده به تابستون و ماه رمضون پارسال که در بحبوحه چالش کتاب, یکی از دوستان وبلاگ نویس کتاب انسان و خدارو تو یکی از پستاشون معرفی کرده بودن و اون موقع نشد کتابه رو بخرم و تصمیم داشتم امسال از نمایشگاه بگیرمش و ناگفته نماند که این وبلاگ نویس هم‌دانشگاهی هم از آب دراومدن :دی

اردیبهشت امسال به خاطر یه سری مسائل اصن دل و دماغ نمایشگاهو نداشتم و کتابه به کل یادم رفت و خرداد ماه که برمی‌گشتم خونه قبلش با امینه برای پیدا کردن یه چیزی رفتیم منفی یک (منفی یک نیز مانند عرشه و رسانا نام مکانیست مربوط به دانشکده)

منفی یک پرِ مقاله و پایان‌نامه و کتابای درسی و غیردرسی بود که ملت لازم نداشتن و تحویل شورا و رسانا داده بودن و اونام جا نداشتن و گذاشته بودن منفی یک, در هوای آزاد! زیر باد و باران خاک می‌خورد

و ناگفته نماند که در مورد نمایشگاه کتاب سابقه نداشت من قید نمایشگاهو بزنم

ینی هر سال که می‌رفتم با کمتر از 10 جلد کتاب برنمی‌گشتم

هیچ‌وقتم کتاب درسی از نمایشگاه نگرفتم

خلاصه بعداً ایشون (ینی همون که کتاب انسان و خدارو معرفی کرده بودن (اِی بمیری نسرین, خودتو خفه کردی با ایشون ایشون گفتن! خوبه طرف داره این سطورو می‌خونه هااااااااااا)) چی داشتم می‌گفتم؟ آهان! ایشون بعداً پست گذاشتن که چند جلد از این کتابو از نمایشگاه خریدن و دادن به اساتید و یه جلدشم می‌خواستن ببرن بدن کتابخونه دانشگاه ولی برای اینکه همیشه در دسترس بچه‌ها باشه, ندادن کتابخونه و بردن گذاشتن رسانا

ینی اینجا:


و من تمام تابستون کابوسِ اینو داشتم که کتابای اضافی به انضمام این کتاب رو جمع کنن ببرن منفی یک, زیر باد و بارون! برای همین, همین که پام رسید دانشگاه مستقیم رفتم رسانا و کتابه رو دزدیدم و الان دوباره دارم می‌خونمش (قبلاً pdf اش رو خونده بودم) تصمیم گرفتم دست به دست بین دوستام بچرخونمش و بعداً ببرم بذارم سر جاش ولی خب دلم نمیاد ببرم بذارم سر جاش و نمی‌برم بذارم سر جاش! :دی

در کل یه عده به خاطر یه سری مسائل و جوّ حاکم بر رسانا و پاتوق یه عده آدمای خاص بودن اصن پاشونو نمیذارن رسانا چه برسه خوندن کتاباش؛ رسانا فرهنگی هم پاتوق یه عده آدم روشنفکره! جای امثال من نیست حداقل! خیلیا به همین دلایل اردوهای رسانارم نمیرن, من خودم یکی دو بار فقط رفتم رسانا! سالای اول اصلاً فرق رسانا و شورارو نمی‌دونستم؛ سالای آخر که مسئولینش سن و سالشون از من کوچکتر بود جوّش برام راحت تر شد و تو اولین و آخرین اردویی هم که رفتم فقط من 9 ای بودم و بقیه بچه بودن


هم‌اتاقیم (نسیم) رشته اش هوافضاست, عشق خلبانی و هواپیما! 

میگه خودم نتونستم خلبان شم, ولی پسرمو قراره خلبان کنم



بقیه‌ی هم‌اتاقیام نیومدن و فعلاً دو نفریم و دیگه فکر کنم همین 2 نفر می‌مونیم

هم‌اتاقیم زمین تا آسمون با من فرق داره ولی رو اعصاب هم نیستیم و به جای تفاوت‌ها به اشتراکات می‌اندیشیم

تنها خصوصیت مشترکمونم اینه که هر دومون دختریم :)))))) ینی تا این حد تفاهم داریم

اهل اینترنت و هیچ کدوم از فضاهای مجازی نیست از کامپیوتر و نرم‌افزارام چیز زیادی نمی‌دونه

اصن از وقتی اومده لپ‌تاپشو روشن نکرده :))))

آرایش و زیبایی و بیرون رفتن و دوستاش اولویت‌های اول زندگیشن :دی

اون وقت من هنوز فرق رژ و با خط چشم نمی‌دونم

کارتای بانکیشم رمز دوم نداره و فوق العاده حواس پرته!

از اینایی که آب دوغ خیارم درست کنه می‌سوزونه :دی

دیشب ازم می‌پرسید اعداد حسابی از 0 شروع میشن یا 1

می‌خواست لپ‌تاپشو بده بیرون ویندوز نصب کنن و آپدیت کنن, گفتم بذار بمونه خودم برات درستش می‌کنم

کلی ذوق کرد!

دختر خوبیه کلاً!

همین که من حاضرم لپ‌تاپشو درست کنم ینی دختر خوبیه و تاییدش می‌کنم :دی

چون بنده برای هر کسی وقت نمی‌ذارم :پی


دلم برای اونایی که خوابگاه بهشون نرسید می‌سوزه

اون وقت ما الان 2 تا تخت خالی داریم!

اون روز که اداره امور خوابگاه‌های شهید بهشتی بودم, یه عده اومده بودن خوابگاه بگیرن؛ مسئول خوابگاه گفت به رتبه‌های بالای 1000 منطقه 3و2 و 2000 منطقه 1 کارشناسی خوابگاه نمیدیم و اکثرشون واقعاً نمی‌تونستن خونه بگیرن, تازه اونایی هم که می‌تونن خانواده‌شون به خاطر یه سری مسائل راضی نمیشن؛

یکیش خودِ من, با اینکه یادم نمیاد تو این دو هفته زودتر از 9 شب رسیده باشم خوابگاه ولی همین که مامان و بابام می‌دونن شبارو یه جایی ام که در و پیکر و نگهبان داره خیالشون راحت‌تره و همین راحت بودن خیالشون خیال منم راحت می‌کنه!

ینی چیزی که برای پدر و مادر مهمه امنیته! مخصوصاً در مورد دخترا!


شب اول, تا دیر وقت انقلاب بودم و برای شام با سحر آش شتر!!! خوردم و البته نمی‌دونستم توش شتره

حالم بد میشه وقتی بهش فکر می‌کنم! توش بادمجون و سیر و پیاز و کشک و نعناع هم بود :(((

شب دوم دور همی جمع شدیم یکی از واحدا و با نگار و دوستاش شام خوردیم و

بعد شام کلی حرف زدیم و یه سر رفتیم واحد یکی از بچه ها که لونه یه پرنده تو اتاقش بود 

داشتیم در مورد پرنده‌ها حرف می‌زدیم که یکی از دخترا وقتی اسم یاکریمو شنید زد زیر خنده

یه ساعت تموم داشت در و دیوارو از شدت خنده گاز می‌گرفت!!!

می‌گفت اولین بارشه اسم یاکریمو می‌شنوه

خیلی دوست داشتم واکنشش رو نسبت به پرنده‌ی دیگری به نام موسی کو تقی ببینم

اینجا هر کی رشته‌مو می‌پرسه بهش میگم 

من ملک بودم و فردوس برین جایم بود! تازه از بابابزرگ نوه مقام معظم رهبری هم نامه دارم


میگم فاز اینا که نصف شبی میان تو راه‌پله‌ها تلفنی حرف می‌زنن و فکر می‌کنن ملت کَرَن چیه؟

یه چند بار الکی رفتم بیرون که طرف بفهمه پشت این دری که داره مسائل خصوصیشو بیان می‌کنه 

یه سری موجود زنده زندگی می‌کنه

ولی خب متوجه نمیشن انگار!


+ خواننده‌های جدیدی که کلاً در جریان رشته‌های من نیستن و هی می‌پرسن اینارو داشته باشن

شرح ما وقع دو تا کنکور وزارت بهداشت رمزش اینه

Tornado

nebula.blog.ir/post/21/post21

nebula.blog.ir/post/19/post19

 شرح ما وقع کنکور برق و زبان‌شناسی: پست شماره 335

deathofstars.blogfa.com/1393/11

۱۸ نظر ۰۸ مهر ۹۴ ، ۱۴:۰۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


کاش معادلات زندگی مِنها نداشت...

۰۵ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

دارم اینو گوش میدم و از اونجایی که مخاطبین من, هر کدوم صدای زنگ مخصوص به خودشونو دارن, تصمیم گرفتم این صدارو برای مسئولین فرهنگستان و همکلاسیای ارشدم اختصاص بدم



یادتونه که دیروز وقتی رو تختم دراز کشیده بودم و 

واتس اپ و لاین نصب می‌کردم چی شد؟  

مکالمه من و آقای پ. در همون راستای واتس اپ و لاین: 

یه مدت طول می‌کشه به اسم معین تگش کنم, فعلاً همین آقای پ. صداش می‌کنیم



پ.ن1: آخه نسرین, برای من, کجاش با مسماست؟ من سبزه ام!!!

پ.ن2: اصفهانی بازی ینی دقیقاً چه جوری؟

پ.ن3: قطعاً یه روز آدرس وبلاگمو بهش میدم, ولی اون روز این پستا هیدن میشن

پ.ن4: رمز و راز عطوفت من با این بشر اینه که از من کوچیکتره (ایشالا)

و دلیل خشونتم با 40 و اندی ساله هه سن و سالش بود! همین!!!

پ.ن5: البته سن معیار خوبی برای کیفیت ارتباط نیست, ولی از هیچی بهتره

پ.ن6: ینی میشه پروژه تا ظهر تموم بشه و افطاری امروز, خونه باشم؟

۰۶ تیر ۹۴ ، ۰۵:۲۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

11- خوابگاه اطلاعیه زده که اینترنت یکی دو روز قطعه

جمعه, ۲۵ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۵:۳۶ ق.ظ

با سلام 

بابا میگه فقط تهران!

کلی روضه خوندم براش ولی حتی اصفهانم نه

حتی ارومیه و اردبیل و بقیه شهرهای همسایه هم نه!

تبریزم که زبانشناسی نداره!

برای مهندسی پزشکی هم فقط تبریز و تهران 

و تاکید ویژه داره بر کار و رشد و پیشرفت و اینکه آینده شغلی داشته باشه 

و مدرکت از یه جای خوب باشه و دارقوزآباد و چالقوز شایدم چارقوزآباد نباشه


ولی به قول یکی از دوستان, دختر که قرار نیست نون دربیاره شکم اهل و عیالشو سیر کنه, 

اتفاقاً ایشون ینی همین یکی از دوستان که اینو گفته, جزو همین قشر زحمت کشن 

که قراره نون دربیارن شکم زن و بچه‌شونو سیر کنن

و جالبه یکی از دوستام دقیقاً سر همین موضوع از نامزدش جدا شد!

پسره گفته بود تو هم کار کن کمک خرجم باشی و شرایط اقتصادی جامعه بده و از این صوبتا

دوستمم گفته مگه وظیفه تو نیست نون دربیاری؟ من چرا کار کنم و خلاصه الان جدا شدن!

و خب الان دقیقاً سوالم اینه که دوستم این مدرکو میخواد بذاره در کوزه آبشو بخوره؟!

اصن چرا درس می‌خونیم؟

چرا درس می‌خونم؟

چرا درس می‌خونید؟

اصن درس چیه؟


با این شرایط رشته های برقو بی‌خیال شدم, چون نمی‌خوام دارقوزآباد و چالقوزآباد و اینا قبول شم, اگه زبونم لال روم به دیوار! زبان‌شناسی هم قبول نشم و مهندسی پزشکی هم قبول نشم, امسال دوباره کنکور زبانشناسی و مهندسی پزشکی و برق ثبت نام می‌کنم!




یادآوری: امید و محمدرضا دانشجویان سال اول آی تی و مکانیک اند!

امید داداشمه, محمدرضا و پریسا هم محصولات مشترک پسرعمه و دخترعموی بابا


۲۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۵:۳۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

2- به غیر از محبت گناهی ندارد

شنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۵:۳۸ ق.ظ

سلام 

ساعت 5 صبه و دارم اینو گوش میدم

ای بی وفا ، راز دل بشنو ، از خموشی من

این سکوت مرا ناشنیده مگیر

ای آشنا ، چشم دل بگشا ، حال من بنگر 

سوز و ساز دلم را ندیده مگیر


امشب که تو ، در کنار منی ، غمگسار منی 

سایه از سر من تا سپیده مگیر

ای اشک من ، خیز و پرده مشو ، پیش چشم ترم 

وقت دیدن او ، راه دیده مگیر


دل دیوانه ی من به غیر از محبت گناهی ندارد ، خدا داند

شده چون مرغ طوفان که جز بی پناهی ، پناهی ندارد ، خدا داند

منم آن ابر وحشی که در هر بیابان به تلخی سرشکی بیفشاند

به جز این اشک سوزان ، دل نا امیدم گواهی ندارد ، خدا داند


دلم گیرد هر زمان بهانه ی تو ، سرم دارد شور جاودانه ی تو

روی دل بود به سوی آستانه ی تو

تا آید شب ، در میان تیرگی ها ، گشاید تن ، روح من به شور و غوغا

رو کند چو مرغ وحشی ، سوی خانه تو


یکشنبه سر کلاس ادوات, آقای میم. همون دانشجو ارشد یا دکترا 

که نصف وقت کلاس صرف پاسخ‌دهی به سوالات ایشون میشه 

بهم گفت خانم خ. من شماره یا ایمیلتون رو ندارم و در مورد مسائل درسی و امتحان که یه چیزی رو با بچه ها هماهنگ می‌کنیم, به شما دسترسی نداریم


یه برگه درآوردم و اسم و شماره و ایمیلم رو نوشتم

عصر اون روز یه ایمیل زد که هر جا هر مشکلی بود که کمکی از دستم بربیاد در خدمتم

بعدشم یه اسمس داد که بهتون ایمیل زدم و

تموم!


" زن باس تو خونه بشینه برای شوهرش انار دون کنه, سبزی پاک کنه, 

قرمه سبزی درست کنه و پاسخگوی ونگ ونگ بچه‌هاش باشه

نه اینکه راه بیافته خیابونارو متر کنه دنبال تبدیل SMA بگرده و 

با هر مرد و نامردی چشم تو چشم و هم کلام بشه! "

(بخشی از سخنان گوهر بار شیخ تورنادو دامت برکاتها و دام ظلها العالی, 

در یکی از سخنرانی‌های اخیر, به مناسبت روز مرد!)


حالا گشتم و گشتم و گشتم و رسیدم به این الکتریکی نزدیک خوابگاه پسرا, 

دیدم بسته است, یه یادداشت نوشته بود که اگه نباشم با فلان شماره تماس بگیرید

یه هفت هشت ده بیست دیقه ای با خودم درگیر بودم که زنگ بزنم یا نه! 

اگه زنگ بزنم و شماره‌مو سیو کنه

اصن اگه وایبر و تلگرام داشته باشه و اسممو بفهمه و عکسمو ببینه چی!؟ 

اگه سریش بشه چی, اصن کدوم دختری خودش زنگ میزنه به مغازه دار, 

لابد میفهمه خوابگاهی ام دیگه, لابد حدس میزنه شریفی ام, 

دخترام که یکی دو تا خوابگاه بیشتر ندارن, بعدش میاد واحدمونم پیدا میکنه حتی


دل به دریا زدم و گفتم اصن به درک! زنگ می‌زنم!

زنگ زدم به یارو و دیدم بنده خدا آدم خوبیه! ینی از آهنگ پیشواز موبایلش فهمیدم اینو! 

گفتم شماره شمارو از روی شیشه مغازه تون برداشتم, تبدیل SMA یا BNC دارید؟

گفت نه نداریم و 

منو به خیر و ایشونو به سلامت!


روبه روی مغازه, کنار یه ماشین ایستاده بودم و داشتم فکر می‌کردم, 

که این جور ترسیدنا و احتیاط ها دلیل داره, 

از آدمایی که فقط اسمشون مرده

باید دختر باشی تا با گوشت و پوست و استخونت ترس از مزاحم رو تجربه کرده باشی

ترس از اسمس های گاه و بی‌گاه؛ ترس از بودنش, حضورش در لحظه لحظه‌هات

از آرامشی که نداری

داشتم به آرامش نداشته‌ی اخیرم فکر می‌کردم

که یهو همچین بی هوا یه گربه از زیر ماشین پرید بیرون و 

بنده یه جیغ ملایم تحویل اصناف و عابرین دادم و 

با تیکه ی اون پسره مواجه شدم که داشت رد میشد و صحنه رو دید و فرمود "بپا نخوردت!"

۱۹ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۵:۳۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)