پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۴۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «استاد شماره 19» ثبت شده است

۱۹۲۸- از هر وری دری ۴۳

چهارشنبه, ۴ مرداد ۱۴۰۲، ۰۱:۳۶ ق.ظ

۰. آبگوشتی که پست قبلی وصف شد و عکسش طلبتون بود:



۱. دستمزد کاری که ازم خواسته بودن و قبول کرده بودم انجام بدم رو پیش‌پیش دادن که حتماً انجامش بدم. حالا من هر چی می‌گم مرگ دست خود آدم نیست و شاید قبل از انجام اون کار جان به جان‌آفرین تسلیم کردم یا نه اصلاً فرار کردم گوش نمی‌دن.

۲. جایی که سوار شدم دستگاه برای زدن کارت بلیت نبود. تو بی‌آرتی هم یادم رفت بزنم. پیاده که شدم تو ایستگاه مقصد هم نبود. حالا کو تا من دوباره سوار بی‌آرتی شم و جبران کنم. خدایا نَمیرم تا اون موقع لطفاً. اگه مردم هم یکیتون به نیابت از من کارت بزنید لطفاً. یکیتون بزنید کافیه.

۳. داشتم یه مسیری رو می‌رفتم. یهو قدم‌هامو غیرعادی برداشتم و جابه‌جا شدم. خانومی که نزدیکم بود با تعجب نگام کرد. گفتم مسیرم پرِ مورچه بود نخواستم له بشن اومدم این‌ور. با تعجب بیشتری دوباره نگام کرد. جلوی دانشکدهٔ شیمی شریف هم پر مورچه بود و همیشه با احتیاط تردد می‌کردم له نشن بندگان خدا.

۴. رمز گوشیمو چند وقته که عوض کردم و هنوز که هنوزه رمز قبلی رو می‌زنم. اون رمز ملکهٔ ذهنم شده. می‌خوام ببینم تا کی رمزو اشتباه می‌زنم و از کی عادت می‌کنم به الگوی جدید.

۵. یکی از داورهای رساله‌م برادر استاد شمارهٔ هشته. هم استاد شمارهٔ هشت هم برادرش استاد زبان‌شناسی‌ان. یکی دیگه از داورا هم استاد شمارهٔ سهٔ ارشده. یکیشم استاد شمارهٔ ۱۸ دکتری. استاد مشاورم هم یکی از فالورهای اینستامه. هر موقع راجع به برندها پست می‌ذاشتم لایک می‌کرد و کامنت می‌ذاشت و مقالهٔ مرتبط می‌فرستاد. قرار بود مشاورم استاد شمارهٔ ۱۹ باشه ولی قبول نکرد و الان مشاورم اون استاد اینستامه :دی استاد شمارهٔ ۱۹ داوری رسالهٔ هم‌کلاسیمم قبول نکرد. کلاً فاز قبول نکردن به خودش گرفته و چند وقته که ناراحت و بی‌حوصله‌ست.

۶. اون روز که رفتم خوابگاه هم‌اتاقیامو ببینم، اولش مسئول خوابگاه گفت تابستونا مهمان قبول نمی‌کنیم. گفتم دو سه ساعت بیشتر نمی‌مونم. کارتمم گروگان نگه‌دارید. گفت چرا می‌ری؟ گفتم هم ببینمشون، هم خوراکی آوردم، هم تف به ریا نماز ظهرمو می‌خوام بخونم. قول دادم تا شش عصر ترک کنم خوابگاهو. رأس ساعت ۶ دم در بودم.

۷. تو خوابگاه فقط من چای دمی می‌خوردم و هم‌اتاقیام چای کیسه‌ای می‌خوردن. عادتشون دادم اونا هم دمی بخورن. گفتن تو بری ما بازم کیسه‌ای می‌خوریم چون حوصلۀ دم کردن نداریم. وقتی رفتم دیدنشون قوریمو از تو کمد درآوردم گفتم تا وقتی من اینجام (فی‌الواقع تا ساعت ۶) کسی چای مصنوعی نمی‌خوره.

۸. تو جلسهٔ دیروز اتحادیهٔ زبان‌ها تو دانشگاه شهید بهشتی (چون هنوز نخوابیدم، منظورم از دیروز، دوشنبه‌ست) پنج‌تا قهوهٔ فوری خوردم. دوتا قبل جلسه دوتا حین جلسه یکی بعد جلسه. نتیجه؟ وقتی رسیدم خونه از خستگی بیهوش شدم. اثرش همین‌قدر بود که من سر جلسه نخوابم.

۹. برای اعضای این جلسات، خوابگاه هم داده بودن بمونیم ولی حس کردم دو روز کافیه و لزومی ندیدم تا آخر هفته بمونم. کارهای مهم‌تری داشتم و برگشتم خونه.



۱۰. دانشگاه شهید بهشتی، به‌لحاظ شیب.



۱۱. جلسه‌مون اون بالا بود. عکس‌های جلسه هم طلبتون. اونی که عکسا تو گوشیشه هنوز نفرستاده.

۱۲. هفتهٔ پیش مانتوی قرمزمو پوشیده بودم. حواسم بود که محرم دیگه نپوشمش. روز اول محرم یادم نبود و هنوز تنم بود. شب وقتی برمی‌گشتم خونه معذب بودم یه سریا لباس مشکی تنشونه و من قرمز. البته چادر داشتم و نمود بیرونی نداشت. ولی باطن هم مهمه به هر حال. معتقدم علاوه بر اینکه آدم باید دلش پاک باشه ولی ظاهر هم مهمه. آوردم گذاشتم تو کمد که دم دست نباشه و کرمی و طوسیمو گذاشتم دم دست. مشکیام تبریزه. دیشب خواب می‌دیدم بازم اشتباهی اون مانتو رو پوشیدم.

۱۳. اکثر پسرا تو دانشگاه پیراهن مشکی پوشیده بودن. البته دانشگاه تعطیله و اینایی که دانشگاهن معمولاً برای هیئت و اینا اونجان. منم چون شال و روسری و مانتوهای مشکیم تبریزه با مقنعه و چادرم حفظ ظاهر کردم.

۱۴. صبح تا ظهر جلسه داشتیم و بعدش مستقیم رفتیم کوروش برای ناهار. بعدش بچه‌ها رفتن خرید و تهران‌گردی. بچه‌ها از شهرهای دیگه اومده بودن و تهران براشون جذابیت داشت. من گفتم برمی‌گردم خوابگاه. خوابگاه شهید بهشتی. نزدیک دانشگاه یادم افتاد نماز ظهرمو نخوندم. نیم ساعت تا غروب مونده بود و یه ساعت راه بود تا خوابگاه. خوابگاه بهشتی سرِ کوهه. معلوم هم نبود برم و نگهبان و مسئولا گیر ندن که از کجا آمده‌ای آمدنت بهر چیست و وقتم گرفته نشه. اون‌ورا مسجد نبود. مسیرمو عوض کردم و یه ربع به غروب رسیدم به بیمارستانی که همون‌ورا بود. گفتن نمازخونه‌ش طبقهٔ دومه. سوم بود. یه اتاقک دومتری که نوشته بود نمازخونۀ آقایان. قسمت خانوما رو پیدا نکردم. پرستارا و مسئولین هم اطلاع نداشتن. هشت دقیقه به غروب مونده بود. همون‌جا تو اتاق آقایون خوندم تا قضا نشده.

۱۵. نگهبان دانشگاه نذاشت از داخل دانشگاه برم خوابگاه. گفت الان دانشگاه پر سگ و شغاله. راست هم می‌گفت. منی که از گربه هم می‌ترسم چجوری با سگ و شغال قرار بود مواجه شم. یادمه شریف هم روباه داشت.

۱۶. چند وقت پیش، هم‌کلاسی اسبق رفته بود شیراز. برگشتنی برای یه تعداد از دوستان از جمله من سوغاتی آورد. یه روز که رفته بودم فرهنگستان زنگ زد که بیا سوغاتیتو بدم و من نرفتم. بهانه آوردم و اصطلاحاً پیچوندم. به خودشم گفتم البته. گفتم اگه ناراحت نمیشی می‌خوام بهانه بیارم نیام. بعد که دیدم قانع نمیشه گفتم باید فکر کنم. حق داشت با تعجب بگه مگه سوغاتی گرفتن هم فکر کردن داره، ولی خب من برای هر چیزی فکر می‌کنم. زیاد هم فکر می‌کنم. گفتم اگه تاریخ انقضا نداره و خراب نمیشه بذار برای بعد. دیروز بعد از جلسهٔ دانشگاه شهید بهشتی، قرار شد برم طرفای شریف محموله رو دریافت کنم. بعدش محل دریافت محموله عوض شد و خانهٔ اردیبهشت قرار گذاشتیم. آدرسش پامنار بود و من تا حالا پامو تو اون منطقه نذاشته بودم و نمی‌دونستم کجاست و چه شکلیه. ولی اسم پامنارو زیاد شنیده بودم. از اسم خانۀ اردیبهشتم خوشم اومد. از روی نقشه چک کردم و دیدم نزدیک متروی ملت و امام خمینیه. ملت پیاده شدم و گفتم هفت هشت دقیقه راهو پیاده میرم تا خانهٔ اردیبهشت که منطقه رو هم بشناسم و ارزیابی کنم. همچین که پامو گذاشتم تو خیابون، تا چشم کار می‌کرد مرد بود. حتی یه دونه خانم هم تو خیابون نبود. حتی یه دونه. همهٔ مغازه‌ها ابزارفروشی بودن و موتور و لاستیک و تجهیزات خودرو می‌فروختن. خیابون پر از موتور. پر که می‌گم ینی حداقل دویست سیصدتا. ولی امن بود به‌نظرم. نگاه‌هاشون هم امن بود. برای همین احساس معذب بودن نکردم. اکثراً هم مشکی پوشیده بودن. اینکه می‌گم امن بود، از این لحاظه که بالاخره بعد یه عمر فرق نگاه‌های علافانِ تو پارکو با مردهایی که سر کارشونن و دارن نون درمیارنو می‌فهمم. تا سر خیابون رفتم و از سمت دربار و کوچۀ بهاءالدوله و رکن‌الدوله رسیدم سر قرار. دیر یادم افتاد عکس بگیرم. ولی گرفتم که یادم بمونه. یه خونهٔ قدیمی بود که تبدیلش کرده بودن به کافه و کتابخونه. غذا هم می‌شد خورد، ولی تنوع نداشت. هر روز یه مدل غذا بود. از خانومی که غذا درست می‌کرد شماره گرفتم که تبلیغش کنم. سبزی پاک‌شده و خردشده و پیاز سرخ‌کرده و اینا هم می‌فروخت. خیلی هم مهربون و خوش‌برخورد بود.



مامان انواع اقسام عرقیجاتو از تبریز با خودش آورده بود جز بهارنارنج. سپرده بود خودم بگیرم و منم چون اهل این چیزا نیستم پشت گوش می‌نداختم. که هم‌کلاسی با این بهارنارنجش تیم عرقیجات کابینت آشپزخونۀ ما رو تکمیل کرد.


سوپ نیست، بستنیه. آب شده، سوپ دیده میشه :|

۱ نظر ۰۴ مرداد ۰۲ ، ۰۱:۳۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۲۳- از هر وری دری ۴۰

چهارشنبه, ۱۴ تیر ۱۴۰۲، ۱۰:۵۹ ب.ظ

یه سری از اینا پستای اینستاگرامم هست و یه سریا مخصوص وبلاگه.

۱. به‌مناسبت سیزدهم تیرماه، سالگرد درگذشت محمد معین (۱۲۹۷-۱۳۵۰) و روز ملی دماوند از مدخل «دماوند» فرهنگ معین (بخش اعلام) عکس گرفتم.



۲. داستان این «ماست» از این قراره که وقتی هم‌کلاسیم (هم‌اتاقیم) رفته بوده سلف ناهار بخوره و ناهار منم بگیره بیاره، یکی از بچه‌های دانشگاه ماستی که کنار غذا بهش دادنو داده بهش و گفته دیشب خواب دیدم که ماستمو می‌دم به یکی که یه لباس شبیه لباس شما پوشیده. اونم با تردید و تعجب گرفته آورده هر کدوم یکی یه قاشق ازش خوردیم که اگه خاصیت معنوی و ماورایی داشت روی هرسه‌مون (خودش و من و اون‌یکی هم‌اتاقی) اثر کنه.



۳. من معمولاً تو سلف همراه غذا آب نمی‌خورم. ولی هر موقع یکی از بچه‌ها منو تو سلف می‌بینه برام آب میاره و می‌گه آب نطلبیده مراده. 

۳.۵. خواننده‌های قدیمی اینجا یادشونه که من آبِ سالاد شیرازی رو دوست نداشتم و کاملاً می‌چلوندم که آبش نیاد تو قاشقم. حتی مورد داشتیم یه سریا با دیدن آب سالاد شیرازی یاد من می‌افتادن عکس می‌گرفتن می‌فرستادن برام. تو این عکس هم معلومه که آبشو نخوردم. ولی چند وقتی هست که می‌خورم و بدم نمیاد. این بدم نیومدن به خوشم اومدن تبدیل شده و کم‌کم دارم عاشقش می‌شم. حتی دیروز به مسئول بخش سالاد گفتم آبشو بیشتر بریزه برام.



۴. صبح یکی از بچه‌ها تو سالن داشت صبحانه می‌خورد که اینو می‌بینه. از من کمک خواست و منم اول رفتم یه چندتا عکس از سوسکه گرفتم و بعد چندتا ایده مطرح کردم برای کشتنش. قبل از اینکه به ایده‌هام جامۀ عمل بپوشونم سوسکه پرواز کرد رفت. اولین بارمون بود سوسک پرنده می‌دیدیم و هر دو شوکه بودیم.



۵. هم‌اتاقی شمارۀ دو چادری نیست ولی مذهبیه و حجابشم معمولیه. هم‌اتاقی شمارۀ یک هم البته چادری نیست ولی مذهبی نیست و حجابش برای دانشگاهه فقط. اونی که مذهبیه اهل عروسی و بزن و برقص و آرایش ملایم و خفیفه ولی اونی که مذهبی نیست اهل این چیزا نیست. اونی که مذهبیه به قیافه‌ش نمی‌خوره نمازخون باشه و چه بسا از روی ظاهر در طبقۀ غیرمذهبی‌ها هم بشه گُنجوندش. ولی از ایناست که حتی تعقیبات و نافله‌های نمازشم می‌خونه و اهل هیئت و فعالیت‌های مذهبیه. هر بارم از جلوی مسجد رد میشه می‌ره برای شهدای گمنام فاتحه می‌خونه. من ولی با اینکه چادری‌ام اهل هیئت و نماز مستحبی و اینا نیستم. فاتحه هم بخونم از دور می‌خونم. حالا این هم‌اتاقی مذهبیم که چادری هم نیست ولی اهل هیئت و کارهای مذهبیه، عکس یه شهیدی رو از روز اول آورده گذاشته روی میزش. یه مدت که نبود و رفته بود خونه‌شون، من و اون‌یکی هم‌اتاقیم (که هزاران فرسنگ با این چیزا فاصله داره) دیگه به وسایل هم‌اتاقیِ شمارۀ دو دست نزدیم و تا برگرده این عکس شهید هم همچنان بود تو اتاقمون. روی میز، و جلوی چشم. یه بار یکی اومده بود اتاقمون؛ فکر کرده بود عکسِ شوهر هم‌اتاقی شمارۀ یکه. یه بارم یکی اومد فکر کرد عکس برای منه.



۶. یه بارم با هم‌اتاقی شمارۀ دو رفتیم صبحانه رو تو پارک (باغ ایرانی) خوردیم.



۷. یکی از دوستانِ کُرد در پاسخ به لطفمون، لطف کرده از این نونای محلی برامون آورده. می‌گه اسمش برساقه. ولی هم‌اتاقیم میگه ما به اینا می‌گیم اگردک.



۸. پن‌کیک‌های خوابگاهی



۹. اون شبی که فرداش می‌خواستم برم خونه، هم‌اتاقی دلتنگی و محبتشو با درست کردن کشک بادمجون و گرفتن این کیکای انگشتی ابراز کرد:



۱۰. عکس یادگاریِ دکتربعدازاین‌ها با استاد شمارۀ نوزده در آزمایشگاه آواشناسی

من قبلاً با این اصطلاحِ دکتربعدازاین آشنا نبودم و نشنیده بودم. تو مثال‌های کتاب‌های صرفی دیدم اولین بار. اگه شما هم نشنیده بودید، به کسی می‌گن که قراره دکتر بشه. البته بعد از آزمون جامع و دفاع از پروپوزال و رساله و گذر از هفت خان.



۱۱. صندلیای آزمایشگاه آواشناسی قرمزه. هر موقع می‌رم اونجا مانتوی قرمزمو می‌پوشم با صندلیا ست شم.



۱۲. استاد آواشناسی یه گروه برای دانشجوهای آواشناسیش درست کرده و منم اضافه کرده به اون گروه. از اونجایی که گرایش من آواشناسی نیست، اسم گروهو گذاشته آواشناسان به‌علاوۀ یک. من اون یه نفر نخودیِ گروهم. و یکی از دغدغه‌های من و هم‌اتاقیم که هم‌کلاسیمم هست اینه که اگه استاد من بفهمه با تیم آواشناسان در ارتباطم و باهاشون ناهار می‌خورم و تو گروهشونم چه واکنشی نشون می‌ده. به‌عنوان مثال، یه هفته‌ست منتظریم استاد من عکس ناهاری که با بچه‌های آواشناسی مهمون استادشون بودم رو لایک کنه و نکرده. اول فکر کردیم شاید به اینستا دسترسی نداره ولی از اونجایی که یکی از پستای هم‌اتاقی مورد لایک استاد من واقع شده، نگرانیم که از این کار من خوشش نیومده و عمداً لایک نکرده.


۱۳. سر جلسۀ دفاع یکی از بچه‌ها، وقتی یکی از داورا صحبت می‌کرد میکروفنش نویز تولید می‌کرد. دوتا فرضیه داشتم. یکیش انگشتر داور بود که وقتی نزدیک میکروفن می‌شد نویز تولید می‌شد، یکیشم تلفن همراه داور که دستش بود. تو همون دستی که انگشتر بود. بعد از جلسه موندم تست کنم فرضیه‌هامو. وقتی دوتا میکروفن به هم نزدیک می‌شدن هم این اتفاق می‌افتاد. فهمیدن مهندسم :))


 

۱۴. یه کتاب دارم می‌خونم؛ ارجاعاتش همین‌قدر دقیق و تخصصیه. یه چیزی گفته، بعد منبعشو پانویس کرده نوشته جزوات اساتید دانشگاه تهران و علامه. آخه کدوم جزوه؟ چه درسی؟ چه سالی؟ کدوم استاد؟ صفحهٔ چند؟

پشت جلد کتاب هم رزومهٔ نویسنده‌هاشو نوشته. نوشته مهمان و کارشناس برخی از برنامه‌های صداوسیما. اینجا هم حتی نگفته کدوم برنامهٔ صداوسیما.

اسم کتاب مدیریت برنده. روی جلدش نوشته تألیف و ترجمهٔ علی خویه و فهیمه احمدی. حتی اینجا هم نگفته ترجمهٔ چی. فقط تو بخش پیشگفتار اشاره کرده که سعی شده سبک‌ها و تکنیک‌ها و تاکتیک‌های مدیریت برندسازی و مهندسی برند با گردآوری و ترجمهٔ ادبیات مختلف در این زمینه ارائه بشه.



۱۵. پژو در نام‌گذاری مدل‌هایش، سبک خاصی دارد و از فرمول X0Y استفاده می‌کند. ایکس برای نشان دادن اندازۀ خودرو و ایگرگ یا وای برای سال تولید خودرو به‌کار می‌رود؛ یعنی هر چه رقم بالاتر باشد، مدل خودرو جدیدتر و بزرگتر است. این روش نام‌گذاری در سال ۱۹۲۹ با عرضۀ مدل پژو ۲۰۱ آغاز شد. همۀ مدل‌های پژو ۱۰۱ تا پژو ۹۰۹ این شرکت به‌عنوان نام‌های تجاری مختص پژو ثبت شده‌اند. اما شرکت‌های دیگر نیز محصولاتی با نام‌هایی مشابه محصولات این شرکت داشتند، که برخی از آن‌ها مانند پورشه ۹۰۱ به پورشه ۹۱۱ تغییر نام داد و برخی دیگر مانند مدل‌هایی از فراری همان نام خود را حفظ کردند.


تصویر: صفحهٔ ۷۳ کتاب حس برند، نوشتهٔ مارتین لیندستروم


۱۶. داشتم مقالهٔ گرایش‌های حاکم بر نام‌گزینی کالاهای تجاری رو می‌خوندم و غرق در بحر تفکر بودم که یهو حس کردم یکی کنترلو برداشت و کانالو عوض کرد. چیزایی که صفحهٔ سمت چپ نوشته بود ربطی به موضوع نداشت. یه نگاه به شمارهٔ صفحه کردم دیدم بله، واقعاً کانال عوض شده و از ۴۰۶ پریده ۴۷۱.

تو کتابخونه بودم و این مجموعه مقاله رو هم از اونجا گرفته بودم. گوگل کردم ببینم می‌تونم دانلودش کنم یا نه. تو اینترنت حتی عنوان مقاله هم نبود چه برسه خود مقاله؛ ولی خوشبختانه تو خونه یه نسخه از این کتابو داشتم و گفتم ازش عکس بگیرن بفرستن، وگرنه الان دربه‌در دنبال صفحات مفقودش بودم ببینم تهِ قصه چی میشه.


۱۷. بعد از اینکه خریدمو کردم و اومدم بیرون، دوباره رفتم تو و گفتم روی نام‌ها و نشان‌های تجاری کار می‌کنم و می‌دونم که اسامی انگلیسی ممنوعه. پرسیدم تا حالا بابت انگلیسی بودن اسم مغازه‌تون بهتون تذکر ندادن؟ خانومه گفت آراِن‌اِس مخفف رنگین‌نخِ صباست.



۱۸. فروشندۀ مغازۀ بعدی نمی‌دونست ان‌اف‌سی مخفف چیه.



۱۹. خلاقیت کبابیل هم جالب بود برام. بر وزن میکائیل و اسرافیل و عزرائیل و جبرئیله.



۲۰. اینم خوب بود:



۲۱. سؤالی که این روزا به هر کی می‌رسم ازش می‌پرسم: با چی بشورم بره؟ (پودر و مایع ماشینی پیشنهاد بدید، با دست نمی‌شورم).



۲۲. چند سال پیش کارت متروی دانشجویی گرفتم. این کارتا این‌جوری هستن که هر چقدر شارژ کنی دو برابر شارژ میشه. البته سالانه تا سقف هفتادهزار تومن. اون موقع که بلیت مترو و اتوبوس دویست تومن هیچ وقت به این سقف نمی‌رسیدم، ولی حالا که سه چهار تومنه با چند بار رفت و برگشت به سقف شارژ کارتم رسیدم و دیگه شارژ نمیشه. حتی عادی هم شارژ نمیشه. رفتم از این کارت‌های عادی بگیرم نداشتن. از این کاغذیای تک‌سفره گرفتم و از اونجایی که اولین بارم بود نمی‌دونستم به کجای دستگاه کارتخوان بی‌آرتی بزنم. از راننده پرسیدم. گفت دستگاه‌های ما اینا رو نمی‌خونن و فقط بی‌آرتیای آزادی این امکانو دارن. اسیر شدیم به خدا.



۲۳. کتاب دیگری سفارش داده بودم و به‌اشتباه اتاقِ پُرو مهدی اشرفی رو ارسال کرده بودن. تماس گرفتم و قرار شد تعویض بشه. قبل از اینکه ببرم پسش بدم، ورق زدم و نگاهی به شعرهاش انداختم که اگه خوب بود و دوست داشتم اینم نگه‌دارم. به‌لحاظ محتوا و وزن با سلیقهٔ من سازگار نبود و چنگی به دلم نزد. 

اما این یکی که عکسشو گذاشتم خوب بود. 

البته فقط هم همین یکی.



۲۴. با دیدن این درخت یاد این بیت از ایرج جنّتی عطایی افتادم که می‌گه: درخت پیر تن من دوباره سبز می‌شود، هر چه تبر زدی مرا زخم نشد جوانه شد.



۲۵. زاغکی قالب پنیری دید

به دهن برگرفت و زود پرید



۲۶. یه دیالوگ بود تو فیلم درخت گیلاس، می‌گفت رفته بودم خودکشی کنم توت چیدم. منم رفته بودم هم‌اتاقیو بدرقه کنم توت چیدم.


۹ نظر ۱۴ تیر ۰۲ ، ۲۲:۵۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۴۴- از هر وری دری ۲۶

يكشنبه, ۱۳ آذر ۱۴۰۱، ۱۲:۲۳ ب.ظ

۱. شنیدین می‌گن فلانی پدر علم فلانه؟ تو جزوۀ معنی‌شناسیم از زبان استادم نوشتم زبان‌شناسی پدران متعددی داره و فقط سوسور پدرش نیست :|

۲. اینا رم تو جزوۀ رده‌شناسیم نوشته بودم و به‌نظرم جالبن:

جاهایی که لازم است سریع تصمیم بگیریم و جزئیات برایمان مهم نیست، نگاه دوقطبی کمکمان می‌کند و جاهایی که دقت مهم است رویکرد پیوستاری. به‌عنوان مثال، حیواناتی که غذای ببر هستند، هنگام دیدن یک حیوان راه‌راه، با توجه به اینکه ویژگی راه‌راه بودن، ویژگی برجستۀ ببر است تصمیم می‌گیرند فرار کنند یا فرار نکنند.

طبقه‌بندی‌های افلاطون در فلسفه کاملاً دوقطبی است و در تحلیل‌ها و دیدگاهش به پیوستار اعتقاد ندارد. در دیدگاه افلاطونی X یا عضو طبقۀ A است یا نیست. نمی‌توانیم بگوییم از بعضی جهات عضو این طبقه است و از بعضی جهات نیست. گیون می‌گوید در دیدگاه افلاطونی degree of membership نداریم.

گیون نمایندۀ دیدگاه پیوستاری را ویتکنشتاین  معرفی می‌کند. ویتکنشتاین کاملاً بافت‌مدار و کاربردمدار است، معنا را پیوستاری و معنای کلمه را مساوی کاربرد کلمه در بافت می‌داند، و معتقد است semantic relatedness داریم. یعنی بین اعضای یک خانواده اشتراکاتی در رابطه با مشخصه‌های معنایی‌شان وجود دارد. هر کدام از این دو دیدگاهِ دوقطبی و پیوستاری فایده‌های خودشان را دارند و می‌توانیم برحسب هدفمان از هر کدام استفاده کنیم.

۳. یکی از موضوعاتی که استاد شمارۀ ۱۹ بهش علاقه داشت (و داره) و هفت هشت جلسه در موردش حرف زدیم «را» بود. انقدر در موردش مقاله خوندیم و تحقیق کردیم و داده جمع کردیم که اسم «را» میاد می‌خوام جیغ بزنم سر به کوه و بیابان بذارم. بعد از پاس کردن درس این استاد، یه شب متوجه شدم شبکۀ یک یه سریال تاریخی پخش می‌کنه به اسم «مستوران». هر شب حدودای ده اینا. ده بیست دقیقه بیشتر ندیدمش و متوجه نشدم چه زمان و مکانی رو روایت می‌کنه و موضوعش چیه ولی تاریخی و قدیمی بود. همون موقع به دیالوگاش که دقت کردم دیدم «را»ی جمله‌هایی که فعل متعدی (گذرا) دارنو حذف کردن. رو، یا اُ هم نمی‌گن. کلاً علامت مفعولو ندارن. یه کم عجیب و غریب بود. یا واقعاً اون موقع این‌جوری حرف می‌زدن یا نویسنده فکر کرده با این کار، تاریخی میشه دیالوگا. این‌جوری: هیچ کس دستم نگرفت و دردم نشنید. داغ فرزند، کم جگر نمی‌سوزاند. ذره‌ذره جان پدرمان گرفت. قاتلش خوب نگاه کنید. هنوز تمامش نباخته‌ای. ولی قبل از اسامی خاص «را» رو می‌گن. مثلاً: صولت را دیدم. هر بار شهابم را می‌بینم دلم می‌لرزد. تو ویکی‌پدیا نوشته بود این مجموعه روایتگر ماجراهایی تلفیقی از داستان‌های کهن ایرانی مانند هزارویک شب، کشکول، گلستان و شاهنامه است که در جایی در ایران حدود پانصد سال پیش، در شهری به نام «زابل جان» رخ می‌دهد. مستوران داستانی کهن در دوران صفویان و غزنویان را روایت می‌کند. نمی‌دونم زابل جان کجای ایرانه ولی یه خانوم هم بود تو سریال که لهجۀ ترکی داشت. از این لهجه‌های ساختگی که می‌خوان نشون بدن یکی ترکه. خانومه وسط حرفاش جملات و کلمات ترکی هم استفاده می‌کرد. ترکیش شبیه ترکی آذربایجان شرقی و غربیِ امروزی بود. با این شواهد میشه گفت از اون موقع ما ترکی حرف می‌زدیم و ایران، ترک‌زبان داشت؟ من هنوز راجع به اینکه دقیقاً از کی زبان ما ترکی شده یا اینکه از اول ترکی بوده به قطعیت نرسیدم.

۴. من معمولاً موقع فکر کردن، فکرامو می‌نویسم. به جای حرف زدن می‌نویسم که جملات رو ببینم. نوشتن به ذهنم نظم می‌ده و کمکم می‌کنه بهتر تحلیل کنم و مسئله رو حسابی بشکافم و دل و روده‌شو بریزم بیرون. یادداشت‌هامو سریع منتشر نمی‌کنم. یه وقتی می‌بینید یه چیزی نوشتم که قید زمانش امروزه. مثلاً جمله اینه که امروز رفتم خرید. ولی منتشرش نمی‌کنم. یه روز بعد، دوباره می‌خونمش و جملات متنو جابه‌جا می‌کنم و تغییراتی می‌دم و باز هم منتشر نمی‌شه. اون جمله‌م هم میشه دیروز رفته بودم خرید. چند روز بعد دوباره می‌رم سراغش و کم و زیادش می‌کنم و دیروزم میشه هفتۀ پیش و ماه گذشته و پارسال و بالاخره شاید یه روزی گذاشتم وبلاگم و این‌جوری شروعش کردم که چند سال پیش رفته بودم خرید، فلان شد و بهمان شد.

۵. به جمله‌ای که همۀ حروف الفبای یه زبان رو داشته باشه می‌گن پانگرام. مثال انگلیسیش اینه: The quick brown fox jumps over the lazy dog که البته بعضی از حروفش چند بار تکرار شده. برای فارسی هم اینا رو داریم:

  • بر اثر چنین تلقین و شستشوی مغزی جامعی، سطح و پایهٔ ذهن و فهم و نظر بعضی اشخاص واژگونه و معکوس می‌شود.
  • در صورت حذف این چند واژه غلط به شکیل، ثابت و جامع‌تر ساختن پاراگراف شعر از لحاظ دوری از قافیه‌های اضافه کمک می‌شود.
  • نظامیانِ رژیم، بکتاش جعفری، خشایار چنگیزی، صابر ذبیح‌پور، و غلامرضا طهمورث، سقط شدند.
  • فقط صورت غلامرضا دژاگه، پدرزن کثیرالجهاد ذبیح شمس‌الواعظین چرخید.
  • ‏‎‎‎ضحاک ژنده‌پوش، غازچرانِ خبیثِ عصمت‌السلطنه ظفرقندی جذام گرفت.

شما هم فکر کنید ببینید برای فارسی، جز اینا چه جمله‌هایی میشه ساخت که همۀ سی‌ودوتا حرفو داشته باشه و ترجیحاً هم هر حرف فقط یه بار به‌کار بره نه مثل اینا که بعضی از حرف‌ها چند بار تکرار شدن.

۱۶ نظر ۱۳ آذر ۰۱ ، ۱۲:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

دیشب داشتم پایان‌نامۀ مریم عمارتی رو می‌خوندم. در مورد اعترافات متهمین به قتل کار کرده. پارسال استادمون معرفیش کرده بود و گذاشته بودم سر فرصت بخونمش. اتفاقات این روزها هم بی‌تأثیر نبود در اینکه الان برم سراغ یه همچین موضوعی. دوست داشتم شرایطشو داشتم و ادامه می‌دادم تحقیقاتشو. خوبه آدم ابزار اینو داشته باشه که با تقریب خوبی تشخیص بده طرف مقابلش راست می‌گه یا نه. اگر کلیدواژه‌های زبان‌شناسی حقوقی، قضایی یا قانونی رو تو سایت ایرانداک یا جاهایی که مقاله و پایان‌نامه هست جست‌وجو کنید کارهای مشابه دیگه هم پیدا می‌کنید. یکی از چیزهایی که در موردش نمی‌دونستم و تو این پایان‌نامه دیدم «سرم حقیقت» یا داروهای اعتراف‌گیری بود. که البته نوشته بود استفاده از اینا غیرقانونیه. گوگل کردم و مطالب جالبی در موردشون خوندم. سازوکار این داروها به این صورته که اون قسمت از مغزو که دروغ میگه رو تحت تأثیر قرار می‌ده که طرف راستشو بگه. شبیه حالت مستی که طرف کنترلش دست خودش نیست. مستی و راستی.

اگر تو سایت ایرانداک نام کاربری دارید و دوست دارید یه نگاهی به پایان‌نامه‌ش بندازید این لینک دانلودشه. فصل چهارمش که صفحۀ هفتادودو به بعد باشه و به تحلیل داده‌ها اختصاص داده، برای خوانندۀ غیرمتخصص جالب‌تر از قسمت‌های اولشه. اگرم نمی‌تونید از اونجا دانلود کنید و همچنان دوست دارید یه نگاهی بهش بندازید براتون تو picofile آپلود کردم. کمتر از یه مگابایته. لینک دانلود


پ.ن: پارسال، استاد شمارهٔ ۱۹ جلسۀ آخر درسش چند دقیقه‌ای راجع به زبان‌شناسی قضایی (زبان‌شناسی حقوقی و قانونی هم می‌گن) صحبت کرد. تو اسلایدهاش یه مثال از پایان‌نامۀ مریم عمارتی آورده بود. گفت این گرایش تو ایران زیاد شناخته‌شده نیست و تو بعضی از دانشگاه‌ها تو بعضی از مقاطع تو بعضی از سال‌ها در حد یکی دو واحد درسی، اونم نه اجباری، بلکه اختیاری تدریس می‌شه. ولی تو دادگاه‌های خارج از کشور معمولاً از زبان‌شناس حقوقی هم کمک می‌گیرن که مجرم رو پیدا کنن، یا رد اتهام کنن. مثالی که اون روز استادمون زده بود صرفاً برای آشنایی ما بود و نه قرار بود تو امتحان بیاد، نه ازمون خواسته بود بریم پایان‌نامه رو پیدا کنیم بخونیم، و نه حتی درسمون ارتباط مستقیمی به این حوزه داشت. ولی چون حوزۀ موردعلاقه‌م بود، گوشۀ ذهنم نگه‌داشته بودم که سر فرصت برم سراغش. البته بهتره بگم یکی از حوزه‌های موردعلاقه‌م بود. چون من هیچ وقت نتونستم در امر تحصیل علم تک‌پر باشم و فقط با یه رشته و گرایش رل بزنم. فی‌الواقع با اینکه موضوع رساله‌م نام‌گذاری و نام‌های تجاریه و تمرکزم روی برندهاست ولی از هر فرصتی برای ناخنک زدن به موضوعات دیگه استفاده می‌کنم. دیشب داشتم به این فکر می‌کردم که دومین سالی که کنکور دکتری شرکت کرده بودم اگه از مصاحبۀ دانشگاه تربیت مدرس قبول می‌شدم موضوع رساله‌م همین زبان‌شناسی قضایی و تحلیل اعتراف‌ها بود. ناسلامتی یه زمانی یکی از شغل‌های موردعلاقه‌م وکالت بود. یا اگه مصاحبۀ اصفهانو قبول می‌شدم احتمالاً الان روی زبان‌شناسی رایانشی کار می‌کردم و کد می‌زدم و برمی‌گشتم به همون حوزۀ مهندسی که عشقه. یا اگه اولین باری که کنکور دکتری شرکت کردم از مصاحبۀ دانشگاه شهید بهشتی قبول می‌شدم موضوع رساله‌م پردازش مغز موقع خواب دیدن بود. من سال‌هاست دارم خواب‌هامو می‌نویسم به این امید که یه روزی به کارم میاد. یا اگه تو همون دومین کنکور دکتری از مصاحبۀ دانشگاه تبریز قبول می‌شدم الان با اون پسره که تو جلسۀ خواستگاری داشتیم باهم راجع به وضعیت هیدروژن در دستگاه تصفیۀ آب صحبت می‌کردیم و خانواده‌ها دلشون خوش بود که دو ساعته راجع به مسائل مهم و حیاتی تبادل نظر می‌کنیم ازدواج کرده بودم. سازوکار دستگاه تصفیۀ آب هم مهم بود به هر حال. تازه نیم ساعتم راجع به اینکه چرا اسم فلان کافی‌شاپ فارسی نیست و خارجیه هم اظهار نظر کرده بودم. به هر حال بررسی اصول و ضوابط فرهنگستان هم مهم بود. یا تو مصاحبۀ علامه که قبول هم شده بودم، اما به‌عنوان ذخیره، اگه ظرفیتشون یه دونه بیشتر می‌شد یا اگه یکی از اونایی که امتیازشون بیشتر از من بود انصراف می‌داد الان داشتم روی آموزش فارسی به غیرفارسی‌زبان‌ها کار می‌کردم. یا تو همین دانشگاه خودمون، اگه به‌جای استاد شمارۀ ۱۷ استاد شمارۀ ۲۲ منو به‌عنوان دانشجوش برمی‌داشت سمت گفتاردرمانی می‌رفتم و تو همین کلینیک نزدیک خونه‌مون هم مشغول می‌شدم. زندگی همه‌مون پر از این اگرهاست. اگر فلان می‌شد و اگر بهمان نمی‌شد. البته این اگر به‌معنی کاش نیست. نمی‌گم کاش فلان می‌شد. شعار من همیشه هر چه پیش آید خوش آید بود. و هست. همیشه می‌گم شد شد، نشد نشد. صرفاً داشتم به جهان‌های موازی دیگه‌ای فکر می‌کردم که می‌تونست رخ بده و نداد. تو یکی از این جهان‌های موازی، من می‌تونستم زبان‌شناس قضایی باشم و نیستم.


تصویر: صفحهٔ ۱۶۹ کتاب «از‌ فلسفه به زبان‌شناسی» نوشتهٔ شیوان چپمن و ترجمهٔ حسین صافی

۵ نظر ۱۶ مهر ۰۱ ، ۱۰:۳۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۱۳- ای کاش می‌شد برم عقب

پنجشنبه, ۱۴ مهر ۱۴۰۱، ۱۱:۰۵ ق.ظ

دیروز بعدازظهر رفته بودیم جایی و شب برگشتنی تو ماشین، برادرم «ندارمتِ» محسن یگانه رو گذاشته بود. آهنگ موردعلاقه‌شه و وقتی می‌ذاردش باید گوش جان بسپاریم و غر نزنیم که این چیه گذاشتی و عوضش کن. خودم هم البته بدم نمیاد ازش، ولی چون تهش میگه «برگرد» و چون دلم نمی‌خواد آدم‌ها و چیزهایی که رفته‌اند دوباره برگردن، همه‌شو دوست ندارم. فی‌الواقع تا اونجاشو دوست دارم که میگه ای کاش می‌شد برم عقب، ای کاش ندیده بودمت. تا همین‌جاش خوبه به‌نظرم. دیگه برگرد گفتناشو دوست ندارم. ولی اخوی همه‌شو دوست داره و پیش اومده که صبح تا شب لایَنقَطَع (همون نان‌استاپ، بی‌وقفه) از تو اتاقش همین آهنگ پخش شده باشه و همین آهنگو برای همۀ یه مسیر پرترافیک تکرار کرده باشه و مغزمونو رنده کرده باشه باهاش. هیچ وقت هم نفهمیدیم اون چی یا کیه که نداردش و دوست داره برگرده. ولی دیشب با غر زدن‌های بی‌امان من مواجه شد که تو رو خدا یه امشبو بی‌خیال این آهنگ شو و یه چیز دیگه بذار. متنش یه جوریه که هر چیزی قابلیت تداعی شدن باهاش رو داره و غمگین می‌کنه آدمو. آدم غمگین رو هم غمگین‌تر می‌کنه. همین اسمش که «ندارمت» هست، می‌تونه هر چیزی و هر کسی باشه. عوضش کرد و تا برسیم آهنگ کُردی گذاشت. تا رسیدم خونه نشستم پای انبوهی از پیام‌هام و ذهنم درگیر کارهای خودم شد و انقدر خسته بودم که کارهامم نصفه گذاشتم و زودتر از همیشه خوابم برد. حتی مسواک هم نزدم و شام هم نخوردم و تا سرمو گذاشتم روی بالش، بی‌هوش شدم. خواب دیدم که برگشتم عقب. لحظاتی قبل از خواب تو فکر چیا بودم؟ فکر متنی که معاونت ازم خواسته بود برای سایتشون بنویسم که دانشجویان جدیدالورود باهامون آشنا بشن. فکر گوشی‌ای که دو درصد شارژ داشت و لپ‌تاپی که فیلترشکنش دو هفته‌ست کار نمی‌کنه که پیام‌های تلگرام و واتساپ و اینستا رو با اون جواب بدم. یکی ازم پرسیده بود برای معنی‌شناسیِ آزمون جامع چی خونده بودی که استاد فقط پاسخ‌های تو رو قبول کرده بود و راهنماییش کرده بودم. قبلشم عکس جایی که عصر بودیم رو از یکی گرفته بودم و گذاشته بودم رو عکسایی که خودم گرفته بودم و فرستاده بودم برای یکی دیگه. قبل‌ترش هم یکی ازم فیلترشکن خواسته بود که براش بفرستم و به موازات این کارها، چندتا پست و استوری هم از اوضاع فعلی کشور خونده و دیده بودم و یه کم هم یکی از جزوه‌های دورۀ ارشدمو ویرایش کرده بودم و راجع به تغییر ساعت یکی از کلاس‌هایی که این روزها برگزار می‌کنیم تو گروهی که تو جیمیل ساخته بودم نظرسنجی کرده بودم. راجع به جلسۀ حضوری اعضای نشریه با یکی از دوستانم تلفنی صحبت کرده بودم و یکی دوتا عکس و پست برای اینستا و کانال زبان‌شناسی آماده کرده بودم و چون خودم نمی‌تونستم و نمی‌دونستم چرا وارد اکانت انجمن بشم فرستاده بودم دوستم پست کنه. چون همۀ دبیرها ایتا ندارن پیام‌های معاونت رو از ایتا کپی کرده بودم تو گروه تلگرام و واتساپ که بی‌اطلاع نمونن و جواب ایمیل اونایی که گواهی می‌خواستن و گواهی براشون صادر نشده بود رو داده بودم. ازشون خواسته بودم چند روز دیگه هم صبر کنن چون هیچ کدوممون تهران نیستیم. حق داشتم با این حجم کار بی‌هوش بشم، ولی این وسط تنها چیزی که ذهنم قبل از خواب نرفته بود سمتش ندارمتِ محسن یگانه و جملۀ ای کاش می‌شد برم عقب ای کاش ندیده بودمت بود. به مغزم حق نمی‌دادم از بین این همه موضوع، دست بذاره روی این یکی و بخواد بره عقب. خواب می‌دیدم برگشتم به مهرماهِ دوازده سال پیش. روزهای اول خوابگاه بود و من کسی رو نمی‌شناختم جز هم‌مدرسه‌ایام که باهم بودیم و باهاشون هم‌اتاقی شده بودم. واقعاً هم همین‌طور بود و سال اول با هم‌مدرسه‌ایام هم‌اتاقی بودم. تو خواب بهشون گفتم من از آینده اومدم و این دوازده سالی که اینجا نبودم در مسیر آینده بودم. الان برگشتم که یه جورِ دیگه برم این مسیرو، ولی مطمئن هم نیستم که بتونم تغییری در آینده ایجاد کنم. می‌دونستم قراره چه اتفاقاتی تو این سال‌ها برامون بیفته. حتی می‌دونستم کدوم یک از مسئولین خوابگاه قراره بداخلاق باشن و کدومشون مهربونن. اما اسمشونو نمی‌دونستم. فعلاً کسی رو نمی‌شناختم. حس غریب اون روزها باهام بود. تلفیقی از حس آشنای الانو داشتم و حس ناآشنای گذشته رو. تلفیقی از منِ آگاهِ الان و منِ بی‌اطلاعِ اون موقع بودم. دم در خوابگاه یه بخشیش خاکی و خیس بود. عمیق هم بود. حواسم نبود و رفتم تو گِل و کفشام کثیف شد. تا وقتی بیدار شم مشغول پاک کردن کفشام بودم و به این فکر می‌کردم که من که دیدم اینجا گِلیه، چرا از این مسیر اومدم. هر چی هم می‌شستم تمیز نمی‌شد.

۹ نظر ۱۴ مهر ۰۱ ، ۱۱:۰۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۹۹- از هر وری دری ۲۰

شنبه, ۱۲ شهریور ۱۴۰۱، ۱۲:۰۱ ق.ظ

۱. لابه‌لای یادداشت‌هام نوشته بودم «متأسفانه فضای بورژوای اینستا از درک طنز و درون‌مایۀ این قاب عاجزه، و چه بسا نه‌تنها ظرایف و دقایق درک نمی‌شه که دچار کج‌فهمی و بدفهمی هم می‌شن این جماعتِ کم‌عمقِ سطحی‌نگر. چه هم‌دانشگاهیان چه اقوام. لیکن به خوانندگان وبلاگ امیدوارترم همیشه. امید که این امیدم ناامید نشود و شما مثل اون‌ها نباشید». اینو نوشته بودم که همراه یه عکس منتشر کنم. ولی هر چی فکر می‌کنم یادم نمیاد چه عکسی بوده که نمی‌خواستم تو اینستا بذارم و تصمیم داشتم تو وبلاگم بذارم و معتقد بودم فضای اینستا از درک طنز و درون‌مایۀ اون قاب عاجزه.

۲. من تو خوابگاه همه‌جور نمازخوندنی دیده‌م. نماز با لاک، نماز بدون وضو، نماز فقط ماه رمضون، نماز با مانتو و شال، نمازِ همیشه‌قضا به‌صورتی که همۀ هفده رکعت یه‌جا خونده بشه، و حتی نماز اول وقت با تلفظ دقیق عربی که هر کدوم به‌نوبۀ خود برام عجیب بودن و تازگی داشتن. ولی  نماز با روسری و لباس آستین کوتاه عجیب‌تر از همه‌شون بود که اینم این سری که رفته بودم تهران برای اولین بار رویت کردم.

۳. تو سفر پارسالم به تهران قرار بود روز آخر، یکی از دوستامو ببینم بعد برم ترمینال و از اونجا بیام خونه. دوستم بعد از من با دوست دیگه‌ش هم قرار داشت. این دوستش از اون بلاگرای اینستاگرامی بود و با دوستم هم تو اینستا آشنا شده بود. زود اومد؛ قبل از اینکه من برم اومد. حالا قبل از اینکه بیاد دوستم هی می‌گفت ببین شوکه نشیا، این دوستم مثل تو فاخر و فرهیخته نیست و یه کم خزه و دیگه ببخشید. حالا من هر چی می‌گفتم نه این چه حرفیه، اشکالی نداره، این هی عذرخواهی می‌کرد که نه آخه خیلی خزه بیاد می‌بینی، از اون بلاگرای اینستاست که مدل حرف زدنشم با تو فرق می‌کنه. حالا نه چهرۀ دوستش یادمه نه اسمش، نه حرفاش. ولی یادمه به مناسبت تولد دوستم که یه ماه ازش می‌گذشت کیک گرفته بود که برن کافی‌شاپ جشن بگیرن. با اینکه هنوز بلیت نگرفته بودم و می‌تونستم باهاشون بمونم و کلی هم اصرار کردن بمونم ولی نموندم. خز نبود، ولی حال نکردم باهاش. 

۴. علاوه بر اینکه کلی سایت رایگان و غیررایگان وجود داره برای دانلود مقاله‌های علمی، یه روشی هم هست که یه کم غیرقانونیه و به این صورته که اطلاعات مقاله رو به یه کلاغ! می‌دی و اون می‌ره لینک دانلود رو پیدا می‌کنه میاره برات. Sci-Hub رو گوگل کنید میاره اون سایت کلاغه رو. پارسال دنبال یه مقاله‌ای بودم و این روش یادم نبود. تو ریسرچ‌گیت به نویسنده‌ش پیام دادم و ازش خواستم مقاله رو برام بفرسته. در واقع پیام دادم و گفتم به این حوزه و موضوع علاقه دارم و مقاله‌تون جذابه و دوست دارم بخونمش. نگفته بودم بفرسته. فکر می‌کردم غیرمستقیم متوجه میشه اینو. اونم بعد از چند ماه جواب داده بود که چه خوب، ممنون. دوباره پیام دادم و این دفعه شفاف گفتم مقاله رو برام بفرسته. فرستاد. ولی احتمالاً پیش خودش گفته این ایرانیا چقدر درستکارن که با اون کلاغه دانلود نمی‌کنن و از نویسنده می‌خوان براشون بفرسته. حال آنکه یادم نبود.

۵. تو سریال بچه مهندس، جواد جوادی و دوستاش یه گروه برای ساخت روبات داشتن به اسم جهت که مخفف اسماشون بود. مخفف جواد و اسم اون دوتای دیگه که یادم نیست چی بود. دورۀ کارشناسی برای درس کنترل خطی ما هم یه گروه داشتیم که من اسمشو گذاشته بودم نشان. مخفف نسرین و شادی و آرزو و نازنین. کار روبات این بود که توپ‌ها رو بر اساس رنگشون نشانه‌گیری کنه بندازه تو سبد.

۶. تازه فهمیدم این مجله‌ای که چند سال پیش مقاله فرستادم و پذیرفت و چاپ کرد رتبه‌ش یکه و بالاترین امتیازو بین مجله‌ها داره. اگه اون موقع می‌دونستم چه جلال و جبروتی داره با اون حجم از اعتمادبه‌نفس این مقاله رو نمی‌فرستادم براش. البته پیشنهاد استادم بود اونجا بفرستیم. اولین بارم هم نیست این اتفاق برام می‌افته. معمولاً با یه سری آدم خفن هم‌صحبت می‌شم و بعداً می‌فهمم یارو کی بود.

۷. اوایل دورۀ دکتری بودم که دیدم انجمن زبان‌شناسی اطلاعیه زده و دنبال طراح خلاق و مسلط به ابزارهای گرافیکی می‌گرده برای پوسترها. از اونجایی که از هر انگشت بنده یه هنر می‌باره و می‌ریزه رو زمین، اعلام آمادگی کردم برای همکاری و اولین طرحمو با پینت! به جامعۀ علمی عرضه کردم. دو روزم بهم وقت داده بودن، بعد من پوسترو تو بیست دقیقه به منصۀ ظهور رسوندم و شدم گرافیست انجمن. تا آخر دوره هم همۀ پوسترا رو با پینت درست کردم. فوتوشاپم داشتما (دوم دبیرستان یه درسی داشتیم به اسم کامپیوتر که اونجا فوتوشاپ یادمون داده بودن و از اون موقع بلد بودم)؛ ولی تا وقتی پینت کار آدمو راه می‌ندازه چرا فوتوشاپ؟ حالا برای دورۀ خودم دیگه فراخوان ندادم برای جذب گرافیست. فکر کردم اگه خودم چند دقیقه وقت بذارم کارا سریع‌تر پیش می‌ره تا اینکه یکی دیگه انجامش بده و هی من بگم نه اینجاشو این‌جوری کن و فلان چیزو فلان‌طور کن و منظورم این نبود و فلان. همۀ اطلاعیه‌ها رو هم یه شکل می‌زنم که هر سری نشینم دنبال طرح جدید بگردم و کلی فکر کنم و نظرسنجی راه بندازم ببینم کدوم قشنگ‌تره. 

۸. من هر سری می‌رم دیدن استادهام براشون سوغاتی می‌برم. معمولاً نوقا، که خودمون لوکا صداش می‌کنیم و نمی‌دونم چه فرایند آوایی رخ داده که لوکا شده نوقا. این سری سه جعبه نوقا گرفتم. یکی برای استاد راهنمام و یکی برای استاد مشاور احتمالیم (چون هنوز رسماً مشاورم نشده ولی یه صحبتایی کرده‌م باهاش) و یکی هم همین‌جوری گرفته بودم و تصمیم قطعی در موردش نگرفته بودم. قرار بود آخر اون هفته‌ای که تهران بودم خونۀ مریم اینا دورهمی داشته باشیم. گفتم می‌برم اونجا، ولی دورهمی به‌خاطر ابتلای مریم و همسرش به کرونا کنسل شد. بعد خواستم ببرم برای استاد شمارۀ ۲۲ که چون دیدم از نتیجۀ امتحانمون راضی نیست ندادم که فکر نکنه می‌خوام رضایتشو جلب کنم! استاد شمارۀ بیستو که ندیدم و اگه می‌دیدم هم فکر نکنم دل خوشی ازمون داشته باشه. حسمون متقابله البته. امتحانشم خیلی بد داده بودم. تقریباً برگه رو سفید دادم. استاد شمارۀ ۱۸ هم با اینکه امتحانشو خوب داده بودم برخورد گرمی نداشت با هیچ کدوممون. حداقل انتظارمون این بود که از اینکه اولین بار می‌بیندمون یه ذوقی بکنه ولی فقط گفت همه‌تون چقدر ریزه‌میزه‌تر از تصورم هستید. و رفت. موند، تا اینکه روز آخر خانم خ (هم‌اتاقی‌ای که تو آسانسور باهاش آشنا شدم) یه جعبه گز بهم داد. نجف‌آبادی بود. فکر کنم اطراف اصفهان باشه. در معرفی خودش و شهرش گفت همون شهر شهید حججی. بعد پرسید می‌شناسی؟ گفتم آره یه کم. در واکنش به جعبۀ گز این دوستمون منم نوقای سوم رو تقدیم ایشون کردم.


۵ نظر ۱۲ شهریور ۰۱ ، ۰۰:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۸۱- مگو چیست کار ۱

پنجشنبه, ۲۰ مرداد ۱۴۰۱، ۱۰:۲۶ ق.ظ

دورۀ ارشد، کارآموزی نداشتیم، ولی هر کی دوست داشت می‌تونست بره بشینه تو جلساتی که برای تصویب واژه‌های فارسی تو سروکلۀ هم می‌زنن. هر موقع فرصتشو داشتم می‌رفتم. نمی‌دونم بعد از کرونا جلسه داشتن یا نه ولی هنوزم موقعیتش پیش بیاد و بتونم می‌رم. البته نه اونا قرار بود منو استخدام کنن نه من تمایلی به این کار داشتم. نمره هم نداشت. می‌رفتم که ببینم اونجا چه خبره. صرفاً از روی علاقه و کنجکاوی. 

کارآموزی دورۀ کارشناسی تو ادارۀ مخابرات بودم و چند ماهی مشغول تعمیرات سخت‌افزاری و نرم‌افزاری. با اینکه ربطی به تخصصم نداشت و این کارها رو زمان مدرسه هم بلد بودم ولی کارآموزی یکی از واحدهای درسیم بود و باید می‌گذروندم. اون موقع بابت کارآموزی نه‌تنها حقوق نمی‌دادن بلکه یه چیزی هم می‌گرفتن که ما داریم کار یادتون می‌دیم. اون دویست تومنی که گرفتن به پول الان میشه چهارمیلیون.

چند ماه پیش رزومه‌مو فرستادم چند جا برای کارآموزی دورۀ دکتری! دورۀ دکتری هم مثل ارشد کارآموزی نداره. حداقل تو رشتۀ ما نداره، ولی اطلاعیه‌شو یکی از استادهامون گذاشته بود تو گروه که البته اختیاری بود. و تنها کسی که این اطلاعیه رو پیگیری کرد ته‌توشو درآورد من بودم. این اطلاعیه برای همۀ رشته‌ها و همۀ شهرها بود. بعید می‌دونستم برای رشتۀ ما هم باشه ولی بود! حقوق ماهیانه‌شم برای دکتری سه تومن بود، برای ارشد دو تومن، برای کارشناسی یه تومن. رزومه‌مو سه جا فرستادم. یکیو فرستادم پارک علم و فناوری تبریز، یکیو فرستادم پارک علم و فناوری شریف و یکی هم پارک علم و فناوری پردیس تهران. تو اطلاعیه‌ای که استادمون تو گروه گذاشته بود تأکید شده بود که دانشجوهای دانشگاه ما رزومه‌شونو بفرستن پردیس. ولی من شریف و تبریز هم فرستادم چون شرکت‌هایی که تو پارک علم و فناوری شریف بودنو می‌شناختم و تبریز رو هم اگرچه نمی‌شناختم ولی شهر خودم بود و دیگه غم غریبی و غربت نداشت. هم‌کلاسیامم تشویق کردم ثبت‌نام کنن تو این طرح، ولی فقط موفق شدم یکیشونو بثبتنامونم! ینی فقط یکیشون تحت‌تأثیر من ثبت‌نام کرد و رزومه‌شو فرستاد پردیس. 

پارک شریف و تبریز، همون روز اول بدون اینکه رزومه‌مو باز کنن ببینن چی توشه رد کردن و نوشتن با دانشگاهتون قرارداد نداریم برای جذب دانشجوهاش. ولی پردیس در حال بررسی بود. چندصدتا شرکت تو این پارک‌های علم و فناوری هستن و هر کدوم یه تعداد پروژه دارن. قرار بود رزومه‌ها رو بررسی کنن ببینن کدوم تخصص‌ها به کارشون میاد. دو سه هفته‌ای گذشت و یه روز، شایدم یه شب (یادم نیست چه ساعتی) یه پسره با شمارۀ ثابت (احتمالاً از شرکت) زنگ زد گفت ما برای پروژه‌مون نیاز به همکار داریم و کارمون به هوش مصنوعی و برندها و اسناد حقوقی مربوطه و من تو رزومه‌تون آشنایی با برنامه‌نویسی و کار با برندها که موضوع رسالۀ دکتریتونه رو دیدم و زنگ زدم صحبت کنیم. راجع به پایان‌نامۀ ارشدم پرسید و فهمید که از این شاخه به اون شاخه پریدنو دوست دارم. اتفاقاً یکیو می‌خواستن از هر رشته‌ای یه سررشته‌ای داشته باشه. یه مشکل جزئی وجود داشت و اونم این بود که فکر می‌کرد با مباحث حقوقی آشنا نیستم. منم نگفتم آشنام که ریا نشه که پدرم وکیل پایه یکِ فک و فامیله و دادخواست‌های دادگاه‌هاشونو من می‌نویسم و قبل از برق و زبان‌شناسی، یه لیسانس حقوق دارم از زمان طفولیتم. ینی من بعد از اینکه خوندن و نوشتن یاد گرفتم به جای کتاب قصه کتابای بابامو می‌خوندم و البته هیچی هم نمی‌فهمیدم. خلاصه قرار شد فردای روزی که آزمون جامع دارم آدرس شرکتشونو بفرسته برام که برم برای مصاحبه و بستن قرارداد شش‌ماهه. آدرسشونو گوگل کردم و پس از پرس‌وجو از اونایی که اونجا رو دیدن یا کار کردن فهمیدم بیست‌کیلومتری شرق تهرانه. ینی کلی راهو می‌کوبی می‌ری شرقی‌ترین نقطۀ شهر. تازه اونجا شهر تموم میشه. بعد، بیست کیلومتر دیگه هم می‌ری سمت رودهن که برسی اونجا. با اسنپ رفت و برگشتش حدودای چهارصد تومن می‌شد. ینی هر ماه سه میلیونم باید از جیب خودم می‌ذاشتم روی سه میلیون اونا که هزینۀ رفت‌وآمدم تأمین بشه :)) هزینه‌های سکونتم در تهران هم بماند. هیچی دیگه. نرفتم. اونا هم اصرار نکردن و قراردادی بسته نشد. به هم‌کلاسیم هم کلاً هیچ شرکتی زنگ نزد و کارآموزی کنسل شد.

الان تنها گزینۀ ممکن و محتمل برام تدریسه؛ کاری که توانایی و مهارتشو دارم ولی دوستش ندارم. شغل موردعلاقه‌م چیه؟ تعمیر! حل کردن مشکلات سخت‌افزاری و نرم‌افزاری دستگاه‌های الکتریکی و الکترونیکی. من عاشق اینم که یکی یه چیز داغون بده دستم بگه این اینجاش این‌جوری شده می‌تونی درستش کنی؟ وقتی اون چیز درست میشه انگار دنیا رو دادن به من.

عنوان پست رو شماره گذاشتم که از تجربه‌های کاریم بگم. 

۹ نظر ۲۰ مرداد ۰۱ ، ۱۰:۲۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۳۲- تمام شهر خوابیدن، من از فکر تو بیدارم

چهارشنبه, ۲۵ اسفند ۱۴۰۰، ۰۴:۲۲ ق.ظ

ساعت چهار و بیست دقیقهٔ صبحه و دقایقی پیش مقاله‌ای که موضوعش تأثیرات فارسی روی ترکی بود رو برای استاد شمارهٔ ۱۸ ایمیل کردم. و کمتر از پنج روز فرصت دارم که مقاله‌های استادان شمارهٔ ۱۹ و ۱۷ رو هم آماده کنم و بفرستم براشون. موضوع یکی از این مقاله‌ها زبان کودکانه و موضوع یکیشم نام‌های تجاری. دومی تقریباً آماده‌ست ولی اولی تو ذهنمه و روی کاغذ پیاده‌ش نکردم هنوز.

۶ نظر ۲۵ اسفند ۰۰ ، ۰۴:۲۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۰۱- دانشجوی خطرناک

جمعه, ۱ بهمن ۱۴۰۰، ۱۲:۲۷ ب.ظ

یکی از دوستانم پرسیده بود «عالم تماشاخانۀ شگفتی‌های آفرینش است. یعنی به هر طرف که نگاه کنیم آفریده‌های زیبای خداوند را می‌بینیم» از چند جمله تشکیل شده. سؤال امتحان برادرش بود. خودش (برادر دوستم) نوشته بود دو جمله ولی معلمش غلط گرفته بود که سه جمله‌ست. بیشتر هم‌کلاسیاشم نوشته بودن سه جمله. من هم اعتقاد داشتم دو جمله‌ست ولی برای اطمینان خاطر موضوع رو تو گروه استاد شمارۀ ۱۹ مطرح کردم. این گروه در مقایسه با گروه‌های دیگه فعال‌تره و اگر کسی سؤالی مطرح کنه و مطلبی به اشتراک بذاره، بقیه می‌بینن و بازخورد می‌دن. هم‌کلاسی‌هام و استادم هم مثل من معتقد بودن دو جمله‌ست. تعریف‌هایی که از جمله داشتیم رو به اشتراک گذاشتیم و با همۀ این تعریف‌ها باز هم دو جمله بود. استادمون می‌گفت «پسر من هم همین مشکل رو داره. مشکل اینه که اساساً معلم‌ها خودشون به تمایز تعریفی که می‌کنند، یعنی وجود فعل توجه نمی‌کنند. کتاب‌های فارسی دبستان مفهومی تدوین شده، با پرهیز از آموزش مستقیم دستور زبان؛ ولی معلم‌ها همچنان کار قدیم خودشون رو می‌کنند. هنوز به بچه‌ها جملۀ مرکب و بند موصولی رو یاد نداده‌اند، ولی مثال اون‌ها رو می‌زنند. در مورد متممِ بندی هم که اصلاً مشکل دارند». استادمون معتقد بود که مشکل بیش از آموزش و پرورش و کتاب‌ها، معلم‌ها هستن. در واقع کتاب‌ها تا حد زیادی اصلاح شده‌اند ولی معلم‌ها ساز خودشون رو می‌زنن و به‌روز نمی‌شن. با استاد موافق بودم. سر همین معادل‌های فارسی هم معلم‌ها خیلی‌هاشون می‌گفتن ما از اول گفتیم کلروفیل و عادت کردیم و دیگه نمی‌تونیم بگیم سبزینه. هر چقدر توجیهشون می‌کردیم که بچه‌هایی که هنوز نه کلروفیل به گوششون خورده نه سبزینه، و هنوز عادت نکردن که بگن کلروفیل بهتره که اولین بار بهشون سبزینه رو یاد بدید، گوششون بدهکار نبود که نه دیگه ما عادت داریم بگیم کلروفیل. بحث اصلی، اشتباهات معلم‌ها بود. نوشتم «فکر کنم در کنار مسائل مربوط به آموزش، باید تو بخش پرورش به بچه‌ها یاد بدن که وقتی فکر می‌کنن یه چیزی اشتباهه به‌شکل مؤدبانه مطرحش کنن و دفاع کنن از باورشون». بعد یادِ اون داستان کتاب تعلیمات دینی ابتدائی افتادم که امام حسن (ع) و امام حسین (ع) بچه بودن و دیده بودن یه پیرمرد اشتباه وضو می‌گیره و به‌شکل مؤدبانه‌ای متوجه اشتباهش کرده بودن. پس بخش پرورشی هم کم نذاشته برای ما. داشتیم در مورد اشتباهات بزرگترها صحبت می‌کردیم. اینکه وقتی یه چیزی رو اشتباه می‌گن چه واکنشی نشون بدیم و بچه‌ها رو چجوری تربیت کنیم که واکنش درست نشون بدن. به هر حال معلم بزرگتره و احترامش واجب. اما میشه زیر بار هر کار و سخن اشتباهی رفت که بی‌احترامی نشه؟ یکی از هم‌کلاسیام می‌گفت من اغلب نمی‌تونم سکوت کنم و یه طوری همون موقع موضوع رو مطرح می‌کنم. که خیلی وقت‌ها باعث دلخوری می‌شه البته. یکی از هم‌کلاسیام که خودش معلم بود به‌شوخی گفت اگه کسی غلطمو دربیاره ازش نمره کسر می‌کنم. منم گفتم در ۹۸.۲ درصد موارد سکوت می‌کنم و اگر هم بگم خیلی نرم و لطیف می‌گم. اما حتماً به‌عنوان خاطره عکسی، فیلمی، صوتی چیزی ذخیره می‌کنم و نگه‌می‌دارم. بعد چندتا خاطره تعریف کردم براشون از اشتباهات علمی و غیرعلمی معلم‌ها و استادهام و در پایان عکس چندتا از غلط‌های املایی معلم‌های دوران دبیرستان و اشتباهات محاسباتی استادهام رو بدون اینکه از کسی اسم ببرم گذاشتم تو گروه. یکی از عکس‌ها مربوط به دوران دبیرستان بود. معلممون فصل یک و دو پنج رو حذف کرده بود که تو امتحان نمیاد. پای تخته نوشت اینا حذفن و حذف رو با ظ نوشته بود. من هم عکس گرفته بودم. استاد با شکلک خنده گفت عجب دانشجوی خطرناکی هستید شما! چند تا عکس از کار من گرفتیه‌اید تا حالا؟ بعد گفت اگر اشتباهات لپی و دستوری و واژگانی و علمی من رو هم جمع کردید، بهم بگید؛ نمره اضافه کنم.


+ یه معلم هم داشتیم که هر جلسه یه ربع بیست دقیقه خاطره تعریف می‌کرد. اغلب راجع به دانش‌آموزان قدیمیش. منم هر چی تعریف می‌کردو گوشۀ کتابم می‌نوشتم. آخر سال فهمید و گفت خاطراتی که نوشتیو برام بیار نگه‌دارم. منم روز امتحان نهایی از صفحات خاطره‌دارِ کتابم کپی گرفتم بردم براش.

+ یکی دیگه از کارهای عجیب دوران تحصیلم این بود که تکیه‌کلام‌های معلم‌هامو می‌شمردم یادداشت می‌کردم. این کارم کمک می‌کرد که حواسم همیشه جمعِ حرفاشون باشه. یه دفتر داشتم که توش می‌نوشتم فلانی تو فلان جلسه ده بار گفت پس بنابراین فلانی بیست بار گفت مثلاً، چیز، اوکی، به‌اصطلاح و...

۱۸ نظر ۰۱ بهمن ۰۰ ، ۱۲:۲۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۸۷- هفتۀ پانزدهم ترم سوم

جمعه, ۱۰ دی ۱۴۰۰، ۰۵:۱۵ ب.ظ

یک. برگشتم خونه دیدم مسئول کتابخونه یکی از کتابایی که گرفتمو تو سیستم ثبت نکرده. ینی یه کتاب از کتابخونه خارج شده بدون اینکه به اسم کسی امانت زده شده باشه. همین بی‌دقتیا رو می‌کنن که نصف کتاباشون مفقود میشه دیگه. زنگ زدم تلفنی گفتم کتابو بزنن به نامم. یه بارم یه کتاب هنوز دستم بود، برگشت زده بودن که یعنی پس گرفتیم. در حالی که تمدید کرده بودم و دستم بود هنوز.

دو. روز دانشجو اومد و رفت و در موردش ننوشتم. با اینکه ما همیشه روز معلم، این روزو با ارسال پیام به استادها و معلم‌هامون تبریک می‌گیم، ولی به‌ندرت استادهامون روز دانشجو رو به‌صورت متنی و به همون روشی که ما روز معلم رو تبریک می‌گیم تبریک می‌گن. امسال روز دانشجو، یکی از استادهای ارشد تو گروه تلگرامی و یکی از استادهای ترم پیش تو گروه واتساپ این روزو بهمون تبریک گفتن. یادم باشه...

سه. یکی از دوستای دورۀ کارشناسیم پیام داده که فلانی (یکی از سال‌بالایی‌های دورۀ کارشناسی) دنبال یکی بود که زبان‌شناسی خونده باشه و شمارۀ تو رو دادم. چون می‌دونه که با به اشتراک گذاشته شدن شماره‌م بین هم‌کلاسیا و بچه‌های دانشگاه مشکلی ندارم، پس این پیامش جنبهٔ اطلاعی داره نه کسب اجازه. بعد برگشتم به این دوستم می‌گم مطمئنی طرف دنبال زبان‌شناس بود؟ مطمئنی روان‌شناس رو اشتباهی زبان‌شناس نشنیدی؟ مطمئنی نگفته روان‌شناسی؟ خودم هر جا می‌گم زبان‌شناسی، شنوندگان می‌گن چی؟ روان‌شناسی؟ 

بله؛ ینی یه همچین رشتۀ معروفی دارم که وقتی اسمشو از یکی می‌شنوم باورم نمی‌شه.

صبح یکی پیام داد که من خواهر فلانی‌ام و کی می‌تونم زنگ بزنم. گفتم هر موقع تماس بگیرید در خدمتم. همون موقع زنگ زد و یه نیم ساعتی حرف زدیم. کنکوری بود و راجع به این رشته سؤال داشت و در واقع داشت باهام مشورت می‌کرد. و چقدر سخته راهنمایی کردن. با خنده گفتم ببین این رشته که آینده‌ای نداره اینجا، ولی لاقل نرو سراغ گرایش ارشد من. اون گرایشی که من خوندم هیییییییچ آینده‌ای نداره اینجا. تباهی محضه. اگه می‌تونی برو سراغ رایانشی.

سه‌ونیم. مکالمه‌ای که صدها بار تجربه کردم:



چهار. تو کلاس وقتی استاد یا بچه‌ها یه چیزی می‌گن، وظیفۀ پیدا کردن مثال نقض بر عهدۀ منه. کافیۀ جملۀ همۀ فلان‌ها بهمان‌اند از دهن یکی خارج بشه تا من برم یه فلان پیدا کنم که بهمان نیست. هفتۀ پیش استادمون یه جایی سخنرانی (وبینار) داشت و منم شرکت کرده بودم. یه چیزی راجع به وَ (VA) و اُ (O) گفت و اینکه تو شعر فارسی «وَ» نمی‌گیم و اُ می‌گیم. همون لحظه یاد جملاتی که سهراب دم مرگش به رستم می‌گفت افتادم. کنون گر تو در آب ماهی شوی، وگر چون شب اندر سیاهی شوی، وگر چون ستاره شوی بر سپهر، ببری ز روی زمین پاک مهر، بخواهد هم از تو پدر کین من، چو بیند که خاکست بالین من. همین ابیاتو نوشتم تو بخش سؤالات و پرسیدم آیا اینجا هم اُ می‌خونیم یا استثنائاً وَ می‌خونیم؟

گذشت، تا همین چند روز پیش که یکی از بچه‌ها تو گروهی که این استاد هم هست پرسید کاربرد صفحۀ روزگار بیشتره یا صحنۀ روزگار؟ ن۱ شعرِ زندگی صحنۀ یکتای هنرمندی ماست رو مثال زد. از ژالۀ اصفهانی. از اونجایی که آوردنِ مثالِ شعری در تأیید یا نقض گزاره‌ها تخصص منه و همیشه منم که از این مثال‌ها میارم و اتفاقاً تو کلاسِ اون روز سر قضیۀ فعل‌ها برای خواستن و تواستن مثال آورده بودم، استاد فکر کرد اون شعرِ زندگی صحنۀ یکتای هنرمندی ماست رو هم من نوشتم و بابت این مثال‌ها اظهار رضایمندی کرد و گفت خوبه که نمونه‌های شعری هم دارید برای هر چیزی. بعد اسم منو آورد و گفت فلانی هم هر بار یه شعری داره، برای «و»، برای می‌خواهم و می‌توانم، و الان هم از ژاله اصفهانی. ایشون تا حالا منو با م۱ اشتباه می‌گرفت، به‌نظرم این دفعه هم با ن۱ اشتباه گرفته بود. چون اون شعرو ن۱ گفت. شایدم استاد اشتباه نگرفته بود و کلاً داشت رضایتشو نشون می‌داد بابت این مثال‌ها. بعد در ادامۀ بحثمون راجع به صفحه و صحنه، برای اینکه منم به هر حال مثال‌نزده از دنیا نرفته باشم، یاد ثبت است بر جریدۀ عالم دوام ما افتادم و این مثال رو عنوان کردم و خاطرنشان کردم تو این بیت تمرکز روی صفحه بوده نه صحنه.



پنج. اون هفته که هم‌کلاسیم تو گروه ازمون خواهش کرد که اگر برامون مقدوره تاریخ ارائه‌مونو باهاش جابه‌جا کنیم، اگر من زمان ارائه‌مو عوض نمی‌کردم، این هفته ارائه داشتم. و این هفته، اون دو روزی که کلاس داشتم چنان سردرد و دل‌دردی عارض شده بود که صبحش به‌زووووووور تونستم بلند شم وارد لینک کلاس بشم و نای نشستن روی صندلی و پشت دوربین و شنیدن ارائۀ بقیه رو نداشتم چه رسد به اینکه بخوام خودم ارائه بدم. صبح مچاله شده بودم زیر پتو و سعی می‌کردم بفهمم چی می‌گن اینا، و همراهی کنم باهاشون. اون لحظه هزار بار خدا رو شکر می‌کردم که ارائه‌هامونو جابه‌جا کردیم و من دو هفته پیش ارائه دادم و این هفته ارائه ندارم و مجبور نیستم با این حال نزار سخنرانی کنم. درسته که اون هفته موقع قبولِ درخواست هم‌کلاسیم برای جابه‌جایی اصلاً و ابداً به این هفته و شرایطی که در انتظارم بود فکر نکرده بودم، ولی به‌قول فرزانه «نظم دنیا تمام خوبی‌هایت را به تو بازمی‌گرداند».



شش. یه سؤالی چند وقته که ذهنمو درگیر کرده و فرصت نکردم برم جوابشو پیدا کنم. اونم اینه که سهراب فهمید رستم باباشه و مرد یا نفهمید و مرد؟ اگه فهمید، عکس‌العملش چی بود؟ خودشم منتظر نوشدارو بود؟ دیگه هر طور شده امروز باید جواب این سؤالو پیدا کنم.

هفت. نظرات و پیام‌هایتان را پاسخ خواهم داد. نه فوراً، ولی حتماً. پیشاپیش از صبر و شکیبایی‌تان سپاس‌گزارم :))

۸ نظر ۱۰ دی ۰۰ ، ۱۷:۱۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۸۲- هفتۀ چهاردهم ترم سوم

پنجشنبه, ۲ دی ۱۴۰۰، ۰۹:۲۱ ب.ظ

یک. این هفته یکی از هم‌دانشگاهیای الانم موسوم به ن۳، دختر، هم‌رشته‌ای، به‌لحاظ پایۀ تحصیلی بزرگتر از من که با نام خانوادگی صداش می‌کنم و یه ساله باهم دوستیم یهو پیام داد پرسید «من می‌تونم وقتی با شما حرف می‌زنم از فعل‌های اول شخص مفرد استفاده کنم؟». گفتم آره عزیزم راحت باش. انقدر برخوردم با این دوستای جدیدم رسمی و محترمانه‌ست که بنده خدا روش نمی‌شد به اسم کوچیک، با ضمیرِ تو خطابم کنه و داشت اجازه می‌گرفت. بعد همزمان، کاملاً اتفاقی همون روز یکی از دوستان دورۀ کارشناسیم (پسر، به‌لحاظ سنی و پایۀ تحصیلی بزرگتر از من، که با ایشون هم رفتارم محترمانه بود و به فامیلی صداش می‌کردم) بعد از مدت‌های مدید!!! پیام داد و پیامشو این‌جوری شروع کرده بود که عمراً منو یادت بیاد. که خب اشتباه می‌کرد و من کاملاً به خاطر داشتمش. نکتۀ جالب این مکالمه‌ها اونجا بود که همزمان که اون دخترِ هم‌دانشگاهیِ فعلی پرسیده بود آیا می‌تونم وقتی با شما حرف می‌زنم از فعل‌های اول شخص مفرد استفاده کنم و داشت اجازه می‌گرفت نسرین صدام کنه، این دوست قدیمی نوشته بود «انتظار نداری که خانم فلانی صدات کنم؟ همون موقع هم بهت می‌گفتیم نسرین».

یک‌ونیم. تفاوت را احساس کنید :|


دو. هنوز دو سه هفته دیگه از کلاس‌هامون مونده. هر چند ارائه‌های من تموم شده و آزاد شدم ننه و ایشالا این آزادی قسمت همه، ولی همچنان دوشنبه‌ها و سه‌شنبه‌ها کلاس دارم. استاد درس دوشنبه که اسم درس، درس آزاده (استاد شمارۀ ۱۹) گفته بعد از تموم شدن ترم هم می‌تونیم درسو ادامه بدیم. چون که اسم درس آزاده و ما هم آزادیم تا هر موقع بخوایم ادامه‌ش بدیم. البته بیشتر شبیه جلسۀ تبادل نظره تا کلاس. مثلاً ده جلسه‌ست داریم راجع به فعل، مخصوصاً فعل مرکب صحبت می‌کنیم و هنوز به نتیجه نرسیده‌ایم. دو سه هفته پیش از استاد خواستم یکی دو جلسه بحثو عوض کنیم که من راجع به گام‌های متن صحبت کنم. من صحبت کردم و بعد دوباره برگشتیم سر وقت فعل. امتحان هم نداره این درس. ولی هر کدوم چند بار ارائه داشتیم و قراره تهش یه مقاله هم بنویسیم تحویل بدیم نمره بگیرم.


سه. در زبان فارسی انواع مختلف فعل داریم، از جمله فعل ساده و فعل مرکب. استاد شمارۀ ۱۹ و برخی استادان دیگر، قائل به وجود فعل مرکب نیستن. دلایل متعددی دارن که یکی از دلایل، اومدنِ یه جزء دیگه بین این دو جزء هست. مثلاً فکر کردن رو به‌صورت یه فکری به حال ما کن می‌گیم. این شکاف بین فکر و کردن خیلی مهم و بحث‌برانگیزه. چند وقت پیش استاد بعد از اینکه نمونه‌های خودشو مطرح کرد از ما خواست بریم متن‌های مختلف رو بررسی کنیم و سی چهل مورد از این فعل‌ها رو پیدا کنیم. یکی از بچه‌ها یه رمان رو بررسی کرد، یکی روزنامه‌ها و هر کی یه جایی رو. من اون آواچه‌های ویراستارانو که چند سال پیش تایپ کرده بودمو بررسی کردم و مثال‌های بسیار جالبی پیدا کردم. استاد وقتی داشت مثال‌های منو می‌خوند حظ می‌کرد و با ذوق می‌گفت چه مثال‌های خوبی چه مثال‌های جالبی چه نمونه‌هایی!. هی تعریف می‌کرد و هی ذوق می‌کرد و با ذوق استاد منم ذوق می‌کنم و از اینکه لبخند رضایت بر لبان استاد نشانده بودم بسیار بسیار مشعوف و کیفور بودم :|


چهار. هر هفته سه‌شنبه‌ها ظهر با استاد راهنمام انفرادی دارم و موضوع صحبتامون حول محور برندهاست. بعد از ده دوازده جلسه صحبت راجع به پیشینه و داده‌ها، این هفته خیلی جدی بحث مبانی نظری کارو پیش کشیدم و با اینکه به‌خاطر ارائۀ صبح، شبو بیدار مونده بودم و خسته بودم و خوابم میومد، ولی از تخصصی شدنِ قضیه خوشحال بودم و صحبت‌هامون برام ملال‌آور و خسته‌کننده نبود.


پنج. اون جلسه که موضوع درس آزادمون عوض شد و من راجع به گام‌های متن ارائه داشتم، استاد لینک کلاسو داده بود به یکی از دانشجوهاش که بیاد از مطالب ارزشمندمون فیض ببره. بعد از ارائه دیدم اون پایین، یه پیام خصوصی از طرف اون دانشجو دارم. معمولاً به پیام‌ها دقت نمی‌کنم و همیشه می‌گم هر کی سؤال یا مطلبی داره میکروفنشو روشن کنه حرف بزنه و ننویسه. اتفاقی دیدم پیامشو. و چه خوب که دیدم. بنده خدا شماره‌مو می‌خواست.

شش. تو این مکالمه که دوشنبه صبح شکل گرفته، پیامِ اول (سلام، من امروز کلاس رو از مرکز آزفا برگزار می‌کنم) از طرف استاد شمارۀ نوزدهه، بعدش هم‌کلاسیم (ن۱) در جواب استاد یه سؤالی مطرح کرده و من جواب دوستمو دادم که ابهامشو برطرف کنم.
متوجهِ دقت و ظرافتم در برداشت از پیام استاد شدید یا بیشتر توضیح بدم؟
۴ نظر ۰۲ دی ۰۰ ، ۲۱:۲۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۷۲- هفتۀ دوازدهم ترم سوم

شنبه, ۲۰ آذر ۱۴۰۰، ۱۰:۳۰ ق.ظ

یک. برنامۀ ارائه‌های کلاس سه‌شنبه صبح رو استاد شمارۀ ۱۸ خودش تنظیم کرده و ما نقشی در انتخاب موضوع و زمان ارائه‌ها نداشتیم. هر کی یه جلسه راجع به یکی از موضوع‌ها صحبت می‌کنه. من یه بار راجع به Sign language typology یا همون زبان‌های اشاره ارائه داشتم و یه بارم راجع به Verbal complements که همون متمم‌های فعلیه. هفتۀ اول دی‌ماه باز نوبت منه و موضوع این ارائه هم Marked topic constructions هست که نمی‌دونم فارسیِ مصوبش چیه. هفتۀ آخر آذر هم نوبت یکی از هم‌کلاسیامه که بارداره. موضوع اونم Contrastive focus constructions هست که بازم معادل فارسی مصوبشو نمی‌دونم. اینا چون اصطلاح علمی هستن، نمیشه همین‌جوری ترجمه‌شون کرد. صبح دیدم تو گروه پیام گذاشته که کسی هست بتونه زمان ارائه‌شو جابه‌جا کنه باهاش؟ استاد راهنمای این دوستم استاد شمارۀ بیسته که معروف حضورمون هست و می‌دونیم که چقدر سخت‌گیره. این استاد برای انفرادی، تا اول دی از دوستم مقاله و پروپوزال خواسته، در حالی که استادِ انفرادی من تا آخر سال بهم فرصت داده. به‌خاطر شرایطش قبول کردم که زمان ارائه و حتی موضوعمو باهاش جابه‌جا کنم. 

یک‌ونیم. وقتایی که با قطار می‌رفتم تهران یا برمی‌گشتم، با اینکه تخت‌های پایینو می‌گرفتم، ولی همیشه یه خانوم باردار پیدا می‌شد که نمی‌تونست بره بالا. همیشه من تختمو با اینا و با خانومای مسن عوض می‌کردم. امیدوارم نوبت خودم که برسه دنیا قانون سوم نیوتن رو رعایت کنه و عکس‌العمل این جابه‌جا شدن‌هام بهم برگرده.

دو. تا همین یه هفته پیش هیچ کدوممون نمی‌دونستیم ن۲ بارداره. پیش میومد که گاهی وقتا تو صحبتاش بگه بیمارستان بودم یا وقت دکتر داشتم یا حالم خوب نبود. ولی چون فضولِ کار مردم نبودیم نمی‌پرسیدم چرا؟ از استادها هم فقط به استاد راهنماش که همون استاد انفرادی خودشه گفته بود. این هفته وقتی استاد شمارۀ ۱۸ و ۱۹ تو کلاس بهش تبریک گفتن ما هم خبردار شدیم. به‌نظر می‌رسه استادها هم یه گروه دارن برای خودشون که ما اونجا نیستیم و راجع به ما صحبت می‌کنن. استاد شمارۀ ۱۸ می‌گفت وقتی این خبرو شنیدم یه‌جوری خوشحال شدم که انگار نوه‌دار شدم. ما هم گفتیم به ما هم حس خاله شدن دست داد. 

دوونیم. حالا نمی‌دونم برای بچه‌های هم‌کلاسی‌های پسر هم همچنان باید حس خاله بودن بهمون دست بده یا عمه بودن.

سه. استاد شمارۀ ۱۹ گفت یه استادی هست تو فلان دانشگاه که از دانشجوهاش تعهد می‌گیره در طول دوران دکتری ازدواج نکنن و اگر هم متأهلن بچه‌دار نشن. استاد شمارۀ ۱۹ و اون استاد آقا هستن. می‌گفت یه بار یکی از دخترا ازدواج کرد و بنده خدا نمی‌دونست چجوری این خبرو به استادش بده. در ادامه خیلی زود هم بچه‌دار شد و دیگه واقعاً نمی‌دونست چی کار کنه. وی همسر استادو واسطه کرده بود که با استادش صحبت کنه :)) البته اون تعهد شوخی بود و اون دانشجو هم تونسته بود کارهاشو به نحو احسن مدیریت کنه ولی استادمون می‌گفت خیلیا نمی‌تونن و به محض ازدواج یا بچه‌دار شدن درسو رها می‌کنن. می‌گفت شماها این‌جوری نباشین.

چهار. بچۀ این دوستم قراره فروردین به دنیا بیاد و دوستم هم تابستون آزمون جامع داره. همه‌مون البته تابستون آزمون جامع داریم. نمی‌دونم مرخصی می‌گیره یا نه. این هم‌کلاسیم ترم اول هم پدرش فوت کرد. شرایط روحی سختی داره. استاد شمارۀ ۱۷ اون روز که خبر فوت پدر این هم‌کلاسیمونو شنید موقع دلداری دادن گفت درکت می‌کنم؛ پدر منم وقتی ترم اول دکتری بودم فوت کرد. 

چهارونیم. بعضی وقتا آدم فکر می‌کنه چه شرایط سختی داره. ولی وقتی خودشو می‌ذاره جای بقیه، تازه می‌فهمه چقدر تو ناز و نعمته. 

چهاروهفتادوپنج‌صدم. یاد یکی از دوستان قدیمی افتادم که پدر اونم سال اول دکتری فوت کرد. خدا همه‌شونو رحمت کنه و به پدر و مادرایی هم که در قید حیاتن طول عمر بده.

پنج. دوشنبه ارائه داشتم. برای درس استاد شمارۀ ۱۹. چون قرار بود جلسۀ قبلش ارائه بدم، یه سری اسلاید آماده کرده بودم از اون موقع. ولی اون جلسه استاد و بقیه حرف زدن و ارائۀ من موند برای هفتهٔ بعد که هفتهٔ دوازدهم باشه. تصمیم داشتم دوشنبه صبح بیدار شم چندتا مطلب دیگه هم به اسلایدم اضافه کنم. شب به‌موقع خوابیدم؛ خسته هم نبودم. ولی صبح خواب موندم. کلاسمون ساعت ده شروع میشه و من نه‌وربع بیدار شدم. تو این چند سال این اولین باری بود که بعد از طلوع آفتاب بیدار می‌شدم. من حتی تابستونا و حتی روزهای تعطیل و حتی روزایی که قرار نیست برای نماز صبح پاشم هم صبح زود قبل از طلوع بیدار می‌شم و دیگه نمی‌خوابم. خیلی عجیب بود این خواب موندن. انگار مرده بودم. دیگه همون اسلایدهایی که هفتۀ پیش آماده کرده بودمو ارائه دادم و فرصت نشد چیزی اضافه کنم.

پنج‌ونیم. آلارم یا هشدار نمی‌ذارم صُبا. همیشه خودم بیدار می‌شم.

شش. بخشی از ارائه‌م راجع به گام‌های پایانی بعضی از متن‌ها بود. گام پایانی معمولاً تو اغلب متن‌ها به تشکر اختصاص داده میشه. صحبت از تشکر شد و استاد یه سکانس از یه سریالی یادش افتاد که اونجا می‌گفت مردمِ فلان منطقه تو فرهنگشون تشکر ندارن. حالا این وسط اون چیزی که برام جالب بود تشکر نداشتن مردم فلان منطقه نبود، این بود که استادمون چجوری اون سریالو دیده. و چجوری اومده میگه من اون سریالو دیدم. من این سریالو هفت سال پیش تو دوران کارآموزیم دانلود کردم یا از دوستم گرفتم که ببینم و با اینکه ژانر موردعلاقه‌م هم بود ولی قسمت‌های اولش به‌قدری صحنۀ خاک‌برسری خشن داشت که عطاشو به لقاش بخشیدم :|

هفت. تو کلاس سه‌شنبه بحث زیروبمی صدا و تفاوت فرکانس صدای مرد و زن و آواز خوندن خانوما پیش کشیده شد. استادمون می‌گفت یه مقاله نوشته شده (اسم نویسنده و عنوان مقاله دقیق یادش نبود ولی خارجی بود) راجع به تغییر فرکانس صدای خانوم‌های ایران تو این چهل سال. گویا نویسندۀ اون مقاله تأثیر حجاب رو بررسی کرده بود و می‌گفت این شال و روسری و مقنعه زاویۀ گردن رو تغییر میده و باعث میشه صدا زیرتر بشه. حالا من که این مقاله رو نخوندم ولی با احترام به نویسنده‌ای که نمی‌دونم کیه و خارجیه، عارضم که این روش پژوهش از اساس غلطه. ایشون باید چهارتا کشور مسلمان دیگه که خانوماش حجاب دارن رو هم بررسی می‌کرد. تازه چرا چهل سال؟ حجاب ایران زمان قاجار که سخت‌تر بود. یه مقاله هم به منع خوانندگی خانوما بعد از انقلاب پرداخته بود و تأثیرش روی فرکانس فعلی صدای خانوما!. انگار اون موقع همۀ خانوما می‌خوندن و حالا هیشکی نمی‌تونه بخونه. هی نمی‌خوام بگم چرت گفتن هی نمیشه. ولی خب به‌نظرم کارهاشون پایۀ علمی نداره. الان اگه خودمون این مقاله‌ها رو می‌نوشتیم هیچ داوری روش تحقیقشو قبول نمی‌کرد ولی چون خارجیه، به‌به و چه‌چه! یه مقالۀ دیگه هم بود که فرکانس صوت زنان ترک و زنان ژاپنی رو مقایسه کرده بود و نتیجۀ اون مقاله این بود که صدای زن‌های ترک (ترکیه) بم‌تره و ژاپن زیرتر. که در تأییدش و در بم‌تر بودن صدای خانومای ترک همین بس که من هر موقع یه آهنگ جدید ترکی می‌شنوم که خواننده‌شو نمی‌شناسم تشخیص نمی‌دم صدای زنه یا مرد. بس که صدای زن‌هاشون کلفته.

هشت. استاد شمارۀ ۲۲ هم تو هفتۀ پژوهش سخنرانی داره و پوستر ایشونم قرار بود من درست کنم. راجع به آواشناسی قضائی هست و جالبه. ایشون برای پوسترش انقدر اصلاحیه فرستاد، انقدر اصلاحیه فرستاد، انقدر اصلاحیه فرستاد که پوسترش کلاً یه چیز دیگه شد و سری آخر می‌خواستم لپ‌تاپو رو سرم خرد و خاک‌شیر کنم. ولی چون این استادو دوست دارم و لحنشم مهربانانه بود، با مهربانی تغییرات رو اعمال می‌کردم ولی به هر حال سختم بود. من فکر می‌کردم این چیزا خیلی هم مهم نیست و مهم ساعت و تاریخ و لینک وروده و بقیۀ چیزا انقدرها هم اهمیتی نداره. ولی رنگ فونت و جای لوگوها و فاصله‌شون هم برای بعضی استادها به‌شدت مهمه. یه جایی دیگه نتونستم احساسمو بروز ندم و چندتا استیکرِ کوبیدن سر به در و دیوار در جواب مسئول انجمن فرستادم براش. استادم اصلاحات رو برای مسئول انجمن می‌فرستاد و اونم برای من. وقتی براش نوشتم که وقتی پیامی مبنی بر تغییر پوستر دریافت می‌کنم حسم اینه، در جوابم چندتا استیکر بامزه که طرف خجالت می‌کشه و شرمنده‌ست و صورتشو با یه چیزی می‌پوشونه فرستاد و گفت حس منم هر بار که استادها اصلاحیه می‌فرستن که بفرستم برات اینه. هردومون خنده‌مون گرفته بود. گفتم حالا تو از این به بعد انقدر خجالت نکش، منم سعی می‌کنم کمتر حرص بخورم.

نه. دانشگاه پیام فرستاده بود که هر کی می‌خواد عضو شورای صنفی بشه کاندید بشه و تبلیغات کنه و انتخابات هم فلان روزه. یه لحظه جوگیر شدم که منم ثبت‌نام کنم. رفتم لیست اعضای شورای پارسال و سال‌های قبلو از سایت دانشگاه برداشتم و نگاه به تعداد آراشون که کردم، منصرف شدم. میانگین آرا پونصد ششصدتا بود، در حالی که پنج شش نفرم تو این دانشگاه منو نمی‌شناسن که بهم رأی بدن :|

۶ نظر ۲۰ آذر ۰۰ ، ۱۰:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


این تصویری که ملاحظه می‌کنید، تصویر کلاس روز سه‌شنبه‌ست. همین هفته. پایینی همون هم‌کلاسیمه که این هفته رفته بود تهران که خوابگاهو از نزدیک ببینه و هم‌اتاقیش بهش گفته بود وقتایی که کلاس مجازی داری تو اتاق نباش که صدات آرامشمو نخراشه. هم‌کلاسیمم از کتابخونه مرکزی دانشگاه وارد لینک کلاس شد و حضور به هم رسوند. سمت راستی استادمونه و سمت چپی هم منم که دارم از دوربین لپ‌تاپم به‌عنوان آینه استفاده می‌کنم که شالمو درست کنم و این تنظیم حجاب یکی دو دقیقه طول می‌کشه و حواسم نیست که استارت و به‌اشتراک‌گذاری وب‌کم هم فعال شده و بقیه هم دارن منو می‌بینن و نه‌تنها می‌بینن بلکه ضبط هم می‌شه حرکات و سکناتم!. حالا خدا رو شکر که الحمدلله که حین عملیات درست کردن شالم اسلامو به خطر ننداختم و دست تو دماغم هم نکردم. ولی چند بار برگشتم پشت سرم و چک کردم ببینم تختم که کنار دیواره معلومه یا نه. و زاویۀ دوربینو جابه‌جا کردم که بالشم معلوم نباشه. و همۀ این مدت، غافل از فعال بودن دوربین به تنظیم خودم و پیرامونم پرداختم و خدو بر تحصیل آنلاین و مجازی که یه همچین مشقت‌هایی داره. قیافه‌ام هم اونجایی دیدنی میشه که ژست تمرکز روی حرفای استادو می‌گیرم که وبکم رو روشن کنم و می‌بینم روشنه که!. و ابداً به روی مبارک نمیارم که جا خوردم.

حالا سؤال امتحانتون اینه که با توجه به اینکه این کلاس دو ساعت و سی‌وسه دقیقه طول کشیده و با توجه به اطلاعات مندرج در پست قبل، و همچنین با توجه به جنسیت استاد، این استاد، استاد شمارۀ چنده؟ ۱۸ یا ۱۹؟ امتحان کتاب‌بازه؛ اگر خواستید می‌تونید نیم‌نگاهی به منابع و جزوه‌تون بندازید ولی دیگه سر و صدا نکنید و به همدیگه تقلب نرسونید.

جواب‌هاتون فعلاً نمایش داده نمیشه ^-^

۲۴ نظر ۰۵ آذر ۰۰ ، ۰۹:۱۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۶۵- هفتۀ دهم ترم سوم + نظرسنجی

پنجشنبه, ۴ آذر ۱۴۰۰، ۰۹:۱۸ ب.ظ

پارسال دانشگاه پیامک زده بود به دانشجوهای جدیدالورود که زنگ بزنید به فلان مسئول تو دانشگاه و شمارۀ حساب بانکیتونو بگید که هدیۀ ورودتونو بدیم. حالا پیام دادن که فرم واکسن رو از سایت دانشگاه پر کنید، بعد تو واتساپ پیام بدید به فلان مسئول تو فلان قسمت دانشگاه و بهش بگید فرمو پر کردید. تو فرم هم فقط نوع و تاریخ واکسن‌ها و تاریخ ابتلاها رو خواسته که دسترسیِ دانشگاه به این اطلاعات کار سختی نیست و کافی بود کد ملیمونو به وزارت بهداشت بده و نیازی به پر کردن فرم نبود. حالا فرضاً نیازه که فرمم پر کنیم، ولی دیگه پیام به مسئول دانشگاه برای چیشه. اینا با اینکه دستشون بهمون نمی‌رسه و همه چی مجازی و از راه دور شده و نمی‌تونن کمافی‌السابق یه کاغذ بدن دستمون که پله‌های این ساختمون و اون ساختمون رو بالا پایین کنیم و از این و اون امضا بگیریم، ولی هنوز اون روحیۀ کاغذبازیشون رو از دست ندادن و خوششون میاد دانشجو رو درگیر فرم و مراجعه به این مسئول و اون مسئول کنن. مثلاً نمی‌تونن شمارۀ حسابا رو ایمیلی و اینترنتی بگیرن و باید زنگ بزنیم بگیم بهشون. وقتی هم که فرمی رو پر کردیم باید پیام بدیم بهشون و بگیم که پر کردیم. سؤال من اینه که این فرما رو برای کی پر می‌کنیم؟ به هر حال باید یکی باشه که دریافتشون کنه دیگه. حالا اگه دریافت می‌کنه، چه نیازی به پیام ما هست که تو واتساپ بگیم آقا یا خانم فلانی، ما فرمو پر کردیم؟ کِی این سیستم چراغ‌نفتیشون برقی میشه الله اعلم.


هفتۀ پژوهش نزدیکه و منی که تا حالا هر ماه دوسه‌تا پوستر برای یکی‌دوتا کارگاه و وبینار درست می‌کردم باید برای ده‌بیست‌تا برنامه و سخنرانی در هفته‌های پیشِ رو پوستر درست کنم. که البته همین دیشب آماده‌شون کردم و فرستادم برای مسئول انجمن و ملالی نیست جز اصلاحات. جدیداً یه دوست جدید با این مسئولمون همکار شده و هر چی می‌فرستم برای اون مسئول، ایشون نظر اون دوست جدید رو هم می‌پرسه و منو ارجاع می‌ده به اون. بعد هی این تعارف می‌کنه که هر چی اون بگه، هی اون تعارف می‌کنه که هر چی این بگه. منم که اعصابمو برای این چیزا هدر نمی‌دم و هر چی بخوان همونو تحویلو می‌دم و نظر خودمو اعمال نمی‌کنم. الان مشکلی که باهاش مواجهم اینه که یه وقتایی اینا دو نظر مختلف ارائه می‌دن و بعد می‌گن هر چی اون یکی بگه! بعد من نمی‌دونم نظر کدومو اعمال کنم که اون یکی ناراحت نشه و اسیر شدیم به خدا.


اخیراً به این نتیجه رسیده‌ام که هفته‌هایی که ارائۀ استادخواسته و شاید هم خداخواسته و به هر حال ناخواسته (فرقش با ارائۀ خودخواسته اینه که موضوع و زمان رو فرد دیگری تعیین و تحمیل کرده) دارم تا مرز نفرت از درس و دانشگاه و غلط کردم وارد این مقطع شدم پیش می‌رم و اون شبی که صبحش ارائه دارم یا از شدت خستگی خوابم نمی‌بره و جوری تنم درد می‌کنه که انگار کوهی رو کنده یا درنَوَردیده‌ام! یا اینکه یک دست کتک حسابی خورده‌ام؛ یا خوابم می‌بره و کابوس اسلاید و ارائه می‌بینم. چون که همیشه اسلایدهامو دقیقۀ نود که صبح همون روزِ ارائه باشه درست می‌کنم و شبا استرس اینو دارم که اگه خواب بمونم و رأس ساعت ارائه بیدار شم چه خاکی باید به سرم بریزم در برابر ملتی که منتظرن من برم براشون صحبت کنم؟ چرا از قبل آماده نمی‌کنم متن سخنرانی و اسلایدمو؟ زودتر آماده نمی‌کنم به این امید که شاید از آسمون سنگ بارید و ارائه‌م کنسل شد. شاید اصلاً خودم مُردم و از ارائه و متعلقاتش راحت شدم. حتی اخیراً علاوه بر اینکه اسلایدامو آماده نمی‌کنم، کتاب یا مقاله‌ای که باید می‌خوندم رو هم نمی‌خونم و نگه‌می‌دارم نصف‌شب بیدار شم بخونم و تا صبح اسلاید درست کنم براش. چرا زودتر آماده نمی‌شم؟ گفتم دیگه! چون منتظرم از آسمون سنگ نازل بشه کنسل بشه کلاسم.


دوشنبه صبح استاد شمارۀ ۱۹ پیام داد و گفت یه جلسه تو دانشگاه براش پیش اومده و اگه ممکنه کلاسو عصر یا فردا تشکیل بدیم. با فردا صبح که سه‌شنبه ده‌ونیم باشه به توافق رسیدیم. سه‌شنبه هشت تا ده من برای کلاس استاد شمارۀ ۱۸ ارائه داشتم. و متأسفانه از آسمون سنگ نبارید و کنسل نشد. قبل از ارائۀ دانشجوها این استادمون خودش یه کم درس می‌ده و با اینکه کلاس قانوناً تا ساعت دهه، ارائه‌ها تا ده‌ونیم طول می‌کشه و کلاس ده‌ونیم تموم میشه. من این هفته تا ده‌وبیست دقیقه سعی کردم ارائه رو تموم کنم که برای کلاسِ ده‌ونیمِ استاد شمارۀ ۱۹ تجدید قوا کنیم. از پنج صبح بیدار بودم و شبم خوب نخوابیده بودم. صبم که ارائه داشتم. خسته بودم. ده‌ونیم کلاس استاد شمارۀ ۱۹ تشکیل شد و بدون لحظه‌ای توقف تا خودِ یک طول کشید. تصویری هم بود و دیگه آدم با خیال راحت یه خمیازه هم نمی‌تونست بکشه. بعد ما همه‌مون سه‌شنبه‌ها ساعت یک انفرادی داریم. من هفتۀ پیش از استادم مرخصی گرفته بودم و چون می‌دونستم درگیر ارائۀ صبح می‌شم و نمی‌رسم برای انفرادی کاری انجام بدم، انفرادیمو کنسل کرده بودم. لذا ساعت یک آزاد شدم و اول یه کم دراز کشیدم و بعد یادم افتاد هنوز صبونه نخوردم. ولی هم‌کلاسیام رفتن انفرادی و به هر حال جام می و خون دل هر یک به کسی دادند، در دایرۀ قسمت اوضاع چنین باشد. نکتۀ شگفت‌انگیز داستان هم اینجا بود که ساعت یک وقتی استاد شمارۀ ۱۹ پرسید ادامه بدیم یا خسته شدید گفتیم نه استاد ادامه بدیم، بعد اون‌ور تو گروه خودمون که استاد نبود داشتیم شهید می‌شدیم و استیکر خمیازه می‌ذاشتیم و من نوشته بودم رو به اضمحلالم و یکی از بچه‌ها هم نوشته بود من جیش دارم :| که البته خدا رو شکر استاد خودش خسته بود و ختم جلسه رو بعد از دوونیم ساعت سخنرانی بی‌وقفه در باب فعل اعلام کرد و گفت ایشالا هفتۀ بعد هم خانم فلانی (که من باشم) قراره راجع به گام‌های متن صحبت کنن. حالا درسته من گفته بودم به این موضوع علاقه‌مندم و مایلم صحبت کنم، ولی نه به این زودی :|


این هفته یکی از هم‌کلاسی‌های این دوره‌ام که باهاش صمیمی‌تر از بقیه‌ام رفته بود خوابگاه. تو گروه چیزی راجع به این موضوع نگفته بود و فقط به من گفت که خوابگاهه. منم ازش خواستم تا می‌تونه عکس بگیره و برام بفرسته از همه چی و همه جا. هر موقع می‌گفت الان تو کتابخونه‌ام الان تو رستورانم الان اتاقم ازش می‌خوستم موقعیت مکانی رو دقیق بفرسته که تو نقشه هم ببینم کجاست دقیقاً. اولین سؤالم هم راجع به لباسشویی بود که خدا رو شکر نه‌تنها مجهز به لباسشویی بلکه مجهز به خیلی چیزای دیگه هم بود. به‌لحاظ تمیزی و قشنگی در مقایسه با خوابگاه‌های سابق و اسبقم بهشت بود، و من با تمام وجودم دلم می‌خواست اونجا بودم. تا اینکه فهمیدم اتاق‌ها تک‌نفره نیست و دونفره‌ست و سوییت نیست و این دوستمون گیر یه هم‌اتاقی کم‌شعور افتاده که چون چند ماهه اونجاست همۀ امکانات رو مال خودش می‌دونه و حاضر نیست کمد و میز و یخچال و غیره رو با هم‌کلاسیم که همون‌قدر که اون پول داده اینم داده به اشتراک بذاره. تازه بهش گفته بود روزایی که کلاس آنلاین داری تو اتاق نباش که صدات اذیتم نکنه. تو اتاق نباشه کجا باشه پس؟ وقتی هم‌کلاسیم اینا رو تعریف می‌کرد یه کم از دلتنگیم برای فضای خوابگاه کاسته شد ولی همچنان دلم می‌خواست اونجا باشم. پیشنهاد دادم اگه ترم بعد لازم شد خوابگاه بگیریم روی هم‌اتاقی شدن با من حساب کنه. هر چند چون کلاسامون تموم میشه نیازی به خوابگاه نیست و الانشم اختیاریه. حتی گفتم اگه خوابگاه با کمبود ظرفیت مواجه نباشه و کسی که واقعاً نیازمنده بی‌اتاق نمونده باشه، می‌تونه ترم بعد اسم منو صوری تو لیست بنویسه و من باشم ولی نباشم و یه اتاقو برای خودش برداره.


به‌ندرت تو نوشته‌هام و حتی موقع حرف زدن، از کلیدواژه‌های «دکتری» و «شریف» استفاده می‌کنم. قبلاً هم اگر استفاده می‌کردم الان کمتر استفاده می‌کنم و چون بار معناییشون سنگینه، به‌نظرم میشه با «مقطع تحصیلی فعلی» و «دانشگاه دورۀ کارشناسی» و «دانشگاه اسبق» همون منظورو رسوند. حتی بسامد کاربرد «فرهنگستان» هم کمتر شده تو نوشته‌های وبلاگم که اینم دلیل خاص خودشو داره. به جای اونم معمولاً می‌گم «محل تحصیل ارشد». در همین راستا، تازه چند روز پیش یکی از دوستان مقطع فعلیم فهمیده شریفی‌ام (بودم) و پیام داده که چه افتخار غرورانگیزی که دوست شریفی دارم. منم نوشتم قربان شما. داستان هم از اینجا شروع شد که تو اینستا، دوستام یه عکس از دورۀ کارشناسی استوری کردن و نوشتن یه عکس بهش اضافه کن که نشون بده شریفی هستی. از این استوریای زنجیره‌ای بود که یه موضوع واحد داره و هی بهش اضافه میشه. منم یه عکس از کارگاه برق کنار لامپای مهتابی که به خدای احد و واحد یه اپسیلون هم یادم نمیاد چجوری مدار اینا رو می‌بستیم اضافه کردم و حس افتخار غرورانگیز به دوستان جدید القا شد. تا باشه از این حس‌ها.


تو کانال ناشریف نوشته بود «از حضور پررنگ و مداوم یک سری از آدم‌ها در ادوار مختلف زندگیم حالا فقط یک عکس و اسم در سین استوری‌هام باقی مونده. زندگی همینه گمونم. پر از آدم‌های موقت، صمیمیت‌های مقطعی». من الان با تمام وجودم با گوشت و پوست و استخونم این گزاره رو لمس می‌کنم. از حضور پررنگ و مداوم تا یه اسم در سین استوری‌ها. آدم‌های موقت، صمیمیت‌های مقطعی. دنبال‌کنندگان اینستام بیشتر از صدتاست ولی معمولاً فقط صد نفر می‌بینن پستامو. تصمیم گرفتم اون سی نفری که تا حالا ازشون نه لایکی دیده‌ام نه استاریامو می‌بینن نه کامنتی نه پیامی نه کلامی نه سلامی حذف کنم که دیگه دنبالم نکنن. چون معتقدم دنبال کردن آداب داره. شاید یه روز با وبلاگم هم همین کارو کردم. با رمزی نوشتن و رمزو فقط به یه عده دادن یا در جای دیگری نوشتن و آدرس را به یک عده دادن.


این هفته برای کلاس استاد شمارۀ ۱۸ ارائه داشتم که از اون ارائه‌های ناخواسته یا استادخواسته بود. هفتۀ بعد هم یه ارائه برای کلاس استاد شمارۀ ۱۹ دارم و یه ارائه هم تو انفرادی برای استاد شمارۀ ۱۷. این دوتا چون تا حدودی خودخواسته هستن (حداقل موضوعشونو خودم انتخاب کردم) دردش کمتره، ولی به هر حال باید براشون مطلب آماده کنم. بعد از این ارائه‌هام دوتا پست باید بنویسم؛ یکی راجع به ویژند، یکی راجع به فرقِ هست و است. بعد چون این یادداشت‌ها رو قراره بدم یکی از دوستان تو سایتش هم بذاره، وسواس دارم که دقیق و کامل و مستند بنویسمشون و اون بخش کمال‌طلب مغزم رضایت نمی‌ده یه چیزی سرهم کنم تحویل بدم.

 

از بچگی عاشق شکلات و چیزای شکلاتی بودم. انقدر که اگه چارلی سند کارخونۀ شکلات‌سازیشو می‌نداخت پشت قباله‌م حتماً باهاش ازدواج می‌کردم و تا آخر عمرم تو شکلات غلت می‌زدم. ولی امروز حساب کردم دیدم شونزده هیفده سالی می‌شه که شکلات هوبی نخورده‌ام. مزه‌ش کاملاً یادم رفته بود. دقت کردم دیدم نه‌تنها نخورده‌ام بلکه خیلی وقته از نزدیک هم ندیده‌ام و اگر هم دیده‌ام، دقت نکرده‌ام. نه که ترکِ شکلات کرده باشم؛ این ده بیست سال بیشتر به هیس و باراکا و شونیز و فرمند خوردن گذشت و از وقتی هم که شکلات‌ها گرون شدن ترمزِ شکلات‌دوستیمو کشیدم و به‌قدر ضرورت می‌خرم. ظهر داشتم از اسنپ برای خونه کره می‌گرفتم که دیدم سوپرمارکته هوبی هم داره. به پاس ارائۀ خوبی که این هفته داشتم و جان سالم به در بردم برای خودم یه دونه هوبی به‌عنوان جایزه گرفتم که البته اکنون که این پست را به رشتۀ تحریر درمی‌آورم تو شکممه و صدالبته اون پنجاه‌وپنج درصد تخفیفی که خورده بود در این اقدام بی‌تأثیر نبود، وگرنه حالاحالاها دلم نمیومد ده تومن بدم بابت چُس‌مثقال شکلاتی که به‌نظرم هیس از اون خوشمزه‌تره. تازه هیس قیمتشم نصف اینه (و می‌دونم چس‌مثقال مؤدبانه نیست و به‌جاش میشه گفت مقدار اندک، ولی یکی از آرزوهام بود که قبل از مرگم تو یکی از جملاتم به کار ببرمش :دی).


نظرتون راجع به باز یا بسته بودنِ بخش نظراتِ پست‌هایی شبیه این پست که خاطره و روایتِ آنچه گذشته چیه؟ لطفاً چه به‌عنوان کسی که معمولاً نظر می‌ذاره، چه به‌عنوان کسی که نظری نداره ولی نظرات بقیه و پاسخ نویسنده رو دنبال می‌کنه، و چه به‌عنوان کسی که کاری به نظرها نداره و فقط پست‌ها رو می‌خونه جواب این سؤال رو بدید.

۱. باز و بسته بودنش برام فرقی نمی‌کنه و مهم نیست.

۲. باز باشه خوشحال می‌شم.

۳. بسته باشه ناراحت می‌شم.

عدد گزینۀ مورد نظرتون رو بفرستید دارم آمار می‌گیرم (گزینه‌هاتون نشون داده نمی‌شن)

۳۶ نظر ۰۴ آذر ۰۰ ، ۲۱:۱۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۶۳- هفتۀ نهم ترم سوم

پنجشنبه, ۲۷ آبان ۱۴۰۰، ۱۱:۲۴ ق.ظ


دوشنبه تو کلاس استاد شمارۀ ۱۹ متوجه شدم قاب عکس‌های پشت سرم نامتقارن و کجه



و سه‌شنبه برای کلاس استاد شمارۀ ۱۷ و ۱۸ متقارن و صافشون کردم. به استاد شمارۀ ۱۷ هم گفتم چون هفتۀ دیگه برای کلاس استاد شمارۀ ۱۸ ارائه دارم، هفتۀ بعد جلسه نداشته باشیم و دو هفته دیگه در خدمتش باشم. اونم قبول کرد.

دیگه بیشتر از این حرفم نمیاد. احساس می‌کنم خالی‌ام از حرف، خالی از انرژی، خالی از احساس، خالی از همه چی. در ولم کنید تو رو خدا ترین حالت ممکنمم. خب که چی ترین لحظات رو سپری می‌کنم. می‌خواید کامنتا رو چند روز باز کنم یه خرده هم شما حرف بزنید من بخونم. با جملات خبری، پرسشی، دعایی و حتی امری سر صحبت رو باز کنید. به حرفم بیارید. بی‌ربط‌ترین کامنت‌های ممکن رو بذارید. از خودتون بگید. هر چی دلتون می‌خواد بپرسید. دقیقاً هر چی دلتون می‌خواد رو بپرسید چون دوست دارم بدونم چی دلتون می‌خواد بپرسید ازم. یکی یه دونه ۱ هم بفرستید تو کامنت‌دونی این پست ببینم کیا هنوز هستن و می‌خونن اینجا رو. فکر کنید دارم حضور و غیاب می‌کنم.

۵۲ نظر ۲۷ آبان ۰۰ ، ۱۱:۲۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۵۸- هفتۀ هشتم ترم سوم

پنجشنبه, ۲۰ آبان ۱۴۰۰، ۰۶:۰۰ ب.ظ

شمارۀ بندها شمارۀ استادهای مرتبط با بند هست.

۳. قلیزادۀ پست قبل امروز عصر با شمارۀ ثابت تماس گرفت و بعد از اینکه پروژه‌شونو یه کم توضیح داد، گفتم با شمارۀ موبایلش یه پیام بده که اطلاعاتی که می‌خواد رو بفرستم. شماره‌شو که ذخیره کردم دیدم یه گروه مشترک داریم. تو دورۀ ارشد، استاد شمارۀ ۳ یه گروه تلگرامی تشکیل داده بود و دانشجوها و دوستاشو از دانشگاه‌های اقصی نقاط کشور و حتی دنیا تو اون گروه جمع کرده بود. یه گروه که دیگه فعال نیست و اغلب من و استاد و یکی دو نفر دیگه توش پیام و مطلب به اشتراک می‌ذاریم. قلیزاده هم تو این گروه بود و با توجه به اینکه فلان سال فلان درسو تو فلان دانشگاه با استادمون داشته طبیعیه که اونم از اعضای گروه استادمون باشه. حالا با اینکه همچنان اسم کوچیکشو نگفت و پروفایلش اشعار حافظ و سعدیه و سنشو از صداش تشخیص ندادم، ولی در حرکتی محیرالعقول اسم کوچیک و اینستاشو پیدا کردم و حداقل از عکس پروفایلش اندکی شناخت حاصل کردم. از نیمرخ شبیه داوودِ سریال گاندوئه :|
یه چیزی هم راجع به همکارش (حجةالاسلام والمسلمین که اسمشو گذاشتیم حاج آقا انصاریان) بگم. چند روز بعد از اینکه استادم بهم پیام داد و گفتم شماره‌مو به این تیم بده و چند روز قبل از اینکه اون حاج آقا زنگ بزنه، یه شمارۀ ناشناس با پیش‌شمارۀ ۹۱۹ تو واتساپ به من پیام داده بود. بدون سلام و مقدمه یه عکس فرستاده بود که محتواش یه حدیث راجع به صدقه دادن بود. منم در جواب نوشتم سلام، ببخشید شما؟ و جوابی دریافت نکردم. فرداش حاج آقا با شمارۀ ۹۱۲ زنگ زد و دیگه همین شماره رو ذخیره کردم و وقتی هم دیدم واتساپ نداره، روز و ساعت جلسه رو پیامکی فرستادم. روز بعدش اون ۹۱۹ که حدیث صدقه فرستاده بود جوابِ سؤالِ ببخشید شمای منو داد و نوشت انصاریانم :| و جا داره همین‌جا به این نکته اشاره کنم که این روزا اصلاً حال و حوصلۀ مواجهه با آدمای جدید و شروع ارتباطات جدید رو ندارم. چه تو لینکدین چه اینستا چه وبلاگ چه دانشگاه و چه هر جای دیگه. هر درخواستی میاد یا رد می‌کنم یا بدون اینکه واکنشی نشون بدم به حال خود رها می‌کنم. به‌واقع خیلی وقته که از آشنایی با کسی خوش‌وقت نمی‌شم و اگرم می‌گم خوش‌وقتم از صمیم قلبم نیست.

۱۷. دوشنبه شب پیام دادم به استادم و جلسۀ این هفته رو کنسل کردم. آمادگی روحی و جسمی و علمی لازم رو نداشتم. سختمه هر هفته خودمو پرانرژی و فعال نشون بدم و خدا رو شکر دانشگاه غیرحضوریه؛ چرا که پرانرژی نشون دادنِ خود به دیگران از نزدیک و به‌صورت حضوری به‌مراتب سخت‌تره. حالا این هفته سردرد و دل‌درد و یأس فلسفی و غم و اندوه مزید بر علت شده بودن و باهم هم‌افزایی کرده بودن که دیگه از هر زاویه به این کلاسمون نگاه می‌کردم نه حسش بود نه توانش. حالا درسته لحن پیامم درخواستی بود، ولی همین‌که تونستم از قالب دانشجوییم بیام بیرون و جلسۀ رسمی با استادم رو نتشکیلونم! تغییر عمده‌ای محسوب میشه. پیام دادم که «این هفته قرار بود در مورد فلان مبحث مطالعه کنم و در موردش صحبت کنیم. چند مقالۀ مرتبط با این موضوع رو بررسی کردم، ولی هنوز نتونستم روی داده‌های خودم پیاده‌شون کنم و داده‌ها رو مقوله‌بندی کنم. می‌خواستم اگر ممکنه یک هفتۀ دیگه هم به من فرصت بدید تا بیشتر فکر کنم. هنوز به نتیجۀ منسجم و قابل‌ارائه‌ای نرسیدم.». این پیامو که فرستادم، تا صبح کابوس تشکیل کلاس و ارائه رو می‌دیدم. صبح دیدم استادم جواب داده که بسیار خوب، پس امروز کلاس نداریم و ان‌شاءلله هفتۀ بعد کلاس رو برگزار می‌کنیم. یه موضوع دیگه رو هم به کارهایی که این هفته باید انجام می‌دادم اضافه کرده بود که تا هفتۀ بعد روی اونم کار کنم. تشکر کردم و گفتم انقدر ذهنم درگیر بود که دیشب خواب می‌دیدم شما با تشکیل نشدن جلسه موافقت نکردید و پیام دادید که همون نتایج پراکنده و نامنسجم رو ارائه بدم و منم تا صبح تو خواب داشتم اسلاید درست می‌کردم که امروز ارائه بدم. با خنده جواب داد که ای جان!، من توی خواب هم دست از سر شما برنمی‌دارم. گفتم خوبیش اینه که خوابه. بعد در ادامۀ مکالمه خواب چهار سال پیشمو برای استادم تعریف کردم. دورۀ ارشد هم با این استاد یه درس داشتم که اون درسو با بیست گذروندم و درس سختی نبود برام؛ درسه رو دوست داشتم، ولی شبایی که مشغول پروژۀ عملی این درس بودم کابوس می‌دیدم که افتادم درسو. برای استادم تعریف کردم که یه شب خواب دیدم فرهنگ لغت نوشتم و شما به‌خاطر اینکه قیمت انواع میوه‌ها و قیمت انواع نان و طرز پخت و دمای فر برای تهیهٔ کیک رو به‌عنوان مطالب پایانی توی فرهنگم نیاوردم، ۹.۲ نمره ازم کم کردین و نمره‌ام شده ۱۰.۸ و افتادم درسو.

۱۹. کلاس دوشنبه رو تصویری برگزار کردیم. اسم کلاس دوشنبه درس آزاده. از هر وری دری به سوی علم می‌گشاییم و حرف می‌زنیم. مشکل قطع و وصلی نت و تصویر و صدا پیش نیومد، ولی دوربین یه نفرمون روشن نشد که نفهمیدیم چرا و چجوری درستش کنیم. من انقدر بی‌حوصله بودم که نخواستم پاشم کاورای پرینتر و کامپیوتر پشت سرمو که همیشه موقع روشن کردن وب‌کم برمی‌دارم بردارم. این سری برگشتم یه نگاه عمیق فلسفی بهشون انداختم و پاسخ درخوری برای اینکه چرا باید کاورا رو بردارم پیدا نکردم. سالی دو بارم ازشون استفاده نمی‌کنیم و کاور کشیدم که گرد و خاک نگیردشون. استاد این درسِ آزاد، همون استاد معنی‌شناسی ترم اول و کاربردشناسی ترم دومه که سومین ترمه باهاش درس داریم و همچنان من و یکی از بچه‌ها رو باهم اشتباه می‌گیره و نه ما و نه خودش نمی‌دونیم چرا.

۲۲. یه پست مرتبط به واجِ «ر»! تو اینستا گذاشته بودم (تو پست بعدی از پست‌های چند ماه اخیر اینستای دانشگاهم که البته سیزده‌تا پست بیشتر نیست و فقط سه‌تاشو اینجا باهاتون به اشتراک نذاشتم رونمایی می‌کنم) که چون دوتا از هم‌کلاسیا و استاد آواشناسی و واج‌شناسیمون اونجا دنبالم نمی‌کنن پستو تو گروه درسی هم گذاشتم و بازخورد استاد دلگرم‌کننده بود. ازم خواسته بود مقاله رو به مرحلۀ چاپ و انتشار برسونم، چون که ارزشش رو داره و کار خوبی از آب درمیاد. ما این مقاله‌ها رو برای گذروندن درس و گرفتنِ هفت هشت نمره می‌نویسیم و مجبور نیستیم چاپشون کنیم، ولی اگر کسی بخواد در آینده یه کاره‌ای بشه که تو اون کار تعداد مقاله‌های چاپ‌شده مهم باشه، خوبه که چاپشون کنه و این استاد از اون استادهاست که همیشه دانشجوهاشو تشویق می‌کنه به این کار.

+ دانشگاه برای واریز حقوق اعضای انجمن دانشجویی (بابت تشکیل وبینارها و کارگاه‌ها و فعالیت‌های آموزشی و جلسات و مدیریت صفحات مجازی و طراحی پوستر و...) تأکید داره که حساب بانک ملی بدیم بهش. حساب من که ملیه ولی قراره اونایی که تو این بانک حساب ندارن، یکی از اونایی که ملی دارن رو معرفی کنن که دستمزدشون به حساب اونا واریز بشه. یکی از هم‌کلاسیام که از این ترم وارد انجمن شده و تو این بانک حساب نداره گفت اگه میشه حقوق منو به حساب تو واریز کنن. قبول کردم و تا دیروز هر چند وقت یه بار با واریزهای یهویی با ارقام عجیب و غریب که لااقل می‌دونستم مال خودمه درگیر بودم، از فردا باید اینم بررسی کنم که مال کدوممونه. دستمزدها ثابت نیست و متناسب با ساعت کارمونه و زمان و واریزشم وقت و بی‌وقته. کاش حداقل می‌دونستم دلیل تأکید دانشگاه برای ملی بودن حساب‌ها چیه.

+ از تهی سرشار، جویبار لحظه‌ها جاریست.

۲۰ آبان ۰۰ ، ۱۸:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۵۴- هفتۀ هفتم ترم سوم

پنجشنبه, ۱۳ آبان ۱۴۰۰، ۱۱:۵۴ ب.ظ

یک. چند وقت پیش چندتا مقاله از ریسرچ‌گیت دانلود کردم راجع به برندها. موضوع رساله‌مه. حالا از وقتی فهمیده دنبال این موضوعم هر موقع بهش سر می‌زنم یه مقاله میاره برام بالاش می‌نویسه:

Suggested research based on your interests

این اخلاقشو دوست دارم.

دو. نمرۀ یکی دیگه از درس‌های ترم دوم هم اعلام شد. استاد این درس (آواشناسی و واج‌شناسی) استاد شمارۀ ۲۲ بود. همون که موقع توضیح واک‌های جیرجیری یه آهنگ از رضا یزدانی برامون فرستاد و گفت شبیه صدای این خواننده‌ست. این درس هم مثل درس استاد شمارۀ ۲۰، یه امتحان کتبی مجازی داشت، چندتا ارائه داشتیم و یه مقاله. ۱۹.۵ شدم و از نمره‌م هم بسیار راضی‌ام. احتمالاً این نیم نمره از مقاله‌م کم شده. از اونجایی که تا حالا تجربۀ کار آوایی و نرم‌افزاری نداشتم، احتمال می‌دادم که کارم بی‌عیب و نقص نباشه. ابتدای مقاله هم برای استادم یادداشت گذاشته بودم که با توجه به اینکه این اولین تجربۀ من تو این حوزه هست احتمال خطا در روند اجرای پژوهش وجود دارد. لذا خواهشمندم پس از مطالعه، نظرتان را دربارۀ روش پژوهش و نتایج حاصل از آن منعکس بفرمایید تا اصلاحات لازم صورت بگیرد و نواقص احتمالی برطرف شود.

سه. استاد شمارۀ ۳ پیام یکی از دانشجوهاشو که از ایشون درخواست کرده بود یکیو برای یه پروژه‌ای که به آواشناسی مربوطه معرفی کنه برام فرستاده و نوشته شما به فکرم رسیدید. تشکر کردم و گفتم شماره‌مو بهش بدید صحبت کنم باهاش. اینم اضافه کردم که دانشجوهای استاد شمارۀ ۲۲ تجربه و مهارتشون تو پروژه‌های آواشناسی از من بیشتره و اگه خودم از پس کار برنیومدم اونا رو معرفی می‌کنم.

چهار. دیدید اینایی که می‌گن دیگی که برای من نجوشه می‌خوام سر سگ توش بجوشه؟ من این‌جوری‌ام که می‌گم حالا که این دیگ به هر دلیلی برای من نجوشید، دست بقیه رو بگیرم بیارم پای دیگ برای اونا بجوشه. حالا این پروژه یه موردشه. موارد دیگه‌ای هم هست که گفتنی نیست. ولی در کل این اخلاقمو دوست دارم :|

پنج. این استاد شمارۀ ۳ سومین استاد ارشدم و استاد مشاور ارشدم بود. با اینکه مشاورم بود، ولی بیشتر از راهنما زحمت کشید و کمکم کرد (اصولاً اونی که باید بیشتر کمک کنه راهنماست نه مشاور). استادهای شمارۀ ۱ تا ۱۷ مربوط به دورۀ ارشدم هستن و ۱۷ تا ۲۲ مربوط به دورۀ دکتری هستن. ترتیب شماره‌گذاری به‌ترتیب زمان آشناییم باهاشونه. استاد شمارۀ ۱۷ مربوط به هر دو دوره هست.

شش. مقاله‌ای که برای استاد شمارۀ ۲۰ فرستاده بودم و از هشت بهش ۱.۹۵ داده بود و نفهمیدم چرا رو یادتونه؟ بدون هیچ تغییری فرستادم برای استاد شمارۀ ۱۸. با اینکه استاد شمارۀ ۱۸ مدیر گروهه و پارسال که از استاد شمارۀ ۲۱ گله داشتیم به همین استاد شمارۀ ۱۸ نامه فرستاده بودیم، ولی در مورد قضیۀ استاد شمارۀ ۲۰ چیزی بهش نگفتیم. این نگفتنمون چندتا دلیل داشت و یه دلیلش این بود که شمارۀ ۲۱ جوان بود و بی‌تجربه و زورش کم بود و نامه و اعتراض ما اثر داشت، ولی شمارۀ ۲۰ زورش از همه بیشتر بود و اعتراضمون نه‌تنها نمی‌تونست مؤثر باشه بلکه به ضررمون هم ممکن بود تموم بشه. خلاصه این ترم اون مقاله رو برای استاد شمارۀ ۱۸ که باهاش یه درس دیگه ولی مرتبط دارم فرستادم و ازش خواستم نظرشو بگه تا ایراداتشو رفع کنم. می‌دونستم ایراد داره، ولی نمی‌دونستم کجاش. آخر هفته خوند و شنبه کامنت گذاشت و فرستاد.

هفت. سه‌شنبه آخرای جلسۀ انفرادی وب‌کم رو روشن کردم استادم (استاد راهنمام) بعد از سه سال! منو ببینه. چقدر ذوق کرد از دیدنم. آخرین باری که همو از نزدیک دیده بودیم رفته بودم دفترش که ازش معرفی‌نامه بگیرم برای مصاحبۀ دکتری برای یه سری دانشگاه دیگه. که البته قبول نشدم اون سال. یادمه موقعِ دادنِ معرفی‌نامه گفت اگه قبولت نکنن ضرر کردن ولی کاش امسال قبول نشی سال دیگه بیای دانشگاه ما. اون سال قبول نشدم و سال بعدش رفتم دانشگاه اونا.

هشت. پارسال یه مقاله‌ای با استاد شمارۀ ۱۷ نوشته بودم که چون مقالۀ کار پژوهشی بود باید اسم ایشون اول میومد. تو این پروژه یه همکار هم داشتیم که اسم اونم اومد تو مقاله و هر کی یک‌سوم از سهم مقاله رو برداشت. داور این مقاله همین استاد شمارۀ ۱۸ بود. من تو این مقاله به یه نتیجۀ جالب که خلاف نتایج پیشین بود رسیده بودم. چند روز پیش یکی از بچه‌های ارشد محل تحصیل سابقم دفاع داشت و استاد راهنماش استاد شمارۀ ۱۷ بود و داورش هم استاد شمارۀ ۱۸. منم تو جلسۀ دفاعش شرکت کرده بودم. دیدم تو نتایجش همین نتیجه‌ای که من گرفته بودم رو گرفته و خوشحال شدم که یه پژوهش دیگه هم کارمو تأیید می‌کنه. بعد نکتۀ جالب اینجا بود که داورِ این دانشجو که همون داور مقالۀ ما هم بود، از دیدن این نتیجه یه‌جوری شگفت‌زده شده بود که انگار اولین باره این نتیجۀ جالب رو می‌بینه. اصلاً یادش نبود پارسال مقاله‌ای رو داوری کرده که تو اون مقاله هم به این نتیجه رسیده بودن. از اون جالب‌تر استاد راهنمای این دانشجو بود که همون استاد شمارۀ ۱۷ باشه. یادش نبود که تو مقالۀ پارسالمون ما هم به این نتیجه رسیده بودیم. حالا چرا من یادم بود؟ چون اون بدبختی که چند ماه با داده‌ها سر و کله زده بود و دسته‌بندیش کرده بود من بودم نه استاد، نه همکار و نه داور. طبیعیه که تا قیامت یادم باشه چه نتیجه‌ای حاصل شده از این پژوهش.

نه. استاد شمارۀ ۱۹ یک سال و یک ماهه که منو با میم۱ (یکی از هم‌کلاسیای دورۀ دکتری) اشتباه می‌گیره. میم۱ نه اسمش شبیه اسم منه نه فامیلیش نه محل سکونت و تولدش نه دانشگاه‌های کارشناسی و ارشدش نه قیافه‌ش نه صداش نه موضوع ارائه‌ها و علایقش. ولی هر موقع من ارائه دارم استاد اسم اونو میاره و میگه آماده هستیم که ارائۀ میم۱ رو بشنویم و هر موقع اون چیزی برای استاد می‌فرسته استاد با من راجع به اون چیز حرف می‌زنه. یا اگه من دستمو بلند کنم چیزی بپرسم استاد میکروفن اونو روشن می‌کنه. هنوز نفهمیدیم چرا ما رو باهم قاطی می‌کنه و برای خود استاد هم جالبه و خودشم نمی‌دونه چرا. کلاس‌ها هم مجازیه و این ندیدن قیافه‌مون مزید بر علت میشه که تشخیص نده کی به کیه. این هفته استاد پیشنهاد داد از هفتۀ دیگه وب‌کم‌هامونو روشن کنیم و ببینیم همو. البته یه نفر به‌خاطر سرعت پایین نتش مخالفت کرد. حالا تا هفتۀ بعد برسه و مشکل سرعت نت حل بشه یا نشه، من یه اسکرین‌شات از جلسۀ انفرادی گرفتم و فرستادم تو گروه همین استاد و گفتم استاد این منم. هر چند که قبلاً هم عکسمو فرستاده بودم و گفته بودم این منم.

ده. اسطورۀ اعتمادبه‌نفس فقط خودم که آخرین باری که رفتم آرایشگاه و ابروهامو اصلاح کردم به دوران پیشاکرونا برمی‌گرده و نه‌تنها با قیافه‌ای که به تنظیمات کارخونه برگشته و در طبیعی‌ترین حالت ممکنشه وب‌کم روشن می‌کنم، بلکه اسکرین‌شات می‌گیرم و برای گروه استاد دیگه هم می‌فرستم که این منم. و نه‌تنها اسکرین‌شات می‌گیرم و برای گروه استاد دیگه می‌فرستم بلکه تو اینستای فک و فامیل هم به اشتراک می‌ذارمش :| 

یازده. پست مذکور:



دوازده. دانشگاه این هفته کنفرانس بین‌المللی برگزار کرده بود و یه عده دانشجو و استاد اومده بودن راجع به یه سری موضوعات حرف می‌زدن. اسم این آقای دنیل رو زیاد شنیده بودم و فکر می‌کردم هم‌سن‌وسال خودمونه. به‌واقع جا خوردم از دیدن موهای سفیدش. بنده خدا فارسی بلد نبود و مثل اینکه اسکای‌رومش فارسی بود و نمی‌تونست فایلشو آپلود کنه. شایدم انگلیسی بود ولی بلد نبود با اسکای‌روم کار کنه. خلاصه کلی معطل شدیم و کلی ایشون عذرخواهی کرد و کلی ما عذرخواهی کردیم و آخرشم نفهمیدیم مقصر کی بود و مشکل چی بود. بالاخره یکی از بچه‌ها به فارسی گفت چرا خودتون نمی‌ذارید و یکی از این‌ور اسلایدای ایشونو بارگذاری کرد که ایشون ارائه بده و صفحات رو از اینجا براش جابه‌جا کنن. بنده خدا دو خط حرف می‌زد و بعد می‌گفت پلیز نکست پیج. صفحه رو براش جابه‌جا می‌کردن. بعد دو خط دیگه حرف می‌زد و دوباره پلیز نکست پیج. دو دیقه بعد دوباره پلیز نکست پیج :|



سیزده. این آقای سمت راستی (توماس) راجع به زبان‌های ایرانی قدیمی ارائه داشت. ابتدای ارائه‌شم بابت پس‌زمینۀ غیررسمیش عذرخواهی کرد که تو دفترش نیست و از خونه تو وبینار شرکت کنه. ارائه‌ش طبعاً انگلیسی بود و بقیه هم باهاش انگلیسی حرف می‌زدن ولی گویا فارسی رو هم یه کم متوجه می‌شد. البته تخصصش فارسی چندهزار سال پیش بود نه معاصر. این خارجیایی که راجع به ما تحقیق می‌کنن هم آدمای عجیبی‌ان. حسِ آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا می‌کرد به آدم دست می‌ده موقع شنیدن حرفاشون. البته ایشون انقدر گرم و صمیمی بود برخوردش که آدم فکر می‌کرد از خودمونه.


۱۳ آبان ۰۰ ، ۲۳:۵۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۴۹- هفتۀ ششم ترم سوم

جمعه, ۷ آبان ۱۴۰۰، ۰۱:۱۰ ق.ظ

- دو سال پیش برای کاری که هنوز کلید نخورده بود برای جایی که نسبت به ما به‌نوعی تعهد کاری داشت رزومه فرستاده بودیم و منتظر خبر از سوی مسئولین بودیم. این هفته یکی از دوستان رفته کاشف به عمل آورده که کاره چند وقته که کلید خورده و مسئولین مربوطه یکی از خودشونو مسئول اون کار کردن و امکانات در اختیارش گذاشتن و بهش سپردن که نیروی کمکی هم جذب کنه. ولی این خانوم غیرمتخصص در رابطه با کاری که بیست نفر متخصص هم براش کمه گفته چون کار تیمی دوست ندارم و کار گروهی بلد نیستم، خودم تنهایی انجامش می‌دم. تنهایی هم که البته عمراً بتونه پیش ببره کارو. این وسط حیفِ اون امکانات و سرمایهٔ اولیه و اعتماد ما. به نام ما و به کام اونا. ما چقدر ساده‌ایم به خدا. ما چقدر زود خام می‌شیم. ما چقدر حُسن نیت داریم. ما چقدر گول شما رو می‌خوریم. و چقدر شماها هفت‌خط‌اید!

- بالاخره درس استاد شمارهٔ ۲۰ رو پاس شدیم. من با ۱۶، بقیه هم همین حول و حوش. پروندهٔ این درس هم بسته شد؛ ولی حقمون این نمره‌ها نبود.

- استاد شمارهٔ ۱۹ لینک یه سایت روسی رو گذاشته بود تو گروه و یه سری از دانشگاه‌هایی که بورسیه‌مون می‌کنه رو معرفی کرده بود. فرداش یه استاد روسی تو لینکدین درخواست داد. بعد تو اینستا یه مؤسسه‌ای که اسمش روسی بود. نه سایته رو باز کردم نه درخواست این خانم روسی رو قبول کردم، نه رد کردم، نه به روسیه علاقه دارم، نه زبان روسیو دوست دارم، نه حوصلهٔ رفتن دارم. ولم کنین تو رو خدا.

- سه‌شنبه ظهر استادم پیام داد که جلسه‌ش طول کشیده و احتمالاً به کلاس ۱ تا ۳ انفرادی نرسه. گفت اگه میشه این هفته تشکیل نشه یا بعد از تموم شدن جلسه خبر بده و دیر تشکیل بشه. کلی هم عذرخواهی کرد. گفتم چون ۳ وقت دندون‌پزشکی دارم نمی‌تونم صبر کنم و کلاسمون بمونه برای هفتهٔ آینده. در ادامه جا داشت اضافه کنم که اتفاقاً خوب شد که تشکیل نشد. حوصلهٔ ارائهٔ گزارش این هفته رو نداشتم. به‌واقع حوصلهٔ هیچ کس و هیچی رو ندارم.

- چه درونم تنهاست. پشت لبخندی پنهان هر چیز.

۰۷ آبان ۰۰ ، ۰۱:۱۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۴۵- هفتۀ پنجم ترم سوم

پنجشنبه, ۲۹ مهر ۱۴۰۰، ۱۱:۲۳ ب.ظ

اول یه نگاه به عمر سایت که عمر وبلاگ‌نویسی من باشه بندازید بعد بریم سراغ ماجراهای هیجان‌انگیز این هفته. عمر سایت تو همین ستون سمت چپه. از بهمن ۸۶ محاسبه شده.

یک.

صبحِ روز دوشنبه رو با ایمیل استاد شمارۀ ۲۰ آغاز کردم. عنوان ایمیلش «مقاله بررسی شده» بود و متنش «سلام یک فایل پیوست است». تا اسمشو دیدم دلم هُرّی ریخت. بعد دلم اومد تو دهنم. بعد این دل بی‌صاحابم شروع کرد به بسکتبال بازی کردن. نمی‌دونم کدوم مقاله رو بررسی کرده بود و چیو پیوست کرده بود. اون مقاله که از هشت بهش دو داده بود یا اون مقالۀ دوم که جبرانی بود؟ گفتم تا سه‌شنبه شب ایمیلشو باز نکنم و ارائه‌هامو بدم و برم دندون‌پزشکی بعد بیام ببینم چه آشی برام پخته و چند وجب روغن روشه. هنوز دلم داشت تاب‌تاب می‌زد. نتونستم صبر کنم و همون اول صبح، قبل از شروع کلاس و قبل از ارائه‌م، ایمیله رو باز کردم و کامنت‌هایی که برای خط‌به‌خط مقاله‌م گذاشته بود رو خوندم. مقالۀ دوم رو بررسی کرده بود. همین مقالۀ جبرانی. کامنتاش معقول و تا حدودی منصفانه بود؛ هر چند مته روی خشخاش گذاشته بود و مو رو از ماست کشیده بود بیرون، ولی به هر حال بابت وقتی که برای خوندن مقاله گذاشته بود و با دقت‌نظر و حوصله بازخورد داده بود ازش تشکر کردم و گفتم حتماً در اولین فرصت نکاتی رو که فرموده اعمال می‌کنم و اشکالات و نواقصش رو برطرف می‌کنم. جوابمو نداد و بعید می‌دونم بده. روال اینه که مهلتی تعیین کنه که بدونم تا کی باید مقاله رو ویرایش کنم و بفرستم برای چاپ. بعد می‌خواستم بپرسم موقع چاپ اسمشو اول بیارم یا دوم، یا نیارم. بعدشم راجع به اینکه برای کدوم مجله بفرستم سؤال داشتم. ولی خب جوابِ اینکه تا کی ویرایش کنمو نداد و اگه تا آخر ترم قضیه رو پیگیری نکنه، یه سری دادۀ جدید بهش اضافه می‌کنم و می‌فرستم برای استاد شمارۀ ۱۹. که با اون چاپش کنم. اون مقالۀ اولم که ازش دو گرفتم و اصلاً نفهمیدم ایرادش کجا بود رو هم تصمیم دارم بفرستم برای استاد شمارۀ ۱۸. به هر حال این ترم برای استاد شمارۀ ۱۸ و ۱۹ باید مقاله بدم. همین مقاله‌های استاد شمارۀ ۲۰ رو می‌دم.

دو.

سه‌شنبه صبح، ارائۀ من راجع به زبان اشارۀ ناشنوایان بود. موضوع جالبی بود و برای همه‌مون، حتی استاد تازگی داشت. ارائۀ هفتۀ بعد یکی از هم‌کلاسیامم راجع به تابوها و حرف‌های زشت و بی‌ادبانه‌ست. بی‌صبرانه مشتاق شنیدن ارائه‌شیم.

سه.

هفتۀ گذشته تو کلاس انفرادی، استادم (استاد شمارۀ ۱۷) گفته بود برای این هفته علاوه بر کلی کار دیگه، رسالۀ دکتری دکتر س. رو هم بخونم تا در موردش صحبت کنیم. کلی گشتم و از زیر سنگ، فقط بیست صفحۀ اولشو پیدا کردم و خوندم. این هفته تا اومدم توضیحش بدم استادم گفت رسالۀ دکتر م. س. منظورم نبود که، رسالۀ برادرشون، دکتر ف. س. رو گفته بودم بخونی. این دو برادر هر دو زبان‌شناسن و جالبه این رسالۀ اشتباهی بی‌ارتباط هم نبود به رسالۀ من. قرار شد این هفته برم رسالۀ دکتر ف. س. رو پیدا کنم و اگر هم پیدا نکردم از خودش بگیرم. دکتر ف. س. همون استاد شمارۀ ۸ دورۀ ارشدمه که منو مهندس صدا می‌کرد. دکتراشو از فرانسه گرفته و طبعاً رساله‌ش به زبان فرانسوی هست. چون عنوان دقیقشو نمی‌دونستم و قدیمی هم بود، چیزی از گوگل دستگیرم نشد. تصمیم گرفتم بهش پیام بدم و بگم اگه مقالۀ انگلیسی یا فارسی از رساله‌ش استخراج کرده برام بفرسته و اگه رساله‌شو از فرانسوی به انگلیسی یا فارسی ترجمه کرده اونم بفرسته. واتساپو باز کردم دیدم آخرین پیامی که بهش دادم برای وقتیه که تلگرام فیلتر شد. ازم خواسته بود براش با واتساپ فیلترشکن بفرستم و آخرین پیاممون ارسال فیلترشکن و تشکر بود. تلگرامو باز کردم دیدم تاریخ آخرین پیام تلگرام هم اسفند نودوهفته و تو اون پیام نوروز ۹۸ رو تبریک گفتم. روم نمی‌شد حالا بعدِ این همه سال پیام بدم و رساله بخوام. اصلاً نمی‌دونستم چجوری سر صحبت رو باز کنم. هی نوشتم و پاک کردم، هی نوشتم و ویرایش کردم و پاک کردم، و بالاخره صبح درخواستمو با توضیح فراوان و ارجاع به توصیهٔ استاد شمارهٔ ۱۷ نوشتم و ارسال کردم. یه کم بعد یادم افتاد که ای بابا من که خودمو معرفی نکردم. این احتمال رو دادم که شماره‌م از گوشیش پاک شده باشه یا فراموشم کرده باشه. یه پیام دیگه دادم و توش خودمو معرفی کردم و گفتم فلانی‌ام، از دانشجویان سابقتون. ظهر جوابمو داده بود. نوشته بود تماس بگیرید صحبت کنیم. زنگ زدم. احوالپرسی گرمی کرد و گفت نیازی به معرفی نبود؛ چون که هم شماره‌مو داشت هم منو یادش بود. گفت مگه میشه فراموش کنه.

چهار.

چهارشنبۀ هفتۀ گذشته امیرحسین، یکی از بچه‌های ارشد دانشگاه سابق دفاع داشت. چون استاد راهنماش استاد شمارۀ ۱۷ بود و این استاد الان استاد راهنمای منه دوست داشتم حتماً شرکت کنم تو جلسۀ دفاعش که ببینم این استاد چجوری از دانشجوش حمایت می‌کنه. استاد داورش هم استاد شمارۀ ۱۸ بود. همونی که دوشنبه زبان اشاره رو براش ارائه دادم. چهارشنبۀ این هفته هم جواد جوادی و مهدیه دفاع داشتن. استاد راهنمای جواد هم استاد شمارهٔ ۸ بود. مهدیه هم‌دوره‌ایم بود و ورودی ۹۴ بود، ولی به‌خاطر به دنیا اومدنِ پسرش این دو سه سال اخیرو مرخصی گرفت و دفاعش تا حالا طول کشید. مهدیه رو می‌شناختم ولی امیرحسین و جواد سال‌پایینی‌م بودن و ندیده بودمشون. در واقع اینا بعد از خروج من، وارد فرهنگستان شده بودن. نکتۀ جالب توجه دفاعشون اونجا بود که بعد از ارائه‌شون به دوزبانه بودنشون و اینکه ترک هستن اشاره کردن و کفم برید. اینا اصلاً لهجه نداشتن و منی که لهجۀ نهفتۀ ترک‌ها رو، مخصوصاً تو شرایط هیجانی دفاع، رو هوا شکار می‌کنم هم متوجه نشده بودم ترکن. نکتۀ جالب‌توجه‌تر هم اینکه جواد جوادی گفت از خطۀ آذربایجان شرقی‌ام و بعدشم فهمیدم همشهری هستیم.

پنج.

هم‌دانشگاهیای دورۀ کارشناسیم، اونایی که ترک بودن تا می‌گفتن سلام، فقط با یک کلام من می‌فهمیدم ترکِ کجان. ولی این ترک‌های دورۀ ارشد و دکتری به‌طرز عجیبی بی‌لهجه‌ن و فقط از نهصدوچهاردهِ شماره‌هاشون می‌فهمم ترکن. تا حالا سه‌تا سال‌بالایی تُرک از دورۀ دکتری کشف کردم و سه‌تا هم سال‌پایینی از دورۀ ارشد، که وقتی فهمیدم ترکن جا خوردم. شاید بشه گفت ترک‌های زبان‌شناسی تسلطشون روی آواهای فارسی بیشتر از دانشجوهای مهندسیه. البته یکی از این سال‌پایینیای ارشد و یکی از سال‌بالایی‌های دکتری که از ترک بودنشون جا خوردم هم‌دانشگاهی دورۀ کارشناسیم هم بودن و از رشته‌های مهندسی اومده بودن سمت زبان‌شناسی.

شش.

اینکه آدمِ «دکترنرو»یی هستم و اگر هم برم آدم «دیردکتررَونده‌ای»ام جزو ویژگی‌هاییه که حس می‌کنم حتماً باید اطرافیانم بدونن و هر موقع لازم بود خودشون وارد عمل بشن و به حرف من گوش ندن و ببرنم دکتر. مثلاً یکی از اولین توصیه‌های پدر و مادرم موقع ازدواج به دامادشون این می‌تونه باشه که در مورد دکتر بردنم هیچ وقت به حرف من گوش نکنه و بنا به صلاحدید خودش عمل کنه. حالا اگه به خودم بود، برای همین عفونت دندونم وقت دندون‌پزشکی رو تا یکشنبۀ هفتۀ بعد به تعویق می‌نداختم و حالا حالاها نمی‌رفتم ببینم چه مرگشه. از خردادماه هم هر از گاهی اذیتم می‌کرد ولی وقعی نمی‌نهادم و تصور می‌کردم عاملش استرسه. اصرار بقیه بود که همین یکشنبه زنگ بزنم وقت بگیرم. البته اگه دقیق‌تر بگم خودشون زنگ زدن وقت گرفتن و من همچنان معتقد بودم خودم خوب می‌شم. یکشنبه دکتر یه مرحله از کارشو انجام داد و گفت سه‌شنبه هم برم. سه‌شنبه که رفتم دیدم کاری که داره انجام می‌ده شبیه عصب‌کشیه. کارش که تموم شد گفت سه‌شنبۀ بعدی هم بیا. گفتم عصب‌کشی کردین؟ گفت آره دیگه. ریشه‌ای که عفونت کرده رو می‌خواستی چی کار کنم؟

هفت.

سه‌شنبه هشتِ صبح و یکِ ظهر ارائه داشتم و اسلایدهام آماده نبود. یه اسلاید برای زبان اشاره باید آماده می‌کردم و یه اسلاید هم برای انفرادی. دوازدهِ شب داشتم از شدت خستگی بی‌هوش می‌شدم. تصمیم گرفتم بخوابم و دو بیدار شم بقیۀ اسلایدا رو درست کنم. می‌دونم دو ساعت خواب کمه ولی تا حالا شده دوازده و نیم بشه و خوابت نبرده باشه و یه ربع به دو هم بیدارت کنن که پاشو اسلاید درست کن؟ 

۱۸ نظر ۲۹ مهر ۰۰ ، ۲۳:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۴۱- هفتۀ چهارم ترم سوم

چهارشنبه, ۲۱ مهر ۱۴۰۰، ۰۸:۰۰ ب.ظ

شماره‌ها رو به‌ترتیب بخونید.

یک.

چند روز پیش دوتا از هم‌کلاسیام تو خصوصی پیام دادن و موعد تحویل مقالۀ جبرانی رو پرسیدن. محض یادآوری بگم که ما ترم گذشته درسی با استاد شمارۀ ۲۰ داشتیم که ۸ نمره برای مقاله در نظر گرفته بود، ۶ نمره برای ارائه (هر کدوممون دوتا ارائه داشتیم) و ۶ نمره هم برای امتحان کتبی که اصرار داشت حضوری باشه. امتحان به‌صورت مجازی ۸ صبح تو ساعتی که خودش قبلاً تعیین کرده بود برگزار شد. این استاد، اخیراً به منصب‌ها و مقام‌های جدیدی نائل شده و شب قبل از امتحان پیام داده بود که به‌خاطر همون مقام‌ها و منصب‌ها، اون ساعتی که قراره امتحان برگزار بشه جلسۀ کاری داره و امتحان رو یا شب بدیم یا ششِ صبح. من مشکلی نداشتم ولی برای بقیه مقدور نبود و قبول نکردیم و گفتیم صبر می‌کنیم جلسه‌تون تموم بشه. گویا ناراحت شد و امتحانو همون ساعت ۸ گرفت و جلسه‌شو از دست داد. خب چرا یکی باید قبول کنه که هم استاد باشه هم رئیس فلان جا و بهمان جا؟ لااقل وقتی رئیس و مسئول فلان جا و بهمان جا می‌شید دیگه استاد نباشید. یک ساعت هم بیشتر فرصت نداد برای امتحان. دوربینامونم روشن بود موقع نوشتن پاسخ سؤالات. من از جواب‌هام مطمئن بودم و می‌دونستم که از ۶ نمره کتبی، حداقل ۵.۵ رو می‌گیرم. نمره‌ام شده بود ۴. معمولاً استادها نمرۀ ارائه‌ها رو کامل می‌دن. ارائه یعنی یه فصل از کتاب یا یه مقاله‌ای رو بیای برای بقیه‌ای که اون مبحث براشون تازگی داره درس بدی. عجیب بود که نمرۀ ارائه‌م هم شده بود ۴.۵ و من هیچ توجیهی برای کم کردن این یک‌ونیم نمرهٔ ارائه نداشتم. تازه با تعریف‌هایی که در طول ترم از اسلایدها و نحوۀ ارائه‌م می‌کرد و منو الگوی بقیه قرار داده بود انتظار نمرۀ امتیازی هم داشتم. این استاد ضربۀ نهایی رو وقتی زد که به مقاله‌ام از هشت، ۲ داد. وقتی هم مؤدبانه و با احترام دلیلشو پرسیدم پیامم بی‌پاسخ موند. تازه جمله‌مو سؤالی یا امری مطرح نکردم. گفتم اگر ایرادات و نواقص مقاله رو می‌دونستم در مقاله‌های بعدی تکرار نمی‌کردم. ببینید من چقدر تو پیامم این استاد رو رعایت می‌کنم و باشعورم که نمی‌گم ایراداتو بگید و حتی نمی‌گم اگر ایراداتشو بگید و می‌گم اگر ایراداتشو می‌دونستم...، که امرِ گفتنِ ایرادات کارم رو مستقیماً روی دوش اون ننداخته باشم. به هر حال پیاممو دید و جواب نداد. دوباره طور دیگری مطرح کردم و بی‌پاسخ موند! وقتی کسی به دوتا پیام پشت سر هم جواب نمی‌ده، دیگه سومی رو نمی‌فرستم و ارتباطمو باهاش قطع می‌کنم. همۀ این یک هفته رو تو اتاقم نشسته بودم و به کارهای بدم فکر می‌کردم. بارها و بارها چهار و چهارونیم و دو رو جمع زدم و به ده‌ونیمی فکر می‌کردم که از این درس گرفتم و تازه با مقالۀ جبرانی و با منّت استاد می‌تونست به نمرۀ قبولی برسه. انقدر اون بالا بالاها سیر کرده بودم و به نوزده‌ونیم بیست عادت کرده بودم که نمی‌دونستم و هنوزم نمی‌دونم کف نمرۀ قبولی برای تحصیلات تکمیلی چنده و من این ده‌ونیمو باید به چند برسونم که پاس بشه. به این فکر می‌کردم که نکنه چون تو مقاله‌م به مقاله‌های استاد ارجاع ندادم ناراحت شده، نکنه چون فلان چیز رو تو مقاله بررسی کردم این‌جوری شده، نکنه چون فلان چیز رو بررسی نکردم، نکنه زیاد نوشتم، نکنه کم نوشتم، نکنه فلان کردم، نکنه بهمان کردم. هزار جور فکر و خیال کردم. تا اینکه چند روز پیش دوتا از هم‌کلاسیام تو خصوصی پیام دادن و موعد تحویل مقالۀ جبرانی رو پرسیدن. و من تازه فهمیدم نمرۀ اونا کمتر از نمرۀ ده‌ونیمِ من شده. وقتی نمره‌مو بهشون گفتم و پرسیدم مگه چند شدن که فکر مقالۀ جبرانی‌ان، یکیشون گفت خییییییییییییییییییلی کم و یکیشون گفت انقدر کم که اگه نمرۀ امتحان و ارائه رو صفر در نظر بگیرم، بازم این نمره برای فقط مقاله کمه. یعنی مجموع نمرۀ امتحان و مقاله و ارائه‌ش کمتر از نمرۀ مقالۀ کامل شده. فکر کن به دانشجویی که بدون غیبت و تأخیر تو کلاس حاضر بوده و همهٔ کاراشو کامل تحویل داده چنین نمره‌ای بده و دلیلشم نگه و دانشجوی بدبخت هم حتی نتونه حدس بزنه. تازه این هم‌کلاسیم مقاله‌شو انگلیسی نوشته بود (چون انگلیسی نوشتنِ مقاله مثل فارسی نوشتنِ اسلاید امتیاز ویژه داره) که بفرسته برای مجلۀ خارجی. استاد نه‌تنها به اون‌ها هم دلیل کم شدن نمره و ایرادات مقاله‌شون رو نگفته بود بلکه جزئیات نمراتشونم نگفته بود. بازم خدا رو شکر من می‌دونستم این ده‌ونیم مجموعِ چیاست. من که هیچ وقت زورم به این استاد نخواهد رسید که این ظلمشو تلافی کنم. شاید نتونم به مدیر آموزش و استاد راهنمام هم بگم قضیه رو. تازه اگه ظلمش عادلانه بود یه چیزی؛ ولی عجیبه که  دانشجوی خودش (کسی که استاد راهنماش این استاده) از نمره‌ش راضیه و نمره‌ش خوب شده. با عدالتی هم که تو زندگیم جاریه بعید می‌دونم تو این دنیا به سزای اعمالش برسه. می‌دونم هم یه مدت دیگه این موضوع اهمیتشو از دست می‌ده و شاید فراموش کنم که این هفته چه فشاری روی من و اون دوتا هم‌کلاسیم بود. ولی آخرتی اگر باشه، اونجا با این خانوم کار دارم :|

دو.

هر هفته سه‌تا کلاس دارم. به جز انفرادی که هر هفته باید حرفی برای زدن و کاری برای انجام دادن داشته باشم، ارائه‌های دوتا کلاسِ دیگه‌م نوبتیه و پنج شش هفته یه بار نوبتمون میشه. حالا از شانسم برای هفتۀ بعد، علاوه بر انفرادی، دوتا ارائه هم برای اون دوتا کلاس دیگه‌م دارم. برای درس استاد شمارۀ ۱۸ باید چندتا مقاله و کتاب راجع به زبان اشارۀ ناشنوایان بخونم و ارائه بدم و برای درس استاد شمارۀ ۱۹ هم راجع به «را» صحبت کنم. یکی از هم‌کلاسیام، جملاتی که «را» داشت رو از پادکست‌ها پیدا کرده بود و این هفته ارائه داد، یکی از رمان و داستان پیدا کرده بود، یکی از روزنامه و منم گفته بودم از وبلاگ‌ها و گفت‌وگوهای تلویزیونی. اگه یه وقت به بخشِ مالکیت معنوی وبلاگ‌هاتون سر زدید و دیدید یکی اومده آرشیو یک سال اخیرتونو کپی کرده برده اون من بودم :| هم‌کلاسیام هر کدوم حدوداً صدتا جمله رو بررسی کرده بودن، ولی از اونجایی که کلاً من دستم به کم نمی‌ره، هشتادتا برنامهٔ تلویزیونی که توش ۱۵۰۰تا را بود بررسی کردم و یه متن صدهزارکلمه‌ای از ده‌تا وبلاگ برداشتم و حدود ۱۵۰۰تا جملۀ را-دار هم از اینجا پیدا کردم. بعد حالا این ایده به ذهنم رسیده که جملاتی که می‌تونست «را» بیاد و نیومده رو هم بررسی کنم. مثلاً کتاب خریدم با کتاب رو خریدم و کتابو خریدم فرق داره. 

سه. 

وبلاگ‌هایی که از جملاتشون استفاده کردم اینا هستن: وبلاگ خودم، مهتاب، تسنیم، فاطمه، بانوچه، محمدعلی، مهدی، مهرداد، حامد، معلوم‌الحال. با اینکه متغیر جنسیت در استفاده از را دخیل نیست ولی پنج‌تا نویسندۀ مرد و پنج‌تا زن انتخاب کردم و از هر کی هم تقریباً ده‌هزار کلمه برداشتم. تأکید استاد این بود که متن‌هایی انتخاب بشه که گفتاری و روزمره می‌نویسن. پستای هوپ و نسرین رو هم دوست داشتم ولی قفل کرده بودن کپیشونو. دکتر سین هم هر پستشو تو یه صفحه گذاشته بود و چون فرصت نداشتم تک‌تک کپی کنم نشد استفاده کنم. پستای آقاگل و شارمین هم چون تو ادامۀ مطلب بود و بازم چون فرصتِ کپی تک‌تک مطالب رو نداشتم نتونستم ازشون استفاده کنم. اولویتم وبلاگ‌هایی بود که حداقل ده‌بیست‌تا پست طولانی تو هر صفحه‌شون داشته باشن که با سلکت آل و کنترل سی و کنترل وی برشون دارم. و از اونجایی که از محتوای بعضی جملاتی که تو پستای خودم بود معلوم بود نویسنده‌ش منم، اونا رو مجبور شدم حذف کنم یا تغییر بدم که لو نرم. مثلاً جملۀ «استاد گفت امتحان رو یا شب بدیم یا شش صبح»، قطعاً برای هم‌کلاسیام آشناست. چون هیچ استادی جز استاد ما این درخواستو نمی‌کنه. برای همین مجبور شدم تغییرش بدم و بنویسم عصر یا دهِ صبح. ابتدای اسلایدی هم که برای ارائه آماده کردم نوشتم نام نویسندگان و آدرس وبلاگ‌ها برای حفظ حریم خصوصی درج نشده است. امکان جست‌وجو با گوگل وبلاگم هم بستم که کسی با جست‌وجوی اون جمله‌ها به اینجا نرسه :|

چهار.

این استاد شمارۀ ۱۹ که ارائهٔ «را» رو دارم براش آماده می‌کنم آدم باحالیه. هم باسواده هم به‌روز، هم اخلاقشو دوست دارم. تو این سه ترم با شناختی که ازش به دست آوردم، دوست داشتم به‌عنوان استاد مشاور پایان‌نامه‌م انتخابش کنم. استاد راهنمام که استاد شمارۀ ۱۷ هست و تکلیفش مشخصه. خودم در انتخاب استاد شمارهٔ ۱۷ نقشی نداشتم و اون بود که منو انتخاب کرد و تو مصاحبه قبولم کرد که دانشجوش باشم. در واقع اول من دانشگاهِ اون استاد رو انتخاب کردم، بعد اون استاد تو مصاحبه منو انتخاب کرد. از انتخاب شدن توسط این استاد از صمیم قلب و با تمام وجودم راضی‌ام. مصاحبۀ دکتری این‌جوریه که دانشجوها راجع به تخصص و مهارتشون حرف می‌زنن و استادهایی که ازشون خوششون میاد برش می‌دارن. روز مصاحبه منو استاد شمارۀ ۱۷ که استاد یکی از درسای ارشدم بود پسند کرده بود و قبولم کرده بود. ولی برای استاد مشاور، خودم باید با یه استاد دیگه حرف می‌زدم و درخواست می‌دادم. از این استاد شمارۀ ۲۰ که متنفرم و به کنار. احتمالاً دیگه تو وبلاگم هم در مورد این استاد شمارهٔ ۲۰ ننویسم و ارتباطمو باهاش قطع کنم. ۲۲ رو هم با اینکه خیلی دوستش دارم و استاد باحالیه، ولی تخصصش آواشناسیه و به درد هم نمی‌خوریم. من روی معنی و ساختمان کلمه کار می‌کنم و اون روی صدای کلمه. به درد هم نمی‌خوریم زیاد. استاد شمارهٔ ۱۸ هم تخصصش مثل ۱۷ ساختمان کلمه هست، ولی تا حالا نه جذبش شدم نه دافعه داشته. حسی نسبت بهش ندارم. می‌مونه شمارهٔ ۱۹ که دوست داشتم همین استاد مشاورم باشه. این هفته تو انفرادی وقتی راجع به ایده‌هایی که برای پایان‌نامه‌م که راجع به برندهاست داشتم با استادِ شمارۀ ۱۷ که استاد راهنمامه حرف می‌زدم گفت تو گروه استادها موضوع کار بچه‌ها رو مطرح کردیم و منم موضوع تو رو مطرح کردم و استاد شمارۀ ۱۹ خوشش اومد. اگه تمایل داشتی باهاش صحبت کن و منابعی که لازم داریو بگیر ازش. منم که از خدام بود گفتم می‌تونم به‌عنوان استاد مشاور انتخابشون کنم؟ گفت چرا که نه. بهشون پیام بده و از این به بعد با ایشونم در ارتباط باش. 

پنج.

چه تو دورهٔ کارشناسی چه ارشد، همیشه موقع انتخاب استاد راهنما و مشاور یکی از نگرانیام این بود که خودم پیش‌قدم بشم و اون استاد با اکراه یا تو رودربایستی قبولم کنه. حتی در انتخاب دوست یا هم‌اتاقی هم همیشه این حس نگرانی بابت آغازگر ارتباط بودن رو داشتم. تو ارتباط وبلاگی هم سعی می‌کنم اول کامنت بگیرم بعد کامنت بذارم. برای همینه که سال‌هاست تو خیلی از وبلاگ‌ها خوانندهٔ خاموشم. موقع گرفتن توصیه‌نامه برای مصاحبهٔ دکتری هم سختم بود بگم منو تعریف کنید و بگید خوبم. الان ولی با این سیگنالی که از استاد شمارهٔ ۱۹ گرفتم خیالم راحت شد و این حس نگرانی رو ندارم.

شش. 

در مورد بی‌پاسخ موندن دوتا پیامی که به استاد شمارهٔ ۲۰ فرستادم و حتی پیام‌های تبریک منصب جدید و تشکر و خداحافظی که تو گروه گذاشتیم و بی‌پاسخ موند گفتم، در مورد پاسخ‌های استاد شمارهٔ ۱۷ هم بگم. سه‌شنبه ظهر تو انفرادی منتظرش بودم. ساعت یک شد و دیدم استادم نیومد. تو واتساپ پیام دادم امروز جلسه داریم؟ آنلاین نبود. خواستم پیامک بزنم که اومد. چند ساعت بعد پیام واتساپمو دید و جلسه هم تشکیل شده بود و منتظر جوابش نبودم. می‌تونست بدون پاسخ بذاره و جواب هم نده. ولی برای اینکه سؤالمو بی‌جواب و خالی نذاره استیکر گل و بادکنک فرستاد. 

۲۵ نظر ۲۱ مهر ۰۰ ، ۲۰:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۳۷- هفتۀ سوم ترم سوم

سه شنبه, ۱۳ مهر ۱۴۰۰، ۰۸:۲۰ ب.ظ

این هفته با خبر فوت یکی از هم‌دانشگاهیام بر اثر کرونا شروع شد. هم‌رشته‌ای بودیم و دو سه سالی از ما بزرگتر بود. کم‌کم داشت آمادۀ دفاع می‌شد و استادها منتظر دریافت رساله‌ش بودن که یهو غیبش زد و یه مدت خبری ازش نشد. تازه چهلمش فهمیدیم که فوت کرده. استاد شمارۀ ۲۲ و ۱۹ استاد راهنما و مشاورش بودن. عکسشو گذاشته بودن اینستا و متن‌های غم‌انگیزی براش نوشته بودن. روحش شاد.

شنبه هشتِ صبح امتحان داشتیم. امتحان پایان‌ترمِ یکی از درسای ترم دوم بود. عصر جمعه استاد پیام داد که فردا صبح جلسه دارم و آیا می‌تونید امتحان رو شب یا شش صبح بدید؟ البته اگر بخوام دقیق‌تر نقل‌قول کنم گفته بود سلام عزیزان. با توجه به مشغله‌های من بعد از انتصاب به فلان مقام و ضرورت شرکت من در جلسه‌ای در ساعت ۸ صبح ممنون می‌شوم امتحان را یا ساعت ۶ صبح برگزار کنیم یا امشب هر ساعتی که شما مایل بودید. برای من فرقی نمی‌کرد، ولی بچه‌ها تو گروهی که استاد نبود گفتن نمی‌تونیم شب یا صبح امتحان بدیم. استاد منتظر بود. به من زنگ زد و گفت سریع جواب منو بدید. سریع نوشتم «سلام استاد، روزتون به‌خیر. باهم مشورت کردیم و متأسفانه برامون مقدور نیست امشب یا فردا صبح زود در امتحان شرکت کنیم. لطفاً امتحان رو به پس‌فردا یا روز دیگری در ساعتی متعارف موکول کنیم». نمی‌دونم ناراحت شد یا بهش برخورد، ولی با کنایه از همکاری صمیمانه‌مون تشکر کرد و گفت همون ساعت ۸ امتحان برگزار می‌شه.

چند دقیقه قبل از شروع امتحان وارد لینک کلاس شدیم و منتظر تأیید استاد بودیم که اجازۀ ورود بده. تأکید کرده بود وقتی وارد شدیم دوربین‌ها رو روشن کنیم. برای من فعال نمی‌شد. دوربین یکی از دوستان هم مشکل منو داشت. ما اصلاً گزینۀ دوربینو نداشتیم که فعالش کنیم. به استاد گفتم اول شما باید دوربین و میکروفن رو در اختیار ما بذارید تا ما هم از این‌ور تأییدش کنیم. گفت من به همه دوربین دادم و مشکل از خودتونه. بعد شروع کرد به دعوا کردن! که من به‌خاطر شما جلسۀ به اون مهمی رو از دست دادم و هر کاری می‌تونید بکنید که دوربین روشن بشه و به من ربطی نداره و تا ساعت ۹ وقت دارید جواب بدید به سؤالا و تا دوربین همه روشن نشه سؤالا رو نمی‌دم و شما باید از قبل دوربینتونو چک می‌کردید و... . و من واقعاً داشتم لذت می‌بردم که شرایط امتحان مجازی رو درک می‌کنه و باهامون همکاری می‌کنه و بهمون استرس نمی‌ده. با گوشیم وارد لینک کلاس شدم و دوربین گوشیمو روشن کردم و به دوستم هم گفتم اونم این کارو بکنه. گوشی رو گذاشتم کنار صفحۀ لپ‌تاپ و مشکل حل شد. امتحان با دو سه دقیقه تأخیر شروع شد. پنج‌تا سؤال کلی بود که برای هر کدوم ده دوازده دقیقه بیشتر فرصت نداشتیم. چهارتا رو کامل نوشتم و یکی رو کامل بلد نبودم. چند خط بیشتر جواب ننوشتم که البته اون چند خط هم درست بودن. می‌تونستم پی‌دی‌اف کتاب رو باز کنم و با یه کنترل اف! جواب کامل رو پیدا کنم. نمی‌دونم چرا این کارو نکردم. ساعت ۹ همه‌مون جواب‌ها رو فرستادیم برای استاد. بعدشم من تو گروه پیامی سرشار از محبت و سپاس‌گزاری و توأم با عذرخواهی بابت جلسهٔ ساعت هشتِ استاد فرستادم. استاد دید و جواب نداد. حتی نگفت خواهش می‌کنم.

گفته بود مقاله رو روز امتحان باید پرینت کنید بیارید. بنا رو گذاشته بود به حضوری بودن امتحان. چون دیگه نرفتیم تهران، بعضیا شب قبل از امتحان ایمیل کرده بودن، بعضیا صبح. من نزدیک چهارِ صبح تموم کردم و ایمیل کردم. یکی دو ساعتی خوابیدم و صبح زود بیدار شدم که نکات رو مرور کنم. مقاله‌م مقالۀ خوبی از آب درومده بود و دوست داشتم بعد از تأیید استاد چاپ هم بکنم.

امتحان، شش نمره بود. شش نمره هم ارائه‌هامون. هر کدوممون دو فصل از کتاب رو ارائه داده بودیم. مقاله هم هشت نمره بود. استاد اسلایدهای منو دوست داشت. همیشه به بقیه می‌گفت شما هم این‌جوری اسلاید درست کنید و ارائه بدید. کتابی که ارائه‌ش می‌دادیم انگلیسی بود و ترجمه نداشت. من ترجمه می‌کردم و اسلایدهامو فارسی می‌نوشتم. کار خودمو سخت می‌کردم. ولی آوردنِ معادل دقیق اصطلاحات یه حُسن بود که فقط تو کارای من بود.

امروز صبح استاد تو گروه پیام گذاشت که نمره‌ها در سامانه درج شده و دانشجوهایی که مایل به ترمیم نمره هستند تا جمعۀ آینده فرصت دارند مقاله دیگری ارسال کنند. این آخرین فرصت است و حداکثر تلاش را می‌طلبد. وارد سامانه شدم و وقتی با نمرۀ ۱۰.۵ مواجه شدم خشکم زد. برای دکتری این نمره یعنی مردود. نمی‌دونستم چی بگم. اصلاً مگه با این استاد می‌شد حرف زد و پرسید چرا؟ مقاله به اون خوبی، ارائه‌هام همیشه تحسین‌برانگیز!، امتحان هم که فقط یه سؤال رو ناقص جواب داده بودم و بقیه رو مطمئن بودم کامل و درست نوشتم. پیام خصوصی دادم به استاد و تنها سؤالی که ازش پرسیدم این بود تو هر کدوم از بخش‌ها نمره‌م چند شده که مجموعشون شده ده‌ونیم؟ گفت ارائه‌ها ۴.۵ از ۶ امتحان ۴ از ۶ و مقاله ۲ از ۸. مطمئن بودم زبان سرخِ اون روزم سر سبزم رو بر باد داده ولی برام مهم نبود. تنها کاری که الان از دستم برمیاد اینه که یه مقالۀ دیگه آماده کنم که نمره‌مو برسونم به دوازدهی سیزدهی چهاردهی. ولی حق من این نبود!

لینک ضبط‌شدهٔ کلاسا رو همهٔ استادا در اختیارمون گذاشتن و می‌ذارن جز این استاد که هم می‌گفت فرصتشو ندارم و سخته لینکو بردارم بفرستم، هم اینکه فکر می‌کرد اگه بعداً لینک بده درسو گوش نمی‌دیم. ولی من خودم ضبط می‌کردم که بعداً جزوه‌مو کامل کنم. می‌خواستم جزوه‌مو آخر ترم بدم بهش. کاری که آخر هر ترم برای همهٔ استادها می‌کنم. ولی برای ایشون نمی‌خوام چنین لطفی بکنم دیگه. این استادمون یه سری از اسلایداش دست‌نویس بود. از همه‌شون اسکرین‌شات گرفته بودم و تایپشون کرده بودم که بهش بدم که سال‌های دیگه با اسلایدهای دستی درس نده. اونا رم دیگه نمی‌دم بهش. از همون اول دلیلی برای دوست داشتنش پیدا نمی‌کردم، ولی حالا کلی دلیل برای دوست نداشتنش دارم. یادم هم نمی‌ره که این همون استادیه که ترم اول هم باهاش درس داشتم و شبی که باید مقالۀ اون درسو ایمیل می‌کردم بیمارستان بودم و صبح فرستادم و گفتم که کجا بودم و در پاسخ گفت مقالۀ شما با تأخیر دریافت شد. بدون اینکه حالمو بپرسه. این همون استاده. استاد شمارۀ ۲۰.

دو هفته دیگه برای درس استاد شمارۀ ۱۸ باید یه جلسۀ کامل راجع به زبان اشارۀ ناشنوایان صحبت کنم. هنوز راجع به این موضوع هیچی نخوندم. برای انفرادی تا هفتۀ دیگه باید چندتا پایان‌نامۀ خارجی راجع به برند تو حوزۀ زبان‌شناسی بخونم و گزارش بدم. هیچی نخوندم هنوز. بالاخره دارن مقالۀ پایان‌نامۀ ارشدمو چاپ می‌کنن و باید پاسخگوی پیام‌های سردبیر مجله هم باشم و تغییراتی که می‌دن رو تأیید کنم. استاد راهنما و همکارم هم پیام دادن که اون مقاله‌ای که پارسال برای فلان جا فرستادیم چی شد و چرا چاپش نکردن هنوز. باید اونم پیگیری کنم. چند بار برای مجله ایمیل فرستادم و وقتی دیدم جواب نمی‌دن غیررسمی وارد عمل شدم و به تلفن همراه مسئول مربوطه پیام دادم. گفت سفره و قرار شد پیگیری کنه. این وسط ذهنم از همه بیشتر درگیر نمرۀ درس این استاد شمارۀ ۲۰ هست که باید تا جمعۀ آینده مقالۀ دیگری ارسال کنم تا اگر مقاله مقبول وی واقع شد، پاس شم. برای هفتۀ آینده برای درس استاد شمارۀ ۱۹ هر کدوممون باید یه چیزی رو یه جایی بررسی کنیم. دوشنبه داشت می‌گفت تو کتاب، روزنامه، تلویزیون، وبلاگ... تا اسم وبلاگ اومد گفتم وبلاگ‌ها با من. این استاد شمارۀ ۱۹ همونیه که برای مقاله‌ش تا آخر مهر فرصت گرفتم که داده‌هامو پنج برابر کنم. پریروز مقاله‌هایی که با دانشجوهاش نوشته رو برام ایمیل کرده که اونا رو هم بخونم. از در و دیوار داره کار و ددلاین می‌ریزه. غمگینم. هم‌دانشگاهیم کرونا گرفته مُرده و غمگینم. درسی که فکر می‌کردم بالاترین نمره رو می‌گیرمو افتادم و غمگینم. انقضای مدرک زبانم تموم شده و باید تا آزمون جامع که ترم چهاره یه مدرک دیگه بگیرم و غمگینم. نوبت دوم واکسنم همین روزاست و وقت اضافی برای عوارضش ندارم و غمگینم. بعد تو این هاگیرواگیر خانوادۀ همکار همسر یکی از دخترای فامیل شمارۀ خونه‌مونو گرفته و منتظره ماه صفر تموم بشه بیان آشنا بشیم. ماه صفر داره تموم میشه و برای این موضوع هزار بار غمگینم.

+ اون علامتِ ـُ ی دُردانه رو از عنوان وبلاگم برداشتم که دَردانه هم خونده بشه. اصلاً این دَردانه بیشتر به محتوای این فصل میاد تا دُردانه :|

+ دلیل روشن نشدن دوربینم هم فهمیدم [کلیک]

۱۳ مهر ۰۰ ، ۲۰:۲۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۳۳- هفتۀ دوم ترم سوم

چهارشنبه, ۷ مهر ۱۴۰۰، ۱۰:۴۳ ب.ظ

این ترم دوشنبه‌ها یه کلاس دارم و سه‌شنبه‌ها دو کلاس. همین‌جا در ابتدای عرایضم مراتب مسرّتمو بابت تعطیل بودنِ دوشنبۀ این هفته و سه‌شنبۀ هفتۀ بعد اعلام می‌نمایم. نه که دانشجوی تنبل و گریزان از درس و مشقی باشم و زین حیث خوشحال باشم؛ نه. دلیلش اینه که هر جلسه یه تپّه به کوه کارهایی که باید انجام بدم اضافه میشه و اگه جلسه تشکیل نشه و تعطیل باشه اون یه تپه اضافه نمی‌شه و به هر حال همینم غنیمته. کلاس انفرادی سه‌شنبه‌ست. هفتۀ پیش استادم گفت زمانشو می‌تونیم تغییر بدیم. گفتم با هر موقع که شما وقتتون آزاد باشه موافقم، ولی دوشنبه‌ها و سه‌شنبه‌ها چون فلان کلاسا رو دارم تحت تأثیرشون انگیزه و انرژیم بیشتر از بقیۀ روزای هفته‌ست. گفت پس انفرادی هم همین سه‌شنبه باشه و تغییرش ندادیم. قرار بود هفتۀ اول راجع به موضوع موردعلاقه‌م صحبت کنم و طرح کلی پایان‌نامه‌م مشخص بشه. نمی‌دونم چی شد و چطور شد که وقتی استادم پرسید چه موضوع‌هایی مدنظرته رشتۀ کلام از دستم سُر خورد و رفت سمت نام‌های تجاری. مشابه اتفاقی که برای پایان‌نامۀ ارشدم افتاد و سر از دانشکدۀ مدیریت و شاخۀ بازاریابی درآورد. اینکه می‌گم سر خورد برای اینه که اصلاً قرار نبود این سمتی برم و حتی تو پروپوزال‌هایی که پارسال موقع مصاحبۀ دکتری تحویل داده بودم هم حرفی راجع به این موضوع نزده بودم. پروپوزال‌هام بیشتر تو حوزۀ زبان‌شناسی رایانشی و کارای نرم‌افزاری و پیکره‌ای و گونۀ گفتاری و آموزش زبان و زبان‌آموزی کودک و بچه‌های دوزبانه بود. تخصص استادم هم ساختواژه و فرهنگ‌نویسیه. هیچ کدومِ اینا هیچ ربطی به برند ندارن. و شگفت آنکه یهویی و فی‌البداهه داشتم ضرورت موضوع برندها رو هم توضیح می‌دادم. بعد دیگه قرار شد یه هفته روی پیشینۀ موضوع کار کنم ببینم چقدر جای کار داره. حالا می‌بینم هزارتا مقاله راجع به برند نوشته شده ولی حتی ده‌تاش هم تو حوزۀ زبان‌شناسی نیست و توسط زبان‌شناس نوشته نشده. یه مقالۀ فارسی با رویکرد ساخت‌واژی و دوسه‌تا مقاله با رویکرد نشانه‌شناسی و معنی‌شناسی پیدا کردم که اصلاً کافی نیستن و این ضرورتشو شدیدتر و کار منو سخت‌تر می‌کنه. البته هنوز سراغ کارای خارجی نرفتم. برای دانلود منابع خارجی باید آی‌پی‌مو تغییر بدم و روی دانشگاه تنظیمش کنم که اجازۀ دسترسی به سایت‌ها رو بده. ولی از اونجایی که شنبه امتحان دارم و می‌ترسم آی‌پی‌مو عوض کنم و سایت‌های دیگه باز نشه و سیستم لپ‌تاپم به هم بریزه فعلاً دست نگه‌داشتم که بعد از امتحان برم سراغ تغییر آی‌پی و منابع خارجی. بیشتر دنبال پایان‌نامه‌ام. مقاله خیلی به دردم نمی‌خوره. یه پایان‌نامۀ فارسی پیدا کردم که مال بیست سال پیش دانشگاه تهرانه و دانشجویی که اون موقع از این پایان‌نامه دفاع کرده الان خودش استاد شده. مقاله‌ها و پایان‌نامه‌های فارسی رو میشه از گنج ایرانداک دانلود کرد و دانلودشون هم کاملاً شرعی و قانونیه، ولی این پایان‌نامه چون قدیمیه، نسخۀ الکترونیکی نداره برای دانلود. ینی نه خود دانشجو فایلشو داده نه کسی اسکنش کرده اونجا آپلود کنه و باید حضوری بری کتابخونۀ اون دانشگاهی که این پایان‌نامه تو اون دانشگاه دفاع شده و بخونیش. روال اینه که دانشجوها پایان‌نامه‌هاشونو پرینت می‌کنن و تحویل کتابخونۀ دانشگاهشون می‌دن و اونا هم نگه‌می‌دارن که هر کی لازم داشت در اختیارش بذارن. البته نه همه‌شو. شریف این‌جوری بود که فقط بیست سی صفحه‌شو می‌ذاشت کپی کنی ولی اگه بخوای بشینی تو کتابخونه بخونی و کپی نکنی و ازش عکس نگیری همه‌شو در اختیارت قرار می‌دن. ولی دانشگاه تهران به‌شرطی که دو سال از دفاع اون پایان‌نامه گذشته باشه اجازه می‌ده همه رو کپی بگیری ببری. تو سایتش تو قسمت پایان‌نامه‌ها یه قسمت هم داره به اسم خرید که نمی‌دونم خریدِ پی‌دی‌اف هست یا پرینت. جلوی اینم نوشته فاقد ثبت که نمی‌دونم ینی چی ولی بیست صفحه‌شو گذاشته برای دانلود و اون بیست صفحه به‌صورت پی‌دی‌افه. حالا پایان‌نامۀ خیلی مهمی هم نیستا. هم به این دلیل که برای مقطع ارشده، هم اینکه قدیمیه. ولی دیگه چون تنها پایان‌نامۀ مرتبط با موضوع هست باید بررسیش کنم. قسمت عجیب ماجرا هم اینجاست که وقتی عنوان پایان‌نامه رو گوگل کردم اولین نتیجه کتابخونۀ دانشگاه شریف بود نه تهران. اصلاً اسمی از دانشگاه تهران نبود. اینکه پایان‌نامۀ زبان‌شناسی‌ای که توی دانشگاه تهران و دانشکدۀ ادبیاتش دفاع شده تو کتابخونۀ دانشگاه صنعتی شریف چی کار می‌کنه و چه کسی جز خود دانشجو می‌تونه پرینت کنه ببره بده به کتابخونه و اصلاً اونجا به چه دردی و به درد چه کسی می‌خوره و چرا همچین کاری کرده سؤالیه که جوابی براش ندارم.


+ پایان‌نامه‌ای که دنبالشم

+ انفرادی اینجاست. با گوشی و لپ‌تاپ منتظر استاد شمارۀ ۱۷ بودم.

+ یکی هست تو گروه دانشگاه فامیلیش مرادمنده. موضوع صحبتمونم راجع به باز شدن سایت اینترنت دانشجویی بود.

+ وقتی استاد شمارۀ ۱۹ می‌گه موقعیت‌هایی که برای قطع کلام مهمان توسط مجری به‌علت تموم شدن وقت برنامه بررسی کردی خوبه و تو جوگیر می‌شی و پنج‌تا موقعیت کمرشکن دیگه هم به مقاله‌ت اضافه می‌کنی و می‌گی برای هر موقعیت صدتا داده رو تحلیل می‌کنی و تا آخر ماه گزارششو می‌فرستی. یا معنیِ برای هر موقعیت صدتا داده رو نمی‌دونی یا معنیِ تا آخر ماه رو یا یادت رفته همون صدتایی که بررسی کردی چه پدری ازت درآورد :|

+ وقتی تو کلاس استاد شمارۀ ۱۸ مثال ترکی می‌زنم: [یک] [دو] [سه] [چهار]

۱۶ نظر ۰۷ مهر ۰۰ ، ۲۲:۴۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۳۰- هفتۀ اولِ ترم سوم

سه شنبه, ۳۰ شهریور ۱۴۰۰، ۱۲:۰۸ ب.ظ

یک. امروز جلسۀ اول یکی از درسامون بود و طبق برنامۀ ازپیش‌تعیین‌شدۀ استاد، نوبت ارائۀ یکی از بچه‌ها امروز بود. این دوستمون قبلاً تو گروهی که استادمون نیست اعلام نارضایتی کرده بود بابت این برنامه. و البته بهش حق می‌دادیم چون واقعاً این دو هفتۀ اول حجم کارامون زیاده و ترم جدید شروع شده در حالی که هنوز مقاله‌های ترم قبل رو تحویل ندادیم و یکی از امتحانات پایان‌ترمِ ترم قبل هم مونده. واقعاً ارائه داشتن تو همچین شرایطی ستمه. این برنامۀ ارائه هم نه بر اساس اسم و فامیلمون بود و نه موضوع‌ها ارتباطی به علاقه یا سوابق تخصصیمون داشت. تصادفی بود. خلاصه، امروز جلسۀ اول تشکیل شد و این دوستمون در پاسخ به پیامکمون که کجایی پس؟ گفت که نمی‌تونه وارد کلاس بشه و مشکل اینترنتی داره. این استاد، ما رو همکارش می‌دونه و خیلی اذیتمون نمی‌کنه. لذا! به جای اون دانشجو خودش یه بخش دیگه رو ارائه داد و گفت ارائۀ ایشونم بمونه برای بعد. لینک ضبط‌شده رو هم برای همه‌مون فرستاد. احتمالاً اگه استاد شمارۀ بیست یا بیست‌ویک، استاد این درس بودن می‌گفتن دانشجو از صفحۀ لپ‌تاپش فیلم بگیره و نشون بده که چه اروری می‌ده و چجوری نمی‌تونه وارد بشه و بعداً بفرسته فیلمو. لینک این جلسه رو هم در اختیارمون نمی‌ذاشتن. دارم فکر می‌کنم اگه من استاد بودم چی کار می‌کردم؟ باور می‌کردم؟ دارم با خودم کلنجار می‌رم که یک درصد هم احتمال ندم که بهانه آورده و خودش نخواسته وارد لینک کلاس بشه و نمی‌تونم. چقدر سخته قاضی بودن.

دو. وقتی حواست فقط چند ثانیه پرت می‌شه و درست همون لحظه‌ای که تو هپروتی استاد می‌گه بذارید نظر خانم فلانی رو هم بپرسیم. خانم فلانی؟ چرا جملۀ هفتم غلطه؟ و تو که در جریان جملۀ هفتم نیستی و نمی‌دونی چیه که بخوای راجع به غلط بودنش هم اظهار نظر کنی، سریع میکروفنتو روشن می‌کنی و می‌گی استاد، غلط بودن نسبیه. به‌نظر من می‌تونه غلط نباشه. نمی‌دونم واقعاً کسی که گفته غلطه دلیلش چی بوده ولی به‌نظر من درست و غلط بودن روی یه پیوستار قرار داده و همین‌جوری که داری چرت و پرت می‌گی جملۀ هفتم رو می‌خونی و می‌بینی اِ! این که جملۀ معروف چامسکیه. Colorless green ideas sleep furiously. فکرهای بی‌رنگ سبز خشمگین می‌خوابند. چامسکی خودش این جمله رو بیان کرده و بعد گفته غلطه. یکی از بچه‌ها راجع به باهم‌آیی واژه‌ها و انسجام می‌گه و تو هم یادت می‌افته دلیل غلط و بی‌معنی بودن این جمله اینه که با اینکه کلماتِ درست به‌شیوه‌ای درست کنار هم قرار گرفتن، اما چون ربطی به هم ندارن نتونستن جملۀ معنی‌دار بسازن. دوباره دستتو بلند می‌کنی و میکروفنتو روشن می‌کنی و می‌گی استاد، پس این شعرهایی که جدیداً مد شده و شاعر! چندتا کلمۀ بی‌ربطو می‌ذاره کنار هم و به‌عنوان متن ادبی تحویل مخاطبش می‌ده رو چجوری تحلیل می‌کنیم؟ پیام و معنی چجوری منتقل می‌شه تو این شعرها؟

سه. دیروز استاد شمارۀ نوزده سراغ مقاله‌هامونو گرفت. هر کسی در مورد کاری که کرده بود چیزی گفت. توضیحات من رفت سمت اینکه متغیر جنسیت رو توی کارم در نظر نگرفتم، چون که تفاوتی بین رفتار زنان و مردان تو این موضوعی که بررسی کردم نبود. استاد هم با من موافق بود و خوشحال شدم که بالاخره یه نفر تو این قضیه با من موافقه. ولی الان که داشتم نوشته‌های خودمو به ترتیبی که نوشتم و نه به‌ترتیبی که منتشر کردم (چون یه وقتایی یه چیزی می‌نویسم و چند روز بعد یا چند ماه بعد منتشر می‌کنم) مرور می‌کردم متوجه نوسان منظمی که به‌لحاظ انرژی توی متن بود شدم. این نوسان حتی توی چت‌ها و گفت‌وگوهای دوستانه و نظر دادن‌ها و جواب نظر دادن‌ها هم حس میشه. فرضیۀ جدیدم اینه که در حالت عادی رفتار زبانی زن و مرد مشابه هست و تفاوت‌ها بسیار جزئیه، ولی هر چند وقت یه بار متفاوت میشه و چند روز بعد دوباره عادی میشه. حتی می‌تونم پیش‌بینی کنم که بیشتر درگیری‌های لفظی تو این بازه‌های زمانی شکل می‌گیره. کاش استاد این درس هم مثل بقیۀ استادها، زن بود و می‌رفتم این فرضیه‌م رو باهاش مطرح می‌کردم. حتی می‌شد یه مقاله نوشت با عنوان بررسی عامل فلان بر رفتار زبانی زنان :|

چهار. وقتی استوری می‌ذاری «تنها چیزی که هیچ وقت منو وسط ناملایمات زندگی تنها نذاشته امتحانه؛ ینی هر بدبختی‌ای که داشته باشم اون وسط دوتا امتحان هم دارم»، و استاد راهنمات که خودش یکی از بانیان وضع موجوده با این استیکر چنین ری‌اکشنی نشون می‌ده:



پنج. یه ماشین خارجی بود که سؤال مهمی تو پلاکش بود. اونم پریروز استوری کردم. ندید اونو خدا رو شکر :|

شش. تو اون گروهی که استادامون توش نیستن داریم راجع به کلاس انفرادیامون ابراز نگرانی و استرس می‌کنیم. یه ساعت دیگه می‌ریم تو انفرادی :|

هفت. کلیک

۱۷ نظر ۳۰ شهریور ۰۰ ، ۱۲:۰۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

این ترم سه‌تا درس دارم، با استاد شمارۀ ۱۷ و ۱۸ و ۱۹. این درسی که با استاد شمارۀ ۱۷ دارم اسمش انفرادیه. فقط منم و استاد. همکلاسیامم با استادراهنمای خودشون این انفرادی رو دارن. مثلاً ن۱ با استاد شمارۀ ۲۲ انفرادی داره، ن۲ با استاد شمارۀ ۲۰، م۱ با استاد شمارۀ ۱۸ و م۲ با استاد شمارۀ ۱۹. دیگه تا وقتی از رساله‌مون دفاع کنیم و فارغ‌التحصیل بشیم این انفرادیه رو داریم هر ترم. فکر کن هر جلسه یکی بشینه جلوت که براش توضیح بدی در هفته‌ای که گذشت چی کار کردی و اعتراف کنی چقدر پیش رفتی. سخته. مثل کلاس‌های عادی نیست که هر چند وقت یه بار نوبت ارائه‌ت بشه و یه ترم هم بیشتر طول نکشه. زین پس هر هفته خودت به‌تنهایی ارائه داری. هر هفته. دیگه این‌جوری نیست که اگه یه وقتی حوصله نداشتی بتونی بری تو لاک خودت و نه سؤالی بپرسی و نه سؤالی جواب بدی و انقدر سمن تو کلاس باشه که یاسمنی که تو باشی توش گم باشی. دیگه گم نمی‌شی. دیگه تو چشمی. جلوی چشم استادتی. حالا اگه صرفاً تحویلِ گزارش یا انجام کار و ارسال نتیجه بود می‌شد یه کاریش کرد، ولی ارتباط کلامی مداوم سخته. تو ارتباط کلامی باید سطح انرژیتو بالا نگهداری و خودتو همچنان علاقه‌مند و باانگیزه نشون بدی. هر هفته. همۀ هفته‌های سال. امسال و سال بعد و سال بعدتر. از همۀ اینا سخت‌تر جلسۀ این هفته‌ست که جلسۀ اول باشه، که باید برای سؤالِ دوست داری دقیقاً روی چه موضوعی کار کنی و موضوع رساله‌ت چیه جوابی داشته باشم برای استادم که ندارم. تو مودِ وایستا دنیا می‌خوام پیاده شمم به‌واقع.

۲۷ شهریور ۰۰ ، ۱۹:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۲۰- از هر وری دری، منتخب خوانندگان، سری سوم

جمعه, ۱۲ شهریور ۱۴۰۰، ۱۱:۵۴ ب.ظ
پنجاه‌تا از یادداشت‌های منتشرنشده‌ای که تو وُرد نوشته بودمو شماره‌گذاری کردم. و ازتون خواستم یه عدد از ۱ تا ۵۰ بگین. هر شب پنج‌تا از یادداشت‌های منتخب شما اینجا منتشر میشه. برای امشب، یادداشت‌های شمارۀ ۴۹ و ۱۷ و ۱۹ و ۳ و ۴۴ انتخاب شدن. این یادداشت‌ها رو تو این یکی دو سال اخیر تو یه فایل ورد موسوم به «خب که چی» نوشته‌ام.

۴۹. چندتا هم‌کلاسی قدیمی دارم که سال‌هاست که سالی دو بار، دوتا و دقیقاً دوتا پیام بینمون ردوبدل میشه و هیچ حرف مشترک دیگه‌ای جز تبریک تولدمون نداریم. پدیدۀ عجیبیه. انگار نه دلمون میاد پیوندمون برای همیشه گسسته بشه و همو فراموش کنیم، نه دلمون می‌خواد به هم نزدیک‌تر بشیم. مثل استخوان توی گلو شدیم. جایگاه و تکلیفمون مشخص نیست و معلوم نیست که دوستیم یا غریبه. به قول یکی از دوستان، خیلی از ارتباط‌ها در اثر یه سری جبر‌ها مثل فامیل بودن، همکار بودن، همکلاسی بودن و... شکل می‌گیره و وقتی اون جبرها نباشن رفاقت‌های ناشی از اون جبرم منحل میشه. اگرم منحل نشه، میشه مثل رابطه‌م با همین هم‌کلاسیای قدیمی، که دیگه دنیای جدید همو نمی‌فهمیم، که شاید تو رودروایستی پستای همدیگه رو تحمل می‌کنیم و لایک می‌کنیم و گاهی هم البته هیچ کاری نمی‌کنیم و رد می‌شیم از کنار پست‌های همدیگه. معدود رفاقت‌هایی هستند که انتخابی‌اند. به‌نظرم رفاقت تو دنیای وبلاگ‌نویسی انتخابیه و این زیباتر از رابطه‌های اجباری تو مدرسه و دانشگاه و محل کاره.

۱۷. استادمون تعریف می‌کرد که یکی بود که هر سال چندتا کتاب قطور می‌نوشت منتشر می‌کرد و همکاراش به‌شوخی می‌گفتن اسهال قلم داره. حالا نمی‌دونم اینا متن رو دقیقاً به چی تشبیه می‌کردن که زیاده‌روی در نوشتن رو بشه به اسهال تشبیه کرد، ولی منم یه زمانی تو وبلاگم یه همچین حالی داشتم. ولی حالا با همین مشبّه و مشبّه‌به و وجه شبه اگر به مسئلۀ ننوشتن نگاه کنیم، چند وقتیه که گلاب به روتون همه یبوست قلم گرفتن.

۱۹. چهار سال پیش، روز انتخابات کرج بودم. بعد از انداختن آرا توی صندوق پسردایی بابا پرسید پارک یا خونه؟ ایلیا (پسر پسردایی و دخترخالۀ بابا) گفت پارک. بیتا (خواهر ایلیا) هم گفت پارک. برای شام ماکارونی داشتن. دخترخالۀ بابا که مامانِ بچه‌ها باشه، خطاب به من که مهمونشون باشم گفت ببخشید تو رو خدا، پارک و ماکارونی پیشنهاد بچه‌ها بود. ایلیا نگاه به انگشتم کرد و گفت تو هم رأی دادی؟ گفتم آره. ایناهاش. گفت من تا حالا رأی ندادم. فایده نداره. به اینکه هنوز هفت سالشم نشده و میگه تا حالا رأی ندادم چون فایده نداره خندیدم. گفتم ولی تو همین الان به پارک رأی دادی ایلیا. وقتی بابات پرسید بریم خونه یا پارک، اگه ما نمی‌گفتیم پارک الان پارک نبودیم. ماکارونی هم پیشنهاد شما بوده وگرنه همه ماکارونی دوست ندارن. فکر کنم همسر دختردایی بابا ماکارونی دوست نداشت. منم همیشه ماکارونی رو از سر اجبار خوردم. طبیعیه که همه به یک اندازه طرفدار ماکارونی نباشن، ولی همه‌مون کنار هم بودیم و با اونایی که ماکارونی دوست داشتن، باهم سر یه سفره نشسته بودیم.
دورۀ ماکاروحانی! هم تموم شد و اون‌طور که بوش میاد این سری برای شام کرفس داریم و اینم جزو غذاهای موردعلاقه‌م نیست. چرا شورای نگهبان هیچ وقت تو منوش پاستا پنه با سس آلفردو نداره؟

۳. می‌خوام چیزهایی که حالمو خوب می‌کنن و عاشقشونم رو فهرست کنم. ماست، شیر، سس مایونز، شکلات، نون‌خامه‌ای، چیپس، کرانچی، رولت شکلاتی، بستنی شکلاتی و زعفرانی، سیب‌زمینی سرخ‌کرده، هویج رنده‌شده، آش‌رشتۀ نذری ترجیحاً بدون پیازداغ، تخم‌مرغ مخصوصاً عسلی، گوشت گاو، گوسفند، مرغ، ماهی، میگو، وعدهٔ صبحانه با نان گرم، لاک ترجیحاً قرمز یا صورتی، نوزاد، نوشت‌افزار، تقویم و سررسید، گل و گلدان، هر چیزی که نشان جغد داشته باشه، نمرۀ بیست، بوی میدان تره‌بار، پر کردن هر چیزی اعم از شارژ گوشی و بطری و نمکدان و...، شمردن و دسته‌بندی کردن، شستن و پختن، تا کردن و اتو کردن لباس، ویرایش متن، دور ریختن مواد غذایی فاسد و داروهای تاریخ مصرف گذشته و پاک کردن پیام‌های اسپم و تبلیغاتی، تماشای کسی که آچاربه‌دست کار فنی و تأسیساتی می‌کنه و همکاری باهاش، واریز مبلغی به حسابم که موجودیمو تا چهار رقم سمت راست رند کنه، پیدا کردن ایکس تو مسئله‌های ریاضی و کشیدن دایره دورش.

۴۴. یه تُک پا اومدم سر میزم نمی‌دونم چی کار کنم یا چی بنویسم که ترکیب صورتی خودکار توی دستم و لاکم و بلوزم و کتاب زیر دستم و طلق اون جزوه و برچسبای توی کادر چشمو گرفت و بسی ذوق کردم از این همه صورتی یهو یه جا. عکس گرفتم و یادم رفت چی کار داشتم و هر چی فکر می‌کنم هم یادم نمیاد (این یادداشت مربوط به قبل از شیوع کرونا و قبل از کنکور دکتری هست. کتابا رو برای کنکورم از کتابخونه مرکزی شهرمون گرفته بودم).


+ فردا شب هم یادداشت شمارۀ ۷ و ۵۰ و سه یادداشت دیگه به انتخاب شما منتشر میشه. لطفاً یه عدد از ۱ تا ۵۰ به جز اینایی که گفته شده بگید. این شماره‌ها تا حالا انتخاب شدن: ۳ و ۴ و ۷ و ۸ و ۱۰ و ۱۳ و ۱۷ و ۱۸ و ۱۹ و ۲۷ و ۳۰ و ۳۴ و ۴۰ و ۴۲ و ۴۴ و ۴۹ و ۵۰.
۱۵ نظر ۱۲ شهریور ۰۰ ، ۲۳:۵۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۱۴- فَإِذا فَرَغْتَ فَانْصَبْ

چهارشنبه, ۳ شهریور ۱۴۰۰، ۰۶:۰۲ ب.ظ


امروز ظهر مقالۀ تعارف رو با دوونیم روز تأخیر برای استادم ایمیل کردم و بابت دیرکرد هم عذرخواهی کردم. تشکر کرد و قرار شد بخونه و نظرشو بگه. اون روز که بهش پیام داده بودم و گفته بودم تا فردا که اون فردا آخر مرداد باشه ایمیل می‌کنم تخمین زده بودم که یه‌روزه تموم می‌شه و استادم هم گفته بود این مهلت برای اوناست که قبولیشون منوط (فکر کنم اولین باره می‌نویسم منوط) به ارسال مقاله‌ست. برای گذروندن هر درس معمولاً سه‌تا کار باید انجام بدیم. یکیش امتحانه یکیش ارائه و آخر سر هم مقاله. حالا من اون روز دیدم در دیزی بازه، گفتم دو روز دیرتر تحویل بدم و به جاش چندتا متغیر دیگه هم به کارم اضافه کنم. یعنی علاوه بر اینکه داشتم از بین سیصدهزار جمله دنبال تعارف‌ها می‌گشتم، انواع جملات رو هم مشخص می‌کردم که ببینم پرسشی‌ها بیشتره یا خبری یا امری یا دعایی که بهش تقاضایی هم می‌گن. بعد چون استادم دوست داره تو هر مقاله‌ای متغیر جنسیت رو هم لحاظ کنم، فراوانی انواع تعارف رو در گفت‌وگوهای زنانه و مردانه و مختلط هم بررسی کردم و فهمیدم تو جمع مختلط تعارف بیشتر از جمع تک‌جنسیه. البته من به‌شخصه هیچ وقت این متغیر جنسیت رو دوست نداشتم تو مقاله بیارم و ترجیح می‌دادم فرض کنم که زنان و مردان مشابه هم عمل می‌کنن و فرقی قائل نشم بینشون. ولی خب زبان‌شناسان بر این عقیده‌اند که فرق دارن.

حالا از این ور برای مقالۀ بعدیم دوونیم روز وقت کم میارم. مقالۀ بعدی رو باید تا شنبه تموم کنم و بفرستم برای استاد نحو. این استاد نحو همون استاد فلسفۀ ترم اول هست. همون استادی که گفته بود تا آخر بهمن مقالۀ فلسفه‌تونو بفرستید و من مقاله رو نوشته بودم و مونده بود مرتب کردن منابعش. عدل همون روز آخری که داشتم ویرایشش می‌کردم و به منابع سروسامون می‌دادم سردرد و حالت تهوع گرفتم و رفتیم نزدیک‌ترین اورژانس. بعد که از زیر سرُم برگشتم تا صبح بیدار موندم و صبح مقاله رو فرستادم و دلیل تأخیرم هم گفتم که حالم خوب نبود و بیمارستان بودم و عذرخواهی کردم. انتظار داشتم استاد یه واکنشی به حالم نشون بده و مثلاً بگه الان بهتری؟ ولی خب در جوابم فقط نوشته بود مقالۀ شما با تأخیر دریافت شد. تهشم اون درسو با هفده و هفتادوپنج‌صدم پاس کردم. امتحان کتبی هم نداشت و به جاش دو بار ارائه داشتیم.

حالا دارم برای همین استاد نامهربان مقالۀ نحو رو می‌نویسم و موضوعی که انتخاب کردم ترتیب سازه‌ها هست. مثلاً تو انگلیسی ترتیب به‌صورت SVO هست. یعنی اول فاعل میاد بعد فعل بعد مفعول. تو عربی این ترتیب یه جوره، ترکی یه جوره و فارسی هم یه جور. ولی شواهد نشون می‌ده ترتیب سازه‌ها در فارسی، مخصوصاً فارسی گفتاری که با نوشتاری متفاوته داره تغییر می‌کنه و داره یه جور دیگه میشه. اول می‌خواستم از همون پیکره‌ای که تعارف‌ها رو ازش استخراج کردم استفاده کنم، ولی به‌لحاظ قانونی باید اسم اون یکی استادم هم می‌آوردم و اسمش اول هم باید میومد. موضوع رو با این یکی استادم که همون استاد نامهربان باشه مطرح کردم و گفت از نظر من مشکلی نیست اسم ایشونم بیاد و تازه من چون استاد تمامم اصلاً نیازی به اومدن اسمم تو مقاله ندارم که باهاش ترفیع بگیرم. بعد قضیه رو با اون یکی استادم که پیکره مال اونه مطرح کردم و گفت چون مقاله‌ت برای درس من نیست جالب نمی‌شه اسم من تو مقاله بیاد و چون بدون آوردن اسمم نمی‌تونی از پیکره استفاده کنی و چون این ترتیب سازه‌ها تو گونۀ گفتاری موضوع بسیار جالبیه نگهش‌دار بعداً باهم روش کار کنیم. و چون استاد راهنمای پایان‌نامه‌م هست بعداً قراره باهم کلی مقاله بنویسیم و از الان موضوع یکی از اون کلی مقاله مشخص شد. ولی از اونجایی که برای درسِ نحو موضوع دیگه‌ای که بلدش باشم به ذهنم نمی‌رسه می‌خوام همین ترتیب سازه‌ها رو فعلاً روی یه پیکرۀ نوشتاری کار کنم و بعداً با اون یکی استادم که استاد راهنمامه گونۀ گفتاریشم بررسی کنم. حالا این پیکرۀ نوشتاری می‌تونه روزنامه یا رمان و حتی شعر باشه. باید بگردم ببینم روی چیا تحقیق شده و روی چیا نشده. حدس می‌زنم تا حالا کسی ترتیب سازه‌های ضرب‌المثل‌ها رو کار نکرده. می‌تونم چندصدتا ضرب‌المثل از امثال و حکم دهخدا انتخاب کنم و اونا رو بررسی کنم. 

برای مقالۀ واج‌شناسی هنوز ایده‌ای به ذهنم نرسیده. مشکلم با این درس اینه که انقدر توش تخصص ندارم که به خودم اجازه بدم که مقاله بنویسم براش. ولی خب مجبورم. شاید روی واج‌های ترکی کار کنم. برای مقالۀ کاربردشناسی هم باز به پیکره نیاز دارم. استادم می‌گفت برنامۀ نود یا همرفیق یا کتاب‌باز خوبه. اول باید ببینم چی رو قراره بررسی کنم بعد پیکره‌شو انتخاب می‌کنم. کلاً این پیکره تو زبان‌شناسی چیز مهمیه. یادمه تابستونِ نودوپنج داشتم برای یه شرکتی که نرم‌افزار تبدیل صوت به متن درست می‌کرد پیکره‌شونو تقطیع می‌کردم. پیکره‌شون اخبار ساعت نمی‌دونم چند شبکۀ یک بود. فکر کن اخبارِ چند ماهو به یه آدم خبرگریز بدن بگن تقطیعش کن. 

+ مکالمۀ من و رئیس، سال نودوپنج: [کلیک]

+ عنوان: آیۀ ۷ سورۀ ۹۴ (پس هنگامی که از کار مهمّی فارغ می‌شوی به مهم دیگری بپرداز)

+ رده‌شناسی هم درس ترم بعدمونه که از الان طرح درس و برنامه و موضوع ارائه‌ها و مهلت تحویل مقاله‌شو ابلاغ کردن :|

۱۵ نظر ۰۳ شهریور ۰۰ ، ۱۸:۰۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۹۷- خیار غبن افحش

چهارشنبه, ۶ مرداد ۱۴۰۰، ۱۱:۰۹ ق.ظ

بابا برای یکی از آشناها که ازش خواسته بود براش یه قرارداد بنویسه، یه مبایعه‌نامه نوشته آورده برام که بیا متنشو از اون کارا که هی فاصله‌هاشو کم و زیاد می‌کنی بکن. می‌گم منظورت ویرایشه دیگه؟ :دی. 

متنه، پاراگراف آخرش به این صورته که: «این مبایعه‌نامه با ارادۀ شخصی با علم و آگاهی از کم و کیف مورد معامله و اوضاع و احوال و زمان و مکان و نیز برابری ارزش مبیع با ثمن و با رضایت کامل طرفین مبادرت به انجام معامله نموده و با قبول اسقاط کافة خیارات خصوصاً خیار غبن اگر چه افحش باشد، هیچ یک از طرفین حق فسخ آن را ندارد و صیغۀ شرعی عقد بیع ایجاباً و قبولاً جاری شده و نسبت به آنان و ورثه و قائم مقام قانونی لازم‌الاجراء است.».

حالا می‌دونین اون قبول اسقاط کافة خیارات خصوصاً خیار غبن اگر چه افحش باشد یعنی چی؟ یعنی شما هر گونه اختیاری برای لغو قرارداد را از دست دادی. یعنی اگر احساس کردی که ضرر می‌کنی نمی‌توانی قرارداد را لغو کنی. تازه این ضرر چه معمولی و فاحش باشد چه بسیار زیاد و افحش باشد، باز هم نمی‌توانی لغو کنی. بعد من نمی‌دونم چرا همین جملات واضح و شفاف رو تو قراردادها نمی‌نویسن و انقدر متنو سنگین می‌کنن.

چند وقت پیشم من از بابا خواستم یه قرارداد ویراستاری برام بنویسه. دیدم انقدر کلماتش قلنبه سلنبه‌ست که نه من می‌فهمم نه اونی که کارشو سپرده بهم. گفتم ولش کن. خودم نشستم به زبان ساده و روان چند خط قرارداد نوشتم و هر موقع می‌بندمش! کیف می‌کنم از سادگیش. یه جوری هم نوشتمش که بچۀ هفت‌ساله هم می‌فهمه چیه. خیار و خربزه هم نداره.

بعد حالا تو زبان‌شناسی یه گرایشم داریم با عنوان زبان‌شناسی حقوقی که تو ایران زیاد شناخته‌شده نیست و تو بعضی از دانشگاه‌ها تو بعضی از مقاطع تو بعضی از سال‌ها در حد یکی دو واحد درسی اختیاری تدریس می‌شه. ولی تو خارج!، بسیار رایج هست و تو دادگاه‌ها و تحقیقات معمولاً از زبان‌شناس حقوقی هم کمک می‌گیرن که مجرم رو پیدا کنن، یا رد اتهام کنن. ما هم نصف یه جلسه رو بهش اختصاص دادیم و در حد یه مثال با این حوزه آشنا شدیم. تو این مثال که واقعی هم هست استادمون داشت از زاویۀ دید یه زبان‌شناس حقوقی اعترافات متهم رو بررسی می‌کرد.



حالا اینا به کنار. شما وقتی می‌ری مطب فامیل، مگه دندوناتو مجانی ترمیم می‌کنن که براشون قرارداد مجانی بنویسیم و راه و چاه حقوقی نشون بدیم و مشاورۀ مجانی بدیم و قراردادشونم مجانی ویرایش کنیم؟ البته هنوزم فکر می‌کنم تو نیکی می‌کن و در دجله انداز.

۸ نظر ۰۶ مرداد ۰۰ ، ۱۱:۰۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۸۵- دانمارک

پنجشنبه, ۲۴ تیر ۱۴۰۰، ۰۱:۵۰ ب.ظ

امروز عصر امتحان واج‌شناسی دارم. این ترم سه‌تا درس داشتم. یکی از درسام که استادش آسون‌گیره! امتحان نداره و یکی دیگه از درسامم یه استاد بسیار سخت‌گیر داره که اصرار داره امتحانش حضوری باشه. گفته تا مهرماه صبر می‌کنم بیاید دانشگاه حضوری امتحان بگیرم. این امتحان واج‌شناسیِ امروز مجازیه. یه کم استرس دارم. نگران قطعی برق و نتم. پریشب خواب می‌دیدم امتحانمون تو دانشگاه اسبقه و به‌صورت حضوریه و من هیچی بلد نیستم. از شش‌تا سؤال فقط یکی رو تونسته بودم جواب بدم. وقت امتحان تموم شد و برگه‌ها رو گرفتن و ناراحت بودم که پاس نمی‌شم. از این کابوسا زیاد می‌بینم. حالا اینکه من هنوز خواب امتحان می‌بینم طبیعیه، چون به هر حال هنوز امتحان پس می‌دم! ولی اینکه چرا موقعیت امتحان‌ها شریفه رو نمی‌فهمم. البته متوجهم که مغزم فعلاً خاطره‌ای از دانشگاه جدیدم نداره که تو خواب‌ها ازش استفاده کنه، ولی فضای فرهنگستان هم هست خب. چرا ول‌کنش به شریف اتصالی داده فقط. تو خواب دیشبم هم برندۀ یه جایزۀ تلویزیونی شده بودم و برای گرفتن جایزه‌م نرفتم جلوی دوربین که شما چهره‌مو نبینین. یادم هم نمیاد قرعه‌کشی بود یا مسابقۀ چی بود و جایزه‌م چی بود. نفر هفتم شده بودم و به نفر ششم یه دونه تشک سفید خوشگل دادن. وقتی جایزه‌شو دیدم گفتم کاش من ششم می‌شدم و اینو به من می‌دادن که ببرم بذارم روی تخت خوابگاه ترم بعدم. تشک سفید سابقم رو گذاشتم تو خوابگاه ارشد بمونه و اهدا کردم به هم‌اتاقیم که هر کاری خواست باهاش بکنه. اون موقع لازمش نداشتم ولی ترم بعد باید برای خوابگاهم تشک تهیه کنم. بعدِ سه سال به‌لحاظ روحی آمادگی مواجهۀ مجدد با خوابگاهو ندارم. صبح وقتی داشتم مقالۀ استادم رو می‌خوندم و به سلسله‌مراتب واجی کتاب نسپر و ووگل فکر می‌کردم و جملۀ «در زبان فارسی نیز مانند بسیاری از زبان‌های دیگر یک قاعدۀ همگونی وجود دارد که در داخل یک هجا و بین دو هجا هنگامی که هجای اول به همخوان خیشومی [n] ختم شده باشد و هجای دوم با همخوان لبی آغاز شده باشد رخ می‌دهد» رو می‌خوندم مثالِ دانمارک اومد به ذهنم و یاد داستان دامّارک افتادم. صفحۀ پی‌دی‌اف مقالۀ واج‌شناسی استادم رو کنار زدم و اینوریدر رو باز کردم و تو جست‌وجوی آرشیو وبلاگ‌های حذف‌شده نوشتم دانمارک. روی پستِ مارس 2015 از آرشیوِ وبلاگ مدّنظر! کلیک کردم و برای هزارمین بار خوندمش.

۲۴ تیر ۰۰ ، ۱۳:۵۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

این بخش آخر پستای اینستای دانشگاهیمه. پستای یک ماه اخیرمه.

سی‌وسه.

یازده سال پیش، تو یه همچین روزی. ۱۲ اردیبهشت، روز معلم.

مبارکِ معلم‌های عزیز و استادهای نازنین و دوستای گلم باشه.

(یه تراکتوری هم در حاشیهٔ تبریکمون مشاهده میشه که یادم نیست دستخط کیه)



سی‌وچهار. پست روز سمپاد، ۱۴ اردیبهشت امسال:

پست و استوری‌های تبریک روز سمپاد (سازمان ملی پرورش استعدادهای درخشان) دوستان رو دیدم یادم افتاد امروز روز سمپاده. هر چند دیگه از ما گذشته این روزو به هم تبریک بگیم ولی هر سال این موقع اول از خودم و دوستان و بعدشم از گوگل می‌پرسم دلیل این نام‌گذاری چیه و چرا سیزدهم یا پونزدهم نه و چرا چهاردهم اردیبهشت؟ چیزی دستگیرم نمیشه ولی سال بعد دوباره سؤالمو تکرار می‌کنم و اول از خودم و دوستان و بعدشم از گوگل می‌پرسم دلیل این نام‌گذاری چیه و چرا سیزدهم یا پونزدهم نه و چرا چهاردهم اردیبهشت؟ بازم چیزی دستگیرم نمیشه. نه روز تولد کسیه، نه کسی ترور یا فوت شده و به شهادت رسیده، و نه اتفاق خاصی افتاده این روز. جدی چرا؟



سی‌وپنج. اردیبهشت‌ماه، تبریز تگرگ اومد. رفتم دم در و از کوچه فیلم گرفتم. فیلمو تو اینستای هم‌دانشگاهیا و فامیل گذاشتم ولی چون اینجا چندتا خوانندۀ تبریزی دارم و چون یک‌هزارم درصد ممکنه خودشون یا اقوامشون ساکن این کوچه باشن، نمی‌تونم اون فیلمو اینجا هم بذارم. یه عکس از کفِ کوچه! می‌ذارم فقط. با متن پست:

الان اینجا داره تگرگ میاد. ما به تگرگ ریز می‌گیم نقل. چون که شبیه نُقله. به تگرگ درشت هم می‌گیم دُلو که به‌معنی پُر و توپُر هست. دلمهٔ خوراکی هم با این دُلو هم‌خانواده‌ست.



سی‌وشش. اینو در ایام کرونا گذاشتم:

صبح بابا داشت تلفنی با یکی از دوستاش حرف می‌زد. دوستش گفت سوپ و مایعات، زیاد بخورید. بعد در توصیف سوپ گفت اگر «یاندْرْسا» بهتره و برای سرفه خوبه. ترجمه‌ش میشه اگه بسوزونه بهتره. منم می‌شنیدم حرفاشونو. یهو شیرجه رفتم وسط مکالمه‌شون و به بابا گفتم ما این فعل رو هم برای غذای تند استفاده می‌کنیم هم برای غذای داغ. منظورشون اینه فلفل بریزیم که بسوزونه یا داغ باشه و بسوزونه؟ دوستشم گفت منظورم اینه سرد نباشه.

بله عزیزان، آدم باید تحت هر شرایطی، حواسش به هم‌معنایی و چندمعنایی کلمات باشه و رسالتشو فراموش نکنه.

دیگه چون عکس مرتبط با موضوع دم دستم نبود اینو می‌ذارم براتون. هفتهٔ پیش سه‌شنبه، شبِ قبل از پیش‌ارائهٔ درس کاربردشناسی این عکسو تو اینستای فامیل‌ها گذاشتم و نوشتم «یکی از علائم کرونا و عجیب‌ترین تجربهٔ کروناییم هم اینه که لواشک به این ترشی مزهٔ نون لواش میده.». نتیجه این شد که تا صبح از بس سرفه کردم نه خودم خوابیدم نه گذاشتم بقیه بخوابن. صبحشم سر ارائه نفسم درنمیومد. بعدشم دیدم خاله‌م زنگ زده به مامانم می‌گه نذارید اون بچه لواشک بخوره تو این وضعیت. پریروزم دلم خوراکی شور و ترش می‌خواست. بس که همه چی مزۀ آب می‌ده این روزا. یه کم هله‌وهوله سفارش دادم از اسنپ‌مارکت. وقتی پیک سفارشمو آورد گفتم بذار پشت در و برو. که رودررو نشیم. ظاهراً بیسکویت و کیک و کلوچه که بی‌ضررن سفارش داده بودم ولی لابه‌لاشون چندتا شکلات و چیپس و پفک هم جاسازی شده بود که سریع آوردم تو کمدم قایم کردم و الان نگرانم لو برم و خوراکیام مصادره بشن.



سی‌وهفت. این پستو چند روز پیش گذاشته بودم:

دیروز تو کلاسِ مجازیِ! کاربردشناسی صحبت این مدل هلیدی بود و افعال رابطه‌ای و وجودی و تفاوتِ هست و است در فارسی. وقتی یکی از دوستان راجع به فعلِ داشتن پرسید، ذهنم رفت سمتِ داشتن در زبان ترکی. چون استاد و هم‌کلاسی‌ها با ترکی آشنا نبودن نتونستم زیاد باهاشون راجع به این مسئله تبادل نظر کنم ولی گفتم بیام لااقل اینجا یادداشتش کنم، شاید یه روز یکیو پیدا کنم که هم ترکی بلد بود هم زبان‌شناسی و راجع به این فعل باهم صحبت کنیم.

ما برای دو مفهومِ بودن و داشتن، از فعلِ «وار» استفاده می‌کنیم. چراشو نمی‌دونم.

هستم هستی هست هستیم هستید هستند میشه:

وارام وارسان واردی وارخ وارسز واردلار

(سوم شخص رو بدون دی، به‌صورت «وار» هم می‌گن. نمی‌دونم خاصیت این دی چیه که میشه حذفش کرد)

مثال۱: یخچلده میوه وار (= در یخچال میوه هست (وجود داره))

مثال۲: یخچلده میوه واردی (= در یخچال میوه هست (وجود داره))

دارم داری دارد داریم دارید دارند میشه:

وارم وارن واره وارمز وارز وارلاری

مثال۳: منیم بوگون امتحان وارم (= من امروز امتحان دارم)

مثال۴: منیم بوگون امتحانیم وار (= برای من امروز امتحانم هست)

هر دو مثال بالا به کار می‌ره و به‌معنی امتحان داشتنه. فقط اون «یم» بعد از من رو تو مثال‌های بالا نمی‌دونم چی ترجمه کنم تو فارسی. اگر اشتباه نکنم حالت برایی یا مالکیت هست. تو مثال‌های پایین هم اومده ولی با توجه به شخص، فرق می‌کنه. تو ترجمۀ فارسی برای نوشتم.

مثال۵: مریمین بوگون امتحانی وار (= برای مریم امروز امتحانش هست)

مثال۶: بیزیم بوگون امتحانیمیز وار (= برای ما امروز امتحانمان هست)

موضوع دیگه هم اینه که تو زبان ترکی، فعل رو با پسوند «می» که بعد از ریشه و قبل از شناسه قرار می‌گیره منفی می‌کنن. و با پسوند «ماخ» مصدر می‌سازن. صورت امری + ماخ می‌شه مصدر. مثلاً می‌آیم می‌شه گَلیرم، نمی‌آیم می‌شه گَلمیرم. گَل می‌شه بیا، گلماخ هم می‌شه آمدن.

برای همهٔ فعل‌ها قاعده همینه ولی هر چی فکر می‌کنم «وار» و «یُخ» رو نمی‌تونم منفی کنم. مصدر هم ندارن. در واقع موقع منفی کردن جمله‌ای که «وار» داره یه فعل دیگه که متضادِ وار هست به کار می‌ره. متضاد وار، یُخ هست. به‌معنیِ نیست. ندارم و نداری و... هم یُخوم و یُخون و... می‌شه. نیستم و نیستی و... هم یُخام، یُخسان و... دقیقاً مثل وارام وارسان صرف می‌شه.

جالبه که نه وار و نه یوخ، هیچ کدومشون نه مصدر دارن نه منفی می‌شن. و اگه بخوایم امر به بودن بکنیم می‌گیم اُل. مصدرشم میشه اُلماخ. که به‌لحاظ آوایی نه به وار شبیهه نه به یُخ.

و خب من نمی‌دونم چرا این‌جوریه و نمی‌تونم تحلیل و توجیه کنم.



سی‌وهشت.

همین‌جوری پیش بریم واسه تابستون باید بریم تو صف خرید ژنراتور با قیمت مصوب ستاد تنظیم بازار.



سی‌ونه.

سطح مطالبات ما الان اینه که لطفاً با اطلاع قبلی قطع کنید یا حداقل فقط یک بار قطع کنید یا طبق برنامهٔ اعلام‌شده قطع کنید.

برق نداریم، ولی خوشبختانه ۹۲ درصد شارژ داریم هنوز.

برق نداریم، ولی متأسفانه فقط همین ۹۲ درصد شارژو داریم.



یکی از دوستام این عکسو دید، بهم پیام داد که برو خدا رو شکر کن لپ‌تاپت باتری داره، من باتری ندارم. بهش گفتم خیلیا همون لپ‌تاپ بی‌باتری رو هم ندارن :|

چهل.

از اون سر شهر کوبیدیم اومدیم این سر شهر که درختا و گلای باغچه رو آب بدیم، پاور و لپ‌تاپ و گوشیا رم شارژ کنیم، دیدیم اینجا هم برق نداره. توی مسیر، به خاطر داشتم که چون به درخت گل رسم دامنی پر کنم هدیهٔ اصحاب را، و بعدشم عکسشو با اصحاب به اشتراک بذارم. اومدم دیدم فعلاً تو مرحلهٔ غنچه هستن عزیزان.

ولی شعار انتخاباتی امسال می‌تونه وصل‌کردن برق باشه.



چهل‌ویک. 

اگر خاطرتون باشه چند وقت پیش، پستی نوشته بودم در مورد تغییر نام دانشگاه‌ها، و نام سابق دانشگاه الزهرا. دیشب داشتم به فلسفهٔ تک‌جنسیتی بودن این دانشگاه و اینکه آیا قبل از انقلاب هم ویژهٔ دختران بوده یا بعداً این‌جوری شده و چرا این‌جوریه فکر می‌کردم. طی تحقیقاتم فهمیدم این محل توسط فردی به نام مستوفی‌الممالک (مقبرهٔ این شخص وسط حیاط دانشگاهه ولی خانواده‌ای که به‌عنوان خادم توش زندگی می‌کنن اجازه نمی‌دن کسی داخل بشه) وقف آموزش دختران شده و در آغاز تأسیس، اسمش رو مدرسهٔ عالی دختران گذاشته بودن. بعداً اسمشو می‌ذارن دانشگاه فرح پهلوی و در سال ۵۷ هم دوباره اسمشو تغییر می‌دن و می‌ذارن دانشگاه متحدین. محبوبه متحدین یکی از اعضای فعال سازمان مجاهدین خلق بوده و توسط رژیم پهلوی کشته می‌شه. ایشون نماد مقاومت بوده و برای همین بعد از انقلاب، در سال ۵۷ اسمشو می‌ذارن روی این دانشگاه. و روی چندین مدرسه و خیابان در شهرهای مختلف. ولی نمی‌دونم بعد از سه چهار سال چه اتفاقی می‌افته که می‌گن چون نام متحدین برای این دانشگاه مصوب مقامات وزارت آموزش عالی نیست، پس اسم دانشگاه رو تغییر بدیم بذاریم الزهرا. تو ویکی‌پدیای دانشگاه هم دیگه اسمی از متحدین نمیارن. در موردش تحقیق کردم و در ادامهٔ جست‌وجوها و پرس‌وجوهام رسیدم به این کتاب از علی شریعتی. قصهٔ حسن و محبوبه. گویا دکتر شریعتی این کتاب رو تحت تأثیر محبوبه و همسرش حسن آلادپوش نوشته. گوگل کردم و کتاب رو از کتابناک گرفتم. حجمش کمه و یه ساعت بیشتر طول نمی‌کشه خوندنش. موضوع کتاب اجتماعی-سیاسیه ولی چون نسخهٔ قدیمی بود، رسم‌الخطش اصلاً چشم‌نواز نیست (قیمت پشت جلدش ۲۰ ریاله). حین خوندن داشتم به این فکر می‌کردم که خب رو دانشگاه شریف هم اسم یه مجاهد رو گذاشتن. محبوبه متحدین چه فرقی با مجید شریف داشته که اسمشو از روی دانشگاه برداشتن؟ رفتم سراغ زندگینامهٔ سیاسی محبوبه و حسن و از اونجا رسیدم به رحمان افراخته، معروف به وحید. وحید از مسئولین بخش مارکسیست سازمان مجاهدین خلق و از عاملان قتل مجید شریف واقفی بوده. محبوبه و حسن هم مارکسیست بودن. و اینجا بود که معما حل شد. اینا با اینکه همه‌شون انقلابی و مخالف رژیم بودن و ساواک دنبالشون بود، ولی سر اسلامی بودن یا نبودن سازمانشون اختلاف‌نظر داشتن. در واقع مقابل هم بودن. بعد داشتم سوسیالیسم اسلامی و عقاید ضدامپریالیستی رو گوگل می‌کردم که از اونجا برسم به انواع مرام‌های سیاسی از جمله برابری جنسیتی که از آسمان ندا آمد که «بسه دیگه تا همین‌جاشم کافیه. حالا که فرق متحدینو با شریف فهمیدی برو به درس و مشقت برس».


۷ نظر ۰۷ خرداد ۰۰ ، ۱۷:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

حدوداً بیست‌تا پست دیگه تو اینستای دانشگاهیم دارم که اینجا در موردشون ننوشتم. و کلی استوری هایلایت‌شده. با نام و یاد خدا فرایند کپی کردن از اونجا و پیست کردن در اینجا و آپلود مجدد عکس‌ها رو شروع می‌کنیم و آنچه گذشت‌ها رو به این صورت پی می‌گیریم:

بیست‌وچهار. این پستو چهارده مارس (اواخر اسفند پارسال) به‌مناسبت تولد اینشتین گذاشته بودم. عکسو برای وبلاگم سانسور کردم:

به‌مناسبت ۱۴ مارس که روز تولد اینشتینه، یادی کنم از زنگ فیزیک سال ۸۷ که کیک خریدیم و تولد گرفتیم برای این بزرگوار. مختصات منم جوریه که انگار تولد منه.



بیست‌وپنج. برای این پست عکس پیاز گذاشته بودم و در راستای نظرسنجی وبلاگ سرندیپ در مورد مزۀ پیاز بود. اول سؤالمو استوری کردم، بعد نتیجه رو تو یه پست توضیح دادم. به این صورت:
یه سؤال تو استوری دیشبم پرسیده بودم. این پست توضیح اونه. سؤالم این بود که اگر مجبور باشین درباره مزهٔ پیاز، بین «تند» و «تلخ» یکی رو انتخاب کنین، کدوم رو انتخاب می‌کنین؟ ترک‌ها میگن «آجی» که معنیش میشه تلخ. ولی فعلش رو می‌گن «یاندرر» که معنی اینم میشه می‌سوزاند. ما (ترک‌های ایران) صفت تند رو به‌عنوان مزه در زبانمون نداریم. اگرم باشه نمی‌دونم چیه و به کار نمی‌بریم. به‌صورت فعل می‌گیم که مثلاً این فلفل می‌سوزونه (یاندرر). به‌صورت صفت فاعلی هم می‌گیم که این فلفل سوزانده (یاندران) هست. برای آتش هم همین فعل و صفت رو استفاده می‌کنیم. البته تلخ (آجی) و شیرین (همون شیرین می‌گیم) رو هم برای فلفل به کار می‌بریم. مخصوصاً برای این فلفلای سبز نازک. حالا چون بحثمون سر معنی تلخه برگردیم سراغ پیاز.
اغلب اونایی که جواب تلخ رو برای اون سؤال انتخاب کردن همشهریام بودن. البته چند نفر از همشهریا و هم‌زبان‌ها هم گفتن تند که شاید اگه در وضعیت واقعی قرارشون بدیم اونا هم بگن تلخ. جواب خودم هم اینه که اگه سؤال رو به زبان ترکی بپرسن ازم و بگن آیا بعضی سغان‌لار آجیدیلار (بعضی پیازا تلخن)؟ می‌گفتم بله. آجی دیلر بعضی‌لری (تلخ هستن بعضیاشون). ولی اگه تو بافت زبان فارسی بپرسن جوابم به «تند» مثبته و معتقدم که تندن نه تلخ (من معمولاً تو انتخاب کلماتم سعی می‌کنم بافت زبانی که درش هستم رو در نظر بگیرم. برای همین دیرتر لو می‌رم که ترکم).
حالا بخوام یه کم تخصصی‌تر صحبت کنم، قضیه اینه که تو زبان فارسی و تو بافت گفتاری و نوشتاری فارسی، تصورمون از تلخی، تلخی بادامه (سرنمون یا پروتوتایپشه) و سرنمون تندی هم فلفله. برای همین موقع خوردن یه همچین پیازی تو یه جمع فارس‌زبان حسم نزدیک به همون حسیه که بعد از خوردن فلفل دارم نه بادام. پس می‌گم «این پیاز چه تنده!»
ولی تو زبان ترکی هر دو رو می‌گیم. هر چند چون تندو به‌صورت صفت نداریم فعلشو می‌گیم. مثلاً می‌گیم: بو سغان آجی دی و یاندرر (تلخه و می‌سوزونه). و این سوزاندن رو هم برای فلفل به کار می‌بریم هم برای غذای داغ، ولی برای بادام تلخ، نمی‌گیم می‌سوزاند. پس اینجا پیازمون هم تلخ شد، هم می‌سوزونه و تنده.
نتیجه اینکه احتمالاً این کلمهٔ آجی ترکی لزوماً معنی تلخ فارسی رو نداره. در واقع دامنهٔ معنایی متفاوتی داره که بخشی از تلخ و بخشی از تند در فارسی رو دربرمی‌گیره. ولی باید بیشتر بررسی کنم ببینم این صفت‌ها دیگه برای چه موصوف‌هایی به کار می‌رن. این‌جوری دامنهٔ معناییشونم پیدا می‌کنیم. کامنت‌ها هم بازه که یه وقت پیامی نظری سؤالی ابهامی بود بحث کنیم.

بیست‌وشش. پست فروردین امسال:
ترم پیش، تو یکی از جلسات درس معنی‌شناسی صحبت هم‌معنایی‌ها شد و بحثمون رسید به اینجا که گویشوران فلان شهر و بهمان شهر به فلان چیز و بهمان چیز چی می‌گن. یکی از مباحث موردعلاقهٔ من وقتی خوابگاه بودم همین موضوع بود. می‌دیدی یه عده به گوجه‌سبز می‌گن آلوچه، به گوجه‌فرنگی می‌گن بادمجان، به سیب‌زمینی می‌گن آلو، به آلو می‌گن آلوچه، به آلوچه می‌گن گوجه، به خیار می‌گن خربزه، به خربزه می‌گن خیار، و حتی مورد داشتیم به پس‌فردا می‌گفتن فردا، به فردای پس‌فردا هم می‌گفتن پسون‌فردا. به فردا هم می‌گفتن صبح. فکر کن فردا صبح باهاشون قرار کوه بذاری. البته ما خودمونم به فردا می‌گیم صبح (در واقع می‌گیم صباح. به صبح هم می‌گیم سحر). این مقدمهٔ اول رو داشته باشید تا بریم سراغ مقدمهٔ دوم!
یکی دیگر از مفاهیمی که تو جاهای مختلف براش واژه‌ها و عبارت‌های مختلف به کار می‌برن ازدواج کردن هست. اینکه وقتی کسی ازدواج می‌کنه، این اتفاق با چه عبارتی بیان میشه. عبارت معیارش که زن گرفتن و شوهر کردن هست. اصفهانیا هم می‌گن زن ستوندن که معنیش میشه همون زن گرفتن. مازندرانیا هم می‌گن زن بردن. اینا یه مرحله جلوتر از اونایی هستن که می‌گیرن. اینا می‌گیرن و می‌برن. تو افغانستان (نمی‌دونم کدوم شهرهاش) زن خریدن می‌گن. این چیزی که اینا می‌گنو دوست ندارم، ولی تو مقالهٔ استادمون بود و چندتا دوست افغانستانیم هم تأیید کردن که چون واقعاً می‌خرن، این لفظو به کار می‌برن. البته تو کشور ما هم پسر غیرمستقیم هزینه می‌ده و زن می‌گیره ولی اونا مستقیماً هزینه‌شو پرداخت می‌کنن. ما خودمونم تو زبان ترکی داخل ایران برای ازدواج کردنِ آقایان می‌گیم اِولَن‌ماخ. که اگه اِو به‌معنی خانه باشه معنیش میشه خانه‌دار شدن یا صاحبِ خانه شدن. البته این لن یا لان پسوند مجهول‌ساز ترکی هست. دقیقاً نمی‌دونم چجوری خانه‌دار شدن رو مجهول ترجمه کنم ولی شدنش مجهول بودنشو می‌رسونه به‌نظرم. خانه هم شاید معنی مجازیش مدنظره. به ازدواج کردن خانم‌ها هم می‌گیم اَرَ گِتماخ. یعنی به شوهر رفتن. که احتمالاً اینجا هم اَر (=شوهر) معنی مجازی داره و منظور، به خانهٔ شوهر رفتنه.
مقدمهٔ دوم هم تموم شد. حالا بریم سر اصل مطلب که عکس پسته.
داشتم برای امتحان یکی از درسای ترم پیشم که به‌خاطر کرونا تا حالا به تعویق افتاده، کتاب اسپنسر رو می‌خوندم. تو فصل مربوط به کلمات مرکبش این مثال marry رو به زبان ویتنامی دیدم. تو ویتنام هم از دو تا واژه استفاده می‌کنن برای این مفهوم که ترجمه‌ش میشه take wife.
عکس از صفحهٔ ۳۱۱ کتاب morphological theory, Andrew Spencer


بیست‌وهفت. پیارسال تو یکی از پستای وبلاگم این عکسو گذاشته بودم. امسالم تو اینستا گذاشتم با این توضیح:
داشتم عکس‌های قدیمی رو مرور می‌کردم، رسیدم به این عکس. دو سال پیش همین موقع بود که این عکسو گرفتم. مامان روبه‌روم نشسته بود. بی‌هوا ازش خواستم عکس بگیره ازم. من و متروی تهران همین الان یهویی مثلاً. بعداً که عکسو دیدم توجهم به اون جملهٔ بالای سرم جلب شد. صورتی که داری رو دوست داشته باش، چون تو زیبایی. جمله‌ای که موقع گرفتن عکس حواسمون بهش نبود.
اکنون اگر فکر می‌کنید می‌خواهم این پست را با این پیام اخلاقی که صورتتونو دوست داشته باشین، چون شما زیبا هستین به پایان برسانم و شما هم لایک!ش کنید و حس خودباوری و اعتمادبه‌نفس بهتان دست بدهد، سخت در اشتباهید چون که اومدم در مورد «را»ی بعد از فعل برم روی منبر و بگم یادتونه دبیرستان بودیم می‌گفتن رای بعد از فعل غلطه و نباید بگیم صورتی که داری رو؟ و باید بگیم صورتی رو که داری دوست داشته باش؟ این درست و غلط‌ها و بایدها و نبایدها بیشترشون بر اساس کتاب غلط ننویسیمِ استاد ابوالحسن نجفی بود و منم همیشه رعایتشون می‌کردم و تازه غلط هم می‌گرفتم از این و اون که این و اون هم رعایت کنن و غلط ننویسن. تا اینکه سال اول ارشد، یه روز سر کلاس نحو استاد شمارهٔ ۶، اون جلسه‌ای که پیرامون «را» صحبت می‌کردیم و مقالهٔ «را»ی ایشونو می‌خوندیم پایه‌های این باور که رای بعد از فعل غلطه متزلزل شد و یه مدت بعد هم فروریخت. و من هم به تیم اونایی که رای بعد از فعل رو غلط نمی‌دونستن پیوستم. با این توجیه که حرکت «را» به جلو نشان‌دهندهٔ آن است که ما می‌خواهیم مفعولمان را برجسته‌تر کنیم. پس غلط نیست. کلاً این جابه‌جایی‌های اجزای جمله برای برجسته کردنشونه. ضمن اینکه وقتی را بعد از فعل میاد، مفعولش می‌تونه کل اون عبارتی که فعل هم توش هست باشه. درواقع، را بعد از فعل نمیاد؛ بعد از گروهی میاد که فعل هم داره. اگه ساخت جمله رو خطی در نظر بگیریم، به‌نظر می‌رسه بعد از فعل اومده؛ اما اگه نگاه سلسله‌مراتبی بهش داشته باشیم، می‌بینیم که بعد از گروه قرار گرفته.
«صورتی که داری» یه گروه اسمیه که بعدش را اومده و با توجه به ساخت غیرخطی جمله درسته. طبیعتاً یه راه دیگه‌اش قرار دادن را بعد از «صورتی» هست که تأکید جمله رو تغییر می‌ده. پس نویسنده یا گوینده با توجه به منظورش می‌تونه جای را رو مشخص کنه.
که البته ویراستاران در نثر معیار این را قبول ندارند و همچنان می‌گن رای بعد از فعل غلطه.
دیگه تصمیم با خودتونه که ویراستارانه و تجویزی به قضیه نگاه کنید یا زبان‌شناسانه و توصیفی.
حساب‌کتاب کردم شمردم دیدم شونزده ماهه که سوار مترو و اتوبوس نشدم!

بیست‌وهشت. پست فروردین امسال:
داشتم واج‌نویسی‌های همکارای پیکرهٔ گفتاری رو بررسی و اصلاح می‌کردم که رسیدم به جملهٔ «ای قشنگ‌تر از پریا تنها تو کوچه نریا». همکارمون پریا رو به‌صورت pariyA واج‌نویسی کرده بود که طبق شیوه‌نامه درسته و پریا رو همین‌جوری باید نوشت. صورت رسمی و غیررسمیش هم همین شکلی میشه. احتمالاً یه پریا نامی بوده و این دختری که شهرام شب‌پره داره این شعرو براش می‌خونه از اون پریا هم قشنگ‌تره. در این صورت این عبارت وقتی معنی‌داره و درسته که ما از قبل این پریا رو بشناسیم و اصطلاحاً اطلاع کهنه باشه. که خب نیست. مثلاً اگه قشنگ‌تر از لیلی یا شیرین می‌گفت معنی داشت ولی پریا معنی نداره. شک کردم که نکنه منظورش ای قشنگ‌تر از پری‌ها بوده. اون وقت باید به‌صورت pari-yA واج‌نویسی بشه. مثلاً شما وقتی می‌خوای «بربری» رو جمع ببندی می‌گی بربریا که صورت رسمیش میشه بربری‌ها. از اونجایی که بود و نبود این خط تیره قبل از y مهمه، آهنگه رو دانلود کردم و چند بار گوش دادم که مطمئن بشم. ولی تشخیص ندادم تکیه روی کدوم بخش پریاست و منظورش پریاست یا پریا!. بعد راه افتادم یکی‌یکی از دوستام بپرسم که تکیهٔ پریا (اسم دختر) و پریا (پری‌ها) یه جاست؟ بعد سؤالمو این‌جوری مطرح کردم که منظور از قشنگ‌تر از پریا، پریای اسم خاص هست یا پری‌ها؟ و چه بحث‌های تخصصی جالبی شکل گرفت. البته هنوز در هاله‌ای از ابهامم و با تردید اون خط تیره رو گذاشتم ولی اومدم بگم بررسی این پیکره رو به کسی سپردید که اگه راه داشت می‌رفت سؤالشو با خود آقای شهرام شب‌پره هم مطرح می‌کرد که مطمئن بشه خط تیره رو درست گذاشته یا نه.


بیست‌ونه. چند ساعت بعد (در راستای همون پریا):
اینجا ساعت ۲ نصفه‌شبه و من تو موقعیتی که در تصویر می‌بینید همچنان داشتم به پریای پست قبلم فکر می‌کردم که آیا کار درستی کردم تو جملهٔ «ای قشنگ‌تر از پریا تنها تو کوچه نریا» اسم خاص در نظرش نگرفتم و صورت رسمیشو پری‌ها نوشتم و با خط تیره واج‌نویسی کردم یا نه. داشتم خودمو متقاعد می‌کردم که پریایی که اسم دختر باشه اینجا معنی نمی‌ده که یهو یاد پریا خانومِ آقای اندی افتادم. اونجا که می‌گه پریای قصه خوب بود پریای من چه بهتر، پریای قصه زیبا، پریای من قشنگ‌تر. گفتم حالا که پریا نامی واقعاً وجود خارجی داره، پس تو آهنگ شهرام شب‌پره هم تو جملهٔ ای قشنگ‌تر از پریا می‌تونه اسم خاص باشه و اون پریا همین پریا باشه. بعد به همین سوی چراغ شبتابم که با بهت و حیرت زل زده بهم قسم که سریع گوگل رو باز کردم و سال تولید دوتا آهنگو آوردم که باهم مقایسه کنم ببینم آیا اون آهنگ می‌تونه جواب این آهنگ باشه؟ ینی ممکنه اندی یه آهنگی برای یه پریا نامی خونده باشه و شهرام شب‌پره هم با جملهٔ ای قشنگ‌تر از پریا به اون پریا اشاره کرده باشه که بگه تو از پریای اندی هم قشنگ‌تری؟ و ماحصل تحقیقاتم اینه که این دوتا آهنگ سی سال اختلاف زمانی دارن و ای قشنگ‌تر از پریا سی سال قبل از پریا خانوم خونده شده و این پریا اون پریا نیست و اون پریا اصلاً پریا نبوده و همون پری‌ها بوده.


سی. این پستو اول اردیبهشت به‌مناسبت بزرگداشت سعدی نوشتم. چون تو متن پست به فامیلیم اشاره کردم مجبورم سانسورش کنم و عکسشم چون عکس اون شعریه که توش فامیلیم اومده رو هم نمی‌تونم نشونتون بدم. حالا هر کی فامیلیمو می‌دونست می‌تونه جاهای خالی رو با عبارت مناسب پر کنه:
یکُم اردیبهشت روز بزرگداشت سعدی هست و به همین مناسبت بیایید براتون یه خاطره تعریف کنم.
مصاحبهٔ ارشد من بهار ۹۴ بود. مصاحبهٔ کنکور زبان‌شناسی. وارد اتاق مصاحبه که شدم، وقتی ازم خواستن خودمو معرفی کنم و گفتم نسرین [بوووق]، دکتر حداد چند بار فامیلی‌مو تکرار کردن و گفتن سعدی یه بیت داره در مورد [بوووق]. می‌دونی کدوم بیتو می‌گم؟ منم مات و مبهوت نگاه می‌کردم و هنوز باورم نشده بود کجام و چه خبره و چی باید بگم و روبه‌روی کیا نشستم. یه کم از اون حکایت سعدی که [بوووق] توش بود و عکسشو پست کردم رو خوندن و احتمالاً انتظار داشتن منم بقیه‌شو بخونم که بلد نبودم. همه رو کامل خوندن و منم تو خاطرم نگه‌داشتم که بعداً یادداشتش کنم. از اون به بعد، هر ترم که باهاشون کلاس داشتیم، جلسهٔ اول تا اسممو می‌گفتم یا حضور غیاب می‌کردن می‌گفتن سعدی یه بیت داره که اونجا گفته [بوووق]. هر موقع هم می‌رفتم دفترشون که راجع به پایان‌نامه‌م‌ صحبت کنیم، تا نگاهشون می‌افتاد به اسمی که روی پایان‌نامه نوشته بودم می‌گفتن سعدی یه بیت داره که اونجا گفته [بوووق]. حتی روز دفاعم هم وقتی داشتن منو به حضّار محترم جلسه معرفی می‌کردن گفتن سعدی یه بیت داره که اونجا گفته [بوووق]. احتمالاً اگه فامیلی‌م نکونام بود هم هر موقع منو می‌دیدن می‌گفتن سعدی یه بیت داره که اونجا گفته سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز. ولی جدی برام سؤاله که اگه [بوووق] [بوووق] [بوووق].

سی‌ویک. پست اردیبهشت:
چند ساله این گلدونی که تا چند دقیقه پیش اسم گلشو نمی‌دونستم رو داریم و هیچ وقت هیچ اقدامی در راستای فهمیدن اسمش نمی‌کردم. از سمت راست اولی صداش می‌کردم. هر وقتم جابه‌جاش می‌کردیم اسمش می‌شد مثلاً از سمت راست چهارمی. گاهی هم اون گلدون خوشگله و گل ستاره‌ای و گل سفید توپی. نیم ساعت پیش فکر کردم دیگه وقتش رسیده که بفهمم اسمش چیه، یا حداقل بدونم بقیهٔ مردم چی صداش می‌کنن. عکسشو تو گوگل آپلود کردم و این نتیجه حاصل شد که گیاهیست از راستهٔ گل‌سپاسی‌سانان، از تیرهٔ خرزهره‌ایان، از خانوادهٔ استبرق و از سردهٔ شمعی. نام علمی آن هویا است. نام این گیاه را گیاه‌شناسی به نام رابرت براون به افتخار دوست گیاه‌شناسش توماس هوی، «هویا» نام‌گذاری کرده است.
اگر گیاه‌شناسان بقیهٔ گل‌ها رو هم به همین شیوه نام‌گذاری کرده باشن، احتمالاً نسرین اسم دوست یه گیاه‌شناس بوده که گل نسرین رو به افتخار دوستش نسرین نام‌گذاری کرده.


سی‌ودو. در مورد اسامی سابق اماکن هست این پست:
سال آخر کارشناسی، وقتی داشتم برای کنکور ارشد می‌خوندم، هفته‌ای یکی دو بار می‌رفتم کتابخونهٔ دانشگاه اسبق و یه بغل کتاب زبان‌شناسی از قفسه‌های خاک‌خوردهٔ ردیف آخر کتابخونه برمی‌داشتم و میاوردم می‌ذاشتم جلوی مسئول مهربون کتابخونه که امانت بگیرمشون. آقاهه هر بار با تعجب می‌پرسید قبلیا رو خوندی؟ منم با ذوق می‌گفتم آره. وقتایی که فرصت و حوصله داشتیم، چند دقیقه‌ای راجع به کتابا و نویسنده‌هاشون حرف می‌زدیم. یه بار یه کتابی برداشتم که مُهر دانشگاه صنعتی آریامهر روش بود. با تعجب عکسشو گرفتم. این عکسِ همون روزه. تازه اون موقع بود که فهمیدم اسم دانشگاه شریف، قبلاً آریامهر بوده. بعدها که فیلم سیانورو دیدم با مجید شریف واقفی بیشتر آشنا شدم.
امروز داشتم با یکی از دوستان سر اسم پیکرهٔ گفتاریمون مشورت می‌کردم. می‌خواستم با سرواژه‌سازی یه واژه بسازم که به پیکره و گفتار و فارسی و دانشگاه [بوووق] مربوط باشه. یه واژه که پ و ف داشته باشه تا پ، پیکره رو تداعی کنه و ف، فارسی رو. از پ و ف رسیدیم به فرح پهلوی. وقتی از این دوستمون شنیدم که اسم سابق دانشگاه [بوووق] فرح پهلوی بوده، شوکه شدم. گوگل کردم و دیدم بله!. ولی حتی یه درصدم فکرشو نمی‌کردم این دانشگاه کار فرح باشه. نیست که فقط برای دختراست، همیشه فکر می‌کردم این تندروهای انقلابی بعد از انقلاب ساختنش. و حس خوبی نسبت به تفکیک جنسیتیش نداشتم. ولی حالا که فهمیدم کی ساخته نظرم در موردش لطیف‌تر شد و البته می‌دونم خوب نیست نظر آدم یهو راجع به یه چیزی عوض بشه.
حالا اگه یه وقت اسمی به ذهنتون رسید که پ داشت و ف و دال و الف و پیکرهٔ گفتاری رو تداعی کرد پیشنهاد بدید.
جا داشت تو این پست «نه میم داره نه ح داره نه دال داره یه دونه ر داره» رو هشتگ بزنم.

۴ نظر ۰۶ خرداد ۰۰ ، ۰۶:۰۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۶۳- چهارشنبه‌ها

چهارشنبه, ۵ خرداد ۱۴۰۰، ۱۰:۴۴ ق.ظ

از وسط کلاس کاربردشناسی خدمت رسیدم که عرض کنم چقدر دلم می‌خواست سه‌چهارتا بچۀ قدونیم‌قد به‌صورت تمام‌وقت تو دست و بالم داشتم و ازشون می‌خواستم یه ماجرایی که قبلاً اتفاق افتاده رو توضیح بدن تا بررسی کنم ببینم زمان فعل‌هاشون ماضی نقلیه یا بعید یا ساده؟ بعد ترتیب سازه‌های جمله رو بررسی کنم و مطابقۀ فعل با فاعلو. چهارشنبه‌ها روز عجیبیه. شبش تا دیروقت بیدارم و استرس کلاسای صبح رو دارم و نگران ارائه و کارایی‌ام که آماده نیست و باید تحویل بدم. با همین اضطراب می‌خوابم و چون نگرانم خواب بمونم زود بیدار می‌شم و دیگه خوابم نمی‌بره. چون کم خوابیدم و خسته‌م و کلی مونده تا هشتِ صبح، دوست دارم بازم بخوابم ولی نگرانم خواب بمونم. تو این بازۀ زمانی غلط کردم خاصی بابت ادامۀ تحصیل تو چشامه و علاقه‌م به علم و دانش کمترین حد ممکنشه و به تمام موجوداتی که اون ساعت از صبح خوابن حسادت زایدالوصفی می‌ورزم و دلم می‌خواد داد بزنم و همۀ دنیا رو از خواب برخیزونم!. به زمین و زمان ناسزا می‌گم و وقتی به این فکر می‌کنم که تا عصر کلاس دارم و نمی‌تونم بخوابم دلم می‌خواد گریه کنم و وسط گریه، آهنگ شاد می‌ذارم که خوابم بپره و انرژی بگیرم. هشت که میشه قر تو کمر فراوونه و وارد لینک کلاس که می‌شم، یه آدم دیگه‌م. با اشتیاق ارائه‌مو می‌دم و با اشتیاق ارائۀ بقیه رو گوش می‌دم و مشارکت می‌کنم و کلی ایده به ذهنم می‌رسه که میشه مقاله‌شون کرد. بلافاصله بعد از کلاس نظریه‌های نحوی ساعت هشت، کلاس کاربردشناسی ده شروع میشه و اونجا مشارکت و انگیزه و علاقه‌م دوصد چندانه. حدودای دوازده، هم گشنمه هم خسته‌م هم خوابم میاد هم به‌لحاظ علمی دچار یأس فلسفی‌ام و خب که چی خاصی تو چشامه. این فاصلۀ ناهار و استراحت، دوباره به زمین و زمان ناسزا می‌گم و دویست‌تا آلارم تنظیم می‌کنم و بعد بی‌هوش می‌شم و می‌رم تو کما!. ولی انقدر نگران خواب موندنم هستم که قبل از آلارم‌ها بیدار می‌شم و دوباره به زمین و زمان ناسزا می‌گم و علاقه‌م کمتر از اون کمترین حد صبحه و متنفرم حتی. بعد وارد لینک کلاس که می‌شم باز یه آدم دیگه می‌شم و با اشتیاق ارائه‌مو می‌دم و با اشتیاق ارائۀ بقیه رو گوش می‌دم و مشارکت می‌کنم و کلی ایده به ذهنم می‌رسه که میشه مقاله‌شون کرد. کلاسام که تموم میشه، عصر، خسته‌ترین موجود عالَمم و هر جا باشم همون‌جا خوابم می‌بره. ینی حتی توان اینکه خودمو برسونم به تخت و بالش و پتو رو هم ندارم. ولی خیلی زود بیدار می‌شم و بیدار که می‌شم معجونی از عشق و نفرت و انگیزه و انرژی و خستگی‌ام. روز عجیبیه. بس که این روز نوسان احساسی دارم من. و هر هفته هم همین روند تکرار میشه. اگر هم احیاناً یه وقت براتون سؤال ایجاد شد که چرا وسط کلاس پست می‌ذارم عارضم به حضورتون که در ساعات ابتدایی جلسه استاد کاربردشناسی یهو صداش قطع شد و هی هر چی گفتیم صداتونو نداریم واکنشی نشون نداد. بعد همه‌مون پرت شدیم بیرون و اونایی که اسمشون یه دونه نون داره تونستن وارد شن و اونایی که اسمشون نه نون داره نه ر داره موندن بیرون. بعد رفتیم تو گروه پیام گذاشتیم و واکنشی از استاد دریافت نکردیم. بعد اونایی که اسمشون نه نون داره نه ر داره فقط یه دونه میم داره وارد کلاس شدن ولی استاد همچنان قطع بود صداش. منم ضمن خَدو! بر هر چی آموزش مجازی و راه دوره گفتم بیام از فرصت پیش‌آمده نهایت سوءاستفاده رو بکنم و یه پست بذارم. اگه درست نشه کامنتا رم می‌تونم جواب بدم. تو کلاسای واج‌شناسی و آواشناسی بعدازظهرا هم همیشه دلم خواسته یکی‌دوتا نوزاد تو دست‌وبالم باشه که آواهای تولیدی اینا رو بررسی کنم.

۹ نظر ۰۵ خرداد ۰۰ ، ۱۰:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۳۵- خیییییییییییییییییییییلی سخت

جمعه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۹، ۰۱:۰۶ ب.ظ

یه بار یکی از خواننده‌های وبلاگم که هنوز دانشجو نشده فرق ارائه و سمینار و پروژه رو ازم پرسید و اون موقع تازه فهمیدم که ای دل غافل، من این همه تو پستام از این اصطلاحات استفاده می‌کنم و حواسم نیست که میانگین سنی خواننده‌هام از سن خودم کمتره و احتمالاً این چیزا رو تجربه نکردن و در نتیجه موقع خوندن پست‌هام احتمالاً اون همدلی و همراهی لازم! رو ندارن. لذا بر آن شدم امروز تو چند خط به تعریف این چندتا اصطلاح پرکاربرد بپردازم و بعد بگم منظورم از عنوان پست چیه. البته تعریفام خیلی هم تخصصی نیست.

ارائه یا سمینار (هر دو به یک معنی هستن) این‌جوریه که بر اساس رشته‌ت، یه کاری می‌کنی، مثلاً یه چیزی درست می‌کنی یه کدی می‌زنی یا یه مقاله‌ای کتابی چیزی می‌خونی یا می‌نویسی و می‌ری ماحصل کارتو به یه عده (که اون عده استاد و دانشجو هستن) توضیح می‌دی. نیم ساعت تا دو ساعت طول می‌کشه سمینار و ارائه. آخرین ارائهٔ هر دانشجو هم همون دفاعشه که نهایتش یک ساعت طول می‌کشه. براش پاورپوینت هم درست می‌کنی و حرف می‌زنی فقط. پروژه هم همون کاریه که باید انجامش بدی و ممکنه بگن کارتو ارائه هم بده بعد از انجام یا وسط کار. پروژه چند ماه یا چند سال ممکنه طول بکشه. و عملیه. حالا ممکنه این کار برای نمره باشه یا برای پول یا برای کم شدن سربازی یا حتی در راه رضای خدا. مقاله هم یه متن بیست‌سی‌صفحه‌ای هست که هم می‌تونه راجع به یه پروژه باشه، هم می‌تونه حاصل تحقیق و تفکرات خودت باشه. چند ماه طول می‌کشه تا نوشته بشه. بعضی از استادها همین که مقاله رو بنویسی براشون کافیه، ولی بعضیاشون می‌گن حتماً باید بفرستی به یه مجله‌ای و چاپ کنن. حالا اگه مقاله‌ت انگلیسی باشه و مجله خارجی باشه که عالی میشه.

ترم اول دکتری، ما چهارتا درس داشتیم. یکی از درسا این‌جوری بود که پنج شش جلسه استاد خودش ارائه داشت (ینی فقط خودش حرف زد و ما هم البته اظهارنظر می‌کردیم و جواب سؤالاشو می‌دادیم، ولی جلسه رو استاد اداره می‌کرد) و بعد از اون، هر کدوم از دانشجوها باید یه موضوع برای ارائه‌شون انتخاب می‌کردن و یکی از جلسات رو اداره می‌کردن. این ارائه، شش هفت نمره از نمرۀ پایانی درسه. این درسی که می‌گم مقاله هم داشت که برای نوشتنش شش هفت ماه فرصت دادن. این مقاله هم شش هفت نمره از نمرۀ پایانی درسه. یه امتحان پایانی هم داره که چون براشون مهم بود که امتحان مجازی برگزار نشه، انداختنش آخر فروردین که بتونیم بریم تهران. این امتحان هم شش هفت نمره از نمرۀ پایانی درسه. ینی تو برای گرفتن بیست، باید هم ارائه بدی، هم مقاله بنویسی، هم تو امتحانت نمرۀ کامل بگیری. نمی‌تونی بگی چون بیست نمی‌خوام ارائه نمی‌دم یا مقاله نمی‌نویسم یا تو امتحان شرکت نمی‌کنم. آش کشک خاله‌ته. بخوری پاته نخوری هم پاته :|

ترم اول، یه درس دیگه هم داشتیم که دوتا ارائه و دوتا مقاله می‌خواستن از دانشجو، ولی دیگه امتحان نداشتیم. یه درس دیگه هم بود که اونم دوتا ارائه و یه مقاله و یه پروژه داشت و امتحان نداشت. یه درس هم داشتیم که باید هر هفته تکلیف و تمرین تحویل می‌دادیم و هم امتحان میان‌ترم (امتحانی که وسط ترم گرفته می‌شود) داشت، هم امتحان پایان‌ترم و هم مقاله.

این ترم که ترم دوم باشه، سه‌تا درس داریم. واج‌شناسی، کاربردشناسی، نحو. برای هر کدوم هم باید دوتا ارائه داشته باشیم. مقاله رو همۀ استادها می‌خوان، ولی امتحانو بعضی از استادها نمی‌گیرن. حالا بریم سر اصل مطلب.

سی‌ویک فروردین سال آینده امتحان پایانی همون درس ترم اول رو داریم که استادهاش تأکید داشتن امتحانش مجازی نباشه و بریم تهران. اگه یادتون باشه که احتمالاً نیست، این درس دوتا استاد داشت و با یکیشون هشت جلسۀ اول بودیم، با یکیشون هشت جلسۀ دوم. موعد تحویل مقالۀ این درس هم آخر فروردینه. یکم اردیبهشت سال آینده که فردای روز امتحانمون باشه چهارشنبه هست و چهارشنبه‌ها ما سه‌تا کلاس داریم. ینی اون سه‌تا کلاسی که ترم دوم داریم چهارشنبه‌ها صبح تا عصر به‌صورت مجازی تشکیل میشه. شرایط سختی که برای من پیش اومده چیه؟ اینه که وقتی استاد نحو داشت به هر کدوممون یه جلسه می‌داد برای ارائه، یکِ اردیبهشت رسید به من. حالا از اونجایی که چهارشنبه‌ها سه‌تا درس داریم، اون روز دوتا درس دیگه هم داریم که ارائه دارن. در واقع هر چهارشنبه، سه نفر از دانشجوها ارائه دارن. دیشب تو گروه داشتیم با بچه‌ها تقسیم کار می‌کردیم که ببینیم کی، کِی ارائه داره. همۀ هوش و حواس منم به این بود که اگه فلان چهارشنبه یکی ارائۀ فلان درسو داشت، ارائۀ بهمان درس هم نیافته فلان روز. چون مباحث کاملاً جدیده و آماده شدن برای هر ارائه حداقل یه هفته اعصاب و روان آدمو درگیر می‌کنه. بعد از کلی حرف زدن و پیام و وُیس و هماهنگی، برنامه‌مون که نهایی شد، اون هم‌کلاسیمون که با لغو شدن هر چیزی موافقه و با تشکیل هر کلاسی تو هر ساعتی مخالفه گفت وای من نمی‌تونم یک اردیبهشت ارائه داشته باشم. چون که آخر فروردین امتحان پایان‌ترم داریم و باید بریم تهران و موعد تحویل مقاله‌مون هم هست. قبول نکرد اون روز واج‌شناسی رو ارائه بده. من چون اون روز ارائۀ نحو دارم ارائۀ واج‌شناسیمو گذاشته بودم برای هفتۀ بعدش. این ارائه‌های واج‌شناسی و نحو از یه کتاب سخت سیصدصفحه‌ای هستن که برای همه‌مون جدیدن و باید کلی مطلب بخونیم تا مسلط بشیم که بتونیم ارائه‌ش بدیم. ترجمه و کتاب مشابه هم ندارن و مثال‌هاشونم از زبان‌های ایتالیایی و فرانسوی و اسپانیایی و آلمانی و یه سری زبان‌های عجیب و غریبه که اسمشونم نشنیدیم تا حالا. اون هم‌کلاسیم که دوستش دارم گفت باشه واج‌شناسی یک اردیبهشتو من ارائه می‌دم. گفتم نمیشه تو دو فصل اول رو قبل از عید ارائه دادی و نوبت ماست. اون هم‌کلاسی که زیر بار نمی‌رفت و اتفاقاً ترم پیش هم ارائه‌شو با من عوض کرده بود (چون که موضوع من، موضوع پایان‌نامۀ اون بود و فرصت رو غنیمت دونست که نره دنبال مبحث جدید و همونا رو ارائه بده. البته برای من همه‌شون جدید بودن و فرقی نمی‌کرد. ولی برای اون فرق کرد) تَکرار کرد که نمی‌تونم اون روز ارائه بدم. کس دیگه‌ای هم داوطلب نبود. گفتم باشه و برنامه رو جابه‌جا کردم و اسم خودمو نوشتم. بعد دیدم تشکر کرد و نوشت ولی این‌جوری خیییلی سختت میشه که. ینی جا داشت اون لحظه سرمو بکوبم به دیوار که یه ساعته ما داریم برنامه‌ریزی می‌کنیم کسی سختش نشه، حالا به این نتیجه رسیدی که سختم میشه؟!!! ینی حالا من تو کمتر از ۴۸ ساعت هم امتحان دارم هم تحویل مقاله هم ارائۀ نحو هم ارائۀ واج.



تازه الان یادم افتاد ماه رمضون هم هست اون موقع. برم تهران مسافر محسوب میشم دیگه؟ یا اونجا وطنم پارۀ تنمه هنوز؟ بعد نکته اینجاست که من اگه سی‌ویکم تهران باشم، فرداش که چهارشنبه باشه یا وسط جاده‌ام، یا تو آسمونم یا روی ریلم یا تازه رسیدم خونه و خسته‌م. یا اینکه باید شبو روی کارتن بخوابم و همون‌جا بمونم دو روز :| یه چیز دیگه هم که نمی‌دونم کجای دلم بذارم اون هاردیه که تو دانشگاهه و پروژه‌های کاریمون توشه و من مسئولشونم و یه ساله منتظرن برم اطلاعات توشو بررسی کنم و تصمیم داشتم بعد این از امتحانی که نمی‌دونم خوشحال باشم که حضوریه یا نه برم سراغش.

ساعت مکالمه‌مونم همون‌طور که می‌بینید ۱ و ۱۹ دقیقۀ نصفه‌شبه :|

الان یادم افتاد ماه رمضونا رستورانا هم بسته‌ست.

۲۲ اسفند ۹۹ ، ۱۳:۰۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۲۴- خاطرات مجازی، به روایت واتساپ

شنبه, ۹ اسفند ۱۳۹۹، ۰۷:۲۴ ب.ظ

یک. از مصائب تحصیل مجازی:



دو. این گروهِ استادیه که تا حالا ندیده ما رو. اوایل چند بار گفت وبکمامونو روشن کنیم صحبت کنیم ببینیم همو، ولی بچه‌ها هر بار گفتن ایشالا دفعۀ بعد. این ترم هم باز با همین استاد یه درس دیگه داریم و جلسۀ اول بازم این حرفو پیش کشید که آخه من هیچ تصویر و تصوری از شما ندارم. بچه‌ها این بارم گفتن ایشالا جلسۀ بعد. شایان ذکر است که این استادمون یه مرد دهۀ چهلی هست و به‌واقع جای بابامونه. جلسه که تموم شد، عکسمو گذاشتم تو گروه و زیرش نوشتم استاد من این‌شکلی‌ام.



سه. از اونجایی که لبخندی که اینجا زدم رو بسی بسیار دوست می‌دارم، با کیفیت بیشتر می‌ذارم شما هم ببینید :|



چهار. یکی از هم‌کلاسیام با لغو شدن هر چیزی مخصوصاً کلاس موافقه و با تشکیل هر کلاسی قبل از ظهر مخالف. این شما و اینم مکالمۀ دوستانۀ ما تو گروهی که استادها توش نیستن:



پنج. جا داره همین‌جا اعتراف کنم که هر موقع استادها یادشون می‌رفت کلاس داریم و آنلاین نبودن یواشکی بهشون پیامک می‌زدم و آگاهشون می‌کردم.



شش. با اون هم‌کلاسیم که اخلاقش شبیه خودمه و بیشتر از بقیه دوستش دارم راجع به امتحان مهارت پژوهش صحبت می‌کنم:



هفت. ادامۀ حرفام، با همون هم‌کلاسی دوست‌داشتنی:



هشت. این یه هم‌کلاسی دیگه‌مه. از اونجایی که عکس پروفایلم با ماسکه، عکس بی‌ماسکمو خواسته که چشمش به جمالم روشن بشه. یک بار برای همیشه هم بگم که هم‌کلاسیام دخترن. لذا، فکرای ناجور نکنید :دی (ولی جدی چی می‌شد اگه فراجنسیتی (نمی‌دونم همچین کلمه‌ای وجود داره یا نه، منظورم اینه که جنسیت مهم نباشه) زندگی می‌کردیم و همین جمله رو اگه از هم‌کلاسی پسر می‌شنیدیم فکرای بد نمی‌کردیم. البته الان هر جوری این جمله رو می‌خونم، نمی‌تونم بپذیرم که میشه از یه پسر شنید و فکرای ناجور نکرد :|)



نه. استادراهنمام در پاسخ به ممنونمِ من گفت عزیزمی، و من ذوق کردم (خانومه این استادم (چرا این زبان ما تای مؤنث نداره من بذارم آخر اسم‌ها که هی مجبور نشم بگم این هم‌کلاسیم دختره، اون پسره، اون استاد مَرده و این زنه. ای بابا.).).



ده. ترم پیش یه استاد داشتیم که اشکالات و سؤالای خودمونو تبدیل می‌کرد به سؤال امتیازی و هر کی جوابشو پیدا می‌کرد نمرۀ ویژه می‌داد بهش. اینجا من و دوستم یه سؤالی پرسیدیم و تهشم خودمون حلش کردیم. با بدبختی و ساعت‌ها کلنجار رفتن البته.



یازده. همون استادی که یهو می‌گفت 1 بفرستید ببینم هستید یا نه.



دوازده. درسته که بلای جان هم‌کلاسیامم، ولی همیشه به فکرشونم:



سیزده. یه همچین هم‌کلاسی مفیدی‌ام:



چهارده. همچنان یه همچین هم‌کلاسی مفیدی‌ام من:



پانزده. یک دست جام باده و یک دست زلف یار... (البته اینجا درستش اینه بگیم یک گوش جام باده و یک گوش زلف یار)



شانزده. نمی‌رسم به این زودیا به نظرات جواب بدم، ولی حالا شما اگه حرفی داشتید نریزید تو خودتون :))

۷ نظر ۰۹ اسفند ۹۹ ، ۱۹:۲۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۱۶- سرم

جمعه, ۱ اسفند ۱۳۹۹، ۰۱:۳۰ ب.ظ

از هفتۀ آینده ترم دوم شروع میشه و مقاله‌های ترم اول رو که باید تا سی‌ام تحویل می‌دادم هنوز نتونستم کامل تحویل بدم، چرا که روز آخری که اختصاصش داده بودم به جمع‌بندی و ویرایش مقاله‌ها و اون روز دیروز باشه، از صبح حالم خوب نبود و شبم با اینکه دکتر گفت مسکن زدم به سِرمُت و برو استراحت کن، برگشتم خونه و با پیامِ هنوز مقالۀ شما دریافت نشده و تا پایان امروز فرصت داشتیدِ استادم مواجه شدم و تا هفت صبح امروز که اول اسفند باشه بیدار بودم که حداقل یکی از چهارتا مقاله رو جمع‌بندی کنم بفرستم و فرستادم. برای دومی هم تا آخر شب فرصت گرفتم و استادِ اون دوتای دیگه هم بین استادها ارحم‌الراحمینه و شنبه هم بفرستم چیزی نمی‌گه.

اخلاقم این‌جوریه که اگه مریض بشم خودم خودجوش نمی‌رم دکتر. در برابر دارو و دکتر رفتن مقاومت می‌کنم و منتظر می‌مونم خودم خوب بشم و اطرافیانم باید دست و پامو ببندن و ببرنم دکتر. ولی این سری حس کردم واقعاً دارم می‌میرم. سردرد داشتم و بعدشم تهوع. شب گفتم منو ببرید دکتر و از حال رفتم و من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود. آدما معمولاً لحظۀ مرگشون یاد فسق و فجورشون می‌افتن و توبه می‌کنن و بابت بعضی از اعمال ننگینشون پشیمون می‌شن و تصمیم می‌گیرن اگه نمردن اون کارو ترک کنن یا فلان کار دیگه رو انجام بدن، ولی من در این مواقع حساس به سه چیز و فقط هم به همین سه چیز فکر می‌کنم. اولین چیز اینه که اگه بمیرم کیا غصه می‌خورن و غصۀ غصه خوردنِ اونا رو می‌خورم. دومین چیز مقاله‌ها و پروژه‌های ناتمامیه که دستمه و براشون وقت و انرژی صرف کردم و افسوس می‌خورم که کاش یکی پیدا بشه ادامه بده کارمو و به یه جایی برسوندش و نیمه‌تمام نمونه. سومین چیز هم وبلاگمه که همیشه با خودم درگیرم که قبل از مرگ بیام قالبشو پاک کنم و صفحۀ سفیدش کنم یا بذارم بمونه به امان خدا. به کامنت‌های پاسخ داده نشده هم فکر می‌کنم.

با این طرح منع تردد هم دوتا انتخاب بیشتر نداشتیم اون وقت شب. انتخاب اول این بود که بریم تو دل شهر و جریمه بشیم و با دفترچه بیمه تو بیمارستان دولتی ویزیت بشم و هزینۀ گزافی بابت دکتر و دارو متحمل نشیم، و انتخاب دوم هم اینکه بریم همین بیمارستان خصوصی نزدیک خونه‌مون و در واقع سر کوچه‌مون و جریمه نشیم و به جاش ویزیت و هزینه آزاد باشه که گزینۀ دوم رو انتخاب کردیم و باورم نمیشه یه سرم محتوی مسکن و از اون ویتامینا که رنگش زرده و بوش تنده، صدتومن شده باشه :|

+ چند روزه وبلاگ‌ها رو بدون فیلترشکن نمی‌تونم باز کنم. با فیلترشکن هم کامنتام ارسال نمیشه.

+ اصطلاحِ بکش خوشگلم کن رو شنیدید؟ ما ورژنِ بکش دکترم کن‌ش هستیم [عکس].

+ عنوانو هم هر جور دوست دارید بخونید. سَرَم و سِرُم جناس خط دارن. ما بهش می‌گیم هم‌نویسی یا homography.

+ اگر دانشجویید، برید شصت گیگتون رو بگیرید از اینجا https://ictgifts.ir/


۰۱ اسفند ۹۹ ، ۱۳:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۱۱- خام بُدم پخته شدم

يكشنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۹، ۱۲:۱۴ ق.ظ

رسیدم به این مقالۀ استاد شمارۀ ۱۹ و با خوندن این دوتا پاراگراف لبخندی زدم از اعماق جان، به پهنای صورت که البته به نیشِ تا بناگوش باز شباهت بیشتری داشت تا لبخند. به خودم قول دادم منم در آینده یه همچین مقاله‌ای بنویسم و توش بگم پسر اولم تو فلان سن به فلان چیز فلان می‌گفت و دختر دومم بهمان. من تا یه همچین مقاله‌ای ننویسم آروم نمی‌گیگیرم و اگه یه همچین چیزی ننوشته مُردم رو قبرم بنویسید ناکام. اصلاً به‌نظرم من یه دونه از این مقاله‌ها به دنیا بدهکارم و زندگی هم یه همچین فرصتی رو به من بدهکاره و یه ضرب‌المثل ترکی هم داریم که ترجمه‌ش میشه طلبکار سلامتی بدهکارو می‌خواد۱. حالا این خط و نشون رو اینجا یادگاری می‌ذارم که چند سال دیگه بیام بهتون بگم الوعده وفا. 



من از قبل این استادو نمی‌شناختم، ولی الان یه جوری با این مقاله‌ش و سبک زندگیش حال کردم که اگه انتخاب استاد مشاور با خودم باشه به مشاوری برمی‌گزینمش. قشنگ معلومه از وقتی بچه‌هاش به غان و غون کردن افتادن قلم و کاغذ گرفته دستش و اینا هر چی ادا کردن، ثبت و ضبط کرده و ازش یه مقاله درآورده. و به‌نظرم از اونجایی که باباها نسبت به مامان‌ها با بچه‌ها کمتر در ارتباطن، احتمالاً متوجه ظرایف زبانی بچه‌هاشون نشده. مگر اینکه خانومشم کمکش کرده باشه.

یه نکته هم راجع به این پزیدن بگم. من خودم بچه بودم، اول، دوم و حتی سوم ابتدائی، سعی می‌کردم از فعل پختن استفاده نکنم و به جاش بگم پزیدن. چون پُخ به زبان ترکی معادل با گُه و عن (ببخشید که ان‌قدر شفاف دارم می‌گم) هست و واژۀ مؤدبانه‌ای نیست و من تا این سن بر زبانم جاریشون نکردم و اولین بارم هست تایپشون می‌کنم :)) لذا فکر می‌کردم به جای پختن اگه بگم پزیدن مؤدبانه‌تره. تا اینکه به‌مرور زمان با پختن کنار اومدم و به کار بردمش :|

شمام اگه از کودکی‌تون یا از کودکانتون خاطرۀ زبانی دارید با ما در میان بگذارید.


۱ این ضرب‌المثلی که ترجمه‌شو گفتم اینه: بُشلو بُشلون ساغلن ایستر. ترجمهٔ تحت‌اللفظیش میشه صاحب بدهی سلامتیِ صاحب بدهی رو می‌خواد. حالا نمی‌دونم طلبکار کجاشه که فارسیش میشه طلبکار سلامتی بدهکارو می‌خواد. و دلیلشم اینه که زنده بمونه و بدهیشو بده.

۳۶ نظر ۱۴ دی ۹۹ ، ۰۰:۱۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۱۰- شما چی می‌گین؟

پنجشنبه, ۱۱ دی ۱۳۹۹، ۰۹:۱۲ ب.ظ

دارم فایل‌های ضبط‌شدۀ کلاس معنی‌شناسی رو گوش می‌دم. یکی دو هفته هم باید برای این درسم وقت بذارم. این بخشِ روابط معنایی و هم‌معنایی زیاد هم تخصصی نیست و فکر کردم شاید شما هم مثل من خوشتون بیاد. جملاتی که تو کروشه گذاشتم حرفای خودمه؛ بقیه‌ش حرفای استاد:

هم‌معنایی را می‌توان میان گویش‌های جغرافیایی/ منطقه‌ای یا گویش‌های اجتماعی نیز در نظر گرفت، مانند کوچه در برابر میلان در مشهد و شهرهای همسایه، و بیمارستان در برابر کَسَلخانه در فارسی افغانی. با کمی چشم‌پوشی از تعریفِ نظری لهجه به‌عنوان گونه‌ای از یک زبان با تفاوت آوایی، در میان برخی لهجه‌ها هم می‌توان هم‌معنایی واژگانی را مشاهده کرد (در واقع چون در عمل گویش‌ها بر روی پیوستاری از نزدیکی و دوری از هم قرار دارند، موارد بسیار نزدیک به هم را که تفاوت واژگانی یا دستوری بسیار اندکی دارند، گویش به شمار نمی‌آورند، مانند گونۀ فارسی اصفهانی یا شیرازی؛ ولی به هر حال اندک تفاوت‌های واژگانی و دستوری در کنار تفاوت‌های آوایی آشکار و هویدا همچنان مشاهده می‌شود). در زیر نمونه‌هایی از این هم‌معناهای منطقه‌ای آمده است:

ورود: درآمدگاه (تاجیکستان)

خروج: برآمدگاه (تاجیکستان)

سفره‌خانه: دسترخان (تاجیکستان)

هویج: سبزی (تاجیکستان) [آخه هویج کجاش سبزه که بهش می‌گن سبزی؟! ما می‌گیم یِرکُکی. ترجمۀ تحت‌اللفظیش میشه زمین ریشه (ریشۀ زمینی) سیب‌زمینی رو هم می‌گیم یِرآلما که ترجمۀ اینم میشه زمین سیب]

اشتباه کردن: غلط کردن (افغانستان) [حالا اگه بخوان فحش بدن بگن غلط کردی چی می‌گن؟]

ازدواج کردن: زن گرفتن (تهران)، زن ستوندن (اصفهان)، زن بردن (مازندران)، زن خریدن (افغانستان) [این چیزی که افغان‌ها می‌گنو دوست نداشتم. ما برای ازدواج کردنِ آقایان می‌گیم اِولَن‌ماخ. یعنی خانه‌دار شدن. به ازدواج کردن خانم‌ها هم می‌گیم اَرَ گِتماخ. یعنی به شوهر رفتن :))]

اذان گفتن: اذان زدن (لُرستان، گیلان)، اذان دادن (خراسان)، اذان کشیدن (گرگان، ترکمن‌نشینان) [ما هم می‌گیم اذان وِرماخ که ترجمه‌ش میشه اذان دادن. مثل مردم خراسان می‌گیم. ولی من موقع فارسی حرف زدن نمی‌گم اذان دادن. هر کی هم بگه اذان دادن می‌فهمم ترکه]

خندیدن: خنده کردن (گیلان)

نمی‌فهمم: نمی‌دونم (سیرجان)

چنگ زدن: چنگال گرفتن (گیلان)

رفتن: شدن (مشهد)

بلد بودن: یاد داشتن (مشهد)

(چِشم) لوچ: کُلاج (مشهد)

مدادنوکی/ اتُد: مدادفشاری (مشهد) [ما هم تو مدرسه بیشتر مدادفشاری می‌گفتیم]

نوکِ مداد: مغز مداد (مشهد) [ما هم نوک می‌گفتیم]

مدادتراش: مدادسرکُن (مشهد) [ما می‌گفتیم مدادقدّیین. نمی‌دونم ترجمه‌ش چی میشه. قدّه‌ماخ ینی تا کردن. نمی‌دونم چه ربطی به مدادتراش داره]

تارِ مو: لاخِ مو (مشهد)

نمک‌دان: نمک‌پاش (مشهد)

میدان: فِلکه (مشهد، شیراز)

دم‌پایی: سرپایی (مشهد)

خیار: خربزه (کرمان) [به خیار می‌گن خربزه؛ به خربزه چی می‌گن پس؟]

خیار: خیار سبز (کرمان)

سیب‌زمینی: آلو (شیراز) [من چند سال تو خوابگاه سر اینکه آلو و آلوچه و گوجه و گوجه‌سبز چه فرقی دارن و کدوم معادل با کدومه درگیر بودم. تا اینکه فهمیدم یه معنیِ دیگۀ آلو سیب‌زمینیه :))]

سنجد: انگور فرنگی (رشت) [آخه کجاش شبیه انگوره؟! شیرینم که نیست. آبدار هم نیست حتی]

آبکش: سوماق پالان (رشت)، سماق پالون (اصفهان)، چلوصافی (کرمان) [وای چه جالب! ما هم به آبکش می‌گیم سوماخ پالان. من فکر می‌کردم سوماخ پالان ترکیه ولی گویا شهرهای دیگه هم همینو می‌گن و ترکی نیست]

گوجه‌سبز: آلوچه (اصفهان، کرمان، شمال) [ما هم به گوجه‌سبز می‌گیم آلوچه]

این هم‌معنایی در سطح عبارت‌ها، اصطلاح‌ها و ساختارهای دستوری نیز مشاهده می‌شود، مانندِ

حالت رو بگیرم: حالت رو ببرم (تاجیکستان) [اول بگیر بعد ببر :))]

(گردنم) مو برداشته: (گردنم) مویه کرده (مشهد) [گردن مگه مو برمی‌داره؟!]

فعل منفی برای تأکید (قسمت زیرخط‌دار با آهنگ خیزان ادا می‌شود) (مشهد):

این‌قدر که شلوغ نبود (خیلی شلوغ بود)، نتونستم برم تو مغازه [به‌واقع نفهمیدم چرا منفی می‌گن و منظورشون مثبته. آخه این چه مدل تأکید کردنه!]

این‌قدر که خسته نبودم (خیلی خسته بودم)، نتونستم انجام بدم

یادم رفت: یادم شد (مشهد)

یک ربع مانده به ساعت فلان: ربع ساعت کم از فلان (زاهدان، لُرستان)

فردا: صبح (کرمان)

فردا: پس‌فردا (کرمان) [اگه به فردا می‌گن پس‌فردا، به پس‌فردا چی میگن؟]

۵۱ نظر ۱۱ دی ۹۹ ، ۲۱:۱۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۰۳- از هر وری دری ۴

پنجشنبه, ۴ دی ۱۳۹۹، ۰۵:۳۴ ب.ظ

بیر. خبر جدید و هیجان‌انگیز اینکه دندونِ چپِ پایینِ شمارۀ شِشَم هم شکست و شنبه باید زنگ بزنم یه وقتی بگیرم برم درستش کنم. دوتای قبلی هر کدوم پونصد تومن شد هزینۀ ترمیمش. اینم احتمالاً همین حدودها باشه. دیشب وقتی بیسکویت می‌خوردم شکست.

ایکی. اون کارگاه هوش مصنوعی یادتونه؟ شرکت برای عموم آزاد بود، ولی باید رزومه‌مونو می‌فرستادیم و اگه سابقه و علاقه‌مون مرتبط با کارگاه بود لینک کارگاهو می‌فرستادن. امروز روز اول کارگاه بود و تا دیشب منتظر لینک بودم و نفرستادن. اطلاعیه‌شو همکارم فرستاده بود و قرار بود یه چیزایی یاد بگیرم و تو طرحمون اجرا کنم. بهش گفتم لینکه رو دریافت نکردم. تعجب کرد. ولی به‌نظرم اگه انتخابشون اصولی بوده و واقعاً رزومه‌ها رو بررسی کردن، اشکالی نداره. بالاخره ظرفیت محدوده و نمیشه با قطعیت گفت من مناسب‌ترین فرد بودم.

اوچ. امروز تولد مریمه. چند روز پیشم تولد نرگس بود. به همین بهانه ظهر تماس تصویری گرفتیم و یک‌ونیم ساعتی گروهی باهم حرف زدیم. صحبتامون در تکمیل مباحث تماس قبلی بود. تو تماس گروهی قبلی نتایج کنکور دکتری من و کنکور کارشناسی برادر نگار اعلام نشده بود و نرگس و نگار از پروپوزال‌هاشون دفاع نکرده بودن. پروندۀ اینا رو بستیم و از مباحث جدیدی که بهش پرداختیم قانون منع تردد ساعت نُهِ شب به بعد و گرونی و خرید اینترنتی و مسافرت و مهمونی و کرونا و بسته بودن کتابخونه‌ها و نیاز مبرم من به یه سری کتاب بود که تجدید چاپ هم نمیشن بخرم. حتماً باید برم امانت بگیرم و هر بارم زنگ می‌زنم می‌گن بخش امانت تعطیله. میان‌ترما هم دارن شروع می‌شن. راجع به هیئت‌علمی شدن خودمون و دوستامون هم صحبت کردیم. قرار شد هر کدوم به جایی رسیدیم دست بقیه رو هم بگیریم همون‌جا بند کنیم.

اوچ‌یاریم. بعیده شما این دوتا کتابی که می‌خوامو داشته باشید، ولی اسمشون اینه: معناکاوی فرهاد ساسانی و از فلسفه به زبان‌شناسی چپمن ترجمۀ حسین صافی.

دُرد. نرگس گفت تو پست یلدای سال نود، اونجا که گفته بودم ما از واحد ۷۴ رفتیم و نگار و نرگس و فاطمه و فروغ اومدن رو تصحیح کنم. درستش این بود که نگار و نرگس و منیژه و زهرا و لاله و یه نرگس دیگه اومدن. بعداً منیژه و زهرا و لاله و اون یکی نرگس رفتن و فروغ و فاطمه و بهاره به جاشون اومدن. منم رفتم اون جمله رو تصحیح کردم و گفتم بیام بهتون اطلاع بدم که یه وقت داده‌های ناصحیح بهتون نداده باشم :دی

بِش. سیم‌کارت مریم رایتله. بهش گفتم ستاره ۲۳۲ مربع رو بزن هدیۀ تولدتو بگیر از رایتل. نمی‌دونست همچین کدی وجود داره. زد و دو گیگ اینترنت گرفت. گفتم به شما هم بگم، شاید برای شما هم اتفاق بیافتد.

آلتی. اون استادمون بود که ازش راضی نبودیم و نامه نوشتیم عوضش کنن؛ یادتونه؟ گفته بودیم تخصصش مرتبط به دانشکدۀ ما نیست و یکیو بیارید که باهاش تفهیم و تفاهم داشته باشیم. قبول نکردن و گفتن کسی تو دانشکدۀ خودتون همچین چیزایی رو بلد نیست که یادتون بده. من پیشنهاد دادم همین دانشجوهای پارسال و پیارسال دانشکده‌مون که این درسو گذروندن بیان تدریس کنن. ولی گویا هیچ کدوم انقدر مسلط یا علاقه‌مند به تدریس نبودن. با هم‌کلاسیم قرار گذاشتیم امسال این درسو خوب یاد بگیریم بعداً خودمون داوطلب بشیم برای تدریس تو دانشکده‌مون. این‌جوری دیگه استادی که تخصص مکانیک یا شیمی داره به دانشجوهای زبان‌شناسی روش تحقیق یاد نمیده. البته امیدوارم در آینده دانشجوهای منم نرن نامه بزنن که این استاد تخصصش برقه و تفهیم و تفاهم نداریم :))

یِدّی. یه سریالی هست به اسم بیگانه‌ای با من است که هر شب شبکۀ دو پخش میشه. من این سریالو می‌شنوم. ینی تلویزیونمون همین‌جوری که روشنه و مامان و بابا می‌بینن، منم از تو اتاقم می‌شنوم. دیشب برف میومد و کلاً تلویزیون به هم ریخت و از اون سکانس که این دختره که خودشو جای یکی دیگه جا زده گفت می‌خواد ادامۀ تحصیل بده قطع شد. بعد من دیشب خواب می‌دیدم این اومده دانشگاه و به یکی از استادهای رشتۀ پزشکی بیست تومن (دویست ریال) پول داد و یه پایان‌نامۀ آماده گرفت و رفت دفاع کنه. منم داشتم حرص می‌خوردم که فردا این دکتر بشه با کدوم سواد قراره نسخه بنویسه برای مردم. در ادامۀ خوابم رفتم به اون سایت کارگاه هوش مصنوعی و دیدم نیازی به لینک ورود نبوده و فایل‌ها رو گذاشتن برای دانلود. روی دکمۀ پلی کلیک کردم ببینم که بیدار شدم و فهمیدم ای بابا خواب موندم و به تماس تصویری تولد مریم نرسیدم. ولی این خواب موندنم هم جزو خواب بود و من هنوز خواب بودم و خواب می‌دیدم که خواب موندم. بیدار که شدم همچنان حرص می‌خوردم چجوری بعضیا مقاله و پایان‌نامه می‌خرن و چرا اصلاً کسی باید باشه که به اینا این چیزا رو بفروشه که اینا هم بتونن بخرن.

۱۸ نظر ۰۴ دی ۹۹ ، ۱۷:۳۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

وقتی ساعت سه کلاس داری و استاد تو گروه پیام میده که میشه کلاس امروزو، ساعت شش تشکیل بدیم و چهار نفر میگن فرقی نمی‌کنه و مشکلی با این ساعت ندارن و موافقن و نفر پنجم، ضمن اعلام موافقت از استاد تشکر می‌کنه و می‌گه این‌جوری به فوتبال هم می‌رسیم. استاد هم تشکر می‌کنه و در پاسخ به نفر پنجم، اون استیکره که می‌خنده و عرق شرم بر جبین داره رو می‌فرسته.

۱۲ نظر ۲۹ آذر ۹۹ ، ۱۴:۴۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۸۹- مسائل شخصی

دوشنبه, ۲۴ آذر ۱۳۹۹، ۱۱:۰۹ ق.ظ

چند وقت پیش برای یه جایی باید یه چیزی می‌فرستادم و لازم بود چنین فرمی رو پر کنم. تا پیش از این، موقع اعلام جنسیتم، دو تا گزینۀ F و M بیشتر پیشِ روم نبود و راستش اولین بارم بود چنین گزینه‌هایی می‌دیدم. مستر که نبودم، ولی معنی و مفهوم و تفاوت دقیق اون سه‌تای دیگه هم یادم نمیومد. از زبان انگلیسی اول راهنمایی یه چیزای مبهمی یادم بود که یکیش برای خانم مجرده یکیش برای متأهل، ولی باز مطمئن نبودم چی به چیه و سومی کدومه. گوگل کردم تفاوتشونو. نتیجه این بود که: تکلیف Mr روشنه. Mr رو برای آقایون، چه مجرد و چه متأهل استفاده می‌کنن. Miss، برای دخترایی که قطعاً مجرد هستند و ما مطمئنیم که مجردن به کار می‌ره. تلفظش هم میس هست. Mrs برای زنانی که متأهل یا بیوه و مطلقه‌اند به کار می‌ره و تلفظش هم میسیز هست. Ms هم برای خانمی که ندونیم مجرده یا متأهل. اگه خودش هم نخواد بقیه بدونن وضعیت تأهلشو، از این عنوان استفاده می‌کنه. گویا به کار بردن Ms هم خیلی مؤدبانه‌ست و هم نشون می‌ده شما به ازدواج طرف دخالتی ندارید. ینی لازم نیست یه ساعت فکر کنید طرف متأهله یا مجرد و چی باید بگید. این مرسوم‌ترین و مؤدبانه‌ترین لقبه. وقتی یه خانومی خودشو با Mrs معرفی می‌کنه، معنیش اینه که حواست باشه من متأهلم. وقتی هم که خودشو با Miss صدا می‌زنه، یعنی بدش نمی‌یاد دیگران بدونن مجرده و لابد قصد ازدواج هم داره. ولی وقتی خودشو با Ms معرفی می‌کنه معنیش اینه که دوست نداره دیگران در زندگی شخصی اون دخالت کنن و ترجیح می‌ده ملت کاری به تأهل اون نداشته باشن. این گزینه رو انتخاب کردم، ولی به‌لحاظ زبانی و زبان‌شناختی پدیدۀ خوشایندی نبود برام که این همه واژه برای تأهل و تجرد ما وجود داشته باشه و برای آقایون نه. به هر حال اینم یه جور تبعیضه.



چند روز پیش که برف اومده بود، تو کلاس بحث هوا و برف و بارون شد. یکی از هم‌کلاسیا عکس‌های اون روز شهرشون که تو یه سایتی بود رو فرستاد استادها ببینن. همه گفتیم چه عکسای قشنگی. گفت عکاسشون همسرمه. یکی از عکسا رو هم گذاشته بود پروفایلش و خودشم تو عکس بود. با اینکه هر روز از طریق واتساپ باهم درارتباطیم و داریم مسیر صمیمی شدن رو طی می‌کنیم، ولی به جز همون یه بار هیچ وقت دیگه‌ای به تجرد و تأهلش اشاره نکرده بود.

شنبه یکی دیگه از هم‌کلاسیام ارائه داشت و نیومده بود. یه کم منتظرش موندیم تا بیاد. چون اسلایدشم آماده کرده بود و فرستاده بود فکر می‌کردیم میاد. ولی خبری نشد و داشتیم برنامه رو جابه‌جا می‌کردیم که اون جلسه راجع به چیز دیگه‌ای صحبت کنیم. همسرش به استادمون زنگ زد و گفت حالش خوب نبوده و بردمش دکتر یا بیمارستان. این هم‌کلاسیم هم جز همین یه بار هیچ وقت دیگه‌ای به تجرد و تأهلش اشاره نکرده بود. البته همچنان خودش اشاره نکرده و ما از تماس تلفنی همسرش به استاد این نتیجه رو گرفتیم.

دوتا هم‌کلاسی دیگه هم دارم که در مورد وضعیت تأهلشون چیزی نمی‌دونم و اونا هم در مورد من چیزی نمی‌دونن و واقعاً حس خوبی دارم بعد از دو ماه آشنایی و دوستی و ارتباط صمیمانه که باهم تماس تصویری داریم و عکس ناهارمونو برای هم می‌فرستیم، ولی هنوز این اطلاعات رو در مورد همدیگه نداریم. یعنی با اینکه همیشه داریم از حجم تکالیفمون می‌نالیم، ولی نه اونی که متأهل بوده تا حالا گفته مجردها فرصتشون بیشتره و نه اونایی که مجرد بودن به این موضوع اشاره کردن. من این سبک دوستی رو بیشتر دوست دارم.

یادآوری۱. یاد یه خاطرۀ بامزه افتادم. سال آخر کارشناسی، با یه عده هم‌اتاقی بودم که از قبل نه من اونا رو می‌شناختم نه اونا منو. روز اول یه جلسۀ توجیهی تشکیل دادم و ویژگی‌ها و اخلاقمو بهشون گفتم. راجع به زمان خوابم و غذا خوردنم و تمیزی و اینکه بدم میاد موردسؤال واقع بشم. بهشون گفتم اطلاعات و مسائل شخصی شما نه برام مهمه و نه ازتون خواهم پرسید؛ شما هم سعی کنید ازم زیاد سؤال نپرسید. راجع به بقیه هم از من نپرسید. راجع به من هم از بقیه نپرسید. یه چند هفته‌ای گذشت و یه روز لازم شد یکیشون به من زنگ بزنه. یادم نیست برای چی گفته بودم زنگ بزنه. خلاصه با ترس بهم گفت آخه شماره‌تو ندارم. تعجب کردم که این همه مدت شماره‌مو نگرفتی؟ :)) بعد که شماره‌مو دادم مجدداً با ترس پرسید فامیلیت چیه؟ از خنده پخش و پلا شده بودم که دیگه روی این مسائل حساس نیستم و می‌پرسیدی ازم خب. بنده خدا نه از خودم پرسیده بود نه از بقیه :)) اینو گفتم که یادتون بندازم چقدر از کامنتای پرسشی بدم میاد [لینک پست موجود نیست. عکس از pdf]

یادآوری۲. امروز آخرین دوشنبۀ آذرماهه. کدِ ستاره ۱۰۰ ستاره ۶۴ ستاره ۱ مربع که یادتون نرفته؟ ماه قبل، من صبح زدم کد رو، برای سه‌شنبه هدیه داد. دوستم ظهر زد، برای چهارشنبه گرفت و یه دوست دیگه‌م یادش رفته بود، عصر کد رو زد. اونم برای پنج‌شنبه گرفت. ولی پیش اومده که دیر بزنن و بگه ظرفیت پر شده. 

۲۴ نظر ۲۴ آذر ۹۹ ، ۱۱:۰۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۸۸- از محاسن تحصیل مجازی

يكشنبه, ۲۳ آذر ۱۳۹۹، ۰۹:۵۳ ب.ظ

از مزایای تحصیل مجازی اینه که همزمان که ناهار می‌خوری می‌تونی سر کلاس هم حاضر باشی و از هر دو همزمان مستفیض بشی. نکتهٔ مهمی که لازمه حتماً بهش توجه کنید اینه که قاشقتونو پر نکنید که اگه یهو استادتون سؤال کرد، دهنتون پر نباشه و سریع بتونید قورتش بدید و اظهارنظر نکنید.



پ.ن: کلیدواژۀ ناهارو تو آرشیو وبلاگم جست‌وجو کردم. معمولاً وقت ناهار سر کلاس حل تمرین (حلّت می‌گفتیم) بودم و ناهار نمی‌خوردم. وقتایی هم که کلاس نداشتم، یا می‌رفتم از بوفه یه چیزی می‌گرفتم یا برمی‌گشتم خوابگاه یه چیزی درست می‌کردم و می‌خوردم و دوباره می‌رفتم دانشگاه. با همین یه کلیدواژه کلی خاطره زنده شد برام. دلم تنگ شد برای بی‌ناهار موندنام، برای هول‌هولکی غذا درست کردنام، برای سلف نرفتنام، برای با دوستام ناهار خوردنام.

+ یادی کنیم از ناهارِ قبل از ارائۀ پایان‌نامۀ کارشناسی:

 http://nebula.blog.ir/post/54/post54

۱۷ نظر ۲۳ آذر ۹۹ ، ۲۱:۵۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۷۹- پس‌ارائه دیگه چه صیغه‌ایه

دوشنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۹، ۰۱:۲۴ ق.ظ

یکی از استادامون جلسهٔ اول گفته بود قراره هر کدوم یه پیش‌ارائه داشته باشید که یک نمره‌ست، و یه ارائهٔ کامل که چهار نمره‌ست. چند نمره هم برای مقاله و امتحان پایان‌ترم و فعالیت کلاسی در نظر گرفته بود. شنبه ارائهٔ من یه ربع طول کشید. بهشون گفتم این پیش‌ارائه بود و ارائهٔ کامل و نتیجهٔ تحقیقاتم رو هم بعداً به سمع و نظرتون می‌رسونم. ارائهٔ هم‌کلاسیم ولی بیشتر از یه ساعت طول کشید و کامل همه چیو گفت و بحثو بست. ارائهٔ بقیه هم کامل بود و گویا جز من کسی حواسش به پیش‌ارائه، سپس ارائه نبود. حتی استاد هم اعتراض نمی‌کرد و چیزی نمی‌گفت بهشون. تو گروه دوستانه داشتیم راجع به زمان و موضوع ارائه‌های بقیه صحبت می‌کردیم. دوستان، اونجا تازه یاد پیش‌ارائه افتادن!. یکی از بچه‌ها گفت وای حالا من چی کار کنم؟ نمرهٔ پیش‌ارائه‌م چی میشه؟ به‌شوخی گفتم تو هم پس‌ارائه بده. بی‌درنگ رفت تو اون گروهه که استاد هم هست گفت استاد من پیش‌ارائه نداشتم، به جاش میشه پس‌ارائه بدم؟ استادم گفت فکر خوبیه و بقیه هم استقبال کردن.

۱۷ آذر ۹۹ ، ۰۱:۲۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۷۳- خودمتضاد

چهارشنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۹، ۰۹:۰۸ ب.ظ

این هفته از استاد معنی‌شناسی یه مطلب جالب یاد گرفتم گفتم بیام باهاتون به اشتراک بذارم. گروهی از واژه‌ها هستن، در برخی زبان‌ها، که بهشون میگن autoantonymous. این کلمه‌ها بیش از یک معنی دارن (چندمعنا هستن) و یکی از معنی‌هاشون مقابل معنی دیگرشون هست. برای همین بهشون میگن خودمتضاد. مثل sanction در انگلیسی که هم میشه «تحریم کردن» هم «اجازه دادن». در انگلیسی، نمونه‌های دیگه‌ای هم داریم:

sanction: 1) to approve; 2) to censure

temper: 1) to harden; 2) to soften

cleave: 1) to stick together; 2) to force apart

enjoin: 1) to prohibit/ to issue injunction; 2) to order/ to command

fast: 1) moving quickly; 2) fixed firmly in place

stay: 1) remain in a specific place, postpone; 2) guide direction, movement

استادمون می‌گفت از زبان فارسی فقط دوتا مثال پیدا کرده. اون دوتا کلمه، «پس» و «پیش» هستن. «پس» دوتا معنی داره: «پس» تو بافت مکانی به‌معنی عقب هست؛ و «پس» تو بافت زمانی به‌معنی بعد هست. «پیش» هم دوتا معنی داره: «پیشِ» مکانی به‌معنی جلو هست و «پیشِ» زمانی به‌معنی قبل. به‌واقع تا پیش از این به این ویژگی این دو واژه دقت نکرده بودم و اون لحظه که استاد داشت توضیح می‌داد به وجد اومده بودم از شدت ذوق!. فکر کن یه نفر تو مختصات چهاربعدی مکان و زمان بایسته و به زبان فارسی به پس و پیشش اشاره کنه. تصور کنید چیزی که از نظر زمانی هنوز نیومده از نظر مکانی پشت سر گذاشتیمش و چیزی که مربوط به گذشته بوده پیش رومونه. هیجان‌انگیزه!. شبیه نوار موبیوس. انقدر ذوق دارم الان که گر از ذوق بمیرم رواست. شما هم اگر احیاناً ذوق نکردید کژطبع‌جانورید :دی

واژۀ فارسی دیگه‌ای به ذهنتون می‌رسه که دوتا معنی متضاد داشته باشه؟

۱۹ نظر ۱۲ آذر ۹۹ ، ۲۱:۰۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۵۶- به وقت ناهار

دوشنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۹، ۱۲:۵۶ ب.ظ

یک. با همکارم قرار و مدار می‌ذاشتم برای جلسه و صحبت راجع به یه سری امور!. یادم نبود دانش می‌جویم و به هوای اینکه دوشنبه‌م خالیه بهش گفتم هر ساعتی بگی هستم. گفت یازده تا یک و سه تا پنج کلاس دارم. اسم کلاسو که آورد گفتم عه، منم بعضی روزای هفته کلاس دارم. بذار چک کنم برنامه‌مو بهت خبر می‌دم. چک کردم و این عکسو با یه استیکر اشکالود براش فرستادم. امروز از صبح تا عصر فقط همین دوازده تا یک خالی بود که اختصاصش دادم به وبلاگ :|



دو. تحلیل گفتمان درس ارشدهاست. دو ماهه مستمع‌آزاد ازش مستفیض می‌شم. ده‌ونیم تموم میشه. معنی‌شناسی خودمم ده شروع میشه. ساعت ده، صدای یکی رو با لپ‌تاپم می‌شنوم، اون یکی رو با گوشی. نه روم می‌شه از کلاس تحلیل گفتمان خارج شم نه دلم میاد. نمی‌خوام مطالب رو از دست بدم. ضبط هم نمیشه بعداً ببینم. نیم ساعت آخر مهمه و دکتر بهمون تکلیف و تمرین میده که تا جلسۀ بعد بهشون فکر کنیم. این یکی هم که کلاس خودمه و ضبط میشه استاد از همون ابتدا هی سؤال می‌پرسه میگه فلانی نظرشو بگه. اون نیم ساعتی که تداخل داره نیم قرن می‌گذره تا تموم بشه. حالا خدا رو شکر امروز استاد معنی‌شناسی مشکل فنی داشت و کلاً نتونست به‌عنوان هاست (میزبان) وارد لینک کلاس بشه و مثل ما مهمان بود و میکروفن نداشتیم هیچ کدوممون :دی. وبینار و زوم و چیزای دیگه رو هم امتحان کردیم و نشد. یا فیلتر بودن یا انواع خطاهای ممکن رو دادن و استادمونم گفت این اتفاق گویا یه حملۀ سایبری! و سراسری بوده و مجبوریم جلسه رو به یه وقت دیگه موکول کنیم. منم این وسط از فرصت پیش‌آمده نهایت حُسن استفاده رو کردم و صبحانه‌ای که نتونسته بودم بخورمو خوردم و جزواتی که به استاد فلسفۀ علم قول داده بودم تایپ کنمو تایپ کردم. ناهارمم ایشالا شب می‌خورم :|

سه. هفتۀ پیش، استاد فلسفه داشت از روی جزوۀ دست‌نویس تدریس می‌کرد. در واقع اسلایدهاش عکس جزوه بود. می‌گفت فرصت نکرده تایپ کنه و کسی هم نبوده براش انجام بده. منم اسکرین‌شات می‌گرفتم که بعداً برای خودم تایپشون کنم. از دورۀ ارشدم عادت کردم به تایپ جزوه. این‌جوری استفاده ازش راحت‌تر میشه. آدم سریع یه کلمه رو سرچ (جست‌وجو) می‌کنه از جزوه و زود پیدا می‌کنه. یا اگه بخواد یه مطلبی رو تکمیل و تصحیح کنه کاغذ و لاک غلط‌گیر نیاز نیست دیگه. چند ساعت زمان می‌بره تایپ کردن، ولی کلی صرفه‌جویی میشه در وقت‌هایی که در آینده قراره تلف بشه. آخر جلسه (همون جلسه که ذهنم درگیر اسم نویسنده‌های زن بود و خشمگین بودم زین حیث)، دستمو بلند کردم و چای‌شیرین‌بازی درآوردم و گفتم استاد، من خودم با جزوۀ تایپ‌شده راحتم و جزوات خودمو تایپ می‌کنم. اینا رم می‌خواستم برای خودم تایپ کنم. اگر شما همۀ عکسا رو برام ایمیل کنید، می‌تونم این یه هفته که برنامه‌م خلوت‌تره همه رو تایپ کنم که جلسات بعدی راحت‌تر استفاده کنیم ازشون. اونم از خداخواسته، همون شب ایمیلشون کرد برام.

چهار. اینجا برگشتم پشت سرم هندزفری بردارم با گوشی جواب سؤال استادو بدم. بدون هندزفری با لپ‌تاپ انگار صدامو نمی‌شنون. این عکسِ کلاسِ صرف یا مورفولوژی استاد شمارۀ هفده و هجدهه مثلاً.



پنج. استاد شمارۀ ۲۱ استاد مهارت‌های پژوهشمون هست. همون که تو جملاتش زیاد از کلمات انگلیسی استفاده می‌کنه و نه‌تنها نیم‌فاصله رو رعایت نمی‌کنه بلکه می‌ذارم رو هم با «ز» می‌نویسه. این استاد همون استادیه که گفت ایمیل دانشگاهی بگیرید و ریسرچ‌گیت و فیس‌بوک و اینا داشته باشید. عکسشو پیدا نمی‌کردم ببینم کیه و چه شکلیه. دیروز بعد از گرفتن ایمیل آموزشی، اکانت ریسرچ‌گیت باز کردم و از اونجا پیداش کردم. فهمیدم دانشجوی دکترای شیمیه!. عکسشم دیدم. و از اونجایی که شیمی رو دوست دارم و از فلسفه متنفرم، این نگرش! داره روی علاقه‌م به استاداشون هم اثر می‌ذاره. بدین صورت که نظرم تو این یه هفته از 20>21 به 21>20 تغییر کرده.



شش. این درس مهارت‌های پژوهش، که نیم‌فاصله‌شو همون بدو ورودم به گروه درست کردم، یه درس دانشکده‌ایه. ینی علاوه بر ما که زبان‌شناسی هستیم، تو دانشکده‌مون هر رشتۀ دیگه‌ای هم هست، این درسو داره. و طبعاً گروه درسی‌مون دیگه متشکل از یه استاد و پنج دانشجو نیست و خیلیا توشن. یکی هست که شماره‌ش 44+ هست و از روزی که وارد گروه شدم تو نخشم ببینم کیه. هنوز هیچ پیامی نفرستاده. این پیش‌شماره رو انقدر دوست دارم که یه روز خواستم مهاجرت کنم می‌رم اون‌جا. البته فعلاً باید با همون پیش‌شمارۀ 041 شهر خودمون دلمو خوش کنم.



شش‌ونیم. تتلو یه آهنگ داره میگه درسته فلان‌چیز ندارم، ولی بهمان چیز که دارم. یاد اون افتادم. درسته پیش‌شمارۀ 44+ ندارم ولی 041 که دارم :| [لینک آهنگ]

هفت. استاد فلسفه ازمون خواسته یه ارائه داشته باشیم و مقاله‌شم تحویل بدیم و چاپ هم بکنیم. این فلسفۀ زبان درس اختیاریه ولی ما هیچ نقشی در انتخابش نداشتیم و به‌اجبار تو برنامه‌مون گذاشتن. اگه به خودم بود که صد سال سیاه برش نمی‌داشتم. جلسۀ اول که تموم شد، یکی از بچه‌ها تو گروهی که استاد هست گفت استاد، من دکارت رو برمی‌دارم، اون یکی گفت استاد، فرگه رو هم من برمی‌دارم ارائه می‌دم. راسل و لاک و هیوم و یه چند تای دیگه مونده بودن و منم خیره به دورترین نقطۀ ممکن، یاد خاطرۀ کانت و دکارت مصاحبۀ پیارسال افتاده بودم و نمی‌دونستم رویکرد اینا چه فرقی باهم دارن :)) بعد دیدم تو گروه دوستانه که استادامون توش نیستن بچه‌ها پرسیدن تو قراره کیو ارائه بدی؟ چنین پاسخی دادم :))



هشت. یه کژتابی جالب!. اینجا جمله‌م پرسشی بود نه درخواستی. می‌خواستم بدونم استاد کجا می‌ذاره لینکو. تو گروه یا تو سایت. فکر کرد جمله‌م درخواستیه. مثل اون جمله‌ها که آدم میگه نمکدونو می‌دی؟ ینی نمکدونو بده. حالا اینم فکر کرده می‌گم لینکو اینجا یا اونجا می‌ذاری؟ جواب داده بله حتماً. و هنوز نفهمیدم قراره کجا بذاره. تا امروز که هیچ‌جا نذاشته.



نه. یه گروه دیگه هم داریم (و خدا می‌دونه من چقدر از گروه‌های مجازی بدم میاد؛ مخصوصاً از نوع واتساپش) که کل دانشگاه اونجا هستن برای پشتیبانی مسائل اینترنتی. همیشه یا در حال اعتراضن یا میکروفن و دوربینشون مشکل داره. همون گروهیه که ملت میان میگن استادها بلد نیستن با این سامانه‌ها کار کنن و همیشه معترضن به نظام و اقتصاد و سیاست. هفتۀ پیش از مسئول گروه پرسیدم آیا لینک جلسات ضبط‌شده رو خودمون نمی‌تونیم از جایی برداریم؟ حتماً باید از استادها بگیریم؟ خیلی مؤدبانه گفتم استادمون بلد نیست لینک بده. گفت به همۀ استادها یاد دادیم و ازم خواست اسم استادو بگم. رفتم اسمشو خصوصی گفتم بهش. و به‌نظرم کار درستی کردم هم از این جهت که مطرح کردم هم از این جهت که جلوی جمع اسمشو نگفتم :| و انصافانه نیست هر جلسه هر کدوم از استادها کیلوکیلو مقاله می‌دن بخونیم ولی خودشون یه نگاه به شیوه‌نامه و راهنماهای استفاده از سایت‌ها نمی‌ندازن که یادش بگیرن. نهایت کم‌لطفیه این.



ده. امروز ساعت یک مراسم معارفۀ مجازی داریم. دیشب همه‌ش خواب این مراسمو می‌دیدم. جا داره یادی هم بکنیم از مراسم معارفۀ ارشد:

nebula.blog.ir/post/261

۲۲ نظر ۱۹ آبان ۹۹ ، ۱۲:۵۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۵۳- تودیع و معارفه

جمعه, ۱۶ آبان ۱۳۹۹، ۰۸:۱۶ ق.ظ

استادان این مقطع رو هم با همون قاعدۀ ارشدم نام‌گذاری کردم. تکلیف استاد شمارۀ ۱۷ که معلومه و شماره‌ش همون ۱۷ می‌مونه. بقیه هم به‌ترتیبی که درسشونو ارائه بدن. اولین درس این هفته یه درسی بود که استاد اون درسو استاد شمارۀ ۱۸ می‌نامم. این همون درسیه که نصفشو قراره یه استاد درس بده و نصفشو یه استاد دیگه. فعلاً همین استاد ارائه‌ش می‌ده؛ دو ماه دیگه استاد شمارۀ ۱۷. این دو تا خانومن. استاد شمارۀ ۱۹ آقاست. شمارۀ ۲۰ و ۲۱ هم خانومن. یه آماری هم از استادای ارشدم بدم. از هفده‌تا استاد ارشدم پنج‌تاشون خانم بودن و دوازده‌تا آقا. دورهٔ کارشناسی هم سه‌چهارتا استاد خانم تو کل دانشکده بودن. زمان ما پنج درصد استادها خانم بودن. الان که چک کردم دیدم رسیده به ده درصد. البته اونجا جنسیت دانشجوها هم به همین نسبت بود و هست تقریباً.

استاد شمارۀ ۲۰، تا گروهشو تشکیل داد عکسشو فرستاد و گفت بچه‌ها این منم و شمام عکساتونو بفرستید باهم آشنا بشیم. من یه عکس با ماسک دارم که عکس پروفایل همه‌چیمه. اونو گذاشتم. گفت عزیزجان، بدون ماسک. منم عکس شمال پارسالو فرستادم. پارسال تو پست شمال یه سری فیلم کوتاه هم گذاشته بودم. با توجه به اینکه عکس کارنامه و فیلم دفاعم رو تا این لحظه ۳۹۱ نفر دانلود کردن و فیلمای شمال رو ۱۱۶ نفر، لذا حالا که استقبال می‌کنید، توصیه می‌کنم روی لینک فوق (کلمهٔ شمال که رنگش قرمزه) هم کلیک نموده و فیلم‌های مذکور رو هم ببینید که از قافلۀ اون ۱۱۶ نفر عقب نمونید.

استاد شمارۀ ۱۸ هم ابتدای تدریس گفت وبکماتونو روشن کنید یه نظر ببینمتون بعد خاموش کنید :)) خودشم خنده‌ش گرفت از این یه نظر گفتنش. و ایشون تا این لحظه تنها استادی بوده که لینک جلسهٔ ضبط‌شده رو در اختیار دانشجوها قرار داده. بقیهٔ استادان گویا بلد نیستن و دانشجوها (تو اون گروهی که همهٔ دانشگاه توشن) معترضن که چرا یاد نمی‌گیرن و اگه یاد نمی‌گیرن و با تکنولوژی نمی‌تونن همگام بشن چرا این فرصت و فضا رو در اختیار استادان جوان قرار نمی‌دن و رها نمی‌کنن میز و صندلیشونو (البته اونا عصبانی بودن و یه کم خشن‌تر از اینی که من اینجا نوشتم نوشته بودن حرفاشونو) :|

استاد شمارۀ ۱۹ که آقاست نه عکس خواست نه وبکم. نمی‌دونم برخوردش با دانشجوهای پسر هم این‌جوریه یا چون ما خانومیم (بس که تو دکترا همه سن‌بالا هستن زبونم نمی‌چرخه بگم دختر. البته هم‌کلاسیای من دهۀ شصتی و هفتادی‌ان و خیلی هم سنشون زیاد نیست، ولی دورۀ ارشد، دهۀ چهلی هم داشتیم) چیزی نگفت. البته میکروفنامونو روشن می‌کردیم حرف می‌زدیم، ولی به چهره نمی‌شناسدمون.

با استاد شمارهٔ ۲۱ این هفته کلاس نداشتیم. تا حالا فقط یه وُیس فرستاده تو گروه، جهت آشنایی. تو هر دو سه جمله‌ای که گفته بود یه کلمۀ انگلیسی بود که معادل فارسی رایج داشت (به جای جلسات رو باید کاور کنیم میشه گفت پوشش بدیم). این کار از نگاه ما ناپسنده. معمولاً کسانی که با تکیه بر عوامل زبانی می‌خوان اعتبار اجتماعیشونو بالا ببرن این کارو می‌کنن. پروفایلش عکس گله و اسمشم هر چی گوگل کردم و سایتا رو گشتم هیچ عکسی پیدا نکردم ازش. 

تنها استادی که نیم‌فاصله رو تو طرح درسش و تو چت‌هاش رعایت می‌کنه استاد شمارۀ ۱۹ هست. همین رعایت‌نکنندگان یه روزی میشن داور مقاله و پایان‌نامه‌هامون و گیر میدن به همین فاصله‌ها و نیم‌فاصله‌ها. با معیارهایی مثل سواد و فروتنی و حوصله و اخلاق و غیره، ترتیب علاقه‌م به استادام فعلاً بدین شرح است: 

17>19>18>20>21. خانم‌ها قرمزن، آقایون آبی. 

یه آماری هم از میزان علاقه‌م به استادای ارشدم بدم. با همون معیارها، تا ترم سوم ارشد که سیزده تا استاد داشتیم، علاقه‌م بهشون این‌جوری بود: 

13=11>10>3>8>5>2>12>9>1>6>7>4

ترم آخر، چهار تا استاد دیگه هم اضافه شدن. الان احساسم نسبت به این هفده نفر با توجه به عملکردشون تو این چهار پنج سالی که از آشناییمون می‌گذره بدین شرح است:

3>17>11>10>13>6>14>16>8>9>15>5>2>1>7>12>4

حالا شاید چند سال دیگه نظرم بازم تغییر کنه. شمارهٔ ۱۳ همون آهنگر دادگر هست. و هر کدوم از این عزیزان هیئت علمی دانشگاه‌های مختلفن و یه سریا استاد مدعو و موقتی بودن تو فرهنگستان. شماره‌های چهارتا استادی که روز مصاحبهٔ ارشد منو پذیرفتن ایتالیک یا کج کردم. اون چهارتا ۶، ۱۱، ۱۳ و ۱۴ بودن که با این تصمیمشون سرنوشت منو تغییر دادن. زیر شمارۀ استادهایی هم که برای مصاحبۀ دکتری بهم توصیه‌نامه داده بودن خط کشیدم. از ۳ و ۵ و ۸ و ۱۳ یه بار توصیه‌نامه گرفتم، از ۱۷ دو بار. امسال دیگه هیچی از هیچ کدومشون نگرفتم و عکس قبلیا رو آپلود کردم برای مصاحبهٔ دانشگاهی که استاد شمارهٔ ۱۷ اونجا بود. اونا هم با توجه به شناختی که از قابلیت‌هام داشتن منو پذیرفتن. استاد شمارهٔ ۱۷ هم مثل اون چهارتا استاد، با تصمیمش در سرنوشتم اثرگذار بود. چرا میگم اثرگذار و تعیین‌کننده بودن؟ چون اگه قبول نمی‌شدم سال بعدش اصرار نمی‌کردم. و خدا رو شکر انقدر تنوع دارن علایقم که افسوس نشدن‌ها و نرسیدن‌ها رو نخورم. شد شد، نشد نشد. اون نشد یکی دیگه. این نشد بازم یکی دیگه. تنها چیزی که روش قفلی زدم و کلید کردم مراده که پنج سال و سه ماهه از ثبات خودم این نکته خوش آمد که به‌جور، در سر کوی تو از پای طلب ننشستم. حافظ می‌فرماید.

امسال چهارتا هم هم‌کلاسی دارم که دخترن. اسم دوتاشون با میم شروع میشه و دوتاشونم با نون. دورۀ ارشد ده نفر بودیم و از این ده نفر دو نفر پسر بودن و هشت نفر دختر. یکی از پسرا و یکی از دخترا ترم اول انصراف دادن و یکی دیگه از پسرا هم همین چند ماه پیش انصراف داد و دفاع نکرد. شش نفر تا حالا دفاع کردن. سه نفر قبل از کرونا و سه نفر در زمان کرونا. یه نفر بی‌دفاع داریم که میگن مرخصی مادر شدن گرفته. پسرش فکر کنم دو سالشو تموم کرده. از ورودیای بعد از ما هم سه چهار نفر انصراف دادن. و از ورودیای بعدتر و بعدتر هم. لابد الان تو دلتون می‌گید خب که چی. ولی من دوست دارم آمار دقیق بدم. اصلاً شاید بعداً همین اعداد، رمز عکسی فیلمی وُیسی چیزی شدن. مثلاً رمز دانلود، مجموع تمام اعدادی باشن که تو متن این پست ذکر شده. یا مجموع اعداد زوج ضربدر مجموع اعداد فرد توی متن باشه. یا حالا هر روشی که مردم‌آزارانه‌تره. دورۀ کارشناسی هم دویست نفر بودیم و از این تعداد، حدوداً سی‌تا دختر بودیم و بقیه پسر بودن. البته از دی‌ماه پارسال دیگه دویست نفر نیستیم.

و استاد شمارۀ ۱۰ و ۷ و ۱۶ و ۶ در یک قاب یا کادر:



چون اینا از جاهای مختلفن و این عکس هم فرهنگستان نیست، تو یه کادر بودنشون، و تو کادر نبودن یه فرد دیگه که استادم نباشه برام جالب بود. عکسو اتفاقی از گوگل پیدا کردم.

۱۳ نظر ۱۶ آبان ۹۹ ، ۰۸:۱۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۵۲- داستانواره‌ها یا استوری‌های دیروز

پنجشنبه, ۱۵ آبان ۱۳۹۹، ۱۲:۱۵ ق.ظ



پ.ن۱. در ایام طفولیتم هم اسم عروسکام یکدست بودن و همه با سین شروع می‌شدن. حتی خرسمم سیاخرسه صدا می‌کردم که با سین شروع بشه. ینی می‌خوام بگم ریشه در کودکیم داره این بیماری :)) :|

پ.ن۲. به جای استوری اینستا چه معادلی میشه گفت؟ بیاید همین‌جا یه چیزی تصویب کنیم زین پس اونو به‌کار ببرم.

پ.ن۳. از غمی خبر ندارین؟ اگه باهاش در ارتباطین سلاممو بهش برسونین بگین این ترم فلسفهٔ زبان دارم و به کمکش نیاز دارم :(

۲۲ نظر ۱۵ آبان ۹۹ ، ۰۰:۱۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)