۱۹۲۸- از هر وری دری ۴۳
۰. آبگوشتی که پست قبلی وصف شد و عکسش طلبتون بود:
۱. دستمزد کاری که ازم خواسته بودن و قبول کرده بودم انجام بدم رو پیشپیش دادن که حتماً انجامش بدم. حالا من هر چی میگم مرگ دست خود آدم نیست و شاید قبل از انجام اون کار جان به جانآفرین تسلیم کردم یا نه اصلاً فرار کردم گوش نمیدن.
۲. جایی که سوار شدم دستگاه برای زدن کارت بلیت نبود. تو بیآرتی هم یادم رفت بزنم. پیاده که شدم تو ایستگاه مقصد هم نبود. حالا کو تا من دوباره سوار بیآرتی شم و جبران کنم. خدایا نَمیرم تا اون موقع لطفاً. اگه مردم هم یکیتون به نیابت از من کارت بزنید لطفاً. یکیتون بزنید کافیه.
۳. داشتم یه مسیری رو میرفتم. یهو قدمهامو غیرعادی برداشتم و جابهجا شدم. خانومی که نزدیکم بود با تعجب نگام کرد. گفتم مسیرم پرِ مورچه بود نخواستم له بشن اومدم اینور. با تعجب بیشتری دوباره نگام کرد. جلوی دانشکدهٔ شیمی شریف هم پر مورچه بود و همیشه با احتیاط تردد میکردم له نشن بندگان خدا.
۴. رمز گوشیمو چند وقته که عوض کردم و هنوز که هنوزه رمز قبلی رو میزنم. اون رمز ملکهٔ ذهنم شده. میخوام ببینم تا کی رمزو اشتباه میزنم و از کی عادت میکنم به الگوی جدید.
۵. یکی از داورهای رسالهم برادر استاد شمارهٔ هشته. هم استاد شمارهٔ هشت هم برادرش استاد زبانشناسیان. یکی دیگه از داورا هم استاد شمارهٔ سهٔ ارشده. یکیشم استاد شمارهٔ ۱۸ دکتری. استاد مشاورم هم یکی از فالورهای اینستامه. هر موقع راجع به برندها پست میذاشتم لایک میکرد و کامنت میذاشت و مقالهٔ مرتبط میفرستاد. قرار بود مشاورم استاد شمارهٔ ۱۹ باشه ولی قبول نکرد و الان مشاورم اون استاد اینستامه :دی استاد شمارهٔ ۱۹ داوری رسالهٔ همکلاسیمم قبول نکرد. کلاً فاز قبول نکردن به خودش گرفته و چند وقته که ناراحت و بیحوصلهست.
۶. اون روز که رفتم خوابگاه هماتاقیامو ببینم، اولش مسئول خوابگاه گفت تابستونا مهمان قبول نمیکنیم. گفتم دو سه ساعت بیشتر نمیمونم. کارتمم گروگان نگهدارید. گفت چرا میری؟ گفتم هم ببینمشون، هم خوراکی آوردم، هم تف به ریا نماز ظهرمو میخوام بخونم. قول دادم تا شش عصر ترک کنم خوابگاهو. رأس ساعت ۶ دم در بودم.
۷. تو خوابگاه فقط من چای دمی میخوردم و هماتاقیام چای کیسهای میخوردن. عادتشون دادم اونا هم دمی بخورن. گفتن تو بری ما بازم کیسهای میخوریم چون حوصلۀ دم کردن نداریم. وقتی رفتم دیدنشون قوریمو از تو کمد درآوردم گفتم تا وقتی من اینجام (فیالواقع تا ساعت ۶) کسی چای مصنوعی نمیخوره.
۸. تو جلسهٔ دیروز اتحادیهٔ زبانها تو دانشگاه شهید بهشتی (چون هنوز نخوابیدم، منظورم از دیروز، دوشنبهست) پنجتا قهوهٔ فوری خوردم. دوتا قبل جلسه دوتا حین جلسه یکی بعد جلسه. نتیجه؟ وقتی رسیدم خونه از خستگی بیهوش شدم. اثرش همینقدر بود که من سر جلسه نخوابم.
۹. برای اعضای این جلسات، خوابگاه هم داده بودن بمونیم ولی حس کردم دو روز کافیه و لزومی ندیدم تا آخر هفته بمونم. کارهای مهمتری داشتم و برگشتم خونه.
۱۰. دانشگاه شهید بهشتی، بهلحاظ شیب.
۱۱. جلسهمون اون بالا بود. عکسهای جلسه هم طلبتون. اونی که عکسا تو گوشیشه هنوز نفرستاده.
۱۲. هفتهٔ پیش مانتوی قرمزمو پوشیده بودم. حواسم بود که محرم دیگه نپوشمش. روز اول محرم یادم نبود و هنوز تنم بود. شب وقتی برمیگشتم خونه معذب بودم یه سریا لباس مشکی تنشونه و من قرمز. البته چادر داشتم و نمود بیرونی نداشت. ولی باطن هم مهمه به هر حال. معتقدم علاوه بر اینکه آدم باید دلش پاک باشه ولی ظاهر هم مهمه. آوردم گذاشتم تو کمد که دم دست نباشه و کرمی و طوسیمو گذاشتم دم دست. مشکیام تبریزه. دیشب خواب میدیدم بازم اشتباهی اون مانتو رو پوشیدم.
۱۳. اکثر پسرا تو دانشگاه پیراهن مشکی پوشیده بودن. البته دانشگاه تعطیله و اینایی که دانشگاهن معمولاً برای هیئت و اینا اونجان. منم چون شال و روسری و مانتوهای مشکیم تبریزه با مقنعه و چادرم حفظ ظاهر کردم.
۱۴. صبح تا ظهر جلسه داشتیم و بعدش مستقیم رفتیم کوروش برای ناهار. بعدش بچهها رفتن خرید و تهرانگردی. بچهها از شهرهای دیگه اومده بودن و تهران براشون جذابیت داشت. من گفتم برمیگردم خوابگاه. خوابگاه شهید بهشتی. نزدیک دانشگاه یادم افتاد نماز ظهرمو نخوندم. نیم ساعت تا غروب مونده بود و یه ساعت راه بود تا خوابگاه. خوابگاه بهشتی سرِ کوهه. معلوم هم نبود برم و نگهبان و مسئولا گیر ندن که از کجا آمدهای آمدنت بهر چیست و وقتم گرفته نشه. اونورا مسجد نبود. مسیرمو عوض کردم و یه ربع به غروب رسیدم به بیمارستانی که همونورا بود. گفتن نمازخونهش طبقهٔ دومه. سوم بود. یه اتاقک دومتری که نوشته بود نمازخونۀ آقایان. قسمت خانوما رو پیدا نکردم. پرستارا و مسئولین هم اطلاع نداشتن. هشت دقیقه به غروب مونده بود. همونجا تو اتاق آقایون خوندم تا قضا نشده.
۱۵. نگهبان دانشگاه نذاشت از داخل دانشگاه برم خوابگاه. گفت الان دانشگاه پر سگ و شغاله. راست هم میگفت. منی که از گربه هم میترسم چجوری با سگ و شغال قرار بود مواجه شم. یادمه شریف هم روباه داشت.
۱۶. چند وقت پیش، همکلاسی اسبق رفته بود شیراز. برگشتنی برای یه تعداد از دوستان از جمله من سوغاتی آورد. یه روز که رفته بودم فرهنگستان زنگ زد که بیا سوغاتیتو بدم و من نرفتم. بهانه آوردم و اصطلاحاً پیچوندم. به خودشم گفتم البته. گفتم اگه ناراحت نمیشی میخوام بهانه بیارم نیام. بعد که دیدم قانع نمیشه گفتم باید فکر کنم. حق داشت با تعجب بگه مگه سوغاتی گرفتن هم فکر کردن داره، ولی خب من برای هر چیزی فکر میکنم. زیاد هم فکر میکنم. گفتم اگه تاریخ انقضا نداره و خراب نمیشه بذار برای بعد. دیروز بعد از جلسهٔ دانشگاه شهید بهشتی، قرار شد برم طرفای شریف محموله رو دریافت کنم. بعدش محل دریافت محموله عوض شد و خانهٔ اردیبهشت قرار گذاشتیم. آدرسش پامنار بود و من تا حالا پامو تو اون منطقه نذاشته بودم و نمیدونستم کجاست و چه شکلیه. ولی اسم پامنارو زیاد شنیده بودم. از اسم خانۀ اردیبهشتم خوشم اومد. از روی نقشه چک کردم و دیدم نزدیک متروی ملت و امام خمینیه. ملت پیاده شدم و گفتم هفت هشت دقیقه راهو پیاده میرم تا خانهٔ اردیبهشت که منطقه رو هم بشناسم و ارزیابی کنم. همچین که پامو گذاشتم تو خیابون، تا چشم کار میکرد مرد بود. حتی یه دونه خانم هم تو خیابون نبود. حتی یه دونه. همهٔ مغازهها ابزارفروشی بودن و موتور و لاستیک و تجهیزات خودرو میفروختن. خیابون پر از موتور. پر که میگم ینی حداقل دویست سیصدتا. ولی امن بود بهنظرم. نگاههاشون هم امن بود. برای همین احساس معذب بودن نکردم. اکثراً هم مشکی پوشیده بودن. اینکه میگم امن بود، از این لحاظه که بالاخره بعد یه عمر فرق نگاههای علافانِ تو پارکو با مردهایی که سر کارشونن و دارن نون درمیارنو میفهمم. تا سر خیابون رفتم و از سمت دربار و کوچۀ بهاءالدوله و رکنالدوله رسیدم سر قرار. دیر یادم افتاد عکس بگیرم. ولی گرفتم که یادم بمونه. یه خونهٔ قدیمی بود که تبدیلش کرده بودن به کافه و کتابخونه. غذا هم میشد خورد، ولی تنوع نداشت. هر روز یه مدل غذا بود. از خانومی که غذا درست میکرد شماره گرفتم که تبلیغش کنم. سبزی پاکشده و خردشده و پیاز سرخکرده و اینا هم میفروخت. خیلی هم مهربون و خوشبرخورد بود.
مامان انواع اقسام عرقیجاتو از تبریز با خودش آورده بود جز بهارنارنج. سپرده بود خودم بگیرم و منم چون اهل این چیزا نیستم پشت گوش مینداختم. که همکلاسی با این بهارنارنجش تیم عرقیجات کابینت آشپزخونۀ ما رو تکمیل کرد.
سوپ نیست، بستنیه. آب شده، سوپ دیده میشه :|