پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

ماه رمضون, چند جا کار داشتم که باید تنها می‌رفتم, کلاس, کار اداری, خرید و از این جور کارای شخصی؛ اولین تجربه‌م بود که تنهایی کارامو انجام می‌دادم؛ برای اولین بار یه جایی رفته بودم و مسیر برگشتو خوب نمی‌شناختم, از یه خانوم چادری آدرسو پرسیدم و راهنمایی‌م کرد و باهم سوار تاکسی شدیم, کرایه هزار تومن بود و پول خرد نداشتم, پول خرد فقط یه پونصدی داشتم که راننده همونو قبول کرد, من و خانومه پیاده شدیم و خانومه موقع پیاده شدن به راننده که 60 ساله به نظر می‌رسید گفت ممنون آقا محرم 

راننده خانومه رو نگاه کرد و احوالپرسی و نگو اینا فامیلن,
آقا محرم پونصدی منو برگردوند و اصرار و اصرار که تا دم در خونه باید شماهارو برسونم, منم توضیح دادم که مسیرم با مسیر خانومه یکی نیست و پونصدی رو گرفته بود سمت من که پس بگیرم و من پس نمی‌گرفتم و تشکر و عذرخواهی و وسط چهار راه از ایشون اصرار و منم نه و نمیشه و هی تعارف تحویل هم می‌دادیم و دیگه دیدم زشته؛ پولو پس گرفتم و تا برسم خونه یه لبخند گنده رو لبم بود و الکی الکی کلی حس خوب از طرف آدمایی که دیگه قرار نبود ببینمشون بهم منتقل شده بود...

چند روز بعد یه راننده تاکسی به پستم خورد انقدر مودب که نمی‌تونم توصیفش کنم, حرف نمیزد ولی همین‌که توی ترافیک بی‌اعصاب نبود و به بقیه راننده‌ها فحش نمی‌داد و همین چند جمله‌ی کوتاهش موقع گرفتن پول و پس دادن بقیه‌اش و نگه داشتن ماشین و پیاده شدن من؛ شیفته‌ی همین لحن و برخوردش شدم اون لحظه و کلی حس خوب موقع پیاده شدن از تاکسی؛ حس خوب وقتی مثل بابا بهم گفت آلله امانین دا (همون خداحافظ و در امان خدا)

و اون مسئول بلیت اتوبوس مسیر مامان‌بزرگم‌اینا؛
بی آر تی های تهران مسئول داره و کارت نزده نمی‌تونی سوار شی, اتوبوسای مسیر خودمونم این‌جوریه که یا راننده چک می‌کنه یا کارت می‌زنیم می‌ریم می‌شینیم, شبیه تهران, ولی مسیر مامان‌بزرگم اینا این جوریه که یه نفر خودش میاد کارتارو دونه دونه می‌گیره و خودش کارتو میزنه و پس میده

داشتم می‌رفتم خونه مامان‌بزرگم اینا,
اولین ردیف صندلی سمت خانوما نشسته بودم, آقاهه کارتمو گرفت و موقع پس دادن, راننده یه جوری ترمز کرد که این پیرمرده که مسئول بلیت بود افتاد بغل من, بیچاره کلی خجالت کشید, کلی عذرخواهی کرد و منم کمکش کردم بلند بشه, خیلی هم چاق و سنگین بود, له شدم :)))) هی معذرت می‌خواست و سرش پایین بود و اصن نگام نمی‌کرد بس که خجالت می‌کشید, منم هی می‌گفتم پیش میاد, اشکالی نداره, مهم نیست, ای بابا بی خیال و شمام جای پدربزرگ من و تا برسم عذرخواهی کرد و بازم یه لبخند پر انرژی رو لبم بود

حالا رفتار منو مقایسه کنید با رفتار یه خانومه که تو اتوبوس با کیف و چنگ و دندون افتاده بود به جون یه پسره که چرا تنت به تنم خورد, بیچاره پسره نه می‌تونست چیزی بگه نه کاری بکنه, زنه روانی بود, انقدر زد که پسره لبش خونی شد و گردنش انگار جای چنگ و دندون گربه بود و خون میومد, زنه هم ول کن ماجرا نبود...

هوا یه نمه طوفانی بود موقع پیاده شدن, گوشه چادر یه دختره در اثر همین طوفان, خورد به یه آقاهه, خود دختره نه هااااا چادرش, حالا یه جوری جیغ و داد که مردک فلان جلوتو نگاه کن و مگه کوری و اینا! دختره یه جوری داد می‌زد هر کی ندونه فکر می‌کرد حالا مگه چی شده...

این قصه هارو گوشه‌ی ذهنتون داشته باشید یه فلاش بک بزنیم و برگردیم سراغ همون روانشناسی ارتباط (جدیداً یه فلاش بک یاد گرفتم, هی فلاش بک می‌زنم :دی)

یه صحنه ای هست تو فیلما زیاد دیدین, دختره عرض خیابون پیاده در حال حرکته, بعد یه ماشینه هی بوق می‌زنه اینو سوار کنه و اون سوار نمیشه و هی بوق میزنه و سوار نمیشه و دختره داد میزنه و میگه ولم کن و دعواشون میشه و ملت وارد صحنه میشن برای حمایت

هشت صبح بود, سر چهار راه اول حس کردم یه ماشینه داره تعقیبم می‌کنه, سر چهار راه دوم ایستادم ببینم فازش چیه, اینم ایستاد, فهمیدم نه واقعاً داره تعقیبم می‌کنه؛ این جور موقع‌ها اول پلاک ماشینو چک می‌کنم که پلاک تبریز بود؛ داشت تلاش می‌کرد منو متقاعد کنه که سوار شم و برسونه, سر چهار راه سوم مسیرمو یه جوری پیچوندم نتونه با ماشین دنبالم بیاد و سر چهار راه چهارم دیدم قبل از من رفته اونجا ایستاده و منتظره من سوار شم که برسونه که تو راه بیشتر آشنا بشیم!

الان که به این قضیه فکر می‌کنم کلی واکنش به نظرم میرسه

ولی من اون لحظه اولاً ترسیده بودم ثانیاً هیچ کاری نکردم ینی نتونستم بکنم!

صبح روز بعدش کفشای تخت قرمزمو پوشیدم, چون روز قبلش کلی دوندگی کرده بودم و با کفشای پاشنه بلند حسابی خسته شده بودم, نمی‌دونم مشکل کفشای تخت چیه که چند بار نگهبانای دانشگاه به دوستام تذکر داده بودن که با کفش تخت نیان دانشگاه!
سر کوچه‌مون, البته خیلی هم سر کوچه نبود, کلی با خونه‌مون فاصله داشت, یه پسره بدجوری نگام می‌کرد, از این نگاها که می‌خوای بری بگی هاااااااااااااااااااااااااا؟ چیه؟!!!!!!!!!!!! 
سر خیابون که رسیدم پسره اومد از کنارم رد شد و با لحن خییییییییییلی بدی گفت خااااااااااااااک بر سرت که آبروی هر چی چادریه رو بردی, با این... بقیه حرفاشو اصن متوجه نشدم, ینی می‌تونم بگم شنوایی‌م یه لحظه از کار افتاد بس که شوکه شدم از لحن بدش
اشاره کرد به رنگ یه چیزی, کیف و شال و لباسم سفید بود و کفشام قرمز؛ آرایشم که نمی‌کنم که بگم مثلاً منظورش رژ قرمز بوده
دقیقاً هنگ کرده بودم که ینی چی خااااااااااااااک بر سرم که آبروی هر چی چادریه رو بردم

الان که به این قضیه فکر می‌کنم بازم کلی واکنش به ذهنم می‌رسه, می‌تونستم از آقاهه بخوام بیشتر توضیح بده, می‌تونستم داد بزنم, با کیفم انقدر بزنم تا جونش درآد 

ولی من اون لحظه اولاً ترسیده بودم ثانیاً هیچ کاری نکردم ینی نتونستم بکنم!

روز بعدش نزدیک افطار بود و گشنه و تشنه و خسته و هوا حسابی گرم؛ داشتم برمی‌گشتم خونه

داشتم از خیابون رد می‌شدم و یه آقاهه همزمان با من داشت از خیابون رد می‌شد و تلفنی با مامانش حرف می‌زد, چون فارسی حرف می‌زد نظرمو به خودش جلب کرد ولی نه برگشتم نگاش کنم نه هیچی, راه خودمو می‌رفتم و اینم دنبالم میومد, به مامانش می‌گفت عمو اینا سلام رسوندن و از وقتی اومده تبریز خیلی خوش گذشته و برای مامانش کیف و کفش چرم خریده و (تبریز, چیز میز چرمی زیاد داره)

قدمامو تند تر کردم که زودتر برسم, نزدیک اذان و افطار بود, دیدم اینم تندتر میاد, سرعتمو کم کردم, دیدم بهم نزدیک شد و کماکان تلفنی با مامانش حرف میزد و از زیبایی‌های تبریز می‌گفت, اینکه چه شهر خوشگلیه و ساختموناش خوشگله و پارکش خوشگله و دختراش خوشگله و بعدش بحثو عوض کرد و به مامانش گفت جات خالی اگه اینجا بودی آدرس چندتاشونو میدادم بری خواستگاری, بس که خوشگلن بس که با شرم و حیان, بعد برگشت سمت من و همین‌جوری که گوشی دستش بود و الکی مثلاً با مامانش حرف میزنه, برگشت سمت من و گفت شمارو میگما خانوم, اگه اشکالی نداره همین مسیرو که میریم یه کم حرف بزنیم و بیشتر آشنا بشیم و ... دیگه بقیه حرفاش یادم نیست, نزدیک افطار, واقعاً یه لحظه حس کردم فشارم افتاد و سر گیجه گرفتم, نه ایستادم, نه چیزی گفتم

الان که به این قضیه فکر می‌کنم نه تنها خنده ام میگیره بلکه کلی واکنش به ذهنم می‌رسه,

ولی من اون لحظه اولاً ترسیده بودم ثانیاً هیچ کاری نکردم ینی نتونستم بکنم!

نمی‌خوام مثال‌های دیگه رو برای خودم یاداوری کنم, بعضیاشون به شدت عصبی‌م می‌کنه ولی این ترس و عدم واکنش در برخورد با همچین آقایونی هیچ ارتباطی به خلوت بودن یا نبودن محیط نداره, هیچ ارتباطی به سن و سال طرف نداره, حتی به نوع پوششم هم ربطی نداره و همه‌ی ماجراهایی که الان تعریف کردم تبریز برام اتفاق افتاده, ینی تو غربت هم نبودم که بگم محیط غریب تهران تاثیر داشته؛
هر چه قدرم که یلی باشی برای خودت, بازم یه ترس ناجوری به واسطه‌ی زن بودنت, ضعیف بودن و آسیب پذیر بودنت تو وجودت هست؛ شاید از این می‌ترسم یه چیزی بگم و یکی متوجه بشه و رگ غیرتش باد کنه این هوا! و دعواشون بشه و یه کاری کنن که پشیمونی بار بیاره, نمی‌گم باید مثل اون خانومه تو اتوبوس چنگ بندازم تو صورتشون یا مثل دختره جیغ و داد و هوار بزنم ولی هر چی با خودم تمرین می‌کنم این سری یه واکنشی نشون بدم نمیشه...
۹۴/۰۵/۱۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

نظرات (۲۰)

من میترسم حرفی بشون بزنم
بگیرن کتکم بزنن !
پاسخ:
:))) تو 12 سالته, حق داری بترسی
ولی اینا مگه مزاحم 12 ساله ها هم میشن؟
نچ نچ نچ نچ
ولی من همجنان با بی واکنشی موافق ترم !!
دیدی بعضیا اصلن لیاقت فحش دادنو ندارن به نظرِ منم اینا از اون دستن ://
پاسخ:
این سکوت بعداً منِ حاضر جوابو اذیت می‌کنه
۱۱ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۲۶ فاطمه (خودکار بیک)
یه پست دقیقا راجع به همین مسئله نوشته بودم 
ولی خب بعد از منتشر شدن ، دوباره همون ماجرای احتمال ِ اینکه بابام وبلاگمو بخونه وادارم کرد حذفش کنم !
ینی انقدرررر حس بدیه این روزااا ... حس میکنم به حریم خصوصیم تجاوز شده
پاسخ:
دوست داشتی بده من تو وبلاگم منتشر کنم
۱۱ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۳۸ شیمیست خط خطی
همین ترسه که جلوی واکنش سریع رو می گیره، در واقع قسمت حاضرجواب مغز در لحظه هنگ میکنه!! :/
تنها راهش غلبه بر ترس هست. من که هنوز موفق نشدم، اما برای تو آرزوی موفقیت می کنم :))
پاسخ:
:))) باید بریم پیش اون دختره و اون زنه که تو اتوبوس بود تلمذ کنیم
یه جاهایی زبون آدم بند میاد...
پاسخ:
اوهوم...
درسته
نتیجه ی پست : مزاحم ها به هیچ رده ی سنی خاصی رحم نمیکنن :)) نقطه چیناا .. 
منم به واقع نمیدونم چه واکنشی نشون بدم .. همش همون ترس توو وجودمه !
پاسخ:
:))) نقطه چینااااا
منم تا دلت بخواد از نوجوونی تا الان از این موارد داشتم
یه بار سوار یه ماشین شدم که آقاهه سن پدربزرگمو داشت :رو کرد به من که کجا میرفتی حالا برسونمت
بعد گفت شوهرت چیکاره س
منم یکی از این ارگانای نظامیو گفتم خدا شاهده لال شد دیگه صداش درنیومد
باید اینجوری کنی ،بعدم گفت همین چهارراه پیاده ت میکنم کار دارم این خاطره مربوط به سی سالگی بود
پاسخ:
پس ما خواننده های بالای سی سال هم داریم
خداروشکر

خب من بگم بابام نظامیه یا شوهر نداشته ام؟
والا!!!
۱۱ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۲۶ شن های ساحل
واکنش من تا سر حد مرگ حرص می خورم...می رم خیابون اصلی یا نزدیک ترین جایی که پلیس ببینم...بعد کلا از یه سنی به بعد دیگه کسی مزاحمم نشد انقدر که به قول دایی ایم تو ترسناکی کسی جرعت نمی کنه بهت نزدیک بشه.!!!نهایت طرف حرفی زد یه چند تا فحش میدم یا یه تیکه ای میگم که نتونه جواب پس بد پس هوش به چه دردی میخوره...یه استادی داشتم به من می گفت تو رو حتی اگه توی پادگان هم بندازن من نگرانت نمیشم از پسشون بر می ای!!با وجود اینکه خیلی ترسو هستم ولی نمی زارم کسی بفهمه...یه دفعه ۶ یا ۷ سال پیش بود یکی دنبالم کرد منم بی اعصاب کیفم سنگین بود نزدیک که شد کیف محکم چرخوندم که بزنم توی صورتش ولی لحظه اخر کشیدم کنار نخوره بهش می دونی که دیه داره طرف انقدر ترسید دیگه دنبالم نیومد...شهرستان هم که می رفتم اسپری فلفل داشتم........بعضیا مغزشون تعطیله بخدا فکر میکنن رنگ شاد مشکل داره خلاف دین یکی نیست بهشون بگه اخه احمق پیامبرت رنگ روشن می پوشیده تو چی میگی
پاسخ:
:)))))))) تو حرف نداری دختر؟
اسپری؟ :)))))
من حتی نمی‌تونم نگاشون کنم....
۱۱ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۳۵ شن های ساحل
حالا شوهر من واقعا نظامی ..سپاهی..بعد هم من سنم کمتر نشون میده هم اون یعنی همه فکر می کنن هفتادی هستیم حدودا ۷ سال کمتر بهم میخوره شایدم بیشتر...بیرون میریم هیچ کس فکر نمی کنه زن و شوهریم فکر می کنن دوست دختر دوست پسریم تازه ۶ سال هم هست ازدواج کردیم...بعد همیشه توی ماشینمون. چراغ گردون و تابلو ایست و ...داریم..کارت سپاهشم هست ولی هر کسی چشمش به اینا می خوره شاخ در می اره یا باور نمی کنن یا میگن نفوزی !!!من فکر کنم به مزاحم بگم شوهرم نظامی باور نکنه!:)))))))))))
پاسخ:
:))))))
از این به بعد هر کی مزاحمم بشه داد می‌زنم که هووووووووووی عوضی, شوهر دوستم نظامیه هاااااااااااااااااا :))))))
۱۱ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۴۱ شن های ساحل
به قول قدیمی ها شما عکس تحویل بده جنازه تحویل بگیر:))))))
پاسخ:
:)))))
۱۱ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۰۴ مستر نیمــا .
هوش هیجانیت یکم ضعیفه!! باید تمرین کنی تقویتش کنی
پاسخ:
تا حالا به این موضوع فکر نکرده بودم...
باید در مورد تحقیق کنم
مرسی

من تو همچین شرایطی هول میشم! تو شرایطی که باید جواب یکی رو بدم!

در این مواقع یا جواب نمیدم و میریزم تو خودم و یا اینکه با طپش قلب و اینا حرفمو میزنم و لی داغون میشم از حال بد :(

فرقی هم نداره که طرف خانوم باشه یا اقا!

 

در هر حال درکت میکنم!

پاسخ:
هعی...
اصن این یه درد مشترکه بشریه
۱۱ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۱۵ ♛ ♛ آرین ♛ ♛
خوبه که پسرم -_-
خداوند به شما صبر عطا کند
پاسخ:
و شما را هدایت کند :))))))
۱۱ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۲۰ ♛ ♛ آرین ♛ ♛
ما خودمون هادی ایم. راه راست رو به سمت مردم کج میکنیم.
پاسخ:
:)))) بابا هادی
بابا رسانااااااااا
منم بعدش کلی واکنش منطقی سراغم میاد اما اون موقع فقط حرص می خورم چرا زورندارم این قد بزنمش که دیگه حرف مفت نزنه
پاسخ:
:))) مهم همون لحظه است نه بعدش
۱۲ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۴۳ فانتالیزا هویجوریان
منم اینطوری هستم!
جز فرار فکر دیگه ای ندارم.ینی چیکار میشه کرد که؟
موندن و جواب دادن که اصلا در شان و شخصیتم نیست و میدونم که بیشترشون هدفشون همینه و نباید بذارم به هدفشون برسن.
ولی یه چاقو باشه همیشه همراهت.
پاسخ:
:)))) معمولاً از محیط خلوت رفت و آمد نمی‌کنم

کارد میوه رو هم بلد نیستم درست دستم بگیرم, اون وقت چاقو؟ :))))

راستی,  هیچ وقت چاقو با خودت حمل نکن هم سلاح سرد حساب میشه هم مجازاتش از اسپری فلفل سنگین تر و هم این که برای کسی که ناشیه همون وسیله خطرناک تره هم می تونی به خودت صدمه بزنی هم به طرف مقابل و اینکه اگه ناخواسته و یا حتی اگه در دفاع از خود به کسی صدمه بزنی در هر صورت باید دیه بدی... یعنی اگه دزد خونه ات بیاد بهش آسیب بزنی تو باید دیه بدی...
یکی از دوستان میگفت یه شوخی هست در مورد تصادف رانندگی که اگه با ماشین به کسی بزنی و طرف آسیب ببینه مجموع دیه اش بیشتر از این میشه که طرفو بکشی به شوخی میگن اگه به یه نفر زدی دنده عقب بگیری بکشیش برات ارزون تر در می اد...یا مثلا اگه جایی اتفاقی شاهد جرمی باشی چه جنایی چه موارد دیگه بری جلو برای کمک در هر صورت پات گیره توی دادگاه برای دخالتی که کردی...
یه همچین قوانینی داریم یعنی....
از داد و هوار خوشم نمیاد، از کتک کاری هم همینطور، نمیتونم بگم اگه جای تو بودم فلان کار رو میکردم، چون به نظرم تو شرایط مختلف عکس العمل ها میتونه متفاوت باشه، ولی سکوت و بی محلی یکی از هزار واکنش ِ خوبیه که میشه نشون داد.
پاسخ:
خب یکی از نتایج سکوت هم اینه که میگن هوش هیجانیت کمه مثلاً
آره منم نمیدونم تو اون شرایط چی بگم ینی خب واقعا چیزی هم نمیشه گفت، ولی کاش بتونیم یک روز جرئت کنیم با کیفمون یا اگه نشد با کفشمون بکوبیم تو سر یارو ! ههــ ...

حالا دوست من میگه مرجان رفتی شهر دیگه دانشگاه یک اسپری فلفل بگیر بزار تو کیفت ممکنه لازمت بشه... نمیدونم شاید گرفتم، ولی مشکل اینجاست نمیدونم کجا میفروشن؟!!
پاسخ:
:)
والا اگه مثل من آسته بری آسته بیای, لازمت نمیشه
والا میگن جایی مثل کرج همچین چیزای ضروریه

ترسیدن
لال شدن و ازهمه مهمتر اینکه گفتی حتی نمیتونی نگاهشون کنی همه رو با پوست و گوشت و خونم درک میکنم
پاسخ:
:(
سکوت کردن  و عدم اکنش در مقابل شون برعکس ِ حس ِ بدی که در ما بوجود میاره که برای اون ها تعجب برانگیزه و از این خونسردی ممکنه کلی هم حرص بخورن :D
پاسخ:
شاید...
ولی همین سکوت حرص مارو هم درمیاره خب