155- توهّم عاشقی 1 (تو هم عاشقی نخونید, منظورم توهمه, توهم, خیال!)
یه موقع مشاور انتخاب رشته و اینکه چه درسیو با کدوم استاد برداریم بودیم, حالا کارمون به جایی رسیده که خوانندهها معایب و مزایای ریاضی فیزیک و تجربی و انسانی خوندن رو میپرسن از آدم, و این نشون میده میانگین سنی خواننده های اینجا بدجوری پایین اومده!
و در همین راستا لازم میدونم بخشی از اندوختههای غیر درسیمو در اختیارشون قرار بدم :دی
اون موقع که هم سن و سالای من تازه داشتن فرق غزل و قصیده رو میفهمیدن, من غزلهای حافظ و سعدی رو حفظ بودم و اون موقع که اولین بار اسم لیلی و مجنون و بیژن و منیژه و خسرو و شیرین و شیرین و فرهاد و ویس و رامین و زهره و منوچهر و عذرا و وامق رو میشنیدن من کتاباشونو خونده بودم و با تمام وجودم هم فهمیده بودم دوست داشتن, عاشق شدن و خریت چیه! چرا میگم خریت؟ چون خر نماد نفهمیه و عاشق هم نمیفهمه! به کسی برنخوره, خودم هم تجربه این خریتو داشتم و تا دلتون بخواد فیلم هندی دیدم و رمان عاشقانه خوندم و
اون موقع که هنوز نه اینترنتی بود و نه موبایلی, چهارتا آلبوم داشتم برای عکس آرتیستهای هالیوود و بالیوود و وطنی! هنوزم دارم اون آلبومارو. یه موقع پرسپولیسی بودم و پوستر ورزشکارای پرسپولیسی رو دیواری اتاقم بود یه موقع هم استقلالی بودم و بازیکنای استقلال؛ و همهی اینا بستگی داشت نیکبخت واحدی با کدوم تیم قرارداد بسته باشه! یه روزم سرمربی تیم عوض شد و زندی رو آوردن جای نیکبخت و پوستر علیرضا جاشو داد به پوستر فریدون! (هر دوشون چپپا بودن و من حس میکردم چپدست بودن من به نوبه خودش تفاهم مارو میرسونه)
اقتضای سن و سالم بود؛ و طبیعی بود که اگه نبود, لابد یه مشکلی داشتم!
نه که فقط سرگرم اینا باشما, ملت اون موقع درگیر هذا و هذه بودن, من معتلات سوم دبیرستانو میخوندم
اینا همه شون برمیگرده به اون موقع که هنوز وبلاگ نداشتم, هنوز 14 سالم هم نشده بود
نوشتن این چیزا الان مسخره به نظر میرسه؛ انقدر مسخره که خنده ام میگیره وقتی به این فکر میکنم که سر اینکه کی بیشتر گروه آرین رو دوست داره با دوستم دعوام شد, اینکه کی همهی فیلمای گلزارو دیده و کی زودتر مجلهی اسمشم یادم نیست رو خریده
چه قدر مجله هارو پیگیری میکردم ببینم فیلم جدید فلان بازیگر چیه
فلان خواننده جدیداً چی خونده و فلان بازیکن از فصل بعد تو کدوم تیمه
ولی تموم شد!
اون دوره سنی تموم شد, بدون اینکه آسیب ببینم یا به کسی آسیب بزنم, کاملاً طبیعی و به مرور زمان این سبک زندگی هم تغییر کرد. و الان تو جایگاهی ام که وقتی به اون نقطه از زندگیم نگاه میکنم خنده ام میگیره, خنده ام میگیره وقتی به این فکر میکنم که من جدی جدی منتظر شاهزادهی سوار بر اسبی بودم که تو قصهها خونده بودم... تو فیلما دیده بودم؛
اون موقع هنوز چادری نبودم, خیلی با الانم فرق داشتم... روانشناسا میگن دوره نوجوانی, بلوغ, ینی یه دوره ای که هنوز راجع به هیچی تصمیم نگرفتی, ولی کم کم از دنیای تخیل و آرمانگرایانه میای بیرون و حس میکنی زندگی داره جدی میشه, به مرحله انتخاب میرسی, به مرحله ای که دیگه بهت میگن بزرگ شدی, کم کم رشته دبیرستانتو انتخاب میکنی, رشته دانشگاهتو انتخاب میکنی, تصمیم میگیری که اصن درس بخونی یا نخونی, کار کنی یا نکنی, چی کار کنی, کجا کار کنی و از همه مهمتر به مرحله ای میرسی که باید همسرتو انتخاب کنی!
الانم میخوام راجع به همین مقولهی همسر برم رو منبر!
ادامه دارد...