195- دستای سردش از دستای گرم من گرمتر بود
نماز اول تموم شد
یه دختره داشت رد میشد به عربی یه چیزی پرسید و کمافیالسابق گفتم متوجه نمیشم
دوباره یه جور دیگه پرسید و باز نفهمیدم
با فارسی دست و پا شکسته گفت الان نماز, ظهر یا عصر؟
گفتم ظهرو خوندیم, الان عصرو میخونیم
تشکر کرد و به دوستش گفته هنوز یه نماز دیگه مونده و نشستن کنارم
سرمو انداختم پایین و
نگاهم گره خورد به بطری آب و کیف وصله زده و لباس کهنه و چادر پاره پیرزنی که کنارم نشسته بود
به لباسا و کیفای خودم فکر میکردم که هیچ کدوم به مرحله پاره شدن و کهنه شدن نمیرسن
کیفشو باز کرد و چند تا قرص از تو یه پلاستیک سفید درآورد و قرصاشو خورد و صدای قد قامت الصلاه...
بلند شدیم برای نماز دوم
نماز که تموم شد, ملت باهم دست میدادن,
داشتم فکر میکردم چه طور میتونن با کسی که نمیشناسن,
و صرفاً به این دلیل که موقع نماز کنارشون نشسته دست بدن
دست دادن برای من به همون اندازه سخته که ارتباط چشمی؛
انرژی آدما زود به من منتقل میشه, دروغشونو میفهمم, حسشونو میفهم
زود باطری خالی میکنم, زود شارژ میشم
این که یه دردی داشته باشن و نشون ندن رو میفهمم
برای همین سعی میکنم کمتر ارتباط و تماس داشته باشم
ارتباط کلامی, تماس چشمی و حتی همین دست دادن
پیرزنه دستشو آورد جلو
به عربی یه چیزی گفت که ینی قبول باشه
با تردید دستمو بردم جلو و گفتم مرسی, نماز شما هم قبول باشه
دستاش چه قدر سرد بود...
بیربط نوشت1: یه خانومه دیگه بعد از جماعت داشت هویجوری برای خودش نماز میخوند
چهار تا پسربچه کنارش بودن, یه ساله, سه سال, پنج و هفت ساله
به عربی یه چیزایی به همدیگه میگفتن که متوجه نمیشدم
بچهها در حد سیل و زلزله و طوفان و صاعقه بودن
یکیش مهرو برمیداشت
اون یکی پسره میزد تو سر این یکی و مهرو میگرفت
یکی دیگه چادر مامانه رو میکشید
بزرگه میزد تو گوش کوچیکه, کوچیکه موهای اون یکیو میکشید
اون یکی میزد تو سر این یکی
و خانومه کماکان نماز میخوند
منم نشسته بودم نیشم تا بناگوش باز, به کار اینا میخندیدم
بیربط نوشت2: خانومه موقع تفتیش انقدر کیفمو گشت تا یه خودکار از توش پیدا کرد
خودکار ممنوع نبود
ولی این خودکار برای منی که دائم در حال نوشتنم و فکر میکردم با خودم خودکار نیاوردم یه دنیا بود
کیفم کوچیکه ولی انقدر زیپ داره که فرصت نکرده بودم توشو ببینم
حالا هر موقع سوژهای چیزی به ذهنم میرسه سریع خودکارمو درمیارم یه تیکه کاغذم پیدا میکنم
روش کلیدواژههامو مینویسم که یادم نره
دیروز وسط دو تا نماز تند تند داشتم مینوشتم:
تفتیش خودکار, خانومه و چهارتا پسرش, وحید طالب لو, ساعت پرسیدن خانومه, بوس!
که بعداً بیام توضیح بدم
یه خانومه عرب با دقت و مات و مبهوت داشت نوشتههای منو نگاه میکرد
خندیدم و به کلیدواژههام نگاه سرشار از حیرت و کنجکاوی این خانومم اضافه کردم
بیچاره داشت سعی میکرد کلمههارو به هم ربط بده ولی زهی خیال باطل!
تفتیش خودکار و خانومه و چهارتا پسرشو که گفتم
بعداً میام وحید طالب لو, ساعت پرسیدن خانومه, بوس رو هم توضیح میدم الان داریم میریم نماز