203- خاطرات دیروز, پریروز, پس پریروز, پسان پریروز, پسان پس پریروز بخش اول
روز اول یه آقاهه رو دیدم کپی وحید طالبلو (یه زمانی دروازبان دوم تیم ملی بود)
عین سیبی که از وسط نصف کرده باشی
یه خانوم مسن هم باهاش بود, رو ویلچر که حدس زدم مامانشه
چند دقیقه بعد یه دختربچه رو باهاش دیدم و حدس زدم دخترشه
بعد این دختره اومد به این خانومه که کنار ما نشسته بود گفت بابا میگه بیاین بریم
فهمیدم این خانومه هم زنشه
یه دختره هم کنار خانومه بود که به خاطر شباهتش به آقاهه حدس زدم خواهرش باشه
ینی عمهی دختربچه
روز بعد دوباره همین خانواده رو همون جا موقع نماز دیدم
روز بعد تو حیاط دیدمشون,
روز بعد خانومارو توی حرم دیدم,
بعدش توی بین الحرمین دیدم,
تو قسمت امانت و کفشداری دیدم و
توی بازار دیدم
ینی الان حس میکنم برگردم تبریز بازم میبینمشون و لو ترک نبوده باشن
و حتی امکان داره که خونهشون کوچه روبهررویی خوابگاهمون باشه مثلا
+ یاد این پست دختر حوا افتادم
دیروز از یکی از خانومای مسئول حرم (فکر کنم بهشون میگن خادم) پرسیدم کی دعای کمیلو میخونن
نفهمید
گفتم زمان؛ کمیل؛ وقت؛ ساعت؟
گفت, ثمن, ثمان, یا یه همچین چیزی
گفتم اوکی فهمیدم؛ هشت
دستشو نشونم داد و با انگشتش نوشت هشت
گفتم فهمیدم
ولی خب ول کن نبود
فکر میکرد متوجه نشدم :|
رفتم نشستم حرم, روبهروی ضریح, همون جای همیشگیم :دی
دعای توسل و زیارت عاشورا و هر چی عشقم میکشید میخوندم و
یه خانومه تو کف من بود
هی نگاه میکرد
نماز میخوند
ذکر میگفت, تموم میشد
باز نگام میکرد
نماز میخوند
باز هی نگام میکرد
کتاب دعارو که بستم, اومد نزدیکتر و گفت التماس دعا, قبول باشه, خدا حاجتتو بده, اهل کجایی و
هیچی دیگه!
بعدش رفت
چیه؟
کلید اسرار که نیست حتماً انتهای عبرتانگیز داشته باشه
والا
یکی از دوستام میگه مامان بزرگم همیشه میگفت وقتی همچین اتفاقی میفته مطمئن باشین یه جای سرنوشت ِ تو و اون طرف به هم مرتبطه حالا در هر نقش و به هر طریقی :دی
نمیدونم دیگه ....