1.
یکی از فانتزیام اینه که چهل سال زودتر به دنیا میومدم و توی دانشگاه و خوابگاه اعلامیههای انقلابی پخش میکردم و اخراجم میکردن و دوباره اعلامیه پخش میکردم و ساواک دستگیرم میکرد و یه مدت حبس میکشیدم و بعدِ آزادیم دوباره به کارم ادامه میدادم و دوباره دستگیر و آخرشم اعدامم میکردن. یکی دیگه از فانتزیامم اینه که سی سال زودتر به دنیا میومدم و دانشجوی پزشکی بودم و زمان جنگ تو بیمارستانای صحرایی کار میکردم و عراقیا اسیرم میکردن و اونجا کتاب خاطراتِ من زندهام رو مینوشتم و موقع فرار از اردوگاهِ اسرا، به ضرب گلوله میمردم و یکی از عراقیا مَرام و معرفت به خرج میداد و کتابمو میرسوند دستِ خانواده و خانواده چاپش میکردن و شما الان میخوندیدنش. یکی دیگه از فانتزیامم اینه که برم راهپیمایی و راهپیمایی نرفته از دنیا نرم.
2.
استادمون میگفت توی ژاپن اگه یه مسئول متوجه بشه زیردستش اشتباهی مرتکب شده، هاراگیری (یه نوع خودکشی که طرف شکم خودشو پاره میکنه دل و رودهشو میریزه بیرون) میکنه. یکی از دوستان گفت استاد اینجا اگه یه مسئول اشتباه کنه و ما متوجه اشتباهش بشیم، ماراگیری میکنه. (ماراگیری ینی ما رو میگیرن :دی)
3.
بشنویم: Mohsen_Chavoshi_Mame_Vatan.mp3
4.
این دیالوگِ خیلی دور خیلی نزدیکو چون اسم دو فصلِ وبلاگم توشه خیلی دوست دارم. پسره میگه سحابی (nebula) هم محل تولد هم محل مرگ ستارههاست (death of stars). همشون برمیگردن به همونجایی که ازش متولد شدن. دختره میگه من نمیدونستم که ستارهها (شباهنگ اسم ستاره است) هم میمیرن. پسره میگه همشون میمیرن. خیلی از ستارههایی که ما الان میبینیم شاید میلیونها سال پیش مردن. ولی ما به خاطر مسافتی که باهاشون داریم هنوز داریم اونا رو میبینیم. دوشنبه هر جای دنیا که بودید نِت گیر بیارید و ذیلِ پستِ 999 حضور به عمل برسونید و به اندازهی همهی کامنتهایی که نذاشتید کامنت بذارید.
5.
این ترم (که ترمِ 4 و آخرِ ارشدم باشه)، یه درسی با دکتر حداد دارم که شبیه کاراموزیه. باید بریم بشینیم تو جلساتِ واژهگزینی ببینیم این واژهها چه جوری و طی چه فرایندی تصویب میشن و گزارش کار بنویسیم. ادبیاتِ ترم قبلو با 19.5 پاس کردم. امتحانمون شفاهی بود. یکی یکی میرفتیم پیشش و متن یکی از درسا رو روخوانی و معنی میکردیم و به یه سری سوال جواب میدادیم. انتظار داشتم 20 بگیرم. ولی خب همینم خوبه. مدیر آموزشمون میگفت ایشون خوشنمره نیستن و 14 رو هم نمرهی خوبی میدونن. فلذا نباید انتظارِ نمرهی بالا از ایشون داشته باشین.
این ترم خودمم از کاراموزیم انتظار نمرهای فراتر از 14 رو ندارم به واقع.
تازه امتحانمونم این جوریه که خودمون باید یه چند تا واژه برای یه سری کلمات خارجی پیشنهاد بدیم.
6.
ترم اول ارشد، استاد عربیمون یه چیزایی راجع به سورهی تبّت گفت و منم چند تا کلیدواژه و جمله گوشهی جزوهم نوشتم که بعداً بیام تو وبلاگم بنویسم. ولی تو این دو سال! هیچ وقت فرصت نکردم بنویسم و حالا بعد از گذشتِ چهار ترم! یادم نمیاد موضوع بحثمون چی بود و دلم هم نمیاد کلیدواژهها رو بیخیال شم. فلذا این شما و این هم کلیدواژههای من در همین راستا: تبّت / دورهی اصلاحات چاپ شد جمع شد دوباره چاپ شد (نمیدونم چی جمع شد و دوباره چاپ شد) / کتاب معنای متن نصر حامد ابوزید مرتضی کریمینیا / حرام و اعدام / کبریت احمد چیزی که نمیشه فهمید / روی طاقچه / نقدی بر کتاب جواهرالقرآن حسنی مبارک لغو کرد (نمیدونم کی چیو لغو کرد) / بغداد را ساختند پایگاه نظامی باشد برای گرفتن ایران / عبدالباسط / مالک و ملک یوم الدین / اخیرا تو اروپا یه چند تا برگه (یه چند تا برگه چی؟) / قریش فیل مسد احد / عمر میگفت من از پیامبر شنیدم (چیو؟) / حالت دعایی بوده تو قنوت میخونن (چیو؟) / یه چند برگه تو اروپا و ترکیه موزهی عثمانی. و نتیجهی اخلاقیِ این بند اینه که وقتی کلیدواژه مینویسید، قبل از اینکه یادتون بره شرح و تفسیر و توضیحشم بنویسید.
7.
یه بار استادمون سر یه موضوعی بدجوری عصبانی بود و به خاطر بینظمی و عدم رعایت مقررات اعصاب معصاب نداشت. یه چند دیقه سکوت کرد که اعصابش بیاد سر جاش. یهو بلند شد گفت خاطرات عَلَم رو حتماً بخونید. اینو گفت و درسو ادامه داد.
یادم باشه سر فرصت بخونمش ببینم چه ربطی به اون روز داشت.
همین استاد، وقتی داشت اختصارسازی رو درس میداد «صادرات» رو مثال زد. ص، صندلی، آ، آینهی جلو، د، دنده، ر، راهنما، آ، آینههای بغل، ت، ترمزدستی. بچهها گفتن عه چه جالب. منم گفتم یادمه تو آموزشگاه به ما «صاکدرات» گفته بودن. ک، کمربند بود. هر چند، خودم شخصاً بدون بستن کمربند قبول شدم :| بعدش ب.م.م و ک.م.م رو مثال زد و گفت بزرگترین و کوچکترین مضرب مشترک هستن اینا. یکی از بچهها که دبیرستان انسانی خونده بود گفت ب.م.م، مقسومالیه مشترکه نه مضرب مشترک. ملت یه کم بحث کردن و من ساکت بودم. بین علما اختلاف افتاد و استادمون گفت بهتره از متخصصِ این موضوع بپرسیم کدوم درسته. برگشت سمت من و گفت نظر شما چیه و منم توضیح دادم که مقسومالیه درسته.
شباهنگ هستم. متخصصِ مضارب و مقسومالیههای مشترک :)))))
8.
آقا من فکر میکردم آتشنشان ینی کسی که نشانِ آتش داره؛ اواخر ترم فهمیدم آتشنشان اسم فاعل هست به معنی نشانندهی آتش (فرونشانندهی آتش) و حتی فکر میکردم عرقجوش مثل شیرجوش و قهوهجوش یه ظرفیه که توش عرقیات میجوشونن؛ ولی زهی خیال باطل که به جوش ناشی از عرق میگن عرقجوش. حتی اینم فهمیدم که پدِ پدرام، یه جور پسوندِ نفیکننده است. و داشتم فکر میکردم مثل نسیم و طوفان که متضاد هم هستن، میتونم یه جفت دیگه هم بچه داشته باشم و اسمشونو بذارم پدارم و آرام. و یادآور میشود نگارندهی این سطور تا همین چند وقت پیش فکر میکرد زانسو مثل زانیار اسم آدمه. بازم زهی خیال باطل که به لغتنامهای که ترتیب لغتهاش برعکس باشه و از آن سو نوشته شده باشه میگن زانسو.
9.
یه بار یه خانومه اومده بود فرهنگستان میگفت اسم شرکت داداشم اینا فارسیه ولی میگن فارسی نیست و تایید نمیکنن و مجوز نمیدن به شرکتش. اومدم بپرسم فارسیه یا نه. یادم نیست اسم شرکته چی بود. از این چی چی گسترِ فلان آبادیا بود. و واضح و مبرهن بود فارسیه. میخواست بره دهخدا رو نگاه کنه مطمئن بشه که فارسیه.
10.
ترم دوم یه استاد خیلی باسواد داشتیم که تو حوزهی تخصصیش حرف اول و آخرو زده بود. یه بار داشت پیشینهی مقالاتی که راجع به یه موضوعی نوشته شده رو لیست میکرد که برامون توضیح بده. پای تخته اسم مقالاتو نوشت، مقالهی خودشم بین مقالات بود. قبل اسم همهی نویسندهها دکتر فلانی نوشت و قبل اسم خودش هیچی ننوشت و اسم و فامیل خالی نوشت.
این حرکتش برام خیلی ارزشمند و معنادار بود.
11.
مثل وقتی که سرما خوردی و هوا گرمه و استاد میره پنجره رو باز کنه و ازت میخواد هر موقع سردت شد بگی که ببنده.
یکی از بینظیرترین حسهای دنیا اینه که بدونی یکی هست که حواسش بهت هست. حالا این یکی میتونه دوست، استاد یا حالا هر کس دیگهای باشه. و چه بهتر که ایمان داشته باشی خدا هست...
12.
مسئول کتابخونه، یه آقای خیلی پیره که احتمالاً 100 سالو رد کرده و بازنشست شده؛ ولی برای دلخوشی خودش و بقیه میاد کتابخونه و به بقیه کمک میکنه. با اینکه زیاد نمیرم کتابخونه (شاید در کل ده بار هم نرفتم اونجا تو این دو سال)، ولی هر موقع میرم احوالپرسی گرمی میکنه که هر کی ندونه فکر میکنه سالهاست همو میشناسیم. نه تنها حال خودم، حال خانواده و بقیهی همکلاسیامم میپرسه. یه بار رفتم یه کتابی بگیرم و تا منو دید، با افسوس گفت دیر اومدی. با چشای گرد و حیرت زده گفتم دیر اومدم؟ گفت دیر اومدی! اگه نیم ساعت زودتر میومدی باهم ناهار میخوردیم و بعدش با دستایی که میلرزید، ظرف خالی ناهارشو نشونم داد و گفت هر موقع فرصت داشتی بیا اینجا. بیشتر به کتابخونه سر بزن.
13.
شاید باورتون نشه؛ من یه دختر همسن و سال خودم میشناسم اسمش نعناع هست. یه دختر دیگه هم میشناسم اسمش عظمته! بگذریم که مورد داشتیم اسم دختره رامین بود.
14.
روزای آخر با یکی از همکلاسیام سر اینکه فایل وردِ جزوههامو بهش بدم بحثم شد. گفت فونت پیدیاف رو نمیتونه تغییر بده و وردشو بده و منم گفتم هر فونتی میخوای بگو تغییر بدم و بازم پیدیافشو بفرستم. گفت بعضی قسمتاشو میخوام حذف کنم و گفتم اوکی! بگو کدوم قسمتا، خودم حذف کنم و پیدیافشو بدم. بعدِ نیم ساعت درگیریِ پیامکی! آخرش گفت نمیخوام اصلاً.
خب جزوهی خودمه، نمیخوام وردشو بدم.
والا!
15.
توی لیست حضور و غیاب جلوی اسممون، رشته و دانشگاه سابقمونم نوشتن که اساتید بدانند و آگاه باشند. و اعتراف میکنم یکی از یه جور ناجورترین لحظات عمرم همین جلسات اولِ ترمای ارشدم بود. و سوالِ تکراریِ انگیزهت چی بود. یه بار یکی از اساتید همچین که لیست رسید دستش، با اینکه اسمم اون وسطا بود، همون اولِ اول پرسید خانم فلانی کیه؟ وقتی دستمو بلند کردم گفت متوجه شدی چرا همون اولِ اول اسم شما رو پرسیدم؟
این استادمون خودش برقی بود. فارغالتحصیل علم و صنعت. یکی دو تا استادِ برق شریفی هم داشتیم که جا داشت خودم پاشم بپرسم استاد انگیزهی شما چی بود که الان هیئت علمی فرهنگستانی؟
گاهی وقتا فکر میکنم کاش توی دنیای حقیقی هم میتونستم کامنتا رو ببندم تا ملت کمتر بپرسن و کمتر نظر بدن راجع به زندگیم.
16.
وقتایی که میخوام فکر کنم میرم میشینم عرشه (یه جایی هست توی دانشکدهی سابقم.) و آجرای روی دیوارو میشمرم. 39 تا آجر روی هم و 27 تا کنار هم. انقدر میشمرم که کلاس تدبّر در قرآن شروع بشه و برم بشینم سر کلاس. بارها سعی کردم چیزایی که اونجا یاد میگیرم رو اینجا بنویسم و به دلایلی نتونستم. یه دلیلش این بود که خودم سواد لازم و کافی تو این حوزه رو ندارم و میترسم به جای شفافسازی و درست کردنِ اَبرو، بزنم چش و چالِ موضوع رو دربیارم و اوضاع بدتر از اینی که هست بشه. خیلی مهمه که چه کسی به راه راست هدایتتون کنه. سواد، قدرت و حتی محبوبیت مُبلّغ تاثیر بسزایی در فرایند تبلیغ داره. ممکنه دو نصیحتِ واحد رو از دو نفر بشنوی و یکی بهت بربخوره و یکی تا مغز استخونت نفوذ کنه و مسیر زندگیتو تغییر بده.
17.
یکی از مشکلات من با خانومای مسنِ مسجدِ نزدیکِ خونهی مامانبزرگم اینا این بود که وقتی میپرسیدن چی میخونی و میگفتم برق، دقیقاً متوجه نمیشدن ینی چی و تصورششون یه چیزی تو مایههای سیمکشی و عوض کردنِ لامپ بود. وقتی این موضوع رو با هماتاقیم نسیم که هوافضا میخونه مطرح کردم، گفت اتفاقاً از منم ساعت حرکت هواپیماها رو میپرسن.
این چند روز که خونه بودم همسایهی مامانبزرگم اینا آورده بود برای نوهش سرم بزنه و وقتی گفتم من حتی آمپول زدنم بلد نیستم گفت پس شش ساله تهران چی کار میکنی!
18.
شمارهی پسره رو گرفت و گفت اگه تمایلی به آشنایی داشتم پیام میدم. شب بهش پیام داد. چه رنگی و چه غذایی و چه حیوونی رو دوست داری و متولد چه ماهی هستی و بابام چی کاره است و خودم چی خوندم و چی دارم و چی ندارم و میخوام اپلای کنم برم و وای چه تفاهمی و از این صوبتا. پسره گفت تو راهم؛ دارم میرم خونه. دوستم خطاب به ما: با این سرعتی که این پسره داره تایپ میکنه و جواب منو میده احتمالاً پشت فرمون نیست. لابد توی مترو و اتوبوسه. فکر کنم ماشین نداره.
19.
شبا سرعت نت خوابگاه شدیداً کم میشه. اتاق ما چون توی سالن نیست و نزدیکترین واحد به راهپله است، اصن شبا وایفای بهش نمیرسه. دیشب از تختم دل کندم و رفتم نشستم نزدیک در که وایفای بهم برسه. هماتاقیم اومد تو و تا خواست درو ببنده گفتم باز بذار نِت بیاد تو. با تعجب گفت مگه امواج الکترومغناطیس از در رد نمیشن؟ منم جلوی خندهمو گرفتم و خیلی جدی و مهندسیطور گفتم نه بابا؛ میخوره به در و اگه بسته باشه برمیگرده. برای همینه که ما نت نداریم. اونم باز گذاشت درو. هر نیم ساعت یه بار میپرسید خدایی داری شوخی میکنی؟ موج از در و دیوار رد میشه هاااا!
میگن مهندسین برق و مخابرات کشور بعد از خوندنِ این سطور مدارک فارغالتحصیلیشونو گذاشتن توی کوزه و اعتصاب غذایی کردن و جز آبِ همین کوزهی مذکور لب به هیچی نمیزنن.
20.
من اگه نعوذِبالله! خدا بودم، حتماً و قطعاً هماتاقیم نسیم رو به پیامبری مبعوث میکردم. چرا؟ الان میگم. از مهر ماهِ پارسال تا حالا این بشر، هر موقع میوه پوست میکنه و غذا درست میکنه، میگه نسرین؟ میخوری؟ و من هر بار میگم نه ممنون و سری بعد دوباره میپرسه نسرین؟ میخوری؟ و من بازم میگم نه ممنون. اما ناامید نمیشه و سری بعد بازم میپرسه نسرین؟ میخوری؟ خوبه میدونه میوه و غذای بقیه رو نمیخورم؛ ولی میگه شاید یه موقع هوس کردم و خوردم.
ولی من پیامبرِ خوبی نمیشم. چرا؟ چون اگه سری اول برم به یه قومِ گمراه بگم قومِ گمراه؟ به راه راست هدایت میشید؟ و اونا بگن نه، ممنون، دیگه بار دوم و سومی در کار نخواهد بود. برمیگردم پیشِ خدا و میگم باریتعالی! اینا نمیخوان هدایت شن.
اما نسیم، هماکنون که من در حال تایپ این سطورم داره میوه پوست میکنه و قول میدم قراره بیاره بگه نسرین؟ میخوری؟
21.
دیشب شیما اینا داشتن با هماتاقیام راجع به موضوعی بحث میکردن. بحث، جدی و تند و مهم و دعواطور بود. و من نه سر پیاز بودم نه تهِ پیاز. کلاً توی بحثشون هیچ نقشی نداشتم و سرم تو کار خودم بود. یهو شیما به من اشاره کرد و خطاب به بقیه گفت نسرین هر اخلاقِ گندی هم داشته باشه خوشم میاد رابطهش با آدم شفافه، مشکلی هم داشته باشه رک و رو راست مشکلشو به آدم میگه.
شباهنگ هستم؛ یه دوستِ کاملاً شفاف!
22.
عقلاشونو ریخته بودن روی هم که حالا که سرویسشون بیرونِ دانشگاه پیادهشون میکنه، راهی پیدا کنن که نگهبان دم در دانشگاه به ظاهرشون گیر نده. قبلاً با سرویس میرفتن توی دانشگاه و غمی نداشتن. یکی میگفت از در رد شو برو توی دانشگاه آرایش کن و یکی میگفت آرایش کن و لاک بزن، ولی لاکپاککن هم ببر، یکیشون به اون یکی که چادری بود و دیگه نیست میگفت با چادر بری گیر نمیدن و یکی میگفت مانتوی بلند بپوش رد شو برو توی کلاس عوض کن و دیگه آخرای بحث زدن به سیم آخر که غرب داره آپولو هوا میکنه، اون وقت ما لنگِ یه تار موئیم!
میخواستم بگم همون غرب، دانشجوهاش وقتی میرن دانشگاه با سر و وضع مهمونی نمیرن و دغدغهشون خط چشم و رنگ رژ و لاکشون نیست. تازه به قول خودتون از بیست نمره، 18 نمرهشو با تقلب جواب نمیدن و نصف بیشتر کلاساشونو نمیپیچونن. برای همین آپولو هوا میکنن.
ولی نگفتم.
23.
لباسشویی خوابگاه خراب شده. یه ماهه خرابه. اون روز که داشتم میرفتم خونه نمیدونستم خرابه و لباسامو انداختم توش و شست و درش آوردم و کماکان نمیدونستم خرابه. خانومه که راهپلهها رو تمیز میکرد پرسید چه جوری لباساتو شستی و منم گفتم با لباسشویی. گفت این که خراب بود. ولی به نظرم خراب نبود. اگه خراب بود که لباسامو نمیشست. میشست؟ نمیشست. پس خراب نبود. ولی امروز که رفتم لباسای این هفتهمو بندازم توش دیدم خرابه. حالا اومدم نشستم با این احتمال که تا عید درستش نکنن، جورابا و شلوارا و مانتوهامو برای یه ماه جیرهبندی کردم و دارم با برنامهریزیِ مدوّن مصرفشون میکنم. خوبیش اینه که لباسایی که تا حالا نپوشیدمو دارم میپوشم.
24.
بعدِ اینکه رفتم چهارصد تومنِ ترمِ چهارو ریختم به حساب خوابگاه و اولین روزِ ترمِ چهار، ساعت چهار، چهارمین دندونمم عصبکشی کردم و چهارصد تومن دیگه هم ریختم تو جیبِ دندونپزشکه، و بعد از اینکه نگار زنگ زد گفت برای تبریز فقط دو تا بلیت قطار مونده بخرم یا نخرم و گفتم بخر و پولِ بلیتم کنار گذاشتم و بعد از اینکه کلی خرید کردم یخچالو پر کنم و کارتِ مترومو شارژ کردم، تو مسیرِ برگشت یه سری کیف و کفشِ جغدی دیدم که با کیف پولم ست بودن. قیمتشونو که پرسیدم، کارت بانکیم رفت تهِ کیفم و گفت نزدیکم بشی و دست بهم بزنی جیغ میزنم :دی
25.
آن بزرگواربانوی بلاگر، چند تا پُستو توی یه پست و چند تا عکسو توی عکس میگُنجوند تصوّر میکرد این طوری خیلی باحال میشه. :))) اون پسر سمت راستی پسرم طوفانه. مثل مامانش سفید پوشیده. تو این سکانس، بچههای کوچهمون دارن فوتبال بازی میکنن و منم بهش گفتم نری بیرون لباساتو کثیف کنیااااا! تازه بچههای کوچه حرفای زشت و بیادبانه میزنن و اگه بری دیگه مامانت نمیشم. اون دخترهی سمت راستی هم خودمم که که دورِ گردنی و هدِ جغدی که عمهجونش بافته رو پوشیده.
البته تو این تصویر، طرحِ جغدش زیاد معلوم نیست. به واقع اصن معلوم نیست.
26.
خوابگاه هر ماه 6 گیگ و 244 مگ ترافیک بهمون میده و من همون هفتهی اول سهم خودمو تموم میکنم و بعدش سهم هماتاقی شمارهی 1 و 2 و 3 (خوشبختانه اینا استفادهشون از فضای مجازی در حد تلگرامه و سهمشون میرسه به من.) روزای آخرِ دی، ترافیک کلِ اعضای واحدِ شباهنگ اینا تموم شد و حتی منفی هم شد! فلذا دست به دامنِ 2.7 گیگِ نگار شدم (رفته بود خونه و لازمش نداشت). اون اکانتی که با 444 تموم میشه اکانت خودمه. دیشب سرعتِ نت به 4 کیلوبیت! بر ثانیه رسید. مقایسه میکنیم این سرعتو با سرعتِ هتل کربلا که 1.4 مگابایت بر ثانیه بود.
27.
بالاخره بعد از سه سال سهیلا (هممدرسهایم) رو دیدم. آخرین بار ماه رمضونِ اون سالی دیدمش که میرفتم مخابرات برای کاراموزی. رفتنی (رفتنی قیده؛ ینی وقتی داشتم میرفتم سهیلا رو ببینم) گفتم یه کم قاقالیلی هم براش ببرم و اون بستهی خوشمزهی سمت چپی لواشک و آلوچه و آلبالو و زردآلو توشه. [نگارنده هنگام تایپ آبِ دهنش را قورت میدهد.]
28.
داشتیم راجع به یه موضوعی صحبت میکردیم که دیدم دختری که پشت سر سهیلا نشسته سیگار میکشه. سهیلا گفت کارِ درست یا نادرستِ بقیه ربطی به تو نداره و اون جوری نگاش نکن. گفتم حتی اگه دود سیگار خفهم کنه و خفهت کنه هم ربطی به ما نداره؟ گفت خودت این کافیشاپی که توش سیگار آزاده رو انتخاب کردی. پس حق اعتراض نداری.
29.
باهم رفتیم شهر کتاب. سهیلا و نازنین یه سری کتاب خریدن و منم دو تا خودکار آبی و صورتی. خودکارا رو سهیلا حساب کرد که یادگاری ازش داشته باشم که هر موقع مُرد نگاشون کنم و به یادش بگریَم! تاریخ بیهقیو دیدم و گفتم عه! من یه صفحه از اینو حفظم. سهیلا گفت میدونیم بابا! روز مصاحبه هم برای حداد خوندی اون یه صفحه رو.
سمت چپی که دوربین دستشه نازنینه. نازنین یکی از دوستای مدرسهام بود که موقع ساخت فصل اول وبلاگم کنارم نشسته بود. منم همونیام که توی هر عکسی در مرکزیت قرار میگیرم.
30.
بیهقی میگه: احمق مردا که دل در این جهان بندد، که نعمتی بدهد و زشت باز ستاند.
31.
یه کتاب دیگه دیدیم اسمش «دوستش داشتم» بود. از اسمش خوشم اومد. یه حسرت خاصی به آدم القا میکرد.
32.
من اگه تو زندگیم شکست بخورم و به سمت زوال و اضمحلال و نابودی برم، دلیلش اینه که بعد از مشورت با سهیلا، دقیقاً همون کاری رو کردم که گفت نکن و همون کاری رو نکردم که گفت بکن. و اگه احیاناً یه روزی به موفقیتهایی دست پیدا کردم و به یه جاهایی رسیدم، بدانید و آگاه باشید که دلیلش اینه که بعد از مشورت با سهیلا، دقیقاً همون کاری رو کردم که گفت نکن و همون کاری رو نکردم که گفت بکن.
33.
اومدنی (اومدنی قیده؛ ینی وقتی داشتم میومدم تهران) تو قطار با فریبا آشنا شدم. اهل «اهر»، یکی از شهرستانهای اطراف تبریز بود و دانشجوی سمنان. میگفت چون مسیر مستقیم از اهر به سمنان نیست، هر بار از اهر میاد تبریز و از تبریز به تهران و از تهران به سمنان. یه دختر دیگه هم بود به اسم ندا که علم و صنعت، برق میخوند. اهل بناب، یکی از شهرستانهای اطراف تبریز بود. وقتی باهاشون صحبت میکردم، قبل از اینکه خودشون و شهرشونو معرفی کنن متوجه شدم لهجههاشون باهم فرق داره و با لهجهی ترکی من هم فرق داره. ینی سه نوع لهجهی ترکی مختلف داشتیم. و اینجا بود که زبانشناسِ درونم ذوق کرد. یه خانوم دیگه هم بود به اسم زینب. اهل قزوین بود، ولی شوهرش تبریزی بود و تبریز زندگی میکردن. خودش تو کار آموزش فرش بود و فرش خونده بود. کار شوهرشم یه ارتباطی به فرش داشت. اولین دیالوگمون این جوری شروع شد که پرسید چی میخونی و بعد اینکه حرف ارشد پیش اومد گفت ارشد، یزد قبول شدم و تو خانوادهی ما رسم نبود دختر بره یه شهر دیگه درس بخونه و منم دیگه ادامهی تحصیل ندادم. پرسیدم الان که تبریزی دوست داری ارشد بخونی؟ گفت آره. گفتم فکر کنم اوایل اسفند اونایی که ثبت نام نکردن بتونن ثبت نام کنن برای ارشد. دفترچهی ثبت نام و رشتهها رو همون جا توی قطار براش دانلود کردم و چهار پنج ساعت بیوقفه در مورد کار و درس صحبت کردیم. گفت از اینکه تنهایی بخواد بره دندونپزشکی میترسه و حتی وقتی میخواست از سرویس قطار استفاده کنه ازم خواهش کرد که باهاش برم و اوضاع رو تحت کنترل داشته باشم. بقیه ساکت نشسته بودن و مکالمهی ما رو گوش میدادن. وقتی میگم بیوقفه ینی واقعاً بیوقفه صحبت کردیم. موقع خواب ازم تشکر کرد که باهاش حرف زدم. گفت این مدت که تبریز بوده کسی نبوده باهاش فارسی حرف بزنه و دلش تنگ شده بوده برای زبان فارسی.
34.
وقتی برای نماز پیاده شدیم، تو نمازخونه سانازو دیدم (هممدرسهایم). آخرین باری که همو دیده بودیم بهارِ 89 بود. من رکعت سوم بودم که رسید و مهرو گذاشت کنار مهر من و شروع کرد به خوندن. نشناخت منو. وقتی نمازم تموم شد، ساناز هنوز داشت میخوند. موقع بستن بند کفشم یه کم تعلل کردم؛ ولی وقتی نمازشو تموم کرد و مهرو برداشت که بیاد بیرون، حس کردم آمادگی دیدن کسی که شش هفت ساله ندیدمش رو ندارم. آمادگی شنیدنِ چه خبر و چی کار میکنیو نداشتم. به واسطهی اینکه همکلاسی دورهی کارشناسیِ ساناز، تو خوابگاه ما بود، دورادور از حال و روزش باخبر بودم؛ ولی شک نداشتم اون هیچی از منِ الان نمیدونه.
وقتی رسیدیم تهران و از قطار پیاده شدیم دوباره همو دیدیم. به خاطر کوله پشتی و ساکم، چادرمو گذاشته بودم تو کیفم و قیافهم هم هیچ شباهتی به بهار 89 نداشت. با خودم گفتم عمراً بشناسدت.
ولی شناخت و اومد نزدیک و با ذوق زایدالوصفی گفت نسریییییییییییییییییین!!!
35.
همکلاسیای ارشدم هیچ کدوم خوابگاه ندارن. اونایی که شهرستانین، یه شب میمونن تهران و هر هفته برمیگردن خونهشون و دوباره هفتهی بعدش میان تهران و برمیگردن. این هفته عاطفه جایی نداشت بره و اومد خوابگاه ما. دخترِ فوقالعاده آروم و خوبیه. تابستون دو هفته باهم بودیم. و من نهایت مهماننوازی رو اینجوری در حقش تموم کردم که بهش گفتم وقت دندونپزشکی دارم و تو رو میرسونم خوابگاه و تا شب نیستم و قراره تنها بمونی. گفت اشکالی نداره و اگه میخوای باهات بیام که تنها نباشی و گفتم این دندونپزشکه چهار ساله داره دهنمو سرویس میکنه و آدم مطمئنیه. گفت از اون لحاظ نه. ممکنه فشارت بیافته. گفتم خیالت راحت؛ این چهارمین دندونیه که میبرم عصبشو بکشم. جای وسیلههامو نشونش دادم و قبل دندونپزشکی باهم رفتیم یه سری خرت و پرت برای ناهار خریدیم و قرار شد شب بریم بیرون شام بخوریم.
یه رستوران سنتی پیدا کردیم که وقتی وارد شدیم دود قلیون داشت خفهمون میکرد. ولی صاحبای رستوران پسرای فوقالعاده مودب و خوبی بودن. رفتارشون و ظاهر و باطنشون به قدری برای منِ حساس به این چیزا مورد لایک واقع شد که رستورانه رو فرستادم تو لیست رستورانهایی که اگه بعداً موقعیتش پیش اومد باز برم. وارد که شدیم اومدن سمت ما و گفتن اینجا قسمت خانوادگی هم داره و راحت باشیم. ولی ما یه کم ناراحت بودیم و گفتیم غذا رو بدن ببریم. قیمت و کیفیت غذاشونم خوب بود. یه کم قدم زدیم و بعدش یه سر رفتیم فروشگاه فرهنگ. برای عاطفه توضیح دادم آخرین باری که اینجا اومدم آخرین ماه رمضون دورهی کارشناسیم بود. گفتم کلی خاطرهی خوب و انرژی مثبت تو این فضا هست که بهم آرامش و حس خوبی میده.
اینا رو که دیدم یاد اون روزی افتادم که دنبالِ حرف N میگشتیم. اون روز حروفو مرتب نکرده بودن و هر چی گشتیم N رو پیدا نکردیم.
36.
مثل وقتی که با خانومش نشسته و داره پستای چند سال پیش و تگای خودش و دیالوگامونو که میذاشتم تو وبلاگم میخونه. مثل وقتی که میگه خانومم از خنده پاشید به لپتاپ. مثل وقتی که خوشحالم.
میدونم هیچ وقت روزانهنویسیهامو نمیخوندی و نمیخونی و عمراً این پستو تا اینجا خونده باشی؛
ولی تولدت مبارک!
37.
مثل وقتی که مامان و بابای دوستات و هماتاقیاتو تو جشن فارغالتحصیلی میبینی و دوستات تو رو با وبلاگت به خانوادهشون معرفی میکنن. مثل وقتی که مامان دوستت میگه هنوز خاطراتتو میخونم.
38.
یه چند وقت بود پستِ دستپختانه نذاشته بودم:
39.
این چند روزی که خونه بودم کلی کتاب شعر خوندم. همه رو همزمان شروع کردم به خوندن. یه جلدش تو آشپزخونه بود، یکی زیر میز، یکی روی مبل، پشت تلویزیون، زیر تخت، روی پتو، زیر بالش. عینِ این کارتونِ ردّ پای آبی، هر جا که حضور داشتم، یه کتاب شعر ازم به جا مونده بود. آنها، ضد، اقلیت، گریههای امپراطور، جنگ میان ما دو نفر کشته میدهد، روایت ستم، تاریخ بی حضور تو یعنی دروغ محض، مهرابان، خودزنی، شعریکاتور، خندههای امپراطور، چه حرفها.
به جز سه تا کتابِ احسانپور که خانومش که از دوستای ارشدمه برای تولدم هدیه داده، بقیه رو امسال و پارسال از نمایشگاه گرفته بودم و شرایطش پیش نیومده بود بخونمشون. سمت چپی از «آنها»ی فاضل نظری و سمت راستی از «جنگ میان ما دو نفر کشته میدهد» امید صباغ و اون سه تا پایینی از شعریکاتورِ رضا احسانپوره.
40.
این غزلِ فاضل نظری از گریههای امپراطورو دوست داشتم:
به نسیمی همهی راه به هم میریزد
کی دل سنگ تو را آه به هم میریزد؟
سنگ در برکه میاندازم و میپندارم
با همین سنگ زدن ماه به هم میریزد
عشق بر شانهی هم چیدن چندین سنگ است
گاه میماند و ناگاه به هم میریزد
آنچه را عقل به یک عمر به دست آورده است
دل به یک لحظهی کوتاه به هم میریزد
آه! یک روز همین آه تو را میگیرد
گاه یک کوه به یک کاه به هم میریزد
رضا احسانپور در جواب این کتاب، خندههای امپراطورو نوشته که از این کتابم این بیت وصف حال منه:
حال من گاه به ناگاه و گَهی هم باگاه،
گاه و بیگاه، به هر گاه بهم میریزد