پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۳۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «استاد شماره 22» ثبت شده است

۱۹۳۹- دربارهٔ پروپوزال و رساله و دفاع و غیره

چهارشنبه, ۲۲ شهریور ۱۴۰۲، ۰۱:۴۲ ب.ظ

شما وقتی یه سند علمی مثل کتاب، مقاله، پایان‌نامه و پروپوزال ارائه می‌دی، باید از سامانهٔ همانندجویی ایرانداک درصد مشابهت بگیری. که جامعهٔ علمی بدونه چقدر از این‌ور اون‌ور کپی کردی. از مسئول آموزشمون پرسیده بودم این عدد چقدر باید باشه و گفته بود برای پروپوزال تا سی درصد مشابهت قابل‌قبوله. اون سی درصدم بابت تعریف‌ها و نقل‌قول‌ها و ارجاعاته که اصولاً نمیشه نباشه و لازمه. سه هفته پیش نسخهٔ نهایی کارمو برای استادم فرستادم و بالاخره تأیید کرد که می‌تونم این نسخه رو برای ایرانداک بفرستم و مشابهت بگیرم. درصد مشابهت کار من ۱۹ شد و درصد مشابهت کار دوستم صفر. بهش گفتم ینی تو اصلاً هیچ نقل‌قولی از کسی نیاوردی و همه رو خودت نوشتی؟ گفت آره من همه چیو بازنویسی کردم. وقتی گواهی‌م رو تحویل استادم دادم گفت ۱۹ درصد زیاده و کمش کن. گفت برای داورها مهمه که کارت تکراری نباشه. گفتم تکراری نیست، ولی برای تعریفِ مثلاً واژه و تکواژ مجبورم از عبارتی استفاده کنم که بقیه هم استفاده کردن. گفت اینا رو حذف کن. گفتم نمیشه که. انسجام متنم به هم می‌خوره. گفت به هر حال یه کاریش بکن زیر ۱۰ درصد بشه. اینا رو تو شرایطی می‌گفت که من داشتم حاضر می‌شدم برم تبریز و لپ‌تاپمو نمی‌خواستم و نمی‌تونستم ببرم (چون اگه می‌بردم، با توجه به اینکه از کربلا مستقیم می‌خواستیم بیایم تهران، باید لپ‌تاپمو تا مرز یا تا کربلا هم می‌بردم) و بلیت قطار پیدا نکرده بودم و معلوم هم نبود اتوبوس گیرم بیاد. این وسط استادم پروپوزالمو امضا نمی‌کرد تا اون درصد همانندی رو بیارم پایین. چون این درصدو هوش مصنوعی حساب می‌کنه، هر جمله‌ای که سه‌تا کلمه‌ش مشابه سه‌تا کلمهٔ یه نفر دیگه بودو مشابهت حساب کرده بود. مثلاً من گفته بودم هما مخفف هواپیمایی ملی ایرانه. اینو هزار نفر دیگه هم مثال زده بودن و مشابهت گرفته بود. باید سرواژه‌ای پیدا می‌کردم که کسی تو کارش نیاورده باشه قبلاً. حالا اینا یه طرف، اینکه بعد از سفر قرار بود مستقیم بیایم اینجا و نمی‌خواستم وقتی مامان و بابا میان خونه نامرتب باشه هم یه طرف. افتاده بودم به جون در و دیوار و بشور و بساب. از شب قبلش تا عصر لباسشویی کار می‌کرد. هی بشور هی پهن کن هی جمع کن و اتو کن و بذار کمد. اصلاً یه وضعی بود. فایلا رو ریختم رو فلش و به استادم گفتم دارم می‌رم تبریز و لپ‌تاپ نمی‌برم و اونجا با کامپیوتر خونه انجام می‌دم. پنج‌شنبه صبح رسیدم خونه و نشستم پای سیستم. همهٔ گنجینهٔ واژگانیمو گذاشتم وسط و تمام کلمات مشابه رو با مترادفشون جایگزین کردم و فرستادم ایرانداک و منتظر بررسی. بررسی کردن و نتیجهٔ درخواست همانندجوییم شد صفر درصد. اینم بگم که هزینهٔ این همانندجویی بار اول ۳۷۵۰۰ و بار دوم و سوم و غیره ۷۵هزار تومنه. هیچ اهمیتی هم نداره واقعاً. ولی گویا جلوی داورها برای یه استاد افتخاره که درصد مشابهت کار دانشجوش کم باشه. استادم بالاخره امضا کرد و در واپسین دقایقی که تبریز بودیم و به سیستم و اینترنت دسترسی داشتم وارد سایت گلستان شدم که مدارکمو آپلود کنم. دیدم همچین جایی برام تعریف نکردن. فکر می‌کردم مسئول آموزش باید تعریف کنه و منتظر اون بودم. اگه می‌دونستم خودم باید انجامش بدم زودتر انجام می‌دادم. اینم اضافه کنم که شب قبل از حرکتمون داشتم اسلایدهای دفاعمو با سیستم خونه که فکر کنم آخرین باری که باهاش کار کرده بودم دانش‌آموز بودم آماده می‌کردم می‌ریختم رو فلش که با خودم ببرم. شنبه صبح تو مسیر کرمانشاه در شرایطی که وضعیت آنتن داغون بود زنگ زدم دانشگاه و گفتن خودت باید بری از فلان‌جا درخواست بدی و بارگذاری کنی. فایل امضاشدهٔ پروپوزال و گواهی همانندجوییمو وسط جاده آپلود کردم و منتظر تأیید مسئول آموزش و استاد و مدیرگروه و رئیس دانشکده و هزار نفر دیگه که تهش بهم اجازهٔ دفاع از پروپوزال بدن. هیچ کدوم از هم‌کلاسیا و استادهام هم نمی‌دونستن دارم می‌رم سفر. فقط به نگار گفته بودم که اگه مشکلی پیش اومد یوزر پس بدم حلش کنه. که خدا رو شکر قبل از اینکه از مرز رد شیم همهٔ تأییدیه‌ها رو گرفتم. تنها چیزی که از دست دادم شرکت در جلسهٔ دفاع پروپوزال دوتا از هم‌کلاسیام بود که زمان دفاعشون یه هفته قبل از من بود و من اون موقع کربلا بودم.

بذارید یه کم برگردم عقب و این پروپوزال رو بیشتر توضیح بدم. وقتی تو کنکور دکتری شرکت می‌کنید و آزمون کتبی رو قبول می‌شید و دعوت به مصاحبه می‌شید، علاوه بر رزومه و مدارکی که آنچه گذشتِ شما رو نشون می‌ده، باید پروپوزال یا طرحی که برای آینده مدّ نظر دارید روش کار کنید رو هم با خودتون سر جلسهٔ مصاحبه ببرید و در موردش صحبت کنید. پروپوزال که معادل فارسیش میشه پیشنهاده، طرح اولیهٔ رسالهٔ دکتری شماست. بر اساس همین موضوعه که استادها روز مصاحبه شما رو انتخاب می‌کنن و امتیاز می‌دن. فرضاً اگه دانشگاه شما برای رشتهٔ شما پنج‌تا ظرفیت و پنج‌تا استاد با تخصص‌ها و گرایش‌های مختلف داشته باشه، هر استاد یه دونه دانشجو می‌تونه انتخاب کنه. انتخاب هم بر اساس رزومه‌ها و پروپوزال‌هاست.

طرح‌هایی که من برای مصاحبهٔ دکتری ارائه داده بودم بیشتر تو حوزهٔ کامپیوتر و پیکره و آموزش بود. با اینکه هیچ اشاره‌ای به ساخت‌واژه یا صرف نکرده بودم، ولی یه استاد صرفی منو برداشت. چون چیزایی که دورهٔ ارشد یاد گرفته بودم به ساخت‌واژه مربوط‌تر بود. این استادی هم که برم داشت استاد یکی از درس‌های دورهٔ ارشدم بود و منو می‌شناخت. در واقع نسبت بهم شناخت داشت.

دورهٔ دکتری این‌جوریه که دو سه ترم کلاس داری و بعدش باید روی پروپوزال و بعدشم روی رساله‌ت کار کنی. ترم سوم وقتی استاد راهنمام پرسید رو چی می‌خوای کار کنی، چندتا موضوع مطرح کردم که از بینشون نام‌های تجاری رو پسندید و گفت روی این کار کن. این موضوع رو اون روز فی‌البداهه گفتم و با اینکه چندین سال، از روزهای اول دورهٔ ارشد ذهنم درگیرش بود ولی روز مصاحبه در موردش صحبت نکرده بودم و براش پروپوزال ننوشته بودم.

استاد راهنمام یکی از استادها رو به عنوان استاد مشاور بهم معرفی کرده بود. یه استاد دیگه هم بود که من دوست داشتم اونم مشاورم باشه ولی استاد راهنمام گفته بود اونو به‌عنوان استاد داور در نظر گرفتم. تیرماه امسال وقتی پروپوزالمو نوشتم و می‌خواستم ثبتش کنم تا اجازهٔ دفاع بدن، اون استادی که قرار بود مشاورم بشه قبول نکرد که مشاورم بشه. نه‌تنها من که کلاً داوری و مشاورهٔ همه رو رد کرد. در نتیجه اون استادی که من دلم می‌خواست مشاورم باشه و برای داوری کنار گذاشته بودیم رو به‌عنوان مشاور انتخاب کردیم و ایشونم پذیرفت که مشاورم باشه. یکی از استادهای دورهٔ ارشدم هم شد داور. برادر یکی دیگه از استادهای ارشدم هم شد داور بعدی. یکی از استادهای دورهٔ دکتریم هم شد یه داور دیگه. یه استاد راهنما داشتم، یه مشاور و سه‌تا داور. بخش پیش‌بینی‌نشدهٔ ماجرا اونجا بود که روز دفاع از پروپوزالم که همین دوشنبهٔ هفتهٔ گذشته باشه، بعد از اینکه دفاع کردم یکی از داورها (همون استاد دورهٔ ارشدم که اتفاقاً مشاور پایان‌نامهٔ ارشدم هم بود و اینجا معروفه به استاد شمارهٔ ۳) شد مشاور رسالهٔ دکتریم. اون مشاور اولم هم کلاً نیومد سر جلسهٔ دفاع و ندیدمش تا حالا. گویا سفر خارج از کشور بود و چون شناخت کافی نسبت بهش ندارم نمی‌تونم این فرضیه رو مطرح کنم که کربلا بود یا جای دیگه.


دوشنبهٔ هفتهٔ پیش، روز دفاع از پروپوزال (فردای مصاحبهٔ استخدامی و پس‌فردای آخرین روزی که کربلا بودیم)، وقتی دارم نکات داورها رو یادداشت می‌کنم:

۴ نظر ۲۲ شهریور ۰۲ ، ۱۳:۴۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۲۳- از هر وری دری ۴۰

چهارشنبه, ۱۴ تیر ۱۴۰۲، ۱۰:۵۹ ب.ظ

یه سری از اینا پستای اینستاگرامم هست و یه سریا مخصوص وبلاگه.

۱. به‌مناسبت سیزدهم تیرماه، سالگرد درگذشت محمد معین (۱۲۹۷-۱۳۵۰) و روز ملی دماوند از مدخل «دماوند» فرهنگ معین (بخش اعلام) عکس گرفتم.



۲. داستان این «ماست» از این قراره که وقتی هم‌کلاسیم (هم‌اتاقیم) رفته بوده سلف ناهار بخوره و ناهار منم بگیره بیاره، یکی از بچه‌های دانشگاه ماستی که کنار غذا بهش دادنو داده بهش و گفته دیشب خواب دیدم که ماستمو می‌دم به یکی که یه لباس شبیه لباس شما پوشیده. اونم با تردید و تعجب گرفته آورده هر کدوم یکی یه قاشق ازش خوردیم که اگه خاصیت معنوی و ماورایی داشت روی هرسه‌مون (خودش و من و اون‌یکی هم‌اتاقی) اثر کنه.



۳. من معمولاً تو سلف همراه غذا آب نمی‌خورم. ولی هر موقع یکی از بچه‌ها منو تو سلف می‌بینه برام آب میاره و می‌گه آب نطلبیده مراده. 

۳.۵. خواننده‌های قدیمی اینجا یادشونه که من آبِ سالاد شیرازی رو دوست نداشتم و کاملاً می‌چلوندم که آبش نیاد تو قاشقم. حتی مورد داشتیم یه سریا با دیدن آب سالاد شیرازی یاد من می‌افتادن عکس می‌گرفتن می‌فرستادن برام. تو این عکس هم معلومه که آبشو نخوردم. ولی چند وقتی هست که می‌خورم و بدم نمیاد. این بدم نیومدن به خوشم اومدن تبدیل شده و کم‌کم دارم عاشقش می‌شم. حتی دیروز به مسئول بخش سالاد گفتم آبشو بیشتر بریزه برام.



۴. صبح یکی از بچه‌ها تو سالن داشت صبحانه می‌خورد که اینو می‌بینه. از من کمک خواست و منم اول رفتم یه چندتا عکس از سوسکه گرفتم و بعد چندتا ایده مطرح کردم برای کشتنش. قبل از اینکه به ایده‌هام جامۀ عمل بپوشونم سوسکه پرواز کرد رفت. اولین بارمون بود سوسک پرنده می‌دیدیم و هر دو شوکه بودیم.



۵. هم‌اتاقی شمارۀ دو چادری نیست ولی مذهبیه و حجابشم معمولیه. هم‌اتاقی شمارۀ یک هم البته چادری نیست ولی مذهبی نیست و حجابش برای دانشگاهه فقط. اونی که مذهبیه اهل عروسی و بزن و برقص و آرایش ملایم و خفیفه ولی اونی که مذهبی نیست اهل این چیزا نیست. اونی که مذهبیه به قیافه‌ش نمی‌خوره نمازخون باشه و چه بسا از روی ظاهر در طبقۀ غیرمذهبی‌ها هم بشه گُنجوندش. ولی از ایناست که حتی تعقیبات و نافله‌های نمازشم می‌خونه و اهل هیئت و فعالیت‌های مذهبیه. هر بارم از جلوی مسجد رد میشه می‌ره برای شهدای گمنام فاتحه می‌خونه. من ولی با اینکه چادری‌ام اهل هیئت و نماز مستحبی و اینا نیستم. فاتحه هم بخونم از دور می‌خونم. حالا این هم‌اتاقی مذهبیم که چادری هم نیست ولی اهل هیئت و کارهای مذهبیه، عکس یه شهیدی رو از روز اول آورده گذاشته روی میزش. یه مدت که نبود و رفته بود خونه‌شون، من و اون‌یکی هم‌اتاقیم (که هزاران فرسنگ با این چیزا فاصله داره) دیگه به وسایل هم‌اتاقیِ شمارۀ دو دست نزدیم و تا برگرده این عکس شهید هم همچنان بود تو اتاقمون. روی میز، و جلوی چشم. یه بار یکی اومده بود اتاقمون؛ فکر کرده بود عکسِ شوهر هم‌اتاقی شمارۀ یکه. یه بارم یکی اومد فکر کرد عکس برای منه.



۶. یه بارم با هم‌اتاقی شمارۀ دو رفتیم صبحانه رو تو پارک (باغ ایرانی) خوردیم.



۷. یکی از دوستانِ کُرد در پاسخ به لطفمون، لطف کرده از این نونای محلی برامون آورده. می‌گه اسمش برساقه. ولی هم‌اتاقیم میگه ما به اینا می‌گیم اگردک.



۸. پن‌کیک‌های خوابگاهی



۹. اون شبی که فرداش می‌خواستم برم خونه، هم‌اتاقی دلتنگی و محبتشو با درست کردن کشک بادمجون و گرفتن این کیکای انگشتی ابراز کرد:



۱۰. عکس یادگاریِ دکتربعدازاین‌ها با استاد شمارۀ نوزده در آزمایشگاه آواشناسی

من قبلاً با این اصطلاحِ دکتربعدازاین آشنا نبودم و نشنیده بودم. تو مثال‌های کتاب‌های صرفی دیدم اولین بار. اگه شما هم نشنیده بودید، به کسی می‌گن که قراره دکتر بشه. البته بعد از آزمون جامع و دفاع از پروپوزال و رساله و گذر از هفت خان.



۱۱. صندلیای آزمایشگاه آواشناسی قرمزه. هر موقع می‌رم اونجا مانتوی قرمزمو می‌پوشم با صندلیا ست شم.



۱۲. استاد آواشناسی یه گروه برای دانشجوهای آواشناسیش درست کرده و منم اضافه کرده به اون گروه. از اونجایی که گرایش من آواشناسی نیست، اسم گروهو گذاشته آواشناسان به‌علاوۀ یک. من اون یه نفر نخودیِ گروهم. و یکی از دغدغه‌های من و هم‌اتاقیم که هم‌کلاسیمم هست اینه که اگه استاد من بفهمه با تیم آواشناسان در ارتباطم و باهاشون ناهار می‌خورم و تو گروهشونم چه واکنشی نشون می‌ده. به‌عنوان مثال، یه هفته‌ست منتظریم استاد من عکس ناهاری که با بچه‌های آواشناسی مهمون استادشون بودم رو لایک کنه و نکرده. اول فکر کردیم شاید به اینستا دسترسی نداره ولی از اونجایی که یکی از پستای هم‌اتاقی مورد لایک استاد من واقع شده، نگرانیم که از این کار من خوشش نیومده و عمداً لایک نکرده.


۱۳. سر جلسۀ دفاع یکی از بچه‌ها، وقتی یکی از داورا صحبت می‌کرد میکروفنش نویز تولید می‌کرد. دوتا فرضیه داشتم. یکیش انگشتر داور بود که وقتی نزدیک میکروفن می‌شد نویز تولید می‌شد، یکیشم تلفن همراه داور که دستش بود. تو همون دستی که انگشتر بود. بعد از جلسه موندم تست کنم فرضیه‌هامو. وقتی دوتا میکروفن به هم نزدیک می‌شدن هم این اتفاق می‌افتاد. فهمیدن مهندسم :))


 

۱۴. یه کتاب دارم می‌خونم؛ ارجاعاتش همین‌قدر دقیق و تخصصیه. یه چیزی گفته، بعد منبعشو پانویس کرده نوشته جزوات اساتید دانشگاه تهران و علامه. آخه کدوم جزوه؟ چه درسی؟ چه سالی؟ کدوم استاد؟ صفحهٔ چند؟

پشت جلد کتاب هم رزومهٔ نویسنده‌هاشو نوشته. نوشته مهمان و کارشناس برخی از برنامه‌های صداوسیما. اینجا هم حتی نگفته کدوم برنامهٔ صداوسیما.

اسم کتاب مدیریت برنده. روی جلدش نوشته تألیف و ترجمهٔ علی خویه و فهیمه احمدی. حتی اینجا هم نگفته ترجمهٔ چی. فقط تو بخش پیشگفتار اشاره کرده که سعی شده سبک‌ها و تکنیک‌ها و تاکتیک‌های مدیریت برندسازی و مهندسی برند با گردآوری و ترجمهٔ ادبیات مختلف در این زمینه ارائه بشه.



۱۵. پژو در نام‌گذاری مدل‌هایش، سبک خاصی دارد و از فرمول X0Y استفاده می‌کند. ایکس برای نشان دادن اندازۀ خودرو و ایگرگ یا وای برای سال تولید خودرو به‌کار می‌رود؛ یعنی هر چه رقم بالاتر باشد، مدل خودرو جدیدتر و بزرگتر است. این روش نام‌گذاری در سال ۱۹۲۹ با عرضۀ مدل پژو ۲۰۱ آغاز شد. همۀ مدل‌های پژو ۱۰۱ تا پژو ۹۰۹ این شرکت به‌عنوان نام‌های تجاری مختص پژو ثبت شده‌اند. اما شرکت‌های دیگر نیز محصولاتی با نام‌هایی مشابه محصولات این شرکت داشتند، که برخی از آن‌ها مانند پورشه ۹۰۱ به پورشه ۹۱۱ تغییر نام داد و برخی دیگر مانند مدل‌هایی از فراری همان نام خود را حفظ کردند.


تصویر: صفحهٔ ۷۳ کتاب حس برند، نوشتهٔ مارتین لیندستروم


۱۶. داشتم مقالهٔ گرایش‌های حاکم بر نام‌گزینی کالاهای تجاری رو می‌خوندم و غرق در بحر تفکر بودم که یهو حس کردم یکی کنترلو برداشت و کانالو عوض کرد. چیزایی که صفحهٔ سمت چپ نوشته بود ربطی به موضوع نداشت. یه نگاه به شمارهٔ صفحه کردم دیدم بله، واقعاً کانال عوض شده و از ۴۰۶ پریده ۴۷۱.

تو کتابخونه بودم و این مجموعه مقاله رو هم از اونجا گرفته بودم. گوگل کردم ببینم می‌تونم دانلودش کنم یا نه. تو اینترنت حتی عنوان مقاله هم نبود چه برسه خود مقاله؛ ولی خوشبختانه تو خونه یه نسخه از این کتابو داشتم و گفتم ازش عکس بگیرن بفرستن، وگرنه الان دربه‌در دنبال صفحات مفقودش بودم ببینم تهِ قصه چی میشه.


۱۷. بعد از اینکه خریدمو کردم و اومدم بیرون، دوباره رفتم تو و گفتم روی نام‌ها و نشان‌های تجاری کار می‌کنم و می‌دونم که اسامی انگلیسی ممنوعه. پرسیدم تا حالا بابت انگلیسی بودن اسم مغازه‌تون بهتون تذکر ندادن؟ خانومه گفت آراِن‌اِس مخفف رنگین‌نخِ صباست.



۱۸. فروشندۀ مغازۀ بعدی نمی‌دونست ان‌اف‌سی مخفف چیه.



۱۹. خلاقیت کبابیل هم جالب بود برام. بر وزن میکائیل و اسرافیل و عزرائیل و جبرئیله.



۲۰. اینم خوب بود:



۲۱. سؤالی که این روزا به هر کی می‌رسم ازش می‌پرسم: با چی بشورم بره؟ (پودر و مایع ماشینی پیشنهاد بدید، با دست نمی‌شورم).



۲۲. چند سال پیش کارت متروی دانشجویی گرفتم. این کارتا این‌جوری هستن که هر چقدر شارژ کنی دو برابر شارژ میشه. البته سالانه تا سقف هفتادهزار تومن. اون موقع که بلیت مترو و اتوبوس دویست تومن هیچ وقت به این سقف نمی‌رسیدم، ولی حالا که سه چهار تومنه با چند بار رفت و برگشت به سقف شارژ کارتم رسیدم و دیگه شارژ نمیشه. حتی عادی هم شارژ نمیشه. رفتم از این کارت‌های عادی بگیرم نداشتن. از این کاغذیای تک‌سفره گرفتم و از اونجایی که اولین بارم بود نمی‌دونستم به کجای دستگاه کارتخوان بی‌آرتی بزنم. از راننده پرسیدم. گفت دستگاه‌های ما اینا رو نمی‌خونن و فقط بی‌آرتیای آزادی این امکانو دارن. اسیر شدیم به خدا.



۲۳. کتاب دیگری سفارش داده بودم و به‌اشتباه اتاقِ پُرو مهدی اشرفی رو ارسال کرده بودن. تماس گرفتم و قرار شد تعویض بشه. قبل از اینکه ببرم پسش بدم، ورق زدم و نگاهی به شعرهاش انداختم که اگه خوب بود و دوست داشتم اینم نگه‌دارم. به‌لحاظ محتوا و وزن با سلیقهٔ من سازگار نبود و چنگی به دلم نزد. 

اما این یکی که عکسشو گذاشتم خوب بود. 

البته فقط هم همین یکی.



۲۴. با دیدن این درخت یاد این بیت از ایرج جنّتی عطایی افتادم که می‌گه: درخت پیر تن من دوباره سبز می‌شود، هر چه تبر زدی مرا زخم نشد جوانه شد.



۲۵. زاغکی قالب پنیری دید

به دهن برگرفت و زود پرید



۲۶. یه دیالوگ بود تو فیلم درخت گیلاس، می‌گفت رفته بودم خودکشی کنم توت چیدم. منم رفته بودم هم‌اتاقیو بدرقه کنم توت چیدم.


۹ نظر ۱۴ تیر ۰۲ ، ۲۲:۵۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۱۹- اینم یادم باشه

پنجشنبه, ۱ تیر ۱۴۰۲، ۰۳:۳۲ ب.ظ

چند وقتی بود که استاد هم‌اتاقیم تصمیم داشت دانشجوهاشو ناهار مهمون کنه. بدون مناسبت خاصی. چرا می‌گم دانشجوهاش؟ من دانشجوش نیستم؟ هستم. ترم دوم استاد یکی از درسای منم بود، ولی دورۀ دکتری این‌جوریه که یکی دو سال اول با همۀ استادها واحد برمی‌داری و همه استادتن؛ بعد که درسات تموم میشه فقط با استاد راهنمای خودت در ارتباطی و هر روز می‌بینیش. و اون استاد، استادته و بقیه استاد سابقتن. البته رابطۀ من و استاد راهنمام این‌جوری نیست که هر روز همو ببینیم؛ هر موقع کار مهمی داشته باشم پیام می‌دم و می‌رم پیشش. ولی دانشجوهای استادِ هم‌اتاقیم هر روز با استادشون در ارتباطن و باهم جلسه دارن و باهم مقاله می‌نویسن و حتی تو دانشگاه باهم ناهار می‌خورن. من ولی این‌جوری نیستم و اتفاقاً استاد راهنمام هم این‌جوری نیست و جز در مواقع ضروری کاری به کار هم نداریم.



از اونجایی که منم به هر حال ترم دوم دانشجوش بودم و دبیر انجمنم و باهاش در ارتباطم و حتی با یکی از دانشجوهاش هم‌اتاقی‌ام و ذکر خیر همو هر روز می‌شنویم، به منم گفته بود بیام. چون حوزۀ کاریم با این استاد و دانشجوهاش، متفاوته اول یه کم احساس ناخالصی می‌کردم ولی دیگه وقتی دیروز مؤکداً! به بچه‌ها گفته بود که بگید نسرین هم بیاد رفتم و حسابی بهمون خوش گذشت.



عمداً عکسایی که توش غذا نیستو گذاشتم، ولی جا داره یادی کنم از اون سکانسی که هر کی یه چیزی سفارش داد و هم‌اتاقیِ سالم‌خورم مرغ آب‌پز خواست. گارسون هر چی تلاش کرد نظرشو عوض کنه نتونست. گفت این مرغمون فلانه ها! هم‌اتاقیم گفت اشکالی نداره. بعد گفت بهمانه ها. باز این گفت اشکالی نداره. فلان چیز و بهمان چیز نداره ها. آخرش کم مونده بود بگه سرآشپز یه تفم توش کرده ها!



یه کم از غذاها مونده بود. گفتم ظرف بیارن برداریم. برنجو یکی برداشت، خورشتو یکی، سالاد و مخلفاتو یکی، دلستر اضافی رو هم دادیم به استاد. یه پارچ دوغ هم مونده بود که برای هر کی یه لیوان ریختم تموم شد. فقط آبِ اون مرغه موند که چون روغن داشت تمایلی به خوردنش و حتی برداشتنش نداشتیم. این کارم برای یکی از بچه‌ها جالب بود که تعارف و کلاس بی‌خود و الکی ندارم و بدون رودروایستی دارم غذاهای اضافه رو برمی‌دارم و تقسیم می‌کنم. می‌گفت تو چقدر همه جا شبیه خودتی. منظورش این بود که کاری که تو تنهایی می‌کنم و کاری که تو خوابگاه می‌کنم و کاری که جلوی استاد می‌کنم فرقی نداره و شخصیت واحدی دارم و رفتار چندگانه ندارم.

برای چند سال بعد: هزینۀ ناهار و چای و باقلوای شش نفر، تو منطقۀ سۀ تهران، دووهشتصد تومن.


آینۀ خوابگاه:

۱۱ نظر ۰۱ تیر ۰۲ ، ۱۵:۳۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۱۷- یادم باشه

دوشنبه, ۲۹ خرداد ۱۴۰۲، ۱۱:۴۷ ب.ظ

دیروز دوستم چند بار بهم گفت روی لپ‌تاپ استاد زیاد وقت و انرژی نذار. من توجهی نمی‌کردم. آخرش گفتم چطور؟ طفره رفت و گفت به هر حال خودتم کار داری و درست نیست انقدر وقت صرف می‌کنی. گفتم چیزی شده؟ گفت نمی‌دونم بگم یا نه. فکر کنم اگه بگم ناراحت میشی. اصرار کردم و گفت این لپ‌تاپو قرار بود یکی از دانشجوهای استاد درست کنه. امروز وقتی اون دانشجو سراغ لپ‌تاپو از استاد می‌گیره، استاد بهش می‌گه دادم فلانی درست کنه. اونم میگه چرا خب من درستش می‌کردم و استادم برمی‌گرده میگه وقت شما باارزش‌تر و برای من مهم‌تره. دوستم وقتی این حرفو از استاد می‌شنوه وارد بحثشون میشه و می‌گه البته فلانی هم وقتش آزاد نیست و کلی کار داره. اون دانشجو هم می‌تونست همین حرفای دوستمو بزنه یا تأییدش کنه ولی هیچی نگفته. هر چند مشغله داشتن من بر همگان از جمله همین استاد عیانه و نیازی به اثبات و تأیید کسی ندارم، ولی نمی‌دونستم وقتم در مقایسه با وقت اون دانشجو کم‌ارزش‌تره از نظر استاد. یادم باشه از این به بعد کارِ کسایی که من تو اولویتشون نیستم و براشون مهم نیستم رو نذارم تو اولویت. برای کسی بمیرم که برام تب کنه.

۱۸ نظر ۲۹ خرداد ۰۲ ، ۲۳:۴۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۱۶- از هر وری دری ۳۹

دوشنبه, ۲۹ خرداد ۱۴۰۲، ۱۲:۳۶ ق.ظ

۱. تو خوابگاه پیش اومده که وسایل بچه‌ها به سرقت بره. از ظرف و لباس و کیف و کفش تا گوشی و لپ‌تاپ. بنابراین وقتی می‌ری بیرون در اتاقو باید حتماً قفل کنی. دیروز استادم لپ‌تاپشو داد یه نگاهی بهش بندازم. ویندوزش مشکل داشت. قبل از اینکه بیام خوابگاه با لپ‌تاپش بیست جا رفتم و حواسم بود که جایی جا نذارمش. وقتایی که می‌رم ناهار، با اینکه در اتاقو قفل می‌کنم، ولی لپ‌تاپم هم می‌ذارم تو کمد و کمدم رو هم قفل می‌کنم. از دیشب درگیر لپ‌تاپ استادم بودم و آپدیتش طول کشید. دیگه خاموشش نکردم و گفتم بذار همین‌جوری بمونه برم سلف برگردم. لپ‌تاپ خودمم از روی میز جمع نکردم بذارم تو کمد. تو آسانسور شک کردم که در اتاقو قفل کردم یا نه. برگشتم دیدم در بازه و لپ‌تاپ‌ها روی میز به امان خدا رها شدن. خود لپ‌تاپ‌ها یه طرف، اطلاعات توشون یه طرف.

۲. یکی از ورودیای جدید دکتری بدون اینکه از موضوع رسالۀ من خبر داشته باشه خواسته روی برندها کار کنه. بهش گفتن این موضوع رسالۀ خانم فلانیه و نمیشه شما روش کار کنی. یه حس عذاب وجدان ریزی دارم. حس می‌کنم کریمم و مسلمون نیستم و تک دل این دوستمونو بریدم.

۳. تو مراسم بزرگداشت فردوسی و پاسداشت زبان فارسی، درست موقعی که داشتم به دوستم که کنارم نشسته بود می‌گفتم ما ترک‌ها در مقایسه با بقیه کمتر فردوسی رو می‌شناسیم و شاهنامه در آیین‌ها و فرهنگ آذربایجان جایگاهی نداره آقای عاشیق احد ملکی اومد نبرد رستم و سهراب رو به زبان ترکی خوند برامون. تا من باشم بدون تحقیق و بررسی حرف نزنم.

۴. می‌خواستم خودمو برای ورودیای جدید فرهنگستان معرفی کنم. گفتن می‌شناسیمت از جزوه‌هات. یکیشون بهم گفت سلطان جزوه، اون یکی گفت مادر جزوه.

۵. از فرهنگستان برمی‌گشتم. نزدیک باغ کتاب سروش صحتو از دور دیدم. در خلاف جهت هم، داشتیم به هم نزدیک می‌شدیم و مردد بودم سلام بدم و به روی خودم بیارم که می‌شناسمش یا نه. هر چی فکر کردم دیدم از نظر من جدی گرفتن آدمای معروف حرکت چیپیه و من اهلش نیستم. بی‌اعتنا از کنار هم رد شدیم.

۶. از یه خانومه که تو ایستگاه نشسته بود و منتظر اومدن مترو بود پرسیدم خیلی وقته منتظرین؟ گفت منتظر چی؟ می‌خواستم بگم منتظر ظهور حضرت. خب منتظر مترو دیگه.

۷. رانندۀ اسنپ لک بود. رشته‌مو پرسید و تا بخشی از مسیر، زبان لکی رو بررسی کردیم. این آقای لک کلی مثال لکی زد. تو یکی از بخشای عرایضش می‌خواست بگه واژه‌های مشترک زیادی داریم. ماچ رو مثال زد. گفت مثلاً می‌گیم یه ماچ می‌دی. با اینکه منظوری نداشت ولی دیگه بحثو ادامه ندادم. گویا خونه‌ش همین کوچه پشتی خوابگاه بود. می‌گفت وقتی دیدم کرایۀ این مسیری که زدی ۶۰ تومن تعیین شده عمداً قبول نکردم که بیشتر بشه. تا صد تومن صبر کرده بود و منم تا صد تومن بالا بردم مبلغو. چون واقعاً عجله داشتم. گفت ظهر از نمایشگاه تا اینجا هفت دقیقه راهو سیصد گرفتم. با افتخار می‌گفت انقدر صبر کردم که کرایه بیشتر بشه بعد قبول کنم. می‌گفت یه بارم آزادی تا اینجا پونصد گرفتم. زن و بچه‌ش شهرستان بودن و این اینجا مجردی زندگی می‌کرد. کار می‌کرد و خرج اونا رو می‌داد. سه‌تا بچه داشت. این چیزا رو یه بار به زبان فارسی می‌گفت یه بار لکی که من تفاوت فارسی و لکی رو بفهمم. یه آهنگ محلی هم گذاشته بود هیچی نفهمیدم ازش.

۸. تو خیابونی که فکر می‌کردم امنه و بارها توش قدم زدم و فکر کردم و تو حال خودم بودم، کیف هم‌اتاقیمو زدن. البته این زرنگی کرده و کیفشو از دست دزده کشیده و نذاشته دار و ندارشو ببره، ولی من نه جزئت پس گرفتن کیفمو دارم نه جونشو. اون شبی هم که هم‌اتاقیم رفته بود از اونجا خرید کنه، من قرار بود برم خرید کنم. یه کاری پیش اومد و من نرفتم و اون رفت.

۹. سه هفته پیش که داشتم برمی‌گشتم تهران، صبح با صدای مهماندارهای قطار که باهم راجع به اینکه فقط دو نفر برای نماز صبح بلند شدن بیدار شدم. قطار حرکت نمی‌کرد، اما جایی که ایستاده بود، ایستگاه راه‌آهن یا محل مناسبی برای پیاده شدن و نماز خوندن نبود. گویا قطار جلویی خراب شده بود و قطار ما پشت سرش توقف کرده بود. وسط بیابون. چیزی به طلوع آفتاب نمونده بود. یکی از مهماندارها به اون یکی گفت بگیم بیان تو رستوران بخونن. بعد با صدای یه کم بلندتر جوری که مسافرهای داخل واگن هم بشنون گفت: نماز! نماز!. یه کم که گذشت با صدای آروم‌تر به همکارش گفت دیدی کسی نیومد. هم‌کوپه‌ایم قبل از من بیدار بود. ازش پرسیدم چه خبر شده؟ گفت قطار جلویی خراب شده، وایستادیم اونو درست کنن. کوپهٔ چهارم از واگن چهار بودیم. رستوران بین واگن سه و چهار بود؛ کنار واگن ما. بلند شدم رفتم رستوران. که قبله رو بپرسم. هم‌کوپه‌ایم گفت نریا. اینا معلوم نیست چی می‌زنن، چی می‌کشن. می‌ری یه بلایی سرت میاد. بعد گفت بذار منم باهات بیام. تا نیمۀ مسیر اومد و ترسید و برگشت. رفتم رستوران و از روی سجاده‌هایی که روی زمین پهن بود متوجه جهت قبله شدم. یکی از مهماندارها گفت جا هست، می‌تونید اونجا بخونید. و اشاره کرد به گوشه‌ای از رستوران قطار. تشکر کردم و گفتم داخل کوپه راحت‌ترم. اومده بودم قبله رو بپرسم فقط. برگشتم و ملافه‌مو انداختم روی زمین، بین دوتا تخت. بدون مُهر و چادر خوندم. البته بعداً دوباره قضاشو خوندم، چون فهمیدم روی پارچه نمیشه سجده کرد.

۱۰. یکی از هم‌کوپه‌ایا ترس از محیط بسته داشت. من تا حالا از نزدیک اونایی که این فوبیا رو دارنو ندیده بودم. خودش خواست بره تخت بالایی. وقتی دراز کشید، یهو تپش قلب گرفت و صورتش شد مثل گچ دیوار. عین مرده‌ها رنگش سفید شده بود. با وحشت اومد پایین در حالی که نفس‌نفس می‌زد.

۱۱. ساعت حرکت قطار دهِ شب بود و قرار بود دهِ صبح برسیم تهران. نفر چهارممون دیرتر از ما، وقتی خواب بودیم سوار شد. قزوین می‌خواست پیاده بشه. فاصلۀ قزوین تا تهران دو سه ساعته. هفت صبح باید پیاده می‌شد ولی چون نصفه‌شب توقف داشتیم، هفتِ صبح تازه رسیده بودیم زنجان. اون نفر چهارممون هم در جریان این توقف و تأخیر نبود و ساعت هفت وسایلشو جمع کرد و پیاده شد. ما هم خواب بودیم و بعداً فهمیدیم که اشتباه پیاده شده و کاری از دستمون برنمیومد براش.

۱۲. بابت این سه ساعت تأخیر خسارتی پرداخت نشد. زنگ زدم پرسیدم خسارتو برای چند ساعت تأخیر می‌دید؟ گفتن چهار ساعت. 

۱۳. یکی از فنجونای قطار که توش برامون چایی آورده بودن از دست یکی از خانومای هم‌کوپه‌ای افتاد و دسته‌ش شکست. مأمور قطار چهل تومن خسارت گرفت ازش. 

خانومه دو بار تجریۀ طلاق داشت و نگاه قشنگی نسبت به زندگی مشترک و مردها نداشت.

معتقد بود نیروهایی که برای سرکوب مردم فرستاده میشن بچه‌های بهزیستی هستن و خانواده ندارن. 

هم‌کوپه‌ای دیگه‌م ورزشکار بود و عضو تیم ملی بود. مربی هم بود و کلی مقام داشت. می‌گفت درس نخوندم و همۀ انرژیمو گذاشتم برای ورزش. داشت یه کاری با گوشیش انجام می‌داد. یه اروری داد. نشونم داد گفت این چی نوشته؟ به انگلیسی نوشته بود ترای اگین، و عضو تیم ملی معنی ترای اگین رو نمی‌دونست. عجیب بود برام.

هر دو شدیداً به دعانویسی اعتقاد داشتن و تجربه‌هاشونو از دعانویسیای دور و براشون می‌گفتن.

یه جا یکیشون یه توهین نامحسوسی به پیامبر کرد در رابطه با بحث ازدواج. کلاً داشتم از دستشون حرص می‌خوردم و سکوت کرده بودم ولی تو این یه مورد کاش سکوت نمی‌کردم.

بحث پتوهای قطار بود. گفتم دیربه‌دیر می‌شورن و بعضی از مسافرا هم رو زمین می‌ندازنشون. یکیشون گفت نه، هر روز می‌شورن. مسئول قطار که اومد بلیتا رو چک کنه ازش پرسیدم پتوها رو چند وقت یه بار می‌شورین؟ گفت ماهی یه بار.

یکی از هم‌کوپه‌ایا چایشو تو فنجان دهنی من ریخت. من قبل از اون چایی خورده بودم و فنجونمو گذاشته بودم تو سینی. وقتی خواست چایی بریزه برای خودش، اشتباهی ریخت تو فنجان من. اگه نمی‌گفتم متوجه نمی‌شد ولی وقتی خودمو جای اون گذاشتم دیدم دلم نمی‌خواد تو لیوان دهنی یکی دیگه چایی بخورم. بهش گفتم. الکی گفت اشکالی نداره. گفتم نه دیگه تعارف نکن، اینو من می‌خورم تو برای خودت تو فنجان تمیز بریز.

۱۴. اینو قبلاً گفته بودم؛ الان کامل‌ترشو می‌گم. هر کی وارد بخش پایان‌نامه‌های کتابخونه بشه باید اسمشو تو دفتری که اونجاست بنویسه. بار اول که رفتم دیدم چهل صفحه اسمه فقط. بدون تاریخ و ساعت. من تاریخ و ساعت ورود و خروج و مقطع و رشته‌م هم نوشتم. روز بعد که رفتم دیدم نفرات بعدی همچنان به روال قبلن. این بار به تبعیت از نفر قبلی، اسممو بدون فاصله زیر اسم قبلی نوشتم که کاغذ کمتری مصرف بشه. تاریخ و ساعت و مقطع و رشته‌م هم نوشتم بازم. دفعهٔ بعدی که رفتم دیدم نفرات بعدی هم همین کارو کردن. هم تاریخ و ساعت ورود و خروجشونو نوشته بودن، هم فاصله‌ها رو حذف کرده بودن. بدعت این‌جوریه. تو بحث انتشار نوآوری با چهار گروه مواجهیم. گروه اول امثال من، یه حرکتی رو شروع می‌کنن و بقیه رو دنبال خودشون می‌کشونن، گروه دوم بدون مقاومت دنبال گروه اول می‌رن، گروه سوم یه کم مقاومت می‌کنن اما بالاخره تبعیت می‌کنن. یه گروه چهارمی هم هستن که مقاومت می‌کنن و نمی‌پذیرن یا به‌زور می‌پذیرن. من از این همین مدل تو پایان‌نامهٔ ارشدم استفاده کرده بودم که بگم گروه اول اگه کارشونو درست انجام بدن واژه‌های جدید جا می‌افته.

۱۵. اگه آدما رو به دو دستۀ کنش‌گر و واکنش‌گر تقسیم کنیم من تو تیم کنش‌گرهام. ترجیح می‌دم کنش داشته باشم تا واکنش.

۱۶. دورۀ کارشناسی، تو شریف اجازه نمی‌دادن بیشتر از ده صفحه از پایان‌نامه‌ها کپی کنی. نمی‌دونم قانون عوض شده یا اینجا این‌جوریه که هر چقدر دلت بخواد می‌تونی ازشون عکس و کپی بگیری.

۱۷. خیلی وقته که شریف نرفتم. احساس دلتنگی هم نمی‌کنم دیگه.

۱۸یه سری لباس دارم که رنگشون بین سبز و آبیه. تازه فهمیدم به این رنگ می‌گن تیفانی. 

۱۹. یه بارم تو یکی از سفرهای زیارتی، پسری که همراهمون بود شلوار سبز پوشیده بود. سبزش شبیه رنگ لباس نظامیا بود. لب مرز گیر دادن و گفتن عوض کنه. تو عکس پاسپورت هم روسری و شال و لباس سبز و سفید ممنوعه. احتمالاً دلیلش همین باشه. ولی هنوز نفهمیدم چرا اسم امیر خالی ممنوعه. اونی که قرار بود از ثبت احوال بپرسه هم نپرسیده هنوز.

۲۰. یه وقتایی پیش میاد که بچه‌ها سر کارن و نمی‌تونن خودشون غذا بگیرن و از اونایی که می‌تونن می‌خوان براشون بگیرن نگه‌دارن. پیش اومده که خودم غذامو خورده باشم و بعداً یکی دیگه گفته باشه غذامو بگیر و به‌خاطرش دوباره سلف رفته باشم. دیروز یکی از این روزا بود و یکی از بچه‌ها که سر کار بود خواست غذاشو بگیریم. برگشتم خوابگاه و براش ظرف برداشتم و داشتم می‌رفتم سلف که دیدم یکی از بچه‌ها هم داره می‌ره سلف. گفتم میشه غذای فلانی رو هم بگیری؟ گفت نه نمیشه. من نه برای بقیه کاری انجام می‌دم نه انتظاری از بقیه دارم که برام کاری انجام بدن. و رفت. یه چند ثانیه مات و مبهوت مونده بودم که حرفشو هضم کنم. شب تو اتاقم بودم و صداشو می‌شنیدم که تو سالن با یکی حرف می‌زنه. نمی‌دونم ازش چه کاری خواسته بود که جوابی که ظهر به من داده بودو بهش داد و گفت من برای کسی کاری انجام نمی‌دم و کارای خودمم خودم انجام می‌دم.

۲۱. سال هشتادونه که اومدم تهران، یه مدت طولانی خواب ندیدم. یا دیدم و یادم نموند. بعدها به تجربه به این نتیجه رسیدم که وقتی محل سکونتم عوض میشه، تا ذهنم به محل جدید عادت کنه، خواب نمی‌بینم یا می‌بینم و یادم نمی‌مونه. امسال از وقتی اومدم خوابگاه، درست و حسابی خواب ندیدم. فقط اون روزای اول یه بار یه کابوس دیدم که مرتبط با قضیۀ عکس‌های افطاری و جاسوسی بود. بعدش هیچی. دو ماه خواب ندیدم. ولی حالا یه هفته‌ست که هر شب خواب می‌بینم. کم‌کم انگار ذهنم داره به محیط دانشگاه و خوابگاه عادت می‌کنه.

۲۲. آدم می‌تونه کارهای روزمره‌شو انجام بده و ظاهر شاد و نرمالی داشته باشه ولی در باطن به‌شدت غمگین یا حتی افسرده باشه. چند دقیقه پیش بابا زنگ زده بود و موضوع صحبتمون تمدید اینترنت خونه بود. بعدش با مامان حرف زدم و چیزایی که لازم داشتنو اینترنتی گرفتم براشون. چیزایی که لازم دارم بیارن تهرانم مرور کردیم که چیزی جا نمونه. یه کم بعد پیک زنگ زد و کد تحویلو پرسید. همزمان داشتم تو گروه تلگرامی انجمن، بین اعضای جدید تقسیم کار می‌کردم و با هم‌اتاقیم برای صدمین بار به ماجرای گرفتنِ سوسک می‌خندیدیم و هر کی از جلوی اتاقمون رد می‌شد و صدای خنده‌مونو می‌شنیدو صدا می‌کردیم بیاد تو و یه بار دیگه تعریف می‌کردیم و می‌خندیدیم. بعد فکر کردیم نباید این اتفاق فراموش بشه و هم‌اتاقیم زنگ زد برای شوهرشم تعریف کرد. حتی تصمیم داریم برای استادامونم تعریف کنیم. قبضا رو پرداخت کردم، پن‌کیک درست کردم، لباسامو اتو کردم، ظرفا رو شستم. ظاهراً همه چی خوبه و حتی بعضی چیزا عالیه؛ ولی تو آینه وقتی به چشمام نگاه می‌کنم غمگینن. چشما دروغ نمی‌گن. غمگینم واقعاً.

۱۹ نظر ۲۹ خرداد ۰۲ ، ۰۰:۳۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۹۳- کتابخانه

سه شنبه, ۵ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۸:۵۶ ب.ظ

هم‌اتاقیم که هم‌ورودی و هم‌رشته‌ای و هم‌کلاسی هم هستیم، بعضی از روزهای هفته مسئول سالن مطالعه‌ست. چندتا سالن مطالعه تو دانشگاه داریم و این مسئول اونیه که بیرون از کتابخونه‌ست. ساعت کارش هشت صبح تا نُهِ شبه. بعضی از روزها هم یکی دیگه از هم‌رشته‌ایام مسئول اونجاست. صبح درِ سالن مطالعه رو باز می‌کنن و شب می‌بندن برمی‌گردن خوابگاه. نیازی به حضور مداوم هم نیست. مثلاً موقع ناهار می‌رن ناهارشونو می‌خورن و تو سالن مطالعه نیستن. یا اگه جایی کار داشته باشن می‌رن انجام می‌دن. مهم باز کردن و بستن در، اول صبح و آخر شبه. وظیفۀ سنگینی بر عهده‌شون نیست. می‌شینن پشت میز و کارای خودشونو انجام می‌دن و سر ماه حقوق دانشجویی می‌گیرن. گفت یکی از روزهای هفته هم تو بیا. یا حداقل بخشی از یه روزو بیا که با فضای کتابخونه در ارتباط باشی. کاراتم همون‌جا انجام می‌دی. گفتم همین‌جوریشم انجمن عقبم انداخته از درس و رساله، وقت آزاد ندارم ولی یه سر می‌زنم.

امروز صبح باهم رفتیم کتابخونه. منو به مسئول اونجا معرفی کرد و گفت دوستمه و اومدیم برای کار دانشجویی. به مسئول اونجا گفتم فرقی نداره تو کدوم قسمت باشم؛ همه جای کتابخونه رو دوست دارم. گفت چون حقوق دکتراها بیشتر از ارشد و ارشد بیشتر از کارشناسیه، سعی و ترجیح دانشگاه بر اینه که برای کارهای ساده (مثل کار دوستم) از دکتراها استفاده نکنه. البته دوستم هم مثل من دانشجوی دکتریه ولی ترجیح اینه که زین پس، از دکتراها برای کارهای تخصصی‌تر استفاده کنن. دوستم خداحافظی کرد و رفت به کارش برسه و منم نشستم ببینم کدوم بخش‌های اونجا برام جذابیت دارن. خانومه گفت تایپت خوبه؟ می‌خواست چکیدۀ پایان‌نامه‌های اسکن‌شده‌ای که فایل ورد ندارنو بده وارد نرم‌افزار کنم. گفتم فراتر از تایپ، ویراستاری هم بلدم ول چرا اینا رو نمی‌دیدید گوگل انجام بده؟ بهش نشون دادم که با گوگل درایو و گوگل داک چقدر راحت و سریع میشه عکسو به متن تبدیل کرد. البته لازمه بعدش خودت چکش کنی ولی بهتر از اینه که همه رو از اول خودت بنویسی. خوشش اومد. گفت از فردا می‌تونی تو همین بخش کمکمون کنی. گفتم از امروزم آمادگیشو دارم. بیشتر خوشش اومد. منو فرستاد پیش همکارش که کار با نرم‌افزارشونو یادم بده و شروع کنم کارمو. بعد من داشتم به همون همکارشونم چیزمیز یاد می‌دادم وسط آموزش دیدنِ خودم. بعد از آشنایی مختصر با فضای کارشون اجازه گرفتم یه چرخی تو کتابخونه بزنم و پایان‌نامه‌ها و رساله‌ها رو ببینم. همکارشونم می‌خواست بره دندون‌پزشکی و من یه ساعتی آزاد بودم.

برای هر کدوم از این پایان‌نامه‌ها کمِ کمش هزار ساعت زمان صرف شده. میلیون‌ها نفرساعت برای همه‌شون. خیلیه. خیلی.


 

ترتیب چندتا از پایان‌نامه‌ها اشتباه بود. مثلاً طرف شمارۀ بیستو برداشته بود، بعداً گذاشته بود کنار چهل. جابه‌جاشون کردم و گذاشتمشون سر جای خودشون. وقتی برگشتم دیدم آمارمو نمی‌دونم از کجا گرفته و می‌پرسه تو مهندسی خوندی؟ گفتم آره چطور؟ گفت کامپیوتر و اینات خوبه؟ گفتم شما که ازم رزومه نخواستین ولی تعریف از خود و حمل بر خودستایی نباشه فلان چیز و بهمان چیزم بلدم و تو فلان کار و بهمان کار تو فلان جا و بهمان جا سابقه دارم. چشماش از خوشحالی برق زد! گفت درسته دیر پیدات کردم ولی دیگه وِلت نمی‌کنم. این میزو داد و گفت خدا تو رو رسونده. انگار برای یه بخش حساس نیروی کاربلد و دقیق و مورداعتماد و سریع کم داشتن (نداشتن) و من شدم مسئول اون قسمت. یه اکانت کارمندی جدا هم برام باز کرد و دسترسیمو به اطلاعات به بالاترین حدش رسوند. رئیس کتابخونه استادراهنمای این دوستم و استاد یکی از درسامون هم بود و ما رو خوب می‌شناسه. گویا ایشونم تو اون فاصله که من داشتم تو طبقۀ منفی یک پایان‌نامه‌ها رو نگاه می‌کردم تعریفمو کرده بود و بهشون گفته بود خیالتون راحت باشه کارش درسته و فلانه و بهمانه. خلاصه اینکه منی که صبح موقع ورود به کتابخونه مجبور شدم کیفمو بذارم تو کمد و خوراکی نبرم تو، در عرض نیم ساعت به چنان ارج و قرب و عزتی رسیدم که الان از خودشونم و برام چایی هم میارن. فلاسکم هم رفتم از تو کمد برداشتم آوردم پیش خودم باشه. وقتی گفتم تا ظهر بیشتر نمی‌تونم بمونم چون باید معاونت فرهنگی هم برم چون دبیر انجمنم گفتن برای حقوقت یه شمارۀ حساب دیگه باید بدی چون نمی‌تونی هم از بابت انجمن زبان‌شناسی حقوق بگیری هم از کتابخونه. حالا حقوقشون چقدره؟ دکترا ساعتی هشت‌وپونصد، ارشد چهاروپونصد، لیسانس دووپونصد. هفته‌ای بیشتر از هشتاد ساعتم نمی‌تونی کار کنی. بیشتر کار کنی، باید شمارۀ حساب دوستاتو بدی حقوقتو برای اونا بریزن از اونا بگیری پولتو. فقط هم بانک ملی رو قبول دارن.

امروز شمارۀ مدرک یه سری از پایان‌نامه‌ها که شماره‌شون اشتباه تایپ شده بود رو اصلاح کردم. یکیشونم شماره نداشت، اطلاع دادم رسیدگی کنن. برای شروع خوب بود ولی خیلی خسته‌م.



و پاسخ همکاری که به آدم گوجه‌سبز می‌ده کمتر از لواشک نیست. 


۱۴ نظر ۰۵ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۰:۵۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

چهارشنبه (۲۸ رمضان) با کشکِ بادمجون سلف دانشگاه افطار کردم. قیمت بیشتر غذاها چهار تومنه. هم اولین بار بود کشک بادمجون می‌دیدم هم اولین بار بود می‌خوردم. طعمش خیلی بهتر از قیافه‌شه. کنارش لوبیا و قارچ هم می‌دادن ولی اونو نتونستم بخورم و آخر هفته ریختمش تو قیمه و با قیمه خوردم. قیمه با لوبیا و قارچ هم تجربۀ بدی نبود. بهتر از قیمه به‌تنهایی و لوبیا به‌تنهاییه.



غذای پنج‌شنبه (۲۹ رمضان) کوکوسبزی و شله‌زرد بود. اینم چهار تومن. شله‌زردو خوردم ولی کوکوسبزی هنوز تو یخچاله. اون روز بعد از اینکه اینا رو از سلف گرفتم گذاشتم تو ظرف و برای افطار رفتم نمازخونۀ خوابگاه. اونجا هندونه و آش و خرما و بامیه می‌دادن. بامیه‌شون خیلی نرم بود. بامیه‌های شهر خودمون یه حالت تُرد داره. خرماها رم آوردم اتاقمون اول بشورم بعد بخورم.



دانشگاه این یه ماهو ناهار نمی‌داد ولی کنار افطاری، هم‌زمان سحری هم می‌دادن و اونایی که روزه نمی‌گرفتن می‌تونستن سحری رو نگه‌دارن برای ناهارشون بخورن. من چون زرشک‌پلو با مرغِ سه‌شنبه رو داشتم، عدس‌پلو با کشمش و جوجه‌کباب دانشگاهو نگرفتم دیگه. جزو غذاهای نامحبوبمن. افطاری خوابگاه:



چهارشنبه، شب هم‌کلاسیام تو خوابگاه یه هندونۀ بزرگ گرفتن. بعد زنگ زدن به استاد شمارۀ ۲۲ که استاد راهنماشونه. گفتن داریم هندونه می‌خوریم و جای شما خالی، آدرس خونه‌تونو بدید براتون بفرستیم. و براش با پیک هندونه فرستادن. استاد راهنمای منم نه خودش از این اخلاقا داره نه من. رابطه‌مون دوری و دوستیه ولی اینا خیلی با استادشون ندار هستن (بدون تعارف و رودربایستی). تهِ صمیمیت من اینه هر سری می‌رم دیدنش یه جعبه نوقا می‌برم.

این شله‌زردو یکی از بچه‌های خوابگاه درست کرد آورد برامون. هم‌اتاقیم دوست نداشت، همه رو خودم خوردم.



جمعه (۳۰ام رمضان) هم برای افطاری رفتم نمازخونۀ خوابگاه. غذای سلف، تن ماهی با برنج بود. این شش تومنه. گرفتم ولی نخوردم. کلاً ما برای افطار برنج نمی‌خوریم. آشی سوپی حلیمی شله‌زردی شیربرنجی یه چیزی تو همین مایه‌ها می‌خوریم. تو نمازخونه شله‌زرد و شیرینی دادن. شیرینی به‌مناسیت عید فطرِ فرداش بود. یکی از بچه‌های بنگلادشم بستنی خریده بود برای همه، که تو عکس نیست. اینجا هم خرماها رو نخوردم و آوردم اتاقمون بشورم بعد. چای هم چون یه‌بارمصرف نداشتن و یادم رفته بود لیوان ببرم (روز قبلش فلاسک برده بودم با خودم) نخوردم و از یکی از بچه‌ها خواستم لیوانشو بده که تو عکسم ازش استفاده کنم. خلاصه روز آخر بدون چای با شله‌زرد افطار کردم. 



بعد گفتن هر کی می‌خواد بره برای نماز عید فطر، فردا چهارونیم صبح جلوی گیت خوابگاه باشه. اون شب دو خوابیدم و چهار بیدار شدم که نماز صبمو بخونم و چهارونیم جلوی گیت باشم. اتوبوس پنج حرکت کرد و شش نشسته بودم تو این نقطه از مصلی. جلوتر هم می‌شد رفت ولی گفتن برای جلوتر رفتن باید کیف و گوشیتونو بدید امانت؛ که من ندادم و دورتر نشستم. اولین برای بود برای نماز می‌رفتم مصلی. قبلاً چند بار برای نمایشگاه کتاب رفته بودم. برای نماز فطر هم فکر کنم دومین بارم بود. یه بار چند سال پیش تو شهر خودمون رفته بودم با خانواده.



بدو ورود به مصلی، اونجا که می‌گردن آدمو که اشیاء ممنوع همراهش نباشه، دوتا از خانومایی که سه‌شنبه گوشیمو گرفته بودنو دیدم. البته اونا منو ندیدن و سعی کردم سریع متواری بشم که نبینن. ولی جا داشت برم سلام کنم بگم همون سه‌شنبه‌ای‌ام. با اینکه چهره‌شونو فراموش کرده بودم  و کلاً حافظۀ تصویریم قوی نیست ولی به محض دیدنشون شناختمشون و دلم هرّی ریخت.

این مهر و تسبیج و جانمازی برای خانوم کناری سمت چپم بود. دیدم خوشگله اجازه گرفتم عکس بگیرم ازش. گفت یه صفحۀ اینستا هم دارم توش مطالب مذهبی می‌ذارم فالو کن. نه گفتم باشه نه گفتم نه. آدرسشم جایی ننوشتم و یادم رفت ولی اگه این عکسو جای دیگه دیدید بدونید اون صفحه مال همین خانومه‌ست. خودشم عکس گرفت پست کنه. ضمن اینکه عکس گرفتن تو مصلی هم ممنوع بود و هی تذکر می‌دادن عکس نگیرید :| ولی من یواشکی می‌گرفتم :))



خانم کناری سمت راستم با دخترا و فک و فامیلش از زنجان اومده بود. دختراش می‌گفتن ما انقدر که روی مهدی رسولی تعصب داریم روی رهبر نداریم. همون‌جا یه کاغذ آچهارو به رادیکال شصت‌وسه قسمت نامساوی تقسیم کردن و برای رهبر نامه نوشتن. بدون پاکت. خانومه وقتی داشت نامه رو می‌نوشت کاملاً به متنش اشراف داشتم. تو دلم گفتم می‌دونم فضولی کار زشتیه ولی بذار بخونم ببینم محتوای این نامه‌ها چیه. اول خودشو معرفی کرد و گفت یه زمین داره که می‌خواد تبدیلش کنه به کارگاه و کمک می‌خواد از رهبر. دختراشم گفتن پک نماز (مهر و تسبیح و...) و چادر نماز و چادر مشکی هم بگو هدیه بدن. یکی از دختراش گفتن انگشترم بنویس. بعد به شوخی گفت شوهر هم بنویس. شوهر هم می‌خوایم. یه شوهر ولایت‌مدار می‌خواستن. خانومه هم دستشو بلند کرد سمت آسمون و ضمن اشاره به دختراش و من و بچه‌های خوابگاه که ردیف عقب نشسته بودن گفت خدایا به حق این روز عزیز به همۀ دخترای مجرد این جمع... من نفسو تو سینه حبس کرده بودم که ای وای الان میگه یه شوهر ولایت‌مدار و دعاش می‌گیره و خدا هم سریع استجابت می‌کنه و بیچاره می‌شم و هر هفته باید باهاش بیام نماز جمعه :)) گفت به همۀ دخترا مجرد این جمع پیراهن عروسیشونو برسون. نیشم تا بناگوش باز شد که آخه مادر من، پیراهن خالی می‌خوام چی کار :))

بعد به من گفت تو نمی‌خوای نامه بنویسی؟ یکی از کاغذپاره‌ها رو می‌خواست بده روی اون بنویسم. گفتم نه مرسی. گفت ینی خواسته‌ای نداری؟ گفتم فعلاً چیزی به ذهنم نمی‌رسه.

نامه‌ش: 


بعد از نماز، برای همه‌مون که تو اون موقعیت مکانی بودیم پیامک اومد. محتوای پیامک، نظرسنجی راجع به کیفیت فضا بود. یکی از سؤال‌ها این بود که استقرار شما برای نماز در چه محلی بوده؟ داخل صحن و دور حوض، محوطۀ پشت بام و پارکینگ داخلی، خارج از مصلی. از اونجایی که من حوض و بام ندیدم، کسی می‌دونه با توجه به این عکس‌ها من کجا نشسته بودم؟ خودم نمی‌دونم کجای اونجا بودم :|


۶ نظر ۰۳ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۱:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۵۳- تهران (از هر وری دری ۲۷)

شنبه, ۸ بهمن ۱۴۰۱، ۰۳:۵۰ ب.ظ

ادامهٔ شماره‌گذاری از پست قبل:

۸۹. اون روز که داشتم می‌رفتم خونۀ نرگس، تو متروی تربیت مدرس با نگار قرار گذاشته بودم که باهم بریم. با بی‌آرتی داشتم می‌رفتم. از راننده پرسیدم کدوم ایستگاه باید پیاده شم که از اونجا بتونم برم مترو؟ اسم ایستگاه رو گفت. پیاده که شدم، مترو رو می‌دیدم. وایستادم و سرم تو گوشی در حال فرستادن لوکیشن (موقعیت مکانی) برای نگار و نرگس بودم و هندزفری تو گوشم و حواسم یه جای دیگه. نگو راننده از تو بی‌آرتی داشت صدام می‌کرد که مترو رو نشونم بده و من نمی‌شنیدم. بعد فکر کن راننده به یه رهگذر میگه اون خانمو صدا کن و منم چون هندزفری تو گوشم بود متوجه نبودم. رهگذر با ایما اشاره راننده رو نشونم داد و دیدم راننده داره با دستش مترو رو نشونم می‌ده. هم کلی خجالت کشیدم هم حس خوبِ مهم بودن و اهمیت داشتن بهم دست داد. کلی تشکر کردم و به روی خودم هم نیاوردم که مترو رو دیده بودم. یه جوری برخورد کردم که راننده فکر کنه اون بود که مترو رو نشونم داد و احساس مفید بودن بکنه.


۹۰. اون دوشنبه‌ای که رفته بودم معاونت گزارشا رو با کامپیوتری که روش برچسب نارنجی بود ارسال کنم، به دوستم پیام دادم که می‌خواستم فلان استاد رو هم ببینم و چون کلاسا به‌علت آلودگی مجازی شد ندیدم. دوستم گفت الان تو کتابخونه پیش اون استادم و منتظرتیم و اگه می‌تونی بیا. سریع پا شدم رفتم (فکر کنم حتی کامپیوترم خاموش نکردم و کیفم هم برنداشتم). فقط گوشی و کارت شناسایی برداشتم برای ورود به کتابخونه. این استادمون خیلی خوش‌صحبته و مثل خودم همیشه کلی خاطره داره برای تعریف کردن. یادم نیست چه بحثی شد که یاد خاطرۀ «عمه‌نه» افتاد. می‌گفت اون یکی استادمونو برادرزاده‌هاش عمه صدا می‌کردن. وقتی خاله میشه، خواهرزاده‌ش هم عمه صداش می‌کنه. اینا هم هی به بچه می‌گفتن عمه نه، خاله. بچه هم فکر می‌کرد اسمش عمه‌نه هست و استادمونو یه مدت عمه‌نه صدا می‌کرد. بعد که بزرگ میشه خاله گفتنو یاد می‌گیره. قبل از اینکه برم دیدن استادم و این خاطره رو بشنوم، یه کلیپ تو اینستا دیده بودم که یارو می‌ره دستشویی زنانه و می‌گن چرا اونجا رفتی و نرفتی مردانه؟ می‌گه چون روی درش نوشته مردا، نه. ینی مردها نرن اونجا. برای مردها نیست. اونجا هم نوشته زنا، نه. اینم چون مرد بود رفته بود اونجایی که روی درش نوشته بود زنانه. چنین تقطیعی یه بحث تخصصی تو زبان‌شناسی داره و منم اینو برای دوستان زبان‌شناس فرستاده بودم. ولی روم نشده بود برای استادهام هم بفرستم. نمی‌دونم بحثمون از کجا به عمه‌نه! رسید که من این کلیپ رو برای استادم هم تعریف کردم.


۹۱. معمولاً صفحۀ اول مجله‌ها می‌نویسن مسئولیت محتوای این شماره با سردبیر یا فلانی و بهمانی نیست و نویسندۀ مقاله مسئوله. این جمله همیشه تو همۀ شماره‌هامون طی ده سال اخیر بوده و تو این شماره هم بود. حالا نمی‌تونم تا حالا دقت نکرده بودن یا قانون عوض شده یا چی که این سری تذکر دادن این جمله رو برداریم و مسئولیت محتوا رو خودمون بر عهده بگیریم و اصلاً چه معنی داره که انجمن مسئول محتوای مجله‌ش نباشه. دیگه فرصت نشد برم از نزدیک پیگیر کارهای مجله باشم و علاقه هم ندارم. 


۹۲. یه اصل تو زبان‌شناسی هست تحت عنوان کم‌کوشی که همون‌طور که از اسمش مشخصه به کم کوشیدن مربوطه. مثلاً جاهایی که گویشور چندتا انتخاب داره، اون تلفظ یا اون ساختی رو استفاده می‌کنه که راحت‌تر و ساده‌تر و سریع‌تر باشه و منظورشو با صرف کمترین انرژی بیان کنه. تو همۀ زبان‌ها هم این اصل وجود داره. 

یه بار از یکی از بچه‌های زبان‌شناسی یه کار پیچیده که انرژی فراوانی لازم داشت خواستم انجام بده. در جوابم به این اصل اشاره کرد و گفت من به اصل کم‌کوشی اعتقاد دارم و با روش ساده‌تر پیش رفت.


۹۳. این سری که تهران رفته بودم، یه لیست نوشته بودم از افرادی که قرار بود ببینمشون و بعد از دیدنشون علامت می‌زدم کنار اسمشون. شش نفر، بدون علامت موندن و ندیدمشون. یه نفرم بود که کلاً فراموش کرده بودم اسمشو بنویسم و وقتی برگشتم یادم افتاد. ینی وقتی برای بار چندم پیام داد که هر موقع اومدی تهران خبرم کن ببینیم همو یادم افتاد که قبلاً هم این پیامو فرستاده بود و گفته بودم ایشالا خبر می‌دم و یادم رفته بود خبر بدم. حالا شاید اسفندماه دوباره برم. بهش خبر می‌دم اگه یادم بمونه :|


۹۴. تو خوابگاه دکتری به ترددی‌ها پتو هم می‌دن. ولی بالش ندارن. بار اول، تابستون که رفته بودم دوتا پتو گرفتم که یکی رو به‌عنوان بالش استفاده کردم و یکی به‌عنوان پتو که البته چون هوا گرم بود، نمی‌کشیدم روم. این سری که رفته بودم زمستون بود و یه پتو گرفتم که روم بکشم و پتویی که به‌عنوان بالش ازش استفاده کنم نگرفتم که اگه یکی سردش بود و پتوی بیشتری لازم داشت پتو کم نیاد. پس چی گذاشتم زیر سرم؟ دوستم پتوی مسافرتیشو لازم نداشت و داد به من. منم تا کردم و پیچیدمش لای کاور پارچه‌ای یک‌بارمصرف و تبدیلش کردم به بالش. موقع پس دادن هم دوستم رفته بود شهرشون. پتوشو گذاشتم روی تختش و چندتا نسکافه و دمنوش گذاشتم کنارش، برای تشکر. چندتا از نارنگیایی که نرگس داده بود رو هم به‌عنوان تشکر دادم به اون دوستم که بشقابشو بهم امانت داده بود. از دوست واحد روبه‌رویی هم با شکلات تشکر کردم.


۹۵. تو دانشگاه دورۀ کارشناسیم، همیشه تو سالن مطالعه و کتابخونه و آزمایشگاه و تقریباً همه جا یکی دوتا سجاده بود و هر کی هر موقع می‌خواست نماز بخونه یه گوشه نمازشو می‌خوند. اتفاق عجیب و نامأنوسی نبود. من خودم چون معمولاً کلاسام فشرده بود و فرصت نمی‌کردم برم مسجد، بیشتر نمازامو روی همون سجاده‌ها خونده بودم. ولی فضای فرهنگستان این‌جوری نبود و یه نمازخونه تو پارکینگ بود که اونجا می‌رفتیم. این سری از یکی از دوستان دانشگاه فعلی شنیدم که یکی از دانشجوها خودش روزنامه یا سجاده برده انداخته یه گوشۀ سالن مطالعه و خواسته نماز بخونه، مسئول اونجا گفته اینجا مسجد نیست و سالن مطالعه‌ست و اگه می‌خوای نماز بخونی برو مسجد. اونم البته وقعی ننهاده به حرف مسئول و نمازشو خونده.


۹۶. مدرس زبان کره‌ای از بچه‌ها خواسته بود دوتادوتا گروه تشکیل بدن برای مکالمه و تمرین. هر کدوم از یه شهر و دانشگاه متفاوت بودن و سن و سال‌ها و رشته‌ها هم متفاوت بود و همدیگه رو نمی‌شناختن. چهل نفر تو گروه تلگرامی بودن که باید دوتادوتا گروه تشکیل می‌دادن. دوتا پسر و بقیه دختر. پسرا ساکت بودن و کسی کاری به کارشون نداشت ولی نحوۀ گروه پیدا کردن دخترا عالی بود. یکی نوشته بود «من اعلام آمادگی می‌کنم. هر کی منو بخواد می‌تونه بخواد». یکی نوشته بود «یه مهرماهی مغرورم. کسی منو نمی‌خواد؟» اون یکی نوشته بود «اردیبهشتی‌ام»، یکی دیگه «تیرماهی». یکی نوشته بود «موجبات خنده‌تون میشم و فیلم زیاد می‌بینم». یکی دیگه هم از شهرش مایه گذاشته بود. این وسط یه نفر روی هم‌گروهیش غیرتی شده بود که دیگه نباید با کسی جز من حرف بزنی. یکی دیگه ریپلای کرده بود روی پیام اون غیرتی و نوشته بود «روزای اول رابطه». یه نفرم آخر از همه اومد نوشت هر کی موند بیاد با من. بعد از چند ساعت دوباره یکی اومد نوشت من تنهام، سرپرستی منم به عهده بگیرید. یکی قبولش کرد و با استیکر ذوق‌مرگی نوشت وای بختم باز شد. یه نفرم تازه وارد بحث شده بود و نمی‌دونست چه خبره.


۹۷. به‌دلیل شیوع کرونا، کلاسای دکتریم مجازی بود و تا قبل از آزمون جامع هم‌کلاسیامو از نزدیک ندیده بودم و ارتباط چندان صمیمانه‌ای هم تو این دو سه سال بینمون شکل نگرفته بود که بپرسیم یا بدونیم چند سالمونه. فقط از روی عددی که تو ایمیل یکیشون بود من حدس می‌زدم هم‌سن باشیم و چون خودم سه سال پشت کنکور مونده بودم، فکر می‌کردم بقیه تو اولین مصاحبه قبول شدن و از من کوچیک‌ترن. تیرماه، روز آزمون وقتی صحبت سن و سال و تجرد و تأهل شد تازه فهمیدم به جز اون یه نفر، بقیه از من بزرگترن و دهه‌شصتی‌ان. بعد بازم با خودم فکر کردم شصت‌ونه باشن. چون بیشتر از این بهشون نمیومد. این بار (آذرماه) ارتباطم باهاشون نزدیک‌تر شده بود و وقتی فهمیدم یکیشون متولد پنجاه‌ونهه و یکیشون شصت، حقیقتاً کفم برید و کرک و پرم ریخت. اصلاً بهشون نمیومد چهلو رد کرده باشن. بماند که خودم با سی سال سن به دبیرستانی‌ها شبیهم.


۹۸. تخصص یکی از استادهای فرهنگستان مرتبط با موضوع رسالۀ دکتریمه. یه بار که رفته بودم ببینمش، گفتن بازنشسته شده و رفته شهرشون. ندیدمش تا حالا. پرسیدم کجاییه؟ کدوم شهر رفته؟ گفتن تبریز :| حالا این سری که رفته بودم فرهنگستان شماره‌شو گرفتم ولی نمی‌دونم کجای تبریز باهاش قرار بذارم :|


۹۹. امسال، تابستون تو دانشگاه نمایشگاه فرش بود. بعد از آزمون جامع اولمون (تیرماه) با هم‌کلاسیام یه سر رفتیم ببینیم تو این نمایشگاه چه خبره و چی می‌فروشن. یکی از تابلوفرش‌ها که تصویر پادشاهان ایرانو داشت توجهمونو به خودش جلب کرد. از هر سلسله یک فرد شاخص رو انتخاب کرده بودن. با این سؤال که پس چرا هیچ نشانه‌ای از انقلاب اسلامی تو این تابلو نیست و باید این گوشه و اون گوشه هم عکس رهبران رو می‌ذاشتن که کامل بشه به دوستم گفتم بیا بریم نزدیک‌تر ببینم از سلسلۀ زندیه کیو انتخاب کردن. اون موقع بحث وکالت دادن و ندادن پیش نیومده بود هنوز. کریم خانو نشونش دادم و براش توضیح دادم که من یه زمانی عاشق لطفعلی خانشون بودم. دیگه نگفتم اسم اولین وبلاگم هم لطفعلی خان زند بود. چندتا سلفی گرفتیم و بگو بخند و شوخی و اندک اطلاعات تاریخیمونو باهم به اشتراک گذاشتیم و به مسیرمون ادامه دادیم.

کین نعمت و مُلک می‌رود دست‌به‌دست.


۸ نظر ۰۸ بهمن ۰۱ ، ۱۵:۵۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۵۱- تهران ( ۲۶ و ۲۷ و ۲۸ آذر)

چهارشنبه, ۲۸ دی ۱۴۰۱، ۰۴:۵۷ ب.ظ

این عکسا رو موقعی که تهران بودم تو اینستا منتشر کرده بودم تا وقتی برگشتم تو وبلاگم هم بذارم. شماره‌هایی که رنگشون قرمزه، فقط تو صفحۀ فک و فامیل، و شماره‌هایی که رنگشون آبیه هم تو صفحۀ فک و فامیل هم تو صفحۀ دوستان و استادان منتشر شده. توضیحات با شماره‌های مشکی‌رنگ هم مختص وبلاگه.

ادامهٔ شماره‌گذاری از پست قبل:

۳۶. شنبه صبح قبل از اینکه برم مسجد و بعدش برم فرهنگستان و با نمکدون سلفی بگیرم و بعدش برم باغ کتاب و بعدشم با پنج‌تا تخم‌مرغ برگردم خوابگاه، یه کار دیگه هم کردم. اون کار این بود که صبح علی‌الطلوع، خروس‌خون پا شدم رفتم دانشکده و برنامۀ کلاسی استادها رو نگاه کردم ببینم چه کلاسی دارن. ساعت ۸ تا ۱۰ اجازه گرفتم و نشستم سر کلاس رده‌شناسی استاد شمارۀ ۱۸ و ساعت ۱۰ تا ۱۲ هم اجازه گرفتم و نشستم سر کلاس فرهنگ‌نویسی استاد شمارۀ ۱۷. هر دو درس، برای دورۀ ارشد بودن و برای من تکراری. هر دو رو هم بیست گرفته بودم و دوست داشتم. هم درسا رو هم استادا رو. قبل از کلاس، استادها گفتن برات تکراریه ها! گفتم هدف اصلیم اینه سر کلاستون بشینم و درس دادنتونو تماشا کنم. گفتن باشه پس بیا. پنج نفر دانشجو سر کلاس بودن. شماره‌مو بهشون دادم که اگه برنامۀ خاصی مد نظرشون بود و نیاز داشتن، انجمن براشون برگزار کنه. نمی‌دونم کلاً ارشدها همین تعداد بودن یا غایب هم داشتن. همون ابتدای جلسه، استادها منو معرفی کردن به دانشجوهاشون. گفتن امروز قراره از نظرات ایشون هم استفاده کنیم. حالا درسته سه چهار روز قبلش آزمون جامع داده بودم و ذهنم آماده بود و یه چیزایی بلد بودم، ولی انقدرا هم صاحب‌نظر نبودم که از نظراتم استفاده کنن. لذا ساکت بودم و فقط جاهایی که مثال جدید و جالب به ذهنم می‌رسید اظهار نظر می‌کردم. مثلاً اونجا که استاد فرهنگ‌نویسی راجع به ارجاع کور و دور باطل می‌گفت کارت دانشجوییمو درآوردم و نشون استاد و بچه‌ها دادم و گفتم اینم یه نمونه‌ش. روی کارت نوشته بود انقضا پشتشه و پشتش نوشته بود انقضا روشه. استادمون خبر نداشت کارت دانشجوییمون این شکلیه و براش جالب بود. بعدازظهر استادهای دیگه هم کلاس داشتن، ولی چون جلسۀ فرهنگستان فقط شنبه‌ها تشکیل میشه، فرهنگستان رو ترجیح دادم و ظهر، دانشکده رو به مقصد فرهنگستان ترک کردم. اون روز تو دانشکده چادر نپوشیده بودم. کلاً این سری تو پنج شش موقعیت خاص چادر پوشیدم فقط. بار اول موقعی بود که تلفنی با مسئول خوابگاه صحبت کردم و گفت به هیچ وجه بیشتر از یه شب اتاق نمی‌دن و هر چی توضیح دادم که دبیر انجمن علمی‌ام و بچه‌ها رو قراره ببرم بازدید و اردو و حداقل یه هفته کار دارم قبول نکرد. و چون قبول نکرد، من نتونستم یه روز زودتر از آزمون جامع برم خوابگاه. چون در این صورت بعد از آزمون جامع باید برمی‌گشتم خونه. چند بارم پشت تلفن شمارۀ دانشجویی و کد ملیمو پرسیدن و گفتن خبر می‌دیم. خبرشونم این بود که بیشتر از یه شب نمیشه. فضا یه‌جوری بود که بهشون حق می‌دادم نگران ناآرامی فضای خوابگاه باشن ولی بیشتر نگران این بودم که چی تو شماره دانشجویی و کد ملیم می‌بینن که همچنان می‌گن نه! بعد از آزمون می‌خواستم برم پیش مسئول مربوطه. چادر پوشیدم که احساس ناامنی نکنه. دوباره خودمو معرفی کردم و همون حرفای پشت تلفن رو تکرار کردم. گفت چند شب می‌خوای بمونی؟ گفتم هشت شب. از امروز که سه‌شنبه‌ست تا چهارشنبۀ بعدی. گفت بذار یه تماس بگیرم. با نمی‌دونم کجا تماس گرفت و دوباره اسم و شماره دانشجویی و کد ملیمو پرسیدن و گفتن مشکلی نیست. اون لحظه دلم می‌خواست زمان برمی‌گشت عقب و یه بار دیگه این اتفاق رو با یه پوشش دیگه تکرار می‌کردم ببینم فرقی می‌کنه یا نه. شنبه صبح وقتی می‌رفتم دانشکده که برای اولین بار سر کلاس استادهام بشینم چادر نپوشیدم. البته استاد شمارۀ ۱۷، استاد دورۀ ارشدم بود و می‌شناخت منو. ولی بقیۀ استادها نه. نمی‌خواستم تو شرایط فعلی، اولین دیدارمون با این پوشش باشه. از فضای داخلی کلاس‌ها هم بی‌خبر بودم. فکر می‌کردم حالا که این دوتا استاد خانوم هستن، حداقل سر کلاس اینا، بچه‌ها حجاب نداشته باشن. ولی حجاب داشتن و دوتا از اون پنج نفر هم چادری بودن. ولی ظهرش وقتی می‌خواستم برم فرهنگستان پوشیدم. اونجا همه منو می‌شناختن و لزومی ندیدم نگران اولین برخورد باشم. ولی وقتی تصمیم گرفتم برم باغ کتاب، نپوشیدم. فرداش که قرار بود بریم خونۀ نرگس اینا پوشیدم، پس‌فرداش تو جلسۀ معاونت فرهنگی پوشیدم، ولی وقتی از همون‌جا رفتم کتابخونه مرکزی که استاد شمارۀ ۲۲ رو ببینم نپوشیدم. پسون‌فرداش که رفته بودم باغ فردوس و خانۀ سینما برای دیدن دوست دورۀ ارشدم، نپوشیدم و پس‌پسون‌فرداش که با یکی از دوستای کارشناسیم رفتیم امامزاده و یه چرخی هم اون دوروبرا زدیم پوشیدم. اینو وقتی از باغ فردوس برمی‌گشتم گرفتم و انقدر به دلم نشست که به‌عنوان عکس پروفایلم گذاشتم. سانسورش نکردم که جایزهٔ کوچیکی باشه برای کسی که پاراگراف به این بلندی رو خونده. نزدیک خوابگاه چندتا آینه‌فروشی هست. فولدر آهنگا رو گذاشته بودم روی حالت رندوم که انتخابشون دست خودم نباشه. عجله‌ای هم برای رسیدن به خوابگاه نداشتم. قدم می‌زدم و فکر می‌کردم. وقتی رسیدم به این آینه‌ها، آینۀ فرهاد پلی شد. این‌جور وقتا فکر می‌کنم جای درستی قرار گرفتم. خلاصه پوشش مقولهٔ مهمیه و نمیشه از کسی که آدمو نمی‌شناسه انتظار داشت از روی ظاهر قضاوت نکنه. شاید اگه اون خانم هم‌کوپه‌ای منو با چادر می‌دید انقدر احساس امنیت نمی‌کرد که بگه تو گیت، به چیِ چمدونش گیر دادن.

۳۷. تو پست قبل به سلفی‌ای که شنبه تو باغ کتاب با زورو گرفته بودم اشاره کردم. شاید خواننده‌های دهه‌هشتادیِ اینجا ندونن زورو که بود و چه کرد. عرضم به حضورتون که زورو اینه. کراش دهه‌شصتیا و دهه‌هفتادیا بود. وقتی خردسال بودم، تلویزیون سریالشم پخش می‌کرد و من بسی دوستش می‌داشتم. زورو در زبان اسپانیایی معنی روباه میده. اسم اسبشم تورنادو بود، چون‌که از سرعت بالایی برخوردار بود.



۳۸. یکشنبه (۲۷ آذر) هفتِ صبح دانشجوها جمع شده بودن صبحانهٔ ماهانه‌شونو بگیرن. از دور فکر کردم اعتراضی اعتصابی چیزیه ترسیدم. ولی صف صبونه‌ست. هفتاد تومن می‌دن و به اندازهٔ چهارصد تومن هر چی خواستن (حتی چیزایی که صبونه محسوب نمیشن) خرید می‌کنن. من چون خوابگاهی نیستم از این یارانه! برخوردار نیستم :|

۳۸.۵. آیا مساوی هستند کسانی که کف خیابونن با کسانی که از صف صبحانه هم وحشت می‌کنن؟



۳۹. دانشکده. درنگ نکن، انجامش بده.

۳۹.۵. رفته بودم استادراهنما و استاد شمارۀ بیستو ببینم. استاد راهنما رو چند دقیقه تو همین سالن دیدم و صحبت کوتاهی کردیم باهم. ولی بیستو تا حالا ندیده بودم. گفتن دفترش تو ساختمان ریاسته و اینجا نیست.



۴۰. پرسون‌پرسون خودمو به ساختمان ریاست رسوندم. نگهبانش پرسید وقت قبلی گرفته بودید؟ گفتم نه، همین‌جوری اومدم ببینم. استادم بودن. کارتمو گرفت و یه نگاهی کرد و گفت برو. رفتم دیدم استادم که رئیس هم بود سر کلاس مجازیه. به‌علت آلودگی هوا، کلاسا مجازی شده بود. دوست داشتم حضوری بشینم سر کلاسش، ولی قسمت نبود. منتظر موندم تا کلاس تموم بشه. تو این فاصله در و دیوارو نگاه می‌کردم. یه جایی بود شبیه موزه که کلی جایزه و هدیه و مدال و لوح تقدیر و افتخارات دانشگاهو اونجا گذاشته بودن. و عکس رؤسای سابق رو. چندتا از قاب عکسا که کج بودن رو مخم بودن. اگه قفل نبود حتماً درستشون می‌کردم. بالاخره کلاسشون تموم شد و منشی اومد صدام کرد که می‌تونی بیای. چون هنوز نمره‌های جامع اعلام نشده بود، دست‌خالی و بدون شیرینی و سوغاتی رفتم که برداشت دیگه‌ای نشه. وارد اتاقشون شدم و گفتم فلانی‌ام و اومده بودم که ببینمتون. چون‌که تا حالا از نزدیک ندیده بودمتون. تعجب کرد. چون اصولاً هر کی بتونه به اتاق رئیس راه پیدا کنه یه التماس دعایی چیزی داره. اون وقت من رفته بودم که فقط ببینمش. می‌دونستم که بعدش جلسهٔ مهمی داره و نباید بیشتر از این مصدع اوقات شم. خیلی کوتاه، همون‌جا سر پا راجع به آزمون پرسید و گفت راضی نبودم، ولی نمرهٔ قبولی دادم. گفت کم خونده بودید و به جز یه نفرتون تسلط نداشتید هیچ کدومتون. گفتم من چند بار کتاب و فایل‌های صوتی ضبط‌شدهٔ کلاس رو مرور کرده بودم و جزوهٔ کاملی هم تایپ کردم (اسلایدهای استاد دست‌نویس بود. من تایپ کرده بودم همه رو)، ولی می‌پذیرم که تسلطم کمه، چون مطالب برام تازگی دارن و جا نیافتادن. تعجب کرد که چرا می‌گم جدیدن. گفت مگه فلان درسا رو نداشتین؟ گفتم رشتهٔ کارشناسی من برق بود و دورهٔ ارشد هم تو فرهنگستان، یکی‌دوتا درس مربوط به زبان‌شناسی داشتیم. تمرکزمون روی اصطلاح‌شناسی بود. تعجبش بیشتر شد. منم تعجب می‌کردم که چطور تا حالا رزومه و اطلاعاتمونو ندیده و نمی‌دونه. وقتی گفتم کارشناسی کجا چی خوندم گفت پس هوش و استعدادشو دارید. اینو یه‌جوری گفت که انگار بچه‌های انسانی بی‌هوش و بی‌استعداد هستن و من که از اول انسانی نبودم پس باهوشم. فرصت اینکه بیشتر صحبت کنیم نبود و منم ساعت ۱۰ با نگار قرار داشتم که باهم بریم خونهٔ نرگس. لذا خداحافظی کردیم و همدیگه رو به خداوند منّان سپردیم. موقع ورود، اونجا که کارتمو نشون نگهبانی دادم کاپشن تنم بود و چادر نداشتم، ولی وقتی رفتم دیدن این استاد، چادر پوشیدم. این استادمون خودشم چادریه. بعدش دیگه با همون پوشش بیرون اومدم و رفتم خونهٔ نرگس اینا. نگهبان ساختمان ریاست اگه فکر کرده باشه مشکوک می‌زنم بهش حق می‌دم. تازه بدون قرار قبلی هم رفته بودم.

دقت کردین همیشه چادریا رئیس دانشگاه می‌شن؟



۴۱. یکشنبه، ظهر. خونهٔ دوست دوران کارشناسیم، با دو تن از دوستان دوران مدرسه.

۴۱.۵. منظور از دوست دوران کارشناسی نرگسه. دو تن از دوستان دوران مدرسه هم نگار و مریمن. دسته‌گل سلیقهٔ نگاره. منم به‌مناسبت تولد مریم و نرگس که دی و آذر بود کیک‌بستنی گرفتم. یه کیلو لواشک خونگی هم برده بودم تهران، با هر کی قرار داشتم بهش لواشک می‌دادم. مریم برای خواهر و دختر خواهرشم برد. اون شیرینیای مربعی رو هم مریم آورده بودم. اولین بارم بود می‌خوردم و خوشمزه بود. دوست داشتم. اسمش مسقطیه. من صورتیشو خوردم. موقع خداحافظی هم نرگس به هر کدوممون چند کیلو نارنگی و پرتقال که برای باغشون بود داد. اون روز برای اولین بار با نوعی نارنگی به اسم یافا هم آشنا شدم.



۴۲. دست‌پخت نرگس حرف نداره. خورشتش غاز بود فکر کنم. شایدم اردک. قاشقا رو یه‌جوری گذاشتم که اونایی که راست‌دستن قاشقشون سمت راست باشه، اونی که چپ‌دسته، قاشقش سمت چپ.



۴۳. صبح دوشنبه، خوابگاه. دارم می‌رم معاونت فرهنگی، جلسهٔ دبیران انجمن‌های علمی. با چادر. چون مسئولین اونجا چادری بودن. قاعده و روالم این بود که اگه جایی می‌رفتم که افراد اونجا چادری هستن، چادر می‌پوشیدم، اگه نبودن، دو حالت پیش میومد. اگه اکثریتشون منو از قبل، کامل می‌شناختن چادر می‌پوشیدم اگه نمی‌شناختن نمی‌پوشیدم.



۴۴. یه سری گزارش باید تو سامانه آپلود می‌کردم. چون سامانهٔ معاونت فرهنگی و سایت دانشگاه و گلستان و... هک شده بود، یه‌جوری تنظیم کرده بودن که فقط با آی‌پی دانشگاه باز بشن. برای همین تو خونه نتونسته بودم آپلود کنم. از خونه با پروکسی دانشگاه هم نمی‌شد. حتی از سایت خوابگاه با کامپیوترای اونجا هم نشد. گفتن فقط با دوتا از کامپیوترای معاونت میشه این کارو انجام داد. با کامپیوترایی که روشون برچسب نارنجی هست. نیم ساعت دنبال برچسب نارنجی بودم. رفتم یکیشونو صدا کردم گفتم منظورتون از برچسب نارنجی چیه؟ گفتن اون برچسب‌های روی دیوار. 

من فکر می‌کردم منظور از روشون، بدنهٔ کامپیوتره نه روی دیوار. روی دیوارو نگاه نمی‌کردم اصلاً.



۴۵. دانشکده. 

۴۵.۵. از یکی از دوستام خواستم ازم عکس بگیره. همهٔ عکسام یا سلفی بود یا از آینه. گفتم یه عکس این‌مدلی هم داشته باشم. برای وبلاگم اسم فارسی دانشکده رو حذف کردم که در نگاه اول تو چشم نباشه. به انگلیسیشم کیه که دقت کنه :|



۴۶. سلف دانشگاه. دوشنبه. ناهار با این یکی دوستم، شام با اون یکی دوستم. اینجا داره غذاشو (قیمه‌شو) باهام تقسیم می‌کنه و لپه‌ها رو جدا می‌کنه. چون‌که با لپه هم حال نمی‌کنم زیاد.



۴۷. اینم ناهار سه‌شنبه. تا مرحلهٔ سیب‌زمینی و پیاز و تن‌ماهی خوب پیش رفتم ولی برنجم شفته شد. از پنج، سه می‌دم به خودم.



۴۸. از آخرین باری که برنج درست کرده بودم سال‌ها می‌گذشت و اون قاعدهٔ یه بند انگشت آب برای کته رو فراموش کرده بودم. آبشو زیاد ریختم و این‌جوری شد.



۴۹. سه‌شنبه عصر به دعوت دوستم رفتم باغ فردوس، موزهٔ سینما، مراسم پنجمین جایزهٔ پژوهش سینما. یه تعداد مسئول و مدیر و اینا دعوت بودن که همه بهشون احترام می‌ذاشتن و التماس دعا داشتن، ولی تنها کسی که من اونجا می‌شناختم همون دوست خودم بود که دعوتم کرده بود. حتی عکس بازیگران روی در و دیوارم برام ناآشنا بود. 



۵۰. این آقاهه از سمت چپ، پنجمی داور عصر جدید بود. حتی ایشونم به اسم نمی‌شناختم. مثل اینکه اسمش دکتر مجید اسماعیلیه. این‌جوری صداش می‌کردن.



۵۱. برگشتنی روی پل عابر پیاده داشتم از ترافیک عکس می‌گرفتم که این دویست‌وششو دیدم. مثلاً داشت زرنگی می‌کرد ولی با این کارش نظمو به هم می‌زد و ترافیکو سنگین‌تر هم می‌کرد.



۵۲. این مایع‌ظرفشوییای کوچولو رو تو سوپرمارکت خوابگاه دیدم و عاشقشون شدم. اون پرتقالو گذاشتم کنارشون مقایسه کنید ابعادشونو.



ادامه دارد...

۲۶ نظر ۲۸ دی ۰۱ ، ۱۶:۵۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۲۲- به تعویق افتاد

دوشنبه, ۹ آبان ۱۴۰۱، ۰۴:۰۲ ب.ظ

دیروز ظهر از آموزش دانشکده تماس گرفتن که «شما چرا درخواست آزمون جامع ندادید هنوز؟». فکر می‌کردم همون انتخاب واحدی که شهریور کردم کافیه. گفتم الان پای سیستمم. از کجا ثبت درخواست کنم؟ خانومه گفت سامانۀ گلستان، پیشخوان خدمت. پرسیدم فقط من ثبت نکرده بودم یا بقیه هم؟ گفت به هم‌کلاسیاتم بگو، اونا هم درخواست ندادن. قبل از اینکه باهاش خداحافظی کنم پرسیدم تاریخ آزمون همون بیست‌وچهار آبانه دیگه؟ گفت آره. ضمن عذرخواهی و تشکر، روز خوبی رو براش آرزو کردم و به خداوند منّان سپردمش. ثبت درخواست آزمون جامع ینی اینکه تو از دانشگاه بخوای ازت امتحان بگیره. همون موقع درخواستمو ثبت کردم ولی موقع زدن گزینۀ تأیید نهایی خطا داد. به همون شمارۀ آموزش زنگ زدم. برنداشتن. به یه شمارۀ دیگه که داشتم زنگ زدم بازم جواب ندادن. به دوستام پیامک زدم و گفتم درخواست آزمون جامع بدن. بعد تو گروه عکس خطایی که درخواستم می‌دادو گذاشتم پرسیدم چرا ثبت نهایی نمیشه؟ گویا برای بقیه هم ثبت نمی‌شد و خطا می‌داد. چند دقیقه بعد یکیشون زنگ زد که از آموزش بهش زنگ زدن گفتن تاریخ امتحان یه هفته عقب افتاده، چون سامانۀ گلستان این تاریخو قبول نمی‌کنه. احتمالاً اول آذر برگزار میشه. گفت برای همین بوده که درخواستمون خطا می‌داد. گفتم ولی همین ده دقیقه پیش به من گفتن آبانه. گفت به منم گفتن آذر. ازش تشکر کردم و ضمن آرزوی روزی خوش، ایشون رو هم به خداوند منّان سپردم. استادراهنمای من مدیر گروهه. من باهاش راحت‌ترم تا بقیۀ هم‌کلاسیا. قرار شد من ازش تاریخ دقیق امتحانو بپرسم. چند ماهی می‌شد که به هم پیام نداده بودیم و نمی‌دونستم استادراهنمام به پیام‌رسان‌های فیلترشده دسترسی داره یا نه. البته تو اینستا پستای همو لایک می‌کنیم هنوز. پیامک زدم بهش. قضیه رو گفتم. گفتم که درخواستمون با خطا مواجه شده و تاریخ آزمون جامع رو پرسیدم ازش. جواب نداد. همیشه پیامکامو زود جواب می‌داد. سابقه نداشت بی‌جواب بذاره. دوستام منتظر بودن که من جواب بگیرم و بهشون بگم تاریخو. یه روز صبر کردیم و جواب نگرفتم همچنان. نگران شدم. ولی زنگ نزدم. من قبل از تماس، پیامک می‌زنم که بدونم طرف وقتش آزاده و می‌تونه صحبت کنه یا نه. زنگ زدم آموزش. بازم کسی جواب نداد. تو گروه واتساپ که استادها و هم‌کلاسیا بودن قضیه رو مطرح کردم که استادها ببینن. استادها پیاممو دیدن، ولی جواب ندادن. تو تلگرام به یکی دیگه از استادها پیام خصوصی دادم. آنلاین می‌شد ولی پیام منو چک نمی‌کرد. این استاد، استاد مشاور انجمن هم بود. ازش راجع به برگزاری دورۀ آموزش زبان کره‌ای هم پرسیده بودم. مدرس زبان کره‌ای منتظر تأیید استاد مشاور انجمن بود. این پیامم هم ندیده بود هنوز. دیشب دوباره پیام دادم. بالاخره جواب داد و گفت در جریان تغییر تاریخ امتحان نیست. گفت می‌پرسه و خبر می‌ده. با برگزاری دورۀ کره‌ای هم مخالفت نکرد ولی گفت بعیده کسی شرکت کنه. گفتم «یه سریا که علاقه‌مند بودن و نیاز داشتن درخواست برگزاری دادن و مدرس هم خودش اومده سراغ ما. ما خودجوش این تصمیمو نگرفتیم. اگه ثبت‌نام کم باشه می‌تونیم لغو کنیم، ولی مدرس گفته با یه نفر ثبت‌نامی هم حاضره برگزار کنه». راجع به پستی که دیروز تو کانال و صفحۀ انجمن گذاشته بودیم و نگران بودم بگن برش دار هم چیزی نگفت. یکی از شعرهای قیصرو به‌مناسبت سالگرد درگذشتش پست کرده بودیم. همین شعر پست قبل وبلاگمو. تو شرایط فعلی می‌شد یه برداشت دیگه ازش کرد. بچه‌ها گفتن صفحه رسمیه و مسئولیتش با خودت. گفتم اشکالی نداره مسئولیتش با من. اگه کسی چیزی گفت خودم توجیهش می‌کنم. خدا رو شکر راجع به این موضوع بهمون تذکر ندادن و فقط راجع به تاریخ آزمون جامع و دورۀ زبان کره‌ای صحبت کردیم. ولی یکی تو کامنتای صفحۀ رسمی! گیر داده بود که «چرا این شعرو انتخاب کردید» که به‌نظرم یا منظور شعرو نمی‌فهمه و نمی‌تونه به شرایط فعلی ربط بده، یا خودشو زده به نفهمیدن. به هم‌کلاسیام خبر دادم که استادمون در جریان تغییر تاریخ آزمون جامع نیست. تو گروه واتساپ، استاد راهنمام که مدیر گروهه و اصولاً باید در جریان باشه بالاخره جواب پیاممو داد. گفت تاریخ تغییر کرده و یه ماه عقب افتاده. احتمالاً اوایل دی برگزار میشه. مسئول آموزش اون روز به دوستم گفته بود اول آذر. استادمون گفت اوایل دی. تازه نگفت قطعاً؛ گفت «احتمالاً». دلیلشم نگفت. ولی من حس می‌کنم می‌خوان از فضای دانشگاه دور نگهمون دارن وگرنه سامانۀ گلستان کیه که فلان تاریخو قبول بکنه یا نکنه. شایدم یه حکمتی داره که آبان تهران نباشیم و اوایل دی بریم برای امتحان. خدا می‌دونه. ایشالا هر چی خیره و خودش صلاح می‌دونه همون بشه. 

حالا که آزمونم عقب افتاده، بیشتر می‌تونم به وبلاگم برسم و بنویسم. ولی با کامنتِ بسته. حال و حوصلۀ تعامل و تبادل نظر راجع به چیزایی که می‌نویسمو ندارم. این روزا حوصلۀ حرف زدن ندارم. اگه کسی چیزی بگه، پیامی بفرسته، سؤالی بپرسه، کامنتی بذاره جواب می‌دم ولی سعی می‌کنم خودم شروع‌کنندۀ مکالمه‌ها نباشم؛ جز با سه نفر. صبح به همون سه نفر پیام دادم که تاریخ آزمون جامعم عقب افتاده. یه نفرِ چهارمی هم بود که مردد بودم به اونم بگم یا نگم. نگفتم. حالا اگه یه وقت پرسید و صحبتش شد می‌گم به اونم. بعد به شوخی به اون سه‌تا گفتم این چیزایی که من حفظ کردم نهایتش تا یه ماه دیگه می‌تونه یادم بمونه. برای دی‌ماه دوباره باید مرور کنم مطالبو.

۰۹ آبان ۰۱ ، ۱۶:۰۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

دیشب داشتم پایان‌نامۀ مریم عمارتی رو می‌خوندم. در مورد اعترافات متهمین به قتل کار کرده. پارسال استادمون معرفیش کرده بود و گذاشته بودم سر فرصت بخونمش. اتفاقات این روزها هم بی‌تأثیر نبود در اینکه الان برم سراغ یه همچین موضوعی. دوست داشتم شرایطشو داشتم و ادامه می‌دادم تحقیقاتشو. خوبه آدم ابزار اینو داشته باشه که با تقریب خوبی تشخیص بده طرف مقابلش راست می‌گه یا نه. اگر کلیدواژه‌های زبان‌شناسی حقوقی، قضایی یا قانونی رو تو سایت ایرانداک یا جاهایی که مقاله و پایان‌نامه هست جست‌وجو کنید کارهای مشابه دیگه هم پیدا می‌کنید. یکی از چیزهایی که در موردش نمی‌دونستم و تو این پایان‌نامه دیدم «سرم حقیقت» یا داروهای اعتراف‌گیری بود. که البته نوشته بود استفاده از اینا غیرقانونیه. گوگل کردم و مطالب جالبی در موردشون خوندم. سازوکار این داروها به این صورته که اون قسمت از مغزو که دروغ میگه رو تحت تأثیر قرار می‌ده که طرف راستشو بگه. شبیه حالت مستی که طرف کنترلش دست خودش نیست. مستی و راستی.

اگر تو سایت ایرانداک نام کاربری دارید و دوست دارید یه نگاهی به پایان‌نامه‌ش بندازید این لینک دانلودشه. فصل چهارمش که صفحۀ هفتادودو به بعد باشه و به تحلیل داده‌ها اختصاص داده، برای خوانندۀ غیرمتخصص جالب‌تر از قسمت‌های اولشه. اگرم نمی‌تونید از اونجا دانلود کنید و همچنان دوست دارید یه نگاهی بهش بندازید براتون تو picofile آپلود کردم. کمتر از یه مگابایته. لینک دانلود


پ.ن: پارسال، استاد شمارهٔ ۱۹ جلسۀ آخر درسش چند دقیقه‌ای راجع به زبان‌شناسی قضایی (زبان‌شناسی حقوقی و قانونی هم می‌گن) صحبت کرد. تو اسلایدهاش یه مثال از پایان‌نامۀ مریم عمارتی آورده بود. گفت این گرایش تو ایران زیاد شناخته‌شده نیست و تو بعضی از دانشگاه‌ها تو بعضی از مقاطع تو بعضی از سال‌ها در حد یکی دو واحد درسی، اونم نه اجباری، بلکه اختیاری تدریس می‌شه. ولی تو دادگاه‌های خارج از کشور معمولاً از زبان‌شناس حقوقی هم کمک می‌گیرن که مجرم رو پیدا کنن، یا رد اتهام کنن. مثالی که اون روز استادمون زده بود صرفاً برای آشنایی ما بود و نه قرار بود تو امتحان بیاد، نه ازمون خواسته بود بریم پایان‌نامه رو پیدا کنیم بخونیم، و نه حتی درسمون ارتباط مستقیمی به این حوزه داشت. ولی چون حوزۀ موردعلاقه‌م بود، گوشۀ ذهنم نگه‌داشته بودم که سر فرصت برم سراغش. البته بهتره بگم یکی از حوزه‌های موردعلاقه‌م بود. چون من هیچ وقت نتونستم در امر تحصیل علم تک‌پر باشم و فقط با یه رشته و گرایش رل بزنم. فی‌الواقع با اینکه موضوع رساله‌م نام‌گذاری و نام‌های تجاریه و تمرکزم روی برندهاست ولی از هر فرصتی برای ناخنک زدن به موضوعات دیگه استفاده می‌کنم. دیشب داشتم به این فکر می‌کردم که دومین سالی که کنکور دکتری شرکت کرده بودم اگه از مصاحبۀ دانشگاه تربیت مدرس قبول می‌شدم موضوع رساله‌م همین زبان‌شناسی قضایی و تحلیل اعتراف‌ها بود. ناسلامتی یه زمانی یکی از شغل‌های موردعلاقه‌م وکالت بود. یا اگه مصاحبۀ اصفهانو قبول می‌شدم احتمالاً الان روی زبان‌شناسی رایانشی کار می‌کردم و کد می‌زدم و برمی‌گشتم به همون حوزۀ مهندسی که عشقه. یا اگه اولین باری که کنکور دکتری شرکت کردم از مصاحبۀ دانشگاه شهید بهشتی قبول می‌شدم موضوع رساله‌م پردازش مغز موقع خواب دیدن بود. من سال‌هاست دارم خواب‌هامو می‌نویسم به این امید که یه روزی به کارم میاد. یا اگه تو همون دومین کنکور دکتری از مصاحبۀ دانشگاه تبریز قبول می‌شدم الان با اون پسره که تو جلسۀ خواستگاری داشتیم باهم راجع به وضعیت هیدروژن در دستگاه تصفیۀ آب صحبت می‌کردیم و خانواده‌ها دلشون خوش بود که دو ساعته راجع به مسائل مهم و حیاتی تبادل نظر می‌کنیم ازدواج کرده بودم. سازوکار دستگاه تصفیۀ آب هم مهم بود به هر حال. تازه نیم ساعتم راجع به اینکه چرا اسم فلان کافی‌شاپ فارسی نیست و خارجیه هم اظهار نظر کرده بودم. به هر حال بررسی اصول و ضوابط فرهنگستان هم مهم بود. یا تو مصاحبۀ علامه که قبول هم شده بودم، اما به‌عنوان ذخیره، اگه ظرفیتشون یه دونه بیشتر می‌شد یا اگه یکی از اونایی که امتیازشون بیشتر از من بود انصراف می‌داد الان داشتم روی آموزش فارسی به غیرفارسی‌زبان‌ها کار می‌کردم. یا تو همین دانشگاه خودمون، اگه به‌جای استاد شمارۀ ۱۷ استاد شمارۀ ۲۲ منو به‌عنوان دانشجوش برمی‌داشت سمت گفتاردرمانی می‌رفتم و تو همین کلینیک نزدیک خونه‌مون هم مشغول می‌شدم. زندگی همه‌مون پر از این اگرهاست. اگر فلان می‌شد و اگر بهمان نمی‌شد. البته این اگر به‌معنی کاش نیست. نمی‌گم کاش فلان می‌شد. شعار من همیشه هر چه پیش آید خوش آید بود. و هست. همیشه می‌گم شد شد، نشد نشد. صرفاً داشتم به جهان‌های موازی دیگه‌ای فکر می‌کردم که می‌تونست رخ بده و نداد. تو یکی از این جهان‌های موازی، من می‌تونستم زبان‌شناس قضایی باشم و نیستم.


تصویر: صفحهٔ ۱۶۹ کتاب «از‌ فلسفه به زبان‌شناسی» نوشتهٔ شیوان چپمن و ترجمهٔ حسین صافی

۵ نظر ۱۶ مهر ۰۱ ، ۱۰:۳۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۹۹- از هر وری دری ۲۰

شنبه, ۱۲ شهریور ۱۴۰۱، ۱۲:۰۱ ق.ظ

۱. لابه‌لای یادداشت‌هام نوشته بودم «متأسفانه فضای بورژوای اینستا از درک طنز و درون‌مایۀ این قاب عاجزه، و چه بسا نه‌تنها ظرایف و دقایق درک نمی‌شه که دچار کج‌فهمی و بدفهمی هم می‌شن این جماعتِ کم‌عمقِ سطحی‌نگر. چه هم‌دانشگاهیان چه اقوام. لیکن به خوانندگان وبلاگ امیدوارترم همیشه. امید که این امیدم ناامید نشود و شما مثل اون‌ها نباشید». اینو نوشته بودم که همراه یه عکس منتشر کنم. ولی هر چی فکر می‌کنم یادم نمیاد چه عکسی بوده که نمی‌خواستم تو اینستا بذارم و تصمیم داشتم تو وبلاگم بذارم و معتقد بودم فضای اینستا از درک طنز و درون‌مایۀ اون قاب عاجزه.

۲. من تو خوابگاه همه‌جور نمازخوندنی دیده‌م. نماز با لاک، نماز بدون وضو، نماز فقط ماه رمضون، نماز با مانتو و شال، نمازِ همیشه‌قضا به‌صورتی که همۀ هفده رکعت یه‌جا خونده بشه، و حتی نماز اول وقت با تلفظ دقیق عربی که هر کدوم به‌نوبۀ خود برام عجیب بودن و تازگی داشتن. ولی  نماز با روسری و لباس آستین کوتاه عجیب‌تر از همه‌شون بود که اینم این سری که رفته بودم تهران برای اولین بار رویت کردم.

۳. تو سفر پارسالم به تهران قرار بود روز آخر، یکی از دوستامو ببینم بعد برم ترمینال و از اونجا بیام خونه. دوستم بعد از من با دوست دیگه‌ش هم قرار داشت. این دوستش از اون بلاگرای اینستاگرامی بود و با دوستم هم تو اینستا آشنا شده بود. زود اومد؛ قبل از اینکه من برم اومد. حالا قبل از اینکه بیاد دوستم هی می‌گفت ببین شوکه نشیا، این دوستم مثل تو فاخر و فرهیخته نیست و یه کم خزه و دیگه ببخشید. حالا من هر چی می‌گفتم نه این چه حرفیه، اشکالی نداره، این هی عذرخواهی می‌کرد که نه آخه خیلی خزه بیاد می‌بینی، از اون بلاگرای اینستاست که مدل حرف زدنشم با تو فرق می‌کنه. حالا نه چهرۀ دوستش یادمه نه اسمش، نه حرفاش. ولی یادمه به مناسبت تولد دوستم که یه ماه ازش می‌گذشت کیک گرفته بود که برن کافی‌شاپ جشن بگیرن. با اینکه هنوز بلیت نگرفته بودم و می‌تونستم باهاشون بمونم و کلی هم اصرار کردن بمونم ولی نموندم. خز نبود، ولی حال نکردم باهاش. 

۴. علاوه بر اینکه کلی سایت رایگان و غیررایگان وجود داره برای دانلود مقاله‌های علمی، یه روشی هم هست که یه کم غیرقانونیه و به این صورته که اطلاعات مقاله رو به یه کلاغ! می‌دی و اون می‌ره لینک دانلود رو پیدا می‌کنه میاره برات. Sci-Hub رو گوگل کنید میاره اون سایت کلاغه رو. پارسال دنبال یه مقاله‌ای بودم و این روش یادم نبود. تو ریسرچ‌گیت به نویسنده‌ش پیام دادم و ازش خواستم مقاله رو برام بفرسته. در واقع پیام دادم و گفتم به این حوزه و موضوع علاقه دارم و مقاله‌تون جذابه و دوست دارم بخونمش. نگفته بودم بفرسته. فکر می‌کردم غیرمستقیم متوجه میشه اینو. اونم بعد از چند ماه جواب داده بود که چه خوب، ممنون. دوباره پیام دادم و این دفعه شفاف گفتم مقاله رو برام بفرسته. فرستاد. ولی احتمالاً پیش خودش گفته این ایرانیا چقدر درستکارن که با اون کلاغه دانلود نمی‌کنن و از نویسنده می‌خوان براشون بفرسته. حال آنکه یادم نبود.

۵. تو سریال بچه مهندس، جواد جوادی و دوستاش یه گروه برای ساخت روبات داشتن به اسم جهت که مخفف اسماشون بود. مخفف جواد و اسم اون دوتای دیگه که یادم نیست چی بود. دورۀ کارشناسی برای درس کنترل خطی ما هم یه گروه داشتیم که من اسمشو گذاشته بودم نشان. مخفف نسرین و شادی و آرزو و نازنین. کار روبات این بود که توپ‌ها رو بر اساس رنگشون نشانه‌گیری کنه بندازه تو سبد.

۶. تازه فهمیدم این مجله‌ای که چند سال پیش مقاله فرستادم و پذیرفت و چاپ کرد رتبه‌ش یکه و بالاترین امتیازو بین مجله‌ها داره. اگه اون موقع می‌دونستم چه جلال و جبروتی داره با اون حجم از اعتمادبه‌نفس این مقاله رو نمی‌فرستادم براش. البته پیشنهاد استادم بود اونجا بفرستیم. اولین بارم هم نیست این اتفاق برام می‌افته. معمولاً با یه سری آدم خفن هم‌صحبت می‌شم و بعداً می‌فهمم یارو کی بود.

۷. اوایل دورۀ دکتری بودم که دیدم انجمن زبان‌شناسی اطلاعیه زده و دنبال طراح خلاق و مسلط به ابزارهای گرافیکی می‌گرده برای پوسترها. از اونجایی که از هر انگشت بنده یه هنر می‌باره و می‌ریزه رو زمین، اعلام آمادگی کردم برای همکاری و اولین طرحمو با پینت! به جامعۀ علمی عرضه کردم. دو روزم بهم وقت داده بودن، بعد من پوسترو تو بیست دقیقه به منصۀ ظهور رسوندم و شدم گرافیست انجمن. تا آخر دوره هم همۀ پوسترا رو با پینت درست کردم. فوتوشاپم داشتما (دوم دبیرستان یه درسی داشتیم به اسم کامپیوتر که اونجا فوتوشاپ یادمون داده بودن و از اون موقع بلد بودم)؛ ولی تا وقتی پینت کار آدمو راه می‌ندازه چرا فوتوشاپ؟ حالا برای دورۀ خودم دیگه فراخوان ندادم برای جذب گرافیست. فکر کردم اگه خودم چند دقیقه وقت بذارم کارا سریع‌تر پیش می‌ره تا اینکه یکی دیگه انجامش بده و هی من بگم نه اینجاشو این‌جوری کن و فلان چیزو فلان‌طور کن و منظورم این نبود و فلان. همۀ اطلاعیه‌ها رو هم یه شکل می‌زنم که هر سری نشینم دنبال طرح جدید بگردم و کلی فکر کنم و نظرسنجی راه بندازم ببینم کدوم قشنگ‌تره. 

۸. من هر سری می‌رم دیدن استادهام براشون سوغاتی می‌برم. معمولاً نوقا، که خودمون لوکا صداش می‌کنیم و نمی‌دونم چه فرایند آوایی رخ داده که لوکا شده نوقا. این سری سه جعبه نوقا گرفتم. یکی برای استاد راهنمام و یکی برای استاد مشاور احتمالیم (چون هنوز رسماً مشاورم نشده ولی یه صحبتایی کرده‌م باهاش) و یکی هم همین‌جوری گرفته بودم و تصمیم قطعی در موردش نگرفته بودم. قرار بود آخر اون هفته‌ای که تهران بودم خونۀ مریم اینا دورهمی داشته باشیم. گفتم می‌برم اونجا، ولی دورهمی به‌خاطر ابتلای مریم و همسرش به کرونا کنسل شد. بعد خواستم ببرم برای استاد شمارۀ ۲۲ که چون دیدم از نتیجۀ امتحانمون راضی نیست ندادم که فکر نکنه می‌خوام رضایتشو جلب کنم! استاد شمارۀ بیستو که ندیدم و اگه می‌دیدم هم فکر نکنم دل خوشی ازمون داشته باشه. حسمون متقابله البته. امتحانشم خیلی بد داده بودم. تقریباً برگه رو سفید دادم. استاد شمارۀ ۱۸ هم با اینکه امتحانشو خوب داده بودم برخورد گرمی نداشت با هیچ کدوممون. حداقل انتظارمون این بود که از اینکه اولین بار می‌بیندمون یه ذوقی بکنه ولی فقط گفت همه‌تون چقدر ریزه‌میزه‌تر از تصورم هستید. و رفت. موند، تا اینکه روز آخر خانم خ (هم‌اتاقی‌ای که تو آسانسور باهاش آشنا شدم) یه جعبه گز بهم داد. نجف‌آبادی بود. فکر کنم اطراف اصفهان باشه. در معرفی خودش و شهرش گفت همون شهر شهید حججی. بعد پرسید می‌شناسی؟ گفتم آره یه کم. در واکنش به جعبۀ گز این دوستمون منم نوقای سوم رو تقدیم ایشون کردم.


۵ نظر ۱۲ شهریور ۰۱ ، ۰۰:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۷۴- اطلاعات مشترک

پنجشنبه, ۱۳ مرداد ۱۴۰۱، ۰۴:۲۸ ب.ظ

امسال عید یه پست نوشته بودم در مورد شعری که استادمون سروده بود و گذاشته بود تو گروه. من معنیشو متوجه نمی‌شدم و از چند نفر از دوستانم و بعد هم از استاد معنیشو پرسیده بودم. راجع به این اتفاق تو اینستا هم نوشته بودم. برخلاف سابق، مدت‌هاست که سعی می‌کنم تو نوشته‌هام حتی‌الامکان از کسی اسم نبرم. یا کلاً جوری می‌نویسم که انگار کسی جز خودم تو قصه نبوده یا می‌نویسم یکی از دوستان، یکی از هم‌کلاسیام، فلانی. تو اون پست هم همین کارو کرده بودم و از دوستانم اسم نبرده بودم. لزومی هم نداشت. یکی از همون‌هایی که ازش معنی اون شعرو پرسیده بودم پای اون پست اینستا کامنت گذاشته بود که «یه فلانی هم این وسط بوده که انگار نیست». به جای فلانی اسمشو نوشته بود. دلخور بود که چرا از قصه حذفش کردم و راجع بهش ننوشتم و ازش اسم نبردم. در جوابش نوشتم «من این اتفاق رو تو سه فضای مختلف روایت کردم و جالبه بدونی متنشون تو این سه فضا عین هم نیست. از تعداد کاراکترها تا میزان معرفگی و ارجاعشون. روایت یکیه ولی شیوهٔ روایت متفاوته. مثلاً اینجا از استاد اسم بردم ولی تو یه فضای دیگه (وبلاگ) که با اسم مستعارم و مخاطب منم نمی‌شناسه چه برسه به استادم، و نمی‌خوام هم بشناسه، معرفگی و ارجاع متنو کم کردم و تمرکزم روی فعل‌ها بود تا اسم‌ها. از طرف دیگه، روایت کردن، همزمان برای کسایی که بعضیاشون تو دل ماجرا بودن و حضور داشتن و یه سریاشون برای اولین بار می‌شنون و همه چی براشون نکره‌ست سخته. مدام باید به معرفه و نکره و ارجاعی و غیرارجاعی بودن اسم‌هات فکر کنی و حواست به اطلاعاتی که می‌دی و انسجام متن باشه. مثلاً اونجا که گفتم «یکی اومد گفت شما دیگه چرا»، برای مخاطبِ اینجا (اینستا) نکره‌ست، ولی باید حواسم بود که تو و چند نفر دیگه توی اون گروه (واتساپ) هستین و راجع به اون ناشناس اطلاعات بیشتری ندم تا برای شما هم نکره بمونه همچنان. در واقع می‌خوام بگم وقتی دارم یه چیزیو یه جایی تعریف می‌کنم به هزارتا چیز فکر می‌کنم و یکی از اون هزارتا چیز هم اینه که آیا اصلاً اون فرد می‌خواد و راضیه که تو روایت من باشه یا نه. می‌خواد معرفه باشه یا «یکی از دوستان» باشه. از تو مطمئن نبودم، ولی با بازخوردی که دادی متوجه شدم می‌تونم زین پس ازت اسم ببرم».

دو هفته پیش که دانشگاه بودم و با تعدادی از هم‌کلاسی‌ها از جمله این هم‌کلاسیم رفته بودیم دیدن همین استادِ شاعر، یک عکس یادگاری هم گرفتیم. ظهر قبل از اینکه استاد ناهارشو بخوره رسیدیم و دعوتمون کرد اتاقش. ناهارش روی میز بود. اون روز صحبتمون با استاد انقدر طول کشید که غذاش سرد شد. لابه‌لای حرفاش فهمیدیم هیچ کدوم امتحان جامع رو خوب ندادیم و بالاترین نمره‌مون تو درس این استاد، نمرۀ همین دوستمون بوده که نمرۀ خوبی هم نبوده البته. با اینکه تخصصش هم همین درس بود و خودش انتظار داشت بیست بشه ولی کم شده بود و ما کمتر. اون روز عکس یادگاریمونو پست کردم (قبلش از افرادی که تو عکس بودن اجازه گرفته بودم و اطلاع داده بودم که می‌ذارم اینستا) و نوشتم «و هنوز و همچنان با ماسک. ظهر یکشنبه‌ای که برای اولین بار رفتم کتابخونهٔ دانشگاه و برای اولین بار دکتر ... عزیزو دیدم؛ که راجع به برنامه‌های ... صحبت کنیم. جلسه‌ای که نه نگران قطعی برق و اینترنت بودیم، نه کیفیت صدا و تصویر پایین بود و نه میکروفون مشکل داشت. دو ساعتی راجع به همه چی حرف زدیم و بعد هم این عکس یادگاری رو گرفتیم. این سر میز که تو عکس نیفتاده غذای استاده که تا سه که ما اونجا بودیم بود و سرد شد (ولی دوغ گرم شد. در واقع غذا و نوشیدنی هر دو به دمای محیط رسیدن). اون سر میز هم ماییم و استادی که صحبت با دانشجوهاشو به وقت ناهارش ترجیح داده و دانشجوهایی که هم شرمندهٔ ناهار اون سر میزن و هم شرمندهٔ نتیجهٔ آزمون جامعشون. ولی چقدر حیف که دورهٔ دکتری مجازی گذشت و تازه بعد از آزمون جامع داریم استادهامونو می‌بینیم.» [اون ...ها اطلاعات شخصی هستن که تو اینستا نوشته بودم ولی دونستنش برای خوانندۀ وبلاگ ضرورتی نداره و حذف کردم از متن]

اون روز بعد از انتشار این پست در اینستا، همون هم‌کلاسی که عید دلخور بود چرا تو پست شعر استاد ازش اسم نبردم، پیام داد که چرا نوشتی شرمندهٔ نتیجهٔ آزمون جامعشون. چرا «شون»؟! این ضمیر شامل من هم میشه و چرا بدون اطلاع من، راجع به شرمندگی من نوشتی. معتقد بود یا نباید این اطلاع رو به خواننده می‌دادم یا باید طوری می‌نوشتم که خواننده فقط شرمندگی خودمو متوجه بشه. توضیح دادم که خوانندگان اونجا بیشترشون هم‌کلاسی‌های مدرسه و دورۀ لیسانسم هستن و هم‌کلاسیای جدیدمو نمی‌شناسن و اصلاً گیرم بشناسن و حوصلۀ خوندنِ کپشن رو هم داشته باشن، چرا فکر می‌کنی این عبارتِ شرمنده بودن ما براشون مهمه؟ یادآوری کردم که وقتی ازش اسم نمی‌برم دلخور میشه که چرا از قصه حذف شدم و حالا که راجع به امتحان و نتیجه‌ش نوشتم می‌گه چرا چیزی که به منم مربوطه رو بدون اطلاع من منتشر کردی. بحثمون بی‌فایده بود. مشخص نبود حق با کدوممونه. آخرش اون عبارت شرمنده بودنمون رو از پستم حذف کردم، ولی معتقد بود دیر شده و آبروش رفته. منم معتقد بودم حساسیت بیش از حدش آزادی بیانمو سلب کرده. یه دلخوری دوطرفه. با اینکه بهش حق می‌دم نگران اطلاعاتش باشه ولی حساسیت‌هاش باعث شده من نتونم دو کلمه راجع به درس و دانشگاه بنویسم.

۷ نظر ۱۳ مرداد ۰۱ ، ۱۶:۲۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۴۴- مرا یک آمدنت بِه، که دَه بهار آید

شنبه, ۱۳ فروردين ۱۴۰۱، ۱۰:۲۰ ق.ظ

استاد شمارۀ ۲۲ به‌مناسبت امروز که سیزده‌بدر و روز طبیعت و روز گره زدن سبزه‌ها باشه، تصویر سبز و عاشقانه‌ای رو در گروه دانشکده به اشتراک گذاشته بود و روی تصویر نوشته بود بی‌قراریِ دل و نحسیِ ایّامِ فِراق گرهی بـر گـره رشتهٔ دیـدار بزن. همه داشتند از زیبایی بیت تعریف و از استاد تشکر می‌کردند و من اندر خم معنی جمله بودم که آیا منظور استاد اینه که «خودمون بی‌قراری و نحسی را به هم گره بزنیم» یا «ای بی‌قراری و نحسی، شما رشتهٔ دیدار من و یارم رو گره بزنید». وزنش که فَعَلاتُن، فَعَلاتُن، فَعَلاتُن، فَعَلُن باشه رو تشخیص می‌دادم، ولی اینکه جملۀ امری خطاب به کیه رو نه. و به تبعش معنیش رو هم نمی‌فهمیدم. در مفعول و منادا بودن مصراع اول تردید داشتم. بعد از اینکه خصوصی از یکی از هم‌کلاسی‌هام جای تکیۀ فراق رو پرسیدم و باز هم معنی جمله رو متوجه نشدم، دلمو زدم به دریا و بعد از ده‌ها پیامِ وای چه بیت قشنگیِ بقیه، نوشتم خانم دکتر، اگر براتون مقدوره میشه لطفاً بخونید؟ مصراع اولشو متوجه نمی‌شم. تا ایشون پیاممو ببینه یک قاشق نشُسته که هر پیام بی‌ربط و باربطم تو گروه رو بهانه می‌کنه که بیاد تو خصوصی سر صحبت رو باز کنه اومد گفت خانم فلانی، شما دیگه چرا؟ انگار که خانم فلانی علامۀ دهره و حتماً معنی همه چیزو باید بدونه. خب آدم وقتی یه چیزیو نمی‌فهمه نپرسه که کسر شأنشه؟ حیفِ بیت به این قشنگی نبود نفهمیده از کنارش رد شم؟ اصلاً نیمی از دانش من حاصل (یا شایدم محصول) مطرح کردن سؤالای ساده‌ست. داشت معنیشو توضیح می‌داد که گفتم بهتره تو گروه توضیح بدید، شاید فرد دیگری هم متوجه نشده باشه و روش نشده باشه بپرسه. اساساً اگه من می‌خواستم از تو بپرسم که مرض نداشتم تو گروه پیام بذارم. استاد پیامم رو دید و وقتی پیام صوتی فرستاد و بیتو خوند تازه متوجه شدم مصراع اول یه‌جورایی قیده و نباید مفعول یا منادا بخونمش. یعنی ای یار، در شرایط بی‌قراری دل و در شرایط نحسی ایام فراق، رشتهٔ دیدار رو گره بزن، یعنی لطفاً بیا.



+ های «گره» ملفوظ است و باید «گرهی بر گرهِ» بنویسیم. می‌خواستم خودم تصویر رو ویرایش کنم از اول بنویسم دیدم عکس پس‌زمینه خراب می‌شه. تو گره اول الف، تو گره دوم ی رو نباید بذاریم. رشتهٔ رو هم اگه این‌جوری بنویسیم و ی ننویسیم به صواب نزدیک‌تره. نیم‌فاصلهٔ بی‌قراری رو هم رعایت کنیم دیگه نور علی نور می‌شه.

+ ماه آسمون درومد، شاخه گل من نیومد :|

۵ نظر ۱۳ فروردين ۰۱ ، ۱۰:۲۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۳۶- حیف نیست بهار باشد، تو نباشی؟

شنبه, ۲۸ اسفند ۱۴۰۰، ۰۸:۲۰ ب.ظ

عید که آمد،

فکری برای آسمان تو خواهم کرد.

یادم باشد،

روزهای آخر اسفند،

دستمال خیسی روی ستاره‌هایت بکشم و

گلدانی کنار ماهت بگذارم.

زندگی همیشه که این‌جور پیچ‌وتاب نخواهد داشت.

بد نیست گاهی هم دستی به موهایت بکشی،

بِایستی کنار پنجره، و با درخت و باغچه صحبت کنی.

پنهان نمی‌کنم که پیش از این سطرها،

«دوستت دارم» را می‌خواسته‌ام بنویسم.

حالا کمی صبر کن؛ بهار که آمد فکری برای آسمان تو و

سطرهای پنهانی خودم خواهم کرد...


حافظ موسوی

دکلمه: ماندانا نوربخش (۳ مگابایت)

۲۸ اسفند ۰۰ ، ۲۰:۲۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۳۱- ‫آی نه گؤزل قایدادی شال ساللاماق

سه شنبه, ۲۴ اسفند ۱۴۰۰، ۰۹:۳۸ ب.ظ

شال بیانداز

دلتنگی‌هایم را در گوشۀ آن می‌پیچم

سراپا آتش می‌شوم

سرخی می‌بخشم وجودت را

طنین قاشق‌زنی قلبم

پشت درهای بستۀ نگاهت

مشتی عشق می‌طلبد

ذره‌ای مشکل‌گشایی کن

ماندانا نوربخش


امشب به‌مناسبت چهارشنبه‌سوری دکتر نوربخش این شعرو تو گروهمون گذاشت و منو یاد شعر شهریار انداخت. عنوان پست، بخشی از حیدربابای شهریاره. ترجمه‌ش اینه که «چه رسم قشنگیه رسم آویزان کردنِ شال». حالا این رسم آویزان کردن شال چیه؟ یکی از رسم‌های قدیمی در برخی مناطق آذربایجان در چهارشنبۀ آخر سال مراسم شال‌اندازیه. به این صورت که شب چهارشنبه‌سوری، جوانان و نوجوانان با چادر و پارچه‌ای به پشت‌بام خانۀ اقوام و آشنایان می‌رفتن و از روزنۀ پشت‌بام اونو به داخل آویزان می‌کردن. صاحب‌خانه هم با میوه، شیرینی، آجیل، تخم‌مرغ، پول، جوراب پشمی و مواردی از این دست ازشون پذیرایی می‌کرد. گاهی صاحب شال جوان عاشقی بوده که با آویزان کردن شال از دختر صاحب‌خانه خواستگاری می‌کرد. در این مواقع هر چه به شال بسته می‌شد، شال بالا کشیده نمی‌شد تا اینکه صاحب‌خانه با پی بردن به موضوع، نشانه‌ای از دختر را همراه آن می‌کرد و جوان عاشق با مشاهدۀ نشانه‌ای از دختر که به شال بسته شده بود، متوجه می‌شد که خانوادۀ دختر او را شناخته و به این وصلت رضایت داده‌اند.

شما چه رسم و رسومی داشتید یا دارید تو منطقه‌تون؟

اگه جای دخترِ صابخونه بودید نشانه‌تون چی بود؟

۷ نظر ۲۴ اسفند ۰۰ ، ۲۱:۳۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۰۲- زن

شنبه, ۲ بهمن ۱۴۰۰، ۰۱:۲۹ ب.ظ

دیشب داشتم مقاله‌های مرتبط با نام‌گذاری برندها رو می‌خوندم. یه مقاله پیدا کردم با عنوان بررسی مفاهیم نشانه‌شناسی صداها و حروف الفبایی در انتخاب نام برند. از اونجایی که تخصص استاد راهنمام (استاد شمارۀ ۱۷) صرف و ساختواژه (مورفولوژی) هست و گرایش و علاقۀ خودمم به این حوزه بیشتره تا آواشناسی و نحو، همون ابتدای کار وقتی داشتیم موضوع رساله (پایان‌نامه) رو انتخاب می‌کردیم، تصمیم گرفتیم که رویکرد آواشناسی و روان‌شناسی و نحوی نداشته باشیم و ساختواژی و اصطلاح‌شناختی به قضیه نگاه کنیم. حالا تو این مقاله‌ای که می‌خوندم طرف اومده بود صداها و حروف رو بررسی کرده بود و با استناد به کلی کتاب و مقالۀ دیگه گفته بود مثلاً وقتی صدای ر رو می‌شنویم یاد فلان چیز می‌افتیم و صدای خ فلان و صدای ز بهمان و بعد اومده بود نام‌هایی که این صداها رو دارن رو تحلیل کرده بود. واقعیتش اینه که نه من نه استادم و نه خیلیای دیگه این چیزا رو قبول نداریم و برای همین هم همون ابتدای کار تصمیم گرفتیم مسائل آوایی و روان‌شناختی رو وارد رساله نکنیم. ولی خب یه تعداد هستن که این چیزا رو قبول دارن. مثلاً همین حاج آقا و دوستاش که برای پروژۀ آواشناسیشون از استاد شمارۀ ۳ خواسته بودن یکیو معرفی کنه که ازشون مشورت بگیرن و آقای دکتر هم بنده رو معرفی کرده بود بهشون؛ ایشون بر این عقیده هستن. البته منم چون سررشته‌ای از آواشناسی نداشتم استاد شمارۀ ۲۲ رو معرفی کردم بهشون و الان باهاشون در ارتباط نیستم بدونم پروژه‌شون به کجا رسیده. گویا می‌خواستن تأثیر آوایی کتاب‌های دینی رو بررسی کنن که خب همون‌طور که گفتم این تأثیرات رو روان‌شناس‌ها و علوم دینی و معارف و الهیات خونده‌ها بیشتر قبول دارن تا زبان‌شناس‌ها. دیدم حالا درسته که این مقالۀ نشانه‌شناسی صداها و حروف الفبایی در انتخاب نام برند به درد من نمی‌خوره، ولی مقدمه و مبانی و منابعش شاید به درد حاج آقا و دوستاش بخوره. فایل مقاله رو تو واتساپ برای حجةالاسلام والمسلمین فرستادم و زیرشم نوشتم در مورد نشانه‌شناسی صداهاست و احتمالاً به دردتون می‌خوره. صبح دیدم در جواب مقاله تشکر کرده و بعد به‌مناسبت روز زن پونزده‌تا حدیث در اطاعت از شوهر و رضایت شوهر و شوهرداری فرستاده. یادمه روز دختر هم یه سخنرانی فرستاده بود تحت عنوان آسیب‌های اشتغال زنان و اینکه بهتره خانم‌ها خانه‌دار باشن یا شاغل باشن. نه در جواب اون سخنرانی تشکر کرده بودم نه واکنشی به این احادیث نشون دادم. حدیثا رم درست و حسابی نخوندم و سرسری با دیدن چندتا کلیدواژه محتواشون دستم اومد و هی نفس عمیق می‌کشیدم و هی به خودم می‌گفتم هیچی نگو فقط نفس بکش و آروم باش. جواب نده. بحث نکن. آروم باش. یه کم آروم‌تر که شدم حدیثا رو بادقت خوندم و دیدم حرفای بدی نیستن. مثلاً یکیش این بود که یه لیوان آب دست شوهر بدی ثوابش بیشتر از یه سال نماز شب و روزه‌ست. برداشتی که از این جمله می‌کنم اینه که در خدمت شوهر بودن خیلی خوبه. ولی اگه یه‌جوری بیان می‌شد که زن و شوهر در خدمت همدیگر باشن بهتر نبود؟ قطعاً احادیثی هم خطاب به آقایون و توصیه‌هایی در خدمت به خانوماشون داریم، ولی هیچ وقت اونا رو در کنار اینا نمیارن و تمرکز حاج آقاها و حتی خانوم جلسه‌ایا (از ماست که بر ماست) روی توصیه‌هاییه که خطاب به خانوماست و به سود آقایون. فی‌الواقع به نام اسلام و به کام خودشون. حالا نمی‌دونم این حاج آقا هدفش از به اشتراک گذاشتن اون سخنرانی و این احادیث چی بود؛ احتمالاً چندتا گروه و کانال هم داره که اونجا هم منتشر می‌کنه و به خیال خودش داره تبلیغ دین می‌کنه، ولی من نوعی با این شیوه زده می‌شم از دین. دین اینو نمی‌گه. در واقع دین فقط اینو نمی‌گه. برام عجیبه که یه مبلّغ که یه عمر درس تبلیغ خونده، راه تبلیغ رو این‌جوری اشتباه می‌ره.

+ شش سال پیش، تو این پست، راجع به آرامش زن ممّد که نماد زنان خانه‌دار و به‌لحاظ اقتصادی غیرمستقل بود گفتم. اون شب تحت فشار کاری و درسی خسته بودم یه چیزی گفتم. حالا بعداً هم ممکنه خسته باشم یه چیزی بگم، ولی تفکر غالبم اینه که زن می‌تونه تو جامعه باشه، می‌تونه کار کنه و استقلال مالی داشته باشه و در کنارش خونه رو هم مدیریت کنه. والسلام.

۳ نظر ۰۲ بهمن ۰۰ ، ۱۳:۲۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۸۷- هفتۀ پانزدهم ترم سوم

جمعه, ۱۰ دی ۱۴۰۰، ۰۵:۱۵ ب.ظ

یک. برگشتم خونه دیدم مسئول کتابخونه یکی از کتابایی که گرفتمو تو سیستم ثبت نکرده. ینی یه کتاب از کتابخونه خارج شده بدون اینکه به اسم کسی امانت زده شده باشه. همین بی‌دقتیا رو می‌کنن که نصف کتاباشون مفقود میشه دیگه. زنگ زدم تلفنی گفتم کتابو بزنن به نامم. یه بارم یه کتاب هنوز دستم بود، برگشت زده بودن که یعنی پس گرفتیم. در حالی که تمدید کرده بودم و دستم بود هنوز.

دو. روز دانشجو اومد و رفت و در موردش ننوشتم. با اینکه ما همیشه روز معلم، این روزو با ارسال پیام به استادها و معلم‌هامون تبریک می‌گیم، ولی به‌ندرت استادهامون روز دانشجو رو به‌صورت متنی و به همون روشی که ما روز معلم رو تبریک می‌گیم تبریک می‌گن. امسال روز دانشجو، یکی از استادهای ارشد تو گروه تلگرامی و یکی از استادهای ترم پیش تو گروه واتساپ این روزو بهمون تبریک گفتن. یادم باشه...

سه. یکی از دوستای دورۀ کارشناسیم پیام داده که فلانی (یکی از سال‌بالایی‌های دورۀ کارشناسی) دنبال یکی بود که زبان‌شناسی خونده باشه و شمارۀ تو رو دادم. چون می‌دونه که با به اشتراک گذاشته شدن شماره‌م بین هم‌کلاسیا و بچه‌های دانشگاه مشکلی ندارم، پس این پیامش جنبهٔ اطلاعی داره نه کسب اجازه. بعد برگشتم به این دوستم می‌گم مطمئنی طرف دنبال زبان‌شناس بود؟ مطمئنی روان‌شناس رو اشتباهی زبان‌شناس نشنیدی؟ مطمئنی نگفته روان‌شناسی؟ خودم هر جا می‌گم زبان‌شناسی، شنوندگان می‌گن چی؟ روان‌شناسی؟ 

بله؛ ینی یه همچین رشتۀ معروفی دارم که وقتی اسمشو از یکی می‌شنوم باورم نمی‌شه.

صبح یکی پیام داد که من خواهر فلانی‌ام و کی می‌تونم زنگ بزنم. گفتم هر موقع تماس بگیرید در خدمتم. همون موقع زنگ زد و یه نیم ساعتی حرف زدیم. کنکوری بود و راجع به این رشته سؤال داشت و در واقع داشت باهام مشورت می‌کرد. و چقدر سخته راهنمایی کردن. با خنده گفتم ببین این رشته که آینده‌ای نداره اینجا، ولی لاقل نرو سراغ گرایش ارشد من. اون گرایشی که من خوندم هیییییییچ آینده‌ای نداره اینجا. تباهی محضه. اگه می‌تونی برو سراغ رایانشی.

سه‌ونیم. مکالمه‌ای که صدها بار تجربه کردم:



چهار. تو کلاس وقتی استاد یا بچه‌ها یه چیزی می‌گن، وظیفۀ پیدا کردن مثال نقض بر عهدۀ منه. کافیۀ جملۀ همۀ فلان‌ها بهمان‌اند از دهن یکی خارج بشه تا من برم یه فلان پیدا کنم که بهمان نیست. هفتۀ پیش استادمون یه جایی سخنرانی (وبینار) داشت و منم شرکت کرده بودم. یه چیزی راجع به وَ (VA) و اُ (O) گفت و اینکه تو شعر فارسی «وَ» نمی‌گیم و اُ می‌گیم. همون لحظه یاد جملاتی که سهراب دم مرگش به رستم می‌گفت افتادم. کنون گر تو در آب ماهی شوی، وگر چون شب اندر سیاهی شوی، وگر چون ستاره شوی بر سپهر، ببری ز روی زمین پاک مهر، بخواهد هم از تو پدر کین من، چو بیند که خاکست بالین من. همین ابیاتو نوشتم تو بخش سؤالات و پرسیدم آیا اینجا هم اُ می‌خونیم یا استثنائاً وَ می‌خونیم؟

گذشت، تا همین چند روز پیش که یکی از بچه‌ها تو گروهی که این استاد هم هست پرسید کاربرد صفحۀ روزگار بیشتره یا صحنۀ روزگار؟ ن۱ شعرِ زندگی صحنۀ یکتای هنرمندی ماست رو مثال زد. از ژالۀ اصفهانی. از اونجایی که آوردنِ مثالِ شعری در تأیید یا نقض گزاره‌ها تخصص منه و همیشه منم که از این مثال‌ها میارم و اتفاقاً تو کلاسِ اون روز سر قضیۀ فعل‌ها برای خواستن و تواستن مثال آورده بودم، استاد فکر کرد اون شعرِ زندگی صحنۀ یکتای هنرمندی ماست رو هم من نوشتم و بابت این مثال‌ها اظهار رضایمندی کرد و گفت خوبه که نمونه‌های شعری هم دارید برای هر چیزی. بعد اسم منو آورد و گفت فلانی هم هر بار یه شعری داره، برای «و»، برای می‌خواهم و می‌توانم، و الان هم از ژاله اصفهانی. ایشون تا حالا منو با م۱ اشتباه می‌گرفت، به‌نظرم این دفعه هم با ن۱ اشتباه گرفته بود. چون اون شعرو ن۱ گفت. شایدم استاد اشتباه نگرفته بود و کلاً داشت رضایتشو نشون می‌داد بابت این مثال‌ها. بعد در ادامۀ بحثمون راجع به صفحه و صحنه، برای اینکه منم به هر حال مثال‌نزده از دنیا نرفته باشم، یاد ثبت است بر جریدۀ عالم دوام ما افتادم و این مثال رو عنوان کردم و خاطرنشان کردم تو این بیت تمرکز روی صفحه بوده نه صحنه.



پنج. اون هفته که هم‌کلاسیم تو گروه ازمون خواهش کرد که اگر برامون مقدوره تاریخ ارائه‌مونو باهاش جابه‌جا کنیم، اگر من زمان ارائه‌مو عوض نمی‌کردم، این هفته ارائه داشتم. و این هفته، اون دو روزی که کلاس داشتم چنان سردرد و دل‌دردی عارض شده بود که صبحش به‌زووووووور تونستم بلند شم وارد لینک کلاس بشم و نای نشستن روی صندلی و پشت دوربین و شنیدن ارائۀ بقیه رو نداشتم چه رسد به اینکه بخوام خودم ارائه بدم. صبح مچاله شده بودم زیر پتو و سعی می‌کردم بفهمم چی می‌گن اینا، و همراهی کنم باهاشون. اون لحظه هزار بار خدا رو شکر می‌کردم که ارائه‌هامونو جابه‌جا کردیم و من دو هفته پیش ارائه دادم و این هفته ارائه ندارم و مجبور نیستم با این حال نزار سخنرانی کنم. درسته که اون هفته موقع قبولِ درخواست هم‌کلاسیم برای جابه‌جایی اصلاً و ابداً به این هفته و شرایطی که در انتظارم بود فکر نکرده بودم، ولی به‌قول فرزانه «نظم دنیا تمام خوبی‌هایت را به تو بازمی‌گرداند».



شش. یه سؤالی چند وقته که ذهنمو درگیر کرده و فرصت نکردم برم جوابشو پیدا کنم. اونم اینه که سهراب فهمید رستم باباشه و مرد یا نفهمید و مرد؟ اگه فهمید، عکس‌العملش چی بود؟ خودشم منتظر نوشدارو بود؟ دیگه هر طور شده امروز باید جواب این سؤالو پیدا کنم.

هفت. نظرات و پیام‌هایتان را پاسخ خواهم داد. نه فوراً، ولی حتماً. پیشاپیش از صبر و شکیبایی‌تان سپاس‌گزارم :))

۸ نظر ۱۰ دی ۰۰ ، ۱۷:۱۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


یکی دو روز پیش وقتی داشتم این لباسا رو می‌چیدم روی مبل که ازشون عکس بگیرم براتون، گفتم حالا که بچه‌مچه تو دست و بالم نیست عروسکامو بیارم بذارم کنار لباسا که قشنگ دیده بشه. عروسکا تو کمد و داخل کاور بود. آوردم و عکسشونو گرفتم بعد بردم گذاشتم تو کمد. بیشتر عروسکای منو مادربزرگم اینا اوایل دهۀ هشتاد از سوریه و عراق و مشهد سوغاتی آوردن. فکر کنم یه چندتا هم از مکه و مدینه دارم. وقتی داشتم این عکسا رو می‌گرفتم یاد سوریه افتادم و اینکه بیست سال پیش چجوری بود و الان چجوری شده و چی شد و چطور شد و اینا. دوستم همون روز پیام داد و گزارش وبینارهای هفتۀ پژوهشو خواست که ایمیل کنم. اون روز کلاسم داشتم و وسط کلاس، داشتم گزارش ایمیل می‌کردم. تو گزارشم نوشته بودم این وبینارها کی تشکیل شد و چند نفر شرکت کردن و کیا سخنرانی کردن و راجع به چی حرف زدن و اینا. یه کم بعد دوستم پیام داد که اگه یه اسکرین‌شات از وبینارها تو هر کدوم از گزارشا می‌ذاشتی خوب بود. گفتم باشه اینو دیگه بعد از کلاس انجام می‌دم. عصری رفتم سراغ عکسا. وقتی داشتم برای وبینار آواشنایی قضایی عکس انتخاب می‌کردم، این عکسو دیدم. عکس یه داعشی هست که موقع بریدن سر ملت صورتشو می‌پوشوند و فقط صحبت می‌کرد. من تا حالا صداشو نشنیدم و کلاً دیرتر از بقیۀ مردم جهان در جریان ماجرای داعش قرار گرفتم و وقتی هم در جریان قرار گرفتم زیاد نزدیک نشدم بهش. استادمون می‌گفت کلی مقالۀ زبان‌شناسی راجع به صدای این داعشی نوشته شده و خیلیا اومدن بررسی کردن که این یارو لهجه‌ش برای کجاست و اصالتاً کجاییه و اینا. فکر کردن به محل خرید عروسکا و صدای این داعشی شاید دو سه دقیقه بیشتر طول نکشید، ولی گویا موضوع جالبی بوده برای مغزم که خواب دیشبم رو به این موضوع اختصاص بده. با اینکه دیشب موقع خواب به چیزای دیگه فکر می‌کردم، ولی خواب دیدم داعش شهرو محاصره کرده و یه عده جوان رعنا و برومند و خوش‌تیپ که به‌واقع بهشون میومد سوپراستاری چیزی باشن یه سری طرح پیشنهاد داده بودن برای اینکه از محاصره دربیایم. روی یه میز بزرگ نقشۀ شهرو نشون می‌دادن و اینکه از کجا دشمنو بیرون کنیم. شب بود و همه جا تاریک و صدای بمب و موشک هم میومد. بعد تو اون گیرودار بابا و امید هم می‌خواستن برن کمک اینا. منم گریه می‌کردم که تو رو خدا نرین شهید می‌شین. بعد حالا زمستونم بود و همه شال جلوی صورتشون بود و دقیق نمی‌شناختم کیا اونجان. بعد، یه لحظه تو اون بلبشو محمدرضا (نوۀ مشترک عمو و عمۀ بابا) که هم‌سن برادرمه رو هم دیدم و دیگه گریه‌هام شدت گرفت که تو دیگه چرا و نرو و شهید میشی و تو رو خدا نرو. ینی می‌خوام بگم یه همچین ناخودآگاه شهیدپروری دارم من. بعد یه چندتا از بچه‌های دانشگاهم دیدم که رفته بودن به اون گروهی که می‌خواستن شهرو نجات بدن کمک کنن. به‌قدری ناراحت بودم از رفتنشون که در وصف نمی‌گنجه. ینی اگه بگم از اول تا آخر خوابم گریه کردم و ناراحت بودم اغراق نکردم.



هنوز فرصت نکردم برگه‌های امتحان پست قبل رو تصحیح کنم، ولی گزینۀ درست، گزینۀ ۴ بود. کی و کجا به موضوعِ خریدِ چیزمیز برای بچه‌ها اشاره کرده بودم؟ خیلی جاها. مثلاً تو پست سُک‌سُک براشون کتاب خریده بودم. تو پست خرده‌خاطرات سفر، براشون جامدادی و نوشت‌افزار گرفته بودم، تو پست روایتی دیگر از سفر هم باز براشون کتاب گرفته بودم، تو پست سویل هم کتاب گرفته بودم و در پست پیامک‌ها لباسایی که براشون انتخاب کرده بودمو گذاشته بودم تو سبد خریدم ولی هنوز پرداخت رو انجام نداده بودم. یه شال و کلاه هم جولیک برای چهارمی بافته.

از اونجایی که من همیشه حواسم به همه چی هست گزینۀ ۸، گزینۀ انحرافی بود. این همه چی که می‌گم واقعاً ینی همه چی. از تاریخ انقضای محتویات یخچال و کابینت و داروها و شوینده‌ها و خوراکیا گرفته تا قبضای خونه‌مون و خونه‌تون و خونه‌شون و جریمه‌های ماشینمون و ماشنیتون و ماشینشون و حجم نت مودممون و مودمتون و مودمشون و بسته‌های مکالمه و اینترنت گوشیامون و گوشیاتون و گوشیاشون و دوشنبه‌های آخر ماه و روزهای رایتلی و طرح‌های ایرانسلی و کدهای تخفیف و ساعت کلاسا و سخنرانیا و امتحانا و تحویل مقاله‌ها و جواب دادن به کامنتا و قسط و وام و آمار روزه‌های قضا از ابتدا تاکنون. ینی نه‌تنها حواسم به همه چی خودم هست حواسم به همه چی بقیه‌ای که همه چیشونو سپردن به من هم هست. الانم که در خدمت شمام مهلت دفترچه بیمۀ خدمات درمانیم تموم شده و می‌رم تمدیدش کنم. عضویت کتابخونه‌م هم منقضی شده و باید اونم تمدید کنم. چندتا کتابم دست خودم و برادرم امانته و باید ببرم پسشون بدم. به‌نظرم حسابدار یا منشی خوبی می‌شدم. استعدادشو داشتم.

۵ نظر ۰۸ دی ۰۰ ، ۱۳:۳۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۷۲- هفتۀ دوازدهم ترم سوم

شنبه, ۲۰ آذر ۱۴۰۰، ۱۰:۳۰ ق.ظ

یک. برنامۀ ارائه‌های کلاس سه‌شنبه صبح رو استاد شمارۀ ۱۸ خودش تنظیم کرده و ما نقشی در انتخاب موضوع و زمان ارائه‌ها نداشتیم. هر کی یه جلسه راجع به یکی از موضوع‌ها صحبت می‌کنه. من یه بار راجع به Sign language typology یا همون زبان‌های اشاره ارائه داشتم و یه بارم راجع به Verbal complements که همون متمم‌های فعلیه. هفتۀ اول دی‌ماه باز نوبت منه و موضوع این ارائه هم Marked topic constructions هست که نمی‌دونم فارسیِ مصوبش چیه. هفتۀ آخر آذر هم نوبت یکی از هم‌کلاسیامه که بارداره. موضوع اونم Contrastive focus constructions هست که بازم معادل فارسی مصوبشو نمی‌دونم. اینا چون اصطلاح علمی هستن، نمیشه همین‌جوری ترجمه‌شون کرد. صبح دیدم تو گروه پیام گذاشته که کسی هست بتونه زمان ارائه‌شو جابه‌جا کنه باهاش؟ استاد راهنمای این دوستم استاد شمارۀ بیسته که معروف حضورمون هست و می‌دونیم که چقدر سخت‌گیره. این استاد برای انفرادی، تا اول دی از دوستم مقاله و پروپوزال خواسته، در حالی که استادِ انفرادی من تا آخر سال بهم فرصت داده. به‌خاطر شرایطش قبول کردم که زمان ارائه و حتی موضوعمو باهاش جابه‌جا کنم. 

یک‌ونیم. وقتایی که با قطار می‌رفتم تهران یا برمی‌گشتم، با اینکه تخت‌های پایینو می‌گرفتم، ولی همیشه یه خانوم باردار پیدا می‌شد که نمی‌تونست بره بالا. همیشه من تختمو با اینا و با خانومای مسن عوض می‌کردم. امیدوارم نوبت خودم که برسه دنیا قانون سوم نیوتن رو رعایت کنه و عکس‌العمل این جابه‌جا شدن‌هام بهم برگرده.

دو. تا همین یه هفته پیش هیچ کدوممون نمی‌دونستیم ن۲ بارداره. پیش میومد که گاهی وقتا تو صحبتاش بگه بیمارستان بودم یا وقت دکتر داشتم یا حالم خوب نبود. ولی چون فضولِ کار مردم نبودیم نمی‌پرسیدم چرا؟ از استادها هم فقط به استاد راهنماش که همون استاد انفرادی خودشه گفته بود. این هفته وقتی استاد شمارۀ ۱۸ و ۱۹ تو کلاس بهش تبریک گفتن ما هم خبردار شدیم. به‌نظر می‌رسه استادها هم یه گروه دارن برای خودشون که ما اونجا نیستیم و راجع به ما صحبت می‌کنن. استاد شمارۀ ۱۸ می‌گفت وقتی این خبرو شنیدم یه‌جوری خوشحال شدم که انگار نوه‌دار شدم. ما هم گفتیم به ما هم حس خاله شدن دست داد. 

دوونیم. حالا نمی‌دونم برای بچه‌های هم‌کلاسی‌های پسر هم همچنان باید حس خاله بودن بهمون دست بده یا عمه بودن.

سه. استاد شمارۀ ۱۹ گفت یه استادی هست تو فلان دانشگاه که از دانشجوهاش تعهد می‌گیره در طول دوران دکتری ازدواج نکنن و اگر هم متأهلن بچه‌دار نشن. استاد شمارۀ ۱۹ و اون استاد آقا هستن. می‌گفت یه بار یکی از دخترا ازدواج کرد و بنده خدا نمی‌دونست چجوری این خبرو به استادش بده. در ادامه خیلی زود هم بچه‌دار شد و دیگه واقعاً نمی‌دونست چی کار کنه. وی همسر استادو واسطه کرده بود که با استادش صحبت کنه :)) البته اون تعهد شوخی بود و اون دانشجو هم تونسته بود کارهاشو به نحو احسن مدیریت کنه ولی استادمون می‌گفت خیلیا نمی‌تونن و به محض ازدواج یا بچه‌دار شدن درسو رها می‌کنن. می‌گفت شماها این‌جوری نباشین.

چهار. بچۀ این دوستم قراره فروردین به دنیا بیاد و دوستم هم تابستون آزمون جامع داره. همه‌مون البته تابستون آزمون جامع داریم. نمی‌دونم مرخصی می‌گیره یا نه. این هم‌کلاسیم ترم اول هم پدرش فوت کرد. شرایط روحی سختی داره. استاد شمارۀ ۱۷ اون روز که خبر فوت پدر این هم‌کلاسیمونو شنید موقع دلداری دادن گفت درکت می‌کنم؛ پدر منم وقتی ترم اول دکتری بودم فوت کرد. 

چهارونیم. بعضی وقتا آدم فکر می‌کنه چه شرایط سختی داره. ولی وقتی خودشو می‌ذاره جای بقیه، تازه می‌فهمه چقدر تو ناز و نعمته. 

چهاروهفتادوپنج‌صدم. یاد یکی از دوستان قدیمی افتادم که پدر اونم سال اول دکتری فوت کرد. خدا همه‌شونو رحمت کنه و به پدر و مادرایی هم که در قید حیاتن طول عمر بده.

پنج. دوشنبه ارائه داشتم. برای درس استاد شمارۀ ۱۹. چون قرار بود جلسۀ قبلش ارائه بدم، یه سری اسلاید آماده کرده بودم از اون موقع. ولی اون جلسه استاد و بقیه حرف زدن و ارائۀ من موند برای هفتهٔ بعد که هفتهٔ دوازدهم باشه. تصمیم داشتم دوشنبه صبح بیدار شم چندتا مطلب دیگه هم به اسلایدم اضافه کنم. شب به‌موقع خوابیدم؛ خسته هم نبودم. ولی صبح خواب موندم. کلاسمون ساعت ده شروع میشه و من نه‌وربع بیدار شدم. تو این چند سال این اولین باری بود که بعد از طلوع آفتاب بیدار می‌شدم. من حتی تابستونا و حتی روزهای تعطیل و حتی روزایی که قرار نیست برای نماز صبح پاشم هم صبح زود قبل از طلوع بیدار می‌شم و دیگه نمی‌خوابم. خیلی عجیب بود این خواب موندن. انگار مرده بودم. دیگه همون اسلایدهایی که هفتۀ پیش آماده کرده بودمو ارائه دادم و فرصت نشد چیزی اضافه کنم.

پنج‌ونیم. آلارم یا هشدار نمی‌ذارم صُبا. همیشه خودم بیدار می‌شم.

شش. بخشی از ارائه‌م راجع به گام‌های پایانی بعضی از متن‌ها بود. گام پایانی معمولاً تو اغلب متن‌ها به تشکر اختصاص داده میشه. صحبت از تشکر شد و استاد یه سکانس از یه سریالی یادش افتاد که اونجا می‌گفت مردمِ فلان منطقه تو فرهنگشون تشکر ندارن. حالا این وسط اون چیزی که برام جالب بود تشکر نداشتن مردم فلان منطقه نبود، این بود که استادمون چجوری اون سریالو دیده. و چجوری اومده میگه من اون سریالو دیدم. من این سریالو هفت سال پیش تو دوران کارآموزیم دانلود کردم یا از دوستم گرفتم که ببینم و با اینکه ژانر موردعلاقه‌م هم بود ولی قسمت‌های اولش به‌قدری صحنۀ خاک‌برسری خشن داشت که عطاشو به لقاش بخشیدم :|

هفت. تو کلاس سه‌شنبه بحث زیروبمی صدا و تفاوت فرکانس صدای مرد و زن و آواز خوندن خانوما پیش کشیده شد. استادمون می‌گفت یه مقاله نوشته شده (اسم نویسنده و عنوان مقاله دقیق یادش نبود ولی خارجی بود) راجع به تغییر فرکانس صدای خانوم‌های ایران تو این چهل سال. گویا نویسندۀ اون مقاله تأثیر حجاب رو بررسی کرده بود و می‌گفت این شال و روسری و مقنعه زاویۀ گردن رو تغییر میده و باعث میشه صدا زیرتر بشه. حالا من که این مقاله رو نخوندم ولی با احترام به نویسنده‌ای که نمی‌دونم کیه و خارجیه، عارضم که این روش پژوهش از اساس غلطه. ایشون باید چهارتا کشور مسلمان دیگه که خانوماش حجاب دارن رو هم بررسی می‌کرد. تازه چرا چهل سال؟ حجاب ایران زمان قاجار که سخت‌تر بود. یه مقاله هم به منع خوانندگی خانوما بعد از انقلاب پرداخته بود و تأثیرش روی فرکانس فعلی صدای خانوما!. انگار اون موقع همۀ خانوما می‌خوندن و حالا هیشکی نمی‌تونه بخونه. هی نمی‌خوام بگم چرت گفتن هی نمیشه. ولی خب به‌نظرم کارهاشون پایۀ علمی نداره. الان اگه خودمون این مقاله‌ها رو می‌نوشتیم هیچ داوری روش تحقیقشو قبول نمی‌کرد ولی چون خارجیه، به‌به و چه‌چه! یه مقالۀ دیگه هم بود که فرکانس صوت زنان ترک و زنان ژاپنی رو مقایسه کرده بود و نتیجۀ اون مقاله این بود که صدای زن‌های ترک (ترکیه) بم‌تره و ژاپن زیرتر. که در تأییدش و در بم‌تر بودن صدای خانومای ترک همین بس که من هر موقع یه آهنگ جدید ترکی می‌شنوم که خواننده‌شو نمی‌شناسم تشخیص نمی‌دم صدای زنه یا مرد. بس که صدای زن‌هاشون کلفته.

هشت. استاد شمارۀ ۲۲ هم تو هفتۀ پژوهش سخنرانی داره و پوستر ایشونم قرار بود من درست کنم. راجع به آواشناسی قضائی هست و جالبه. ایشون برای پوسترش انقدر اصلاحیه فرستاد، انقدر اصلاحیه فرستاد، انقدر اصلاحیه فرستاد که پوسترش کلاً یه چیز دیگه شد و سری آخر می‌خواستم لپ‌تاپو رو سرم خرد و خاک‌شیر کنم. ولی چون این استادو دوست دارم و لحنشم مهربانانه بود، با مهربانی تغییرات رو اعمال می‌کردم ولی به هر حال سختم بود. من فکر می‌کردم این چیزا خیلی هم مهم نیست و مهم ساعت و تاریخ و لینک وروده و بقیۀ چیزا انقدرها هم اهمیتی نداره. ولی رنگ فونت و جای لوگوها و فاصله‌شون هم برای بعضی استادها به‌شدت مهمه. یه جایی دیگه نتونستم احساسمو بروز ندم و چندتا استیکرِ کوبیدن سر به در و دیوار در جواب مسئول انجمن فرستادم براش. استادم اصلاحات رو برای مسئول انجمن می‌فرستاد و اونم برای من. وقتی براش نوشتم که وقتی پیامی مبنی بر تغییر پوستر دریافت می‌کنم حسم اینه، در جوابم چندتا استیکر بامزه که طرف خجالت می‌کشه و شرمنده‌ست و صورتشو با یه چیزی می‌پوشونه فرستاد و گفت حس منم هر بار که استادها اصلاحیه می‌فرستن که بفرستم برات اینه. هردومون خنده‌مون گرفته بود. گفتم حالا تو از این به بعد انقدر خجالت نکش، منم سعی می‌کنم کمتر حرص بخورم.

نه. دانشگاه پیام فرستاده بود که هر کی می‌خواد عضو شورای صنفی بشه کاندید بشه و تبلیغات کنه و انتخابات هم فلان روزه. یه لحظه جوگیر شدم که منم ثبت‌نام کنم. رفتم لیست اعضای شورای پارسال و سال‌های قبلو از سایت دانشگاه برداشتم و نگاه به تعداد آراشون که کردم، منصرف شدم. میانگین آرا پونصد ششصدتا بود، در حالی که پنج شش نفرم تو این دانشگاه منو نمی‌شناسن که بهم رأی بدن :|

۶ نظر ۲۰ آذر ۰۰ ، ۱۰:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

+ ادامۀ این پسته. برای همین از بندِ ۴۲ شروع میشه.

+ این پست‌ها برای اون چهارتا هم‌دانشگاهیم که هم اینستامو دنبال می‌کنن هم اینجا رو تکراریه، ولی پاراگراف آخرش جدیده :)


چهل‌ودو.

سال اول کارشناسی تو یه همچین روزایی تو سالن مطالعۀ خوابگاه داشتم برای امتحان ریاضی می‌خوندم. یه دختر قدبلند با موهای خیلی بلند جزوۀریاضی‌به‌دست اومد سمتم و وقتی دید منم جزوۀ ریاضی جلومه، گفت می‌تونم یه سؤال ریاضی بپرسم؟ هم‌رشته‌ای نبودیم و نمی‌شناختیم همو. ریاضی درس عمومی‌مون بود و همه‌مون باید می‌گذروندیم. سؤالش از بخش‌های آخر بود. از شکل‌های هندسی و پیدا کردن لاندا. اکثر بچه‌ها جزوۀ یکی از هم‌رشته‌ایامو گرفته بودن و کپی کرده بودن. من ولی جزوۀ خودمو داشتم. شیطنت کردم و با اینکه می‌دونستم کپی جزوۀ کی دستشه گفتم جزوۀ کیه این؟ اصلاً خوب توضیح نداده این شکلا رو. بیا از جزوۀ خودم توضیح بدم برات. من راه‌حل اون مسئله رو چند بخش کرده بودم که راحت‌تر بفهممش. پیدا کردن لاندا و حل معادله و آخرشم به این نتیجه می‌رسیدیم که اون شکل، هُذلولیه یا بیضی یا دایره. راه‌حلم رو براش توضیح دادم و متوجه شد و خوشحال و خندان رفت. نیم ساعت بعد دوباره برگشت و یه چیز دیگه پرسید. و نیم ساعت بعد و بعد. و هر بار کلی عذرخواهی می‌کرد و منم تو دلم می‌گفتم چقدر مؤدبه! بابت سؤال‌هاش اجازه می‌گیره و کلی عذرخواهی می‌کنه. و هر بار هم با جزوۀ خودم توضیح می‌دادم و تأکید می‌کردم جزوه‌ای که دستته خوب توضیح نداده. البته باید اعتراف کنم جزوه‌های اون هم‌رشته‌ایم بی‌نظیر بودن و شوخی می‌کردم. نمی‌دونم اون شب اسمشو پرسیدم یا نه. اصولاً اگر می‌پرسیدم هم یادم نمی‌موند. چند ماه بعد اومد اتاقمون. همون دختر قدبلند با موهای خیلی بلند. تعجب کردم. بعد دیدم با هم‌اتاقیم کار داره نه با من. باهم هم‌رشته‌ای بودن. یه شبم موند پیشمون. تو همین برخوردهای گاه‌به‌گاهمون بود که فهمیدم ژاپنی بلده. اون موقع تو فاز زبان و زبان‌شناسی نبودم، ولی دوست داشتم از بقیۀ زبان‌ها هم سر دربیارم. تا فهمیدم ژاپنی بلده، جزوۀ مدارمنطقی‌ای که دستم بودو گرفتم سمتش و گفتم همین‌جا برام حروف الفبای ژاپنی رو بنویس. بعد ازش خواستم اسممو بنویسه و چند تا جمله به خط و زبان ژاپنی. این عکس، عکس همون روز و همون جزوه‌ست. اون روز روی نیمکت جلوی بلوک ۸، چند ساعتی نشستیم و حرف زدیم. راجع به خودمون و درس و دانشگاه و یهو فهمیدیم اِ هردومون تُرکیم!. چون هم‌رشته‌ای نبودیم، به‌مرور زمان هر چی درسامون تخصصی‌تر و دانشکده‌ای‌تر شد کمتر همو دیدیم و دیگه از یه جایی به بعد هم کلاً ندیدیم. تو این چند سال خبری ازش نداشتم، تا اینکه امروز دیدم یه پیج آموزشی زده و داره ژاپنی درس می‌ده. اومدم بگم که اگه به یاد گرفتن زبان ژاپنی علاقه یا نیاز دارید لیلا معلم خوبیه. (صفحۀ اینستاگرام لیلا: reira.sensei)



چهل‌وسه.

اون روز که برای مقالۀ درس نظریه‌های واج‌شناسی داشتم داده جمع می‌کردم که شیوۀ تولید «ر» در ترکی رو بررسی کنم، متوجه شدم که هیچ کدوم از کلمات ترکیِ دارای «ر» که جمع کردم با «ر» شروع نمی‌شن. بیست‌سی‌تا فرهنگ لغت مختلف ترکی رو بررسی کردم و دیدم کلمه‌ای که اصالتش ترکی باشه و با «ر» شروع بشه نداریم. مدخل «ر» در همۀ این فرهنگ‌ها وام‌واژه بود و کلماتش دخیل از زبان فارسی و عربی و انگلیسی و غیره. حین تحقیق، با اسم ایرضا توی منظومۀ حیدربابا برخورد کرده بودم که این رضا گویا دوست شهریار بوده و شهریار ایرضا خطابش کرده تو شعر. یاد چند اسم خاص فارسی و عربی دیگه افتاده بودم که با «ر» شروع می‌شن و در زبان ترکی، روستایی‌ها و پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌ها و یه کم قدیمی‌ترها موقع تلفظشون یه ای اولش می‌ذارن. و بالاخره کاشف به عمل آوردم که اسم این پدیده پیش‌هِشت هست. میان‌هِشت و پس‌هِشت هم داریم. واکه‌افزایی و درج واکه‌ای هم می‌گن. ولی دلیلشو نفهمیدم.

یکی از دوستان که یادش بود که من با این «ر» آغازی درگیرم، دیروز این مقالۀ تازه‌ازتنوردرآمدۀ دکتر علی‌اشرف صادقی عزیز رو برام فرستاد و وقتی نتیجه‌ای که گرفته بودم رو تو مقالۀ ایشون هم دیدم بسی ذوق کردم. البته هنوز دلیلشو نفهمیدم. شایدم دلیل خاصی نداشته باشه.

تصویر، از مقالۀ «ریشه‌شناسی ده نام جغرافیایی مربوط به آذربایجان» از دکتر علی‌اشرف صادقی هست که در توضیح یکی از ریشه‌های محتمل نام «ارومیه» به این موضوع اشاره شده. مقاله تو مجلۀ گزارش میراث، شمارۀ ٨٨ـ٨٩، پاییز و زمستان ١٣٩٨ چاپ شده (تاریخ انتشار: پاییز ١۴٠٠)، صفحه‌های ١۴ـ٢٢.



چهل‌وچهار.

پارسال یه درسی با یکی از استادها داشتیم که یه بار سر قضیهٔ غیرحضوری بودن دانشگاه گِله کرد که در حسرتم از روحیه و جدیت دانشجوهای علوم پایه (منظورشون فیزیک و شیمی و رشته‌های عملی و آزمایشگاهی بود) که در طول دورۀ کرونا درِ آزمایشگاه‌هاشون همیشه بازه و دانشجوها مشغول کار و تحقیقن. استادمون به استاد اونا به‌خاطرِ داشتن چنین دانشجوهایی غبطه خورده بودن و این روحیه رو باعث موفقیت و سربلندی خود دانشجو می‌دونستن.

اما به‌نظر من، اینکه دانشجوی شیمی تو آزمایشگاهه و ما تو خونه، پس اون دانشجو جدی و کوشا هست و موفق می‌شه و ما نه، مقایسهٔ درستی نبود و قیاس مع‌الفارق بود. خیلیاتون دوستان دورهٔ کارشناسی من هستید و دیده بودید که گاهی تا دیروقت دانشگاه بودیم. چون که رشته‌مون ایجاب می‌کرد دانشگاه باشیم. می‌موندم و از ابزارها و امکانات آزمایشگاه و کارگاه استفاده می‌کردم. درسته که الان رشته‌م عوض شده ولی خودم عوض نشدم. اگر الان هم مطالعاتم آزمایشگاهی بود و ایجاب می‌کرد دانشگاه باشم، بودم. ولی ابزار رشتۀ زبان‌شناسی لزوماً در آزمایشگاه نیست. اون زبان‌شناسی که عاشق رشته‌ش باشه سر میز شام و موقع دیدن فیلم و حین تماس تلفنی یا بغل گرفتن بچه هم فکر و ذکرش مسائل زبانیه. ما هر جا که باشیم ابزارمون کنارمونه.

غرض از این پست و این عکس اینکه، امروز صبح کوهی از مانتو و شال و روسری ریخته بودم روی تختم و یکی‌یکی داشتم اتوشون می‌کردم؛ که این سؤال برام ایجاد شد که من دارم اتو می‌کنم، یا اتو می‌کشم یا اتو می‌زنم. حین کار به تفاوت‌های معنایی فعلِ مرکبِ اتو کردن/ کشیدن/ زدن فکر می‌کردم و اینکه کِی و کجا کدوم همکرد رو بیشتر می‌گیم (به کردن و کشیدن و زدن می‌گن همکرد). فرضیه‌سازی می‌کردم و همین‌جوری که لباس‌های اتوشده رو به کمدم برمی‌گردوندم فرضیه‌هامو رد یا تأیید می‌کردم. مثلاً یکی از فرضیه‌هام این بود که اگر حجم لباس‌ها کم باشه و زمان انجام کار کوتاه باشه از زدن استفاده می‌کنیم و اگر طول بکشه از کشیدن. بعد داشتم کاربرد این فعلو در ترکی بررسی می‌کردم که اونجا هم از زدن (اتو + وور + ماخ) و کشیدن (اتو + چَه + ماخ) استفاده می‌شه، ولی کردن رو در اتو کردن یه‌جوری تلفظ می‌کنیم که متوجه نمی‌شم پسوند فعل‌سازه یا همون همکردِ کردنه که این‌جوری تلفظ میشه (اتو + لَ + ماخ یا اتو + اِلَ + ماخ).

اخیراً هم موقع خرید آنچنان تو بحر اسامی کالاها غرق می‌شم و به چشم داده‌های رساله بهشون نگاه می‌کنم که یادم می‌ره رفته بودم چی بخرم و با حالتِ از کجا آمده‌ام آمدنم بهر چه بود از مغازه‌ها میام بیرون و می‌رم تو افق محو می‌شم 😂😅

کامنت حمیده برای پست اتو: نسرین تو که اینکاره‌ای اینو به من بگو اگه یه چیزی قراره کارش "قاچ" کردن باشه چرا اسمش قاچو نیست و چاقوعه؟ چاقو باید چاق کنه نه قاچ.

پاسخ من: تا حالا از این زاویه به چاقو نگاه نکرده بودم :دی. ببین این استدلالی که در جواب سؤالت می‌خوام ارائه بدم رو از جایی نخوندم و اعتباری بهش نیست و الان یهو بهم وحی شد، ولی فکر کنم چیزی که می‌گم درسته: ق جزو حروف فارسی نیست و اگر کلمه‌ای ق داشت یا اصالتش فارسی نیست و به احتمال زیاد ترکیه یا اینکه کلمه فارسیه و اون ق یه چیز دیگه بوده و به ق تبدیل شده. الان اینجا به‌نظرم چاقو، چاکو بوده و برای چاک دادن به‌کار می‌رفته و به‌مرور زمان چاقو شده. پس چاقو میشه اسم ابزار برای چاک دادن. قاچ هم قطعاً ترکی هست و به‌معنی شکاف و برشه. و از اونجایی که ترکی و فارسی از یه خانوادهٔ زبانی نیستن، نمی‌تونیم بگیم قاچ و چاک هم‌ریشه هستن و ربطی به هم دارن. و به‌عنوان نکتهٔ پایانی: فارسی و انگلیسی از یه خانواده هستن و اگر تو این زبان‌ها دوتا کلمه شبیه هم و هم‌معنی بودن می‌تونیم بگیم اون کلمات از یه ریشه‌ان (مثل کلمهٔ پدر و مادر و برادر)، ولی ترکی و فارسی ریشهٔ مشترک ندارن و شباهت چاک و قاچ به‌نظرم اتفاقی بوده.



نکته‌ای که به شما می‌گم و تو اینستا ننوشتم: اوایل دهۀ نود که سال‌های اول خوابگاهی شدن من بود، بابا رفت سفر و پرسید چی برات سوغاتی بیارم. گفتم یه فلاسک کوچیک و یه اتو لازم دارم. تا وقتی خوابگاه بودم اتوی سوغاتی بابا رو استفاده می‌کردم و بعد از تموم شدن دورۀ ارشد وقتی برگشتم خونه، گذاشتمش تو اتاقم که دیگه هی نرم اتوی مامانو بردارم. به‌مرور زمان مامان عاشق اتوی من شد و قرار شد تا موقعی که دکتری قبول شم و برگردم خوابگاه اتوهامونو عوض کنیم. این اتوی سفید اتوی مامانه که الان مال من شده و اینم اتوی منه که دست مامانمه و پسش نمی‌ده :))

پ.ن۱: بعضی از پست‌های اینستاگرامم رو همون موقع که اونجا می‌ذارم اینجا هم با شما به اشتراک می‌ذارم. ولی بعضیا رو نگه‌می‌دارم که بعداً سر فرصت و موقعیت مناسب تو وبلاگم بذارم و بعضیا رم قرار نیست هیچ وقت تو وبلاگم منتشر کنم چون که به هر حال بعضی از محتواها، اطلاعات شخصی دارن و نمی‌تونم اینجا بذارم.

پ.ن۲: من یه شعار دارم و اونم اینه که تو فضای مجازی اگه خودت باشی دیگه نمی‌تونی خودت باشی. در همین راستا چون استادهام و هم‌دانشگاهی‌ها و هم‌مدرسه‌ای‌هایی که ظاهراً منو می‌شناسن اما منِ واقعی رو نمی‌شناسن جزو دنبال‌کنندگان اینستام هستن، محتوای مطالب اونجا زیاد خودمانی نیست. و چون با افرادی که این محتواها رو می‌خونن رودروایستی دارم، نمی‌تونم احساسات واقعیم رو بروز بدم و باهاشون به اشتراک بذارم. لذا، این پست‌ها در مقایسه با پست‌های وبلاگم به‌لحاظ احساسی سانسورشده‌ترن. اینجا چون شماها ناشناس‌اید و منم براتون تاحدودی ناشناسم، راحت‌تر خودم رو توضیح می‌دم. اصلاً یه دلیل اینکه همیشه سعی می‌کنم فاصله‌مو باهاتون حفظ کنم اینه که هر چی بهم نزدیک‌تر بشید دورتر می‌شید! 

۲۱ آبان ۰۰ ، ۱۸:۰۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۵۸- هفتۀ هشتم ترم سوم

پنجشنبه, ۲۰ آبان ۱۴۰۰، ۰۶:۰۰ ب.ظ

شمارۀ بندها شمارۀ استادهای مرتبط با بند هست.

۳. قلیزادۀ پست قبل امروز عصر با شمارۀ ثابت تماس گرفت و بعد از اینکه پروژه‌شونو یه کم توضیح داد، گفتم با شمارۀ موبایلش یه پیام بده که اطلاعاتی که می‌خواد رو بفرستم. شماره‌شو که ذخیره کردم دیدم یه گروه مشترک داریم. تو دورۀ ارشد، استاد شمارۀ ۳ یه گروه تلگرامی تشکیل داده بود و دانشجوها و دوستاشو از دانشگاه‌های اقصی نقاط کشور و حتی دنیا تو اون گروه جمع کرده بود. یه گروه که دیگه فعال نیست و اغلب من و استاد و یکی دو نفر دیگه توش پیام و مطلب به اشتراک می‌ذاریم. قلیزاده هم تو این گروه بود و با توجه به اینکه فلان سال فلان درسو تو فلان دانشگاه با استادمون داشته طبیعیه که اونم از اعضای گروه استادمون باشه. حالا با اینکه همچنان اسم کوچیکشو نگفت و پروفایلش اشعار حافظ و سعدیه و سنشو از صداش تشخیص ندادم، ولی در حرکتی محیرالعقول اسم کوچیک و اینستاشو پیدا کردم و حداقل از عکس پروفایلش اندکی شناخت حاصل کردم. از نیمرخ شبیه داوودِ سریال گاندوئه :|
یه چیزی هم راجع به همکارش (حجةالاسلام والمسلمین که اسمشو گذاشتیم حاج آقا انصاریان) بگم. چند روز بعد از اینکه استادم بهم پیام داد و گفتم شماره‌مو به این تیم بده و چند روز قبل از اینکه اون حاج آقا زنگ بزنه، یه شمارۀ ناشناس با پیش‌شمارۀ ۹۱۹ تو واتساپ به من پیام داده بود. بدون سلام و مقدمه یه عکس فرستاده بود که محتواش یه حدیث راجع به صدقه دادن بود. منم در جواب نوشتم سلام، ببخشید شما؟ و جوابی دریافت نکردم. فرداش حاج آقا با شمارۀ ۹۱۲ زنگ زد و دیگه همین شماره رو ذخیره کردم و وقتی هم دیدم واتساپ نداره، روز و ساعت جلسه رو پیامکی فرستادم. روز بعدش اون ۹۱۹ که حدیث صدقه فرستاده بود جوابِ سؤالِ ببخشید شمای منو داد و نوشت انصاریانم :| و جا داره همین‌جا به این نکته اشاره کنم که این روزا اصلاً حال و حوصلۀ مواجهه با آدمای جدید و شروع ارتباطات جدید رو ندارم. چه تو لینکدین چه اینستا چه وبلاگ چه دانشگاه و چه هر جای دیگه. هر درخواستی میاد یا رد می‌کنم یا بدون اینکه واکنشی نشون بدم به حال خود رها می‌کنم. به‌واقع خیلی وقته که از آشنایی با کسی خوش‌وقت نمی‌شم و اگرم می‌گم خوش‌وقتم از صمیم قلبم نیست.

۱۷. دوشنبه شب پیام دادم به استادم و جلسۀ این هفته رو کنسل کردم. آمادگی روحی و جسمی و علمی لازم رو نداشتم. سختمه هر هفته خودمو پرانرژی و فعال نشون بدم و خدا رو شکر دانشگاه غیرحضوریه؛ چرا که پرانرژی نشون دادنِ خود به دیگران از نزدیک و به‌صورت حضوری به‌مراتب سخت‌تره. حالا این هفته سردرد و دل‌درد و یأس فلسفی و غم و اندوه مزید بر علت شده بودن و باهم هم‌افزایی کرده بودن که دیگه از هر زاویه به این کلاسمون نگاه می‌کردم نه حسش بود نه توانش. حالا درسته لحن پیامم درخواستی بود، ولی همین‌که تونستم از قالب دانشجوییم بیام بیرون و جلسۀ رسمی با استادم رو نتشکیلونم! تغییر عمده‌ای محسوب میشه. پیام دادم که «این هفته قرار بود در مورد فلان مبحث مطالعه کنم و در موردش صحبت کنیم. چند مقالۀ مرتبط با این موضوع رو بررسی کردم، ولی هنوز نتونستم روی داده‌های خودم پیاده‌شون کنم و داده‌ها رو مقوله‌بندی کنم. می‌خواستم اگر ممکنه یک هفتۀ دیگه هم به من فرصت بدید تا بیشتر فکر کنم. هنوز به نتیجۀ منسجم و قابل‌ارائه‌ای نرسیدم.». این پیامو که فرستادم، تا صبح کابوس تشکیل کلاس و ارائه رو می‌دیدم. صبح دیدم استادم جواب داده که بسیار خوب، پس امروز کلاس نداریم و ان‌شاءلله هفتۀ بعد کلاس رو برگزار می‌کنیم. یه موضوع دیگه رو هم به کارهایی که این هفته باید انجام می‌دادم اضافه کرده بود که تا هفتۀ بعد روی اونم کار کنم. تشکر کردم و گفتم انقدر ذهنم درگیر بود که دیشب خواب می‌دیدم شما با تشکیل نشدن جلسه موافقت نکردید و پیام دادید که همون نتایج پراکنده و نامنسجم رو ارائه بدم و منم تا صبح تو خواب داشتم اسلاید درست می‌کردم که امروز ارائه بدم. با خنده جواب داد که ای جان!، من توی خواب هم دست از سر شما برنمی‌دارم. گفتم خوبیش اینه که خوابه. بعد در ادامۀ مکالمه خواب چهار سال پیشمو برای استادم تعریف کردم. دورۀ ارشد هم با این استاد یه درس داشتم که اون درسو با بیست گذروندم و درس سختی نبود برام؛ درسه رو دوست داشتم، ولی شبایی که مشغول پروژۀ عملی این درس بودم کابوس می‌دیدم که افتادم درسو. برای استادم تعریف کردم که یه شب خواب دیدم فرهنگ لغت نوشتم و شما به‌خاطر اینکه قیمت انواع میوه‌ها و قیمت انواع نان و طرز پخت و دمای فر برای تهیهٔ کیک رو به‌عنوان مطالب پایانی توی فرهنگم نیاوردم، ۹.۲ نمره ازم کم کردین و نمره‌ام شده ۱۰.۸ و افتادم درسو.

۱۹. کلاس دوشنبه رو تصویری برگزار کردیم. اسم کلاس دوشنبه درس آزاده. از هر وری دری به سوی علم می‌گشاییم و حرف می‌زنیم. مشکل قطع و وصلی نت و تصویر و صدا پیش نیومد، ولی دوربین یه نفرمون روشن نشد که نفهمیدیم چرا و چجوری درستش کنیم. من انقدر بی‌حوصله بودم که نخواستم پاشم کاورای پرینتر و کامپیوتر پشت سرمو که همیشه موقع روشن کردن وب‌کم برمی‌دارم بردارم. این سری برگشتم یه نگاه عمیق فلسفی بهشون انداختم و پاسخ درخوری برای اینکه چرا باید کاورا رو بردارم پیدا نکردم. سالی دو بارم ازشون استفاده نمی‌کنیم و کاور کشیدم که گرد و خاک نگیردشون. استاد این درسِ آزاد، همون استاد معنی‌شناسی ترم اول و کاربردشناسی ترم دومه که سومین ترمه باهاش درس داریم و همچنان من و یکی از بچه‌ها رو باهم اشتباه می‌گیره و نه ما و نه خودش نمی‌دونیم چرا.

۲۲. یه پست مرتبط به واجِ «ر»! تو اینستا گذاشته بودم (تو پست بعدی از پست‌های چند ماه اخیر اینستای دانشگاهم که البته سیزده‌تا پست بیشتر نیست و فقط سه‌تاشو اینجا باهاتون به اشتراک نذاشتم رونمایی می‌کنم) که چون دوتا از هم‌کلاسیا و استاد آواشناسی و واج‌شناسیمون اونجا دنبالم نمی‌کنن پستو تو گروه درسی هم گذاشتم و بازخورد استاد دلگرم‌کننده بود. ازم خواسته بود مقاله رو به مرحلۀ چاپ و انتشار برسونم، چون که ارزشش رو داره و کار خوبی از آب درمیاد. ما این مقاله‌ها رو برای گذروندن درس و گرفتنِ هفت هشت نمره می‌نویسیم و مجبور نیستیم چاپشون کنیم، ولی اگر کسی بخواد در آینده یه کاره‌ای بشه که تو اون کار تعداد مقاله‌های چاپ‌شده مهم باشه، خوبه که چاپشون کنه و این استاد از اون استادهاست که همیشه دانشجوهاشو تشویق می‌کنه به این کار.

+ دانشگاه برای واریز حقوق اعضای انجمن دانشجویی (بابت تشکیل وبینارها و کارگاه‌ها و فعالیت‌های آموزشی و جلسات و مدیریت صفحات مجازی و طراحی پوستر و...) تأکید داره که حساب بانک ملی بدیم بهش. حساب من که ملیه ولی قراره اونایی که تو این بانک حساب ندارن، یکی از اونایی که ملی دارن رو معرفی کنن که دستمزدشون به حساب اونا واریز بشه. یکی از هم‌کلاسیام که از این ترم وارد انجمن شده و تو این بانک حساب نداره گفت اگه میشه حقوق منو به حساب تو واریز کنن. قبول کردم و تا دیروز هر چند وقت یه بار با واریزهای یهویی با ارقام عجیب و غریب که لااقل می‌دونستم مال خودمه درگیر بودم، از فردا باید اینم بررسی کنم که مال کدوممونه. دستمزدها ثابت نیست و متناسب با ساعت کارمونه و زمان و واریزشم وقت و بی‌وقته. کاش حداقل می‌دونستم دلیل تأکید دانشگاه برای ملی بودن حساب‌ها چیه.

+ از تهی سرشار، جویبار لحظه‌ها جاریست.

۲۰ آبان ۰۰ ، ۱۸:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۵۴- هفتۀ هفتم ترم سوم

پنجشنبه, ۱۳ آبان ۱۴۰۰، ۱۱:۵۴ ب.ظ

یک. چند وقت پیش چندتا مقاله از ریسرچ‌گیت دانلود کردم راجع به برندها. موضوع رساله‌مه. حالا از وقتی فهمیده دنبال این موضوعم هر موقع بهش سر می‌زنم یه مقاله میاره برام بالاش می‌نویسه:

Suggested research based on your interests

این اخلاقشو دوست دارم.

دو. نمرۀ یکی دیگه از درس‌های ترم دوم هم اعلام شد. استاد این درس (آواشناسی و واج‌شناسی) استاد شمارۀ ۲۲ بود. همون که موقع توضیح واک‌های جیرجیری یه آهنگ از رضا یزدانی برامون فرستاد و گفت شبیه صدای این خواننده‌ست. این درس هم مثل درس استاد شمارۀ ۲۰، یه امتحان کتبی مجازی داشت، چندتا ارائه داشتیم و یه مقاله. ۱۹.۵ شدم و از نمره‌م هم بسیار راضی‌ام. احتمالاً این نیم نمره از مقاله‌م کم شده. از اونجایی که تا حالا تجربۀ کار آوایی و نرم‌افزاری نداشتم، احتمال می‌دادم که کارم بی‌عیب و نقص نباشه. ابتدای مقاله هم برای استادم یادداشت گذاشته بودم که با توجه به اینکه این اولین تجربۀ من تو این حوزه هست احتمال خطا در روند اجرای پژوهش وجود دارد. لذا خواهشمندم پس از مطالعه، نظرتان را دربارۀ روش پژوهش و نتایج حاصل از آن منعکس بفرمایید تا اصلاحات لازم صورت بگیرد و نواقص احتمالی برطرف شود.

سه. استاد شمارۀ ۳ پیام یکی از دانشجوهاشو که از ایشون درخواست کرده بود یکیو برای یه پروژه‌ای که به آواشناسی مربوطه معرفی کنه برام فرستاده و نوشته شما به فکرم رسیدید. تشکر کردم و گفتم شماره‌مو بهش بدید صحبت کنم باهاش. اینم اضافه کردم که دانشجوهای استاد شمارۀ ۲۲ تجربه و مهارتشون تو پروژه‌های آواشناسی از من بیشتره و اگه خودم از پس کار برنیومدم اونا رو معرفی می‌کنم.

چهار. دیدید اینایی که می‌گن دیگی که برای من نجوشه می‌خوام سر سگ توش بجوشه؟ من این‌جوری‌ام که می‌گم حالا که این دیگ به هر دلیلی برای من نجوشید، دست بقیه رو بگیرم بیارم پای دیگ برای اونا بجوشه. حالا این پروژه یه موردشه. موارد دیگه‌ای هم هست که گفتنی نیست. ولی در کل این اخلاقمو دوست دارم :|

پنج. این استاد شمارۀ ۳ سومین استاد ارشدم و استاد مشاور ارشدم بود. با اینکه مشاورم بود، ولی بیشتر از راهنما زحمت کشید و کمکم کرد (اصولاً اونی که باید بیشتر کمک کنه راهنماست نه مشاور). استادهای شمارۀ ۱ تا ۱۷ مربوط به دورۀ ارشدم هستن و ۱۷ تا ۲۲ مربوط به دورۀ دکتری هستن. ترتیب شماره‌گذاری به‌ترتیب زمان آشناییم باهاشونه. استاد شمارۀ ۱۷ مربوط به هر دو دوره هست.

شش. مقاله‌ای که برای استاد شمارۀ ۲۰ فرستاده بودم و از هشت بهش ۱.۹۵ داده بود و نفهمیدم چرا رو یادتونه؟ بدون هیچ تغییری فرستادم برای استاد شمارۀ ۱۸. با اینکه استاد شمارۀ ۱۸ مدیر گروهه و پارسال که از استاد شمارۀ ۲۱ گله داشتیم به همین استاد شمارۀ ۱۸ نامه فرستاده بودیم، ولی در مورد قضیۀ استاد شمارۀ ۲۰ چیزی بهش نگفتیم. این نگفتنمون چندتا دلیل داشت و یه دلیلش این بود که شمارۀ ۲۱ جوان بود و بی‌تجربه و زورش کم بود و نامه و اعتراض ما اثر داشت، ولی شمارۀ ۲۰ زورش از همه بیشتر بود و اعتراضمون نه‌تنها نمی‌تونست مؤثر باشه بلکه به ضررمون هم ممکن بود تموم بشه. خلاصه این ترم اون مقاله رو برای استاد شمارۀ ۱۸ که باهاش یه درس دیگه ولی مرتبط دارم فرستادم و ازش خواستم نظرشو بگه تا ایراداتشو رفع کنم. می‌دونستم ایراد داره، ولی نمی‌دونستم کجاش. آخر هفته خوند و شنبه کامنت گذاشت و فرستاد.

هفت. سه‌شنبه آخرای جلسۀ انفرادی وب‌کم رو روشن کردم استادم (استاد راهنمام) بعد از سه سال! منو ببینه. چقدر ذوق کرد از دیدنم. آخرین باری که همو از نزدیک دیده بودیم رفته بودم دفترش که ازش معرفی‌نامه بگیرم برای مصاحبۀ دکتری برای یه سری دانشگاه دیگه. که البته قبول نشدم اون سال. یادمه موقعِ دادنِ معرفی‌نامه گفت اگه قبولت نکنن ضرر کردن ولی کاش امسال قبول نشی سال دیگه بیای دانشگاه ما. اون سال قبول نشدم و سال بعدش رفتم دانشگاه اونا.

هشت. پارسال یه مقاله‌ای با استاد شمارۀ ۱۷ نوشته بودم که چون مقالۀ کار پژوهشی بود باید اسم ایشون اول میومد. تو این پروژه یه همکار هم داشتیم که اسم اونم اومد تو مقاله و هر کی یک‌سوم از سهم مقاله رو برداشت. داور این مقاله همین استاد شمارۀ ۱۸ بود. من تو این مقاله به یه نتیجۀ جالب که خلاف نتایج پیشین بود رسیده بودم. چند روز پیش یکی از بچه‌های ارشد محل تحصیل سابقم دفاع داشت و استاد راهنماش استاد شمارۀ ۱۷ بود و داورش هم استاد شمارۀ ۱۸. منم تو جلسۀ دفاعش شرکت کرده بودم. دیدم تو نتایجش همین نتیجه‌ای که من گرفته بودم رو گرفته و خوشحال شدم که یه پژوهش دیگه هم کارمو تأیید می‌کنه. بعد نکتۀ جالب اینجا بود که داورِ این دانشجو که همون داور مقالۀ ما هم بود، از دیدن این نتیجه یه‌جوری شگفت‌زده شده بود که انگار اولین باره این نتیجۀ جالب رو می‌بینه. اصلاً یادش نبود پارسال مقاله‌ای رو داوری کرده که تو اون مقاله هم به این نتیجه رسیده بودن. از اون جالب‌تر استاد راهنمای این دانشجو بود که همون استاد شمارۀ ۱۷ باشه. یادش نبود که تو مقالۀ پارسالمون ما هم به این نتیجه رسیده بودیم. حالا چرا من یادم بود؟ چون اون بدبختی که چند ماه با داده‌ها سر و کله زده بود و دسته‌بندیش کرده بود من بودم نه استاد، نه همکار و نه داور. طبیعیه که تا قیامت یادم باشه چه نتیجه‌ای حاصل شده از این پژوهش.

نه. استاد شمارۀ ۱۹ یک سال و یک ماهه که منو با میم۱ (یکی از هم‌کلاسیای دورۀ دکتری) اشتباه می‌گیره. میم۱ نه اسمش شبیه اسم منه نه فامیلیش نه محل سکونت و تولدش نه دانشگاه‌های کارشناسی و ارشدش نه قیافه‌ش نه صداش نه موضوع ارائه‌ها و علایقش. ولی هر موقع من ارائه دارم استاد اسم اونو میاره و میگه آماده هستیم که ارائۀ میم۱ رو بشنویم و هر موقع اون چیزی برای استاد می‌فرسته استاد با من راجع به اون چیز حرف می‌زنه. یا اگه من دستمو بلند کنم چیزی بپرسم استاد میکروفن اونو روشن می‌کنه. هنوز نفهمیدیم چرا ما رو باهم قاطی می‌کنه و برای خود استاد هم جالبه و خودشم نمی‌دونه چرا. کلاس‌ها هم مجازیه و این ندیدن قیافه‌مون مزید بر علت میشه که تشخیص نده کی به کیه. این هفته استاد پیشنهاد داد از هفتۀ دیگه وب‌کم‌هامونو روشن کنیم و ببینیم همو. البته یه نفر به‌خاطر سرعت پایین نتش مخالفت کرد. حالا تا هفتۀ بعد برسه و مشکل سرعت نت حل بشه یا نشه، من یه اسکرین‌شات از جلسۀ انفرادی گرفتم و فرستادم تو گروه همین استاد و گفتم استاد این منم. هر چند که قبلاً هم عکسمو فرستاده بودم و گفته بودم این منم.

ده. اسطورۀ اعتمادبه‌نفس فقط خودم که آخرین باری که رفتم آرایشگاه و ابروهامو اصلاح کردم به دوران پیشاکرونا برمی‌گرده و نه‌تنها با قیافه‌ای که به تنظیمات کارخونه برگشته و در طبیعی‌ترین حالت ممکنشه وب‌کم روشن می‌کنم، بلکه اسکرین‌شات می‌گیرم و برای گروه استاد دیگه هم می‌فرستم که این منم. و نه‌تنها اسکرین‌شات می‌گیرم و برای گروه استاد دیگه می‌فرستم بلکه تو اینستای فک و فامیل هم به اشتراک می‌ذارمش :| 

یازده. پست مذکور:



دوازده. دانشگاه این هفته کنفرانس بین‌المللی برگزار کرده بود و یه عده دانشجو و استاد اومده بودن راجع به یه سری موضوعات حرف می‌زدن. اسم این آقای دنیل رو زیاد شنیده بودم و فکر می‌کردم هم‌سن‌وسال خودمونه. به‌واقع جا خوردم از دیدن موهای سفیدش. بنده خدا فارسی بلد نبود و مثل اینکه اسکای‌رومش فارسی بود و نمی‌تونست فایلشو آپلود کنه. شایدم انگلیسی بود ولی بلد نبود با اسکای‌روم کار کنه. خلاصه کلی معطل شدیم و کلی ایشون عذرخواهی کرد و کلی ما عذرخواهی کردیم و آخرشم نفهمیدیم مقصر کی بود و مشکل چی بود. بالاخره یکی از بچه‌ها به فارسی گفت چرا خودتون نمی‌ذارید و یکی از این‌ور اسلایدای ایشونو بارگذاری کرد که ایشون ارائه بده و صفحات رو از اینجا براش جابه‌جا کنن. بنده خدا دو خط حرف می‌زد و بعد می‌گفت پلیز نکست پیج. صفحه رو براش جابه‌جا می‌کردن. بعد دو خط دیگه حرف می‌زد و دوباره پلیز نکست پیج. دو دیقه بعد دوباره پلیز نکست پیج :|



سیزده. این آقای سمت راستی (توماس) راجع به زبان‌های ایرانی قدیمی ارائه داشت. ابتدای ارائه‌شم بابت پس‌زمینۀ غیررسمیش عذرخواهی کرد که تو دفترش نیست و از خونه تو وبینار شرکت کنه. ارائه‌ش طبعاً انگلیسی بود و بقیه هم باهاش انگلیسی حرف می‌زدن ولی گویا فارسی رو هم یه کم متوجه می‌شد. البته تخصصش فارسی چندهزار سال پیش بود نه معاصر. این خارجیایی که راجع به ما تحقیق می‌کنن هم آدمای عجیبی‌ان. حسِ آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا می‌کرد به آدم دست می‌ده موقع شنیدن حرفاشون. البته ایشون انقدر گرم و صمیمی بود برخوردش که آدم فکر می‌کرد از خودمونه.


۱۳ آبان ۰۰ ، ۲۳:۵۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۴۱- هفتۀ چهارم ترم سوم

چهارشنبه, ۲۱ مهر ۱۴۰۰، ۰۸:۰۰ ب.ظ

شماره‌ها رو به‌ترتیب بخونید.

یک.

چند روز پیش دوتا از هم‌کلاسیام تو خصوصی پیام دادن و موعد تحویل مقالۀ جبرانی رو پرسیدن. محض یادآوری بگم که ما ترم گذشته درسی با استاد شمارۀ ۲۰ داشتیم که ۸ نمره برای مقاله در نظر گرفته بود، ۶ نمره برای ارائه (هر کدوممون دوتا ارائه داشتیم) و ۶ نمره هم برای امتحان کتبی که اصرار داشت حضوری باشه. امتحان به‌صورت مجازی ۸ صبح تو ساعتی که خودش قبلاً تعیین کرده بود برگزار شد. این استاد، اخیراً به منصب‌ها و مقام‌های جدیدی نائل شده و شب قبل از امتحان پیام داده بود که به‌خاطر همون مقام‌ها و منصب‌ها، اون ساعتی که قراره امتحان برگزار بشه جلسۀ کاری داره و امتحان رو یا شب بدیم یا ششِ صبح. من مشکلی نداشتم ولی برای بقیه مقدور نبود و قبول نکردیم و گفتیم صبر می‌کنیم جلسه‌تون تموم بشه. گویا ناراحت شد و امتحانو همون ساعت ۸ گرفت و جلسه‌شو از دست داد. خب چرا یکی باید قبول کنه که هم استاد باشه هم رئیس فلان جا و بهمان جا؟ لااقل وقتی رئیس و مسئول فلان جا و بهمان جا می‌شید دیگه استاد نباشید. یک ساعت هم بیشتر فرصت نداد برای امتحان. دوربینامونم روشن بود موقع نوشتن پاسخ سؤالات. من از جواب‌هام مطمئن بودم و می‌دونستم که از ۶ نمره کتبی، حداقل ۵.۵ رو می‌گیرم. نمره‌ام شده بود ۴. معمولاً استادها نمرۀ ارائه‌ها رو کامل می‌دن. ارائه یعنی یه فصل از کتاب یا یه مقاله‌ای رو بیای برای بقیه‌ای که اون مبحث براشون تازگی داره درس بدی. عجیب بود که نمرۀ ارائه‌م هم شده بود ۴.۵ و من هیچ توجیهی برای کم کردن این یک‌ونیم نمرهٔ ارائه نداشتم. تازه با تعریف‌هایی که در طول ترم از اسلایدها و نحوۀ ارائه‌م می‌کرد و منو الگوی بقیه قرار داده بود انتظار نمرۀ امتیازی هم داشتم. این استاد ضربۀ نهایی رو وقتی زد که به مقاله‌ام از هشت، ۲ داد. وقتی هم مؤدبانه و با احترام دلیلشو پرسیدم پیامم بی‌پاسخ موند. تازه جمله‌مو سؤالی یا امری مطرح نکردم. گفتم اگر ایرادات و نواقص مقاله رو می‌دونستم در مقاله‌های بعدی تکرار نمی‌کردم. ببینید من چقدر تو پیامم این استاد رو رعایت می‌کنم و باشعورم که نمی‌گم ایراداتو بگید و حتی نمی‌گم اگر ایراداتشو بگید و می‌گم اگر ایراداتشو می‌دونستم...، که امرِ گفتنِ ایرادات کارم رو مستقیماً روی دوش اون ننداخته باشم. به هر حال پیاممو دید و جواب نداد. دوباره طور دیگری مطرح کردم و بی‌پاسخ موند! وقتی کسی به دوتا پیام پشت سر هم جواب نمی‌ده، دیگه سومی رو نمی‌فرستم و ارتباطمو باهاش قطع می‌کنم. همۀ این یک هفته رو تو اتاقم نشسته بودم و به کارهای بدم فکر می‌کردم. بارها و بارها چهار و چهارونیم و دو رو جمع زدم و به ده‌ونیمی فکر می‌کردم که از این درس گرفتم و تازه با مقالۀ جبرانی و با منّت استاد می‌تونست به نمرۀ قبولی برسه. انقدر اون بالا بالاها سیر کرده بودم و به نوزده‌ونیم بیست عادت کرده بودم که نمی‌دونستم و هنوزم نمی‌دونم کف نمرۀ قبولی برای تحصیلات تکمیلی چنده و من این ده‌ونیمو باید به چند برسونم که پاس بشه. به این فکر می‌کردم که نکنه چون تو مقاله‌م به مقاله‌های استاد ارجاع ندادم ناراحت شده، نکنه چون فلان چیز رو تو مقاله بررسی کردم این‌جوری شده، نکنه چون فلان چیز رو بررسی نکردم، نکنه زیاد نوشتم، نکنه کم نوشتم، نکنه فلان کردم، نکنه بهمان کردم. هزار جور فکر و خیال کردم. تا اینکه چند روز پیش دوتا از هم‌کلاسیام تو خصوصی پیام دادن و موعد تحویل مقالۀ جبرانی رو پرسیدن. و من تازه فهمیدم نمرۀ اونا کمتر از نمرۀ ده‌ونیمِ من شده. وقتی نمره‌مو بهشون گفتم و پرسیدم مگه چند شدن که فکر مقالۀ جبرانی‌ان، یکیشون گفت خییییییییییییییییییلی کم و یکیشون گفت انقدر کم که اگه نمرۀ امتحان و ارائه رو صفر در نظر بگیرم، بازم این نمره برای فقط مقاله کمه. یعنی مجموع نمرۀ امتحان و مقاله و ارائه‌ش کمتر از نمرۀ مقالۀ کامل شده. فکر کن به دانشجویی که بدون غیبت و تأخیر تو کلاس حاضر بوده و همهٔ کاراشو کامل تحویل داده چنین نمره‌ای بده و دلیلشم نگه و دانشجوی بدبخت هم حتی نتونه حدس بزنه. تازه این هم‌کلاسیم مقاله‌شو انگلیسی نوشته بود (چون انگلیسی نوشتنِ مقاله مثل فارسی نوشتنِ اسلاید امتیاز ویژه داره) که بفرسته برای مجلۀ خارجی. استاد نه‌تنها به اون‌ها هم دلیل کم شدن نمره و ایرادات مقاله‌شون رو نگفته بود بلکه جزئیات نمراتشونم نگفته بود. بازم خدا رو شکر من می‌دونستم این ده‌ونیم مجموعِ چیاست. من که هیچ وقت زورم به این استاد نخواهد رسید که این ظلمشو تلافی کنم. شاید نتونم به مدیر آموزش و استاد راهنمام هم بگم قضیه رو. تازه اگه ظلمش عادلانه بود یه چیزی؛ ولی عجیبه که  دانشجوی خودش (کسی که استاد راهنماش این استاده) از نمره‌ش راضیه و نمره‌ش خوب شده. با عدالتی هم که تو زندگیم جاریه بعید می‌دونم تو این دنیا به سزای اعمالش برسه. می‌دونم هم یه مدت دیگه این موضوع اهمیتشو از دست می‌ده و شاید فراموش کنم که این هفته چه فشاری روی من و اون دوتا هم‌کلاسیم بود. ولی آخرتی اگر باشه، اونجا با این خانوم کار دارم :|

دو.

هر هفته سه‌تا کلاس دارم. به جز انفرادی که هر هفته باید حرفی برای زدن و کاری برای انجام دادن داشته باشم، ارائه‌های دوتا کلاسِ دیگه‌م نوبتیه و پنج شش هفته یه بار نوبتمون میشه. حالا از شانسم برای هفتۀ بعد، علاوه بر انفرادی، دوتا ارائه هم برای اون دوتا کلاس دیگه‌م دارم. برای درس استاد شمارۀ ۱۸ باید چندتا مقاله و کتاب راجع به زبان اشارۀ ناشنوایان بخونم و ارائه بدم و برای درس استاد شمارۀ ۱۹ هم راجع به «را» صحبت کنم. یکی از هم‌کلاسیام، جملاتی که «را» داشت رو از پادکست‌ها پیدا کرده بود و این هفته ارائه داد، یکی از رمان و داستان پیدا کرده بود، یکی از روزنامه و منم گفته بودم از وبلاگ‌ها و گفت‌وگوهای تلویزیونی. اگه یه وقت به بخشِ مالکیت معنوی وبلاگ‌هاتون سر زدید و دیدید یکی اومده آرشیو یک سال اخیرتونو کپی کرده برده اون من بودم :| هم‌کلاسیام هر کدوم حدوداً صدتا جمله رو بررسی کرده بودن، ولی از اونجایی که کلاً من دستم به کم نمی‌ره، هشتادتا برنامهٔ تلویزیونی که توش ۱۵۰۰تا را بود بررسی کردم و یه متن صدهزارکلمه‌ای از ده‌تا وبلاگ برداشتم و حدود ۱۵۰۰تا جملۀ را-دار هم از اینجا پیدا کردم. بعد حالا این ایده به ذهنم رسیده که جملاتی که می‌تونست «را» بیاد و نیومده رو هم بررسی کنم. مثلاً کتاب خریدم با کتاب رو خریدم و کتابو خریدم فرق داره. 

سه. 

وبلاگ‌هایی که از جملاتشون استفاده کردم اینا هستن: وبلاگ خودم، مهتاب، تسنیم، فاطمه، بانوچه، محمدعلی، مهدی، مهرداد، حامد، معلوم‌الحال. با اینکه متغیر جنسیت در استفاده از را دخیل نیست ولی پنج‌تا نویسندۀ مرد و پنج‌تا زن انتخاب کردم و از هر کی هم تقریباً ده‌هزار کلمه برداشتم. تأکید استاد این بود که متن‌هایی انتخاب بشه که گفتاری و روزمره می‌نویسن. پستای هوپ و نسرین رو هم دوست داشتم ولی قفل کرده بودن کپیشونو. دکتر سین هم هر پستشو تو یه صفحه گذاشته بود و چون فرصت نداشتم تک‌تک کپی کنم نشد استفاده کنم. پستای آقاگل و شارمین هم چون تو ادامۀ مطلب بود و بازم چون فرصتِ کپی تک‌تک مطالب رو نداشتم نتونستم ازشون استفاده کنم. اولویتم وبلاگ‌هایی بود که حداقل ده‌بیست‌تا پست طولانی تو هر صفحه‌شون داشته باشن که با سلکت آل و کنترل سی و کنترل وی برشون دارم. و از اونجایی که از محتوای بعضی جملاتی که تو پستای خودم بود معلوم بود نویسنده‌ش منم، اونا رو مجبور شدم حذف کنم یا تغییر بدم که لو نرم. مثلاً جملۀ «استاد گفت امتحان رو یا شب بدیم یا شش صبح»، قطعاً برای هم‌کلاسیام آشناست. چون هیچ استادی جز استاد ما این درخواستو نمی‌کنه. برای همین مجبور شدم تغییرش بدم و بنویسم عصر یا دهِ صبح. ابتدای اسلایدی هم که برای ارائه آماده کردم نوشتم نام نویسندگان و آدرس وبلاگ‌ها برای حفظ حریم خصوصی درج نشده است. امکان جست‌وجو با گوگل وبلاگم هم بستم که کسی با جست‌وجوی اون جمله‌ها به اینجا نرسه :|

چهار.

این استاد شمارۀ ۱۹ که ارائهٔ «را» رو دارم براش آماده می‌کنم آدم باحالیه. هم باسواده هم به‌روز، هم اخلاقشو دوست دارم. تو این سه ترم با شناختی که ازش به دست آوردم، دوست داشتم به‌عنوان استاد مشاور پایان‌نامه‌م انتخابش کنم. استاد راهنمام که استاد شمارۀ ۱۷ هست و تکلیفش مشخصه. خودم در انتخاب استاد شمارهٔ ۱۷ نقشی نداشتم و اون بود که منو انتخاب کرد و تو مصاحبه قبولم کرد که دانشجوش باشم. در واقع اول من دانشگاهِ اون استاد رو انتخاب کردم، بعد اون استاد تو مصاحبه منو انتخاب کرد. از انتخاب شدن توسط این استاد از صمیم قلب و با تمام وجودم راضی‌ام. مصاحبۀ دکتری این‌جوریه که دانشجوها راجع به تخصص و مهارتشون حرف می‌زنن و استادهایی که ازشون خوششون میاد برش می‌دارن. روز مصاحبه منو استاد شمارۀ ۱۷ که استاد یکی از درسای ارشدم بود پسند کرده بود و قبولم کرده بود. ولی برای استاد مشاور، خودم باید با یه استاد دیگه حرف می‌زدم و درخواست می‌دادم. از این استاد شمارۀ ۲۰ که متنفرم و به کنار. احتمالاً دیگه تو وبلاگم هم در مورد این استاد شمارهٔ ۲۰ ننویسم و ارتباطمو باهاش قطع کنم. ۲۲ رو هم با اینکه خیلی دوستش دارم و استاد باحالیه، ولی تخصصش آواشناسیه و به درد هم نمی‌خوریم. من روی معنی و ساختمان کلمه کار می‌کنم و اون روی صدای کلمه. به درد هم نمی‌خوریم زیاد. استاد شمارهٔ ۱۸ هم تخصصش مثل ۱۷ ساختمان کلمه هست، ولی تا حالا نه جذبش شدم نه دافعه داشته. حسی نسبت بهش ندارم. می‌مونه شمارهٔ ۱۹ که دوست داشتم همین استاد مشاورم باشه. این هفته تو انفرادی وقتی راجع به ایده‌هایی که برای پایان‌نامه‌م که راجع به برندهاست داشتم با استادِ شمارۀ ۱۷ که استاد راهنمامه حرف می‌زدم گفت تو گروه استادها موضوع کار بچه‌ها رو مطرح کردیم و منم موضوع تو رو مطرح کردم و استاد شمارۀ ۱۹ خوشش اومد. اگه تمایل داشتی باهاش صحبت کن و منابعی که لازم داریو بگیر ازش. منم که از خدام بود گفتم می‌تونم به‌عنوان استاد مشاور انتخابشون کنم؟ گفت چرا که نه. بهشون پیام بده و از این به بعد با ایشونم در ارتباط باش. 

پنج.

چه تو دورهٔ کارشناسی چه ارشد، همیشه موقع انتخاب استاد راهنما و مشاور یکی از نگرانیام این بود که خودم پیش‌قدم بشم و اون استاد با اکراه یا تو رودربایستی قبولم کنه. حتی در انتخاب دوست یا هم‌اتاقی هم همیشه این حس نگرانی بابت آغازگر ارتباط بودن رو داشتم. تو ارتباط وبلاگی هم سعی می‌کنم اول کامنت بگیرم بعد کامنت بذارم. برای همینه که سال‌هاست تو خیلی از وبلاگ‌ها خوانندهٔ خاموشم. موقع گرفتن توصیه‌نامه برای مصاحبهٔ دکتری هم سختم بود بگم منو تعریف کنید و بگید خوبم. الان ولی با این سیگنالی که از استاد شمارهٔ ۱۹ گرفتم خیالم راحت شد و این حس نگرانی رو ندارم.

شش. 

در مورد بی‌پاسخ موندن دوتا پیامی که به استاد شمارهٔ ۲۰ فرستادم و حتی پیام‌های تبریک منصب جدید و تشکر و خداحافظی که تو گروه گذاشتیم و بی‌پاسخ موند گفتم، در مورد پاسخ‌های استاد شمارهٔ ۱۷ هم بگم. سه‌شنبه ظهر تو انفرادی منتظرش بودم. ساعت یک شد و دیدم استادم نیومد. تو واتساپ پیام دادم امروز جلسه داریم؟ آنلاین نبود. خواستم پیامک بزنم که اومد. چند ساعت بعد پیام واتساپمو دید و جلسه هم تشکیل شده بود و منتظر جوابش نبودم. می‌تونست بدون پاسخ بذاره و جواب هم نده. ولی برای اینکه سؤالمو بی‌جواب و خالی نذاره استیکر گل و بادکنک فرستاد. 

۲۵ نظر ۲۱ مهر ۰۰ ، ۲۰:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۳۷- هفتۀ سوم ترم سوم

سه شنبه, ۱۳ مهر ۱۴۰۰، ۰۸:۲۰ ب.ظ

این هفته با خبر فوت یکی از هم‌دانشگاهیام بر اثر کرونا شروع شد. هم‌رشته‌ای بودیم و دو سه سالی از ما بزرگتر بود. کم‌کم داشت آمادۀ دفاع می‌شد و استادها منتظر دریافت رساله‌ش بودن که یهو غیبش زد و یه مدت خبری ازش نشد. تازه چهلمش فهمیدیم که فوت کرده. استاد شمارۀ ۲۲ و ۱۹ استاد راهنما و مشاورش بودن. عکسشو گذاشته بودن اینستا و متن‌های غم‌انگیزی براش نوشته بودن. روحش شاد.

شنبه هشتِ صبح امتحان داشتیم. امتحان پایان‌ترمِ یکی از درسای ترم دوم بود. عصر جمعه استاد پیام داد که فردا صبح جلسه دارم و آیا می‌تونید امتحان رو شب یا شش صبح بدید؟ البته اگر بخوام دقیق‌تر نقل‌قول کنم گفته بود سلام عزیزان. با توجه به مشغله‌های من بعد از انتصاب به فلان مقام و ضرورت شرکت من در جلسه‌ای در ساعت ۸ صبح ممنون می‌شوم امتحان را یا ساعت ۶ صبح برگزار کنیم یا امشب هر ساعتی که شما مایل بودید. برای من فرقی نمی‌کرد، ولی بچه‌ها تو گروهی که استاد نبود گفتن نمی‌تونیم شب یا صبح امتحان بدیم. استاد منتظر بود. به من زنگ زد و گفت سریع جواب منو بدید. سریع نوشتم «سلام استاد، روزتون به‌خیر. باهم مشورت کردیم و متأسفانه برامون مقدور نیست امشب یا فردا صبح زود در امتحان شرکت کنیم. لطفاً امتحان رو به پس‌فردا یا روز دیگری در ساعتی متعارف موکول کنیم». نمی‌دونم ناراحت شد یا بهش برخورد، ولی با کنایه از همکاری صمیمانه‌مون تشکر کرد و گفت همون ساعت ۸ امتحان برگزار می‌شه.

چند دقیقه قبل از شروع امتحان وارد لینک کلاس شدیم و منتظر تأیید استاد بودیم که اجازۀ ورود بده. تأکید کرده بود وقتی وارد شدیم دوربین‌ها رو روشن کنیم. برای من فعال نمی‌شد. دوربین یکی از دوستان هم مشکل منو داشت. ما اصلاً گزینۀ دوربینو نداشتیم که فعالش کنیم. به استاد گفتم اول شما باید دوربین و میکروفن رو در اختیار ما بذارید تا ما هم از این‌ور تأییدش کنیم. گفت من به همه دوربین دادم و مشکل از خودتونه. بعد شروع کرد به دعوا کردن! که من به‌خاطر شما جلسۀ به اون مهمی رو از دست دادم و هر کاری می‌تونید بکنید که دوربین روشن بشه و به من ربطی نداره و تا ساعت ۹ وقت دارید جواب بدید به سؤالا و تا دوربین همه روشن نشه سؤالا رو نمی‌دم و شما باید از قبل دوربینتونو چک می‌کردید و... . و من واقعاً داشتم لذت می‌بردم که شرایط امتحان مجازی رو درک می‌کنه و باهامون همکاری می‌کنه و بهمون استرس نمی‌ده. با گوشیم وارد لینک کلاس شدم و دوربین گوشیمو روشن کردم و به دوستم هم گفتم اونم این کارو بکنه. گوشی رو گذاشتم کنار صفحۀ لپ‌تاپ و مشکل حل شد. امتحان با دو سه دقیقه تأخیر شروع شد. پنج‌تا سؤال کلی بود که برای هر کدوم ده دوازده دقیقه بیشتر فرصت نداشتیم. چهارتا رو کامل نوشتم و یکی رو کامل بلد نبودم. چند خط بیشتر جواب ننوشتم که البته اون چند خط هم درست بودن. می‌تونستم پی‌دی‌اف کتاب رو باز کنم و با یه کنترل اف! جواب کامل رو پیدا کنم. نمی‌دونم چرا این کارو نکردم. ساعت ۹ همه‌مون جواب‌ها رو فرستادیم برای استاد. بعدشم من تو گروه پیامی سرشار از محبت و سپاس‌گزاری و توأم با عذرخواهی بابت جلسهٔ ساعت هشتِ استاد فرستادم. استاد دید و جواب نداد. حتی نگفت خواهش می‌کنم.

گفته بود مقاله رو روز امتحان باید پرینت کنید بیارید. بنا رو گذاشته بود به حضوری بودن امتحان. چون دیگه نرفتیم تهران، بعضیا شب قبل از امتحان ایمیل کرده بودن، بعضیا صبح. من نزدیک چهارِ صبح تموم کردم و ایمیل کردم. یکی دو ساعتی خوابیدم و صبح زود بیدار شدم که نکات رو مرور کنم. مقاله‌م مقالۀ خوبی از آب درومده بود و دوست داشتم بعد از تأیید استاد چاپ هم بکنم.

امتحان، شش نمره بود. شش نمره هم ارائه‌هامون. هر کدوممون دو فصل از کتاب رو ارائه داده بودیم. مقاله هم هشت نمره بود. استاد اسلایدهای منو دوست داشت. همیشه به بقیه می‌گفت شما هم این‌جوری اسلاید درست کنید و ارائه بدید. کتابی که ارائه‌ش می‌دادیم انگلیسی بود و ترجمه نداشت. من ترجمه می‌کردم و اسلایدهامو فارسی می‌نوشتم. کار خودمو سخت می‌کردم. ولی آوردنِ معادل دقیق اصطلاحات یه حُسن بود که فقط تو کارای من بود.

امروز صبح استاد تو گروه پیام گذاشت که نمره‌ها در سامانه درج شده و دانشجوهایی که مایل به ترمیم نمره هستند تا جمعۀ آینده فرصت دارند مقاله دیگری ارسال کنند. این آخرین فرصت است و حداکثر تلاش را می‌طلبد. وارد سامانه شدم و وقتی با نمرۀ ۱۰.۵ مواجه شدم خشکم زد. برای دکتری این نمره یعنی مردود. نمی‌دونستم چی بگم. اصلاً مگه با این استاد می‌شد حرف زد و پرسید چرا؟ مقاله به اون خوبی، ارائه‌هام همیشه تحسین‌برانگیز!، امتحان هم که فقط یه سؤال رو ناقص جواب داده بودم و بقیه رو مطمئن بودم کامل و درست نوشتم. پیام خصوصی دادم به استاد و تنها سؤالی که ازش پرسیدم این بود تو هر کدوم از بخش‌ها نمره‌م چند شده که مجموعشون شده ده‌ونیم؟ گفت ارائه‌ها ۴.۵ از ۶ امتحان ۴ از ۶ و مقاله ۲ از ۸. مطمئن بودم زبان سرخِ اون روزم سر سبزم رو بر باد داده ولی برام مهم نبود. تنها کاری که الان از دستم برمیاد اینه که یه مقالۀ دیگه آماده کنم که نمره‌مو برسونم به دوازدهی سیزدهی چهاردهی. ولی حق من این نبود!

لینک ضبط‌شدهٔ کلاسا رو همهٔ استادا در اختیارمون گذاشتن و می‌ذارن جز این استاد که هم می‌گفت فرصتشو ندارم و سخته لینکو بردارم بفرستم، هم اینکه فکر می‌کرد اگه بعداً لینک بده درسو گوش نمی‌دیم. ولی من خودم ضبط می‌کردم که بعداً جزوه‌مو کامل کنم. می‌خواستم جزوه‌مو آخر ترم بدم بهش. کاری که آخر هر ترم برای همهٔ استادها می‌کنم. ولی برای ایشون نمی‌خوام چنین لطفی بکنم دیگه. این استادمون یه سری از اسلایداش دست‌نویس بود. از همه‌شون اسکرین‌شات گرفته بودم و تایپشون کرده بودم که بهش بدم که سال‌های دیگه با اسلایدهای دستی درس نده. اونا رم دیگه نمی‌دم بهش. از همون اول دلیلی برای دوست داشتنش پیدا نمی‌کردم، ولی حالا کلی دلیل برای دوست نداشتنش دارم. یادم هم نمی‌ره که این همون استادیه که ترم اول هم باهاش درس داشتم و شبی که باید مقالۀ اون درسو ایمیل می‌کردم بیمارستان بودم و صبح فرستادم و گفتم که کجا بودم و در پاسخ گفت مقالۀ شما با تأخیر دریافت شد. بدون اینکه حالمو بپرسه. این همون استاده. استاد شمارۀ ۲۰.

دو هفته دیگه برای درس استاد شمارۀ ۱۸ باید یه جلسۀ کامل راجع به زبان اشارۀ ناشنوایان صحبت کنم. هنوز راجع به این موضوع هیچی نخوندم. برای انفرادی تا هفتۀ دیگه باید چندتا پایان‌نامۀ خارجی راجع به برند تو حوزۀ زبان‌شناسی بخونم و گزارش بدم. هیچی نخوندم هنوز. بالاخره دارن مقالۀ پایان‌نامۀ ارشدمو چاپ می‌کنن و باید پاسخگوی پیام‌های سردبیر مجله هم باشم و تغییراتی که می‌دن رو تأیید کنم. استاد راهنما و همکارم هم پیام دادن که اون مقاله‌ای که پارسال برای فلان جا فرستادیم چی شد و چرا چاپش نکردن هنوز. باید اونم پیگیری کنم. چند بار برای مجله ایمیل فرستادم و وقتی دیدم جواب نمی‌دن غیررسمی وارد عمل شدم و به تلفن همراه مسئول مربوطه پیام دادم. گفت سفره و قرار شد پیگیری کنه. این وسط ذهنم از همه بیشتر درگیر نمرۀ درس این استاد شمارۀ ۲۰ هست که باید تا جمعۀ آینده مقالۀ دیگری ارسال کنم تا اگر مقاله مقبول وی واقع شد، پاس شم. برای هفتۀ آینده برای درس استاد شمارۀ ۱۹ هر کدوممون باید یه چیزی رو یه جایی بررسی کنیم. دوشنبه داشت می‌گفت تو کتاب، روزنامه، تلویزیون، وبلاگ... تا اسم وبلاگ اومد گفتم وبلاگ‌ها با من. این استاد شمارۀ ۱۹ همونیه که برای مقاله‌ش تا آخر مهر فرصت گرفتم که داده‌هامو پنج برابر کنم. پریروز مقاله‌هایی که با دانشجوهاش نوشته رو برام ایمیل کرده که اونا رو هم بخونم. از در و دیوار داره کار و ددلاین می‌ریزه. غمگینم. هم‌دانشگاهیم کرونا گرفته مُرده و غمگینم. درسی که فکر می‌کردم بالاترین نمره رو می‌گیرمو افتادم و غمگینم. انقضای مدرک زبانم تموم شده و باید تا آزمون جامع که ترم چهاره یه مدرک دیگه بگیرم و غمگینم. نوبت دوم واکسنم همین روزاست و وقت اضافی برای عوارضش ندارم و غمگینم. بعد تو این هاگیرواگیر خانوادۀ همکار همسر یکی از دخترای فامیل شمارۀ خونه‌مونو گرفته و منتظره ماه صفر تموم بشه بیان آشنا بشیم. ماه صفر داره تموم میشه و برای این موضوع هزار بار غمگینم.

+ اون علامتِ ـُ ی دُردانه رو از عنوان وبلاگم برداشتم که دَردانه هم خونده بشه. اصلاً این دَردانه بیشتر به محتوای این فصل میاد تا دُردانه :|

+ دلیل روشن نشدن دوربینم هم فهمیدم [کلیک]

۱۳ مهر ۰۰ ، ۲۰:۲۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

این ترم سه‌تا درس دارم، با استاد شمارۀ ۱۷ و ۱۸ و ۱۹. این درسی که با استاد شمارۀ ۱۷ دارم اسمش انفرادیه. فقط منم و استاد. همکلاسیامم با استادراهنمای خودشون این انفرادی رو دارن. مثلاً ن۱ با استاد شمارۀ ۲۲ انفرادی داره، ن۲ با استاد شمارۀ ۲۰، م۱ با استاد شمارۀ ۱۸ و م۲ با استاد شمارۀ ۱۹. دیگه تا وقتی از رساله‌مون دفاع کنیم و فارغ‌التحصیل بشیم این انفرادیه رو داریم هر ترم. فکر کن هر جلسه یکی بشینه جلوت که براش توضیح بدی در هفته‌ای که گذشت چی کار کردی و اعتراف کنی چقدر پیش رفتی. سخته. مثل کلاس‌های عادی نیست که هر چند وقت یه بار نوبت ارائه‌ت بشه و یه ترم هم بیشتر طول نکشه. زین پس هر هفته خودت به‌تنهایی ارائه داری. هر هفته. دیگه این‌جوری نیست که اگه یه وقتی حوصله نداشتی بتونی بری تو لاک خودت و نه سؤالی بپرسی و نه سؤالی جواب بدی و انقدر سمن تو کلاس باشه که یاسمنی که تو باشی توش گم باشی. دیگه گم نمی‌شی. دیگه تو چشمی. جلوی چشم استادتی. حالا اگه صرفاً تحویلِ گزارش یا انجام کار و ارسال نتیجه بود می‌شد یه کاریش کرد، ولی ارتباط کلامی مداوم سخته. تو ارتباط کلامی باید سطح انرژیتو بالا نگهداری و خودتو همچنان علاقه‌مند و باانگیزه نشون بدی. هر هفته. همۀ هفته‌های سال. امسال و سال بعد و سال بعدتر. از همۀ اینا سخت‌تر جلسۀ این هفته‌ست که جلسۀ اول باشه، که باید برای سؤالِ دوست داری دقیقاً روی چه موضوعی کار کنی و موضوع رساله‌ت چیه جوابی داشته باشم برای استادم که ندارم. تو مودِ وایستا دنیا می‌خوام پیاده شمم به‌واقع.

۲۷ شهریور ۰۰ ، ۱۹:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۲۴- «ر» مثل؟

چهارشنبه, ۱۷ شهریور ۱۴۰۰، ۱۱:۵۴ ب.ظ

روش تحقیق کردن و مقاله نوشتنِ من به این صورته که تصمیم ‌می‌گیرم برای درس آواشناسی و واج‌شناسی مثلاً روی انواع «ر» در ترکی بررسی صوت‌شناختی انجام بدم و کلی داده جمع می‌کنم که ضبط کنم و با نرم‌افزار پِرَت فرکانس‌هاشونو بررسی کنم ببینم چجوری تولید می‌شن. «ر» انواع مختلفی داره. مثل «ر» لرزشی واک‌دار دندانی یا لثوی توی کلمۀ برّه که زبان باید سه یا چهار بار متناوباً به لثه یا پشت دندان‌ها برخورد کنه و جدا بشه. مثل «ر» زنشی واک‌دار دندانی یا لثوی توی کلمات عروس و آره که «ر» بین دو واکه یا مصوت هست. مثل «ر» ناسودۀ واک‌دار لثوی توی کلمۀ راه وقتی زبان به سطح بالایی نزدیک می‌شه اما تماس پیدا نمی‌کنه. «ر» سایشی، بازم توی همون کلمۀ راه اگه به‌صورت سایشی باشه. «ر» زنشی واک‌دار برگشتی که بیشتر در انگلیسی و هندی هست. اینجا زبان می‌چرخه و موقع برگشتن یه ضربه می‌زنه. «ر» ناسودۀ واک‌دار برگشتی که «ر» رایج انگلیسیه و زبان به داخل پیچ می‌خوره اما با بالا تماس پیدا نمی‌کنه. «ر» لرزشی واک‌دار ملازی هم صدای غ می‌ده و در آلمانی و فرانسوی وجود داره. «ر» ناسودۀ واک‌دار ملازی هم صدای غ می‌ده و اونم در فرانسوی وجود داره. «ر» زنشی کناری واک‌دار دندانی یا لثوی هم صدایی بین «ل» و «ر» داره. این «ر» در بعضی گونه‌های زبانی مثل ژاپنی و جزیرۀ لارک (خودشون رارک می‌گن) که تمایزی بین «ل» و «ر» وجود نداره هست. با یه همچین مقدمه‌ای شروع می‌کنم به مرتب کردن داده‌ها و متوجه می‌شم که هیچ کدوم از این کلماتی که من جمع کردم با «ر» شروع نمی‌شن، ولی تا دلت بخواد کلمه هست که با «ر» تموم می‌شه. «ر» رو توی وندهایی مثل لَر و لار که برای جمع کردن به کار می‌رن و تو صرف فعل‌ها، مثلاً برای استمراری کردن و التزامی کردنشون زیاد می‌بینم، ولی ابتدای کلمات نه. با این سؤال که ترک‌ها قبل از آشنایی با ایرانیان و اعراب و فرنگی‌ها چجوری اسم و شهرت بازی می‌کردن و از کجا اسمی که با «ر» شروع بشه پیدا می‌کردن می‌رم بیست‌سی‌تا فرهنگ لغت مختلف ترکی از این‌ور و اون‌ور پیدا می‌کنم و چک می‌کنم و متوجه می‌شم کلمه‌ای که اصالتش ترکی باشه و با «ر» شروع بشه نداریم. ینی مدخل «ر» در همۀ این فرهنگ‌ها وام‌واژه هست و دخیل از فارسی و عربی و انگلیسی و غیره. حین تحقیقاتم با اسم ایرضا توی منظومۀ حیدربابا برخورد می‌کنم که این رضا گویا دوست شهریار بوده و شهریار ایرضا خطابش کرده تو شعر. سؤال جدیدی پیش میاد. این ای دیگه چیه اولش؟ یاد چند اسم خاص فارسی و عربی دیگه می‌افتم که با «ر» شروع می‌شن و پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌ها و روستایی‌ها موقع تلفظشون یه ای اولش می‌ذارن. کاشف به عمل میارم اسم این پدیده پیش‌هِشت هست و میان‌هشت و پس‌هِشت هم داریم حتی. بهش واکه‌افزایی و درج واکه‌ای هم می‌گن. نتیجه اینکه الان من از بررسی فرکانس‌های ر-آواها توی نرم‌افزار پِرَت رسیدم به خودمانی‌سازی نام‌های خاص در ترکی و الان دارم فرایند هماهنگی واکه‌ای در ترکی رو تحلیل می‌کنم و مطمئن نیستم مقاله‌ای که در نهایت می‌رسه دست استادم همین موضوع خواهد بود یا به شاخۀ جذاب‌تر دیگری خواهم پرید.

+ یادداشت مرتبط: دربارۀ «ر»

۶ نظر ۱۷ شهریور ۰۰ ، ۲۳:۵۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۲۳- از هر وری دری، منتخب خوانندگان، سری پنجم

سه شنبه, ۱۶ شهریور ۱۴۰۰، ۱۱:۰۰ ب.ظ

پنجاه‌تا از یادداشت‌های منتشرنشده‌ای که تو وُرد نوشته بودمو شماره‌گذاری کردم. و ازتون خواستم یه عدد از ۱ تا ۵۰ بگین. هر شب پنج‌تا از یادداشت‌های منتخب شما اینجا منتشر میشه. برای امشب، یادداشت‌های شمارۀ ۴۳ و ۲ و ۵ و ۶ و ۴۸ انتخاب شدن. این یادداشت‌ها رو تو این یکی دو سال اخیر تو یه فایل ورد موسوم به «خب که چی» نوشته‌ام.


۴۳. اگر غضروف‌های آریتنوئید محکم به هم بچسبند حالتی پیش می‌آید که تارآواها فقط در یک انتها ارتعاش می‌کنند. در این حالت موج صوتی به وجود می‌آید که دامنه و فرکانس پایینی دارد و به آن واک بازداشته یا جیرجیری گفته می‌شود. این مصوت یا واکِ جیرجیری یا بازداشته یه جور واک هست که استاد آواشناسیمون وقتی داشت توضیحش می‌داد برای اینکه بهتر متوجه بشیم چی میگه یه آهنگ از رضا یزدانی فرستاد گفت شبیه صدای رضا یزدانی.


۲. یه زمانی به‌معنای واقعی کلمه وطن‌پرست بودم و ایرانو از همه جا و همه چی بیشتر دوست داشتم. عِرق ملی داشتم. تو گذشته‌های باشکوهمون سِیر می‌کردم. از چندتا سایت زرتشتی خط میخی و اوستایی یاد گرفته بودم که کتیبه‌ها رو خودم بخونم. بعدتر خط پهلوی ساسانی و اشکانی رو هم یاد گرفتم. رو در و دیوار اتاقم عکس کتیبه‌ها و عتیقه‌ها و جاهای تاریخی و باستانی بود. وطنم پارۀ تنم بود. ولی حالا حس می‌کنم اون حس وطن‌پرستیم نسبت به گذشته کمتر شده. گذشته ینی اون روزا که دبیر و سوریان و ساعی و رضازاده طلا می‌گرفتن و دوستام هنوز مهاجرت نکرده بودن. حالا وقتی می‌بینم چقدر بابت ایرانی بودنشون اذیت یا تحقیر می‌شن یا مورد ترحم واقع میشن، دفاعی ندارم. از اینکه دیگه خبری از عشق آتشینم به این خاک نیست ناراحتم. حس قشنگی نیست.


۵. یکی از فامیلامون یه فیلمی فرستاده برام با این محتوا که شکلات تلخ، ممنوع. شکلات تلخ اِله و بِله و فلان سم‌ها رو داره. کسی که داشت این حرفا رو می‌زد یه پیرمرد با محاسن سفید و کلاهی که اغلب تو سر بابابزرگا دیدم بود. نمی‌شناختمش. اومدم پایین‌تر و توی توضیحات یه دونه هشتگ روازاده دیدم. اسم این آقای روازاده رو یه بار از یکی که مسواک نمی‌زد و می‌گفت آقای روازاده گفته مسواک و خمیردندون باعث پوسیدگی دندان‌ها میشه شنیده بودم. همین‌جا به این نکته هم اشاره کنم که بیشتر دندونای اینی که مسواک نمی‌زنه پوسیده و دارو نمی‌خوره و دکتر نمی‌ره چون آقای روازاده گفته دارو فلانه و بهمانه. چندتا حرکت عجیب دیگه هم ازش دیده بودم که اونا هم گویا توصیۀ آقای تبریزیان بوده. حالا نمی‌دونم این دو نفر باهم همکارن یا استاد و شاگردن یا چی. ینی نه تا حالا عکسشونو دیدم نه اسم کوچیکشونو می‌دونم ولی خب ندیده و نشناخته ازشون بدم میاد. مخصوصاً وقتی می‌شنوم یکی واکسن نمی‌زنه و کرونا رو در حد سرماخوردگی معمولی فرض می‌کنه و می‌گه تبریزیان گفته. دیروز به یکیشون می‌گم تو واکسنتو بزن، کنارش داروی امام کاظمتم ادامه بده. می‌گه نه این‌جوری اثر داروی امام کاظم می‌ره. دو ساعت حرف زدم بعد دیدم نرود میخ آهنین در سنگ. متحجر و تحجر که شاخ و دم نداره. همینه دقیقاً. از حجر میاد و معنی سنگ می‌ده.


۶. وبلاگ برام مثل یه پازل بزرگِ چندهزار تیکه‌ست که دارم به‌مرور کاملش می‌کنم و البته بعضی تیکه‌هاشم تو مشتم قایم کردم و نشون نمی‌دم. هر چی زمان می‌گذره تصویری که از خودم ساختم روشن‌تر می‌شه. ولی حالم با این تصویر خوب نیست. دوست دارم به همش بریزم و برای همیشه برم. دلشو ندارم ولی. بلد نیستم ولی.


۴۸. یه فایل ورد دارم که توش دوست‌داشتنی‌های آدمای دوست‌داشتنی زندگیم رو نوشتم. نوشتم نگه‌داشتم برای وقتی که می‌خوام خوشحالشون کنم. نوشتم که حواسم باشه کی با چی خوشحال می‌شه. با ساعت مچی، رومیزی، دیواری، شنی، آفتابی. کاکتوس. هر چیزی که یه شکل منحنی‌وار داشته باشه. گل، گل یاس، نرگس، گل‌های ریزه‌میزه. مکعب روبیک. آسمون. نجوم. کتاب. کتاب نجوم. کتاب‌های امیرخانی. دوربین دوچشمی. تلسکوپ. تأسیس رصدخانه. سریال مختارنامه. مستند راز. مستند ثریا. رادیو. فوتبال. هر چی که عکس توتورو روش باشه. گوجه‌سبز. نارنگی. آلو. لواشک. آلبالو. شیرینی خامه‌ای. نون‌خامه‌ای. بستنی طالبی یا زعفرانی. شکلات خیلی تلخ. آش‌رشته دستپخت مامانش. مهمانداریِ هواپیما. پیشخدمتی تو کافه. کار کردن تو بایگانی. کار کردن تو آزمایشگاه شیمی. ویرایش و مستندسازی. نوشتن نامۀ انگلیسی. بیسکویت سالمین. بستنی سالار. دایتی. رنگ بنفش. چیدن میوه. ماژیک. مدادرنگی. خودکار. پاکن. پنیر. بازیِ منچ... بازم هست... 

شما با چی خوشحال می‌شین؟


+ فردا شب هم یادداشت شمارۀ ۳۹ و ۴۱ و سه یادداشت دیگه به انتخاب شما منتشر میشه. لطفاً یه عدد از ۱ تا ۵۰ به جز اینایی که گفته شده بگید. این شماره‌ها تا حالا انتخاب شدن: ۱ و ۲ و ۳ و ۴ و ۵ و ۶ و ۷ و ۸ و ۱۰ و ۱۳ و ۱۴ و ۱۷ و ۱۸ و ۱۹ و ۲۲ و ۲۷ و ۳۰ و ۳۴ و ۳۹ و ۴۰ و ۴۱ و ۴۲ و ۴۳ و ۴۴ و ۴۸ و ۴۹ و ۵۰.

۱۳ نظر ۱۶ شهریور ۰۰ ، ۲۳:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۸۵- دانمارک

پنجشنبه, ۲۴ تیر ۱۴۰۰، ۰۱:۵۰ ب.ظ

امروز عصر امتحان واج‌شناسی دارم. این ترم سه‌تا درس داشتم. یکی از درسام که استادش آسون‌گیره! امتحان نداره و یکی دیگه از درسامم یه استاد بسیار سخت‌گیر داره که اصرار داره امتحانش حضوری باشه. گفته تا مهرماه صبر می‌کنم بیاید دانشگاه حضوری امتحان بگیرم. این امتحان واج‌شناسیِ امروز مجازیه. یه کم استرس دارم. نگران قطعی برق و نتم. پریشب خواب می‌دیدم امتحانمون تو دانشگاه اسبقه و به‌صورت حضوریه و من هیچی بلد نیستم. از شش‌تا سؤال فقط یکی رو تونسته بودم جواب بدم. وقت امتحان تموم شد و برگه‌ها رو گرفتن و ناراحت بودم که پاس نمی‌شم. از این کابوسا زیاد می‌بینم. حالا اینکه من هنوز خواب امتحان می‌بینم طبیعیه، چون به هر حال هنوز امتحان پس می‌دم! ولی اینکه چرا موقعیت امتحان‌ها شریفه رو نمی‌فهمم. البته متوجهم که مغزم فعلاً خاطره‌ای از دانشگاه جدیدم نداره که تو خواب‌ها ازش استفاده کنه، ولی فضای فرهنگستان هم هست خب. چرا ول‌کنش به شریف اتصالی داده فقط. تو خواب دیشبم هم برندۀ یه جایزۀ تلویزیونی شده بودم و برای گرفتن جایزه‌م نرفتم جلوی دوربین که شما چهره‌مو نبینین. یادم هم نمیاد قرعه‌کشی بود یا مسابقۀ چی بود و جایزه‌م چی بود. نفر هفتم شده بودم و به نفر ششم یه دونه تشک سفید خوشگل دادن. وقتی جایزه‌شو دیدم گفتم کاش من ششم می‌شدم و اینو به من می‌دادن که ببرم بذارم روی تخت خوابگاه ترم بعدم. تشک سفید سابقم رو گذاشتم تو خوابگاه ارشد بمونه و اهدا کردم به هم‌اتاقیم که هر کاری خواست باهاش بکنه. اون موقع لازمش نداشتم ولی ترم بعد باید برای خوابگاهم تشک تهیه کنم. بعدِ سه سال به‌لحاظ روحی آمادگی مواجهۀ مجدد با خوابگاهو ندارم. صبح وقتی داشتم مقالۀ استادم رو می‌خوندم و به سلسله‌مراتب واجی کتاب نسپر و ووگل فکر می‌کردم و جملۀ «در زبان فارسی نیز مانند بسیاری از زبان‌های دیگر یک قاعدۀ همگونی وجود دارد که در داخل یک هجا و بین دو هجا هنگامی که هجای اول به همخوان خیشومی [n] ختم شده باشد و هجای دوم با همخوان لبی آغاز شده باشد رخ می‌دهد» رو می‌خوندم مثالِ دانمارک اومد به ذهنم و یاد داستان دامّارک افتادم. صفحۀ پی‌دی‌اف مقالۀ واج‌شناسی استادم رو کنار زدم و اینوریدر رو باز کردم و تو جست‌وجوی آرشیو وبلاگ‌های حذف‌شده نوشتم دانمارک. روی پستِ مارس 2015 از آرشیوِ وبلاگ مدّنظر! کلیک کردم و برای هزارمین بار خوندمش.

۲۴ تیر ۰۰ ، ۱۳:۵۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۸۱- دربارۀ «ر»

پنجشنبه, ۳ تیر ۱۴۰۰، ۰۱:۰۷ ق.ظ

همین ابتدای عرایضم عرض کنم که اگر خیال کردید که قراره تو این پست راجع به رضا، رسول، رحمان، رحیم، رحمت، روزبه، رامیار، رامبد، رهام، رستم!، رامتین، رامسین، رامین، یا حتی روح‌الله! صحبت کنم و تا عنوانو دیدید با خودتون یه کاسه تخمه آوردید نشستید روبه‌روم که من تعریف کنم و شما تخمه بشکنید و درباره‌ش بشنوید، زهی خیال باطل. «ر» یکی از پیچیده‌ترین آواهای زبانه و انواع مختلف داره. انقدر مختلف که هر سال حتماً یکی از سؤالات کنکور زبان‌شناسی اینه که ر تو کدوم گزینه با بقیۀ ر-ها فرق می‌کنه؟ اینکه این ر بعد از چی و قبل از چی و بین چیا بیاد روی نحوه و جایگاه تولیدش اثر داره و انواع مختلف یا اصطلاحاً واج‌گونه‌هاشو ایجاد می‌کنه. دورۀ ارشد با چندتا از این ر-ها آشنا شدم و به هر زحمتی بود برای امتحانای اون موقع حفظشون کردم که کدوم رو کجا می‌گیم و کدوم رو کجا. بعد اومدم دکتری و درهای بیشتری از ر به روم باز شد و دیدم تعدادشون خییییییییلی بیشتر از این حرفاست. به‌عنوان مثال، شما در این اسلاید که مربوط به جلسۀ دیروز آواشناسی هست هشت‌تاشو می‌بینید. ولی همین هشتا نیست و بازم هست (احیاناً اگر تلفظشونم خواستید بدونید چجوریه می‌تونید به این سایت مراجعه کنید و روی آوای موردنظر کلیک بفرمایید. برای کسب اطلاعات بیشتر هم از گوگل کمک بگیرید.). 

تا دیروز هر موقع صحبت از «ر» می‌شد فرار رو بر قرار ترجیح می‌دادم و سعی می‌کردم وارد حوزۀ آواشناسی، مخصوصاً ر-آواها نشم کلاً. ولی دیروز وقتی استاد آواشناسیمون داشت راجع به موضوع مقاله‌هامون می‌پرسید و راهنماییمون می‌کرد که از کجا شروع کنیم و بعد از اینکه گفتم می‌خوام روی گفتار و لهجۀ کودکان دوزبانه کار کنم و بعد از اینکه هر کی یه موضوعی رو مطرح کرد و بعد از اینکه نمی‌دونم از کجا رسیدیم به بحث ر و صحبت انواع ر در فارسی پیش کشیده شد، حس علاقه به این موضوع بهم دست داد و به سرم زد که حالا که انواع ر در فارسی بررسی شده، منم انواع ر رو در ترکی بررسی کنم. برای مقاله‌هامون محدودیت نداریم که روی چه زبانی کار کنیم و ایران هم که بهشت زبان‌شناسیه بس که گونه‌های مختلف زبانی داره. بعد یاد چند نفر از دوستانم افتادم که به جای ر می‌گن غ. یعنی هر کلمه‌ای ر داشته باشه، رِشو غ تلفظ می‌کنن. کره مربا رو می‌گن کغه مغبا. یه سریا هم به جای ر، می‌گن ی. حالا اونایی که ر رو غ می‌گن لزوماً ترک نیستن، ولی اینایی که ی می‌گن ترکن. هم‌کلاسیا و استادمون معتقد بودن این یه جور ناتوانیه و با گفتاردرمانی حل می‌شه. ولی من باهاشون موافق نیستم و می‌خوام غ و ی رو نوعی ر در نظر بگیرم. فرانسویا هم که ر رو غ می‌گن لزوماً ناتوان نیستن. البته این یه فرضیه‌ست و باید بیشتر بررسی کنم و یه سری کلمۀ رِدار مشخص کنم بدم کیس‌هام بخونن بعد با نرم‌افزار پرات تحلیل کنم ببینم به کجا می‌رسم.

+ امروز (پنج‌شنبه) ساعت ۲ بعدازظهر استادمون قراره کارگاه آموزش پرات برگزار کنه. اگر علاقه‌مند یا نیازمند به کار با این نرم‌افزار هستید و دوست دارید یاد بگیرید، کامنت خصوصی بذارید لینک کارگاه رو در اختیارتون بذارم. شرکت برای عموم آزاد و رایگانه.

۰۳ تیر ۰۰ ، ۰۱:۰۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۶۳- چهارشنبه‌ها

چهارشنبه, ۵ خرداد ۱۴۰۰، ۱۰:۴۴ ق.ظ

از وسط کلاس کاربردشناسی خدمت رسیدم که عرض کنم چقدر دلم می‌خواست سه‌چهارتا بچۀ قدونیم‌قد به‌صورت تمام‌وقت تو دست و بالم داشتم و ازشون می‌خواستم یه ماجرایی که قبلاً اتفاق افتاده رو توضیح بدن تا بررسی کنم ببینم زمان فعل‌هاشون ماضی نقلیه یا بعید یا ساده؟ بعد ترتیب سازه‌های جمله رو بررسی کنم و مطابقۀ فعل با فاعلو. چهارشنبه‌ها روز عجیبیه. شبش تا دیروقت بیدارم و استرس کلاسای صبح رو دارم و نگران ارائه و کارایی‌ام که آماده نیست و باید تحویل بدم. با همین اضطراب می‌خوابم و چون نگرانم خواب بمونم زود بیدار می‌شم و دیگه خوابم نمی‌بره. چون کم خوابیدم و خسته‌م و کلی مونده تا هشتِ صبح، دوست دارم بازم بخوابم ولی نگرانم خواب بمونم. تو این بازۀ زمانی غلط کردم خاصی بابت ادامۀ تحصیل تو چشامه و علاقه‌م به علم و دانش کمترین حد ممکنشه و به تمام موجوداتی که اون ساعت از صبح خوابن حسادت زایدالوصفی می‌ورزم و دلم می‌خواد داد بزنم و همۀ دنیا رو از خواب برخیزونم!. به زمین و زمان ناسزا می‌گم و وقتی به این فکر می‌کنم که تا عصر کلاس دارم و نمی‌تونم بخوابم دلم می‌خواد گریه کنم و وسط گریه، آهنگ شاد می‌ذارم که خوابم بپره و انرژی بگیرم. هشت که میشه قر تو کمر فراوونه و وارد لینک کلاس که می‌شم، یه آدم دیگه‌م. با اشتیاق ارائه‌مو می‌دم و با اشتیاق ارائۀ بقیه رو گوش می‌دم و مشارکت می‌کنم و کلی ایده به ذهنم می‌رسه که میشه مقاله‌شون کرد. بلافاصله بعد از کلاس نظریه‌های نحوی ساعت هشت، کلاس کاربردشناسی ده شروع میشه و اونجا مشارکت و انگیزه و علاقه‌م دوصد چندانه. حدودای دوازده، هم گشنمه هم خسته‌م هم خوابم میاد هم به‌لحاظ علمی دچار یأس فلسفی‌ام و خب که چی خاصی تو چشامه. این فاصلۀ ناهار و استراحت، دوباره به زمین و زمان ناسزا می‌گم و دویست‌تا آلارم تنظیم می‌کنم و بعد بی‌هوش می‌شم و می‌رم تو کما!. ولی انقدر نگران خواب موندنم هستم که قبل از آلارم‌ها بیدار می‌شم و دوباره به زمین و زمان ناسزا می‌گم و علاقه‌م کمتر از اون کمترین حد صبحه و متنفرم حتی. بعد وارد لینک کلاس که می‌شم باز یه آدم دیگه می‌شم و با اشتیاق ارائه‌مو می‌دم و با اشتیاق ارائۀ بقیه رو گوش می‌دم و مشارکت می‌کنم و کلی ایده به ذهنم می‌رسه که میشه مقاله‌شون کرد. کلاسام که تموم میشه، عصر، خسته‌ترین موجود عالَمم و هر جا باشم همون‌جا خوابم می‌بره. ینی حتی توان اینکه خودمو برسونم به تخت و بالش و پتو رو هم ندارم. ولی خیلی زود بیدار می‌شم و بیدار که می‌شم معجونی از عشق و نفرت و انگیزه و انرژی و خستگی‌ام. روز عجیبیه. بس که این روز نوسان احساسی دارم من. و هر هفته هم همین روند تکرار میشه. اگر هم احیاناً یه وقت براتون سؤال ایجاد شد که چرا وسط کلاس پست می‌ذارم عارضم به حضورتون که در ساعات ابتدایی جلسه استاد کاربردشناسی یهو صداش قطع شد و هی هر چی گفتیم صداتونو نداریم واکنشی نشون نداد. بعد همه‌مون پرت شدیم بیرون و اونایی که اسمشون یه دونه نون داره تونستن وارد شن و اونایی که اسمشون نه نون داره نه ر داره موندن بیرون. بعد رفتیم تو گروه پیام گذاشتیم و واکنشی از استاد دریافت نکردیم. بعد اونایی که اسمشون نه نون داره نه ر داره فقط یه دونه میم داره وارد کلاس شدن ولی استاد همچنان قطع بود صداش. منم ضمن خَدو! بر هر چی آموزش مجازی و راه دوره گفتم بیام از فرصت پیش‌آمده نهایت سوءاستفاده رو بکنم و یه پست بذارم. اگه درست نشه کامنتا رم می‌تونم جواب بدم. تو کلاسای واج‌شناسی و آواشناسی بعدازظهرا هم همیشه دلم خواسته یکی‌دوتا نوزاد تو دست‌وبالم باشه که آواهای تولیدی اینا رو بررسی کنم.

۹ نظر ۰۵ خرداد ۰۰ ، ۱۰:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۳۵- خیییییییییییییییییییییلی سخت

جمعه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۹، ۰۱:۰۶ ب.ظ

یه بار یکی از خواننده‌های وبلاگم که هنوز دانشجو نشده فرق ارائه و سمینار و پروژه رو ازم پرسید و اون موقع تازه فهمیدم که ای دل غافل، من این همه تو پستام از این اصطلاحات استفاده می‌کنم و حواسم نیست که میانگین سنی خواننده‌هام از سن خودم کمتره و احتمالاً این چیزا رو تجربه نکردن و در نتیجه موقع خوندن پست‌هام احتمالاً اون همدلی و همراهی لازم! رو ندارن. لذا بر آن شدم امروز تو چند خط به تعریف این چندتا اصطلاح پرکاربرد بپردازم و بعد بگم منظورم از عنوان پست چیه. البته تعریفام خیلی هم تخصصی نیست.

ارائه یا سمینار (هر دو به یک معنی هستن) این‌جوریه که بر اساس رشته‌ت، یه کاری می‌کنی، مثلاً یه چیزی درست می‌کنی یه کدی می‌زنی یا یه مقاله‌ای کتابی چیزی می‌خونی یا می‌نویسی و می‌ری ماحصل کارتو به یه عده (که اون عده استاد و دانشجو هستن) توضیح می‌دی. نیم ساعت تا دو ساعت طول می‌کشه سمینار و ارائه. آخرین ارائهٔ هر دانشجو هم همون دفاعشه که نهایتش یک ساعت طول می‌کشه. براش پاورپوینت هم درست می‌کنی و حرف می‌زنی فقط. پروژه هم همون کاریه که باید انجامش بدی و ممکنه بگن کارتو ارائه هم بده بعد از انجام یا وسط کار. پروژه چند ماه یا چند سال ممکنه طول بکشه. و عملیه. حالا ممکنه این کار برای نمره باشه یا برای پول یا برای کم شدن سربازی یا حتی در راه رضای خدا. مقاله هم یه متن بیست‌سی‌صفحه‌ای هست که هم می‌تونه راجع به یه پروژه باشه، هم می‌تونه حاصل تحقیق و تفکرات خودت باشه. چند ماه طول می‌کشه تا نوشته بشه. بعضی از استادها همین که مقاله رو بنویسی براشون کافیه، ولی بعضیاشون می‌گن حتماً باید بفرستی به یه مجله‌ای و چاپ کنن. حالا اگه مقاله‌ت انگلیسی باشه و مجله خارجی باشه که عالی میشه.

ترم اول دکتری، ما چهارتا درس داشتیم. یکی از درسا این‌جوری بود که پنج شش جلسه استاد خودش ارائه داشت (ینی فقط خودش حرف زد و ما هم البته اظهارنظر می‌کردیم و جواب سؤالاشو می‌دادیم، ولی جلسه رو استاد اداره می‌کرد) و بعد از اون، هر کدوم از دانشجوها باید یه موضوع برای ارائه‌شون انتخاب می‌کردن و یکی از جلسات رو اداره می‌کردن. این ارائه، شش هفت نمره از نمرۀ پایانی درسه. این درسی که می‌گم مقاله هم داشت که برای نوشتنش شش هفت ماه فرصت دادن. این مقاله هم شش هفت نمره از نمرۀ پایانی درسه. یه امتحان پایانی هم داره که چون براشون مهم بود که امتحان مجازی برگزار نشه، انداختنش آخر فروردین که بتونیم بریم تهران. این امتحان هم شش هفت نمره از نمرۀ پایانی درسه. ینی تو برای گرفتن بیست، باید هم ارائه بدی، هم مقاله بنویسی، هم تو امتحانت نمرۀ کامل بگیری. نمی‌تونی بگی چون بیست نمی‌خوام ارائه نمی‌دم یا مقاله نمی‌نویسم یا تو امتحان شرکت نمی‌کنم. آش کشک خاله‌ته. بخوری پاته نخوری هم پاته :|

ترم اول، یه درس دیگه هم داشتیم که دوتا ارائه و دوتا مقاله می‌خواستن از دانشجو، ولی دیگه امتحان نداشتیم. یه درس دیگه هم بود که اونم دوتا ارائه و یه مقاله و یه پروژه داشت و امتحان نداشت. یه درس هم داشتیم که باید هر هفته تکلیف و تمرین تحویل می‌دادیم و هم امتحان میان‌ترم (امتحانی که وسط ترم گرفته می‌شود) داشت، هم امتحان پایان‌ترم و هم مقاله.

این ترم که ترم دوم باشه، سه‌تا درس داریم. واج‌شناسی، کاربردشناسی، نحو. برای هر کدوم هم باید دوتا ارائه داشته باشیم. مقاله رو همۀ استادها می‌خوان، ولی امتحانو بعضی از استادها نمی‌گیرن. حالا بریم سر اصل مطلب.

سی‌ویک فروردین سال آینده امتحان پایانی همون درس ترم اول رو داریم که استادهاش تأکید داشتن امتحانش مجازی نباشه و بریم تهران. اگه یادتون باشه که احتمالاً نیست، این درس دوتا استاد داشت و با یکیشون هشت جلسۀ اول بودیم، با یکیشون هشت جلسۀ دوم. موعد تحویل مقالۀ این درس هم آخر فروردینه. یکم اردیبهشت سال آینده که فردای روز امتحانمون باشه چهارشنبه هست و چهارشنبه‌ها ما سه‌تا کلاس داریم. ینی اون سه‌تا کلاسی که ترم دوم داریم چهارشنبه‌ها صبح تا عصر به‌صورت مجازی تشکیل میشه. شرایط سختی که برای من پیش اومده چیه؟ اینه که وقتی استاد نحو داشت به هر کدوممون یه جلسه می‌داد برای ارائه، یکِ اردیبهشت رسید به من. حالا از اونجایی که چهارشنبه‌ها سه‌تا درس داریم، اون روز دوتا درس دیگه هم داریم که ارائه دارن. در واقع هر چهارشنبه، سه نفر از دانشجوها ارائه دارن. دیشب تو گروه داشتیم با بچه‌ها تقسیم کار می‌کردیم که ببینیم کی، کِی ارائه داره. همۀ هوش و حواس منم به این بود که اگه فلان چهارشنبه یکی ارائۀ فلان درسو داشت، ارائۀ بهمان درس هم نیافته فلان روز. چون مباحث کاملاً جدیده و آماده شدن برای هر ارائه حداقل یه هفته اعصاب و روان آدمو درگیر می‌کنه. بعد از کلی حرف زدن و پیام و وُیس و هماهنگی، برنامه‌مون که نهایی شد، اون هم‌کلاسیمون که با لغو شدن هر چیزی موافقه و با تشکیل هر کلاسی تو هر ساعتی مخالفه گفت وای من نمی‌تونم یک اردیبهشت ارائه داشته باشم. چون که آخر فروردین امتحان پایان‌ترم داریم و باید بریم تهران و موعد تحویل مقاله‌مون هم هست. قبول نکرد اون روز واج‌شناسی رو ارائه بده. من چون اون روز ارائۀ نحو دارم ارائۀ واج‌شناسیمو گذاشته بودم برای هفتۀ بعدش. این ارائه‌های واج‌شناسی و نحو از یه کتاب سخت سیصدصفحه‌ای هستن که برای همه‌مون جدیدن و باید کلی مطلب بخونیم تا مسلط بشیم که بتونیم ارائه‌ش بدیم. ترجمه و کتاب مشابه هم ندارن و مثال‌هاشونم از زبان‌های ایتالیایی و فرانسوی و اسپانیایی و آلمانی و یه سری زبان‌های عجیب و غریبه که اسمشونم نشنیدیم تا حالا. اون هم‌کلاسیم که دوستش دارم گفت باشه واج‌شناسی یک اردیبهشتو من ارائه می‌دم. گفتم نمیشه تو دو فصل اول رو قبل از عید ارائه دادی و نوبت ماست. اون هم‌کلاسی که زیر بار نمی‌رفت و اتفاقاً ترم پیش هم ارائه‌شو با من عوض کرده بود (چون که موضوع من، موضوع پایان‌نامۀ اون بود و فرصت رو غنیمت دونست که نره دنبال مبحث جدید و همونا رو ارائه بده. البته برای من همه‌شون جدید بودن و فرقی نمی‌کرد. ولی برای اون فرق کرد) تَکرار کرد که نمی‌تونم اون روز ارائه بدم. کس دیگه‌ای هم داوطلب نبود. گفتم باشه و برنامه رو جابه‌جا کردم و اسم خودمو نوشتم. بعد دیدم تشکر کرد و نوشت ولی این‌جوری خیییلی سختت میشه که. ینی جا داشت اون لحظه سرمو بکوبم به دیوار که یه ساعته ما داریم برنامه‌ریزی می‌کنیم کسی سختش نشه، حالا به این نتیجه رسیدی که سختم میشه؟!!! ینی حالا من تو کمتر از ۴۸ ساعت هم امتحان دارم هم تحویل مقاله هم ارائۀ نحو هم ارائۀ واج.



تازه الان یادم افتاد ماه رمضون هم هست اون موقع. برم تهران مسافر محسوب میشم دیگه؟ یا اونجا وطنم پارۀ تنمه هنوز؟ بعد نکته اینجاست که من اگه سی‌ویکم تهران باشم، فرداش که چهارشنبه باشه یا وسط جاده‌ام، یا تو آسمونم یا روی ریلم یا تازه رسیدم خونه و خسته‌م. یا اینکه باید شبو روی کارتن بخوابم و همون‌جا بمونم دو روز :| یه چیز دیگه هم که نمی‌دونم کجای دلم بذارم اون هاردیه که تو دانشگاهه و پروژه‌های کاریمون توشه و من مسئولشونم و یه ساله منتظرن برم اطلاعات توشو بررسی کنم و تصمیم داشتم بعد این از امتحانی که نمی‌دونم خوشحال باشم که حضوریه یا نه برم سراغش.

ساعت مکالمه‌مونم همون‌طور که می‌بینید ۱ و ۱۹ دقیقۀ نصفه‌شبه :|

الان یادم افتاد ماه رمضونا رستورانا هم بسته‌ست.

۲۲ اسفند ۹۹ ، ۱۳:۰۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)