پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۷۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سهیلا» ثبت شده است

در ادامهٔ فرایند استخدامی آموزش‌وپرورش، سه‌شنبه (بیست‌وهشتم شهریور) رفتم مدارکمو تحویل بدم و یه سری فرم پر کنم و تشکیل پرونده بدم. البته مدارکو باید قبل از مصاحبۀ عقیدتی تحویل می‌دادیم ولی قبل از اون مصاحبه، ما کربلا بودیم و گفته بودن بازماندگان یا جاماندگان! سه‌شنبه برن تشکیل پرونده بدن. فشار خون، بینایی، شنوایی، قد و وزن و دندونا رم چک کردن و یه سری فرم پزشکی هم دادن که اونا رم باید پر می‌کردیم همون‌جا. سخت نمی‌گرفتن ولی یه دختره چون خودش نوشته بود دیابت دارم ردش کردن. یکی هم گفته بود تپش قلب دارم و فرستاده بودنش نوار قلب بگیره. اگه خودشون نمی‌گفتن بیماری دارن چک نمی‌کردن. محل تشکیل پرونده نزدیک بلوار کشاورز بود و از اونجایی که خوابگاه دورۀ ارشد من اونجا بود یه سر هم به کوچۀ سعید و خوابگاه رستاک زدم و خاطراتمو زنده کردم! جلوی تراس‌ها صفحه کشیده بودن که داخل اتاق‌ها دیده نشه. زمانی که من اونجا بودم این‌جوری نبود.



دیدم این فسقلی نمی‌ذاره مامانش کاراشو انجام بده گفتم بده من نگهش دارم تو فرماتو پر کن. اگه بچۀ خودم بود اول لپشو بعد دستاشو گاز می‌گرفتم بعد می‌خوردمش :)) اونجا هر کی بچه داشت بهش می‌گفتن خوش به حالت. هر کدوم از اینا یه امتیاز برای مامانشون محسوب می‌شدن. یه خانومه بود تقریباً هم‌سن‌وسال من که سه‌تا دختر داشت. مسئولی که پرونده‌ها رو چک می‌کرد یهو بلند گفت سه‌تا دختر؟! ماشّالا! بعد همه برگشتن سمت اونا :))

الان حتی تو دانشگاه هم به استادهایی که دانشجوشون بچه داره دوتا سهم برای راهنمایی می‌دن. البته دلیلش اینه که بچه‌دارها کم‌کارن و در واقع وقت کار کردن روی رساله و پایان‌نامه رو ندارن و دوتا دانشجو به استاد می‌دن که سر استاد خلوت نباشه.



یه پسره هم بود که داشت با مسئول تشکیل پرونده راجع به سابقه و امتیاز و اینا صحبت می‌کرد. مسئوله گفت دو روزم تو بسیج فعالیت کنی امتیازه.

فرایند تشکیل پرونده به‌شدت توان‌فرسا و مسخره بود و حتی منی که صبورم هم داشتم آمپر می‌چسبوندم. همۀ اطلاعاتی که قبلاً تو سایت بارگذاری کرده بودم رو دوباره می‌خواستن. یه بارم مجبور شدم تا خیابان نادری برم یه چیزایی رو پرینت و کپی کنم، با قیمت واقعاً گزاف. به یکیشون گفتم مدرک تحصیلیمو تو سایت آپلود کردم و الان همرام نیست. مدرکم دست دانشگاهه. گفت اونجا رو چک نمی‌کنیم کپیشو بده. یا مثلاً یکی بود که سؤالای بی‌خود می‌پرسید و اسمشم بازبینی نهایی بود. وقتی پرونده‌مو دادم دستش گفت برای چی اومدی؟ گفتم دبیری زبان و ادبیات فارسی. گفت لیسانست چی بود؟ گفتم مهندسی برق. گفت نمیشه که. گفتم ارشد و دکترام زبان‌شناسیه. گفت زبان‌شناسی چیه؟ تو دفترچه نشونم بده. دفترچه‌ش قدیمی بود و زبان‌شناسی توش نبود. گفتم از امسال اضافه شده. قبول نمی‌کرد. گفتم وزیر جدیدتون گفته. وای من نیم ساعت داشتم با این بشر بحث می‌کردم که بپذیره که دفترچه‌ش قدیمیه. آخرش دیگه خودم از سنجش دفترچۀ جدیدو دانلود کردم نشونش دادم. بعد گیر داده بود با لیسانس مهندسی چجوری زبان‌شناسی خوندی. انتظار داشت دفترچۀ آزمون ارشد هشت نُه سال پیشم دانلود کنم نشوندش بدم که زبان‌شناسی پیش‌نیاز نداره. مؤدبانه بهش گفتم این چیزایی که الان شما بهش گیر دادی، اگه مشکلی داشتن سایت سنجش قبلاً گیر می‌داد و اجارۀ آزمون نمی‌داد و دیگه به شما ربطی نداره واقعاً. وظیفه‌ش چک کردن مُهرها و امضاها و مدارک بود نه این سؤالای مسخره. هر چند نیازی به چک کردن همینا هم نبود و قبلاً ده نفر چک کرده بودن. خلاصه این مرحله هم تموم شد و مرحلهٔ بعدی، مصاحبهٔ عملی و علمی بود که گفتن زمانش هنوز مشخص نیست. باید براشون تدریس می‌کردیم ببینن چقدر معلمی بلدیم. یه دویست‌وچهارده‌هزار تومنم باید قبل از مصاحبه به حساب آموزش‌وپرورش واریز می‌کردیم که من سه‌شنبه که کارم تموم شد این کارو نکردم و گفتم بمونه برای وقتی که دعوت به مصاحبۀ علمی و عملی (که بهش ارزیابی می‌گفتن) شدم. یه کم مردّد هم بودم با توجه به نارضایتی بابا. پرداخت نکردم که بیشتر فکر کنم. چهارشنبه بابا اینا از تبریز اومدن و آخر هفته رو مشغول آشپزی و پذیرایی از مهمونای عزیزم شدم و یهو پنج‌شنبه شب پیامک اومد که مصاحبه‌ت فردا هفت صبحه. فردا می‌شد جمعه و جمعه هیچ بانکی باز نبود برای واریز اون مبلغ. باید هم حضوری از داخل بانک واریز می‌کردیم و فیش می‌گرفتیم. چون توی فرم نوشته بود بدون فیش مصاحبه امکان‌پذیر نیست تصمیم گرفتم نرم و بعداً با غایبا برم. بعد گفتم بهشون می‌گم فرصت نکردم و می‌رم، یا می‌پذیرن یا نمی‌پذیرن. پول نقد برداشتم با خودم و رفتم که اگه بدون فیش بانکی نپذیرن مصاحبه کنم، پولو داخل پرونده‌م به‌عنوان ضمانت بذارم که شنبه فیشو ببرم براشون. حالا همین بابایی که مخالف بود، هی می‌گفت بگو تقصیر خودتونه که دیر پیامک زدید و بگو جمعه تعطیله و کم نیار و با اعتمادبه‌نفس از خودت دفاع کن و فلان. حالا چیزی که من کم ندارم همین اعتمادبه‌نفسه. ولی نگران این بودم که بگن چرا سه‌شنبه ظهر که پرونده رو تشکیل دادی از همون‌جا نرفتی بانک؟ چرا چهارشنبه و حتی پنج‌شنبه نرفتی و من اون موقع جوابی نداشتم بدم بهشون. 

صبح وقتی رسیدم اونجا، بعد از سلام و صبح به‌خیر، اولین چیزی که گفتم این بود که فیش ندارما. دلیلم هم توضیح دادم و گفتم پرونده‌مو تازه تشکیل دادم و تو این دو سه روز فرصت نکردم پرداخت کنم. خانومه گفت اشکالی نداره دو نفر دیگه هم مثل تو هستن و فعلاً برو بشین. ده نفر نشسته بودن و من یازدهمی بودم. قرار بود دوازده نفر باشیم و یه سری مراحل رو گروهی انجام بدیم. مثلاً گروهی راجع به یکی از مشکلات مدرسه صحبت کنیم. به اون یه نفری که نیومده بود زنگ زدن که چرا نیومدی؟ گویا گفته بود دیشب عروسیم بوده و خبر نداشتم که باید بیام. بهش گفته بودن اگه می‌خوای بیای صبر می‌کنیم بیای. صبر کردیم و اومد. بعدش تدریس کردیم، صحبت کردیم، بحث کردیم و شش‌تا ارزیاب هم ارزیابیمون کردن. من کد شمارهٔ چهار بودم. باید با کدمون حرف می‌زدیم. صدامونم ضبط می‌شد. مثلاً می‌گفتیم کد چهار هستم و نظرم اینه. در پایان بهشون گفتم مرسی که عدد موردعلاقه‌مو بهم دادین. اونا هم لابد گفتن چه معلم خل‌وضعی :))

برگشتنی تو خیابون یه خانومه ازم یه آدرسی پرسید. بعد نگاه عمیق‌تری به هم کردیم و گفت چقدر چهره‌ت آشناست. گفتم چهرهٔ شما هم آشناست. گفت من مسئول شب خوابگاه فلانم. گفتم اِ آره! خانم فلانی هستین!

یکی از کارهایی که تو مصاحبهٔ عملی خواستن این بود که برای دانش‌آموزان خیالی تدریس کنیم. درس ششم پایهٔ یازدهم رو گفتن تدریس کن. درس لیلی و مجنون بود. یه سر رفتم کتابخونۀ همون مدرسه‌ای که توش بودیم و خواستم لیلی و مجنون نظامی رو بگیرم مرور کنم. یکی از مصاحبه‌کننده‌ها اونجا بود. گفت برای چی اومدی اینجا؟ گفتم لیلی و مجنونو می‌خوام. گفت ما انتظار داریم بر اساس کتاب راهنمای معلم تدریس کنید نه منبع اصلی. گفتم باشه مرسی و برگشتم. قبلاً کتاب راهنما رو خونده بودم و می‌دونستم چی به چیه. گفتن طرح درس هم باید بنویسید. اونو دیگه نمی‌دونستم و از بچه‌هایی که سابقۀ تدریس داشتن راهنمایی خواستم. اسم هم‌مدرسه‌ایامم روی کاغذ نوشتم که الکی حضور غیاب کنم تو این تدریس خیالی. سهیلا و نازنین طبق معمول غایب بودن و رفته بودن برای المپیاد نجوم درس بخونن :))

بعد از مصاحبه گوشیمو روی میز مصاحبه‌کنندگان جا گذاشتم. یه کم بعد رفتم برداشتم و عصر که تماس‌هامو چک می‌کردم دیدم یه تماس هم با ۱۱۲ داشتم. ساعتش همون موقع بود که گوشیم رو میزشون جا مونده بود. احتمالاً برداشتن صاحبشو پیدا کنن و نتونستن بازش کنن و اشتباهی زنگ زدن هلال احمر که جزو شماره‌های اضطراریه و بدون باز کردن گوشی هم میشه بهش زنگ زد.

یه دختر نابینا هم اومده بود برای مصاحبه. می‌گفت از سهمیهٔ سه درصد معلولان استفاده کردم. باهاش دوست شدم ولی شمارهٔ همو نگرفتیم. وقتی فهمیدم باید طبق راهنمای معلم تدریس کنیم رفتم تو نمازخونه نشستم که طرح درسمو طبق راهنمای معلم بنویسم. اونم اومده بود نماز بخونه. ازش پرسیدم راهنمای معلم رو خوندی یا نه. گفت تو تلگرامم دارم. گفتم فایلی که من خوندم رو لپ‌تاپمه و تو گوشیم ندارم. گفتم اگه الان داری بیا باهم بخونیم. گوشیش خیلی عجیب و غریب بود. فایل کتاب راهنما رو ازش گرفتم و باهم خوندیم و طرح درس نوشتیم. البته اون یه دستگاه داشت با خط بریل می‌نوشت. مامانشم کنارش بود و برای مصاحبه‌کننده‌ها به خط فارسی می‌نوشت. این کارمون تقلب محسوب نمی‌شد. خودشون گفته بودن برید راهنما رو بخونید و بعدش بیایید تدریس کنید.

اون سری تو مصاحبهٔ عقیدتی از سؤالا عکس گرفتم ولی این سری چون روی برگه نوشته بود محرمانه‌ست و از اینجا خارج نشه عکس نگرفتم.



آخرین سؤال مصاحبه این بود که یه بیت شعر بخون برو. گفتم چی بخونم آخه. گفتن قشنگ‌ترین بیت. گفتم همهٔ شعرها قشنگن خب. دیدم همچنان منتظرن، حوصلۀ فکر کردن هم نداشتم. همین‌جوری یهویی گفتم جز به خردمند مفرما عمل، گرچه عمل کار خردمند نیست؛ از سعدی.

این مصاحبه از صبح تا پنج عصر طول کشید. به علاوهٔ سه ساعت مسیر رفت و سه ساعت مسیر برگشت. همین که رسیدم خونه مامان شامو آورد و از این بابت خوشحال بودم. اگه تنها بودم قطعاً بدون شام می‌خوابیدم بس که خسته بودم.

جلوی مدرسه آب جمع شده بود. یکی از دخترا هم با من تموم شد کارش. وایستاده بود نگاه می‌کرد و لابد به این فکر می‌کرد که چجوری رد شه. سریع یه آجر پیدا کردم گذاشتم وسط آب گفتم حالا رد شو.



شنبه باید دوباره می‌رفتم اونجا که اول یه بانک پیدا کنم و دویست‌وچهارده‌هزار تومنشونو واریز کنم بعد فیش بگیرم ببرم براشون. بازم سه ساعت رفت و سه ساعت برگشت. چرا سه ساعت؟ چون کرج بودم.



شنبه هفتِ صبح، در جست‌وجوی بانک.

من تو اون نقطهٔ آبی بودم و فیش رو هم باید می‌بردم همون‌جا. و همهٔ بانک‌ها پایین بودن.

با تشکر از گوگل‌مپ و بلد و نشان که بلدن و نشون می‌دن.


اون روز تو بانک این عکسو گرفتم و گذاشتم تو اینستا:

اول فصل

اول هفته

اول صبح

اول مهر

CLEAR

باجهٔ کلر

به‌معنی پایاپای کردن خالص مبالغ ریالی اسناد مبادله‌شده بین بانک‌هاست که به‌واسطهٔ آن، وجه چک‌های انتقالی واگذاری مشتریان شعب بانک‌ها، به حساب ذی‌نفع چک واریز می‌شود.

دست‌به‌دست کنید برسه دست فرهنگستان


شنبه، برگشتنی (وقتی فیش بانکو تحویل مدیر مدرسه دادم و برگشتم) از فرهنگستان زنگ زدن که دوشنبه با مدارک و شیرینی بیا.


۲۷ نظر ۰۷ مهر ۰۲ ، ۱۳:۱۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۳۲- گذشتن و رفتنِ پیوسته

جمعه, ۱۳ مرداد ۱۴۰۲، ۱۰:۵۰ ب.ظ

دیروز رفتم خونه‌شون آش پشت‌پاشو خوردم و راهی بلاد کفرش کردیم برای گذروندن دورهٔ پسادکترا که بره با موفقیت‌های بیشتری برگرده. 

و به همین مناسبت دوست دارم اولین خاطره‌ای که ازش تو خاطرم مونده رو اینجا ثبت و ضبط کنم.

دوم یا سوم دبیرستان، یه سؤال مثلثاتی از کتابی که حل و پاسخنامه نداشت پیدا کرده بودم که خودم نتونسته بودم حلش کنم. نشونِ هم‌کلاسیام (بچه‌های کلاس ریاضی۲) داده بودم و اون‌ها هم ایده‌ای به ذهنشون نرسیده بود. سؤال امتحان یا تمرین و تکلیف هم نبود که اجباری در حلش باشه. چند روزی ذهن خودم و دوستام درگیرش بود. نمی‌دونم هم چرا از معلم‌ها نمی‌پرسیدم. شاید هم پرسیده بودیم و بلد نبودن (که البته احتمالش ضعیفه). رها نمی‌کردم اون مسئله رو. هر روز بهش فکر می‌کردم و هنوز هم اگر معمایی چیزی ببینم، تا وقتی حلش نکنم آروم نمی‌گیرم (یا به قولی آروم نمی‌گیگیرم!). تا اینکه یکی از بچه‌های کلاسمون گفت برو کلاس ریاضی۱ از مریم بپرس؛ شاید اون بتونه حلش کنه. به چهره نمی‌شناختم. وارد کلاسشون که شدم از بقیه پرسیدم مریم کدومه و نشونم دادن. ردیف آخر نشسته بود. یا به‌تناسب قدش جاش اونجا بود یا اتفاقی در صف آخر مجلس! نشسته بود. سؤالو گذاشتم جلوش، خودمو معرفی کردم و گفتم از کجا آمده‌ام آمدنم بهر چه بود. پرسیدم می‌دونی چجوری حل میشه؟ یه کم فکر کرد و چند خطی نوشت و پاک کرد و نوشت و بالاخره به جواب رسید. یکی دو سال بعد، هم‌دانشکده‌ای و هم‌رشته‌ بودیم باهم تو شریف.



پ.ن۱: برای مهمونی مقنعه نمی‌پوشن اصولاً. دیروز مستقیم از دانشگاه و جلسهٔ امتحان رفتم دیدنش و فرصت تغییر نبود.

پ.ن۲: تا دیروز تعداد دوستان صمیمی ساکن ایرانم به تعداد انگشتان دستم بود و از امروز به کمتر از تعداد انگشتان یک دست می‌رسه. هر سال هم نسبت به مدت مشابه پارسال کمتر میشه و مسئولین پاسخگو نیستن. آخرش همه می‌ریم مسئولین تنها می‌مونن.

پ.ن۳: خرداد پارسال، وقتی سهیلا رفت هم از این پستای خداحافظی براش نوشته بودم و تو اینستا منتشر کرده بودم. فکر کنم اینجا نذاشته بودم. الان می‌ذارم:

هر موقع تو فرم مصاحبه‌ها ازم می‌خواستن اسم سه‌تا از دوستای نزدیکمو بنویسم که احتمالاً برای تحقیق برن سراغ اونا، یکی از اسم‌ها اسم سهیلا بود. 

چند روز پیش (اردیبهشت پارسال!) پیام داد که دارم می‌رم، ببینیم همو. بیشتر دوستام، یا اگه دقیق‌تر بگم همۀ دوستام جز دو سه نفرشون مهاجرت کردن و این اتفاق و شنیدن این جملۀ دارم می‌رم ببینیم همو برام تازگی نداشت. غمگینم هم نمی‌کنه این رفتن‌ها. چون می‌دونم دارن می‌رن که شرایط بهتری رو تجربه کنن. برای دوستام خوشحالم و البته برای ایران نه. کشوری که هر لحظه داره خالی میشه از نیروی متخصص و کاربلد.

داشتم به روزای اول دوستیمون فکر می‌کردم. من نمایندۀ کلاسمون بودم و یکی از وظایفم حضور و غیاب بود. سهیلا همیشه به بهانۀ المپیاد کلاسای مدرسه رو می‌پیچوند و من هر روز جلوی اسمش می‌نوشتم غایب، المپیاد نجوم. می‌رفت کتابخونه یا می‌موند خونه و نجوم می‌خوند. نجوم منو یاد سهیلا می‌نداخت و سهیلا یاد نجوم.

بهش گفتم یکی از اون کتابایی که راجع به آسمون و ستاره‌هاست و دلت نیومده به‌دلیل مهاجرتت چوب حراج بهش بزنی یا به کسی بدی و به کتابخونه‌ها اهدا کنی و نمی‌تونی هم با خودت ببری و قراره بذاری اینجا و احتمالاً بره انباری رو برام بیار. یکی از اون قدیمیا که بیشتر باهات بوده. که بذارم تو کتابخونه‌م و از این به بعد با من باشه. که هی ببینمش و هی یادت بیافتم. 

امروز (دوم خرداد پارسال!) دیدیم همو. برای آخرین بار. کتاب صورت‌های فلکیشو آورده بود برام. چاپ سال هشتادوسه بود. می‌گفت از راهنمایی دارمش. منم پیکسل صورت فلکی ماه تولدشو بهش دادم. اینجا صورت فلکی حَمَلو گذاشتیم کنار پیکسل ماه فروردین و چهارتا ستاره‌ای که به هم وصل شده بودنو پیدا کردیم و ثبت کردم این آخرین دیدارو.



و سهیلایی که داره تلاش می‌کنه عکسامونو از دوربین به گوشی منتقل کنه و منی که کابل و ریدر و فلش‌به‌دست منتظرم و همچنان ثبت می‌کنم این آخرین لحظات باهم بودنمونو. ولی ای کاش وطن جایی برای ماندن بود.



پ.ن ۴: هنوز که هنوزه عکسایی که با دوربین گرفته بودو نفرستاده برام. گفته بود وقتی برسه اونجا، می‌فرسته. نه من پیام دادم و یادآوری کردم، نه اون یادش افتاد که بفرسته. از خاطرۀ اون روزمون فقط همین چندتا عکسی که خودم با گوشی گرفتمو دارم.

۱۸ نظر ۱۳ مرداد ۰۲ ، ۲۲:۵۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۱۶- پارسال دوست، امسال آشنا

سه شنبه, ۲۶ بهمن ۱۴۰۰، ۱۱:۵۴ ب.ظ

سال‌ها پیش دوتا هم‌کلاسی داشتم که باهاشون خیلی صمیمی بودم و به‌نوعی می‌شد گفت دو تن از نزدیک‌ترین‌های اون مقطع زمانی بودن و هر روز حداقل سیزده چهارده ساعت باهم در ارتباط بودیم. با یکیشون هر ترم هفت روز هفته هفت صبح تا هفت شب بیست واحد درس مشترک داشتم و با یکیشونم که یه شهر دیگه بود بیست‌وچهارساعته صفحۀ جی‌تاکمون باز بود و در حال گفت‌وگو. خواننده‌های ثابت وبلاگم هم بودن هر دو. الان ولی نه می‌دونم کجای دنیا چی کار می‌کنن و در چه حالن، نه تو این چند سال سلامی و کلامی بینمون ردوبدل شده. متقابلاً اونا هم از من بی‌خبرن. دو سال پیش که روز زن و ولنتاین مصادف شده بود، یکی از این دو هم‌کلاسی، همونی که هر ترم هفت روز هفته هفت صبح تا هفت شب بیست واحد درس مشترک داشتیم پست تبریک تولد خانومشو گذاشته بود. تا پستشو دیدم با خودم گفتم چه جالب! امروز برای همسرش هم روز تولده هم روز زن هم ولنتاین. بعد داشتم فکر می‌کردم آدما تو این شرایط سه‌تا کادو می‌گیرن یا طرف مقابلشون با تیرِ یه کادو سه نشون می‌زنه؟ امسالم اتفاقاً روز مرد و ولنتاین مصادف شد و اون یکی هم‌کلاسی که همونی باشه که یه زمانی بیست‌وچهارساعته صفحۀ جی‌تاکمون باز بود پست تبریک تولد شوهرشو گذاشته بود. این دفعه هم باز با همون ذوقِ دو سال پیش با خودم گفتم امروزم برای فلانی هم روز تولده هم روز مرد هم ولنتاین. چه جالب که تولد همسر هر دو دوستم تو یه روزه. بعد روی واژۀ «دوست» متوقف شدم. فکر کردم به معنیش، به مفهومش، به ارتباطی که سال‌هاست در جریان نیست. این دوستی ما خیلی وقته که متوقف شده و فکر کردم شاید بهتر باشه برای زمان حال یه واژۀ دیگه رو جایگزینش کنم. مثلاً آشنا، یه آشنای دور، قدیمی.

قبلاً هم گفته بودم؛ یکی از واقعیت‌های تلخی که وجود داره ارتباط‌ها یا دوستی‌‌ها یا دوست‌های دوره‌ایه. یه مدت با کسی خیلی صمیمی می‌شی، باهاش کلی حرف می‌زنی، کلی خاطره می‌سازی، کلی چیزای خوب اتفاق می‌افته، کلی اینتراکشن یا تعامل و اثر متقابل داری، ولی بعد از یه مدت حتی از همدیگه خبر هم ندارین. حس غریبگی با کسی که یه زمانی صمیمیت بسیار زیادی داشتین غم عمیقی داره. دنیا پُر شده از آدمایی که قدرت پیام دادن به کسی که قبلاً باهاش صمیمی بودن رو ندارن.

+ به یاد ولنتاین شش سال پیش، به یاد یه همچین شبی

۲۶ بهمن ۰۰ ، ۲۳:۵۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۴۱- جبران انجیر

يكشنبه, ۲۷ مهر ۱۳۹۹، ۰۷:۲۷ ق.ظ

اون موقع که هنوز گوشیامون هوشمند نشده بودن و وایبر و تلگرام نداشتیم، از مدرسه و بعدها از دانشگاه که برمی‌گشتم، جی‌تاک و یاهومسنجرمو باز می‌کردم و تا وقتی بخوابم آنلاین بودم. همین‌جوری که زندگیمو می‌کردم، کنار کارای روزمره با سهیلا هم چت می‌کردم. یه وقتایی ساعت‌ها تا صبح حرف می‌زدیم. وقتایی که امتحان داشتیم ساکت بودیم. حرفامون هیچ وقت تموم نمی‌شد. همیشه چیزی برای گفتن داشتیم. یه وقتایی هم تلفنی حرف می‌زدیم. موقع حرف زدن با سهیلا بود که فهمیدم وقتی زمان مکالمه به یک ساعت می‌رسه تلفن خودبه‌خود قطع میشه. تا قبل از اون با کسی این همه حرف نزده بودم. یه روز صحبت انجیر شد. از نمی‌دونم کجا رسیده بودیم به انجیر خشک. گفت آدرس خوابگاهتو بده برات بفرستم. اون موقع طرشت بودم. سال آخر کارشناسی. چند روز بعد، یه بستۀ پستی داشتم از دانشکدۀ مواد دانشگاه تبریز. چند تا انجیر، با یه شونۀ چوبی و یه یادداشت کنار انجیرا. نوشته بود انجیرها نشُسته هستن، قبل خوردن بشورشون. تو یه شهر دور، تو غربت و غم و تنهایی، چقدر به یه دستخط از طرف یه دوست نیاز داشتم.


عکسو سال ۹۴ گرفتم


پارسال تو یه مسابقۀ ویراستاری اینستاگرامی، برندۀ رنگ مو! شدم. تازه با اکانت خودم هم جواب نداده بودم و اکانته مال بابا بود. از این جوایز ناجور زیاد گرفتم. یه بارم دو تا کاسه جایزه دادن بابت مقام نمی‌دونم چندم تو المپیاد. رنگش به دلخواه خودمون بود، ولی هیچ کدوم از اعضای خانه رنگه رو حالا هر رنگی که می‌خواست باشه لازم نداشتن. اون روز به یاد ایام قدیم داشتم با سهیلا چت می‌کردم. هر چند این روزها حرف مشترک کمتری باهم داریم. از جایزه‌ای که بابت ویرایش برنده شده بودم گفتم. گفت آبیشو سفارش بده، بده به من؛ ولی به‌شرطی که پولشم بدم و باهاش چیزی که دوست داری بگیری. آدرس و کد پستی‌شو گرفتم و قبول کردم (اینم یه شاهد دیگه بر این ادعا که تعارف حالیم نمیشه :دی). گفتم رنگو بفرستن برای سهیلا. حالا دیگه آدرس خونه‌شو داشتم و می‌تونستم هی براش هدیه بفرستم و هی غافلگیرش کنم و هی اون انجیرها رو جبران کنم. 

یه زمانی عاشق آسمون و ستاره‌ها و نجوم بود. نمی‌دونستم هنوزم دوست داره یا نه. هفتۀ پیش با یه هدیه که عکس آسمون روش بود غافلگیرش کردم. ولی حس می‌کردم هنوز نتونستم اون انجیرها رو جبران کنم. نه با لواشک، نه با کتاب و نه با گلدون. با یه تریلی پر انجیر هم نمی‌تونم. اون چند تا دونه انجیر وقتی به دست من رسیده بودن که تو یه شهر غریب بودم؛ دور، تنها، غمگین. طرف باید تو یه همچین شرایطی باشه که به‌اندازۀ من خوشحال بشه. البته خدا نکنه دور و تنها و غمگین باشه، ولی چند وقت پیش شنیدم که داره از ایران میره. ویزاشم اومده. با رفتن سهیلا تعداد دوستای نزدیکم که وقتی دلم براشون تنگ میشه بدون گذرنامه و ویزا می‌تونم بغلشون کنم کمتر از انگشتای دست راستم میشه. با اینکه تو این ده سال ده بار هم از نزدیک ندیدمش ولی از وقتی رفتنش قطعی شده، هر روز دلم براش تنگ میشه. رفیق روزهای سختم بود. حالا شاید یه روز وقتی تو غربت، هوس باقلوا، بربری، لواشک یا یه همچین چیزایی کرد، بتونم انجیراشو جبران کنم. البته همینا هم پیدا میشن همه جا. یکی هم نیست بگه حالا حتماً چه اصراریه جبران کنی.

+ آن روزها: یک، دو

۲۷ مهر ۹۹ ، ۰۷:۲۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1393- Restore point

يكشنبه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۸، ۱۲:۰۶ ق.ظ

+ در بازی وبلاگی آقاگل شرکت کنید و نامه بنویسید برای...

سفرنوشت ۱۳۹۳. زمستونِ ۹۳ با اردوی گروه رسانا (یه گروه علمی فرهنگی توی دانشکدۀ برق) رفتیم کویر ورزنه. نزدیک اصفهان. از نیروگاه سیکل ترکیبی زواره هم بازدید کردیم. تو این سه چهار روز کلی پست سفرنامه‌طور نوشتم برای وبلاگم که چون در لحظه می‌نوشتم به جزئیات جالبی اشاره می‌کردم. پست‌ها و عکس‌ها زیر آوار بلاگفاست و نمی‌تونم لینک پست‌های اون موقع رو بدم. ولی یادداشت‌هامو دارم هنوز. می‌تونید کلیک کنید روی این و به‌ترتیب از راست به چپ بخونید (۳۶ تا یادداشته و ۵ مگابایت حجمشه). 



عکس‌نوشت ۱۳۹۳. یه دورهمی دیگه با بچه‌های مدرسه، بازم توی شاهگلی. هنگامه داشت از ایران می‌رفت. دارم براش یادگاری می‌نویسم. گل سرخ و سفید و ارغوانی، فراموشم نکن تا می‌توانی...



عکس‌نوشت ۱۳۹۳. یکی از اتفاقات هیجان‌انگیز ۹۳ توفان خردادماه تهران بود. اغلب بلاگرهایی که تهران بودن راجع به اون روز پست نوشتن. افسوس که بلاگفا همه رو بلعید. لحظه‌ای که توفان شد من و مطهره دقیقاً تو این موقعیت بودیم و داشتیم برمی‌گشتیم خوابگاه. یهو آسمون قرمز شد و سطل آشغال‌ها شروع کردن به حرکت. درخت‌ها شکستن و افتادن. برگشتیم سمت دانشکده. شیشه‌های رسانا شکست. همه‌مون هنگ کرده بودیم. من با یه دستم کیف و چادرمو محکم گرفته بودم و با اون یکی دستم عکس می‌گرفتم. وقتی رسیدیم خوابگاه همه چی وسط حیاط بود. عکسا رو نشون هم‌اتاقیام دادم و بعد کابلو وصل کردم به گوشیم که عکسا رو بریزم تو لپ‌تاپم. کاتشون کردم از گوشی و پیست کردم رو لپ‌تاپ. اما هیچی پیست نشد. برگشتم تو فولدر گوشیم و دیدم فقط همین یه عکس مونده. هیچ وقت نفهمیدم اون همه عکس چی شد و کجا رفت. 



فردای اون روز رفتم دانشگاه و دوباره عکس گرفتم. از درختایی که شکسته بودن و افتاده بودن روی زمین. از سطل آشغالایی که هر کدوم یه گوشه افتاده بودن.


 

عکس‌نوشت ۱۳۹۳. تابستون ۹۳، ماه رمضون، کارآموزی می‌رفتم ادارۀ مخابرات تبریز. یه درس اجباریِ صفرواحدی بود. نکتۀ جالب توجه این کارآموزی نوع پوششمه. من اونجا تنها کارآموزی بودم که شال و شلوار سفید و مانتوی صورتی می‌پوشیدم. بقیه همه این شکلی بودن. همون‌طور که قبلاً هم عرض کردم همه هر جوری باشن من برعکسشونم. اون دختره هم که سمت راست تصویره سهیلاست. اومده دیدنم.



اینجا تو این عکس، روز آخر کارآموزیمه و با سهیلا رفتم کلی امضا و مُهر و اینا گرفتم و خوشحال و خندان جلوی اداره ازش خواستم ازم عکس بگیره. هوا به‌شدت طوفانی بود. چند ثانیه بعد از این صحنه باد پرونده‌مو برد :| بعد من و سهیلا راه افتاده بودیم دنبال کاغذایی که تو هوا می‌رقصیدن :|



عکس‌نوشت ۱۳۹۳. سهیلا دانشگاه تبریز بود و ترم تابستونی برداشته بود. بعضی وقتا، تو وقتای آزادم بعد از کارآموزیم یه سر می‌رفتم دیدنش. یه بار با شال رفته بودم راهم ندادن داخل دانشگاه. مجبور شدم سریای بعدی مقنعه بپوشم. چادر هم داشتم البته. ولی خب نگهبان وقتی گیر بده نمیشه کاریش کرد. اینجا تو این عکس داریم کامنتای خاطرات تورنادو رو جواب می‌دیم.



درگذشتگان ۱۳۹۳. عید ۹۳ عمو تصادف کرد. بابا برای یه سفر کاری رفته بود مشهد. تازه رسیده بود اونجا که زنگ زدیم برگرده. گفتیم عمو بیمارستانه و حالش خوب نیست، ولی منظورمون این بود که فوت کرده و خودتو برسون برای مراسم تشییع و خاکسپاری. به خاطر مشابهت اسمی من و عمو، برخی از اقوام موقع خبر دادن به هم پشت تلفن فکر کرده بودن من تصادف کردم و دعوت حق رو لبیک گفتم!. بسیار گریه‌ها کرده بودن برام. روزای اولی که خوابگاه بودم خیلی سخت می‌گذشت. بساط گریه‌هام به هر بهانه‌ای به راه بود. یادمه اون موقع چند بار عمو زنگ زد دلداریم بده که غصه نخورم، که زود تموم میشه و مهندس میشم و برمی‌گردم پیششون. نموند و ندید مهندس شدنمو. زمستون همون سال خاله‌م هم فوت کرد. تو بیمارستان. کنکور ارشد داشتم. نتونستم برم تبریز. بچه که بودیم دستمونو می‌گرفت می‌برد برامون مداد و ماژیک و مدادشمعی می‌گرفت. یادگاریاشو نگه‌داشتم هنوز.

مرتضی پاشایی هم ۹۳ فوت کرد. اون سال هر جا می‌رفتی، توی ماشین، تاکسی، بوتیک، برنامۀ ماه عسل، رادیو، تلویزیون، توی گوشیا و لپ‌تاپامون آهنگ‌های مرتضی پاشایی بود. اون موقع هنوز نیومده بودم بیان. آهنگِ محبوبم «یکی هست» بود. کدشو گذاشته بودم روی قالب بلاگفا که آنلاین پخش بشه. عنوان یکی دو تا از پست‌هام هم یه بخشایی از همین آهنگ بود. نمی‌دونم چی شد و چطور شد که سوءتفاهم شد. نقد شدم، قضاوت شدم، یکی یه پست نوشت خطاب به من. در نصیحتِ من. رمزدار. رمزشو فقط به من داد که بخونم. غصه‌م گرفت. دفاعیه نوشتم. من هم رمزدار. نخواستم رمز بیافته دست بعضیا. سهواً افتاد. بد شد. آهنگه از چشمم افتاد. قلبم شکست. دیگه گوش نکردم. تا همین چند روز پیش که یه شمارۀ ناشناس زنگ زد. گفت خانم، من جلوی خوابگاهم. سفارشتونو آوردم. به دوستتون می‌گید بیاد تحویل بگیره؟ تحویل به شهرستان نداشتن و موقع سفارش گفته بودم که تهران نیستم و آدرس خوابگاه دوستمو داده بودم. گفتم یه چند دیقه صبر کنید بهش خبر بدم. زنگ زدم نگار و ازش خواستم بسته رو تحویل بگیره و هر موقع اومد تبریز بیاره برام. خوابگاه نبود. با هم‌اتاقیش هماهنگ کردم. زنگ زدم به اون شمارۀ ناشناس که بگم هم‌اتاقی دوستم داره میاد بگیره. خطش از این آهنگای پیشواز داشت. تا اون گوشیشو از جیبش دربیاره و کلید سبزه رو بکشه سمت چپ من رفتم سال ۹۳ و به هم ریختم و برگشتم. آهنگ پیشوازش یکی هستِ پاشایی بود. قلبم... قلبم دوباره مچاله شد.

عنوان: وقتایی که کامپیوتر یا لپ‌تاپمون دچار مشکل میشه، از عملکردش راضی نیستیم، هنگ می‌کنه و درست کار نمی‌کنه، اگه از سیستم، بک‌آپ داشته باشیم، می‌تونیم برش‌گردونیم به وضعیت یه هفته پیش، یه ماه پیش، یه سال پیش، یا هر موقع دیگه‌ای که به‌طور خودکار یا قبلاً توسط خودمون به‌عنوان Restore point مشخص شده. وضعیت رو برمی‌گردونیم به موقعی که تا اونجا و تا اون موقع اوضاع خوب بود. برمی‌گردیم عقب، می‌کوبیم و از نو می‌سازیم. اگه یه روز به من این فرصتو بدن که برگردم به گذشته، برمی‌گردم به ابتدای سال ۹۳. سالی که پراشتباه‌ترین مقطع زندگیم بود؛ در همۀ زمینه‌ها. تحصیلی، مالی، کاری، عاطفی، توی روابط دوستانه، تو محیط خوابگاه، توی انتخاب هم‌اتاقی، توی دانشگاه، توی انتخاب واحد، استاد، رشته و حتی اینجا تو فضای مجازی و وبلاگی. اشتباهاتی که نمی‌تونم جبرانشون کنم. نیمهٔ خالی لیوان همین اشتباهات و تتمّه‌هاشه و نیمهٔ پر، تجربه‌هاییه که کسب کردم. تجربه‌هایی که البته تاوان سنگینی بابتشون دادم و میدم.

+ ریستور پوینت شما کِیه؟

۴۰ نظر ۱۸ اسفند ۹۸ ، ۰۰:۰۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عکس‌نوشت ۱۳۸۶. پونزده سالمه اینجا. رفته بودیم اردو. من شال سفید پوشیدم. آخه تو مدرسه هم مقنعه تو اردو هم مقنعه؟ اینا دوستامن. چند سالی میشه که همو ندیدیم و از هم بی‌خبریم. مریم عکس لطفعلی‌خان زندو گرفته دستش. بعد از سقوط ساسانیان، بعد از قرن‌ها حکومت خلفای راشدین و اموی و عباسی، بعد از حکومت کوتاه سامانیان، ایران دوباره افتاد دست اجنبی. دست مغول‌ها و ترک‌ها. من حاکمان زندیه رو دوست داشتم چون ایرانی بودن. اون سمتِ دوربین مریم و سهیلا نشستن. این سمتم ماییم. من و بهناز و فاطمه و مهساها. نازنین نیست تو عکس. نیومده شاید. دو تا دویستی دست مهساست. چیپس بزرگ دویست تومن بود. یه بسته فلفلیشو گرفتیم. همه‌شون وبلاگ داشتن. همینا بودن که برام وبلاگ ساختن و دستمو گذاشتن تو حنای وبلاگ‌نویسی. پرسیدن می‌خوای اسم و آدرس وبلاگت چی باشه و بی‌معطلی گفتم گلدان؛ مثل سعدی که گلستان داشت. آدرسشم لطفعلی‌خان زند. همینا بودن که پست گذاشتن و کامنت جواب دادن و قالب و هدر عوض کردن یادم دادن. همینا بودن که اولین کامنت‌ها رو تو وبلاگم گذاشتن. دستمو گرفتن و آوردنم اینجا؛ بلاگستان. من اینجا اومدنم رو مدیون اونام، اما اینجا موندنم رو مدیون شما. آره، شما. شمایی که هر جا هر چی که دیدین و یادم افتادین عکسشو برام فرستادین. عکسا رو به اسم خودتون ذخیره کردم و همۀ هزارونودوپنج تا رو گذاشتم کنار هم و این هدرو ساختم. هدری که وقتی نگاش می‌کنم لبخند می‌شینه روی لبام. هزارونودوپنج تا عکس. خیلیه ها!

اگر می‌خواید عکس‌ها رو با کیفیت بیشتری ببینید روی این چهار تا لینک کلیک کنید. چندصدتا عکسو تو یه عکس بزرگ فشرده کردم و حجم هر کدوم ده مگابایته. ۱۷۳ عکس از سال ۹۴ تا بهمن ۹۵، ۲۶۱ عکس از بهمن ۹۵ تا بهمن ۹۶، ۲۸۹ عکس از بهمن ۹۶ تا بهمن ۹۷ و ۳۷۲ عکس هم از بهمن ۹۷ تا امروز.



اولین پستمو بیست‌وپنج بهمن هشتادوشش، دوازده و بیست‌وهشت دقیقۀ ظهر تو مدرسه منتشر کردم. خودم ننوشتم. بلد نبودم. من گفتم، مهسا تایپ کرد. مثل همۀ انشاها و نوشته‌هاش با هوالحق شروع کرد. گفت خب بعدش چی بنویسم؟ گفتم بنویس سلام. توی پرانتزم بنویس درود. بعدش اون دو بیتی که لطفعلی‌خان گفته رو بنویس. بعد چی؟ بعد بنویس این اولین فعالیت جدی اینترنتی منه. توی پرانتز بنویس به زور دوستای خوبم. بعد بنویس چون من همیشه درس دارم.

خبر کوتاه است و مسرت‌بخش. عمر وبلاگ‌نویسی من به دوازده‌سالگی رسید.

مبارک همه‌مون باشه :|

۸۱ نظر ۲۵ بهمن ۹۸ ، ۰۴:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عید تا عید ۳۳ (رمز: ض****) عروسی خواهر مریم

يكشنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۸، ۰۶:۴۴ ب.ظ

این عروسی‌ای که دعوت بودیم، عروسی مریم بود. چهار سال پیشم با همین تیم، عروسی فاطمه، خواهر مریم که اونم هم‌دانشگاهیمون بود دعوت بودیم. بعد از عروسی مریم، نگار یه اسکرین‌شات از ایمیل چهار سال پیشش و جواب من فرستاد که تجدید خاطره بشه. اون موقع سال آخر کارشناسی بودم و انقدر امتحان رو سرم آوار شده بود که منصرف شده بودم برم عروسی. تازه فردای عروسی میان‌ترم بیوسنسورم داشتم. تو خوابگاه لباس مجلسی هم نداشتم و بابا سفر بود و نمی‌تونستن از خونه برام پست کنن. اون موقع یه پست بسیار طویل در شرح ماوقع عروسی فاطمه نوشته بودم ولی این سری برای عروسی مریم حس نوشتن نداشتم. این اسکرین‌شات‌هایی که اینجا می‌ذارمو از آرشیو چهار سال پیشم برداشتم. لینک پستو ندارم. بلاگفا خورده پستامو. فقط عکسا رو آپلود می‌کنم، بخونید و بخندید. عکس اول که جواب ایمیل نگاره، که چند روز پیش برام فرستاد، بقیه هم مکالماتم با خانواده و دوستم سهیلاست. اون موقع یه گروه وایبر خانوادگی داشتیم. عکس آخری هم راجع به میانترم فردای عروسیه که داشتم به سهیلا توضیح می‌دادم که سؤال امتحان چی بود.


۲۷ مرداد ۹۸ ، ۱۸:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۲۹۹- اختتامیه

شنبه, ۶ بهمن ۱۳۹۷، ۰۹:۱۸ ب.ظ


چهار منهای چهار. 

تمام شدن، امری‌ست طبیعی و بسیار عادی. همۀ ما تموم شدن خودکار، مداد، پاکن، دفتر، کتاب و خیلی چیزهای دیگه رو تجربه کردیم. مثل خیلی چیزهای دیگه که بعد از مدتی تموم میشن، دفتر خاطرات شباهنگ هم به پایان رسید. این فصل از وبلاگم هم تموم شد. با همۀ تلخی‌ها و شیرینی‌هاش.

چهار منهای سه. 

اگر قولی داده‌ام و کاری قرار بوده انجام بدم یا مطلبی قرار بوده بنویسم و یادم رفته و هنوز انجامش ندادم بگید لطفاً. اگر درخواست معقول یا سؤالی دارید، بفرمایید تا پاسخ بدم و اگر چیزی می‌خواهید، بگید که بفرستم. آهنگ، عکس، جزوه، کتاب، فایل صوتی، لینک، رمز و چیزهایی از این قبیل. اگر پیامی فرستاده‌اید و من بی‌پاسخ گذاشتمش، که البته بعید می‌دونم، همین‌جا دوباره مطرحش کنید. ممکنه یه وقت کامنتتون نرسیده باشه دستم، ممکنه رسیده باشه و فراموش کرده باشم جواب بدم. بگید و بخواید و بپرسید و بفرستید هر چی تو دلتون مونده. فقط آهنگ «نرو» رضا صادقی و «مرو ای دوست» محمد اصفهانی و «رفتی» علی زندوکیلی و «چرا رفتی» همایون شجریان و «برگرد» شهره و «برگرد» سیاوش قمیشی رو نفرستین؛ اینا رو دارم و آهنگ‌های موردعلاقه‌م هم هستن اتفاقاً.

چهار منهای دو. 

رمز اون فیلم سوپ سوختۀ خوابگاه، 587587 بود. دو تا 587. یکی دو پست و عکس هم لابه‌لای این چند صد پست هست که مخصوص خانم‌هاست. چیز خاصی نیست البته. چون موضوع صحبتم ربطی به آقایان نداشته و خصوصی‌تر و خودمانی‌تر و زنانه‌تر بوده، رمز گذاشتم. رمز این پست‌ها مدل ساعتمه که به همۀ خانم‌ها داده شده و می‌شود. اگر ندارید و می‌خواهید، بطلبید و بگیرید. هر کلمه‌ای و جمله‌ای هم که رنگش توی متن پست‌ها، مشکی نباشه و قرمز باشه لینکه و مستحبه که روش کلیک کنید.

چهار منهای یک. 

عمر وبلاگ‌نویسی من به چهارهزارمین روزش رسید. تولد یازده‌سالگی وبلاگم بیست‌وپنجم بهمنه. ولنتاین. ۱۱ ضربدر ۳۶۵ با احتساب کبیسه‌ها کمی بیشتر از ۴۰۰۰ تا میشه. و کی باورش میشه من یه روزی برای تولد وبلاگم کیک سفارش دادم و تولد گرفتم براش و یه روزی هدر وبلاگمو چاپ رنگی و براق کردم و مثل کارت ویزیت گذاشتم تو کیف پولم و دادم به خواننده‌هام؟ کی می‌تونه این حجم از عشق به وبلاگ و وبلاگ‌نویسی رو بفهمه، درک کنه، هضم کنه؟ مگه میشه؟ مگه داریم؟ نمی‌میره این عشق، قسم می‌خورم.

چهار. 

چهارهزار روز از اون روزی که هم‌کلاسیام دستمو گذاشتن تو حنای وبلاگ‌نویسی گذشت. چهارهزار روز از اون روزی که کلاس پرورشی رو پیچوندیم و به بهانۀ نشریه رفتیم نشستیم تو سایت که مطلب بنویسیم برای «هروقت‌دلمان‌خواست‌نامۀ خرمالو». هر وقت دلمان می‌خواست منتشر می‌شد این نشریه. چهارهزار روز از اون روزی که مهسا و سهیلا و مریم و نازنینی که خودشون وبلاگ داشتن ازم پرسیدن می‌خوای تو هم وبلاگ داشته باشی و من که نمی‌دونستم وبلاگ چیه پرسیدم چی توش بنویسم؟ مهسا و سهیلا و مریم و نازنینی که دیگه وبلاگ ندارن گفتن حرفاتو، خاطراتتو یا هر چی که می‌خوای توش بنویس. چهارهزار روز از اون روزی که تو سایت مدرسه تصمیم گرفتم بنویسم اما هیچ‌وقت نتونستم هر چی که می‌خوام رو بنویسم گذشت. چهارهزار روز؛ حدود یازده سال. یازده سال حضور مداوم، و به اشتراک گذاشتن ۲۶۹۰ پست عریض و طویل که برخی‌شون ثواب هفتاد تا پست رو می‌دادن.

چهار به‌علاوۀ یک. 

اینجا رو تشبیه کرده بودم به صحنۀ نمایش. هر روز، یا هر چند روز یه بار برای شما نمایشی اجرا می‌کردم. همۀ این سال‌ها من بازی کردم و شما نشستین روبه‌روم و تماشام کردین. هیچ‌وقت بهتون دروغ نگفتم؛ اما همۀ حقیقت رو هم نگفتم. تماشام کردین. گاهی ساکت بودین، گاهی دست زدین، گاهی هورا کشیدین، گاهی خندیدین، گاهی گریه کردین، گاهی هم باهم بحث کردیم و قهر کردین رفتین. گاهی کامنت‌ها باز بود و همین‌جا جلوی سن نظرتونو گفتین و جواب دادم و جواب‌هامو بقیه هم شنیدن. گاهی هم کامنت‌ها بسته بود و رفتم پشت صحنه و گفتم هر کی هر نظری داره بیاد خصوصی بهم بگه. نه همیشه، ولی اغلب بودین. بعضیا رو می‌شناختم، بعضیا رو نه. یه وقتایی سالن خلوت بود، یه وقتایی جای سوزن انداختن نبود. 

چهار به‌علاوۀ دو. 

چند روز پیش بعد از یکی از همین نمایش‌ها، موقعی که داشتم می‌رفتم بیرون، یکی که اولین بارم بود می‌دیدمش بلند شد و دوید سمتم. دم در پشتی سالن رسید به من و نفس‌زنان گفت «سلام. شما بعد اجرا می‌ذارید و می‌رید. به حرف کسی گوش نمی‌کنید. وگرنه خب چرا اغلب اوقات کامنت‌هاتون بسته است؟ شما انتظار دارید ما بعد نمایش وقتی دارید سوار ماشین شخصیتون می‌شید یه جا پیداتون کنیم و نظرمونو در مورد نمایش بگیم؟ که خب حقّم دارید اگر چنین انتظاری داشته باشید. چون بی‌نهایت ناز می‌نویسید. من گاهی وقتا تماشاچی ردیف ۶ام گاهی وقتاام دوازدهم. اینکه حرفی نمی‌زنم و مثل امروز شما رو تو یه جای خلوت، مثلاً در پشتی سالن!، گیر نمی‌اندازم دلیلش اینه که من تمام این مدت فکر می‌کردم کسی که هر سری خیل عظیم جمعیت حاضر در صحنه رو می‌بینه دیگه دلش قرصه که دوستش دارن که وقتشونو براش می‌ذارن. شایدم تصورم اشتباهه و شما رو به‌درستی نمی‌شناسم. پس دوباره سلام، من ساراام، تماشاگر ردیف ۶». لبخند زدم و گفتم سلام سارا جان، از آشنایی باهات خوشحالم. دستشو گرفتم و بردمش تو اتاقم. گفتم من همیشه بعد از اجرا میام می‌شینم اینجا، پشت صحنه. می‌شینم و منتظر می‌مونم بیاید نظرتونو بهم بگید. با اشتیاق گوش می‌دم و با حوصله جواب می‌دم. وقت‌هایی هم که نباشم در اتاقم رو باز می‌ذارم که بیاید و یادداشت‌هاتونو بذارید روی میزم که وقتی برگشتم بخونمشون و جواب بدم. دوباره لبخند زدم و صندوق پیام‌هاتونو نشونش دادم. صندوقو باز کردم و گفتم ببین، این بیست‌هزارتا یادداشت رو تو همین سه چهار سال اخیر برام نوشتن. بعد پوشۀ عکسا رو باز کردم و گفتم عکس‌هایی که برام می‌فرستادن رو به اسم خودشون تو یه پوشه گذاشتم. این‌ها از نوشته‌های خودم هم عزیزترن برام.

چهار به‌علاوۀ سه. 

هر جا هر چی که دیدین و یادم افتادین و عکس‌هایی که برام فرستادین رو به اسم خودتون ذخیره کردم و نگه‌داشتم. (هشدار: با احتیاط روی سه تا لینک بعدی کلیک کنید. چندصدتا عکسو تو یه عکس بزرگ فشرده کردم و حجم هر کدوم ده مگابایته). ۱۷۳ عکس از سال ۹۴ تا بهمن ۹۵، ۲۶۱ عکس از بهمن ۹۵ تا بهمن ۹۶، ۲۸۹ عکس هم از بهمن ۹۶ تا بهمن ۹۷ دارم ازتون. قصه‌ای که پشت این عکساست انقدر شیرین و گاهی عجیبه که دوست دارم بشینم و تا صبح همه رو براتون تعریف کنم. یکی از عکسا عکس یه دستمال کاغذی خونیه. خون یکی از شماهاست و الان اون دستمال کاغذی تو کمدمه. یه روز یکی از خواننده‌های وبلاگم داشته عکس جغد و اسم شباهنگ رو روی چرم حکاکی می‌کرده و حین کار دستش می‌بره. می‌خواست این جغدو برام بفرسته و بماند که با چه مصیبتی فرستاد. چون من به این آسونی اسم و آدرس نمی‌دم به کسی، با ده تا واسطه رسید دستم. گفته بودم اون دستمال کاغذی خونی رو هم بذاره تو پاکتی که جغدا توشن. بسته رو داده بود به برادرش که تو نمایشگاه کتاب غرفه داشت. بلاگرا تو دوره‌همی بلاگرانه می‌رن نمایشگاه و این بسته رو از برادره می‌گیرن و میدنش به جولیک و جولیک هم یه جوری می‌رسونه دست من. ارتباطم با جولیک رو در وهلۀ اول مدیون نگارم که ارشد بهشتی قبول شد و در وهلۀ دوم مدیون مسئولین خوابگاه دانشگاهشونم که وقتی دورۀ ارشدم فرهنگستان خوابگاه نداشت قبول کردن تو خوابگاه اونا باشم و من هی رفتم دانشگاه اینا برای کارای اداری و هی رفتم دانشکده‌شون نگارو ببینم و یه روز که جولیک تو نمازخونۀ دانشکده نشسته بود با دوستاش کد می‌زد، اون روز به این نتیجه رسیدم که جولیک ترس نداره. یکی از عکسا عکس شال و کلاهیه که همین جولیک برای بچۀ چهارم من بافته و اونم الان تو کمدمه. یکی از عکسا رو تو مسیر کربلا جلوی عمود ۴۴۴ام گرفتین برام فرستادین. باتری گوشی‌تون وقتی ۴۴ درصد بوده، عکس سؤالات امتحان ادبیاتتون وقتی تو گزینه‌ها اسم مراد بود و هتل‌ها و کوچه‌ها و خیابونایی که اسمشون منو یاد شما انداخته. یکی از عکسا عکس یه مکالمه است. یکی از خواننده‌ها تو یه پیجی که دنبال اسم برای پادکستشون می‌گشتن اسم فانوس رو پیشنهاد میده و توضیح میده که یه بلاگری بوده که جزوه‌هاشو تشبیه می‌کردن به فانوس. اسم پیشنهادیش پذیرفته میشه و پادکست تولید میشه. برام می‌فرسته فایلو. گوش که می‌دم می‌بینم صدای کسیه که رئیس جاییه که چند تا کار ویراستاری براشون انجام دادم و یکی از همکاراشون هم‌کلاس ارشدمه. قضیه رو به هم‌کلاسیم که اتفاقاً اولین بار ایشون اسم فانوسو روی جزوه‌های ارشدم گذاشته بود میگم. میگه پادکسته کار بچه‌های شریفه. میرم پیجشون و چند تا از هم‌کلاسیا و هم‌اتاقیامو تو تیمشون می‌بینم و ایمان میارم که دنیا چقدر کوچیکه که من و خوانندۀ وبلاگم و همکار و هم‌کلاسی و هم‌اتاقی و هم‌دانشگاهیم دستمون تو یه کاسه است و خبر نداریم. بیشتر فرستندگان این عکس‌ها نیستن که دوباره ازشون تشکر کنم. ولی همیشه در خاطرم خواهند ماند. من آدم بامعرفت و قدردانی هستم. برای همین لینک پیام خصوصی رو از اون بالا برنمی‌دارم که باز هم اگر خواستید، چیز میز بفرستید، سؤالات شرعی و غیرشرعی و درسی و غیردرسی‌تونو بپرسید و بیاید باهام درد و دل کنید و بگید که فردا امتحان دارم و بخواید با رسم شکل داستان رستم و اسفندیارو براتون توضیح بدم و من از چشم اسفندیار و پاشنۀ آشیل شروع کنم برسم به کتف زیگفرید. با حوصله گوش خواهم داد و نامه‌هاتونو با اشتیاق خواهم خواند. و اگر آدرس وبلاگ یا ایمیلتونو گذاشته باشید، پاسخ خواهم داد.

چهار به‌علاوۀ چهار. 

مثل این استادهایی که جلسۀ آخر حضور غیاب می‌کنن می‌خوام حضور غیاب کنم. کامنت بذارید برای این پست. ایمیل، شماره، آدرس وبلاگ، نام، نشون، هر چی که فکر می‌کنید لازمه داشته باشم تا گمتون نکنم بدید بهم. بدید که یه روزی یه وقتی بیام بهتون بگم دفتر چهارمو شروع کردم به نوشتن. بلند شید ببینمتون. بلند شید و بگید تماشاگر ردیف چندم بودید. آره با شمام؛ یه چیزی بگید این دم آخری.


۲۷۳ نظر ۰۶ بهمن ۹۷ ، ۲۱:۱۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۲۸۳- سفرنامه (قسمت اول: قطار)

پنجشنبه, ۶ دی ۱۳۹۷، ۱۲:۲۱ ب.ظ

۱. برگشتم خونه. برگشتنی (برگشتنی قیده؛ ینی وقتی داشتم برمی‌گشتم خونه)، هم‌قطارانی داشتم به‌غایت خسته و ساکت. از وقتی سوار شدن لام تا کام حرف نزدن و از ساعت هفت (شش سوار شدیم و حرکت کردیم)، همه رفتن خوابیدن. این اولین باری بود که چنین موجودات ساکتی که هستن ولی انگار نیستن به پستم خورد و جا داشت بیام در تاریخ ثبت کنم این کوپه رو.

۲. مسیر تهران-تبریز دوازده ساعته. شش که راه بیافتی شش می‌رسی. شش رسیدم تبریز و قرار هم نبود کسی بیاد دنبالم. یه نگاه به ساعتم کردم دیدم هنوز اذان صبح رو نگفتن. رفتم نمازخونه هوا یه کم روشن بشه. دختری که تو کوپۀ ما بود و قزوین سوار شده بود و اینجا درس می‌خوند هم اومد. خوابید و وسایلشو سپرد به من. یه ربع به هفت بیدارش کردم که یه ساعت دیگه تازه قراره آفتاب بزنه. گفتم من که حوصلۀ این همه (یک ساعت :دی) انتظارو ندارم. پا شدیم و مسیر من بی‌آرتی بود و مسیر اون مینی‌بوس‌هایی که می‌بردن یه جایی اطراف تبریز. خوابگاهش اونجا بود. دانشگاهشم اونجا بود. دوازده ساعت تو قطار حتی اسممونم نپرسیده بودیم، اون وقت تو اون مسیر سه چهار دقیقه‌ای راه‌آهن تا بی‌آرتی از کار و تحصیل و ازدواج و آینده حرف زدیم و کلی اطلاعات بینمون رد و بدل شد. سال دوم ارشد بود. بعد از اینکه در مورد رشته‌هامون حرف زدیم بی‌مقدمه رفت سراغ سرفصل شیرین ازدواج که تبریزیا دختراشونو زود شوهر می‌دن و تو چرا ازدواج نکردی؟ نگفتم منتظر مرادم و توپ رو انداختم زمین خودش ببینم خودش چرا ازدواج نمی‌کنه. گفت خیلی وقته یه خواستگار دارم که تحصیلاتش از من پایین‌تره و شغل و درآمد خوبی هم نداره. و علی‌رغم جواب‌های ردی که هر بار به درخواستش می‌دم به طرق مختلف خواسته‌شو تکرار می‌کنه و هر بارم بهم میگه من با کار و تحصیل تو هیچ مشکلی ندارم و تا هر جا می‌خوای ادامه بده درس خوندن رو. گفت مردّدم و نمی‌دونم چی کار کنم. وقتی این بحث رو پیش کشید نصف راه که معادل با دو دقیقه بود رو اومده بودیم و من دو دقیقه فرصت داشتم نظرمو راجع به خواستگارش بیان کنم. گفتم مدرک و دانشگاه و درآمد انقدرام مهم نیست. هست، ولی چیزای دیگه‌ای هم هستن که در اولویتن و اون چیزا اگه نباشن، این چیزا باشن هم به درد نمی‌خورن و کلی مثال زدم از دوستان و اقوام و آشنایان و خلاصه وقتی رسیدیم دم مینی‌بوس نظرشو به سمت بله متمایل کرده بودم.

۳. رفتنی (رفتنی هم مثل برگشتنی قیده. ینی وقتی داشتم می‌رفتم تهران)، رئیس قطار وقتی اومد کوپه‌مون برای دیدن بلیت‌ها گفت تو رستوران سفرۀ یلدا چیدیم. ما هم رفتیم عکس بگیریم با سفرۀ یلدا. یه دختره تو کوپه‌مون بود که رو مخم بود یه کم. می‌گفت دانشجوی دکتراست و هفته‌ای یه بار می‌ره تهران و برمی‌گرده. سی‌وپنج سالش بود و قصد ازدواج نداشت. می‌گفت دیگه انقدر دیر شده که حسش نیست ازدواج کنم. می‌گفت دیگه دستم تو جیب خودمه؛ ازدواج برای چی؟ گفتم مگه هدف از ازدواج تأمین مالیه فقط؟ نیاز به دوست داشتن، دوست داشته شدن، مادر شدن، پدر شدن، اینا چی پس؟ در هیچ زمینه و موضوعی از جمله کار، تحصیل و ازدواج وجه اشتراک نداشتیم و هم‌نظر نبودیم. گفت ده سال دیگه که به سن من برسی، اگه تا اون موقع ازدواج نکرده باشی می‌رسی به همین چیزی که گفتم. حتی با این حرفشم موافق نبودم. می‌گفت مامانم خانم جلسه‌ایه، اما خودم به این چیزا اعتقاد ندارم. وقتی مأمورین قطار میومدن چیزی بپرسن روسری نمی‌پوشید. این رفتارش رو مخم بود؟ خیر؛ می‌گفت برای این و اون پایان‌نامه و مقاله می‌نویسم و خودشم کلی مقاله داشت. اسمشو نپرسیدم ببینم راست میگه یا نه و اصلاً به من چه چند تا مقاله نوشته یا ننوشته. آنچه که اینجا مهمه و رو مخمه این کارشه. من از آدمایی که پول می‌دن دیگران براشون کتاب و مقاله و پایان‌نامه بنویسن متنفرم و از آدمایی که پول می‌گیرن برای دیگران چنین چیزهایی بنویسن متنفرترم. بی‌تعارف حالم ازشون به هم می‌خوره و هیچ جوره نمی‌تونم توجیهشونو بپذیرم. و رفتار دیگری که دوستش نداشتم شماره گرفتن از بقیه برای گروه تلگرامی قطارش بود. چون این بزرگوار دانشجوی دکتری بود و هفته‌ای یکی دو روز کلاس داشت، در رفت‌وآمد بود و زیاد مسافرت می‌کرد. و شمارۀ ملت رو تو این سفرها می‌گرفت و اضافه می‌کرد به گروه قطار. حال آنکه من حتی اسم هم‌قطارانم رو هم نمی‌پرسم هیچ‌وقت. چند بار به طرق مختلف سعی کرد شمارۀ من و خانم تخت پایینی رو بگیره و ندادیم. موقع گرفتن عکس سفرۀ یلدا، گفت کیفیت گوشیت خوب نیست و بذار من بگیرم برات تلگرام کنم و اولاً کیفیت گوشیم خوبه و ثانیاً من به این راحتیا با موبایل بقیه عکس نمی‌گیرم و ثالثاً نمی‌خوام شماره و تلگراممو یه غریبه داشته باشه. اونم یه غریبۀ رو مخ. واپسین تلاششم آهنگ‌هایی بود که پخش کرد و خوشمون اومد و گفت می‌ذارم تو گروه یا تلگرام می‌کنم براتون. خانم تخت پایینی شماره‌شو داد بفرسته براش. منم شماره و آی‌دی تلگراممو دادم بفرسته برام؟ حاشا و کلا. گفتم خودم دانلود می‌کنم. یه خانوم و دخترشم تو کوپه‌مون بودن که کرج پیاده شدن. خوراکیای منم اشتباهی با خودشون بردن کرج :((



۴. شب یلدا ببین چه فالی اومد برام؟ جانا! با توام. می‌بینی فالمو؟ حالمو؟ نمی‌بینی...



۵. دوی شب تازه رسیده بودیم میانه؛ که شهریست از شهرهای استان خودمون. بیدار بودم و داشتم از موقعیتم اسکرین شات می‌گرفتم. کامنت می‌ذاشتم، کامنت جواب می‌دادم و صبم باید تو جلسۀ دفاع دوستم حضور به هم می‌رسوندم. اون روز که با سهیلا برج بلور قرار داشتم، یه کم دیر اومد. تا برسه لوکیشن یا موقعیتشو فرستاد و منم تا بدان لحظه با این پدیده آشنا نشده بودم. وی منو با این تکنولوژی آشنا کرد و زان پس هر جا می‌رم برای ملت موقعیتمو گزارش می‌دم و تو این زمینه تقریباً شورشو درآوردم. ینی الان از این اتاق به اون اتاقم برم لوکیشنمو می‌ذارم تو گروه تلگرامی خانواده :|

اون 6h هم ینی تا ۶ ساعت موقعیتمو به کسی که باهاش به اشتراک گذاشتم گزارش کنه. Qatar stansiyanin yolu ینی ایستگاه راه‌آهن قطار؟ ایستگاه قطار؟ ایستگاه راه قطار؟ نمی‌دونم. اصن نمی‌دونم گوگل‌مپ چرا این تیکه رو ترکی نوشته :|


۰۶ دی ۹۷ ، ۱۲:۲۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۲۷۸- یار دبستانی من

دوشنبه, ۲۶ آذر ۱۳۹۷، ۰۹:۰۹ ب.ظ


۱. این خرفه‌بلوره. خرفه‌ای که در کافی‌شاپ برج بلور اهدا شده باشد. ۱۲ تا گلبرگ داره. شمردم دقیق. بعد بهش (این شین برمی‌گرده به سهیلا) گفتم یک برگ ازش کنده بشه و خورده بشه من می‌دونم و تو. قول شرف گرفتم ازشون در همین راستا (شونِ ازشون برمی‌گرده به سهیلا و شوهرش). و قرار شد نوه‌م بزرگ که شد گلدونشو عوض کنن و یه تیکه‌شو جدا کنن بذارن تو همین گلدون و بدنش به مریم و اونم این چرخه رو ادامه بده ببینیم تهش به کجا می‌رسیم. (ارجاع به پست ۱۲۷۷)

۲. می‌دونستم شوهر سهیلا جنوبیه، ولی از اون جایی که شمال برای من کلاً شماله و جنوب کلاً جنوبه و تو ذهنم تفکیک نشدن شهرهای شمال و جنوب، نمی‌دونستم این رفیقمون با کجای جنوب کشور پهناورمان وصلت کرده. وقتی از پستای اینستاش فهمیدم هی میره بوشهر و هی از بوشهر میاد و هی میره بوشهر و هی از بوشهر میاد :| بی‌هوا پرسیدم عباس بوشهریه؟ گفت آره. هیچی دیگه. صاف رفتم سراغ کتابخونه‌م و هفت‌تیرو براش کادو کردم. طرح بازشناسی بوشهر. (ارجاع به پست ۱۲۷۳)

۳. این همون کتابیه که دو سال پیش تو همین کافی‌شاپ سر همین میز ازش گرفته بودم. یادش نبود. ینی اگه پس نمی‌دادم سراغ کتابشو نمی‌گرفت :| اون وقت من وصیت می‌کنم اگه مردم کتابو برسونن دستش که روحم در عذاب نباشه. (ارجاع به پست ۱۲۷۲)

۴. اینا سوغاتیای مشهده. برای هفت هشت نفر از دوستام سوغاتی گرفته بودم و بعد دو ماه، این اولین دوستیه که سوغاتیا رسید دستش. (ارجاع به پست ۱۲۲۶)

۵. وقتی داشتیم این عکسو می‌گرفتیم داداشم زنگ زد بگه اومدنی (اومدنی قیده؛ ینی وقتی میای خونه) نخ دندون بخر. برگشتنی (ینی وقتی داشتم برمی‌گشتم خونه) از داروخونه گرفتم. قیمتش دوونیم برابر شده بود :|

۶. چند دیقه بعد یک لیوان نسکافه در این نقطه واقع شد.

۷. یه آقاهه پشت سرم بود. برای اینکه تو عکس نیفته هی خودمو چپ و راست و بالا پایین می‌کردم :|

۸. یه آویز اینجا بود. چترمو گذاشتم اونجا. با هوش و حواسی که من دارم مطمئن بودم یادم می‌ره. ولی از اونجایی که بارون میومد، می‌دونستم اگه یادم بره بیرون که برم یاد چترم می‌افتم. و چنین شد. اینو از هفت‌سالگیم دارم. حتی قبل از اینکه برم مدرسه. (ارجاع به پست ۳۷۱)

۹. همه جا قبل از اینکه سفارشتو بیارن پولشو می‌گیرن. اینجا ولی موقع رفتن می‌گیره.

۱۰. من یه ربع دیر رسیدم، سهیلا نیم ساعت.

۱۱. قول داده هر هفته از گلدون و مخصوصاً گلبرگ‌های خرفه‌بلور عکس بگیره بفرسته برام.

۱۲. یه قول دیگه هم داد؛ که برای فارغ‌التحصیلیم، نقاشی جغد بکشه.

۱۳. رسماً داشتم زور می‌زدم حرف پیدا کنم برای زدن :|

۲۶ آذر ۹۷ ، ۲۱:۰۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

این اون گلدونیه که روز تولدم هم‌اتاقی‌های شمارۀ ۱ و ۲ بهم دادن. از یه گل‌فروشی اسم گل و طرز نگه‌داریشو پرسیدم و گفت خُرفه است؛ هفته‌ای یه بار آبش بده و بذار جلوی نور. اسمشو گذاشتم خرفه‌ورتا. معنیش میشه گل خرفه‌ای که در کافۀ ورتا هدیه داده شده باشد. وزن خالص سنگش یک‌پنجم وزن خودمه. با نسیم‌ها۱ خرفه‌ورتا رو به‌سختی بردم خوابگاه و چند روزی اونجا بودم و با سختی بیشتر آوردمش تبریز. این نصیحت خواهرانه رو از من داشته باشین: هیچ وقت به یه مسافر گلدون هدیه ندید. لااقل گلدونی که جنسش از سنگه هدیه ندید.

۱ یکی از نسیم‌ها هم‌مدرسه‌ایم بود و یکیشونم هم‌اتاقی شمارۀ یک. چون مسیرمون مشترک بود، سه‌تایی باهم از کافه برگشتیم. تازه رفتنی هم با نسیمی که هم‌کلاسی ارشدم بود رفتم کافه. برگشتنی گلدون دست من بود. یه جا گفتم نسیم اینو یه دیقه بگیر گوشیمو جواب بدم. دیدم هردوشون برگشتن سمت من. گفتم عه! چه جالب هردوتون نسیمین. بعد گفتم تازه اسم دختر اول منم نسیمه :|



آبش دادم، نونش دادم، نازش کردم و نازشو کشیدم و شد این:



عکسشو برای دوستام فرستادم ببینن چه دسته‌گلی تحویل جامعه دادم و هزار الله اکبر و هزار الحمدلله و هزار سبحان الله و هزار آیة الکرسی و هزار وان‌یکاد و کلاً هزار هر ذکری که مفهوم ماشالا از چشم بد دور رو برسونه. ولیکن عزیزانی که در نیمۀ جنوبی کشور پهناورمان می‌زیستن گفتن عه! ما اینا رو می‌خوریم. یکی گفت قاطی سبزی خوردن، یکی گفت تو قرمه‌سبزی و خب من دیگه حرفی نداشتم. تازه داشتن خواصشم بیان می‌کردن که ماه رمضونا برای رفع تشنگی خوبه.

از وقتی دخترمو انتقال داده بودم به گلدون بزرگ‌تر، گلدون خودش خالی مونده بود. یه شاخۀ کوچولو ازش بریدم و گذاشتم تو آب ریشه بده و حالا نوه‌مو گذاشتم تو گلدون کوچیکه. میگن بچه مثل میوه است، نوه مثل هسته‌ش؟ مغزش؟ بادام؟ گزینۀ چهار؟ منظورمو گرفتین و بیشتر از این تقلا نکنم؟ خلاصه همون. اسمشم خرفه‌بلوره. خرفه‌ای که هم‌اکنون در کافی‌شاپ برج بلور به سهیلا هدیه داده می‌شود.


۲۶ آذر ۹۷ ، ۱۷:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۲۷۲- اندازه‌گیری دنیا

جمعه, ۲۳ آذر ۱۳۹۷، ۰۹:۵۵ ب.ظ

۱. در هفته‌ای که گذشت مشغول خواندن کتابی بودم که دو سال پیش (بند ۲۷، ۲۸، ۲۹، ۳۰، ۳۱ و ۳۲ پست ۹۹۸) از سهیلا امانت گرفته بودم و قرار بود سری بعد که همو دیدیم پس بدم کتابو. دو ساله که همو ندیدیم. و دو سال پیش، سه سال بود که سهیلا رو ندیده بودم. به عبارت دیگر، طی پنج سال گذشته فقط یک بار دیدمش :|

۲. تصویر جلد کتاب رو بسیار دوست می‌دارم :)



۳. وصیت‌نامه:

نوشتم که: با عرض سلام و ادب و احترام خدمت بازماندگان محترم. این کتاب سهیلاست. سال ۹۵ ازش امانت گرفتم. اگر قبل از پس دادن دار فانی را وداع گفتم برسونید دستش، وگرنه روحم عذاب می‌کشه :دی



۴. این کتاب رو یک بار همون دو سال پیش خونده بودم و این هفته دومین بارم بود می‌خوندم. و اگه فکر کردین برام تکراری بود حاشا و کلا که من در امر فیلم‌بینی و رمان‌خوانی حافظه‌ای دارم در حد حافظۀ ماهی قرمز سفرۀ هفت‌سین :|

۵. از جملات و بندها و صفحاتی که برام جالب بود عکس گرفتم. اگر می‌خواید این کتاب رو بعداً بخونید و دلتون نمی‌خواد داستان لو بره بی‌خیال بقیۀ پست بشید و عکس‌ها رو نبینید. کیفیت عکس‌ها رو پایین آوردم. جهت رفاه حال مشتری :|

کتاب، آلمانیه. طنزه، ولی من از ب بسم الله تا نون پایانش لبخند هم نزدم چه برسه خنده. موضوعش سفرهای کارل فریدریش گاوس، ریاضیدان آلمانی و الکساندر فون هومبولت جغرافی‌دان و بن‌پلان هست. کسایی که ریاضی فیزیک خوندن و با دماسنج و متر و تلسکوپ رفیقن و کسایی که اهل سفرن شاید بیشتر هم‌ذات‌پنداری کنن با شخصیت‌های کتاب. اواسط کتاب، زن گاوس، یوهانا می‌میره و گاوس با مینا یا نینا (چند جا نوشته مینا، چند جا نینا. اوایل فکر می‌کردم اینا دو نفرن ولی گویا اشتباه تایپیه و آخرای کتاب فهمیدم مینا همون نیناست) ازدواج می‌کنه. یه دختر و پسر از یوهانا داره و یه پسر به اسم اُیگن از مینا یا نینا. زن دومشو دوست نداره و صرفاً برای بزرگ کردن بچه‌هاش و رسیدگی به کارای خونه باهاش ازدواج کرده. اُیگن زبان‌شناسی دوست داره ولی باباش چون دستیار لازم داشته پسرشو فرستاده ریاضی و حقوق بخونه. آخرای داستان پسره کارای سیاسی می‌کنه و می‌گیرنش و تبعیدش می‌کنن و داستان تموم میشه. صفحۀ آخر کتابو دوست داشتم. موقع تبعید اُیگن با یه آقای ایرلندی آشنا میشه و آقاهه به ایگن میگه بیا شریک شیم یه کسب‌وکاری راه بندازیم و اونم قبول می‌کنه. بعد این ایرلندیه میگه یه خواهرم دارم خوشگل نیست ولی آشپزیش خوبه و نامزدم نداره :| هیچی دیگه کأنّهو فیلمای ایرانی تموم میشه داستان :))

یه برادر که آشپزیمونو تعریف کنه، مرادو گیر بندازه چیه؟ اونم نداریم :|

[بیر]، [ایکی]، [اوچ]، [درد یا شایدم درت]، [بش]، [آلتی]، [یدّی]، [سگّیز]، [دقّوز یا شایدم دگّوز]، [اُن]، [اُن‌بیر]، [اُن‌ایکی]، [اُن‌اوچ]، [اُن‌درد یا درت]

۲۳ آذر ۹۷ ، ۲۱:۵۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۲۳۲- جایی برای یادآوری فراموش‌شده‌ها

يكشنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۷، ۰۸:۵۷ ق.ظ

پریشب داشتم پستی می‌نوشتم دربارهٔ شکست ایدئولوژیکی اخیرم. ایدئولوژی به مجموعه‌ای از باورها و ایده‌ها گفته می‌شود که به عنوان مرجعِ توجیهِ اعمال، رفتار و انتظاراتِ افراد عمل می‌کند. و من پریشب این شکستو پذیرفته بودم و اومده بودم بنویسم. بنویسم که من نمی‌تونم در فضایی که همه هستند، «خودم» باشم. من «دیگه» نمی‌تونم در فضایی که همه هستند، خودم باشم. من دیگه نمی‌تونم در فضایی که همه هستند، باشم. تا یه جایی تایپ کردم و پیش رفتم و احساس کردم این حرف‌هایی که می‌زنم آشناست. گویی که پیش از این هم نوشته باشمشون. توی آرشیو متنی وبلاگم کلیدواژه‌های ایدئولوژی و شکست رو جست‌وجو کردم و اوه! خدای من! درست دو سال پیش همین حرف‌ها رو زده بودم. درست همین حرف‌ها. و لابه‌لای حرف‌هام نوشته بودم یکی از دلایل حذف فیس‌بوک و جدا کردن اکانت‌های اینستا برای فامیل و دوستانم همین بود. اینکه من خواسته بودم اما نتوانسته بودم در فضایی که همه هستند، خودم باشم و شاهدش تعدادی کامنت در یک گفت‌وگوی دوستانۀ پنج‌نفری و دعوت به ناهاری بود که هم‌کلاسی‌هایم پای یکی از پست‌های فیس‌بوکم نوشته بودند و نوشته بودم یک زمانی این دغدغه را نداشتم که اگر دیگران این کامنت‌ها را بخوانند چه فکر می‌کنند. اما این باور که من همیشه و در حضور هر کسی خودم هستم شکست خورده بود. و پریشب دوباره شکست خورد. پریشبی که نشسته بودم پای وبلاگم و هر چه می‌نوشتم پاک می‌کردم که این پست مناسب فلان خواننده‌ها نیست و با خودم می‌گفتم کاش می‌توانستم چند تا وبلاگ داشته باشم و خواننده‌ها را تفکیک کنم تا اِنقدر خودم رو عذاب ندم که فلانی و بهمانی با خواندن این مطلب چه فکری می‌کنند یا نمی‌کنند.

این‌ها به کنار؛ داشتم فکر می‌کردم که چرا یادم نمیاد این ناهار؟ چرا یادم نمیاد ما پنج تا هم‌کلاسی؟، هم‌رشته‌ای؟، هم‌دانشگاهی؟، دوست؟، نمی‌دونم اسم ارتباطمون دقیقاً چیه وقتی در حال حاضر بی‌خبریم از هم، باهم ناهار خورده باشیم؟ ناهاری که نوشابه‌اش رو پیش پیش سر شرط‌بندی سؤال امتحان پالس باخته بودم. یادم نمی‌آمد. ترکیبمان ولی ترکیب جالبی بود. دو تا ۹ای، دو تا ۸ای، یه ۹۰ای، سه تا دختر، دو تا پسر، یه ترک، یه شمالی، یکی از اصفهان، یکی از جنوب و یکی پایتخت‌نشین، پنج تا آدم با پنج نوع طرز تفکر و پنج نگاه و زاویۀ دید متفاوت به مسائل، انقدر متفاوت که پنج تصمیم متفاوت برای ارشدشان گرفتند. داشتم فکر می‌کردم چه چیزی قرار بود ما رو سر یه سفره بنشونه؟ چه وجه اشتراکی؟ داشتم فکر می‌کردم به شباهت‌هامون و به ناهاری که هیچ وقت نخوردیم.

اما، خوندنِ وبلاگ کسی که می‌شناسیش شیرینیِ دیگه‌ای داره. سال‌ها خوانندۀ وبلاگ پدرم، برادرم، هم‌مدرسه‌ای‌ها و هم‌دانشگاهیام بودم و این شیرینی رو چشیده‌ام. و برای همین هیچ وقت از اینکه آدرسم رو آشناها داشته باشن و آشناها بخونن پشیمون نشدم. گاهی فقط وقت‌هایی که دوست نداشتم ناراحتی‌هام رو باهاشون به اشتراک بذارم فکر کردم که کاش آدرس وبلاگم رو نداشتن و نمی‌خوندن؛ اما خوندنِ وبلاگ کسی که می‌شناسیش شیرینیِ دیگه‌ای داره. اینکه وقتی روزمرگی‌های الی و خاطرات شقایق یا دغدغه‌های علی‌اصغرو می‌خونی به این فکر می‌کنی که یادداشت‌های کسی رو می‌خونم که همسایه‌مون بود تو خوابگاه، کسی که سر کلاس بهم ماژیک داد، کسی که ردیف سوم روی اون صندلی می‌نشست و کسی که تو اردوی کویر برامون سه‌تار زد. حتی خوندنِ کامنت‌های کسی که می‌شناسیش هم شیرینه. 

روزی که تو سایت مدرسه کسوتِ بلاگری بر تن کردم، هم‌کلاسی‌هام مریم، نازنین، مهسا و سهیلا وبلاگ داشتن. حالا اما نه. سال‌هاست که نمی‌نویسن. اون روز که ارشیا، مهدی، امینه، الهام و منو برای ناهار دعوت می‌کرد من، الهام، امینه و مهدی وبلاگ داشتیم و ارشیا خوانندۀ ثابت خاطرات ما بود. حالا اما نه. سال‌هاست که نمی‌نویسن و نمی‌خونن. نه فقط این‌ها که وبلاگ فرناز، ملیکا، مینا، مطهره، شقایق، مهران و رامین هم سال‌هاست تعطیله. و هر چقدر هم که خوندن وبلاگ کسی که می‌شناسیش شیرین باشه، تعطیلی‌ش تلخ‌تره.

۲۹ مهر ۹۷ ، ۰۸:۵۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۲۰۴- هفده مرداد

سه شنبه, ۲ مرداد ۱۳۹۷، ۰۱:۵۲ ب.ظ

داشتم ایمیل‌هام رو چک می‌کردم. اطلاعیۀ برگزاری سمینار آشنایی با تفکر سیستمی. از این ایمیل‌ها که دانشگاه سابقم چند وقت یه بار برای فارغ‌التحصیل‌ها می‌فرسته. چقدر پایان‌نامه‌م لنگِ این موضوع بود و چقدر به این سمینار و آدمای اونجا نیاز داشتم و چقدر دربه‌در دنبالشون بودم و چه خوب که این فرصت پیش اومده. زمان؟ چهارشنبه هفده مرداد، از هفت صبح تا هفت عصر. هفده مرداد؛ انگار که این تاریخ چیزی رو در ذهنم تداعی کنه، کسی رو یادم بندازه، انگار که دستم رو بگیره و ببره به سه سال قبل، به اون گفت‌وگوی دوستانه، به یه چیزی می‌خوام بهت بگم، به حرف‌هایی که شروع نشده به ولش کن ختم شد. یک آن به خودم اومدم و گفتم وای امروز سه‌شنبه است، چرا انقدر دیر اطلاع دادن؟ تندتند داشتم میزم رو مرتب می‌کردم. چیزهایی که لازم داشتم رو می‌ریختم روی تختم. چی بپوشم؟ چی ببرم؟ با چی برم؟ شب پیش کی بمونم؟ داشتم باعجله خرت و پرت‌هام رو می‌ریختم تو کیفم، قرارهای امروز و فردامو کنسل می‌کردم، به کاری که باید تا آخر هفته تحویل می‌دادم و دیگه فرصتی برای تکمیلش ندارم فکر می‌کردم، ساعت بلیت‌ها رو نگاه می‌کردم و واقعاً داشتم حاضر می‌شدم برم تهران که یادم اومد هنوز اول ماهیم، سه‌شنبه است ولی شونزدهم نیست که سمینار، فردا باشه.

+ عقل و صبرم ببُرد و طاقت و هوش

۰۲ مرداد ۹۷ ، ۱۳:۵۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

یک. بازیِ وبلاگیِ «گاهی به کتاب‌هایت نگاه کنِ» هولدن، به دعوتِ ماهی کوچولوی عزیز:



بعد از اینکه این یادداشت‌ها رو مرور کردم و یاد گذشته‌ها افتادم، یهویی نصف شبی تصمیم گرفتم با اینکه چند ساله با این عزیزان ارتباط ندارم عکس‌ها رو براشون بفرستم و احوالپرسی کنم. یه چندتا از پیام‌ها همین نصف شبی seen و پاسخ داده شد.



برای آهنگر دادگر نتونستم پیام بفرستم:دی



دو. بازیِ وبلاگیِ «مساحت زیست»، به دعوتِ غمی:

زیستگاه من 18 سال همین اتاق بوده، 7 سال تو این چهار تا چمدون خلاصه شد و حالا برگشتم و مساحت زیستم دوباره همینجا و همین چیزاست. نکته‌ای که شایان ذکره اینه که از اسباب‌بازی‌هایی که وقتی دندون درآوردم و برام خریدن و کتابای الفبا و دفتر مشق و نقاشیام تا «پیشنهاده» یا همون پروپوزال و کتاب‌های آمادگی برای کنکور دکترا حتی! تو همین مساحت ده متر مربعیه. عکس یه کم قدیمیه و قبلاً دیدینش. الان یه کمد و چهار تا قاب عکس و چند تا گلدون و کلی کتاب هم اضافه شده به مساحت زیستم. لپ‌تاپم هم دیگه اونی نیست که تو این عکسه.



سه. فراخوانِ مسابقۀ «خبرنگار شو» رادیوبلاگیها تا 15 ام و برای کنکوری‌ها، تا سه چهار روز بعد از 15 ام تمدید شده. همدیگه رو سوژه کنید، خبر بنویسید و بخونید و بفرستید برای رادیو.

شما هم شرکت کنید تو این «بازی» و «چالش» و «فراخوان». بله با شمام! شرکت کنید و لینک پستاتونو بفرستید برای هولدن و غمی و رادیو.

۳۲ نظر ۱۲ تیر ۹۶ ، ۰۴:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1048- خودزنی

چهارشنبه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۷:۵۴ ق.ظ

گروه خانوادگی


مکالمه‌ی من و خانومِ هم‌رشته‌ای سابقم


گروهِ دخترای برقی ورودی 89 دانشگاه سابقم!

بدون شرح!


هولدن تو این پست یه سری آزمون روان‌شناسی معرفی کرده که از خواستگار گرفته بشه تا مشخص بشه مرد زندگی هست یا نه. والا من فقط ازشون آزمونِ املا می‌گیرم. حالا اگه ولت‌مترم داشته باشم یه جریانی هم ازشون رد می‌کنم ببینم مقاومت بدنشون چند اُهم هست. آزمونِ دیگه‌ای بلد نیستم :دی

یه آقای هوافضایی کامنت گذاشته منم اگه برام خواستگار بیاد!!! می‌ذارمش توی تونل باد ببینم چه فشار و دمایی رو میتونه تحمل کنه. تازه می‌تونم استریم لاین‌هایی که از کنارش رد شدن رو تحلیل کنم و ببینم بدنش آیرودینامیک هست یا نه :دی

۰۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۷:۵۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1.

یکی از فانتزیام اینه که چهل سال زودتر به دنیا میومدم و توی دانشگاه و خوابگاه اعلامیه‌های انقلابی پخش می‌کردم و اخراجم می‌کردن و دوباره اعلامیه پخش می‌کردم و ساواک دستگیرم می‌کرد و یه مدت حبس می‌کشیدم و بعدِ آزادی‌م دوباره به کارم ادامه می‌دادم و دوباره دستگیر و آخرشم اعدامم می‌کردن. یکی دیگه از فانتزیامم اینه که سی سال زودتر به دنیا میومدم و دانشجوی پزشکی بودم و زمان جنگ تو بیمارستانای صحرایی کار می‌کردم و عراقیا اسیرم می‌کردن و اونجا کتاب خاطراتِ من زنده‌ام رو می‌نوشتم و موقع فرار از اردوگاهِ اسرا، به ضرب گلوله می‌مردم و یکی از عراقیا مَرام و معرفت به خرج می‌داد و کتابمو می‌رسوند دستِ خانواده و خانواده چاپش می‌کردن و شما الان می‌خوندیدنش. یکی دیگه از فانتزیامم اینه که برم راهپیمایی و راهپیمایی نرفته از دنیا نرم.

2.

استادمون می‎گفت توی ژاپن اگه یه مسئول متوجه بشه زیردستش اشتباهی مرتکب شده، هاراگیری (یه نوع خودکشی که طرف شکم خودشو پاره می‌کنه دل و روده‌شو می‌ریزه بیرون) می‌کنه. یکی از دوستان گفت استاد اینجا اگه یه مسئول اشتباه کنه و ما متوجه اشتباهش بشیم، ماراگیری می‌کنه. (ماراگیری ینی ما رو می‌گیرن :دی)

3.

بشنویم: Mohsen_Chavoshi_Mame_Vatan.mp3

4.

این دیالوگِ خیلی دور خیلی نزدیکو چون اسم دو فصلِ وبلاگم توشه خیلی دوست دارم. پسره میگه سحابی (nebula) هم محل تولد هم محل مرگ ستاره‌هاست (death of stars). همشون برمی‌گردن به همونجایی که ازش متولد شدن. دختره میگه من نمی‌دونستم که ستاره‌ها (شباهنگ اسم ستاره است) هم می‌میرن. پسره میگه همشون می‌میرن. خیلی از ستاره‌هایی که ما الان می‌بینیم شاید میلیون‌ها سال پیش مردن. ولی ما به خاطر مسافتی که باهاشون داریم هنوز داریم اونا رو می‌بینیم. دوشنبه هر جای دنیا که بودید نِت گیر بیارید و ذیلِ پستِ 999 حضور به عمل برسونید و به اندازه‌ی همه‌ی کامنت‌هایی که نذاشتید کامنت بذارید.

5.

این ترم (که ترمِ 4 و آخرِ ارشدم باشه)، یه درسی با دکتر حداد دارم که شبیه کاراموزیه. باید بریم بشینیم تو جلساتِ واژه‌گزینی ببینیم این واژه‌ها چه جوری و طی چه فرایندی تصویب میشن و گزارش کار بنویسیم. ادبیاتِ ترم قبلو با 19.5 پاس کردم. امتحان‌مون شفاهی بود. یکی یکی می‌رفتیم پیشش و متن یکی از درسا رو روخوانی و معنی می‌کردیم و به یه سری سوال جواب می‌دادیم. انتظار داشتم 20 بگیرم. ولی خب همینم خوبه. مدیر آموزش‌مون می‌گفت ایشون خوش‌نمره نیستن و 14 رو هم نمره‌ی خوبی می‌دونن. فلذا نباید انتظارِ نمره‌ی بالا از ایشون داشته باشین.
این ترم خودمم از کاراموزی‌م انتظار نمره‌ای فراتر از 14 رو ندارم به واقع.
تازه امتحان‌مونم این جوریه که خودمون باید یه چند تا واژه برای یه سری کلمات خارجی پیشنهاد بدیم.

6.

ترم اول ارشد، استاد عربی‌مون یه چیزایی راجع به سوره‌ی تبّت گفت و منم چند تا کلیدواژه و جمله گوشه‌ی جزوه‌م نوشتم که بعداً بیام تو وبلاگم بنویسم. ولی تو این دو سال! هیچ وقت فرصت نکردم بنویسم و حالا بعد از گذشتِ چهار ترم! یادم نمیاد موضوع بحثمون چی بود و دلم هم نمیاد کلیدواژه‌ها رو بی‌خیال شم. فلذا این شما و این هم کلیدواژه‌های من در همین راستا: تبّت / دوره‌ی اصلاحات چاپ شد جمع شد دوباره چاپ شد (نمی‌دونم چی جمع شد و دوباره چاپ شد) / کتاب معنای متن نصر حامد ابوزید مرتضی کریمی‌نیا / حرام و اعدام / کبریت احمد چیزی که نمیشه فهمید / روی طاقچه / نقدی بر کتاب جواهرالقرآن حسنی مبارک لغو کرد (نمی‌دونم کی چیو لغو کرد) / بغداد را ساختند پایگاه نظامی باشد برای گرفتن ایران / عبدالباسط / مالک و ملک یوم الدین / اخیرا تو اروپا یه چند تا برگه (یه چند تا برگه چی؟) / قریش فیل مسد احد / عمر می‌گفت من از پیامبر شنیدم (چیو؟) / حالت دعایی بوده تو قنوت می‌خونن (چیو؟) / یه چند برگه تو اروپا و ترکیه موزه‌ی عثمانی. و نتیجه‌ی اخلاقیِ این بند اینه که وقتی کلیدواژه می‌نویسید، قبل از اینکه یادتون بره شرح و تفسیر و توضیح‌شم بنویسید.

7.

یه بار استادمون سر یه موضوعی بدجوری عصبانی بود و به خاطر بی‌نظمی و عدم رعایت مقررات اعصاب معصاب نداشت. یه چند دیقه سکوت کرد که اعصابش بیاد سر جاش. یهو بلند شد گفت خاطرات عَلَم رو حتماً بخونید. اینو گفت و درسو ادامه داد.
یادم باشه سر فرصت بخونمش ببینم چه ربطی به اون روز داشت.

همین استاد، وقتی داشت اختصارسازی رو درس می‌داد «صادرات» رو مثال زد. ص، صندلی، آ، آینه‌ی جلو، د، دنده، ر، راهنما، آ، آینه‌های بغل، ت، ترمزدستی. بچه‌ها گفتن عه چه جالب. منم گفتم یادمه تو آموزشگاه به ما «صاکدرات» گفته بودن. ک، کمربند بود. هر چند، خودم شخصاً بدون بستن کمربند قبول شدم :| بعدش ب.م.م و ک.م.م رو مثال زد و گفت بزرگ‌ترین و کوچکترین مضرب مشترک هستن اینا. یکی از بچه‌ها که دبیرستان انسانی خونده بود گفت ب.م.م، مقسوم‌الیه مشترکه نه مضرب مشترک. ملت یه کم بحث کردن و من ساکت بودم. بین علما اختلاف افتاد و استادمون گفت بهتره از متخصصِ این موضوع بپرسیم کدوم درسته. برگشت سمت من و گفت نظر شما چیه و منم توضیح دادم که مقسوم‌الیه درسته.
شباهنگ هستم. متخصصِ مضارب و مقسوم‌الیه‌های مشترک :)))))

8.

آقا من فکر می‌کردم آتش‌نشان ینی کسی که نشانِ آتش داره؛ اواخر ترم فهمیدم آتش‌نشان اسم فاعل هست به معنی نشاننده‌ی آتش (فرونشاننده‌ی آتش) و حتی فکر می‌کردم عرق‌جوش مثل شیرجوش و قهوه‌جوش یه ظرفیه که توش عرقیات می‌جوشونن؛ ولی زهی خیال باطل که به جوش ناشی از عرق می‌گن عرق‌جوش. حتی اینم فهمیدم که پدِ پدرام، یه جور پسوندِ نفی‌کننده است. و داشتم فکر می‌کردم مثل نسیم و طوفان که متضاد هم هستن، می‌تونم یه جفت دیگه هم بچه داشته باشم و اسمشونو بذارم پدارم و آرام. و یادآور می‌شود نگارنده‌ی این سطور تا همین چند وقت پیش فکر می‌کرد زانسو مثل زانیار اسم آدمه. بازم زهی خیال باطل که به لغت‌نامه‌ای که ترتیب لغت‌هاش برعکس باشه و از آن سو نوشته شده باشه میگن زانسو.

9.

یه بار یه خانومه اومده بود فرهنگستان می‌گفت اسم شرکت داداشم اینا فارسیه ولی میگن فارسی نیست و تایید نمی‌کنن و مجوز نمی‌دن به شرکتش. اومدم بپرسم فارسیه یا نه. یادم نیست اسم شرکته چی بود. از این چی چی گسترِ فلان آبادیا بود. و واضح و مبرهن بود فارسیه. می‌خواست بره دهخدا رو نگاه کنه مطمئن بشه که فارسیه.

10.

ترم دوم یه استاد خیلی باسواد داشتیم که تو حوزه‌ی تخصصی‌ش حرف اول و آخرو زده بود. یه بار داشت پیشینه‌ی مقالاتی که راجع به یه موضوعی نوشته شده رو لیست می‌کرد که برامون توضیح بده. پای تخته اسم مقالاتو نوشت، مقاله‌ی خودشم بین مقالات بود. قبل اسم همه‌ی نویسنده‌ها دکتر فلانی نوشت و قبل اسم خودش هیچی ننوشت و اسم و فامیل خالی نوشت.
این حرکتش برام خیلی ارزشمند و معنادار بود.

11.

مثل وقتی که سرما خوردی و هوا گرمه و استاد میره پنجره رو باز کنه و ازت می‌خواد هر موقع سردت شد بگی که ببنده.
یکی از بی‌نظیرترین حس‌های دنیا اینه که بدونی یکی هست که حواسش بهت هست. حالا این یکی می‌تونه دوست، استاد یا حالا هر کس دیگه‌ای باشه. و چه بهتر که ایمان داشته باشی خدا هست...

12.

مسئول کتابخونه، یه آقای خیلی پیره که احتمالاً 100 سالو رد کرده و بازنشست شده؛ ولی برای دلخوشی خودش و بقیه میاد کتابخونه و به بقیه کمک می‌کنه. با اینکه زیاد نمی‌رم کتابخونه (شاید در کل ده بار هم نرفتم اونجا تو این دو سال)، ولی هر موقع میرم احوالپرسی گرمی می‌کنه که هر کی ندونه فکر می‌کنه سال‌هاست همو می‌شناسیم. نه تنها حال خودم، حال خانواده و بقیه‌ی هم‌کلاسیامم می‌پرسه. یه بار رفتم یه کتابی بگیرم و تا منو دید، با افسوس گفت دیر اومدی. با چشای گرد و حیرت زده گفتم دیر اومدم؟ گفت دیر اومدی! اگه نیم ساعت زودتر میومدی باهم ناهار می‌خوردیم و بعدش با دستایی که می‌لرزید، ظرف خالی ناهارشو نشونم داد و گفت هر موقع فرصت داشتی بیا اینجا. بیشتر به کتابخونه سر بزن.

13.

شاید باورتون نشه؛ من یه دختر هم‌سن و سال خودم می‌شناسم اسمش نعناع هست. یه دختر دیگه هم می‌شناسم اسمش عظمت‌ه! بگذریم که مورد داشتیم اسم دختره رامین بود.

14.

روزای آخر با یکی از هم‌کلاسیام سر اینکه فایل وردِ جزوه‌هامو بهش بدم بحثم شد. گفت فونت پی‌دی‌اف رو نمی‌تونه تغییر بده و وردشو بده و منم گفتم هر فونتی می‌خوای بگو تغییر بدم و بازم پی‌دی‌افشو بفرستم. گفت بعضی قسمتاشو می‌خوام حذف کنم و گفتم اوکی! بگو کدوم قسمتا، خودم حذف کنم و پی‌دی‌اف‌شو بدم. بعدِ نیم ساعت درگیریِ پیامکی! آخرش گفت نمی‌خوام اصلاً.
خب جزوه‌ی خودمه، نمی‌خوام وردشو بدم.
والا!

15.

توی لیست حضور و غیاب جلوی اسم‌مون، رشته و دانشگاه سابق‌مونم نوشتن که اساتید بدانند و آگاه باشند. و اعتراف می‌کنم یکی از یه جور ناجورترین لحظات عمرم همین جلسات اولِ ترمای ارشدم بود. و سوالِ تکراریِ انگیزه‌ت چی بود. یه بار یکی از اساتید همچین که لیست رسید دستش، با اینکه اسمم اون وسطا بود، همون اولِ اول پرسید خانم فلانی کیه؟ وقتی دستمو بلند کردم گفت متوجه شدی چرا همون اولِ اول اسم شما رو پرسیدم؟
این استادمون خودش برقی بود. فارغ‌التحصیل علم و صنعت. یکی دو تا استادِ برق شریفی هم داشتیم که جا داشت خودم پاشم بپرسم استاد انگیزه‌ی شما چی بود که الان هیئت علمی فرهنگستانی؟
گاهی وقتا فکر می‌کنم کاش توی دنیای حقیقی هم می‌تونستم کامنتا رو ببندم تا ملت کمتر بپرسن و کمتر نظر بدن راجع به زندگی‌م.

16.

وقتایی که می‌خوام فکر کنم می‌رم می‌شینم عرشه (یه جایی هست توی دانشکده‌ی سابقم.) و آجرای روی دیوارو می‌شمرم. 39 تا آجر روی هم و 27 تا کنار هم. انقدر می‌شمرم که کلاس تدبّر در قرآن شروع بشه و برم بشینم سر کلاس. بارها سعی کردم چیزایی که اونجا یاد می‌گیرم رو اینجا بنویسم و به دلایلی نتونستم. یه دلیلش این بود که خودم سواد لازم و کافی تو این حوزه رو ندارم و می‌ترسم به جای شفاف‌سازی و درست کردنِ اَبرو، بزنم چش و چالِ موضوع رو دربیارم و اوضاع بدتر از اینی که هست بشه. خیلی مهمه که چه کسی به راه راست هدایت‌تون کنه. سواد، قدرت و حتی محبوبیت مُبلّغ تاثیر بسزایی در فرایند تبلیغ داره. ممکنه دو نصیحتِ واحد رو از دو نفر بشنوی و یکی بهت بربخوره و یکی تا مغز استخونت نفوذ کنه و مسیر زندگی‌تو تغییر بده.

17.

یکی از مشکلات من با خانومای مسنِ مسجدِ نزدیکِ خونه‌ی مامان‌بزرگم اینا این بود که وقتی می‌پرسیدن چی می‌خونی و می‌گفتم برق، دقیقاً متوجه نمی‌شدن ینی چی و تصورش‌شون یه چیزی تو مایه‌های سیم‌کشی و عوض کردنِ لامپ بود. وقتی این موضوع رو با هم‌اتاقی‌م نسیم که هوافضا می‌خونه مطرح کردم، گفت اتفاقاً از منم ساعت حرکت هواپیماها رو می‌پرسن.
این چند روز که خونه بودم همسایه‌ی مامان‌بزرگم اینا آورده بود برای نوه‌ش سرم بزنه و وقتی گفتم من حتی آمپول زدنم بلد نیستم گفت پس شش ساله تهران چی کار می‌کنی!

18.

شماره‌ی پسره رو گرفت و گفت اگه تمایلی به آشنایی داشتم پی‌ام می‌دم. شب بهش پی‌ام داد. چه رنگی و چه غذایی و چه حیوونی رو دوست داری و متولد چه ماهی هستی و بابام چی کاره است و خودم چی خوندم و چی دارم و چی ندارم و می‌خوام اپلای کنم برم و وای چه تفاهمی و از این صوبتا. پسره گفت تو راهم؛ دارم می‌رم خونه. دوستم خطاب به ما: با این سرعتی که این پسره داره تایپ می‌کنه و جواب منو میده احتمالاً پشت فرمون نیست. لابد توی مترو و اتوبوسه. فکر کنم ماشین نداره.

19.

شبا سرعت نت خوابگاه شدیداً کم میشه. اتاق ما چون توی سالن نیست و نزدیک‌ترین واحد به راه‌پله است، اصن شبا وای‌فای بهش نمی‌رسه. دیشب از تختم دل کندم و رفتم نشستم نزدیک در که وای‌فای بهم برسه. هم‌اتاقیم اومد تو و تا خواست درو ببنده گفتم باز بذار نِت بیاد تو. با تعجب گفت مگه امواج الکترومغناطیس از در رد نمیشن؟ منم جلوی خنده‌مو گرفتم و خیلی جدی و مهندسی‌طور گفتم نه بابا؛ می‌خوره به در و اگه بسته باشه برمی‌گرده. برای همینه که ما نت نداریم. اونم باز گذاشت درو. هر نیم ساعت یه بار می‌پرسید خدایی داری شوخی می‌کنی؟ موج از در و دیوار رد میشه هاااا!

میگن مهندسین برق و مخابرات کشور بعد از خوندنِ این سطور مدارک فارغ‌التحصیلی‌شونو گذاشتن توی کوزه و اعتصاب غذایی کردن و جز آبِ همین کوزه‌ی مذکور لب به هیچی نمی‌زنن.

20.

من اگه نعوذِبالله! خدا بودم، حتماً و قطعاً هم‌اتاقیم نسیم رو به پیامبری مبعوث می‌کردم. چرا؟ الان می‌گم. از مهر ماهِ پارسال تا حالا این بشر، هر موقع میوه پوست می‌کنه و غذا درست می‌کنه، میگه نسرین؟ می‌خوری؟ و من هر بار می‌گم نه ممنون و سری بعد دوباره می‌پرسه نسرین؟ می‌خوری؟ و من بازم می‌گم نه ممنون. اما ناامید نمیشه و سری بعد بازم می‌پرسه نسرین؟ می‌خوری؟ خوبه می‌دونه میوه و غذای بقیه رو نمی‌خورم؛ ولی میگه شاید یه موقع هوس کردم و خوردم.
ولی من پیامبرِ خوبی نمیشم. چرا؟ چون اگه سری اول برم به یه قومِ گمراه بگم قومِ گمراه؟ به راه راست هدایت می‌شید؟ و اونا بگن نه، ممنون، دیگه بار دوم و سومی در کار نخواهد بود. برمی‌گردم پیشِ خدا و می‌گم باری‌تعالی! اینا نمی‌خوان هدایت شن.
اما نسیم، هم‌اکنون که من در حال تایپ این سطورم داره میوه پوست می‌کنه و قول میدم قراره بیاره بگه نسرین؟ می‌خوری؟

21.

دیشب شیما اینا داشتن با هم‌اتاقیام راجع به موضوعی بحث می‌کردن. بحث، جدی و تند و مهم و دعواطور بود. و من نه سر پیاز بودم نه تهِ پیاز. کلاً توی بحث‌شون هیچ نقشی نداشتم و سرم تو کار خودم بود. یهو شیما به من اشاره کرد و خطاب به بقیه گفت نسرین هر اخلاقِ گندی هم داشته باشه خوشم میاد رابطه‌ش با آدم شفاف‌ه، مشکلی هم داشته باشه رک و رو راست مشکلشو به آدم میگه.

شباهنگ هستم؛ یه دوستِ کاملاً شفاف!

22.

عقلاشونو ریخته بودن روی هم که حالا که سرویس‌شون بیرونِ دانشگاه پیاده‌شون می‌کنه، راهی پیدا کنن که نگهبان دم در دانشگاه به ظاهرشون گیر نده. قبلاً با سرویس می‌رفتن توی دانشگاه و غمی نداشتن. یکی می‌گفت از در رد شو برو توی دانشگاه آرایش کن و یکی می‌گفت آرایش کن و لاک بزن، ولی لاک‌پاک‌کن هم ببر، یکی‌شون به اون یکی که چادری بود و دیگه نیست می‌گفت با چادر بری گیر نمی‌دن و یکی می‌گفت مانتوی بلند بپوش رد شو برو توی کلاس عوض کن و دیگه آخرای بحث زدن به سیم آخر که غرب داره آپولو هوا می‌کنه، اون وقت ما لنگِ یه تار موئیم!
می‌خواستم بگم همون غرب، دانشجوهاش وقتی میرن دانشگاه با سر و وضع مهمونی نمیرن و دغدغه‌شون خط چشم و رنگ رژ و لاک‌شون نیست. تازه به قول خودتون از بیست نمره، 18 نمره‌شو با تقلب جواب نمیدن و نصف بیشتر کلاساشونو نمی‌پیچونن. برای همین آپولو هوا می‌کنن.
ولی نگفتم.

23.

لباسشویی خوابگاه خراب شده. یه ماهه خرابه. اون روز که داشتم می‌رفتم خونه نمی‌دونستم خرابه و لباسامو انداختم توش و شست و درش آوردم و کماکان نمی‌دونستم خرابه. خانومه که راه‌پله‌ها رو تمیز می‌کرد پرسید چه جوری لباساتو شستی و منم گفتم با لباسشویی. گفت این که خراب بود. ولی به نظرم خراب نبود. اگه خراب بود که لباسامو نمی‌شست. می‌شست؟ نمی‌شست. پس خراب نبود. ولی امروز که رفتم لباسای این هفته‌مو بندازم توش دیدم خرابه. حالا اومدم نشستم با این احتمال که تا عید درستش نکنن، جورابا و شلوارا و مانتوهامو برای یه ماه جیره‌بندی کردم و دارم با برنامه‌ریزیِ مدوّن مصرف‌شون می‌کنم. خوبیش اینه که لباسایی که تا حالا نپوشیدمو دارم می‌پوشم.

24.

بعدِ اینکه رفتم چهارصد تومنِ ترمِ چهارو ریختم به حساب خوابگاه و اولین روزِ ترمِ چهار، ساعت چهار، چهارمین دندونمم عصب‌کشی کردم و چهارصد تومن دیگه هم ریختم تو جیبِ دندون‌پزشکه، و بعد از اینکه نگار زنگ زد گفت برای تبریز فقط دو تا بلیت قطار مونده بخرم یا نخرم و گفتم بخر و پولِ بلیتم کنار گذاشتم و بعد از اینکه کلی خرید کردم یخچالو پر کنم و کارتِ مترومو شارژ کردم، تو مسیرِ برگشت یه سری کیف و کفشِ جغدی دیدم که با کیف پولم ست بودن. قیمتشونو که پرسیدم، کارت بانکی‌م رفت تهِ کیفم و گفت نزدیکم بشی و دست بهم بزنی جیغ می‌زنم :دی


25.

آن بزرگواربانوی بلاگر، چند تا پُستو توی یه پست و چند تا عکسو توی عکس می‌گُنجوند تصوّر می‌کرد این طوری خیلی باحال میشه. :))) اون پسر سمت راستی پسرم طوفانه. مثل مامانش سفید پوشیده. تو این سکانس، بچه‌های کوچه‌مون دارن فوتبال بازی می‌کنن و منم بهش گفتم نری بیرون لباساتو کثیف کنیااااا! تازه بچه‌های کوچه حرفای زشت و بی‌ادبانه می‌زنن و اگه بری دیگه مامانت نمیشم. اون دختره‌ی سمت راستی هم خودمم که که دورِ گردنی و هدِ جغدی که عمه‌جونش بافته رو پوشیده.
البته تو این تصویر، طرحِ جغدش زیاد معلوم نیست. به واقع اصن معلوم نیست.


26.

خوابگاه هر ماه 6 گیگ و 244 مگ ترافیک بهمون میده و من همون هفته‌ی اول سهم خودمو تموم می‌کنم و بعدش سهم هم‌اتاقی شماره‌ی 1 و 2 و 3 (خوشبختانه اینا استفاده‌شون از فضای مجازی در حد تلگرامه و سهمشون می‌رسه به من.) روزای آخرِ دی، ترافیک کلِ اعضای واحدِ شباهنگ اینا تموم شد و حتی منفی هم شد! فلذا دست به دامنِ 2.7 گیگِ نگار شدم (رفته بود خونه و لازمش نداشت). اون اکانتی که با 444 تموم میشه اکانت خودمه. دیشب سرعتِ نت به 4 کیلوبیت! بر ثانیه رسید. مقایسه می‌کنیم این سرعتو با سرعتِ هتل کربلا که 1.4 مگابایت بر ثانیه بود.

27.

بالاخره بعد از سه سال سهیلا (هم‌مدرسه‌ایم) رو دیدم. آخرین بار ماه رمضونِ اون سالی دیدمش که می‌رفتم مخابرات برای کاراموزی. رفتنی (رفتنی قیده؛ ینی وقتی داشتم می‌رفتم سهیلا رو ببینم) گفتم یه کم قاقالی‌لی هم براش ببرم و اون بسته‌ی خوشمزه‌ی سمت چپی لواشک و آلوچه و آلبالو و زردآلو توشه. [نگارنده هنگام تایپ آبِ دهنش را قورت می‌دهد.]


28.

داشتیم راجع به یه موضوعی صحبت می‌کردیم که دیدم دختری که پشت سر سهیلا نشسته سیگار می‌کشه. سهیلا گفت کارِ درست یا نادرستِ بقیه ربطی به تو نداره و اون جوری نگاش نکن. گفتم حتی اگه دود سیگار خفه‌م کنه و خفه‌ت کنه هم ربطی به ما نداره؟ گفت خودت این کافی‌شاپی که توش سیگار آزاده رو انتخاب کردی. پس حق اعتراض نداری.

29.

باهم رفتیم شهر کتاب. سهیلا و نازنین یه سری کتاب خریدن و منم دو تا خودکار آبی و صورتی. خودکارا رو سهیلا حساب کرد که یادگاری ازش داشته باشم که هر موقع مُرد نگاشون کنم و به یادش بگریَم! تاریخ بیهقیو دیدم و گفتم عه! من یه صفحه از اینو حفظم. سهیلا گفت می‌دونیم بابا! روز مصاحبه هم برای حداد خوندی اون یه صفحه رو.

سمت چپی که دوربین دستشه نازنینه. نازنین یکی از دوستای مدرسه‌ام بود که موقع ساخت فصل اول وبلاگم کنارم نشسته بود. منم همونی‌ام که توی هر عکسی در مرکزیت قرار می‌گیرم.


30.

بیهقی میگه: احمق مردا که دل در این جهان بندد، که نعمتی بدهد و زشت باز ستاند.

31.

یه کتاب دیگه دیدیم اسمش «دوستش داشتم» بود. از اسمش خوشم اومد. یه حسرت خاصی به آدم القا می‌کرد.

32.

من اگه تو زندگی‌م شکست بخورم و به سمت زوال و اضمحلال و نابودی برم، دلیلش اینه که بعد از مشورت با سهیلا، دقیقاً همون کاری رو کردم که گفت نکن و همون کاری رو نکردم که گفت بکن. و اگه احیاناً یه روزی به موفقیت‌هایی دست پیدا کردم و به یه جاهایی رسیدم، بدانید و آگاه باشید که دلیلش اینه که بعد از مشورت با سهیلا، دقیقاً همون کاری رو کردم که گفت نکن و همون کاری رو نکردم که گفت بکن.

33.

اومدنی (اومدنی قیده؛ ینی وقتی داشتم میومدم تهران) تو قطار با فریبا آشنا شدم. اهل «اهر»، یکی از شهرستان‌های اطراف تبریز بود و دانشجوی سمنان. می‌گفت چون مسیر مستقیم از اهر به سمنان نیست، هر بار از اهر میاد تبریز و از تبریز به تهران و از تهران به سمنان. یه دختر دیگه هم بود به اسم ندا که علم و صنعت، برق می‌خوند. اهل بناب، یکی از شهرستان‌های اطراف تبریز بود. وقتی باهاشون صحبت می‌کردم، قبل از اینکه خودشون و شهرشونو معرفی کنن متوجه شدم لهجه‌هاشون باهم فرق داره و با لهجه‌ی ترکی من هم فرق داره. ینی سه نوع لهجه‌ی ترکی مختلف داشتیم. و اینجا بود که زبان‌شناسِ درونم ذوق کرد. یه خانوم دیگه هم بود به اسم زینب. اهل قزوین بود، ولی شوهرش تبریزی بود و تبریز زندگی می‌کردن. خودش تو کار آموزش فرش بود و فرش خونده بود. کار شوهرشم یه ارتباطی به فرش داشت. اولین دیالوگ‌مون این جوری شروع شد که پرسید چی می‌خونی و بعد اینکه حرف ارشد پیش اومد گفت ارشد، یزد قبول شدم و تو خانواده‌ی ما رسم نبود دختر بره یه شهر دیگه درس بخونه و منم دیگه ادامه‌ی تحصیل ندادم. پرسیدم الان که تبریزی دوست داری ارشد بخونی؟ گفت آره. گفتم فکر کنم اوایل اسفند اونایی که ثبت نام نکردن بتونن ثبت نام کنن برای ارشد. دفترچه‌ی ثبت نام و رشته‌ها رو همون جا توی قطار براش دانلود کردم و چهار پنج ساعت بی‌وقفه در مورد کار و درس صحبت کردیم. گفت از اینکه تنهایی بخواد بره دندون‌پزشکی می‌ترسه و حتی وقتی می‌خواست از سرویس قطار استفاده کنه ازم خواهش کرد که باهاش برم و اوضاع رو تحت کنترل داشته باشم. بقیه ساکت نشسته بودن و مکالمه‌ی ما رو گوش می‌دادن. وقتی می‌گم بی‌وقفه ینی واقعاً بی‌وقفه صحبت کردیم. موقع خواب ازم تشکر کرد که باهاش حرف زدم. گفت این مدت که تبریز بوده کسی نبوده باهاش فارسی حرف بزنه و دلش تنگ شده بوده برای زبان فارسی.

34.

وقتی برای نماز پیاده شدیم، تو نمازخونه سانازو دیدم (هم‌مدرسه‌ایم). آخرین باری که همو دیده بودیم بهارِ 89 بود. من رکعت سوم بودم که رسید و مهرو گذاشت کنار مهر من و شروع کرد به خوندن. نشناخت منو. وقتی نمازم تموم شد، ساناز هنوز داشت می‌خوند. موقع بستن بند کفشم یه کم تعلل کردم؛ ولی وقتی نمازشو تموم کرد و مهرو برداشت که بیاد بیرون، حس کردم آمادگی دیدن کسی که شش هفت ساله ندیدمش رو ندارم. آمادگی شنیدنِ چه خبر و چی کار می‌کنیو نداشتم. به واسطه‌ی اینکه هم‌کلاسی دوره‌ی کارشناسیِ ساناز، تو خوابگاه ما بود، دورادور از حال و روزش باخبر بودم؛ ولی شک نداشتم اون هیچی از منِ الان نمی‌دونه.
وقتی رسیدیم تهران و از قطار پیاده شدیم دوباره همو دیدیم. به خاطر کوله پشتی و ساکم، چادرمو گذاشته بودم تو کیفم و قیافه‌م هم هیچ شباهتی به بهار 89 نداشت. با خودم گفتم عمراً بشناسدت.
ولی شناخت و اومد نزدیک و با ذوق زایدالوصفی گفت نسریییییییییییییییییین!!!

35.

هم‌کلاسیای ارشدم هیچ کدوم خوابگاه ندارن. اونایی که شهرستانی‌ن، یه شب می‌مونن تهران و هر هفته برمی‌گردن خونه‌شون و دوباره هفته‌ی بعدش میان تهران و برمی‌گردن. این هفته عاطفه جایی نداشت بره و اومد خوابگاه ما. دخترِ فوق‌العاده آروم و خوبیه. تابستون دو هفته باهم بودیم. و من نهایت مهمان‌نوازی رو اینجوری در حق‌ش تموم کردم که بهش گفتم وقت دندون‌پزشکی دارم و تو رو می‌رسونم خوابگاه و تا شب نیستم و قراره تنها بمونی. گفت اشکالی نداره و اگه می‌خوای باهات بیام که تنها نباشی و گفتم این دندون‌پزشکه چهار ساله داره دهنمو سرویس می‌کنه و آدم مطمئنیه. گفت از اون لحاظ نه. ممکنه فشارت بیافته. گفتم خیالت راحت؛ این چهارمین دندونیه که می‌برم عصب‌شو بکشم. جای وسیله‌هامو نشونش دادم و قبل دندونپزشکی باهم رفتیم یه سری خرت و پرت برای ناهار خریدیم و قرار شد شب بریم بیرون شام بخوریم.
یه رستوران سنتی پیدا کردیم که وقتی وارد شدیم دود قلیون داشت خفه‌مون می‌کرد. ولی صاحبای رستوران پسرای فوق‌العاده مودب و خوبی بودن. رفتارشون و ظاهر و باطن‌شون به قدری برای منِ حساس به این چیزا مورد لایک واقع شد که رستورانه رو فرستادم تو لیست رستوران‌هایی که اگه بعداً موقعیتش پیش اومد باز برم. وارد که شدیم اومدن سمت ما و گفتن اینجا قسمت خانوادگی هم داره و راحت باشیم. ولی ما یه کم ناراحت بودیم و گفتیم غذا رو بدن ببریم. قیمت و کیفیت غذاشونم خوب بود. یه کم قدم زدیم و بعدش یه سر رفتیم فروشگاه فرهنگ. برای عاطفه توضیح دادم آخرین باری که اینجا اومدم آخرین ماه رمضون دوره‌ی کارشناسی‌م بود. گفتم کلی خاطره‌ی خوب و انرژی مثبت تو این فضا هست که بهم آرامش و حس خوبی میده.
اینا رو که دیدم یاد اون روزی افتادم که دنبالِ حرف N می‌گشتیم. اون روز حروفو مرتب نکرده بودن و هر چی گشتیم N رو پیدا نکردیم.


36.

مثل وقتی که با خانومش نشسته و داره پستای چند سال پیش و تگای خودش و دیالوگامونو که می‌ذاشتم تو وبلاگم می‌خونه. مثل وقتی که میگه خانومم از خنده پاشید به لپ‌تاپ. مثل وقتی که خوشحالم.
می‌دونم هیچ وقت روزانه‌نویسی‌هامو نمی‌خوندی و نمی‌خونی و عمراً این پستو تا اینجا خونده باشی؛
ولی تولدت مبارک!

37.

مثل وقتی که مامان و بابای دوستات و هم‌اتاقیاتو تو جشن فارغ‌التحصیلی می‌بینی و دوستات تو رو با وبلاگت به خانواده‌شون معرفی می‌کنن. مثل وقتی که مامان دوستت میگه هنوز خاطراتتو می‌خونم.

38.

یه چند وقت بود پستِ دستپختانه نذاشته بودم:


39.

این چند روزی که خونه بودم کلی کتاب شعر خوندم. همه رو همزمان شروع کردم به خوندن. یه جلدش تو آشپزخونه بود، یکی زیر میز، یکی روی مبل، پشت تلویزیون، زیر تخت، روی پتو، زیر بالش. عینِ این کارتونِ ردّ پای آبی، هر جا که حضور داشتم، یه کتاب شعر ازم به جا مونده بود. آن‌ها، ضد، اقلیت، گریه‌های امپراطور، جنگ میان ما دو نفر کشته می‌دهد، روایت ستم، تاریخ بی حضور تو یعنی دروغ محض، مهرابان، خودزنی، شعریکاتور، خنده‌های امپراطور، چه حرف‌ها.
به جز سه تا کتابِ احسان‌پور که خانومش که از دوستای ارشدمه برای تولدم هدیه داده، بقیه رو امسال و پارسال از نمایشگاه گرفته بودم و شرایطش پیش نیومده بود بخونم‌شون. سمت چپی از «آن‌ها»ی فاضل نظری و سمت راستی از «جنگ میان ما دو نفر کشته می‌دهد» امید صباغ و اون سه تا پایینی از شعریکاتورِ رضا احسان‌پوره.


40.

این غزلِ فاضل نظری از گریه‌های امپراطورو دوست داشتم:

به نسیمی همه‌ی راه به هم می‌ریزد

کی دل سنگ تو را آه به هم می‌ریزد؟

سنگ در برکه می‌اندازم و می‌پندارم

با همین سنگ زدن ماه به هم می‌ریزد

عشق بر شانه‌ی هم چیدن چندین سنگ است

گاه می‌ماند و ناگاه به هم می‌ریزد

آنچه را عقل به یک عمر به دست آورده است

دل به یک لحظه‌ی کوتاه به هم می‌ریزد

آه! یک روز همین آه تو را می‌گیرد

گاه یک کوه به یک کاه به هم می‌ریزد

رضا احسان‌پور در جواب این کتاب، خنده‌های امپراطورو نوشته که از این کتابم این بیت وصف حال منه:

حال من گاه به ناگاه و گَهی هم باگاه،

گاه و بی‌گاه، به هر گاه بهم می‌ریزد

۲۳ بهمن ۹۵ ، ۱۴:۱۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

حدودای 7 صبح راه افتادم سمت آموزشگاه. داشتن ملت رو به گروه‌های سه نفره تقسیم می‌کردن. دوست داشتم گروه 4 باشم. ولی گفتن گروه سه‌ام. با دختری به اسم مریم هم‌گروه بودم. می‌گفت اولین باره اومده برای امتحان. و یه دختر دیگه به اسم مهسا که بار سوم یا چهارمش بود و با مامان و باباش اومده بود و خیلی استرس داشت. یادمه همون روز مربی به یه پسره زنگ زد گفت نیا برای امتحان. بهش گفت افسر سخت‌گیره و به این آسونیا به کسی قبولی نمی‌ده و بیای رد میشی و حیفه رد شی و نیا. پسره هم نیومد. مریم و مهسا رد شدن. یه خانومه بار بیست و چندم بود امتحان می‌داد و اونم رد شد. 
درِ ماشینو باز کردم و سوار شدم و سلام کردم و پرونده‌مو دادم دست افسر و گفتم اگه ایرادی نداره پشتی بذارم پشتم و گفت ایرادی نداره. داشت پرونده‌مو بررسی می‌کرد و منم داشتم صندلی و آینه‌ها رو تنظیم می‌کردم. گفت حرکت کن. ملتی عظیم از جمله بابا داشتن نگام می‌کردن. دنده رو خلاص کردم و بعد استارت. ترمز دستی رو خوابوندم و راهنمای چپ و یه کم گاز و آروم آروم باید پامو از روی کلاچ برمی‌داشتم. افسر: من دندیه ورجام؟ (من باید دنده رو عوض کنم؟) نگاهِ سفیه اندر عاقلی بهش کردم و با نیشی تا بناگوش باز، دنده رو در وضعیت دنده 1 قرار داده و کمی گاز و ایست سی درجه و حرکت و دنده 2 و ادامه‌ی حرکت. کلاچش خیلی بالا بود و اگه یه ذره ولش می‌کردم ماشین خاموش می‌شد. فلذا ولش نمی‌کردم و پام رو گاز بود و حواسم هم بود که سرعتم بیشتر از 30 نشه. نزدیک تقاطع گفت پارک دوبل و گفتم نزدیک تقاطعه و گفت اشکالی نداره و چک کردم جلوی پل و جلوی سطل آشغال نباشه و راهنمای راست و ایست و دنده عقب و خب پارک دوبلم ایرادی نداشت. ولی یکی تو ضمیرناخودآگاهم می‌گفت شما خانوما حتی اگه هسته‌ی اتم رو هم بشکافید، بازم پارک دوبل رو یاد نمی‌گیرید. فلذا فکر کردم رد شدم و باید پیاده شم برم پی کارم. گفتم ترمز دستی رو بکشم برم؟ گفت، تموم نشده هنوز! حالا دور بزن و یه نفس عمیق کشیدم و چک کردم که خط ممتد نباشه و راهنمای چپ و ایست سی درجه و ادامه‌ی حرکت و یه ایست دیگه و خب دور زدنم هم ایرادی نداره. ولی یه حس عجیبی می‌گفت تو رد شدی و باید پیاده بشی و بیش از این تقلا نکن. دور زدم و نگاش کردم و گفت ادامه بده و یه کم هم سرعتتو بیشتر کن. با این دوری که زدم، دوباره داشتیم برمی‌گشتیم سمت انبوه جمعیت، از جمله بابا! پامو گذاشتم روی گاز و حس می‌کردم دارم توی افق محو میشم که یهو گفت همین جا پارک کن و رفتم کنار ماشین و راهنمای راست و داشتم دنده عقب میومدم که گفت منظورم پارک 30 سانت کنار جدول بود و منم گفتم منم فکر کردم پارک دوبل منظورتونه. گفت بی‌خیال! ادامه بده. ادامه دادم و نزدیک تقاطع ایستادم و ماشینا رو چک کردم و دنده 1 و حرکت و بعدش دنده 2. داشتیم می‌رسیدیم به یه میدان و من سرعتمو کم کردم و آقای افسر گفت حالا دنده 3. گفتم اینجا حداکثر سرعت 30 هست. تازه نزدیک میدانم هستیم. گفت اشکالی نداره، میخوام ببینم دنده‌ها رو بلدی و منم با تعویض دنده از 2 به 5 نشون دادم که خیلی بلدم :دی آخه کدوم بیشعوری دنده 5 رو گذاشته کنار دنده 3! نزدیک میدان گفت وایستا. فکر کردم رد شدم و دیگه باید پیاده شم. دنده رو خلاص کردم و ترمز دستی و بعدشم سوییچ، خلاف جهت عقربه‌های ساعت. گفت یه کار دیگه یادت رفت. ترمز دستی رو چک کردم و دنده و سوییچ. گفت خوب فکر کن و منم خوب فکر کردم و گفتم آینه‌های بغلو بدم تو که ماشینای دیگه بهش نخورن؟ لبخند موذیانه و ملیحی زد و گفت نه. گفتم فرمانو بچرخونم سمت جدول؟ گفت نه. گفتم فرمانو قفل کنم دزد نبره؟ به زور جلوی خنده‌شو گرفته بود. گفت نه. با حالت استیصال نگاش می‌کردم و گفت خوب فکر کن و یهو گفتم آهان دنده! باید روی دنده 1 یا 2 بذارم که شیب زمین ماشینو تکون نده و گفت آهان! اگه سرازیری باشه چی؟ گفتم دنده عقب! کلاچو گرفتم دنده رو عوض کردم و گفت حالا پیاده شو و با تمام وجودم حس می‌کردم رد شدم و دست بردم کمربندمو بازم کنم و دیدم من اصن کمربندمو نبستم. نفسمو تو سینه حبس کردم و آب دهنمو قورت دادم و اینجا دیگه مطمئن بودم رد شدم و رفتم نشستم رو صندلی عقب و نوبت نفر بعدی بود. افسر یه نگاه به پرونده‌م کرد و گفت چرا انقدر قدیمی و کهنه است؟ گفتم من خیلی سال پیش ثبت نام کردم و گذر زمان این شکلی‌ش کرده. یه نگاه به تاریخِ دوره‌ی آموزشم کرد و اینکه اولین بارم هم هست که دارم امتحان می‌دم. پرسید تا حالا کجا بودی و گفتم تهران. یه ضربدر قرمز روی گزینه‌ی کمربند زد و بقیه رو تیک زد و گفت بیشتر تمرین کن. قبول شدی، مبارکه.

* * *

پنج‌شنبه، سر کلاس مثنوی (خونه‌ی استاد)، نمی‌دونم کدوم کلمه چه ارتباطی به نجوم و ستاره‌ها داشت که بحثمون منحرف شد رفت سمت آسمون و گفت سُها کم‌نورترین ستاره‌ایه که با چشم دیده میشه و ستاره‌ی شباهنگ هم درخشان‌ترین ستاره است. بعدِ شنیدن این دو تا اسم، دیگه بقیه‌ی حرفای استادو نفهمیدم. ذهنم پرکشید رفت. رفت اون دور دورا. اون موقع‌ها که سُها اسم مجازی سهیلا بود. هم‌مدرسه‌ایم. ایمیلش به همین اسم بود، وبلاگ داشت و وبلاگش به همین اسم بود. و کامنتایی که برام می‌ذاشت. دلم براش تنگ شد، برای خودش، برای وبلاگش، برای اون روزا. روزای اولِ بلاگر شدنمون. آخرین پستی که ازش یادمه خاطره‌ی گواهی‌نامه گرفتنش بود. روزای اول دانشگاه. اون روز سر کلاس مثنوی با شنیدن اسم سها یاد پستای رانندگی‌ش افتادم. خیلی وقت بود خاطره‌ی امتحان شهری‌مو نوشته بودم و حسش نبود منتشر کنم. وقتایی که حسش نیست پستی که نوشتمو منتشر کنم میرم برای بعضی وبلاگ‌ها کامنت می‌ذارم.

این مورد هم سنجاق بشه به سلسله‌پست‌هایی با عنوانِ من جای شما بودم، وبلاگ‌هایی که شباهنگ براشون کامنت میذاره رو هم دنبال می‌کردم. اتفاقاً چند روز پیش تولد یکی از اعضای تیم رادیو بود و جمعی از بلاگران یه گروه ساختن برای تبریک. تبریکه رو که گفتیم ازشون خواستم ریمووم کنن و این دیالوگا رو یادگاری نگه‌داشتم. بخونید و با شخصیتِ من بیشتر آشنا بشید!


۰۸ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۵۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

979- آنکه بی‌باده کند جان مرا مست کجاست

چهارشنبه, ۲۴ آذر ۱۳۹۵، ۱۲:۴۵ ب.ظ

1. خانومه تو مترو جوراب می‌فروخت. سه تا پنج تومن. یادم افتاد هم‌اتاقیم جوراب لازم داشت و بهش گفته بودم اگه دیدم برات می‌خرم. از خانومه خواستم جورابا رو بیاره نزدیک‌تر و با دقت داشتم بررسی‌شون می‌کردم. یکی یکی نگاشون کردم و سه تا انتخاب کردم و تمام این مدت که من در حال بررسی و انتخاب بودم یه خانوم مسن داشت نگام می‌کرد. وقتی داشتم جورابا رو می‌ذاشتم تو کیفم خانوم مسن گفت سلیقه‌ت خوبه. می‌خواستم بگم انتخابای من کلاً حرف نداره. ولی وقتی خودم منتخب واقع میشم و خبرش به سهیلا می‌رسه میگه چرا بقیه رو برق می‌گیره تو رو چراغ نفتی :دی

2. بیهقی تو یه قسمت از کتابش می‌نویسه "سخنی نرانم تا خوانندگان این تصنیف گویند شرم باد این پیر را". 
نوشته بودم "سرما خوردم. از این سرماخوردگیا که فیلو از پا درمیاره. اتفاقاً آهنگر هم سرما خورده بود و هی براش آبلیمو عسل می‌آوردن. ولی برای من نمی‌آوردن. تبعیض تا به کی؟" 

واقعیت اینه که اگه اون روز می‌رفتم به آقای آبدارچی می‌گفتم منم سرما خوردم و آبلیمو عسل می‌خوام برام درست می‌کرد. پس این جمله‌ی "تبعیض تا به کی؟" تو اون پاراگراف ضرورتی نداشت. تازه فقط یه بار و یه لیوان آبلیمو عسل آوردن و نباید می‌گفتم "هی" براش آبلیمو عسل می‌آوردن.

3. دیروز برامون یه میز بزرگ آوردن (این دو سال استادامون یه میز کوچیک داشتن که سمت چپ عکس می‌بینیدش) وقتی داشتن میزا رو جابه‌جا می‌کردن خانم م. گفت دکتر ح. (همون آهنگر!) گفتن یه میز بزرگتر برای کلاستون تهیه کنیم. گفتم این صندلی چرخ‌دار و میز به این بزرگی چه ضرورتی داره وقتی استادامون ایستاده درس میدن و نهایتش یه لپ‌تاپ میارن و دو سه تا کتاب؟

یکی از بچه‌ها گفت چه طور پارسال که ایشون تدریس نمی‌کردن این میزو تهیه نکردین و امسال تهیه کردین؟ از اونجایی که خانم م. از خودمونه یکی از بچه‌ها به شوخی گفت برای اینکه آبلیمو عسل و کیک و بیسکویت و شیرینیای دکتر ح. رو میز جا بشه و یکی از بچه‌ها نشست رو صندلی و چرخوند و گفت برای اینکه دکتر رو این بشینه و این جوری بچرخه!

مدتیه که میز اساتیدو تحت نظر دارم و جز آبِ خالی و گاهی آب جوش و تی‌بگی در کنارش و گاهی بیسکویت چیز دیگه‌ای براشون نیاوردن و معمولاً هم این چیزایی که براشون میارن دست‌نخورده می‌مونه. کلاهمو که قاضی می‌کنم می‌بینم اگه دکتر برای رفاه خودش اون میزو می‌خواست، از مهرماه سفارش می‌داد، نه حالا که کلاسامون تموم شده و هفته‌ی دیگه هفته‌ی آخره. و نکته‌ی دیگه اینکه صبح برای استادِ کلاس ورودیا دو تا شیرینی هم گذاشته بودن که دست‌نخورده مونده بود و آبدارچی برد و بعدش که با دکتر ح. کلاس داشتیم همون شیرینی رو آورد براش و ایشونم اعتراض کرد که یا برای همه بیارین یا نیارین و نمیشه که استاد بخوره و دانشجو نگاه کنه و آبدارچی شیرینی رو برد و بعدِ کلاس برای همه‌مون شیرینی آوردن.

و دیگه این که هر موقع در مورد کتابی که تدریس می‌کنه حرف زدیم، غر زدیم و گفتیم مجبورمون کرد کتابی که خودش نوشته رو بخریم. اعتراف می‌کنم کتاب بدی نبود و من که کلی چیز میز یاد گرفتم و راضی بودم از کلاسش.

4. منظور بیهقی از "سخنی نرانم تا خوانندگان این تصنیف گویند شرم باد این پیر را" اینه که باید مسئولیت چیزی که میگی یا می‌نویسی رو به عهده بگیری. همیشه یه طوری نوشتم که شرمنده‌ی وجدانم نباشم و اگه اونی که در موردش نوشتم اینجا نبوده و چیزایی که در موردش نوشتم رو نخونده، با خودم گفتم خودش نیست، خداش که هست. جدا از شخصیتِ سیاسی و حزب و جناح و اون چیزی که بیرون از کلاس هست و من ازش بی‌خبرم، در عالمِ استادی و شاگردی، بیشتر از بقیه‌ی استادام دوستش دارم. پارسال اینا رو به مناسبت روز دانشجو بهمون هدیه داده بود و امسال اینا رو:



5. دیروز یکی از بچه‌ها یه قابلمه آش درست کرده بود و آورده بود فرهنگستان دور همی بخوریم. برای اینکه دستشو رد نکنم یه قاشق خوردم و خوب بود. منم الویه درست کرده بودم و بچه‌ها خوردن و تحسین و باریکلا گفتن و دیگه وقت شوهر دادنته و فضا فضای شوخی بود. به ف. گفتم حیف پسر نداری منو بگیری برای پسرت؛ ولی بیست و شش هفت سال اختلاف سنی زیاد نیست و صبر می‌کنم تا اون موقع. یکی دیگه از بچه‌ها که یه دختر داره گفت منم رزروِ دوم! اگه پسردار شدم، تو رو می‌گیرم برای پسرم. کماکان فضای فضای شوخی بود و بگو بخند و دو تای دیگه از بچه‌ها هم اومدن و برای اونا هم تعارف کردم و خوردیم و خوردن و نظر اونا رو هم در مورد دستپختم پرسیدم و به م. گفتم شما نمی‌خوای منو به عروسی خودت قبول کنی؟ تُن صداشو آورد پایین و یواشکی گفت حالا تو یه فرصتی راجع به یه چیزی... یکی هست... می‌خواستم باهات صحبت کنم.

بعدش دیگه من خفه شدم و از دیروز اینجوری‌ام: :||||

+ عنوان: www.irmp3.ir/play بشنویم

۲۴ آذر ۹۵ ، ۱۲:۴۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1. ما یه استادی داریم که آهنگره؛ دادگر هم هست. ینی آهنگر دادگره. سر ساعت میاد و همچین که می‌رسه شروع می‌کنه به حضور و غیاب و حتی اگه یه دیقه بعدِ حضور و غیابش برسی، اون "غ" جلوی اسمتو به تاخیر یا تیکِ حاضر تبدیل نمی‌کنه و کلاً تا آخر کلاس "غ" می‌مونی. حالا از شانس من، یا از شانس این استاد، قبلِ کلاساش هوا بارونیه و مسیر، پرِ دار و درخت و آدم دلش نمیاد طبیعتو ول کنه بره بشینه سر کلاس و نامه‌هایی که مولانا به این و اون نوشته رو بخونه. فلذا، آدم با اینکه می‌دونه استاد الان سر کلاس نشسته و علامت "غ" زده جلوی اسمش، گوشی‌شو درمیاره و از در و دیوار و دار و درخت و گربه‌ای که خوابه عکس می‌گیره و زیر شر شر بارون خیس میشه و کماکان دلش نمیاد طبیعتو ول کنه بره بشینه سر کلاس و نامه‌هایی که مولانا به این و اون نوشته رو بخونه. علی ایُ حال سه تا تصویر سمت چپی مربوط به دیروزه و نمی‌دونم دیروز آفتاب از کدوم طرف درومده بود که آخرِ کلاس استاد، که آهنگره و دادگر هم هست، "غ" جلوی اسممو پاک کرد و گفت فلانی هم که اومده و حاضر بود. کپشنِ عکس سمت راستی هم من و چادرِ خیس و گِلی‌م همین الان یهویی، قبل از کلاسه که دو هفته پیش زیر برف و بوران گرفته شده. موقع پایین اومدن از پله‌ها حواسم نبود جمع‌ش کنم و به فجیع‌ترین شکل ممکن گِلی شد و چون رنگ لباسم روشن بود، داشت لباسامم گلی می‌کرد و مجبور شدم با یه همچین سر و وضعی برم و اول چادرمو بشورم و با چادری که تهش خیس بود و سرش تَر (برف، تَرِش کرده بود. تر، یه درجه پایین‌تر از خیسه) برم بشینم سر کلاس. اون سیم مشکی هم سیم هندزفری‌مه.



2. دیروز برای صبونه چی خوردم؟



3. هفته‌ی پیش برای شام و ناهار چی خوردم؟
هر کدومشونو دو سه بار خوردم. ولی تنوع‌شون در همین حد بود. و جالب است بدانید که ماکارونی و عدس‌پلو و پیتزا جزو اون دسته از غذاهایی هستن که دوستشون ندارم. انقدر از عدس‌پلو بدم میاد که دلم نیومد گوشتو قاطی‌ش کنم و برنج و عدس رو جدا خوردم و گوشتو جدا! اون کتاب آبیِ کنار سوپ مرغ هم همون شرح زندگانی من عبدالله مستوفی‌ه.



4. هفته‌ی پیش چه چیزی نوشیدم؟
این تاریخ اجتماعی و اداری دوره‌ی قاجاریّه اسمِ دیگه‌ی همون شرح زندگانی منه. بعید نیست کامنت بذارید بپرسید اون چیزِ قرمز چیه. اون چیزِ قرمزِ داخل شربت، زعفرونه! نباتش زعفرانی بود به واقع.



5. میوه چی خوردم؟



6. دیگه چی خوردم؟



7. دسر هم درست کردم؟ بله. چی درست کردم؟
یکی از خوانندگان عزیز (گیسوکمند) که آدرس وبلاگ و ایمیلشو ندارم، دستور تهیه‌ی این دسرو برام کامنت گذاشته بودن و از پشت همین تریبون ازشون سپاس‌گزارم. هم میشه تو اون ظرفای آبی و سبز خورد این دسرو، هم از قالب جدا کرد و گذاشت تو بشقاب و شیرینی‌طور تزئینش کرد. [دستور تهیه‌ش و به عبارتی کامنتِ ایشون]



7. دیگه چه کارایی کردم؟
یه زمانی برنجِ پخته از خونه‌مون می‌فرستادن برام! الان به درجه‌ای از کدبانو بودگی رسیدم که برای ایام امتحاناتم چیز میز فریز می‌کنم!


8. دیالوگ - من و راضیه (دوست وبلاگی)

پست یه جمله‌ای که بهش اشاره کردم: post/356

9. 

10. دیالوگ - من و فریال (دوست وبلاگی)
شاعر می‌فرماید: هم دعا می‌کنم این عشق فراموش شود، هم دعا می‌کنم آن روز خدایا نرسد!


11. دیالوگ من و سهیلا (هم‌مدرسه‌ای)
بعد از اینکه دو سه ساعت چت کردیم و کلی نصیحتم کرد، به این نتیجه رسیدیم که عقلم زایل شده! ینی به زوال رفته!


12. فکر نکنم تا اینجا این پست براتون مفید بوده باشه و به درد دنیا و آخرت‌تون خورده باشه و به سوادتون افزوده باشه. ولی این بندِ 12 رو به ضرس قاطع مطمئنم که به دردتون نمی‌خوره و احتمالاً تنها فایده‌ش اینه که بعدش به این نتیجه می‌رسید که روی سنگ قبرم بنویسید آن بانو هیچ وقت تو بحث کردن کم نمی‌آورد. ولی وقتی حق با طرف مقابل بود، حق رو به طرف مقابل می‌داد.
این دیالوگا رو برای دلِ خودم و برای اینکه یادگاری برای خودم نگهش دارم می‌ذارم اینجا. با دوستم داشتیم در مورد بند 52 پست هفته‌ی پیش بحث می‌کردیم.

۱۷ آذر ۹۵ ، ۱۲:۴۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

950- احوال دل گداخته‌ی 2

پنجشنبه, ۱۵ مهر ۱۳۹۵، ۰۹:۲۵ ق.ظ

1. پست احوال دلِ گداخته‌ی 1 یادتونه؟ یه فایل صوتی گذاشته بودم از جلسه‌ی سه‌شنبه‌ی هفته‌ی قبل. اینم فایل صوتی این هفته است. ولی خب با خودم فکر کردم این فایلا رو مفت و مجانی در اختیارتون قرار ندم و یه روش مردم‌آزارانه کشف کردم. اونم اینه که فایل دوم رمز داره و رمزِ دانلود، جواب یه سواله که توی فایل اولیه. فایل سوم هم رمز خواهد داشت و جوابش توی همین فایل دومه. حالا سوال چیه؟ سوال اینه که هفته‌ی پیش، توی فایل اول، استاد دو نوع مرغ رو مقایسه کرد و گفت مرغ فلان بر مرغ فلان ترجیح داره. اون مرغِ "سه حرفی" که به مرغ دو حرفی ترجیح داره، رمزِ دانلود فایل هفته‌ی دومه.

هفته‌ی دوم: s9.picofile.com/file/8269761384/95_7_13.MP3.html

2. اگه فایل این هفته رو گوش کنید، صدای یه استاد دیگه رو هم می‌شنوید. چسبوندم تهِ فایل! همون استاد شماره‌ی 8 که مهندس صدام می‌کنه و می‌گه برای پایان‌نامه‌ام روی طراحی پایگاه داده کار کنم. این فایلو دقیق گوش بدید که سوالِ فایل سوم، از محتوای فایل دومه. و برید و خدا رو شکر کنید پستام رمزدار نیست و رمز هر پست یه سوال از پست قبلی نیست. (یه بار تو فصل دوم همچین کاری کردم. خعلی حال داد خدایی)

3. سر همان جا نِه که باده خورده‌ای

تو این فایل صوتی میگه، آدم باید برای همون جایی مفید باشه که نون و آبشو خورده. بعدش فرهنگستانو مثال زد که ما اینجا تربیتتون می‌کنیم که بعداً به درد ما بخورید. خب اون لحظه داشتم به این فکر می‌کردم من هنوز به درد اون جای قبلی که مِی و باده‌شو خوردم نخوردم و برای اینکه از اون تجربیاتم هم استفاده کنم بهتره همین موضوعی رو برای پایان‌نامه‌ام بردارم که استاد شماره‌ی 8 پیشنهاد داده. هر چند یه کار کامپیوتریه و من کامپیوتر نخوندم، ولی فکر نکنم یاد گرفتنش برای من کار سختی باشه (هر چند تهِ دلم استرس و دلشوره دارم که نکنه نتونم به سرانجام برسونم).

4. سر کلاس موقع تدریس، هی نامه‌ی اداریِ فوری میاوردن که آهنگر مهر و امضا کنه و چون از قبل در جریان محتوای نامه بود، سریع بدونِ قطعِ کلامش امضا می‌کرد. یهو یاد یه خاطره از آغامحمدخان قاجار افتاد که خیلی بی‌رحم بوده و دائم در حال کشت و کشتار! یه روز سر نماز چند تا محکومو میارن و همون جا بدون اینکه نمازو قطع کنه یا صبر کنن نمازش تموم بشه با انگشتش به گردنش اشاره می‌کنه و می‌کِشه روی گلوش که ینی سر از تنشون جدا کنید. استاد اینو گفت و گفت الان کار منم شبیه کار آغامحمدخان شده که نه درسو قطع می‌کنم و نه صبر می‌کنن تموم بشه و نامه‌ها رو امضا می‌کنم. (می‌خواستم بگم داداچ حواست هست خودتو به کی تشبیه کردی؟)

5. قبل از این که کلاس شروع بشه خانوم میم. میاد یه نگاه به حجابمون می‌کنه و تذکرات لازم رو میده و میره. 

6. هفته‌ی پیش همین که وارد کلاس شدم، ورودیا فلششونو دادن و ازم جزوه و کتاب و فایلای صوتی ترمای قبلو خواستن. فلش آقای ه. پر بود و گفت توش آهنگه و تو لپ‌تاپشم داره و فلشو فرمت کنم. گفتم اگه ایرادی نداره فولدرو پاک نکنم و cut کنم برای خودم بردارم و اگه دوسشون نداشتم پاک می‌کنم. ریختم روی دسکتاپم و تا این هفته اصن بازش نکرده بودم گوش بدم ببینم چیه. صد تا آهنگ از نامجو و چارصد تا خارجکی بود. این هفته بازم فلششو آورد فایلای صوتی این هفته و هفته‌ی قبلو بگیره و پرسید آهنگا رو گوش دادم یا نه. گفتم فرصت نکردم حتی فولدرو باز کنم و اصن دست نزدم بهشون. گفت حواسش نبوده که این آهنگا رو نداره و اگه هنوز دارمشون، بریزم روی فلش و بدم بهش. هیچی دیگه. همین. نتیجه‌ی اخلاقی اینکه، فلشاتونو با آگاهی کامل از محتواش فرمت کنید.

7. امتحان چه طور بود؟

ردیف اول نشسته بودم. تو حلقِ مراقب. اون وقت عقبیا طبق معمول کتابو باز کردن هر چهار تا سوالو از رو کتاب نوشتن و جوابا رو برای هم رسوندن. بی‌عدالتی و نابرابری تا کِی؟ تازه قرار بود به قول خودش "آزمونک" بگیره. منبعِ آزمونکشم 137 صفحه‌ی اولِ کتابش بود که درس هم نداده بود و گفته بود خودتون بخونید. وقتی برگه‌های سوالو دادن دستمون فهمیدیم میان‌ترمه. میانترم! اونم جلسه‌ی دوم! مراقبِ آزمونکم یه موجود دیلاقِ دو متری که یحتمل از ندیمه‌هاشه، بود. هر جا میره اونم هست. یارو وقتی داشت برگه‌ها رو پخش می‌کرد بنده مشغول عکاسی از برگه‌ی سوالات و پاسخنامه بودم. تعداد سوالا رو داشته باشید :دی



8. هر موقع میگم قطار، یه همچین جایی رو تصور کنید.

وقتی رسیدم راه‌آهن، نماز ظهرمو نخونده بودم و نیم ساعت تا حرکت قطار فرصت داشتم. رفتم وضو بگیرم برم نمازخونه و موقع وضو دیدم یه دختره داره نگام می‌کنه. هی نگاه کرد، هی نگاه کرد، هی نگاه کرد. دست و صورتمو که شستم نشستم رو صندلی که کفشمو دربیارم برای مرحله‌ی مسح! دیدم دختره اومده سمتم میگه این جوری اشتباهه؛
سوال من اینه که آیا جور دیگه‌ای هم میشه توی سرویس بهداشتی راه‌آهن وضو گرفت؟
نه تنها کوتاه نیومدم، بلکه داشتم توجیهش می‌کردم که اولاً انقدری بین مراحل وضو وقفه نیافتاده و ثانیاً با درآوردنِ کفشام دستام خشک نشده و هنوز خیسه برای مسح و اون بنده خدا بی‌خیال شده بود و من کماکان داشتم توجیهش می‌کردم که وضو جزو فروع دینه و اصول دین نیست و ممکنه مراجع تقلید نظرات مختلفی داشته باشن و ممکنه مرجع شما این کارو اشتباه بدونه. خلاصه این که اگه هنوز از جونتون سیر نشدید منو نصیحت نکنید. 



9. خوابی که دیشب تو قطار دیدم:



10. خطِ اول پستِ قبل یادتونه دیگه؟ "باهام قهره. وبلاگمم نمی‌خونه..." 

دیشب این کامنتو گذاشته. کامنتِ داداشمه.



11. یکی از خوانندگان وبلاگم که آی‌دیِ تلگراممو داره اسممو یه همچین چیزایی سیو کرده:



12. یکی از بچه‌ها این عکسو از یه مجله‌ای گرفته گذاشته گروه هم‌مدرسه‌ایا یا هم‌دانشگاهیا (یادم نیست کدوم)، می‌خواستم بگم اولاً آره جونِ عمه‌شون! ثانیاً داداچ من خودم یه عمره عضو این جنبشم!

والا


13. نحوه‌ی کامنت جواب دادنِ بعضیا به دلم می‌شینه و صرفاً خواستم تقدیر کرده باشم:


14. بدون شرح:


15. یه عکس بدون شرح دیگه از سرویس بهداشتی خوابگاه که منو به تأمل و تفکر واداشت:



16. پارسال همین موقع‌ها با نسیم یه گلدون کوچیک برای اتاقمون خریدیم که اولش این شکلی بود: (435)، بعدش این شکلی شد: (567) و بعد: (737)

حالا این شکلیه:


و در پایان: 


+ بشنویم: Shab1Moharram1392.mp3 (سلام ای هلال محرم-میثم مطیعی)

۴۶ نظر ۱۵ مهر ۹۵ ، ۰۹:۲۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


واضح و مبرهن و بر همگان آشکار هست که تصویر بالا، برگی از آخرین صفحات دفتر خاطرات تورنادو و به عبارتی خاطرات پایانی فصل دوم دوران وبلاگ‌نویسی منه. مهم‌ترین مشخصه‌ی این فصل، ستونِ تگ‌شدگان بود. لیست افرادی که توی پستا نقش‌آفرینی می‌کردن و ذیلِ همون پست، تگ می‌شدن و خواننده می‌تونست روی اون اسم کلیک کنه و به خاطرات مشترک من و اون فرد دسترسی داشته باشه. توی ستون سمت چپ وبلاگم لیست تمام افراد و جلوی اسامی و داخل پرانتز، تعداد تگ‌ها نشون داده می‌شد. از دیگر جذابیت‌های این فصل، رقابتِ افراد سرِ صدرنشینی و مقام ماکسیمم تگ بود. طوری که چه بستنی‌ها و چه ناهارها که مهمون نشدم، تا بیام خاطره‌شو بنویسم و فرد مذکور تگ بشه! بعضیا چه تفاخری می‌کردن که تا حالا چیزی مهمونم نکردن و جز در دانشگاه همو ندیدیم و با این همه صدرنشین‌ند و بعضیا چه تفاخری می‌کردن که از آخرین روز مدرسه تا حالا ندیدیم همو، با این همه به اندازه‌ی آدمایی که هر روز می‌بینمشون تگ میشن. مورد داشتیم طرف جزوه‌شو می‌داد کپی کنم و شب میومدم پست می‌ذاشتم که امروز رفته بودم جزوه‌ی فلان درسو کپی کنم و فرد مذکور کامنت می‌ذاشت که اون جزوه‌ی من بود و تگم کن. یا می‌نوشتم لحیم کردن بلد نبودم و دادم یکی برام لحیم کرد و هم‌کلاسی مورد نظر میومد کامنت می‌ذاشت که فی سبیل الله کمکت نکردم و مدارتو لحیم کردم که تگم کنی و اگه تو خونه یکی یه لیوان آب دستم می‌داد، انتظار داشت بیام این واقعه رو تو وبلاگم بنویسم و تگش کنم. عمق خل‌وضعیِ نویسنده‌ی این سطور به حدی بود که حتی انار و خط‌کش هم توی خاطراتش کاراکتر محسوب می‌شدن و خودشون برای خودشون تگ جدا داشتن. سرورهای بلاگفا که به فنا رفت، پستا و تگ‌های وبلاگم هم نابود شد. 

فصل شباهنگو که شروع کردم، دیگه دل و دماغ تگ کردن افرادو نداشتم. کیو داشتم که تگش کنم. از این دویست نفر، شاید ده بیست نفرشون هم برام نمونده بود. تازه منی که از پست رمزدار متنفر بودم، مجبور بودم به خاطر یه سری مسائل پستامو رمزدار بنویسم. از شرایط جدیدم چه توی دنیای حقیقی و چه مجازی، راضی نبودم. این اواخر تصمیم گرفتم بشینم دوباره پستای این فصلو بخونم و در موردشون فکر کنم. تصمیم گرفتم دوستای جدیدمو بپذیرم و افرادی که تو هر پست ازشون اسم بردم رو تگ کنم و رمزا رو بردارم. ولی جای خالیِ رفتگان توی خاطراتم به همم می‌ریخت و با مرور پستای این فصل می‌نشستم گریه می‌کردم و غمگین می‌شدم. برای همین بی‌خیالِ این تصمیم شدم.

این یکی دو ماه آخر تابستون که اینجا رو تعطیل کرده بودم نشستم دوباره با خودم حرف زدم که آخه چه کاریه و این ادا و اطوارا چیه و جمع کن خودتو باو!!! دوباره عزمم رو جزم کردم که این تصمیم رو عملی کنم و از پست شماره 1 شروع کردم به خوندن و تگ کردن و دسته‌بندی پست‌ها بر اساس موضوع. هر روز نیم ساعت یا یه ساعت برای این تصمیم صرف می‌کردم. شاید به نظر برسه که چه کار بیهوده‌ای کردم و می‌تونستم به جاش کتاب بخونم و فیلم ببینم. کتاب خوندم و فیلم هم دیدم و کلی کار مفید دیگه هم انجام دادم؛ ولی تنها چیزی که می‌تونست کمکم کنه و افکارمو سر و سامون بده، این بود که برگردم به "گذشته" و یه بار دیگه به آنچه گذشت فکر کنم. در غیر این صورت "حال" من عوض نمی‌شد.

بالاخره امروز این پروسه‌ی توان‌فرسا و البته لذت‌بخش تموم شد و همه‌ی این 947 تا پستو تگ و طبقه‌بندی موضوعی کردم، بک‌آپ گرفتم و حس می‌کنم حالم خیلی خوبه و به اون ثبات روحی که می‌خواستم رسیدم. دیگه مرور این خاطرات اذیت و اون لیست ستون سمت چپ فصل 2 ناراحتم نمی‌کنه. یه نکته‌ی عجیب هم کشف کردم. نمی‌دونم بلاگفا برای تعداد تگ‌ها محدودیت داشت یا نه؛ ولی اینجا (بیان)، بیشتر از 500 نفرو نمیذاره تگ کنم. خودمم باورم نمیشه ولی وقتی لیست کلمات کلیدی این فصلو بعد از تموم شدن کارم چک کردم دیدم 400 نفرو تگ کردم. خیلی عجیبه که با وجود این همه آدم که تو این دفتر جدید کنارم بودن من این همه تنها بودم.

قبلاً هم عرض کردم و تکرار می‌کنم کسی که حالش خوب نیست، باید خودش حال خودشو خوب کنه، «لا یُغَیِّر ما بقوم حتی یُغَیِّروا ما بانفُسِهم».

"برداشت آزاد"


+ بشنویم: Payam_Salehi_Ye_Rooze_Khoob.mp3

۳۳ نظر ۱۰ مهر ۹۵ ، ۱۴:۳۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

0. یه سر رفته بودم دانشگاه و دانشکده‌ی سابقم. از جلوی یکی از کلاسا رد می‌شدم که کلاس تموم شد و یه سری دانشجو که از کیف و کفش نو و قیافه‌شون تابلو بود ورودی‌ن اومدن بیرون. استاد سابقمو دیدم. استاد ترم اول. می‌خواستم برم یقه‌ی یکی از این ورودیا رو بگیرم بهش بگم دارم می‌بینم اون روزو، نه اون (شریف) تورو بخواد نه تو، نه راه برگشت واسه من، نه راه جبران واسه تو! یه روز به حرفم می‌رسی، امروزو یادت بمونه، رفتنی میره می‌دونم، محاله یارت بمونه :دی (این آهنگ: Mehdi_Ahmadvand_Narafigh)

1. سعی کنیم به اتفاقات و پدیده‌های پیرامونمون منطقی نگاه کنیم. حتی اگه اون اتفاقات غیرمنطقی باشن، نباید منطق ما رو تحت‌الشعاع قرار بدن.

2. سعی کنیم هیجانات و احساساتمون اعم از خشم، ترس، غم و حتی عشق رو تحت کنترل داشته باشیم. سخته؛ ولی غیرممکن نیست. کافیه عوامل تشدیدکننده‌شونو کنترل کنیم.
3. خودمون رو بشناسیم. برای خودشناسی، وقت و هزینه صرف کنیم. خودشناسی خیلی خیلی خیلی مهم‌تر از علومی مثل زبان‌شناسی و روان‌شناسی و زمین‌شناسی و هواشناسی و غیره است. کسی که خودش رو می‌شناسه، راحت‌تر و سریع‌تر از کسی که خودآگاهی نداره مشکلاتشو حل می‌کنه.
4. فکر کنیم. زیاد فکر کنیم. قبل از هر تصمیمی، هر قدمی، هر کنش و هر واکنشی، فکر کنیم.
5. از دیالوگ‌های دو ماه پیش و مراحل اولیه‌ی ثبت‌نامم عکس گرفته بودم که بعد از قبولیم بخونیم و بخندیم. به نظرم هنوزم میشه خوند و بهشون خندید.


یه ماه پیش، بعد از اعلامِ نتایج آزمون کتبی:

یه هفته پیش:

* مالّا، همون مُلّا =آخوند، روحانی، طلبه و...


6. رفته بودم دانشکده‌ی جولیک اینا. با نگار کار داشتم. نگار نبود و چیزی که می‌خواستم به نگار بدمو به دوستش دادم. جلوی آسانسور به دوستم گفتم کاش درِ آسانسور وا شه و از توش یه جولیک بیرون بیاد. عصر اومدم تو گروهِ رادیوبلاگیا بهش گفتم امروز دانشکده‌تون بودم. پرسید چه ساعتی؟ گفتم سه و نیم. گفت من سه و نیم دمِ آسانسور بودم. صبح سوسن و صبا (از بچه‌های رادیوبلاگیا)، تو گروه پیام گذاشته بودن که پارک لاله‌ن. منم داشتم حاضر می‌شدم برم از بربری‌فروشی کنار پارک لاله نون بگیرم برای صبونه. به نظر می‌رسه دنیا خیلی کوچیکه.

7. خوبیِ حرف زدن با خدا اینه که نیازی نیست همه چیو براش توضیح بدی. اون همه چیو دیده، شنیده و می‌دونه و هیچ وقتم از حرف زدن باهاش پشیمون نمیشی. البته بدیشم اینه که وقتی باهاش حرف می‌زنی متکلم وحده‌ای و اون فقط گوش میده و چیزی نمیگه. نه کامنتی، نه فیدبکی، نه لایکی نه دیس‌لایکی. بچه که بودم، فکر می‌کردم قبله‌ی همه‌ی خونه‌ها باید عمود بر راستای دستشویی و به سمت پنجره‌ها و حیاط خونه باشه. وقتی فهمیدم قبله‌ی خونه‌ی مادربزرگ مادریم سمت دیواره و سمت حیاط نیست کلی غصه خوردم. اولین باری هم که رفته بودم خونه‌ی یکی از اقوام تهرانی، بدون اینکه ازشون بپرسم قبله‌شون کدوم وره عمود بر راستای دستشویی و به سمت پنجره‌های خونه نماز خونده بودم که خب قبله‌ی اونا هم سمت دیوار بود. قبله‌ی واحدی که پارسال اونجا بودم هم سمت دیوار بود و امسال بازم خوابگاه همون واحدو بهم داد. پریشب تنها بودم. امشبم تنهام. امیدوارم دانشجوی دیگه‌ای نفرستن اینجا و من به تنهایی‌م ادامه بدم. یادم نبود قبله‌ش سمت دیواره. شب بود. حالم بد بود. وقت نماز نبود. برداشتم سجاده رو پهن کردم رو زمین، سمت پنجره. چادرمو انداختم رو سرم و نشستم و زانوهامو بغل کردم. فکر کنم نیم ساعت بی‌وقفه گریه کرده بودم. الان یادم افتاده قبله سمت پنجره نبود و دارم خدا و ملائک و مقربین درگاهشو تصور می‌کنم که اون شب سمت دیوار نشسته بودن و با آیکونِ دو نقطه خط صاف نگام می‌کردن که سمت پنجره نشستم و

8.

جانا چه گویم شرح فراقت، چشمی و صد نم، جانی و صد آه

کافر مبیناد این غم که دیده‌ست، از قامتت سرو از عارضت ماه

شوق لبت برد از یاد حافظ، درس شبانه ورد سحرگاه

9. 

آیین تقوا ما نیز دانیم، لکن چه چاره با بخت گمراه

ما شیخ و واعظ کمتر شناسیم، یا جام باده یا قصه کوتاه

حافظ چه نالی گر وصل خواهی، خون بایدت خورد در گاه و بی‌گاه

10.

بشنویم: همایون شجریان - تصنیف جانی و صد آه

تقویم مهرماه برای پس‌زمینه: yasdl.com/Mehr07.jpg

بشنویم: Mazyar_fallahi_Mahe_Haftom.mp3.html

۲۲ نظر ۰۱ مهر ۹۵ ، ۲۰:۵۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


ناکاتا پرسید: «می‌توانید به من بگویید خاطرات چه جوری هستند؟»

خانم سائکی به دست‌هایش روی میز خیره شد، بعد سرش را بالا آورد و دوباره به ناکاتا نگاه کرد. «خاطرات شما را از درون گرم می‌کند. اما در عین حال شما را پاره پاره می‌کند.»

ناکاتا سرش را تکان داد. «این چیز سختی است. تنها چیزی که من می‌فهمم زمان حال است.»

خانم سائکی گفت: «من درست برعکسم.» (کافکا در ساحل، صفحه‌ی 556)

ناکاتا گفت: «من زمان درازی زندگی کرده‌ام، اما همان‌طور که گفتم، من هیچ خاطره‌ای ندارم. بنابراین این «رنج بردن» را که از آن حرف می‌زنید واقعاً نمی‌فهمم... اما آنچه فکر می‌کنم این است، شما هر قدر هم رنج برده باشید، هرگز نخواستید آن خاطرات را از دست بدهید.»

خانم سائکی گفت: «این حقیقت دارد. هر چه بیشتر به آن‌ها می‌چسبیدم، آزاردهنده‌تر می‌شد، اما هرگز نخواستم تا زمانی که زنده‌ام، آن‌ها را رها کنم. این تنها دلیلی بود که برای ادامه‌ی زندگی داشتم. تنها چیزی که ثابت می‌کرد زنده‌ام.» (صفحه‌ی 558)


+ معرفی انیمیشن: Inside Out 2015

عیدتون مبارک

۴۹ نظر ۲۲ شهریور ۹۵ ، ۰۸:۱۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

یکی از هم‌رشته‌ای‌های رشته‌ی سابقم! برای عروسی یکی از اقوام رفته آلمان و کانالشو دنبال می‌کردم و

ملاحظه بفرمایید:


من از بچگی آرزوم این بود که شب عروسیم خودم جای مهمونا و لباسا (یونیفرم) مهمونا رو مشخص کنم. مثلاً خانواده‌ی پدری عروس فلان رنگ و خانواده‌ی مادری عروس فلان رنگ و دوستان و در و همسایه فلان رنگ! و خانواده‌ی پدری داماد بهمان رنگ و خانواده‌ی مادری‌ش فلان و دوستان و در و همسایه هم رنگ جدا. و حتی دوستان مشترکشون هم رنگ جدا!
و هر کدوم جایگاه مشخصی داشته باشن و عینهو جلسه کنکور :)))) هر کی بر اساس شماره‌ش بره سر جاش بشینه و موقع رقصش که شد بلند بشه و توی تایمی که براش در نظر گرفتن برقصه و بعدش بشینه سر جاش. و همیشه فکر می‌کردم چه قدددددددددددددر حرص و جوش خواهم خورد توی مراسمم از این بابت و وقتی این فانتزیامو با سهیلا مطرح می‌کردم بهم برچسب دیوانگی می‌زد! آقاااااااااا من دیوونه نیستم، فقط چون تو اقلیتم این جوری فکر می‌کنید. مردم آلمانو ببینید... اصن معلومه خونِ آریایی تو رگمونه که انقدر تفاهم داریم.

حاشیه:
از اونجایی که از عنفوان کودکی‌م هر کی شوهر کرده و زن گرفته کارت دعوت عروسیشو نگه داشتم، نسبت به این مقوله حساسم. حتی بیشتر از خود مراسم. چند وقت پیش که عروسی دخترای فامیل بود، اینا خفن‌ترین تالار شهر عروسی گرفتن و کارتشون یه کارت ساده بود. می‌گفتن وقتی ملت کارتو دور می‌ندازن چرا این همه هزینه کنیم و خب من این طور فکر نمی‌کنم. این کارت و یادبودی که موقع دادن هدیه می‌گیرن تنها یادگاری‌های مراسمه و باید یه چیز خوب باشه؛ حتی اگه مراسم توی یه تالار خفن برگزار نشه و یه مراسم با شام معمولی باشه.
چند سال پیش پسر دوست بابا وقتی داشت زن می‌گرفت (البته برای مراسمش نرسیدم و امتحان داشتم و تهران بودم) از کارتش که شبیه در بود و باباش می‌گفت درِ خیبر! خوشم اومد و تصمیم گرفتم منم یه کارت چوبی شبیه در بخرم. چند روز پیش پسر یکی دیگه از دوستان بابا زن گرفت و کارتش شبیه صندوقچه بود و کاغذه لوله شده بود و داخلش بود و از این بیشتر تر تر خوشم اومد و تصمیم گرفتم کارتم صندوقچه باشه. البته نظر مراد هم مهمه هاااا ولی همین که من می‌گم :دی
این والدین ما ید طولایی (طولانی درست نیست) دارن، در زمینه‌ی شکوندن جعبه! مثلاً جعبه‌ی ساعتم به دستِ همین پدر گرام شکست؛ وقتی داشت بازش می‌کرد! این صندوقچه‌ی مذکور رو هم مامانم شکوند! نمی‌دونم اینا چه مشکلی موقع باز کردن این چیزا دارن و خلاصه اینکه درش شکست و از چشَم افتاد... صندوقچه رو عرض می‌کنم. فلذا تصمیمم مبنی بر کارت دعوت صندوقچه‌ای عوض شد.
مورد بعدی، این یادبوداییه که وقتی کسی کادو میده بهش میدن. مثلاً اینا یادبودای یک سالِ اخیرِ طایفه‌ی ماست. برای دندونیِ بچه و کادوی سر سفره‌ی عقد و اینا که خب به نظرم اینم باید یه چیز خوب و درخور و ماندگار باشه.
تقصیر خودشه دیگه!
انقدر دیر میاد که منم مجبورم این چیزا رو در غیابش برنامه‌ریزی کنم
مرادو عرض می‌کنم
تازه چند روز پیش تصمیم گرفتم بچه‌هامو بذارم مهدِ قرآن!
آخه خودم چهار تا سوره هم حفظ نیستم و بچه‌هایی که قرآن می‌خوننو می‌بینم ذوق می‌کنم
به نظرم هیچ اشکالی نداره پدر و مادر آرزوهای خودشونو روی بچه‌هاشون اعمال کنن :دی


خدایا؟ میشه مرادم مثل من همین قدر و نه بیشتر، خل وضع باشه؟ پلیز!!! خدایا میخوام زنگ بزنم از آموزش نمره‌مو بپرسم! هوامو داشته باش...

خدایا زنگ زدم... معاون آموزش گفت استاد هنوز نمره‌ها رو نیاورده برامون... خدایا اگه نمره‌م خوبه که استادمون سالم برسه فرهنگستان، اگرنه که ایشالا به حق پنج تن ماشینش پنجر شه، بعد یهو وایسه هر چی استارت بزنه روشن نشه!
پ.ن: اون دوست عزیزی که چند وقته داره پستامو دیس‌لایک می‌کنه؛ عزیزم! پست قبلیو یادت رفته دیس‌لایک کنی.
۵۰ نظر ۲۹ تیر ۹۵ ، ۰۹:۵۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


+ دیالوگ اولی با سهیلا بود، دومی الهام

درباره‌ی فصول مختلف وبلاگم: post/715

۱۱ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

834- بیز دییَن اولماسین

يكشنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۳:۴۹ ب.ظ

قبلاً معنیِ عبارتی که برای عنوان نوشتمو یادتون دادم. آلاّه دییَن اُلسون بیز دییَن اُلماسین یه عبارت ترکی‌ه، معادل با ان‌شاء الله. یعنی چیزی که خدا میگه بشه، بشه و چیزی که ما میگیم بشه، نشه. و اون چیزی که عنوانِ این پست نوشتم ینی "چیزی که ما می‌گیم بشه، نشه".

داشتم تو ایمیلا و چتای سه چهار سال پیش دنبال یه چیزی می‌گشتم و در حین این کند و کاو و گشتن‌ها، چشمم خورد به قسمتی از یه دیالوگی که ربطی به این چیزی که می‌گشتم نداشت. یه دیالوگ با یه دوست، سه سال پیش.



آینده همیشه یه جور ناجوری سورپرایزم کرده 
برای همین ازش می‌ترسم... 
هیچ وقت اونی نشد که انتظارشو داشتم و اونی نشدم که انتظارشو داشتم و عجیب‌تر اینکه، الان همونیه که انتظارشو نداشتم! (این پستِ بلاگفام یادتونه؟ پاراگرافای اولش منظورمه اون آخراشو نخونید)
خلاصه این زندگی، نشد اونی که می‌خواستم و شد اونی که نمی‌خواستم
ولی همیشه راضی بودم از انتخابِ خدا! 
همیشه بهترین‌ها رو داد و منو برد گذاشت تو یه مسیری که "بهترین" بود.
دارم به خدایی فکر می‌کنم که مَنْ یُعْطی مَنْ سَئَلَهُ و مَنْ یُعْطی مَنْ لَمْ یَسْئَلْه هست، خدایی که عطا می‌کند به هر که بخواهد و عطا می‌کند به هر که نخواهد...
شاید "رِضاً بِرِِضِاکَ" که میگن همینه
۱۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۴۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

روی سنگ قبر آن بانو بنویسید هدرشو که می‌دیدی، چنان‌که گویی داری پروفایلشو می‌خونی! بنویسید با اینکه فوتوشاپ داشت، ولی هرگز ازش استفاده نمی‌کرد و همین هدرم با پینت درست کرده بود. بعدش اینترو بزنید و تو خط بعدی سنگ قبرش بنویسید دوم دبیرستان که بود، یه درسی داشت به اسم فوتوشاپ که اونو با 19 یا 19.5 پاس کرده بود و اون یه نمره رو هم به این دلیل از دست داده بود که معلمشون گفته بود به 3 طریق زوم کن تو تصویر و یه طریقشو بلد بود. و شاید خالی از لطف نباشه که بدونید:


توی دو تا از این عکسا، سهیلا و توی دو تای دیگه نگار و تو اون عکس وسطیه هر دوشونو میشه دید.

۲۲ فروردين ۹۵ ، ۱۳:۳۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

779- اولین خوابِ سال 95

پنجشنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۹۵، ۰۵:۰۱ ب.ظ

سال هزار و سیصد و بیست و نه بود و مصدق درگیر ملی کردن صنعت نفت و تلویزیون و روزنامه‌ها و سایت‌ها همه‌اش مصدق و اخبار نفتو پیگیری می‌کردن و فکر کنم با ماجرای برجام و ظریف دچار خلط مبحث شده بودم تو خواب!
سکانس بعدی خوابم هم فرهنگستان بود... ولی اساتید داشتن ازم امتحان الکترومغناطیس می‌گرفتن و من هیییییییییییییچی بلد نبودم و سوالا همه‌اش از انتگرال چند بعدی و دیورژانس و کرل و کوفت بود و هی می‌گفتم آقا من این درسو با مصیبت پاس کردم قبلاً (آیکون ضجه زدن و آه و فغان و) اینام می‌گفتن مثل گواهی‌نامه است و باید هر چند سال یه بار، دوباره امتحان الکترومغناطیسو بدی تا مباحثش یادت نره یه وقت!!!


+ دیالوگ هفته‌ی پیش:

۱۰ نظر ۱۲ فروردين ۹۵ ، ۱۷:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

767- الکی مثلاً من افلاطونم

دوشنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۴، ۰۲:۳۸ ب.ظ

افلاطون در نوشته‌های فلسفی یا بیان مکتوب اندیشه‌های خود سبک خاصی را برگزید. برای دریافتن هر رساله‌ی او، باید همه‌ی رساله‌ها را فهمید و هر رساله را چون عضوی از تمام آثار افلاطون تلقی کرد. برای دریافتن هر پست شباهنگ نیز، باید همه پست‌ها را فهمید و هر پست را چون عضوی از تمام وبلاگ وی تلقی کرد. 

تمامی رساله‌های افلاطون در قالب «دیالوگ» یا محاوره نگاشته شده‌اند؛ حتی «آپولوژی» (دفاعیه سقراط) نیز اساس محاوره‌ای دارد. از نظر افلاطون، بیان حقایق عالی فلسفی به وسیله‌ی زبان و کلمات، اساساً امکان پذیر نیست؛ اما امکان ظهور مراتبی از آن در بیان شفاهی (شیوه‌ی سقراطی) و سپس مکتوباتی که در قالب «دیالوگ» عرضه می‌شوند بیشتر است. دیالوگ عنصر ضروری فلسفه‌ی او است که به واسطه آن ظرفی برای اندیشیدن درباره عقیده‌ی «دیگری» فراهم می‌آید.



سهیلا؛ هم‌مدرسه‌ای، همون که اسمش رمز بلاگ‌اسکایم بود؛ همون که از دانشگاه برمی‌گشتم و تا شب باهاش چت می‌کردم و تنها کسی که، تکرار می‌کنم تنها کسی که مکالمه‌ی تلفنی‌م باهاش چندین بار یه ساعتو رد کرده!



سبا؛ هم‌دانشگاهی‌ای که آدرس وبلاگمو می‌خواست و در جریان فصل3 (فصل فعلی) نبود.

۱۳ نظر ۲۴ اسفند ۹۴ ، ۱۴:۳۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

719- یه شب از همه چی به خدا گله کرد

پنجشنبه, ۲۹ بهمن ۱۳۹۴، ۰۹:۱۵ ب.ظ

یه دوستی داشتم (دارم) که چون خانواده‌اش به دلایل ناهم‌کفو بودن به خواستگارش جواب رد داده بودن،

یارو تهدیدش می‌کرد (می‌کنه) که یا جواب مثبت بدین

یا تلگرامتو حذف کن و با هم‌کلاسیات (تو گروه درسی) حرف نزن

یا به خانواده‌ات میگم که قبل و در حین فرایند خواستگاری (چند سال پیش) با من رابطه‌ی sms ای داشتی


به دوستم گفتم خب بگه! اصن قبل از اینکه اون بگه خودت به خانواده‌ات بگو

گفت نمیشه! تو شهر ما همچین روابطی تعریف نشده و درست نیست

گفتم خب به تحصیل‌کرده‌ترین فرد فامیل بگو و کمک بگیر ازشون!

آخه رابطه‌ی sms ای هم ترس داره مگه؟!!! اصن بگو این پسره داره اذیتم می‌کنه


گفت اگه بگم اذیتم می‌کنه پدر و برادرم تفنگشونو برمی‌دارن میرن پسره رو سر به نیست می‌کنن

(ظاهراً تفنگ داشتن تو شهر اینا طبیعیه و دوستم می‌گفت تفنگمونو تو اتاق خودم قایم کردیم)

و تهدیدات این بشرِ لایعقل! نه تنها رو اعصاب دوستم، بلکه رو اعصاب منم بود!


خب این بنده خدا مجبور شد یکی از پیشنهادات پسره که حذف تلگرام بود رو انجام بده

و از اینایی هم نبود که بره یه خط دیگه بگیره و دوباره تلگرام داشته باشه

اصن این دوستم سالانه یک ساعت هم پای نت نیست و فضای مجازی نمی‌دونه چیه به واقع

علی ایُ حال! تلگرامشو حذف کرد و منو ادد کرد تو گروه درسی‌شون و

حالا من بیشتر از این دوستم در جریان اتفاقات کلاسشونم و

یه عضوی از کلاسشونم به واقع!

نشون به این نشون که یه بار استادشون سر کلاس می‌پرسه چند تا ترک تو کلاسه و 

یکی از بچه‌ها میگه دو تا و

اون یکی میگه نه استاد سه تا! خانم شباهنگم هست و

کلاس میره رو هوا و استاد نمی‌فهمه چی به چیه

بگذریم...

نمیدونم باید خوشحال باشم از اینکه پدرم اینارو می‌خونه یا نه

وقتی زنگ می‌زنه و 

از لحنش می‌فهمم این "خوبی؟"، کامنتِ کدوم پستم بود...


نگران منی که نگیره دلم

واسه دیدن تو داره میره دلم

نگران منی مثل بچگیام


بعد از سهیلا و اون انجیر و شونه‌ای که فرستاد خوابگاه و

بعد از حرکت انتحاری شن‌های ساحل و اون هدیه‌ی جغدولانه‌اش

این بار نوبت مگهان بود که کامنت بذاره و آدرس خوابگاهو بگیره و

از وی به یک اشارت و از من به سر دویدن!

آدرس خوابگاه سابق رو بهش دادم که هدیه‌شو بفرسته اونجا که نرگس تحویل بگیره

هدیه تولد 8 سالگی وبلاگم به واقع!


امروز بعد از شرکت رفتم خوابگاه سابق و شرکت که چه عرض کنم! 

شرکت که نمیرم، میرم سیزده بدر، میرم پیک نیک :دی

والا!

روی میز، کنار کامپیوتر، شرکت!


رفتم خوابگاه سابق و با دیدن کادوهای جغدولانه از شدت ذوق نزدیک بود جان به جان آفرین تسلیم کنم

با ذوق زایدالوصفی برگشتم خوابگاه فعلی و

گردنبند ساعتی رو انداختم گردنم و جامدادی و دفترچه و ساک دستی رو گرفتم دستم و

گوشیمو دادم دست نسیم که عکسمو بگیره

یهو جیغ زد گفت نه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! منم برات گردنبند جغدی گرفته بودم...


و بدینسان من اکنون صاحب دو عدد گردنبند جغدولانه ام

و شما تو این تصویر منو می‌بینید که دو تا گردنبند جغدولانه گردنمه



در راستای هدایای تکراری؛

دو سال پیش طی یک هفته سه تا ساعت هدیه گرفتم و 

با ساعت فعلی و سابق خودم شد پنج تا!

اطلاعیه زده بودم رو در و دیوار که هر کی زین پس برام ساعت بخره ساعتو می‌کنم تو حلقش!

۱۲ نظر ۲۹ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۱۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

715- به زورِ دوستای خوبم...

يكشنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۴، ۰۹:۲۳ ق.ظ

عکس: اولین پست وبلاگم


فصل اول، گلدان! (خاطرات مدرسه)

سال دوم دبیرستان، با دوستام تو سایت مدرسه نشسته بودیم و

مهسا و سهیلا و مریم و نازنین که خودشون وبلاگ داشتن، پرسیدن میخوای تو هم وبلاگ داشته باشی؟

گفتم چی توش بنویسم؟ 

مهسا گفت حرفاتو، خاطراتتو یا هر چی که میخوای

پرسید اسمش چی باشه و گفتم گلدان! بر وزن گلستان!

(آخه دیدم سعدی، گلستان و بوستان داره، گفتم منم یه گلدان کوچیک داشته باشم :دی)

آدرسش lotfali-khan-zand.blogfa بود و شامل خاطرات مدرسه و تم تاریخی، باستانی، ادبی داشت

مهسا و سهیلا و مریم و نازنین دیگه وبلاگ ندارن به واقع!


هنوز اسمم تو گوشیش تورنادوئه


فصل دوم، تورنادو! (خاطرات دوره کارشناسی)

این اسمیه که داداشم رو من گذاشته

وقتی داشتم برای فصل دوم دنبال اسم می‌گشتم گفت من اسمتو تورنادو سیو کردم

اسم فصل2 رو بذار تورنادو و 

آدرسش deathofstars.blogfa و علاقه من به این آدرسِ نجومی و آسمانی تحت تاثیر علاقه سهیلا به نجوم بود


شباهنگ، اسم پیشنهادی و عنوان ایمیلی بود که دریافت کردم


فصل سوم

شباهنگ

کماکان دنبال یه اسم نجومی مثل death of stars بودم 

که علاوه بر ارتباط به ستاره و آسمون و اینا، یکی از ویژگی‌های منم با خودش داشته باشه؛ 

مثل تورنادو که اسم یه نوع طوفانه و منم یه نوع طوفانم!

به دوستانی که به نجوم علاقه یا سررشته داشتن اطلاعیه و ندای هل من ناصر فرستادم و

یه چند تا اسم پیشنهاد شد و شباهنگ که هم اسم ستاره است و 

هم یه نوع جغده رو پسند کردم!

و آدرس nebula که به معنی سحابی و محل تولد ستاره‌هاست و خودم کشف کردم این اسمو!

۲۵ بهمن ۹۴ ، ۰۹:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

712- امروز، عرشه، من، الف.، میم.!

شنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۴، ۱۱:۲۱ ب.ظ

۲۴ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۲۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

706- دایی میم.

پنجشنبه, ۲۲ بهمن ۱۳۹۴، ۰۸:۰۷ ب.ظ

امسال روز تولدم کرج بودیم

تولدم بود و دم به دیقه اسمس و ایمیل و کامنت و از در و دیوار پیام تبریک

به جز سهیلا که تلفنی تبریک میگه، یکی دیگه از هم‌کلاسیامم زنگ زد و 

مامانم اینا هم اومده بودن کرج و مامان از لحنم متوجه شد پشت خطیه دختر نیست

گوشیو که قطع کردم گفتم میم. بود مامان؛ سلام رسوند

(آخه موقع خدافظی گفت به خانواده سلام برسون!)


امروز تولد میم. بود

اسمس دادم و تبریک گفتم و جواب نداد

تلگرام، آنلاین نبود

تا الان منتظر موندم و کم‌کم نگرانی بر من مستولی شد

زنگ زدم و

برنداشت

دوباره یه کم بعد زنگ زدم

صدام به صداش نرسید و قطع و وصل شد

من زنگ زدم و اون مشغول و 

اون زنگ زد من مشغول و

دوباره من زنگ زدم اون مشغول و 

اون زنگ زد من مشغول

آخرش نفهمیدم اون زنگ زد و من برداشتم یا من زنگ زدم و اون برداشت

ولی بالاخره ارتباط برقرار شد و با نام و یاد خدا و سلام و صلوات بر محمد و آل محمد یه ریز شروع کردم به حرف زدن و تبریک و می‌دونم بد موقع زنگ زدم و ببخشید مزاحمت شدم و چند وقته نیستی و تولدت مبارک و 

زبان به کامم نمی‌گرفتم بدبخت جواب سلاممو بده

جواب سلامم هم که داد نفهمیدم اونی که اون ور خطه صدای خودش نیست و

به تبریکات و میم. چه طوری و میم. خوبی و میم. چه خبر و میم. تولدت مبارک ادامه دادم

یهو اونی که اون ور خط بود گفت سلام خوب هستین؟ من باباشم!

ینی قیافه‌ام این ورِ خط دیدنی بود که شَوَد آیا که زمین دهن باز کند بروم توش؟

نه به اون میم. میم. گفتنام نه به اینکه گفتم من فلانی‌ام، هم‌کلاسی آقای فلانی! ینی پسرتون! :)))


حالا میم. زنگ زده و با یه تصویر تمام شطرنجی ماجرا رو براش شرح دادم و 

کاشف به عمل اومد اونی که اول اول اول گوشیو برداشته بود و صدامون به هم نمی‌رسید زنش بوده.

ازش خواستم گوشیو بده به زنش که به اونم تبریک بگم...

و چه حس خوبی... خیلی خوب.. خیلی خیلی خوب...

بعضی دوستا نعمتن و بر هر نعمتی شکری واجب!!!


* عنوان اشاره داره به مکالمه ی خیلی خیلی خیلی وقت پیشمون:

۲۲ بهمن ۹۴ ، ۲۰:۰۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1.

هم‌اتاقیام با دیدن این صحنه هر سه‌شون افسوس خوردن که برادراشون کوچیکتر از خودشونه

افسوس و دو صد افسوس!!! که یه همچین دختر کدبانویی رو از دست دادن

یادی از گذشته ها: deathofstars.blogfa.com/post/324


جعفری و اسفناج - بهمن 94

2.

آقا یه چیز بامزه‌ی دیگه در مورد سبیلِ بابای نسیم

نسیم میگه هر موقع به بابام میگیم برو یه کیلو سیب بخر، میره یه جعبه سیب و خیار و سیب‌زمینی و پیاز و گوجه می‌گیره میاره و وقتی اعتراض می‌کنیم چه خبره میگه من با این همه سبیل برم یه کیلو سیب بخرم زشت نیست؟

هیچی دیگه!

میره یه وانت کرایه می‌کنه و کل مغازه رو میخره میاره میریزه تو خونه :)))))

3.

با اینکه من و نگار و سهیلا و مریم هم‌مدرسه‌ای بودیم، 

به جز در موارد نادر اونم به مدت چند ثانیه، ترکی حرف نزدیم باهم تا حالا!

و از اول این جوری عادت کردیم به واقع!

ولی با مژده چون هم‌اتاقیام هم بودم (ترم اول و آخر)، وقتی خوابگاه بودیم ترکی و

تو دانشگاه و جلوی دوستای زبانِ ترکی نفهممون :دی مطلقاً ترکی حرف نمی‌زدیم


حالا این خصلتِ نیکوی من و دوستان رو داشته باشید فلش بک بزنیم به اتاقمون

منو تصور کنید که دستمو می‌ذارم زیر چونه‌م و با دقت به کردی حردف زدن اینا گوش میدم ببینم چی میگن 

و نمی‌فهمم چی میگن به واقع!


دیشب یه "توریز" از لابه‌لای حرفاشون دیتکت کردم و 

من: آقا این توریز همون تبریزه؟

اونا: بلی!

من: خب الان شما دارین در مورد تبریز حرف می‌زنین ینی؟

اون‌هم‌اتاقیم که کارشناسی‌شو تبریز خونده، همون شماره2: داریم در مورد تو حرف می‌زنیم

من: خب؟!!!

هم‌اتاقی شماره2: داریم می‌گیم آب و هوای شهرشون سرد و خشکه و لامصب تو اون چهار سال دوره کارشناسی پدر پوستمونو درآورد ولی پوست خودشون خوبه، جوش و اینا هم ندارن و داریم فکر می‌کنیم چرا این جوریه

خب دیگه! حالا فلش بک بزنین به عنوان پست

۲۲ بهمن ۹۴ ، ۱۵:۴۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

657- احبک جدا و اعرف منذ البدایة بانّى سافشل

يكشنبه, ۲۷ دی ۱۳۹۴، ۱۱:۰۰ ب.ظ

ذخایر بستنی فریزر (من میگم فریزر، شما بخون جایخی؛ فریزرم کجا بود آخه!!!) تموم شده بود و 

یه چند تا بستنی گرفتم بذارم برای روز مبادا که خب به قول قیصر

وقتی تو نیستی، نه هست‌های ما چونان که بایدند، نه بایدهای ما

هر روز بی‌تو، روز مباداست

بی نسیم!!!

بی‌هم‌اتاقی!!!

دیدم بنا بر فتوای قیصر امروز روز مبادا محسوب میشه و نشستم همه رو خوردم :|

همه رو باهم نخوردمااااا، هر چند ساعت یه بار یکیشو می‌خوردم :دی

پریروز ناهار بستنی، شام، بستنی، دیروز صبونه یه لیوان شیر، ناهار سیب‌زمینی سرخ‌کرده، شام بستنی

امروز ناهار همون ذرت پست قبل، شام، سه تا هویج!!!

و بترس از روزی که  سیستم گوارشت این پستو به عنوان مدرک می‌بره دادگاه عدل الهی و علیه‌ت شهادت می‌ده

ماستم گرفتم بخورم بخوابم و شبو بیدار بمونم درس بخونم (این کارارو دیروز انجام دادم برای امتحان امروز)

روش نوشته بود 900 به علاوه منهای 30 گرم که خب اینم خوردم و تا عصر اثر نکرد

سر شب به ناگاه خمیازه بر من مستولی شد و

به مرحله‌ای رسیده‌بودم که این خمیازه تموم نشده و دهنم بسته نشده خمیازه بعدی از راه می‌رسید و

مجدداً شروع می‌کردم به خمیازه کشیدن! 

از این رو فاز قهوه و نسکافه رو کلید زدم و یه دو سه تا، شما بخون هفت هشت تا نسکافه هم زدم و




عنوان از نزار قبانی

دوستت می‌دارم بسیــــار

و از ابتدا می‌دانم،

که من این بازی را خواهم باخت...

۲۷ دی ۹۴ ، ۲۳:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۲۳ دی ۹۴ ، ۱۷:۳۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

Fireman, safeguard, grammarian on duty, walking dictionary, language agent, Gallicization force, high-quality communications promoter, a terminologist must be a bit of each. Dubuc-1987

مامور آتش نشانی!!!، گارد حفاظت!!!، متخصص دستور زبان، فرهنگ لغات سیار، عامل زبان، نیروی فرانسوی مئاب!!! و ترویج‌دهنده‌ی ارتباطات با کیفیت بالا!!! یک اصطلاح‌شناس باید کمی از هر کدام باشد...


به نظر من

و کمی هم فحش بلد باشد!!!



۱۸ دی ۹۴ ، ۱۷:۱۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

دبیرستان، سرِ هیچی با بهناز شرط‌بندی کردم که یه روزه تستای خیلی سبز ادبیاتو می‌زنم

هدفم نه روکم‌کنی بود نه سر چیز خاصی شرط بسته بودم

شاید می‌خواستم یه کاری کنم که تو تاریخ ثبت شه مثلاً!

تا دو و نیم مدرسه بودم و حدودای سه رسیدم خونه و ناهار و نماز و

سه شروع کردم به تست زنی و خودزنی و تا دو نصف شب هزارتاش تموم شد

مامانم داشت سریال حلالم کنو می‌دید

سریاله یه چیزی تو مایه‌های کلیداسرار و اسم یکی از کاراکتراشم مراد بود!

یادمه ویندوز کامپیوترمون به هم ریخته بود و بابا بیدار بود اونو درست کنه

دو نصف شب خوابیدم و گفتم پنج بیدارم کنه که بقیه‌شو جواب بدم

کلاً 1296 تا تست... وقتی رسیدم مدرسه بیست تا از سوالا مونده بود

نمی‌تونستم تقلب کنم؛ اون وقت نمی‌تونستم در چنین روزی به این حرکت حماسی‌م افتخار کنم

کلاس ما طبقه دوم بود

تو یکی از کلاس های طبقه اول نشستم و اون چندتایی که مونده بودو جواب دادم و

زنگ تفریح نشستیم با بهناز و سایر دوستان جوابا رو بررسی کردیم 

بهنازم مثل مهسا و سهیلا از دست‌اندرکاران و بانیان این وبلاگ بود و

8 سال پیش وقتی اینجا داشت تو سایت مدرسه‌مون تاسیس می‌شد حضور داشت

از 1296 تا 63 تاشو اشتباه جواب داده بودم

اینارو نوشتم که برسم به اینجا که بگم شروع کردم دارم روی اون 2790 تا چکیده کار می‌کنم

علیرغم اینکه به خاطر امتحانام باهام مدارا می‌کنن ولی خب خودم از تبعیض خوشم نمیاد

الانم تا شعاع صد متری‌م و تا افق‌های دور تا چشم کار می‌کنه کتاب و جزوه است

ینی یه جورایی یک دست جام باده و یک دست زلف یار!

۱۷ دی ۹۴ ، ۱۶:۴۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)
از صبح، آشنا و غریبه، دوست و دشمن، همسایه و ده واحد اون ور تر و این ور تر، هر کی منو می‌بینه، میگه رسیدن به خیر! بس که در فراقم این هم‌اتاقیم ناله و زاری و شیون و فغان کرده و هر کیو دیده گفته دلم برای شباهنگ تنگ شده و تنهام و اونام گفتن شباهنگ کیه و اینم گفته هم‌اتاقیمه و اونا پرسیدن چی می‌خونه و این بنده خدام شروع کرده به توضیح و شرح و بسط ماجرا و پرسیدن چی میخونده و اینم توضیح داده و حتی بهش رحم نکردن و پرسیدن چرا تغییر رشته داده و چه جوری یه دانشگاه تهرانی اومده خوابگاه ما و اینم مساله رو از اساس و بیخ و بن تشریح و تببین کرده و الان با یه تقریب خوبی همه منو می‌شناسن بحمدالله! تازه ازم خوششونم اومده!!! بازم بحمدالله!

و جامدادی و محتویاتش از جمله فلشم رو خونه جا گذاشتم؛ یه سری خرت و پرت سپرده بودم مامانم برام آماده کنه و اونارم جا گذاشتم؛ حتی شونه‌مو هم جا گذاشتم و من اگه موهامو شونه نکنم خوابم نمی‌بره! و شونه چیزی نیست که از کسی قرض بگیری و چیزی نیست که یکی یه چندتا اضافه داشته باشه و آکبند هم باشه که ازش بگیری و این دور و برام شونه‌فروشی نیست...

اردیبهشت امسال، یه سورپرایز و به عبارتی یه بسته‌ی پستی داشتم از تبریز و از طرف سهیلا؛ برام سوغاتی، شونه خریده بود و تازه انجیرم فرستاده بود و نوشته بود نشسته و موقع خوردن بشورمشون



مثلاً نمیشد این شونه رو امروز می‌فرستاد؟!

شونه میخوام خب...



و اگه بعد از دیدن شوفاژ کثیف خوابگاه بغض کردید و با شوفاز تمیز خونه‌تون مقایسه کردید و دوباره بغض کردید و حس گریه بهتون دست داد و بغض کردید و اهل بشور بسابم نبودید، روش کاغذ رنگی بچسبونید و به این فکر کنید که مسائلی به مراتب مهم‌تر از کثیفی شوفاژ هم هست برای بغض کردن؛ مساله‌ی بغرنجی به نام امتحانات! و می‌دونم تحمل درد فراق و هجران سخته ولی خب این تاریخ امتحانامه: 19 و 21 و 26 و 27 و 29 دی! و من کتابامو با خودم نبرده بودم خونه و هیچی نخوندم و قطعاً شما هم دوست ندارید من بیافتم! :دی
به وبلاگ دیگه‌ای معتاد نشید تا من برگردم...
۱۱ دی ۹۴ ، ۱۸:۴۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

خوشبختی ینی صدای در و بله کیه و باز کن بابایی منم و عطر همیشگی بابایی که سنگک خریده و یادش رفته تو ماشین جا گذاشته و میگه برو بیارش و تو شال و کلاه می‌کنی سمت پارکینگ و ناخنک‌زنان برمی‌گردی و 
خوشبختی ینی مامانی که سه کیلو و دقیقاً سه کیلو سیب‌زمینی و به عبارت دقیق‌تر چیپس سرخ کرده ریخته تو یه ظرف خیلی گنده و گذاشته تو آشپزخونه و تو هر نیم ساعت یه بار میری یه بشقاب چیپس برمی‌داری و میاری میذاری کنار لپ‌تاپت و تق تق تق تق، ادامه‌ی تایپ گزارش...

حس خوبی دارم... مثل وقتی که فهمیدم شماره دانشجویی سهیلا و الهامم مثل من با 1005 تموم میشه و مثل وقتی که فهمیدم شماره کمد الهام مثل دور مچ و نمره میانترمم سیزدهه و 

ترم سوم و چهارم دو تا درس با خود آهنگر دارم و
خوشبختی واقعی ینی تلمذ در محضر بابابزرگ نوه‌ی مقام معظم رهبری!
حالا یکی بیاد شفاف سازی کنه که بالاخره انصراف میدی و می‌شینی ور دل والدینت یا میری تلمذ کنی؟!

والا!!!


از یه جایی به بعد دیگه فقط باید نگاش کنی و منتظر بمونی و دعا کنی مال کسی نشه

ته دیگ ماکارونی رو میگم :دی

۰۲ دی ۹۴ ، ۲۰:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

چند وقت پیش خواستگار دوستم بعد از شنیدن جواب رد تلگرام دوستمو هک می‌کنه

که شرح و تفسیر و چرایی و چگونگیشو بعداً میگم (الان کلی کار رو سرم آوار شده)

یه پسره که دوست این خواستگاره بوده رفته به این خواستگاره گفته تو که هک کردن بلدی،

بیا یادم بده ببینم چه جوری می‌تونم تلگرام دوست دخترمو هک کنم و این خواستگاره هم گفته نه و نمیشه و

پسره گفته اصن خودت هکش کن، فقط ببین به صلاحه که برم بهش پیشنهاد ازدواج بدم یا نه

اینکه دختره ظاهراً چه دختر خوبی بوده و چرایی و چگونگی این هک هم بمونه برای بعد

بحثم الان اینه که ببین این خواستگاره چی دیده تو اون تلگرام دختره که به پسره گفته 

ازدواج که هیچ، حتی صلاح نیست به دوستی باهاش ادامه بدی!


بد دوره زمونه ای شده والا!

برای همین از الان دختر وسطی سهیلارو برای پسرم رزرو کردم :دی

اونم نسیم منو میخواد برای پسرش بگیره، ولی بهش نمیدم :دی

دکترا گفتن خوب نمیشم :دی

۲۷ آذر ۹۴ ، ۱۵:۲۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

547- نیکی چو از حد بگذرد، نادان خیال بد کند

جمعه, ۲۰ آذر ۱۳۹۴، ۱۲:۰۹ ب.ظ

۲۰ آذر ۹۴ ، ۱۲:۰۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

خواننده‌هام کلهم اجمعین ده نفرم نبودن که اونام هم‌مدرسه‌ایام بودن

ولی الان این آمار خوشحالم نمی‌کنه

ینی راستش دستمو می‌بنده تا کمتر چرت و پرت بنویسم و تحویل ملت بدم (+)

مثلاً از صبح می‌خواستم یه پست بذارم با عنوان کچلِ آبیِ گوگولی

حتی می‌خواستم بگم الویه‌ی فردا هم مرغ داره هم سس هم نمک

ولی خب از آمار میلیونی‌م خجالت می‌کشم که خب که چی!

تازه با این اخلاق گند و بستن کامنتا فکر می‌کردم آمار و مخاطبا ریزشم داشته باشه 

که از قضا سرکنگبین صفرا فزود!!!

به هر حال دیشب عکس سمینارو برای دوستام فرستادم و دو تا نتیجه گرفتم:


دو تا نتیجه‌ای که گرفتم عبارتند از:

اولاً چه دوستای با فرهنگی دارم که برای سیو کردن و نشون دادن عکسم به خواهرشون ازم اجازه می‌گیرن

ثانیاً اینکه من فکر می‌کردم رئیسم یه سیبیلوی عینکیه

ولی دوستان از ابعاد دیگه‌ای به قضیه نگاه کردن

ایشالا یه روزم عکس مرادو براتون می‌فرستم :))))

لال از دنیا نری، بگو ایشالا!

۱۴ آذر ۹۴ ، ۱۵:۲۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

Shahryar_Parvaz_Ba_Khorshid_.mp3




عوض دستت درد نکنه بابت این چنین جک‌های وزینی، یکی فحش میده، یکی میگه مسلمون نیستی!

خاله‌م هم بهم گفت جغد!

چند نفرم بلاکم کردن :))))

۱۳ آذر ۹۴ ، ۰۰:۳۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

482- کج دار و مریض!

جمعه, ۶ آذر ۱۳۹۴، ۰۳:۰۰ ب.ظ

23 سال و 6 ماه و 11 روز از باری تعالی عمر گرفتم، اون وقت تا به امروز نمی‌دونستم کج دار و مریزو با "ض" نمی‌نویسن و با "ز" می‌نویسن!!! خدایی رسم‌الخطه داریم؟ چه وضعشه آخه!

تازه تعامداً و متعامداً رو هم جای همدیگه استفاده می‌کردم،
تا اینکه الهام منو از جهل و ضلالتی آشکار نجات داد :|
ضلالت به معنی گمراهیه، اینو دیگه بلدم شکر خدا!



هر چند به طور عمودی هم میشه سعی در نفهمیدن کرد

به خدا دبیرستان که بودم شاخِ زبان و ادبیات مدرسه بودم خیر سرم


من توکل علی المال ذل: کسی که به مال توکل کرد ذلیل شد

من توکل علی العلم ضل: کسی که به علم توکل کرد گمراه شد

من توکل علی العقل زل: کسی که به عقل توکل کرد لغزید

من توکل علی الله ظل: کسی که به خدا توکل کرد سایه بانی یافت

حضرت علی (ع)


+ یکی کامنت گذاشته که 27 سال و 16 روز از خدا عمر گرفته و اونم نمی‌دونسته

+ هم‌اتاقیمم تا حالا همچین چیزی نشنیده اصن

+ حتی سهیلا و اذی هم مثل من فکر می‌کردن؛ حتی شما دوست عزیز!

+ ما بی‌شماریم!

+ ینی یه همچین جماعت درگیری هستیم ما!

+ کج دار و مریز عمل کردن ینی با احتیاط عمل کردن، دست به عصا رفتن؛ کنایه از رفتار با احتیاط به خاطر شرایط موجود، تصور کنید یک لیوان آب دستتان است در صورتی که کج است مراقب باشید که نریزد و این عبارت به این معنی است که کاری را با احتیاط انجام دهید

منسوب به خیام:

یارب توجمال آن مه مهرانگیز / آراسته‌ای به سنبل عنبربیز

پس حکم همی کنی که در وی منگر / این حکم چنان بود که کج دار و مریز

۰۶ آذر ۹۴ ، ۱۵:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

481- همیشه حق با منه :دی

جمعه, ۶ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۴۸ ق.ظ


اون بزرگواری که کامنت گذاشته بودن که بیمارستان پست 409، ساسانه و ساسانیان نیست، عرضم به حضورشون که بنده رفتم عکس و سند و مدرک تهیه کردم که بگم به هر حال به ساسانیان یه ارتباطی داره به هر حال!!! و اون دوست ترکی که تا به امروز که 26 سال از خدا عمر گرفتن چنین ×المثل دیمه دوشری نشنیدن و تازه علی‌رغم نشنیدن، میان به لهجه ما تبریزیا می‌خندن و میگن دیمه توشر درسته و هههههه! اولاً به قول جناب خان ههههه وُ! ثانیاً اینا برن به لهجه خودشون بخندن! حالا خودمم نمی‌دونم چه جوری حرف می‌زننااااااااااااا ولی به هر حال بین ترکا، لهجه‌ی ما تبریزیا معیاره و همیشه حق با ماست :دی

هفته‌ی پیش سر کلاس، بحثِ شعوبیه و اینکه اون اوایل یه عده اسمای فارسی‌شونو به عربی برگردوندن بود و نمی‌دونم چی شد که یکی پرسید ابن مقفع اسم اصلیش چی بوده و من گفتم روزبه و همه‌ی کلاس که متشکل از دانش‌آموختگان ادبیات و زبان‌شناسی و مترجمی بودن گفتن نه و این نیست و اشتباه می‌کنی و منم یه کم پافشاری کردم رو حرفم ولی خب به هر حال اونا احتمالاً بهتر و بیشتر از من این چیزارو می‌دونن و پذیرفتم که اشتباه می‌کنم و چیزی نگفتم تا یکی‌شون سرچ کرد و گفت بچه‌ها اسم ابن مقفع روزبه بوده!

انقده حال کردم که نگو :دی! به هر حال همیشه حق با ماست :))))

اون خواننده‌ای هم که کامنت گذاشته که اپلای آری یا نه، چون بدون آدرس بود اینجا می‌گم
باید اول به این سوال جواب بدیم که چی می‌خوایم و چی اونجا هست که اینجا نیست
بعدش از خودمون بپرسیم برای رسیدن به اون چیزی که می‌خوایم چیارو از دست می‌دیم و آیا می‌ارزه یا نه
جوابش به خود فرد بستگی داره و مستند میراث آلبرتارو پیشنهاد می‌کنم ببینید

دیشب بعد از اینکه سبزیا و هویجارو سر و سامون دادم، نشستم پای مقاله‌ها؛ صد، صد و پنجاه تایی که باید ده تاشو انتخاب می‌کردم برای ارائه. چکیده‌هاشونو خوندم و بیست سی تاشو گذاشتم کنار که دقیق‌تر بخونم. بلند شدم یه کم سیب‌زمینی پیاز بله درسته پیاز! سرخ کردم و یه کم رب و گوشت و یه شام مختصر و باید به فکر ناهار یکشنبه دوشنبه هم می‌بودم!

دستکشارو درآوردم و سعی کردم این دفعه کتلت‌هارو بدون دستکش درست کنم؛ 
کارم تموم شد و صبر کردم یه کم سرد بشن و گذاشتمشون فریزر
اومدم نشستم پای این بیست سی صفحه‌ای که از کتاب عکس گرفتن فرستادن برام
یکشنبه اینارم باید ارائه بدم

دسری که درست کرده‌بودمو گذاشتم کنار دستم و به ارائه آخرم فکر می‌کردم که در مورد پلاجیاریسمه Plagiarism 
چشمامو گذاشتم روی هم و یاد اون درسی افتادم که اختیاری برش داشته بودم که گروه کامل بشه و آموزش درسو حذف نکنه که یه عده اون ترم فارغ‌التحصیل شن، کدوم عده؟ امممم... نمی‌دونم... اصن برام مهم نبود، همین که کارشون راه می‌افتاد برام کافی بود، اینکه کین چه دخلی به من داشت... یاد اون دو نفری افتادم که ورودی 87 بودن و باید این درسو برمی‌داشتن که فارغ‌التحصیل شن،
یکیشون سر آزمایشگاه به اون یکی گفته بود خدا خیرش بده تورنادو رو، که درسو برداشت گروه حذف نشه
دوستشم گفته بود تو اینو از کجا می‌دونی و طرف گفته بود وبلاگشو می‌خونم
دوستش گفته بود عه! مگه تو هم وبلاگشو می‌خونی
چه حس خوبی داشتم اون موقع‌ها وقتی یه همچین غریبه‌های آشنایی وبلاگمو می‌خوندن...
کدوم درس بود؟ شاید دی اس پی، شاید مدار مخابرات شاید پالس شاید... چرا یادم نیست کدوم درس... ولی یادمه تو وبلاگم نوشته بودم همچین کاری کردم... تف به ریا... بعداً که گروهشون تکمیل شده بود درسو حذف کرده بودم
خاطراتی که یهو به ذهنت که نه، به قلبت هجوم میارن...

۰۶ آذر ۹۴ ، ۱۱:۴۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

دیشب با دختر کمربند فروش (بر وزن دختر کبریت فروش) قرار و مدارو گذاشتم و آدرسو دادم به هم‌اتاقیم که بره کمربندشو تحویل بگیره؛ گفتم همین جا سوار مترو میشی سمت آزادگان، ولیعصر پیاده شو برو خط ارم و انقلاب پیاده شو و دختره دم در مترو منتظرته!
یه کم نگام کرد و: تو هم با من میای؟
من: نع!!! اصن اصرار نکن که حوصله‌ی مترو ندارم!

دیشب داشتم آدرس اون جایی که قراره برای مصاحبه برمو سرچ می‌کردم و دیدم طرفای انقلابه
بهش گفتم به شرطی باهات میام که بعدشم بریم اونجارو پیدا کنیم که من یکشنبه برای پیدا کردنش علّاف نشم
هم‌اتاقیمم که از خداشه بریم بیرون بگردیم
رفتیم و دختره زنگ زد و گوشی نسیم دست من بود که من جواب بدم
کلاً از اول من با دختره حرف زده بودم
گفت ترافیکه و نیم ساعت دیگه می‌رسه و منم به تلافی همه‌ی پاساژایی که نسیم منو می‌کشوند می‌برد برای خرید و دیدن مانتو و لباس، گفتم این نیم ساعتو بریم کتابارو ببینیم!

وارد سوره مهر که شدیم بنده دامن از کف بدادم و اصن تو حال خودم نبودم؛ ینی رسماً آب از لب و لوچه‌ی بنده سرازیر میشه تو یه همچین جاهایی؛ نیم ساعت تموم نیشم تا بناگوش باز بود


این اناراروووووووووووووووو

جای سهیلا خالی!!!


دختره اومد و جلوی مترو همدیگه رو دیدیم و 

با بهت و حیرت داشت شکل و شمایل منو با مقوله‌ای به نام کمربند رقص عربی تطبیق می‌داد

با شک و تردید و ابهام پرسید شما کمربندو خواسته...

حرفش تموم نشده بود که خندیدم و نسیمو نشونش دادم و گفتم نه برای دوستم می‌خوام

خندید و گفت آهان!

یاد پارسال افتادم که سیم سوم و به روایتی چهارم گیتار پاره شده بود و بابا رفته بود سیم بخره و

(شماره سیمارو از فلزی شروع می‌کردیم یا پلاستیکی؟ یادم رفته؛ به هر حال سیم فلزیه پاره شده بود)

یارو گیتار فروشه یه نگاه به سن و سال و تیپ بابا می‌کنه و بابا میگه برای خودم که نمی‌خوام! :))))


برگشتنی میدان انقلاب تا ولیعصر و میدان ولیعصرو تا خوابگاه پیاده اومدیم و یه ساعتی طول کشید و تازه وقتی رسیدیم سر کوچه خوابگاه به این نتیجه رسیدیم که به جای طی سه ضلع مربع، مستقیم از ضلع چهارمم می‌تونستیم بیایم!
یه موش مرده هم دیدیم که سرش از تنش جدا شده بود و عکسشو گرفتم که حس اون لحظه‌مو باهاتون به اشتراک بذارم؛ 
رو سرش سایه افتاده؛ چندشم خودتونید :دی



الانم نشستم برای سوپ، جعفری پاک می‌کنم و بسته بندی می‌کنم بذارم فریزر که بمونه برای بعد!!!

کجان اون روزایی که هویج پوست نمی‌کندم که یه موقع انگشتام نارنجی نشن؛ الان یکی بیاد از انگشت شستم عکس بگیره که سه بار به صورت موازی بریدمش و رنگشم یه چیزی تو مایه‌های نارنجی و سبزه!!!

هعی روزگار...

۰۵ آذر ۹۴ ، ۱۶:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

459- ما ضعیفه‌های طفلکی

جمعه, ۲۹ آبان ۱۳۹۴، ۰۲:۱۷ ب.ظ

من: گوشی‌ت زنگ می‌زنه، چرا جواب نمی‌دی؟

- شماره‌های ناشناسو جواب نمی‌دم

+ خب شاید دوستته با یه شماره جدید؛ بردار بابا! بی خیااااااااااال

برداشت و با شنیدن "سلاااااااااااام" قطع کرد

+ چی شد؟

- همون مزاحم همیشگی بود، با یه شماره جدید... چند ساله ول کن نیست

+ چند ساااااااااااااااااال!!! 

دوباره داشت زنگ می‌زد

+ خب چرا بلاکش نمی‌کنی؟

- بلد نیستم، چه جوری؟

+ بیا یادت بدم...

(از سلسله مکالمات من و هم‌اتاقی‌م)


اصن همچین که دخترم سیکلشو گرفت شوهرش میدم (دیپلمم نه هااااااااا! سیکل!)

میدمش پسر همسایه

یا نه

میدمش به همین پسر وسطی سهیلا :دی

به هر حال نمی‌ذارم وارد جامعه بشه

مگه از روی جنازه من رد بشه و وارد جامعه بشه

لزومی هم نداره احترام موی سفید کسی که از ریش سفیدش خجالت نمی‌کشه رو نگهداری

هر چی از دهنت درومد بهش بگو

یکی نیست بهش بگه موی سفید را فلکت رایگان نداد احمق!!!

هم سن و سالای تو وصیت نامه شونو نوشتن کفنشونو خریدن منتظر ازرائیلن بیاد جونشونو بگیره!!!

فکر کنم این دفعه ازرائیلو درست نوشتم... همیشه با "ع" می‌نوشتم

سرچ کردم دیدم بازم اشتباه نوشتم

با همون عین درسته!

فکر کنم قبلاً با الف می‌نوشتم اشتباه می‌شد

معنی شاذ رو هم چند روزه فهمیدم (شاذ = ناب)

تازه عرب‌ها هم به پروژه میگن مشروع! اینم وقتی کربلا بودیم یاد گرفتم


دوست دخترم زنگ زده میگه کجایی؟ 

منم تو مترو بودم گفتم امام خمینی ام 

گفت: ای وای شمایید

من شماره دوست پسرم رو گرفته بودم

ببخشید مزاحم شدم. قطع کرد

قطع کرد!!!

۲۹ آبان ۹۴ ، ۱۴:۱۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

444- دُرت یوز قرخ دُرد

دوشنبه, ۲۵ آبان ۱۳۹۴، ۱۱:۵۸ ب.ظ

با سلام و صلوات بر محمد و خاندان پاک و مطهرش، ضمن عرض ادب و احترام، خاطر نشان می‌شود هر کدوم از پاراگراف‌های این پستو در زمان و مکان و شرایط مختلفی نوشتم و به دلیل نامفهوم و ناواضح بودن قیدهای زمانی و زمان اَفعال پیشاپیش عذرخواهی می‌کنم.

اعتراف می‌کنم مدت‌هاست منتظرم تعداد پستام به درت یوز قرخ درد برسه :دی که من این پستو به عنوان پست درد یوز قرخ دُردُم! منتشر کنم، می‌دونم نمی‌دونید این درت یوز قرخ درد چیه، منم وقتی بچه بودم نمی‌دونستم، تا اینکه شمردن و اعدادو یاد گرفتم؛ الانم راستش درگیرم باهاش که چرا 4 اولی درت تلفظ میشه 4 سومی درد، علی ایُ حال وقتی کوچولو بودم البته هنوزم کوچولو ام :دی می‌رفتم آشپزخونه و وایمیستادم کنار مامانم و بهش می‌گفتم تا هزار برام بشمره، مامانم هم همین‌جوری که داشت کاراشو انجام می‌داد شروع می‌کرد به شمردن. اون موقع فکر می‌کردم هر کی تا هزار بلد باشه بشمره ینی خیلی بلده و خیلی خفنه، هزار آخرین عددی بود که برام تعریف شده بود... عدد چهارَم دوست داشتم، منو یاد جمع چهار نفره خونه‌مون می‌نداخت و می‌ندازه... این عدد غمگینم می‌کنه، شادم می‌کنه، این عدد منو یاد خونه‌مون می‌ندازه... گفتم 4 یاد یه چیز بامزه افتادم... اگه دقیق‌تر بگم یاد یه سری چیزای بامزه افتادم

راستشو بخواید که البته می‌دونم شما همیشه از من راستشو می‌خواید و منم همیشه راستشو می‌گم، از خدا که پنهون نیست از شمام چه پنهون که وقتی خاطراتمو می‌نویسم یه سری سطورشو سانسور می‌کنم و فقط هم خودم می‌فهمم کجا چی سانسور شده؛ یاد چند مورد از این خاطرات سانسور شده افتادم، مثل خاطره اون روزی که دنبال تبدیل بودم برای پروژه‌ام، یا خاطره سه‌شنبه‌هایی که می‌رفتم شریف برای کارای فارغ‌التحصیلی و فرم تطبیق... 
با این فرض که سه‌شنبه چهارمین روز هفته است و فرض درستی هم هست و منم عدد 4 رو خیلی دوست دارم:
(این چند پاراگراف پایینو الان ننوشتم و هر کدوم برای یه زمان خاصه)

1- زمستون پارسال: در راستای ذوق زدگیِ این هم‌دانشگاهی های عزیزی که تا حالا ندیدمشون و وبلاگمو می‌‌خونن و وقتی منو تو دانشگاه یا دانشکده می‌بینن, میان با ذوق زایدالوصفی میگن امروز چی پوشیده بودی و کِی کجا با کی چی کار می‌کردی!!!, همیشه بهشون می‌گفتم وقتی منو می‌بینید چرا عین آدم نمیاید سلام و احوالپرسی کنید و خودتونو معرفی نمی‌کنید؟ ولی وقتی خودم یکیشونو دیدم متوجه شدم, سلام و احوالپرسی به این آسونیام که فکر می‌کنم نیست؛ چند روز پیش یه کار آموزشی داشتم و اتفاقاً بنده‌خدای شماره1 تو وبلاگش نوشته بود که درگیر کارهای آموزشیه و 
داشتم می‌رفتم آموزش دانشکده و من در حال ورود و ایشون در حال خروج و 
بالاخره نمردیم و ما هم از دیدن یکی که مارو نمی‌شناسه ذوق زده شدیم!!!
براش کامنت گذاشتم و مثل این بچه‌ها که قایم‌باشک بازی می‌کنن و وقتی همو می‌بینن میگن سُک سُک؛ گفتم که جلوی آموزش دیدمتون ولی خب قبول نمی‌کرد! منم شماره ای که تو ایمیلش بودو تو گوشیم سیو کردم و از عکس وایبرش چهره‌شو شناسایی کردم که مطمئن بشم همونه، بعدشم گوگِلو زیر و رو کردم تا یه دست لباس مشابه لباسایی که اون روز پوشیده بود پیدا کنم و پیدا کردم و براش میل کردم و گفتم فکر کنم سه شنبه بود، بعد از ظهر، همچین چیزی با همین رنگ نپوشیده بودید؟
ایشونم جواب دادن که بله یه چیزی توی همین مایه ها بود اما یه کم روشن تر. گفت به این خاطر گفتم که اشتباه گرفتین چون فکر نمی کردم پاتون به آموزش کل هم باز شده باشه! گفت می خواستم از کتم عکس بگیرم که دیدم حالشو ندارم پاشم از تو کمد درش بیارم. عکس بگیرم، بعد بریزم توی لپ تاپ و تازه آپلوش کنم و بفرستم. خدایی فرایند طاقت فرساییه.

2- بهار امسال: زن باس تو خونه بشینه برای شوهرش انار دون کنه, سبزی پاک کنه, قرمه سبزی درست کنه و پاسخگوی ونگ ونگ بچه هاش باشه, نه اینکه راه بیافته خیابونارو متر کنه دنبال تبدیل SMA بگرده و با هر مرد و نامردی چشم تو چشم و هم کلام بشه (بخشی از سخنان گوهر بار شیخ دامت برکاتها و دام ظلها العالی, در یکی از سخنرانی‌های اخیر, به مناسبت روز مرد!)
حالا گشتم و گشتم و گشتم و رسیدم به این الکتریکی نزدیک خوابگاه پسرا, دیدم بسته است, یه یادداشت نوشته بود که اگه نباشم با فلان شماره تماس بگیرید. یه هفت هشت ده بیست دیقه ای با خودم درگیر بودم که زنگ بزنم یا نه که دوباره دیدمش... بی خیال! حال و حوصله‌ی سُک سُک دیدمتو ندارم.

3- پاییز امسال: شنبه‌ها که درگیر درس و مشق و نوشتن تکلیف و تمرینم، یکشنبه و دوشنبه هم که کلاس دارم، ولی سه‌شنبه‌هارو دوست دارم، سه‌شنبه‌ها مال خودمه، سه‌شنبه‌ها میرم دانشگاه سابقم و سعی می‌کنم تا آخر وقت اونجا باشم، همون منطقه جنگیِ مین گذاری شده که برای رسیدن از نقطه A به B هزار بار مسیرمو می‌پیچونم و مسیرمو کج و راست می‌کنم که یه موقع با فلانی و بهمانی چشم تو چشم نشم! سالن مطالعه بودم، خواستم یه چند دیقه برم پایین، دیدم داره میاد بالا، ینی من داشتم پله‌هارو می‌رفتم پایین سمت عرشه و خب اینم بار سوم!
ولی لزومی نمی‌بینم مثل دفعه اول بهش بگم...

4- پاییز امسال، سه‌شنبه، سالن مطالعه دانشکده؛ اومدم شریف، از یه طرف درگیر مهر و امضای نامه‌های اداری خوابگاه بهشتی از یه طرف درگیر فرم تطبیق و فارغ‌التحصیلی شریف؛ باید زنگ بزنم خدمات دانشجویی که اکانت اینترنتمو فعال کنن... تو سالن مطالعه نمیشه حرف زد، باید برم بیرون زنگ بزنم، کلاً امروز یه جوری ام... چند دیقه دیگه الهام میاد ببینمش :)

گوشی دستم بود داشتم شماره آقای ب. رو می‌گرفتم و اشغال بود، یهو رنگم پرید، شبنم میگه صورتت رنگ گچ شده بود :)))) بیچاره فکر کرده بود تلفنی خبر ناگواری بهم داده بودن :دی خب اینم چهارمین بار! خب... من واقعاً هیچ توجیهی ندارم!!! هفته بعد که بیام شریف، دیگه نمیام دانشکده... ای باباااااااااااااا!

5- پاییز امسال، سه‌شنبه، اداره تحصیلات تکمیلی؛ امروز مرحله یکی مونده به آخر فارغ‌التحصیلیه، قراره الهام بیاد همو ببینیم، امروز اصن نرفتم دانشکده، امضاهای کتابخونه و سلف و امور فرهنگیو گرفتم و مونده امور رفاهی که با الهام میرم...
نمی‌دونم چرا! خیلی خنده داره، ولی من بازم دیدمش! من چرا انقدر این بشرو می‌بینم؟ اصن چرا نمی‌رم سلام بدم و خودمو معرفی کنم؟ 
کامنت گذاشته این دختره نمیخواد فارغ التحصیل بشه؟
این نشون میده این دفعه اونم منو دیده؛ سری بعد از جلوی آموزش رد نمیشم

6- سه‌شنبه؛ اون سکانسی که راوی مدرکشو گرفته دستش و داره میره سمت کتابخونه مرکزی که برای سمینار هفته‌ی بعدش در باب وام‌واژه‌ها چند تا کتاب جامعه‌شناسی زبان بگیره بخونه و یهو همچین ناغافل یکی از خوانندگان وبلاگشو می‌بینه و الکی مثلاً من ندیدمت و تو هم منو ندیدی، مسیرشو کج می‌کنه و ابتدا جفت پا میره تو دیوار بعدشم شیرجه میزنه تو صندلیای روبروی سالن ورزشی، این صندلی‌ها در راستای مراسم انزجار از استکبار جهانی و اعلان برائت از مشرکین تعبیه شده‌اند؛ دانشجویان طی مراسمی نمادین ندای الله اکبر، دانشجو می‌میرد ذلت نمی‌پذیرد، دانشجو بیدار است از امریکا بیزار است، مرگ بر امریکا و مرگ بر منافقین و صدّام سر خواهند داد
اصن دیگه نمیرم شریف :| بشر انقدر ماخوذ به حیا؟ خب برو سلام کن دیگه...
والا!


امروز - 94/8/25

اینم از اولین امتحان میانترم ارشد!

آقا من اعتراض دارم به این قضیه که ما سال بالایی نداریم... حس موش آزمایشگاهی بودن بهمون دست میده خب... و با اینکه صبح جمع شدیم دارالندوه و توطئه کردیم امتحانو لغو کنیم و پیمان اتحاد بستیم و بیعت کردیم و با استاد صحبت هم کردیم ولی خب استاد شماره 4 با کسی شوخی نداره و امتحانشو گرفت و بنده افتخار اینو داشتم که اولین کسی بودم که در اولین امتحان اولین دوره این رشته، برگه‌مو دادم استاد و زودتر از همه هم تموم کردم ولی خب قول نمی‌دم بالاترین نمره رو بگیرم؛ شایدم بگیرم :دی! ده تا سوال تشریحی که با ذکر مثال باید توضیح می‌دادیم و نیم ساعت وقت! بله عزیزان من! نیم ساعت وقت داشتیم... یادمه امتحانای شریف این‌جوری بود که سه تا سوال می‌دادن و سه چهار ساعت وقت و آخرشم یه سه چهار ساعتم تمدید می‌کردن... به هر حال قشنگیِ دنیا به همین تفاوتاشه؛ سوال یک تا هشتو جواب دادم و نهمی رو بلد نبودم و رفتم سراغ سوال ده و اونو جواب دادم و دستمو بلند کردم که استاااااااااد این سوال 9 دقیقاً چی میخواد؟ ینی چی واژگان تاریخی را توضیح دهید، چیشو توضیح دهیم؟ اینو که پرسیدم استاد یه ذره راهنمایی کرد و ملت فهمیدن که اشتباه نوشتن و ملت داشتن جواباشونو پاک می‌کردن و منم تند تند داشتم واژگان تاریخی رو توضیح می‌دادم و راستشو بخواید که البته می‌دونم شما همیشه از من راستشو می‌خواید و منم همیشه راستشو می‌گم، نخونده بودم. ینی حتی دیشبم مرور نکرده بودم، اصن نخونده بودم که بخوام مرور کنم! هفته پیش یه کم خوندم و از بعضی صفحات عکسم گرفتم و پستم گذاشتم ولی خب از امتحانات حفظی خوشم نمیاد؛ امتحان باید یا مفهومی باشه یا حل کردنی، این‌که من یه مشت جمله رو حفظ کنم برم رو برگه بنویسم و بعدشم یادم بره اصن برام جذاب نیست... برای همینم هیچ وقت شعر یا سوره‌هارو حفظ نمی‌شم... ولی خب تا دلت بخواد تفسیر و ترجمه و وزن و عروض بلدم

بگذریم... 

امتحان خوبی بود، همه رو با اطلاعات عمومی و هر چی سر کلاس یاد گرفته بودم جواب دادم؛ تنها سوالی که یه جورایی شانس آوردم که بلد بودم سوال سوم بود که زبان‌های شاخه ژرمنی رو گفته بود نام ببریم و خانواده های زبانی رو توضیح بدیم؛ می‌دونستم خانواده های زبانی چیه ولی شاخه ژرمنی؟ 

پستایی که اینجا میذارم اگه به نظرم مفید باشن، تو فیس بوکم میذارم؛ پریروز یکی از بچه‌ها برای یکی از پستام کامنت گذاشته بود و یه چیزی پرسیده بود که برای جواب دادن بهش مجبور شدم به جزوه مراجعه کنم و با همون یه بار مراجعه اون چهار پنج تا زبان شاخه ژرمنی تو ذهنم موند و امروز برای جواب این سوال نوشتم: هلندی، انگلیسی، آلمانی، اسکاندیناوی

پروسه ی یادگیری وقتی عنصر علاقه و حضور روانی توش باشه همین میشه دیگه، دیگه بدون درس خوندن یاد میگیره، و حتی الهام های محیط هم براش یاد دهنده هستن چون شاید پشت پرده مغز درگیره، حتی کوچکترین اتفاقها، مثل افتادن سیب و تلاش برای بالارفتن مورچه از دیوار یا پریدن تو آب استخر و بالا اومدن آب، یه دفعه یاد میده :) چیزایی که خیلی های دیگه هم تجربه کردن و چیزی ندیدن توش.


۲۵ آبان ۹۴ ، ۲۳:۵۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

436- And Then Suddenly I Became Sad

پنجشنبه, ۲۱ آبان ۱۳۹۴، ۱۲:۰۵ ق.ظ

عکس پست قبلیو بدون اینکه ویرایش کنم براش فرستادم و گفت اینوو!!!

گفت چه قدر بزرگ شدم؛ دو نقطه دی فرستاد و ذوق کرد و گفت خانوم شدم

خندیدم و از شدت خنده نسکافه پرید تو گلوم، سرفه کردم و خندیدم و بهش گفتم عوضی

خندیدم و


خندیدم و آپلودش کردم بذارم جای عکس پروفایل قبلی

عکس قبلیو که دیدم بغض کردم... گوشه چشمام خیس شد...

این همه تغییر برای سه ماه!

اگه ریخت و قیافه ام انقدر تغییر کرده ببین تو دلم چه غوغاییه :|

من بزرگ نشدم

پیر شدم

گفتم که سخت می‌گذره...

این روزها سخت می‌گذره...

+ چند روزه گوش میدم: Ilya_Monfared_Gole_Orkide


شاخه ای تکیده؛ گل ارکیده با چشمای خسته؛ لب‌های بسته

غم توی چشماش آروم نشسته شکوفه شادیش از هم گسسته


آشنای درده؛ خورشیدش سرده؛ تو قلب سردش غم لونه کرده

مهتاب عمرش در پشت پرده؛ هر ماه سالش پائیز سرده


+ قرار بود یه پستی بذارم و یه چیزیو توضیح بدم؛ بمونه برای بعد... (بعد= نمی‌دونم چند روز دیگه)

۲۱ آبان ۹۴ ، ۰۰:۰۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

421- شرح حال

يكشنبه, ۱۷ آبان ۱۳۹۴، ۰۶:۰۲ ب.ظ

ینی یه همچین همکلاسیایی دارم!

و یه همچین خاله ای

و یه همچین رفیقی

که بعد از اینکه براش توضیح دادم مرگمو! فرمود:

۱۷ آبان ۹۴ ، ۱۸:۰۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

اون روز تو راه‌آهن، از درد دندونم تا سر حد مرگ داد می‌زدم

برگشته میگه اشکالی نداره کفاره گناهاته، باید خوشحال باشی که تو این دنیا داری تقاص پس میدی

الانم زنگ زده میگه نگران خوابت نباش هر چی باشه خیره، تعبیرش اینه که به زودی به مراد می‌رسی

من: تو چه جوری خوابی که تعریف نکردمو تعبیر می‌کنی عایا؟

ایشون: مهم نیست، کلاً تو هر خوابی ببینی تعبیرش اینه که به مراد می‌رسی :دی


چه جوری بزنم بکشمش مرگش طبیعی جلوه کنه؟!

هوم؟

برادرم رو عرض می‌کنم!


و از اونجایی که از پست بدون عکس خوشم نمیاد، کیفمو خالی کردم ببینم سوژه‌ای چیزی از توش گیر میارم یا نه و با رویت و تحلیل جاکلیدیام به این نتیجه رسیدم که اگه جاکلیدی هر کس نشان‌دهنده‌ی شخصیت وی باشد بنده چه آدم بی شخصیتی ام! :)))) 



سمت راستی کلید خوابگاهه، وسطی کلید خونه مامان‌بزرگم اینا، چپی خونه خودمونه که شامل در ورودی و درِ اندرونیه! و ناگفته نماند که قدمت اون نی نی سمت چپی برمی‌گرده به دوران مدرسه‌ام! بعضی وقتا سر کلاس حواسم نبود، وقتی کتابی چیزی تو کیفم میذاشتم یا برمی‌داشتم به دماغش فشار وارد میشد و گریه می‌کرد و آبرو برام نمی‌ذاشت

سهیلا یادشه :))))
و حتی نگار!


در کل خوبم، ملالی نیست جز درد گاه به گاه انگشت شست دست راستم که هفته پیش یه چیز تیز (بخشی از زیپ کمد) تا منتها الیه رفت زیر ناخنم و اول یه کم خون اومد و کبود شد و سفید شد و جای داداشم خالی که اگه بود می‌گفت تقاص و کفاره‌ی گناهاته و الانم خونش بند اومده و کبودیش مرتفع شده و خدارو از پشت همین تریبون صد هزار مرتبه شکر که چپ دستم و خللی در امر خطیر جزوه‌نویسی و ایضاً امتحان پیش نمیاد و تازه قراره دوشنبه با نگار برم نمایشگاه صنعت برق تا مشتی باشد بر دهان یاوه‌گویانی که چپ و راست بهم میگن خوب شد ول کردی رفتی سراغ علاقه‌ات! اصلنم ول نکردم!

والا!!!

۱۶ آبان ۹۴ ، ۱۵:۵۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

410- حوّل حالنا الى احسن الحال

پنجشنبه, ۱۴ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۲۴ ق.ظ

میگه هنوز نمیخوای بگی چت شده؟!

طفلک حق داره نگرانم باشه خب

ما اگه دو سه ساعت چت نمی‌کردیم و حرف نمی‌زدیم، شبمون صبح نمیشد

در جریان ریزِ مکالماتم بود، اینکه اون روز کیارو دیدم و کجا رفتم و با کی بودم و 

اینکه اون روز به چیا و کیا فکر کردم و برنامه فردام چیه و 

سنگ صبورم بود

مخزن‌الاسراری بود برای خودش

حالا چند ماهه خبری ازم نداری سهیلا؟


میگم اگه من همون آدمی ام که دو هفته قبل از کنکور زبان‌شناسی، ده جلد کتاب خوندم و 

خلاصه نویسی کردم و خط به خطشونو جویدم و بلعیدم و

اگه همونی ام که کتاب آنتولی آرلاتو تموم نشده می‌رفت سراغ کتابای یول و هال و 

باطنی و باقری و درزی و نجفی و خانلری و ثمره و

اگه اونارو تو همون دو هفته ای خوندم که چهار تا پروژه‌ی دیگه هم داشتم و همون هفته هم ارائه دادمشون، پس چرا از دیروز تا حالا فقط 7 صفحه از این کتاب 326 صفحه ای که امتحانشو دارمو خوندم؟ اصن مگه همین کتاب 326 صفحه‌ای همون کتاب آنتونی آرلاتو نیست که پارسال از دانشکده فلسفه علم امانت گرفته بودم؟ پس چرا همه‌ی واژه‌هاش باهام غریبی می‌کنن؟

این همون دنیای رو به زوالی نیست که محسن چاوشی میگه؟

+ تنهای بی سنگ صبور: s3.picofile.com/file.mp3.html

+ راستی... از خوابایی که بعدش گیج و منگم بدم میاد

۱۴ آبان ۹۴ ، ۰۸:۲۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

290- 7 مهر + 2 تا فیلم از خوابگاه سابق

سه شنبه, ۷ مهر ۱۳۹۴، ۰۷:۱۱ ب.ظ

الان که اینارو تایپ می‌کنم, سالن مطالعه شریف, تنهایی نشستم و غرق تفکرم و

آقاهه اومده میگه ساعت کاری سالن مطالعه تموم شده و تشریفتونو ببرید منزل

منم اومدم نشستم عرشه (عرشه نام مکانیست در دانشکده که صدبار توضیح دادم)


بالاخره کمده رو خریدم و به کمک مریم و نگار درستش کردیم

خوابگاهیای عزیز شمام بیاین از سر کوچه ما بخرین اینجا ارزون تره (65 تومن :دی)

(یاد سیب زمینی پیازای ارزون سر کوچه رئیس جمهور سابقمون افتادم :دی)



همون طور که می‌بینید هر جایی که باهاش تماس دارم یا ممکنه داشته باشم رو روزنامه و کاغذ گرفتم

دسرم درست کردیم

ینی من و نگار کمدو درست می‌کردیم و مریم دسر درست می‌کرد

و من همچنان ژله دوست ندارم!



منم برای اولین بار فرنی درست کردم که مزه هر چیزی رو می‌داد جز فرنی

من جای مریم و نگار بودم نمی‌خوردم ولی خب چون بچه‌های خوبی بودن, چیزی نگفتن و خوردن

شکلش قشنگه هاااااااااااا ولی طعمش مزخرف بود

البته به یه معنی دیگه‌ی مزخرف که به معنی زیبا هست شکلشم مزخرفه

کلاً مزخرف بود :|



خب آخرین باری که فرنی خورده بودم امید دندون نداشت و منم خوندن نوشتن بلد نبودم :دی

و این پروژه‌ی کمد تلفات هم داشت و انگشت من از ناحیه میانی مصدوم شد



همون طور که می‌بینید بعد از رفتن بچه‌ها n بار جای یخچال و کمدو عوض کردم



این تصویر فعلاً نهاییه, تا ببینیم بعداً چی پیش میاد

اینم از فرط بیکاری:


در اقدامی انتحاری یهو این دستبندو یاد گرفتم و هفت هشت ده تا درست کردم برای مریم و الهام و نگار و

سه تای دیگه دارم که یکیش مال خودمه :دی

اون دو تای دیگه یکیش برای مطهره یکیشم سهیلا یا نرگس یا حالا هر کی که دستش زودتر بهم برسه


و غذاهای این چند روز اخیر:


قیمه مهمون نگار به علاوه ته دیگ!

درسته مهمون نگار بودم ولی اون اومد اتاق ما :))))


خوراک مرغ و قارچ:

و صبحانه!

من و نگار و معضلی به نام میز!


و مکالمه من و نگار (هفته‌ی پیش سه شنبه):

به ساعت مکالمه هم دقت کنید


نگارو که یادتونه؟ هم‌دانشگاهی و هم‌مدرسه‌ایم بود که شهید بهشتی قبول شده و الان تو یه خوابگاهیم!

دیشب یکی از دوستان (زی‌زی‌گولو) طی کامنتی پرسیده بود که من دوازده شبِ اون شبی که حداد اومده بود خندوانه کجا بودم که خونه نبودم و نت نداشتم و تلویزیون نداشتم و اینا!

عرضم به حضورتون که یه موقع‌هایی من دلتنگ میشم, آنچنان دلتنگ که با هیچ کسم میل سخن نیست

اون موقع‌ها نت و لپ‌تاپ و زار و زندگی‌مو رها می‌کنم میرم خونه مامان‌بزرگم اینا

اون روزم اونجا بودم که یهو ناغافل یادم اومد که ای بابا من قراره آخر هفته بیام تهران و بلیت نگرفتم هنوز

اینترنت خونه مامان‌بزرگم اینارم نمی‌خواستم شارژ کنم

زنگ زدم میترا (همون که دیشب عروسیش بود) که برم خونه‌شون بلیت اینترنتی بگیرم

خونه‌شون نزدیک خونه مامان‌بزرگم ایناست

رفتیم و بلیته رو خریدیم و دخترخاله‌ی بابارم دیدیم

عمه‌ی میترا دخترخاله‌ی باباست و تهران زندگی می‌کنه و به خاطر مراسم میترا اومده بود تبریز

عمه های منم اومدن که عمه‌ی میترارو ببینن

سرتونو درد نیارم, از وقتی رسیدیم بحث عروسی و تالار و جهیزیه میترا بود و

مقایسه با مراسم و جهیزیه‌ی ندا و پریسا که یکی دو ماه پیش بود مراسمشون

ندا هم مثل میترا نوه‌ی خاله‌ی 80 ساله‌ی باباست ولی نوه‌ی دختریشه

پریسا هم نوه‌ی عموی باباست

این که گرون‌ترین سرویس طلا و جهیزیه و لباس و خفن‌ترین تالارو گرفته بودن به کنار

این که چند ماهه دارن میرن کلاس رقص و خرید از فلان جا و فلان مارک و اینا بازم به کنار

مهریه‌هاشون هم حتی به کنار

ولی اینکه هر کدوم یواشکی از آدم بپرسن شوهر من بهتره یا شوهر اون یه کم یه جوریه

و این رقابت و استرس و حسشون به طرز فجیعی داشت به من منتقل میشد

هر جا می‌رفتم موضوع بحث قیمت طلاهای اینا بود که کدوم داماد بیشتر براشون مایه گذاشته

و ارزش داده بهشون!!!

منم وقتی اظهار نظر می‌کردم همه متفق القول می‌گفتن زن هرچی کم خرج‌تر کم ارج‌تر!

اینم بگم که ما چهار تا با رنج سنی 20 تا 23 گل سر سبد فامیلیم و 

همه‌ی ایل و طایفه تمرکز کردن رو ما چهار تا! مخصوصاً روی من :((((((((

خلاصه اون شب که رفتم خونه‌شون بلیت اینترنتی بگیرم, بحث سر این بود که من توی مراسم میترا چی بپوشم و موهامو چه جوری درست کنم و لاک چه رنگی به کدوم لباسم میاد

منم درسامو بهونه می‌کردم که دارم میرم تهران و نمی‌تونم دوباره برگردم و شاید نیام

از اینا اصرار و از من انکار و تهش گفتم دوشنبه بعد کلاس اگه بلیت هواپیما پیدا کردم میام شام می‌خوردم و برمی‌گردم و دیگه حال و حوصله بزن و بکوب و آرایشگاهو ندارم

از یه طرفم فکر کردم یه موقع ممکنه بذارن به حساب حسادت و اینکه چشم ندارم ببینم و نمیام

سریع حرفمو پس گرفتم و گفتم میام! (که نرفتم)

اینام گفتن پس امشب قبل اینکه بری تهران بریم آرایشگاه که هفته بعد وقتی میای مراسم آماده باشی

عمه ها زنگ زدن دوستشون بیاد خونه به چش و چال بنده برسه!!!

جاتون خالی این بنده خدا بند مینداخت و منم هی حرف می‌زدم و نخ رو صورتم واینمیستاد

مگه بسته میشد این فک بی صاحابم

ینی یه ریز حرف زدماااااااا, خاطرات دانشگاه و خوابگاهو می‌گفتم و اینم تلاش می‌کرد کارشو انجام بده

شما هم اون لحظه کامنت و زنگ و اسمس که شبکه نسیم و حداد و خندوانه

همین‌جوری که من حرف می‌زدم لابه‌لای حرفام این خانومه گفت داداشش استاد دانشگاهه

منم با این ذهنیت که اساتید معمولاً موجودات پیر و فرتوتی ان به سخنرانی‌م ادامه دادم

تا اینکه خانومه لابه‌لای حرفام پرش زد و گفت داداشم تهران درس خونده و ارشد فلان رشته است

منم بی وقفه حرف می‌زدم و اصن مهم نبود داداشش کجا چی خونده

تا اینکه خانومه لابه‌لای حرفام جهش نهایی رو زد و گفت داداشم قصد ازدواج داره و گفته براش دنبال دختر بگردیم و دانشجوهای خودش به دلش نمیشینن و فلانن و داداشم شاگرداشو خوب می‌شناسه و دنبال دختر خوبه که نه انقدر متعصب و گوشه گیر باشه نه ولنگ و واز باشه

البته انقدرام مستقیم نگفتااااااااااااا, خیلی ریز و ظریف اشاره کرد به قضیه!

و بدینسان فکّ من بسته شد

و من دیگه حرف نزدم

ینی یه جوری ساکت شدم که اصن یه وضعی :)))))))))

بعدشم خیلی ریز و ظریف به خانومه فهموندم که من برنمی‌گردم تبریز و برن دنبال یه کیس دیگه!


فیلمای خوابگاه شریف که دوستان خواسته بودن:

واحد 4 - سال سوم دانشگاه

واحد 74 - سال دوم دانشگاه

صداگذاری و میکسشون مال همون موقع است ینی این آهنگارو قبلاً رو فیلما گذاشتم

الان نرم افزارشو ندارم و برای همین نتونستم فیلمای خوابگاه ارشدم رو درست کنم

ضمن رعایت امانت‌داری در مورد این فیلما, توجه کنید که چیزایی که توی فیلم می‌بینید مال من نیست

به جز تخت پایینی سمت چپ و کیف و لپ تاپ روش و اون مداری که روی دیوار چسبوندمش 

به انضمام ساعت که پارسال افتاد و شکست و دیگه گذاشتم همونجا تو خوابگاه بمونه

بقیه وسایل مال هم اتاقیامه!

۱۹ نظر ۰۷ مهر ۹۴ ، ۱۹:۱۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

267- 94/6/31

سه شنبه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۴، ۰۶:۱۴ ب.ظ

صبح با نگار رفتم شهید بهشتی

برای گرفتن معرفی‌نامه‌ی خوابگاه و اینترنت و سیستم تغذیه و جابه‌جایی برای هم‌اتاقی شدنمون

درسته که قرار نیست غذای خوابگاهو بگیرم ولی خب گفتم حالا که فرصت هست, پیگیری کنم

نه اینترنتم درست شد نه غذا نه جابه‌جایی برای هم‌اتاق شدنمون

تازه کارام انقدر طول کشید که دیر رسیدم شریف و وقت دندونپزشکی‌م هم پرید

گفتم برم فرم تطبیق کارشناسی و کارای تسویه حسابمو انجام بدم که وقت مراجعه استادم صبح بود و

اینم نتونستم انجام بدم

رفتم بوفه ناهار بگیرم و دیدم همه‌اش سوسیس و کالباس و همبرگر و ایناست

ماکارونی گرفتم و هنوز نخوردم, ینی اشتها ندارم؛ می‌برمش خوابگاه گرم می‌کنم برای شام می‌خورم

بعدش یه سر رفتم سالن مطالعه که کارای اینترنتی و آپلود و دانلودمو انجام بدم که خب حسش نبود

پرینت کارنامه‌مو گرفتم که هفته‌ی بعد بدم استاد راهنمام با فرم تطبیق, تاییدش کنه و

حواسم نبود که لازم نیست دوباره مثل قبل 500 تومن برای پرینت به حساب دانشگاه بریزم

فیشو که تحویل دادم خانومه گفت فیش لازم نیست

منم فیشو دادم به یه پسره؛ ورودی بود

گفتم شما چون ورودی هستی باید فیش بدی, فیش منو بگیرید

اولش نمی‌گرفت, گفتم آقا من اینو لازم ندارم, مال شما,

هی می‌گفت پول خرد ندارم پول شمارو بدم

گفتم نمیخواد

کلی تشکر کرد

شاید باورتون نشه, قیافه‌شو ندیدم!

اونم قیافه‌مو ندید :)))))

همه‌اش فکر می‌کردم نکنه داداش سهیلا باشه :))))

آخه داداش سهیلا هم برق همین‌جا قبول شده

خیلی خوشحالم براش

خیلیااااااااااااااااااااا! اصن یه وضعی

به اندازه خوشحالی قبولی داداشم براش خوشحالم :))))

منتظرم افسردگی روزای اولش تموم بشه و تجربیات چندین ساله‌مو در اختیارش بذارم


تو عرشه نشسته بودم, یهو یکی از هم‌کلاسیای اول دبیرستانمم دیدم؛ 

می‌گفت کنترل ارشد شریف قبول شده (بهناز م.)

آرزو و الهام و الهه (دو قلوها) رو هم دیدم ولی خب دانشگاه در کل یه جوری شده

همه‌ی هم‌دوره‌ایام فارغ‌التحصیل شدن و رفتن و با تقریب خوبی وقتی میام دانشگاه کسیو نمی‌شناسم


دیشب ارشیا ازم جزوه مدار مخ این هفته رو می‌خواست

سال پایینیایی که باهاش مدار مخ دارنو نمی‌شناخت و 

ازم خواست اگه مدار مخ داران رو می‌شناسم ازشون جزوه بگیرم بهش بدم

بهش میگم تا تو فارغ‌التحصیل نشی, ارتباط من و برق به قوت خودش باقیه هااااااااا

برقو با زبان دورشته‌ای کرده و جزو آخرین بازماندگان ورودی های 89 دانشکده است

گفتم خیالت راحت, همه‌ی بچه‌های سال پایینی رو می‌شناسم و ارتباطم باهاشون خوبه,

هر موقع تمرینی چیزی خواستی بگو بیام برات بگیرم

که امروز رفتم براش گرفتم :دی

اتفاقاً داداش خودمم این‌جوریه؛ میگه تو بیا برام جزوه بگیر :))))))


صبح از 90ای و 91ای و 92ای ها پرس و جو کردم ببینم کیا مدار مخ دارن و خوشبختانه بهارو پیدا کردم

باهاش پالس داشتم

جزوه‌هاش کامله

عکس جزوه این هفته مدار مخشو گرفتم فرستادم برای ارشیا

(بدبختی مارو می‌بینید تو رو خدا؟ دلال جزوه هم شدم :)))) یکی نیست بگه تو سر پیازی یا ته پیاز؟)


علی‌رغم تفاوت‌های بنیادین فکری, ارشیا اگه دختر بود، بدون شک صمیمی‌ترین دوستم بود

ولی خب حیف که پسره و شعاع خاص خودشو داره

و تنها دلیلی که باعث شده ارتباطم رو باهاش حفظ کنم اینه که از شعاعش فراتر نمیره

ینی یه جورایی "آداب معاشرت" بلده, همون چیزی که این روزا تو کمتر پسری دیدم!


بهش گفتم عکسارو که فرستادم, حداقل بیا همکف یه سلامی, عرض ارادتی...

نرم‌افزار میکرو رو هم قرار بود بهش بدم

اُرُد هم باهاش بود (اُرُد یکی دیگه از 89 ایای برقه که هیچ‌وقت در موردش حرف نزدم)

یه سلام و احوالپرسی مهندسانه کردیم و بعدش اُرُد پرسید میشه بگی رشته‌ات الان دقیقاً چیه؟

گفتم مهندسی واژه‌ها :))))))))

ارشیا گفت اینا همونایی ان که میگن به مدار مستر اسلیو بگین رعیت و ارباب

بعدشم حامد اومد و دیگه خدافظی کردم اومدم کتابخونه مرکزی شریف

جالبه با اینکه این بشر (حامد) ترکه و هم‌گروه پروژه مژده و بارها اومده دم در خوابگاه برای لپ‌تاپ و نرم‌افزار و

وقتی مژده نبوده من کاراشو انجام دادم و شماره‌مو داره و چند بار زنگ و اسمس و تماس داشتیم,

با این همه هر موقع منو می‌بینه انگار منو نمی‌شناسه!!!

نه سلامی نه واکنشی!!!


از تعاونی دانشگاه برای گوشیم دوباره شارژر خریدم, سفیده

الان هم گوشیم سفیده هم هندزفری هم شارژر هم شال هم شلوار هم کیف هم همه چی کلاً 

سفیدو خیلی دوست دارم

خداروشکر خوابگاه لباسشویی داره :)

الانم تو کتابخونه مرکزی شریف نشستم و اینارو تایپ می‌کنم و به این فکر می‌کنم که چه جوری برم انقلاب...

کاش اون شب که با الهام رفتیم کتاب صرف و نحوو بگیریم بیشتر می‌گشتیم جلد مشکی رو پیدا می‌کردیم

استادمون میگه این آبیه خلاصه است, مشکیو بخرید

چه قدر خوبه که من شماهارو دارم و این دری وریارو اینجا می‌نویسم

دیشب داداشم می‌پرسه چه خبر

می‌گم همه‌ی خبرا که تو وبلاگمه

میگه اونارو نمی‌گم, منظورم چه خبر از پستای رمزدار مرا به نام تورنادو بخوان و اتفاقات خصوصی تره :))))


عکسای این چند روز:

اون نامه:

این ینی چی آخه؟ 

در راه هست ینی چی؟ من در راهم؟ مثل مورد دانشجویان بنیاد سعدی نقشش چیه این وسط؟



اولین صبونه - نونو از نگار گرفتم :)



دومین شام - اون شب که شام مهمون نگار و دوستاش بودم, بعد شام تشکر کردم و 

گفتم نمی‌دونم چه جوری جبران کنم؛ اینام گفتن ببر ظرفارو بشور :))))

منم شستم خب :دی

والا


اولین شام - اون روز که الهام و سحر اومدن خوابگاه و کمکم کردن که چمدونارو ببرم طبقه سوم

بعدش الهام رفت خونه‌شون و شام با سحر رفتیم آش‌خونه - ولیعصر



من و الهام و سحر وقتی وسط خیابون حس کردیم کلید خوابگاه گم شده و 

دل و روده کیفمو آوردیم بیرون و پیداش کردیم

اونی که کنارم نشسته الهامه و عکاس هم سحره



پای مجروحم - روز اول که تو فرهنگستان رو چمنا نشسته بودیم و چیپس و بستنی می‌خوردیم و 

اومدن گفتن دیگه تکرار نشه و 

قرار شد زین پس تایم استراحتو بریم کتابخونه فرهنگستان



من - دیروز عصر - آشپزخونه‌ی جدید - تن ماهی و برنج و سیب‌زمینی سرخ‌کرده

اولین بارم هم هست از دم‌کنی استفاده می‌کنم :دی (من اصن از در قابلمه هم استفاده نمی‌کنم)



حاصل زحمات:

اونا هم فاکتورای خرید دیروزه

همون‌طور که گفتم انقدر خرید کرده بودم که نای برگشتن به خوابگاهو نداشتم



همیشه که نباید رو میز غذا خورد!

والا

من - شب اول - در حال بشور و بساب


شرایط فعلی من - تا وقتی کمد بخرم!

هم‌اتاقیامم نیومدن هنوز

۲۳ نظر ۳۱ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۱۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

240- ادامه‌ی پست قبل

پنجشنبه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۴، ۰۵:۳۱ ب.ظ

ادامه‌ی پست قبل...

داشتم فکر می‌کردم بین همه‌ی بیماری‌ها, شاید آلزایمر کم‌دردترین‌شون باشه

خانومه می‌گفت چند وقته قرصاشو بهش نمی‌دیم, چون دکترش گفته قرصای آلزایمر عمرشو بیشتر می‌کنه

می‌گفت هیچ‌وقت راضی به مرگ مادرم نبودم ولی خیلی اذیتم می‌کنه و منم دیگه پیر شدم, 60 سالمه

اینارو موقع پیاده شدن می‌گفت و بابای اون پسره که اونا هم اومده‌بودن برای ثبت نام حرفاشو می‌شنید و

آقاهه گفت مادر منم زنده است و پدر همه‌مونو درآورده و خسته‌مون کرده بس که ناله و نفرین می‌کنه

قدر زحمتامونو نمی‌دونه و همه‌اش بد و بیراه میگه و نه اجر و ثوابشو می‌خوایم و نه عاقبت به خیری

آقاهه که اینارو می‌گفت, خانوما آرومش می‌کردن که آقا این جوری نگو و زحمتاتو با این حرفا به باد نده و

آقاهه چنان که گویی داغ دلش تازه شده باشه می‌گفت شما که نمی‌دونید من و خواهر برادرام چی می‌کشیم!


تا حالا مسیر راه‌آهن تا خوابگاهو با بی‌آرتی یا مترو امتحان نکرده بودم

به خاطر چمدون, همیشه آژانس می‌گرفتم و بیست سی تومنی برای این مسیر پیاده میشدم

این سری چون چمدون نداشتم و روبه‌روی راه‌آهن, مترو بود, با مترو اومدم

تو مترو, پسره به دوستش می‌گفت فلانی (معاون یا مدیر یا معلمشون) به باباش گفته کفش چرم براش بخره

تا بهش نمره بده و اینام براش خریدن و می‌گفت از وقتی براش کفش چرم خریدیم هوامو داره و مشکل نمره ندارم


یادمه یه دختره سر جلسه کنکور داشت به دوستش می‌گفت فلان درسو چند شدی؟

دوستش گفت منم مثل خیلیا افتادم

دختره گفت من 15 شدم, برگه ام رو هم سفیدِ سفید دادم!

اون یکی دختره پرسید آخه چه جوری؟

دختره گفت پایین برگه یه جمله تاثیرگذار برای ش. نوشتم (ش. اسم استادش بود! نمی‌دونم کدوم دانشگاه!)

اینا این جوری درس پاس می‌کنن اون وقت ما ده بار الکمغو برمی‌داریم آخرشم با 10 پاس می‌کنیم!

تمام اون چهار ساعتی که داشتم به سوالای کنکور جواب می‌دادم, ذهنم درگیر جمله تاثیر گذار این دختره بود

هر چی فکر می‌کردم, هیچ جمله‌ی تاثیرگذاری به ذهنم نمی‌رسید که آدم برگه سفید بده و 15 بشه!!!

تازه به دوستش می‌گفت بیشتر درسامو اینجوری پاس می‌کنم!!! چه جوریش بماند!


تابستون پارسال که می‌رفتم کاراموزی, یه کم از برخورد مسئولین دلخور بودم

یادمه اومدم نوشتم ملت پول می‌گیرن که دقیقاً چی کار کنن تو این مملکت؟

جواب تلفن که نمی‌دن, نمره مفت هم که می‌دن, نمره مفت هم که می‌گیرن

به 12 اعتراض می‌کنن و 20 هم که میشن! 

دقیقاً تعریفشون از نون و نمره‌ی حلال چیه؟


رسیدم ولیعصر؛ 

باید پیاده می‌شدم و خطمو عوض می‌کردم که برم سمت آزادی و شریف

هر چی به دانشگاه نزدیک‌تر می‌شدم, خاطرات بدی که هیچ وقت تو وبلاگم ننوشتم هم بهم نزدیک‌تر می‌شدن

خاطراتی که دیگه بد نبودن,

یاد اون روزی افتادم که از دست 91ایا عصبانی بودم

یه یارویی که نوبل فیزیک داشت از "خارج" اومده بود شریف که بره رو  منبر و حرف بزنه

91ایام کلاسو پیچوندن برن سخنرانی اون یارو

زنگ زدن که شما سه تا ینی من و بهنوش و فرزاد که 91ای نبودیم, کلاسو بی خیال شیم که اونا غیبت نخورن

اینکه این 91ایا شماره‌مو از کجا پیدا کرده بودن بماند

بهشون گفتم اجازه بدید اول با استاد صحبت کنم بعد, خب زشته یهو همه‌مون نریم سر کلاس

گفتن نه؛ بعداً به استاد می‌گیم و تو نرو سر کلاس و به اون دو تا هم بگو نرن

رفتم دیدم فرزاد تنهایی نشسته سر کلاس و لواشک می‌خوره

دو تا لواشکم به من داد که یکیشو دادم به بهنوش

استاد اومد و یه کم جا خورد و گفت چاره ای نیست, کلاسو تشکیل نمی‌دیم

نه اونا غیبت خوردن نه ما سه تا امتیاز ویژه گرفتیم! ولی حرکتشون خیلی زشت یا بچه‌گانه یا غیرحرفه‌ای بود

مخصوصاً اصرارشون, که چون ما نمی‌ریم سر کلاس, شما هم نرو!

اینکه چرا ما سه تا با این سال پایینیا این درسو داشتیم, دلیل داشت که هر بار خواستم بنویسم منصرف شدم

داستان این بود که گرایشای الکترونیک, مثل من و بهنوش و فرزاد باید دو تا از این چهار تا رو پاس می‌کردیم:

اصول ادوات

خود ادوات

سی ماس

الک صنعتی

گرایش الکترونیک یه درس ادوات پیشرفته هم داره که برای ارشد و دکتراست

این 3 تا ادوات رو اشتباه نگیرید, یکیش اصول ادواته یکیش خود ادواته یکیش ادوات پیشرفته!


من از اون چهار تا درس, اصول ادوات رو پاس کرده بودم و نمره‌ام هم خوب شده بود

یه درس دیگه هم باید برمی‌داشتم و دوست داشتم حالا که اصول ادواتو پاس کردم, خود ادواتم پاس کنم

ولی خب چند سالی بود که ارائه نمی‌شد و مجبور بودیم سی ماس یا الک صنعتی برداریم

که  من با دکتر ک. الک صنعتی برداشتم و بهنوش سی ماس برداشت


اوضاع تمرینا و کوییزای الک صنعتیم خوب بود همه شون در حد 9 از 10, 

حتی کتابی که استادمون نوشته یا ترجمه کرده بود رو هم می‌خوندم و

نمره ای که برای یه همچین درسی تصور می‌کردم یه چیزی تو مایه های 17, 18 بود

دقیقاً روز حذفW (روز حذف یه روزیه که میشه یه درسو حذف کرد, ینی انگار اصن اون درسو نداری, ولی این کار هزینه داره و تو کارنامه ثبت میشه که فلان درسو حذف کردی), روز حذفW نمره‌های میانترم اومد و استاد به نصف بچه‌ها میل زده بود که برن درسو حذف کنن؛ چون نمره هاشون کمتر از حد انتظارشه

به منم ایمیل زده بود

بهش گفتم که من سال آخرم, ینی چی؟! راهی برای جبران نیست؟

و دو تا راه پیشنهاد دادم و گفتم اوکی حذف می‌کنم ولی تابستون معرفی به استاد بگیرم همین درسو

یا اگه نه, یه شرطی روی پایانترم بذاره که حذف نکنم

جواب داد "BOTH NO"

منم حذف کردم

بدون هیچ اصرار و خواهشی!!!

ولی بعد از حذف اون درس, همه ی جلسه‌هارو تا آخر رفتم

جزوه هم نوشتم حتی

حتی همه‌ی تمرینا و کوییزارم دادم

هیچ کس, حتی TA درس و نزدیک‌ترین دوستامم نفهمیدن حذف کردم

حتی شماها!!!

حتی شب امتحان بچه‌ها زنگ می‌زدن اشکالاشونو می‌پرسیدن, عکس تمرینا و جزوه رو می‌خواستن و


9 صبح اون روزی که امتحان پایان ترم الک‌صنعتی داشتم, چون حذفش کرده بودم نرفتم سر جلسه امتحان

اون روز مسترنیما پست گذاشته بود که هر کی بازدیدکننده صد هزارم وبلاگم بشه, جایزه داره

همون موقع کامنت گذاشتم که من نفر صد هزارمم!

برنامه امتحانیم تو وبلاگم بود و می‌ترسیدم یکی ابراز دقت کنه و

بگه چرا اون موقع که برای مسترنیما کامنت گذاشتی, ینی 9 صبح, سر جلسه امتحان الک صنعتی نبودی؟

که خب خداروشکر کسی ابراز دقت نکرد...

بگذریم

اون ترم تموم شد و اتفاقاً بهنوش هم سی ماس رو حذف کرد, چون نمره اونم دور از حد انتظار بود و

به هر حال ما باید 2 تا از اون 4 تا درسو پاس می‌کردیم

هر دومون اصول ادوات رو پاس کرده بودیم و حالا می‌خواستیم ادوات برداریم که ارائه نمی‌شد

حتی سی ماس هم دیگه ارائه نشد

همه‌اش به اون دختره فکر می‌کردم که می‌گفت برگه خالی تحویل استاد دادم 15 گرفتم

می‌گفت به 12 اعتراض دادم بیستش کردن


با استاد راهنمام صحبت کردم که مدیر گروه الکترونیک هم بود و ادوات پیشرفته ارشد و دکترا رو ارائه می‌داد

درخواست دادیم که به جای سی ماس یا ادوات یا الک صنعتی که ارائه نمیشه یه درس مشابه دیگه برداریم

همین بیوسنسور, با 91ایا!

موافقت کرد


حالا همین استاد ینی دکتر ر.ف. که برگه درخواست مارو امضا و موافقت کرده بود میگه نمیشه!

میگه بیوسنسورو به جای هیچ درسی قبول نمی‌کنم!

هر چند دکتر ع.ف. که استاد اصول برقم بود و مسئول آموزش, یکشنبه گواهی فارغ‌التحصیلی‌مو امضا کرد

ولی این رفتار دکتر ر.ف. رو هیچ وقت فراموش نمی‌کنم و 

یادم نمیره که حتی استاد شریف هم ممکنه بزنه زیر حرفش


جسمم تو مترو بود و روحم توی دانشگاه پرسه می‌زد

هرچی به مسیر دانشگاه نزدیک‌تر می‌شدم, خاطره‌ها دیوانه‌وار رو اعصابم تاخت و تاز می‌کردن

هرچی سعی می‌کردم رو یه موضوع دیگه تمرکز کنم نمی‌شد

دلم برای بعضی خاطره‌ها و بعضی آدما تنگ شده بود

برای سبا و امثال سبا که دیگه هزاران کیلومتر باهام فاصله دارن؛ برای اون ور آبیا!

برای سبایی که جلسه آخر حواسم نبود مدارو ازش بگیرم و 

نیم ساعت قبل آزمایش, مدارو از خونه‌شون برام پست کرد



یاد دکتر ف.ف. افتادم و اون جلسه که عینک همراش نبود و من ردیف اول نشسته بودم و 

یهو اومد سمت من و گفت خانوووووووووووم! چشمام ضعیفه اینو برام بخون!!!

گفتم "480 پیکو فاراد"

با صدایی که در و پنجره‌ها بلرزه گفت خانووووووووووم شما هنوز نمی‌دونی مقدار این خازنا در حد میکروئه؟

دلم برای خودش و خانووووووووم گفتناش تنگ میشه

برای روزایی که دیر می‌رسیدم سر کلاس یا اصن نمی‌رسیدم و تو راه‌پله‌ها خِفتم می‌کرد که خانووووم! کجا بودی؟

برای حضور و غیابای دکتر م.ف. و به اسم کوچیک صدا کردناش

یاد میانترم میکرو که نگار زودتر از همه پاس کرده بود و هر ترم هر کدوممون میکرو داشتیم, خراب می‌شدیم رو سرش

یاد اون روزی که مژده داشت برای میکرو خلاصه‌نویسی می‌کرد و

فرزاد خلاصه‌هاشو دیده بود و گفته بود تحت تاثیر هم‌اتاقیت (ینی من) چه قدر مرتب و منظم شدی

ینی حتی پسرا هم می‌فهمیدن من هر ترم با کی هم‌اتاقی ام و چه شخصیت تاثیرگذار و تاثیرناپذیری دارم :))))

یاد آخرین آزمایش مدار مخابراتی و BNC و مسئول کارگاه برق که تلاش می‌کرد موقع لحیم کردن کمکم کنه



یاد یه حس نفرت انگیز, وقتی هم اتاقیت داره میره پارتی و 

هر چی تو و اون یکی هم‌اتاقیه اصرار می‌کنی شلوار بپوشه, میگه نه, مدلِ این مهمونی اینجوریه! 

یاد وقتی که می‌شینی پای درد و دلش و میگه اگه داداشم بفهمه کجاها میرم سرمو می‌بُره :|

یاد اون روز که یکی دو ساعت دیر رسیدم خوابگاه و مژده گفت امروز دیر اومدیاااااااااا!

انگار انتظار داشتم یکی حواسش بهم باشه و نگرانم باشه و

بدونه همیشه چهار و نیم برمی‌گردم خوابگاه و بدونه ساعت 6 ینی دیر

یاد اون روز که الهه, هم‌اتاقی سابقم برای سابجکت اومده بود تهران و 

اومد ازم ماشین حساب بگیره و برام برنج آورده بود

از این برنجای پفکی که همه رو یه تنه و تنهایی خوردم و 

همین که منو دید گفت واااااااااااااااااای موهاتو کوتاه کردی!!!

گفتم همه‌اش چند سانت کوتاش کردم, چرا جوسازی می‌کنی :))))

یاد روزای اولی که می‌دادم موهامو برام ببافه و

یاد آدمایی که حواسشون به من و دیر و زود اومدنام و بدخط شدن و کم محلی و کم‌تر خندیدنام بود

یاد آدمایی مثل سعید که هر موقع سر کلاس پَکَر و پریشون بودم, حالمو از مهدی می‌پرسید

(بارها گفتم, همه‌ی 90 ایا یه طرف, اینا یه طرف!!!)

یاد دیود زنر 3.3 و پتانسیومتر 100 کی آزمایشگاه پالس



یاد اون روزی که سبزی خریدم و مژده گفت سر راه سنگکم بگیرم و 

من روم نمیشد برم نونوایی!

مژده گفت برو ببین اگه بسته نبود زنگ بزن خودم بیام بگیرم و

یاد روزی که با نون تازه و سبزی برگشتم خوابگاه



اون روز که آزاده اومده بود با مژده درس بخونه و برای عصرونه نون پنیر سبزی خوردیم و

آزاده می‌گفت یکی از پسرای فامیلشون به تره میگه سبزی خط‌کشی :)))))



یاد اون روز که تولد سهیلا بود و کله‌ی سحر زنگ زدم و بیدارش کردم که اولین کسی باشم که تبریک میگه

و یاد انجیرهایی که سهیلا از تبریز برام فرستاد

به انضمام یه شونه‌ی خوشگل چوبی


و اون یادداشتش که نوشته بود انجیرها نشُسته است و قبل از خوردن بشورمشون


روز دفاع از پایان‌نامه و توی سالن مطالعه تمرین کردن و بلاگ اسکای و امواج مغزی و الویه‌ی بدون نمک!



یاد آخرین پروژه‌ای که ارائه دادم و آخرین روز کارشناسیم, یاد این شکل موج مثلثی,

روز ارائه پروژه پالس, یاد اون نیم ساعت قبل از بلیتم برای برگشت به خونه



یاد این سال‌ها و  روزایی که خبر فوت یکیو از پشت تلفن شنیدم و

یاد زنگای دوست بابا که عمو صداش می‌کنم

بیچاره هر موقع زنگ می‌زد می‌دونستم یه خبریه که زنگ زده

یه بار همین‌جوری برای احوال‌پرسی زنگ زده بود,

قلبم اومد تو دهنم تا مکالمه‌مون تموم شد و خداحافظی کرد

هزار بار صلوات فرستادم و آیه الکرسی خوندم پشت تلفن که کسی طوریش نشده باشه


بدیِ مترو اینه که به جز فکر کردن کار دیگه‌ای توش نمیشه انجام داد

استاد معین پیاده شدم و

داشتم فکر می‌کردم کاش منم مثل اون خانوم 102 ساله آلزایمر داشتم

این همه خاطره اذیتم می‌کنه

خوباش دلتنگم می‌کنه و بداش سوهان روحمه


رسیدم خوابگاه و مستقیم رفتم واحد نگار و نرگس اینا و 

وسیله‌هامو گذاشتم اونجا و مدارکمو برداشتم و راهی دانشگاه شدم و 

به این فکر می‌کردم امروز قراره کیارو ببینم...

۱۹ نظر ۱۹ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۳۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

239- 13، 14، 15 شهریور

پنجشنبه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۴، ۱۲:۰۱ ق.ظ



مثل وقتی که بعد از مراسم چهلم, ناهار دعوتین و خاله‌ی فوق‌الذکر میاد می‌شینه کنارت و

هی سس و پیاز و نمکدون میده, هی تو لیوانت نوشابه می‌ریزه, هی تو بشقابت سوپ می‌کشه,

بعد وقتی داری برنج می‌خوری, هی میگه اگه نمی‌خوری برات یه بار مصرف بگیرم

 

گروه تلگرام دخترای برقی ورودی 89:




و بدین سان, اینجانب راهی تهران شدم و دوباره غم غریبی و غربت

یه کم هم حالم گرفته بود که سهیلا تهران قبول نشده که باهم بریم...

حالا مگه بلیت پیدا میشد!

به خاطر ثبت نام و دانشگاه, ملت با قوم و قبیله و ایل و طایفه‌شون می‌خواستن برن تهران 

و عرضه کم و تقاضا زیاد و

بابا هم مسافرت بود و نمی‌تونستم با بابا برم

با مشقت فراوان, یه دونه بلیت "قطار اتوبوسی" پیدا کردم و 

از اونجایی که تا حالا تجربه‌شو نداشتم, کلی استرس داشتم که چه جوریه!


به فامیل‌های تهرانی هم خبر ندادم میرم تهران که نرم خونه‌شون؛ چون خونه‌شون خوش نمی‌گذره

والا!

تابستون همه‌ی وسیله‌هامو آورده بودم تبریز و هیچی تو خوابگاه نداشتم!

با این حال, نمی‌خواستم با خودم چمدون ببرم, فقط لپ‌تاپ و یه پتوی مسافرتی؛


صبح دیدم یکی زنگ میزنه, خواب بودم, تا بردارم قطع شد, 

مامان مژده بود 

بعد دیدم یکی داره در می‌زنه!

با موهای افشون و پریشون و یه چشم باز و اون یکی بسته درو باز کردم دیدم عه! مامانِ مژده است

مدارک مژده رو آورده بود که با خودم ببرم تهران و برسونم دست مژده به انضمام یک عدد ماهیتابه

که صادقانه بهش گفتم چمدون نمی‌برم ولی اگه همین یه دونه ماهیتابه است می‌برم و

گفت عکسا تعدادش کمه, به مژده بگم از عکسای قدیمیش بده دانشگاه

(فکر کن آدم عکس دبیرستانشو بده برای ارشد :دی)

خمیازه کشان اومدم ماهیتابه مورد نظرو تو کیفم جاسازی کردم و

اسمس دادم به مژده که تا عکس یکسان نداشتی و اگه می‌خوای اسکن کنم بدم دوباره برات چاپ کنن و

(برای آشنایی با مژده, پست 169 و داستان جعل سند را بخوانید رمز: Tornado)

 

اگه یادتون باشه که می‌دونم نیست, 

پست 159 گفتم چه قدر این فرهنگستان نازه, چه قدر ماهه, چه قدر دوست داشتنیه

بعد به جای اینکه بیام بگم چرا چه قدر نازه, ماهه, دوست داشتنیه, یه مشت دری وری گفتم و 

بقیه حرفامو نگه‌داشتم برای بعد

و اما بعد!

اون روز (ینی چند ماه پیش و چند روز بعد از مصاحبه) خانم محمدی از فرهنگستان زنگ زد

که ما هر چی به اداره امور خوابگاه‌های شریف زنگ می‌زنیم کسی جواب نمی‌ده

منم شماره خوابگاه خودمونو دادم و از خانم محمدی پرسیدم که آیا خودم هم پیگیری کنم یا نه

اونم گفتم نه, نگران نباش, ما خودمون پیگیر هستیم

اینا نامه میدن و فکس و کلی کار اداری و این به اون پاس میده و اون به این و تهش دانشگاه میگه نه و نمیشه

خانم محمدی و مدیر آموزش و کارشناس آموزش و سایر دوستان! بدون اینکه به من بگن و به من استرس بدن,

به دانشگاه‌های دیگه درخواست میدن و چند ماه قضیه رو پیگیری می‌کنن

تا اینکه شهید بهشتی قبول می‌کنه که من برم خوابگاه اونا

چون گرایش ارشدم, خوابگاه نداشت و شرط ضمن مصاحبه این بود که اگه اینا بهم خوابگاه ندن, از مصاحبه انصراف میدم

 

نتایج ارشد که اعلام شد, زنگ زدم خوابگاه خودمون ینی همین شریف ببینم معرفی‌نامه ام تایید شده یا نه

مسئول خوابگاه گفت خبر ندارم و نمی‌دونم و یه شماره داد که ظاهراً شماره اداره امور رفاه دانشگاه بود؛

زنگ زدم اونجا و ارجاع دادن به اداره امور خوابگاه‌ها و خانومه گوشیو برداشت و منو نشناخت!

گفت من هیچی یادم نیست, سرم شلوغه اعصاب ندارم نمی‌دونم و قطع کرد!!!

زنگ زدم فرهنگستان و خانم محمدی و پرسیدم قضیه چیه و گفت قراره بری خوابگاه شهید بهشتی


 

داستان اینه که ماها خیلی وقتا آبروداری کردیم و 

این مدل رفتارهارو گذاشتیم به حساب خستگی کارمندان دانشگاه و

سکوت کردیم و بدون گله و شکایت, فقط تحمل کردیم

ولی خب, ترجیح می‌دادم امثال خانم محمدی که یه جورایی غریبه هستن, 

متوجه اخلاق حسنه‌ی مسئولین دانشگاه ما نشن

حالا دانشگاه شهید بهشتی نه سر پیازه نه ته پیاز, ینی نه دانشجوی اونجا بودم نه هستم نه خواهم بود,

ولی با اون همه دانشجو و امکانات کم, درخواستو قبول کرده و

شریف که اتفاقاً سر پیازه و تعداد دانشجوهاش کمتره و جای خالی و امکانات هم داره, رد کرده

بگذریم

به هر حال قرار بود, با نرگس هم‌اتاقی بشم, ولی خب شاید قسمت نبود, 

شاید صلاح نبود که تو این بازه زمانی تو اون مختصات مکانی باشم,

ولی از اینکه حداقل وقتی میرم شهید بهشتی تنها نیستم و نگار هست, خوشحالم

 

برگردیم سراغ قطار!

همین که سوار شدم اسمس دادم به داداشم که


و به جای اینکه 8 صبح برسم تهران, نه و نیم رسیدم 

و با تصوری که از قطار اتوبوسی داشتم فکرشم نمی‌کردم آب بدن!!!

نگارم بلیت اتوبوس پیدا کرد و با اتوبوس اومد


هم‌قطارانم سه تا خانم مسن به انضمام یک بانوی 102 ساله و یه دختره هفت هشت ساله بودن

دختره, دختر یکی از خانومای مسن بود, اون خانم 102 ساله هم مامانِ اون یکی خانم مسن بود

داشتن می‌رفتن خونه‌ی نوه کوچیکه که تهران زندگی می‌کنه, یه نوه دیگه‌شم کرج زندگی می‌کرد و

خانوم مسن سوم هم تنها بود

منم تنها بودم

در کل 6 نفر بودیم تو کوپه

تا صبح داشتن در مورد عروسا و داماداشون حرف می‌زدن 

و اینکه چرا این عروسشونو دوست دارن و از اون یکی بدشون میاد

و هر سه‌شون معتقد بودن باید با عروس و دوماد جوری برخورد کرد که پررو نشن و

یکی‌شون می‌گفت من اجازه نمی‌دم بهم بگن مامان! 

می‌گفت اونا که بچه‌های من نیستن, عروس و داماد غریبه است و


داخل پرانتز اینم بگم که سه تا از دخترای فامیل که اخیراً ازدواج کردن,

شرط ضمن عقدشون این بود که با خانواده شوهرشون زندگی نمی‌کنن

رسماً نوشتن و امضا کردن و سر همین موضوع کلّی باهاشون بحث و مخالفت کردم, 

حالا من نه سر پیاز بودم نه ته پیاز

ولی دوست داشتم راجع به این موضوع بیشتر فکر کنم و

نتیجه بحثامون این بود که دخترا و ایل و طایفه فرمودند "بیر نانجیب گینانانین اَلینه توشسن حالیوی سروشاخ"

مضمونش اینه که ایشالا گیر یه مادرشوهر بی‌رحم! می‌افتی, اون وقت حالتو می‌پرسیم


حالا امیدوارم یه همچین موجوداتی که تو قطار دیدم, نصیبم نشه ولی من کماکان سر حرفم هستم :دی

بدیش اینه که متن شروط ضمن عقد اینارو بابا می‌نویسه

چون بابا حقوق خونده, ملت میان همچین کارایی رو می‌سپرن به بابا که بعداً سرشون کلاه نره :||||||

داخل همین پرانتز, یه پرانتز دیگه هم باز کنم یه چیز بامزه بگم

عید, مراسم عقد پریسا, متن این شرط و شروط رو بابا نوشته بود و خودش اون موقع مسافرت بود

این آقاهه که داشت خطبه رو می‌خوند, در مورد یه کلمه‌ای که بابا استفاده کرده بود توضیح خواست

در مورد خرج تحصیل پریسا بود که پسره بده یا باباهه و 

بابا نوشته بود که پسره فقط مانع نشه و خرجشو باباش میده و آقاهه که خطبه رو می‌خوند همینو می‌پرسید و

هیشکی نمی‌تونست درست و حسابی توضیح بده,

بابای پریسا برگشت گفت آقا اونو بی‌خیال شو

ینی بعداً که فیلم مراسمو می‌دیدیم ترکیده بودیم از خنده

دو تا پرانتزو ببندیم بریم سراغ خانومای قطار

 

استثنائاً مقنعه سرم کرده بودم که یه موقع, موقع ثبت نام گیر ندن

چون یه بار دانشگاه تبریز به خاطر شال به من و دوستام اجازه نداده بود بریم تو و

به دلیل ضیق وقت و عجله, اشتباهاً مقنعه مدرسه‌مو سر کرده بودم که یه کم سفت بود و داشتم خفه می‌شدم

همین که سوار شدم, خانوما وقتی با یک عدد دختر چادری با حجب و حیا با مقنعه مشکی

که مقنعه لامصب عقبم نمیره و سفتِ سفته, مواجه شدن, ابراز احساسات کردن که

به به و چَه چَه چه دختری, چه قدر خانوووووووووووووم!

منم که قیافه ام دو نقطه دی بود که چه جوری تا صبح با اینا میخوام سر کنم :دی


تا حالا تو عمرم موجود زنده‌ای که بیشتر از یه قرن قدمت داشته‌باشه رو ندیده بودم

اجازه گرفتم که باهاش عکس بگیرم و

همه‌اش دستشو بلند می‌کرد که دعا کنه و دستشو می‌گرفتم که تکون نده ولی مگه ترتیب اثر میداد!!!

حالا تو اون هاگیر واگیر برگشته میگه دخترم چرا دستات انقدر سرده!؟



خانومه می‌گفت وقتی ازدواج کردم مامانم هم بردم خونه شوهرم, ینی همین خانم 102 ساله رو

می‌گفت شوهرم هم مامان و باباشو آورد و چند سال باهم زندگی کردیم

می‌گفت مامان و بابای شوهرم فوت کردن و مامان من الان 102 سالشه

می‌گفت نوه‌هام و عروسا و دامادا و بچه‌هام به شوخی می‌گن عزرائیل پرونده‌ی مادرجونو گم کرده و

یه ماه پیش تولد 102 سالگی‌ش بوده و میخوان برای تولد 103 سالگی‌ش بگن از صدا و سیما بیان

می‌گفت یه بار خواستم ببرمش سالمندان, تو خواب دیدم چند تا سگ دور و برمو گرفتن و محاصره‌ام کردن و 

دیگه منصرف شدم


آلزایمر داشت, تو قطار دخترشو ینی همین خانم 60 ساله رو که اینارو تعریف می‌کرد نمی‌شناخت,

ولی دخترش وقتی بلند میشد می‌گفت نرو, تنهام نذار, بشین پیشم

همه‌اش می‌پرسید این چیه, اون چیه, چراغو نگاه کن, کوه و درختارو ببین و یه جمله رو مدام تکرار می‌کرد

مثلاً هر چند دقیقه یه بار می‌گفت "بلّی دییر بورا هارادی" 

ینی معلوم نیست اینجا کجاست و نان استاپ ریپیت میشد

هر کی رو می‌دید می‌پرسید "بورا قراپّادی؟ ", "سن قراپّالی سان؟" 

ینی اینجا قراپّاست؟ تو اهل قراپّایی؟


فکر کنم قراپّا اسم یه دِه باشه, نشنیده‌بودم اسمشو تا حالا

هر موقع از من اینارو می‌پرسید می‌گفتم نه, من اهل تبریزم و چند دقیقه دیگه دوباره می‌پرسید

دخترش گفت بگو آره, بلکه بی خیال شد و دیگه نپرسید

منم گفتم آره من اهل اونجام

انقدر ذوق کرد!!! :))))))

هی به دخترش می‌گفت این دختره اهل دِهِ ماست!!!


یه پسره و باباش هم کوپه بغلی بودن و داشتن می‌رفتن برای ثبت نام دانشگاه

موقع پیاده شدن از اونا هم همینو پرسید و

من یواشکی بهشون گفتم بگن آره اهل اونجان

حالا این پیرزنه کلی ذوق کرده بود و از خوشحالی در پوست خودش گنجیده نمیشد که اهل دِهِ مذکور تو قطارن


یه آقا و خانوم خارجی با یه نوزادم اون یکی کوپه بودن که فارسی و ترکی حالیشون نبود و 

اونا هم قراپالی شدن :)))))

 

هر وقتم ساکت بودیم, می‌گفت حرف بزنید گوش کنم

دقیقاً مثل بچه‌ها بود

می‌گفت هر موقع حرف می‌زنم گوش کنید و

هی آب می‌خواست و برای پیشگیری از یه سری مسائل بهش آب نمی‌دادن

خانومه نتونست به خاطر مامانش ینی همین خانوم 102 ساله برای نماز پیاده بشه

گفت بعداً تو خونه می‌خونم

پیرزنه فقط همین یه دخترو داشت و دخترش 6 تا بچه داشت

خانومه می‌گفت تک فرزندی و تنهایی خوب نیست, برای همین 6 تا بچه دارم

 

بابای اون یکی خانوم مسن که دختر هفت هشت ساله داشت تازه فوت کرده بود, 

داشتن می‌رفتن تهران برای مراسم چهلم پدرش و

خودش اصالتاً تهرانی بود, ولی از 18 سالگی که شوهر کرده بود اومده بود تبریز و 

خانواده و خواهر, برادراش تهران بودن

پرسید کجا چی می‌خونم و بعدشم پرسید ازدواج کردم یا نه و کاشف به عمل اومد پسر خواهرش شریفیه و

پسر خوبیه و 

اینجا باید با تمام قوا!!! موضوع رو عوض کنی که کار به جاهای باریک کشیده نشه :))))))


اون یکی خانم مسن هم پسرش تازه فوت کرده بود

باهم پیاده شدیم برای نماز و چون من وضو داشتم سریع خوندم و برگشتم

همین که نشستم, این خانوم 102 ساله گفت قبول باشه

گفتم ممنون, مرسی

دوباره گفت قبول باشه

گفت مچکرم

دوباره گفت قبول باشه

گفتم قبول حق!

دوباره گفت قبول باشه و بعد برگشت سمت دخترش و 

گفت چرا هر چی می‌گم قبول باشه جواب نمیده؟ ینی نمی‌شنوه؟

خودتون قیافه‌ی دو نقطه و چندین خط صاف منو درنظر بگیرید دیگه!


دخترش به پیرزنه گفت برای این دختر دعا کن, 

خانومه هم دستاشو بلند کرد و گفت ایشالا خوشبخت بشی و عاقبت به خیر بشی و

 


با اینکه گفته بودم جز لپ‌تاپ و پتو و ماهیتابه چیزی نمی‌برم و ملت چیزی نیارن که بارم سنگین نشه, 

عمه‌ها اومده بودن راه‌آهن و

برام کیک و پسته و لواشک آورده بودن

بعد از نماز, نشستم اینارو خوردم که بارم سبک بشه,

خانوما زیاد همکاری نکردن و خودم یه تنه تنهایی خوردم

نمی‌دونم کِی خوابم برد

با صدای خانومه بیدار شدم که می‌گفت "سوسوزام, یانیرام" ینی تشنه‌امه, دارم می‌سوزم

ولی بهش آب سرد نمی‌دادن که تشنه‌تر نشه

به دخترش, ینی همون خانوم 60 ساله گفتم من یه کم آب جوش دارم, 

گفتم اگه بخواین آب جوش بدم ولی چای همرام نیست و فقط نسکافه دارم

البته منظورم هات چاکلت و کاپوچینو و از این آت آشغالا بود, برای تسریع در رسوندن منظورم گفتم نسکافه

گفت آی قربون دستت و دستت درد نکنه و فقط آب جوش خواست


بعد از نماز صبح دوباره خوابیدم و صبح باهم کیک خوردیم و خانم 102 ساله بازم کلی دعام کرد

کم کم داشتیم می‌رسیدیم

نگار اسمس داد که کجایی؟


خانومه همه‌اش دعام می‌کرد

از دخترش ساقه طلایی خواست و یه کم خورد و به منم داد

دخترش, ینی همون خانم 60 ساله بهم گفت "اگر جانیوا سینمه سه آت اشیه یمه"

مضمونش این بود که حالا که بیسکوییتا دست مامانش, ینی همین خانم 102 ساله بوده, اگه حس خوبی نداری نخور و

گفت اگه نمی‌خوای یواشکی بنداز تو سطل آشغال

گفتم نه اصلاً مشکلی نیست, می‌خورم

و خوردم

هر چند هنوزم که هنوزه اجازه نمی‌دم یکی دیگه برام میوه پوست بکنه و لقمه بگیره

ولی خب تو اون شرایط نمیشد دل پیرزنو شکست

من داشتم بیسکوییت می‌خوردم و این بنده خدا هی دعام می‌کرد :دی


بالاخره نه و نیم رسیدیم تهران و همه پیاده شدن و این خانم و دخترش منتظر ویلچر بودن

عجله نداشتم, قرار بود برم دانشگاه و ثبت نام هم دوشنبه ینی فرداش بود

منتظر موندم ویلچر برسه

از شانس اینا, اون خط راه‌آهن آسانسور نداشت و دو نفر اومدن خانومه رو با ویلچر از پله‌ها بالا بردن و

خداحافظی کردیم و 

دیگه منو نمی‌شناخت...


عکس: چند قدمی خوابگاه

۱۵ نظر ۱۹ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

211- یه رفیق دارم شاه نداره - سفرنامه به روایت تلگرام

چهارشنبه, ۴ شهریور ۱۳۹۴، ۰۱:۵۶ ب.ظ


شام آخر - کتلت - کاظمین 


اگه شش هفت تا راز مهم داشته باشم و رفقام بنا به شعاعشون یکی دو تا شو بدونن, سهیلا همه‌شو می‌دونه

سالی بیشتر از یه بارم نمی‌بینمش

ینی اگه قبل مرگم قرار باشه یکیو به خاطر رازهایی که می‌دونه و اطلاعاتی که از من داره, بکُشم, 

اون شخص سهیلاست :دی


۰۴ شهریور ۹۴ ، ۱۳:۵۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


فقط چند ساعت قرار بود کاظمین بمونیم, کمتر از یه روز

چهار تخته و دو تا دو تخته نداشتن

به بابا گفتم بگو ما سه نفریم, یه جغدم همرامونه که شب و روز بیداره و تخت و امکانات نمیخواد

شب صدای سرفه‌هام نه می‌ذاشت خودم بخوابم نه بقیه

سرماخوردگی اونم تو اون شرایط, خر بود و خر است

بابا بیدار بود که خواب نمونیم

ساعت دو باید می‌رفتیم فرودگاه

سرفه‌هام رسماً امانمو بریده بود

بلند شدم رفتم سمت یخچال و

شربتی که با لیموترش درست کرده بودمو برداشتم و

راضی بشوی یا نشوی می‌بوسم

از کوره اگر در بروی می‌بوسم

گفتی پدرت نور دو چشم است و عزیز

والله به جان ابوی می‌بوسم :دی

بوس ویروسی من و

بوس تیغ‌تیغی تو


+ دختر جماعت باید بابایی باشد

حتی دختر من هم باید بابایی باشد

والسلام!


+ عنوان از مصطفی نجفی

۱۰ نظر ۰۳ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۴۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

یه دوستی داشتم, هم سن و سال خودم

بچه‌ی طلاق بود

ینی وقتی یه سالش بود, شایدم کمتر, مامان و باباش جدا شده بودن و

این با باباش زندگی می‌کرد

شمام اگه شناختین کیو میگم به روی خودتون نیارین

باباش یه سال بعد از طلاق ازدواج کرده بود و 

هیچ وقتم به این دوستم نگفته بودن این کسی که بهش میگه مامان, مامان واقعیش نیست

ولی دوستم خودش, وقتی هفت سالش بود, وقتی تازه خوندن نوشتن یاد گرفته بود, فهمیده بود قضیه رو

ینی اتفاقی شناسنامه‌ها و سند ازدواج مامان و باباشو دیده بود و هیچ وقتم بنده خدا به روش نیاورده بود که فهمیده

حتی الان که دانشجوئه و شناسنامه‌اش دست خودشه, بازم هیچ وقت نرفته از باباش بپرسه چرا؟

دختر آروم و تو داریه, هیچیو به روی خودش نمیاره

ما ها ینی ما دوستاشم اتفاقی فهمیدیم قضیه رو

ینی یه روز که سر و کله مامان واقعیش پیدا شد و اومد خوابگاه فهمیدیم

همین که فهمید مامانش اومده تهران, از خوابگاه فرار کرد

ینی یه چند روز رفت خونه فامیلاش بمونه

هیچ جوره حاضر نبود مامانشو ببینه

اولین بارم بود مامانش میومد سراغش, ینی انگار قبلاً هم رفته بوده مدرسه‌ی دوستم و

داد و بیداد و ناله و فغان که بذارید بچه‌مو ببینم

نمی‌دونم نسبت به مامانش چه حسی داشت که ازش فرار می‌کرد

ولی از اینکه مامانش دوستش داره خوشحال نبود

از اینکه مامانش رفته بوده مدرسه و معلماش قضیه رو فهمیده بودن خوشحال نبود

نه تنها خوشحال نبود, بلکه "خشم" و "نفرت" رو میشد از نگاهش فهمید

البته خودش اون موقع نمی‌دونست, تازه فهمیده بود که مامانش هی میرفته مدرسه و

از اینکه مامانش هی زنگ میزد بهش و این قطع می‌کرد و بلاک می‌کرد خوشحال نبود

حتی یه چند بار خاله و پسردایی‌ش زنگ زده بودن,

و خواهری که تا حالا ندیده بودتش

هیچ وقت جواب نمیداد

از اینکه اینا دوستش داشتن خوشحال نبود

بیشتر از همه از این ناراحت بود که ما دوستاش قضیه رو فهمیده بودیم

ینی خودش به چند نفر از دوستای نزدیکش گفته بود

ولی خب ته دلش هیچ وقت خوشحال نبود

همیشه یه حس حسادت‌گونه ای داشت ولی چیزی که بیشتر اذیتش می‌کرد محبت مادرش بود

همون مادر واقعی‌ش

یه محبت کاملاً یک‌طرفه!

نمی‌تونست به مادرش بگه دوستم نداشته باش

و از اینکه نمی‌تونست جلوی محبت مادرشو بگیره خوشحال نبود


نمی‌خوام محبت مادری رو با عشق زودگذر یه پسر مقایسه کنم

ولی یه موقع هست یه نفر دوستت داره و تو دوستش نداری و حتی ممکنه ازش بدت بیاد

ولی اون واقعاً دوستت داره

این جور عشق‌ها و محبت‌های یه طرفه واقعاً رو اعصابن, واقعاً دردسرن, آسیب میزنن

همین یارویی که پست رمزدار قبلی در موردش حرف زدم, نمی‌گم دروغ می‌گفت

واقعاً دوستم داشت و خب منم مثل اون دختره بابت این موضوع خوشحال نبودم

از اینکه نمی‌تونستم جلوی محبت یکیو بگیرم خوشحال نبودم

از اینکه نمی‌تونستم بگم دوستم نداشته باش و نمی‌تونستم احساس طرف رو کنترل کنم خوشحال نبودم

یه مادر خواه ناخواه بچه‌شو دوست داره

حتی اگه بیست سال پیش رهاش کرده باشه

یه پسر هم ممکنه دختری که بهش لطف کرده و کمکش کرده رو دوست داشته باشه

غریزه است, کاریش نمیشه کرد

حتی به نظرم نفرت هم مثل عشق غریزه است, دست خودم آدم نیست, دلیل و منطق سرش نمیشه

نمیشه بگی دکمه خاموش رو بزن و دیگه از فردا به من حسی نداشته باش

این مدل حس ها یهویی به وجود نمیان که یهویی از بین برن

اصن از بین نمیرن

چند وقت پیش سهیلا می‌گفت یه نفر فیس‌بوک براش پیام گذاشته که وساطت کنه و دو نفرو به هم برسونه

طرف خودشو معرفی نکرده بود و حتی نگفته بود کدوم دو نفر قراره به هم برسن

ولی از اونجایی که سهیلا در جریان ریز مکالمات من با اون فلانی بود و تنها کسی که همه‌ چیزو می‌دونست

به هر حال صمیمی‌ترین دوستمه و برای همین اسمش رمز بلاگ اسکایه

بهم گفت نسرین نکنه همین یارو باشه که فیس بوک برام پیام گذاشته

گفتم من هیچ جا تو وبلاگم مشخصات تو رو نگفتم و چند تا دوست دیگه به اسم سهیلا دارم و

امکان نداره این پیام‌ها به من ربطی داشته باشن

سهیلا هم به پیام‌های طرف جواب نداد و

گذشت تا اینکه به دوستای سهیلا هم پیام داده بود که به سهیلا بگین که به پیاماش جواب بده

بعداً وقتی فهمیدم طرف خودش بوده, از "خشم" و "نفرت" نمی‌دونستم چی کار کنم

که یه نفر چه قدر می‌تونه عوضی باشه که دوستامو وارد همچین موضوع شخصی بکنه و

دوستام که هیچ, دوستای دوستامم در جریان قرار بگیرن

تا جایی که سهیلا و من مجبور شدیم فیس بوک, یه پست عذرخواهی بذاریم و

بگذریم


یادمه مامان واقعی اون دوستمم یه همچین کاری کرده بود

نه تنها چند نفر از بچه‌ها و همه‌ی نگهبانا و مسئولین خوابگاه قضیه طلاق رو فهمیده بودن,

بلکه یه مشت غریبه هم وارد عمل شده بودن که وساطت کنن و 

شاید اون موقع ماها "خشم" و "نفرت" دوستم رو درک نمی‌کردیم

شاید عجیب بود که یه نفر چرا نمی‌تونه کسی که دوستش داره رو دوست داشته باشه

اصن چرا نمی‌تونه مادرشو دوست داشته باشه

ولی حالا دیگه فهمیدم در هر رابطه‌ای به هر اسمی به هر بهانه‌ای, هر رابطه‌ای چه مادری و فرزندی,

چه دوستانه چه نویسنده و مخاطب, حتی اگه کنترل احساسات خودت دست خودت باشه

ولی هیچ جوره نمی‌تونی عواطف طرف مقابل رو تحت کنترل داشته باشی

ینی نمیشه به طرف مقابل بگی خانم محترم, آقای محترم, دیگه دوستم نداشته باش


+ عنوان, بیتی از دوبیتی‌های باباطاهر

۱۱ نظر ۱۸ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۵۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

به بستن و غیر فعال کردن کامنتا اکتفا می‌کنم و درسته که دیشب موقع خوردن سحری انقدر با سالاد و چنگال بازی کردم که اذانو گفتن و درسته که مامان یهو برگشت گفت کاش می‌دونستم چی تو سرته و درسته که کسی نمیدونه چی تو سرمه ولی خب یه عده شعور و ظرفیت و استحقاق داشتن شماره آدمو ندارن دیگه! همین جوری دوست دارن برای آدم شعر بفرستن... دست خودشونم نیست... بی شعور آفریده شدن!!! البته به نظرم از اول این جوری نبودنااااااااااااااا آدما بعداً بی شعور میشن... ینی انقدر از خودت شعور نشون میدی که نمیدونم چرا یهو بی‌شعور میشن و درسته که هیچ کدوم از نرم افزارهای بلاکم به درد لای جرز دیوار هم نمی‌خورن؛ ولی خب خوشحالم که امروز ایمیل نمره ها اومد و آز مدار مخو با 20 پاس کردم! نمره آز پالس 20 نشد ولی خب 19 هم برادر بیسته به نظرم!!! هر چند آقای TA پدرمونو درآورد با شبیه سازیاش, هر چند 1 واحد بیشتر نبودن ولی لازم می‌دونم از پشت همین تریبون یادی از هر دو TA بکنم... حتی اینم درسته که پالسو افتاده بودم  ولی خب امروز خبر رسید که پاس شدم ینی می‌دونستم پاس میشمااااااااااااااا ینی از من داغون تراش پاس شده بودن ولی خب به هر حال شنیدن کی بود مانند دیدن!!! حتی مدار مخ هم پاس شدم ولی خب اون ادوات لعنتی رو پاس نشدم... ینی کافی بود برم باهاش ینی با استاده حرف بزنمااااااااااااا ولی خب لزومی ندیدم با کسی که همه‌جوره رو اعصاب و روانمه حرف بزنم, درس اصلیم که نبود... اختیاری از ارشد و دکترا برداشته بودم که واحد مازاد محسوب میشه و باید باباجون هزینه شو تقبل کنه ولی خب خیلی زور داره یه درسیو اختیاری برداری و بابتش هزینه بدی و انرژی بذاری و پاس هم نشی و در واقع گند بزنه به معدلت در واقع 

چند روز پیش, آقای میم زنگ زده که خانم فلانی؟ نمره ها اومده! این نمره 17 شمایی؟

گفتم نه خیر!!! ندیدم نمره هارو ولی اون کمترین نمره هر چی هست, من اونم

برگشته میگه خب کمترین نمره که زیر دهه,

گفتم خب من اونم دیگه! من اون زیر دهم!!!

و خب تمام تلاشمو کردم به اعصابم مسلط باشم و 

اونم تمام تلاشش رو کرد که دلداری بده و 20 اش نره تو چش و چالم

حالا اگه فکر کردین میرم التماس میکنم یا نندازه یا با 9.75 بندازه زهی خیال باطل!!!

من همون 8 خودمو با هیچ نمره ی دیگه ای عوض نمی‌کنم

بله!!! یه همچین اسکولی هستم من که اگه میانترم 0 نمی‌گرفتم با 18 پاس می‌کردم درسو

همه‌ی اینا درسته... اینم درسته که استاد پروژه میل زده که:

Dear Project II students
Ba salaam
Due to many incoming questions from you regarding the format of the report, the following guide lines are given for Project 2 course in general

Regarding your grade, you should give the filled grade form (obtained from "Amoozesh") to your project supervisor and your supervisor's grades can be handed in to your course instructor anyway at his convenience, or otherwise stated by your course instructorBest wishes and regards
M.F

با اینکه دکتر میم. ف برایمان بهترین ها را آرزو کرده, ولی خب زمان تحویل پایان نامه به صورت صحافی شده 10 روز پس از پایان امتحانات پایان ترم مقرر گردیده بود و مهلت مقرر به پایان رسیده و من هنوز هیچی تایپ نکردم؛ چرا؟ چون استاد درس پروژه ام گفته بودم تا 31 تیر وقت داری! پس لازم بود به دکتر میم. ف می‌گفتم که آقااااااااااااااااااااااا؛ به ما گفتن تا 31 ام! که خب گفتم و همچین جوابی دریافت کردم:

Hi dear

While I gave you the guidelines, the final decision and say is your your course instructor and you should follow him
Best wishes
M.F

   ...و این ینی عزیزم شما تا همون 31 ام وقت داری و خیالت راحت! بشین با آرامش, پایان نامه تو تایپ کن
(اینم منم: (همین الان یهویی



۱۳ تیر ۹۴ ، ۱۳:۳۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

80- سلام بر ماهی که فهمیدیم در آن از خدا چه بخواهیم*

چهارشنبه, ۲۷ خرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۴۸ ب.ظ

این 5 سال, روزای تولدم خونه نبودم

تولد مامان و بابا و امید, شبای یلدا که تولد پریسا بود, عاشورا تاسوعا موقع هم زدن شله زرد و آش خونه پریسا اینا, عروسی چهار نفر دیگه هم نبودم, عروسی که هیچ, تو عزاشونم نبودم و حالا ماه رمضون داره شروع میشه و خونه نیستم

طبق روال پارسال, بازم موقع سحری پست میذارم چون اگه همچین قراری با خودم نذارم بیدار نمیشم و بی سحری روزه می‌گیرم!

یکی از قشنگ ترین خاطرات تیر ماه پارسال که هم روزه می‌گرفتم و هم می‌رفتم کارآموزی, اون شبی بود که بابا داشت بیدارم می‌کرد برای سحری و هر چی تلاش می‌کرد من بیدار نمی‌شدم! از اونجایی که شام نمی‌خورم و درست و حسابی افطاری هم نمی‌خورم خلاصه به تلاشش ادامه داد تا منو بیدار کنه ولی خب از اونجایی که خیلی خسته بودم ترجیح می‌دادم بخوابم و بدون سحری روزه بگیرم!

آقا سرتونو درد نیارم, یهو بابا گفت نسرین پاشو دوستات اومدن دم در منتظرتن!

منم تا اینو شنیدم عین چی! از خواب پریدم که دوستام؟ چی؟ کجا؟ چه جوری؟

بعد بابا گفت پاشو پست امروزو بذار 10 نفر آنلاینن که پست امروزو بخونن

دم در وبلاگت منتظرتن 

پیشنهاد می‌کنم اونایی که تازه با وبلاگم آشنا شدن پستای اواسط تیر ماه پارسالو مرور کنن, مخصوصاً کامنتاشو, مخصوصاً کامنتای اولشو (هر چند فعلاً بلاگفا اجازه دسترسی به کامنتارو نمیده) 

یکی دیگه از قشنگ ترین خاطرات, اون موقع هایی بود که مشغول نوشتن پست و چت کردن با سهیلا بودم و سحری نمی‌خوردم و مامان لپ‌تاپمو میاورد میذاشت کنار بشقابم و می‌گفت حالا هم تق تق تایپ کن هم غذاتو بخور! یا وقتی می‌رفتیم افطاری خونه فک و فامیل, صابخونه می‌گفت تو اسباب‌بازیتو نیاوردی؟ (منظورشون لپ‌تاپم بود)

یه موقع هایی هم انقدر خسته بودم که سرمو می‌ذاشتم کنار بشقابو می‌خوابیدم و عکسایی که امید تو همون حالت ازم می‌گرفت که خب به خاطر رعایت موازین شرعی نمی‌تونم عکسارو نشونتون بدم!


میگن ماه رمضونا, درای جهنم بسته میشه

حالا این در به معنی اون در نیستا, ولی خب به هر حال حدیثه دیگه! بدونید بهتره!

نیست که من شیخ‌م! الان دارم شمارو به راه راست, منحرف می‌کنم



ایسلند, شمالی ترین نقطه ی جهان اذان مغرب00:53 اذان صبح01:32

یعنی کسانی که روزه میگیرن فقط ٣٩دقیقه از ٢۴ساعتو میتونن بخورن

١۵٠٠ نفر هم مسلمون داره

حالا برید خدا رو شکر کنین هى نگین روزها بلنده!!!

این کشورا, مثل ایسلند و خیلی کشورای شمال اروپا, 

بر اساس اذان خودشون روزه نمیگیرن, مراجع این جوری فتوا دادن 

که بر اساس اذان نزدیک ترین کشور مسلمان تایمشون رو تنظیم کنن :) 

من خودم مدرک اجتهاد دارم! 

+ مطهره (هم‌دانشگاهیم) رو به وبلاگم معتاد کردم هیچ, 

خواهرش باران رو معتاد کردم هیچ, 

ولی دیگه نسیم خواهر شوهرش چرا؟!! 

اون بیچاره چه گناهی کرده بود آخه؟! ای بابا!!! نچ نچ نچ نچ

+ عنوان پست, بخشی از صحیفه سجادیه!

نیست که من شیخ‌م, صحیفه سجادیه هم بلدم! 

ولی خدایی هنوز فرق اذان و اقامه رو نفهمیدم 

بعداً نوشت: مطلع شدم یه عده موقع خوندن پست, اول میان تگ شده های اون پست رو چک می‌کنن ببینن در مورد کیا نوشتم و کیا تو اون پست نقش داشتن, بعد میخونن پُستو, برای همین کد قالب رو تغییر دادم و لیست تگ شده هارو قبل از متن آوردم!

مشکلات خود را با ما در میان بگذارید تا حل نماییم!

با تشکر!

مرکز مدیریت روابط عمومی وبلاگ خاطرات تورنادو 

۲۷ خرداد ۹۴ ، ۱۴:۴۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

70- هوا را از من بگیر, این کِشو ها را نه!

پنجشنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۴، ۰۳:۵۴ ب.ظ





یادم رفت بگم, پست 65 که عکس سطل آشغال و یه سری جزوه بود یادتونه؟

اون لحظه که ازشون عکس گرفتم نتونستم همین جوری رهاشون کنم, 

جزوه هارو از سطل آشغال برداشتم و آوردم خوابگاه و 

بعدشم بردم خونه و 

الان توی یکی از همین کشوهاست.


۲۱ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۵۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

پستش این بود:

این روزا برای اینکه از یه جایی برای شروع یه کاری وام بگیری باید یه طرح توجیهی بدی و ما با توجه به مشکلات پیش رو در زبان و ادبیات فارسی که شامل موارد زیر است اقدام به انجام عملی خواهیم کرد

1- تعدد تعداد حروف تکرار در ظاهر و غیرتکراری در باطن ازجمله س‌ص‌ث ط ت ا ع ه ح ذ ز ض

2- اشتغال بسیار از جوانان بیکار در حوزه زبان شناسی

3- بریدن دست عرب های شخیص از گذشته ایران

4- بستن دهان دشمنان فارسی مبنی بر سرچشمه گرفتن فارسی از زبان عربی

5- حذف دروسی از جمله املا در مدارس و کاهش هزینه تحصیل

6- حذف غلط املایی در دانش آموزان و بلاخص دانشجویان مهندسی !

و کلی دلیل دیگر ک از گفتن آنها عاجزم چون در دنیای فحش و بد و بیراه می گنجه !!

در راستای توضیح گزینه دوم منظور از اشتغال جوانان, مشغول شدن محصلان حوزه زبان شناسی به تولید کلمات جدید به خاطر حذف شدن بعضی از کلمات از جمله ارق یا عرق :))

می‌بینید که توجیه اقتصادی هم داره

پس بیاید اول یه طرح یا لایحه (!) به مجلس ارائه کنیم

شاید نوایی شد!

و بیاید دست به دست هم دهیم و رشته زبان شناسی رو آباد کنیم :)

بدرود !!

منبع این پست: قابل ذکر نیست, چون وبلاگش رمز داشت 


پ.ن: یکی نیست بگه تو به چه حقی پست وبلاگی که رمز داره رو تو وبلاگت منتشر می‌کنی؟

همچنین تشکر می‌کنم از اون دسته از دوستانی که هر موقع غلط های املاییشونو کشف و ضبط کردم, نه تنها ناراحت نشدن, بلکه فکر کنم تو دلشون فحش دادن  به هر حال هر موقع پست های شن های ساحل, فاطمه, مرتضی و حتی مسترنیما رو می‌خونم, از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون, دنبال غلط املایی می‌گردم  خعلی حال میده:


وبلاگ مرتضی:


که بهش تذکر دادم و 



وبلاگ ساحل افکار:


وبلاگ خودکار بیک:


حتی سهیلا!!! حتی بابا



پ.ن: من هنوز نمی‌دونم چی برنده شدمااااااااااااا, چون هنوز نرفتم سراغ جایزه ام

ینی یه همچین آدم خرّم و خجسته ای ام من!

خب مهم اینه که برنده شدم 

۱۸ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۲۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

46- باکلوفن 10 و ناپروکسن 250

چهارشنبه, ۱۳ خرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۵۱ ق.ظ

از مژده می‌پرسم باکلوفن برای چیه؟ میگه "فن" داره لابد مسکنه

سرچ کردم دیدم نوشته باکلوفن بر روی سطح هوشیاری انسان و سرعت واکنش به محیط تاثیر میگذارد. اگر از این دارو مصرف میشود باید در مورد رانندگی و یا کار با ابزارهایی که نیازمند دقت و مهارت است احتیاط کرد. این دارو را نباید بطور همزمان با الکل مصرف کرد و مهمترین عوارض مصرف باکلوفن عبارتند از تشنج, توهم یا افسردگی, خواب آلودگی، گیجی، ضعف و احساس خستگی, سردرد, مشکل در خوابیدن, ضربان نامنظم قلب و غیره 

ینی فکر کن عوارضش از محاسنش بیشتره 

در مورد ناپروکسنم نوشته هر دارویی که توسط پزشک برای شما تجویز شده است همان‌طور که برای شما فوایدی دارد ممکن است مصرف آن همراه با عوارض ناخواسته ای هم باشد. (این قسمت داشته ذهن منو آماده می‌کرده که موقع خوندن عوارض شوکه نشم) بعدش نوشته ناپروکسن می‌تواند احتمال سکته قلبی یا سکته مغزی را بالا ببرد, از دیگر عوارض احتمالی مصرف ناپروکسن عوارض گوارشی مثل زخم شدن معده است که موجب خونریزی از آن می‌شود. این عارضه ممکن است ناگهانی و بدون هیچ علامت قبلی ایجاد شود. همزمان با مصرف ناپروکسن از الکل استفاده نکنید چون احتمال خونریزی معده را بیشتر می‌کند. ناپروکسن پوست را به نور خورشید حساس می‌کند. پس وقتی از ناپروکسن استفاده می‌کنید پوست بدن خود را بپوشانید، کلاه بر سر بگذارید و از کرم‌های ضد آفتاب استفاده کنید و سایر عوارض!!!




پ.ن1: من فکر می‌کردم مصاحبه 19 و 20 خرداده, دقت نکرده بودم 24 ام هست

پ.ن2: ترجمه آخرین جمله داداشم: حرف خودتو خرج خودت می‌کنم دیگه

(در راستای دانشجو باید آگاه باشه)


پ.ن3: همانا ما همه مون از رد دادگانیم!!!

۱۳ خرداد ۹۴ ، ۰۹:۵۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۵ خرداد ۹۴ ، ۰۰:۵۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)



۰۲ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۰۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۱ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۲۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

15- اونا که چیزی نبود, من حتی تو خوابم سوتی میدم

دوشنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۸:۲۷ ق.ظ

با سلام 

امشب خواب دیدم برای دانشگاه حواسم نبوده یه لنگه از کفشای بابارو پوشیدم یه لنگه از کفشای مامان! لنگه چپی کفش بابا بود! راستیه کفش مامان, تازه ردیف اولم نشسته بودم, از صبم کلاس داشتم و عصر متوجه شده بودم که چی پوشیدم! ردیف اولم نشسته بودمااااااااااا 

نچ نچ نچ نچ


عکس: خونه‌ی پسردایی بابا - کرج

یادمون رفت شمع بخریم, دو تا شمع ساده گذاشتم و

گفتم بابا یه 2 بنویسه و یه 3 که بشه 23

وقتی داشتم عکس می‌گرفتم امید هی دستشو می‌آورد جلو گند میزد به عکسم

می‌گفتم چرا همچین می‌کنی آخه؟

می‌گفت برای اینکه تگم کنی! حتی اگه رمز نداشته باشم!


وقتی می‌خواستم شمعارو فوت کنم هم ایلیا نمی‌ذاشت! 

سه بار روشنش کردیم, ولی نمی‌ذاشت خودم فوت کنم

ولی بالاخره بار چهارم تونستم



کیکو به رادیکال شصت و سه قسمت نامساوی تقسیم کردم 

گفتم برای نگار و نرگس و مژده هم کیک می‌برم

به هر حال آدم باید یکیو داشته باشه که به فکرش باشه

دوستش داشته باشه

براش کیک ببره و از این صوبتا!

اون خرسه رو مژده برام گرفته

الانم که رو تختم دراز کشیدم و این پستو تایپ می‌کنم, همین خرسه کنارم خوابیده 

مامان قُلبونِس بِلِه, خِلسِ خودمه! به هیچکسم نمی‌دمش!

تولد 23 سالگیم بودااااااااا! یه وقت فکر نکنید 2 یا 3 سالم بوده 


۲۸ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۸:۲۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

14- حالا این که چیزی نیست...

يكشنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۴:۴۱ ب.ظ

به میمنت و مبارکی, امروز اولین "صفر" عمرم رو گرفتم!

ادوات پیشرفته!

سوال اول, طرز کار دیود ایمپت را توضیح داده و روابط و نمودارهای لازم را رسم کنید

سوال دوم, طرز کار دیود گان را توضیح داده و روابط و نمودارهای لازم را رسم کنید

و قیافه من, چنان که گویی اولین بارم باشه اسم اینارو می‌شنوم!

ینی حتی دری وری هم نداشتم بنویسم

ینی حتی دریغ از یه رابطه! یه نمودار, یه خط توضیح!

هیچی دیگه, 

هیچی!

یه نیم ساعت با برگه‌ی سفید سفید سفید ور رفتم و رفتم به دکتر ف. گفتم آماده نبودم و

صفر!


حالا اینکه چیزی نیست, دیروز به یکی یه اسمسی دادم, 

بعدش دلیوری نشد, کپی کردم دوباره فرستادم

صبح مامانم اسمس داده بود که آدرس خونه‌ی مژده اینارو بفرست وسایلشو ببریم بدیم

منم اسمس دادم که "ینی الان رسیدید تبریز؟ مگه قرار نشد امروزم کرج بمونید؟"

دلیوری نشد, کپی کردم که برای بابا و امیدم بفرستم, 

حواسم نبود که کپی نشد

ولی چیزی که paste و ارسال شد این بود که 

"اوکی, این ایده رو قبول می‌کنم, پس ارتباطمون قطع میشه تا وقتی همو ببینیم!"

ینی همون متنی که دیروز داشتم برای یکی می‌فرستادم و دلیوری نمی‌شد


ینی الان قیافه خانواده رو تصور کنید که دختر خانواده بهشون اسمس داده که 

اوکی, این ایده رو قبول می‌کنم, پس ارتباطمون قطع میشه تا وقتی همو ببینیم!


حالا اینکه چیزی نیست, دیشب یه نیم ساعت نت خوابگاه وصل شد 

که تمرینا و پروژه های وامونده رو آپلود کنیم, 

داشتم از سهیلا می‌پرسیدم به نظرت کجا باهاش قرار بذارم؟

که نتیجه اش شد این:



ینی الان یه گروه درسی رو تصور کنید متشکل از استاد و تی ای و تمرین و پروژه

به انضمام زمان و مکان قرارهای بانو تورنادو!


حالا اینکه چیزی نیست, چند روزه باد کولر اذیتم می‌کنه, گردنم کاملاً خشک شده, 

تنظیماتشم دست ما نیست, امروز صبح دقت کنید صبح! 

زنگ زدم دفتر نظارت خوابگاه که بگم این وامونده رو کلاً قطع کنن, کولر نمی‌خوایم

گوشیو برداشتن و گفتم, سلام, شبتون به خیر, خسته نباشید!

شبتون به خیر!

حالا اینکه چیزی نیست, دیدم هم‌اتاقی نگار اون ور خطه! میگه خوبی نسرین؟

ینی فکر کن زنگ زده بودم واحد نگار اینا! تازه "شبشون هم به خیر"


حالا اینا که چیزی نیست... دیگه  بقیه شو نمی‌گم 

۲۷ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۶:۴۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

باورم نمیشه من هنوز نت دارم!!!

ولی خب نکته اینجاست که برای یکشنبه تمرین داریم و من اون موقع نت ندارم 


داشتم فصل 7 (بخش تنفس) کتاب فیزیک پزشکی رو می‌خوندم, 

یهو همچین بی هوا با ذوق زایدالوصفی گفتم بچه هااااااااااااا 

من بالاخره فهمیدم این ناف به چه دردی می‌خوره!


زهرا در حالی که چمدونشو جمع میکرد بره خونه شون: به چه دردی میخوره؟

من: برای نفس کشیدن جنینه! شش های جنین به نافش وصله و این جوری نفس می‌کشه

مژده: خب چه جوری؟

من: نمی‌دونم دقیق! احتمالاً ناف بچه به ناف مامانش وصله 

بعدش هوا از تو ناف مامانش میره تو ناف بچه و 

بعدش میره توی شش های بچه یا همون جنین!


زهرا: خب پس چرا آقایون هم ناف دارن!؟

من: نمی‌دونم راستش! آهان, ببین آقایونم یه زمانی جنین بودن دیگه! 

اونا اون موقع این نافو لازم داشتن


مژده: اون وقت اگه مامانه لباس کلفت بپوشه و دستشو بذاره جلوی ناف خودش, 

هوا به شش های بچه نمیرسه و خفه میشه؟

من: آره دیگه! میمیره! نمی‌دونمااااااااا! شایدم نمیره! 

حالا بذار این فصلو تا آخر بخونم, شاید چیزای بیشتری در مورد ناف دستگیرم شد


پ.ن: ینی من این قابلیتو دارم که جامعه پزشکی رو متحول کنم!

یاد این جکه افتادم که یارو از معلمش میپرسه چرا ما ریاضی می‌خونیم؟

اونم میگه برا نجات جون آدما!

شاگرده میپرسه چه ربطی داره؟

معلمم میگه برای اینکه امثال تو نرن دانشکده پزشکی 


۲۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۳:۵۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

11- خوابگاه اطلاعیه زده که اینترنت یکی دو روز قطعه

جمعه, ۲۵ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۵:۳۶ ق.ظ

با سلام 

بابا میگه فقط تهران!

کلی روضه خوندم براش ولی حتی اصفهانم نه

حتی ارومیه و اردبیل و بقیه شهرهای همسایه هم نه!

تبریزم که زبانشناسی نداره!

برای مهندسی پزشکی هم فقط تبریز و تهران 

و تاکید ویژه داره بر کار و رشد و پیشرفت و اینکه آینده شغلی داشته باشه 

و مدرکت از یه جای خوب باشه و دارقوزآباد و چالقوز شایدم چارقوزآباد نباشه


ولی به قول یکی از دوستان, دختر که قرار نیست نون دربیاره شکم اهل و عیالشو سیر کنه, 

اتفاقاً ایشون ینی همین یکی از دوستان که اینو گفته, جزو همین قشر زحمت کشن 

که قراره نون دربیارن شکم زن و بچه‌شونو سیر کنن

و جالبه یکی از دوستام دقیقاً سر همین موضوع از نامزدش جدا شد!

پسره گفته بود تو هم کار کن کمک خرجم باشی و شرایط اقتصادی جامعه بده و از این صوبتا

دوستمم گفته مگه وظیفه تو نیست نون دربیاری؟ من چرا کار کنم و خلاصه الان جدا شدن!

و خب الان دقیقاً سوالم اینه که دوستم این مدرکو میخواد بذاره در کوزه آبشو بخوره؟!

اصن چرا درس می‌خونیم؟

چرا درس می‌خونم؟

چرا درس می‌خونید؟

اصن درس چیه؟


با این شرایط رشته های برقو بی‌خیال شدم, چون نمی‌خوام دارقوزآباد و چالقوزآباد و اینا قبول شم, اگه زبونم لال روم به دیوار! زبان‌شناسی هم قبول نشم و مهندسی پزشکی هم قبول نشم, امسال دوباره کنکور زبانشناسی و مهندسی پزشکی و برق ثبت نام می‌کنم!




یادآوری: امید و محمدرضا دانشجویان سال اول آی تی و مکانیک اند!

امید داداشمه, محمدرضا و پریسا هم محصولات مشترک پسرعمه و دخترعموی بابا


۲۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۵:۳۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

10- کاپیتان حالش خوب نیست

پنجشنبه, ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۶:۳۷ ق.ظ


بابا زنگ زده میگه ایشالا شنبه صبح اونجاییم, بعدشم باهم میریم کرج خونه‌ی دایی اینا!

من: چرا؟

مامان گوشی رو از بابا می‌گیره و

مامان: چون تولدته, برای ماه رمضونتم دارم غذا درست می‌کنم

من: میشه نیاید؟ آخه هفته بعد کنکور دارم, میشه غذاهارو بیارید و خودتون برید کرج؟

امید گوشی رو از مامان می‌گیره و

امید: دلت میاد ما بیایم تهران و تولدت باشه و مارو نبینی؟

من: :| 


یه موضوعی هست که من باید به خانواده ام بگم و خب نمی‌تونم!

نه که نتونم, روم نمیشه

نه که روم نشه, کلاً سخته

نمی‌دونم از کجا شروع کنم و چه جوری بگم

اینا اگه منو ببینن قشنگ قیافه ام داد میزنه چه مرگمه

اصن نگاهم یه آشوبی داره که خودمم نمی‌تونم تو آینه خودمو نگاه کنم

از اون سخت تر سبک سنگین کردن آدماست

فکر کردن به آینده

مقایسه و تصمیم گرفتن



۲۴ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۶:۳۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)