پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۲۹ مطلب در فروردين ۱۴۰۲ ثبت شده است

۱۸۸۹- بیست‌وهشتم رمضان. افطاری سه‌شنبه - بخش دوم

پنجشنبه, ۳۱ فروردين ۱۴۰۲، ۱۱:۰۷ ق.ظ

پست قبلی رو ساعت سۀ بعد از ظهر نوشتم و منتشر کردم. اینکه ساعتشو چهار نشون می‌ده به‌خاطر جلو نکشیدن ساعتاست. ساعت دوونیم وارد کوچۀ نوشیروان شده بودم و تو اون نیم ساعتی که تو صف بودم تا به انتهای کوچۀ بعدی که اشکبوس باشه برسم مشغول نوشتن پست و گرفتن عکس بودم. متوجه نشده بودم که ابتدای کوچه نوشته عکس‌برداری تو این منطقه ممنوعه. از ساختمونا عکس گرفتم، از صف طویل، از درها و دیوارها، از درخت‌ها و خونه‌ها و از یه نوزاد که اسمش زینب بود. عکس نوزاد رو با اجازۀ مادرش گرفتم ولی از روبه‌رو نگرفتم. وقتی به انتهای کوچه رسیدم و نوبتم شد که لپ‌تاپمو تحویل بدم همون دوستی که چهارمین بارش بود میومد گفت از منم عکس بگیر بعداً می‌فرستی. گفتم از صف خارج شو بیا وسط کوچه که بقیه نیافتن تو عکس. گفت نه می‌خوام صف هم باشه. گفتم پس پشتت به جمعیت باشه که تصویرشون از پشت سر بیافته. داشتم کادر عکسو تنظیم می‌کردم که یه خانم که مسئولیت امنیتی داشت آروم زد روی شونه‌م که چی کار می‌کنی؟ گفتم از دوستم عکس می‌گیرم. خانومه گوشیمو گرفت و گفت عکسای قبلیتو بیار. دید که کلی عکس از در و دیوار گرفتم. همکارشو صدا کرد گفت داشت عکس می‌گرفت گرفتمش. ببین عکساشو. بعد همکارش همکارشو صدا کرد و من هاج و واج مونده بودم که چی شده مگه؟ گفتم می‌خواید پاک کنم؟ گفتن نه باید بیای توضیح بدی که این عکسا رو برای چی گرفتی. کارت ورود و کارت شناساییمم گرفتن و گفتن با ما بیا. رفتیم یه جایی خارج از صف، ولی تو همون محوطه، نزدیک بخش امانت. دوستم نوبتش رسید و وسایلشو تحویل امانت داد و رفت داخل. رفتم بهش بگم پیشش برام جا نگه‌داره. خانومه گفت با کسی حرف نزن. انگار مثلاً بخوام رمزی پیامی چیزی به کسی بدم. دیتای گوشیم روشن بود. خواستم ببندم که فکر نکنن عکسا رو برای کسی فرستادم. تا خواستم گوشیو باز کنم گفتن هیچ کاری نکن. بیشتر نگران پیامام بودم و این وبلاگ که صفحه‌ش باز بود. در واقع نگران پیام‌های دوستام بودم. احساس می‌کردم تو مخمصۀ بدی گیر افتاده بودم. اسم و کد ملی و رشته و دانشگاهمو پرسیدن که استعلام بگیرن. وقتی می‌پرسیدن عکسا رو برای چی گرفتی تنها جوابی که داشتم این بود که من همیشه از همه چی عکس می‌گیرم که خاطره‌ش ثبت بشه. یه وقتی هم پیش میاد که دانشگاه از آدم گزارش می‌خواد و به هر حال هر گزارشی چندتا عکس باید داشته باشه دیگه. اولین بارمم هست که میام اینجا و با فضای اینجا آشنا نبودم. کلاً یه تصور دیگه‌ای از اونجا داشتم. انقدر تو تبلیغاتشون فضا رو مردمی نشون می‌دن که من فکر نمی‌کردم روی یه عکس چنین حساسیتی نشون بدن. هر مسئولی که رد می‌شد می‌پرسید چه خبره و می‌گفتن حین گرفتن عکس گرفتیمش و می‌گرفت عکسا رو نگاه می‌کرد و همون سؤال‌ها و جواب‌ها تکرار می‌شد. تا چهارونیم که همه رفتن تو ما منتظر استعلام بودیم. علاوه بر اطلاعات تحصیلی، آدرس و شمارۀ خونه رو هم گرفتن. موقع دادنِ شمارۀ خونه چند لحظه مکث کردم که یادم بیاد. هر بار که از مرکز باهاشون تماس می‌گرفتن یه نگاهی به من می‌نداختن و یواشکی پچ‌پچ می‌کردن. برخوردشون خشن و غیرمحترمانه نبود. حتی یکیشون صندلیشو داد روش بشینم. همون یه دونه صندلی تو محوطه بود. گفتم سر پا راحتم. همه‌شون خانوم بودن و یکیشون آقا بود. آقاهه موقع چک کردن عکسا پرسید که عکس خانوادگی دارم یا نه. گفتم نه. بعد که عکسا رو دید گفت چرا همه‌ش از در و دیوار گرفتی؟ قبلشم رفته بودم وزارت علوم و کلی عکس هم از اونجا و برج میلاد داشتم. گفتم چون سعی می‌کنم مردم تو عکسام نباشن، اکثر عکسام از در و دیواره. آقاهه گفت چرا حواست به تابلوهای عکس‌برداری ممنوع نبود؟ برای هزارمین بار گفتم جمعیت جلوی تابلوها وایستاده بودن و ندیدم. مدل گوشیمو پرسید. انقدر ذهنم به هم ریخته بود که اسم خودمم یادم رفته بود. گفتم یادم نیست، بذارید از تنظیمات گوشی چک کنم بگم. فکر کن یادم نبود گوشیم آریاست. نگاه کردم و گفتم و به مرکز گفت مدل گوشیش فلانه. به خانمه گفتم من اگه قصد جاسوسی و خرابکاری داشتم انقدر واضح و تابلو عکس می‌گرفتم آخه؟ یه‌جوری یواشکی می‌گرفتم که متوجه نشید. بعدشم سریع پاک می‌کردم. بعد گفتم اینا رو به خاطر خودتون می‌گما. که سیستم امنیتی‌تونو قوی‌تر کنید. تازه هیچ وقت کسی که پروندۀ سیاه و مشکل‌داری داره نمیاد از این کارا بکنه. یه آدم بی‌حاشیه رو می‌فرستن برای این کارا که رد گم کنه. ینی الان من اگه سوء سابقه داشته باشم می‌تونید نتیجه بگیرید که عکسا رو با هدف خاصی گرفتم ولی اگه هیچی تو سابقه‌م نباشه، نمیشه نتیجه گرفت که جاسوس نیستم. هر چند که منم الان نمی‌تونم ثابت کنم با هدف مجرمانه نگرفتم عکسا رو. بالاخره چهارونیم نتیجۀ استعلام اومد و گفتن گوشیتو باز کن جلوی ما پاکشون کن و برو. بعد از اینکه پاک کردم برگشتم می‌گم گوشیم سطل آشغال نداره ها، نگران نباشید کلاً پاک شد. ریکاوری هم نمی‌کنم. تو دلم گفتم ولی درستش اینه چک می‌کردید که برای کسی هم نفرستاده باشم. هر چند که نفرستاده بودم. در پایان بابت اینکه باهاشون همکاری کردم که این مراحل استعلام سریع‌تر طی بشه تشکر کردن و گفتن کیف و گوشیتو بده امانت و برو تو. ولی سری بعد حواست باشه سر کوچه گوشیتو خاموش کنی. گفتم اگه سری بعدی وجود داشته باشه. با این اتفاقی که افتاد نه شما دوباره دعوتم می‌کنید نه خاطرۀ خوشی موند که اگه دعوت بشم بیام. تو اون مسیری که کیف و گوشی رو تحویل می‌دی، تا برسی دو سه بار تفتیش می‌کنن و از دستگاه رد میشی. وقتی رسیدم و رفتم تو چند ثانیه بود که جلسه شروع شده بود و دانشجوها بلند شده بودن شعار می‌دادن. دقیقاً اونجاش رسیدم که می‌گفتن نمی‌دونم چی‌چی تولدت مبارک. شعارشون کامل یادم نیست. انقدر عصبانی و ناراحت بودم که حد نداشت. روی صندلی کنار یه خانومه که شعار و اینا نمی‌داد و بهش میومد از خودشون باشه نشستم. ینی اول پرسیدم جای کسی نیست و گفت نه و نشستم. 

+ این عکسو از تلوبیون برداشتم. موقعی که این فیلمو گرفتن من هنوز نیومده بودم. یا برای موقعیه که چند لحظه رفتم بیرون یه آبی به دست و صورتم بزنم. تا اذان صحبت و سخنرانی بود. بعدش نماز و بعدشم افطار و خوابگاه و سردرد و بی‌حوصلگی تا الان :| 

+ امروز اون دوستم پیام داده که اگه همۀ عکسا رو پاک نکردی میشه برام بفرستی؟ برگشتم بهش می‌گم تو که چهار بار رفتی یه بار به اون تابلوها دقت نکردی به من بگی عکس نگیرم؟ بعد تازه می‌گی ازت عکس هم بگیرم؟ :| اگه پاک نمی‌کردمم نمی‌فرستادم.

۳۰ نظر ۳۱ فروردين ۰۲ ، ۱۱:۰۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۸۸- بیست‌وهفتم رمضان. افطاری سه‌شنبه - بخش اول

سه شنبه, ۲۹ فروردين ۱۴۰۲، ۰۳:۰۷ ب.ظ

هفتهٔ پیش یهو ناغافل بدون مقدمه گیله‌مرد زنگ زد که سه‌شنبهٔ هفتهٔ آینده بیست‌ونهم فروردین یه افطاری‌ای هست، تو بیت رهبری. بعد سکوت کرد ببینه واکنشم چیه. پشت تلفن قیافهٔ من دیدنی بود ولی حیف که نمی‌دید. با تعجب گفتم خب؟! گفت چند نفرو معرفی کردیم. اگر ایرادی نداره اطلاعاتی که لازمه رو براتون بفرستم که اگر تمایل داشتید بفرستید برای من و بفرستم برای وزارت. با یه کم مکث گفتم من تا حالا این‌جور جاها! نرفتم و نمی‌دونم شرایطشو دارم یا نه. گفت منم نرفتم و شرایط خاصی نداره. یه گپ‌وگفت دانشجویی و دوستانه‌ست. گفتم اونجا کار خاصی باید انجام بدم؟ وظیفهٔ خاصی دارم؟ گفت نه، ولی اگه بخواید صحبت کنید می‌تونید. گفتم نه والا صحبتی ندارم. بعد پرسیدم من تحت چه عنوانی یا چه مقام و منصبی اونجا دعوتم؟ منظورم اینه که بعداً قراره بگن کیا رفتن افطاری؟ جمعی از چه کسانی؟ گفت نمایندهٔ دبیران انجمن‌ها و اتحادیه‌های علمی دانشجویی. البته افراد دیگری هم دعوتن. گفتم باشه شما اطلاعاتی که لازمه رو بفرستید من فکرامو بکنم خبر می‌دم. پیامک زد که اسم و کد ملی و رشته و دانشگاه. در کمتر از شصت ثانیه فکرامو کردم و اطلاعاتمو فرستادم. به‌نظرم یه تجربهٔ هیجان‌انگیز و تکرارنشدنی بود که نباید از دستش می‌دادم. بعد از ارسال اطلاعات، گوگل رو باز کردم و نوشتم بیت رهبری کجاست؟ بعد برای دوشنبه ساعت ۱۰ شب بلیت قطار گرفتم که ده‌ونیم یازده صبح تهران باشم. برنامه‌م به این صورت بود که اول چمدونمو ببرم بذارم خوابگاه و یه کم استراحت کنم و عصر برای افطار برم اونجا. فکر نمی‌کردم قبلش صف طولانی تفتیش و سخنرانی و نماز جماعت باشه. یکشنبه ظهر از وزارت علوم زنگ زدن که دعوت‌نامه‌ت اینجاست و امروز یا فردا صبح بیا بگیر. گفتم اونجا کجاست؟ گفتن وزارت علوم دیگه. شهرک غرب، میدان صنعت. گفتم فعلاً که تبریزم. سه‌شنبه تا پایان وقت اداری می‌تونم بیام؟ گفتن نه، زودتر بیا چون ساعت ۲ باید اونجا باشی. پرسیدم جز من کیا دعوتن؟ گفتن دعوت‌نامهٔ هشت‌تا دبیر اینجاست. اسم چند نفرو گفت که یکی رو شناختم. تو مشهد سر میز شام با این دختره آشنا شده بودم. اونجا شماره‌مو گرفته بود و شماره‌شو داده بود که بعداً عکسای مشهدو براش بفرستم. اونم دعوت بود. برای چهارمین بار هم دعوت بود. به این دختره پیام دادم که من نه وزارت علومو می‌شناسم نه بیت رهبری رو نه می‌دونم چرا دعوتم :)) میشه باهم بریم؟ گفتم من صبح ده‌ونیم می‌رسم تهران و اول چمدونمو می‌برم می‌ذارم خوابگاه بعد می‌رم وزارت، دعوت‌نامه رو بگیرم و بعدش میام افطاری. گفت تا ساعت ۲ نمی‌رسی همهٔ این کارا رو بکنی. می‌خوای دعوت‌نامه‌تو من بگیرم بیارم؟ گفتم آره ولی نمی‌دونم بدن یا نه. که ندادن. بعد دیدم حتی اگه وزارت رفتن و دعوتنامه گرفتن رو هم از برنامه‌م حذف کنم بازم نمی‌تونم اول برم چمدونامو بذارم خوابگاه و بعد تا ساعت ۲ خودمو برسونم فلسطین. به بابا گفتم من فقط لپ‌تاپمو می‌برم تهران که چمدون دست و پامو نگیره و دیگه نرم خوابگاه. قرار شد چمدونمو بعداً پست کنن برام.
ظهر رفتم وزارت علوم و کارتمو گرفتم و نمازمم تو نمازخونهٔ همون‌جا خوندم. چون قبل از اذان ظهر رسیده بودم تهران باید روزه‌م هم می‌گرفتم. مسافر محسوب نمی‌شدم. بعد با مترو رفتم تئاتر شهر که از اونجا بیام جمهوری، فلسطین، کوچهٔ نوشیروان، اشکبوس. الانم اینجا تو صفم که کیف و گوشیمو تحویل بدم برم تو. این دوستم می‌گه کارتای سری قبلی خوشگل‌تر بود یادته؟ من: اولین بارمه. دوستم: تو تشکل‌های سیاسی هم هستی؟ نه. هیئت‌های مذهبی چی: نه. چرا دعوتی پس؟ نمی‌دونم به خدا. من یه دبیر معمولی‌ام که یه گوشه نشسته بودم نون و ماستمو می‌خوردم :|
اینجا همه نامه و عریضه دستشونه :|
تا اینجای برنامه و با مشاهدهٔ صف متوجه شدم چادر اجباری نیست و میشه با مانتو هم رفت. بعضیا هم نوزاد بغلشونه. گویا نوزاد هم آزاده. پسرا هم همه‌شون تیپ بسیجی ندارن. فکر کنم از همه پرت‌تر هم خودم باشم. بقیهٔ مشاهدات و سوژه‌هامم رو کاغذ می‌نویسم یادم نره. البته کاغذ و خودکار هم ممنوعه و باید از خودشون بگیرم. 
+ من ماسک زدم شناسایی نشم، این دختره می‌گه بیا به این خبرنگار بگیم عکسمونو بگیره :))
۱۰ نظر ۲۹ فروردين ۰۲ ، ۱۵:۰۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۸۷- روز بیست‌وششم رمضان (ولی یا همسر)

دوشنبه, ۲۸ فروردين ۱۴۰۲، ۱۲:۰۱ ق.ظ

دارم چمدونمو جمع می‌کنم یه مدت برم تهران. تصمیم داشتم بعد از عید فطر برم که هم به دورهمی با بچه‌های دورۀ کارشناسی برسم هم به بازدیدی که قراره از فرهنگستان به عمل بیاریم و من مسئولشم. ولی افطاری سه‌شنبه برنامه‌هامو به هم ریخت. فردا در مورد این افطاری می‌نویسم ایشالا. 

اول می‌خواستم مثل مشهد فقط یه کوله‌پشتی ببرم با خودم. بعد دیدم لپ‌تاپ و ظرف و لباسام تو یه کوله جا نمیشن. تازه پتو و بالشم باید ببرم. یاد اون ایامی که یه چمدون غذا می‌بردم به‌خیر. الان هی دارم چمدونمو بزرگتر می‌کنم و همچنان برای یه سری چیزا جا نیست. مثلاً اتو رو نمی‌دونم کجای دلم بذارم. درخواست خوابگاهو اسفندماه که رفته بودم دادم و قرار شد با هم‌کلاسیم هم‌اتاقی شم. ولی این قرارمون برای هم‌اتاقی شدن صوری (ظاهری و ساختگی) بود و من تصمیم نداشتم برگردم تهران و به‌صورت دائمی خوابگاه بمونم. چند وقت پیش این هم‌کلاسیم گفت بیا باهم هم‌اتاقی بشیم که مسئولین خوابگاه ببینن ظرفیت اتاق ما تکمیله و هی عضو جدید به ما پیشنهاد ندن و مجبور نباشیم هر سری یه بهانه بیاریم و نپذیریمشون. معمولاً کسایی که می‌تونن خوابگاه بگیرن ولی نمی‌گیرن این لطفو در حق دوستاشون می‌کنن که با اونا هم‌اتاقی میشن که اتاق دوستاشون خلوت باشه. ولی چون می‌دونست با کلک زدن و فریب دادن مسئولین به هر نحوی مخالفم گفت این کار غیراخلاقی و غیرقانونی نیست و حقته که خوابگاه داشته باشی و جای کسی رو نمی‌گیری. با اینکه کلاس ندارم ولی چون دکتری هستم و روی رساله‌م کار می‌کنم بابت غیبتای خوابگاه هم کسی مؤاخذه‌م نمی‌کنه. خلاصه توجیه شدم و پذیرفتم و خوابگاه گرفتم. ولی نمی‌رفتم اتاقشون و چون یکی دو روز بیشتر قرار نبود بمونم می‌رفتم تو اون اتاقی که برای اسکان موقته و دانشجوهایی که یکی دو روز میان بمونن می‌موندم. چون هم حضور من هم‌کلاسیمو ممکن بود معذب کنه هم حضور اون. البته اون بنده خدا اصرار داشت برم پیشش ولی من راحت نبودم. مخصوصاً موقع نماز صبح. بعدها قضیۀ استخدام فرهنگستان جدی‌تر شد و تصمیم گرفتم بیشتر تهران باشم. الانم نمی‌دونم برم پیش هم‌کلاسیم یا برم اتاق موقتیا که هر سری یه دانشجوی جدید میاد. آغوش هر دو اتاق به هر حال بازه به روم ولی تو اتاق موقتیا راحت‌ترم. بزرگتر هم هست و خلوته. حالا شاید وسایلمو بذارم تو اتاق خودم که در امنیت باشه و فقط برای خواب برم اتاق موقتیا.

موقع پر کردن فرم‌ها، گفتن امضا و رضایت ولی یا همسر هم لازمه. گفتم ولی که اینجا نیست، همسر هم ندارم. گفتن اگه نمیان تهران، باید تو یه دفترخونه امضا کنن و گواهی امضا بگیرید بیارید. گفتم باشه ولی تا جایی که یادم میاد دورۀ کارشناسی و ارشد از این کارا نکرده بودم. قبل از عید با بابا رفتم یه دفترخونه و اینا رو اونجا امضا کرد. بعد تو اینستا این فرمو پست کردم و نوشتم:

زن، زندگی، امضای ولی یا همسر زن پای فرم‌های مربوط به ورود و خروج و اسکان.



مقررات نامحبوب، 

قوانین دوست‌نداشتنی.

۲۵ نظر ۲۸ فروردين ۰۲ ، ۰۰:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

کارشناسمون گفته بود چون سال بعد دانشگاه ما میزبان جشنوارۀ حرکته، دقت کنم ببینم مشهدیا چجوری برگزار کردن که ازشون الگوبرداری کنیم. منم یه سری مجله و کاتالوگ از نمایشگاه حرکت برداشته بودم که بررسی کنم و ببرم تهران ببینه. اینجا معاونت دانشگاهه. رفته بودم کارشناسو ببینم که با این بادکنکا مواجه شدم. با توجه به اینکه اون موقع اسفند بود، فکر کنم به بیست‌ودوی بهمن مربوط می‌شدن اینا. خواستم جمعشون کنم و یه کم مرتب کنم اونجا رو. کلاً هر جا می‌رم آستینامو بالا می‌زنم شروع می‌کنم به مرتب کردن :)) اول خواستم بازشون کنم و بادشونو خالی کنم، دیدم محکم گره زدن و هیچ جوره باز نمیشه. وصلشون کردم به اون درخت پلاستیکی که زیر دست و پا نباشن حداقل. ولی من خودم بادکنکا رو با نخ می‌بندم که بعداً باز کنم و چند بار استفاده بشن. ینی این قابلیتو دارم که اگه یه جایی رئیس شدم بخشنامه صادر کنم که بادکنکا رو با نخ ببندید که بشه بعداً دوباره استفاده‌شون کرد.



اون کیسه هم توش کیک و آبمیوه‌ست. برای جلسه‌ها و بازدیدها و اینا. که به‌نظرم این چیزا هم هزینۀ الکیه مثل پک دفاع. یادم باشه اینم بخشنامه کنم هر موقع بر مسند قدرت نشستم. اصلاً اگه من رئیس دانشگاه بودم پک دفاع رو ممنوع اعلام می‌کردم :|



هفتۀ دومی که مشهد بودم سرما خوردم. وقتی رسیدم تهران، رفتم از رستوران دانشگاه سوپ بگیرم. فکر کردم سوپ برای سرماخوردگی خوبه. سلف دانشجوها نداشت و رفتم رستوران ترمه که اونم داخل دانشگاهه ولی غذاهاش آزاده. اینی که عکسشو گرفتم بیست تومن بود. بعد از اینکه پولشو دادم و رسیدو گرفتم، دختری که پای صندوق نشسته بود گفت کارت دانشجویی داری؟ گفتم آره چطور؟ گفت سوپ برای دانشجوها رایگانه و پولمو پس داد. نفهمیدم چرا و چطور :| فرداش دوباره همین حرکت رو زدم ببینم قضیه چیه. این بار موقع پرداخت گفتم کارت دانشجویی بدم یا پول؟ گفت کارتتو بده. کارتمو گذاشت روی دستگاه و رسیدو داد. همچنان نفهمیدم چرا و چطور. الان دوتا سوپ تو سامانۀ تغذیۀ من ثبت شده ولی نمی‌فهمم چرا رایگان بودن.



یادم نیست این سری تو خوابگاه جز این نیمرو چی خوردم. عکس نگیرم یادم می‌ره. فقط عکس همینو دارم :| این نیمرو رو روز آخر وقتی داشتم وسایلمو جمع می‌کردم برگردم خونه درست کردم. به هم‌اتاقی افریقاییم گفتم بلیتم برای ساعت هفته و هر موقع چهارونیم شد بگو. هنوز لقمۀ اول رو نذاشته بودم دهنم که گفت ساعت چهارونیم است. با توجه به ترافیک، قرار بود چهارونیم خوابگاه رو ترک کنم حال آنکه نه ناهار خورده بودم نه ظرفشو شسته بودم :| نتیجه اینکه دیر رسیدم راه‌آهن. خانومی که باهاش هم‌کوپه بودم می‌گفت با اسنپ اومده و سه ساعت تو راه بوده. وسط راه پیاده شده با مترو خودشو رسونده. یکی دیگه رو هم شوهرش قرار بوده برسونه. می‌گفت وسط راه پیاده شدم با مترو اومدم. اتفاقاً منم وسط راه پیاده شدم و با مترو رفتم بقیۀ مسیرو. یکی دو دقیقه مونده به حرکت قطار رسیدم و دیگه نتونستم نماز مغربمو بخونم. چون بیشتر از نیم ساعت از اذان گذشته بود وسط راه هم نگه‌نداشت. تنها نماز قضای چند سال اخیرم بود :(



اتفاق جدیدی که این سری تو خوابگاه افتاد، هم‌اتاقی شدنم با یه دختر افریقایی با یه اسم عجیب و غریب بود. دانشجوهای خارجی چون ساختمان جدا دارن انتظار دیدن یه دختر سیاه‌پوست تو اتاقی که بهم دادنو نداشتم. و باید اعتراف کنم در ثانیه‌های نخست ورودم به اتاق علاوه بر اینکه جا خوردم، ترسیدم. موهاش وزوزی و کوتاه بود و شبیه پسرا بود. یه کم طول کشید به چهره‌ش عادت کنم. اولین چیزی که ازش پرسیدم این بود که فارسی بلدی یا نه که گفت بلدم و دانشجوی دکتری ادبیات فارسی‌ام. چون فرانسوی هم بلد بود (افریقا یه زمانی تحت استعمار فرانسه بوده) دو سه مرحله از دولینگو رو هم باهاش جلو رفتم و دیگه وقتی برگشتم خونه دولینگو ولم نمی‌کرد که دلتنگتم و ادامه بده تمریناتو. چند سال پیش فرانسوی رو با دولینگو شروع کردم و وسطاش دیدم داره سخت میشه رهاش کردم. هنوز نیم ساعت نشده بود رسیده بودم که سن و سال و وضعیت تأهلمو پرسید. به شوخی گفتم فکر می‌کردم این سؤالا رو فقط هم‌وطنانم می‌پرسن نگو این کنجکاویا جهانیه. از دوستم هم که چهل سالشه و متأهله ولی بچه نداره پرسید چرا بچه نداری و بچه بیار. به منم گفت ازدواج کن حتماً :|

چیزایی که به‌عنوان سوغاتی از مشهد گرفته بودمو سپرده بودم فامیلامون ببرن تبریز. خودم فقط نمک و نبات بردم تهران که به‌عنوان تبرک بدم به چند نفر از دوستای خوابگاه. یکیشم دادم به این دوستم. گفتم تبرکه. یه جوری که انگار اولین بارش باشه این کلمه رو می‌شنوه پرسید چی؟ گفتم آهان شما تبرک و توسل و از این چیزا ندارید. قبلش اسم کشورشو گوگل کرده بودم و دیده بودم که نوشته مسلمان‌هاش سنّی‌مذهبن. با توجه به اینکه نمازاشم با دستِ بسته می‌خوند از اونجا فهمیدم سُنیه و سنی‌ها امام رضا و تبرک و اینا ندارن. 

یه بارم داشتیم باهم راجع به دلاری که شصتو رد کرده بود اون موقع حرف می‌زدیم. من راجع به هزینۀ دانشگاه ازش پرسیدم و صحبتمون رفت سمت دلار و وضعیت اسف‌بار ایران. گفت درست میشه. به‌شوخی گفتم تا امام زمان ظهور نکنه درست نمیشه اوضاع این مملکت. بازخورد نگرفتم ازش. دیدم همین جوری نگام می‌کنه. یهو گفتم آهان، شما امام زمان هم نداری :| ولی به هر حال هر موقع ظهور کنه اوضاع رو درست می‌کنه. بعد با لحن جدی‌تری گفتم می‌دونی که کیو می‌گم؟ گفت بله. بله‌هاشو بامزه می‌گفت. 

یه بارم وقتی داشت غذا می‌خورد گفتم غذاهای خوابگاهو دوست داری؟ گفت نه خیلی، ولی بد نیستن. دیگه نپرسیدم غذاهای خودتون چجوریه و چیه. ورودی نودوشش بود فکر کنم. می‌گفت وقتی باردار بوده میاد ایران امتحان بده برگرده که کرونا میشه و فرودگاه‌ها رو می‌بندن و این اینجا گیر می‌افته و بچه‌شم اینجا به دنیا میاد. یه بار عکسشو تو واتساپ استوری کرده بود دیدم. الان دو سه سالشه. شبیه شکلاته. شیرین و خواستنی با موهای فرفری :)) می‌گفت شوهرم تا حالا ایران نیومده. در مورد تعداد بچه‌ها تو کشورشون پرسیدم. گفت معمولش چهار پنج‌تاست. گفتم تعدد زوجات هم دارید؟ گفت آره هر مرد معمولاً چهار پنج‌تا زن داره. دلیلشم اینه که تعداد دخترها بیشتره. نمی‌دونم این آمارو از کجا درآورد ولی گفت همه جا تعداد دخترا بیشتره. حالا اون موقع گوگل نکردم ولی بعداً آمار جمعیت ایرانو چک کردم تقریباً یکسان بود. حس می‌کنم تحت تأثیر فضای دانشگاه که همه‌ش دختره قرار گرفته بود و فکر می‌کرد دخترا بیشترن. می‌گفت اونجا معمولاً دخترا تو چهارده پونزده‌سالگی شوهر می‌کنن. بیست به بعد دیگه جذابیت نداره و مردا دختر با سنّ سی به بالا دوست ندارن کلاً :| خودش نزدیک چهل سالش بود و عجیب بود که چطور دیر ازدواج کرده و دیر بچه‌دار شده. دوست داشتم بدونم ولی نپرسیدم. به ما چه :|

اسمش به زبون نمی‌چرخید و سخت بود. گفت می‌تونید عایشه صدام کنید. تو ایران، دوستای ایرانیش عایشه صداش می‌کردن. چند بار تلاش کردم چندتا کلمه ازش یاد بگیرم ولی تلفظشون سخت بود. فقط موقع رفتن گفتم بگو «رفتم» چی میشه؟ گفت demna. گفتم خب پس من دِمنا. خدافظ.

کلاً حوصلۀ بیرون رفتن از خوابگاهو نداشت. چند بار پیشنهاد دادم بیا باهم بریم جاهای دیدنی تهرانو نشونت بدم ولی گفت حوصله ندارم. گفتم یه امامزاده این نزدیکیا هست دیدی؟ انقدر نزدیکه وای‌فای دانشگاه اونجا دیده میشه. گفت یه بار با دوستم رفتم قبلاً. گفتم کشور شما هم امامزاده داره؟ بعد خنده‌م گرفت که کدوم امامزاده پا میشه میره افریقا که قبرش اونجا باشه آخه؟ :)) یه فروشگاه دانشجویی تو خوابگاه هست، گفتم می‌تونی اونجا هم بری حال و هوات عوض شه. ندیده بود. جالبه کسی که چند ساله خوابگاهه اونجا رو ندیده و منی که دو روز بود اومده بودم خوابگاه می‌شناختم. گفتم عکسشو برات می‌فرستم. این عکسو برای عایشه گرفتم.



اون موقع یه سریال ایرانی در حال پخش بود به اسم شهباز. من یکی دو قسمتشو دیده بودم و رفته بودم مشهد. عایشه می‌گفت دختری که نقش اول سریاله رو دوست داره. چون دختر باهوش و زرنگیه و لباساش قشنگه. از لباساش خیلی خوشش اومده بود انگار. دختره تو این سریال، مهندس کامپیوتر بود و تو کار هک و اینا بود. گفتم خدا رو شکر که خارجیا جز بدبختی زن ایرانی، هوش و زیباییشم دیدن. اون یکی هم‌اتاقیم هم از خط چشم دختره خوشش اومده بود. می‌گفت اولین باره که می‌بینه تو یه سریال تلویزیونی بازیگرا آرایش دارن. بعد از اینکه برگشتم خونه همۀ قسمتا رو دانلود کردم یه‌جا دیدم. قسمت 22 دقیقۀ 43 داشتن یه سری پیامک تقلبی رو بررسی می‌کردن و استدلال می‌کردن که چون دختره همیشه انتهای جملاتش نقطه می‌ذاره و نیم‌فاصله رو رعایت می‌کنه و شکلک نمی‌ذاره، پس این پیامک نمی‌تونه از طرف اون باشه. منم از کل سریال این بخششو دوست داشتم :)) 

روز اولی که رسیدم خوابگاه عایشه می‌خواست از تلوبیون قسمت نمی‌دونم چندم این سریالو ببینه. صداش پخش نمی‌شد. بلد هم نبود درستش کنه. گرفتم چک کردم و پرسیدم ویندوزشو تازه عوض کردی؟ گفت بله. هفتاد تومن داده بود تو دانشگاه براش ویندوز نصب کرده بودن ولی کارت صدا و درایوراشو نصب نکرده بودن. دانلود کردم و نصب کردم براش.

سری قبلی یکی از دخترا تو خوابگاه لواشک می‌فروخت. این سری هم یکی یه سری محصولات چوبی آورده بود. جعبه و کشو و اینا. عایشه چندتا گرفت سوغاتی ببره. به دختره می‌گفتیم همین ابتدای کار زدی تو خط صادرات و مشتری خارجی :))



دخترا در مواجهه با گربه‌های خوابگاه به دو دسته تقسیم می‌شن. یا مثل اینا آغوششون براشون بازه، یا مثل من وقتی می‌خوان برن بیرون و می‌بینن یه گربه کنار در نشسته، بی‌خیال می‌شن و برمی‌گردن. برگشتم به دوستم که عاشق گربه‌هاست و خودشم گربه داره گفتم یه گربه پشت در نشسته که یکی درو براش باز کنه بره بیرون. برو کمکش کن من می‌ترسم :|


۷ نظر ۲۷ فروردين ۰۲ ، ۱۵:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

خیلی وقت بود که می‌خواستم فرزانه، یکی از هم‌کلاسیای ارشدمو ببینم و باهم راجع به طرح‌هاش صحبت کنیم. بالاخره شنبه (شش اسفند) این دیدار میسر شد و بعد از جلسهٔ فرهنگستان تو یه کافه نزدیک خوابگاه قرار گذاشتیم. از این کافه‌های تاریک و گرون بود :))



کافه تو شیخ بهایی بود. از متروی حقانی، سوار اتوبوسای شیخ بهایی شدم. این مسیرو تازه کشف کردم. قبلاً با بی‌آرتیای پل مدیریت میومدم و لقمه رو دور سرم می‌چرخوندم. یه دختری کنارم نشسته بود که می‌خواست جلوی بیمارستان پیاده بشه. وقت دکتر داشت و دیرش شده بود. ترافیکم سنگین بود. داشت تلفنی با یکی حرف می‌زد؛ گفت شارژ گوشیم کمه و ممکنه خاموش بشه. بعد از اینکه خداحافظی کرد پاورمو درآوردم گفتم تا پیاده شی شارژ کن گوشیتو. گوشی خودمم همزمان شارژ می‌کردم.



چند ماه پیش اسممو گوگل کردم ببینم چیا میاره تو نتایج جست‌وجو. در کمال تعجب دیدم شمارۀ موبایلم جزو اولین نتایجه و اطلاعاتم به‌صورت پی‌دی‌اف تو سایت دانشگاه گذاشته شده. بدون اینکه خودم خبر داشته باشم. فایلو دانلود کردم دیدم علاوه بر من، شمارۀ بقیه هم در دسترس عمومه. و شمارۀ بچه‌های بقیۀ رشته‌های دانشکده. چون خودم تهران نبودم، از دوستم خواستم پیگیری کنه و مسئول سایتو پیدا کنه و ازش بخواد بردارن این اطلاعاتو. بقیه هم مثل من تعجب کرده بودن و راضی نبودن. بعد از پیگیری‌های من و دوستم اون یادداشتی که این پی‌دی‌اف توش بود رو از سایت برداشتن، ولی پی‌دی‌اف‌ها هنوز در دسترس بودن و همچنان می‌شد دانلودشون کرد. این سری که رفته بودم تهران، خودم رفتم دانشکده و نشستم کنار مسئول مربوطه و ازش خواستم این فایل‌ها رو از اون قسمتی که اونجا آپلود شده حذف کنه. توضیح دادم که تا وقتی لینک دانلود فعاله، اطلاعات هم در دسترسه، حتی اگه اون مطلب رو ظاهراً از سایت برداشته باشید. لینکو حذف کرد و یکی دو هفته بعد گوگل هم اون پی‌دی‌اف رو از نتایجش حذف کرد. انتظار عذرخواهی هم داشتم ولی نه‌تنها کسی این اشتباهو گردن نگرفت بلکه حتی گفتن مگه شماره موبایل جزو اطلاعات خصوصی و شخصیه؟ گفتم شماره موبایل جزو اطلاعات محرمانه نیست، ولی دیگه قرار هم نیست در اختیار همۀ ساکنین کرۀ زمین قرار بگیره.

این عکس نمونه‌ای از تبعاتِ در دسترس قرار گرفتن شماره موبایله. یارو مصدع اوقات شده که بدونه زبان‌شناسی ینی چی.



هفتهٔ دوم و سوم اسفند، یه تعداد از بچه‌های ارشد و یه نفر از بچه‌های دکتری قرار بود دفاع کنن. می‌تونستم و می‌خواستم تو دفاع دونفرشون که اتفاقاً استادراهنماشون استادراهنمای من بود شرکت کنم. تو کانال و اینستای انجمن اطلاع‌رسانی هم کردم که دانشجوهایی که می‌خوان شرکت کنن. اولین بار بود که از نزدیک همدیگه رو می‌دیدیم. 

دوتا برادر هستن که هر دو استاد زبان‌شناسی‌ان. برادر بزرگ اسمش مهدی سمائیه و کوچیکتره فرشید. من دورۀ ارشد با برادر کوچیکتر سه‌تا درس داشتم. همون استاد شمارۀ ۸ که منو مهندس صدا می‌کرد. به من گفتن استاد داور، دکتر سمائیه و منم تو اطلاعیه‌ها نوشتم مهدی سمائی. چرا ننوشتم فرشید؟ چون پارسال، تو یکی از جلساتی که با استادراهنمام داشتم بهم گفت برو پایان‌نامۀ دکتر سمائی رو هم بخون. منم رفته بودم کلی گشته بودم و مقاله یا پایان‌نامۀ فرشید سمائی رو پیدا کرده بودم و دیده بودم به زبان فرانسویه و ترجمه نداره و دست‌ازپادرازتر اومده بودم که نتونستم بخونم. استادم اون روز بهم گفت هر جا سمائی خالی بگیم منظورمون مهدی سمائیه. لذا وقتی گفتن داور دفاع‌ها دکتر سمائیه، طبق حرف اون روز استادم فکر کردم منظورشون مهدی هست و تو اطلاعیه‌ها هم نوشته بودم داور مهدی سمائیه. که خب وقتی دیدم فرشید اومده، سریع ویرایش کردم اطلاعیه‌ها رو. جلوی هم‌کلاسیا و استادهای جدیدم حسابی تحویلم گرفت و تعریف کرد ازم. هنوز بهم می‌گه مهندس.

دکتر مهدی سمائی یه کتاب داره به اسم زبان مخفی. سر جلسهٔ دفاع دوم، دکتر فرشید سمائی گفت پایان‌نامه رو به برادرش هم داده که اونم بخونه و نظرشو بگه. استادهای دیگه که اونجا بودن به‌شوخی گفتن پس ایشونم داور مخفی این دفاعن.




یه روزم رفتم نشستم سر کلاس استاد شمارۀ ۲۰. این درسو ما پارسال به‌صورت مجازی داشتیم و دلم می‌خواست حضوریشم ببینم. با اینکه اولش خودمو معرفی کردم و با اینکه دو سال دانشجوی این استاد بودم و انتظار داشتم منو یادش باشه و بشناسه، ولی منو با یکی دیگه که نمی‌دونم کی بود اشتباه گرفته بود و وسط درس دادناش هی خانم فرخنده صدام می‌کرد. از اون روز هم‌کلاسیامم به‌شوخی فرخنده صدام می‌کنن.
ولی من این رسم پک‌های دفاع رو دوست ندارم. در حد یه جعبه شیرینی اشکالی نداره و خوبه ولی بیشتر از این اسراف و خودنماییه.
۱۰ نظر ۲۶ فروردين ۰۲ ، ۰۰:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۸۴- روز بیست‌وسوم رمضان (بخش آخر سفرنامۀ مشهد)

جمعه, ۲۵ فروردين ۱۴۰۲، ۱۲:۰۰ ق.ظ

امروز آخرین جمعهٔ ماه رمضان و روز قدسه.

۱. صبحانه‌های هتل رو قبلاً نشونتون دادم. اینا ناهارها و شام‌های دانشگاهه. عکس اوّلی رو یکی از بچه‌ها گرفته. داشته از میز عکس می‌گرفته منم افتادم. یادم نیست تلفنی با کی حرف می‌زدم. احتمالاً با خونه. عکس‌ها مربوط به هفتهٔ آخر بهمنه.



فلسطین پارهٔ تن اسلام است.

۲. این یه‌بارمصرفایی که توشون کوبیده‌ست شام اوناییه که رفته بودن حرم. دو سه نفرشونم سپرده بودن من غذاشونو بگیرم ببرم هتل.



فلسطین از نهر تا بحر، نه حتی یک وجب کمتر.

۳. صبحانۀ سلف‌سرویس هتل به این صورت بود. فکر کنم معادل فارسی مصوّب یا پیشنهادی سلف‌سرویس میشه خودخدمتی.



فلسطین آزاد خواهد شد.

۴. شرط استخدام تو کارخونهٔ این زیتون پرورده داشتن سوءپیشینه‌ست.



به مادری که جوانش شهید گشته قسم
که شهر قدس یهودی‌نشین نمی‌ماند 

۵. مسجد دانشگاه این‌شکلی بود. عکسو همون دوستی که از میز عکس می‌گرفت و منم گوشی‌به‌دست تو کادرش بودم گرفته. من تو عکس نیستم.



برای عبرت دنیا نوشته شد تاریخ

چنان نمانده و هرگز چنین نمی‌ماند

۶. یه جشنواره‌ای هست به اسم حرکت. این نمایشگاه برای نشون دادن دستاوردهای دانشجوها در راستای همین جشنواره بود.



زمین به گفتهٔ قرآن که نیست غیر از حق

همیشه در کف مستکبرین نمی‌ماند

۷. برای انجمن‌های علمی دانشجویی یه سامانۀ جدید طراحی کردن، موسوم به «هدف». سرواژه‌های همیاری دانشگاهیان در فرهنگه. هر سال یه بودجۀ جدید می‌گیرن یه سامانۀ جدید طراحی می‌کنن و خوشحالن که یه کاری کردن. دانشگاه خودمونم برای خودش یه سامانهٔ جدیدتر طراحی کرده :|


نگاه کن که جهان یک‌صدا فلسطین است 

امام گفته و حرفش زمین نمی‌ماند

۸. راهیان نور شنیدین دیگه؟ هر سال آخرای سال بچه‌ها رو اردو می‌برن مناطق جنگی. یه راهیان پیشرفت هم جدیداً اختراع شده که گویا هر سال بچه‌ها رو اردو می‌برن از کارخونه‌ها و نیروگاه‌ها و جاهای علمی بازدید کنن. کارشناسا داشتن بحث می‌کردن که کیا رو ببریم. این کار براشون هزینه داشت و می‌خواستن کارشون مفید واقع بشه و حداکثر استفاده رو ببرن. نظر منم پرسیدن. گفتم آدمایی رو ببرین که قلم و دوربین به دست باشن و چیزایی که دیدن رو بازنشر کنن. این‌جوری شما یه نفرو می‌برین ولی صدها و شاید هزاران نفر شرکت می‌کنن و بهره می‌برن. نظرمو پسندیدن.


همیشه بازی دنیا همین نمی‌ماند

بساط غصب در آن سرزمین نمی‌ماند 

۹. جمعه پنجم اسفند مشهد رو با قطار به مقصد تهران ترک نمودم و شنبه صبح رسیدم تهران.



اون چند بیت از نفیسه‌سادات موسوی بود.

۱۰. من اگه شنبه‌ها تهران باشم حتماً یه سر می‌رم فرهنگستان. اون هفته هم جلسۀ شورای واژه‌گزینی بود و تصویب واژه‌های حمل‌ونقل هوایی و مهندسی حرارتی. دربارۀ معادل فارسیِ اصطلاحِ گِین بحث شد. متخصصان حرارتی، واژۀ «بهره» رو معادل مناسبی برای گین نمی‌دونستند و دریافت و گرمای دریافتی رو به بهره ترجیح می‌دادند. فرهنگستان هم گرمای دریافتی رو تصویب کرد. 

برای رادیاتور و فن‌کویل هم دنبال معادل فارسی بودند. بحث راجع به تفاوت عملکرد رادیاتور در خانه و خودرو و جاهای دیگه بود. رادیاتور از این واژه‌هاست که جا افتاده. دکتر حداد گفت چون به گردَش نمی‌رسی، واگَرد. می‌خواستند همین رادیاتور را بپذیرند اما برخی مخالفت کردند که یک معادل فارسی مثل گرماتاب هم پیشنهاد بدهیم، شاید رایج شد.

گروه حمل‌ونقل هوایی معتقد بود اتاقک معادل مناسبی برای کابین نیست، چون این‌ها هم به جایگاه خلبان می‌گفتند کابین، هم به جایگاه مسافران. جایگاه چندصد مسافر نمی‌تونست اتاقک باشه. خودشون به قسمت مسافران، سالن می‌گفتند. که البته سالن هم فرانسویه. نتیجه این شد که به کابین خلبان، همون اتاقک رو بگن و برای کابین مسافران هم معادل‌سازی نکردند و همون کابین تصویب شد.

همیشه سعی می‌کنم دقیقاً نقطۀ مقابل جناب رئیس بشینم. این چای‌های فرهنگستانم خوردن داره ها. خوش‌رنگ نیست ولی خوش‌عطره.



امشب سومین شب قدره. قدر خودتونو بدونید و ما رو از دعای خیرتون بی‌نصیب نذارید. امشب شب فکر کردنه. 

۱۹ نظر ۲۵ فروردين ۰۲ ، ۰۰:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱. سه‌شنبه (بیست‌وپنج بهمن، روز تولد وبلاگم و فردای اون شبی که خوابگاه دانشگاه فردوسی بودم) صبح پذیرش و پذیرایی شدیم و سپس ناهارمونو تو رستوران دانشگاه خوردیم و بعد رفتیم هتل پردیسان اتاقامونو تحویل گرفتیم و بعد دوباره برگشتیم دانشگاه. 



۲. من و دو نفر دیگه باهم بودیم و شمارۀ اتاقمون ۴۲۴ بود. تا جمعه شام‌ها و ناهارها رو دانشگاه بودیم و فقط برای خواب و صبحانه برمی‌گشتیم هتل. دستشویی‌ها هم به‌دلیل پنج‌ستاره بودن هتل، همه‌شون فرنگی بودن و زین حیث اکثراً ناراضی بودیم :))


منظرۀ شهر، از اتاق ۴۲۴:


۳. تعداد دخترا کم بود، ولی نه انقدر کم که تو تصویر می‌بینید. یه نفرم با زن و بچه‌ش اومده بود :|



۴. سخنرانی‌ها و جلسات اکثراً تو سالن رودکی بود. یه بار یکی از پسرا از یکی دخترا خواسته بود که دختره بیاد صدام بزنه برم دم در سالن. با نگرانی رفتم ببینم کیه و چی کارم داره. چون کاری به کار کسی نداشتم و کسی منو نمی‌شناخت و خودمو برای کسی معرفی نکرده بودم، شوکه بودم که این کیه و چی کارم داره. پرسید آیا من خانم فلانی‌ام؟ آب دهنمو قورت دادم و با قلبی آکنده از ترس که اومده بود تو دهنم گفتم بله، چطور؟ گفت از دانشگاه فلان؟ گفتم بله. این‌جور مواقع اولین حدسم اینه که یکی از خوانندگان وبلاگ آمارمو گرفته و پیدام کرده. خودشو معرفی کرد و گفت نمایندۀ دبیران فلان دانشگاهه و دنبال دبیر فلان از دانشگاه ماست. شماره‌شو داد و شمارۀ چند نفرم گرفت و رفت. وقتی اسم دانشگاهشو گفت، تأکید کرد که این دانشگاه با فلان دانشگاه فرق می‌کنه و اون نیست و تشابه اسمیه. حالا من نه این دانشگاهو می‌شناختم نه اونو. پیش‌شماره‌شم ۹۱۴ بود ولی روم نشد بپرسم ترک کجاست. لهجه هم نداشت.



۵. از وقتی فهمیده بودم از هر دانشگاه یه نماینده اومده، در تلاش بودم بدونم نمایندۀ شریف کیه. مثلاً ما تو دانشگاهمون شصت هفتادتا رشته و انجمن داریم و نمایندۀ دانشگاه ما یه دانشجوی زبان‌شناسی که من باشم بود. نمایندۀ علامه طباطبایی از بچه‌های روان‌شناسی بود (دختر بود)، نمایندۀ قم مترجمی انگلیسی بود (دختر بود) و دانشگاه گیلان، صنایع غذایی (پسر) و سیرجان، مهندسی عمران (دختر). شب معارفه فهمیدم دبیرکل شریف هم یه پسر برقی با لهجۀ بسیار غلیط یزدیه. دهه‌هشتادی بود و حس مادربزرگانه نسبت بهش داشتم. روز اول و دوم نتونستم سر صحبت رو باهاش باز کنم ولی روز سوم رفتم نشستم سمت راست سالن که اکثراً پسرا اونجا نشسته بودن. وقتی اومد فقط دوتا جای خالی سمت راستم بود. بلند شدم دوتا صندلی جابه‌جا شدم که با دوستش بیاد سمت چپ من بشینه. بعد یهو گفتم شما دبیرکل شریفین درسته؟ گفت بله. گفتم منم کارشناسی اونجا بودم. البته الان نمایندۀ یه دانشگاه دیگه‌م. از اوضاع و احوال دانشگاه و بچه‌ها پرسیدم و گفتم اولین و آخرین باری که تو برنامه‌های انجمنتون شرکت کردم اردوی کویر بود. گفت مرنجاب یا ورزنه؟ گفتم ورزنه. گفت هنوز عکساش تو کامپیوتر رساناست. گفتم خودم آوردم ریختم تو کامپیوتر. من و یکی دو نفر دیگه دوربین برده بودیم و کلی عکس گرفته بودیم از بچه‌ها و آوردم ریختم تو کامپیوتر دانشکده. راجع به مشکلات حرف زدیم. گفت در حال حاضر دغدغهٔ اصلیمون پیدا کردن اسپانسره. پیشنهاد دادم از اسنپ و ایرانسل و همراه اول کمک بگیرن. یادمه میومدن دانشگاه برای خودشون تبلیغ می‌کردن و در ازای تبلیغ، از برنامه‌ها حمایت مالی می‌کردن. در پایان شماره‌شو گرفتم و شماره‌مم دادم که اگه کاری کمکی خواست در خدمت باشیم :| کنار اسمم هم نوشت ورودی ۸۹ برق شریف که یادش بمونه کی‌ام.

۶. کارشناس یکی از دانشگاه‌های جنوب کشور بهم گفت هوای دبیر ما رو داشته باش. جا داشت بگم بابا من خودم بچۀ شهرستانم. یکی باید باشه هوای منو داشته باشه :|



۷. روز آخر یه گروه چندصدنفره ساختیم برای به اشتراک گذاشتن عکس‌هایی که گرفته بودیم و شماره‌ها. چند روز بعد یه شمارۀ ناشناس (فرصت نکرده بودم شماره‌ها رو ذخیره کنم و ناشناس بود برام) زنگ زد راجع به انتخابات دبیران صحبت کنه. در واقع داشت توجیهم می‌کرد به نمایندۀ دانشگاه اونا رأی بدم. نمایندۀ یکی از دانشگاه‌های یکی از شهرهای ترک‌نشین بود. پیش‌شماره‌ش ۹۱۴ بود و منم ۹۱۴ام و هر دو می‌دونستیم طرف مقابلمون ترکه ولی ترکی حرف نمی‌زدیم :| شاید منتظر بودیم طرف مقابل کانالو عوض کنه که نمی‌کرد. بعد از اونم چند بار دیگه چند نفر دیگه زنگ زدن خودشونو تبلیغ کنن. آخرش به نمایندۀ گیلان رأی دادم. چون در ادامه قراره بیشتر در موردش بنویسیم اسمشو می‌ذاریم گیله‌مرد.

۸. دبیرکل (نمایندۀ دبیران) یکی از دانشگاه‌ها از اینا بود که به رهبر می‌گن «آقا جان». بعد از اینکه خودش و دانشگاهشو معرفی کرد، به تبیین مشکلات و راه‌حل‌ها پرداخت. وی وسط حرفاش هی می‌گفت آقا جانمان این‌جوری گفته و آقا جانمان اون‌جوری گفته. به ظاهرش نمیومد (مثلاً ریش نداشت و یقه‌شو تا ته نبسته بود) ولی شدیداً پیرو ولایت فقیه و ولایی و انقلابی بود. روز بعدش تو اتوبوس داشتیم سرشماری می‌کردیم ببینیم کیا موندن و آیا منتظر باشیم یا بریم. دیدم یه نفر یواشکی می‌گه «آقا جان» نیومده هنوز. یه بارم بعد از سخنرانیِ یکی از مسئولین یه نفر میکروفن خواست یه چیزی بگه. صداشو می‌شنیدیم ولی نمی‌دونستیم از کدوم سمت سالن حرف می‌زنه. همه سراشون در چرخش بود فرد میکروفن‌به‌دستو پیدا کنن. بغل‌دستیم گفت اوناهاش میکروفن دست آقا جانه. جلوی خودش نه ولی در غیابش اسمش آقا جان بود.


۲۱ نظر ۲۴ فروردين ۰۲ ، ۰۵:۱۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۳۹تو فرودگاه و راه‌آهن یه بار و بارها تو حرم از کسایی که حس کردم دلشون می‌خواد یکی گوشیشونو بگیره ازشون عکس بگیره عکس گرفتم. یا از خانواده‌هایی که دوست داشتن دسته‌جمعی عکس غیرسلفی بگیرن و همه‌شون تو عکس باشن. نتیجه اینکه یه بارم وقتی داشتم سلفی می‌گرفتم یه دختری اومد گفت می‌خوای گوشیتو بده ازت عکس بگیرم. گفت من همین‌جوری می‌چرخم و به کسایی که تنهان پیشنهاد می‌دم گوشیشونو بدن عکس بگیرم. #ما_مثل_همیم



۴۰. رواق امام خمینی و گلدان‌ها



۴۱. یه جایی روبه‌روی مسجد گوهرشاده اینجا. هر کدوم از آدمایی که تو این عکسن آدمای معروف مذهبی و سیاسی تأثیرگذار هستن که اغلب شهید شدن. بعضیا رو می‌شناختم بعضیا رو نه.



۴۲. لیالی لبنان هم رفتیم. طبعاً قیمتش نسبت به سری قبل (بخش ۷۳ و ۷۴ این پست) بیشتر شده بود (این پستی که لینک کردم خاطرات سال نودوهفته و صدها سوژه توشه).



۴۳. تلویزیون هتل



۴۴. بخش زیارتی سفر مشهد تموم شد ولی یه چندتا خاطره و عکس از بخش دانشگاهی (گردهمایی دبیران انجمن‌های علمی) مونده هنوز. بعدشم یه هفته رفتم تهران و خاطراتی که با هم‌اتاقی افریقاییم داشتم. ادامه بدم یا بسه؟ :| هفتهٔ دیگه هم احتمالاً برم تهران و یکی دو ماه بمونم. شایدم بیشتر.

۱۵ نظر ۲۲ فروردين ۰۲ ، ۲۳:۰۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۸۱- روز بیستم رمضان (سفرنامۀ مشهد، بخشِ چای)

سه شنبه, ۲۲ فروردين ۱۴۰۲، ۰۴:۵۹ ق.ظ

اوایل با استکان‌های اونجا حال نمی‌کردم و دلم نمی‌خواست تو لیوان و استکانی که بقیه هم ازش استفاده می‌کنن و شخصی نیست چایی بخورم. یه‌بارمصرف هم نداشتن. یه بار لیوان یه‌بارمصرف با خودم بردم ولی بعداً بی‌خیال این وسواس شدم و تو همونایی که بقیه می‌خوردن خوردم. می‌شستن دیگه. ولی تو سفر کربلا به هیچ وجه من الوجوه حاضر نشدم تو استکان چایی بخورم. چون درست و حسابی نمی‌شستن. اینا نبات هم می‌ریختن تو چایی. شیرین بود. تو چاییای کربلا شکر می‌ریختن.



وقتی داشتم از چای و کیکم عکس می‌گرفتم یه دختره اومد گفت میشه منم ازش عکس بگیرم؟ گفتم بگیر. بعد دادم دستش با گوشی خودشم از خودش عکس گرفتم. اگه این چای و کیکو جای دیگه دیدید بدانید و آگاه باشید مال منه. جای دندونای منم روشه :))



تولد امام حسین و حضرت ابوالفضل بود. کنار چای، شکلات هم می‌دادن.



این چایی رو تو هتل، با دبیر یکی از دانشگاه‌ها که باهاش دوست‌تر بودم و تو یه اتاق بودیم درست کردیم. گفت چای شمال دارم و خیلی خوبه و فلانه و بهمانه. گفتم ما چای ایرانی نمی‌خوریم و یه بار گرفتیم طعمشو دوست نداشتیم. گفت این فرق می‌کنه و امتحان کن. دم کردیم و خوردیم و خوشم اومد. بقیه‌شم داد که بعداً دم کنم خودم.



نمای بیرونیِ هتل پردیسان و چای شمال



اینو شنبه، هفت اسفند، وقتی برگشتم تهران دم در خوابگاه دادن. اعیاد شعبانیه بود و چای و شکلات می‌دادن تو خوابگاه. اون شبم تولد امام سجاد بود.


۱۶ نظر ۲۲ فروردين ۰۲ ، ۰۴:۵۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۲۹. و از نشانه‌های من، گذاشتنِ کفش‌هام در دو کیسۀ جداگانه است. هر دو رو باهم تو یه کیسه نمی‌ذارم که به هم نخورن و زیر یکی، روی اون‌یکی رو کثیف نکنه. اگه تو حرم یکیو دیدید که هر لنگه کفشش تو یه کیسه بود می‌تونید برید جلو و بپرسید: دردانه؟



۳۰. اونایی که نمازشون شکسته هست نباید صف اول نماز بایستن. وقتی گفتن کیا نمازشون شکسته نیست بیان جلو من با ذوق گفتم من.



۳۱. موقع نماز یه جا بند نمی‌شد و مامانش نگران بود گم بشه. بهش گفتم اگه تا آخر نماز همین‌جا بشینی جایزه داری. جایزه‌شم دوتا شکلات بود. بعدشم باهم دوست شدیم. بعدشم از مامانش اجازه گرفتم عکس بگیریم. اسمش ولی یادم رفت.



۳۲. عاشق این فندق شدم و بعدشم باهاش دوست شدم.



۳۳. این بچه‌ها رواق رو گذاشته بودن رو سرشون. اصلاً دلم نمی‌خواست جای پدر و مادرشون باشم. خداوندا به من (من و همسرم البته) فرزندانی آرام و ساکت عطا بفرما. از اینا که مثل بچۀ آدم بشینن کتاب بخونن، فکر کنن، حرف بزنن و بحث کنن. حرم رو نذارن رو سرشون. متین و متشخص باشن.



۳۴. تو سرویس بهداشتی حرم یه جایی هم طراحی شده برای تعویض پوشک نوزادان.



۳۵. در طول روز، تو رواق حضرت زهرا از این چیزا آموزش می‌دادن.



۳۶. این خانم بعد از اینکه این دعا رو خوند از کیفش مُهر کربلا درآورد داد به من. منم بهش شکلات دادم ولی گفت روزه‌م، بعداً می‌خورم. منم گفتم موقع افطار التماس دعا دارم.



۳۷. رواق حضرت معصومه‌ست اینجا. بیت تطهیر پشت سرمه و سمت راستم جاییه که گوشی رو جا گذاشته بودیم. اینم بقیۀ غذای حضرتیه.



۳۸تو رواق امام خمینی، یه قسمتی هست که برای بچه‌ها برنامه دارن. شبیه برنامۀ کودکه ولی مجری‌ها طلبه هستن و محتوا هم مباحث مذهبیه. پدرها و مادرها بچه‌هاشونو آورده بودن و خودشون عقب‌تر نشسته بودن و فیلم می‌گرفتن از بچه‌ها. یه لحظه دلم خواست منم مامان بودم و بچه‌مو میاوردم اینجا. من خودم خیلی اهل مسجد و روضه نیستم، ولی آشنام با این فضا و گاهی شرکت می‌کنم تو مراسم‌های مذهبی. ترجیحم هم اینه که بچه‌هامو شبیه خودم مذهبی تربیت کنم، ولی وقتی حاج آقا به یکی از پسربچه‌ها تذکر داد که از کنار خواهرش بلند شه بره سمت پسرها بشینه مردّد شدم. من هنوز با تربیت دینی، با این چارچوب سنتی مشکل دارم. هنوز خودم نتونستم یک سری چیزها رو بپذیرم چه رسد به اینکه بچه‌م رو هم در معرضش قرار بدم. چه اشکالی داشت پسربچۀ چهارپنج‌ساله کنار خواهر هفت‌هشت‌ساله‌ش بشینه؟ به گناه می‌افته مگه؟ صدالبته که با فضای غرب‌زدۀ مهدکودک‌ها هم مشکل دارم. مشکل بزرگترم هم انتخاب بابای این بچه‌هاست. روی مذهبیاشون که دست می‌ذارم، با کار و فعالیت‌های اجتماعیم مشکل دارن و محدودم می‌کنن؛ محدودنکننده‌ها هم خدا رو بنده نیستن. یکی نیست این وسط‌مسط‌ها باشه و وقتی می‌گم لزومی نداشت حاج آقا بچه‌ها رو تفکیک کنه بگه آره منم همین فکرو می‌کنم. چرا آدما یا از این ور بام می‌افتن یا از اون ورش؟


۸ نظر ۲۱ فروردين ۰۲ ، ۰۵:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹. در فروشگاه حرم تقویم‌ها را نگاه می‌کردم و در حال زیرورو کردنشان بودم که چشمم خورد به اینی که جلد مهندسی داشت و اون ته‌مه‌ها بود و دیده نمی‌شد. اتفاقاً پنج اسفند بود و روز مهندس. گذاشتم جلوی چشم که اگر کسی مهندسی دور و اطرافش بود برایش سوغاتی بخرد. چون فضای کمی برای نوشتن توش بود و کوچک بود برای خودم نخریدم؛ ولیکن در حال حاضر پشیمانم و دلم می‌خواهدش :|



۲۰. شما هم مارشمالو می‌بینید یاد لافکادیو می‌افتید؟



۲۱. یادمه تو کتاب دینی دوران ابتدایی یه قصه از کودکی پیامبر نوشته بود که حلیمه یه دعایی چیزی می‌ندازه گردنشون یا می‌ده بهشون که همراهشون باشه و ازشون حفاظت کنه. پیامبر هم می‌گه خدا بهترین حافظ و نگهبان منه و برام کافیه. و نمی‌پذیره. خب الان من این قصه رو بپذیرم یا این کاغذا رو؟ چون اسم ائمه روشه اعتقاد داشته بشم؟ با داروی امام کاظم هم همین مشکلو دارما. و هر چیزی که به نام دین و به کام خودشون باشه. هیچ وقت نتونستم به این چیزا اعتقاد پیدا کنم. 



۲۲. موقع نماز جماعت، یه دختر هم‌سن خودم که بعداً وقتی شماره‌شو داد و اسمشو گفت فهمیدم هم‌اسم هم هستیم بین جمعیت حرز می‌فروخت. آورد حرزاشو نشونم داد و گفت یه آدم مطمئن روی پوست آهو نوشته و قیمتش مناسبه. نتونستم باصراحت بگم نسبت به این چیزا کافرم، گفتم شماره‌تو بده اگه کسیو سراغ داشتم که دنبال حرز مطمئن با قیمت مناسب بود معرفی می‌کنم. شمارهٔ کاریشو داد. هر روز تو صف نماز جماعت می‌دیدمش که کلی حرز دستشه و داره با مشتریا صحبت می‌کنه. 

اگه حرزی چیزی خواستید بگید شماره‌شو بدم. من از اینایی‌ام که به یه چیزی اعتقاد نداشته باشمم نه‌تنها توهین نمی‌کنم بلکه راه پیشرفتشم نمی‌بندم و به ترویجشم شاید کمک کنم. برداشت من از مفهوم آزادی هم همینه. اینکه نه اون دختره حرزشو به زور بندازه گردن من، نه من جلوی فروششو بگیرم و بساطشو به هم بزنم. تازه اگه بتونم کمکش هم بکنم. چقدر دنیا قشنگ‌تر می‌شد اگه همه همین‌شکلی فکر می‌کردن.

ولی کاش حداقل به اون دعای گشایش بخت اعتقاد داشتم :))



۲۳. اینجا نشسته بودم. دوتا آقا (یکی جوان و یکی پیر) یه پیرزنی رو نشوندن کنارم  تا برن جایی و برگردن. تا اینا برگردن با خانومه هم‌کلام شدم. داشتم رنگارنگ می‌خوردم. یکی هم از کیفم درآوردم و دادم بهش و این‌جوری سر صحبت باز شد و پرسید از کجا اومدی و چند روزه اینجایی؟ منم همینا رو پرسیدم ولی هیچی از زبان یا لهجه‌ش متوجه نمی‌شدم و نمی‌فهمیدم کدوم شهرو می‌گه. چند بار پرسیدم و چند بار تکرار کرد بنده خدا، ولی نمی‌فهمیدم چی میگه. آخرش الکی خودمو زدم به حالت فهمیدن. هر چی می‌گفت لبخند می‌زدم و می‌گفتم بله، درسته، التماس دعا. تنها جمله‌ای که متوجه شدم این بود که وقتی گفتم از تبریز اومدم گفت تبریز نشنُفتم. اسم تبریزو تا حالا نشنُفته بود و نمی‌دونست تبریز کجاست. گفتم یه جای سرد و دوره. فکر کن پنج شش دقیقه با یکی حرف بزنی و فقط همین یه فعلِ «نشنُفتم» رو از حرفاش فهمیده باشی. جز این هر چی گفت برام نامفهوم و گنگ بود. انقدر گنگ که انگار داری با یه چینی حرف می‌زنی. حتی نفهمیدم از کدوم شهر اومدن. حتی وقتی می‌گفت از شهرمون فلان ساعت راهه تا مشهد، اون فلان ساعت رو هم نفهمیدم. ولی انگار صبح راه افتاده بودن و حالا که ظهر بود مشهد بودن.



۲۴. تو صف زیارت، یه خانومی با یه گیرهٔ سر که به روسریش وصل کرده بود جلوی من بود و زیارت‌نامه می‌خوند. چشمم به گیره‌ش بود. ندیده بودم تا حالا کسی اونو به روسریش بزنه. بزرگ و براق بود. یه کم بعد، جلوتر، سمت ضریح دیدم روی زمین افتاده و زیر دست و پاست. تو شلوغی گمش کرده بود و احتمالاً بی‌خیالش شده بود. با پام کشیدمش سمت دیوار و هر چی نگاه کردم پی اون خانومه ندیدمش. همون‌جا یه گوشه از حرم گذاشتم و رفتم.




۲۵. همه این‌جوری صف وایستادن و به‌نوبت و منظم می‌رن سمت ضریح برای زیارت. چون قبلاً مردم با این روش زیارت نمی‌کردن و از سر و کول هم بالا می‌رفتن، من نزدیک نمی‌رفتم. ولی دیدم صف هست، وایستادم که برم نزدیک‌تر. از نقطه‌ای که وارد صف شدم تا برسم یک ساعت طول کشید. ابتدای صف، بیرون تو صحن بود. تو عکس صف بودنش معلوم نیست زیاد.



۲۶. اینجا، طبقۀ پایینِ ضریح بالایی (عکس قبل) هست. اینجا همیشه خلوت‌تره و آرامشش بیشتره. فکر کنم قبر اصلی اینجاست.



۲۷. اینجا قبر شیخ نخودکیه. چند سال پیش دوستم معرفیش کرد و گفت مجردها می‌رن براش سورهٔ یاسین می‌خونن ازش می‌خوان همسر خوب سر راهشون قرار بده. این دوستم خودشم همسرشو از آقای نخودکی گرفته بود. دوست دوستمم همین‌طور. به منم توصیه کردن حتماً برو یاسین بخون براش. منم چند بار خوندم (ینی از وقتی گفته بودن هر سری می‌رفتم مشهد می‌خوندم) ولی هنوز کسی سر راهم قرار نگرفته. شایدم تو بیراهه‌م که کسی سر راهم قرار نمی‌گیره.

یادم نیست این دفعه هم خوندم یا نه.



۲۸. اینجا هم قبر پیر پالان‌دوزه. ایشونم حاجت می‌دن گویا. سؤالی که این وسط پیش میاد اینه که مردم وقتی به حاجتشون می‌رسن از کجا می‌فهمن پیر پالان‌دوز کمک کرده به خواسته‌شون برسن یا شیخ نخودکی؟ چون کسی که یه چیزی می‌خواد این‌جوریه که از هر کرانه تیر دعا می‌کند روان، شاید کزین میانه یکی کارگر شود. که خب البته برای ما نمی‌شود. ولی اگر بشود از کجا بفهمیم کار کی بوده؟

+ امشب شب ضربت خوردن حضرت علی و یکی از شب‌های قدره. لابه‌لای دعاهاتون برای باز شدن گره‌های کوچیک و بزرگ منم دعا کنید. برای آرامش و عاقبت‌به‌خیری همه‌مون. شاید کزین میانه یکی کارگر شود.


۲۱ نظر ۲۰ فروردين ۰۲ ، ۱۲:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۹. جمعه، بعد از صبحانه هتلو تحویل دادیم و گردهمایی تموم شد. با دبیر و کارشناس یکی از دانشگاه‌ها که باهاشون دوست‌تر بودم ماشین گرفتیم و رفتیم سمت حرم. اونا رفتن خرید سوغاتی و بعدشم راه‌آهن و خونه. قبلاً حرم رفته بودن. خداحافظی کردیم و منم رفتم حرم برای نماز. دیدم خیلی شلوغه و تعجب کردم. بعد یادم افتاد جمعه‌ست و مشهدیا برای نماز جمعه اومدن. از اونجایی که نماز جمعه جزو برنامه‌های روتینم نیست و صد سال یه بار تو سفرهای زیارتی، اونم اگه جمعه باشه و شرایطشو داشته باشم می‌خونم، رَوِش خوندنش یادم نبود. همین‌قدر یادم بود که باید خطبه‌ها رو گوش بدی و نماز ظهرش به‌جای چهار رکعت دو رکعته. دوتا قنوتش یادم نبود. خطبه‌ها حول محور حجاب که موضوع روز بود، بود! اون دو رکعت رو خوندیم و نوبت نماز دوم شد. همون نماز چهاررکعتی عصر. من چون مسافر بودم این چهار رکعتو شکسته خوندم. تموم که شد یادم افتاد بیشتر از ده روز قراره مشهد بمونم، پس نباید شکسته می‌خوندم. بعد از گردهمایی دانشگاه، یه هفته هم خودم می‌خواستم بمونم. بعد یادم افتاد که چهار روز اول حضورم در مشهد در شرایطی نبودم که نماز بخونم. پس آیا باید این چهار روزو از اون دوازده روزی که مشهد بودم کم می‌کردم؟ در این صورت مجموع روزهایی که من تو مشهد قرار بود نماز بخونم هشت روز می‌شد. و با توجه به اینکه هشت کمتر از ده هست، آیا نمازهام شکسته میشه؟ به گوگل و رساله‌ها و احکام بانوان! مراجعه کردم و فهمیدم باید بنا رو بذارم روی مجموع روزهای حضورم که دوازده روزه و بیشتر از ده روزه، نه روزهایی که شرایط نماز خوندن دارم. پس نباید شکسته می‌خوندم. پس بلند شدم دوباره به‌صورت کامل خوندم. الانم نمی‌دونم خدا اون نماز جماعت اشتباهمو قبول کرده یا این نماز تنهایی صحیحم رو.

۱۰. تو یکی از صحن‌ها داشتم قدم می‌زدم. یه بچۀ ریزه‌میزه اندازۀ فندق منو با مامانش اشتباه گرفته بود و از بغل، چادرمو گرفته بود می‌کشید. با لبخند بهش گفتم عزیزم من مامانت نیستم. یادم نیست بعدش چی شد. رهاش کردم، مامانشو پیدا کردم، مامانش اومد یا چی :| تا همین‌جاش تو حافظه‌م مونده :)) 

۱۱. تو یکی از صحن‌ها یه آقایی که چهره‌ش آشنا بود و توی بیست‌وسی دیده بومش رو دیدم. قیافه‌شو یادم نگه‌داشتم که مجری‌ها رو گوگل کنم ببینم کدوم بود. اون لحظه که دیدمش اولین کلیدواژه‌ای که یادم افتاد اعتراف بود. بعداً چک کردم و فهمیدم همون مجری برنامۀ بدون تعارفه. اینکه تعارف و اعتراف هم‌خانواده هستن یه بحثه، اینکه رسانه‌های معاند :دی روی ذهنم تأثیر نامحسوس گذاشتن که چهرهٔ بنده خدا اعتراف رو برام تداعی کنه یه بحث دیگه. این بَده. تأثیرپذیری بده، نامحسوسش بدتر.

۱۲. یکی از سؤالاتی که همیشه تو حرم (چه امام رضا چه امام حسین) ذهنمو به خودش درگیر می‌کنه اینه که چرا علی‌رغم این همه مُهر، یه دونه تسبیح هم نیست تو حرم. آیا تسبیح مشکلی داره که نمی‌ذارن باشه؟

۱۳. یه خانم و آقا بودن تو حرم، با دوسه‌تا بچهٔ شیطون. تماشا می‌کردم بازی کردن بچه‌هاشونو. یه ساعتی نشستن و منم نشسته بودم روبه‌روشون در و دیوار و مردم رو تماشا می‌کردم. وقتی بلند شدن رفتن حواسشون به کلاه بچه نبود. جا گذاشتن و رفتن. دویدم دنبالشون ولی غیبشون زده بود. دیگه هم برنگشتن بردارن کلاهو.

۱۴. یه پیرزن عرب‌زبان کنار حوض داشت آب می‌خورد. کنار حوض خیس بود. یه پیرزن ترک‌زبان بهش گفت «منه ده سو ور باشماق لارم بوردا دییر». خانم عرب‌زبان نفهمید. با اشاره گفت آب می‌خوای؟ خانم ترک‌زبان با اشارۀ سر گفت آره. خانم عرب‌زبان پرسید «واحد»؟ خانم ترک‌زبان با اشارۀ دو انگشتش گفت «ایکی لیوان». و خانم عرب‌زبان دوتا لیوان آب برد براش. ترجمۀ جملۀ اول خانم ترک‌زبان که با فاصله از حوض ایستاده بود این بود که کفشام اینجا نیست، برای منم آب بیار. چون خیس بود نمی‌تونست نزدیک بره بدون کفش.

۱۵. تو اون رواقی که آسانسور داشت و برای استراحت بود نشسته بودم و آدما رو تماشا می‌کردم. یه خانوم میانسال با کابل و کلۀ شارژرش (ما به آداپتور می‌گیم کَلّه!) درگیر بود و می‌خواست وصلشون کنه به هم و نمی‌تونست. اونجایی که نشسته بودیم قسمت خانوما بود و آقایون نبودن. ولی دوتا پسر جلوی آسانسور بودن که صرفاً داشتن رد می‌شدن. خانومه کابلشو برد نشون اونا داد که درستش کنن. اونا هم یه کم باهاش وررفتن و نتونستن و رفتن. بلند شدم رفتم سمت خانومه و گفتم احتمالاً بتونم درستش کنم. یه قلقی داشت که اگه اونو بلد نبودی کابل و کله‌ش به هم چفت نمی‌شدن. درستش کردم و دادم دستش. تشکر کرد. اینکه اون همه خانومِ دوروبرشو گذاشته بود و رفته بود سراغ اون دوتا پسر برای حل مشکلش، نشون می‌داد که فکر می‌کنه این یه کار فنی و پیچیده‌ست و خانوما از پسش برنمیان و نمی‌تونن. باید این تفکرو اصلاح می‌کردم. خوشحال هم شدم که پسرا نتونستن و خانومه فهمید همیشه هم آقایون نمی‌تونن.

۱۶. رواق آسانسوردار (رواق حضرت زهرا) پریز داشت و گوشیمو زده بودم شارژ بشه. روز آخر بود و با یکی از فامیلامون که کیفمو آورده بودن بودم. همون خانوم میانسال بخش قبلی وقتی دید کنار پریز وایستادم گفت میشه گوشی این دخترو هم شارژ کنی؟ دختره یه گوشه‌ای خوابیده بود. خانومه در توصیف اون دختر گفت غریب و خسته و تنهاست و از اصفهان اومده و گوشیش داره خاموش میشه و شارژر من بهش نمی‌خوره و شارژر نداره. نزدیک اذان بود و می‌خواستم برم برای نماز. گفتم تا کی اینجایین؟ گفت یکی دو ساعت هستیم حالا. گفتم پس من می‌رم نماز و برمی‌گردم. شارژرمو بهشون دادم و رفتم. دختره گوشیشو زد به شارژ و خوابید دوباره. به‌شوخی گفتم عزیزم شارژر من هیچی، گوشیتو می‌برنا. حواست بهشون باشه. به خانوم میانسال و یکی دیگه که تا عصر اونجا بود سپردیم حواسشون به شارژر و گوشی باشه تا من برگردم. به دختره هم گفتم اگه زودتر خواستی بری شارژرو بده به این خانومه. یه جوری به هم اعتماد می‌کردیم که انگار دوستی آشنایی چیزی هستیم. رسماً کرک و پر فامیلامون ریخته بود از این حجم اعتماد و حُسن نیّت من. شمارۀ دختره رو هم نگرفتم. انقدر که فامیلامون نگران شارژر من بودن من نبودم. تا بریم نماز بخونیم و برگردیم هی می‌گفتن اگه شارژرتو ببرن چی؟ اگه بدزدن و خودت بی‌شارژر بمونی چی؟ منم می‌گفتم اگه نبرن چی؟ اگه دزد نباشن و راست بگن چی؟ تازه اگه ببرن هم مطمئنم یکی مثل خودم پیدا میشه که شارژرشو در اختیارم بذاره. دو ساعت بعد که برگشتیم دیدیم دختره بعد از اینکه گوشیش شارژ شده شارژرمو سپرده به اون خانومی که تا عصر اونجا بود و تشکر کرده و رفته.

۱۷. یه جایی هم بود مخصوص خوندن خطبهٔ عقد. اتفاقی پیداش کردم و الان یادم نیست کجا بود. فکر کنم نزدیک رواق حضرت معصومه بود. عروسا با چادر سفید می‌رفتن اونجا. یه سری شرایط و ضوابط هم داشت از جمله اینکه تعداد مهمان‌ها محدود و کم باشه و سر ساعت حاضر باشین و پوشش و آرایشتون هم متناسب با فضای حرم باشه. انقدر حواسم پرت عروسا و دامادا بود که یادم رفت عکس بگیرم. اونجا به این فکر می‌کردم که من از اینایی‌ام که هم دوست دارم مراسم عقدم یه همچین جای خلوت و ساده‌ای برگزار بشه، هم دوست دارم همهٔ فامیلو بریزیم تو تالار و بزنیم برقصیم. فولدر آهنگامم آماده‌ست از الان. هر دو روش جزو فانتزیامه و مشکلی ندارم با هیچ کدوم. ولی با اون عقد محضری ساده تو دفاتر ثبت اسناد رسمی که بعضیاشون سفرهٔ عقد هم دارن مشکل دارم. اونو دوست ندارم. البته نظر نیمهٔ گم‌شده هم مهمه. باید ببینیم اون چی دوست داره. که از اونجایی که هنوز گُمه و پیداش نکردم اطلاع ندارم چی دوست داره. یه بیتم داریم از سعدی که میگه بیا که در فراق تو چشم امیدوار، چون گوش روزه‌دار بر الله اکبر است. البته سعدی به‌جای بیا گفته بازآ. ولی چون بازآ رو به کسی می‌گن که بوده باشه و بره و بعداً بخوایم برگرده، ما از «بیا» استفاده می‌کنیم که حق مطلب در مورد خودمون به‌طور دقیق ادا بشه. لذا «بیا» لطفاً.

۱۸. آسمان و ابرها


۱۴ نظر ۱۹ فروردين ۰۲ ، ۰۰:۱۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

از پست‌های اینستاگرام. دوتای اول پست مشترک تو هر دو پیجم بود (دانشگاهی و فامیلی)، بقیه فقط تو پیج فک و فامیل منتشر شده.

۱. پیرمرد ترک‌زبان که منتظر حاج‌خانومش بود، عصاشو که قبلاً با زمینِ بیرون برخورد کرده بود و خاکی شده بود، با پلاستیک بسته بود که فرش‌ها کثیف نشن (انگار اینایی که می‌گن ترک‌ها خیلی به تمیزی اهمیت می‌دن راست می‌گن).



۲. کف جوراب خانومی که کنارم نشسته بود لعن و نفرین نوشته بود خطاب به شمر و حرمله و بزرگان اهل تسنّن.



۳. چون تو حرم پریز نیست و پاوربانک ممنوعه و اگر ممنوع نبود بازم همه پاور ندارن، لذا خیلیا اونجا با کمبود شارژ گوشی مواجه می‌شن. تو بعضی از رواق‌ها یه قسمتایی درست کرده بودن برای شارژ موبایل. کارت شناسایی می‌گرفتن و گوشیتو می‌ذاشتن تو یکی از این کمدها که توش پریزه تا شارژ بشه. کلیدشم می‌دادن به خودت. هر موقع می‌خواستی می‌تونستی بیای بگیری. خودشون انواع مختلف شارژرها رو داشتن، ولی شارژر گوشی خودتم می‌تونستی بدی با همون شارژ بشه.



۴. اولین بار که اینجا رو تو حرم امام رضا دیدم، اسمش توجهمو به خودش جلب کرد. بیت تطهیر. فکر کردم مثل کلیسا مردم می‌رن به گناهانشون اعتراف می‌کنن تا پاک بشن. برای اینکه مطمئن شم و برای کسب اطلاعات بیشتر در رابطه با فرایند ثبت‌نام و نوبت‌گیری برای اعتراف و پاک شدن، رفتم تو و از خانومی که پشت یه میز نشسته بود پرسیدم اینجا برای چه کاریه؟ انتظار داشتم بگه ما اینجا با گناهکاران صحبت می‌کنیم تا دلشون آروم و روحشون سبک بشه. ایدهٔ بدی هم نبود. شبیه کاری که روان‌شناس‌ها می‌کنن. از روی صندلی بلند شد و اومد نزدیک‌تر و گفت برای رسیدگی به پاکی فرش‌ها و در و دیوار، تعویض و شستن جاهایی که کثیف یا نجس شده باشه. یه وقتایی بزرگترها حواسشون نیست و بچه‌ها خرابکاری می‌کنن. اینجا به این مسائل رسیدگی می‌کنیم.

یه فلش سبزرنگ هم روی بعضی از دیوارها چسبونده بودن که جهتش به سمت پایین بود. یکی از فلش‌ها کنار کتاب‌های دعا بود. نشونش دادم و گفتم این نشونهٔ چیه؟ گفت هر جا از اون فلش‌ها هست، داخل دیوار لوله‌کشی و شیر آب هست. برای همین شست‌وشوها.



۵. یه رواق زیرِ زمین بود که اگه کسی می‌خواست استراحت کنه و بخوابه می‌رفت اونجا. پتو و بالش هم بود. پله‌برقی و آسانسور داشت و آسانسورش فرش داشت که با کفش وارد نشن.



۶. صحن انقلاب، همون‌جا که سقاخونه هستو داشتن تعمیر و بازسازی می‌کردن. دورتادورش تور کشیده بودن و کارگران و خادمان مشغول کار بودن.



۷. اینجا زیرزمین حرمه و یه تعداد از عالمان و عارفان و مردمان عادی اینجا دفن شدن. رفته بودم فاتحه بخونم. قبر یکی از شهدای حادثۀ منا رو هم دیدم. خانواده‌ش هم اونجا بودن. یه لحظه دلم خواست که منم یه همچین جای خوبی دفن بشم. بعد یادم افتاد هارون (پدر مأمون، و قاتلِ امام کاظم) کنار امام رضا دفن شده. در واقع مأمون (پسر هارون) بعد از اینکه امام رضا رو شهید کرد کنار پدرش دفن کرد که مثلاً بگه من خیلی امام رضا رو دوست دارم. ارواح عمه‌ش. زیرزمین حرم که سهله، کنار امام رضا هم باشی و آدم درستی نباشی چه فایده آخه.


  

۸. اون ماه نازک رو می‌بینید تو آسمون؟ ماه شعبانه. بلدید از شکل ماه بفهمید امروز چندمه؟ اگه بلد نیستید حداقل اینو بدونید که وقتی دایره‌ش کامل میشه چهاردهمه. ماه شب چهارده میگن بهش.


۱۲ نظر ۱۷ فروردين ۰۲ ، ۲۳:۱۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۷۶- روز پانزدهم رمضان (سفرنامۀ مشهد، دارالشفا)

چهارشنبه, ۱۶ فروردين ۱۴۰۲، ۱۱:۱۵ ب.ظ

هر زبانی برای واژه‌سازی و جمله‌سازی یه سری اصول و قواعد داره که اگه ازشون تخطی بشه و رعایت نشه، نادستوری میشه. مثلاً یکی از این قواعد که اتفاقاً همگانیه و مختص زبان خاصی هم نیست اینه که قید زمان آینده با فعل زمان گذشته نمیاد.

ولی بعضیا خلاقیت به خرج می‌دن و با غلط املایی یا اشتباهات دستوری، این قواعد رو نادیده می‌گیرن. نمی‌دونم کارشون درسته یا نه.

این جمله رو تو دارالشفا دیدم. یه جایی شبیه بیمارستان یا درمانگاهه و اغلب مراجعه‌کنندگان زائر هستن.

چون‌که سرما خورده بودم.


۱۰ نظر ۱۶ فروردين ۰۲ ، ۲۳:۱۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۷۵- روز چهاردهم رمضان (سفرنامۀ مشهد، بخش گمشدگان)

چهارشنبه, ۱۶ فروردين ۱۴۰۲، ۰۱:۰۰ ق.ظ

اسفند پارسال، همزمان با حضور من در مشهد یکی از دوستان خانوادگی و سه چهار خانواده از اقوام درجۀ دو و سه‌مون هم مشهد بودن. دوست خانوادگیمون رو اتفاقی قبل از نماز تو یکی از رواق‌ها دیدم. با یکی از اقوام هم از قبل قرار گذاشته بودم که یک سری از وسیله‌هامو برام از تبریز بیارن. کوله‌ای که برای مشهد لازم داشتم رو خودم برده بودم ولی چون از اونجا قرار بود برم تهران، یه کولۀ دیگه هم آماده کرده بودم که زحمت آوردنش با اونا بود. روز آخر یه عکس مشترک باهاشون گذاشتم اینستا. یکی از دخترهای فامیل که مامانش اینا مشهد بودن و ما نمی‌دونستیم مشهدن عکس ما رو دیده بود و به مامانش اینا زنگ زده بود که نسرین و فلانی اینا مشهدن. من اون شب برگشتم تهران و فرصت نشد ببینمشون ولی عکسم بانی خیر شد که فامیلامون قرار بذارن همو ببینن تو حرم.

روز آخری که مشهد بودم یکی از همین فامیل‌ها گوشیشو گم کرد. در واقع یه جایی جا گذاشته بود و یکی پیداش کرده بود و برده بود بخش پیداشده‌ها (گم‌شده‌ها). ما هم رفتیم اونجا و مدلشو گفتیم و گفتن آره چند ساعت پیش یه همچین مدلی پیدا شده و نشونی گرفتن و دادن گوشی رو. این‌جور مواقع علاوه بر مدل گوشیتون، باید چندتا شماره از مخاطبا رو هم حفظ باشید تا باور کنن گوشی مال شماست. موقع گشتن دنبال گوشی، فهمیدیم یکی از شعبه‌های اشیاء پیداشده زیرزمینه. اتفاقاً گوشی ما هم اونجا گم شده بود و اونجا آنتن نمی‌داد که به همون گوشی زنگ بزنیم و سریع‌تر بفهمیم کجاست. سیم‌کارت در دسترس نبود. به همون دوستم که مشهدیه و با حرم در ارتباطه پیام دادم که به مسئولین بگه گوشیایی که پیدا می‌کنن رو زیرزمینی که آنتن نداره نگه‌داری نکنن که طرف وقتی داره دنبالش می‌گرده بتونه به خودش زنگ بزنه. پیگیری کرد قضیه رو. جوابشو با شما هم به اشتراک می‌ذارم:

با قسمت اشیاء پیداشده تماس گرفتم‌. گفتند گوشی‌های پیداشده فقط تو شعبۀ صحن‌ غدیر که کاملاً آنتن‌دهی داره نگهداری می‌شه و اونایی که خاموش هستند یا شارژ ندارن هم شارژ می‌شه و روشن تا صاحبشون بتونه تماس بگیره. گوشی دوستت احتمالاً وقتی پیدا شده هنوز شیفت خادم‌ اونجا تموم نشده بوده. واسه همین تو اتاق انتظامات همون‌جا تا پایان شیفت بوده. بعد اومدن تحویل دادن. واسه همین ساعتی در دسترس نبوده. محض اطلاعت حتی اگر کسی زنگ‌ نزنه به گوشی پیداشده و گوشی هم رمز داشته باشه که پرسنل نتونند تماس بگیرن مشخصات‌ گوشی به پلیس فتا اعلام می‌شه و مشخصات صاحب گوشی و شمارۀ تماس به حرم اعلام میشه و باز پرسنل پیگیری می‌کنند تا گوشی به صاحبش برسه.



کلی وسیلۀ گم‌شده (از کیف و کفش و گوشی گرفته تا پول و طلا و...) اونجا بود. تازه اینا برای اون هفته بودن. قدیمیا رو گذاشته بودن یه جای دیگه. 

کاش این نیمهٔ گم‌شدهٔ آدما رم پیدا می‌کردن می‌زدن رو دیوار می‌رفتیم نشونی می‌دادیم تحویل می‌گرفتیم از تنهایی درمیومدیم :))

۱۱ نظر ۱۶ فروردين ۰۲ ، ۰۱:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۷۴- روز سیزدهم رمضان: غریب

سه شنبه, ۱۵ فروردين ۱۴۰۲، ۰۱:۳۱ ق.ظ

دیشب (دوشنبه) به پیشنهاد اخوی بعد از افطار، خانوادگی رفتیم سینما برای دیدن فیلم غریب. این فیلم بخشی از فعالیت‌های شهید محمد بروجردی (با بازی بابک حمیدیان) در کردستان رو نشون می‌ده. به کارگردانی محمدحسین لطیفی و نویسندگی و تهیه‌کنندگی حامد عنقا، محصول سال ۱۴۰۱.



شبیه «منصور» و «موقعیت مهدی» بود. هر سۀ این فیلما رو اخیراً دیدم و دوست داشتم ولی اینو بیشتر دوست داشتم. موضوعش ناآرامی‌های منطقۀ کردستان بعد از انقلاب بود. سال ۱۳۵۸ احزاب کُرد از جمله کومله و دموکرات باعث ناآرامی و ناامنی در منطقه شده بودن. محمد بروجردی از طرف امام خمینی به‌عنوان فرمانده سپاه کردستان مأموریت داشته که اوضاع منطقه رو امن و آرام کنه. هر بار که این فیلما رو می‌بینم و با این آدما آشناتر می‌شم می‌گم چی می‌شد شهید نمی‌شدن و می‌موندن و کشورو اینا اداره می‌کردن نه یه مشت آدم بی‌خاصیت و بی‌لیاقت؟ همۀ کارها و حرف‌هاش تحسین‌برانگیز بود. چند جا سربازای خودشو بابت اشتباهاتشون توبیخ کرد، یه جا یکی از سربازا داشت بقیه رو به‌زور برای نماز صبح بلند می‌کرد که مثلاً دارم امربه‌معروف می‌کنم و مانعش شد، یه جا یکیشون به یه اعدامی لگد زد، به اعدامی گفت بیا تلافی کن. یه بارم درگیریا سمت مسجد بود و سربازاش شک داشتن داخل مسجد تیراندازی کنن. گفت فقط تو مسجدالحرام (که تو شهر مکه‌ست) نمیشه جنگید. ادای این الکی‌مذهبیا و متعصبا رو درنمیاورد. صبور و منطقی بود. لباساشم خیلی شیک بود و به لباس برادرا و بسیجیا و سپاهیا نمی‌خورد. وقتی هم شهید شد بیست‌ونه سالش بود (اینو بعد از فیلم گوگل کردم ببینم چند سالش بوده). از پنج، پنج می‌دم بهش. شعری که آخر فیلم از وحشی بافقی خوند هم قشنگ بود:


مبادا یارب آن روزی که من از چشم یار افتم

که گر از چشم یار افتم ز چشم اعتبار افتم

شراب لطف پر در جام می‌ریزی و می‌ترسم

که زود آخر شود این باده و من در خمار افتم

ز یمن عشق بر وضع جهان خوش خنده‌ها کردم

معاذالله اگر روزی به دست روزگار افتم...



و چقدر بلیتا گرون شده نسبت به مدت مشابه پارسال :|



اونایی که بلیتاشونو اینترنتی گرفته بودن اینجا باید چاپش می‌کردن. ولیکن جوهر نداشت و کاغذ خالی تحویلمون داد. رفتم از گیشه گرفتم :|



یه بار رفته بودیم توسکا شام بخوریم؛ تو منوشون ساندویچ تورنادو بود! اینم از گیشۀ سینما و فیلم تورنادو :|



سلفی خانوادگی، پای سفرۀ هفت‌سین سینما



از اونجایی که داشتم با شهید سلفی می‌گرفتم سعی کردم متین و متشخص وایستم. ولی انقدر اون چادرای آستین‌دار دانشجویی و کارمندی و خبرنگاری و ملی و فلان و بهمانو پوشیدم که طرز نگه‌داشتن این ساده‌های سنتی یادم رفته.


۲۷ نظر ۱۵ فروردين ۰۲ ، ۰۱:۳۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

برنامه‌هایی که دانشگاه برامون تدارک دیده بود به‌قدری فشرده بود که اگه کسی می‌خواست بره زیارت، یا باید قید خواب رو می‌زد یا قید جلسات و کارگاه‌ها رو. یا مثل بعضیا میومد سر جلسه چرت می‌زد. از صبح خروس‌خون می‌رفتیم سالن رودکی حضور به هم می‌رسوندیم و تازه دهِ شب شام می‌خوردیم. بلیت برگشتمو چند روز بعد از تموم شدن این گردهمایی گرفتم که هم به برنامه‌های دانشگاه برسم هم با خیال آسوده برم زیارت.

دوم اسفند به‌مناسبت روز جهانی زبان مادری، به کشف زوایای غیرفارسی‌زبان حرم امام رضا (ع) پرداختم و دستاورد تحقیقاتم این چندتا عکسه. یه قسمت به زبان اردو، یه قسمت به زبان ترکیِ کشور آذربایجان و یه قسمت هم برای عرب‌زبانان اختصاص داره. مسلمانان سایر کشورها هم چون در اقلیت هستن اگه بخوان برنامه داشته باشن موقتاً براشون برگزار میشه، ولی دائمی‌ها همین سه‌تایی بود که عکس گرفتم و محل برگزاری‌شون ثابته.

اینجا بیشتر عربی بود:

این خبرنامه به همۀ زبان‌ها بود:

به زبان ترکی:

به زبان اردو:


از این آقاهه پرسیدم زبان اردو هم بلده یا نه. گفت نه، ولی یکی هست که بلده و اگر زائری به این زبان چیزی بپرسه ارجاعش می‌دیم به اون شخص.

۸ نظر ۱۳ فروردين ۰۲ ، ۲۳:۱۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۲۵ و ۲۶ و ۲۷ بهمن، دانشگاه فردوسی مشهد

از پست‌های اینستاگرام:

به‌عنوان دانشجوی سابق فرهنگستان زبان و ادب فارسی و شاگرد خلف دکتر حداد عادل لازم دونستم از اتوبوسی که ما رو از هتل تا دانشگاه فردوسی (که بسی رنج برد در اون سال سی) رسوند عکس بگیرم و خدمتتون عرض کنم که به‌جای ترانسفر میشه گفت انتقال دادن، بردن، جابه‌جا کردن.

اون جمله‌ای هم که به زبان ترکی استانبولی روی اتوبوس نوشتن معنیش اینه: خدا را فراموش نکن.

اونوت = فراموش کن، اونوت ما = فراموش نکن، آلله = خدا، آللهی = خدا را

دوست خوش‌ذوقی دارم که کامنت گذاشته بود به جای ترانسفر بانوان میشه گفت: ناقل‌النساء، برندۀ بانوان، مرکبُ الخَواتین.

یکی از دوستانم هم در مورد تفکیک و اختلاط جنسیتی کامنت گذاشته بود که به تبعِ کامنتش یادداشت بعدی رو پست کردم:



این عکس، بخشی از محتوای اتوبوس ترانسفر بانوانه که در یادداشت قبلی بهش اشاره کردم. فقط اسمش برای بانوانه. هر دانشگاهی شصت‌هفتادتا انجمن علمی دانشجویی (حدوداً به تعداد رشته‌ها) داره و هر انجمنی هم یه دبیر. این دبیرها، یه دبیر دبیران هم دارن که بهش می‌گن دبیر کل، که به‌نوعی نمایندۀ انجمن‌های علمی اون دانشگاهه. این گردهمایی برای آشنا شدن دبیران کل باهم و به اشتراک گذاشتن تجربه‌ها و مشکلات و پیدا کردن راه‌حل بود. یکی از گلایه‌ها و مطالبات عجیب دبیران این بود که دانشگاه اجازۀ بازدید و اردوی علمی مختلط نمی‌ده و تلاش می‌کردن این قانون رو تغییر بدن. چرا عجیب بود برام؟ چون دورۀ کارشناسی، اون موقع که شریف بودم مختلطاً تو این اردوها و بازدیدها شرکت کرده بودم و حالا هم چون دانشگاهمون جمع مذکر (چه سالم و چه غیرسالم :دی) نداره، پیش نیومده بود مواجه بشم با چنین محدودیتی. مورد عجیب دیگه هم اینکه فهمیدم چقدر هیچی یکسان و عادلانه نیست و چقدر همه چی به حال و هوای رئیس و مسئولان و استادهای دانشگاه‌ها بستگی داره. یه تعداد از انجمن‌ها در شرایط عالی بودن و یه تعداد در بدترین شرایط ممکن.
مثلاً (اینا رو دیگه تو اینستا ننوشتم و فقط اینجا می‌گم) یه تعداد از دانشگاه‌ها به انجمنا حقوق ثابت می‌دن و در قبالش ازشون می‌خوان تو جشنواره‌ها مقام بیارن. اونا هم تعهد می‌دن که فقط در جهت منافع دانشگاه عمل کنن. یه تعداد از دانشگاه‌ها هم هیچ بودجه‌ای در نظر نمی‌گیرن و اصلاً براشون اهمیتی نداره. یه تعداد هم ساعتی حقوق می‌دن. به اندازه‌ای که کار کرده باشن. تعهدی هم نمی‌گیرن که حتماً مقام بیارید. همین دیشب برای یه برنامه‌ای با دبیران زبان‌شناسی چندتا دانشگاه جلسه داشتیم. یهو یکیشون که بیشتر از همه فعال بود و شوق و ذوق داشت گروهو ترک کرد و گفت دانشگاهشون بهش اجازۀ همکاری با ما رو نداده. چرا؟ چون ما برگزارکننده بودیم و اونا همکار بودن و امتیازو قرار بود به ما بدن. نکتۀ جالبش اینجاست که ما خودمون در جریان این امتیازها و در بند این چیزا نیستیم. بُخل و حسادتشون، و منفعت‌طلبیشون واقعاً عجیب بود برام. صبح بهشون پیشنهاد دادم که شما برگزار کن ما همکاری کنیم :| چیزی که برای من مهمه برگزاری یه رویداد علمیه نه امتیازش :| قبول کردن.
۳ نظر ۱۲ فروردين ۰۲ ، ۲۳:۱۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

خوابگاه دانشگاه فردوسی، دوشنبه ۲۴ بهمن پارسال، شب

اون شب وقتی رسیدم خوابگاه، با این صحنه مواجه شدم. بقایای ناهار دبیرها و کارشناس‌هایی بود که دوشنبه ظهر رسیده بودن. همان ابتدا، ضمن عرض سلام و خوشامد، خودمونو برای هم معرفی کردیم و من قبل از اینکه مانتو و روسریمو دربیارم شروع کردم به جمع کردن این میز آشفته. درسته که قرار بود فقط چند ساعت، همون یه شبو اونجا بمونیم ولی نمی‌تونستم این شرایطو تحمل کنم. بقیۀ برنجا رو تو یه ظرف ریختم که ببرم برای گربه‌ها و پرنده‌های خوابگاه. یه کیسۀ بزرگ آشغال جمع کردم و گذاشتم پشت در. یخچالو باز کردم و حتی توی یخچال هم آشغال بود. اونجا رم تمیز کردم. یه بطری آب معدنی بزرگ تو یخچال بود که خالی بود ولی رد شیرکاکائو توش بود. چپ و راستش کردم ببینم چیه و چرا باید تو یخچال باشه. خواستم اونم بندازم دور که یکی از کارشناس‌ها (کارشناس شمارۀ یک) گفت اونو دور ننداز شاید نمونۀ آزمایشگاهی باشه. گفت به‌جز ما یه دانشجوی دکتری هم اینجاست که اومده از آزمایشگاه دانشگاه فردوسی استفاده کنه. شاید مال اونه. گفتم بعیده این یه نمونۀ ارزشمند باشه ولی گذاشتم تو یخچال که هر موقع دختره رو دیدم بپرسم ازش. وقتی کارم تموم شد و اومدم نشستم روی تخت، یکی از کارشناس‌ها (کارشناس شمارۀ دو) گفت این کارا که کار تو نبود. صبح مستخدما میومدن تمیز می‌کردن. گفتم ینی تا صبح تو آشغالا زندگی کنم که صبح بیان تمیز کنن؟ 

بمانَد که آشغالای من نبود و آشغالای خودشون بود. 


سهم گربه‌ها و پرنده‌ها

اون موقع که من رسیدم سه یا چهارتا کارشناس اونجا بودن و دوتا دبیر. بعداً چند نفرم اومدن و بیشتر شدیم. جای نسبتاً بزرگی بود و هشت‌تا تخت دوطبقه داشت. و یه اتاق خواب جدا و سرویس بهداشتی. اون دانشجوی دکتری که اومده بود از آزمایشگاه استفاده کنه تو اون اتاق خواب جدا بود. یه کم که گذشت دختری که از دم در خوابگاه تا اونجا راهنماییم کرده بود شام آورد برامون. من تو هواپیما یه چیزی خورده بودم و اشتها نداشتم. ولی دیگه به تعداد گرفته بودن و نمی‌شد برگردوند. شام اونایی که هنوز نیومده بودن رو گذشتم روی شوفاژ کنار تختشون. نوشابه‌ها رو هم گذاشتم تو یخچال. بقیه با تعجب نگام می‌کردن. یکیشون گفت حتی فکر اونایی که نیومدن هم هستی که غذاشون گرم بمونه و نوشابه‌شون خنک. گفتم برای من که فرقی نمی‌کنه اینا رو روی میز رها کنم یا بذارمشون جای مناسب. ولی برای اونا فرق می‌کنه. چرا کاری که مفیدتره رو انجام ندم؟ چرا جایی که تحویل گرفتمو بهتر و قشنگ‌تر و آبادتر تحویل بعدیا ندم؟ پریزا رو چک کردم و گوشی و پاورمو گذاشتم شارژ بشه. چراغ‌های الکی‌روشن‌موندۀ سرویس رو هم خاموش کردم و اومدم نشستم. با اینکه خودمو معرفی کرده بودم ولی دوباره پرسیدن اهل کجا بودی؟ گفتم از تبریز اومدم ولی نمایندۀ تهرانم. رشته‌م زبان‌شناسیه ولی برق بوده رشتۀ کارشناسیم. یکی از کارشناسا گفت پس برای همینه که انقدر به تمیزی اهمیت می‌دی. تبریزیا کدبانو هستن. تکذیب کردم و گفتم همه جور آدمی همه جا پیدا میشه. دوران کارشناسی، هم‌اتاقیای تبریزی داشتم که از کثیف بودنشون به ستوه اومده بودم. فک و فامیلامونم اگه اینجا بودن رفتاری مشابه رفتار شما داشتن نه رفتار من. ینی اکثراً می‌خوردن و ظرفشونو رها می‌کردن روی میز که یکی بیاد برداره. خانومه گفت نه، من تا حالا هر تبریزی‌ای که دیدم کدبانو بوده و به تمیزی اهمیت داده و اکثراً این‌جوری‌ان. گفتم اگه منم که سی سال باهاشون زندگی کردم می‌گم ‌ همه جور آدمی همه جا پیدا میشه و نمیشه تعمیم داد. گفت آخه من دلیل دارم. جامعۀ ترک‌ها چون مردسالارن، زن‌هاشون مطیعن و کار خونه رو خوب انجام می‌دن. اینو که گفت دیگه نمی‌دونستم چی بگم. چه ربطی داره آخه. کارشناس دانشگاه تبریز و اردبیل هم اونجا بودن. گفتن اگه جامعۀ ما مردسالار بود و زن‌ها مطیع بودن به‌نظرت ما الان اینجا بودیم؟ تأیید کردم. ولی کارشناسای شمارۀ یک و دو همچنان سر حرفشون بودن که نه، ما تبریزیای زیادی دیدیم و مردسالارن. گفتم باشه ولی تأیید نمی‌کنم و دیگه بحثو ادامه ندادم و موضوع بحث به نحوۀ استخدام در ادارات دولتی و استخدام در دانشگاه و پارتی و اضافه‌کاری و تفاوت حقوق استادها و کارمندها و گرانی و تورّم تغییر پیدا کرد که دیگه اینا چون بحثای تخصصی کارشناس‌ها بود ما دبیرها ساکت بودیم و گوش می‌کردیم فقط.


شامِ دوشنبه و صبحانۀ سه‌شنبه، خوابگاه دانشگاه فردوسی

کارشناس شمارۀ یک که شب قبلش گیر داده بود جامعۀ ترک‌ها مردسالارن، رشته‌مو فراموش کرده بود. دوباره پرسید. گفت برق بودی؟ گفتم نه، زبان‌شناسی. ولی مدرک برق هم دارم اگه خدا قبول کنه. برام جالب بود که موقع معرفیم بدون توضیح و تأکید خاصی گفته بودم زبان‌شناسی و برق و اکثراً برق یادشون مونده بود. کارشناس دانشگاه صنعتی سهند تبریز می‌گفت برای دبیرمون نتونستیم بلیت پیدا کنیم و نیومده. به‌شوخی گفتم منم جای دبیر شما. هم تبریزی‌ام هم صنعتی. هر کاری کمکی بود روی منم می‌تونید حساب کنید.

یه تعداد از دبیرها و کارشناسا شب رفته بودن حرم و صبح نبودن. صبحانه‌شونم مثل شام‌های شب قبل گذاشتم روی شوفاژ کنار تختشون که گرم بمونه. یکی از کارشناس‌ها گفت تو چقدر حواست به بقیه و همه چی هست. یادم افتاد خوابگاه که بودم برای هم‌اتاقیم چای می‌ریختم و چون همیشه دیرش می‌شد و نمی‌تونست صبحانه بخوره لقمه درست می‌کردم که تو سرویس بخوره.

صبح از اون دانشجوی دکتری که اومده بود از آزمایشگاه استفاده کنه راجع به بطری داخل یخچال پرسیدم. گفتم نه بابا نمونه‌ها تو یه جعبه‌ست. یه جعبه تو یخچال بود، اونجا بودن. 

قبل از رفتن بطری رو هم انداختم تو سطل آشغال.

۳۰ نظر ۱۲ فروردين ۰۲ ، ۰۰:۱۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

محوطۀ دانشگاه فردوسی مشهد، دوشنبه ۲۴ بهمن پارسال


از پست‌های اینستاگرام

ورود نابهنگام و دیرهنگام و شب‌هنگامم رو به دانشگاه فردوسی مشهد برای حضور در نشست کارشناسان و دبیران انجمن‌های علمی دانشگاه‌های ایران خوشامد و خیرمقدم عرض می‌کنم.

قرار بر این بود که سه‌شنبه صبح حضور به هم برسونیم، ولی از تبریز فقط برای دوشنبه این ساعت بلیت پیدا کردم و زودتر از صبح اومدم که در واقع این زودم به‌نوعی دیر محسوب میشه این وقت شب.

مسیر فرودگاه تا دانشگاه رو با مترو اومدم و شب اول تو خوابگاه موندم تا سه‌شنبه صبح بریم هتلمونو تحویل بگیریم.

خوابگاه‌هاشون داخل دانشگاهه ولی از اونجایی که دانشگاه بزرگیه و خوابگاهش خیلی فاصله داره با در ورودی دانشگاه، با ون رفتم خوابگاه. اونجا یکی از دانشجوهای دانشگاه فردوسی منتظرم بود و گفته بود هر موقع رسیدی زنگ بزن که بیام دم در و بیارمت داخل خوابگاه.

جز من، هشت کارشناس و دبیر دیگه هم دوشنبه رسیده بودن مشهد و اومده بودن خوابگاه تا سه‌شنبه صبح بریم هتل.

اون خاطرۀ ایام مدرسه یادتونه راننده تاکسی ازم پرسیده بود راهنمایی هستی؟ فکر کرده بودم منظورش مقطع تحصیلیه و گفته بودم نه دبیرستانم. در حالی که منظورش خیابان راهنمایی بود که مدرسه‌مون اونجا بود و من داشتم می‌رفتم اونجا.

اینجا هم یه خانومه ازم پرسید کارشناسی؟ گفتم نه دکتری‌ام. بعد، از اونجایی که این نشست برای کارشناسان و دبیرانه (کارشناسان، کارمندان دانشگاهن و دبیران، دانشجویان مقاطع مختلف دانشگاهن)، به خانومه گفتم میشه یه بار دیگه سؤالتونو تکرار کنید؟ می‌خواستم دقت کنم ببینم می‌گه کارشناسی+ای یا کارشناس+ی. منظورش دومی بود. گفتم نه کارشناس نیستم. دبیرم. البته کارشناسی هم نیستم.


+ چند نفرو می‌شناسم که تو این دانشگاه درس خوندن. مدام یادشون می‌افتادم و به این فکر می‌کردم که اونا هم یه روز اینجا بودن و از این مسیرها رد شدن و این ساختمونا رو دیدن و توشون حضور داشتن و نفس کشیدن.

۴ نظر ۱۱ فروردين ۰۲ ، ۰۳:۰۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۶۹- روز هشتم رمضان (سفرنامۀ مشهد، سیب دندان‌زده)

پنجشنبه, ۱۰ فروردين ۱۴۰۲، ۰۲:۵۳ ب.ظ


از پست‌های اینستاگرام

چهل روز پیش،

توی حرم امام رضا، با دیدن این سیب قرمز نیم‌خورده که از رد دندان‌ها معلوم بود کار یک خردساله، سه موضوع متفاوت برام تداعی شد:

استیو جابز و لوگوی اپل،

آدم و حوا و قصۀ اخراج از بهشت،

و این شعر سهراب سپهری:

مادرم صبحی می‌گفت: موسم دلگیری است. من به او گفتم: زندگانی سیبی است، گاز باید زد با پوست.


و شعر حمید مصدق که کامنت یکی از دوستانم بود:

تو به من خندیدی و نمی‌دانستی

من به چه دلهره از باغچۀ همسایه سیب را دزدیدم

باغبان از پی من تند دوید

سیب را دست تو دید

غضب‌آلود به من کرد نگاه

سیب دندان‌زده از دست تو افتاد به خاک

و تو رفتی و هنوز،

سال‌هاست که در گوش من آرام‌آرام

خش‌خش گام تو تکرارکنان می‌دهد آزارم

و من اندیشه‌کنان غرق در این پندارم

که چرا باغچۀ کوچک ما سیب نداشت؟

۴ نظر ۱۰ فروردين ۰۲ ، ۱۴:۵۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۶۸- روز هفتم رمضان (موضوع پست: قشنگال)

چهارشنبه, ۹ فروردين ۱۴۰۲، ۰۴:۰۰ ق.ظ

موقع غذا خوردن غر می‌زدم که چرا دانشمندان یک ابزار دوکاره اختراع نمی‌کنند که هم قاشق باشه هم چنگال باشه که مجبور نباشیم دوتا دستمونو برای نگه‌داشتن قاشق و چنگال استفاده کنیم و بتونیم با یه دستمون این ابزار دوکاره رو بگیریم و هم از قاشقش و هم از چنگالش استفاده کنیم، و با دست دیگر گوشیمونو نگه‌داریم و باهاش بنویسیم و بخونیم. همون موقع یکی از دوستان بدون اینکه حرف‌های منو شنیده باشه یا این موضوع رو باهاش در میان گذاشته باشم این مطلب رو از کانال تلگرامی «دقایق زبانی» فرستاد برام (آدرس کانال: https://t.me/language_niceties):

در انگلیسی، به وسیله‌ای که هم ویژگی قاشق را دارد و هم چنگال spork می‌گویند. این واژه تلفیق یا آمیزه‌ای از spoon+fork است. برخی برای این واژه، «قاشگال»، آمیزه‌ای از «قاشق» و «چنگال» را پیشنهاد کرده‌اند. چالش «قاشگال» این است که تلفظش بی‌شباهت با «آشغال» نیست. برخی نیز «قاشنگال» را پیشنهاد کرده‌اند که چالشِ «قاشگال» را ندارد، ولی اندکی طولانی‌تر است. دوستی «قاشقِ چنگالی» را پیشنهاد کرده است که ترکیب شفافی دارد، ولی طولانی است. برخی هم «چنگقاش» و «چنقاش» را پیشنهاد کرده‌اند. این واژه‌ها می‌توانند یادآور واژۀ knork باشند. knork  آمیزه‌ای است که از تلفیق کارد و چنگال (knife + fork) به‌وجود آمده است. برای این واژه فعلاً «چنگارد»، آمیزه‌ای از چنگال و کارد پیشنهاد شده است. اگر معادل بهتری در ذهن دارید، بفرمایید.


موضوع عکس: یک لحظه غفلت

۷ نظر ۰۹ فروردين ۰۲ ، ۰۴:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۶۷- روز ششم رمضان (سفرنامۀ مشهد، بخش رفت و برگشت)

سه شنبه, ۸ فروردين ۱۴۰۲، ۰۴:۵۶ ب.ظ

اینا استوریای اینستای روز اول سفرم بود. همون روزی که دردانه پانزده‌ساله شده بود.


مامان و بابا اونجا که علامت قلب گذاشتم نشستن


این دختری که با فلش قرمز نشونش دادم، تو هواپیما کنارم نشسته بود. هردومون تنها بودیم. هیچ دیالوگی بینمون ردوبدل نشد. مطلقاً هیچی، حتی تو مترو. قبل از پرواز، خانواده‌ش زنگ زدن و پرسیدن کجا نشستی. گفت پیش یه دختر چادری. حجاب خودش معمولی بود. اینو که گفت می‌خواستم بگم زنِ حسابی، من این همه ویژگی ظاهری و باطنی دارم، چرا چادری بودنم برات خاص بوده برای معرفی کردنم به خانواده‌ت آخه؟ بگو پیش یه دختر، پیش یه دختر که لبخند رو لبشه، وزنش فلانه، قدش بهمانه، دختری که داره از در و دیوار و زمین و آسمون عکس و فیلم می‌گیره و همه‌ش می‌نویسه و استوری می‌ذاره. ینی واقعاً این پوشش آدما انقدر مهمه که باهاش معرفی می‌شن؟

مسیر سفرم به این صورت بود که از تبریز با هواپیمایی که صد بار تأخیر و تعجیل خورد رسیدم مشهد، دو هفته بعد با قطار از مشهد رفتم تهران و یه هفته بعد با قطار از تهران برگشتم تبریز. چون پیش اومده بود که تو فرودگاه، موقع رد شدن از گیت به وسایلم گیر بدن، به مامان و بابا گفته بودم صبر کنن من رد شم بعد برگردن خونه. که اگه یه چیزی همرام بود که مجاز نبود بدم برگردونن با خودشون. که مثل اون دفعه نشه که قیچی نازنینم رو تو فرودگاه عراق جا گذاشتم که بتونم سوار هواپیما شم برگردم ایران. یه پاکت شیر و یه بطری آب همرام بود و می‌دونستم معمولاً به مایعات گیر می‌دن. یه بارم آب‌جوش فلاسکمو خالی کرده بودم تو سطل آشغال. بیشتر نگران خوراکیام بودم. چمدون برنداشته بودم و فقط یه کوله و کیف کوچیک همرام بود. چیزایی مثل قیچی و کارد میوه و قابلمه رو تو یه کیف دیگه گذاشته بودم و داده بودم یکی از فامیلامون که چند روز بعد از من قرار بود برن مشهد بیارن برام. کارد میوه و قابلمه برای چم بود؟ از مشهد قرار بود برم تهران و یه هفته خوابگاه بمونم. اونجا لازمشون داشتم.


دو هفته بعد، تو راه‌آهن مشهد منتظر قطار تهران نشسته بودم که یهو دانشجویان دانشگاه صنعتی شریف رو پیج کردن که برن گیت فلان و از اونجا سوار قطار بشن. گویا اون هفته‌ای که من مشهد بودم، شریفیا اردوی مشهد بودن و حالا داشتیم باهم برمی‌گشتیم تهران. نه یه بار نه دو بار، هر چند دقیقه یه بار پیج می‌کردن که دانشجویان محترم دانشگاه صنعتی شریف به گیت فلان مراجعه کنن. مردمم هر بار سرشونو بلند می‌کردن دور و برشونو نگاه می‌کردن ببینن این دانشجویان صنعتی شریف کجا هستن و چرا نمیان برن سوار قطار شن. می‌خواستم برم به خانومه بگم ضمن پیج کردن، روز مهندس رو هم بهشون تبریک بگو. ماها دلمون به همین تبریکا خوشه :))

اگه یکی قبل از اسم شریف، «صنعتی» رو هم بیاره من می‌فهمم غریبه‌ست. فک و فامیل و دوست و آشناها صنعتی شریف می‌گن ولی ما خودمون شریف خالی. این خانومی که پیجشون می‌کرد هم می‌گفت صنعتی شریف. یا اون روز که برای اتحادیۀ زبان‌شناسی رزومه‌مو خواستن، یه لینک فرستادم که اطلاعات مختصری راجع به من توش بود. یه کم بعد از فرستادن اون لینک، طرف با تعجب اومده بود که صنعتی شریف خوندی؟ اگه شریف خالی می‌گفت احتمال می‌دادم هم‌دانشگاهی باشیم ولی صنعتیو که گفت فهمیدم از ما نیست.

از حرم تا راه‌آهن تپسی گرفته بودم. هم دیروقت بود هم مترو و اتوبوس نداشت اون مسیر، هم وسیله‌م زیاد بود. کرایۀ تپسی رو آنلاین پرداخت کردم. چند روز بعد، اتفاقی دیدم مبلغی که پرداخت کرده بودم تو کیف پول تپسیمه و نحوۀ پرداخت رو هم نقدی زده. در حالی که راننده هیچی نقدی نگرفته بود. سریع زنگ زدم پشتیبانی تپسی و قضیه رو گفتم. گفتن وقتی سیستممون دچار اختلال میشه، گزینۀ پرداخت آنلاین خودبه‌خود تبدیل میشه به نقدی. گفتم آخه این بنده خدا نقدی نگرفت که. کرایه تو کیف پول منه. گفتن شما تا شب به اون مبلغ دست نزنید تا ما منتقل کنیم به حساب راننده. گفتم باشه و تأکید کردم از راننده عذرخواهی کنن که دیر متوجه این موضوع شدم. فکر کن اگه حواسم نبود یا پیگیری نمی‌کردم مدیون می‌موندم.

بلیتمو کوپۀ بانوان گرفته بودم. وقتی سوار شدم یه آقای حدوداً سی‌وچندساله که حلقه داشت و به‌نظر می‌رسید متأهله هم اومد نشست کوپۀ ما، کنار در. عذرخواهی کرد و گفت بلیتم اشتباه شده و قراره جابه‌جا بشم. من چیزی نگفتم ولی بقیۀ هم‌کوپه‌ایا چپ‌چپ نگاش می‌کردن. حضورش معذبمون کرده بود و نمی‌تونستیم مانتو و روسریمونو راحت دربیاریم و دراز بکشیم. شبم بود و خوابمون میومد. رئیس قطار اومد بلیتامونو چک کنه و وقتی آقاهه رو دید با تندی بهش گفت مگه نگفتم نمی‌تونی سوار بشی؟ نه‌تنها سوار شدی، بلکه اومدی نشستی پیش این خانوما؟ آقاهه مظلومانه رفت بیرون و گفت نمیشه جابه‌جا بشم با یه خانم از یه کوپۀ دیگه؟ رئیس قطار با تندی بیشتری گفت نه، باید تا تهران بیرون کوپه سرپا وایستی. دلم برای آقاهه سوخت. خیلی آروم به یکی از خانوما گفتم می‌تونه بره تو رستوران قطار بشینه؟ گفت این قطار رستوران نداره. گفتم همه‌شون دارنا. کسی جوابمو نداد. یکی از ویژگی‌هامم اینه که وقتی یه مشکلی برای یکی پیش میاد انگار اون مشکل برای خودم پیش اومده. با شعارِ چو عضوی به درد آورَد روزگار، دگر عضوها را که یکیشونم خودم باشم نمانَد قرار. با نگرانی به شرایطی که پیش اومده بود فکر می‌کردم و دنبال یه راهی می‌گشتم، ولی وقتی رئیس قطار نمی‌خواست کمک کنه من چی‌کاره بودم. بلیتامونو چک کردن و رفتن. آقاهه هم بیرون وایستاده بود. انقدر ناراحت بودم که حس کردم خانوما فکر می‌کنن آقاهه یه نسبتی با من داره و بلیتا رو باهم گرفتیم که باهم باشیم. بی‌خیال قضیه شدم که سوءتفاهم نشه. ولی حاضر بودم تا صبح تا تهران همون‌جوری معذب بشینم ولی یارو بیرون سرپا واینسته. حتی حاضر بودم علی‌رغم خستگیم برم کوپۀ خالی پیدا کنم. والا اونم جای برادرم! این حجم از دل‌رحمی و فداکاری شاید خوب نباشه ولی من همینم. البته خانومای دیگه هم از اون کوپه سهم داشتن و حق داشتن بابت بلیت کوپۀ بانوان، به حضور یه آقا اعتراض کنن. کاری که تو واگن بانوان مترو هم می‌کنن. در کوپه رو قفل کردیم و خوابیدیم. نصفه‌شب یه خانوم با یه بچۀ دوساله اومد و ضمن عذرخواهی از ما بابت بیدار کردنمون، گفت آژانسی که ازش بلیت گرفته بودم به اشتباه بلیتمو از قسمت آقایون گرفته بود و دنبال یکی بودم که جابه‌جا بشم باهاش. گفتن یه آقاهه اینجا بوده و با پسرم اومدیم جای اون. پسرش خواب بود. گفت از اون آژانس دوتا بلیت گرفته بوده، یکی برای خودش یکی برای بچه. ولی فقط یه تخت خالی پیدا کرده بود که عوض کنه باهاش. من تخت پایین خوابیده بودم. ازم خواست برم بالا که خودش پایین بخوابه و بچه رو بندازه رو زمین. رفتم بالا. اونم یکی از پتوها رو انداخت کف قطار و بچه روی خوابوند اونجا. هم بابت آقاهه که دیگه سرپا نبود خیالم راحت شد هم برای خانوم و پسرش خوشحال بودم که تونسته بودن جابه‌جا بشن. اینم بگم که افراد داخل کوپه اگه خودشون مشکلی نداشته باشن، رئیس قطار به نسبت فامیلی و محرمیتشون گیر نمی‌ده. خانومه و پسرش زودتر از ما پیاده شدن. یکی از شهرهای اطراف تهران. انتظار داشتم به مأمور قطار بگه که پتو رو روی زمین انداخته بودم و باید شسته بشه. ولی چیزی نگفته بود و از این بابت بهش امتیاز منفی دادم که براش مهم نبود مسافرای بعدی پتوی روی زمین انداخته شده رو قراره روشون بکشن. خودمم تصمیم گرفتم زان پس از پتوهای قطار استفاده نکنم. آقاهه یکی از وسایلشو جا گذاشته بود تو کوپۀ ما. فکر کنم یه جعبۀ شیرینی یا سوغاتی بود. با توجه به برخورد تند رئیس قطار حق داشت حواسش به وسایلش نباشه و جا بذاره. صبح که اومد برداره خانوما چپ‌چپ نگاش می‌کردن که عمداً گذاشته که برگرده به کوپه! خب آخه چرا باید عمداً بذاره که برگرده؟ که ما رو دوباره ببینه؟ لابد بلیتشم عمداً تو قسمت بانوان گرفته بود. بابت این سوء ظن به خانوما امتیاز منفی دادم. برخورد رئیس قطارو با خانوم و پسرش ندیدم ولی اگه با اونا با ملاطفت و مهربانی برخورد کرده باشه که احتمالاً این کارو کرده، به‌دلیل برخورد خشونت‌آمیزش با آقاهه و فرق قائل شدن بین دو مسافر که بلیتشونو اشتباه گرفتن هم به رئیس قطار امتیاز منفی می‌دم.


هفتۀ بعدش که میشه سه هفته بعد از روزی که دردانه پانزده‌ساله شده بود، وقتی از تهران برمی‌گشتم تبریز، تو قطار با یه خانم معلم بازنشسته آشنا شدم. اولین چیزی که تو قطار ازم می‌پرسن اینه که دانشجویی؟ کدوم دانشگاه؟ چی می‌خونی؟ اونم همینا رو پرسید. گفتم زبان‌شناسی. از اونجایی که این رشته معروف نیست، معمولاً اونایی که گوششون سنگینه روان‌شناسی می‌شنون. یا درست می‌شنون اما چون نمی‌دونن چیه سؤال بعدیشون اینه که کدوم زبان؟ برای همین تردید داشتم که بگم چی می‌خونم یا نگم. دوستم می‌گه این‌جور مواقع بهشون بگو مگه از اونایی که گیاه‌شناسی می‌خونن می‌پرسید کدوم گیاه که ما حالا بگیم کدوم زبان؟ خودمو آماده کرده بودم که زبان‌شناسی رو بیشتر توضیح بدم براش، ولی در کمال ناباوری دیدم می‌گه کتاب مقدمات زبان‌شناسی دکتر مهری باقری رو خوندم و ایشونو می‌شناسم. تا برسیم تبریز حرف زدیم باهم.

۱۰ نظر ۰۸ فروردين ۰۲ ، ۱۶:۵۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۶۶- روز پنجم رمضان (سفرنامۀ مشهد، بخش نامه‌ها)

دوشنبه, ۷ فروردين ۱۴۰۲، ۱۲:۵۶ ب.ظ

دی‌ماه سال نودوپنج، کربلا بودیم و دی‌ماه، ماه تولد سه‌تا از دوستای وبلاگیم بود. همون‌جا روی کاغذ، پیام تبریکمو نوشتم و گرفتم سمت گنبد و عکسشو گذاشتم تو وبلاگم. بهمن و اسفند پارسال هم مشهد بودم و تولد دوتا از دوستای وبلاگی دیگه‌م بود. این بارم پیام تبریکمو روی کاغذ نوشتم و گرفتم سمت امام رضا و عکسشو فرستادم براشون. 


برای واران، دختر خوش‌قلب و خوش‌اخلاق و دوست‌داشتنی و مهربون بلاگستان که امروز تولدشه

۱۴۰۱/۱۱/۲۵ سه‌شنبه، یک شب بارانی، حرم امام رضا (ع)

از حرم امام رضا جان برای بیست‌ودوی فوریۀ عزیز، کدبانوی پنجه‌طلا و مامان فداکار و پرانرژی بلاگستان که امشب تولدشه

چهارشنبه ۱۴۰۱/۱۲/۳، مصادف با ۲۲ فوریه ۲۰۲۳، اول شعبان ۱۴۴۴


هستی، یکی دیگر از دوستان وبلاگیم ساکن مشهده و گفته بود اگه نتونستی غذای حضرتی بگیری بگو برات جور کنم. اونایی که از این دوستای باحال ندارن، باید برای گرفتن غذا اپلیکیشن رضوان رو نصب کنن و تو قرعه‌کشی روزانه شرکت کنن تا اسمشون دربیاد. بعدش یه روزو انتخاب می‌کنی و می‌ری مهمانسرای امام رضا و غذاتو می‌گیری یا همون‌جا می‌خوری. تا سه سال هم نمی‌تونی تو قرعه‌کشی شرکت کنی. چون متقاضی زیاده و ظرفیت محدود. آخرین بار چهار سال پیش اسمم تو قرعه‌کشی درومده بود. این بارم که رفته بودم مشهد، هر روز اون گزینه‌شو می‌زدم، ولی خبری نمی‌شد. به هستی گفته بودم تا روز آخر صبر می‌کنم اگه اسمم درنیومد، اون موقع میام سراغ تو. دوم اسفند بالاخره با همون اپلیکیشن رضوان دعوت شدم و جلوی غذاخوری! این نامه رو نوشتم و عکسشو فرستادم براش.


برای هستی، دوست عزیز مشهدیم که همیشه می‌گه هر کاری یا کمکی تو مشهد یا حرم خواستی در خدمتم و چند روزه داره با دقت بیشتری به آدما نگاه می‌کنه بلکه اثری، ردی، نشونی از من پیدا کنه و دوست داشت غذای متبرک امام رضا رو بهم برسونه. امشب تو قرعه‌کشی غذای متبرک حضرتی اسمم درومد الحمدلله! سه‌شنبه ۱۴۰۱/۱۲/۲ ساعت ۲۰، مهمانسرای غدیر، حرم امام رضا (ع)


نفیسه‌سادات، یکی از سال‌پایینیای ارشدم هم که کانال تلگرامی داره، بدون اینکه خبر داشته باشه من مشهدم، یه گله‌ای از امام رضا کرده بود و گفته بود قهرم باهاش. نوشته بود از امشب به مدت ۵ روز با امام‌رضا قهرم؛ بخاطر حرکت ناجوانمردانه‌ش. تو پست بعدیش نوشته بود «من و زهرا امروز یه حال خوب به یه غریبه‌ هدیه کردیم. بدون اینکه بندازیمش تو پروسۀ درخواست. شما امروز چی لبخند رضایت نشوند روی لبتون؟» نوشتم: من مراتب رضایت و تشکرم رو از اپلیکیشن رضوان و دست‌اندرکاران قرعه‌کشی غذای حضرتی اعلام می‌دارم. شام امشبو مهمون امام رضا هستیم. گفت میشه اونجایی یه سلام مشتی هم از طرف من تو حرم بدی؟

دفترمو درآوردم نوشتم: امام رضا جان سلام. احتراماً به استحضار می‌رساند، نوه‌تون نفیسه‌سادات یه سلام گرم و مشتی خدمتتان رساندند. نام‌برده، از امشب به‌مدت پنج روز باهاتون قهر هستند. لطفاً رسیدگی فرمایید که اون حرکتتون که به‌گمان ایشان ناجوانمردانه بوده، از دلشون دربیاد. با تشکر.

با ارادت و احترام، نسرین

سه‌شنبه ۱۴۰۱/۱۲/۲ ساعت ۱۸:۳۲ مسجد گوهرشاد

شب اول ماه شعبان ۱۴۴۴



عکس گرفتم و کامنت گذاشتم تو کانالش. بعدشم سریع از مسجد مذکور متواری شدم که خوانندگان کانالش نیان شناساییم کنن :)) یکی از خوانندگان کانال نفیسه (یه بنده خدایی به اسم مآریه) این کامنت منو دیده بود و گفته بود میشه سلام منم برسونی؟ نامۀ بعدی رو هم برای ایشون نوشتم و دوباره عکسشو کامنت گذاشتم. 



از اونجایی که دو هفته مشهد بودم و تو این دو هفته کارم نوشتن نامه و گرفتن عکس و فرستادن این عکسا بود، روزای آخر احساس می‌کردم خادما شناساییم کردن و هر موقع منو می‌بینن تو دلشون می‌گن باز این دختر نامه‌نویس اومد. چند بارم پیش اومد که رهگذران اومدن نزدیک‌تر ببینن چی می‌نویسم یا از چی عکس می‌گیرم. منم حواسم بهشون بود و نمی‌ذاشتم کنجکاوی کنن. ولی برای یه خانم مسن اصفهانی که پیگیرتر بود و پرسید توضیح دادم.

دستاتونو بگیرید سمت آسمون و دعا کنید روز تولد شما هم برم سفر و براتون نامه بنویسم از اونجا.

۵ نظر ۰۷ فروردين ۰۲ ، ۱۲:۵۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۶۵- روز چهارم رمضان (سفرنامۀ مشهد، بخش صبحانه)

يكشنبه, ۶ فروردين ۱۴۰۲، ۰۸:۳۸ ب.ظ

بالاخره پیکوفایل، جایی که عکسای وبلاگمو توش آپلود می‌کنم درست شد و از شدت خوشحالی می‌خوام این پستو عکس‌باران کنم :))


موضوع پست: سفرنامۀ مشهد، گردهمایی دبیران کل انجمن‌های علمی، بهمن پارسال، بخش صبحانه

تا شب دانشگاه بودیم و بعد از شامِ دیرهنگام اگر جونی برامون مونده بود می‌رفتیم حرم و اگر نه برمی‌گشتیم هتل و خواب و صبحانه و دوباره دانشگاه. هر کدوم نمایندۀ یکی از دانشگاه‌های کشور بودیم و از اقصی نقاط ایران حضور به هم رسونده بودیم.



صبح جمعه، ۲۸ بهمن ۱۴۰۱:

دوتا مسئول پشت سرمون نشسته بودن که من نمی‌شناختمشون. ولی از مراجعاتی که بهشون داشتن و سلفیایی که باهاشون می‌گرفتن حدس زدم آدم مهمی هستن. این عکس دوم رو الکی گرفتیم که اونا تو عکسمون بیافتن که بعداً ته‌توی هویتشونو دربیاریم.



پنج‌شنبه، ۲۷ بهمن ۱۴۰۱:

این فلش صورتی، موقعیت عکسای قبلو نشون می‌ده.



این قسمتی که علامت نارنجی گذاشتم همون موقعیت عکس قبله و اون دو نفر زیر فلش هم همون دو نفرِ عکس قبلن. این آقای از سمت چپ اولی هم شبیه پاشا رستمی (حامدِ سریال گرگ‌ومیش) بود. انقدر شبیه بود که روز اول که داشتیم خودمونو معرفی می‌کردیم انتظار داشتم خودشو پاشا رستمی معرفی کنه یا حداقل برادرش باشه ولی نبود.



حالا فرض کنید یه چیزی تو مایه‌های اکسیر جوانی و عمر جاودان یا نه اصلاً سمّ مهلک دارید و می‌خواید بریزید تو غذای من. مقدارش انقدر هم زیاد نیست که تو همۀ بشقابا و فنجونا بریزید. پس یه دونه حق انتخاب دارید. حداقل یکی از این بشقابای عکسای بعد مال منه. حداقل ینی اینکه ممکنه دو یا سه یا همه‌ش مال من باشه. کدوم محتمل‌تره که مال من باشه و کدوما رو همون ابتدای امر رد می‌کنید و نمی‌تونه سلیقۀ من باشه؟ اولین قدم توی تشخیص، شبیهِ هم ندیدن عناصر و شناسایی تمایزها و تفاوت‌هاست.



و از اونجایی که خداوند اسراف‌کاران را دوست نمی‌دارد، باکلاس‌بازی درنمی‌آوردیم و چیزی تو ظرفمون نگه‌نمی‌داشتیم. برای اینکه ظرف کمتری کثیف کنیمم همه چیو تو یکی دوتا ظرف می‌گنجوندیم!




۷ نظر ۰۶ فروردين ۰۲ ، ۲۰:۳۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۶۴- روز سوم رمضان: الغارات

شنبه, ۵ فروردين ۱۴۰۲، ۰۵:۲۱ ب.ظ

دارم کتاب الغاراتو تموم می‌کنم. سال‌های روایت‌نشده از ۵ سال حکومت حضرت علی (ع)، بعد از ۲۵ سال خانه‌نشینی. رسیدم به صفحات پایانیش. نتونستم طبق برنامه هر روز ده صفحه قطره‌چکانی بخونم. سریال‌ها رو هم همین مدلی می‌بینم. همهٔ قسمتاشو یه‌جا. موقع برنامه‌ریزی و تقسیم‌بندی صفحات کتاب، حواسم به این خصلتم نبود که من آدم آهسته و پیوسته نیستم. البته یه دلیلشم این بود که شخصیت‌های زیادی داره و اگه کم‌کم می‌خوندم یادم می‌رفت ابن‌فلان و ابوبهمان که بود و تو قسمت قبلی چه کرد.
کتاب عجیبی بود. تصورات قبلی آدمو دگرگون می‌کنه. اون تصور فانتزی که از کودکیم از قصه‌ها و اشعار و روایت‌های جسته‌گریخته از حضرت علی داشتم با چیزی که اینجا می‌خوندم متفاوت بود. اینجا، تو این کتاب، علی آن همای رحمتِ شعر شهریار، یه شخصیت مظلوم و نامحبوب و نامقبول و تنها (با تعداد کمی دوست و همراه، که همون تعداد کم هم توسط مخالفانش ترور می‌شدن) بود. بهش ناسزا و دشنام می‌دادن، بی‌احترامی و توهین می‌کردن، نارو می‌زدن و باهاش می‌جنگیدن. یه دلیلش شاید عادل بودنش بود. مثلاً اطرافیانش انتظار داشتن وقتی به حکومت رسید به اونا بیشتر برسه ولی می‌دیدن این اتفاق نمی‌افته و می‌رفتن تو تیم دشمن که به‌لحاظ مالی کم نمی‌ذاشت براشون. در واقع می‌خریدشون. تو اون پنج سالی که به‌اصرار مردم حاکم شد، نه‌تنها همین مردم، که حتی سرداران سپاه و فرماندهانش هم حرفشو گوش نمی‌کردن و ازش اطاعت نمی‌کردن. رفتار مردم یه جوری بود که انگار نه انگار ایشون خلیفه و حاکم یا حتی امامشونه. حتی فرماندارهایی که حضرت علی منصوب می‌کرد و به شهرهای مختلف می‌فرستاد که اون مناطق رو مدیریت کنن هم معمولاً توزرد از آب درمیومدن و بعد از یه مدت اطاعت نمی‌کردن. مردم رو غارت می‌کردن، یا با غارتگرا همراهی می‌کردن. وقتی هم حضرت علی عزلشون می‌کرد قبول نمی‌کردن و مقاومت می‌کردن. می‌جنگیدن حتی. هر کی به یه قدرتی می‌رسید به اقوام و دوستان خودش می‌رسید و مالیاتو می‌ذاشت تو جیب خودش، بعدشم اختلاس می‌کرد و همه چیو برمی‌داشت پناهنده می‌شد شام؛ جایی که معاویه و یزید بود. وقتی هم حضرت علی آدمای لایق رو می‌خواست جایگزین این افراد بی‌کفایت کنه، مخالفان، اون آدمای لایق رو می‌کشتن. مثلاً فرماندار مصرو عزل کرد و مالک اشترو فرستاد اونجا. تو راه به مالک اشتر سم دادن و نذاشتن پاش به مصر برسه. حتی برادر حضرت علی هم چند بار میاد سهم بیشتری از بیت‌المال می‌خواد و وقتی می‌بینه حضرت علی مثل بقیه نیست و عادله، قهر می‌کنه میره پیش معاویه که عامل اصلی قتل‌ها و غارت‌ها بود. حتی حاکمان فارس و ری هم اختلاس می‌کنن پناهنده میشن شام. مردمم با اینکه این ظلم‌ها و بی‌عدالتیای فرمانداران رو می‌دیدن هیچ اقدامی نمی‌کردن. حضرت علی هر چی بهشون می‌گفت جلوی افراد ظالم وایستید، قیام کنید، باهاشون همراهی نکنید، بجنگید، بهونه می‌آوردن. مثلاً می‌گفتن الان زمستونه هوا سرده، بمونه برای یه موقع که هوا بهتر باشه قیام می‌کنیم. بعد وقتی قرار می‌شد یه جایی جمع بشن برای جنگ، صد نفر بیشتر نمیومد. یه کاری کرده بودن که حضرت علی بارها تو خطبه‌هاش بگه ایشالا خدا منو از شما بگیره. آرزوی مرگ می‌کرد از دست این جماعت سست‌عنصر. قبلاً بارها شنیده بودم و می‌دونستم که حضرت یه چاه داشت که می‌رفت برای اون درد دل می‌کرد و گریه می‌کرد. ولی نمی‌دونستم اوضاع انقدر وخیم بوده. الان می‌فهمم که حق داشته بره برای چاه حرف بزنه و شکایت کنه. یه موضوع دیگه هم که در بخش‌های مختلف بهش اشاره شده بود کشته شدن عثمان توسط برخی مخالفانش بود که طرفداران عثمان این کارو گذاشته بودن به حساب حضرت علی و هر چند وقت یه بار سر این موضوع شورش می‌کردن برای خونخواهی عثمان. ضرب‌المثل پیراهن عثمان هم از همین‌جا گرفته شده.
این کتاب چه تأثیری روم گذاشت؟ آگاه‌تر شدم و محبتم نسبت به امامم بیشتر شد. کتاب به‌موقعی بود. از این نظر که ماه رمضان ماه شهادت حضرت علی هست و خوندن یه همچین کتابی ذهن آدمو درگیر این موضوع می‌کنه که چی شد که یه عده تصمیم گرفتن ایشون رو حذف کنن. پاسخ این سؤال که چرا اوضاع مملکتمون درست نمیشه رو هم میشه گرفت از لابه‌لای صفحات این کتاب. دیگه باورم میشه که مردمِ اون موقع بعد از شنیدن خبر شهادت حضرت علی تو مسجد، تعجب کنن و بگن مگه علی نماز می‌خوند؟
یادمه کتاب نامیرا رو هم ماه محرم خونده بودم و اون کتاب هم به‌موقع بود. موضوع اونم عاشورا بود.

از اونجایی که نمی‌تونم عکس آپلود کنم و بخش‌های جالب کتاب رو باهاتون به اشتراک بذارم، برای خالی نبودن عریضه سه‌تا از آهنگایی که محسن چاوشی در رابطه با حضرت علی خونده و دوست دارم رو لینک می‌کنم:



الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی جَعَلَنَا مِنَ الْمُتَمَسِّکِینَ بِوِلاَیَهِ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْأَئِمَّهِ عَلَیْهِمُ السَّلاَمُ
۱۶ نظر ۰۵ فروردين ۰۲ ، ۱۷:۲۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۶۳- روز دوم رمضان (موضوع پست: از هر وری دری ۲۹)

جمعه, ۴ فروردين ۱۴۰۲، ۱۱:۰۰ ق.ظ

۱. صبح چهارمین روز بهاریمونو چجوری آغاز کردیم؟ با زلزله‌ای که ول‌کنش به چشمای استان همسایه و شهر خوی اتصال کرده و حتی ما هم احساسش می‌کنیم. 

۲. بعد افطار به‌شدت سردرد داشتم. یه کپسول مسکن داشتیم که بازماندهٔ داروهای سرماخوردگی اخیرمون بود که من از مشهد سوغاتی آورده بودم و اهل بیت رو مستفیض کرده بودم ازش. روش نوشته بود ۳۲۵ میلی‌گرم استامینوفن، ۲۰۰ میلی‌گرم ایبوپروفن، ۴۰ میلی‌گرم کافئین. کافئینش با اینکه کمه ولی ساعت‌ها بیدار نگه‌می‌داره آدمو. نتیجه اینکه ساعت ۲ به‌زور خوابیدم و ۴ به‌زور برای سحری بیدار شدم. صبح علی‌الطلوعم کارگاه داشتیم و نتونستم خوب بخوابم. ینی خواستم بخوابما، زلزله نذاشت. الانم اگه بخوابم شب دوباره خوابم نمی‌بره و داستان تکرار میشه هر روز. کلی هم کار دارم.

۳. دیشب دوتا خانواده که همو نمی‌شناختن همزمان اومده بودن مهمونی (عیددیدنی). یکیشون دوست خانوادگی بود یکیشون فامیل. این دوست خانوادگی رو ما عمو و زن‌عمو صدا می‌کنیم. مثل فامیلیم باهم. حالا این فامیلا با تازه‌دامادشون اومده بودن. شب دیروقت بود و دختر و همسر آقای فامیل بلند شدن که چند جای دیگه هم قراره بریم و دیره بریم. آقاهه داشت خاطره تعریف می‌کرد. دختر و همسرش سر پا بودن که پاشو دیره. ولی داماد (همون دامادی که مامانش دهه‌شصتیه) نشسته بود تا پدر خانواده بلند بشه. بعد از اینکه رفتن، خانم دوست خانوادگیمون که زن‌عمو صداش می‌کنم یواشکی بهم گفت چه داماد مؤدبی بود؛ نشسته بود که پدرزنش بلند بشه بعد. گفتم چه خوب که شما هم دقت کردید. فکر می‌کردم فقط من نسبت به این جزئیات رفتاری آدما حساسم.

۴. دیشب با یکی از فامیلامون که اخیراً بچه‌دار شدن سلفی گرفتم گذاشتم اینستا و بچه رو معرفی کردم که این فسقلی دوست جدیدمه. پیش‌بینی کردم که بیشتر از پستای دیگه‌م که متن‌محوره و عکس از در و دیوار و کتاب و ایناست لایک بخوره. پیش‌بینیم درست بود. تو اینستای دانشگاهیمم همینه اوضاع. نمی‌دونم چرا مردم عکس خود آدمو بیشتر از متنش دوست دارن.

۵. یکی از هم‌مدرسه‌ایام که یه زمانی دوست صمیمیم بود استوری گذاشته بود که کیا امروز و فردا تبریزن، ببینیم همو. دیدم زشته استوریشو دیده باشم و جواب ندم. گفتم تبریزم ولی درگیر کارگاهم و روزه هم هستم و بمونه یه وقت دیگه میام تهران همو می‌بینیم. یادم نیست آخرین بار کی دیدمش. احتمالاً اوایل لیسانس. ولی واقعیت این بود که هر چی فکر کردم دیدم برای امروز و فردا حرف مشترکی نداریم که بزنیم باهم. ینی اگه همین استوری رو نگار می‌ذاشت با کله می‌رفتم. چی میشه که آدمایی که یه روز کلی حرف و خاطرۀ مشترک داشتن باهم تبدیل میشن به دوتا غریبه. البته صد رحمت به غریبه. آدم یه وقتایی با غریبه‌ها هم کلی حرف مشترک داره ولی با دوستای سابقش نه.

۶. نمی‌دونم چقدر با Chat GPT آشنا هستید. چت با هوش مصنوعی. تپسی به وب‌اپلیکیشنش اضافه‌ش کرده و میشه هر روز پنج‌تا سؤال باهاش مطرح کرد. دیروز پرسیدم برای افطار چی درست کنیم؟ تو پیشنهادهاش پیتزا بود. سؤال بعدیم ازش این بود که این دیگه چه پیشنهادیه آخه؟ بیچاره عذرخواهی کرد که ببخشید من هوش مصنوعی‌ام، نمی‌فهمم. دم افطارم پرسیدم روزه‌م؛ چقدر باید صبر کنم افطار بشه؟ گفت بستگی داره تو چه شهری باشی. تعداد مخاطبای گوشی آدم هزارتا رو رد کرده باشه اون وقت با یه ربات چت کنه. روزگار غریبیست نازنین :|

۷. این چه تصمیمی بود گرفتم که هی هر روز بیام اینجا پست بذارم. من واقعاً به‌اندازهٔ هر روز حرف ندارم. دارما، ولی نه اینجا و نه با همه. عکس هم که نمی‌تونم آپلود کنم که لااقل سفرنامه بنویسم. حالا یکی هم نیست بگه مگه ناصرخسرو سفرنامه‌شو با عکس نوشته که تو لنگ پیکوفایل موندی. اسیر شدیم به خدا.

۱۱ نظر ۰۴ فروردين ۰۲ ، ۱۱:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۶۲- روز اول رمضان (موضوع پست: از هر وری دری ۲۸)

پنجشنبه, ۳ فروردين ۱۴۰۲، ۱۲:۰۰ ب.ظ

۱. تصمیم گرفتم ماه رمضون هر روز پست بذارم. پست روزانه، از هر وری دری. احتمالاً ظهر همین حدودها، شایدم زودتر. ولی بدون عکس. چون‌که پیکوفایل پیغام خطا میده موقع آپلود. دیروز به پشتیبانشونم پیام دادم ولی هنوز جواب ندادن. شاید بپرسید چرا جای دیگه مثلاً تو همین بیان آپلود نمی‌کنم؟ جوابم اینه که چون از اول همه چیو اونجا آپلود کردم و اگه بیام اینجا نایکدست میشه. ولی اگه درست نشه مجبورم بیام اینجا. سؤال منم اینه که آیا کسی هست که تونسته باشه در ده روز اخیر، چیزی تو پیکوفایل آپلود کنه؟ شاید مشکل از نام کاربری منه. چون با دستگاه‌های مختلف و مرورگر و آی‌پی‌های مختلف هم امتحان کردم و نشد. آیا کسی هست؟

۲. پارسال تو قرعه‌کشی ختم قرآن گروهی، واران یه کتاب هدیه گرفت به اسم ترجمۀ الغارات. هدیه‌شو هدیه کرد به من. به این صورت که به ارسال‌کنندۀ هدیه، نشونی خودشو نداد و ازم خواست من نشونی بدم که برسه دست من. منم آدرس خوابگاه دوستمو دادم و دوستم تحویل گرفت و بعداً رفتم ازش گرفتم. از پارسال تا حالا فرصت نکرده بودم برم سراغش. حدود سیصد صفحه‌ست. امسال تصمیم گرفتم هر روز ده صفحه‌شو بخونم. موضوعش سال‌های روایت‌نشده از حکومت حضرت علی علیه‌السلامه. اینکه چرا اسم کتاب، الغاراته رو تا امروز نمی‌دونستم. امروز وقتی مقدمه‌شو خوندم فهمیدم تو اون پنج سالی که حضرت علی حکومت کرده، نیمۀ دومش کسی حرفشو گوش نمی‌کرده و غارت‌های متعدد تو مناطق مختلف توسط معاویه صورت می‌گرفته. منظور از الغارات همین غارت‌هاست.

۳. امسال هم مثل سال‌های گذشته تو این ختم قرآن گروهی وبلاگی شرکت کردم. هر روز هر کدوم هر چقدر که بتونیم و بخوایم قرآن می‌خونیم تا آخر ماه رمضون. من گفتم هر روز یه جزء بدن بهم که تا آخر ماه سی جزء کامل بشه. برنامۀ هر روزو می‌ذارن کانال که بدونیم اون روز چی قراره بخونیم. امروز که روز اول باشه وقتی دیدم اسمم اوله و جزء اول رسیده به من خوشحال شدم. از این خوشحالیای الکی که دلیل منطقی نداره.

۴. نون‌خ ۴ اومد و من هنوز فرصت نکردم ۱ و ۲ و ۳شو ببینم. فرصت کنمم نمی‌بینم البته. طنز و کمدی سلیقه‌م نیست و موقع تماشای این تیپ سریالا خنده‌م نمیاد و عذاب وجدان می‌گیرم. احساس می‌کنم دارم زحمت کارگردان و بازیگران رو هدر می‌دم. حالا چرا هر سال دنبالش می‌کنم و به عالم و آدم خبر می‌دم؟ چون که خودمم نون‌خ هستم و همذات‌پنداری می‌کنم با اسمش ^-^ (ارجاع به بخش دوم پست ۱۵۵۹)

۵. این هفته دوتا فیلم دیدم. هر دو خوب بودن. برادران لیلا (۲۰۲۲، ایران) و تروا (۱۳۹۹، ایران). موضوع تروا شبیه موضوع سیانور بود. به دهۀ شصت و مجاهدین خلق و ترور مربوط بود. برادران لیلا هم قصۀ یه خونوادۀ بدبخت و احمق بود.

۶. من همیشه قبضا رو به‌موقع پرداخت می‌کنم و هر ماه هدیهٔ شتاب در پرداخت از همراه اول می‌گیرم. تکالیف و تمرینای درسیمم همیشه به‌قدری سریع تحویل می‌دادم که استادام به بقیه می‌گفتن موعد تحویل شما یه هفته بعد از اینکه ایشون تحویل بده هست. امسال تصمیم گرفتم همون‌قدر که برای ادارهٔ گاز و برق و آب و مخابرات و استادهام خوب بودم برای خدا هم خوب باشم و نمازامو نگه‌ندارم برای هر موقع که فلان کار و بهمان کارو انجام دادم. پارسال ماه رمضون به‌صورت آزمایشی این پروژهٔ نماز اول وقت رو انجام دادم و به‌واقع تجربهٔ سنگین و جالبی بود. مخصوصاً وقتایی که یادم می‌رفت و یهو که یادم می‌افتاد کارمو نصفه رها می‌کردم. امسالم می‌خوام تکرارش کنم و اگه تونستم ادامه بدم. البته هر هفته یکی دو بار به خودم آوانس دادم که سخت نشه. آوانس به معنی گذشت و اغماض در جریان کار با نادیده گرفتن مقرراته. همون ارفاق. یادمه زمان بلاگفا هم با دو نفر از خوانندگان وبلاگم سر نماز صبح شرط بستیم که هر کی باخت یادم نیست چی کار کنه. تا اون موقع نماز صبحامو معمولاً ظهر یا صبح بعد از طلوع می‌خوندم. یادم نیست سر چی شرط بستیم. وبلاگ‌ها و کامنت‌ها هم خیلی وقته از بین رفتن و نمی‌تونم چک کنم ببینم چه مرگمون بود که تصمیم گرفتیم نماز صبحامونو قضا نکنیم. ولی اون موقع هم مثل حالا هفته‌ای یکی دو بار و بعد هم ماهی سه چهار بار از این اغماض‌ها داشتم که کم‌کم عادت کردم و حالا سالی یه بارم نماز صبم قضا نمی‌شه به حول و قوۀ الهی و اون شرطی که یادم نیست چی بود.

۷. یکی از هم‌کلاسیام هر روز کارگاه زبان‌شناسی برگزار می‌کنه و منم به‌عنوان پشتیبان علمی و فنی همراهیش می‌کنم. امروز یه نکته ازش یاد گرفتم و اومدم به شما هم بگم. یکی از ابهام‌های معروف، آوردنِ «مثلِ» و «نیست» باهمه. مثلاً فلانی مثل تو خوشگل نیست. اینجا جمله ابهام داره و معلوم نیست تو خوشگلی و فلانی مثل تو نیست و زشته یا تو خوشگل نیستی و فلانی هم خوشگل نیست. یکی از راه‌های رفع این ابهام، آوردنِ «هم» هست. به این صورت که «فلانی هم مثل تو خوشگل نیست». این دیگه ابهام نداره و معنیش میشه هردوتون زشتید :|

۵ نظر ۰۳ فروردين ۰۲ ، ۱۲:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۶۱- چه بی‌نشاط بهاری که بی رخ تو رسید

چهارشنبه, ۲ فروردين ۱۴۰۲، ۱۰:۰۹ ب.ظ

استادی که تو بخش ۱۷ پست شمارهٔ ۱۵۶۰ در موردش نوشته بودم امروز در ۱۰۲سالگی فوت کرد. متولد ۱۲۹۹ بود و همهٔ سال‌های هزاروسیصد رو تجربه کرده. تجربهٔ هیجان‌انگیزی بوده احتمالاً. سال دوم ارشد باهاش کلاس داشتیم. اون موقع روم نشد بگم باهم عکس بگیریم و الان پشیمون و غمگینم که روم نشده ذوقمو از هم‌صحبتی باهاش نشون بدم. آروم و مهربون و باسواد بود. این اواخر گوشش هم یه کم سنگین شده بود و باید با صدای بلند و شمرده صحبت می‌کردی تا متوجه بشه. هفتهٔ پیشم نشان نخل آکادمیک رو از سفیر فرانسه گرفت. اگه تهران بودم تو مراسمش شرکت می‌کردم حتماً. روحش شاد.

یکی از هم‌کلاسیای دورهٔ کارشناسیم تو گروه دویست‌نفریمون پیشنهاد داده که هر کی ایرانه اعلام حضور کنه که یه روزی یه جایی قرار بذاریم همو ببینیم. یه تعداد استقبال کردن و قضیه جدی شده. اگه مریم یا نگار یا نرگس یا منیره یا زهرا برن منم می‌رم. ینی حاضرم به‌خاطر این دورهمی پاشم برم تهران. اگه اینا نباشن حوصلهٔ بقیه رو هم ندارم. فقط با همین پنج‌تا که عرض کردم حالم خوبه و یکیشونم تو اون جمع باشه برای من کفایت می‌کنه.

سال هزاروچارصدو«یک نفر» گذشت؛

سال هزاروچارصدو«دو نفر» بشید ایشالا.

۷ نظر ۰۲ فروردين ۰۲ ، ۲۲:۰۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)