پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۵ مطلب در دی ۱۳۹۸ ثبت شده است

۱۳۸۲- در جوار آن جمع مذکر سالم

چهارشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۸، ۰۱:۰۰ ق.ظ

عکس‌نوشت ۱۳۸۲. مدرسۀ راهنماییم همسایۀ دیواربه‌دیوار پادگان ارتش بود. فکر کن یه مدرسۀ دخترانه با یه سربازخونه دیوار مشترک داشته باشه. فکر کن یه مشت دختر سیزده چهارده ساله همسایۀ یه مشت پسر هیژده نوزده ساله باشن. وا اَسَفا، وا اسلاما، وا مسئولینا!. چه شیطنت‌ها که نمی‌کردیم. چه چیزها که از لای این دیوار و از روش رد و بدل نمی‌شد. پوکۀ فشنگی، پوتینی۱، قمقمه‌ای، کلاه‌خودی، سربندی؛ و شاید نامه‌ای، دست‌نوشته‌ای، شماره‌ای، عکسی. صدای رژه رفتنشون برامون جذابیت داشت. و صدالبته که چنین جذابیتی طبیعی بود تو اون دوره. یک خانم‌مدیر فولادزره هم داشتیم که یکی از رسالت‌هاش این بود که اجازه نده کسی بره سمت اون دیوار. ولی ما می‌رفتیم. احتمالاً برادرها هم یه فرمانده فولادزره داشتن که یکی از رسالت‌های اون هم این بود که اجازه نده اونا بیان سمت دیوار. ولی میومدن. اتفاقاً دبیرستان هم همسایهٔ دیواربه‌دیوار پسرا بودیم. نمی‌دونیم تو شهر ما این‌جوری بود یا کلاً روال سمپاد اینه که مدارس دخترانه و پسرانه‌ش کنار هم باشه. و خب علی‌رغم حساسیت‌ها و تدابیر شدید امنیتی ناظم‌ها و مدیرها، مبنی بر اینکه یه وقت زنگ تفریحا و کلاس ورزشامون هم‌زمان نباشه، خیلی اوقات تو تاکسی (وای من باز یاد خاطرهٔ راهنمایی سان۲ افتادم) هم‌مسیر و شاید هم‌کلام می‌شدیم باهاشون. سالن اجتماعات و سالن ورزش و نمازخونه‌مون هم مشترک بود. البته مسئولین طوری برنامه‌ریزی می‌کردن که باهم برخورد نداشته باشیم، ولی خب توپه دیگه؛ یهو می‌دیدی افتاد اون ور، یا این ور. بعد حتی برام جالبه مدرسۀ ابتدائیم هم یه همچین اوضاعی داشتیم. مدرسه‌مون دوشیفته بود و یه شیفت دخترا از مدرسه استفاده! می‌کردن و یه شیفت پسرا. ینی یه شیفت من، یه شیفت برادرم. خیلی باحال بود. نوبت صبح که تعطیل می‌شد، باید سریع مدرسه تخلیه می‌شد که چشم صبیا به نوبت ظهریا نیافته. حالا اون موقع هفت هشت ده سالمون بود و جذابیت نداشتیم برای هم! ولی بازم مسئولین همۀ تلاششونو می‌کردن برخورد فیزیکی و روحی و روانی نداشته باشیم باهم.

از این مدرسه که تصویرشو ملاحظه می‌کنید، پنج نفر تیزهوشان قبول شدن. دو نفر از کلاس سومِ یک، دو نفر از سومِ سه و یه نفر از سومِ دو. من سومِ دو بودم. بعد از قبولی و جدایی از هم‌کلاسیام، خیلی سعی کردم ارتباطم رو باهاشون حفظ کنم. با نامه، با هدیه، با قرارها و دورهمی‌های گاه‌به‌گاه. ولی نشد. دور شدیم و فاصله گرفتیم و موبایل هم نداشتیم همچنان. اینه که الان از دوستای دوران راهنماییم هم بی‌خبرم. با این تفاوت که اسماشونو تو دفتر خاطراتم نوشتم و از هر کدوم چند خط یادگاری دارم. ولی انگار روی پیشونیم نوشتن هر مقطع تحصیلیت که تموم میشه باید از هم‌دوره‌ایات جدا بشی و تنهایی مسیرتو ادامه بدی و دوستای جدید پیدا کنی. اغلبشون دبیرستان رفتن نمونه. یه سریا رفتن باقرالعلوم، یه سریا هم امام حسن. اون کلاسی که پشت پنجره‌اش یه چیز سفیدرنگه کلاس ما بود. تو همون کلاسم کنکور کارشناسیم برگزار شد. سال ۸۹ حوزۀ آزمونم که مشخص شد، وقتی فهمیدم جلسۀ کنکورم قراره تو مدرسۀ راهنماییم باشه چشمام قلبی شد از ذوقِ دیدنِ دوبارۀ مدرسه‌م. وقتی رسیدم سر جلسه و فهمیدم تو کلاسی‌ام که سه سالِ راهنمایی اونجا بودم و صندلیم هم همون‌جاییه که سه سال اونجا نشستم چشمام قلبی‌تر شد. آخه مگه چند نفر تو این دنیا آزمون کنکورشون تو مدرسۀ راهنمایی‌شون، تو کلاس سابقشون و جایی که سه سال اونجا خاطره داشتن برگزار شده؟



پی‌نوشت۱: عکسِ پایین، زمستونِ سال هشتادوپنجه؛ اول دبیرستان بودم. با صمیمی‌ترین دوست دوران راهنماییم، مریم، قرار گذاشته بودم که اگه دبیرستان از هم جدا شدیم، هر چند وقت یه بار تو مدرسۀ راهنماییمون همو ببینیم. محل این عکس مدرسۀ راهنماییمه، حیاط پشتی، جلوی پیمانگاه. این اسمو من و مریم روی این خرابه گذاشته بودیم. یه روزی اونجا به هم قول داده بودیم (پیمان دوستی بسته بودیم!) که تا ابد باهم دوست بمونیم. کادویی که دستمه کادوی تولدمه. مریم دو سه ماه پیشاپیش کادومو برام آورده بود. این عکسو گذاشتم که توجهتونو به پوتین جلب کنم، وگرنه این عکس جاش عکس‌نوشتِ ۱۳۸۵ هست.



پی‌نوشت۲: می‌دونم این خاطرهٔ راهنمایی سان رو ششصد بار تعریف کردم؛ ولی برای خواننده‌های جدید دوباره خلاصه‌شو میگم. کلاسای پیش‌دانشگاهی ما از تابستون شروع شده بود. مدرسه‌مونم تو زعفرانیه بود. برای اینکه بری اونجا، روال اینجوریه که آبرسان سوار تاکسی بشی بری راهنمایی پیاده بشی و بقیهٔ مسیرو که کوتاه هم هست باز با تاکسی یا پیاده بری. یادمه کرایهٔ این مسیر اون موقع صد تومن بود. روزنامه هم صد تومن بود و یه وقتایی برگشتنی از دکهٔ جلوی مخابرات روزنامه می‌خریدم. کاراموزی دورهٔ کارشناسیمم تو همین مخابراته گذرونده بودم. حالا اینکه چرا به اونجا میگن راهنمایی، فکر کنم به‌خاطر ادارهٔ راهنمایی رانندگیه که اون طرفاست. خلاصه یه روز من سوار یکی از این تاکسیا شدم و حواسم نبود مسیرمو بگم بعد سوار شم. تو راه، راننده ازم پرسید راهنمایی سان؟ ینی راهنمایی هستی؟ یه دختر و یه پسر دیگه هم با من تو تاکسی بودن و اونا هم داشتن می‌رفتن مدرسه. یه دختر یا پسر دیگه هم بود. بعد من فکر کردم منظور راننده مقطع تحصیلیمه، گفتم نه پیش‌دانشگاهی‌ام و کلاسامون از تابستون شروع شده که تا عید برای کنکور آماده بشیم و الانم دارم می‌رم همین مدرسهٔ فلان و ناگهان دوزاری کجم افتاد که بابا این مسیرمو پرسید. جمله‌مو دیگه ادامه ندادم و به بله منم راهنمایی‌ام اکتفا کردم و دیگه تا آخر مسیر نتونستم از شرم و خجالت! سرمو بلند کنم. بعد مطمئن بودم این پسره که جلو نشسته و به‌زور جلوی خنده‌شو گرفته، تا پاش برسه به کلاس برای دوستاش تعریف خواهد کرد که با چه نابغه‌ای هم‌مسیر بوده تو تاکسی. خودمم البته تا رسیدم کلاس تعریف کردم برای دوستام که چه سوتی‌ای دادم و غش‌غش و قاه‌قاه و هرهر خندیدیم.

شب‌نوشت: هر بار که از دیجی‌پی (پست ۱۳۷۲) پیام میاد که کیف پولت دو تومن بابت دعوت دوستات شارژ شد، منم شارژ می‌شم و یه جون به جونام اضافه میشه. اومدم ازتون تشکر کنم بابت مهربونیتون و بگم سر قولم هستم و با این دو تومنا از پدربزرگ‌های دستفروش کنار خیابون چیزمیز می‌خرم و به نیابت از شما اون چیزمیزا رو خیرات می‌کنم. چند ساعت پیش نمی‌دونم کدومتون ثبت‌نام کردین که یکی از همین پیاما اومد. گفتم بیام این حس خوبمو اینجا هم بپراکنم. یادمه چند نفر از دوستان کامنت گذاشته بودن که گوشی هوشمند ندارن یا نسخهٔ اندرویدشون قدیمیه و نمی‌تونن برنامه رو نصب کنن. اون موقع راهکاری نداشتم برای این مشکل. تا اینکه چند وقت پیش اتفاقی نسخهٔ تحت وب دیجی‌پیو پیدا کردم. اینم همون کاراییِ اپ رو داره.

۴۱ نظر ۲۵ دی ۹۸ ، ۰۱:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۳۸۱- که می‌پاشد ز لبخندم سپاهی

چهارشنبه, ۱۸ دی ۱۳۹۸، ۰۱:۰۰ ق.ظ

+ چهارده نفر از اینایی که امروز تو حادثۀ هواپیمایی اوکراین سقوط کردن هم‌رشته‌ای و هم‌دانشگاهیم بودن. آخ که چه بدکرداری ای چرخ. وقتی اسامی رو یکی‌یکی می‌خوندم و رسیدم به جملۀ این لیست به‌روزرسانی می‌شود، قلبم مچاله شد.

+ بهم خبر دادن مریم، هم‌کلاسیِ اول دبیرستانم سرطان داشته و فوت کرده امروز. یه حالی‌ام از صبح. حس می‌کنم خوابم و این خبرای بد هیچ کدوم اتفاق نیافتادن. منتظرم بیدار شم. منتظرم بیدارم کنه یکی.

+ این کدِ اون نوار مشکیه. ایشالا که هیچ وقت به کارتون نیاد و استفاده نکنید ازش. از چارلی گرفتم. خواستید تشکر کنید از من تشکر نکنید. جاشم حدوداً خط سی‌ام قبل از شروع هدره (اینجا):

<div style="position:fixed;left:0px;top:0px;z-index:200;">

<img alt=" " title=" " src="http://s6.picofile.com/file/8383719784/Great_Dense_Darkness_min.png" height="200" width="200">

</div>


عکس‌نوشت ۱۳۸۱. خانوم نسودی معلم کلاس پنجمم بود. معنی اسمشو تا امروز نمی‌دونستم و همیشه برام سؤال بود. الان گوگل کردم دیدم نوشته نسود ینی نرم و ساده. سخت‌گیر بود. یادم نیست دوستش داشتم یا نه. الان حسی بهش ندارم. حس هیژده سال پیشم هم یادم نیست. کاش همۀ آدما همین‌جوری فراموش بشن. که حتی یادمون نیاد دوستشون داشتیم یا نه. یه بار پای تخته داشت از من یا دوستم جغرافی می‌پرسید. یه سؤالی پرسید که جوابش افغانستان بود. بلد نبودیم. برای اینکه راهنمایی کنه گفت امریکا چند وقت پیش به کدوم کشور حمله کرد؟ تاریخ و جغرافیم خوب نیست و درسای مورد علاقه‌م هم نیستن. الان شاید تاریخ هیچ کدوم از جنگ‌های دنیا رو بلد نباشم، ولی با همین یه راهنمایی کوچیکِ اون موقع دیگه یادم نمی‌ره که وقتی کلاس پنجم بودم امریکا با افغانستان در جنگ بود. البته که این کشور همیشه در حال جنگه. از این مدرسه فقط من نمونه قبول شدم. بعد از کلاس پنجم ارتباطم با هم‌کلاسیام قطع شد. من رفتم فاطمیه و اینا بیشترشون رفتن... یادم نیست اسم مدرسه‌شون. یه مدرسه راهنمایی همون نزدیکیا بود. بیشترشون راهنمایی رفتن اونجا. ندیدمشون دیگه. موبایلم که نداشتیم؛ شمارۀ خونه‌شونم نداشتم. اینجوری شد که فراموششون کردم. الان که روی عکس و چهره‌ها تمرکز می‌کنم یه چیزایی از اونی که ردیف دوم کنارم می‌نشست یادم میاد. فکر کنم الهام نیاری بود. یادمه باهم برمی‌گشتیم خونه. شاید دوست بودیم باهم. چه غمی تو این شاید نشسته. فکر کن آدم یادش بره با یکی دوست بوده یا نه و بگه شاید دوست بودیم باهم. خونه‌شون نزدیک خونۀ ما بود. یادم نیست کدوم کوچه. ما همیشه سر یه دوراهی از هم جدا می‌شدیم و هیچ وقت خونۀ هم نرفته بودیم. وقتی مدرسه تعطیل می‌شد، برگشتنی تا برسیم خونه کلی حرف می‌زدیم باهم. یه وقتایی می‌شد که یه ساعت، حتی بیشتر سر پا تو همون دوراهیه وایمیستادیم و حرفامون انگار تمومی نداشت. یادم نیست راجع به چی حرف می‌زدیم و چی می‌گفتیم به هم. اسم معصومه و ملیحه حسن‌پور و نسرین نصیری و مهدیه احدی و عفت اسدزاده و لطیفه شوقی و آرزو چام‌چام هم یادمه. چام‌چام عجیب‌ترین فامیلیه که تا حالا شنیدم. یکی هم بود اسمش ام‌البنین بود. فامیلیش یادم نیست. یکی هم فامیلیش بدخشان بود. اینم اسمش یادم نیست. اینا هیچ کدوم تو عکس نیستن. فقط اسماشون تو ذهنم مونده و یه تصویر محو تو خاطرم. شاید کلاس سوم یا چهارم باهاشون هم‌کلاسی بودم که تو این عکس نیستن. این عکس کلاس پنجمه. هر سال ترکیب کلاسا عوض می‌شد و یادم نیست چه سالی با کیا بودم. از دوم ابتدائیم هیشکیو یادم نمیاد. ولی از اول ابتدائی سمانه شیخ‌الاسلامی و آرزو دادگر یادمه. بچه‌ها مسخره‌ش می‌کردن و داروگر صداش می‌کردن. فکر کنم پشت سریم پریناز اسدزاده بود. یه بار می‌خواست یه تقلب بیست‌وپنج صدمی برسونه بهم سر امتحان علوم. هردومون به فنا رفتیم سر همین بیست‌وپنج صدم. مامان و بابا رو کشوندن مدرسه که ما از دخترتون انتظار همچین کار زشتی رو نداشتیم. البته که زشت بود. ولی نه اونقدر. چهار مورد از نمی‌دونم چی رو باید نام می‌بردیم و من سه موردش یادم بود. اسم بقیۀ هم‌کلاسیام یادم نیست. دارم فکر می‌کنم چرا اسماشونو ننوشتم جایی؟ فقط اسم اون پنج تایی که تو عکس جشن تکلیف باهم بودیمو پشت عکس نوشتم. ربابه حیدری، لاله خوش‌صفت، رقیه زارعی، رقیه عبدالحسین‌زاده و صنم بدری. قشنگ از اسمامون معلومه متولد کدوم دهه‌ایم. چیه این اسمای عجیب و غریبِ امروزی آخه. رو زبون آدم نمی‌چرخه هیچ؛ معنیشم که می‌پرسی یا دختر داریوشه یا زن کورش یا الهۀ آرامش و زیبایی. از هیچ کدوم اینایی که اسم بردم هیچ خبری ندارم. اینجا نوشتم اسماشونو که بمونه برای بعد. شاید یه روزی اتفاقی گذرشون افتاد وبلاگم. شاید یه روزی یه جایی همو دیدیم. کسی چه می‌دونه.



عکس‌نوشت ۱۳۸۰ (جامانده از پست قبل). تمام آلبوم‌ها و تابلوها و عکس‌هامونو به‌دقت بررسی کردم و از سال ۸۰، فقط همین یک قطعه عکسی که پیراهن بافت صورتی پوشیدم و عروسک بغلمه پیدا کردم که اون هم بی‌روسریه و از اونجایی که دیگه به سن تکلیف رسیدم و باید موهامو از نامحرم‌های وبلاگم بپوشونم، این ایده به ذهنم رسید که از سر چهارسالگیم استفاده کنم؛ زیرا که این سر با سر نه‌سالگیم فرق چندانی نداره. حتی با سر الانم هم. انگار که رو صورتم تافت زده باشن، همون شکلی موندم. خنده‌هامم همین شکلیه حتی.

پاسخ به یک شُبهه: بزرگواری کامنت گذاشته بود که جشن تکلیف شما سال ۸۰ برگزار شده و وبلاگ و ایمیلم نذاشته بود توجیهش کنم که اشتباه می‌کنه. الان اینجا میگم. ببینید این ۹ سالی که میگن، ۹ سالِ قمریه و به شمسی معادل با ۸ سال و ۸ ماهه و سال ۷۹ وقتی وارد کلاس سوم شدیم همه‌مون ۸ سال و حداقل یک روز و حداکثر ۳۶۵ روز سن داشتیم. اونی که متولد اول مهر پارسال بود رو مقایسه کنید با اونی که متولد آخر شهریور همون سال بوده. همه تو یه کلاس بودیم. حالا این نیمه‌دومیا اغلبشون به سن تکلیف رسیده بودن و نیمه‌اولیا وقتی وارد کلاس سوم شده بودن هنوز مکلف! نشده بودن. مسئولین مدرسه گویا میانگین گرفته بودن و جشنمونو یه روزی گرفته بودن که کمترین اختلاف رو با روز دقیق هر کدوممون داشته باشه. فکر کنم اواخر پاییز بود. خلاصه اون عکس، عکسِ سال ۷۹ بود.

عنوان: به لبخندی بکش رنگ تباهی

همه‌پرسی: نظرتان راجع به این عکس‌نوشت‌ها و تقارنِ شمارهٔ پست‌ها و تاریخ عکس‌ها و موضوعاتی که بهشون می‌پردازم و باز کردن کامنت‌های عمومی و زمان انتشار و طول و عرض پست‌ها چیست؟


۵۲ نظر ۱۸ دی ۹۸ ، ۰۱:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۳۸۰- از همیشه زنده‌تر

جمعه, ۱۳ دی ۱۳۹۸، ۰۹:۱۸ ب.ظ

شب، سیب‌ها رو ورقه ورقه کرده بودم و چیده بودمشون روی شوفاژ. عکس گرفته بودم و برای فامیل پست گذاشته بودم که قراره چیپسِ سیب بشن اینا. نوشته بودم «بدین صورت عمل می‌کنیم که در تصویر ملاحظه می‌کنید. سری اول روی پارچه چیده بودم و این سری روی کاغذ.».

صبح تا سماور جوش بیاد و چایی دم بکشه چیپس‌ها رو یکی‌یکی آروم آروم چیدم توی ظرف. عکس گرفتم و پست گذاشتم «بله عزیزانم، حاصل پست دیشب هستن ایشون. ده ساعت طول کشید تا اون بشه این. و توصیهٔ اکید می‌کنم روی کاغذ پهنشون نکنید. چون می‌چسبن بهش موقع کندن می‌شکنن. پارچه یا اگه ورق آلومینیومی داشتید روی اونا بهتره. آبلیمو هم یادتون نره. هم خوشمزه‌ش می‌کنه هم نمی‌ذاره سیاه بشه.».

لقمه‌به‌دست سوییچ کردم روی اون یکی اکانتم. اکانتی که برای دوستان مدرسه و دانشگاهه. اونجا پست نمی‌ذارم. برای مطلع شدن از حال و احوال دوستانم ساختم اونجا رو. خبر خاصی نبود. رفتم سراغ استوری‌هاشون. مثل همیشه چند تا عکس از تولد و دورهمی و کنسرت و کافه و رستوران. رسیدم به استوری سیما؛ یکی از هم‌رشته‌ای‌های سابقم. با #مرگ_بر_امریکا و استیکر گریه عکسی گذاشته بود. اسم صاحب عکس رو ننوشته بود. توی دلم گفتم احتمالاً شهید شده. قاسمی؟ سلیمانی؟ یک اسمی تو همین مایه‌ها داشت. یادم نبود اسمش. گوگل رو باز کردم و نوشتم شهادت + قاسم + سلیمان. روی اولین نتیجه کلیک کردم. امیدوار بودم که شایعه باشه. تلویزیون خاموش بود.

لیست مخاطبین تلگرامم رو باز کردم که برای دوستانی که تهرانن و احتمالاً علاقه دارن که توی جشنوارۀ اسرار عشق شرکت کنن، دعوت‌نامه‌مو بفرستم و بنویسم من تهران نیستم؛ اگر دوست دارید شما جای من برید. لیست رو بالا و پایین می‌کردم که متوجه شدم عکس‌های پروفایل مخاطبینم داره عوض میشه. وضعیت واتساپم هم کم از پروفایل مخاطبین تلگرامم نداشت. هنوز امیدوار بودم که شایعه باشه. تلویزیون همچنان خاموش بود.

از طرف فرهنگستان مأموریت گرفته بودم که پاسخگوی سؤالات معلم‌ها راجع به واژه‌های مصوب کتاب‌های درسی باشم. دیشب توی گروه معلم‌های استان اَدَم کرده بودند و قرار بود امشب رأس ساعت مقرر سؤالاتشون رو مطرح کنن. داشتم مکالمات سابقشون رو مرور می‌کردم. کلیدواژه‌های فرهنگستان و حداد رو جست‌وجو کرده بودم ببینم فضای ذهنیشون چیه. مشغول مرور آرشیو بودم که دیدم اعضا دارند یکی‌یکی پیام تسلیت می‌فرستن. گویا خبر صحت داشت. غمگین شدم برای از دست دادن کسی که تا همین چند دقیقه پیش بلد نبودم اسمش رو درست گوگل کنم. بالاخره تلویزیون رو روشن کردم.

محبت از معرفت میاد. تا کسی رو نشناسی نمی‌تونی دوستش داشته باشی. من نسبت به قاسم سلیمانی شناخت چندانی نداشتم، اما اینایی که عکس پروفایلشونو عوض می‌کردن و اینایی که دوستش داشتن رو می‌شناختم. اینا رو دوست داشتم. پس با واسطه قاسم سلیمانی رو هم دوست داشتم. دلم می‌خواست من هم عکس پروفایلمو عوض کنم، از این پست‌های شهادتت مبارک تو گروه‌ها بذارم و عکس قاسم سلیمانی رو استوری کنم و تو وضعیت واتساپم بنویسم مرگ بر امریکا. ولی هر چی فکر کردم دیدم تا حالا از این کارا نکردم و بهم نمیاد. بالاخره کاری که آدم می‌کنه باید بهش بیاد. 

اینوریدرم رو باز کردم. پست‌های جدید بلاگستان اغلب راجع به اتفاق امروز بود. دلم می‌خواست من هم بنویسم. اومدم سراغ وبلاگم. اینکه اینجا راجع به امروز بنویسم هم بهم نمیومد. بعد یادم افتاد امروز چهارشنبه نیست. طبق برنامه من باید چهارشنبه‌ها پست بذارم. پنل وبلاگمو باز کردم و انگشتامو گذاشتم روی کی‌بورد. نوشتم و پاک کردم. نوشتم و پاک کردم. نمی‌دونستم چی دارم می‌نویسم و اومدم چی بنویسم. نشد اون چیزی که می‌خواستم؛ اما از هیچی بهتره.



+ شعر از «روی جیب سمت چپ»، مجموعه اشعار نیمایی رضا احسان‌پور، نشر آرما.

+ عکس‌نوشتِ ۱۳۸۰ طلبتان.

۱۳ دی ۹۸ ، ۲۱:۱۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۳۷۹- به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم

چهارشنبه, ۱۱ دی ۱۳۹۸، ۱۲:۲۰ ق.ظ

عکس‌نوشت ۱۳۷۹. به سن تکلیف رسیدم اینجا. سوم ابتدائی‌ام. سوم ابتدائی مقنعه‌هامون صورتی بود. از چپ چهارمی‌ام. برامون جشن گرفتن. قبلشم یه شعر داده بودن گفته بودن حفظ کنید و سه تا کلاس باهم بخونید روز جشن. بذار فکر کنم ببینم چیزی یادم میاد از اون شعر؟ اینجوری شروع می‌شد: به سن تکلیف، رسیده‌ام من، نُه سال دارم، سپیده‌ام من. بعدش... بعدش یادم نیست؛ ولی اینجوری تموم می‌شد: جشن عبادت فرخنده بادا، مکتب اسلام پاینده بادا. اون روز که معلممون این شعرو پای تخته نوشت که تو دفترامون بنویسیم و حفظش کنیم، یه کاری براش پیش اومد یا صداش کردن و یه چند دقیقه رفت بیرون از کلاس. تا برگرده من بلند شدم و یواشکی سرک کشیدم تو کاغذی که از روی اون شعرو برامون می‌نوشت. صدای پاشو که شنیدم سریع برگشتم نشستم سر جام. وقتی اومد مبصرمون که اسمش یادم نیست دستشو بلند کرد گفت خانوم اجازه؟ وقتی شما نبودید نسرین رفت سر میزتون. بلند شدم و معصومانه و مظلومانه گفتم می‌خواستم اون برگه‌ای که شعرو از روش می‌نوشتینو ببینم. گفتم اونی که پای تخته نوشتین و ما تو دفترمون نوشتیم و قراره بخونیم پنج خطه، ولی شعری که رو کاغذ شماست شش خطه. نگاه کرد دید ای داد بی‌داد! بیت سوم رو یادش رفته و پریده و ننوشته برامون. اگه اینی که برامون پای تخته نوشته بود رو حفظ می‌کردیم موقع خوندن با اون دو کلاس دیگه ناهماهنگی پیش میومد و نمیشد جمعش کرد. تشکر کرد ازم. قیافۀ مبصره یادم نیست ولی ما از این داستان نتیجه می‌گیریم که فضولی تو کار معلم کار بدی نیست و حتی نتیجه می‌گیریم که از همون اولشم گرفتن باگ و اشتباهات بقیه تو خونم بود.



یک. بهتون گفته بودم چرا روی گوشیم بازی نصب نمی‌کنم و کلاً اهل گیم و این جور چیزا نیستم؟ اگه نگفتم یا یادتون نیست دوباره می‌گم. چون هر مسابقه‌ای رو به‌شدت جدی می‌گیرم و تا اول نشم و رکورد نزنم یا بازی رو تا تهش نرم و تموم نکنم آروم نمی‌گیرم. از همون موقع که آتاری داشتیم به این مرض دچار بودم تا همین الانش. برای همین سعی می‌کنم حتی‌الامکان به این ورطه نیفتم و دچار هیچ رقابتی نشم. بعد یادتونه کتاب‌پلاس رو معرفی کردم گفتم یه سری جشنواره و مسابقۀ روزانه داره و اگه راجع به کتابا نظر بدی امتیاز می‌گیری؟ دوستم مهرماه دعوتم کرده بود. بعد شما فکر کن از مهرماه که عضو شدم تا این لحظه حتی یه روزم مسابقه‌های روزانه‌شو از دست ندادم. حتی یه روز. این ینی تو این چند ماه اخیر که چند بار تهران رفتم، دو بار مشهد رفتم و تو سفر آخرم هم که به‌لحاظ برق و باتری و شارژر در مضیقه بودم هم مسابقه‌شو از دست ندادم. ینی تو اون شرایط که نه جای خوابم معلوم بود نه جا برای مسواک زدن داشتم :دی با مشقت‌های بسیار یه جایی پیدا می‌کردم که برق داشته باشه و آنتن بده؛ بعد پاور و لپ‌تاپ و گوشیمو شارژ می‌کردم و اینترنت ساعتی می‌گرفتم که پنج تا سؤال مسابقه‌شونو جواب بدم. یه جوری هم جدی تمرکز می‌کردم روی سؤالا که چند بار خودمم خنده‌م گرفت که چرا از دست دادن این چند امتیاز انقدر برام مهمه که ساعت هشت‌ونیم شب تو سالن تاریک و خلوت دانشکدۀ علوم مشهد یا تو سالن مطالعۀ دانشکدۀ سابقم یا تو فرهنگستان نشستم سؤال جواب می‌دم؟ یه جور حس تعهد داشتم به خودم. انگار که قول داده باشم به خودم. این مسابقه‌ها امتیاز زیادی هم نداشتنا، ولی حس کمال‌گراییم اجازه نمی‌داد بی‌خیالِ حتی یک امتیاز بشم.

دو. قبل از سفر اخیر، تقریباً تو همۀ جشنواره‌ها جزو نفرات برتر بودم. صبح اون روزی که با آرزو داشتم می‌رفتم از دانشکدۀ مهندسی بازدید به عمل بیارم! گوشیم زنگ خورد. هم نور آفتاب نمی‌ذاشت شماره رو ببینم هم نور صفحۀ نمایشو در حداقل ممکن گذاشته بودم باتریم دیرتر تموم بشه. اینه که نفهمیدم کیه و جواب دادم. گفتن از کتاب‌پلاس زنگ می‌زنن. یادم نیست خانوم بود یا آقا بود که فاعل جمله‌مو تنظیم کنم. فرض کنید خانوم بود. خانومه گفت شما امتیازت بالاست و چند روز دیگه (شب یلدا) مسابقه تموم میشه و به نفرات برتر جایزه می‌دیم. من اون موقع جزو نفرات برتر بودم. جایزه‌هاشون نقدی و بن کتاب و اینا بود. خانومه (یا شایدم آقاهه (برای خودمم جالبه که یادم نمی‌مونه با آقا حرف زدم یا خانوم)) گفت هر آن ممکنه یکی از اعضا از اون پایین امتیازشو با دعوت دوستاش بالا ببره و جای شما رو بگیره. گفت دوستاتو دعوت کن که امتیاز بیشتری بگیری تا جات تثبیت بشه و تو اون رتبه‌ای که هستی بمونی. بعد اگه یادتون باشه من چند ماه پیش دعوتتون کرده بودم که برید عضو شید شرکت کنید و نظر بدید و اینا. اون موقع اگه دعوتتون کردم به خاطر خودتون بود که امتیاز جمع کنید، وگرنه من به قدر کفایت امتیازم خوب بود. ولی حالا اگه کسی رو دعوت می‌کردم به خاطر خودم بود. چون فردِ دعوت‌شده دیگه شانسی برای افزایش امتیازاش نداشت و چند ماه بازی روزانه رو از دست داده بود و فرصتی برای کسب امتیاز نداشت. و فقط من بودم که بهره می‌بردم از عضو شدنش. خب دیدم خیلی کار کثیفیه که کسی رو دعوت کنم و این کارو نکردم. این شد که نفرات بعد از من امتیازشونو روزای آخر با دعوت دوستاشون زیاد کردن و رتبه‌ها جابه‌ها شد و من تو همۀ جشنواره‌ها با یکی دو تا اختلاف از برندۀ آخر، هیچ جایزه‌ای نگرفتم. ینی می‌خوام بگم درسته که مسابقه مهم‌تر از مسواک بود برام؛ ولی یه اصول و قواعدی برای بازیای زندگیم دارم که مهم‌ترن.

سه. چند روز پیش یه خانومه زنگ زد (اینو دیگه یادم موند خانومه) دعوتم کرد برم تهران برای حضور در جشنوارۀ ققنوس. ملت عشقو خوندین؟ مال انتشارات ققنوسه. حالا نمی‌دونم همۀ شرکت‌کننده‌ها رو دعوت می‌کرد، یا تا امتیازای مشخصی رو. گفت یه ماه اشتراک رایگان فیلیمو هم بهت اختصاص پیدا کرده. گفتم من که جزو نفرات یک تا ده نبودم. گفت این اشتراک فیلیمو رو به ده تا بیست هم می‌دیم. یک تا ده بن کتاب و فیلیمو بود، ده تا بیست فیلیمو بود فقط. به هر روی! گفتم تهران نیستم و الان ضمن افسوس شدیدی که بابت تهرانی نبودنم و همۀ برنامه‌هایی که اونجاست و من نمی‌تونم هی برم هی بیام می‌خورم، موندم این دعوت‌نامه رو به کی بدم جای من بره. نکته اینجاست که من این کتاب ملت عشقو بس که همه جا دیدم، زده شدم و نخوندم. کتاب بدی به‌نظر نمی‌رسه ها. ولی من کلاً این‌جوری‌ام که کتابای پرفروشو نمی‌خونم و راهی که اکثر مردم می‌رن رو نمی‌رم. نکتۀ دیگه هم اینه که من به‌طور میانگین هر روز نیم ساعت بیشتر پای تلویزیون و فیلم و سریال نیستم. این نیم ساعتی هم که می‌گم حداکثرشه و از روی اجبار و اکراه. وگرنه اون یه هفته‌ای که تنهایی بنیاد سعدی بودم تلویزیونو حتی نزدم به برق ببینم چه رنگیه. رو لپ‌تاپم هم سریال ندارم. یکی دو تا فیلم دارم که بس که همیشه کار دارم نگه‌داشتم بعد از هشتادسالگیم ببینمشون. حالا موندم این یک ماه اشتراک فیلیمو رو کجای دلم بذارم. اشتراکش قابل انتقال به غیر هست بدمش به شما؟ 

بعد گفت یه فیلم چنددقیقه‌ای هم اگه دوست داشتی از خودت بگیر بفرست تو جشنواره پخش کنیم. گفتم چی بگم تو فیلم؟ گفت حستو بگو. خواستی تشکر کن، خواستی یه چیزی بخون. هر کاری که قابل پخش باشه. حجابم داشته باشی. گفتم باشه روش فکر می‌کنم. بعد اومدم دیدم نه کسی هست ازم فیلم بگیره، نه کتابو دارم بگیرم دستم بخونم، نه دلم می‌خواد چهره‌م پخش بشه. موبایلمو گذاشتم روی کتابام؛ بعد در حالی که داشتم پاراگراف آخر کتابو زمزمه می‌کردم، شروع کردم به نوشتن اون پاراگراف توی دفتری که پارسال از مشهد خریدم. صبح بود. اگر فکر کردید من دو دقیقه زمان برای تولید این فیلم دودقیقه‌ای صرف کردم، حاشا و کلا. شصت بار فیلم گرفتم تا بالاخره رضایت دادم به یکیش. موقع ضبط هم که نمی‌تونستم زمزمه کنم. چون داداشم ضمن شستن ظرف! بلندبلند آی بری باخ می‌خوند و با بستن در و پنجره هم صداش می‌افتاد رو فیلم. فلذا فیلمو ضبط کردم، بعد صدای زمینه‌شو پاک کردم و دوباره صدای خودمو در حال زمزمۀ پاراگراف مذکور ضبط کردم گذاشتم روی فیلم. اگر فکر کردید این ضبط کردن صدام دو دقیقه طول کشید که بازم حاشا و کلا. شصت بارم این متنو خوندم تا به دلم بشینه. آخرشم ننشست البته. تو یکی از ضبط‌ها مامان می‌گفت بیا شام، تو یکی از ضبطا بابا اومده بود بپرسه فلان جا رفتی و فلان چیز چی شد. و قس علی هذا. ینی به درجه‌ای از استیصال رسیده بودم که تازه دهِ شب به حنانه پیام دادم تو بیا جای من بخون صدای تو رو بذارم. ولی دیر دید پیاممو و خودم خوندم. مشکلم فقط صدای خودم و پیرامون نبود که. صبح تا ظهر با ناخنام درگیر بودم و هزار تا لاک روشون امتحان کردم و تهش تصمیم گرفتم بدون لاک فیلم بگیرم. ینی حیفِ اون همه لاکی که زدم پاک کردم زدم پاک کردم زدم پاک کردم. فکر کردید مشکلم فقط صدای خودم و پیرامونم و لاک بود؟ خیر آقا خیر. از برای خاطر همین یه ذره آستینی که دیده میشه کل کمدمو خالی کرده بودم روی تخت‌خوابم و هزار تا آستینو امتحان کردم و تهش تصمیم گرفتم ساق سبز بپوشم. آیا پس از ضبط، به‌سهولت تدوینش کردم؟ بازم خیر. نرم‌افزاری که دورۀ کارشناسیم باهاش فیلم درست می‌کردم و از اون موقع تا حالا درست نکردم کار نمی‌کرد. شصت تا نرم‌افزار نصب کردم روی لپ‌تاپ بدبختم و بعضیاش کار نکرد و بعضیاشم انقدر پیچیده بودن که نتونستم باهاشون کار کنم. بالاخره با videoStudio Pro X4 کارمو راه انداختم و گریۀ بید محمدرضا لطفی رو هم گذاشتم پس‌زمینه‌اش و یازده‌ونیمِ شب کارم تموم شد. بس که حجمش زیاد بود شصت ساعتم آپلودش طول کشید و بالاخره نصف شب فرستادم براشون.



چهار. بیاید برای جشنواره‌های جدیدشون دعوتتون کنم. جشنوارۀ دانشگاه تهران تا بیستم دی و جشنوارۀ زیست‌بوم استارتاپی هم تا دوازده بهمنه مهلت شرکت و کسب امتیاز. سؤالات روزانهٔ زیست‌بوم از چهار تا کتاب اقتصادیه و یه کم سخته. من موقع جواب دادن به سؤالات، از جوابای درستم اسکرین‌شات گرفتم و الان جواب درستِ همۀ سؤالا رو می‌دونم و می‌تونم بهتون بگم که شما هم درست جواب بدید و هر روز امتیاز کامل بگیرید :دی حالا اگه شرکت کردید و جواب یه سؤالی رو بلد نبودید، ازش عکس بگیرید یا یادداشت کنید، بعد بیاید ازم بپرسید که می‌دونی ظهور اقتصاد مشارکتی تو کدوم قاره بیشتره؟ منم بگم آره؛ تو آسیا و اقیانوسیه. بعد بگید لایه‌های اکوسیستم دیجیتال رو می‌شه به ترتیب نام ببری؟ منم بگم مشتری، عملیات، مردم، تکنولوژی. بعد بگید مراحل سه‌گانۀ سیستم مدیریت صنایع غذایی در اقتصاد چرخشی رو می‌دونی؟ منم بگم تولید غذا، مصرف غذا، مدیریت مازاد و پسماند غذا. بعد بگید مفهوم اقتصاد دیجیتال چیست؟ منم بگم ب و د :))، که سریای بعدی که این سؤالا رو دادن درست جواب بدید. چون سؤال تکراری زیاد می‌دن. هر جا هم همهٔ موارد دیدید، گزینهٔ درست همونه. به جز جواب سؤالِ «حوزه‌های بازار نیروی کار در پلتفرم‌های دیجیتال مبتنی بر چیست». مبتنی بر همۀ موارد نیست این. برای جشنوارۀ بخوان بخند بنویس قبلاً دعوتتون کرده بودم؛ که تا شب یلدا بود. ولی حالا تمدید شده تا چهاردهم. مسابقه‌های روزانه‌شو از دست ندین. آسونه سؤالاش. به کمک گوگل هم میشه جواب داد. مثلاً یکی از سؤالاشون اینه:



و فقط یه بلاگره که با دیدن این سؤال یاد ستارهٔ خاموش وبلاگی می‌افته که یه ساله تعطیله و دلش تنگ میشه. با اینکه هولدن از هر ده تا کامنتم نُه تاشو با کج‌خُلقی و مشت و لگد جواب می‌داد و دل خوشی ازش ندارم :| ولی دلم برای همون جواب‌هاش هم تنگه. برای بحثایی که یه وقتایی بعدش می‌نشستم زارزار گریه! می‌کردم که آخه مگه من چی گفتم که اینجوری جوابمو داد. دلم حتی برای وقتایی که بعد گیس و گیس‌کشیمون یواشکی میومدید برام کامنت خصوصی می‌ذاشتید که ما می‌دونیم حق با توئه تنگه. البته که همیشه حق با من بود :|

+ حواسم به تموم شدن سال میلادی نبود. وقتی اتفاقی چشمم افتاد به تاریخ لپ‌تاپم، یادم افتاد خیلی سال پیش انشایی نوشته بودم راجع به آرزوهام و آینده. به خودم قول داده بودم تا سال ۲۰۲۰ بهشون برسم.

+ بازم طویله شد.

۱۱ دی ۹۸ ، ۰۰:۲۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۳۷۸- ز نازکی ز ندامت ز بیم صبح قیامت

چهارشنبه, ۴ دی ۱۳۹۸، ۰۶:۰۶ ق.ظ

عکس‌نوشت ۱۳۷۸. نشان گرفته دلم را کمان ابروی ماهی؛ خدای را که مبادا دل از نشانه بیافتد. شَوَم چو ابر بهاران ز جوش اشک چو باران، که دانه دانه برآید که دانه دانه بیافتد. اَلا غریب خراسان، رضا مشو که بمیرد؛ اگر که مرغک زاری از آشیانه بیافتد. خیال کن که غزالم، بیا و ضامن من شو؛ بیا که آتش صیاد از زبانه بیافتد.


عکسِ دومین سفر مشهد؛ با پدربزرگ و مادربزرگ و عمه‌ها، سال ۷۸

+ بیاید با روش‌های نوین کادودهی آشناتون کنم. تولد مامان شب یلداست. من تصمیم داشتم برم کیک بگیرم غافلگیرش کنم؛ بعد دیدم خودش داره برای یلدا کیک درست می‌کنه دیگه بیرون نرفتم. هیچ کدوم هم به رومون نیاوردیم تولدشه و برنامه‌ای نداشتیم. شب کیکو آورد گذاشت روی میز و بابا یواشکی گفت می‌دونی تولد مامانته؟ گفتم آره. گفت چی کار کنیم براش؟ گفتم چیزی به ذهنم نرسید براش بخرم. پولشو می‌دیم هر چی خواست خودش بخره. یه مبلغی رو بابا گذاشت تو پاکت و یه مبلغی داداشم گذاشت تو پاکت و منم رو مقوا به ساده‌ترین شکل ممکن نوشتم تولدت مبارک. بعد چون پول نقد نداشتم، کادومو کارت‌به‌کارت کردم و موقع گرفتن عکس از کیک و کادوها! (عکسو یادگاری برای خودم می‌گرفتم)، گفتم مامان گوشیشو بیاره اسمس بانک و مبلغ منم بیافته تو عکس :))

++ چرا از کل میز یلدا عکس نگرفتم؟ چون ینی چی آخه. واقعاً درک نمی‌کنم این از سفرۀ هفت‌سین و یلدا عکس گرفتن رو، و چون به نظر خودم کار مسخره‌ایه، خودم این کار مسخره رو مرتکب نمی‌شم. آره درسته وقتی خوابگاه بودم عکسای یلدا رو نشونتون می‌دادم، ولی اونجا خوابگاه بود و سفره‌هامون در عین سادگی و نداری بود. در عین بی‌کسی و تنهایی و غم و غربت بود و چار تا چیپس و پفک آه حسرت کسی رو در پی نداشت. ولی من همین عکس سادۀ کیک بدون فِرمونم که می‌ذارم (شیشۀ فر شکسته، تو قابلمه درست کردیم :دی)، هزار تا فکر و خیال می‌کنم که نکنه یکی مامان نداشته باشه و غصه بخوره، نکنه یکی بابا نداشته باشه و غصه بخوره، نکنه یکی فر نداشته باشه و غصه بخوره، نکنه یکی پول نداشته باشه و غصه بخوره و کلاً یکی به هر دلیلی غصه بخوره. رعایت کنیم خلاصه. به عکساتون برنخوره ها، ولی دیگه چار تا دونه پسته و پشمک که نشون دادن نداره :| (اگر روی لینک‌ها کلیک کردید و رسیدید به جملۀ وای لباس و اسباب‌بازی بچه بالای ده تومنه و چقدر گرونه و اینا، نخندید به این وای ده تومن گفتنم. اون موقع رفت‌وبرگشتم هم ده تومن نمی‌شد. ینی اگه کوپه شش‌تخته که چهارهزاروهفتصد تومن بود می‌گرفتم با کمتر از ده تومن می‌تونستم برم خونه و برگردم.)



+++ چهار سال پیش حافظ بهم گفته بود ای دلِ غمدیده حالت به شود دل بد مکن. حالا بعد چهار سال سؤال من اینه که در دیدۀ من حسرت رخسار تو تا کی؟ در سینۀ من آتش هجران تو تا چند؟

++++ دی‌ماه، چهارشنبه‌ها، طبق برنامه.

+++++ این هم برای تهرانی‌هایی که به فیلم‌های روان‌شناسی علاقه دارند (شرکت دوستمه. مهلت ثبت‌نام تا فرداست، ظرفیت محدوده، زمان پخش هم فرداست. و رایگانه):

https://t.me/Pezeshkekhoob/2202

۰۴ دی ۹۸ ، ۰۶:۰۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)