پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آنچه گذشت

۲۰۴۶- از هر وری دری (قسمت ۷۷)

۲۷ شهریور ۱۴۰۴، ۱۱:۴۲ ب.ظ

۱. یادتونه گفته بودم رئیس خونه‌شون کلاس مثنوی برگزار می‌کنه و من گاهی می‌رم؟ فردا جلسهٔ آخره و تصمیم داشتم شرکت کنم تو این جلسه، اما متأسفانه دیروز زن‌دایی بابا که ساکن کرجن فوت کرد و صبح مراسم خاک‌سپاریه. برادرم و عروسمون نمی‌رسن برن و بابا اینا هم هنوز تبریزن و فعلاً نمی‌تونن بیان. رسم ادب نیست منم نرم. خانم فوق‌العاده باسلیقه و مهربون و محترمی بود و قلباً دوستش داشتم و دارم. جای مامان‌بزرگم بود ولی منو محترمانه، نسرین خانم! صدا می‌کرد. جلوی اسم بچه‌ها آقا و خانم می‌ذاشت. باید حتماً برم برای خاک‌سپاری. ولی خب جلسهٔ آخر مثنوی رو از دست می‌دم. ضمن اینکه روز شهریار و شعر و ادب فارسی هم هست و احتمالاً مراسم مفصلی قراره بعدش برگزار بشه که اونم از دست می‌دم.

۲. دلیل اینکه بابا اینا و یه سری از اقوام نمی‌تونن بیان هم اینه که چهل روز پیش همسر دخترخالهٔ بابا فوت کرد و فردا چهلمشه. بابا اینا و یه سری از اقوام برای مراسم ایشون موندن تبریز و نرسیدن بیان خاک‌سپاری زن‌دایی. زن‌دایی خودش ساکن کرج بود و برای شرکت در مراسم چهلم همسر دخترخاله رفته بود تبریز و قبل از مراسم، همون‌جا تو تبریز فوت کرد. خواهر و برادراش تبریز بودن و دیدنش، ولی بچه‌هاش اینجان. قراره با آمبولانس بفرستنش کرج که اینجا کنار قبر دایی بابا دفن بشه. دایی بابا آذر ۹۴ فوت کرد. تو آرشیو وبلاگم یه چندتا خاطره ازش دارم.

۳. با این دوتا فوتی، تقریباً هیچ کس از اقوام پدری تو مراسم عروسی برادرم شرکت نمی‌کنه. از اقوام مامان هم هر کی بتونه بیاد تهران میاد که تعدادشون شاید به بیست نفر هم نرسه.

۴. ساعت کاری شهریورم چون کامل پر شده سه‌شنبه و چهارشنبه نرفتم سر کار که به کارهای مدرسه برسم. تو مدرسه بودم که از فرهنگستان زنگ زدن که فلان چیزو چی کار کنیم. گفتم تلفنی بگم؟ گفتن نه متوجه نمی‌شیم حضوری باید نشون بدی. قرار شد شنبه حضوری برم بگم. ولی درستش اینه که کار یه تیم لنگ یه نفر با ساعت کاری شناور نباشه.

۵. از این ویروسا که شبیه سرماخوردگیه گرفتم. همون روزی که رفتیم خرید لباس، اول داداشم گرفت بعد من، بعد انتقال دادیم به مامان. مامان تنها اومده تهران. گفتیم آش درست کنه و چون سبزی آش نداشتیم قرار شد من بخرم. از اونجایی که خیلی زود می‌رفتم و خیلی دیر برمی‌گشتم، موفق به خرید سبزی نمی‌شدم. از اسنپ آماده‌شو گرفتم. و این اولین تجربهٔ خرید سبزی آماده و پاک‌شده و خردشده و حتی شسته‌شده‌مون بود و راضی بودم. سبزی پاک‌نشده کیلویی ۵۰ بود، پاک‌شده و خردشده هم از ۷۰ الی ماشاءالله. به‌نظرم می‌ارزید. مامان می‌گفت خیلی ریزه و ساقه‌های جعفری با دقت خرد نشده، ولی منی که ۶ خونه رو ترک می‌کنم و معلوم نیست کی برمی‌گردم خونه و وقتی هم می‌رسم از خستگی جنازه‌م راضی بودم.

۶. طالبی خریده بودم، مامان نمی‌ذاشت بخوریم که ضرر داره برای سرماخوردگی. این اخلاقشو دوست ندارم که هر موقع مریض می‌شیم نمی‌ذاره یه سری چیزا رو بخوریم و معتقده ضرر داره. گفتم وقتایی که تنهام، و سرما می‌خورم این خرافات رو رعایت نمی‌کنم و تا الانم نمردم. از من اصرار و از ایشون انکار تا بالاخره تو گوگل نوشتم فواید طالبی برای سرماخوردگی و کلی مطلب آورد و همونا رو نشونش دادم و طالبیه رو ازش گرفتم. حالا اگه می‌نوشتم مضرات طالبی برای سرماخوردگی بازم مطلب میاوردا، ولی خب من دنبال فوایدش بودم که الحمدلله بهش رسیدم. درستش اینه بنویسید تأثیر طالبی بر سرماخوردگی.

۷. چند بار از سوپری سر خیابون سیب‌زمینی پیازو حضوری خریدم (معمولاً از اسنپ می‌گیرم)، بعد تو آسانسور از خودم و خریدام عکس گرفتم. چند شب پیش خواب می‌دیدم تو آسانسور فرهنگستانم با پنج کیلو سیب‌زمینی و رئیس هم تو آسانسوره. بعد من سعی می‌کردم این سیب‌زمینیا رو قایم کنم! اینکه چرا تو خواب خودمو با سیب‌زمینیا تو آسانسور می‌دیدم منطقی و طبیعیه، ولی دلیل حضور رئیس تو این سکانس این بود که اتاقمون تو فرهنگستان یه طبقه فاصله داره و یه وقتایی که من می‌رم بالا و ایشون می‌رن پایین برخورد می‌کنیم و من مجبور میشم برم پایین دوباره برگردم بالا. تو حافظه‌م حضور ایشون تو آسانسور ثبت شده بود و کاراکتر سیب‌زمینی رو هم از آسانسور خونه‌مون با اون صحنه تلفیق کرد و خروجیش شد خواب چند شب پیشم.

۸. سه‌شنبه تو مدرسهٔ جدید جلسه داشتیم. پذیرایی عالی و محتوای جلسه مفید بود. روز قبلشم ماه تولدمونو پرسیده بودن. وارد جلسه شدیم دیدیم برای هر کی لیوان ماه تولدشو گذاشتن. مدرسهٔ اسبقم هم یه بار عکسامونو گرفت و روز نیمهٔ شعبان کیک تولد به‌مناسبت تولد همه سفارش داد. عکسامونم روی کیک زده بودن. معاون پرورشی مدرسهٔ سابق هم روز تولدمون روسری هدیه می‌داد به معلما.

۹. ادبیات و نگارش دهم و یازدهم و دوازدهم انسانیا و ریاضیا رو بهم دادن با درسی به اسم سواد رسانه. تجربی نداره این مدرسه. ادبیات دوازدهم انسانیا رو به یه معلم دیگه دادن. اونا چون تو کنکورشون ادبیات هست، این درس براشون جدی‌تره و به ماها که کم‌تجربه‌ایم ادبیات دوازدهم انسانیا رو نمی‌دن :| ولی دوازدهم ریاضی چون کنکورشون ادبیات نداره و فقط نهاییه، درسشونو بهم دادن. کتابشون یکیه ها، ولی خب اونا باید تستی هم کار کنن. انسانیا علاوه بر این کتاب ادبیات که با ریاضیا و تجربیا مشترکه، یه کتاب علوم و فنون هم دارن مختص خودشونه. اونم به یه معلم دیگه دادن.

۱۰. چهارشنبه هم رفتم مدرسهٔ اسبق، برای گرفتن برگهٔ ارزشیابیم. علاوه بر برگهٔ ارزشیابی که نمره‌م ۱۰۰ از ۱۰۰ بود، اون کتاب تجربه‌نامه که خودم ویرایش کرده بودم و یکی از تجربه‌هاشم خودم نوشته بودم رو هم گرفتم. از مدیر و معاون خواستم صفحهٔ اولشو برام امضا کنن، به یادگار. یکی دو ساعتی باهم صحبت کردیم و فهمیدم از امسال اونا هم قراره برن یه مدرسهٔ دیگه. یه جعبه شکلات هم برده بودم. این شکلاتو برای استاد مشاور رساله‌م گرفته بودم. یه روز قرار گذاشته بودیم ببینیم همو برای اولین بار! ولی به‌علت آلودگی هوا همه جا تعطیل شد و دیگه بعدش قرار نذاشتیم و شکلاتش موند و قسمت مدیر و معاون مدرسهٔ اسبق شد. یه مقبره هم کنار مدرسه بود که یه تعداد شهید گمنام اونجا دفن بودن. پارسال نذر کرده بودم اگه از اون منطقه خلاص شدم (البته انصافاً مدرسه‌م خوب بود و مشکلم مسیرش بود)، یه چیزی بیارم تو این مقبره که فضاش شبیه امامزاده بود خیرات کنم. دیده بودم بعضیا شکلات و نمک و اینا میارن. بعد از انتقالی دیگه نرفته بودم اون منطقه و مدرسه تا امروز. هیچ ایده‌ای هم نداشتم چی ببرم. معمولاً توش خلوت بود و اگه چیزی می‌بردم باید می‌ذاشتم بمونه هر کی بعداً گذرش اونجا افتاد خودش برداره. صبح یه بسته دم‌نوش (از اینا که مثل چای‌کیسه‌ایه) با قند بسته‌بندی‌شدهٔ تک‌نفری (از اینا که دوتا مکعب تو یه بسته‌ست) برداشتم با خودم بردم. گذاشتم کنار در ورودی مقبره هر کی خواست برداره. یه پسره هم اون تو نشسته بود درس می‌خوند خودم بردم براش. دوتا آقا هم که بهشون میومد وزیری وکیلی یه همچین چیزی باشن نشسته بودن باهم صحبت کاری می‌کردن. برای اونا هم گرفتم. برداشتن گفتن قبول باشه. تو دلم گفتم قبول شده خدا رو شکر!

۰۴/۰۶/۲۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

دایی بابا

دکتر ب. ز.

نظرات (۱۰)

ما سالهاست اگر کسی فوت کنه حتی اگر خیلی نزدیکم باشه مثلا نسبت مادربزرگ پدربزرگم باشه ولی عروسی رو عقب نمیندازن و بقیه شرکت میکنن. چون میگن کلی هزینه شده و جوون ها گناه دارن. نسبت شوهر دخترخاله و زن دایی که تقریبا دور به حساب میاد!

پست قبلی از هر وری دری رو نخوندم شاید اونجا نوشته باشی. ولی فعلا این سوال ذهنم رو درگیر کرد. که چرا یه عروسی توو تبریز برای فامیل های خودتون و یکی اینجا برای فامیل های دختر نمیگیرید؟! ما معمولا کسی که از جای دیگه زن میگیره یا شوهر می‌کنه عروسیش اینطور گرفته میشه.

عروسی های تبریز هنوزم مفصل و پر از آجیل و رقص نعلبکی و مربا و کلی چیزای خوشمزه ی دیگه ست؟:) ما با اینکه از طرف مادری تبریزی به حساب میایم ولی خب چون همگی تهرانیم یک عروسی کلا تبریز رفتیم که هنوز یاد و خاطره ش باهامه. 

عروستونم تبریزیه؟!

مدرسه ی دبیرستان من برعکس بود. با اینکه ادبیات رشته تخصصی ما انسانی ها بود بدترین معلم های ادبیات رو میذاشتن برای ما. و نه فقط ادبیات که توو دینی و عربی و تاریخ و ریاضی و بقیه دروسم بدترین معلم هارو به انسانی میدادن؛ بهترین هارو به بچه های ریاضی. چون با خواهرم یکسال اختلاف سنی داشتیم و یک مدرسه بودیم و اون ریاضی بود از نزدیک لمس میکردم. بعد اینگونه میشد که من شب امتحان نهایی درس نگارش هیچی مطلقا بلد نبودم. من شاگرد اول کلاس. هیچی. معلممون کندترین بود.  و مثل ابربهار گریه میکردم. بعد خواهرم که ریاضی بود نشسته بود دونه دونه کتاب منو میخوند به من توضیح میداد. 

 

پاسخ:
روابط فامیلی ما این‌جوریه که هنوز با بچه‌های پسرعموی پدربزرگم، و بچه‌های دخترعموی مادربزرگم در ارتباطیم و رفت‌وآمد داریم و تو مراسم‌هامون همدیگه رو دعوت می‌کنیم. 
بابت فوتشون مراسم رو عقب نمی‌ندازیم، ولی اگه صاحب‌عزا باشیم شرکت نمی‌کنیم. الان خانوادهٔ مادربزرگ پدریم عزادارن، ولی خانوادهٔ پدربزرگ پدریم، و خانوادهٔ مادرم می‌تونن بیان ولی آخر شهریوره و وسط هفته و مدرسهٔ بچه‌ها و کار خودشون باعث شده همه نتونن بیان.
اصالتاً تبریزی‌ان، ولی پدر و مادرش سال‌ها پیش اومدن تهران و بچه‌هاشون اینجا به دنیا اومدن. ۹۹ درصد اقوامشونم تهرانن.

چرا دوتا مراسم نمی‌گیریم؟ من اگه عروس بودم و داماد از یه شهر دیگه بود همین کارو می‌کردم، یا حداقل عقد رو تو یه شهر می‌گرفتم عروسی رو یه شهر دیگه. ولی اینا خودشون می‌خواستن فقط یه مراسم بگیرن و تهران بگیرن. چون خونه‌شونو آماده کردن و بعد از عروسی میرن خونه‌شون. به‌نظرشون مسخره میشه دوباره یه روز دیگه لباس عروسی بپوشن یه مراسم دیگه بگیرن.

آره عروسیامون مفصله ولی رقص نعبلکی و مربا رو اولین باره می‌شنوم. 

چون درسای عمومی از کنکور حذف شده، مدلشونم با زمان ما فرق کرده و بیشتر روی نهایی و درسای تخصصی سرمایه‌گذاری می‌کنن. اتفاقاً راضی‌ام که منو درگیر کنکور و تست و اینا نمی‌کنن. خودم کم بدبختی ندارم که اینم اضافه بشه بهش.

جدی درس‌های عمومی از کنکور حذف شده؟ یعنی الان کنکور‌ ریاضی فقط از درس‌های ریاضی و‌ فیزیک و شیمی هست؟

خیلی برام جالبه که این قدر با فامیل‌های دورتون هنوز ارتباط نزدیک دارین. این اقوامی که گفتی فوت شدن و تو مراسم شون شرکت کردی من اصلا تو فامیل خودم نمی‌شناسم شون و اگه فوت بشن هم خبردار نمیشم حتی.

پاسخ:
بله، حذف شده. نمی‌دونم چند ساله این‌جوری شده ولی به‌شدت بی‌اهمیت کردن درس‌های عمومی رو.

نکتهٔ جالب دیگه هم اینه که تقریباً بعد از کرونا هر کی به دنیا اومده رو من ندیدم و نمی‌شناسم. الان کلی بچه تو فامیل داریم با اسامی عجیب و غریب که نمی‌دونم کی هستن. امروز سر خاک داشتم فکر می‌کردم که اگه پیر بشم و به مرگ طبیعی بمیرم، همین بچه‌ها هستن که برام مراسم می‌گیرن نماز میت می‌خونن.

 

سلام

خدا قوّت

 

اگر فرصت کردین می‌شه جلسهٔ اول رو که چطور وارد کلاس می‌شین و چه برنامه‌ای دارین و چطور شروع می‌کنین بگید؟

پاسخ:
سلام. جلسهٔ اول وارد کلاس می‌شم میگم وای خیلی عقبیم صفحهٔ فلان رو بیارید شروع کنیم 🤣
بستگی به خودت داره چجوری شروع کنی. کافیه یه به نام خدا بنویسی و بگی شبه‌حمله‌ست و حذف به قرینهٔ معنوی توش اتفاق افتاده و همینو توضیح بدی. بعد خودتو معرفی کنی و رزومه‌تو بگی. من در ادامه  راجع به رشته‌ها و دانشگاه‌هام می‌گم و از اونجایی که درس اولشون ستایشه، یه ربع نیم ساعتم راجع به ساخت واژهٔ ستایش و اون ی میانجی می‌گم و اسم ستایش و بعدشم داستان اسماشونو می‌پرسم و ازشون می‌خوام برای جلسهٔ بعد بنویسن چرا اسمشون اینه و دوست داشتن چه چیزی جز اینی که هستن باشن.

حالا من اگه مریض بشم تقریبا همه‌‌چی رو رعایت می‌کنم که زودتر تموم شه. ضمن این که البته چون در مورد سیستم ایمنی یه چیزایی خوندیم و می‌دونم چقدر داره زحمت می‌کشه که بدنم دوباره به حالت طبیعی برگرده، تلاش می‌کنم بهشون کمک کنم و از پشت خنجر نزنم :)

پاسخ:
واقعاً نمی‌فهمم مثلاً طالبی یا ماست یا دوغ چی می‌تونه توش داشته باشه که روند بهبود  سرماخوردگی من که ربطی به اینا نداره و ویروسیه رو به تأخیر بندازه.

ممنونم نوشتین، کمک‌کننده بود :) 

پاسخ:
خواهش می‌کنم ❤️

ی در ستایش رو شما میانجی می‌گیرید؟

چرا؟

مگر ریشهٔ کلمه ستای، بستای، ستاییدن نیست؟

درواقع مگر ی جزو ریشهٔ کلمه نیست؟

پاسخ:
ستاییدن چیه؟! 😳 مصدرش ستودن هست که بنش میشه ستا. وقتی پسوند  ِش می‌چسبه، چون پسوندش با مصوت شروع میشه و بن با مصوت تموم میشه، وسطشون میانجی می‌ذاریم. ولی مثلاً برای ورزیدن که بنش ورز هست، ورزش میانجی نداره. گفتن بنش میشه گو. گو به‌علاوهٔ ِش باید میانجی بگیره چون دوتا مصوت به هم وصل شدن. پس میشه گویش.
ی جزو ریشه نیست میانجیه.
آمدن هم بنش میشه آ. حالا اگه صفت فاعلی بسازی آ + َ نده، باید میانجی بگیره بشه آینده.

در مورد این موارد نظری ندارم. کلیتش رو می‌گم که اگر مطمئن باشم چیزی مضره نمی‌خورم.

پاسخ:
مشکل اینجاست من به ضررش اعتقاد ندارم وگرنه منم رعایت می‌کردم

سلام

یه نظر طویله نوشتم و یادم اومد که ترجیح میدی نظر طویله نخونی😜پس جاش می‌نویسم خدای متعال رحمت کنه اموات رو. ان‌شاءالله فردا عروسی به خوبی برگزار بشه و خوش‌بگذره.

و سال تحصیلی خوبی با شاگردای جدید بگذرونی❤️

پاسخ:
سلام
ممنون ❤️
۰۶ مهر ۰۴ ، ۱۰:۴۴ قاسم صفائی نژاد

امیدوارم در مدرسه جدید هم موفق باشید

پاسخ:
ممنون. ان‌شاءالله 
۰۶ مهر ۰۴ ، ۱۸:۰۷ حاج خانوم

سلام

منتظر پست عروسی بودم. کجا غیبت زد خب

پاسخ:
سلام
درگیر کار و مدرسه‌م