پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۶۰ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

721- آهای وصله به موهای تو هیچی

جمعه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۴، ۰۱:۱۶ ب.ظ

راهنمایی که بودم (حدودای هشتاد و سه چهار) گل هیاهوی فریدون بدجوری بین هم سن و سالام طرفدار داشت. اون موقع موبایل نداشتم و یکی از فانتزیام این بود که وقتی موبایل‌دار شدم این آهنگو به عنوان صدای زنگ!!! بذارم رو گوشیم و وقتی یکی زنگ می‌زنه بخونه: 

آهای خوشگل عاشق آهای عمر دقایق، آهــای وصل به موهای تو سنجـاق شقایق، آهای ای گل شب بو آهای گل هیاهو، آهای طعنه زده چشم تو به چشـمای آهـو، دلم لاله عاشــــق آهای بنفشه‌ی تر، نکــن غنچه نشکفته قلــبم رو تـو پر پر و بعد از اینکه جمله‌ی آهای صدای گیتار آهای قلب رو دیوار رو ادا کرد من به تلفنم جواب بدم و بگم بله بفرمایید :دی

هر موقع این آهنگو می‌شنوم یاد اون روزا و فانتزیام می‌افتم و با اینکه تک‌تک مخاطبینم عکس و آهنگ خاص خودشونو رو شماره‌هاشون دارن و بر اساس شخصیت هر کس رینگ تونشو تنظیم کردم، ولی یادم نمیاد گوشیم رو حالتی جز سکوت و ویبره بوده باشه.



* عنوان اشاره داره به خودم و جمله‌ی معروف اطرافیان در مواجهه با موهای بلند و بازم که میگن سن آلله باغلا داریخدیخ!

۲۷ نظر ۳۰ بهمن ۹۴ ، ۱۳:۱۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

سال 94 را این گونه آغاز کردیم که در اقدامی محیرالعقول و یهویی، دختر پسرخاله ابوی و دختر دخترخاله ابوی و دختر دخترعمو و پسرعمه ابوی یهویی ازدباج نمودند و نیز این سال را بدینسان به فرجام می‌رسانیم که دختر دخترخاله اموی (نقطه مقابل ابوی اموی میشه؟ :دی) هم ازدباج نمود! و نکته قابل تامل اینه که این عزیزان از من کوچیکترن به واقع! هر چهارتاشون به واقع! برن از خدا بترسن و خجالت بکشن به واقع!

والا!!! به واقع!!!


همان گونه که مشاهده می‌نماییم ویرگول و فاصله و نقطه و سایر علائم نگارشی برای خاله‌ی ما تعریف نشده به واقع! حالا اگه استاد شماره 6 بود (همون که موقع حرف زدن هم علائم نگارشی رو ذکر می‌کنه) می‌گفت: درضمن ویرگول یه خبر دو نقطه معصومه رو می نیم‌فاصله شناسی دیگه دو نقطه ویرگول ازدواج کرد نقطه

به همین برکت قسم دقیقاً همین مدلی حرف می‌زنه!!!

۲۷ نظر ۳۰ بهمن ۹۴ ، ۰۹:۰۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

719- یه شب از همه چی به خدا گله کرد

پنجشنبه, ۲۹ بهمن ۱۳۹۴، ۰۹:۱۵ ب.ظ

یه دوستی داشتم (دارم) که چون خانواده‌اش به دلایل ناهم‌کفو بودن به خواستگارش جواب رد داده بودن،

یارو تهدیدش می‌کرد (می‌کنه) که یا جواب مثبت بدین

یا تلگرامتو حذف کن و با هم‌کلاسیات (تو گروه درسی) حرف نزن

یا به خانواده‌ات میگم که قبل و در حین فرایند خواستگاری (چند سال پیش) با من رابطه‌ی sms ای داشتی


به دوستم گفتم خب بگه! اصن قبل از اینکه اون بگه خودت به خانواده‌ات بگو

گفت نمیشه! تو شهر ما همچین روابطی تعریف نشده و درست نیست

گفتم خب به تحصیل‌کرده‌ترین فرد فامیل بگو و کمک بگیر ازشون!

آخه رابطه‌ی sms ای هم ترس داره مگه؟!!! اصن بگو این پسره داره اذیتم می‌کنه


گفت اگه بگم اذیتم می‌کنه پدر و برادرم تفنگشونو برمی‌دارن میرن پسره رو سر به نیست می‌کنن

(ظاهراً تفنگ داشتن تو شهر اینا طبیعیه و دوستم می‌گفت تفنگمونو تو اتاق خودم قایم کردیم)

و تهدیدات این بشرِ لایعقل! نه تنها رو اعصاب دوستم، بلکه رو اعصاب منم بود!


خب این بنده خدا مجبور شد یکی از پیشنهادات پسره که حذف تلگرام بود رو انجام بده

و از اینایی هم نبود که بره یه خط دیگه بگیره و دوباره تلگرام داشته باشه

اصن این دوستم سالانه یک ساعت هم پای نت نیست و فضای مجازی نمی‌دونه چیه به واقع

علی ایُ حال! تلگرامشو حذف کرد و منو ادد کرد تو گروه درسی‌شون و

حالا من بیشتر از این دوستم در جریان اتفاقات کلاسشونم و

یه عضوی از کلاسشونم به واقع!

نشون به این نشون که یه بار استادشون سر کلاس می‌پرسه چند تا ترک تو کلاسه و 

یکی از بچه‌ها میگه دو تا و

اون یکی میگه نه استاد سه تا! خانم شباهنگم هست و

کلاس میره رو هوا و استاد نمی‌فهمه چی به چیه

بگذریم...

نمیدونم باید خوشحال باشم از اینکه پدرم اینارو می‌خونه یا نه

وقتی زنگ می‌زنه و 

از لحنش می‌فهمم این "خوبی؟"، کامنتِ کدوم پستم بود...


نگران منی که نگیره دلم

واسه دیدن تو داره میره دلم

نگران منی مثل بچگیام


بعد از سهیلا و اون انجیر و شونه‌ای که فرستاد خوابگاه و

بعد از حرکت انتحاری شن‌های ساحل و اون هدیه‌ی جغدولانه‌اش

این بار نوبت مگهان بود که کامنت بذاره و آدرس خوابگاهو بگیره و

از وی به یک اشارت و از من به سر دویدن!

آدرس خوابگاه سابق رو بهش دادم که هدیه‌شو بفرسته اونجا که نرگس تحویل بگیره

هدیه تولد 8 سالگی وبلاگم به واقع!


امروز بعد از شرکت رفتم خوابگاه سابق و شرکت که چه عرض کنم! 

شرکت که نمیرم، میرم سیزده بدر، میرم پیک نیک :دی

والا!

روی میز، کنار کامپیوتر، شرکت!


رفتم خوابگاه سابق و با دیدن کادوهای جغدولانه از شدت ذوق نزدیک بود جان به جان آفرین تسلیم کنم

با ذوق زایدالوصفی برگشتم خوابگاه فعلی و

گردنبند ساعتی رو انداختم گردنم و جامدادی و دفترچه و ساک دستی رو گرفتم دستم و

گوشیمو دادم دست نسیم که عکسمو بگیره

یهو جیغ زد گفت نه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! منم برات گردنبند جغدی گرفته بودم...


و بدینسان من اکنون صاحب دو عدد گردنبند جغدولانه ام

و شما تو این تصویر منو می‌بینید که دو تا گردنبند جغدولانه گردنمه



در راستای هدایای تکراری؛

دو سال پیش طی یک هفته سه تا ساعت هدیه گرفتم و 

با ساعت فعلی و سابق خودم شد پنج تا!

اطلاعیه زده بودم رو در و دیوار که هر کی زین پس برام ساعت بخره ساعتو می‌کنم تو حلقش!

۱۲ نظر ۲۹ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۱۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

یک.

یه دخترم ندارم اینو تنش کنم



two

تو روحتون!!! که برای چهارمین بار باید چکیده‌هامو بازبینی کنم!!!



سه.

سه از سه گرفتم بابت گزارش کنفرانس 

و البته جزوه‌ام قابل شما رو نداره استاد!



چهار.

چهار قلم جنس خریدم و

من: چه قدر میشه؟

آقای فروشنده تعاونی فرهنگستان: نُه هزار و نهصد و هفتاد و پنج

من: نه هزار و نهصد و هفتاد و پنج؟!!! 

هفتاد و پنج؟ مگه میشه؟!!! مگه داریم همچین چیزی!!!



پنج. 

پنجمین درسم هم با 18 پاس کردم و الان شما می‌تونید با داده‌های قبلی معدلمو حساب کنید

همراه با آیکون خود خوش‌خط پنداری


۳۹ نظر ۲۸ بهمن ۹۴ ، ۲۰:۵۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

کادوهای خوانندگان:

تولدت مبارک با صدای محسن چاوشی، با صدای علی جهانیان، با صدای جلال همتی، با صدای شهرام معصومیان، با صدای حسن شماعی زاده، با صدای شماعی زاده و فتانه، اگه دلی گرفته داری، کتاب مفید در برابر باد شمالی و کتاب «خاک های نرم کوشک» نوشته سعید عاکف و کتاب «داستان سیستان» نوشته امیرخانی، کتاب عطر سنبل عطر کاج

و این و  zendegiejolbakieman.blogsky.com/1394/11/25 و unimodal.blog.ir/1394/11/25

و کلی عکس جغد و آدرس اماکنی با عنوان شباهنگ!!!

از این سایت هم می‌تونید کمک بگیرید :دی

۱۲۲ نظر ۲۵ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

24 بهمن 94 - عرشه - دانشکده برق


دیروز حدودای 10 از خوابگاه کنونی راه افتادم سمت دانشگاه سابق

حال روحی‌م خییییییییییلی بد بود که از پست‌های شب قبلشم می‌شد حدس زد 

و اگه رودروایسی نداشتم با بچه‌ها زنگ می‌زدم قرار و مدار تولد رو کنسل می‌کردم و

سراغ کیکم نمی‌رفتم اصلاً


تو مترو بودم که مسئول آموزش زنگ زد و نمره امتحانای ترم پیشو اعلام کرد و

با بیستِ عربی یه لبخند نصفه نیمه‌ای اومد رو لبام ولی خب هنوز پاهام نایِ رفتن نداشت

با همه‌ی دوستام یه ساعت معین و یه جای معین قرار نداشتم

چون دوستام هیچ وقت هیچ اشتراکی باهم نداشتن که یه جا جمعشون کنم


اولین کسی که قرار بود ببینمش الهام بود

ویراستار این وبلاگ و کسی که با تقریب خوبی همه‌ی فصول وبلاگمو خونده و با دقت هم خونده!!!

ینی یه ویرگولم اشتباه بذارم تذکر میده و عاشقم ینی!

و قرار بود باهم بریم کیکو تحویل بگیریم


وقتی رسیدم دانشگاه، الهام سالن مطالعه دانشکده برق بود و من سمت درِ انرژی

داشتم می‌رفتم دانشکده که جلوی سلف و مرکز معارف یکی از خوانندگان وبلاگمو دیدم

برای اینکه رو در رو نشیم مسیرمو کاملاً طبیعی‌طور! کج کردم سمت دانشکده مهندسی شیمی

ولی خب ایشون متوجه شده بودن که من راهمو کج کردم!

ینی بعداً خودشون بهم گفتن

و البته ایشون تاکنون منو ندیده بودن به واقع!

و در ادامه خواهید دید که چگونه یهویی بُرقَع از رخ برفکندم و براشون کیک بردم!!!


دومین کسی که قرار بود ببینمش دکتر ن. استاد کنترل خطی‌م بود که

درس ایشونم با 13 پاس کردم؛ ولی خب این 13 کجا، سیزدهِ تاریخ زبان کجا!

دکتر ف. استاد اس اس دی و بیوسنسورمم دیدیم و

دکتر ن. نبود و یه چرخی تو دانشکده زدیم و رفتیم سراغ کیک (با الهام)

و بنده صبحانه و ناهار و حتی شب قبلش شام هم نخورده بودم و از الهام خواستم برام شکلات بخره

و این شکلات هدیه تولد وبلاگم بود به واقع :دی


روبه‌روی ساختمان ابن‌سینا 


اسم آقای شیرینی فروش شاهین بود

ینی همکارش صداش کرد که شاهین بیا کیک جغدی این خانومو بده و اونجا بود که اسمشو فهمیدم

و البته مهم هم نیست به واقع!

فقط یاد همسایه روبه‌رویی دوران کودکیم افتادم که دو تا پسر بودن به اسم شاهین و رامین و

باباشون پلیس بود

 کیکو گرفتیم و الهام دیرش شده بود و باید می‌رفت دنبال اَخَوی‌ش

باهم رفتیم خوابگاه سابق و من کیکو گذاشتم نگهبانی و با الهام تا دم مترو رفتم و 

الهام رفت و من برگشتم خوابگاه سابق و کیکو برداشتم و پیش به سوی دانشگاه سابق


سومین کسی که قرار بود ببینمش میم. بود

میم. دو سه سال پیش از طریق گوگل کشفم کرده بود و بعداً فهمیدیم هم‌کلاسی هستیم

و البته ایشون سال پایینی بودن

اسمس دادم کجایی و بیرون دانشگاه بود و داشت میومد سلف

گفت باتری گوشیم کمه و ممکنه خاموش بشه

گفتم میام جلوی درِ انرژی و

وقتی رسیدم جلوی دانشکده شیمی، اسمس داد که جلوی کتابخونه‌ام و

جلوی کتابخونه همو دیدیم

البته تا من برسم یه پسره رفت باهاش احوالپرسی کنه و کمی تعلل کردم (از معطلی میاد فکر کنم) 

املای تعلل رو شک دارم

پلیز ویت... برم چک کنم

آره درسته! تعلل ینی درنگ کردن!

درنگ کردم تا پسره بره و رفت و

میم. رو بعد از ماه‌ها دیدم

و از اونجایی که مدیریت چادر و کیف و کیک سخت بود، زحمت جعبه‌ی کیک رو تا تعاونی ایشون کشیدند

و خب چون دو روز پیش تولد خودش بود ملت فکر می‌کردن کیک خودشه


قرار بود ظرف یه بار مصرف بگیرم و

رفتیم تعاونی و گرفتم و 

می‌خواستم بگم میم. حساب کنه که کادوی تولد وبلاگم محسوب بشه ولی خب روم نشد به واقع!

الهام انقدر دوست داره این به واقع گفتنامو که هی دوست دارم بگم به واقع!


چهارمین عنصر دعوت شده به مراسم، جناب الف.، حضرت صاحبِ ماکسیمم تگِ فصل2 بود

این یکیو دیگه خییییییییییییلی وقت بود ندیده بودم

انتظار داشتم پیر شده باشه و عصا به دست ببینمش!!!


گفت دندونپزشکیه و ایشونم مثل من نصف عمرشونو سر کلاس بودن و در حال نوشتن جزوه و

نصف دیگه‌ش دندونپزشکی

با میم. و جعبه کیک و ظروف یه بار مصرف رفتیم دانشکده و 

میم. همکف دانشکده رفقاشو دید و مشغول احوالپرسی بود و

بهش گفتم میرم سالن مطالعه و احوالپرسی‌ش که تموم شد با الف. بره عرشه تا منم بیام


سالن مطالعه آناهیتا رو دیدم و ازش خواستم چند تا عکس ازم بگیره و

کیکو برداشتم و رفتم عرشه

الف.، یک و نیم با دکتر صاد فیلتر داشت و به خاطر دندونش قرار شد بعداً بیاد کیکشو ببره

ولی یه کوچولو از خامه‌شو خورد و 

موقع بریدن کیک، من: این روبانشو بردارم؟

الف.: آره فکر نکنم قابل هضم باشه

میم.: شمع نداری؛ نه؟

من: خط کش!!!

الف.: :دی

من: به خاطر این خط کش دو هفته ظرفای خونه رو شستم! نخند!!!


اون قسمت شباهنگ رو برش دادیم که برسد به دست کسی که این اسمو برای وبلاگم پیشنهاد داده

و مورد قبول واقع شده!

ینی بنده خدای شماره1



جعبه کیکو گذاشتم سالن مطالعه و 

با میم. رفتیم طبقه 4 تا طی یک حرکت انتحاری و فوقِ سورپرایزانه بنده خدای شماره 1 رو خوشحال کنیم!

من پشت ستون اختفا کردم و از میم. خواستم بره اون بنده خدارو به بهانه‌ای درسی بکشونه بیرون

خودم عمراً نمی‌تونستم برم همچین کاری بکنم

و این حرکتم رو مدیون حضور میم. هستم!

یه درصد فکر کن من کیک به دست برم درِ اتاقِ یه دانشجو دکترارو بزنم بگم بیا برات کیک آوردم!

تازه همکاراشم تو اتاقش بودن و اصن نمیشد

نکته قابل تامل اینجاست که بنده تو عرشه با الف. و میم. سلفی می‌گیرم 

اون وقت اونجا سرمم بلند نکردم ببینم این بنده خدا چه شکلیه دقیقاً :دی


میم.

الف.


سپس با میم. رفتیم سالن مطالعه و کیکو برداشتیم و من رفتم نشستم تو عرشه منتظر نگار و مریم و نرگس

میم. هم رفت پیِ کارش!

تو آسانسور، من خطاب به میم.: کاش امروز دکتر میم. رو نبینم!!!

آقا همین که این جمله‌ی وامونده از دهان مبارک بنده خارج شد،

دکتر میم. و ف. و دو تا دکتر دیگه وارد آسانسور شدن و

هیچی دیگه!

اتفاقاً صبم به الهام می‌گفتم امروز سر کار نرفتم و 

به رئیسم که استاد کامپیوتر اینجاست گفتم کار مهم دارم و

همین که اینو گفتم، دیدم رئیس محترم داره میاد سمت ما و :دی


تو عرشه نشسته بودم که آرزو رو دیدم و ایشان هم در جریان وبلاگم هست!

کلاً همه‌ی هم‌کلاسیام در جریان وبلاگم هستن به واقع

بعدش مریم اومد و نرگس و نگار همزمان رسیدن و کیکو برداشتیم رفتیم سالن مطالعه

مریم نسکافه مهمونمون کرد و از اونجایی که لیوان نداشتیم،

نگار هم لیواناشو مهمونمون کرد

هزینه خرید یک عدد ظرف یه بار مصرف رو هم متقبل شد که برای هم‌اتاقیامم کیک بیارم

و اینارم هدیه تولد وبلاگم محسوب کردیم

و آرزو همون لحظه که منو دید اشاره کرد به روسری‌م و 

خاطره پیارسال که یه بار یهویی بهم گفته بود "کصافط عجب رنگی داره" تجدید شد

الهام هم بعداً اسمس داد و خاطر نشان کرد که رنگ روسری‌مو لایک می‌کنه!

منم تشکر کردم و گفتم چشماشون خوشگل میبینه!


نرگس و آرزو کلاس داشتن و رفتن و من و مریم رفتیم آزمایشگاه مخابرات و

منتظر الهام و الف.

الهام قرار بود اخوی‌شو ببره کلاس زبان و دوباره بیاد دانشگاه و با ع. اومد

ع. مثل میم. 90ایه، ینی سال پایینی و الهام 88ایه (ینی سال بالایی)

همه‌ی اینایی که دارم در موردشون حرف می‌زنم، عکسشون تو پروفایلم هست


الف. هم اسمس داد که دارم مهمون میارم با خودم و

منم اول فکر کردم خانومشه و زهی خیال باطل

مهمون مورد نظر لیلا بود که بی‌خیال دیگه لیلا رو نمی‌تونم توضیح بدم و

نیومد البته!


کیکو گذاشته بودم تو یخچال آزمایشگاه و 

الهام و ع. و الف. اومدن و رفتن عرشه و منم کیکو از تو یخچال برداشتم رفتم اونجا

ینی از صبح این جعبه دستم بود و از این ور به اون ور منتقلش می‌کردم به واقع

الهام سریع کیکشو خورد و رفت دنبال اَخوی‌ش که ببره خونه


کلاس نگار تموم شد و رفت آزمایشگاه پیش مریم و

من و ع. و الف. تو عرشه نشسته بودیم و 

غیبتِ بابابزرگِ نوه‌ی مقام معظم رهبری رو می‌کردیم

نقطه اوج ماجرا اونجایی بود که یکی از پسرای هم‌دوره‌ایم که من با این بشر یه درس مشترک داشتم و

فقط هم یه درس مشترک داشتم

و به جز اون یه باری که ازم جزوه خواسته بود تاکنون باهاش هم‌کلام هم نشده بودم،

داشت از اونجا رد میشد و اومد و با سلام و صلوات بر محمد و خاندان پاکش پرسید چه خبر از زبان‌شناسی؟

ینی می‌خواستم خودمو از همون عرشه بندازم پایین مغزم منهدم بشه به واقع

حالا کجاشو دیدی؟

از همون 8 سال پیش و از همون پست اول تا حالا، پدر و مادرم در جریان پستای من هستن

و اون موقع که فیس بوک داشتم و لینک پستامو اونجا شیر می‌کردم، معلمام و فک و فامیلم لایک می‌کردن و میشه نتیجه گرفت که حتی اگه نخونن هم آدرس وبلاگمو دارن. یه سریاشون چند بار کامنت هم گذاشتن و فیدبک هم دادن؛ مثل دوست بابا!!! که عمو صداش می‌کنم و حتی آدمایی که چند ساعت تو قطار یا اتوبوس باهم بودیم و دوست شدیم هم آدرس اینجا رو دارن! و نیز فامیل‌های دوری مثل نوه‌ی دخترخاله‌ی مامان‌بزرگ و نوه‌ی پسرعمه‌ی بابابزرگ و حتی چند وقت پیش عروسی خواهر مریم، مامان عروس برگشت وسط مجلس گفت نسرین وبلاگتو می‌خونیماااا

و این نشون میده علاوه بر هم‌اتاقیام و هم‌کلاسیام، والدینشونم در جریان وبلاگم هستن و حتی مامان هم اتاقیام و پسر همسایه‌مون :دی، از اینا چون فیدبک داشتم مثال زدم (پسر همسایه‌مونم بچه است به واقع! افکارتونو پریشان نکنید به واقعو از همه مهم‌تر دانشگاه که موقع فارغ‌التحصیلی وقتی فرم اطلاعات شخصیو داد دستم که پر کنم و وقتی نوشته بود آیا وبلاگ هم دارید و آدرس؟ من نوشتم بله و آدرسمم نوشتم


تا چهار و نیم در مورد محیط کاری و درس و اینا حرف زدیم و 

حتی یه جا وسط منبر، الف. برگشت گفت کفشاتم مبارکه

گفتم آره اصن انگار نمیشه شما راجع به کفشای من کامنت ندی و

تجدید خاطره و (خوانندگان جدید نپرسن کدوم خاطره :دی با تشکر)

و یادی کردیم از اخویِ سهیلا که سال اولِ برقه و ریاضی شهشهانیِ کصافطتو 14 گرفته و

من و الف. یه کم بهش فحش دادیم که خجالتم خوب چیزیه والا!

ملت 14 می‌گیرن اون وقت ما به خاطرِ همین شَه شَهِ عوضی... عی بابا! عی بابا! عی بابا!!!


و در پایان، با نگار و مریم برگشتیم و مریم رفت خونه‌شون و من و نگارم اومدیم خوابگاه!

خیلی خوش گذشت دیروز.

و السلام علیکم و رحمه الله و برکاته!

۲۵ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۱۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

715- به زورِ دوستای خوبم...

يكشنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۴، ۰۹:۲۳ ق.ظ

عکس: اولین پست وبلاگم


فصل اول، گلدان! (خاطرات مدرسه)

سال دوم دبیرستان، با دوستام تو سایت مدرسه نشسته بودیم و

مهسا و سهیلا و مریم و نازنین که خودشون وبلاگ داشتن، پرسیدن میخوای تو هم وبلاگ داشته باشی؟

گفتم چی توش بنویسم؟ 

مهسا گفت حرفاتو، خاطراتتو یا هر چی که میخوای

پرسید اسمش چی باشه و گفتم گلدان! بر وزن گلستان!

(آخه دیدم سعدی، گلستان و بوستان داره، گفتم منم یه گلدان کوچیک داشته باشم :دی)

آدرسش lotfali-khan-zand.blogfa بود و شامل خاطرات مدرسه و تم تاریخی، باستانی، ادبی داشت

مهسا و سهیلا و مریم و نازنین دیگه وبلاگ ندارن به واقع!


هنوز اسمم تو گوشیش تورنادوئه


فصل دوم، تورنادو! (خاطرات دوره کارشناسی)

این اسمیه که داداشم رو من گذاشته

وقتی داشتم برای فصل دوم دنبال اسم می‌گشتم گفت من اسمتو تورنادو سیو کردم

اسم فصل2 رو بذار تورنادو و 

آدرسش deathofstars.blogfa و علاقه من به این آدرسِ نجومی و آسمانی تحت تاثیر علاقه سهیلا به نجوم بود


شباهنگ، اسم پیشنهادی و عنوان ایمیلی بود که دریافت کردم


فصل سوم

شباهنگ

کماکان دنبال یه اسم نجومی مثل death of stars بودم 

که علاوه بر ارتباط به ستاره و آسمون و اینا، یکی از ویژگی‌های منم با خودش داشته باشه؛ 

مثل تورنادو که اسم یه نوع طوفانه و منم یه نوع طوفانم!

به دوستانی که به نجوم علاقه یا سررشته داشتن اطلاعیه و ندای هل من ناصر فرستادم و

یه چند تا اسم پیشنهاد شد و شباهنگ که هم اسم ستاره است و 

هم یه نوع جغده رو پسند کردم!

و آدرس nebula که به معنی سحابی و محل تولد ستاره‌هاست و خودم کشف کردم این اسمو!

۲۵ بهمن ۹۴ ، ۰۹:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

صبح دل‌انگیز زمستانی‌ام را، با یک تماس از مسئول آموزش دانشکده‌مان آغاز نمودم

فرهنگستان، صفر بیست و یک، هشتاد و هشت، شصت و چهار و یهویی دلم آشوب شد...

تا انگشتمو روی علامت سبز رنگ بذارم و بکشمش سمت راست، دلم هزار راه رفت

من، با صدایی لرزان در مترو، به سمت شریف: سلام...

منتظر موندم ببینم خانم میم. پشت خطه یا آقای ق.

خانم میم.: سلام خانم شباهنگ، صبح به خیر، خوب هستین؟

من: ممنون خانم میم.، شما خوبی؟

خانم میم.: خانم شباهنگ، نمره‌هاتون اومده، زنگ زدم خبر بدم؛ صرف و نحو 20 شدی

و خب خدا می‌دونه من تا یه دیقه هنگ بودم که صرف و نحو چی بود!!!

من: عه عربی بیست شدم!!! چه خوب؛ ممنون که خبر دادین

خانم میم.: دکتر ت. هم نمره‌هاشونو اعلام کردن، 18 شدی، دکتر ر. هم که 18 شده بودی. تاریخ زبانم 13 گرفتی؛

من: ینی من پاس شدم این درسو؟!!!


ارجاع به پست nebula.blog.ir/post/626 در راستای درس تاریخ زبان و نمره مشعشع 13

هم میانترم 13، هم پایانترم 13

کلاً درسِ به غایت منحوسی بود به واقع!!! 

روی تگ استاد شماره4 کلیک کنید کلی خاطره منحوس دیگه هم دارم از این درس :دی

۲۵ بهمن ۹۴ ، ۰۷:۳۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


اون 340 تومن بابت هزینه این ترم خوابگاهه به واقع :دی

۲۵ بهمن ۹۴ ، ۰۱:۰۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

712- امروز، عرشه، من، الف.، میم.!

شنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۴، ۱۱:۲۱ ب.ظ

۲۴ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۲۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


توضیح بیشتر: nebula.blog.ir/post/174 و nebula.blog.ir/post/547

۲۴ بهمن ۹۴ ، ۰۱:۱۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

حدودای یازده شب

تلفنم داشت زنگ می‌خورد و گوشیو دستم گرفته بودم و زل زده بودم به شماره ناشناس

با تردید انگشتمو گذاشتم روی علامت سبز و کشیدم سمت راست

ساکت بودم و منتظر

بابا: نسرین؟ بابایی؟ الو؟ چرا حرف نمی‌زنی؟

من: ئه! سلام بابا؛ شمایی؟ شماره ناشناس بود آخه!


از اینایی بودم که به همه‌ی شماره‌ها شناس و ناشناس جواب می‌دادم

از اینایی که یازده شب، شب امتحان بچه‌های کلاس زنگ می‌زدن که خانم فلانی، شماره شما رو از فلانی گرفتم و شما که همه‌ی جلسه‌هارو بودی، استاد نگفته چه جوری قراره سوال بده؟ میشه بیام دم خوابگاه جزوه‌تونو بگیرم؟ میشه از جزوه عکس بگیرید بفرستید؟ از اینایی که تنها دختر کلاس بودم و وقتی فلانی زنگ می‌زد نه اون فلانی که زنگ زده بود رو می‌شناختم نه اون فلانی که شماره‌مو بهش داده بود. از اینایی که یه موقع دوازده شب یه شماره ناشناس زنگ می‌زد که خانوم فلانی فردا دانشکده سمیناره، میاین از مراسم عکس بگیرین؟

فلانی‌های باشعوری بودند...

ولی

۲۳ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۳۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

709- با غرورت منو دست کم گرفتی... اینم بمونه....

جمعه, ۲۳ بهمن ۱۳۹۴، ۰۷:۵۴ ب.ظ

عصر جمعه و فولدر بنیامین و آهنگ اینم بمونه و هوا بوی نم گرفته و دوباره دلم گرفته

اونجایی که میگه تو اومدی آسمونت رو اشتباهی...

نمی‌دونم کدوم عقل کلّی جمله‌ی مزخرف ببخش و فراموش کنو گفته

من که هیچ وقت نتونستم از اون بیست و پنج صدمی که معلم عربی اول دبیرستانم اشتباهی ازم کم کرد بگذرم

نه گذشتم، نه بخشیدم و نه فراموش کردم

هیچ وقتم عذرخواهی نکرد

اصن اشتباهشو قبول نکرد که بخوام به بخشیدنش فکر کنم

ولی

ولی دو تا "ببخشید" یکی تو اینباکس ایمیلم هست و یکی تو تلگرامم

.

.

.

اولیو 

بخشیدم

دومی؟

دومی رو هم 

می‌بخشم

اون معلم عربیمونم می‌بخشم

ولی

۲۳ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۵۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

708- الکی خوش‌تر از خودم فقط خودمم!!!

جمعه, ۲۳ بهمن ۱۳۹۴، ۰۴:۱۳ ب.ظ

کیکِ مجازی پارسال و امسال



پارسالیه چون جزو فصل دوم بود دو طبقه است امسالیه سه طبقه

اون قورباغه سبز اون گوشه هم بازمانده فصل اوله

و چون بلاگفای بی‌شعور اجازه‌ی لینک نمیده پست پارسالو با یه رنگ دیگه باز نشر می‌کنم:

وروجکم داره 7 ساله میشه و دندونای شیری‌ش دارن میافتن و دیگه کم کم وقت مدرسه رفتنشه. ملیکا میگه: "پست‌هات رو خیلی دوست دارم، شاید چون محیطش مشترکه با محیط خودم و آدمایی که ازشون نام می‌بری یا برات کامنت می‌ذارن رو هم می‌شناسم، برای همین خیلی برام جذابیت داره. جذاب می‌نویسی. این که تعداد اینتر زدنات هم زیاده، باعث می‌شه آدم از خوندن پست‌های طولانیت هم خسته نشه! این که از عکس هم زیاد استفاده می‌کنی خیلی خوبه. یه خواهشی ازت داشتم؛ هیچ وقت نوشتنت رو متوقف نکن! از بقیه خبر ندارم ولی من یکی تا همیشه وبلاگت رو می‌خونم و دوست دارم مثل الان، همیشه ازت خبر داشته باشم. مثلا وقتی فارغ‌التحصیل میشی، میری سر کار، ازدواج می‌کنی، بچه‌دار می‌شی، نوه‌دار می‌شی!... دوست دارم از زبونت بشنوم!

این کامنتِ چند سال پیش ملیکا بود و فارغ‌التحصیلی و سر کار رفتنمو دید... امیدوارم مراحل بعدی‌رم ببینه! (لال از دنیا نری بگو ایشالا)

اینم یادداشت 17 دی پارساله:

۲۳ بهمن ۹۴ ، ۱۶:۱۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

707- شانس آوردم نپرسید دختره یا پسر!!!

جمعه, ۲۳ بهمن ۱۳۹۴، ۰۱:۵۷ ب.ظ

از لهجه‌ش فهمیدم ترکه

حدوداً بیست و هفت هشت ساله

وقتی بیعانه رو دادم و شماره‌مو گرفت خدا خدا می‌کردم با دیدن پیش شماره‌ام نگه عه! شمام ترکی، منم ترکم

ینی همین جمله‌ش کافی بود بیعانه و کیکو بی‌خیال شم و دیگه پامو تو مغازه‌ش نذارم!

ینی یه همچین آدم بی‌اعصابی هستم در زمینه ارتباطات!!!


آقای شیرینی فروش: روش همین تولدت مبارک شباهنگو بنویسیم؟

من: بله، ممنون

آقای شیرینی فروش: چند سالشونه

من: چی؟

آقای شیرینی فروش: شباهنگ

من: هشت سالشه


چهارشنبه گفت عکس جغد نداریم

منم فرصت پرینت و پرینتر نداشتم و صبح یه چیزی دستی کشیدم و 


۲۳ بهمن ۹۴ ، ۱۳:۵۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

706- دایی میم.

پنجشنبه, ۲۲ بهمن ۱۳۹۴، ۰۸:۰۷ ب.ظ

امسال روز تولدم کرج بودیم

تولدم بود و دم به دیقه اسمس و ایمیل و کامنت و از در و دیوار پیام تبریک

به جز سهیلا که تلفنی تبریک میگه، یکی دیگه از هم‌کلاسیامم زنگ زد و 

مامانم اینا هم اومده بودن کرج و مامان از لحنم متوجه شد پشت خطیه دختر نیست

گوشیو که قطع کردم گفتم میم. بود مامان؛ سلام رسوند

(آخه موقع خدافظی گفت به خانواده سلام برسون!)


امروز تولد میم. بود

اسمس دادم و تبریک گفتم و جواب نداد

تلگرام، آنلاین نبود

تا الان منتظر موندم و کم‌کم نگرانی بر من مستولی شد

زنگ زدم و

برنداشت

دوباره یه کم بعد زنگ زدم

صدام به صداش نرسید و قطع و وصل شد

من زنگ زدم و اون مشغول و 

اون زنگ زد من مشغول و

دوباره من زنگ زدم اون مشغول و 

اون زنگ زد من مشغول

آخرش نفهمیدم اون زنگ زد و من برداشتم یا من زنگ زدم و اون برداشت

ولی بالاخره ارتباط برقرار شد و با نام و یاد خدا و سلام و صلوات بر محمد و آل محمد یه ریز شروع کردم به حرف زدن و تبریک و می‌دونم بد موقع زنگ زدم و ببخشید مزاحمت شدم و چند وقته نیستی و تولدت مبارک و 

زبان به کامم نمی‌گرفتم بدبخت جواب سلاممو بده

جواب سلامم هم که داد نفهمیدم اونی که اون ور خطه صدای خودش نیست و

به تبریکات و میم. چه طوری و میم. خوبی و میم. چه خبر و میم. تولدت مبارک ادامه دادم

یهو اونی که اون ور خط بود گفت سلام خوب هستین؟ من باباشم!

ینی قیافه‌ام این ورِ خط دیدنی بود که شَوَد آیا که زمین دهن باز کند بروم توش؟

نه به اون میم. میم. گفتنام نه به اینکه گفتم من فلانی‌ام، هم‌کلاسی آقای فلانی! ینی پسرتون! :)))


حالا میم. زنگ زده و با یه تصویر تمام شطرنجی ماجرا رو براش شرح دادم و 

کاشف به عمل اومد اونی که اول اول اول گوشیو برداشته بود و صدامون به هم نمی‌رسید زنش بوده.

ازش خواستم گوشیو بده به زنش که به اونم تبریک بگم...

و چه حس خوبی... خیلی خوب.. خیلی خیلی خوب...

بعضی دوستا نعمتن و بر هر نعمتی شکری واجب!!!


* عنوان اشاره داره به مکالمه ی خیلی خیلی خیلی وقت پیشمون:

۲۲ بهمن ۹۴ ، ۲۰:۰۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1.

هم‌اتاقیام با دیدن این صحنه هر سه‌شون افسوس خوردن که برادراشون کوچیکتر از خودشونه

افسوس و دو صد افسوس!!! که یه همچین دختر کدبانویی رو از دست دادن

یادی از گذشته ها: deathofstars.blogfa.com/post/324


جعفری و اسفناج - بهمن 94

2.

آقا یه چیز بامزه‌ی دیگه در مورد سبیلِ بابای نسیم

نسیم میگه هر موقع به بابام میگیم برو یه کیلو سیب بخر، میره یه جعبه سیب و خیار و سیب‌زمینی و پیاز و گوجه می‌گیره میاره و وقتی اعتراض می‌کنیم چه خبره میگه من با این همه سبیل برم یه کیلو سیب بخرم زشت نیست؟

هیچی دیگه!

میره یه وانت کرایه می‌کنه و کل مغازه رو میخره میاره میریزه تو خونه :)))))

3.

با اینکه من و نگار و سهیلا و مریم هم‌مدرسه‌ای بودیم، 

به جز در موارد نادر اونم به مدت چند ثانیه، ترکی حرف نزدیم باهم تا حالا!

و از اول این جوری عادت کردیم به واقع!

ولی با مژده چون هم‌اتاقیام هم بودم (ترم اول و آخر)، وقتی خوابگاه بودیم ترکی و

تو دانشگاه و جلوی دوستای زبانِ ترکی نفهممون :دی مطلقاً ترکی حرف نمی‌زدیم


حالا این خصلتِ نیکوی من و دوستان رو داشته باشید فلش بک بزنیم به اتاقمون

منو تصور کنید که دستمو می‌ذارم زیر چونه‌م و با دقت به کردی حردف زدن اینا گوش میدم ببینم چی میگن 

و نمی‌فهمم چی میگن به واقع!


دیشب یه "توریز" از لابه‌لای حرفاشون دیتکت کردم و 

من: آقا این توریز همون تبریزه؟

اونا: بلی!

من: خب الان شما دارین در مورد تبریز حرف می‌زنین ینی؟

اون‌هم‌اتاقیم که کارشناسی‌شو تبریز خونده، همون شماره2: داریم در مورد تو حرف می‌زنیم

من: خب؟!!!

هم‌اتاقی شماره2: داریم می‌گیم آب و هوای شهرشون سرد و خشکه و لامصب تو اون چهار سال دوره کارشناسی پدر پوستمونو درآورد ولی پوست خودشون خوبه، جوش و اینا هم ندارن و داریم فکر می‌کنیم چرا این جوریه

خب دیگه! حالا فلش بک بزنین به عنوان پست

۲۲ بهمن ۹۴ ، ۱۵:۴۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1.

روز اول بهشون گفتم این افعال و حروف اضافه‌ی مرکب رو جدا بنویسیم

گفتم به علاوه‌ی، به وسیله‌ی، به جهتِ، به خاطرِ، از نظرِ، از قبیلِ، از لحاظِ، در مقابلِ، درخصوص ِ، بر اثرِ، بر اساسِ، بر طبقِ، بر حسبِ، با وجودِ جدا باشن قشنگ‌تر و درست‌ترن و گفتن نه خیر! اینا باید چسبیده باشن و نیم‌فاصله و گفتم چشم! شما متخصصین و بیشتر از من می‌دونین به واقع!!! و نشستم همه‌ی چکیده‌هایی که ویرایش کرده بودم رو دوباره ویرایش کردم

حالا اومدن میگن رفتیم تحقیقات کردیم و باید جداشون کنیم...

اون شات گانم کووووووووووووووووو :(((((

2.

دیشب تو مترو دو تا دختر چینی دیدم؛ 

البته همون اول نفهمیدن کره‌ای‌ن یا ژاپنی یا چینی یا ملامین یا کریستال یا استیل

خط‌شون رو می‌تونم تشخیص بدمااا ولی زبانشونو نه

اینا داشتن حرف می‌زدن و منم با دقت گوش می‌دادم!

چنان که گویی می‌فهمم!!!

بعد یه دختر ایرانی اومد که ظاهراً دوستشون بود و 

با یکیشون احوالپرسی فارسی کرد و گفت کی برمی‌گردی چین و

من فهمیدم چینی‌ان

دختره گفت ایشالا آخر ماه اسفند

گفت ایشالا!!!

فکر کن!!!

یه چینی گفت ایشالا!!!

3.

و در راستای پند حکیمانه‌ی شیخ اجل*، سعدی علیه رحمه که می‌فرماید:

"ده درویش در گلیمی بخسبند و دو پادشاه در اقلیمی نگنجند

شیخ شباهنگ نیز می‌فرماید: دو رئیسه و دو شغله بودن خر است!!! 

از رو هم نمی‌رم و هر دو تا پروژه رو با تمام قوا دارم ادامه میدم هیچ! اضافه‌کاری هم گرفتم حتی!!!

خدا شفام بده ایشالا!

لال از دنیا نری، بگو ایشالا


* اجل ینی بزرگ؛ 

یهو دلم برای گلستان سعدی تنگ شد...

حالام همه‌تون متفرق شید برم ببینم چه گلی باید به سر این چکیده‌ها بگیرم با این رسم‌الخطمون!

۲۲ بهمن ۹۴ ، ۱۳:۴۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

703- من عاشق‌تر از پیشم، دارم عاشق‌ترم میشم

پنجشنبه, ۲۲ بهمن ۱۳۹۴، ۱۲:۱۰ ب.ظ

این آخرین عکسیه که از دلبر دارم! :دی

چند اپسیلون ثانیه قبل از تحویل به مسئول آموزش در حین فارغ‌التحصیلی 



سه تا قنادی نزدیک خوابگاه سابقم بود و من روبه‌روی دانشگاه بودم

هندزفریو کردم تو گوشم و شادترین آهنگ ممکن رو گذاشتم و 

برای خاطره‌بازی مثل من که لحظه لحظه‌های زندگیم یادمه

5 سال خاطره کم نیست از آجر به آجر دیوارای این مسیر...

یه موقع شاد، یه موقع غمگین ولی معمولاً تنها

آهنگه رو بلندتر کردم و سعی کردم به مسیر فکر نکنم

نمیشد...

هزار تا خاطره

بیشتر

که شاید هزارتاشو تو فصل دوم تونستم ثبت کنم

بلندتر

گوشیم اخطار داد که شنوایی‌ت در خطره

ماشینه به فاصله نیم متریم ترمز کرد

حواست کجاست خانوم؟

حواسم؟

.

.

.

بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم

هر چند خودمم نمی‌دونم "تو" الان اینجا ینی کی

مهم اینه که به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!!!

پاوز کردم و زنگ زدم به اون دختره که مسئول حوزه بود

شماره‌شو یکی از دوستام برام اسمس کرده بود

یه روز قراره برم بشینم سر کلاساشون

رسیدم قنادی شادمنش 

کیک سال اول خودم و نگارو از اینجا گرفته بودیم

مدلی که می‌خواستم نداشت

گفت عکسشو بیار اگه تونستیم تا شنبه آماده میشه 

کیلویی 18 تومن

رفتم سراغ ساقه عروس؛ سمت خوابگاه پسرا

از این جا کیک نه، ولی شمع گرفته بودم قبلاً

اسمش دیگه ساقه عروس نبود

برو بیا!

الان دیگه قنادی و شیرینی برو بیا صداش می‌کردن 

یه نگاه به آلبومش کرد و گفت جغد نداریم؛ طرحتو بیار تا شنبه آماده میشه

کیلویی 20 تومن

نمی‌دونم چه جوری می‌خواد طرح به این عظمت منو روی یه کیلو اعمال کنه

فردا باید برم طرحو بهش بدم و فرصت این کارو ندارم به واقع

یه سر به قصر شیرین هم زدم؛ روبه‌روی در اصلی دانشگاه

کیک تولد سال دوممو از اینجا گرفتم

زیر چهار کیلو اصن سفارش قبول نمی‌کرد


یه سرم رفتم شرکت و رئیس شماره2 نرم‌افزارو برام نصب کرد و

به اندازه 4 روز فایل گرفتم که دو روزه قراره تحویل بدم

گفت آخه چه جوری می‌تونی و آیا خودت انجام میدی به واقع؟

گزینه date created رو نشونش دادم و بهم ایمان آورد

گفت موس نمی‌خوای؟

گفتم چرا! همین موسو می‌برم

گفت یکی دیگه برات میارم و تا بره موس بیاره داشتم به موس خودم فکر می‌کردم که دست باباست

دلم تنگ شد...

تنگ‌تر 

بغض کردم

بس که می‌شینم پای کامپیوتر الکی الکی خیس میشه چشام

اصلاً هم یاد بابام نیفتاده بودم به واقع!



بعداً نوشت دلبرانه:

سوال:  اساسا می‌شود گفت که من دلبرم را گم کرده‌ام و آنها یک دلبر دیگر برایت صادر می‌کنند و سپس شما در زمان فارغ التحصیلی دلبر دوم را تحویل می‌دهید و با خوشی تا پایان عمر در کنار دلبر اول زندگی می‌کنید چرا همچین کاری نکردید؟

پاسخ: nebula.blog.ir/post/369 این وبلاگ مثل سریال‌های ایرانی نیست که یه قسمتشو نبینید و اتفاق خاصی نیافته! قبلاً هم گفتم که این وبلاگ یه کم با بقیه وبلاگا فرق داره و به معنای عام اصن وبلاگ نیست! سریاله تا وبلاگ
و هر سوالی که به ذهنتون خطور کنه، ممکنه تو پستای قبلی پاسخ داده شده باشه... برای همین همیشه میگم یا نخونید یا همه رو بخونید! یا نخونید!
۲۲ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۱۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

702- پدرت در خیابان انقلاب کرد؛ تو در دلم...

چهارشنبه, ۲۱ بهمن ۱۳۹۴، ۱۱:۳۴ ب.ظ


صبح این عکسو تو یکی از وبلاگا دیدم و یاد دوستم افتادم

چند سال پیش تو یه همچین روزی

یکی از دوستای متاهل تهرانیم برای ناهار خونه‌شون دعوتم کرده بود

دوستم می‌دونست چی دوست دارم و چی دوست ندارم و رو چیا حساسم و 

چه عادات گندِ غذایی دارم

تا میز ناهارو بچینه اجازه گرفتم که سرک بکشم تو کتابای طبقه پایین خونه‌شون و

بعدش باهم رفتیم لازانیارو از فر طبقه بالا برداشتیم و ناهارو طبقه وسطی خوردیم

الان فهمیدین خونه‌شون سه طبقه بود دیگه؟! :دی


یه مشت کاغذ و شعار و پوستر کنار تلویزیون بود و اجازه گرفتم یه نگاهی بهشون بندازم و

گفت فلانی (شوهرش) صبح راهپیمایی بود، از اونجا آورده

بحثو عوض کردم...

الانم می‌خوام بحثو عوض کنم بگم 

قشنگ معلومه دکتر مصدق واسه فرار از خونه تکونی رفته دنبال ملی کردن صنعت نفت

و الا کدوم آدمی 29 اسفند میره دنبال کار به این مهمی


دختـره 30 ﺗﺎ ﻣﺨﺎﻃـﺐ ﺧﺎﺹ ﺩﺍﺭﻩ 20 ﺗﺎ ﻣﺨـﺎﻃﺐ ﻭﯾـﮋﻩ

ﺍﻭﻧﻮﻗـﺖ ﻫـﻨﻮ ﺩﺍﺭﻩ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻧﯿﻤـﻪﯼ ﮔﻤﺸـﺪﻩﺍﺵ ﻣﯿـﮕﺮﺩﻩ  

ﺧـﺏ ﺑﯿﺸـﻌﻮﺭ! 

ﻧﯿـﻤﻪﯼ ﺧـﻮﺩﺕ ﺑﻪ ﺟـﻬﻨﻢ

ﺗﻮ ﻧﯿﻤـﻪﯼ ﺑﻘﯿـﻪ ﺭﻭ ﻫـﻢ ﺍﺣﺘـﮑﺎﺭ کردﯼ ﮐـه


یه ﺑﺎﺭﻡ ﻣﺚ ﺍﯾﻦ ﻓﯿﻠﻤﺎﯼ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺩﻭﺳﺖﺩﺧﺘﺮﻣﻮ ﺳﻮﺭﭘﺮﺍﯾﺰ ﮐﻨﻢ

ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺵ ﭼﺸﻤﺎﺷﻮ ﺑﺎ ﺩﺳﺘﺎﻡ ﺑﺴﺘﻢ 

ﺧﺎﮐﺒﺮﺳﺮ 50 ﻧﻔﺮﻭ ﺍﺳﻢ ﺑﺮﺩ ﺟﺰ ﻣﻦ

ﺍﯼ ﻣُﺮﺩﺷﻮﺭ ﺍﯾﻦ ﻓﯿﻠﻤﺎﯼ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﯿﻮ ﺑﺒﺮﻥ!!! ﻣﺮﮒ ﺑﺮ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ

والا


+ عنوان واضح‌تر از متن پُسته به واقع

۲۱ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۳۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

701- امدادی ای رفیقان با من

چهارشنبه, ۲۱ بهمن ۱۳۹۴، ۰۹:۰۸ ق.ظ

استاد شماره11 همونیه که تو جلسه مصاحبه هم حضور داشت

یادمه بعد از مصاحبه از آقای پ. پرسیدم اینا کی بودن مصاحبه می‌کردن باهامون و

ایشونم اسم اساتید رو برام نوشت و منم ازش خواستم شماره موبایلشم بنویسه!

به همین سادگی شماره پسر مردمم گرفتم :دی

البته اون موقع نمی‌دونستم آقای پ.، آقای پ. هست و اصن نمی‌دونستم قراره هر دومون قبول شیم و

افکارتونو پریشان نکنید به واقع!

چون می‌بینم یه چند وقته با تمام قوا سعی دارید از لابه‌لای پستام مرادو کشف کنید

و البته آقای پ. از من کوچیکتره یه سال؛ زیرا من 5 ساله تموم کردم کارشناسیمو 

و دلیلش و نیز تعداد واحدهای اختیاری که سال آخر پاس کردم 

هیچ ربط مستقیم و غیر مستقیمی به کسی نداره به واقع


پریشب که داشتم رمز پستای قبلی رو برمی‌داشتم، خاطره روز مصاحبه رو مرور می‌کردم و

دیدم استاد شماره11 همونیه که تو جلسه مصاحبه هم حضور داشت

و خب دیروز سر کلاس یه کم استرس داشتم مِن باب این قضیه!

ظهر همه‌مون تو دارالندوه نشسته بودیم و (عکس عرشه و دارالندوه تو پروفایلم هست)

استاد رفت سر کلاس و بچه‌ها وسیله‌هاشونو همون جا تو دارالندوه رها کردن و رفتن سر کلاس و

منم تا بخوام روی میزو جمع و جور کنم طول کشید و یه ده ثانیه‌ای دیرتر از بقیه رسیدم

همین که در کلاسو باز کردم رفتم تو استاد پرسید شما خانوم شباهنگی؟

ینی رسماً تو شوک بودمااااا که چه جوری تو اون ده ثانیه حضور غیاب کرده یا منو یادش مونده یا چی

که کاشف به عمل اومد وقتی ملت میرن سر کلاس، می‌پرسه شما که 8 نفر بودید اون یکی‌تون کو و

بچه‌ها میگن خانوم فلانی فلان جاست و الان میاد و


اساتید این ترمم را بیشتر عاشقم به واقع!

احتمالاً ترم بعد یکی دو درسم با نوکر شیر خدا آهنگر دادگر داشته‌باشیم و 

دیروز تو مترو اگه اون خانومه می‌فهمید من شاگرد بابابزرگ نوه‌ی مقام معظم رهبری‌ام

خودمم می‌شست پهن می‌کرد رو میله‌ها کنار بقیه کابینه!


صبح خواستم شمارش معکوسِ تا تولد وبلاگمو به جای روز به ساعت بنویسم

حساب کردم دیدم تا 25 بهمن 4 روز مونده و هر روز اگه 100 ساعت باشه!!! میشه چهارصد ساعت

بعد حس کردم خیلی زیاد نوشتم

حالا اگه هر روزم 100 ساعت باشه بازم نمی‌رسم هم تکلیفای درسیمو انجام بدم و 

هم اون دو تا پروژه رو مدیریت کنم! و هم وبلاگمو!!!

یادم اومد که آهان! هر روز 60 ساعت بود و نوشتم 240 ساعت و

یه چند دقیقه این 240 ساعت موند و احتمالاً یه چند نفرتونم شاهد این سوتی بنده بودید سرِ صبی!

تا اینکه یادم اومد تو فیلمای پلیسی پلیسا زیاد از لفظ 48 ساعت استفاده میکنن

بعد یادم اومد که هر روز 12 ساعته و

یه کم دیگه هم فکر کردم و 

اصن همیشه با تبدیل روز به ساعت و ساعت به دقیقه و دقیقه به ثانیه مشکل داشتم به واقع

یادی از گذشته‌ها: deathofstars.blogfa.com/post/373



دیشب تو شرکت (کسی که عصرا بعد دانشگاه مستقیم بره سر کار و تا 8 شبم اونجا باشه قید زمان دیگه‌ای جز "دیشب" هم میتونه برای خاطرات کاری‌ش به کار ببره ینی؟!) دیشب یکی از پسرا (همون که با لیوانش میشه 60 نفر تشنه رو آب دادخلاصه دیشب این پسره زل زده بود به عکس یه ساعت هوشمند (اسمارت واچ) تو یه سایت و به یه دختره و اون یکی پسره که 5 ساله مدرک ارشدشو گرفته و دوباره میخواد ارشد بخونه می‌گفت بچه‌ها من حاضرم کلیه‌هامم بفروشم و این مال من بشه و

عنوان: شعری از نیما؛ همان آی نید یور هلپ، پلیز هلپ می!!! در راستایِ


این ترم جزوه‌هام شبیه دفتره خاطره است تا جزوه!

۲۱ بهمن ۹۴ ، ۰۹:۰۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

صبح (داشتم می‌رفتم دانشگاه

دم پله‌های برقی حقانی دیدم یه موجود کوچولو چادرمو می‌کشه و مامان صدام میکنه

برگشتم دیدم یه خانومه داره میاد سمت بچه و 

کوچولوهه منو با مامانش اشتباه گرفته بود

منو :))))


عصر (داشتم می‌رفتم شرکت)

یه عده آقا اشتباهی اومدن واگن خانوما و 

ایستگاه بعدی مامور مترو ازشون خواست پیاده شن برن اون ور و اونام رفتن

من بودم و

یه خانوم میانسال با مانتو مقنعه مشکی که حجاب کاملی داشت و البته چادری نبود و

یه خانوم پیر، با تیپ اسپورت و از این سانتیمانتالا (دارای ظاهری آراسته و رفتاری همراه با ظرافت) 

و تعداد کثیری در و داف!

خانم پیره هم چادری نبود


به محض پیاده شدن آقایون و منتقل شدنشون اون ور، 

خانوم میانسال: شورشو درآوردن والا!!! همه چی مردونه زنونه!!! ینی چی آخه!!!

خانوم پیره: والا من که راضی ام خانوما جدا باشن

خانوم میانسال: من خودم شش ماه هلند زندگی کردم، اونجا از این چیزا خبری نبود

خانوم پیره: خوبه که جدا باشیم تو این ازدحام

خانوم میانسال: دلت باید پاک باشه! 

بعد رو کرد سمت من و در ادامه افزود:

چیه این چادر آخه! من اونجا تو هلند دخترایی دیدم که نیم متر پارچه تنشون نبود ولی دلشون پاک بود،

رو کرد سمت آقایون و

بعد دوباره رو کرد سمت من و بدین صورت ادامه داد:

امان از چادریای این دوره زمونه! 

دولتم که شورشو درآورده با این گشت و بگیر و ببندش

دلت باید پاک باشه 

این یه تیکه پارچه که مهم نیست

ما بین نطقش از خاطرات شش ماه هلندشم می‌گفت و

بعدشم یکی یکی اعضای قوای سه‌گانه و هیئت دولتو شست و پهن کرد رو میله‌های مترو و

چشم از منم برنمی‌داشت و اعلان برائت می‌کرد از چادریای این دوره زمونه و

چشم از منم برنمی‌داشت و

هر چی از دهنش درومد نثار دولت کرد و

چشم از منم برنمی‌داشت و

لابد اون دَکَلم من تو کیفم قایم کرده بودم

۲۰ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


به زودی دیوان شعرم هم چاپ می‌کنم تا مشتی باشد بر دهان استکبار جهانی و نیز اساتید اِلِکمِغَم

اِسپِشِلی اونی که ترم 4 منو با 7.1 انداخت بیکاز حاضر نبودم تمرین کپ زده شده تحویلش بدم!

دوستانی که از طریق این وبلاگ بخوان دیوانم رو بخرن از 44 درصد تخفیف برخوردار میشن حتی :)))


* عنوان با همکاری آقای سعدی و مهدی ذوالقدر

۲۰ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


اخیراً درگیری‌های لفظی و البته با شدت و ضعف‌های متفاوتی داشتم با شما خوانندگان عزیزتر از جان مبنی بر اینکه چرا فالوشون نمی‌کنم در حالی که منو فالو می‌کنن و چرا نمی‌خونمشون در حالی که منو می‌خونن و چرا کامنت نمی‌ذارم در حالی که برام کامنت می‌ذارن و اگه می‌خونم چرا فیدبک نمیدم و اگه می‌خونم چرا خاموشم و چرا وقتی پست رمزدار می‌نویسن رمزو نمی‌گیرم و چرا اگه کامنت نمی‌ذارم میگم رمزو بدید بخونم؛ یا سوالات محتوایی در مورد پست‌ها که خب صد بار گفتم من اگه بخوام یه چیزیو توضیح بدم میدم، اگه ندادم ینی یا نپرسید یا فعلاً نپرسید! و مورد بعدی نصیحت کردنِ منه! که خوشم نمیاد از این کار!!!

و یه چند وقته که بنده کامنت‌های بی بدیلی دریافت می‌کنم از سوی همان خوانندگان عزیزتر از جان با این مضمون که چرا اجازه میدید آشنایانتون وبتونو بخونن؟ و چرا آدرس وبتونو بهشون دادید و حتی چه بد که آدرس وبتونو دارن و آدرستونو عوض کنید و بهشون ندید و لابد چه قدر عذاب می‌کشید از این بابت که آدرس وبتونو ازتون گرفتن و خب ظاهراً یه عده و اگه دقیق‌تر بگم، همان خوانندگان عزیزتر از جان دچار خلط مبحث شده‌اند و من الان وظیفه‌ی خودم می‌دونم که این جماعت رو از این خلط نجات بدم

ببینید، عزیزان من، این وبلاگ، به معنای عام، اصن وبلاگ نیست! ینی برای من دنیای مجازی محسوب نمیشه! ینی ممکنه الان شما سر قبری نشسته باشید که خالیه! ینی از من و نوشته‌هام یه همچین انتظاری رو نداشته باشید به واقع!

بعداً توضیح میدم! ینی توضیحش بمونه برای بعد ینی همون باقی بقا!

فعلاً برم تا استاد شماره 10 نیومده...

این ترم یه درس دارم که 3 تا استاد داره

یه سه چهار فصلشو یکی درس میده سه چهار تاشو یکی و بقیه‌شم یکی!

اینجام ظاهراً مثل دانشگاه قبلی دانشگاه که نیست، دارالمجانینه!!!

۲۰ بهمن ۹۴ ، ۰۸:۱۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

دیشب هم‌اتاقیِ نگار اومده بود ازم سوال مدار مخابراتی می‌پرسید

نه جزوه داشت نه کتاب

جزوه و کتابای خودمم یا خونه است یا دادم به دوستام

یه چیزایی یادم بود و یه چیزایی هم نه


دو تا از هم‌اتاقیای نگار می‌خوان برن یه خوابگاه دیگه و

به اینی که داشت ازم سوال مدار مُخ! می‌پرسید گفتم هر موقع اون دو تای دیگه رفتن میام اتاق شما

بیرون، پشت در بودیم و 

حرفامون که تموم شد خدافظی کردیم و

وقتی اومدم تو اتاق، دیدم هم‌اتاقی شماره2 حالش گرفته و نسیم بغض کرده

گفتم چی شده و

نسیم گفت میری؟

تا بیام توضیح بدم شروع کرد به گریه کردن!!!

شماره3 هم اومد و گفت نمی‌ذاریم بری


والا به جز مامان و مامان‌بزرگم تا حالا کسی برام گریه نکرده تا حالا! (می‌دونم دوبار گفتم تا حالا!!!)

اونام وقتی داشتم میومدن تهران گریه می‌کردن

یه بارم ن. و م. از دخترای فامیل اشتباهی فکر کرده بودن تصادف کردم مُردم و گریه کرده بودن و

بعدش دیگه یادم نمیاد کسی برام گریه کرده باشه!

اصن من حتی شک دارم کسی دوستم داشته باشه!!!

والا!!! :دی

همیشه فکر می‌کردم

ﮔﻮﺭﯾﻞ ﺍﻧﮕﻮﺭﯼ ﺑﺎ ﺍﻭﻥ ﻫﯿﮑﻠﺶ ﺧﻮﺩﺷﻮ ﺟﺎ ﻣﯿﺪﺍﺩ ﺗﻮ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ کوچیکی ﺑﯿﮕﻠﯽ ﺑﯿﮕﻠﯽ 

ﺑﻌﺪ ﻣﻦ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻢ ﺧﻮﺩﻣﻮ ﺗﻮ ﺩﻝ ﯾﮑﯽ ﺟﺎ ﮐﻨﻢ


هیچی دیگه!

دو قطره اشک دیدم و نظرم برگشت و منصرف شدم

برای همینه که نمی‌ذارن قاضی بشیمااااا!!!

والا



دیشب با نگار رفتم یه کیک جغدی سفارش بدم 

(والیبال نگار و کار من همزمان تموم میشه و باهم برمی‌گردیم خوابگاه)

یارو گفت کمتر از دو سه کیلو سفارش قبول نمی‌کنیم

منم گفتم دوستام نیم کیلو بیشتر نیستن :دی

نگار و نرگس و مریم و اگه الهام هم بتونه بیاد میشیم 5 نفر

هم‌اتاقیام آدرس وبلاگمم ندارن

پس هیچ سهمی از کیک ندارن به واقع!!!

همین قدر بی‌رحمم که می‌بینید!!!

۱۹ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۴۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

695- مقدمه یا پیش‌درآمدی بر پست بعد

يكشنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۴، ۱۱:۰۹ ق.ظ

۱۸ بهمن ۹۴ ، ۱۱:۰۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

694- کافر اگر عاشق شود...

يكشنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۴، ۱۲:۳۱ ق.ظ

روزنامه رو پیدا کردم و دو طبقه پایین‌تر از روزنامه، منفی2 که سه جفت کفش مردونه دم در بود

فکر کردم حالا که فهمیدم کجاست بهتره برگردم و بعداً دوباره بیام

گوشیمو درآوردم عکس بگیرم و دیدم نوشته این مکان مجهز به دوربینه و 

دیدم اگه همین‌جوری برگردم خیلی ضایع است که یکی رفته عکس گرفته و برگشته! 

برای همین دلو زدم به دریا و رفتم سمت در و در زدم و خدا خدا می‌کردم کسی درو باز نکنه

که خب کسی هم باز نکرد درو و منم برگشتم.


هوافضا و فیزیک مقابل و دانشکده برق دست چپم بود 


اون روز بعد از آخرین امتحان ترم اول ارشد، تو عرشه نشسته بودم و به تصمیمی که گرفته بودم فکر می‌کردم؛ 

اغلب تصمیم‌های مهم زندگی‌مو همون جا تو عرشه گرفتم! :دی

نمی‌دونم چرا، ولی اونجا فکرم بهتر و منظم‌تر و منسجم‌تر کار می‌کنه ظاهراً!

باید حسابی در موردش فکر می‌کردم، آدمی نیستم که بی‌گدار به آب بزنم

پیش از این، از دو نفر در حد تحقیق، پرس و جو کرده بودم

و از یکی از دوستانِ جان که یکی از اون دو نفر بود نمونه سوال و جزوه‌هاشم گرفته بودم

کنکور یا همون آزمون ورودیش اردیبهشته یا شایدم خرداد

سؤالاتِ منابعی که خودشون میدن سخت نیست؛ ینی میشه خونده و جواب داد

فقط سؤالات تحلیلی و تحلیل‌های شخصی که منبع مشخصی براشون وجود نداره یه کم نگرانم کردن

مسایل کلان و کلی کشور و جامعه، انقلاب، فرهنگ، اقتصاد، سیاست، اجتماع، اخلاق، دانشگاه 

که من اطلاعاتم در این زمینه‌ها خیلی کمه

و سوابق فعالیت‌ها یا همون رزومه که رزومه‌ی من در حد چند بار شرکت در نماز جماعت مسجد دانشگاهه!!!

مثلاً اگه یه موقع، ازم خواستن اسم 5 تا شهید و دو تا از عملیات دوران دفاع مقدس رو بگم چی بگم؟

اولین و آخرین فیلم جنگی که دیدم اخراجی‌ها بود و نیم ساعت آخرِ فیلم "چ". همین الانم اگه بخوام اسم چند تا شهید رو بگم میگم شهید فهمیده، شهید مطهری، شهید بهشتی و اون خلبانه که شهاب حسینی نقششو بازی کرده بود و شهید شریف (ینی همین دانشگاه شریف) و اگه خیلی به مغزم فشار بیارم شهید رجایی و شهید باهنر و شهید باکری و شهید همت... آهان، شهید بابایی بود اسم اون فیلمه (اگه اشتباه نکنم) و تازه فقط هم در حد اسم بلدم و حواسم هست که اینا یه سریاشون قبل انقلاب شهید شدن و یه سری بعدش و یه سری موقع جنگ! به هر حال انقلابو با 20 پاس کردم به واقع! ولی به قول دوستان، تف هم یاد نگردم و همه رو حفظ کردم و بعد امتحان همه‌شون یادم رفت :دی

تو عرشه نشسته بودم و داشتم به دو سه سال پیش فکر می‌کردم. یکی از جزوه‌ها یا گزارش یکی از آزمایشگاه‌هامو داده بودم مطهره و شرایط یه جوری بود که همدیگه رو نمی‌دیدیم که پس بگیرم جزوه‌هامو! عینهو جن و بسم‌الله، وقتی من دانشگاه بودم مطهره نبود و وقتی اون بود من نبودم. که مطهره تصمیم گرفت ببره بذاره یه جایی که من بعداً برم بردارم و (پست مربوط به این واقعه: deathofstars.blogfa.com/post/582)

۱۸ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۳۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

693- شاید خدا قصه‌تو، از نو نوشته باشه

شنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۴، ۱۲:۱۵ ق.ظ


تو عرشه نشسته بودم و خیره به پله‌ها داشتم خودمو توبیخ و توجیه می‌کردم و به این هم فکر می‌کردم که نکنه این حوزه رفتن هم مثل گیتار و مهندسی پزشکی و المپیاد ادبی و زبان‌شناسی و حتی برق، مصداقِ از این شاخه به اون شاخه پریدنام باشه! اصن چه اشکالی داره ما از این شاخه به اون شاخه بپریم؟ عیبه؟ ایراده؟ بده؟ مگه ما چند سال عمر می‌کنیم؟ چند بار به دنیا میایم؟ چرا از تجربه‌های جدید می‌ترسیم؟ چرا خودمونو از رویاهامون محروم می‌کنیم؟ چرا از تغییر مسیر و مسیرهای جدید وحشت داریم؟ و به آدمایی فکر می‌کردم که قراره بیان بپرسن چرا؟ و من حوصله‌ی و من اعصابِ و من ظرفیتِ و من نای شنیدن سوال‌هایی که محتواشون چرا ادامه ندادیه رو ندارم! تا کجا باید ادامه می‌دادم؟ مگه عمرمو از تو جوب پیدا کردم؟! اصلاً چرا باید یکی، "انتخاب" و "مسیر" دیگری رو زیر سوال ببره؟ چرا تحسین؟ چرا تعجب؟ چرا حتی تایید؟ 
بلند شدم رفتم مسجد. تو حیاط یه سری اتاق‌های کوچیک هست که نمی‌دونم اسمشون چیه؛ صحن، شبستان، بقعه!، رقعه!!! خدایی نمی‌دونم بهشون چی میگن، من حتی نمی‌دونستم تو حیاط مسجد چند تا شهید دفن شده.
جلوی یکی از همین اتاقا دو جفت کفش مردونه بود و در زدم و نرفتم تو! همون‌جا جلوی در ازشون پرسیدون مسئول حوزه خواهران شریف کیه و کجاست و نگاشون نکردم که ببینم چه جوری نگام میکنن. یکیشون اومد نزدیک‌تر و گفت حوزه برادران رو می‌شناسه که منفی دوئه! 

گفتم ینی چی منفی دوئه؟

گفت دو طبقه پایین‌تر از روزنامه!

گفتم روزنامه اسم جاییه؟

گفت ورودی جدیدین؟

گفتم فارغ‌التحصیل شدم...


آره من دیوونه‌ام

نمی‌دونم می‌تونم از مصاحبه و آزمون ورودی‌ش قبول شم یا نه 

ولی زده به سرم که همزمان با ارشدم، برم حوزه شریف

از اینایی که توش فقه و فلسفه و معارف تدریس میشه و یه شش هفت سالی هم طول می‌کشه و

بعدش میشم شیخ راست راسکی!!! :دی 

+ وقتی که عشق آخر، تصمیمشو بگیره...

۱۷ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۱۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

در راستای پست قبل، دیشب از شدت ذوق تعطیلی امروز تا پاسی از شب خوابم نبرد

هفت صبح دیدم یه صدای مبهمی داره صدام می‌کنه: نسرین نسرین

نگار بود!

درو باز گذاشته بودم که اگه خواب موندم بیاد تو و بیدارم کنه

نمازمو با 8 دقیقه تاخیر خوندم

خدارو نمی‌دونم ولی استادامون به ازای هر روز تاخیر ده درصد نمره رو کم می‌کردن

تازه یه استاد داشتیم برای تاخیر، فرمول 0.9 به توان روزهای تاخیر و زیگما و اینارو اعمال می‌کرد!!!

دانشگاه نبود که!

دارالمجانین بود!!!

علی ایُ حال تعداد نماز صبای قضا شده‌ی امسالم هنوز تک‌رقمیه (همه‌تون بلند بگین تف به ریا)


نگار آب جوشو حاضر کرد و ریختیم تو فلاسک و به روایتی فلاکس بنده و

اول رفتیم پارک لاله رو شناسایی کردیم و از نگهبانش آدرس نزدیک‌ترین نونوایی رو پرسیدیم و

دوباره با یک عدد بربری برگشتیم پارک!

تُرک جماعته و نون بربری!!!

از سوپری کنار بربری فروشی خامه شکلاتی هم گرفتیم

و سوپریه در کمال ناباوری بقیه پولمو که 50 تا تک تومنی بود برگردوند!!!

اصن باورم نمی‌شد

50 تومنمو برگردوند!!! اصن اشک تو چشام حلقه زده بود از شدت ذوق!!!

الان موندم این 50 تومنیه رو چی کار کنم؟!!!

آخه آلرژی دارم به اینکه محتوی کیف پول و حساب بانکیم رند نباشه (آره من دیوونه‌ام :دی)

تازه سوپری پریشبی که ازش شیر گرفتم، بهم گفت از تاریخ انقضای شیر کم مونده و یکی دیگه بردار

اون شبم اشک تو چشام حلقه زده بود از شدت ذوق :دی


پارک لاله - 7:30 صبح جمعه 16 بهمن 94

این شکلات خامه‌ای مال منه و پنیر برای نگار

زیاد با پنیر حال نمی‌کنم به واقع!!!

برگشتنی (برگشتنی قید زمانه، ینی وقتی داشتیم برمی‌گشتیم خوابگاه)

یه سر رفتیم تره‌بار و میوه و سبزی و سالاد و شیر و اینا گرفتیم

چون مامان و بابام با خوندن این مدل خاطرات خریدگونه ذوق می‌کنن اینارو می‌گماااا :دی

سبزی آشم گرفتم آش رشته درست کنم

ولی متاسفانه سبزیه پاک شده است و غیر پاک شده نداشتن!!!

ینی برای بعضیا متاسفم که حتی، من می‌نویسم وقت شما بخون عرضه‌ی سبزی پاک کردنم ندارن

والا!!!

اصن همه‌ی ذوق سبزی پاک کردن به گِلی شدن انگشتاس!

هر چند خونه‌ی بابامون از این کارا نکردیم

ولی خب شعارِ مفت که می‌تونم بدم

نمی‌تونم؟

مگه چی کم دارم از این کاندیدا و نماینده‌های مجلس؟

والا!!!

از سوپریه می‌پرسم تو آش رشته هر چی می‌ریزن بدین،

سوپری: نخود

من: دوست ندارم

سوپری: کشک

من: دوست ندارم

سوپری: لوبیا

من: فکر کنم یه دونه کنسرو لوبیا کافی باشه

سوپری: رشته

من: امممم یه بسته لطفاً

سوپری: رشد؟ انسی؟ اصفهان؟

من: اصفهان؟ اصفهان مگه اسم رشته است؟

سوپری: آره ایناهاش

من: پس یه بسته اصفهان هم بدین، رشته‌ی سوپ هم بدین و یه بسته از اینا

منظورم از این عصاره‌های مرغ بود

ینی الان اگه مامانم بفهمه به جای مرغ از این عصاره‌های مرغ گرفتم برای سوپ

و اگه بابام بفهمه حوصله نداشتم از عابر بانک پول بگیرم

و الان فقط یه دونه پنجاه تومنی تو کیفمه و خالی خالیه زنگ میزنن یه ساعت میرن رو منبر!!!

تازه می‌خواستم سوسیس هم بخرم ولی خب قول دادم بهشون 

و این یه قلم جنسو نمی‌تونم بخرم به واقع!!!

مَرده و قولش!!!

رفتنی (اینم مثل برگشتنی قید زمانه، ینی موقعی که داشتیم می‌رفتیم پارک) راجع به ورزش و فواید و مضرات ورزش حرف می‌زدیم و اینکه خب چه کاریه بعضیا هی پا میشن میرن تمرین والیبال دانشگاه سابق و برگشتنی (می‌دونم می‌دونید، ولی برگشتنی قید زمانه، ینی وقتی داشتیم برمی‌گشتیم خوابگاه) در مورد کتاب و کتابخوانی و مطالعه و کتابی به اسم با جغدها در مورد دیابت تحقیق کنیم، حرف می‌زدیم و نگار داشت آخرین کتابی که خونده بود رو برام توضیح میداد و وسوسه شدم منم بخونم (دخترای مردم راجع به چیا حرف می‌زنن به واقع، ما راجع به چیا حرف می‌زنیم به واقع!!! و توصیه‌ی شیخ به جوانان این است که در انتخاب دوست، حواستونو بیشتر جمع کنید و یکی لنگه‌ی خودتونو پیدا کنید. (یه سر به پروفایلمم هم بزنید، شاید آپدیت شده باشه به واقع))

+ لینک دانلود کتاب استاد عشق

البته خیلیا میگن که این کتاب بیشترش دروغ و یه جورایی بهره‌برداری پسرشه و 

توصیه نمیشه به واقع!!!

۱۶ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


از شهریور ماه تا حالا یه روز که سهله، یه ساعت و یک دقیقه هم آروم و قرار نداشتم به واقع! مشغله‌های ذهنی و درسی و غیره که هیچ! حتی فرجه‌ی قبل از امتحانا درگیر گزارش‌نویسی بودم برای کار شماره1 (همون چکیده‌ها و ویراستاری) و چشم امیدم به این دو هفته تعطیلات بین دو ترم بود که خب صبح فردای آخرین پایانترمم رفتم سر کار شماره2 (همون سیگنال و اینا). امروز و دیروزم که خوابگاه بودم و مرخصی، بی‌وقفه پای تایپ مقاله‌ای بودم که یه ساعت پیش سِند شد و هفته بعدم که ترم2 شروع میشه به سلامتی! و اگه بگم این چهار پنج ماه، هر روز 18 ساعت پای لپ تاپ بودم و شبا بیشتر از 4، 5 ساعت نخوابیدم اغراق نکردم.

در نتیجه فردا اولین روز فراغت منه!!! و از شدت ذوق تعطیلی فردا، 6 صبح با نگار قرار گذاشتم ینی امشب وسط مشاعره وبلاگ همسایه و در حین تایپ مراجع مقاله اومد و قرار و مدار گذاشتیم و از وی به یک اشارت و از من به سر دویدن که فردا صبونه رو بریم بیرون!

تازه برگشتنی (برگشتنی قید زمانه، ینی موقعی که داریم برمی‌گردیم) یه سر به قنادیا می‌زنیم ببینیم کیک جغدی دارن و اگه ندارن مدل جغد دارن یا خودم باید مدل ببرم براشون. :دی کتاب بادبادک بازم از مریم گرفتم فردا بخونم!

حالا فردا چی بپوشم؟ وای نکنه دارم خواب می‌بینم؟!!!

ینی به واقع من چه قدر بی‌جنبه‌ام به واقع! چه قدر تعطیلی ندیده و ندید بدیدم به واقع :دی

۱۶ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۵۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

دو روزه پامو از خوابگاه نذاشتم بیرون که گزارش کوفتیم تموم شه و از صبح دارم با یه مشت مقاله سر و کله می‌زنم که این essay و نه paper رو کامل کنم تحویل بدم بره پی کارش، اون وقت تازه الان و دقیقاً همین الان فهمیدم این پرونجایی که یه خط در میون تو این مقالات در موردش صحبت شده همون فایله! حالا بازم گُلی به گوشه‌ی جمال نویسنده‌ی شیر پاک خورده‌اش که تو پرانتز به این فایله اشاره کرده بود، وگرنه من همینجوری در گمراهی آشکار می‌موندم!

تازه همین الان یهویی اینم کشف کردم که ما ترک‌ها، هزار سال پیش هم ترکی حرف می‌زدیم و زبان فارسی نیکو نمی‌دانستیم ولی خب متاسفانه هنوز نمی‌دونم قطران اینا که تبریزی بودن به 4، دُرد می‌گفتن یا دُرت :دی

ظاهراً به گویش پهلوی آذربایجان سخن می‌گفته‌اند که نمی‌دونم دقیقاً چه جوریاس!



فقط خدا خدا می‌کنم این مقاله تموم شه و به مشاعره امشب ساحل افکار برسم.

۱۵ بهمن ۹۴ ، ۱۵:۱۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

689- بی‌سبیل

پنجشنبه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۴، ۱۱:۴۹ ق.ظ


دیشب نسیم داشت عکساشو به هم‌اتاقیای شماره دو و سه نشون می‌داد و 

از اونجایی که همه‌ی عکساش شبیه هم بودن و تو همه‌شون یه گوشی دستش بود و جلوی آینده،

بنده به دیدن یکی از عکوس (جمع مکسر جدید برای عکس، فرهنگستان هنوز تصویب نکرده البته) اکتفا کردم.

تا اینکه رسید به عکس باباش و گفت اینم بابامه و منم شیرجه زدم تو لپ‌تاپش که منم منم منم ببینم و 

واکنشم اینجوری بود که واااااااااااااااااااای چه قدر سبیل!!!

نسیم: خب باباها باید سبیل داشته باشن دیگه

اون یکی هم‌اتاقیای کُرد هم همراهیش کردن و گفتن اصن مرد کُردِ بی‌سبیل مرد نیست!!!

هم‌اتاقی شماره 3 به نقل از یکی از پسرای کرمانشاهی دانشکده‌شون که سبیل نداشته تعریف می‌کرد که یه منطقه‌ای هست تو کرمانشاه، قلع خان، قلعه خان یا یه همچین اسمی، اونجا دیگه همه‌ی مردا "باید" سبیل داشته باشن و  یه بار اونجا تو همون شهر یه کَل کَل و بحثی پیش میاد و یه یارویی یهو برمی‌گرده به این پسره میگه بی‌سبیل و در میره! (این بی‌سبیل تو اون شرایط، یه نوع سوپر فحش محسوب میشده ظاهراً)


یکی از عکسا دیوار اتاق سال دوم دوره کارشناسیمه و یکیشون دیوار اتاق خواب سال سوم دوره کارشناسی. لازم به ذکر است که به خاطر تاسیساتیای خوابگاه، عکسایی که شئونات اسلامی درش رعایت شده بود رو در معرض دید عموم می‌ذاشتم؛
در مورد اون شاخه گلای خشکیده هم کامنت نذارید، کسی برام نخریده :دی والا!
زوم هم نکنید که کیفیتشو تا جایی که تونستم پایین آوردم :دی
تو اون عکس دومی هم تولدم بود و کاغد رنگی و اینا چسبونده بودم رو در و دیوار

عادت دارم هر چند وقت یه بار عکسامو چاپ کنم و بذارم تو آلبوم و هر کی میاد خونه‌مون میگه آلبوم جدید چی داری و بیار نگاه کنیم (فقط هم به جماعت نسوان نشون می‌دم البته). علاوه بر چاپ عکس برای خودم و فک و فامیل و دوست و آشنا به عنوان یادگاری و کادو، دوره کارشناسیم به در و دیوار خوابگاهم رحم نمی‌کردم و هر کی میومد اتاق ما، چنان که گویی اومده باشه گالری عکس!


از راست، بالا: عکس جلسه آخر درس ساختار، اصول الک، کنترل خطی، محاسبات


خلاصه یادم باشه با کُرد جماعت وصلت نکنم!

حالا هر چند ترک جماعتم از سبیل بی‌بهره نیستن ولی نه تا این حد!!!

و یه توصیه علمی به دختر خانمای دم بخت؛

موقعی که خواستگار میاد به مادر داماد بگید وای من فکر کردم شما خواهر بزرگترشین!

یعنی تاثیری که این جمله در نتیجه خواستگاری داره کتاب‌های قلمچی و گاج و ماهان در قبولی کنکور نداره

۱۵ بهمن ۹۴ ، ۱۱:۴۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

688- دیدم شراب نابی، سبو سبو چشیدم

چهارشنبه, ۱۴ بهمن ۱۳۹۴، ۰۲:۴۴ ب.ظ

پنج‌شنبه‌ی دو هفته پیش

دومین روز کاریم بود

هر از گاهی هدفونو می‌ذاشتم کنار و هندزفری خودمو می‌ذاشتم تو گوشم و 

خسته بودم؛ 

از صبح با یه مشت نویز سر و کله زده بودم

حدودای چهار چهار و نیم نگاه به ساعتم کردم و 

نمی‌تونستم مثل دیروز و پریروزش برای نماز برم شریف

پنج‌شنبه بود و دانشگاه تعطیل و ورود و خروج یه کم دردسر داشت

حتی نمی‌دونستم متروی شریف نمازخونه داره

چهار و نیم راه افتادم سمت خوابگاه

پنج رسیدم ولیعصر

نوزده دیقه دیگه غروب بود و قضا میشد

اوانسنس در حال پلی بود

I’m so tired of being here

And if you have to leave, I wish that you would just leave

پاوزش کردم و از مامور مترو پرسیدم این ایستگاه نمازخونه داره و گفت داره ولی بسته است

دوباره پلی کردم و 

These wounds won’t seem to heal

به نظر نمیاد که این زخم‌ها خوب شدنی باشن

This pain is just too real

There’s just too much that time cannot erase

سوار خط قائم شدم و میدون ولیعصر پیاده شدم

این ایستگاه نمازخونه نداره و از اینجا تا خوابگاه یه ربع راهه

نزدیک خوابگاه یه مسجد هست ولی تا برسم پنج و نیم میشه

یادمه یه مسجد دیگه نزدیک همین ایستگاه بود

نمی‌دونم سمت کریمخان، یا بلوار... نمی‌دونم... از کی بپرسم؟ بانک که بسته است

پنج و پنج دیقه... یه نگاه به دور و برم کردم و

هندزفریامو از تو گوشم درآوردم و 

یه پسره روبه‌روی بانک هندزفری می‌فروخت

از اون پرسیدم و

مسجد ولی‌عصر یا یه همچین اسمی

یادم نیست

هنزفریامو دوباره گذاشتم تو گوشم و این دفعه با شدت بیشتری داشت داد می‌زد که

This pain is just too real

There’s just too much that time cannot erase

نمی‌دونستم در ورودی خانوما کجاست

نمی‌دونستم کجا باید وضو بگیرم

کنار جاکفشی، بطری آبمو برای وضو درآوردم و چادر و مانتومو گذاشتم یه گوشه و

هیشکی نبود قبله رو ازش بپرسم

انقدر عجله داشتم که حواسم به جهت فرشای مسجد نبود که قبله رو تشخیص بدم

مانتومو پوشیدم و پنج و ده دیقه

برگشتم از یه خانومه دم پله‌ها قبله رو پرسیدم و رفتم تو مسجد و

دوباره برگشتم ازش جای مهرو پرسیدم

خانومه هنوز دم پله‌ها بود و

کیف و چادرم هم هنوز اون گوشه

دو سه دیقه قبل ددلاین! گزارش پروژه رو تکمیل کردم و برای خدا سند کردم و :دی

برگشتم سراغ کیف و چادر و گوشی و کفش و بطری و زار و زندگیم که هر کدوم یه گوشه بودن

هندزفریامو دوباره گذاشتم تو گوشم و 

یه آهنگ دیگه که با حال و هوای معنوی اون لحظه بسی بسیار مچ بود!

Such a lonely day

And it’s mine

The most loneliest day of my life

من بودم و نگاه‌های مات و مبهوت یه عده خانوم مسن که اومده بودن برای نماز مغرب

نزدیک اذان بود

برگشتم و نشستم برای نماز مغرب

کماکان داشت می‌خوند Such a lonely day

پاوز کردم و 

قرآنمو از تو کیفم درآوردم و 

یه چند روز به خاطر امتحانام نخونده بودم

بیست سی صفحه‌ای خوندم و اذان و نماز و 

هندزفریای بی‌صاحابمو دوباره گذاشتم تو گوشم و بلند شدم

And if you go

I wanna go with you

And if you die

I wanna die with you

دم در که رسیدم اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُکَ بِرَحْمَتِکَ الَّتِی وَسِعَتْ کُلَّ شَیْ‏ءٍ

زیارت کمیله نه؟ کمیل که زیارت نبود، دعاست، همون دعا! پنج‌شنبه است دیگه؟

برگشتم و 

یه کتاب ادعیه از کنار مهرا برداشتم و دوباره نشستم و آهنگه رو پاوز کردم

وَ بِعِلْمِکَ الَّذِی أَحَاطَ بِکُلِّ شَیْ‏ءٍ وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الَّذِی أَضَاءَ لَهُ کُلُّ شَیْ‏ءٍ

اَللّهُمَّ اغْفِرْ لىَ الذُّنُوبَ الَّتى تَحْبِسُ الدُّعاَّءَ

اَللّهُمَّ اغْفِرْلى کُلَّ ذَنْبٍ اَذْنَبْتُهُ وَکُلَّ خَطَّیئَةٍ اَخْطَاْتُها 

دعا تموم شد و ملت کم‌کم رفتن خونه‌هاشون و

یه نیم ساعت دیگه هم نشستم

همه رفته بودن و 

داشتم به ظَلَمْتُ نَفْسى وَتَجَرَّاءْتُ بِجَهْلى فکر می‌کردم

به وَلا تُعاجِلْنى بِالْعُقُوبَةِ عَلى ما عَمِلْتُهُ فى خَلَواتى 

به اَفْرَطَ بى سُوَّءُ حالى؛

بدىِ حالم از حد گذشته...

چراغارو کم کم داشتن خاموش می‌کردن

بلند شدم و مهر و کتابو گذاشتم سر جاش و کیف و پالتو و بطری آب و 

زار و زندگیمو که در جای جای مسجد پخش و پلا بودن جمع کردم و

هندزفریامو گذاشتم تو گوشم و

فولدر به فولدر و آهنگ به آهنگ گشتم و اینو پیدا کردم niloofarane_eftekhari.mp3

اون می‌خوند و من آروم آروم تکرار می‌کردم 

خدایا بی پناهم، ز تو جز تو نخواهم، 

اگر عشقت گناه است، ببین غرق گناهم... 

تو خود گفتی که در قلب شکسته 

خانه داری

شکسته قلب من جانا 

به عهد خود وفا کن

اَنْتَ اَکْرَمُ مِنْ اَنْ تُضَیِّعَ مَنْ رَبَّیْتَهُ اَوْ تُبْعِدَ مَنْ اَدْنَیْتَهُ 

تو بزرگوارتر از آنى که از نظر دور دارى کسى را که خود پرورده‌ای

یا دور گردانى کسى را که خود نزدیکش کرده‌ای

۱۴ بهمن ۹۴ ، ۱۴:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

اون جعبه بیسکویت سه چهار پست قبل یادتونه؟

دوره کارشناسیم جزء لاینفک کیفم بود و البته هست و

همیشه یه همچین چیزی تو یخچال دارم که وقتی میرم بیرون می‌ذارمش تو کیفم.


پریشب، برگشتنی (برگشتنی قید زمانه؛ ینی وقتی داشتم برمی‌گشتم) 

برگشتنی با نگار، یه چند تا تخم مرغ گرفتم و یه سری خرت و پرت دیگه.


خودم دو تا قابلمه کوچیک و یه ماهیتابه دارم، 

رفتم یه ماهیتابه‌ی دیگه هم از نگار گرفتم که کارام سریع‌تر پیش بره (نگار طبقه بالاست)

و به هر دلیلی نخواستم از هم‌اتاقیام بگیرم. به هرررررررررر دلیلی که به خودم مربوطه!

که محکه‌پسندترینشون اینه که دنبال ماهیتابه نسوز و نچسب بودم

البته اینا هنوز هیچ هیزم تری به من نفروختن و دلیل منطقی مبنی بر این دیر جوش خوردنم با آدما ندارم



تو آشپزخونه منتظر سرخ شدن و به فرجام رسیدن این پروسه‌ی توان‌فرسا بودم و به این فکر می‌کردم که آیا این کسی که ساعت یک نصف شب داره برای هفته‌ی آینده‌اش غذا درست می‌کنه، همونیه که برنج پخته از خونه می‌آورد؟ همونیه که زنگ می‌زد سفارش پنج وعده فلان خورشت و ده وعده بهمان خورشت و ده تا فلان نوع کوکو و دلمه و کتلت و سالادو به مامانش می‌داد؟ اصن همونیه که مامان‌بزرگش از تبریز براش نون سنگک فرستاد و همونیه که چهارشنبه عصر که کلاسش تموم می‌شد باباش میومد دنبالش و می‌برد خونه و جمعه دوباره برش می‌گردوند خوابگاه؟ ینی هفته‌ای چهار بار ماشینمون جاده‌های تبریز تهرانو طی می‌کرد؟ اینی که الان داره به اون روزا فکر می‌کنه، اینی که 5 ماهه حتی یه وعده غذا هم از خونه نیاورده و نه از خوابگاه غذا گرفته نه دانشگاه، همونیه که بلد نبود کبریتو روشن کنه و آب بجوشونه برای صبونه و چایی دم کنه و همونیه که پشت تلفن تاکید می‌کرد که مامان! با دستکش درست کنیاااااا! همونیه که وقتی مامانِ مژده کابینتای آشپزخونه رو تقسیم کرد و بهش گفت یه چیزی بیار اینجارو تمیز کن رفت گریه کرد؟
سی و نهمین کتلتو که گذاشتم تو ماهیتابه یادم افتاد چه تاکیدی داشتم به رند بودن تعداد کتلتا!
مامان یادت نره هااا، بیست پیمانه برنج و ده بسته هویج برای سوپ و 
پنج بسته کتلت و تو هر بسته ده تا بذاریااااا!

دلم برای مامان و بابا تنگ شد
حتی دلم برای امید و شکلاتایی که هفته پیش برام آورده بود تنگ شد
چشمام خسته‌تر از اونی بود که گریه کنه
ظرفارو نشُسته تو آشپزخونه گذاشتم و کتلتارو برداشتم و اومدم رو تختم دراز کشیدم و
جهت تلطیف فضای ذهن آشفته‌ام، به سوتی صبم فکر کردم و یه لبخند محوی اومد نشست رو لبام

اون شب از این تخم مرغ شونه‌ایا خریدم و برای اینکه تخم‌مرغام نشکنه، گذاشتمشون تو همون جعبه بیسکویت و گذاشتم تو یخچال و صبح موقع حاضر شدن، جعبه رو گذاشتم تو کیفم و کفشامو پوشیدم و شرکت و :دی
تا عصر خدا خدا می‌کردم این همکاران محترم یهو هوس بیسکویت نکنن و ازم بیسکویت نخوان :دی

تمام حواسم پرت توست. نمی‌دانم پرت شدن حواسم به سویت از جاذبه‌ی چشمانت است یا از برد بالای حواس من


این ملافه‌ای که پس‌زمینه‌ی حاصل زحمات شبانگاهی منه، همون ملافه‌ی نسیمه


* عنوان از احسان شهبازیان و شعر آخری از زهرا میری

۱۴ بهمن ۹۴ ، ۰۹:۱۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

686- مشکوکم مشکوکم

سه شنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۴، ۰۹:۴۷ ب.ظ

+ آقای فلانی؟ میتینگ چهار تموم شد، فایل جدید!

- خانم شباهنگ سرعتتون خیلی زیاده، مشکوک می‌زنید! راستی از فایلای دیروز بک‌آپ نگرفته بودید؛ نه؟


خواستم بهش بگم اگر از برای خاطر ادای فریضه‌ی نماز دیر نیام و زود نرم و وسط کار بازیگوشی نکنم و ناهار نخورم و پست نذارم و وبگردی نکنم و هی تو تقویمم کلیدواژه و سوژه ننویسم و تلگرامم هم چک نکنم و هی نرم آشپزخونه نسکافه درست نکنم سرعتم بیشتر هم میشه!

ولی خب نگفتم :دی



بعد گفت چون شما برقی هستی بیا به زبان خودت توضیح بدم داریم چی کار می‌کنیم. بعدشم اینو کشید و من فهمیدم داریم چی کار می‌کنیم و متوجه هستم که شما متوجه نمی‌شید که داریم چی کار می‌کنیم و بعدشم اینکه من خودم حضرت صاحب توضیحم؛ ینی دست به توضیح حرف نداره؛ ینی اگه یه موقع دیدین یه چیزیو تو این وبلاگ یا کلاً تو زندگی من متوجه نمیشین یا توضیح نمیدم یا بد توضیح میدم دلیلش اینه که خودم عمداً هدفم همینه و عنوان پست اشاره مختصری داره به آهنگی از شادمهر!

۱۳ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۴۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

 60، 70 درصد نمره کل این درسم اختصاص داره به همین مقاله و 15 ام هم باید تحویلش بدم به واقع!


۱۲ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

سه چهار ساعت پیش؛ در حین تایپ پست قبل

ادامه‌ی پست قبل:

۱۱ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۴۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

683- ای داد بی دود

يكشنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۴، ۰۵:۵۶ ب.ظ

امروز حواسم نبود از فایل‌های اورجینال بک‌آپ بردارم و همه‌ی تغییراتو روی سیگنا‌ل های اصلی اعمال کردم

فکر کنم دیگه وقتش رسیده که یا خودم استعفا بدم یا اینا منو اخراج کن

البته انقدر کارم درسته که فردا با یه خانم حواستونو بیشتر جمع کنید و چشم، حل میشه قضیه

 

به شدت با کمبود نیرو مواجهیم و امروز ازم خواستن هر کیو می‌شناسم بیارم تو کار

منم به هر کی می‌شناختم گفتم ولی خب لازمه‌ی این کار اعصاب درست و درمونه که هیشکی نداره

و آشنایی مختصر با کول ادیت

ولی خب اگه فکر کردید به شماها آدرس شرکتو میدم بیاید اینجا زهی خیال باطل :دی

 

این پست از شرکت منتشر میشه و منتظر نگارم بیاد باهم برگردیم خوابگاه

رفته تمرین والیبال سالن تربیت بدنی دانشگاه سابق

منم الان اتفاقاً روبه‌روی دانشگاه سابقم

هر دو مونم از اون دانشگاه سابق فارغ‌التحصیل شدیم به واقع!

ولی به قول اخوی که میگه بولمورم اُردا نه ایتیرمیسیز کی تاپامسز!

اُرا و به عبارتی بورا بیزدن الچکیپ بیز اُردان ینی بوردان یُخ!

و صرفاً جهت مردم‌آزاری ترجمه نمی‌کنم براتون :دی

تازه نگار یه درس مهمان برداشته از شریف

منم هر موقع مغزمو خر گاز گرفت میرم چند واحد اختیاری از زبان‌شناسیش برمی‌دارم

ظاهراً خیلی کلاس داره واحداتو اونجا پاس کنی

بیافتی هم کلاس داره کلاً

۱۱ بهمن ۹۴ ، ۱۷:۵۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

تو مترو، ایستگاه شادمان نشسته بودم و منتظر و 

داشتم به کسی که صانعی رو ثانه‌ای و اصطلاح رو استلاع و ادوات رو عدبات و صالحات باقیات رو سالیات باقیات و لشکر رو لاشه تایپ کرده بود! فکر می‌کردم و به اینکه کی به اینا مدرک داده یا اصن کی اینارو وارد پروژه کرده و به حدیثی که روی دیوار مترو نوشته شده بود هم فکر می‌کردم: "راز دوستی را در زمان دشمنی فاش نمودن دور از شهامت و اخلاق جوانمردی است"

یه پسره داشت با تلفن حرف می‌زد
وسطای حرفش بود و متوجه نشدم با کی حرف می‌زنه
سند و ضامن و به حاج آقا نگو و از این صوبتا
یه جا برگشت گفت آقا من صد تومن میدم تو بگو انجام میدی یا نه
صد میلیون
بعد گفت نمی‌خوام ممنوع الخروج شم میخوام برم خارج
بعدش قطار اومد و رفتم سمت واگن خانوما و من موندم و حس فضولیم که تا سر حد مرگ تحریک شده بود

رسیدم خوابگاه و دیدم هم‌اتاقیا در حال بشور بسابن و 
روفرشی (زیر انداز، رو انداز، یا حالا هرچی) رو گذاشته بودن بیرون که شسشته بشه و
وقتی من رسیدم جلسه‌ای تشکیل داده بودن مبنی بر اینکه الان رو چی بشینیم
خیلی شیک و رک و متین! گفتم اگه منظورتون اینه که من روفرشی‌مو بدم بندازین زمین؛ نمیدم
گفتن نه بابا، یه جوری تخت و کمدو جابه‌جا می‌کنیم که با روفرشی قبلی هم کارمون راه بیافته
اومدم نشستم پای لپ‌تاپ و دیدم جلسه‌شون هنوز ادامه داره
گفتم خب آخه من رو زمین نمی‌شینم، این موکتم انقدر کثیف و کهنه هست که نخوام روفرشی نازنینمو بندازم روش :(

نسیم گفت اگه من ملافه‌مو بندازم رو زمین، تو روفرشی‌تو می‌ندازی روش؟ این جوری با موکتم برخورد نداره دیگه
گفتم دیدین بحث، بحثِ روفرشی منه!!!
یه کم فکر کردم و گفتم نه
خب دلم نمیومد خب!!!
یه کم بعد گفتم باشه، ولی روش غذا نمی‌خوریناااا، فقط اجازه دارین درس بخونین روش
گفتن باشه، سفره رو اون ور پهن می‌کنیم

نسیم ملافه‌شو رو زمین پهن کرد و روفرشی‌مو انداختم روش و نشستم پای لپ‌تاپ
روفرشی پهن شد و اینا از روش رد میشدن و روش می‌نشستن و 
البته خب طبیعیه که از روی روفرشی رد بشی و روش بشینی 
ولی چنان که گویی رو اعصاب من راه برن و روش بشینن
به این فکر می‌کردم که پاهاشون تمیزه ینی؟
آخرین بار کی شستن پاهاشونو!
بعد هی می‌خواستم بگم کمتر راه برین روش!
تا اینکه دو تاشون اومدن نشستن روش و 
به این فکر می‌کردم که اینا الان اولین موجوداتی هستن که روی روفرشی من نشسته‌ان!!!
مثل یوری گاگارین که اولین موجود زنده‌ای بود که روی ماه پا گذاشته بود!

دوره کارشناسیم خوابگاه انقدر بزرگ بود که وقتی یه گوشه پهنش می‌کردم، می‌گفتم کسی از روش رد نشه!!!
یه همچین اسکولی بودم به واقع!
حتی وقتی می‌رفتم دانشگاه جمعش می‌کردم و تا می‌زدم می‌ذاشتم یه گوشه
کلاً روفرشی رو با سفره اشتباه گرفته بودم انگار
خلاصه الان اینا نشسته بودن روی روفرشی من و 
نیم ساعت نگذشته بود که به نسیم گفتم میشه روفرشی رو روی موکت بندازیم و 
تو ملافه تو روی روفرشی من بندازی؟
آخه ممکنه پاهامون کثیف باشه و
اگه روی روفرشی یه ملافه باشه خیالم راحت‌تره
هیچی دیگه!
اینا رسماً به خل وضعی من ایمان آوردن و پا شدم ملافه و روفرشی رو جابه‌جا کردم و 

از خداوند منّان طلب شفای عاجل دارم!

+ یادی از گذشته ها: deathofstars.blogfa.com/post/283 (به شدت عاشق این خاطره ام)

۱۱ بهمن ۹۴ ، ۰۸:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

681- ارزنده‌ترین زینت زن حفظ حجاب است!

شنبه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۴، ۰۹:۲۴ ب.ظ

هر موقع دانشگاه نماز می‌خوندم، مقنعه‌مو یه کم می‌کشیدم جلو

امروز وقتی تو نمازخونه‌ی مترو نماز می‌خوندم، دقت کردم دیدم چند وقته که این کارو نمی‌کنم

چون مقنعه‌ام چند وقته به خودی خود به اندازه لازم و کافی جلوئه :دی (همه تون بگید تف به ریا)

و از اونجایی که جغدها نصف شبا صبونه می‌خورن، صبح داشتم ناهار می‌خوردم و چون تا عصر شرکتم، شامم روی گاز در حال طبخ بود و منتظر بودم شامم آماده بشه و بذارمش تو یخچال و برم که وقتی برمی‌گردم شامم آماده باشه. هم‌اتاقی شماره2 تازه رسیده بود و داشت وسیله‌هاشو می‌چید و بفرما زدم که باهم ناهار بخوریم (دقت کنید که صبح بود) اونم چون صبونه نخورده بود نشست پای سفره و از بلندگوی خوابگاه ندای یالله سر دادن که شرایط یالله هست و حواستون باشه
یادم نیست راجع به چی باهاش حرف می‌زدم ولی یهو موضوع بحث من و هم‌اتاقی شماره2 عوض شد و سوییچ کردیم رو شرایط یالله و داشتیم چرایی و چگونگی‌شو تحلیل و بررسی و مورد نقد قرار می‌دادیم که یهو گفتم اِوا خاک عالم برنجم ته گرفت!
از اونجایی که خوابگاه اینجا مثل خوابگاه اونجا سوییت نیست، آشپزخونه یه ده بیست متری باهات فاصله داره و 
بلند شدم برم آشپزخونه و دوان دوان رسیدم و 
دم در آشپزخونه، من: هییییییییییییییییییییع!
خب یه آقا دیدم! چنان که گویی یه سوسک دیده باشم :دی
خب حواسم نبود که شرایط یالله هست و
اون خانومه که هر روز صبح سرویسا و آشپزخونه رو می‌شوره میسابه پرید جلوم و دستاشم باز کرد که مثلاً اون آقاهه منو نبینه. ینی به زور جلوی خنده‌مو گرفته بودماااااااا!!! دستاشو باز کرده بود آقاهه منو نبینه؟!!! نه واقعاً آخه این جوری؟ منم کاملاً شیک و متین سرمو انداختم پایین و برگشتم و البته خدارو صد هزار مرتبه شکر اون لباسایی که دیروز تنم بود (عکس) امروز تنم نبود و به علت برودت هوا یه چیز دیگه تنم بود (عکس)! علی ایُ حال برگشتم و چادر نمازمو سر کردم و دوباره رفتم سراغ برنج! خب داشت می‌سوخت خب!!! آقاهه هم از آشپزخونه متواری شده بود! فکر کنم اومده بود گازو درست کنه بره. برنجه رو برداشتم و داشتم برمی‌گشتم سمت اتاقمون که چادرم سر خورد از سرم افتاد کشیدم رو سرم و دوباره سر خورد و دوباره کشیدم رو سرم و دوباره سر خورد و قابلمه‌ی برنجم که تو دستمه و داغم هست تازه! قابلمه به دست وایستادم جلوی آینه قدی راه‌پله‌ها و سعی کردم خودمو جمع و جور کنم و جمع و جور که شدم از تو همون آینه هه دیدم یارو صورتشو برگردونده سمت دیوار و لابد تو دلش میگه خدایا این دختره‌ی خل وضع رو شفا و منم هر چه سریع تر از اینجا نجات بده!


پ.ن مهم: اون دو تا عکس لباسا عکسای خودم نیست... عکسِ لباسِ مشابهِ لباسِ منه
۱۰ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۲۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۹ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۵۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

در راستای پست قبل کامنتی ناشناس دریافت نمودم مبنی بر اینکه: "میدونی بودجه‌ی دانشگاه‌های شریف و تهران و امیرکبیر و شهید بهشتی چقدره؟ دانشگاه تهران حدود 600 میلیارد تومن در سال. دانشگاه شریف حدود 200 میلیارد و امیرکبیر حدود 180 میلیارد شهید بهشتی هم همین حدودا بود یادم نیست دقیقا. اگه ناراحت نمیشی باید بگم مسوولین دانشگاه‌هایی که نام بردن همه دزدن! که اگه نیستن چرا جوابگو نیستن که پولا کجا میره؟ تو امیرکبیر نامه نوشتن دانشجو ها حتی! ولی جواب ندادن. من خوابگاهی نیستم ولی اگه بودم همه ی لامپا رو روشن میذاشتم. پول برق بیاد بهتره بره تو جیب این دزدا!"

در پاسخ باید بگم متاسفم برای یه همچین طرز فکر و سطح تفکری که البته کم هم نیستن امثال شما! من از سارقین دفاع نمیکنم ولی کار شما هم درست نیست و قطعاً درست نیست و البته چاره و راه حل مناسبی هم نیست! حالا که کامنت ناشناس و بدون اسم و آدرسه اگه از دوستان و آشنایان هستید خودتونو معرفی نکنید تا بدون رو در وایسی جواب بدم. در مورد آمار مُضحکتون نظری ندارم. ولی شک ندارم اونایی که صندلیای اتوبوس و ورزشگاه‌ها و شیشه های بانکارو میشکنن و سطل آشغالارو آتیش می‌زنن هم یه همچین طرز تفکری دارن...

علی ایُ حال، میگن وزیر امور خارجه روسیه، پس از سفر به ایران نماز خوان شد. وقتی علت را از او پرسیدند گفت: "در این سفر واقعا فهمیدم خدایی وجود دارد و ایران را اداره می‌کند وگرنه با این مسئولانی که من دیدم تا به حال نباید چیزی از ایران باقی می ماند!"

و متاسفانه تو این جامعه تنها قشری که دارن کارشونو درست انجام میدن، مراقبای امتحانای منن.


۰۹ بهمن ۹۴ ، ۱۴:۴۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

678- وَلَا تُسْرِفُوا!!!

جمعه, ۹ بهمن ۱۳۹۴، ۰۱:۰۱ ب.ظ

یه عده هم هستن که اگه بهشون بگی لامپ‌های اضافه رو خاموش کنید و شیر آبو الکی باز نذارید میگن پولشو میدیم؛ با اینا کاری ندارم. یه عده هم تو خونه‌شون این چیزا رو رعایت میکنن و جاهای دیگه و مسافرت و خوابگاه، نه! که خب با اینا هم کاری ندارم! یه عده هم بیماری وسواس دارن و نه یه بار نه دو بار، کلاً شب و روزشون جلوی شیر آب سپری میشه و نه یه بار نه دو بار، کل عمرشون در حال شستن دستاشونن که خب با اینا هم کاری ندارم!!! کلاً من الان با کسی کاری ندارم؛ من الان منتظرم این دختره دستاشو بشوره برم وضو بگیرم (تف به ریا)! ولی هر آن ممکنه شات گانمو از جیبم!!! درآرم خونشو بریزم کف سرویس! بلکه یه کم اعصابم به تسلی برسه!!! دختره جدیداً اومده و از وقتی اومده داره سرویسارو میشوره! ینی اولش فکر کردم خوابگاه یه خدماتی جدید استخدام کرده!!! د خب آخه خودشم می‌بینه هر روز صبح چند نفر میان خوابگاهو میشورن میسابن میرنااااااااا! ولی بعد اینا باز خودش میافته به جون در و دیوار!!! ینی یک ساعت تموم مسواک به دهن منتظر بودم این خانوم در و دیوارو غسل بده برم دهنمو بشورم! آخرشم رفتم سرویس طبقه پایین! (و یکی از دلایلی که دوره کارشناسی اتاقمو عوض میکردم (البته اون موقع واحد بود و اتاق نبود)، یه همچین هم‌اتاقیایی بود که در ابتدای پست توصیفشون کردم! و خدارو شکر و صد هزار و صدها هزار مرتبه شکر با این دختره هم‌اتاقی نیستم!)

این یکی دو هفته که صبح می‌رفتم، شب میومدم؛ فرصت نمی‌کردم لباسامو بندازم لباسشویی؛ از بخت بد منم یکی دو شب هوا بارونی بود و شلوارم که خب سفید بود به فنا رفت و من بودم و کلی شلوار گِلی و کثیف و البته سفید!!! و می‌دانیم و اگر نمی‌دانیم بهتر است بدانیم که به ساعت‌هایی که مصرف برق در کل کشور زیاد است، ساعت اوج مصرف یا پیک مصرف می‌گویند و در ساعات اوج مصرف برق که در اواخر روز می‌باشد (ینی همون موقع که من برمی‌گشتم خوابگاه)، وسایل روشنایی نیز به جمع مصرف‌کنندگان برق می‌پیوندد و این در حالی است که مصرف‌کنندگان ثابتی نظیر یخچال و فریزر (البته اینجا فریزر نداریم، فر هم نداریم حتی!) از قبل در مدار بوده‌‌اند (نیست که من برقی ام، اینا رو بلدم به هر حال) در این صورت است که مصرف انرژی الکتریکی به حداکثر میزان خود می‌رسد و اصطلاحاً به آن پیک مصرف برق می‌گوئیم (البته درسته من الکترونیکی بودم و این چیزا به حوزه کار گرایش قدرت برمی‌گرده ولی به هر حال نیست که من برقی ام، اینا رو بلدم به هر حال) ساعات پیک مصرف در تابستان بین ساعات 19 تا 23 و در زمستان بین ساعات 18 تا 22 می‌باشد (نیست که من درس تحلیل انرژی یا همون بررسی رو با دکتر پ. با نمره مشعشعِ حالا بماند چند پاس کردم، اینا رو بلدم به هر حال) همچنین در بعضی از فصل‌های سال مصرف برق نسبت به سایر فصول سال بیشتر است مثلاً در ساعات پیک سال 1372، 2000 مگاوات برق تنها در یک درصد از طول زمانی سال به مصرف رسیده که این رقم معادل حدود 2 میلیارد دلار سرمایه‌گذاری برای احداث نیروگاه‌های جدید بوده است (اینو گفتم که دیگه باورتون بشه که من برقی‌ام و تحلیل انرژی پاس کردم)

علی ایُ حال، ساعات پیک شبکه سراسری (در این ساعات نباید از وسایل برقی پر مصرف استفاده کرد)

تابستان (از ساعت 19 الی 23) زمستان (از ساعت 18 الی 22)

ساعات کم‌باری شبکه سراسری (بهترین زمان برای استفاده از وسایل برقی پر مصرف)

شش ماه اول (از ساعت 23 الی 7) شش ماه دوم (از ساعت 22 الی 6)

در ساعات پیک مصرف هزینه برق شبکه حدودا سه برابر حساب میشه و در این زمان نباید از وسایل برقی پر مصرف مانند لباس شویی، اتو، جاروبرقی استفاده کرد حتی اگه اتاقتون خیلی کثیفه؛ چون فشار خیلی زیادی به شبکه میاره ولی در ساعات کم‌باری بهترین زمان برای استفاده از این وسایل هست و هزینه برق در این ساعت حدود یک چهارم بهای واقعی محاسبه میشه. حتی اگه این هزینه رو خودتون نمیدید و ساکن خوابگاهید!!! اینارو گفتم برسم به اینجا که در راستای اصلاح الگوی مصرف و الگوی صحیح مصرف یه هفته‌ی تموم درگیر شستن و حتی اتو کردن لباسام بودم و تو اون ساعات کم‌باری خواب بودم و موقع پیک می‌رسیدم خوابگاه.

۰۹ بهمن ۹۴ ، ۱۳:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

+ صبح داشتم بخش مالکیت معنوی وبلاگمو چک می‌کردم ببینم ملت چیارو کپی می‌کنن (هر چند باز هم تاکید می‌کنم مشکلی با کپی ندارم و اصن بردارین همین خاطراتو به اسم خودتون منتشر کنین) و متوجه شدم یکی هست چند وقته با ویندوز 8 و آی‌پی گیلان، دونه دونه کلمه‌های پستامو کپی می‌کنه، همه‌رو سلکت نمی‌کنه البته! دونه دونه کلمه‌هارو جدا جدا کپی می‌کنه و سوالی که ذهنم رو به خودش درگیر کرده بود این بود که خب چرا واژه به واژه کپی می‌کنه؟ مثلاً چرا سلکت نمی‌کنه همه‌ی پست رو؟ که خودشون اومدن توضیح دادن (لینک)


امروز تو مترو:

خانوم شماره1: واااااای شما هم فلان جا کار می‌کنی؟

خانوم شماره2: آره عزیزم

خانوم شماره1: چه جوری استخدام شدی؟

خانوم شماره2: شوهر خواهرم سرهنگ فلانیه، تو چی؟

خانوم شماره1: آقای فلانی از دوستای بابام هستن و اونجا رئیسن


چند دقیقه بعد:

یه دختره: این ترم فورترن برداشتی؟

دختر دومی: نه، سخته

دختر اولی: بردار بابا! نخونده نوزده بیست میشی

دختر دومی: تو رو خدا؟

دختر اولی: والا!


+ یه پسره دیر رسید و درای واگن بسته شد و با لگد زد به در. ینی می‌خواستم شات گانمو دربیارم یه همچین لکه‌ی ننگی رو از جامعه پاک کنم، ولی خب دیرم شده بودم و منصرف شدم و یه فرصت دیگه بهش دادم!

+ اون رژ، دونه‌ای دو تومن که سه تاش شد پنج تومن و بعدش چهار تا پنج تومن، امروز هزار تومن بود. فکر کنم یه کم بگذره یه چیزی هم دستی بدن به مشتریا :))))

+ یکی از عذاب‌های جهنم این می‌تونه باشه که ایستگاه شادمان پیاده شی و به سمت صادقیه خط عوض کنی

+ پریروز تو مترو یه پسره در خلاف جهت حرکت من و در راستای مسیر من به سمت من در حرکت بود و یهو آغوشش رو باز کرد که بح! مهندس!!! و از اونجایی که خیلیا مخصوصاً پسرا حتی هنوز هم منو با همین لفظ مهندس خطاب قرار میدن، یه لحظه قیافه‌ام دیدنی بود :دی هاج و واج و مات و مبهوت برگشتم عقب و دیدم دقیقاً پشت سرم و در فاصله 30 سانتی‌م یه پسره وایستاده و منظور و مرادِ پسره از مهندس همین مهندسی بود که پشت سر بنده بود!!!

+ یه پسره هست تو شرکت (اسمشو نمی‌دونم)، روز اول سلام داد، روز دوم علاوه بر سلام خداحافظی هم کرد و خسته نباشید هم گفت، روز سوم علاوه بر سلام و خسته نباشید و خداحافظی، مارک فلاسک (و به روایتی فلاکس) م رو هم پرسید و اینکه چند ساعت آب رو داغ نگه‌میداره و تصمیم داره یکی برای خودش بخره و داره تحقیق می‌کنه!!! روز چهارم علاوه بر سلام و خسته نباشید و خداحافظی، رشته‌م رو هم پرسید و پاره‌ای توضیحات در مورد ارشد و سوالاتی از این قبیل که عضو IEEE1 هستم یا نه که گفتم نه و روز پنجم ازم خواست راهنماییش کنم کنکور مهندسی پزشکی وزارت بهداشتو شرکت کنه و منم فکر می‌کردم سال چهارمه و لابد از من کوچیکتر و یه کم در مورد منابع و دانشگاه‌ها راهنمایی‌ش کردم و اینکه تا دهم بهمن می‌تونه ثبت‌نام کنه و اگه تصمیمش جدیه سریع‌تر اقدام کنه و اینم اضافه کردم که فقط یه سری رشته‌های مهندسی می‌تونن کنکور وزارت بهداشتو بدن و اونم گفت خب منم برقی ام و فلان گرایش و روز ششم فهمیدم این دومین ارشدشه و ارشد قبلیو 5 سال پیش فارغ‌التحصیل شده!!! 

+ روی سنگ قبر آن بانو، این تصویر را حک نموده و بنویسید: 

علت فوت: وی پنج‌شنبه مورخه‌ی هشتِ یازدهِ یک‌هزار و سیصد و نود چهار هجری شمسی پس از بازگشت از سرِ کار، اقدام به پخت و پز نموده و طی عملیاتی که در قالب کلمات نمی‌گنجد در کمتر از دو ساعت، با پختن مرغ و سیب‌زمینی و خرد نمودن هویج پروژه‌ی محیرالعقولش را با دو عدد قابلمه و یک عدد ماهیتابه به انضمام چند فقره بشقاب، کلید زده و به صورت موازی اقدام به تهیه‌ی الویه، دسر (کارامل)، سوپِ شیر و پن کیک نمود. و نیز مقادیری کتلت برای روز مبادا! 
وی به هنگام شستن ظرف و ظروف حاصل از پخت و پز، از شدت خستگی دعوت حق را لبیک گفته جان به جان آفرین تسلیم و دار فانی را وداع گفت.



 Institute of Electrical and Electronics Engineers, IEEE, pronounced I triple E 1

۰۸ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۴۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

676- من که نمی‌گذرم

پنجشنبه, ۸ بهمن ۱۳۹۴، ۱۰:۳۴ ق.ظ

تصور کنید شش صبه و دارم هویج رنده می‌کنم و سیب‌زمینی خرد می‌کنم برای شام و می‌شینم سر ویرایش چکیده‌ها و 



بعدش میرم یه سر به برنج می‌زنم و خیالم از شام که راحت شد یه چیزی برای ناهارم برمی‌دارم و میرم شرکت و می‌شینم سر ویرایش فایل‌های صوتی و تطبیق با متنایی که دیگه به غلط‌های املاییشون عادت کردم و بدون اینکه غر بزنم تصحیح‌شون می‌کنم و شب برمی‌گردم و خسته و گشنه و جنازه و 

حالا اگه منو تصور کردید، هم‌اتاقی شماره یکمو تصور کنید که از خواب برخیزیده و یهو یادش می‌افته که به پو غذا نداده و ماهیاش از گشنگی مردن و (اسم بازیه فیش چی چیه، چون کلاً رو گوشیم بازی ندارم، اسم بازیارو بلد نیستم) و غمگین میشه که برای ماهیاش زن گرفته بوده و بزرگشون کرده بوده و حالا دیگه مردن :( بعد اون یکی هم‌اتاقی رو تصور کنید که داره غذاهای خوابگاهو رزرو می‌کنه و چون تازه اومده، در مورد کیفیت قورمه‌سبزی خوابگاه می‌پرسه و علی‌رغم اینکه این یکی هم‌اتاقی بهش میگه خوب نیست و انگار چمن ریختن تو غذا، رزرو می‌کنه و میگه کی حال داره غذا درست کنه آخه! همین چمنم خوبه و همون چمنو رزرو می‌کنه!

برای پروژه استانداردسازی متن، باید یه ده هزارتایی چکیده رو بر اساس پروتکل، یه دست کنیم و هر کدوممون داریم رو سه هزار تاش کار می‌کنیم و من بیشتر روی چکیده‌های حوزه مهندسی و ریاضی کار می‌کنم؛ هر چند هر از گاهی در مورد تربیت‌بدنی و حقوق و پزشکی هم هست توشون. علاوه بر رعایت نشدن فاصله‌ی کلمات و نیم‌فاصله و قواعد جدا و چسبیده‌نویسی، غلط املایی هم توشون هست! همکارام می‌گفتن آدم گاهی شک می‌کنه که اینارو یه تحصیلکرده نوشته باشه که رئیسمون گفت لفظ تحصیلکرده لفظ درستی نیست و بهتره بهشون گفت مدرکدار.

به شخصه با چشم خودم دیدم و با گوش خودم شنیدم که طرف می‌گفت استاد راهنماش حتی اسم و عنوان پایان‌نامه‌شو نخونده و نمره بیستو رد کرده بود و می‌گفت اگه شعر هم توش می‌نوشتم نمی‌فهمید و بماند که برای یکی از امتحاناشم به جای توضیح جواب سوال، یه شعرو همین‌جوری پشت سر هم از حفظ نوشته‌بود و استادشون اصن تصحیح نکرده بوده و نمره‌شم گرفته‌بود!

اون وقت یاد گزارشِ کارآموزیِ نگار و امینه و یکی دیگه از بچه‌ها می‌افتم که دکتر صاد بارها و بارها یه گزارش ساده‌ی یه درس 0 واحدی رو برگردوند تا تصحیح کنن و یه چیز استاندارد تحویل جامعه بدن!

بگذریم

نه 

نگذریم

من که نمی‌گذرم


جهت تلطیف فضا:

یکی از همکاران، یه دختر کوچولوی ناز شیطون داره


۰۸ بهمن ۹۴ ، ۱۰:۳۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

675- پیروِ پست قبل و حتی پست‌های قبل

چهارشنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۴، ۰۸:۳۸ ب.ظ


1. من و اَخَوی (اخوی 3 سال و 10 ماه از بنده کوچیکتره)

2. بیر دن بیره اوز اوزونه همون همین الان یهویی شماست :دی :)))

3. پست قبل، دا دِنه سَنَه یوح گَتیرَم دا ینی دِ بگو دارم واسِ تو بار میارم دیگه

4. کلمه‌ی "یوح" حس سنگینی بار رو به شنونده (البته شنونده‌ای که معنی یوح رو بدونه) القا می‌کنه در حالی که "بار" همچین بار معنایی رو نداره؛ علی ایُ حال معادل دیگه‌ای به جز بار برای یوح به ذهنم نمیرسه

5. هوس ذرت کرده بودم و رفتیم یه جایی و گفتم برو دو تا ذرت بگیر بیا؛ گفت اینجا یه جوریه بریم یه جای "بیر آز یوخاری". ینی یه کم بالاتر (منظور: شیک‌تر، با کلاس‌تر، تمیزتر، بهتر و...)

6. تاریخ امروزو اشتباهی نوشت 5 بهمن و گفت حالا چی کارش کنم؟ گفتم بنویس 5+2

7. امروز کار و درس رسماً تعطیل بود و تا صبح باید بیدار بمونم و جبران کنم و فردا صبح بازم شرکت :(((

8. ظهر یه سر رفتم شهید بهشتی پول خوابگاه ترم بعدو بدم و نماز ظهرمو همون جا خوندم. مساحت مسجد دو برابر مسجد شریف بود، تعداد دانشجوهای دانشگاه شاید حدود ده برابر شریف ولی نمازگزاراش 1 دهم شریف. ولی وضو خونه و سرویساش بیگ لایک داشت.

9. خیلی زور داره دانشجوی روزانه باشی و هزینه خوابگاهتو شبانه خدا تومن حساب کنن برات

10. دیروز اون رژ کالباسیای دو تومنی تو مترو، سه تا پنج بود؛ امروز چهار تا پنج. خانومه داشت حنجره‌شو پاره می‌کرد و در باب کیفیت محصولش توضیح می‌داد و اینکه خانومای واگن قبلی همه‌شون خریدن و دیروز کلی فروش داشتم و خانومم چهار تا پنج تومن و تست کن ببین بهت میاد یا نه و خانومم بدم تست کنی و طرحای دیگه هم دارم و کیفتشون حرف نداره و داشتم به رژِ دونه‌ای هزار و دویست و پنجاه تومنی فکر می‌کردم و اینکه اگه نصف جمعیت 7 میلیارد و 400 میلیونی جهانو خانوما تشکیل بدن، چند درصد همین خانوما تا سن 23 سال و 8 ماه و 11 روز، رژ نداشتن و البته قصد داشتنشم ندارن؟

11. اون خواننده‌ی ترکی که برای پست 668 کامنت می‌ذاره که بژی کوردستان! عرضم به حضورش که ما ز یاران چشم یاری داشتیم!!! بژی کوردستان؟ نچ نچ نچ نچ

12. هم‌اتاقی شماره3 از انصراف منصرف شد و دوباره برگشت خوابگاه.

۰۷ بهمن ۹۴ ، ۲۰:۳۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

674- مرخصی

چهارشنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۴، ۰۷:۳۱ ق.ظ

اخوی: دارم میام تهران

من: این ینی مرخصی بگیرم و فردا رو دربست در اختیار شما باشم دیگه؛ درسته؟

اخوی: معنی دیگه‌ای جز این نمی‌تونه داشته باشه

من: پس جامدادی و فلش و شونه‌مو هم بیار

اخوی: ینی از اون موقع تا حالا موهاتو شونه نکردی؟

من: نه دیگه، پولم کجا بود شونه بخرم. منتظر بودم یکی بیاد شونه‌مو بیاره :))))

من: یه کم آجیلم بیار

اخوی: باشه

من: هر چی نسکافه و قهوه و کافیئینی‌جاتم داریم بردار بیار

اخوی: باشه

من: شکلات، شکلاتم بیار لطفاً

اخوی: باشه

من: لواشک

من: امممم

اخوی: چیه

من: نمی‌تونی ترشی بیاری نه؟

اخوی: دا دنه سنه یوح گتیرم داااااا

۰۷ بهمن ۹۴ ، ۰۷:۳۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

بعد این همه سال که تهران بودم و دانشجو بودم و از مترو استفاده می‌کردم، 

تازه امشب اقدام به خرید بلیت مترو دانشجویی کردم و دو سه هفته دیگه میرسه دستم

به هر حال دیر اقدام کردن بهتر از هرگز اقدام نکردنه و ماهیو هر وقت از آب بگیری می‌میره



انقدر خسته بودم که عنوان پست قبلیو به جای 672 نوشتم 627 :دی

و انقدر خسته‌ام که حوصله ندارم بشینم غصه‌ی اینو بخورم که چرا 

کاردانی پرورش زنبور عسل و گیاهان دارویی و معطر تو اون لیست هست و رشته‌ی من نیست

نیست که نیست

تازه چند روز پیش با یه شخصیت والامقام قرار داشتم و برای ملاقاتش، باید از این فرما پر می‌کردم

نگهبانه اشتباهی نوشت دانشگاه آزاد

تازه شماره این شخصیت والامقامم داشتم و اول بهش زنگ زدم بعد رفتم پیشش

تازه عکس پروفایل تلگرامشم گل بود 

تازه خیر سرم رفته بودم ازش دیتا بگیرم، انقدر حرف زدیم که یادم رفت و 

بدون دیتا داشتم برمی‌گشتم خوابگاه

اومد دنبالم و دیتاها رو داد و منم یاد دکتر صاد افتادم و اون روز که رفته بودم ازش مدار پروژه‌مو بگیرم و 

انقدر حرف زدیم که یادم رفت مدارو بگیرم و 

پیرمرد بیچاره تا حیاط دویده بود دنبالم که خانم فلانی؟ حواست کجاست!!! مدارت 1



بلاگفا نمیذاره لینک بدم، پست 295 - deathofstars.blogfa.com/1393/09

۰۶ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۲۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۰۶ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۰۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

گروه پروژه، تلگرام


7 صبح، sms نگار:


+عنوان اشاره دارد به: عالم عشق- حمیرا

۰۵ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۰۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

و سوالی که پیش میاد اینه که من الان اونو مشغول کردم یا اون منو!!!

دو هفته‌ی تموم، موقع امتحانا، همه‌ی شبارو بیدار موندم و صبح، امتحان و شب برمی‌گشتم خوابگاه و شامم ذرت مکزیکیای میدون ولیعصر بود و ناهار، کیک و بیسکویت! به این امید که امتحانا تموم میشه و میرم خونه و وبلاگمو به رگبار پست می‌بندم و دقیقاً هفت صبح فردای آخرین امتحان رفتم سر پروژه‌ای که هفت صبح تا هفت شب باید روی سیگنال‌های صوتی کار می‌کردم و ده دوازده ساعت بی‌وقفه هندزفری تو گوشم بود و این پروژه جدا از اون پروژه‌ایه که هفته‌ای 30 ساعت روی متن 800 تا چکیده باید کار کنم! هفته‌ای که شنبه تا پنج‌شنبه‌اش صبح تا شب شرکتم و تازه مقاله‌ی یکی از درسامم مونده و هنوز تحویل ندادم.

منظورم از مقاله paper نیست؛ استاد از ما essay خواسته و حالا منم و خانواده‌ای که تعطیلات بین دو ترمو نرفتم ببینمشون و منم و مقاله‌ای که هنوز موضوشم مشخص نکردم و ده روز دیگه باید تحویل بدم و منم و هفته‌ای 800 تا چکیده و منم و بیست سی ساعت فایل صوتی که صبح تا شب روی بیشتر از نیم ساعتش نمیشه کار کرد و منم و وبلاگی که دلم براش تنگ شده و منم و نماز ظهرایی که تو نمازخونه‌های مترو می‌خونم...


نمازخونه مترو ایستگاه شریف
۰۵ بهمن ۹۴ ، ۰۸:۲۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

این هم‌اتاقی شماره3، ترم پیش مرخصی بوده

هم‌سنیم (ینی سال اول ارشد) ولی اون شش ساله شوهر کرده (چه زود به مرادش رسیده!!! :دی)

حالام خونه زندگی و مرادشو سپرده به امان خدا اومده اینجا درس بخونه

مسیر رفت و برگشتشم یه جوریه که مثل خیلیا وقتی میاد تهران باس یه دو سه ماهی موندگار بشه

دیشبم انقدر خودش اینجا و شوهرش اونجا دلتنگی کردن 

که سر صبی رفت دانشگاه کارای انتقالی و انصراف و مرخصیشو انجام بده

اگه این رشته رو انصراف بده محروم میشه ولی 

میخواد کنکور وزارت بهداشت اردیبهشتو بده ببینه چی پیش میاد

این جوری از وزارت علوم محروم میشه، ولی وزرات بهداشت هست

درسشم خوبه خدایی

المپیادی بوده و آدم حیفش میاد رشته به این خوبیو ول کنه بره ولی خب...

به همون خدای احد و واحد این مدل درس خوندن کراهت داره!!!

مکروهه آقا مکروهه!!!

حالا نمی‌دونم فتوای بقیه همکارانم در این مورد چیه، ولی بنا بر احتیاط واجب، به نظر من مکروهه

خدایی کجای این سیستم آموزشی رایگانه

وقتی داره به ازای یه مدرک ناقابل عمر و جوونی که هیچ، در کنار هم بودنمونو ازمون می‌گیره

اونم نه هر در کنار هم بودنی، در کنار عزیزانمون بودنمونو!!!

تازه اگه بره نفرات اتاقمونم کمتر میشه :دی

بهش گفتم همین امشب نری سر خونه زندگیت زنگ می‌زنم شوهرت بهش میگم یک زن کردی دیگه بستون

اسمشم بذار عمقزی! دور کلاش قرمزی :دی

وقتی به شوهرش گفت میخواد برگرده، اصن ذوق و شوق پسره از پشت تلفن هویدا بود!!!


۰۴ بهمن ۹۴ ، ۰۷:۳۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

به تلافی دو هفته‌ای که تنها بودم،

الان منم و

هم‌اتاقی شماره 1، نسیم، کُرد ایلام

هم‌اتاقی شماره 2، کُرد شاهین دژ

هم‌اتاقی شماره 3: کُرد سنندج


الان من اینجا ناخالصی محسوب میشم ینی؟

یهو احساس در اقلیت بودن بر من مستولی شد!

یاشاسین آذربایجان!!!

۰۳ بهمن ۹۴ ، ۲۰:۲۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1.

صبح، تو خیابون، دم در شرکت، جلوی آیفون!

خب الان اگه در بزنم، آیفونو بردارن چی بگم؟

بگم منم باز کن؟

باز کنید؟

بگم شباهنگم؟

نسرینم؟

اصن بگم چی کار دارم اونجا!!!

هوف!!!

نمیشد کلید در اصلیو بدن من در نزنم ینی؟!!!

2.

عه! آخ جون، دو نفر دارن میان بیرون، برم تا درو نبستن

3.

ساعت دهه و استاد (رئیس) هر نیم ساعت یه بار میاد سرِ میزم که خانم شباهنگ؟

با نرم‌افزار راحتی؟ مشکلی نیست؟ همه چی اوکیه؟ 

آقاااااااااااااااا! برو بذار به کارم برسم! آخه مگه اولین بارمه نشستم پای کامپیوتر؟

4. 

ساعت ده و نیم؛ 

یکی از همکاران، وبلاگ داره و همین الان یه پست گذاشت!

اول فکر کردم سایت شرکته ولی خب سایت نیست وبلاگه

اونم بلاگفا!!!

بلاگفا!!!

5.

تقطیع فایل به بخش‌های ده بیست ثانیه‌ای تموم شد و حالا باید تپق‌ها و تداخل صحبت و صحبت نامفهوم و ناقص و نویز طولانی بیشتر از دو ثانیه و عبارت‌های عربی و خنده رو حذف کنم و سکوت‌ها رو به زیر یک ثانیه کاهش بدم و بعدش با فایل متنی تطبیق بدم

6.

خیلی دلم می‌خواد کسیو که اینارو تایپ کرده از نزدیک ببینم!!! یارو به زعم من رو نوشته به ضحم من، مشیت الهی رو نوشته معیشت الهی، مستقر رو نوشته مستقل، مصدر قدرت رو نوشته مستر قدرت!!! مستر؟!!!! رشد و نمو رو نوشته رشد و نبوق! نبوغم ننوشته!!! نوشته نبوق!!! خوانین جمعِ خان رو نوشته قوانین، سرگرد و سرهنگ و سروان و ستوانم اشتباه نوشته!!! از ژِ سِ و کلاش و اینا هم هیچی حالیش نبوده ظاهراً!!! نه که من خیلی حالیم باشه ولی خب دبیرستان یه دو واحد آمادگی دفاعی داشتم به هر حال!!! و لو اینکه سربازی نرفته باشم!!! علی ایُ حال؛ اثناء که از ثانیه میادو نوشته اصناف!!! این یکی هم معلوم نیست تسهیلاته، تصریحاته، تسلیحاته!!! اینووووووووووووو ماحصل رو نوشته ماه عسل! :)))) آخی ماه عسل!!! خدای من؛ این چیزای کُردی دیگه چیه!!!  هوف!!! فاصله و نیم‌فاصله هم که هیچی!!! اول باید بشیم روی متن کار کنم بعد برم سراغ تطبیق با فایل صوتی ولو اینکه این کار وظیفه‌ی من نیست!!!

7. 

ساعت دوازده؛

یکی از اون 8 تا فایل تموم شد بالاخره. هوراااااااااااا

8.

ساعت 2؛ 

استاد یه سر رفت دانشگاه و سارا هم داره میره و من تنهام؛ 

ینی تنهای تنهام نیستما، پسرا هستن هنوز؛ ولی خب صبح که اومدم سلام هم ندادم بهشون

ینی همیشه‌ی خدا تنها بودم

چه تو اون کلاس اخلاق مهندسی دکتر ف.

چه زبان تخصصی و

چه 

چه می‌دونم آخه!!!

9.

ساعت یک و نیم؛ 

دومین فایل هم تموم شد. بازم هوراااااااااااا

10.

نمازمو کجا بخونم حالا؟!

نمیشه که جلوی اینا بخونم! زشته! زشت نیستاااا ولی خب نمیشه به هر حال!!!

هیچ کدوم از اتاقام خالی نیست

ینی من همیشه‌ی خدا درگیر مکان برای نماز بودمااااا!!!

حالا چه تو اتوبوس و تو جاده چه الان!!!

11. 

ساعت، یه ربع کم از 5 :دی

نمی‌تونم تا 7 بمونم، قضا میشه، پاشم برم شریف بخونم و از اونجا برگردم خوابگاه

12.

خب الان خدافظی کنم با این پسرا؟

چی بگم یهویی بهشون؟

خدافظ خسته نباشید؟

آهان!

الکی مثلاً بپرسم شما فردا کی میاین

خب به من چه که کی میان اینا!!! اصن نیان!!!

آهان!!!

می‌پرسم پنجشنبه‌ها تا کی اینجا بازه و تا کی می‌تونیم کار کنیم مثلاً

همینو می‌پرسم و بعدشم خدافظی می‌کنم و میگم خسته نباشن!!!

13.

ساعت 5، دم در انرژی!

ورودی خواهران بسته است و 

نگهبان نمیذاره برم تو!!!

من: میخوام برم مسجد، این کارتمه و 

خب بالاخره اذن دخول به صحن شریفو گرفتم!!!

14.

ینی تمام مسیر درِ انرژی تا سالن مطالعه‌ی دانشکده رو دویدماااااااااااااااا!

15.

خوندم بالاخره

و هنوز 4 دقیقه تا غروب آفتاب مونده

هورااااااااا! قضا نشد :دی

ینی همیشه‌ی خدا، پروژه‌هامم این جوری دقیقه نودی تحویل دادم!!!

16. 

امروز با مریم دانشگاه قرار داشتم و به بهانه اینکه کتاب بادبادک‌بازو برام بیاره، می‌خواستم کادوی تولدشو بدم

کتابه رو آورد ولی یادش رفت بده و 

رفت و 

کادوی تولدشم موند :(

ینی یه همچین دوستای حواس جمعی دارم من!!!

یادمه مامان مریم تو عروسی خواهر مریم می‌گفت وبلاگتو می‌خونیم و خوب می‌نویسی و 

الان اینجارو نخونن صلوااااااااااااات :))))

17. 

هنوز اکانت شریفم فعاله و ایمیلا و کامنتامو چک کردم و

صدای اذان مسجد دانشگاه و

انقدر خسته‌ام که نمی‌تونم بمونم برای نماز

کلی خرید هم دارم و بمونم دیرم میشه و بازم باید با این نگهبان کل کل کنم

18.

سیب‌زمینی، پیاز، هویج، شیر، میوه، نون، فعلاً همینا به ذهنِ خسته‌ام می‌رسه

و یک عدد ذرت از نوع مکزیکی که هیچ وقت نفهمیدم چیش مکزیکیه

ساعت 7 و نیم و خوابگاه و پست 661

۰۳ بهمن ۹۴ ، ۰۱:۲۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

666- خالق کتاب "غلط ننویسیم" درگذشت!!!

جمعه, ۲ بهمن ۱۳۹۴، ۰۵:۱۴ ب.ظ

۰۲ بهمن ۹۴ ، ۱۷:۱۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

این عکسِ همون شبی هست که فرداش قرار بود برم سر کار (سه‌شنبه شب)

لباسامو اتو کردم و مرتب و منظم چیدمشون رو تخت نسیم و 

از اونجایی که در آنِ واحد نظرم در مورد اینکه کدوم کیفو بردارم عوض میشه، 

تصمیم‌گیری در مورد کیفو موکول کردم به صبح!



بی‌شک بهترین رنگ لباس در اسلام، رنگ سفید است

امام باقر (ع) به نقل از پیامبر می‌فرماید: هیچ رنگى در لباس‌هایتان بهتر از سفید نیست

و نیز نقل شده است که بیشتر لباس‌هاى پیامبر به رنگ سفید بود

امام صادق (ع) و امام رضا (ع) هم سفید می‌پوشیدند

البته خیرُ لِباسِ کلِ زمانٍ لباسُ اَهْلِهِ ینی بهترین پوشش در هر عصری، لباس مردم همان زمان است

علی ایُ حال، لباس سفید، طورى است که چرک و آلودگى زودتر در آن معلوم می‌شود،

و انسانِ مقید به سنّت نبوىِ نظافت، به شستن و تمیز کردن آن روى می‌آورد!!!

به علاوه انبساط خاطر و باز شدن روحیه نیز از فواید پوشیدن لباس روشن و سفید است

و ناگفته نماند که یکی از دلایلی که من این خوابگاهو انتخاب کردم (دو تا انتخاب داشتم)، 

وجود ماشین لباسشویی بود

شما که انتظار ندارین یه روز در میون یه تشت بذارم جلوم رخت چرکامو بشورم؟ 

اونم رخت و لباس سفید تو این دود و دم تهران

والا!

و علاقه‌ی بنده به رنگ سفید به حدی بود و هست و خواهد بود 

که اگه از خون نمی‌ترسیدم، پزشکی می‌خوندم:دی

ولی حیف و افسوس و صد افسوس که خون می‌بینم حالم بد میشه، فشارم می‌افته 

و از آمپولم می‌ترسم حتی!


به اینجا میگن شرکت!


و این همون میزیه که به هیچ کس وفا نکرده تا حالا!!!

که اگه دقیق‌تر به این تصویر توجه کنیم، متوجه میشیم صبح قرعه‌ی کیف به نام کدومشون درومد!

و روی میز، در کنار فلاسک، شما یک عدد دفتر و به عبارتی تقویم جدید 94 رو می‌بینید

که در حین کار، کلیدواژه‌هامو توش می‌نوشتم و می‌نویسم که بیام بعداً پستشون کنم



میز بغلی، میز آقای همکاره که اسمشو نمی‌دونم، به جز دو تا استادی که رئیس شرکتن و اون دختره که باهاش سر تموم کردن فایلا شرط بستم و بردم، اسم هیچ کدوم از بچه‌هارو نمی‌دونم؛ به جز من و اون دختره که باهاش سر تموم کردن فایلا شرط بستم، همه‌شون پسرن و خلاصه این میز بغلی میز آقای همکاره که از ابعاد لیوانش میشه به ابعاد خودشم پی برد حتی!!! و من تو کف اون مسواک و خمیر دندونشم به مولی!!!



اینجا آشپزخونه است و چای تازه دم و



حتی میشه ناهار هم آورد و گرم کرد و خورد و ظرفاشم شست حتی!



و اما اینجا!

اینجا متروئه

ینی نقشه‌ی متروئه



و ما یه قضیه‌ای داریم به نام قضیه‌ی دور از جون همه‌تون، حمار!

قضیه حمار میگه همواره کوتاه‌ترین مسیر بین دو نقطه، خط راست است

ولی خب این قضیه برای آدمایی صدق می‌کنه که حواسشون تو مترو جمع ه

نه امثال من که تااااااااااااااااااازه وقتی میرسن امام یادشون می‌افته باید آزادی پیاده می‌شدن و 

به جای مسیر مشکی کوچولو، اون مشکی درازه رو طی می‌کنن و 

حتی مورد داشتیم وقتی از فرهنگستان برمی‌گشتم به جای اینکه بپیچم دست چپ رفتم سمت راست و

به خیال اینکه اوکی ایستگاه بعد پیاده میشم و برمی‌گردم، با طیب خاطر (آسایش خاطر) نشستم و 

راننده مترو هم نامردی نکرد و همه‌ی ده تا ایستگاه مسیر قائم رو تا ته دربست رفت و

نگو تو اون ساعت، مترو بین ایستگاه‌ها نگه نمیداره و 

هیچی دیگه!

تا ته رفتم و دوباره برگشتم و مسیری که تو یه ربع بیست دیقه طی می‌کردم و می‌رسیدم خوابگاه، 

یه دو سه ساعتی طول کشید و خسته هم بودم تازه!

تازه خط عوض کردن تو مترو مصائب و مشکلات خاص خودشو داره که بگذریم...

۰۲ بهمن ۹۴ ، ۱۵:۵۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

664- من از آن روز که در بند تو ام آزادم

جمعه, ۲ بهمن ۱۳۹۴، ۱۱:۱۱ ق.ظ

شخصاً از برنامه‌های مصاحبه‌طور که یه مهمون داشته باشه و یه مجری و این بپرسه و اون جواب بده خوشم نمیاد و آدم فیلم‌بینی هم نیستم و اصن اهل تماشا و دیدن و خوندن نیستم و ترجیح میدم نشون بدم و بنویسم و تولید رو به مصرف ترجیح میدم کلاً

ولی

چند شب پیش، شب امتحانی حوصله‌ام سر رفته بود و (دو هفته است تنهام خب! من مانده‌ام تنهای تنها میان سیل غم‌ها) برای اولین بار داشتم تو آپارات یه چرخی می‌زدم و از این لینک به اون لینک، رسیدم به دید در شب و مصاحبه‌های رضا رشیدپور و یه عده بازیگر و خواننده و فوتبالیست و رجال سیاسی و مذهبی و حتی یه عده که نمی‌شناختمشون راستش!

به شخصه آخرین باری که رضا رشیدپورو دیده بودم مجری صبح به خیر ایران بود و منِ سیزده چهارده ساله لقمه به دست وایمیستادم جلوی تلویزیون و منتظر سرویس (ینی همون آژانس) ایشونم تیتر اخبارو می‌خوند و آهنگ و نماهنگ پخش می‌کرد و پیام‌های ملتو می‌خوند که برنامه‌تون چه خوبه و وقتشو بیشتر کنید و از این صوبتا. آخرین باری هم که خانم شیلا خدادادو دیده‌بودم بازم مربوط میشه به همون ده دوازده سالگی و مسافری از هندش!

روی یکی از مصاحبه‌ها که مصاحبه ایشون و خانم خداداد بود کلیک کردم و یه تیکه‌هایی تو دیالوگاشون بود که خب لایک داشت ولی بگذریم و بریم سر اصل مطلب! 

کل مصاحبه یکی دو ساعت بود و حوصله‌ام بیش از پیش داشت سر می‌رفت؛ چون همون طور که گفتم شخصاً از برنامه‌های مصاحبه‌طور که یه مهمون داشته باشه و یه مجری و این بپرسه و اون جواب بده خوشم نمیاد و اصن نمی‌دونم با چه انگیزه‌ای نشسته بودم پای اون لینک؛ ولی خب از رو نمی‌رفتم و همچنان با تمام قوا سعی می‌کردم ادامه بدم ببینم تهش چی میشه مثلاً!

مصاحبه کم کم داشت تموم میشد و یه چند تا عکس نشون خانم خداداد دادن و قرار شد یه جمله برای هر تصویر که در واقع تصویر یه شخصیت ورزشی یا هنری یا سیاسی بود بگه. مثلاً می‌گفت این خانوم از دوستای خوبمه و ایشون یه بازیگر تواناست و ایشون یه سیاستمدار تواناست و ورزشکار فلانه و قهرمانه و ایشون فلان و ایشون بهمان و رسید به گلزار و گفت ایشون از دوستان همسرم هستن (حالا بماند که همسرش دکتره و خودش بازیگر و گلزار هم بازیگر)

وقتی عکس حسام نواب صفوی رو نشون دادن گفت از دوستان قدیمی من هستن و از مجری اجازه خواست یه توضیح مختصر بده و شاید همین توضیح مختصرش بود که خستگی اون روزو از تنم به در کرد و برای روز بعد و روزهای بعدش هم حتی، کلی و کلی بهم انرژی داد؛ توصیح مختصری که رفت تو لیست کلیدواژه‌هام که بعداً که اون بعداً امروز باشه بیام در موردش بنویسم...

گفت حسام از دوستان قدیمی و صمیمی منه که قبل از ازدواج حال و احوالی از هم می‌پرسیدیم و تماس تلفنی هم داشتیم و رفت و آمد هم داریم ولی بعد از ازدواج، ایشون با موبایل همسرم تماس می‌گیرن و یه سلامی می‌رسونن و اگه بخوان حالمم بپرسن از فرزین (شوهرم) می‌پرسن و من و فرزین هم همیشه میگیم ای بابا این کارا چیه و

مصاحبه که تموم شد، لپ‌تاپمو خاموش کردم و فردا صبش امتحان داشتم و کتاب جلوم باز بود و داشتم به حسام فکر می‌کردم و هر چند ثانیه یه بار می‌گفتم لایک به اون شیر پاک و لقمه‌ی حلالی که بهت دادن!!!


فرزین، سامیار، حسام



۰۲ بهمن ۹۴ ، ۱۱:۱۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


آقای پ. - اصن از این درود گفتنش معلومه کیه!

۰۲ بهمن ۹۴ ، ۰۸:۰۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

662- وات دِ فاز آقای رئیس؟

پنجشنبه, ۱ بهمن ۱۳۹۴، ۰۸:۵۶ ب.ظ

- خانمِ شباهنگ؟

+ بله

- برای تقطیع و تگ هر اینترویو، چه قدر صحبت کرده بودیم؟

+ اولش گفتین 20 تومن، دیروزم نظرتون عوض شد گفتین 30 تومن

- خب الان میگم 45 تومن


پ.ن: اصن از جغد درونم انتظار نداشتم دو شب پیاپی 9 شب بخوابه

من شب کنکورم هم که 7 صبش کنکور داشتم، تا 1 بیدار بودم...

نای تایپ کردن ندارم... 

شبتون شیک!!!

۰۱ بهمن ۹۴ ، ۲۰:۵۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)