پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۱۱ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۱ ثبت شده است

۱۷۶۸

دوشنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۱۱:۱۱ ق.ظ

می‌گن شباهنگ در نخستین سوابق رصدی به‌عنوان پرنورترین ستارۀ آسمان شب ثبت شده. این ستاره هر سال ۷۰ روز ناپدید می‌شه تا دوباره پیش از طلوع خورشید به آسمان شب برگرده.

می‌خوام ۷۰ روز ناپدید شم. اواخر تیر آزمون جامع دارم و نیاز دارم که یه مدت ذهنمو خلوت کنم. فعلاً اینجا به‌روزرسانی نمی‌شه و پست جدیدی نمی‌ذارم و نظراتو جواب نمی‌دم. شاید یه چیزایی بنویسم، اما منتشر نمی‌کنم که درگیر تعامل و تبادل نظر نشیم. اگر عمری باقی بود و برگشتم، نظراتو جواب می‌دم و یادداشت‌های منتشرنشده‌مو منتشر می‌کنم. شاد باشید و در پناه خدا.


و سلام بر سی‌سالگی!

۲۴ نظر ۲۶ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۱:۱۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۶۷- دنیا وفا ندارد، ای نور هر دو دیده

دوشنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۷:۲۹ ب.ظ

یک.

تو ایران، یا حداقل تو شهر ما، یا نه اصلاً تو فک و فامیل ما رسم نیست عکس خانومی که فوت کرده رو روی قبر و اعلامیۀ ترحیمش بزنن. تو اون قسمت از اعلامیه که اسم بستگان مرحوم رو می‌نویسن هم رسم نیست اسم دختران و خواهران و مادر و زن و نوه و سایر بستگان مؤنث مرحوم رو بنویسن. ینی مرحوم اگه یه خواهر به اسم زهرا و یه برادر به اسم علی داشته باشه، زیر اسمش فقط می‌نویسن برادرِ علی. انگار اگه بقیه اسم خواهر و مادر طرفو بدونن چی میشه. چند وقت پیش اعلامیۀ فوت یه آقای روستایی رو دیدم که هم اسم زن مرحوم توش بود هم اسم دختراش. نکتۀ جالب دیگۀ این اعلامیه این بود که شمارۀ موبایل بستگان متوفی رو زده بودن روی اعلامیه که برای ابراز همدردی باهاشون تماس بگیرن.

دو.

یکی از اقوام دورمون ماه رمضون فوت کرد. فامیلِ شوهرِ نوۀ عمۀ پدرم بود. تو اعلامیه‌ش، تو اون قسمت که می‌نویسن پدرِ فلانیاست، اسم پسراشو نوشته بودن و آخرشم نوشته بودن و دختران داغدارش. در واقع نوشته بودن پدر سعید و پرویز و دختران داغدارش. باز جای شکرش باقیه که دختران داغدار رو کلاً نادیده نگرفتن. ولی دیگه تو اون قسمت که می‌نویسه برادر فلانیا، صحبتی از خواهران داغدارش نبود.

سه.

عموی یکی از هم‌کلاسیامم ماه رمضون فوت کرد. اعلامیه‌شو استوری کرده بودن. نکتۀ جالب اینم اونجا بود که ششم اردیبهشت که ماه رمضون بود، ملت رو به صرف ناهار در فلان مسجد جنب فلان تالار دعوت کرده بودن. بعد از ناهارم قرار بود مرحوم رو دفن کنن. ماه رمضون، تو مسجد، ناهار؟! عجیب ولی واقعی.

چهار.

یکی از دوستان، کتاب و فایل‌های صوتی «آن سوی مرگ» رو پیشنهاد کرده بود. با اینکه فکر نمی‌کردم حالاحالاها فرصت اینو داشته باشم که برم سراغ این پیشنهاد، ولی ماه رمضون تو یه هفته تمومش کردم. چون گفتمان دینی داره و پیش‌زمنیۀ مذهبی و یه ایمان حداقلی می‌خواد به همه‌تون نمی‌تونم پیشنهاد بدم، ولی اگر فکر می‌کنید می‌تونه براتون مفید باشه استفاده کنید. فرصت نکردم موقع شنیدن فایل‌های صوتی در موردشون بنویسم ولی چندتا کلیدواژه از بخش‌هایی که برام تازگی داشت یا جالب بود نوشتم:

بحثی که راجع به عادت‌ها و شاکله بود جالب بود برام. این‌ها همیشه با ما هستند. حتی بعد از مرگ. مثلاً یکی از شاکله‌های من بی‌تفاوت نبودن نسبت به بقیه و کمک کردن یا انجام هر کاریه که از دستم بربیاد براشون. برای مرده‌ها فاتحه می‌خونم، اگه کار خوبی انجام بدم به نیت اونا انجام می‌دم، و رفتارم با زنده‌ها هم همین‌قدر خیرخواهانه‌ست. از حل کردن مسائل و مشکلات نرم‌افزاری و سخت‌افزاری تا یاد دادن هر چی که براشون مفیده. اینا برام عادت شده و دیگه جزوی از منه. در واقع شاکلۀ منه. تو مهمونی، تو عروسی، تو خیابون، بانک، بیمارستان، قطار، فرودگاه، سفر، حتی تو خواب. تو خواب دیشبم یه گوشی از تو خیابون پیدا کردم که صاحبش گمش کرده بود. هی زنگ می‌زد که بلکه یکی برداره. برداشتم و بهش گفتم می‌دمش به نگهبانی دانشگاه و بیاد از اونجا بگیره. کدوم دانشگاه؟ مثل همیشه شریف.

بحث دیگری که تو این فایل صوتیِ آن سوی مرگ بود و برام جالب بود چلهٔ زیارت عاشورا و مصلحت نبودنِ رسیدن به بعضی حاجت‌ها بود. می‌گفت یه نوع زیارت عاشورا خوندن هست که یه ساعت طول می‌کشه. اگه طبق همون روش پیش بری و چهل روز بخونی به خواسته‌ت می‌رسی ولی اگه بعدش گرفتار شدی پای خودت. بعد می‌گفت اگه واقعاً مصلحت نباشه که تو به اون خواسته‌ت برسی، شرایط خوندن اون مدل زیارت عاشورا هم ازت گرفته میشه. من یه بار خواستم این زیارت عاشورای یک‌ساعته رو بخونم. پای همۀ سختیای بعد از رسیدن به اون مقصود و مطلوبم هم بودم. روز اول خوندم و تا چهل روز باید تکرار می‌کردم. از روز دوم بلایی سرم اومد که خودم متوجه شدم باید بی‌خیال این چله بشم.

بحث جالب دیگه راجع به باران برزخی بود. از وقتی شنیدم میشه یه فاتحه رو نه برای یه نفر بلکه برای همه خوند و از اثرش کم نمیشه و کپی میشه و به همه می‌رسه، موقع خیرات، همۀ مرده‌ها از بدو خلقت! از هابیل تا همین الانو مدنظر قرار می‌دم. البتۀ نه همهٔ همۀ مرده‌ها. مثلاً دیگه نمیام شمر و یزید و صدّام و چنگیزخان مغول رو هم مشمول فاتحه‌م قرار بدم. اونا رو خدا لعنتشون کنه :|

یه کلیدواژۀ دیگه که یادداشت کردم پشت سر مرده حرف زدنه. می‌گفت اینکه می‌گن پشت سر مرده حرف نزن اشتباهه. تو قرآن کلی داستان هست راجع به آدم‌های خوب و بدی که مرده‌ن و خدا داره در موردشون و در مورد کارای خوب و بدشون حرف می‌زنه.

یه جک بامزه هم راجع به وضعیت مملکت و بی‌عرضه بودن مسئولین و الطاف الهی! گفت که عین چیزی که گفت یادم نیست ولی مضمونش این بود یه روز یه افغانستانی به حالا من نمی‌گم به کی که بی‌احترامی نشه می‌گه کشور ما هم گرفتاره و بدبخته و به داد ما هم برس و به ما هم نظری کن. این شخص هم همین‌جوری که نگاهش سمت کشور ایران بوده می‌گه من اگه یه لحظه چشم از این کشور بردارم فرومی‌پاشه و منهدم میشه و حواسمو پرت نکن خلاصه.

یه کلیدواژه هم در مورد سن آدما بعد از مرگ نوشتم که در عالم ذر! (اطلاعات زیادی در موردش ندارم) همه در سن سی‌سالگی هستند. ینی سنی که هفتۀ بعد بهش می‌رسم. و با توجه به اینکه هر کی خودم یا عکسمو می‌بینه می‌گه چقدر بیبی‌فیسی، کاش من در عالم ذر در سن چهل اینا باشم.

اونجا هم که گفت انتشار هر خط مطلب علمی کلی پاداش بهشتی دارد راغب‌تر شدم به نوشتن مقاله و وبلاگ و تولید محتوا.

یه چیزی هم راجع به حضور شیطان در بازار و حتی مسجد بازار گفت که گویا یکی از مکان‌هایی که فرشته‌ها اونجا کمتر حضور دارن بازاره. بین مسجدها هم مسجد بازار از همۀ مسجدای دیگه کم‌امتیازتره. چون تو بازار کمتر کار خیر انجام می‌دن و احتمال گناه (کم‌فروشی و کلاه گذاشتن سر ملت و برداشتن کلاه بقیه) بیشتره. می‌گفت اگه قصد خرید ندارید همین‌جوری الکی نرید بازار. من با اینکه این نکته رو نمی‌دونستم ولی هیچ وقت بازار مکان محبوبم نبود. مدت خریدم هم همیشه کوتاهه و هیچ وقت فضاشو دوست نداشتم. زین پس برای این دوست نداشتنم دلیل هم دارم.

یه چیزی هم راجع به کراهت مطالعه هنگام غروب گفت. اینو نمی‌دونستم. من همیشه در همه حال در حال مطالعه‌ام و به طلوع و غروبش کاری ندارم. زین پس اگه حواسم باشه سعی می‌کنم موقع غروب مطالعه نکنم.

این کتابِ آن سوی مرگ راجع به مرگ سه نفره که من از قصۀ نفر سوم بیشتر خوشم اومد. فایل شمارۀ ۱۷ به بعدش که راجع به نفر سوم و حق‌الناس بود جالب‌تر بود برام. می‌گفت یقۀ یه نفرو اون دنیا گرفته بودن صرفاً به این دلیل که کتابِ کتابخونه رو دیر پس داده بود یا پس نداده بود. با این کارش حقی به گردنش بود. حق همۀ اونایی که اون کتابو لازم داشتن و محروم مونده بودن.

یه نکته هم راجع به اینکه اون دنیا حتی بابت لایک‌هایی که کردیم یا نکردیم هم باید حساب پس بدیم گفت که برام جالب بود. من از زمان فیس‌بوک که این لایک اختراع شد همیشه حواسم بود که چیو لایک می‌کنم و چیو نمی‌کنم. احتمالاً اون دنیا از این بابت مشکلی نداشته باشم.

یه کلیدواژه هم راجع به نقاشی بچه‌ها و امام حسن نوشتم که الان یادم نیست چی بود و چرا نوشتم.

یه حدیثم گفت با این مضمون که سعی کنید دُم باشید نه سر. الان یادم نمیاد این حدیثو برای چی گفت و از کیه و چه ربطی به کدوم حرف داشت ولی منو یاد الگوی پذیرش می‌ندازه. تو الگوی پذیرش بعضیا همون اول یه چیزیو قبول می‌کنن و میشن رهبر و سرتیم و بعضیا بعد از پذیرفتن گروهِ نخست می‌پذیرن و در واقع تابعن و بعضیا هم آخر از همه به‌زور و با اکراه و احتیاط. من یه جاهایی جزو گروه اولم و یه جاهایی جزو گروه آخر. نمی‌دونم حدیث به این ربط داشت یا چی.

یه نکته هم نوشتم با این مضمون که در حوزه با سخن خدا کار می‌کنیم در دانشگاه با فعل خدا. اونجا راجع به اینکه خدا چه گفت و تو دانشگاه راجع به اینکه خدا چه کرد. تمایز جالبی بود بین حوزه و دانشگاه.

آخرین نکته‌ای هم که یادداشت کردم راجع به ازدواج در بهشت بود که می‌گفت روایت داریم در بهشت، حضرت معصومه با حضرت عیسی ازدواج می‌کنه. اینا تو این دنیا مجرد بودن و همسر بهشتی همن. بعد به شوخی گفت با این وصلت ما با اروپاییا فامیل می‌شیم.

پنج. 

تا حالا به این فکر کردید که چقدر آمادگی دارید برای مردن؟ به اینکه وقتی مردیم فقط کارهامونو می‌تونیم با خودمون ببریم و به اینکه چه کارهایی کردیم تا حالا؟ من پونزده سال از این سی سال عمرمو تو همین فضای مجازی گذروندم. خوندم و نوشتم. با کلماتم حال خیلیا رو خوب کردم، به خیلیا خیلی چیزا یاد دادم ولی ممکن هم هست با همین کلمات دل کسی رو هم شکسته باشم یا از کسی بد گفته باشم و غیبت کرده باشم یا دروغ...؟ انصافاً با اینکه هر راستی رو نگفتم ولی جز راست هم نگفتم. جاهایی هم که بدگویی کردم یا کارهای بدی که فلانی در حقم کرده رو توصیف کردم سعی کردم ناشناس بمونه براتون. یا سعی کردم خوبیاشم بگم که منصف باشم. یه جاهایی عمداً تگ نکردم که شما متوجه نشید فلانی همینیه که فلان کارو کرده. می‌دونید که پای پستام کسایی که ازشون نوشتم یا اسم بردمو تگ می‌کنم. همیشه تو حفظ اطلاعات و اسم و رسم و چهره‌ها امانت‌دار بودم، ولی بازم نگرانم. حالا شاید بگید خب ننویس تا به گناه هم نیافتی! ولی اگه بعداً یقه‌مو گرفتن که تو که بلد بودی با نوشتن حال ملتو خوب کنی و چرا نکردی چی؟ اینکه در کنج عزلت بمونی و با مردم نباشی و خطا نکنی که هنر نیست. هنر اینه که در تعامل باشی و حواست به خطوط قرمز هم باشه.

شش.

امروزمو با خبر درگذشت ناگهانی سال‌پایینی ارشدم که پارسال به‌واسطۀ دوست دوستم باهم دوست شدیم که راجع به مصاحبۀ ارشد ازم مشورت بگیره و هر چند وقت یه بار پیام می‌داد و راجع به درس و دانشگاه و امتحان سؤال می‌پرسید آغاز کردم. بر اثر بیماری. اولین و آخرین باری که از نزدیک دیدمش بهمن پارسال بود که برای گرفتن مدرک ارشدم رفته بودم فرهنگستان. امتحان معنی‌شناسی داشتن. بهش پیام دادم که بعد از امتحان ببینیم همو. دیدیم و دوست‌تر شدیم. حالا با احتساب مریمی که هم‌کلاسی دوران دبیرستانم بود و فاطمه و سحری که سال‌پایینی ارشدم بودند و نازلی، سال‌بالایی دکتری و ایمانی که هم‌کلاسی دورۀ کارشناسیم بود، قبل از اینکه سی سالم بشه مرگ پنج‌تا از هم‌درس‌هامو دیدم و به‌نظرم همین پنج تجربه کفایت می‌کنه برای بی‌انگیزه شدن آدم برای زندگی و اینکه هی از خودش بپرسه خب که چی؟ که یادش باشه دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ، که دائم به خودش بگه ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ، که با خودش تکرار کنه دنیا وفا ندارد ای نور هر دو دیده.

۳۷ نظر ۱۹ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۹:۲۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۶۶- مهران‌رود

شنبه, ۱۷ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۷:۰۱ ب.ظ

ما تو شهرمون (تبریز) یه رود داریم به اسم مهرانه‌رود که مهران‌رود هم می‌گیم و شهرو به دو قسمت شرقی و غربی تقسیم کرده. معمولاً آب نداره و حتی این وقت سال که بارون میاد هم خشکه. مگر اینکه سیل بیاد و این یه کم پر بشه.

چهارشنبه با نگار طرفای پل‌سنگی که یکی از پل‌های این روده قرار گذاشتیم که بریم پارک‌های اون اطرافو بگردیم و پیاده‌روی کنیم. اونجا توجهمون جلب شد به یه شاخۀ دیگه‌ای که به این رود وصل می‌شد. که البته اونم مثل این خشک بود. بعداً وقتی گوگل کردم ببینم اسمش چیه و از کجا میاد، رسیدم به اسبه‌ریز و آجی‌چای و قوری‌چای و این بیت از خاقانی (شاعر قرن ششم قمری) که گفته بود تا به تبریزم دو چیزم حاصل است، نیم نان و آب مهران‌رود و بس. برام جالب بود که نهصد سال پیش هم اسم این رود مهران‌رود بوده. جالب بود چون انتظار داشم اسمش ترکی باشه و این اسمِ جدیدش باشه. چیز زیادی راجع به ریشۀ اسمش ننوشته بود ولی یه جایی یه نفر به این اشاره کرده بود که با توجه به اینکه به قسمت جنوبی این رود قوری‌چای می‌گن (قوری به زبان ترکی ینی خشک و چای ینی رود. این چای و قوری ربطی به اون چایی که تو قوری دم می‌کنیم می‌خوریم نداره) و چون خشک بوده، می‌تونیم مهران رو مترادف با میران و میرا در نظر بگیریم. حالا نمی‌دونم این رود از کی خشک شده که میرا گفتن بهش ولی اگه دلیل اینکه اسمشو گذاشتن مهران، کم‌آبیش باشه قدمت این اتفاق حداقل برمی‌گرده به زمان خاقانی. ینی نهصد سال پیش. که بعیده. ولی ایدۀ دیگه‌ای هم برای وجه تسمیه‌ش ندارم.

لابه‌لای مطالبی که راجع به این رود می‌خوندم، یه سری خبر هم بود با این مضمون که قراره به کمک فلان سد و بهمان سد، این رودو آب‌رسانی کنن. مثل اینکه تو مقاطع زمانی مختلف هر کی اومده یه مسئولیتی تو این شهر بگیره، برای جمع کردن رأی مردم این طرح‌ها رو ریخته و وعده‌ها رو داده که به مقام و منصبش برسه و بعدشم نشده و قضیه فراموش شده.

عکس‌هایی که اون روز با نگار گرفتم:

اینجا جهتم سمت شمال غرب شهر، و شمال غرب کشوره:

پشت سرم، در جهت جنوب شرق شهر (دانشگاه تبریز در همین امتداده):


اینجا پارک شمس‌تبریزیه که موقعیتش سمت چپِ عکس بالاست که میشه شرق رود. من اونی‌ام که روسری پرسپولیسی و مانتوی استقلالی پوشیدم. دوربین دست نگاره. اون سیم‌پیچیا چیه جلومه؟ یه سری باتری تو خونه داشتیم که نمی‌دونستم نو هستن یا استفاده شده‌ن. از نگار خواستم ولت‌مترشو بیاره اندازه بگیریم ولتاژ دوسرشونو.



از یازده صبح تا هفتِ عصر باهم بودیم و حرف زدیم و راه رفتیم و حرف زدیم. من یکی که نفهمیدم زمان چجوری گذشت. حدودای سه، سه‌ونیم از پل رد شدیم و اومدیم این ورِ رود! ناهار گرفتیم و دوباره رفتیم اون ور رود تو همون پارک شمس تبریزی خوردیم.



این مجسمۀ شمس تبریزیه که بچه‌ها از دامنش به‌عنوان سرسره استفاده می‌کردن. اون کوه عمق تصویر هم کوه عون‌بن‌علی هست که خودمون عینالی می‌گیم. کوه‌ها سمت شرق شهرن:



تو پارک، یه قسمتی رو هم اختصاص داده بودن برای بازی بچه‌ها. مجردها رو به این قسمت راه نمی‌دادن. ما هم با دیدن این تابلو که روش نوشته بود ورود افراد مجرد مطلقاً ممنوع انگیزه گرفتیم از حالت تجرد دربیایم و ازدواج کنیم و تشکیل خانواده بدیم تا ما رو هم راه بدن:



بغل پارک از این مغازه‌ها بود که ابزار و لوازم ماشین می‌فروشن. این عکسو اختصاصی برای وبلاگم گرفتم:



در امتداد همین پارک، سمت شرق رود یه پارک دیگه هم روبه‌روی دانشگاه (که سمت غرب روده) بود به اسم پارک مینیاتوری که ماکت آثار تاریخی تبریزو ساخته بودن و در معرض دید عُموم گذاشته بودن. دوسه‌تا از ماکتا اسم و توضیح داشت و می‌دونستیم کجان ولی بیشترش نداشت و مع‌الأسف ما هم نمی‌دونستم اینا چی هستن و کجای تبریزن. اینی که روبه‌روش وایستادم مسجد کبوده. هر چند من فقط اسمشو شنیدم و تا حالا نرفتم توشو ببینم. این عکسو انقدر دوست داشتم که به‌صورت ضربتی روی همۀ پروفایلام گذاشتمش :|


۲۱ نظر ۱۷ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۹:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۶۵- ماکارونی

جمعه, ۱۶ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۷:۰۲ ب.ظ

تو این پست قراره هم یه نکتۀ زبانی رو راجع به ماکارونی که این روزا بحثش داغه باهم مرور کنیم و هم یادی کنیم از مسابقۀ آشپزی‌ای که ماکارونیمون توش اول شد.

ماکارونی یه واژۀ فرانسوی ایتالیایی‌تباره که برخی به‌غلط و در قیاس با آنچه که دربارۀ نان و نون، یا باران و بارون رخ داده، بهش می‌گن ماکارانی. در زبان‌شناسی به این کار تصحیح افراطی می‌گیم. ینی هر جا او دیدیم به آ تبدیل کنیم و به خیال خودمون فکر کنیم با این کار داریم رسمی صحبت می‌کنیم. که خب اشتباهه. مثلاً یکی که اسمش فریدونه، صورت رسمیش نمی‌شه فریدان. ماکارونی هم مثل فریدون و بر خلاف گلدون و خیابون به همین صورتِ ماکارونی درسته و اگه مثل گلدان و خیابان به اینم بگیم ماکارانی افراط کردیم. پس قرار نیست هر جا او دیدیم به آ تبدیلش کنیم.



و اما تصویر پست. عکس همون مسابقه‌ست. مسابقه‌ای که تو خوابگاه دورۀ کارشناسیم برگزار شد و در یک رقابت تنگاتنگ و نفس‌گیر ماکارونی تیم ما توش اول شد. همون ظرف مستطیل‌شکلِ گوشۀ تصویر که ماحصل خلاقیت و ابتکار سه‌تا مهندس بود که ماکارونیا رو پیچیدن داخل نون لواش و بعد سرخش کردن و آنچه که قرار بود تهِ دیگ باشه رو به‌شکل رولت توسعه دادن تا داورها راحت‌تر تستش کنن و مزۀ ته‌دیگ و ماکارونی رو باهم بچشن.

جایزه‌مونم یه ماهیتابه با پنج‌هزار تومن وجه رایج مملکت بود. معادل با پنج دلارِ الان.


+ یادی از گذشته‌ها:

deathofstars.blogfa.com/post/77

۹ نظر ۱۶ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۹:۰۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۶۴- موقعیت مهدی

چهارشنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۸:۲۰ ب.ظ

چند روز پیش رفتیم فیلم «موقعیت مهدی» رو دیدیم. منظور از مهدی، شهید مهدی باکری هست. فیلم به زبان ترکی با لهجهٔ ارومیه بود. چون که شهید باکری ارومیه‌ای بود. ولی من تفاوت چندانی بین لهجۀ خودمون و چیزی که می‌شنیدم حس نکردم. شاید ترک‌های بقیۀ شهرها تفاوت رو حس کنن. زیرنویس فارسی داشت و حین تماشا، ترجمه و زیرنویسشم چک می‌کردم و با آنچه می‌شنیدم تطبیق می‌دادم. یه جاهایی آنچنان که باید و شاید خوب ترجمه نکرده بودن اصطلاحات ترکی رو. البته بهشون حق می‌دم و ترجمه کلاً کار سختیه. از پنج، ۴.۷۵ می‌دم. اون بیست‌وپنج‌صدمم به‌خاطر زیرنویس کم می‌کنم، که به‌نظرم حرفه‌ای و دقیق نبود و نیم‌فاصله رو هم رعایت نکرده بودن. هادی حجازی‌فر و برادرش وحید حجازی‌فر نقش شهید مهدی باکری و حمید باکری رو بازی کرده بودن و تو جشنوارهٔ فیلم فجر هم سیمرغ گرفته این فیلم. اینکه دو نفر که برادرن و شبیهن نقش دوتا برادرو بازی کنن برام جالب بود. ترک بودنشونم کارو طبیعی از آب درآورده بود. یکی از نقدهایی که به فیلم شده بود این بود که چرا قصه‌ش نقطۀ آغاز و پایان نداره و هفت تیکه‌ست. مثلاً بیست دقیقه راجع به خواستگاری و ازدواجش بود، بیست دقیقه راجع شهید شدن برادرش و... که به‌نظرم اینم یه‌جور سبکه و ایرادی بهش وارد نیست. البته پایانش این بود که شهید شد. بعضی سکانس‌هاش خیلی تأثیرگذار و به‌فکرفروبرنده بود و بعضی جاهاشم بامزه بود. مثلاً نحوۀ خواستگاری و صحبت کردنش با خانومش موقع عقد جالب بود. سکانسِ لبِ کارون و زمزمه کردنِ آهنگ لب کارون چه گلبارونو دوست داشتم. اونجا که بین جنازۀ برادرش و بقیه فرق نذاشت هم دوست داشتم. سکانس جمع کردن گلوله‌ها از روی زمین و گذاشتنشون تو جیب سربازها در شرایطی که مهمات نداشتن هم تأثیرگذار بود. بعد از فیلمم اولین چیزی که گوگل کردم «مهدی باکری» بود و بعدشم لینک به لینک رسیدم به خاطرات همسرش و خواهرش و صحبتای برادرزاده‌هاش آسیه و احسان، که خیلی دلم می‌خواست بدونم بچه‌های شهدا تهش چی می‌شن. نکتۀ جالب توجه این گوگل کردنام سن مهدی و حمید بود که تقریباً هم‌سن‌وسال من بودن و حتی کوچیکتر. مهدی ۳۳ به دنیا اومده و سال ۶۳ به‌عنوان یه فرمانده شهید شده و حمید ۳۴ به دنیا اومده و ۵۵ رفته ترکیه و لبنان و سوریه برای آموزش‌های نظامی و بعدشم برای تحصیل رفته آلمان و فرانسه و بعد انقلابم برگشته ایران و جنگ و سال ۶۲ هم شهید شده. اون سکانسی که به‌خاطر سابقهٔ فعالیت حمید باکری تو تیم مجاهدین، توبه‌نامه داده بودن امضا کنه تفکربرانگیز بود. و در پایان هم احساس شرمندگی کردم در مقابل همهٔ اونایی که جونشونو پای دفاع از کشور گذاشتن و جلوی دشمن وایستادن و حالا همون کشور افتاده دست یه عده که از دشمن بدترن. 

۵ نظر ۱۴ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۰:۲۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1763- CODA

سه شنبه, ۱۳ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۱۰:۲۳ ق.ظ

اولین مواجهه‌م با زبان اشاره برمی‌گرده به بهمن دو سال پیش که ازم خواستن برای کارگاه زبان اشاره پوستر درست کنم. پوسترو درست کردم و خودمم شرکت کردم. دومین مواجهه‌م مهر پارسال، وقتی بود که استاد یکی از درس‌ها موضوعاتی رو تعیین کرده بود که هر کس راجع به اون‌ها یک جلسه صحبت کنه. موضوع ارائۀ من Sign Language Typology بود. قرار بود مقاله‌ای که نویسنده‌هاش خانم Ulrike Zeshan (متولد آلمان) و آقای Nick Palfreyman بودو ارائه بدم. سومین مواجهه‌م هم آذر پارسال تو هفتۀ پژوهش بود. من مجری کارگاهی بودم که ارائه‌دهنده‌ش ناشنوا بود. تجربۀ جالبی بود. تنها راه ارتباطیم باهاش این بود که بنویسم و بخونه و بنویسه و بخونم. البته مترجم زبان اشاره هم داشتیم و یه جاهایی لازم می‌شد که حرفمو بگم تا با اشاره به اون ارائه‌دهنده منتقل کنه و اشاره‌های اونو ترجمه کنه برام.

این هفته فیلم کُدا (کودا) رو دیدم. یه فیلم امریکایی کمدی-درام که ۲۰۲۱ تولید و منتشر شده و ۲۰۲۲ هم اسکار گرفته. کودا مخفف Child of Deaf Adults هست. بچه‌هایی که خودشون شنوا هستن و پدر و مادر ناشنوا دارن. دوتا پادکست هم راجع به همین بچه‌ها گوش دادم از رادیو مرز و راوی. یکی از پادکستا راجع به زندگی مترجم همون کارگاهی بود که تو هفتۀ پژوهش مجریش بودم. حرفاش برام تازگی داشت و جالب بود. تو جلسۀ دفاع دکتری اون دانشجوی ناشنوا که خانواده‌شم ناشنوا هستن و رساله‌ش در مورد زبان اشاره بود و پارسال تو هفتۀ پژوهش برامون کارگاه گذاشت هم شرکت کردم. دفاعش حضوری بود (تو امریکا:|) ولی تو اینستا به‌صورت زنده! هم می‌شد دنبال کرد جلسه رو.

از پنج، ۴.۸۹ می‌دم به فیلم. تو نسخهٔ یک‌ونیم‌ساعته که من دیدم به جز دوتا دیالوگ کوتاه که شاید نشه جلوی خانواده شنید، بقیۀ فیلمو می‌شه جلوی خانواده دید. ولی نسخهٔ یک ساعت و پنجاه دقیقه‌ایشو نمیشه. یه فیلم خانوادگیه و محوریتش ارج نهادن به مقام شامخ خانواده! و فداکاری این نوع بچه‌ها برای اعضای خانواده‌شونه. کاراکتر موردعلاقه‌م تو این فیلم، آقای وی، معلم موسیقی دختره بود. یه جای فیلم خندیدم و دو جاش (دقیقۀ هفتاد و سکانس پایانی) متأثر شدم و نزدیک بود گریه کنم. خنده‌م برای اون سکانسی بود که دختره با هم‌کلاسی پسرش (هم‌کلاسی‌ای که پسر بود نه هم‌کلاسیِ فرزندِ پسرش!) داشت تمرین می‌کرد یه آهنگیو دوتایی بخونن. معلمشون (همون آقای وی) به‌اجبار تو یه گروه انداخته بودشون. روبه‌روی هم وایستاده بودن و چون نمی‌دونستن موقع آواز خوندن کجای صورت همدیگه رو نگاه کنن، پشت به هم کردن و روبه‌دیوار آوازشونو تمرین کردن. با این مشکلِ کجا رو نگاه کردن موقع حرف زدن بسی بسیار هم‌ذات‌پنداری کردم. همیشه یکی از معضلاتم موقع ارائه ارتباط چشمی با مخاطبم بود. هیچ وقت نتونستم تو چشم بعضی از آدما زل بزنم و خیره بشم. هر بارم سعی کردم این کارو انجام بدم انرژیم کامل تخلیه شد. که خدا رو شکر این ارائه‌های مجازی و وبینارها مشکلمو حل کردن. این هم‌گروهی اجباری هم منو یاد آزمایشگاه فیزیک ترم اول کارشناسی انداخت که تعداد دخترا و پسرا فرد بود و همه دوتادوتا با همجنسشون هم‌گروه شدن و مسئول آزمایشگاه نمی‌دونم چه قابلیت‌هایی رو در من دید که با یه پسره همگروهم کرد و منم روشنفکربازی درآوردم و چیزی نگفتم. که البته خدا رو شکر اون هم‌گروهم هم ید طولایی در پیچوندن کلاسا داشت و معمولاً با غیبت و تأخیر حضور به هم می‌رسوند و اتفاقاً جلسۀ اول هم نیومده بود. وقتی هم میومد، حین انجام آزمایش در و دیوارو نگاه می‌کردیم و موقع حرف زدن سقفو! جالبه با اینکه هم‌دوره‌ای و هم‌رشته‌ای بودیم هیچ وقت تو دانشکده نمی‌دیدمش و اسمشم یادم رفته. قیافه‌شم که ندیدم یادم بمونه و هر کجا هست موفق و مؤید باشه :|

اگه روحیۀ دوران دبیرستانو داشتم که هر چند وقت یه بار به الفبای یه زبان جدید ناخنک می‌زدم و یهو به سرم می‌زد در بُحبوحۀ امتحانات و کنکور، میخی و پهلوی و اوستایی و کره‌ای و اینا یاد بگیرم و کتیبه‌های باستانی رو رمزگشایی کنم، سراغ زبان اشاره هم می‌رفتم و یاد می‌گرفتم. ولی نیستم تو اون حال و هوا.


+ عید سعید فطرتونم مبارک باشه :)

۱۱ نظر ۱۳ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۰:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۶۲- تو خشنود باشی و ما رستگار

چهارشنبه, ۷ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۱۲:۰۷ ق.ظ

صحبت جبر و اختیار که می‌شه می‌گن انسان قدرت اختیار داره و بین مخلوقات فقط همین انسانه که مختاره و می‌تونه راهشو خودش انتخاب کنه و همین‌جور هندونه‌ست که می‌ذارن زیر بغلش که تو اشرف مخلوقاتی و اِلی و بِلی. ولی وقتی همین انسان به فردایِ تصمیمش فکر می‌کنه می‌بینه فقط خالقشه که از آینده خبر داره و علم غیب داره و دانا به سرانجام کارهاست و خودش کاره‌ای نیست. لابد الان می‌خواید بگید قدرت تفکر و تعقل و تحقیق داری و می‌تونی جوانب رو بسنجی و تصمیم بگیری و بعدش توکل کنی و از خدا بخوای هدایتت کنه و راه راست رو نشونت بده، ولی حرف من سر انتخاب راه درست و نادرست نیست. تو همین مسیرِ درست، صحبتم سر اون انتخاباییه که هیچ کدوم غلط نیستن ولی تهش می‌گی چی فکر می‌کردیم چی شد. این ناآگاهی و مطمئن نبودن و در عین حال مختار بودن کلافه‌م می‌کنه. اینکه نمی‌دونی بعدش چی می‌شه و حساب‌کتاب می‌کنی و تهش یه درصد احتمال می‌دی که اونی نشه که فکرشو می‌کنی سُست می‌کنه آدمو. اینکه هر لحظه باید منتظر یه غافلگیری باشی خوشایندم نیست. حتی هیجان‌انگیز هم نیست.

حافظ یه رباعی داره که اونجا می‌گه «هر روز دلم به زیر باری دگر است، در دیدۀ من ز هجر خاری دگر است، من جهد همی‌کنم قضا می‌گوید: بیرون ز کفایت تو کاری دگر است». راجع به این قضا که به‌قول حافظ «با هیچ دلاور سپر تیر قضا نیست»، یه جایی نوشته بود که غیرقابل‌تغییر و قطعیه. قضا یعنی فیصله بخشیدن به کار و تمام کردن آن. وقتی می‌‏گن قضای الهی بر چیزی تعلق گرفته، به این معناست که خداوند این‌طور حکم کرده. مثلاً اگر کسی به آتش دست بزند دست او بسوزد، اگر کسی خودش را از بلندی پرتاب کند صدمه ببیند. اینم نوشته بود که قَدَر برخلاف قضا، با دعا و تلاش قابل‌تغییره. مثلاً اگر کسی بیمار بشه و دارویی که برای همون بیماری وجود داره مصرف کنه خوب میشه. حالا همین حافظی که می‌گه «گر نیستت رضایی حکم قضا بگردان»، یه جای دیگه هم به مطلوبش می‌گه «آن چه سعی است من اندر طلبت بنمایم، این قدر هست که تغییر قضا نتوان کرد». که خب من بالاخره نفهمیدم می‌شه حکم قضا رو برگردوند یا تغییر قضا نتوان کرد. یه جای دیگه هم کلاً قضا و قدر رو به دو نوعِ غیرقابل‌تغییر و مشروط تقسیم کرده بود. بحث بحثِ جبر و اختیاره. بحثی که گره خورده به مصلحت و دعا و خواستن و تلاش کردن و تسلیم و رضایت و دانای کل بودن خدا و بی‌خبری ما از خیلی چیزا.


‏با طلب آنچه روزی‌ام را در آن مقدّر نکرده‌ای به زحمتم نیفکن و خسته‌ام نکن۱. اگر در برآورده شدن درخواستم تأخیر افتاد، از روی نادانی بر تو اعتراض کردم. درحالی‌که شاید تأخیر در آن برایم بهتر بود۲. چنان نباشم که شتاب در آنچه تو به تأخیر انداخته‌اى را بخواهم و تأخیر آنچه تو پیش انداخته‌اى۳. خدایا چنان کن سرانجام کار، تو خشنود باشی و ما رستگار.

از:

۱ وَ لاتُعَنِّنی بِطَلَبِ ما لَمْ تُقَدِّرْ لی فیهِ رِزْقاً (مفاتیح، دعای بعد از نماز عشا)

۲ فَاِنْ اَبْطَاَ عَنّى عَتَبْتُ بِجَهْلى عَلَیْکَ وَ لَعَلَّ الَّذى اَبْطَاَ عَنّى هُوَ خَیْرٌ لى (مفاتیح، دعای افتتاح)

۳ حَتّى لاأُحِبَّ تَعْجیلَ ما اَخَّرْتَ وَلا تَاْخیرَ ما عَجَّلْتَ (مفاتیح، دعای عرفه)


+ ان‌شاء‌الله تو شبای قدر در تقدیر امسالمون اتفاقات خوب رقم خورده باشه برامون.

۱۶ نظر ۰۷ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۰:۰۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

اى پروردگار من که آستانت جایگاه هر گله و شکایتی است۱، گشایش نزدیکت کجاست؟ فریادرسی سریعت کجاست؟ کجاست رحمت همه‌گیرت؟ کجاست عطایای برجسته‌ات؟ کجاست مواهب دل‌نشینت؟ کجاست نیکی‌های شایسته‌ات؟ کجاست عنایات بزرگت؟ کجاست نعمت‌های فراخت؟ کجاست احسان دیرینه‌ات؟ کجاست کَرَمت، ای کریم۲؟

پروردگارا از آنچه برایم پیش آمده سخت به تنگ آمده‌ام، و قلبم از تحمل آنچه رخ نموده، لبریز از اندوه گشته است. و تنها تو به رفع گرفتاری‌هایم و دفع آنچه در آن افتاده‌ام توانایی۳ای برطرف‌کنندۀ آه‌های بلند و نفس‌های عمیق۴، ای بخشنده‌ای که بر امیدواران به احسانش بخل نمی‌کند۵، ای کسی که به کمِ ما، بسیار می‌بخشد۶، ای کسی که رسیدن به تمام خواسته‌ها دست اوست‌‌۷، تو پناهگاه منی زمانی که راه‌ها با همۀ وسعتشان درمانده‌ام کنند۸رحم کن بر کسی که تنها سرمایه‌اش امید به توست۹.


از:

۱ یا رَبِّ مَوْضِعُ کُلِّ شَکْوىٰ (مفاتیح، دعای یستشیر)

۲ اَیْنَ فَرَجُکَ الْقَریبُ؟ اَیْنَ غِیاثُکَ السَّریعُ؟ اَیْنَ رَحْمَتُکَ الْواسِعَهُ؟ اَیْنَ عَطایاکَ الْفاضِلَهُ؟ اَیْنَ مَواهِبُکَ الْهَنیئَهُ؟ اَیْنَ صَنائِعُکَ السَّنِیَّهُ؟ اَیْنَ فَضْلُکَ الْعَظیمُ؟ اَیْنَ مَنُّکَ الْجَسیمُ؟ اَیْنَ اِحْسانُکَ الْقَدیمُ؟ اَیْنَ کَرَمُکَ یا کَریمُ؟ (مفاتیح، دعای ابوحمزۀ ثمالی)

۳ یَا رَبِّ ذَرْعا وَ امْتَلَأْتُ بِحَمْلِ مَا حَدَثَ عَلَیَّ هَمّا و اَنْتَ‌القادِرُ عَلَی کَشْفِ مَا مُنِیتُ بِهِ وَ دَفْعِ مَا وَقَعْتُ فِیه (صحیفۀ سجادیه، دعای هفتم)

۴ یا کاشِفَ الزَّفَرات (دعای عبرات)

۵ یا جَواداً لا یَبْخَلُ عَمَّنْ رَجا ثَوابَه (مفاتیح، مناجات شعبانیه)

۶ یا مَن یُعطی‌‌الکَثیرَ بِالقَلیل (مفاتیح، دعای ماه رجب)

۷ یا مَنْ عِنْدَهُ نَیلُ الطَّلِباتِ (صحیفۀ سجادیه، دعای سیزدهم)

۸ ‏أَنْتَ کَهْفِى حِینَ تُعْیِینِى الْمَذاهِبُ فِى سَعَتِها (مفاتیح، دعای عرفه)

۹ اِرحَم مَن رَأسُ مالِهِ الرَّجاء (مفاتیح، دعای کمیل)

عنوان: قَدْ نَرى تَقَلُّبَ وَجْهِکَ فِی السَّماءِ (سورۀ بقره، آیۀ ۱۴۴)

۱۰ نظر ۰۵ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۰:۰۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۶۰- کرده به دست اشارت کز من بگو چه خواهی

يكشنبه, ۴ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۳:۴۱ ب.ظ

دیروز یه کلیپ از مراسم شب قدر ناشنوایان به زبان اشاره دیدم و از اونجایی که تا حالا به این فکر نکرده بودم که ناشنواها هم می‌تونن از این مراسما داشته باشن برام جالب بود. پارسال برای درس رده‌شناسی یه ارائه هم راجع به زبان‌های اشاره داشتم و موضوعی بود که دوست داشتم. دقت که کردم دیدم تو این مراسم، مثلاً اسم حضرت علی رو با اشارهٔ دو انگشت که شبیه شمشیر دولبهٔ ذوالفقار هست نشون می‌دن، اسم امام حسین رو با اشاره به گلو، و اسم حضرت ابوالفضل رو با اشاره به دست بریده.

برام این سؤال ایجاد شد که زبان اشاره‌ای که اینا دارن استفاده می‌کنن زبان اشارهٔ کجاست. برخلاف تصور عامهٔ مردم، فقط یه دونه زبان اشاره نداریم. ناشنواهای شهرها و کشورهای مختلف زبان اشارهٔ خاص خودشونو دارن. مثل زبان شنواها که گونه‌ها و گویش‌های مختلفی داره، زبان اشاره هم تنوع داره. این طور نیست که یه ناشنوا از ایران به‌راحتی با ناشنوای یه کشور دیگه ارتباط برقرار کنه. مگر اینکه یکیشون زبان اشارهٔ اون یکی رو بلد باشه. حتی اون زبان اشاره‌ای رو که بعضی از خبرهای تلویزیونی استفاده می‌کنن، همهٔ ناشنواها بلدش نیستن. یکی از نقدهایی هم که به نظام آموزشی‌شون میشه اینه که تو مدرسهٔ ناشنوایان زبانی رو بهشون یاد می‌دن که متفاوت با زبانیه که تو خونه استفاده می‌کنن. تقریباً شبیه اتفاقی که برای دانش‌آموزان شنوای ترک‌زبان تو مدرسه می‌افته و دوزبانه می‌شن. یه زبان مادری بلدن و یه زبان استاندارد یاد می‌گیرن.

هنوز این سؤال که تو این کلیپ از کدوم زبان اشاره استفاده شده بی‌پاسخ مونده بود. این کلیپ رو برای دو نفر که استاد زبان‌های اشاره هستن فرستادم و گفتن زبان اشاره‌ای که تو مراسم شب قدر استفاده شده زبان اشارهٔ ایرانی یا همون اشارانی هست. همون زبانی که اکثر ناشنواها از بچگی یادش گرفتن، نه اون زبان استانداردی که تو مدرسه باید یاد می‌گرفتن. به‌نظرم این اتفاق خوبی می‌تونه باشه که از زبان اشارهٔ ایرانی استفاده کردن.

(یه مثال دیگه هم الان یادم افتاد. سال بیست‌وهفت شاه رو تو دانشگاه تهران ترور می‌کنن و گلوله از جلوی بینیش رد میشه. بعد از اون ماجرا همین نشانه یعنی اشاره به بینی رو برای کلمهٔ دانشگاه استفاده می‌کنن.)

اگر دوست داشتید در مورد زبان اشارانی بیشتر بدونید، یه کتاب هست به همین اسم که اسمشو گوگل کنید، در دسترسه. انتشارات دانشگاه آزاد واحد فرشتگان هم لینکشو رایگان گذاشته: کتاب مقدمه‌ای بر زبان اشاره ایرانی (اشارانی) اثر اردوان گیتی، فرزانه سلیمان‌بیگی، سارا سیاوشی، مینو عالمی، چاپ اول، سال ۱۴۰۰، انتشارات دانشگاه شریف.



کرده به دست اشارت کز من بگو چه خواهی

مخمورِ می چه خواهد جز نقل و جام و باده 

(دیوان شمسِ مولانا)

۶ نظر ۰۴ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۵:۴۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

پروردگارا تو مرا می‌خوانى ولى من از تو روی می‌گردانم، 

تو با من دوستى می‌کنى ولى من با تو دشمنى می‌کنم، 

تو به من محبت می‌کنى و من نمی‌پذیرم.


یا رَبِّ اِنَّکَ تَدْعُونى فَاُوَلّى عَنْکَ 

وَ تَتَحَبَّبُ اِلَىَّ فَاَتَبَغَّضُ اِلَیْکَ 

وَ تَتَوَدَّدُ اِلَىَّ فَلا اَقْبَلُ مِنْکَ (مفاتیح، دعای افتتاح)

عنوان: مَا وَدَّعَکَ رَبُّکَ وَمَا قَلَىٰ (سورۀ ضحی، آیۀ ۳)

۳ نظر ۰۳ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۰:۰۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

خداوند وقتی به تو اجازهٔ دعا داده است یعنی اجابت آن را بر عهده گرفته است. گاه در اجابت دعا تأخیر می‌شود، تا پاداش درخواست‌کننده و آرزومند بیشتر و کامل‌تر شود. گاه درخواست می‌کنی اما پاسخ داده نمی‌شود، زیرا بهتر از آنچه خواستی به‌زودی یا در وقت مشخص به تو خواهد بخشید. یا به‌جهت اعطای بهتر از آنچه خواستی، دعا به اجابت نمی‌رسد؛ زیرا چه‌بسا خواسته‌هایی داری که اگر داده شود مایهٔ هلاکت دین تو خواهد بود.

+ ‏بخشی از نامهٔ سی‌ویکم نهج‌البلاغه. نامهٔ امیرالمؤمنین به امام حسن (ع)

+ شب قدر


۷ نظر ۰۱ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۰:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)