پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۱۷ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

1016- شاد بودن هنر است، شاد کردن هنری والاتر

دوشنبه, ۳۰ اسفند ۱۳۹۵، ۱۰:۳۷ ب.ظ

ویژه‌برنامه‌ی رادیوبلاگیها، تبریک و پیام صوتی شیخ شباهنگ (دامَ ظلها العالی)

radioblogiha.blog.ir/post/194

این پیام صوتی رو از ساحل زیبای خزر براتون می‌فرستم. جاتون خالی، اومدیم شمال جوج بزنیم با نوشابه

سال نو رو تبریک میگم. سالی سرشار از موفقیت، خیر و برکت و تجربه های خوب و متفاوت براتون آرزو می‌کنم. امیدوارم امسال همه تون به مراد دلتون برسید. مراد دل ما هم به ما برسه

تا میتونید پستای شاد بنویسید و برای همدیگه کامنتای پرانرژی بذارید و یادتون نره که شاد بودن هنر است، شاد کردن هنری والاتر

قلمتون پرتوان، حضورتون پایدار، تنتون سالم، ساز زندگیتون کوک، و دلتون سرشار از عشق و آرامش

۶۰ نظر ۳۰ اسفند ۹۵ ، ۲۲:۳۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

من: اون خانومه رو می‌بینی؟ مامانِ هم اتاقیم ریحانه است. خیلی خانوم مهربونیه. خیلی. هر موقع میومد خوابگاه می‌گفت بده لباساتو بشورم. البته من نمی‌ذاشتم این کارو انجام بده.

مامان: چون می‌خواسته لباساتو بشوره میگی مهربون؟

من: آره دیگه. به نظر من لباس شستن سخت ترین کار دنیاست. نهایت لطفی که کسی میتونه در حق من بکنه اینه که لباسامو بشوره و نهایتِ عشق و ایثار منم توی همین عمل متجلّی میشه.

۲۹ اسفند ۹۵ ، ۲۱:۱۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1014- صفر نهصد و سی و یک، روز مهندس به توان دو

يكشنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۵، ۰۹:۴۹ ق.ظ

رو کاناپه خوابیده بودم. جلوی تلویزیون. دمدمای صبح بود. با خودم تکرار می‌کردم: پنج اسفند، نهصد و سی و یک. چشامو باز کردم. دنبال ماشین حساب بودم. پتو رو کنار زدم. احساس می‌کردم یه جسم سخت داره کتفمو سوراخ می‌کنه. یه کتاب زیرم بود، یه خودکار، چند تا برگه، موبایلم، هندزفری.

با ماشین حساب گوشیم 512 رو ضربدر 512 کردم. نهصد و سی و یک، دویست و شصت و دو، صد و چهل و چهار. این که یه رقم کم داره... از زیر بالشم از توی هندزفریم شهره داشت داره کم کم نفسم می‌گیره برگردو میخوند. اگه از دیشب نان استاپ اینو خونده باشه، برگرد خب... نفسش گرفت...

خواب دیدم یکی از بلاگرایی که چند وقته پست نمیذاره امروز هفت صبح پست گذاشته و تو اون پست شماره پدرشو نوشته. پدرشون فوت کردن و دقیقا نمیدونم اون شماره به چه درد خواننده ها قرار بود بخوره و من چرا سعی می‌کردم حفظش کنم. پیش شماره نهصد و سی و یک بود. می‌دونستم خوابم و می‌دونستم بعد اینکه بیدار شم اون شماره یادم میره. با دقت بیشتری شماره رو نگاه کردم. رقم بعد از پیش شماره مجذور پونصد و دوازده بود. ینی اگه 512 رو ضربدر 512 یا به توان دو می‌رسوندیم، ارقام بعد از نهصد و سی و یک به دست میومد. 512 رو چه جوری یادم نگه میداشتم؟! پنج، دوازده، پنج اسفند... پنج اسفند... روز مهندس...

هندزفریا رو گذاشتم تو گوشم

تا ستاره هاتو گم نکردیم برگرد...

۲۹ اسفند ۹۵ ، ۰۹:۴۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1013- جغد بودم، وقتی جغد بودن مد نبود

پنجشنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۵، ۰۷:۰۳ ب.ظ

جلسه‌ی آخر، که همین پریروز باشه، گستره‌ی مصداقی، پروتوتایپ‌ها (prototype) و بهترین نمونه از مصادیق عبارت یا بهترین نمونه‌ای که در گستره‌ی مصداقی عبارت وجود داره رو توضیح می‌داد. پرسید مثلاً وقتی لفظ «پرنده» رو می‌شنوید یاد کدوم پرنده‌ها می‌افتین؟ گنجشک، بلبل، کبوتر، طوطی، دیگه چی؟ لبخند معناداری زدم و گفتم جغد! خندید و گفت تو کشورای غربی جغد نماد داناییه ولی خب تو فرهنگ ما نحس و شومه. عجیبه که چند وقته یه عده فنِ (طرفدار) جغد شدن و هر جا میرم کیف و کشف و لباس و عروسک جغدی می‌بینم. با همون لبخند معنادار گفتم آره واقعاً عجیبه... بعضیا دسک‌تاپ و بک‌گراندشونم جغده حتی!
‏تو حیوونا واقعاً دارکوب رو نمی‌فهمم. صبح تا شب تق‌تق نوک می‌زنه تو درخت. خب مرد حسابی تو هم عین جغد ساکت بشین جلوتو نگاه کن.
یه پرنده خریدم آوردم خونه دو هفته شب و روز منتظر بودم حرف بزنه. آخرش گفت حاجی حالا من این دفعه حرف می‌زنم، ولی ناموساً جغد چه حرفی داره بزنه؟

عیدیِ زبان‌شناسانه:

s5.picofile.com/file/8288957500/95_12_17.wav.html

برای اون دسته از دوستانی که کامنت گذاشتن گفتن گوشی‌شون فرمت WAV رو پشتیبانی نمی‌کنه:

s9.picofile.com/file/8289711900/95_12_17.mp3.html

بعد از گوش دادنِ عیدیاتون، کامنتای این پست رو هم بخونید:

platelets.blog.ir/post/793

۲۶ اسفند ۹۵ ، ۱۹:۰۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1012- این پست، سمّی است!

سه شنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۵، ۰۲:۳۶ ب.ظ

نگارنده الان تک و تنها تو خوابگاه، لپ‌تاپ به بغل و بلیت به دست و ماسک به دهن نشسته و مسئولین اومدن ساختمونو سمپاشی می‌کنن. و داره به استادش فکر می‌کنه که صبح بهشون گفت من بهتون گفتم بیاین، شما چرا اومدین؟

همین الان یه آقاهه یهو با ابزار سمّی اومد تو، یهو رفت. 

خوبه مانتو تنم و روسری سرم بود...

رفتم ^-^

۲۴ اسفند ۹۵ ، ۱۴:۳۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1011- چه قدر خوبه که تو هستی، چه قدر خوبه تو رو دارم

دوشنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۵، ۱۱:۰۱ ق.ظ


تلفن‌مون از اینایی بود که شماره رو می‌خوند. تماس جدید: پنج پنج یک... «با من کار دارن» 
این شماره برام یه جور نوستالوژیه. یه چیزی تو مایه‌های «این سوالو بلد نیستم بذار زنگ بزنم از نگار بپرسم»
زنگ‌های تفریح، زنگ رفع اشکال من و نگار بود. من سوالای ریاضی و فیزیکمو از نگار می‌پرسیدم و اون سوالای عربی و ادبیاتشو از من. هر چیو بلد نبودم، تو دفترم می‌نوشتم که فردا از نگار بپرسم. با صبر و حوصله به چرت‌ترین سوالات من جواب می‌داد و همیشه همه رو بلد بود. همه رو، جز اون یه سوال مثلثات که هر چی باهاش کشتی گرفتیم حل نشد. بچه‌ها گفتن ببر ریاضی1. اونجا یکی هست به اسم مریم... احتمالاً بلده.
اولین باری که مریمو دیدم و اولین خاطره‌ای که از مریم دارم همین زنگ تفریحی بود که سه سوته این سوالو برام حل کرد. گذشت... ما دانشجو شدیم... من هنوز همون نسرینِ پر از سوال و ابهام بودم که هر چیو بلد نبودم، تو دفترم می‌نوشتم که فردا؟ نه دیگه... همون لحظه از نگاری که هم‌اتاقی‌م و از مریمی که بلوک بغلی بود می‌پرسیدم.

مطهره اولین و نرگس دومین دوست شریفی‌مه. با مطهره اردوی ورودیا، تو قطار مشهد آشنا شدم. هر جا می‌رفتیم گوشی‌مو می‌دادم ازم عکس بگیره. و با نرگس، سر کلاس فیزیک، همون هفته‌ی اول. با بهت و حیرتِ زایدالوصفی غرق در معادلاتِ نامفهومی که استاد داشت روی تخته می‌نوشت بودم و متوجه نمی‌شدم داره چی کار می‌کنه. از بغل دستی‌م پرسیدم این انتگرال از کجا اومد، کجا رفت؟! چی شد؟! برام توضیح داد. گفتم اسمت چیه؟ گفت نرگسم.

اگه فکر کردین ما یهو تصمیم گرفتیم سه‌شنبه، 17 اسفند، ساعت 3 شریف باشیم و همدیگه رو ببینیم، زهی خیال باطل. یکی کلاس داشت، یکی امتحان، یکی تهران نبود، یکی ایران نبود. یکی بود یکی نبود. مثلاً یه شب من خواستم زنگ بزنم نگار. هر چی زنگ زدم برنداشت. بعدش اون زنگ زد من نتونستم جواب بدم (داشتم با مامانم حرف می‌زدم) دوباره زنگ زدم اون برنداشت، بعدش من رفتم نماز بخونم و نگار زنگ زد من جواب ندادم. داشتم نماز می‌خوندم. بعد من زنگ زدم، نگار داشت نماز می‌خوند. بعدش من زنگ زدم نگار با مامانش حرف می‌زد بعدش نگار زنگ زد من داشتم غذا درست می‌کردم و دستم بند بود. بعدش من زنگ زدم اون دستش بند بود. ولی دیگه انقدر زنگ زدم که دیگه آخرش جواب داد و دیگه دلم نمیومد بعد از این همه زحمت قطع کنم و انقدر حرف زدم که فکّم داشت از جاش کنده می‌شد. مصائبِ همین یه مکالمه‌ی ناقابل رو تصور کنید، ببینید برای دورهمی چه دشواری‌ها و مرارت‌ها کشیدیم. اگه قبلاً قرارامونو با کلاسا و امتحانامون تنظیم می‌کردیم، حالا باید رعایت حال نوعروسا و مامانا و اونایی که قراره مامان بشن هم می‌کردیم و با بچه‌هاشون و همسر و مادر و مادرشوهراشون که قرار بود بچه‌هاشونو نگه‌دارن هم هماهنگ می‌شدیم. خونِ دل‌ها خوردیم تا تونستیم بعدِ دو سال، نیم ساعت همو ببینیم.

وقتی داشتیم عکس می‌گرفتیم: قراره بذاری وبلاگت؟ من اینجا وایمیستم. کِی پخش میشه؟ بنویس خیلی خوش گذشت. تازه تگ‌مونم می‌کنه. من همین جا می‌شینم. خوبه؟ همین جوری می‌ذاری عکسا رو؟ دیرمون شد. نه بابا همیشه ادیت می‌کنه عکساشو. بچه‌م رو گازه. لیوانا و قندا نیافتن. خوبه گفتم قند کم بیاریا. اسراف شد. وای من فردا امتحان دارم. این کتاب و اون سوغاتی تو کادرن؟ پلک نزنین بچه‌ها. یادت نره عکسا رو برای منم بفرستی. خب همه‌تون بگین سیب! صبر کنین یکی دیگه هم بگیرم. این کتاب و اون سوغاتی تو کادر بودن؟

۲۳ اسفند ۹۵ ، ۱۱:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

از دیشب دارم فایل‌های صوتی کاربرد رایانه در اصطلاح‌شناسی رو گوش می‌دم و مشغول تایپ جزوه‌ام. استاد داشت SGML و HTML و سازوکارِ هایپرلینک یا ابرپیوندها رو توضیح می‌داد. یه مثال زد و گفت اگه www دات فلان چیز رو بزنیم، از این فضای دوبعدی وارد فضای دیگه‌ای می‌شیم... یاد دوره‌ی کارشناسی‌م افتادم. یه درس چهار واحدی داشتیم به اسم ساختار کامپیوتر. استاد داشت سازوکارِ صفحه‌کلید و اینترو توضیح می‌داد. یه مثال زد و گفت اگه www دات فلان چیز رو بزنیم... یه هم‌کلاسی داشتم که همیشه سر همه‌ی کلاسا می‌دیدمش. باهم تبادل جزوه و نمونه سوال و فایل صوتی داشتیم. دلم می‌خواست آدرس وبلاگمو داشته باشه. ولی نمی‌دونستم چه جوری بهش بگم من یه وبلاگ دارم که خاطره‌هامو توش می‌نویسم، اینم آدرسشه و بیا بخون. ما حتی شماره‌ی موبایل همدیگه رو هم نداشتیم. 
می‌دونستم بعد از کلاس قراره جزوه‌مو بگیره ببره کپی کنه. استاد داشت سازوکارِ صفحه‌کلید و اینترو توضیح می‌داد. مثال زد و گفت اگه www دات فلان چیز رو بزنیم... بعد از www آدرس وبلاگمو نوشتم. نوشتم بعد از تایپ کردن www دات فلان، باید اینتر را فشار دهید تا از وبلاگ من دیدن کنید.

اون شب ایمیل زد: "!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!.............. ااااااااااااااااااااا !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! کفم به رادیکال ٦٣ قسمت نامساوى تقسیم شد !!!!! پسر فوق العاده اى !!!! به قولى U never cease to amaze !!!!!!! واقعاً کف بر شدم ! من تا صبح خوابم نمیبره ! حالا ببین ! فک کنم الان بشینم پاى وبلاگ و دیگه پا نشم ! تاکید میکنم، اگر افراد دیگه هم مثل تو اینقدر شاخ بودن وضعمون واقعاً بهتر از این بود :) موفق باشى :)" هنوز جواب ایمیلشو نداده بودم که دومین ایمیلشم اومد: "پروفایلت وحشتنااااااااکهههههههههههههههههه !!!!!!!!!!!!!!!!! یکى بیاد منو جمع کنه !!!!!"

حالا نشستم دارم جزوه‌ی کاربرد رایانه در اصطلاح‌شناسی رو تایپ می‌کنم و رسیدم به جمله‌ی "اگه www دات فلان چیز رو بزنیم" و دلم نمی‌خواد هیچ کدوم از هم‌کلاسیایی که قراره این جزوه رو بگیرن آدرس وبلاگمو داشته باشن.

۲۲ اسفند ۹۵ ، ۰۸:۵۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1009- تُرکانِ پارسی‌گو، بخشندگان عمرند

شنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۵، ۰۲:۰۰ ب.ظ

گفتم خیلی دوست دارم بدونم استاد اصالتاً اهل کجاست. بیانش از نظر نحوی و جایگاه فعل و فاعل و قید و آهنگ و ریتم و نواخت و تکیه متفاوته. خیلی شبیه من حرف می‌زنه و فقط هم خودم این شباهت رو متوجه میشم. اگه یه ذره در حد اپسیلون لهجه داشت با قطعیت می‌گفتم ترکه. معصومه گفت ترک‌ها عاشق رنگ قرمزن، مگه نه؟ مهدیه که شوهرش ترکه، تأیید کرد. لادن که شوهر اونم ترکه گفت آره راست میگه. بعد با لهجه‌ی ترکی گفت قیرمیزی. لیوانِ نسکافه رو گذاشتم روی میز و با اینکه بعد از سفید، قرمزو بیشتر از بقیه‌ی رنگ‌ها دوست دارم گفتم نه! اینطور نیست. نمیشه این ویژگی‌ها رو به عموم تعمیم داد. «ایرانیا»، «ترکا»، «انسانیا»، «دکترا»، «مهندسا»، «برقیا»، فلانیا، بهمانیا... هنوز نُطقم تموم نشده بود که لادن گفت تو هیچی نگو که من یکی تو رو اساساً ترک نمی‌دونم. آقای پ. هم لیوانشو گذاشت روی میز و گفت منم هنوز باور نکردم ایشون ترک باشن. ینی اگه همین الان بگن دو ساله بهمون دروغ گفتن و سر کار بودیم، بنده شخصاً می‌پذیرم و باور می‌کنم.

بیر اوشاقلیقدا خوش اولدوم اودا یئر گؤی قاچاراق

قوش کیمی داغلار اوچوب، یئل کیمی باغلار گئچدی

صونرا بیردن قاطار آلتیندا قالیب، اوستومدن

دئیة بیللم نه قدر سئل کیمی داغلار گئچدی

اورة گیمدن خبر آلسان: «نئجه گئچدی عؤمرون؟»

گؤز یاشیملا یازاجاق «من گونوم آغلار گئچدی»

شهریار

+ نمی‌تونم (نمی‌خوام) ترجمه کنم.

+ عنوان از حافظ

۲۱ اسفند ۹۵ ، ۱۴:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

از ضرورتِ داشتنِ زبان علمی می‌گفت. فعلِ Collapse رو مثال زد. گفت اگه جِرم ستاره زیاد باشه، نیروی گرانش باعث میشه ناگهان از درون، فروبریزه و محو بشه. گفت اینا وقتی نابود میشن جاشون سیاهچاله تشکیل میشه. به ستاره‌ای که در حال کولاپس باشه، کولاپسار میگن. این واژه از ادغام کولاپس و استار تشکیل شده. گفت ما هم می‌تونیم با ترکیب ستاکِ حال و اختر برای این ستاره و ستاره‌هایی مثل پالسار (Pulsating Star = Pulsar) معادل‌سازی کنیم. اگه «تپیدن» رو معادل پالس در نظر بگیریم می‌تونیم به پالس‌استار بگیم «تپ‌اختر». برای فروریختن و از درون منهدم شدن، در زبان فارسی معیار چیزی نداریم؛ ولی اگه گذشته‌ی زبان فارسی و گویش‌ها رو بگردیم، واژه‌هایی پیدا می‌کنیم که دقیقاً همین مفهوم رو می‌رسونن. گفت «رُمبیدن» به گویش شیرازی فروریختن و خراب شدنه و می‌تونیم به این ستاره‌هایی که یهو از درون می‌پُکن و محو می‌شن بگیم «رُمب‌اختر».

رُمب‌اختر... پرنورترین ستاره‌ها هم می‌تونن یه رُمب‌اختر باشن؟ می‌تونن ذره‌ذره از درون نابود بشن و یهو بوم!!! دیگه نباشن و از این همه خاطره یه سیاهچاله بمونه فقط؟ اصن مگه میشه باشی و باشی و باشی و باشی و یهو نباشی؟ کسی می‌دونه این ستاره‌ها بعدش کجا میرن؟

۲۰ اسفند ۹۵ ، ۰۱:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1007- اضغاثِ احلامِ منکراتی

پنجشنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۵، ۰۹:۲۹ ق.ظ

فرهنگستان یه جایی داره که تابستون که ما خوابگاه نداشتیم، موقع امتحانات پایان‌ترم یه چند روز رفتیم اونجا موندیم. بچه‌هایی که تهران نمی‌مونن و هفته‌ای یه شب برای کلاساشون میان تهران هم میرن اونجا. مهمونای خارجی رو هم معمولاً می‌فرستن اونجا. چند وقت پیش بهمون گفتن کلی دانشجوی پسر و دختر روسی اومده و اونجا جا نداره. اونجا اسم داره؛ ولی ما اینجا، اونجا رو اونجا صدا می‌کنیم. من که خوابگاه داشتم و برام فرقی نداشت اونجا جا داشته باشه یا نداشته باشه. ظاهراً تعداد پسرای روسی کمتر از دخترا بوده و پسرای شهرستانی ما می‌تونستن برن با پسرای روسی بمونن؛ ولی واحد دخترا ظرفیتش پر بود. اینجوری شد که عاطفه هفته‌ای یه شب میومد خوابگاه ما و مهمون من بود. منظورم از خوابگاه ما، خوابگاه یه دانشگاه دیگه است که اجازه داده من این دو سال ارشد از خوابگاهشون استفاده کنم. چون فرهنگستان خوابگاه نداره. اون شب به عاطفه گفتم خب روس جماعت که محرم، نامحرم حالیشون نیست، یه چند تا دختر روسی رو می‌فرستادن واحد پسرا و دخترای ما به جای اونا می‌رفتن واحد دخترا.

اینو گفتم و خوابیدم و خواب دیدم ظرفیت خوابگاه پسرای شریف پر شده و فرستادنشون خوابگاه ما. منظورم از خوابگاه ما، خوابگاه یه دانشگاه دیگه است که اجازه داده من این دو سال ارشد از خوابگاهشون استفاده کنم. در عالم خواب، امتحان تبدیل انرژی داشتم. سرنوشت من با امتحان گره خورده؛ یا در عالم واقع امتحان دارم یا در عالم خیال. در عالم خواب، این تبدیل انرژی (یکی از درسای ترم چهارم پنجم کارشناسی) هم جزو درسای ارشدم بود. از اونجایی که هیچی از این درس (که پیشنیازش الکترومغناطیس لعنت الله علیه بود) یادم نبود، از معاون آموزش‌مون (خانم میم. که در عالم واقع هم معاون آموزش‌مون هست) خواهش کردم که از استادم (خانم ن.) خواهش کنه که ازم امتحان نگیره و یه هفته بهم وقت بده. استادم در عالم خواب همون استاد تبدیل انرژی دوره‌ی کارشناسی‌م بود که در عالم واقع بعد از امتحانِ میان‌ترم رفته بودم درسشو حذف اضطراری کرده بودم و ترم بعد با یه استاد دیگه برداشته بودم این درسو. خانم میم. با خانم ن. صحبت کرد؛ ولی خانم ن. (که استادم باشه) قبول نکرد بهم وقت بیشتری بده و هر چی به پیر و پیغمبر قسم خوردم که نمی‌دونستم تبدیل انرژی هم جزو درسای ارشد زبان‌شناسیه باور نکرد و گفت تو حتی در طول ترم یک بار هم سر کلاس نیومدی و من باید ازت امتحان بگیرم. با گریه و گیسوی افشون و پریشون وارد اتاقمون شدم. کلی کتاب و جزوه‌ی تبدیل انرژی دستم بود و داشتم ضجّه می‌زدم که من هیچی تبدیل انرژی یادم نیست و چه جوری این همه فرمولِ محاسبه‌ی توان و ولتاژ و جریانو تا صبح بخونم و این همه سه و رادیکال سه و تبدیل ستاره به مثلث و مثلث به ستاره رو کجای دلم بذارم. حتی اگه زورمو بزنم پاس شم، معدلم چه قدر میاد پایین و دیگه شاگرد اول نخواهم بود. حالا یه ترم شاگرد اول شدماااا! هی کابوس می‌بینم این مقامو ازم گرفتن. جنبه ندارم به واقع. در اتاقو که باز کردم دیدم علاوه بر هم‌اتاقیِ شماره‌ی 1 و 2 و 3، چند تا پسرم پای لپ‌تاپ‌شون نشستن دارن تبدیل انرژی می‌خونن. سه تا بودن؛ ولی زاویه‌ی دوربین تو خوابم یه جوری بود که من فقط اونی که دم در نشسته بود رو می‌دیدم. گفتن ظرفیت خوابگاه‌شون پر شده، فرستادنشون خوابگاه ما. سلام دادم و دیدم عه اینی که دم در نشسته رو می‌شناسم. این آقا در عالم واقع، استاد راهنماش همون استاد تبدیل انرژی‌م بود و حتی یه زمانی خواننده‌ی وبلاگم هم بود. نشستم روی تختم و داشتم فکر می‌کردم این آقایون، نامحرم نیستن؟ بعد با خودم گفتم نه دیگه؛ لابد هم‌اتاقی، حکمش فرق داره. دچار شک و شبهه بودم و گفتم حالا تا وقتی که به رساله مراجعه نکردم بهتره چادر نمازمو بردارم سرم کنم. و با همین چادر نماز گل‌گلی، تا صبح داشتم با مسائل جریان و ولتاژ دست و پنجه نرم می‌کردم. بقیه هم داشتن تبدیل انرژی می‌خوندن. وقتی بیدار شدم، سرم از شدت خستگیِ ناشی از محاسباتِ توان‌فرسای توان و ولتاژ درد می‌کرد. هنوزم درد می‌کنه.

۱۹ اسفند ۹۵ ، ۰۹:۲۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1006- آقا هادی

چهارشنبه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۵، ۰۸:۰۸ ب.ظ

امروز امتحان تدبّر داشتم. امتحان برای اونایی که دانشجوی حوزه بودن هم اجباری نبود؛ چه برسه برای منِ مصاحبه‌ردّی که فی سبیل الله تو کلاسا شرکت می‌کردم. سوالا به قدری سخت و مفهومی و منابع انقدر زیاد بودن که قیدِ خوندنو زدم و هویجوری با اطلاعات خودم رفتم سر جلسه. سر کلاس جزوه هم نمی‌نوشتم و جزوه‌ی 108 صفحه‌ای یکی از دوستان رو گرفته بودم که لای اون جزوه رو هم باز نکردم. سوال اول، معنای قرآنیِ تدبر و تبیین و تفسیر رو پرسیده بود و تفاوت‌شون. از اونجایی که نمی‌دونستم معنیِ قرآنی ینی چی، گوشی‌مو درآوردم و با مراجعه به دهخدا و معین معنی لغوی‌شونو نوشتم. فکر کنم این کارم تقلب محسوب میشه. شما یاد نگیرید و سعی کنید از این کارا نکنید. دو تا سوال، تستی و ترجمه‌طور بود که با مراجعه به قرآنِ توی کیفم جواب دادم (خدایی این یکی دیگه تقلب نبود. استادمون خودش گفته بود می‌تونید قرآن بیارید سر جلسه‌ی امتحان) به انضمام 10 تا سوال تشریحی.

داشتم هشتمین سوال تشریحی رو جواب می‌دادم که صدای گریه‌ی بچه‌ی یکی از بچه‌ها بلند شد. خوابونده بودتش تهِ کلاس. نتونست آرومش کنه. گوشی‌شو درآورد و "سلام آقا هادی"، "خوبم ممنون"، "میشه بیای دم در کلاس بچه رو بگیری؟ بیدار شده آروم و قرار نداره"، "ممنون، منتظرتم". آقا هادی تو حیاط مسجد بود و سریع خودشو رسوند. سرمو برگردونم سمت در ببینم چه شکلیه. بیشتر شبیه هادی بود تا آقا هادی. هر دو شون هم‌سن و سال خودم بودن. اسم یه سری پسرو تو ذهنم لیست کردم و داشتم قبل و بعدشون آقا می‌ذاشتم ببینم آقا بهشون میاد یا نه. یه سریاشونو نمی‌شد با آقا صدا کرد. یه سریا هم قابلیت آقا فلانی شدن داشتن و هم فلان آقا. داشتم فکر می‌کردم شاید بشه یه قاعده‌ی آوایی از تو این لیست درآورد و دلیل اینکه آقا قبل یا بعدِ اسم بعضیا راحت‌تر تلفظ میشه رو فهمید. 

داشتن برگه‌ها رو جمع می‌کردن و من هنوز سوال 8 بودم و اندازه‌ی یه برگه‌ی آچهار اسم جمع کرده بودم...

۱۸ اسفند ۹۵ ، ۲۰:۰۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1005- کی می‌گه، چی می‌گه، کی چی می‌گه؟

سه شنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۵، ۰۹:۱۶ ب.ظ

امروز امتحان داشتم. دو تا مقاله بهمون داده بودن و گفته بودن از هر کدوم دو تا سوال قراره بدن. این مقاله‌ها یک هفته‌ی تمام همراه من بودن و بنده حتی فرصت نکرده بودم ببینم اسم مقاله‌ها چیه و کی نوشته.

یه سر به پست‌های inoreaderم زدم و دیدم هولدن و نیکولا هر کدوم یه پست با عنوان «گاهی یک نفس عمیق بکش و کاری نکن» و «قصه‌ی شما چیه» نوشتن. (دقت کردین برای پست‌های ملت فرصت دارم برای مقاله‌ها نه؟) تو فضای inoreader خبری از قالب و فونت و رنگ وبلاگ‌ها نیست و همه‌ی مطالب مثل روزنامه پشت سر هم روی یه صفحه‌ی سفید ردیف شدن و اسم نویسنده هم یه گوشه کنار پست نوشته شده. اسم نیکولا رو دیدم و یه کم اومدم پایین‌تر و حواسم نبود که دارم پست هولدنو می‌خونم. خوشم اومد. همیشه از پستای نیکولا خوشم میاد. روی لینک پست کلیک کردم بذارمش توی پیوندهای روزانه‌ام. کلیک کردم و وقتی سر از وبلاگ هولدن درآوردم جا خوردم. پستی که ازش خوشم اومده بود پست نیکولا نبود.

امروز امتحان داشتم. صبح لقمه به دست اون دو تا مقاله رو از کیفم درآوردم محض رضای خدا هم که شده یه نگاه بهشون بندازم. دیدم در موردِ زبان علم هستن و یکی رو دکتر حداد نوشتن و یکی رو دکتر منصوری (استاد فیزیک دانشگاه سابقم). یه پاراگراف از اولی خوندم و یه پاراگراف از دومی و به عاطفه گفتم این مقاله‌ی دکتر حداد چه قدر تکراریه و چه قدر همون حرفای همیشگی‌شه و اینا چیه آخه و چه قدر اِله و چه قدر بِله و گذاشتم کنار و مقاله‌ی دکتر منصوری رو برداشتم و با به‌به و چَه‌چَه و احسنت به چه نکات ظریفی اشاره کرده گویان شروع کردم به خوندن مقاله. یه چند خط سر سفره‌ی صبونه و یه چند خط تو مترو خوندم و شونصد صفحه‌ی بقیه‌شم نگه‌داشتم یواشکی سر کلاس بخونم. امتحانم ظهر بود. هی مقاله رو می‌خوندم و هی تو دلم می‌گفتم چه نکات عالمانه‌ای، چه نکات مهمی، چه دقتی، چه ظرافتی. احسنت به این تیزبینی. چه قلمی، چه سبکی، چه بیانی، چه سری، چه دمی، عجب پایی‌گویان از خوندن مقاله‌ی مذکور فارغ شدم و تا کردم بذارم تو کیفم و گفتم تا استاد برگه‌های سوالات رو پخش می‌کنه، یه نگاهم به مقاله‌ی دکتر حداد بندازم. مقاله رو از توی کیفم درآوردم و دیدم اینی که تو کیفمه مقاله‌ی دکتر منصوریه. یه نگاه به مقاله‌ای که از صبح یواشکی داشتم سر کلاس می‌خوندم کردم دیدم مقاله‌ی دکتر حداد بود.

دارم فکر می‌کنم چرا در آنِ واحد نظرم راجع به یه پست یا یه مقاله عوض شد؟ مطلب که همون مطلب بود. چی عوض شد این وسط؟

۱۷ اسفند ۹۵ ، ۲۱:۱۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1004- نازپروردِ تَنَعُّم

دوشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۵، ۱۲:۰۴ ق.ظ

حتما که نباید پول پارو کنی و دختر وزیری، مدیر کلی، کارخونه‌داری، تاجری، حقوقِ نجومی بگیری چیزی باشی تا احساس رفاه بر تو مستولی بشه. همین که بابات زنگ بزنه بعدِ احوالپرسی سراغ لباسشویی خوابگاهو بگیره و وقتی میگی هنوز خرابه بگه اگه لباسای تمیزت تموم شده برو بخر؛ ینی به واقع داره با حقوق کارمندی اونم از نوعِ آموزش پرورشی، لای پرِ قو بزرگت می‌کنه و نمی‌ذاره آب تو دلت تکون بخوره. 

هر چند پدر جان همیشه بدترین حالت که چه عرض کنم، غیرممکن‌ترین حالت ممکن رو در نظر می‌گیرن و تصورشون از آینده‌ی من اینه که یخ حوض می‌شکنم گرم می‌کنم می‌برم لب چشمه باهاش کهنه‌ی بچه می‌شورم. که خب هر چی فکر می‌کنم می‌بینم با این مصرعِ گهی (بخوانید گَهی) پشت به زین و گهی (اینم گَهی هست، چیز دیگه نخونید) زین به پشتِ مرحوم ابوالقاسم فردوسی هم تطابق داره یه همچون سرنوشتی.

۱۶ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۰۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1003- واسه من هیشکی تو نمی‌شه

يكشنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۵، ۱۲:۲۳ ق.ظ

فقط یه بلاگر شریفی این قابلیت رو داره که در حین تایپ جزوه، وبلاگشم مدیریت کنه و با دیدن آی‌پیِ دانشگاه سابقش تو لیست بازدیدکننده‌های وبلاگش دلش یهو تنگ بشه و صدای استادشو پاوز کنه و دست از تایپ بکشه و بشینه های های و زار زار گریه کنه و در حالی که فین می‌کنه توی دستمال کاغذی و آب لب و لوچه‌شو پاک می‌کنه بره جلوی آینه و عاقل اندر اسُکل، پوکرفیس خودشو نگاه کنه و یه طورِ مهندسی‌طور بگه از Ubuntu بودنِ سیستم عاملش حدس می‌زنم طرف یا برقی بود یا کامپیوتری. و دوباره فین کنه توی همون دستمال مذکور، گوشی‌شو برداره و خودت می‌دونی عزیزیِ امیدو پخش کنه و ندای می‌دونی دوستت دارم قدّ یه دنیا، قدر اون ستاره‌های آسمون‌ها سر بده و بعدش سکوت کنه و بگه نمی‌دونی. نمی‌دونی دوستت دارم. و دوباره به تایپ جزوه‌ش ادامه بده و برای انتشار ششمین شماره‌ی ماهنامه‌ی نجوم که اتفاقاً اسمش شباهنگه لحظه‌شماری کنه.
هیچ وقت نجوم دوست نداشتم.
چیزای این همه دور دوست نداشتم.
فاصله رو دوست نداشتم.

https://t.me/sharifAstronomy

۱۵ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1002- دقیقاً از چی و از کی عقب افتادیم؟

شنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ق.ظ

دستمو گذاشته بودم زیر چونه‌ام و شرح مأموریت‌های خارج از کشورشو گوش می‌کردم. "زمان طالبان بود. خیلیا فرق ایران و افغانستانو نمی‌دونستن. باورشون نمی‌شد به خانوما هم اجازه دادن که از کشور خارج بشن بیان کنفرانس. چه برسه به اینکه جزو مقامات و رؤسا هم باشن. مدام ازمون می‌پرسیدن خانوما می‌تونن بیان توی خیابوناتون تردد کنن؟ سفارت بهمون سفارش کرده بود سیاه میاه نپوشید، رنگی بپوشید، روسری‌هاتون کیپ باشه، ولی مقنعه و اینا نباشه که فکر نکنن که یه عده عقب‌افتاده پا شدن اومدن همایش..."
دستمو از زیر چونه‌ام برداشتم و گوشه‌ی جزوه‌ام نوشتم "عقب‌افتاده" و یه هفته است دارم فکر می‌کنم این مذهبی‌ها، این سنّتی‌ها، این چادری‌ها، این سیاه میاه پوش‌ها و این پیشرفت‌نکرده‌ها چه بلایی سر خودشون و افکار و اذهان عمومی و اون پیشرفته‌ها چه بلایی سر اینا آوردن که باید رنگی بپوشیم که یه وقت فکر نکنن عقب‌افتاده‌ایم.
یه فلش کشیدم و داشتم فکر می‌کردم جهت این برداری که این پیشرفته‌ها توی اون جهت دارن پیشروی می‌کنن کدوم سمته و قراره آخرش به کجا برسن؟

۱۴ اسفند ۹۵ ، ۱۱:۵۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

سلیقه، معیار و هدف ما در انتخابِ فیلم، آهنگ، کتاب و حتی وبلاگی که می‌خونیم متفاوته و با زمانِ محدودی که داریم اولویت‌ها هم متفاوته. برای من، خونده نشدن توسط X یا کامنت نداشتن از طرف X دلیل نمیشه که X رو نخونم. ولی خونده شدن و کامنت داشتن از طرفِ Y، می‌تونه یکی از دلایل خونده شدنِ Y توسط من باشه. ولی آیا من همه‌ی X ها و Y ها رو می‌تونم بخونم و دنبال کنم؟

در پستِ «وصایای یک بلاگر پیرِ پا لب گور به بلاگران جوانِ 1»، در موردِ چگونه نوشتن، و اینکه چی بنویسیم و چرا بنویسیم و کِی برای کی بنویسم و چه طور با طیف گسترده‌ی «چشم‌»ها و «گوش‌»ها برخورد کنیم و به قلم و زبانِ موفق تبدیل بشیم نوشتم و مختصراً به ارتباط‌های مجازی اشاره کردم. تو این پست می‌خوام از "چگونه خواندن" بنویسم. چی بخونیم و چرا بخونیم و کِی، نوشته‌های کی رو بخونیم و چه طور با طیف گسترده‌ی «قلم‌»ها و «زبان‌»ها برخورد کنیم و به گوش و چشمِ حرفه‌ای تبدیل بشیم. اونجا گفتم در مقام نویسنده به خواننده‌هاتون دل نبندید. اینجا هم میگم در مقام خواننده به وبلاگ‌هایی که می‌خونید دل نبندید. هیچ کس، هیچ بلاگری و هیچ وبلاگی برای همیشه با شما و در کنار شما نخواهد موند، شما هم برای همیشه در کنار کسی نخواهید موند. این یه واقعیت تلخه که باید باهاش کنار بیایم. واقعیت بدیهیِ دوم هم اینه که "وقت طلاست" و ما زمانِ محدودی رو می‌تونیم به وب‌گردی اختصاص بدیم. پس باید این زمان محدود رو به بهترین شکل ممکن مدیریت کنیم. اگه تعداد دوستان مجازی و وبلاگ‌هایی که می‌خونید بیشتر از انگشت‌های دستتون‌ه، چک کردنِ وبلاگ‌ها رو بسپرید به inoreader تا هر موقع پست جدید گذاشته شد، بهتون اطلاع بده.



یکی از دلایل اینکه inoreader رو به سیستم دنبال کردنِ بیان ترجیح می‌دم اینه که اولاً با بیان فقط وبلاگ‌های بیان رو میشه دنبال کرد و ثانیاً دسته‌بندی و به عبارتی اولویت‌بندی وبلاگ‌ها امکان‌پذیر نیست. یه خاصیتِ دیگه‌ی این سیستمِ دنبال کردن اینه که اگه کسی آدرس وبلاگشو تغییر بده، آدرس جدید به همه‌ی دنبال کننده‌ها نشون داده میشه و این برای منِ خواننده خوبه که آدرس جدید کسی که دنبالش می‌کنم رو داشته باشم و برای نویسنده‌ای که آدرسش رو تغییر میده که به هر دلیلی از شرایط قبلی فرار کنه، فاجعه است. inoreader با همه‌ی محاسنی که داره، خواننده رو از آدرس جدید مطلع نمی‌کنه و بارها این ضدّ حال رو تجربه کردم که بلاگری آدرسشو تغییر داده و رفته و منِ خواننده متوجه نشدم.

شما هم می‌تونید بر اساس معیارهاتون (مثلاً کوتاه یا طویل بودن پست‌ها و شاد یا ناله بودنِ بلاگرها) وبلاگ‌هایی که می‌خونید رو دسته‌بندی کنید و به ترتیب اولویت براشون وقت بذارید. وبلاگ آشنایان حقیقی و دوستان مجازیِ قدیمی برای من در اولویت هستن. اینا وقتی پست می‌ذارن، مهم نیست کِی باشه و کجا باشم؛ زیر بارون باشم، وسط توفان یا دل آتش. آب دستم باشه می‌ذارم زمین و یک‌نفس، با ذوق و ولع پست‌شونو بارها و بارها می‌خونم. خط به خط و کلمه به کلمه و حرف به حرف. و اگه عزرائیل قبل از مرگم بهم فرصت بده دو تا کار انجام بدم، بعد از تماس تلفنی با خانواده‌ام، دومین کاری که انجام میدم چک کردن این فولدر خواهد بود. 

اولویت دوم‌م مجازی‌های صمیمی و مفید (تعریفِ هرکس از مفید بودن متفاوته)، هستن. وبلاگ‌هایی که اغلب براشون کامنت می‌ذارم، اغلب برام کامنت می‌ذارن و اگه ننویسن حس می‌کنم یه چیزی و یه کسی تو بلاگستان کمه. همونایی که همه‌ی پستای رمزدارشونو خوندید و همه‌ی پستای رمزدارتونو خوندن. همونایی که وقتی سرما می‌خورن کامنت می‌ذارید شلغم و لیمو بخورن و وقتی میگن بی‌اعصابیمو بذارید به حساب دندون‌درد، براشون کامنت می‌ذارید که میخک بذارن رو دندون‌شون و وقتی میرن سفر براشون کامنت می‌ذارید و میگید: "میشه وقتی رسیدی خبر بدی؟". همونایی که وقتی پست میذارن امتحان دارم، کامنت می‌ذارید: "امیدوارم امتحانتو عالی بدی" و عصر کامنت می‌ذارید: "شیری یا روباه؟". همونایی که وقتی میرن ماموریت، تا برگردن و پست جدید بذارن، هر روز میرید کامنتایی که تایید کردن رو می‌شمرید ببینید رسیده‌ان؟ به وبلاگشون سرزدن؟ برگشته‌ان؟ زنده‌ن؟. همونایی که وقتی دارن میرن زیارت کامنت می‌ذارید و میگید التماس دعا، برای تولدشون پست اختصاصی می‌نویسید و عروسی‌شونو، بچه‌دار شدنشونو، قبولی تو کنکورشونو تبریک می‌گید و برای عزیزشون فاتحه می‌خونید و خودتونو تو غم‌هاشون شریک می‌دونید.

اولویت سوم، مجازی‌های دورن. به ندرت کامنت می‌ذارن، صمیمی نیستیم و فقط همدیگه رو می‌شناسیم. چهارمی‌ها دورترند و ساکت‌تر. اینا دوستانِ دوستانِ مجازی‌م هستن و ارتباط چندانی باهم نداریم و بدون حتی یه دونه کامنت، فقط دنبالم می‌کنن. اولویت آخر، نه پروفایل دارن، نه اسم و آدرس و نه حتی محتوای مفید. باب طبع و میل من نیستن و خودمم نمی‌دونم و یادم هم نمیاد چرا و چه جوری اددشون کردم توی inoreader ام. اینا رو معمولاً نخونده تیکِ read می‌زنم و هر چند وقت یه بار یا خودشون وبلاگشونو حذف می‌کنن یا من دی‌اکتیوشون می‌کنم.

می‌دونم الان خیلی دلتون می‌خواد بدونید آدرس وبلاگتون توی کدوم یک از این فولدرهاست؛ یادتون باشه علاقه داشتن، دنبال کردن و پسندیدن چه تو فضای مجازی چه فضای حقیقی، لزوماً دوطرفه نیست. شاید نویسنده‌ی وبلاگ‌هایی که در اولویت اول من هستن، روح‌شونم خبر نداشته باشه که می‌خونم‌شون و با چه ذوقی هم می‌خونم‌شون. شاید باورشون نشه من به خاطرِ حذف یا تعطیلی وبلاگ‌شون گریه کردم. شاید ندونن من به inoreader ام هم اعتماد نمی‌کنم و هر شب خودم به وبلاگشون سر می‌زنم؛ شاید ندونن گاهی خواب می‌بینم پست جدید گذاشتن، شاید ندونن انقدر آرشیو پست‌های قبلی‌شونو خوندم که خط‌به‌خط‌شونو حفظم. و هر بار خواستم بلایی سر وبلاگم بیارم، حذفش کنم، کامنتاشو ببندم، تعطیل کنم و بذارم برم، خودمو گذاشتم جای خواننده‌ها و همین کافی بود که یادم بیافته "خودم هم خواننده‌ام".

تصویر و تصوّر ذهنیِ همه‌ی ما از «بلاگر»، کسی هست که یه صفحه‌ی مجازی به اسم وبلاگ داره، اونجا یه چیزایی می‌نویسه "و" یه عده‌ای می‌خوننش یا "تا" یه عده‌ای بخوننش. وبلاگ داشتن و نوشتن، لازمه‌ی بلاگر بودنه؛ ولی این به اون معنی نیست که بلاگرها فقط می‌نویسند. شاید خواننده‌هایی باشن که نویسنده نباشن و فقط بخونن، ولی نویسنده‌ها تقریباً همه‌شون خواننده هم هستند.

دوره‌ی کارشناسی، درسی داشتیم به اسم وصایای امام؛ که البته من به جاش انقلاب اسلامی پاس کردم. اگه این سلسله‌پست‌های وصایای یک بلاگر پیرِ پا لب گور به بلاگران جوان رو ادامه بدم، یه کتابچه تدوین می‌کنم می‌دم دست اونایی که می‌خوان بلاگر بشن. یکی از فانتزیام اینه که موقع ساختن وبلاگ از ملت امتحان بگیرن و منبع امتحان همین وصایای من باشه و اگه قبول شدن، بهشون گواهی‌نامه و اجازه‌ی فعالیت داده بشه. حتی میشه هر چند وقت یه بار یه آزمون کلی گرفت و بر اساس نمره، مقامی، درجه‌ای چیزی بهشون داد. مثلاً طرف از سربازبلاگر صفر شروع می‌کنه و تا سرتیپ‌بلاگر و تیمساربلاگر پیش میره. ستاره‌هاشم به جای اینکه روی پیرهن و دوش و آستینش بزنیم می‌دیم بزنن روی هدرشون.

یه سوال! به نظرتون این لیست و طبقه‌بندی، پایدار و ثابته؟ قطعاً نه! نباید هم این طور باشه. شما به مرور زمان متوجه خواهید شد که یه عده دارن بهتون نزدیک می‌شن و پله‌پله صعود می‌کنن، یا یه عده دیگه اون جذابیت سابق رو ندارن و کم‌کم دارن فاصله می‌گیرن. یا حتی ممکنه خودتون تصمیم بگیرید که فاصله‌شونو تنظیم کنید. علاوه بر اینکه زمان‌تونو باید مدیریت کنید، دل‌بستگی و وابستگی‌تونم مدیریت کنید. قبلاً راجع به مهندسی ارتباطات نوشته‌ام و ارجاع‌تون میدم به وصایای سابقم. و شدیداً تاکید می‌کنم حواستون باشه که روند ارتباطات‌تون تحت کنترل‌تون باشه.

۵۳ نظر ۱۰ اسفند ۹۵ ، ۲۱:۱۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1000- من خاطره می‌نوشم و با یادِ تو خوبم...

پنجشنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۵، ۱۲:۴۰ ب.ظ

هم می‌زنم این قهوه‌یِ تلخِ قجری را

تا فکرِ تــو شاید برساند شکری را 

من خاطره می‌نوشم و با یادِ تــو خوبم

برگرد... وَ پایان بده این بی‌خبری را

بعد از گله و اخم بگو سیب... وَ پر رنگ

لبخند بزن تا بنویسم اثری را

حالا که حواسم به تـــو پرت است... بگیرند

از دست من این هوش و حواس بشری را

با قاشق خود شعر نوشتم، وَ مدادم

هم می‌زند این قهوه‌یِ تلخِ قجری را

علی مردانی

+ این که یک روز، مهندس برود در پی شعر، سَر و سِرّی است که با موی پریشان دارد.

+ روز مهندس مبارک :)

۵۸ نظر ۰۵ اسفند ۹۵ ، ۱۲:۴۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)