اون روز که یه عکس از رویاهای لوکسش گذاشته بود، زیر عکس نوشته بود دقت کنید: از چپ به راست، چایی دلبر، چایی من. با خودم فکر کردم لابد دلبر داره رانندگی میکنه که چاییش رو گذاشته سمت چپ. بعدها که پستِ از سری چاییبازیهای من و دلبرش رو خوندم دیدم نه؛ انگار چای دلبر همیشه چای سمت چپیه و دلبر همیشه سمت چپ نامبرده میشینه. البته من از کسی نامی نبردم هنوز. علی ایُ حال با خودم فکر کردم لابد سمت راستش یکی دیگه نشسته و پُره و جا برای دلبر نیست. فرض محال که محال نیست. فکر کردم که خب واقعاً چرا دلبرو مینشونه سمت چپش؟ نکنه میخواد به قلبش نزدیکتر باشه؟ آخه شنیدم میگن قلب ما آدما سمت چپ سینهمونه و خب لابد برای همین دلبر میشینه سمت چپ. اما اون روز که صندلیمو برداشتم آوردم این ورِ میز که موقع برداشتن قاشق هی دستم نخوره به دست مامان، جرقهای در ذهنم زده شد. گفتم هان! لابد دلبر هم مثل من چپدسته که دوست نداره سمتِ راست کسی بشینه. آخه ما چپدستا دوست داریم یه جایی از میز و سفره بشینیم که هی دستمون نخوره به دست بغلدستی.
وقتی این فرضیه رو با نامبرده (میدونم! میدونم هنوز نامی ازش نبردم) مطرح کردم گفت از اونجا که مطمئنم تو به این کارت ادامه میدی و هر روز تلاش میکنی فرضیهی جدیدی کشف کنی تا به علت تصمیم من مبنی بر نشوندن دلبر در سمت چپم پی ببری و من میدونم حتی ممکنه تو با ادامهی این فرضیاتت به پیشرفتهایی در علت نشوندن دلبر در سمت چپ برسی، من به خودم اجازه نمیدم که این فرصت رو از تو بگیرم و میذارم (میذارم رو با ذ نوشته بود ^-^) این چلنج ذهنی هر روز با تو همراه باشه و تو تکتک صفحاتی که میخوای برای امتحانات پایانترم بخونی به این فکر کنی که چرا سمت چپ؟ چرا راست نه؟ وی آرام آرام با خندهای بر گوشهی لبش از سمت چپ کادر خارج میشد... و در ادامه افزوده بود خدا رو شکر کامنتهای وبلاگ من باز نیست. مگرنه تو (تو ینی من!) کاملاً توانایی این رو داری با این کامنتهات بحثها رو به جاهای دیگه ببری و کلاً حواس همه رو پرت کنی. وقتی گفته بودم من با اینکه چپدستم ولی میل بافتنی و کارد و قیچی رو با دست راستم میگیرم قول داده بود یک پست جدا برای چپدستها بنویسه و من هم گفته بودم نگهدار 13 آگوست بنویس که روز ماست... ولی خب چند وقتیه که وبلاگش بهروز نمیشه... هشتگ لافکادیو برگرد :دی
دیدین تو فیلما قاتلا همهشون چپدستن و به خاطر همین چپدست بودنشون لو میرن؟ من سلاحهای گرم مثل تفنگ رو با دست چپم میگیرم، ولی سلاحهای سرد مثل کارد و چاقو و تبر!!! رو با دست راستم. اینجوری اگه بخوام کسی رو سربهنیست کنم و پلیس گیرم نندازه، با سلاح سرد میکشمش. شمام به پلیسا چیزی نگین. خب؟
صبح بلند شدم میگم ایهالناس! امروز 13 آگوست روز منه. بهم تبریک بگید و تا دست و صورتمو میشورم کادوهاتونو بیارید ببینم چی خریدید برام. بابا میگه مگه همین چند روز پیش سیزدهم نبود؟ فلش 16 گیگ گرفتم دیگه. گفتم اون 13 ذیالقعده تولد قمریم بود. این 13 آگوست روز چپدستاست.
شب آخری که داشتم چمدونامو میبستم برگردم خونه شیما اومد و کنارم نشست. من داشتم یکی یکی وسایلمو توی چمدون میچیدم و اون یکی یکی برمیداشت و نگاشون میکرد. چند تا دستمال مرطوب و چند تا چسب زخم و یکی دو بسته قرص مسکن برداشت و گفت اینا رو بذار همینجا بمونه؛ تو دیگه لازمشون نداری. بعد نگاه به اتو کرد و برش داشت و گفت هر جا میری برو، این اتو رو نبر فقط. بعد گذاشت سر جاش. دو تا جعبهی کوچیک تو چمدونم بود. کادوشون کرده بودم برای تولدهای یهویی. یکی رو برای تولد شیما آماده کرده بودم؛ از پارسال. ولی نداده بودم بهش. چون ازش خوشم نمیومد. آدم عجیبی بود. هزار دلیل برای دوست نداشتنش داشتم و هزار دلیل برای دوست داشتنش. به خاطر همون هزار دلیلِ اول، تولدم دعوتش نکردم و تولدش دعوتم نکرد و به خاطر هزار دلیلِ دوم وقتی برمیگشتم خونه براش ترشی میبردم. وقتی میرفتم تو لاک خودم تنها کسی بود که جزئت داشت بهم نزدیک بشه و با مسخرهبازیاش سعی کنه حال و هوامو عوض کنه. ولی آبمون تو یه جوب نمیرفت. شبیه من نبود. نمیتونستم بیشتر از چند دقیقه تحملش کنم. نمیتونستم بیشتر از چند دقیقه باهاش صحبت کنم و باهاش باشم. ولی چیزایی رو بهش گفته بودم که به هماتاقیام نگفته بودم. برای همین میگم آدم عجیبی بود. اون دو تا جعبه رو برداشت و خواست بازشون کنه. با تندی بهش گفتم بدون اجازه به وسایلم دست نزن. گذاشتشون سر جاش و رفت عقبتر و گفت همیشه تلخ بودی؛ حتی همین شب آخری. لبخند زدم. دلم میخواست بگم دلم براش تنگ میشه. نگفتم. چمدونو تا خرخره پر کردم و سعی کردم برای جعبهی خرت و پرتام هم جا باز کنم. اومد نزدیکتر و بازش کرد. چیزی نگفتم. اون روز که با نسیم و فهیمه رفته بودن شمال یه عکس سه تایی گرفته بودن. نسیم ازم خواسته بود عکساشونو چاپ کنم. اینم چاپ کرده بودم. روز آخر عکسه رو از نسیم گرفتم که یادگاری نگهش دارم. شیما جعبه رو باز کرد و عکسه رو دید. برش داشت و نگاش کرد. عکسو گرفت سمتم. گرفتم و گفتم نگهش داشتم که هر موقع دلم براتون تنگ شد نگاش کنم. لبخند زد و گفتم فکر میکردم ازمون بدت میاد. گفتم اون حسابش جداست. هنوزم نمیخوام سر به تنت باشه. ولی خب دلیل نمیشه دلم برات تنگ نشه. چمدونو دوباره خالی کردم و اون دو تا جعبهی کوچیکو درآوردم. قرمزه رو گرفتم سمتش و گفتم برای تولدت گرفته بودم. حسش نبود اون موقع بهت بدم. بازش کن ببین دوستش داری؟ لبخند زد و گفت تو عجیبترین موجودی هستی که تو عمرم دیدم. منم لبخند زدم و گفتم تو هم همینطور.
موقع خداحافظی گفت فراموشت نمیکنم. چون از این به بعد هر جا جغد ببینم یاد تو میافتم. هر جا یه برقی ببینم یاد تو میافتم. هر کیو ببینم ساعتها پشت لپتاپ نشسته و از جاش تکون نمیخوره یاد تو میافتم. هر موقع از جلوی شریف رد شم و اسمشو بشنوم یاد تو میافتم. شیما علوم سیاسی میخوند. گفت هر موقع اسم اصولگراها و حدادو بشنوم یاد فرهنگستان میافتم و بعد یاد تو میافتم. یه چند ثانیه مکث کرد و خندید و گفت مراد! گفت هر موقع اسم مرادو بشنوم هم یاد تو میافتم.
1. هنوزم مثل بچگیام تا یه وسیلهی برقی میسوزه و خراب میشه، میشینم دل و رودهشو درمیارم ببینم چی توشه و چش شده. از این کار لذت میبرم و به امید اینکه بتونم دوباره زندهش کنم ساعتها باهاش ورمیرم. مثل پزشکی که شکم مریضی رو سفره کرده باشه. هر چند میدونم تهش ملافهی سفیدو روش میکشم و به بازماندگانش میگم متأسفم؛ من همهی تلاشمو کردم، ولی بازم من همهی تلاشمو میکنم.
2. وقتایی که تو آزمایشگاهمون چیزی میسوخت، باید پایهشو میشکستیم و مینداختیم سطل آشغال که قاطی بقیهی اِلمانهای سالم نشه. از مسئول آزمایشگاه اجازه گرفته بودم خازنها و مقاومتها و دیود و آیسیهای سوخته رو برای خودم بردارم.
3. وقتایی که حرفی برای گفتن ندارم میگردم باز یه چیزی پیدا میکنم برای نوشتن. آخه میگن من ویتامین قلب بلاگرای همردهی خودمم. میگن آخرین بلاگر روزانهنویس ایستاده. میگن اگرچه چپ و راست پست رفتن میزاری، ولی این پرچمی که اینجا زدی مایهی دلگرمی خیلیاست. منم میگم انقدر «میذاری» رو با «ز» ننویسید؛ آخرش سکته میکنم از دستتون! میگن شباهنگ فقط مال نسرین نیست، مال یک ملت بلاگر هست. میگن با رفتنت به یک ملت پشت میکنی! میگن تو یه دایناسور انعطافپذیری، با قابلیت تطبیق بالا نسبت به تغییرات محیط! میگن این قصهای که سالها عمرت رو درش ثبت کردی با بیت به بیتش خاطرات زنده و واقعی داری، از یک پوست پفک و شکلات کمتره؟ میگن اصلا شباهنگ عامترین موضوع قابل وقف هست... میگن اصلا یه وضعیه وقتی تیتر میزنی نون و پنیر آوردن دخترتونو بردن... میگن قربون اون دل مهربونت، مخصوصا وقتایی که تنگ میشه. میگن میایم تو عمق متنهای فلسفیت غرق میشیم؛ دردهامون رو، آرزوهامون رو، تلخ و شیرین زندگیهامون رو از زبون و قلم شیرین و دلنشین تو میشنویم... میگن اینقدر دست کم نگیر رفقاتو... رفقایی که خیلی مهندسی شده ازشون دلبری کردی...
عکسهای ارسالیِ شما!
4. این پستو تقدیم میکنم به هندزفریِ تازه ازدسترفته و دل و رودهش هنوز از روی میز جمع نشدهام. آخرین آهنگی که باهم گوش دادیم: Hayedeh Shaba Hamash Be Meykhooneh Miram Man ولیکن الان دارم با هندزفریِ پیر و سابقم اینو گوش میدم: Mahasti Meykhooneh Bi Sharabe. و برای اینکه پستم خیلی هم بیمحتوا و خز و خیل نباشه و یه نصیحتی، توصیهی اخلاقیای چیزی هم این وسط کرده باشم، عارضم به حضورتون که نزدیک اذانه و من همیشه موقع اذان به احترام اذان آهنگهایی که گوش میدم رو Pause یا متوقف میکنم.
یه وقتایی برمیگردم بلاگاسکای و اونجا هر جوری و هر چقدر و از هر کی که دلم بخواد مینویسم. برای خودم. برای دل خودم. یه جایی که دست هیشکی به نوشتههام نمیرسه. مینویسم غمگینم. مینویسم نگرانم. مینویسم عصبانیام. اون شب نوشتم دلتنگترینم. خیالم راحت بود اونجا دیگه کسی نمیپرسه چرا؛ کسی با خودش فکر نمیکنه چرا؛ و دیگه مجبور نیستم بگم چرا. اومدم یه سر به کامنتهای اینجا بزنم و دیدم 22 نفر آنلاینن. دلم هُرّی ریخت. گفتم نکنه اینور نوشتم دلتنگترینم؟ نکنه شماها هم فهمیدید که دلتنگترینم؟ دیدم نه؛ ولی بعد با خودم گفتم خب این 22 نفر اینجا چی کار میکنن وقتی چند روزه پست نذاشتم؟ گفتم نکنه وقتایی که دارم یواشکی برای خودم مینویسم به دلشون میافته و وحیی، الهامی چیزی میشه بهشون؟
وقتایی که تندتند پست میذارم و ستارهام دم به دیقه براتون روشن میشه، میشینم به اون ستارههایی فکر میکنم که هفتهها و ماهها و حتی سالهاست که روشن نشدن برام. میشینم به اونایی فکر میکنم که مدتهاست ازشون بیخبرم. به این فکر میکنم که نکنه منم باید میرفتم و اشتباهی موندم؟ میشینم و به کامنتاشون فکر میکنم. همونایی که اگه یه روز پست نمیذاشتم میومدن میگفتن «حوصلهمون سررفت پست بذار». حالا دارم فکر میکنم من این حقو ندارم برم بهشون بگم «دلم برای پستاتون، کامنتاتون، یا نه اصن دلم برای خودتون تنگ شده»؟
ما ترکها یه رسمی داریم، که البته ممکنه سایر هموطنان هم این رسمو داشته باشن؛ اینجوریه که اگه کسی بره مسافرت یا سربازی، بقیه کادو میگیرن براش یا یه کم پول میذارن تو پاکت و میرن خونهش و به نزدیکانش میگن "یِری بُش دی بُش اُلماسین" ینی جاش خالیه، خالی نباشه. منظور از بیان این جمله اینه که اینی که رفته مسافرت یا سربازی برگرده و جاش تو خونهتون خالی نمونه. بُش ینی خالی. این کلمه رو توی بُشقاب هم دارید و داریم، که به معنی ظرف خالیه.
حالا اگه طرف عروسی کنه، بقیه کادو میگیرن یا یه کم (یه کم که چه عرض کنم، مقدار هنگفتی) پول میذارن تو پاکت و به این پول میگن جهازپایی (جهاز که جهیزیه است و پای هم ینی سهم. در کل ینی سهمی از جهیزیه). میبرن میدن به مامان و بابای اونی که عروسی کرده و بهشون میگن "یِری بُش دی بُش اُلسون" ینی جاش خالیه، خالی بمونه. منظور از بیان این جمله اینه که اینی که رفته خونۀ شوهر، یا زن گرفته، برنگرده و جاش تو خونهتون خالی بمونه. همونطور که عرض کردم بُش ینی خالی. این کلمه رو توی بُشقاب هم دارید و داریم، که به معنی ظرف خالیه. و اگه کسی دور از جونِ شما بمیره هم باز میرن خونهش و به بازماندگانش میگن "یِری بُش دی بُش اُلسون" ینی جاش خالیه، خالی بمونه. که به واقع نمیدونم منظورشون یا بهتره بگم منظورمون از یه همچون جملهای چیه.
رفته بودیم خونۀ پسرخاله اینا که بهشون بگیم جای میترا خالیه، خالی بمونه :))) حالا چون اینا الان ماهعسل تشریف دارن، من معتقدم باید میگفتیم تا یه هفته جاش خالی نباشه، بعد که برگشتن جاش خالی باشه. یه رسم دیگه هم داریم که معمولاً ماهعسل میریم ترکیه. و از پشت همین تریبون آرزو میکنم که بارالها! شوهری به من ارزانی بدار که مثل خودم، از این کشورِ دوست و برادر، ترکیه، بدش بیاد و به جاش بریم ایرانگردی کنیم. آمین یا ربالعالمین :| بله عرض میکردم. رفتیم و جملۀ مذکور رو گفتیم و پاکته رو دادیم و دیگه داشتیم کمکم رفع زحمت میکردیم که چشمم افتاد به ترازو. از مامان میترا اجازه گرفتم برم روی وزنه. یه سالی میشه که خودمو وزن نکردم. وقتی ایستادم روش چشامو بستم و تو دلم گفتم لطفاً 44 باش. نه یه گرم کمتر، نه یه گرم بیشتر. چشامو که باز کردم یهو جیغ زدم و خندیدم. بارالها کاش ازت یه چیز دیگه خواسته بودم.
مدرسه که میرفتم (دههی هشتاد رو عرض میکنم. اون موقع شماها هنوز به دنیا نیومده بودید :دی)، 39 کیلو بودم. تو کلاسمون سه نفر 39 کیلو بودن و رقابت تنگاتنگی بین من و زهرا و مهسا بود. بابا قول داده بود اگه 50 کیلو شدم برام موبایل بخره. تا سوم دبیرستان (کلاس دوازدهمِ شما نسلِ جدید) تمام تلاشمو کردم و شدم 40 :))) سوم دبیرستان به جوونیم رحم کردن و موبایله رو برام خریدن. منم قول دادم به تلاشم ادامه بدم. پریشب بابا گفت اگه 60 بشی برات ماشین میخرم. گفتم بمیرم هم به 60 نمیرسم. از محالاته و امکان نداره. 4 کیلو تخفیف گرفتم ازش و روی بیامدبلیو توافق کردیم. حالا اگه 56 بشم برام ماشین میخرن.
یاد میکروی هولدن و ارگ نیکولا افتادم.
این وزنهبردارا و کشتیگیرا چی کار میکنن یهو ده بیست کیلو کم و زیاد میشن؟
امروز روز تولد قمریمه. یه دلیل اینکه تولد قمریمو بیشتر از شمسی دوست دارم اینه که هر سال ده روز میاد عقبتر و اینجوری من میتونم متولد همۀ ماههای سال باشم :)
چند روزه ناناستاپ (لاینقطع!) گوش میدم:
من دارم بهار بهار میبازم به روزگار، دلمو ورق ورق صدامو هوار هــــــــــوار
ببینید: deathofstars.blogfa.com/post/432
و نیز nebula.blog.ir/post/388
خانوم جوون و پسرش داشتن میرفتن مرند. پسرش کوچیک بود و براش بلیت نگرفته بود. اسمش امیرعلی، امیرمحمد، امیرعباس، یا یه همچین چیزی بود. امیرحسین نبود. من لهجههای ترکی رو خوب بلد نیستم. ینی اگه یه ترک پیشم حرف بزنه، فقط میتونم بگم ترک تبریز هست یا نه. ترکها هم برای خودشون لهجههای خاص خودشونو دارن. مثل تفاوتی که لهجههای یزدی و اصفهانی دارن. هی چی بیشتر به لهجهی این خانوم جوون دقت میکردم، بیشتر به تهلهجهی کرمانیش پی میبردم. انگار ورژن ترکِ کرمانی باشه. و چون اولین مرندیای بود که میدیدم نظریهی محکم و متقنی نمیتونستم در مورد لهجهش بدم. ولی کمکم داشتم به این نتیجه میرسیدم که لابد مرندیا ترکی رو مثل کرمانیا حرف میزنن.
وقتی گفت شوهرش کرمانیه و برای سربازی میاد شهر اینا و ایشونو میبینه و عاشق هم میشن و به هم میپیوندن فهمیدم آهان! کمال همنشینِ کرمانی در وی اینچنین اثر کرده :))) تازه شوهرش از خود خود کرمان نبود و از یکی از شهرهای کوچیک اطراف کرمان میاد و عاشق ایشون میشه. خانومه میگفت الانم تو همون شهر کوچیک اطراف کرمان زندگی میکنیم. اسم شهرو گفتاااا، ولی یادم نموند. علاوه برا اینکه جغرافیم داغونه و نمیدونم کلیبر و مراغه و مرند کجای نقشهن، اسامی خاص رو هم زود فراموش میکنم. مثل اسم این شهر و اسم پسرش و حتی اسم شوهرش که ورد زبونش بود. ولی پیششمارههای تلفن و پلاک خودروها سریع میرن تو ذهنم ثبت میشن. میدونم اون دنیا معلم جغرافیم یقهمو میگیره و میگه حیفِ اون همه وقت و انرژی که برای تعلیم و تربیت تو صرف کردم، ولی من از جغرافیای استان تنها چیزی که یادم مونده اینه که جلفا گرمترین و سراب سردترین شهر استان ماست. حالا اینا هر کدوم کجای استانن بماند، ولی چند وقت پیش داشتیم میرفتیم مسافرت و از سراب رد شدیم و تصور میکردم تو برفی، بورانی، بهمنی چیزی گیر کنیم. ولی انقدر گرم بود که نفسم بالا نمیومد. اونجا بود که فهمیدم کتابا هم دروغ میگن و اصلنم سرد نبود. خودِ اهواز بود. اونجا یه جور بستنی هم خوردیم که به قول داداشم مزهی عمه میداد. روش نوشته بود بستنی یخی زرشک با روکش یخی خرمایی با طعم کولا. داداشم گفت خلاصهش میشه عمّه!. بله عرض میکردم. خانومه میگفت وقتی میخوام برم پدر و مادرمو ببینم اول با اتوبوس از اون شهر کوچیک اطراف کرمان میرم کرمان. بعد میام تهران. بعد با قطار میرم تبریز. بعدشم از تبریز میرم مرند. یه همچنین مشقتی رو متحمل میشه بنده خدا.
خانم مسن خندید و گفت مگه تو شهر خودتون قحطی خواستگار بود آخه؟ خانوم جوون گفت تازه ما از اون خونوادههاش بودیم که دختر به راه دور نمیدادیم. نمیدونم چی شد و چه جوری شد که اینجوری شد. قسمته دیگه. هفت هشت ساله ازدواج کردیم و الان انقدر که با مادرشوهرم صمیمیام با مادرم صمیمی نیستم. شام و ناهارا رو تو خونهی پدرشوهرم اینا آوار میشیم همیشه. خونهشون نزدیک خونهی خودمونه و من همیشه اونجام. مادرشوهرمم انقدر که منو دوست داره دختراشو دوست نداره. خانم پیر پرسید شوهرت چی؟ عوض نشده؟ خانوم جوون گفت مثل هفت سال پیش و اولین باری که همو دیدیم عاشق همیم. شوهرم به هر کی میگه از کجا دختر گرفته شاخ درمیاره. خانم پیر گفت قسمت هم بودین. قسمت بوده سربازی بیاد شهر شما و تو رو ببینه. خداروشکر از زندگیت راضیای.
دیگه انقدر تو این کوپه جملهی قسمته دیگه رو شنیده بودم که داشتم قسمت بالا میاوردم و میخواستم شیشهی قطارو بشکنم خودمو بندازم پایین و به رادیکال شصت و سه قسمت مساوی تقسیم بشم و رو قبرم بنویسن قسمتش همین بود :|
آهی کشید و گفت از کَلیبَر اومدم. یه پسر دارم و یه دختر. پسرم چهل سالشه و همینجا تهران کار میکنه. کارگره. هنوز ازدواج نکرده. میگه با کدوم پول ازدواج کنم. دخترم بزرگتره. چند ساله طلاق گرفته. خانوما گفتن خوبه تنها نیستی. دخترت الان با خودت زندگی میکنه؟ خانم پیر دوباره آهی کشید و گفت نه؛ مشکل عصبی داره. برای همین شوهرش طلاقش داد. آسایشگاهه. مراغه بستریش کردن و اومده بودم پول دوا و دکترشو جور کنم. میگن پنج میلیون میشه. یه بنده خدایی گفته بود بیام تهران یه کمکی بکنه. پونصد بیشتر نتونست جور کنه برام.
تو دلم گفتم خب کارت به کارت میکرد. این همه راه این بیچاره رو کشونده تهران. و از اینکه نمیدونستم مراغه و کلیبر دقیقاً کجای استان ما هستن افسوس خوردم. خانم پیر روبهروم نشسته بود. میگفت هیچ خیریه و سازمانی کمکم نمیکنه. نه بهزیستی، نه کمیتۀ امداد. دوباره آه کشید. براش چایی ریختم و گفتم ایشالا حل میشه. رفتم تو فکر. ینی چی ایشالا حل میشه؟ تشر زدم به خودم که این بنده خدا پول لازم داره و چند برابر اینی که این میخواد الان تو حساب توئه و به یک "ایشالا حل میشه" بسنده کردی؟ انتظار داری یهو از آسمون یه پاکت پول بیفته دستش؟ یا شب بخوابه و صبح دخترش شفا بگیره؟ خب این پولم یهو از آسمون نازل نشده به حساب من. کار کردم؛ زحمت کشیدم. تا حالا صد دفعه میتونستم خرجش کنم. ممکنه خودم یه روزی لازمش داشته باشم. کلافه بودم. فرشتههای شونههای چپ و راستم افتاده بودن به جون همدیگه. داد زدم سرشون که میشه بس کنید؟
خانم پیر چاییشو با پفک خورد. گفت قدیما بروبیایی داشتم برای خودم. دو تا گاو داشتم و یه زمین. شوهرم بیخبر از من زمینمو فروخت و بعدشم گاوامو ازم گرفت. وقتی فهمیدم، رفتم زمینمو پس بگیرم. پول زمینو جور کردم و پس گرفتم. شوهرم وقتی فهمید انقدر منو زد که فکّم شکست. ایناهاش جاش مونده هنوز. فکّشو نشون خانوما داد. معتاد بود. همیشه میزد. خانم مسن خندید و گفت انگار هر دومون از شوهر خیر ندیدیم. ولی خب ارتباط ما محترمانه بود و حتی یه بارم دعوا نکردیم باهم. موقع طلاقم با احترام و بیسروصدا جدا شدیم. مهریهم هم نگرفتم. هیچی نگرفتم ازش. خانم پیر گفت شوهرم کار نمیکرد. از بچگی همین پسرم خرج خونه رو میداد. سه تومن از خرج دوا و دکتر دخترم هم همین پسرم داده. خودمم فرش میبافتم. شوهرم فرشامو میفروخت و مواد میخرید.
جعبهی خرما رو گرفت سمت من و گفت یه فاتحه براش بخونید. تشکر کردم و گفتم خرما نمیخورم، ولی براشون فاتحه میخونم. خانم جوون خندید و گفت گرفتی ما رو؟ یه ساعته داری از ظلمهای شوهرت میگی و الان میخوای براش فاتحه هم بخونیم؟ خانم مسن گفت اقلاً بگو برای پدر و مادرت فاتحه بخونیم. تو آخه اسم این آدمو میذاری شوهر؟ خوبه سرت هوو نیاورده. خانم پیر آهی کشید و گفت پسرعموم بود. به زور منو داده بودن بهش. میگفتن بعد من یه چند تا زن هم گرفته. ندیده بودم. میگفتن ولی. به هر حال شوهرم بود. روزای خوب هم داشتیم باهم. خیره به دشت و صحرا و کوهها، داشتم برای شوهر دیوسیرتش فاتحه میخوندم و کماکان به مقولهی قسمت فکر میکردم. دیگه روم نمیشد از پیرزن هفتاد هشتاد ساله بپرسم وقتی به زور داشتن میدادنت به پسرعموت خودت کسی رو دوست داشتی یا نه.
صبح زنگ زدم بابا بیاد داخل قطار و کمکم کنه چمدونمو از بالا بردارم. خانوم جوون و خانم مسن زودتر از ما پیاده شدن. خانم پیر کلیههاش درد گرفته بود. میگفت نباید پفک میخوردم. نمیتونست بلند شه. کمکش کردم وسایلشو جمع کنه. رو کرد سمت بابا و گفت خیر از جوونیت ببینی پسرم. میشه منو تا سر جاده برسونی؟ میخوام برم کلیبر. پیاده شدیم و خانومه آروم آروم داشت پشت سر ما میومد. منم تندتند و باعجله و البته با صدای آروم داشتم خلاصهی شرح حال خانم پیرو برای بابا توضیح میدادم. تو ماشین یه کم باهم حرف زدیم. هردومون تو کف این بودیم که آدم چه طور تو این دوره زمونه به خاطر پونصد تومن از دهش بلند میشه میره تهران. بابا ساکت بود. فکر کنم داشت با فرشتههای شونهی چپ و راستش بحث میکرد. یه کم پول داد دستم و گفت بشمر ببین درسته؟ شمردم. گفت بده به این خانومه.
سوار شدم و مثل همیشه با نگرانی پرسیدم تا چهار میرسیم؟ با اینکه چند بار دیر رسیدم و جا موندم، ولی باز درس عبرت نمیگیرم و دقیقهی نود حاضر میشم. با سرش تأیید کرد. از کوچه پس کوچهها رفت که نخوریم به ترافیک. به موقع رسیدم. نشستم و گوشیمو درآوردم و نوشتم ساعت چهار و چهار دقیقه است. اولین روز چهارمین ماه سال و اولین روزِ بعد از ترمِ چهار. سوار قطار شماره چهارصد و چند به مقصد خونه با یه بلیت چهل و چند هزار و چند صد تومنی که ساعت چهار راه افتاد. تو یه کوپه چهارتخته، توی واگن شماره چهار. نگاه به بازدیدهای وبلاگم کردم و دیدم چیزی نمونده که بشه 444444. گوشیمو انداختم تو کیفم و دستمو گذاشتم زیر چونهام و رفتم تو لاک خودم. خیره به آسمون. مأمور قطار چایی آورد. خانوم مسن کیف پولشو برداشت و بلند شد. از من و خانم جوون و خانم پیر پرسید پفک میخوریم یا نه. گفت میرم برای خودم پفک بخرم. تشکر کردیم و گفتیم نه. رفت و با چهار بسته پفک برگشت. گفت به هر حال من برای شما هم خریدم.
از تو کیفم ظرف زردآلو و آلبالو و آلوچه خشکامو درآوردم و گرفتم سمت خانوما. چون خودم رو تمیزی این چیزا حساسم گفتم خودمون تو خونه درستشون کردیم. میوههای باغ چند تا معلم بازنشسته است. خانوما برداشتن و تشکر کردن. در ظرفو بستم و باز رفتم تو لاک خودم. داشتن باهم صحبت میکردن. خودشونو معرفی میکردن و اینکه کجا زندگی میکنن و برای چی تهران بودن و برای چی دارن برمیگردن تبریز. ازم پرسیدن چی میخونی؟ گفتم برق، زبان. حوصلهی توضیح دادن نداشتم. خانم مسن بستهی پفکو گرفت سمتم و گفت منم برق خوندم. گرایشم الکترونیک بود. گفتم منم الکترونیک بودم. شما هم همین جا تهران درس خوندید؟ گفت نه اومده بودم پسرمو ببینم. اینجا دانشجوئه. خودم تبریز خوندم. میخوام خونهمو بفروشم بیام تهران پیش پسرم. هم اون تنهاست هم من و پسر کوچیکم. خانوم جوون پرسید همسرتون فوت کرده؟ خانوم مسن که انگار انتظار یه همچین سوالی رو داشت، یه کم مکث کرد و گفت چند وقته که طلاق گرفتم. یه کم دیگه مکث کرد و گفت 8 تا زن صیغهای و 2 تا دائم بعدِ من داشت. به روم نیاوردم و صبر کردم پسرام بزرگ شن و همین چند وقت پیش طلاق گرفتم.
از درس و دانشگاهم پرسید و اینکه کار هم میکنم یا نه. گفتم با رشتهی لیسانسم نه، ولی با رشتهی ارشدم یه کارایی پشت لپتاپ بلدم. گفت پسر منم کارش همهش با این لپتاپه. سر در نمیارم دقیقاً چی کار میکنه. نپرسیدم پسرش کجا چی میخونه. بحثو عوض کردم. گفتم میشه از دورهی دانشجویی خودتون بگید؟ از غذاهای سلف، از استاداتون، شبای امتحان، از جزوهها و کتابا و لباساتون. چه جوری بدون اینترنت درس میخوندین؟ امتحاناتون چه شکلی بود؟ اون موقع تعداد دخترای برقی کم بوده لابد. گفت بعد انقلاب فرهنگی بود و مجبور بودیم از این مقنعههای چونهدارِ دراز سر کنیم. خانومه انگار بدش نمیومد خاطرههاشو مرور کنه. داشت اون روزا رو توصیف میکرد و منم داشتم با موهای اوشینی و ابروهای پیوندی و مانتوی اپلدار تصورش میکردم. میگفت سه تا دختر بیشتر نبودیم. سه دختر و چهل تا پسر. گفتم منم یه چند تا درس پاس کردم که تنها دختر کلاس بودم. خیلی حس بدیه. درکتون میکنم. گفت با همسرم هم تو همین دانشگاه آشنا شدم. همکلاسیم بود. همسایهمونم بود. کلی منتظر میموند که سوار همون تاکسی بشه که من میشم تا پول تاکسیمو خودش حساب کنه. عاشقم بود. چهار سال تموم رفت و اومد و پاشنهی درمونو از جا کند. ولی خب مثل الان نبود که پسرا و دخترا باهم دوست باشن و باهم صحبت کنن. ما تو دانشگاه هیچ وقت باهم حرف نمیزدیم. تو خیابون هم. سال آخر استادم هم ازم خواستگاری کرد. چند تا از همکلاسیامم منو میخواستن. نمیدونم چی شد که به این آدم بله گفتم. خانوما گفتن قسمته دیگه. خانومه تأیید کرد. سرمو تکیه دادم به شیشه و رفتم تو لاک خودم. خانوما هنوز داشتن صحبت میکردن. محو تماشای کوهها و مزرعههای توی مسیر بودم و یه چیزی فکرمو مشغول کرده بود. قسمت. چقدر به قسمت اعتقاد دارم من؟ قسمت همون سناریوی از پیش نوشته شده است؟
حرفاشون که تموم شد، خانومه گفت قسمتدن آرتیخ یماخ اولماز (بیشتر از سهم و قسمتت نمیتونی چیزی بخوری و سهمی داشته باشی). از کجا معلوم اگه با استادم ازدواج میکردم چی میشد. خانوما تأیید کردن. میدونستم نباید بپرسم، ولی برگشتم سمت خانومه و گفتم بین همکلاسیاتون کسی بود که شما دوستش داشته باشین و نگین بهش؟ بعد یهو مهران مدیریطور پرسیدم عاشق شدین تا حالا؟ چند ثانیه مکث کرد و سرشو انداخت پایین و به یه نقطه خیره شد و گفت یه همکلاسی داشتم... همیشه زودتر از بقیه میرفتم دانشگاه که بشینم تو کلاس و از پنجره حیاطو ببینم، اومدنشو ببینم... ولی حتی سلام هم نمیدادیم به هم. مثل الان نبود که دخترا و پسرا دوست باشن و باهم صحبت کنن. هیچ وقت بهش نگفتم. اصن رسم نبود دختر به پسر پیشنهاد بده. مثل الان نبود که. تو دلم گفتم الانم البته رسم نیست. گفت نه مهریه خواستم نه خونه نه مراسم. بعد ازدواج و فارغالتحصیلی رفتم تو کارخونه برق و مسئول یه جای خوب تو کارخونه بودم. یه کم که گذشت شوهرم نذاشت کار کنم. گفتم چشم. یه کم که گذشت خونه رو فروخت گفت بدهکارم. بدهکار نبود. میخواست برای زن دومش خونه بخره. ما رفتیم تو خونهای که بهم ارث رسیده بود زندگی کردیم. یه کم هم که گذشت خرج خونه رو نداد و گفت هنوز بدهکارم. خودم کار کردم. رفتم معلم شدم. یه کم که گذشت من هم خرج خونه رو میدادم هم بدهیهای اونو. بدهکار نبود. چند تا چند تا زن میگرفت و خرجش بالا بود. ولی من اصلاً به روی خودم نمیآوردم که حرمتها حفظ بشه. نمیدونست میدونم. میگفت میرم مأموریت، ولی میرفت خونهی اون یکی زناش. معتاد نبود، ولی مشروب و الکل زیاد میخورد. یه وقتایی تعقیبش میکردم ببینم کجا میره. کمکم داشت گریهش میگرفت. گفت عوضش پسرام سر به راهن. بعد خندید و گفت نماز شبشونم قضا نمیشه. گفت از اون پدر یه همچین پسرایی نوبره.
پرسید معلمی رو دوست داری؟ میتونستی جای بابات بری آموزش پرورش. ناحیهی چند بود بابات؟ مات و مبهوت نگاش میکردم و با خودم میگفتم از کجا میدونه؟ وقتی قیافهی حیرت زدهی منو دید خندید و گفت علم غیب که ندارم. همین چند ساعت پیش گفتی باغ چند تا معلم بازنشسته. لبخند زدم و گفتم ناحیۀ چهار.
آدما دو دستهان؛ دستهی اول: در دایرۀ قسمت ما نقطۀ تسلیمیم، لطف آنچه تو اندیشی، حکم آنچه تو فرمایی، دستهی دوم: چرخ برهم زنم ار غیر مرادم گردد، من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک. از خودم پرسیدم جزو کدوم دستهای؟ گوشیمو برداشتم بازدیدای وبلاگمو چک کردم. چهارصد و چهل و چهارهزار و چهارصد و چهل و چهارو رد کرده بود. دوباره سرمو تکیه دادم به شیشه و محو کوهها و مزرعهها و آسمون شدم.
بادکنکی که دیشب از آقای داماد گرفتم و تمام مدت در حال بوقبوق کردن پشت ماشین عروس دستم بود. علیرغمِ چندین بار سوء قصدی که روی این بادکنک اعمال شد تا به سانِ سایر بادکنکها به فنا واصل بشه، الان صحیح و سالم از سقف اتاقم آویزونه.
دیشب وقتی دوی نصف شب خسته از مراسم جوج و نوشابه برگشتیم و ملت رفتن بخوابن و من معصومانه لپتاپمو روشن کردم که تا صبح کارامو تکمیل کنم و تحویل بدم دلم برای خودم سوخت.
یه مشکلی هم برام پیش اومده بود که گفتن با دوغ حل میشه و من نمیدونستم نسکافه بخورم که بیدار بمونم یا دوغ بخورم که اون مشکله حل شه.
مسلمان نشنود، کافر نبیند.
هر واقعه ابتدا به صورت رویاست، آنگاه اتفاق میافتد. و هیچچیز رخ نمیدهد مگر در آغاز، رویایی باشد (کارل سندبرگ، شاعر، نویسنده و ویراستار آمریکایی). چند وقت پیش اینو جایی خوندم و صرف نظر از اینکه کی با چه هدفی و برای کیا گفته در موردش فکر کردم. بیاید به جای "هر واقعه" و "هیچچیز" بگیم بعضی واقعهها، بعضی چیزها. «بعضی وقایع ابتدا به صورت رویا هستند، آنگاه اتفاق میافتند. بعضی چیزها رخ نمیدهند مگر در آغاز، رویایی باشند». این منطقیتره. بعدشم میتونیم داخل پرانتز بنویسیم شباهنگ، مهندس، زبانشناس، نویسنده و ویراستار ایرانی.
بارها بلاگرها به چالشِ نامه به ده سال بعد، نامه به سیسالگی، چهلسالگی و تصورتون از چند سال بعد دعوتمون کردن و استقبال خوبی هم شده از این چالشها. آخریش، دعوتِ ماری جوانا بود تو کانالش از بلاگرها و خوانندههاش که رویاهاشونو بنویسن و براش بفرستن. چند وقت پیش هم مریم پستی نوشته بود با عنوان «رویاپردازی خوبه، به شرطی که». پستشو که خوندم براش کامنت گذاشتم «رویا همون آرزوئه؟» بهش گفتم «نمیدونم من کلاً از اول بیرویا بودم، یا از ترس نرسیدن بهشون، سعی کردم به فکرم هم خطور نکنن. طوری زندگی کردم که اگه یه طور دیگه زندگی میکردم فرقی برام نداشت». گفت «نه آرزو نیست. رویا رویاست. همون ایدهآلهاست».
نمیگم هیچوقت هدفی نداشتم و هیچوقت به بعداً فکر نکردم. ولی هیچوقت دوست نداشتم از آینده بنویسم، از تخیلاتم، از رویاهام، از آرزوهام. هیچوقت دوست نداشتم خیالپردازی کنم، به فردا فکر کنم، به آینده و هر چیزی و هر کسی که احتمال وقوعش کمتر از یکه. اصلاً مگه احتمال حضور من پشت همین لپتاپ یک دقیقه بعد چند درصده؟ برای همین خیلی اهل فیلم و رمان و هر قصهای که ساخته و پرداختهی ذهن کسی باشه نبودم. برای همین همیشه سعی کردم خاطره بنویسم. از چیزایی بنویسم که اتفاق افتادن و تموم شدن. خاطره نوشتم؛ از گذشته و حال نوشتم که بمونه برای بعد. بعدی که به زودی بخشی از گذشته و حال میشد.
داشتم رویاهایی که ملت برای ماری جوانا فرستاده بودن رو میخوندم. بیشتر رویاها رو میشد در غم، غربت، پوچی، تنهایی و حتی مرگ خلاصه کرد. خیلیا از ایران رفته بودن، دخترا شوهر نکرده بودن، پسرا زن نگرفته بودن. یک سری هم تو رویاهاشون ازدواج کرده بودن و تو همون رویا طلاق هم گرفته بودن حتی. یه چند تا رویای خوشگلِ رنگیرنگیِ حالخوبکن هم بینشون بود البته. نوشتن از زمانی که نرسیده، آدمایی که ندیدی و اتفاقاتی که هنوز تجربه نکردی سخته؛ با این حال من هم سعیم رو کردم و یه چیزایی نوشتم. نه که برای ماری جوانا بفرستم. حتی تصمیم داشتم نذارم اینجا. شما هم بنویسید. یا همینجا تو کامنتدونیِ شباهنگ، یا تو وبلاگهاتون، یا تو دفتر خاطرات. بنویسید و بفرستید برای ماری جوانا. به رویاهاتون فکر کنید. به فردا. آینده رو تصور کنید. «بعضی وقایع ابتدا به صورت رویا هستند، آنگاه اتفاق میافتند. بعضی چیزها رخ نمیدهند مگر در آغاز، رویایی باشند»
من هیچ وقت پستامو توی ادامۀ مطلب نمینویسم. ولی این بار سنتشکنی میکنم و میذارمش ادامۀ مطلب...
چند روز پیش خبرنگاری از من پرسید: شما اصلاحطلب هستید یا اصولگرا و یا طرفدار اعتدال؟ در پاسخ گفتم: هیچکدام؛ من علاقهمندم همان جوان اوایل انقلاب باشم؛ زمانی که این جناحبندیها و چپ و راستها نبود و همه همدل و همزبان برای کشور عزیزمان ایران و تحقق آرزوهای شهیدان صادقانه کار میکردیم.
این آرزوی قلبی من بوده و هست که همۀ ما ایرانیان باهم و در کنار هم باشیم؛ در وزارت بهداشت نیز سعی کردم همینگونه عمل کنم. ای کاش هیچگاه درگیر مرزبندیهای جناحی که گاهی موجب بیاخلاقی هم میشود، نمیشدیم و ای کاش دوباره به روزها و سالهای اول انقلاب بازگردیم؛ روزهایی که همه چیز رنگ اخلاص و جلوهای خدایی داشت.
طی روزهای اخیر رخداد جالب توجهی برایم پیش آمد و آن اینکه چشمهای دو دوست قدیمی و از نامآوران عرصۀ سیاست، دکتر عارف و دکتر حداد عادل را همزمان معاینه کردم؛ مشخص شد چشم راست دکتر عارف و چشم چپ دکتر حداد تار میبیند و هر دو به جراحی نیاز دارند. به طنز به آن دو بزرگوار گفتم، مشکل جدی کشور در معاینۀ چشمپزشکی شما بروز و ظهور کرده است! و توضیح دادم که جریانات سیاسی، بهواقع خود و کشور را از نعمت بینایی متوازن محروم کردهاند.
تجربۀ سی و هشت سال گذشته نشان داده برای پیشرفت، نیاز به همۀ امکانات و سرمایههای کشور داریم؛ چپ و راست و میانه باید دست به دست هم دهند تا مشکلات حل شود و در شرایط امروز جهان و منطقه، این نیاز بیش از همیشه محسوس است.
امیدوارم با روشن شدن چشم راست جناب عارف و چشم چپ جناب حدادعادل، چپیها و راستیها بیشتر به افقهای دور توجه نمایند؛ دوستان و دشمنان کشور را دقیقتر رصد کنند؛ زیباییها را بیشتر ببینند و بهجای فرصتهای کوتاهمدت جناحی به منافع بلندمدت ملی و آرمانهای بلندی بیندیشند که برای تحقق آنها خونهای عزیزی ریخته و جانهای شیرینی تقدیم شده است.
در پایان از دکتر عارف و دکتر حداد عادل سپاسگزارم که اجازه دادند برای این مطلب از عکسهایشان استفاده کنم.
دکتر حسن هاشمی