پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۱۱ مطلب در آبان ۱۳۹۶ ثبت شده است

1163- مکتب‌خونه ۱

جمعه, ۲۶ آبان ۱۳۹۶، ۰۵:۳۳ ب.ظ

این چند وقتی که فیلم‌های مکتب‌خونه رو می‌دیدم، نکات و چیزهای جدیدی که یاد می‌گرفتم رو برای خودم یادداشت می‌کردم. در مجموع تو این دو ماه، چهار تا درس دانلود کردم و دیدم. هر کدوم از درسا، ده دوازده جلسه بود و هر جلسه‌ی دو ساعته، به بخش‌های هفت هشت دقیقه‌ای تقسیم شده بود. هر چند موقع دانلودشون خیلی سختم شد و نتونستم یه جا دانلود کنم و 733 بار راست کلیک کردم و لینکشو کپی کردم به IDM، ولیکن خوبیِ تیکه تیکه بودنِ جلسات این بود که هر چند دیقه یه بار که بحث عوض می‌شد، فیلم هم اونجا کات می‌شد و می‌دونستی اون موضوع تموم شد و اینی که استاد الان میگه یه نکته‌ی جدیده. عنوان موضوع رو هم ابتدای فیلم نوشته بودن. مبانی علوم اعصاب شناختی 201 قسمت بود، روش‌های مطالعه‌ی مقدماتی 120 قسمت، تکمیلی 265 قسمت و کارگاه تصویربرداری مغزی 147 تا. اون 265 قسمت تکمیلی شامل 120 تای مقدماتی هم میشد و درواقع 120 تا فیلم تکراری دانلود کرده بودم. کارگاه هم اصلاً و ابداً مفید نبود. تقریباً همون چیزایی بود که تو درس مبانی و روش مطالعه گفته شده بود.

برای همه‌ی قسمت‌ها، برای خودم در حد یکی دو پاراگراف خلاصه نوشتم. نکاتی رو هم که فکر کردم ممکنه برای شما هم جالب باشه، اینجا میارم. اگه روی اعداد کلیک کنید، فیلمشم می‌تونید ببینید. اگه خواستید دانلود کنید با حجم پایین دانلود کنید. امیدوارم به دردتون بخوره و خوشتون بیاد.

قسمت 1، مقدمه و معرفی درس بود. یه آزمایشی به اسم آزمایش مارشمالو روی چند تا بچه انجام میدن و بهشون یه مارشمالو میدن و تو یه اتاقی تنهاشون می‌ذارن و بهشون میگن اگه مارشمالو رو نخورن یه مارشمالوی دیگه هم جایزه می‌گیرن. بعد میان کنترل تمایل اینا و زمانی که صبر می‌کنن رو ثبت می‌کنن. چهل سال بعد دوباره روی همون بچه‌ها همین تستو انجام می‌دن ببینن اونایی که روی تمایلاتشون کنترل بیشتری داشتن آخر و عاقبتشون چی شد و اونای دیگه چه جوری‌ن.

قسمت 2، در مورد خودمهاریه. میگه اونایی که یه مدت تمرین می‌کنن با دست غیرغالبشون بنویسن و کارهایی می‌کنن که مطابق میلشون نیست، راحت‌تر سیگارو ترک می‌کنن و موفقیتشون و احتمال ترک کردنشون سه برابر میشه. خشمشونم بهتر کنترل می‌کنن. من خودم از این کارا زیاد کردم. مثلاً وقتایی که شدیداً دلم یه چیزی و یه کاری می‌خواست، انجامش نمی‌دادم. از کامنت نذاشتن، پست نذاشتن تا ذرت مکزیکی نخوردن و فلان لباس رو نپوشیدن. یه وقتایی یه لیست می‌نوشتم از کارای مورد علاقه‌ام که هر روز انجامشون می‌دادم، بعد یهو تصمیم می‌گرفتم چهل روز فلان خوراکی رو نخورم یا فلان جا نرم یا فلان کس رو نبینم یا حتی در مورد فلان چیز فکر نکنم. خلاصه من اگه معتاد شم موفقیتم در ترک، چهل برابر بقیه است :دی

قسمت 3، در مورد مهار خودمون هنگام خریده. من جزو اون دسته از آدمایی هستم که تبلیغات، یه درصدم روم اثر نداره. درواقع اون قسمت مهاریِ مغزم خوب کار می‌کنه خدا رو شکر.

قسمت 4، جایگاه ایران و بقیه‌ی کشورها رو تو این حوزه میگه. تو آسیا و خاورمیانه سومیم، تو دنیا سی و هشتم.

قسمت 8 و 26، میگه میمون‌ها هم مثل ما تو مغزشون ناحیه‌ی بروکا و ورنیکه دارن. بروکا بخش زبانه، ورنیکه بخش فهم. ولی چون تو مغز میمونا، این دو ناحیه با فیبر به هم وصل نشده، نمی‌تونن حرف بزنن. و فقط یه دونه ژن هست که همچین تفاوتی رو ایجاد کرده.

قسمت 21، در مورد گفتار درونی و تصویرسازی ذهنیه. میگه آدمایی که گفتار درونی‌شون بیشتره، تنهایی رو راحت‌تر و بیشتر تحمل می‌کنن. مثل من. ینی صد سالم لام تا کام با کسی صحبت نکنم نمی‌میرم از حرف نزدن و بی‌هم‌صحبتی.

قسمت 24، یه موسیقی‌دان انگلیسی رو معرفی می‌کنه که یه روز تب می‌کنه و مغزش ویروسی میشه و هیپوکامپش نابود میشه. و همه چیزو فراموش می‌کنه. نه می‌تونه چیزی رو ذخیره کنه و نه قدیمی‌ها رو بازیابی کنه. بعد میاد یه کتاب می‌نویسه به اسم forever today. برای همیشه در حال. منم اگه بخوام کتاب بنویسم اسمشو می‌ذارم برای همیشه در گذشته.

قسمت 25، در مورد تأثیر آموزش روی قسمت‌های جلوی مغزه. یه شوخی‌ای با رانندگی خانوما می‌کنه و میگه یه چک‌لیست دارن که علاوه بر قانونِ صاکدراتِ صندلی و آینه و کمربند و دنده و راهنما و آینه بغل و ترمز، چهل پنجاه تای دیگه هم تو اون لیسته می‌نویسن :دی که خب من تأیید می‌کنم. تازه من یه لیستِ معکوس هم داشتم برای وقتی که می‌خواستم خاموش کنم پیاده شم :دی ولیکن الان دیگه این اطلاعات به مخچه‌ام منتقل شده و بدون لیست می‌رانم!

قسمت 29، میگه سال 1848 یه میله‌ای میره تو چشم یه معدن‌کار و یه قسمت از مغزشو منهدم می‌کنه. میله رو که درمیارن، این آدم شخصیتش عوض میشه و کارهای پرخطر و هیجانی انجام میده و کلاً دیگه نمی‌تونه خودشو کنترل کنه.

قسمت 35، یه چند تا نکته در مورد سیناپس و نورون و دندریته. میگه سیستم بدن طوریه که اگر کمبودی داشته باشه، هر چی گیرش بیاد اول مغز رو تغذیه و سیر می‌کنه بعد میده به بقیه‌ی نواحی. ینی در مناطق محروم افرادی هستند که عملکرد ذهنی خوبی دارن و باهوشن؛ هر چند ممکنه از نظر جسمی لاغر و ناتوان باشن.

قسمت 44، اسم سری فوریه که اومد آه از نهادم بلند شد. باورم نمی‌شد سروکلّه‌ی ریاضیات مهندسی اینجا هم پیدا بشه.‌ ینی من بمیرم، نکیر و منکر سوال اول نه، سوال دوم نه، سوال سومشون قطعاً همینه. شک نکن یه سیگنال جهنمی بهم میدن، بعد میگن به مجموع چند تا سیگنال سینوسی تبدیلش کن فوریه بگیر.

قسمت 47، میگه میمون‌ها هم پاچه‌خواری می‌کنن و رنک و طبقه‌ی اجتماعی دارن. طبقه‌ی اجتماعی‌شونم به طبقه‌ی مادرشون برمی‌گرده. یه چیزایی هم در مورد وزن و شکل مغز آدما و حیوونا و تفاوتشون گفت.

قسمت 51، در مورد زوال عقل هست؛ با یه چند تا مثال. مثلاً آدمایی که صداهای عجیبی می‌شنون که بقیه نمی‌شنون، آدمایی که نصف صورتشونو آرایش می‌کنن، یا نصف ریششونو می‌زنن، یا دقیقاً نصف غذا رو می‌خورن و کلاً نصف هر کاری رو انجام میدن.

قسمت 54، در مورد اینسولا یا قشر جزیره‌ای مغزه. این قسمت، همون جاییه که احساسی که از خودمون داریم اونجاست. قضاوت شکمی که میگن هم همین جاست.

قسمت 64، یه دستگاهی به اسم MEG رو معرفی می‌کنه که ما تو ایران نداریم و اسرائیلیا یه خفنشو دارن و نحوه‌ی کار باهاش رو توضیح میده.

قسمت 70، خیلی جالب بود برام. در مورد ایناییه که مرگ مغزی شدن. یه آزمایشی انجام میدن و می‌خوان ثابت کنن که این افراد، می‌شنون و بیرون رو کاملاً درک می‌کنن؛ ولی نمی‌تونن خروجی داشته باشن و واکنش و پاسخ کلامی بدن. برای اثبات حرفشون و اینکه اینا از فضای بیرون ورودی می‌گیرن (ولی خروجی ندارن)، باهاشون صحبت می‌کنن و میگن برای پاسخ دادن و بله گفتن تصور کنن که دارن بیسبال بازی می‌کنن و اگه جوابشون به سوال، نه هست تصور کنن وارد اتاقی شدن و در حال نگاه کردن به در و دیوارن. توی هر کدوم از این فعالیت‌های ذهنی یه سری از قسمت‌های مغز فعال میشه. وقتی پزشک، از بیمار می‌پرسه آیا نام پدرت فلان هست، اون قسمت از مغز بیمار روشن میشه و پزشک می‌فهمه که این داره جواب میده به سوالش. این آزمایش و مقالات مربوط بهش خیلی جنجالی بوده و اینایی رو که می‌خواستن اعضای بیمارشونو اهدا کنن دچار تردید می‌کرد. ولی خب این آزمایش فقط نشون میده که اونا از هشیاری برخوردارن، ولی هیچ وقت نمی‌تونن به زندگی برگردن.

قسمت 78، تقسیم‌بندی مغزه و حجم ماده‌ی سفید و خاکستری. میگه بین حجم هیپوکامپ و حافظه رابطه وجود داره و به‌شوخی پیشنهاد داد از خواستگارا ام‌آرآی بگیریم و شخصیتشو با بررسی مغزش کشف کنیم و بعد بهش جواب بدیم. 
مراد، من بدونِ ام‌آرآی هم قبولت دارم :دی تو فقط بیا. نذار منو بدن به پسر کدخدای دهمون :دی

قسمت 79، در مورد مغز آدم‌هاییه که شغل یا ویژگی خاصی دارن؛ مثل راننده‌تاکسیا، دوزبانه‌ها، یا آدم‌های عابد و زاهد و مسلمان. میگه وزن مغز موقع فکر کردن تغییر می‌کنه. اینو با این آزمایش ثابت کردن که طرفو خوابوندن روی یه چیزی مثل الاکلنگی که در حال تعادل بوده. وقتی طرف فکر می‌کرده مغزش سنگین‌تر می‌شد و از تعادل خارج می‌شد این الاکلنگه.

قسمت 83 و 84، در مورد مغز سوسک! و بودجه‌هاییه که کشورهای مختلف برای تحقیقات تو این حوزه‌ها خرج می‌کنن.

قسمت 85 و 86 و 87 و 88 و 89، یه بنده خدایی رو معرفی می‌کنه که استخوان سقف حفره‌ی بینی‌شو عمل می‌کنه و موقع عمل یه آسیبی به قشر پیشانی مغزش وارد میشه و از اون عمل به بعد، رفتارش عوض میشه و نمی‌تونه درست تصمیم بگیره. یه جورایی انگار حس ششمش رو از دست میده. از نظر مالی ورشکست میشه و روان‌شناسان میان یه آزمونی رو طراحی می‌کنن ببین کجای مغزش اختلال پیدا کرده.
کلا این چند قسمت در مورد عواقب بدِ تصمیمات و ریسک و حس ششم صحبت می‌کنه و میگه معتادها و قماربازها هم همین قسمت از مغزشون مشکل داره.

قسمت 99، در مورد ایناییه که پشتکار دارن و یه کاری رو تا تهش انجام می‌دن و کم نمیارن و نصفه نیمه رهاش نمی‌کنن و به‌واقع لنگه‌ی خودمن. بعد میاد علامه طباطبایی رو مثال می‌زنه و میگه این بنده خدا انقدر کار می‌کرده و زمان براش مهم بوده که نشسته بوده حساب کتاب کرده بوده که اگه اول متنو بنویسه بعد نقطه‌هاشو بذاره وقتش کمتر تلف میشه و اینجوری کتاباشو نوشته بوده.

قسمت 101، در مورد پی‌اف‌سیِ آدمایی که رشد بیشتری نسبت به بقیه داشته. این جور آدما درک بیشتری از پیچیدگی‌های معنوی و روح و اینا دارن. درواقع اینا همونایی‌ن که به روح اعتقاد دارن. بقیه به روح اعتقاد ندارن و مثل کریم مسلمون نیستن :)))

ادامه دارد...

۵۵ نظر ۲۶ آبان ۹۶ ، ۱۷:۳۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1162- پی اُ آی

پنجشنبه, ۲۵ آبان ۱۳۹۶، ۱۰:۵۷ ق.ظ

اواخر شهریورماه، داشتم کمد و کتابخونه‌مو مرتب می‌کردم که فضای اتاقمو برای کتابا و کنکور دکترا آماده کنم. از لابه‌لای انبوه کتابای قدیمی و جزوه‌های دبیرستان و دوره‌ی لیسانس و ارشدم سی چهل برگه‌ی آچهار پیدا کردم که ده دوازده سال پیش، هر ماه توی هر کدومشون غذاهایی که خورده بودیم رو با تاریخش نوشته بودم. دفتری پیدا کردم که توش خواب‌هامو نوشته بودم. کارهای عجیب‌تر از اینا هم کردم من. ولی چون آدما هنوز یاد نگرفتن هر سؤالی به ذهنشون می‌رسه رو نپرسن و نمی‌دونن لزومی نداره دلیلِ هر کاری که بقیه انجام میدن رو بدونن و علتش رو بپرسن و منم چون دلم نمیاد مربوط نبودنِ مسائل زندگی‌م و کارهایی که انجام می‌دم بهشون رو براشون یادآوری کنم، ترجیح می‌دم کمتر در مورد کراماتم بنویسم.

به خودم اومدم و دیدم ساعت‌هاست وسط اتاقم لابه‌لای انبوه خرت و پرت‌ها نشستم و دارم آمار و فراوانی غذاهای ده سال پیشو تحلیل می‌کنم. فراوانی قیمه صفر بود و هنوزم صفره؛ قبلاً سوپ و آش بیشتر می‌خوردیم به نسبت الان؛ پیتزا کمتر می‌خوردیم، ساندویچ بیشتر می‌خوردیم، میگو تو لیست غذایی‌مون نبود؛ ماهی بیشتر بود. داشتم غذاهایی که تو این ده سال آروم آروم به سفره‌مون اضافه و ازش کم شدن رو بررسی می‌کردم. خواب‌هایی که دیده بودمو مرور می‌کردم. هیچ کدوم یادم نمیومد. هیچ کدوم. بعضیاشون بی‌نهایت عجیب و مسخره بودن و بعضیاشون ترسناک. اون سال‌ها درگیر امتحان و المپیاد و کنکور بودم و اغلب خواب‌هام درسی و مدرسه‌ای بودن. خوابِ نتایج به اشکال مختلف، خواب هم‌کلاسیام، معلمام و البته خوابِ مرگ و قبرستون؛ در حالی که هر چی فکر می‌کنم ما اون موقع فوتی نداشتیم تو فک و فامیل و دوست و آشناها، جز مادربزرگ پدرم. اطلاعات خوبی میشد از توشون پیدا کرد. اینکه مثلاً من اسم و فامیلمو تو خواب می‌دونستم؛ به اعداد و اعمال ریاضی آگاهی داشتم ولی درست جمع و تفریقشون نمی‌کردم تو خواب؛ اینکه خواب‌های رنگی می‌دیدم؛ نه فقط رنگ‌های اصلی بلکه نارنجی و بنفش رو هم دیده بودم و اینکه بعد از هشت، نُه سال بعضی از خواب‌هام تعبیر شده بود و اتفاقی که خوابشو دیده بودم افتاده بود.

استادی که فیلم‌های کلاساشو از مکتب‌خونه دانلود می‌کنم و می‌بینم هر چند جلسه یه بار در مورد مفهومی به اسمِ POI یا Problem Of Interest صحبت می‌کنه. میگه باید یه سؤالی، موضوعی، دغدغه‌ای تو ذهنِ منِ محصل و منِ دانشجو باشه که تو همه‌ی زندگی‌م ذهنم درگیرش باشه و دنبال پاسخ باشم و مدام بهش فکر کنم. مثل موضوعِ حافظه، خاطره، به یاد آوردن، فراموش کردن، ارتباط و اینکه دقیقاً چه اتفاقی تو ذهن ما می‌افته و با کسی یا چیزی ارتباط برقرار می‌کنیم و دوستش داریم یا ازش بدمون میاد، اینکه یه ناشناس تازه‌وارد چه ویژگی‌های متمایزی و چه تفاوتی با سایرین داره که توجه‌مون بهش جلب میشه و یه فولدر تو مغزمون باز می‌کنه برای خودش و جا خوش می‌کنه تا همیشه. وقتی از دانشجوهاش پرسید پی اُ آیِ شما چیه، یاد دفترچه‌ی خواب‌های ده سال پیشم افتادم؛ اینکه من حتی موضوع پایان‌نامه‌ی کارشناسی‌م هم فیلتر سیگنال‌هایی بود که فرکانسشون، فرکانس خواب بود. که مثلاً یه آدم خواب‌آلودی که کار مهمی انجام میده رو هشیار نگه‌داریم. خواب می‌تونه یه پی اُ آیِ هیجان‌انگیز برای یه جغد باشه؟

آخرین خوابی که تو این دفتر نوشته بودم خوابِ شریف بود. بعدها که رفتم خوابگاه دیگه خواب ندیدم. ماه‌ها و حتی شاید یکی دو سال خواب ندیدم و عادتِ نوشتنِ خواب‌هامو ترک کردم. این یکی دو سالِ اخیر خواب‌هام دوباره برگشته بودن و هر از گاهی جسته گریخته تو وبلاگم می‌نوشتم‌شون؛ ولی به دلایلی نه همه رو و نه کامل.

آخرین شبِ شهریور تصمیم گرفتم از فردا هر چی خواب دیدم موبه‌مو بنویسم، بی‌هیچ سانسور و ملاحظه‌ای، فقط برای خودم و تحقیقات و پژوهش‌های احتمالی‌م در آینده. مثل ده سال پیش. ساعت خوابم رو منظم کردم. حدودای دوازده، یک تا شش، هفت. سعی کردم ذهنم رو درگیر چیزی نکنم و فیلم و سریال‌ها رو دنبال نکنم. ارتباطاتم رو کمتر کردم و قبل از خواب سعی کردم به چیزی فکر نکنم و در خسته‌ترین حالت ممکن برم رخت‌خواب که ذهنم فرصت فکر کردن به موضوعی رو نداشته باشه. سعی هم نکردم حتماً خواب ببینم. حداکثر تا یه ربع نیم‌ساعت بعد از بیدار شدن خوابمو یادداشت می‌کردم که چیزی از قلم نیافته و یادم نره. بعد از نوشتن بعداً دوباره نمی‌خوندم و مطلقاً در موردش فکر نمی‌کردم. فقط اگه می‌دونستم دلیلِ دیدن اون خواب چیه و چه اتفاقی روز قبلش افتاده بوده که تو ذهنم تأثیر گذاشته داخل پرانتز یادداشت می‌کردم. چهارم، دهم، یازدهم، دوازدهم، سیزدهم، پونزدهم، بیست و دوم، بیست و سوم و سی‌ام مهر هیچ خوابی ندیدم. نمی‌دونم چرا. ولی بقیه‌ی شبا خواب‌های طولانی‌ای می‌دیدم. طولانی، با چند موضوع متفاوت. آبان‌ماه هم این روندِ ثبت خواب رو ادامه دادم؛ ولی تعداد شب‌هایی که آبان خواب دیدم حتی نصفِ ماه قبل هم نبود و خواب‌هام به شدت کوتاه بودن. چرا؟ نمی‌دونم. می‌خوام این روندو تا همیشه ادامه بدم. برام لذت‌بخش و هیجان‌انگیزه. چون به قصد پژوهش و نه به نیت پست کردن برای خودم می‌نویسم و می‌نوشتم‌شون، و نه برای وبلاگم و انتشار در فضای عمومی، و چون می‌خوام و می‌خواستم یادداشت‌هام کامل و با جزئیات باشه، فیلترهای شخصی رو لحاظ نکردم و نمی‌تونم همه رو به سمع و نظرتون برسونم؛ ولی یه چند تا کوتاهشو می‌ذارم اینجا مستفیض بشید:

25 مهر: اون یارو که سیم‌کارت دوستمو خریده بود و بلاکشم کرده بودم، بلاک رو شکسته بود و کلی پیام بهم داده بود. 

27 مهر: کفگیر و برنج یادمه فقط. احتمالا من غذا درست کرده بودم و خانوادگی می‌خوردیمش.

6 آبان: آدرس وبلاگمو عوض می‌کردم که فقط به بعضیا بدم. و از اینکه داشتم آدرس دوست داشتنی‌مو ترک می‌کردم غمگین بودم.

11 آبان: یه پست نصفه نیمه نوشته بودم و اشتباهی منتشرش کردم و داشتم سعی می‌کردم برش گردونم به حالت پیش‌نویس.

19 آبان: (خوابم سه پاراگراف طولانی با سه موضوع مختلف بود. بخشی از پاراگراف دوم:) شریف بودم. یه پسرم داشتم انگار. بغلم بود. برای اولین بار پوشک‌شو کثیف کرده بود. کثیف‌کاری‌ش از نوعِ شماره‌ی دو بود. همکف ابن سینا مجبور شدم عوضش کنم. مامان هم پیشم بود و ازش خواستم کمکم کنه در این امر مهم و خطیر. کارِ به شدت چندشناکی بود.

۲۰ نظر ۲۵ آبان ۹۶ ، ۱۰:۵۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1161- اهمیت نده ۲

شنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۶، ۱۱:۴۰ ق.ظ

چند وقت پیش که داشتم شماره‌های گوشی قدیمی‌م رو به گوشی جدیدم منتقل می‌کردم، تصمیم گرفتم شماره‌هایی که بیخود و بی‌جهت فضای گوشی‌م رو اشغال کردن و نه من کاری با صاحبان اون شماره‌ها دارم و نه اونها کاری با من، پاک کنم. شماره‌هایی که به اسم مزاحم سیو کرده بودم هم پاک کردم. این روزها انقدر دخترِ خوش‌اخلاق و خوش‌برخورد در جامعه ریخته که قطعا اون مزاحم‌ها منِ بی‌اعصاب و شماره‌مو فراموش کردن و لزومی نداره که شماره‌شونو نگه‌دارم که اگر باز هم زنگ زدند جواب ندم. چهل پنجاه تایی پاک کردم و از اونجایی که عادت دارم برای شماره‌ی مخاطبینم عکس هم بگذارم، پروفایل تلگرام چهارصد نفر باقیمانده رو بررسی کردم و یک عکس خداپسندانه برای هر کدومشون برگزیدم. حدودا صد نفرشون مربوط به مدرسه بودند و صد نفر فامیل و صد نفر برای دوره‌ی لیسانس و صدتایی هم دوره‌ی ارشد. اگر دوستان مدرسه‌م می‌دونستن این هفت سال، عکس دوران دبیرستانشون روی شماره‌هاشون بوده، قطعا منو وسط میدون شهر از وسط نصف می‌کردن! موقع انتقال شماره‌ها و انتخاب عکس، عکس‌های اون موقع و این موقع‌مونو که مقایسه می‌کردم روحم شاد میشد. رسیدم به شماره و عکس ساناز، هم اتاقی سال‌های اول کارشناسی‌م. چهار پنج سالی بود که همدیگه رو ندیده بودیم و ارتباط چندانی نداشتیم. صمیمی نبودیم ولی جزو اون دسته از هم‌اتاقی‌هایی بود که بعد از جدایی‌مون هم برای تولد هم، همدیگه رو دعوت می‌کردیم. دنبال عکس برای شماره‌ش بودم. انقدر به من اعتماد داشت که عکس‌های تولدشو من با دوربینم گرفته بودم و هیچ وقت نگفته بود پاکشون کنم. عکس پروفایل تلگرامشو که نگاه کردم دیدم عکس یه پسره، با ظاهری ترسناک و داعش‌طور. گفتم لابد عکس برادرشه؛ یا ازدواج کرده و عکس همسرشه. این رسمِ گذاشتنِ عکس ابوی و اخوی و شوهر برای پروفایل بین برخی دخترا مرسومه و عجیب نبود برام. در مورد ترسناک بودنِ عکس هم این گونه توجیه کردم که چنین ظاهر و پوششی در برخی مناطق ایران عادیه. ولیکن دلم رضا نمی‌داد شماره‌شو منتقل کنم به گوشی جدیدم. گفتم شاید مثل خیلی‌ها که وقتی از ایران رفتند سیم‌کارتشونو به برادر یا خواهرشون دادن این هم رفته و یه همچون کاری کرده. یک چیز مرسوم دیگه هم بین دخترا هست و اونم اینه که اگر احیانا زبونم لال و روم به دیوار، دوست‌پسر داشته باشن و نخوان خانواده‌شون در جریان باشه، اسم اون فرد رو به اسم هم‌اتاقی‌شون سیو می‌کنن. مثلا هم‌اتاقی شماره یکَم هر موقع می‌رفت خونه، اسم دوست‌پسرشو به اسم هم‌اتاقی شماره‌ی دو تغییر می‌داد. و حالا من شماره‌ای داشتم تو گوشی‌م به اسم ساناز که به نظر می‌رسید مالکش یه آقاست. و اگر کسی سابقه‌ی اسمس‌های این شماره رو تفحص می‌کرد (که البته بی‌جا می‌کرد چنین کاری می‌کرد، وقتی آیه داریم که لَا تَجَسَّسُوا۟) مواجه می‌شد با انبوهی از پیام‌های تبریک تولد و کجایی و دارم می‌رسم و دیر میام و دسرت خوشمزه بود، دستت درد نکنه و خواهش می‌کنم، نوش جونت عزیزم‌هایی که معلوم نبود مخاطبش کیه. از دوستان مشترک و کسانی که احتمال داشت خبری از ساناز داشته باشن پرس‌وجو کردم، به خودش هم ایمیل زدم و برای اینستاگرامش هم پیام گذاشتم و پرسیدم آیا این شماره شماره‌ی خودته یا نه. جوابی دریافت نکردم و به تلگرام شماره‌ی مذکور که عکس پروفایلش مردی بود به غایت زشت و کریه‌المنظر با خالکوبی‌هایی در جای‌جای بدنش و یک اسلحه هم بر دوشش! پیام دادم که سلام. من هم‌اتاقی سابق ساناز هستم. این شماره قبلاً شماره‌ی ساناز بود. الان خطشو داده به شما؟ فرمود در خدمتم. خواستم بگم چه خدمتی آخه برادر من! گفتم فکر کنم متوجه منظورم نشدید. سوالم این بود که اگه این شماره دیگه شماره‌ی ساناز نیست، پاک کنم از گوشیم. در پاسخ به سوالم عکس سر بریده‌ی مرغی را برایم ارسال فرمود و گفت این هم ساناز. 

بلاکش کردم. با شماره‌ی دیگه‌ای زنگ زد و تا جواب دادم قطع کرد. اون شماره رو هم بلاک کردم. و دردسر شروع شد. به پدرم گفتم. فرمود تقصیر خودته که به همه چیز گیر میدی. چند روز بعد با شماره‌ی دیگه‌ای زنگ زد و برداشتم و جواب نداد و بلاک کردم. ساناز هم بالاخره به پیام اینستاگرامی‌م جواب داد و گفت چون چند وقتی از این خطم استفاده نکردم، مخابرات فروختدش به کسی. قضیه رو بهش گفتم. عذرخواهی کرد. ولی چه فایده! ساناز همون موقع که سیم‌کارتش به کس دیگری واگذار شده بود می‌تونست به دوستانش پیام بده که اون شماره دیگه شماره‌ی خودش نیست تا دوستاش به دردسر نیفتن.

چند روز پیش قضیه رو دوباره به بابا گفتم و پرسیدم من اگه بخوام از کسی شکایت کنم از کجا باید شروع کنم و چگونه اقدام کنم و چه مراحلی رو باید طی کنم. فرمود بلاک کن و اهمیت نده. وقتی بهش گفتم اون آقا باید بفهمه که کارش اشتباه بوده و باید عذرخواهی کنه و مجازات بشه و دیگه چنین رفتاری رو تکرار نکنه، بابا جمله‌ی قبلش رو دوباره تکرار کرد و "پس تو کی میخوای با واقعیت‌های زندگی کنار بیایِ" خاصی تو نگاهش بود.

خدا رو شکر سیم‌کارتاش تموم شده و منم چون وقعی به تماس‌هاش ننهادم، دیگه مزاحمم نمیشه. ولیکن هنوز هم معتقدم باید بفهمه کارش اشتباه بوده، عذرخواهی کنه، مجازات بشه و دیگه چنین رفتاری رو تکرار نکنه.

۵۸ نظر ۲۰ آبان ۹۶ ، ۱۱:۴۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1160- اهمیت نده ۱

شنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۶، ۰۸:۵۹ ق.ظ

کافیه این جمله رو تو مکالمات، ایمیل‌ها، چت‌ها، پیام‌ها و اسمس‌هام جست‌وجو کنم تا با انبوهی از موضوعات و مشکلاتی مواجه بشم که با دوستانم در میان گذاشتم تا راه‌حلی برای مساله‌ی پیش اومده بیندیشیم و در پاسخ گفتند "اهمیت نده".

من به چیزهایی اهمیت میدم که مردم به این چیزها اهمیت نمیدن. این خیلی بده که یه موضوعی درجه‌ی اهمیتش برات انقدر زیاد باشه که بذاریش تو اولویت که حلش کنی، به خاطرش ناراحت و عصبانی بشی، انرژی بذاری و از حل نشدنش به هم بریزی، و برای دیگران یه همچین موضوعی مهم نباشه؛ حتی اگه برای خودشون پیش بیاد و خودشون در جایگاه تو باشن.

پارسال، استاد شماره‌ی سه، گروهشون رو به ما معرفی کردن و ازمون خواستن در صورت تمایل عضو بشیم تا دور هم باشیم و دانشمون رو باهم به اشتراک بگذاریم. هر از گاهی هر کدوممون مقاله‌ای، مطلبی، عکسی، فیلمی راجع به معنی‌شناسی پیدا می‌کردیم که فکر می‌کردیم ممکنه برای بقیه هم جالب و مفید باشه تو گروه می‌ذاشتیم. پیش از ما دانشجوهای اون یکی دانشگاهِ استادمون عضو گروه بودن و با ما هشت نفر، شدیم حدود سی نفر. بعدها هفت هشت نفر از ورودی‌های ما هم به این گروه اضافه شدن و همین چند وقت پیش هم تعداد دیگری از دوستان.

ماجرا، موضوع یا مشکل از اونجایی شروع شد که اعضای جدید وارد گروه شدن و شدیم 44 نفر. گروه دیگه انگار اون گروه سابق نبود. گروهی که تعداد پست‌هاش هفته‌ای از یکی دو تا فراتر نمی‌رفت، حالا هر موقع باز می‌کردم با انبوهی از پیام‌ها مواجه می‌شدم. یکی یک مطلبی بی‌ربط به معنی‌شناسی می‌گذاشت و نفر بعدی تشکر می‌کرد و وی در پاسخ می‌گفت خواهش می‌کنم و نفر سوم تشکر می‌کرد و دوباره خواهش می‌کنم و چند دقیقه بعد عکس گلی فرستاده می‌شد و دوباره تشکر. گروهمون مصداق این شعر شده بود که: سال‌ها هی بیخود و بیجا تشکر کرده‎ایم، باز هم هی بیخود و بیجا تشکر می‎کنیم. 
ما تشکر می‎کنیم آنها تشکر می‎کنند! چون تشکر می‎کنند از ما تشکر می‎کنیم!

ساکت بودم و فکر می‌کردم یه کم که بگذره و سکوت ما رو که ببینن، فضای گروه میاد دستشون. ولیکن زهی خیال باطل! از اونجایی که نمی‌دونستم این اعضای جدید دانشجوهای ما هستن یا دانشجوهای اون یکی دانشگاه، پیام دادم که سلام دوستان! شبتون به‌خیر. از چند روز پیش که اعضای جدیدی به گروهمون اضافه شدن، گروه فعال‌تره شده و مباحث رنگ و بوی دیگری گرفته. می‌تونم بپرسم گرایش دوستان جدیدمون چیه؟ من ورودی سال فلانِ فلان جا هستم و از آشنایی باهاتون خوشحالم. 

خودشونو معرفی کردن و باز هم چند تا عکس گل و تشکرات و خواهش می‌کنم‌ها. گذشت تا اینکه چند شب پیش یکی‌شون یه آهنگ از شجریان و یه دکلمه از نمی‌دونم کی گذاشت تو گروه. خواستم اعتراض کنم که بنده تو گروه معنی‌شناسی عضو نشدم که آهنگ دانلود کنم؛ ولیکن سکوت کردم تا اگر نیازی به اعتراض بود خود استاد این کارو بکنه و خب استاد هم لطف کرد و تذکر داد که فقط مطالب مرتبط درسی به اشتراک گذاشته بشه. گفتند چشم؛ ولی باز هم هر بار گروهو باز می‌کردم با انبوهی از سپاس‌گزارم‌ها و خواهش‌می‌کنم‌ها مواجه می‌شدم. 

نفس عمیقی کشیدم و چند تا گلِ کوچیک زرد و قرمز و صورتی ابتدای کلامم گذاشتم و نوشتم ضمن عرض سلام و ادب و احترام خدمت دوستان، پیرو تذکر استاد در راستای مطالب غیرمرتبط، مستحضر هستیم که تعداد اعضای گروه از تعداد اعضای یک کلاس بیشتر است و اگر قرار باشد هر کدام از ما در واکنش به مطالب دوستان تشکر کنیم، بگوییم خوب است و یک استیکر هم بفرستیم و طرف مقابل هم بگوید خواهش می‌کنم، تعداد پیام‌ها بی‌رویه زیاد می‌شود و هر بار باید بگردیم و از لابه‌لای انبوه سلام‌ها و احوالپرسی‌ها و تشکرات و شمع و گل و پروانه، چهار تا خبر و مطلب مفید پیدا کنیم. گروه ویراستاران چهار پنج تا قانون ساده داره که شاید اگر اینجا هم رعایت بشه، این دورهمی‌مون پرثمرتر بشه.

یک، مطلب «غیرمرتبط» نگذارید. اینجا کشکول نیست. فقط مرتبط. هر مطلب نامرتبطی، هرچقدر هم حساس و مهم و سرنوشت‌ساز باشه، درجش توی گروه ممنوعه. بله، مطلب غیرمرتبط نذارین؛ «هر چقدر» هم حساس و مهم باشه و رسالت اجتماعی و دینی و انسانی‌تون حکم کنه که باید در پخشودن (انتشار) اون فعال ظاهر بشین. هیچ مناسبت تقویمی رو اینجا تبریک و تسلیت و گرامی باد نگین، نه عید نوروز، نه عید فطر، نه... .

دو، شکلک‌گذاری (استیکر) غدِغنه. باید تمرین کنیم معنای مدنظرمون رو با واژه‌ها و جمله‌ها «بنویسیم»، نه اینکه با یه شکلک، خودمون رو راحت کنیم.

سه، سلام و صبح به‌خیر و خوش اومدین و تشکر و سپاس و ممنون و «پیام‌های شخصیِ غیرمفید برای همه» رو نباید توی گروه گذاشت. فقط به‌صورت شخصی به خودِ شخص می‌شه فرستاد. باز هم، به‌تکرار: در گروه، از پاسخ‌دادنِ کسی به سؤالمون تشکر نمی‌کنیم و این کار رو به‌صورت شخصی در پیام خصوصی به خودِ وی انجام می‌دیم.

چهار، درضمن، سعی کنیم بریده‌بریده و جداجدا مطلبمون رو ننویسیم. تعداد پیام‌ها الکی زیاد می‌شه! تا جایی که می‌شه، توی «یک» پیام منظورمون رو درج کنیم. 

قصد اینه: وقتی می‌بینیم چهار تا پیام توی گروه تلگرامی هست، همه به این امید گروه رو باز کنیم که چهار تا نوشتهٔ «مفید» و «مرتبط» بخونیم یا سؤال کسی رو جواب بدیم. حالا فکر کنین وقتی گروه رو باز می‌کنیم، می‌بینیم: یکی از یکی دیگه تشکر کرده، یکی نوشته‌ای نامرتبط گذاشته، یکی شکلک گذاشته، یکی هم...! به‌بیان دیگه امید اعضای گروه رو از «فایده‌‌دار» بودن گروه از بین نبریم.

مطمئنم خیلی‌ها حسی که من داشتم رو داشتند؛ ولی بروز نمی‌دادند.

یکی از همین دوستان جدید رفته بود آرشیو مکالمات گروه رو گشته بود و یک و فقط یک استیکر از طرف من پیدا کرده بود که تازه عکس هم نبود و "سپاس‌گزارم"ی بود در قالب استیکر. استیکرِ منو عَلَمِ یزید کرده بود که ببین خودتم از استیکر استفاده کردی و دوست دیگری هم با لحنی تند و ناخوشایند طی پیامی طویل‌تر از پیام من گفته بود که اگه استیکر بَده، چرا خودت ابتدای پیامت گل گذاشتی. جواب هردوشونو دادم و گفتم منظور و خطابم فرد خاصی یا استیکرِ خاصی نبود. این چند نکته، اصول یا قوانینی هم که عرض کردم، مربوط به گروه ویراستاران بود که حس کردم توجه بهشون خالی از لطف نیست و به تداوم ارتباطمون کمک می‌کنه. و اگر نقدی کردم و موضوعی رو تذکر دادم، با هدفی خیرخواهانه این کارو انجام دادم. گل نماد لطافت و محبته. اگر در ابتدای پیامم ازش استفاده کردم، هدفم این بود که از نظر روانی فضا و لحنم رو نرم‌تر کرده باشم تا خشم یا خشونت و عصبانیت به ذهن خواننده متبادر نشه.

قبل از اینکه استاد آنلاین بشه و پیامشونو بخونه پیام‌هاشونو حذف کردن. یکی‌شونم اومد پی‌وی و یه چیزی گفت و تهش هم نوشت سپاسگذارم و منم نامردی نکردم و گفتم سپاس‌گزارم با ز درسته. سپس بلاکم کرد. یکی از هم‌کلاسی‌های خودم هم اومد پی‌وی و تشکر کرد که یک همچون مطلب تروتمیزی نوشته‌ام. مطمئن بودم خیلی‌ها حسی که من داشتم رو داشتند؛ ولی بروز نمی‌دادند. یکی از دوستان هم تو گروه هشت‌نفره‌ی خودمون گفت ولش کن اهمیت نده. استاد هم اومد پی‌وی و تشکر کرد. من هم به سانِ همان شعرِ اولش عرض سلام و بعد از آن عرض ادب، آخرش هم قبل هر امضا تشکر می‎کنیم تشکر کردم و گفتم ارتباط در فضای مجازی و تعامل و مکاتبه با افرادی که تاکنون ندیدیم‌شون و شناخت کافی نسبت به هم و خلق و خوی هم نداریم، قواعد و اصول خاص خودش رو داره و با افزایش تعداد اعضای گروه پیچیده‌تر و سخت‌تر هم میشه. فعالیت در چنین فضایی نیازمند چارچوبی محدود و از پیش تعیین شده هست و به هر حال باید بپذیریم که محدودیت‌ها معمولا خوشایند نیستند. هدف من قانون‌گذاری نبود و صرفاً خواستم نکاتی رو که به تداوم ارتباط افراد کمک می‌کنه بگم. امیدوارم اعضا به دل نگرفته باشن. جواب دادند شما یکی از بهترین دانشجویان این چند سال اخیر کلاسهایم هستید و کاش همه ذهن و روحیه و رفتار و خلاقیت شما را داشتند 

و من سیامک‌انصاری‌وارانه خیره به دوربین بودم که خب آخه دختره چرا بلاکم کرد این وسط.

۱۱ نظر ۲۰ آبان ۹۶ ، ۰۸:۵۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

+ فردا چه ساعتی کلاس داری؟

- فردا پنج‌شنبه است! تازه اربعینم هست. تعطیله.

+ هممم...

مثل همیشه بی آلارم و زنگ بیدار می‌شم و تا وضو بگیرم لپ‌تاپمو روشن می‌کنم. نمازمو می‌خونم و پیام‌های تلگراممو چک می‌کنم. یکی از کانال‌هایی که برای آشنایی با علومِ شناختی دنبال می‌کنم یه ویدئو از تِد در مورد مدل‌های مغزی گذاشته. دانلود می‌کنم و می‌بینم. لهجه‌ی پسره اصلاً شبیه لهجه‌ی خارجیا نیست. فوروارد می‌کنم برای الهام و ملیکا و میگم فکر کنم ایرانیه. حتی فکر می‌کنم ترکه. می‌گردم و اسمشو پیدا می‌کنم. برمی‌گردم می‌بینم کاناله اسم و فامیلشم نوشته بوده و نیازی به حدس و تحقیقات نبود. پسوندِ "لَر" فامیلی‌ش توجه‌م رو جلب می‌کنه. با خودم میگم میشه انقدر به همه چی دقت نکنی و گیر ندی؟ از فولدر همیشگی و از بین 425 تا آهنگی که دارم، مدادرنگیِ اِبی رو انتخاب می‌کنم. "روزا با تو زندگی رو، پر از قشنگی می‌بینم"، در اتاقمو می‌بندم و صداشو بلندتر می‌کنم. می‌رم سمت تختم پتومو مرتب کنم، "شبا به یاد تو..." یاد حرف دیشب برادرم می‌افتم؛ که امروز اربعینه. گیج و خسته، جوری که انگار زمین و زمان رو گم کرده باشم برمی‌گردم سمت لپ‌تاپ و قطع می‌کنم آهنگو. حالا یه امروزو شاد گوش ندم نمی‌میرم که. صفحه‌ی گوگلو باز می‌کنم. چند وقت پیش یه جایی یه نوحه شنیده بودم از ترک‌های عراق؛ ترکی با لهجه‌ی عربی. چقدر تلفظ ح و ق و عین‌هاشونو دوست داشتم و برام جالب بود. سرچ می‌کنم نوحه + ترکی + کرکوک عراق.


میگن قراره از امروز، پنجشنبه‌ها (ساعت 15:15) جلسات واژه‌گزینی دکتر حداد از رادیو فرهنگ پخش بشه. اگه پخش بشه و این جلسات همون کلاسای ما باشه که از رادیو میومدن ضبط می‌کردن و ما هم سعی می‌کردیم حرف نزنیم صدامون ضبط نشه، یه پست راجع بهش طلبتون.

۲۱ نظر ۱۸ آبان ۹۶ ، ۰۹:۵۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1158- و هنوز فانوس

سه شنبه, ۱۶ آبان ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ق.ظ

درخواست فالو برای اکانت خانوادگی‌م. نمی‌شناسمش. عکس پروفایلش دونفره است. نمی‌تونم تشخیص بدم درخواست دهنده خانومه یا آقا. اسمش ماه تولدشه. مثلاً اردیبهشت‌ماهی. می‌رم دایرکت و "سلام؛ من شما رو می‌شناسم؟" جواب میده "نه؛ ولی من شما رو می‌شناسم. دو سالی میشه که خواننده‌ی وبلاگتونم". خودشو معرفی می‌کنه. اینکه اهل کجاست، کدوم وبلاگ‌ها رو می‌خونه و از تلاش و پشتکارم میگه، از خودش، از من. ازم می‌خواد تو مسابقه‌ی هوش برتر شرکت کنم. میگه هر موقع این مسابقه رو می‌بینم یاد شما می‌افتم و لینک شرکت تو مسابقه رو برام می‌فرسته. خانومه. ولی اسمشو به یاد نمیارم. تشکر می‌کنم. بهش میگم خوشحالم که خواننده‌ی عزیز و دوست‌داشتنی و خوبی مثل تو دارم. ذوق می‌کنه و میگه حسم مثل کسیه که با رئیس جمهور تونسته ارتباط برقرار کنه. می‌خندم و تو دلم می‌گم پرزیدنت شباهنگ! صاحب نبوغ و هوش برتر! پوزخند می‌زنم به خودم و میگم ما رو چه به این حرفا. با احترام درخواست فالوشو رد می‌کنم و میگم اینستای من منحصر به اقوام و فامیل، یا هم‌کلاسیا و هم‌دانشگاهیاست. دوباره تشکر می‌کنم بابت پیامش و عذرخواهی می‌کنم ازش.

یه پیام، از یه ناشناس دیگه: "سلام، خوبین؟ شما فرهنگ‌نویسی پاس کردین؟". جواب میدم: "سلام. بله". روی اسم و پروفایلش کلیک می‌کنم و هنوز برام ناشناسه. پیام جدید: "با کدام استاد؟" جواب میدم دکتر فلانی (استاد شماره‌ی 17). گروه‌های مشترکی که با این خانوم دارم رو چک می‌کنم و می‌بینم بله! من و ایشون تو گروه درس معنی‌شناسیِ استاد شماره‌ی 3 باهمیم و اسم و آی‌دیمو از اونجا پیدا کرده. استادمون توی دو دانشگاه مختلف این درسو ارائه میده و دانشجوهاشو تو یه گروه تلگرامی جمع کرده که باهم تعامل داشته باشیم. در حال تایپه و منم دارم سوابق مکالمات رو چک می‌کنم. می‌رم عقب‌تر و یادم می‌افته این خانوم همونیه که بعد از امتحان معنی‌شناسی بهم پیام داده بود و پرسیده بود "امتحان معنیِ شما چندمه" و منم گفته بودم "دیروز بود". پرسیده بود "این توصیفی تحلیلی که میگن یعنی چی؟ امتحانتون سخت بود؟ همون چیزایی که سرکلاس گفتن بود؟". حس خوبی نسبت به سوالاش نداشتم. یاد مدرسه و امتحانای غیرهماهنگ افتاده بودم و وقتایی که یه کلاس زودتر از بقیه‌ی کلاسا امتحان می‌داد و بقیه می‌رفتن ازشون می‌پرسیدن خانوم از چیا سوال داده بود. کارش به‌نظرم بچگانه و غیرحرفه‌ای بود. جواب داده بودم "ما توصیفی تحلیلی نخوندیم. نمی‌دونم". مباحث معنی‌شناسی گرایش ما فرق داشت. بهش گفته بودم "امتحان سخت نبود". چون بیست گرفته بودم سخت نبود؟ شاید خوب خونده بودم، شاید زیاد خونده بودم، شاید خوب بلد بودم، شایدم واقعاً سخت نبود. ولی بود. معنی‌شناسی همیشه برای من سخت و سنگین بود. خوب که فکر می‌کنم می‌بینم تعریف دقیقی از سختی ندارم. سختی امتحان، سختی فنر نیست که با فرمول هوک به دستش بیاریم و بگیم سخت هست یا نه. شایدم هنوز فرمولشو کشف نکردن و امتحان هم ضریب سختی داره. منتظرم پیامشو تایپ کنه و تو دلم می‌گم دِ بزن اون اینترو خب! پیام جدید: "استاد خیلی تعریف کارای بچه‌های فرهنگستان رو می‌کردن. از بچه‌های ما فقط کار چند نفر جالب بود. عکسی از کارتون دارین؟ خیلی دلم می‌خواد ببینم". گویا علاوه بر استاد شماره‌ی 3 و درس معنی‌شناسی، استاد مشترک دیگه‌ای هم داشتیم؛ استاد شماره‌ی 17 که استاد فرهنگ‌نگاری‌مون بود. جواب دادم بله؛ الان می‌فرستم عکسشو، و چند تا عکس از فرهنگ فانوسم براش فرستادم. 

عکسا رو که دید گفت بسیار زیبا و هنرمندانه است. حق‌تون بیست بوده. گفتم نظر لطف شماست و یاد اون روزی افتادم که یکی از هم‌کلاسیام رفته بوده استادو ببینه و استاد فرهنگمو نشونش داده بود و در موردش حرف زده بودن. هم‌کلاسیم از جزوه‌هام گفته بود و از اینکه به فانوس تشبیه‌شون می‌کردن. به استاد گفته بود که چرا این اسمو روی فرهنگم گذاشتم. اون شب بهم پیام داده بود: "چه هنرمند! چه خوش‌سلیقه! دست مریزاد! آفرین! هرازگاهی یه چشمه میومدین؛ ولی هیچ‌وقت این‌جوری یه‌جا، نشون نمی‌دادین که این‌قدر کاردون و باسلیقه‌این. استاد فرهگتونو به‌م نشون داد. عالی بود! غوغا کرده بودین". اون شب این پیامو خونده بودم و خوشحال شده بودم. نمره‌مو دیده بودم و خوشحال‌تر بودم. من غوغا کرده بودم. من بیست گرفته بودم. کار من عالی بود. آوازه‌ی کار من به دانشگاه‌های دیگه هم رسیده بود. اما...

من غوغا کرده بودم؟ من بیست گرفته بودم؟ کار من عالی بود؟ من؟ مگه من کی‌ام بدونِ تو؟

چشم باز می‌کنم و خودمو تو لجن‌زار غرور و فخر و عُجب می‌بینم، خسته میشم از این همه تعریف و تحسین و تمجید. بدم میاد از این منِ هیچ، منِ پوچ، منِ خالی، منِ بی‌خود، منی که هیچی نیست. 

هیچ اگر سایه پذیرد منم آن سایه‌ی هیچ.

۱۶ آبان ۹۶ ، ۱۱:۵۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


با تشکر از حُسنِ توجه شما :)

۲۳ نظر ۱۵ آبان ۹۶ ، ۲۰:۲۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1156- بغلتیم

شنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۶، ۰۸:۱۵ ق.ظ

چند روز پیش به معیتِ (معیت ینی همراهی) جناب اَخَوی (اخوی هم ینی برادر) رفتیم نمایشگاه کتاب شهرمون و به امید اینکه چون رشته‌ی منتخبم (منتخب ینی انتخاب شده) دو تا دانشجو هم تو شهر خودمون پذیرش داره و لابد شناخته شده هست، خواستم خیر سرم چند تا کتاب برای کنکورم بگیرم که خب زهی خیال باطل! ینی حتی اسم این رشته‌ی علوم شناختی رو هم نشنیده بودن؛ چه برسه به ارائه‌ی منابعش. انتشارات سمت هم که قربونش برم چهار تا دونه کتابم نیاورده بود عرضه کنه به متقاضیان! دیگه برای اینکه دست خالی برنگردیم، گفتیم چند تا کتاب شعر بگیریم. ضد و آن‌ها و گریه‌های امپراطور و اقلیت فاضل نظری رو پارسال پیارسال از تهران گرفته بودم و این کتابش رو نداشتم. گفتیم مجموعه‌ی آثارشو تکمیل کنیم و کتاب آخرش که همانا اسمش کتاب باشه رو بخریم برگردیم.

دیشب با حس و حالی شاعرانه و عاشقانه و غرق در بحر عروض و قافیه (عَروض و قافیه برای انسانیا یه چیزی تو مایه‌های معادلات دیفرانسیلِ ریاضیاست) نشستم به خوندنِ کتاب و رسیدم اونجا که شاعر گفته بود چون اناری سر راه تو به خاک افتادیم! به‌به! حظ بردیم و دوباره این مصرع رو تکرار کردیم با خودمون که ای یار! چون اناری سر راه تو به خاک افتادیم، و در ادامه: تا بَغَلِتیم در آغوش تو ای رود، به خون. بعد دیدم وزنش می‌لنگه و از فاضل بعیده یه همچین سکته‌ای توی وزن. فلذا دوباره خوندم چون اناری سر راه تو به خاک افتادیم، خب؟ تا بَغَلِتیم در آغوش تو ای رود، به خون؟ نشد که!!! ینی تا صبح با این بیت درگیر بودم و یه درصد هم به ذهنِ منحرفم خطور نمی‌کرد که خب شاید غلت بزنیمه :| در واقع داشتم بِغَلتیم (غلت بزنیم!) رو بَغَلِتیم (بغل‌ت هستیم!) می‌خوندم :دی و ذهنم منحرف‌تر از این حرفا بود که احتمال دیگه‌ای بده و طور دیگه‌ای بخونه. ولی بالاخره طور دیگه‌ش هم به ذهنم رسید و گفتم بیام با شما هم در میون بذارم این کشفم رو. بازم خدا رو شکر که الحمدلله؛ وگرنه والا به خدا :|

در حاشیه: برای گرفتن بن کتاب، رفته بودیم بانک. کارمند بانک تا کارت دانشجویی‌مو دید یه نگاه به من کرد و یه نگاه به کارت دانشجویی‌م و اسم فرهنگستان و دوباره یه نگاه به من و دوباره کارت و کاملاً جدی و رسمی پرسید معادل فارسی پیتزا چیه؟ راسته که میگن کش‌لقمه است؟ و من فقط چند ثانیه و در حد چند جمله فرصت داشتم تا بیست تا درس بیست جلسه‌ای و دو سال دانشم رو انتقال بدم به کسی که شاید از فرهنگستان همین کش‌لقمه رو شنیده. بماند که هنگام تبیین این موضوع باید جنبه‌های سیاسی و حزبی رو هم در نظر گرفت و از اون مهم‌تر ابعاد اجتماعی و فرهنگی هست؛ چرا که من و کارمند بانک در شمال غرب کشور، نه به زبان فارسی، در مورد فرهنگستانی صحبت می‌کردیم که شاید برخی فقط به این دلیل که فرهنگستان فارسی‌ست و فرهنگستان ترکی نیست قبولش ندارن.


۳۹ نظر ۱۳ آبان ۹۶ ، ۰۸:۱۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1155- دیگری

جمعه, ۱۲ آبان ۱۳۹۶، ۰۹:۲۳ ق.ظ

داشتم در مورد خودانگاره‌ها می‌خوندم. یه گشتی نو نت زدم ببینم کتابی، فیلمی، مقاله‌ای چیزی پیدا می‌کنم بیشتر بدونم؟ رسیدم به رویکرد رفتارگرا از اسکینر تا هومنز. یه جلسه‌ی ضبط شده‌ی دو ساعته از استادی که نمی‌شناختم و کلاس و دانشگاهی که نمی‌دونستم کجاست و نیم ساعت اولشم فقط صدا بود و نه تصویر. از تدریجی‌انگاری انگلیسی و فاجعه‌انگاری فرانسوی گفت و از تفاوت رفتارگرایی با پدیده‌گراها و تفسیرگراها و شوروی و کتاب‌های ژنتیک و روان‌شناسی صد، صد و پنجاه سال پیش. از آرمانشهر و کتاب 1984 و والدنِ دو. رسید به شرطی شدن و شرطی کردن و فوبیا و مثال‌هاش. از جنین گفت و اینکه به لحاظ فیزیولوژیکی، جنین انگل دیگری‌ست. انگله چون نفعی برای مادر که دیگری باشه نداره. انگله؛ ولی انگلی که مادر برای بقای نسل و تکثیر بهش نیاز داره. از هویت و تعریفی که انسان از "من" داره گفت. اینکه «من» از کی شروع میشه. سه‌ماهگی؟ یک‌سالگی؟ هر موقع زبان به کار گرفته شد؟ هر موقع هویت و احساس استقلال شکل گرفت؟ از نظریه‌ی خودشیفتگی اولیه‌ی فروید گفت. از ارضا شدن میل کودک و اینکه چه‌طور کم‌کم دیگران رو می‌بینه. از من گفت که برسه به تعریف "دیگری". پرسید از کجا می‌فهمیم که دیگری هست؟ گفت از اونجایی که وقتی نیست، نبودنشو حس می‌کنیم. اگه نبودنش هست، اگه گاهی هست و گاهی نیست، پس هست. از دیگری گفت و رسید به اشیاء و خاطرات و چیزهایی که ما رو یاد کسی می‌ندازه. به این کس گفت دیگری. از چیزها و نام‌ها و خاطرات؛ از شیوه‌ی اتصالِ من و دیگری. از ذهن، فکر، خیال. گفت کسی که تنها توی جنگله نه من داره نه دیگری. چون اون چیزی نداره که ببینه و یاد کسی بیافته. 

به دیگری فکر کردم. به دیگران فکر کردم. یاد رستاک افتادم؛ خوابگاه ارشدم. جایی که دو سال و تا همین پنج شش ماه پیش اونجا زندگی می‌کردم. رستاک، بلوار کشاورز بود. هر روز هفت صبح، حتی زودتر راه می‌افتادم سمت میدون که برسم مترو؛ که برم فرهنگستان. از دم در خوابگاه تا خیابون چند قدم بیشتر نبود و تا مترو همه‌ش ده دیقه راه بود. 

صدای راننده تاکسیای بلوار هنوز تو گوشمه؛ آریاشهر، جنت‌آباد، آریاشهر دو نفر، خانم جنت‌آباد میری؟ یه کم جلوتر، سر میدون، جای تاکسیای کردستان بود. بزرگراه کردستان. «کردستان»، «جنت‌آباد»؛ اینا همون چیزایی‌ن که منو یاد کسی می‌ندازن. بلاگری که خونه‌ش جنت‌آباد بود و بلاگری که بارها از بزرگراه کردستان خاطره نوشته بود. فکر می‌کردم سوار این تاکسیا که بشم، منو می‌رسونن به اونا؛ منو مستقیم می‌برن دم در خونه‌ی اون بلاگر. هر بار قیافه‌ی راننده‌ها رو خوب نگاه می‌کردم که شبیه‌ترینشون به پدر اون بلاگرو پیدا کنم. گفته بود تاکسی داره و عکسشو تو یکی از پستاش دیده بودم. یه کم جلوتر، نزدیک بیمارستان یه گل‌فروشی بود و چند قدم بعد، دکه‌ی روزنامه‌فروشی که روی شیشه‌ش مارشمالو چسبونده بود و نوشته بود هزار تومن. چند تا گلدون شمعدونی هم جلوی دکه بود. اگه پستی خونده باشی و عکسی دیده باشی از شمعدونیای مادرِ بلاگری که مارشمالو دوست داره، اگه یه بار سر اسم اون بیمارستان با بلاگری بحث کرده باشی، اگه اونجا یه دندون‌پزشکی باشه که تبلیغاتشو تو یه کاغذ که شکل دندونه پخش کرده باشه، هر بار که از جلوی اون دکه و گل‌فروشی و دندون‌پزشکی و بیمارستان رد می‌شی که برسی مترو و بری فرهنگستان، یاد اون وبلاگ‌ها و اون بلاگرا می‌افتی. هر مسیر شیب‌داری تو رو یاد کسی می‌ندازه، هر سیب‌زمینی-تخم‌مرغ و لبوفروشی؛ و اگه اسم یکی از ایستگاه‌های مترو علی‌آباد باشه، هر موقع چشمت بیافته به اسمش و برسی تئاتر شهر، یاد کسی می‌افتی. اشیا، خاطرات و چیزهایی که ما رو یاد دیگری می‌ندازه. دیگرانی که هیچ وقت ندیدیم‌شون. یه کم جلوتر، رستوران سنتی هفت‌آسمان، ایستگاه اتوبوس، ستاره‌برگر، ذرت‌مکزیکی، بستنی‌فروشی، قنادی و مانتوفروشیای سر میدون، فروشگاه فرهنگ، خودکارهایی که از فرهنگ خریده بودیم؛ توی هر کدومِ اینا یه دیگری بود که فقط من می‌دیدمش. 

پرسید از کجا می‌فهمیم که دیگری هست؟ گفت از اونجایی که وقتی نیست، نبودنشو حس می‌کنیم. اگه نبودنش هست، اگه گاهی هست و گاهی نیست، پس هست. از دیگری گفت و رسید به اشیاء و خاطرات و چیزهایی که ما رو یاد کسی می‌ندازه. به این کس گفت دیگری. از چیزها و نام‌ها و خاطرات؛ از شیوه‌ی اتصالِ من و دیگری. از ذهن، فکر، خیال. گفت کسی که تنها توی جنگله نه من داره نه دیگری. چون اون چیزی نداره که ببینه و یاد کسی بیافته.

۳۷ نظر ۱۲ آبان ۹۶ ، ۰۹:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1154- اینستای گرامی

شنبه, ۶ آبان ۱۳۹۶، ۰۶:۲۳ ب.ظ

صبح تو عالم خواب و بیداری و در حالی که چشام از خستگی باز نمی‌شد داشتم اینستامو چک می‌کردم. اشتباهی رفتم اون قسمتی که ملت رو به لیست دنبالنده‌ها و دنبالیده‌ها! اضافه می‌کنی (من زبانِ هر وسیله‌ و برنامه‌ای که بشه فارسی کرد رو فارسی می‌کنم؛ ولی هر موقع بخوام کاری انجام بدم به انگلیسی برمی‌گردونم و اون کارو انجام می‌دم. یه وقتایی انقدر معادل‌های فارسی بده که نمی‌فهمم چی میگه و نمی‌دونم از کجا اون کاری که می‌خوام رو انجام بدم). دستم خورد و رفتم اون قسمت و دیدم نوشته 79 تا از مخاطبای گوشیت اینستا دارن و تو فالوشون نمی‌کنی و فالوشون کن. زیرشم نوشته بود "یافتنِ همه". منم خب فکر کردم یافتن ینی یافتن. یافتنِ همه رو زدم که ببینم کیا رو فالو نمی‌کنم. من دو تا اکانت اینستا دارم. یکی خانوادگیه، یکی دوستانه. این دو مقوله رو از هم جدا کردم که موضوع پستام و مخاطبشون تداخلی باهم نداشته باشن. خانوادگیا شامل فک و فامیل و اقوام و آشناهاییه که رفت و آمد خانوادگی باهم داریم و دوستانه شامل همکارا و هم‌کلاسیا و هم‌مدرسه‌ایا و بچه‌های خوابگاه و دانشگاهه. حدس می‌زدم این 79 تا آقایون همکار و هم‌کلاسی‌م باشن که شماره‌شونو داشتم و ارتباطمون انقدر عمیق نبود که به اینستا برسه. بر اساس تجارب گرانبهایی که این هفت هشت سال در مورد غریبه‌ها کسب کردم، باید در ارتباط با آقایون با احتیاط عمل کرد. مورد داشتیم (دوره‌ی کارشناسیم) دوستم پیام داده بود چرا شوهرم تو لیست مخاطبین گوگل پلاس‌ته و حذفش کن از مخاطبات. و خب من اساساً فعالیتی در جی‌پلاس نداشتم و ندارم. اون اوایل ایمیل هر کیو داشتم، جی‌پلاسش رو هم فالو می‌کردم و خب شوهر ایشونم احتمالاً همکار یا هم‌کلاسیم بوده که ایمیلشو داشتم لابد. و مورد دیگری داشتیم من طبق عادت معمول و مألوف که به خیل عظیم دوستان ایمیل می‌زدم و لینک مطلب مفیدی رو می‌فرستادم، برای یکی از خوانندگان وبلاگم هم چنین کردم و پاسخی دریافت نمودم با این مضمون که "شما کی هستی و چرا برای نامزد من مطلب فرستادی؟". و من نمی‌دونستم این بزرگوار ایمیلشو در اختیار بانو گذاشته و برام قابل هضم نبود زن آدم بشینه پشت اکانت آدم و چک کنه ببینه شوهرش با کیا در ارتباطه و خب براش توضیح دادم از کجا آمده‌ام آمدنم بهر چه بود. و پشت دستمو داغ کردم با مرد جماعت وارد تعامل نشم مگر به قدر ضرورت!. خلاصه این "یافتنِ همه" را زدن همانا و ارسال درخواست برای همه‌شون همانا!!! وقتی دیدم جلوی اسم تک‌تک‌شون نوشته درخواست دنبال کردن با موفقیت ارسال شد یهو جیغ زدم و دنبال دکمه‌ی غلط کردم می‌گشتم فقط! انقدر هول شده بودم که مودمو خاموش کردم و بعد که دیدم با دیتا وصلم گوشیمم خاموش کردم حتی! :| بعد با خودم گفتم الان ینی درخواستات پس گرفته شد؟ با قلبی آکنده از ندامت دوباره رفتم اون قسمتِ خراب شده‌ی یافتن همه و یکی یکی درخواستامو پس گرفتم و پشت اون یکی دستمم داغ کردم روی چیزی که معنی‌شو نمی‌دونم کلیک نکنم.


پستِ دیشبِ اینستای خانوادگی‌م :)

۳۹ نظر ۰۶ آبان ۹۶ ، ۱۸:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1153- منم ای نگار و چشمی که در انتظار رویت

دوشنبه, ۱ آبان ۱۳۹۶، ۰۵:۲۱ ب.ظ

صف اول خلوت بود. یه مهر برداشتم و نشستم. خانم الف هم ردیف اول نشسته بود. یه کم زود رفتم که بیتا رو پیدا کنم. کتاب و کادوشو گذاشتم کنار مُهر. قیافه‌ش یادم رفته بود. همون شال سفیدو سر کردم که اون روز سر کرده بودم. که راحت‌تر پیدام کنه. نیومده بود انگار. سمت چپم اندازه‌ی یه نفر خالی بود. خودم با فاصله نشسته بودم البته. که مثلاً با خانوم کناری صمیمی نشم. با گوشیم مشغول بودم که اذان تموم شه. یه خانومی اومد و ازم پرسید جای کسیه؟ گفتم نه. نشست کنارم. سمت چپ. یه خانوم دیگه هم اومد و نشست سمت راستم و با من و خانوم سمت چپی احوالپرسی کرد. خانم میم داشت وضو می‌گرفت. اونم اومد نشست کنار خانوم سمت راستی. از جمعِ خانوما فقط خانم الف و میم رو می‌شناختم. اونا بیتا رو می‌شناختن و هر روزم میومدن مسجد. کتابو دادم به خانم میم که هر وقت بیتا رو دید کتابو بهش بده. می‌گفتن بیتا فردای اون روز که بهش قول دادی هفت روز دیگه براش کتاب میاری اومده و هفت تا انگشتشو نشون داده و گفته هفت تا خوابیدم دیگه. پس چرا اون دختره نیومده کتابمو بده؟ یحتمل خواب‌های ظهر و عصرشم حساب کرده بود. پس‌فردای اون روزم اومده و هر بار بهش گفتن هنوز هفت تا نشده. ولی حالا که هفت تا شده بود، نیومده بود.

منتظر تموم شدن اذان بودم و مشغول گوشی‌م؛ که خانم سمت راستی که کم کمش هفتاد هشتاد سالی سن داشت پرسید امروز کسی فوت کرده؟ گفتم شما منو می‌شناسین؟ گفت نه. گفتم والا عمه‌ی بابا فوت کرده، ولی خب احتمالاً نمی‌شناسین کیو میگم. گفت خواهر فلانی؟ گفتم آره آره خانم فلانی اون یکی عمه‌ی بابامه. گفت تو نوه‌ی خانم فلانی هستی؟ گفتم نه خب اگه من نوه‌ی خانم فلانی بودم، خانم فلانی مامانِ بابام می‌شد. در حالی که خانم فلانی عمه‌ی بابامه. پس من نوه‌ی برادر خانم فلانی‌ام. گفت پس نوه‌ی آقای فلانی هستی؟ گفتم نه ایشون برادر پدربزرگم هستن. من نوه‌ی برادر آقای فلانی هستم. یه کم فکر کرد و یهو گفت تو دخترِ فلانی نیستی؟ اسم بابامو گفت. گفتم عه! شما بابامو می‌شناسین؟ گفت من دخترداییِ شوهرِ اون یکی عمه‌ی باباتم. یه نفس عمیقی کشیدم و داشتم آخرین جمله‌شو آنالیز می‌کردم که نماز شروع شد.

بین نماز تصمیم داشتم زیارت عاشورا بخونم و برای عمه‌ی بابا هم نماز بخونم. ولیکن خانم سمت راستی مبحث قبلی رو ادامه داد و خاطرنشان کرد که من بابات و عمه‌هات و مامانت و هفت جدّتو می‌شناسم و یکی یکی اسم می‌برد که اعتمادمو جلب کنه. گفت هر از گاهی هم می‌بینم میای مسجد؛ ولی خب نمیام حالتو بپرسم که فکر نکنن قصد دیگه‌ای دارم. متوجه منظورش از قصد دیگه نشدم، ولی وقتی خانوم سمت چپی یهو شیرجه زد وسط صحبتم با خانم سمت راستی و پرسید چند سالته، خونه‌تون کجاست و چقدر سواد داری فهمیدم قصد دیگه‌ای دارن اینا. متاسفانه اولین معیار اغلب خانومایی که دنبال دخترن خیابون و منطقه‌ایه که دختر مذکور خونه‌ش اونجاست. خدا رو شکر خونه‌مونو پسندیده بودن و الان تنها دغدغه‌شون این بود که من درس خوندم و می‌خوام کار کنم و داشتن با مثال‌های گوناگون مجابم می‌کردن که اشتباه می‌کنم. و خانم سمت راستی با تمام قوا تلاش می‌کرد منو که نوه‌ی برادرزنِ پسرعمه‌ش باشم، بیش از پیش به خانم سمت چپی بشناسونه. اون طور که متوجه شدم من نوه‌ی داییِ عروسِ خانوم سمت چپی هم بودم. و هر چی سعی می‌کردم موضوع رو منحرف کنم به سمت و سویی دیگر، نمیشد و تا آخرش هم نشد. زیرا خانوم سمت چپی خیلی شیک و شُسته رُفته گفت بحثو عوض نکن؛ شاید یه مورد خوب برات سراغ داشته باشم و منم در کمال خونسردی و با لبخندی که خشمی آتشین پشتش پنهان بود گفتم من به درد مورداتون نمی‌خورم و تصمیم دارم برگردم تهران که درسمو ادامه بدم. و هر دو از یمین و یسار داشتن مجابم می‌کردن که انقدر زحمت می‌کشی، تهش شوهرت نمی‌ذاره کار کنی. و من با تمام وجود دلم می‌خواست نماز دوم شروع بشه و بخونم و فرار کنم. عن‌قریب بود که بختم واشه دیشب. گره‌شو محکم‌تر کردم تو برسی.

۰۱ آبان ۹۶ ، ۱۷:۲۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)