464- لابد فردام کامنت میذارن ببینن نسیم و امیرحسینو میذارم خونهی مامانم اینا و میرم دانشگاه یا


من برگشتم و عکسای پستای قبلی رو هم آپلود کردم
دخترخاله (منظورم همون دخترخالهی باباست) گفته بود هر موقع رسیدم خوابگاه زنگ بزنم بهش
رسیدم خوابگاه و زنگ زدم دخترخاله و گوشیمو انداختم رو تختم و
شروع کردم به تعریف و تشریح و تبیین این دو روز مهمونی
همینجوری که داشتم برای نسیم شرح ماوَقَع میکردم دیدم یکی داره جیغ میزنه که نسریییییییییین
سکوت کردم ببینم صدای چیه
دیدم صدا از رو تختمه
یه کم بیشتر تمرکز کردم دیدم صدای دخترخاله است که داره صدام میکنه که نسریییییییییین!!!
ظاهراً وقتی رسیدم خوابگاه بهش زنگ زدم و گوشیمو انداختم رو تخت و یادم رفته که بهش زنگ زدم و اون بنده خدا گوشیو برداشته و هی الو الو کرده دیده خبری نیست و نشسته پشت خط و شرح ماوقع و گزارش ضیافت منو گوش کرده :)))))))
ینی خدا شفام بده؛ ینی حافظه ام در حد ماهی هم نیست، ینی فکر کن در حین زنگ زدن یادم رفته دارم زنگ میزنم!!!
الانم نشستم دارم فکر میکنم چیا به هماتاقیم میگفتم :دی
دیشب خونه پسردایی (منظورم پسردایی باباست) به دایی میگم دایی بیز بولارا شوی دیه روخ بوردا نه دیه لر؟
یه نوع شیرینی رو نشون دایی دادم گفتم ما به اینا "shuy" میگیم، اینجا چی میگن بهش؟
دایی: اینجام میگن شوی!
یه جوری شویِ ترکی رو فارسی تلفظ کرد که پخشِ زمین بودم از خنده!!!
میدونم نون خامهایه ولی خب نون خامهای خیلی عامه، دنبال اسم خاص بودم
یه چیزی تو مایههای همین شوی خودمون
آقا این شوی منو یاد شوی و شوهر و مراد میندازه!
نمیشه مثلاً اسم اینارم بذاریم مراد؟
عکس: بیتای ده دوازده ساله
میگماااااا؛ تا وقتی اون پروفایل بی صاحابم هست، نپرسید کجا چی میخونم و ساکن کجام :)
صبح با دخترخاله رفتیم تره بار و بیست سی کیلویی خرید کردیم
تره بار نزدیک بود و برگشتنی یه سریارو گذاشتم تو چرخ دستی و سبزیارم برای اینکه له نشن تو دستم و نون و شیر و ماست و وسایل کیک و به انضمام بستنی زمستونی، همه رو گرفتم دستم دِ برو که رفتیم :))))
دخترخاله (با خنده ): نه باباااااا، به مدیریتت ایمان آوردم
* دیشب دخترخاله میپرسید با چادر راحتی؟ چه جوری وسیله هاتو برمیداری و دست و پاتو نمیگیره؟ اذیت نمیشی و از این صوبتا
گفتم اینا بهونه است؛ اگه نتونم یه تیکه پارچه رو هم مدیریت کنم دیگه هیچی دیگه
امروز به مدیریتم ایمان آورد :))))))
این پستم تقدیم میکنم به اون خوانندهای که کامنت گذاشته بود یه کمم از چادر بنویس
با گوشیم نمیتونم عکسارو آپلود کنم عکس ها بعداً به انتهای پستها اِلصاق میشن
ویرایش 21:30
اون گردالی شکلاتی کنار سبزیا هم بستنی زمستونیه
اینم بدون شرح:
عکس پول تقلبیو چسونده رو شیشه و نوشته: خوردن نداره!!!
ولی روشن نمیشه
ینی میشه هااااا، ولی همچین که دستمو از رو اون یارویی که درجه شعله رو تنظیم میکنه برمیدارم خاموش میشه؛ یکی دو دیقه هم منتظر میمونم گرم بشه ولی خاموش میشه... دیشب عکس کیکامو نشون دخترخاله دادم، گفت فردا درست کن یاد بگیرم، تا حالام از فرشون استفاده نکردن و کتاب راهنماشم نمیدونه کجاست و مدلشم با مدل فر خودمون فرق داره و هر کاری کردم نتونستم روشنش کنم. انگار قسمت نیست من با فر کیک درست کنم... تو همون ماهیتابه درست میکنم بعداً عکسشو میذارم، با گوشی نمیتونم عکس آپلود کنم
ویرایش 21:35
دیگه تو ماهیتابه بهتر از این از دستم برنیومد:
من: گوشیت زنگ میزنه، چرا جواب نمیدی؟
- شمارههای ناشناسو جواب نمیدم
+ خب شاید دوستته با یه شماره جدید؛ بردار بابا! بی خیااااااااااال
برداشت و با شنیدن "سلاااااااااااام" قطع کرد
+ چی شد؟
- همون مزاحم همیشگی بود، با یه شماره جدید... چند ساله ول کن نیست
+ چند ساااااااااااااااااال!!!
دوباره داشت زنگ میزد
+ خب چرا بلاکش نمیکنی؟
- بلد نیستم، چه جوری؟
+ بیا یادت بدم...
(از سلسله مکالمات من و هماتاقیم)
اصن همچین که دخترم سیکلشو گرفت شوهرش میدم (دیپلمم نه هااااااااا! سیکل!)
میدمش پسر همسایه
یا نه
میدمش به همین پسر وسطی سهیلا :دی
به هر حال نمیذارم وارد جامعه بشه
مگه از روی جنازه من رد بشه و وارد جامعه بشه
لزومی هم نداره احترام موی سفید کسی که از ریش سفیدش خجالت نمیکشه رو نگهداری
هر چی از دهنت درومد بهش بگو
یکی نیست بهش بگه موی سفید را فلکت رایگان نداد احمق!!!
هم سن و سالای تو وصیت نامه شونو نوشتن کفنشونو خریدن منتظر ازرائیلن بیاد جونشونو بگیره!!!
فکر کنم این دفعه ازرائیلو درست نوشتم... همیشه با "ع" مینوشتم
سرچ کردم دیدم بازم اشتباه نوشتم
با همون عین درسته!
فکر کنم قبلاً با الف مینوشتم اشتباه میشد
معنی شاذ رو هم چند روزه فهمیدم (شاذ = ناب)
تازه عربها هم به پروژه میگن مشروع! اینم وقتی کربلا بودیم یاد گرفتم
دوست دخترم زنگ زده میگه کجایی؟
منم تو مترو بودم گفتم امام خمینی ام
گفت: ای وای شمایید
من شماره دوست پسرم رو گرفته بودم
ببخشید مزاحم شدم. قطع کرد
قطع کرد!!!
دخترخالهی ساکنِ تهرانِ بابا زنگ زده که عصر بیان دنبالم که بریم کرج، خونهی دایی و دختردایی و پسردایی بابا و منم از خدا خواسته دعوتشونو لبیک گفتم و فقط یه نکتهای این وسط وجود داره و اونم اینه که آخرین باری که اینارو دیدم یا اینا منو دیدن برق میخوندم و اگه دقیقتر بگم آخرین باری که دیدمشون، روز تولدم و چند روز قبل از کنکور خرداد ماه وزارت بهداشت و مهندسی پزشکی بود و شرط میبندم چایی اولو نخورده قراره بگن خبببببببببببببببب، شباهنگ جان، چی کار میکنی؟ چی میخونی؟ چه خبر؟
اگه دایی و زندایی بابا و دختر ده دوازده سالهی پسردایی و دخترخاله بابا بپرسن میگم زبان میخونم؛ این دختر ده دوازده ساله محصول مشترک دخترخاله و پسردایی باباست؛ اگه پسردایی و دخترخاله و اون یکی دخترخاله و شوهر این یکی دخترخاله و دختردایی و اون یکی دختردایی و شوهر این یکی دختردایی و اون یکی پسردایی بپرسن میگم مترجمی زبان و اگه پسر دختردایی بابا که اونم فکر کنم ارشده تو جمعشون باشه، میگم تلفیقی از کامپیوتر و زبان و اگه پرسیدن ینی چی میگم زبانشناسی رایانشی که یکی از گرایشای رشتهی ماست ولی خب از خدا و شما که پنهون نیست ولی از اونا پنهون که گرایش من این نیست ولی به والله سخته مفهوم گرایشارو برای کسی که تا حالا اسم اون رشته رو هم نشنیده توضیح بدی؛ حالا اگه شوهر اون یکی دختردایی بابا که استاد دانشگاه زبانه یا استاد زبان دانشگاهه تو جمعشون باشه میگم Terminology & Lexicography و خلاص! البته با برقم این مشکلو داشتماااااا، یه عده از جمله خالهی 80 سالهی بابا و مادربزرگ مرحوم خودم فکر میکردن تو کار سیمکشی ام!!! حالا اگه گرایشم قدرت و کیلو ولت و اینا بود یه چیزی... ولی الکترونیکیا که کارشون در حد میلی ولته، سیم میم تو کارشون نیست اصن!
حالا اگه پرسیدن چرا برقو ادامه ندادی اول یه به شما چه آخه تو دلم میگم بعدش میگم آقا رتبهام نرسید برق تهران یا شریف بمونم و پشت کنکورم نمیخواستم بمونم و دانشگاه آزاد یا مثلاً سراسری دارقوزآبادم نمیخواستم برم؛ بعدشم همین رتبه زبانشناسیمو میکنم تو چش و چالشون که سوال بیجا نپرسن؛ فقط حیف که رند نیست؛ احتمالاً بپرسن کار هم میکنم یا نه، که میگم نه و لزومی نداره پست 447 و 441 رو براشون توضیح بدم، راجع به خوابگاهم حتماً میپرسن و مسیر رفت و برگشت و غذا و اینا؛ احتمالاً نیاز ببینم که توضیح بدم که رشتهی ما چون اولین ورودیاشیم خوابگاه نداره و تو دفترچه هم نوشته بود خوابگاه ندارید و الان دانشگاه تهرانم و خوابگاه بهشتی و اولین ورودی بودنمو هم بهتره بکنم تو چش و چالشون، کلاً ما هر چی که دستمون بیاد میکنیم تو چش و چال همدیگه :دی ولی به هر حال باید آبروی شریفو حفظ کنم و نگم که درخواست من و آهنگر دادگرو مبنی بر اسکان تو خوابگاهشون رد کردن و بهشتی قبول کرد، بهتره بگم مسیرش دور بود و خودم نرفتم و احتمالاً موضوع کش پیدا کنه و از اونجایی که مصاحبه با آهنگرو برای اینا توضیح ندادم، بخوان شرح ماوَقَع کنم؛ بهتره برم اون پست مصاحبه رو یه دور دیگه مرور کنم که اونجا زیاد به مغزم فشار نیارم؛
یادم باشه اینم حتماً بگم که دو ماهه خودم آشپزی میکنم و کلاً از امسال تصمیم گرفتم از خونه غذا نیارم و بعدشم عکس کیکای بدون فرمو نشونشون میدم و بحث عوض میشه و آقایون میرن پی کارشون و ما خانومام میریم تو فاز آشپزی :دی
شنبه موقع برگشتن سبزی خوردنم باید بخرم
اینایی که میگن بارونو دوست داریمو درک نمیکنم؛ مثلاً الان نصف شبی تنهام، هماتاقیم خونه خالهشه، از صدای بارون که معلوم نیست دلش از چی پره که اینجوری به شیشهها میزنه که بگذریم، صدای رعد و برقو کجای دلم بذارم؟
یکی از وبلاگنویسا که بیماری سختی داشت، اخیراً فوت کرده؛ خدا بیامرزدش و روح شاد، ولی از عصر تا حالا بدجوری فکرم مشغوله، دارم به مرگِ آدمای مجازی فکر میکنم، یکی مثل خودم؛ میدونم الان میگین خدا نکنه و زبونتو گاز بگیر ولی خب اگه قراره من تا آخر عمرم وبلاگ داشته باشم و پست بذارم، بالاخره عمر جاودان که ندارم، یه روزی یه جایی منم مثل بقیه میمیرم... داشتم به این فکر میکردم که بعد از مرگم یه مدت وبلاگم تعطیل میشه و هی سراغمو از هم میگیرین و پرسان پرسان (قید از مصدر پرسیدن) میرسین به وبلاگ نزدیکترین دوستام که لابد خبر دارن که دار فانی را وداع و دعوت حق رو لبیک گفتم... داشتم فکر میکردم ینی کدوم یکی از این پستا پست آخرمه؟ هوم؟ امام سجاد میگه إذا صَلَّیتَ فَصَلِّ صَلاةَ مُوَدِّعٍ، هرگاه نماز مىگزارى [چنان باش که گویى] نماز آخرین را به جاى مىآورى
یه روز یه پیرمرده موبایلشو میبره برای تعمیر؛ چند روز بعد تعمیرکاره بهش میگه پدرجان این که سالمه؛ چیزیش نیست... پیرمرده سرشو میندازه پایین و میگه: پس چرا بچههام بهم زنگ نمیزنن؟
در راستای عنوان:
هوای مامانامونو که داریم، هوای باباهارو و نه فقط بابای خودمونو هم داشتهباشیم
هوا داره سرد میشه، هوای همو داشته باشیم...
+ مطهرهی2 عزیز؛ تولدت مبارک :)
+ النای عزیز، تسلیت میگم؛ سالگرد تنها خواهرت... روحش شاد
یه جوری با بُهت و شگفتی به حرفای استاد گوش میدادم که یهو با خنده برگشت به بچهها گفت این خانم شباهنگ تو مرحلهی حیرته؛ بچهها خندیدن؛ گفتم مرحلهی چی؟ یکیشون گفت طلب و عشق و معرفت و استغنا و توحید و حیرت که شما الان تو فاز حیرتی!
گفتم مرحلهی بعدی چیه؟
گفت فقر و فنا
اون شبی که فرداش میانترم داشتیم:
پ.ن: فکر کنم بیکن برای اینا، یه چیزی تو مایههای ادیسون و آمپر و تسلاست
دسته اول، وقتی استادشون بهشون میگه کنفرانس اجباریه و باید یکی از فصلای کتابو ارائه بدید، اعتراض میکنن، آه و ناله و فغان و با اسلاید هم حال نمیکنن کلاً؛ یا اسلایداشون یه مشت متنه که از روش میخونن و شماره صفحه هم نداره و نمیدونی تا کجا میره!!!
دسته دوم، وقتی استادشون بهشون میگه فصل پنج چه قدر به شما میاد و شما آذر ماه بیا فصل پنجو ارائه بده، میرن چهار تا کتاب و مقاله مرتبط دیگه هم میگیرن و میذارن کنار اون فصل پنج و میشینن دل و رودهی اون فصلو درمیارن و در کارگاههای مربوط و نامربوط به ارائهشون حضور به عمل میرسونن و بخشی از سمینار رو هم به تشریح و تبیین کارگاههایی اختصاص میدن که شرکت کردن و 100 صفحه اسلاید درست میکنن و یک و نیم ساعت از وقت کلاس رو به خودشون و اسلایداشون اختصاص میدن و علاقه عجیبی هم به اعداد رند و آسمان و فضا و رنگ آبی دارند. این دسته از آدمها نه بیکارند و نه بیمار ولی لابد یک دردی دغدغهای مشغلهی ذهنیای دارند که میخواهند به آن نیاندیشند، و چون معتقدند اگر نفس خود را به کاری مشغول ننمایی او تو را مشغول خواهد کرد؛ بنابراین سعی میکنند تا جای ممکن با چنین ایدههایی دهن خود و ایضاً اطرافیان را سرویس نمایند که یک موقع خدای نکرده سرشان خلوت نشود و به آن دغدغهها نیاندیشند؛ هماکنون هم مشغول مطالعهی دو جلد کتابِ هر کدام 601 صفحهای هستند که هیچ ربطی به گرایششان ندارد و حتی ممکن است آهنگی که طی این چند روز 100 بار گوش دادهاند برای صدویکمین بار پلی نمایند.
بقیهی آدمهایی هم که شامل این دو دسته نمیشوند در دسته سوم جای میگیرند.
به هماتاقیم میگم خوش به حالت؛ تو چون منی داری و من چون خودی ندارم :دی
(واحدمون دو نفره است و فقط همین یه هماتاقیو دارم؛ هماتاقی کمتر زندگی بهتر! والا!!!)
I fight for a love
من برای عشقی میجنگم
Knowing it can’t be won
که میدانم نمیتوان در آن پیروز شد
Sent from a light above
فرستاده شده از سوی یک نور برتر...
Child of our golden Sun
فرزند خورشید طلایی ما...
Sari Gelin
ساری گلین
I reach for hands
من دستانم را به سوی دستهایی دراز میکنم
Knowing they can’t be held
که میدانم نمیتوان آنها را گرفت
Cursed by words I can’t tell
نفرین شده با کلماتی که نمیتوانم بگویم...
Broken under your spell
شکسته از افسون تو...
Sari Gelin
ساری گلین
And like a rose
و مانند یک گل سرخ
Turning in to thorns
که به خار تبدیل شود
My love was taken
عشق من گرفته شد
Back to the light above
و به سوی نور برتر بازگشت
What can I do, my love?
من چه میتوانم بکنم، عشق من؟
Child of our Golden Sun
فرزند آفتاب طلایی ما...
Sari Gelin
ساری گلین
A beating drum
یک طبل که ضرب میزند
Searches on for your song
به دنبال آهنگ تو میگردد
Echoes will carry on
پژواکها ادامه خواهند یافت
Wondering where you’ve gone
میخواهند بدانند تو کجا رفتهای...
Sari Gelin
ساری گلین
Is that your voice
آیا این صدای توست
Caught in the mountain air?
که در هوای کوهستان سرگردان است؟
Leading me to nowhere
مرا به ناکجا میبرد...
Drifting in silent prayer
بی هدف با دعایی بی صدا...
Sari Gelin
ساری گلین
Saçın ucun hörməzlər Gülü sulu dərməzlər Sarı gəlin
سر گیسوی بلند را نمی بافند، گل تر را نمی چینند، عروس موطلائی
Bu sevda nə sevdadır Səni mənə verməzlər Neynim aman, aman Neynim aman, aman Sarı gəlin
عجب عشقی است این عشق! آنها تو را به من نمیدهند، من چه میتوانم بکنم؟ امان، امان! ساری گلین
دامن کشان، ساقی می خواران، از کنار یاران، مست و گیسوافشان، میگریزد
بر جام می، از شرنگ دوری، بر غم مهجوری، چون شرابی جوشان، مِی بریزد
دارم قلبی، لرزان ز رهش، دیده شد نگران
ساقی می خواران، از کنار یاران، مست و گیسو افشان میگریزد
درسته که لباسایی که الان تنمه یا چند روز پیش پوشیده بودم یا هفته بعد قراره بپوشم سفیده و سفید بوده و سفید خواهد بود و از شال و مانتو و شلوار و کیف و کفش و کاپشن گرفته تا ظرف و ظروف و قابلمهم هم سفیده و درسته که من عاشق این رنگِ بیرنگم و درسته که همیشه قرار نیست هماتاقیم پیشم باشه و زحمت سابیدنِ اینارو بکشه و درسته که نگرانِ قابلمههای سفیدِ جهیزیهی نداشتهام م ولی خب مراد که نمرده؛ تازه قدرتش از قدرت هماتاقیم بیشترم هست :دی
والا!!!
اتفاقه دیگه... سرت سلامت!
فکر کنین ما تو یه کشوری زندگی میکنیم که همه چی داریم، منابع طبیعی و مواد اولیه صنعتی و اماکن گردشگری و مذهبی و حتی یه سری متخصص هم تربیت کردیم که خب صلاح دیدن برن اون ور آب! ولی به هر حال متخصص هم داریم. فکر کنین یه سری مسئولین با لیاقت و با اقتدار و با بصیرت و با فهم و شعور هم داریم که دارن برای پیشرفت و آبادانی این کهن بوم و بر جون میکنن، یه چند تا مسئول بی لیاقت هم داریم که کارشون به باد دادن زحمات مسئولین با فهم و شعور و با بصیرته و فقط بلدن یه مشت حرف مفت تحویل ملت بدن و هر کدوم یه چند سالی میان گند میزنن به مملکت و میرن گم و گور میشن، سر و ته هم یه کرباسن و فقط قیافههاشون باهم فرق میکنه و مثلاً یه عدهشون روحانی ان یه عدهشون نیستن ولی به هر حال هدفشون همونه که گفتم! حالا فکر کنین بندهخدای شماره 4 یه بیماری داره که تا آخر هفته باید یه سری دارو که طبق معمول وارد نمیشه و تحریمیم دستش برسه، بنده خدای شماره 5 داروهارو از بلاد کفر تهیه میکنه و بنده خدای شماره 6 که پسر چهارمی باشه و بنده خدای شماره 3 هم که دوست ششمیه ندای هل من ناصر سر میدن ببینن کی تا آخر هفته برمیگرده ایران که اون داروها رو بیاره. حالا فکر کنین من که این وسط نه سر پیاز به نظر میرسم نه ته پیاز این ندا رو میشنوم و برای دوستانی که ممکنه تا آخر هفته برگردن یا افرادیو بشناسن که برمیگردن پیامو فوروارد میکنم و یه بنده خدای شماره هفتی پیدا میشه که یه عده بنده خدای شماره 8 و 9 میشناسه که تا آخر هفته...
شاید چون هر کدوممون خودمونو گذاشتیم جای چهارمی و با خوندن پیامهای فوروارد شده، درد کشیدیم.
سوالی که پیش میاد اینه که چرا مسئولین دردشون نمیاد؟ اینا مگه آدم نیستن؟ هوم؟
پست دردها از مدادرنگی را بخوانید
این عکسم چند وقته تو دلم مونده بود:
اینکه دوره کارشناسیم تا حالا پای تخته نرفتم و
آخرین باری هم که رفتم برای ملت سوال حل کردم هفده سالم بود و
سواله، سوال دیفرانسیل بود و زنگ آقای ز. و یه انتگرال که توش تانژانت داشت یه طرف قضیه است؛
اینکه استاد محترممون به دانشجویان ارشد تکلیف و تمرین میده یه طرف قضیه!
که این دو طرف قضیه ظاهراً هیچ ربطی به هم ندارن.
ولی اینکه دانشجوی ارشدو هی صدا کنن پای تخته که تمرینارو برای ملت حل کنه یه کم یه جوریه،
حالا برای من قابل درک و هضمه، ولی اون بنده خدای 40 ساله که معلم زبان فارسیه گناه داره
اونو هی صدا نکنین پای تخته که تکواژ و واژههارو جدا کنه!!!
اون معلم زبان فارسیه!
گناه داره...
شما در این تصویر آثار ارزشمند بنده رو روی تخته میبینید و از اونجایی که اینجانب هیچوقت SMS و سایر پیامامو فینگلیش نمینویسم و با الفبای فارسی چت کردم و میکنم و خواهم کرد؛ یکی از بدبختیام اینه که موقع آوانویسی که باید با الفبای جهانی!!! بنویسیم، چند صد کیلوکالری انرژی مصرف میکنم!!! خب زورم میاد مثلاً کتابو بنویسم Ketab
پیشنیاز این پست، پست 441 میباشد! nebula.blog.ir/post/441
و اما بعد...
حالا فهمیدم خواهر و برادر نیستن و دوستن!
که چی؟
که این وسط این دروغه بیشتر به چشمم میاد تا دوستی خلاف شرعشون :دی
والا!!!
اینم از تدریسِ ساعتی 150 تومنِ ما :دی
ولی خیلی دلم میخواد بدونم این شرکت پاسداران که میگفتن شرکت باباشونه، شرکت بابای کدومشونه! اصن شرکت باباشونه؟!!!
هنوزم که هنوزه هر کی دنبال نمونه سوال و کتاب و جزوه و سورس باشه میاد سراغ من
و این حس خوبی بهم میده
آسمان گو ندهد کام چه خواهد بودن؟
یا حریفی نشود رام، چه خواهد بودن؟
حاصل از کشمکش زندگی ای دل! نامیست
گر نماند ز من این نام چه خواهد بودن؟
صبح اگر طالع وقتست، غنیمت بشمار
کس نخواندهست که تا شام چه خواهد بودن
چند کوشی که به فرمان تو باشد ایام
نه تو باشی و نه ایام چه خواهد بودن
گر دلی داری و پابند تعلق خواهی
خوشتر از زلف دلارام چه خواهد بودن
شرط زیبایی اخلاق بود شاهد را
ورنه زیبایی اندام ،چه خواهد بودن
شهریاریم و گدای در آن خواجه که گفت
"خوشتر از فکر می و جام چه خواهد بودن"
با سلام و صلوات بر محمد و خاندان پاک و مطهرش، ضمن عرض ادب و احترام، خاطر نشان میشود هر کدوم از پاراگرافهای این پستو در زمان و مکان و شرایط مختلفی نوشتم و به دلیل نامفهوم و ناواضح بودن قیدهای زمانی و زمان اَفعال پیشاپیش عذرخواهی میکنم.
اعتراف میکنم مدتهاست منتظرم تعداد پستام به درت یوز قرخ درد برسه :دی که من این پستو به عنوان پست درد یوز قرخ دُردُم! منتشر کنم، میدونم نمیدونید این درت یوز قرخ درد چیه، منم وقتی بچه بودم نمیدونستم، تا اینکه شمردن و اعدادو یاد گرفتم؛ الانم راستش درگیرم باهاش که چرا 4 اولی درت تلفظ میشه 4 سومی درد، علی ایُ حال وقتی کوچولو بودم البته هنوزم کوچولو ام :دی میرفتم آشپزخونه و وایمیستادم کنار مامانم و بهش میگفتم تا هزار برام بشمره، مامانم هم همینجوری که داشت کاراشو انجام میداد شروع میکرد به شمردن. اون موقع فکر میکردم هر کی تا هزار بلد باشه بشمره ینی خیلی بلده و خیلی خفنه، هزار آخرین عددی بود که برام تعریف شده بود... عدد چهارَم دوست داشتم، منو یاد جمع چهار نفره خونهمون مینداخت و میندازه... این عدد غمگینم میکنه، شادم میکنه، این عدد منو یاد خونهمون میندازه... گفتم 4 یاد یه چیز بامزه افتادم... اگه دقیقتر بگم یاد یه سری چیزای بامزه افتادم
4- پاییز امسال، سهشنبه، سالن مطالعه دانشکده؛ اومدم شریف، از یه طرف درگیر مهر و امضای نامههای اداری خوابگاه بهشتی از یه طرف درگیر فرم تطبیق و فارغالتحصیلی شریف؛ باید زنگ بزنم خدمات دانشجویی که اکانت اینترنتمو فعال کنن... تو سالن مطالعه نمیشه حرف زد، باید برم بیرون زنگ بزنم، کلاً امروز یه جوری ام... چند دیقه دیگه الهام میاد ببینمش :)
گوشی دستم بود داشتم شماره آقای ب. رو میگرفتم و اشغال بود، یهو رنگم پرید، شبنم میگه صورتت رنگ گچ شده بود :)))) بیچاره فکر کرده بود تلفنی خبر ناگواری بهم داده بودن :دی خب اینم چهارمین بار! خب... من واقعاً هیچ توجیهی ندارم!!! هفته بعد که بیام شریف، دیگه نمیام دانشکده... ای باباااااااااااااا!
امروز - 94/8/25
اینم از اولین امتحان میانترم ارشد!
آقا من اعتراض دارم به این قضیه که ما سال بالایی نداریم... حس موش آزمایشگاهی بودن بهمون دست میده خب... و با اینکه صبح جمع شدیم دارالندوه و توطئه کردیم امتحانو لغو کنیم و پیمان اتحاد بستیم و بیعت کردیم و با استاد صحبت هم کردیم ولی خب استاد شماره 4 با کسی شوخی نداره و امتحانشو گرفت و بنده افتخار اینو داشتم که اولین کسی بودم که در اولین امتحان اولین دوره این رشته، برگهمو دادم استاد و زودتر از همه هم تموم کردم ولی خب قول نمیدم بالاترین نمره رو بگیرم؛ شایدم بگیرم :دی! ده تا سوال تشریحی که با ذکر مثال باید توضیح میدادیم و نیم ساعت وقت! بله عزیزان من! نیم ساعت وقت داشتیم... یادمه امتحانای شریف اینجوری بود که سه تا سوال میدادن و سه چهار ساعت وقت و آخرشم یه سه چهار ساعتم تمدید میکردن... به هر حال قشنگیِ دنیا به همین تفاوتاشه؛ سوال یک تا هشتو جواب دادم و نهمی رو بلد نبودم و رفتم سراغ سوال ده و اونو جواب دادم و دستمو بلند کردم که استاااااااااد این سوال 9 دقیقاً چی میخواد؟ ینی چی واژگان تاریخی را توضیح دهید، چیشو توضیح دهیم؟ اینو که پرسیدم استاد یه ذره راهنمایی کرد و ملت فهمیدن که اشتباه نوشتن و ملت داشتن جواباشونو پاک میکردن و منم تند تند داشتم واژگان تاریخی رو توضیح میدادم و راستشو بخواید که البته میدونم شما همیشه از من راستشو میخواید و منم همیشه راستشو میگم، نخونده بودم. ینی حتی دیشبم مرور نکرده بودم، اصن نخونده بودم که بخوام مرور کنم! هفته پیش یه کم خوندم و از بعضی صفحات عکسم گرفتم و پستم گذاشتم ولی خب از امتحانات حفظی خوشم نمیاد؛ امتحان باید یا مفهومی باشه یا حل کردنی، اینکه من یه مشت جمله رو حفظ کنم برم رو برگه بنویسم و بعدشم یادم بره اصن برام جذاب نیست... برای همینم هیچ وقت شعر یا سورههارو حفظ نمیشم... ولی خب تا دلت بخواد تفسیر و ترجمه و وزن و عروض بلدم
بگذریم...
امتحان خوبی بود، همه رو با اطلاعات عمومی و هر چی سر کلاس یاد گرفته بودم جواب دادم؛ تنها سوالی که یه جورایی شانس آوردم که بلد بودم سوال سوم بود که زبانهای شاخه ژرمنی رو گفته بود نام ببریم و خانواده های زبانی رو توضیح بدیم؛ میدونستم خانواده های زبانی چیه ولی شاخه ژرمنی؟
پستایی که اینجا میذارم اگه به نظرم مفید باشن، تو فیس بوکم میذارم؛ پریروز یکی از بچهها برای یکی از پستام کامنت گذاشته بود و یه چیزی پرسیده بود که برای جواب دادن بهش مجبور شدم به جزوه مراجعه کنم و با همون یه بار مراجعه اون چهار پنج تا زبان شاخه ژرمنی تو ذهنم موند و امروز برای جواب این سوال نوشتم: هلندی، انگلیسی، آلمانی، اسکاندیناوی
پروسه ی یادگیری وقتی عنصر علاقه و حضور روانی توش باشه همین میشه دیگه، دیگه بدون درس خوندن یاد میگیره، و حتی الهام های محیط هم براش یاد دهنده هستن چون شاید پشت پرده مغز درگیره، حتی کوچکترین اتفاقها، مثل افتادن سیب و تلاش برای بالارفتن مورچه از دیوار یا پریدن تو آب استخر و بالا اومدن آب، یه دفعه یاد میده :) چیزایی که خیلی های دیگه هم تجربه کردن و چیزی ندیدن توش.
اون همکلاسیم که یه خانم 40 سالهی معلمه و بهش میخوره 20 سالش باشه: استااااااااااااااااااد، شما که میدونین ما چه قدر تلاش میکنیم، زحمت میکشیم، کیلومترها راهو میکوبیم میایم اینجا فقط و فقط برای کسب علم و دانش و میدونین که درس شمارو چه قدددددددددددددددددددددر دوست داریم و با چه عشقی میخونیم و حالا ممکنه نتایج امتحانات اونی نباشه که شما انتظارشو دارید و کاریه که شده به هر حال و ما هم متاسفیم و عرق شرم بر جبین و نادم! پس شما که لطفتون همیشه شامل حال ما بوده و هست و خواهد بود و سایهتون روی سر ما مستدام، مرحمت بفرمایید و موقع نمره دادن با فضلتون نمره بدید نه با عدل.
استاد در حالی که میخنده: اتفاقاً ما اشعریها به عدل اعتقاد نداریم.
همون همکلاسیم که یه خانم 40 سالهی معلمه و بهش میخوره 20 سالش باشه: چه تفاهمی! اتفاقاً ما شیعیان هم به همچین مفهومی اعتقاد نداریم...
* عنوان: بخشی از دعای روز بیست و دوم ماه رمضان
یکی از روزای خوب خدا، یه بنده خدایی با یه بندهخدای دیگهای داشته درباره فرهنگستان و اینکه بنده تغییر رشته دادم صحبت میکرده و این بندهخدا یه شرکت با کارهای آی تی بیس و یه پروژه یا ایده در زمینه زبان فارسی داشته و موافقت و تایید دکتر میم. و گروه واژه گزینی فرهنگستان رو هم گرفته بوده و ظاهراً تیمشون جلسهای خصوصی با آهنگر دادگر هم داشته و بسی بسیار مورد استقبال قرار گرفته بوده و بهشون پیشنهاد شده بود بیان تو کلاسای ما هم شرکت کنن و وقتی بندهخدای اولی موقعیت منو به بندهخدای دومی میگه، بندهخدای دومی و سومی که این سومی دوست دومی بوده استقبال میکنن و اطلاعات تماس بنده رو میگیرن برای همکاری و منم که سرم درد میکنه برای دردسر!
ینی فاصله زمانی ایمیل بندهخدای اولی و اوکی بنده 7 و فقط 7 دقیقه بود! ینی 12:09 pm ایشون میل میزنن و قضیه رو میگن و بنده 12:16 pm چنین جوابی رو ارسال میکنم: سلام! وااااااااای مچکرم!!! به شدت استقبال میکنم! که خب ایشونم اینجوری جواب میدن که آدم اینقدر هول!!! یه امّایی، اگری!!! و تاکید میکنن که شیرینی هم نمیخوان!
فردای روز آخر دوره کارشناسی که بنده اسباب و اثاثیهمو جمع کردم و خوابگاه رو به مقصد ولایت ترک گفتم و رفتم خونهی بابام :دی (اواسط ماه رمضون بود) بندهخدای دومی زنگ زد و راجع به طرحشون صحبت کردیم و ایمیلمو دادم که اگه اسنادی برای مطالعه دارن بفرستن که مطالعه کنم و نفرستادن و منم پیگیری نکردم و گذشت تاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا همین یکی دو هفته پیش!
که عاشورا بود و بنده رفتهبودم مسجد محلهی مامانبزرگماینا و (انگار محلهی خودمون مسجد نداره!!!) و بین دو تا نماز دیدم جماعت نسوان دارن برای یه بندهخدای دیگهای مصطفی نام! که اخیراً به رحمت ایزدی پیوسته بود نماز وحشت میخونن؛ منم از شما که پنهون نیست، از خدا هم چه پنهون که بلد نبودم و به تقلید از اینا برای اون بندهخدایی که اصن نمیدونستم کیه نماز وحشت خوندم؛ نه یکی نه دو تا ده دوازده بار آیتالکرسی و قدر خوندن و بنده در حال ندامت و قنوت بودم که جیبم به ویبره درومد و بعدشم یک فقره پیامک دریافت کردم با این مضمون که من از دوستان بندهخدای اولی ام! اگه دقیقتر بگم فرموده بودن من از طرف آقای اولی تماس میگیرم (لابد این بندهخدای سومی فکر کرده بود من از این دخترام که شماره ناشناس جواب نمیدم و میترسم! نه آقا، ما ازوناش نیستیم! من دهن مزاحمارو سرویس میکنم، من تو دهن مزاحما میزنم! من به پشتیبانی بابا و داداشم تو دهن این مزاحما میزنم :دی)
منم پیامک ایشونو بدین نحو پاسخ دادم که بله میشناسمشون (ناسلامتی طرف خواننده وبلاگمه و یه عمره خواننده وبلاگشم و البته اینارو تو دلم گفتم) و عذرخواهی کردم که جواب ندادم و اذعان (=اعتراف) کردم که دستم بند بود و اگه دقیقتر بگم داشتم نماز میخوندم و ازش پرسیدم در چه راستایی تماس گرفته بوده
خب خدایی راستای تماسش مهم بود دیگه! خودشو که معرفی نکرده بود، کارشم نگفته بود، فقط گفته بود از طرف بندهخدای اولی تماس گرفتم که خب آدم دلش هزار راه میره که این بنده خدای اولی چی کارم داشته که خودش تماس نگرفته و یکی دیگه از طرف اون تماس گرفته و بعدشم اقتدا کردم به اون آقاهه که اون جلو ایستاده بود و قربتاً الی الله نماز دومو شروع کردم!
نماز دوم تموم شد و زیارت عاشورام خوندم و اونم تموم شد و تف به ریا! برگشتم خونه و این بندهخدای سوم زنگ نزد! اول خواستم خودم زنگ بزنم ولی خب مردد بودم و نمیدونستم خودم زنگ بزنم به تقوا نزدیکتره یا منتظر بمونم به صلاحه! در بحر تفکر مستغرق بودم که بعد یه ساعت پیامک دوم رو دریافت کردم با این مضمون که الان میتونم تماس بگیرم؟
منم نه گذاشتم نه برداشتم جواب دادم که بله حتماً! جعفر طیارم اگه میخوندم تا حالا تموم شده بود
از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون که من تا حالا نماز جعفر طیار نخوندم و نمیدونم چه جوریه علی ایُ حال پنج دیقه بعد زنگ زدن و یه ربع بیست دیقهای هم با ایشون راجع به طرحشون صحبت کردیم و از خدا که پنهون نیست بازم از شما چه پنهون که همون مکالمه بندهخدای دومی داشت تکرار میشد و آخرشم بهشون گفتم که طرحشونو هنوز برام ایمیل نکردن و من هنوز در جریان نیستم قضیه چیه و ایشونم گفتن دوباره میفرستن و منم گفتم اصن شما نفرستادین که الان بشه دوباره! الان اگه بفرستین میشه اولین بار! (خدا این زبونو از من نگیره! انگار اگه حرف نزنم میگن بلد نیست یا لاله مثلاً) تازه اون شب همون شبی بود که از درد دندونم حتی حرف هم نمیزدم و نمیتونستم بزنم و یه گوشه عین بچهی آدم نشسته بودم و از طبیعت لذت میبردم! ولی خب یه جاهایی زبان به کام گرفتن برام دشواره! :دی خلاصه گذشت تاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا همین یکی دو روز پیش!
که بنده ساعت 4 وقت دندونپزشکی داشتم و همینجا تو وبلاگمم به این 4 بعداز ظهر اشاره کرده بودم ولیکن نگفته بودم با این بنده خدای سومی هم قرار دارم؛ چون من همه چیزو اینجا نمیگم و نباید هم بگم و اینو همیشه اون گوشه ذهنتون داشته باشید که اینجا بخش کوچکی از زندگی حقیقی منه! به هر حال رفتم خدمات فناوری و سلام و احوالپرسی و بعدشم گفتم آقا دقیقاً منو توجیه کنید ببینم داستان چیه! ایشونم اسلایدی که برای ارائه و دفاع اون روزشون آماده کرده بودن رو باز کردن و دیدم به به! اسم و عکس بنده صفحه اول اسلایدا جزو اعضای تیم معرفی شده و از بین اووووووووووووووون همه عکسی که با رعایت شئونات اسلامی تو فیس بوک داشتم، دقیقاً همون عکسی رو انتخاب کرده که سهیلا ازش بدش میاد و البته این عکسو داداشم با دوربین چندین مگاپیکسلی گرفته و با فوتوشاپ روش کار کرده و یه شعرم کنارش نوشته که به چه مشغول کنم دیده و دل را که مدام، دل تو را میطلبد دیده تو را میجوید و حقالزحمهشم که همانا تایپ سخنرانی یه حاجآقا بوده رو گرفته ولی خب سهیلا این عکسو دوست نداره و میگه خیلی پیر و غمگین به نظر میرسی که خب راستم میگه و رنگ رخساره خبر میدهد از سر درون.
چی داشتم میگفتم؟
آهان!
قرار شد با این بندهخدای سوم بریم یه جایی و برای یه عده که نقش داورو داشتن اینو ارائه بدیم و تاییدیه و تسهیلات لازم رو برای پیشبرد اهدافمون که تا اون لحظه و حتی تا این لحظه هم نمیدونستم چیه بگیریم. حالا نقطه اوج داستان کجاست؟
اونجایی که ما وارد اون اتاقی شدیم که ملت میرفتن طرحشونو ارائه میدادن و بنده هماتاقی یه ترم قبل از ترم آخرمو دیدم (به عنوان داور!) خب این کجاش هیجان و ذوق داره و چیش نقطه اوجه؟
ایشون، ینی همین هماتاقی یه ترم قبل از ترم آخرم همون هماتاقیای بود که بهمن ماه پارسال باهاش هماتاقی بودم، ینی همون ایام کنکور! همون ایامی که بنده با یه بغل کتاب زبانشناسی میومدم خوابگاه و هر روز یکی یه دونه کتاب میخوندم و میز و تخت و زار و زندگیمو ول کرده بودم و گوشهای از واحد 143 رو اختصاص داده بودم به خودم و بند و بساط و کتابا و جزوه ها و ناهار و شامم همون گوشه میخوردم و پستامم از همونجا براتون منتشر میکردم و همونجا میخوابیدم و جز برای امور ضروری از اونجا تکون نمیخوردم!
هیچی دیگه، وارد اون اتاقه شدیم برای ارائه طرح و تمام خاطرات از ذهن من و هماتاقیم مثل یه فیلم رد شد و نشستیم و بندهخدای سوم شروع کرد به توضیح و شرح و تفسیر ایدهشون و چایی آوردن برامون و از اونجایی که هماتاقیم به اخلاق حسنهی بنده مبنی بر نخوردن چای تو همچین شرایطی در لیوانی غیر از لیوان خودم، اشراف داشت و واقف بود، وسط جلسه بال بال میزد بهم بگه تا اون لامصب سرد نشده بده من بخورم که خب منم حواسم پی ایده و طرحه بود و جلسه تموم شد و بنده رفتم دندونپزشکی و شب که برمیگشتم خوابگاه تو مترو دوباره هماتاقیمو دیدم که داشت میرفت خونهشون و قضیه چایی رو بهم گفت و اذعان کرد (ینی همون اعتراف که چند خط بالاترم معنیشو گفته بودم) که بعد از اینکه جلسه تموم شد و ما رفتیم چای بنده رو علیرغم سرد بودن خورده و
هیچی دیگه!
همین.
برم تکلیفای فردامو انجام بدم، دوشنبه هم میانترم دارم...
از اینکه پستای قبلی به دلتون نشسته و جانا سخن از زبان شما گفتم و اجازه گرفتید برای کپی، ممنون
ولی در کل نیازی به اجازه نیست، راحت باشید! ما که این حرفارو نداریم باهم
اینجانب هییییییچ مالکیت مادی و معنوی نسبت به نوشتههام (خزعبلات و دری وریام) ندارم
همین که بتونم باهاشون منظورمو برسونم و فکرمو منظم کنم کافیه برام
ادامه حرفامون:
ولی شانس آوردن خواهر برادرناااااااااااااااااا! اگه دوست بودن استادی مثل منو از دست میدادن :دی
من تا حالا تدریس نکردم!!!
بلد نیستم... تازه اعصابِ بیشتر از یه بار توضیح دادن هیچیو ندارم!
ولی نیست که بابامون معلم بوده، یه چیزایی بلدم :دی
هر چند همیشهی خدا وسط بند و بساط مهمونی اشکال رفع کن بچههای فامیل بودم
عمق فاجعه اینجاست که اون پسر و دختر خوانندههای وبلاگم باشن :))))))))))))))
اینکه فاطمه الان آلمانه و من تا حالا ندیدمش و مطهره دوست ارشدمه و تازه باهاش آشنا شدم و اصن دوست مطهره رو هم ندیدم یه طرف قضیه است، اینکه این مطهره همونیه که اون یه لیوان آبو داد دستم و گفت نطلبیده مراده و کاراکتر مرادو وارد فصل 3 کرد یه طرف قضیه
پریشب خواب دیدم جانشین آهنگر دادگر شدم و همه چیو متحول کردم! دقیقاً نمیدونم چیا متحول شده بودن ولی همه داشتن بهم تبریک میگفتن و مدام این بیت تو ذهنم ریپیت میشد که تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف عاشقی شیوهی رندان بلاکش باشد! هر چند این دو مصرع ربطی به هم ندارن ولی حداقل وزن عروضیشون که یکیه!
این از پریشب، پس پریشب که یه شب قبل پریشب باشه هم خواب دیدم رفتم نمایشگاه پرده فروشی و برای خونهمون یه پرده با طرح سربازان هخامنشی یا ساسانی یادم نیست کدومشون، انتخاب کردم و پنجاه تومنم بیعانه دادم به آقاهه که اونو به کسی نفروشه! آقاهه هم پرسید کی میای ببری و منم گفتم قراره با مراد بیام! :دی حالا نکته هیجان انگیزش اینجا بود که عرض پردهها ثابت بود و طول (ارتفاعشون) فرق میکرد
دیشبم خواب خود مرادو دیدم!!! هر چند هر چی تلاش کردم قیافهشو ندیدم که بیام براتون توصیفش کنم یا دیدم و یادم نموند ولی به هر حال موضوع کلی خوابم دعوا سر رتبههامون بود و ظاهراً ایشون رتبهی 23 رشتهی المپیاد بودن و (آخه المپیاد اسم رشته است مگه؟ اصن مگه المپیاد رتبه داره؟) منم کل کل میکردم باهاش که خب که چی که رتبهی بیست و سه ای و منم بیست و نهم و لوکیشین این جنگ و جدال و گیس و گیس کشی، قنادی سر کوچهشون بود! داشتیم شیرینی میخریدیم که البته هر چی تلاش کردم اسم کوچه رو به خاطر بسپرم بازم تلاشم نافرجام موند :)))) شیطونه میگه برو رتبهی 23 تک تک رشتههارو سرچ کن ببین اسم کدومشون مراده و بپرس ببین کدومشون سر کوچهشون قنادی دارن :دی
پریروز تو مترو حس کردم یه خانومه یه چیزی از تو کیفش افتاد و چون ازش دور بودم و نمیتونستم داد بزنم و خانومه دور شده بود و رفته بود، مسیرو برگشتم تا ببینم چه چیزیش افتاده و وقتی فهمیدم هیچیش نیافته، دوباره برگشتم و به مسیرم ادامه دادم. به قول یکی از دوستان، این شاکلهی منه و رفتارم دلیل علمی-منطقی داره و بنده با علم به اینکه ممکنه نتیجه این رفتار خوب، مثبت، اخلاقی، انسانی و غیرهی من بد باشه، دیرم بشه یا امکان تکرار گرفتاری، مشکل، دردسر و... بشه باز هم از کمک کردن دریغ نمیکنم یعنی نمیتونم با همهی محاسبات و سبک سنگین کردن ها و مناظرهی درونی، چون شاکلهام در مدار مثبت و خوبیه اون کارو انجام ندم. این ینی من کماکان حواسم به مورچههایی که روبهروی دانشکده شیمی و مهندسی شیمی رژه میرن هست و هنوز مسیری رو انتخاب میکنم که اینا له نشن. (شاکله چیست؟ 1 و 2 و 3)
خیر سرم باید تا سه هفته دیگه این کتاب کابره رو ترجمه کنم و سر کلاس ارائه بدم
اون وقت نشستم کیفیت گوگل ترنسلیتو بهبود میبخشم و
در راستای اعتلای ترجمه قدم برمیدارم و ترجمههای اشتباهشو ویرایش میکنم
گوگل ترنسلیتم ذوق مرگ شده و هی داره ازم تشکر میکنه!
+ دو تا پست قبلیو از دست ندید، برای نوشتنش یه هفته زحمت کشیدم :دی
چند سال پیش خوانندهی یه وبلاگی بودم؛
یه روز اتفاقی روی لینک وبلاگ یکی از کامنتاش کلیک کردم و رسیدم به وبلاگ یکی که وقتی پروفایلشو خوندم فهمیدم صرف نظر از علاقه به ادبیات و نجوم و گل و گیاه و کتابایی که خونده و خوندم، همرشتهای و همدانشگاهی هستیم؛ و همزبان! و تجربه نشون داده ملت تو یه همچین موقعیتی کامنت میذارن که وااااااااااااااای چه تفاهمی، من امروز با وبلاگت آشنا شدم و میخونمت و اینم وبلاگمه و به منم سر بزن!
یه پستی در مورد خواب رنگی و سیاه و سفید گذاشته بودن و چون به مبحث خواب و سیگنالهای مغزی علاقهمند بودم تصمیم گرفتم برای اون پست و در مورد "همون پست" کامنت بذارم، ولی قبلش نشستم از پست شماره یک تا آخرین پستو با کامنتاش خوندم و مختصراً با وبلاگ و نویسندهاش آشنا شدم و با تاکید روی قید "مختصراً"، حس میکردم باید یه مدت هم صبر کنم و بعد کامنت بذارم! اینکه من برای یه کامنت سادهی بدون اسم و آدرس انقدر با خودم درگیر بودم و هنوز هم هستم عجیب نیست؛
با شناختی که از من دارید یا ندارید و بهتره داشته باشید، حساسیت بالای من انکارناپذیره؛ علیرغم سرزنش و انتقاد و نصیحت اطرافیانم، آدمی نیستم که یه فعل و انفعالی رو ببینم و بگم بیخیال، به درک! درست میشه، تحمل میکنم، میگذره، نه! تحمل نمیکنم، ساکت هم نمیشینم و واکنش نشون میدم، حسم رو نشون میدم، اعتراضم رو نشون میدم و هر چیزی که ممکنه برای شما مهم نباشه و به راحتی از کنارش بگذرید برای من ممکنه "خیلی" مهم باشه ممکنه همون طوفان تگزاسی باشه که بعد از بال زدن پروانه تو برزیل رخ میده؛ این رفتارهای کوچیک برای من مهمن؛ بحث اینه که به رفتار کسی که باهاش در ارتباطم زیادی اهمیت میدم.
پست 295 یادتونه؟ راجع به اصناف و کسبه. فکر کنم با همون پست حجت رو تموم کردم و نشون دادم که روی روابطم چه قدر حساسم. اصن همین که من دوره کارشناسیم هر سال و هر ترم تو خوابگاه تغییر مکان داشتم گواه بر این ادعاست! منظورم هم این نیست که هماتاقیام آدمای بدی بودن که جدا شدم، نه! اینجا بحث بدی و خوبی نیست؛ تو اون پستم نگفتم که مغازه دارا آدمای بدی بودن، نگفتم راننده تاکسیا بدن، نگفتم آدمایی که ازشون آدرس میپرسم بدن؛ بحثِ ضرره. ضرری که تعامل با یکی بهت وارد میکنه یا ممکنه وارد کنه. خواستم بگم برام مهمه و خیلی مهمه با کی هماتاقی ام، از کی خرید میکنم، از کی آدرس میپرسم و حتی یه مسیر چند دقیقهای رو سوار ماشینِ کی میشم.
یه مثال ساده از خوابگاه میزنم؛
من نماز میخونم، نگار هم نماز میخونه؛ اتفاقاً نگار قشنگتر از من میخونه؛ هم به زمانش دقت داره هم به تلفظ کلمات هم تجهیزات عبادیش کاملتر از منه که یه مهر دارم و تازه به هیچ کسم اجازه نمیدم ازش استفاده کنه، ولی برای من مهم بوده و هست که هماتاقیم نمازخون باشه و برای نگار نیست ینی انقدر که برای من مهمه برای اون مطرح نیست!
این حساسیت تا حدی پیش میره که میشینم فکر میکنم ببینم این آدم، این دوست، این کسی که الان توی دایره رابطههای منه، نسبت به گذشته چه قدر تغییر کرده، هنوز همونی هست که فکر میکردم یا یه آدم دیگه شده؟ از همون اولم یه چراغ یا یه چیزی تو مایه های سنسور به مدار ارتباطیمون وصل میکنم که اگه سبز و سفید باشه اوکیه، یه موقع هایی زرد و نارنجی میشه و اخطار احتیاط میده و یه موقع هایی رنگ قرمز هشدار و خطر و علامت ایست و اون موقع طبق اصل ضرر و ضرار باید مدارمون قطع بشه و واقعاً قطع میشه و تو همچین مواردی عقلم بر احساساتم غلبه داشته و داره خداروشکر. ینی کنترل خودم دست خودمه!
شده من هوس شکلات کرده باشم و شکلاتو وقتی داشتم میذاشتم تو دهنم، کشیده باشم عقب و به خودم گفته باشم الان نه! یه کم بعد! شده هوس سیب زمینی کرده باشم و رفته باشم یه بشقاب سیب زمینی سرخ کرده باشم و آورده باشم گذاشته باشم جلوم و نخورده باشم و به خودم گفته باشم الان نه! شده حرص خودمو با بعضی کارام درآورده باشم و چند تا فحش آبدار نثار خودم کرده باشم وقتی موقع حساب کردن هزینه خرید، بستنی رو پس داده باشم و شده پیش بیاد اون موقعی که خواسته باشم جواب اسمس یکیو با شوخی بدم، یکی که به نظر خودم و خودش ما که این حرفارو باهم نداریم، ولی نداده باشم. شده بخوام و خیلی هم بخوام که برای یکی یه کامنتی رو بذارم و نذاشته باشم. چرا؟ چون نه فقط اون یه خط کامنت، بلکه هزار تا چیز دیگه رو هم در نظر گرفتم
پس اینکه کنترل خودت و کارات و احساساتت دست خودت باشه خیلی مهمه!
قاعده لا ضرر و لا ضرار میدونید چیه؟ «ضرر» خسارتهاى وارد بر دیگرانه، ولى «ضرار» مربوط به مواردیه که شخص با استفاده از یک حق یا جواز شرعى به دیگرى زیان وارد میکنه که در اصطلاح امروزى از چنین مواردى به «سوء استفاده از حق» تعبیر میشه. باب مفاعله دلالت بر اعمال طرفینى داره. پس «ضرار» که مصدر باب مفاعله است مبیّن امکان ورود ضرر بر دو جانب و طرفینه، بر خلاف «ضرر» که همیشه از یک طرف علیه طرف دیگر وارد میشه.
ینی اگه کامنتا باز باشه من حق دارم کامنت بذارم ولی اگه کامنتم کسیو ناراحت میکنه نمیتونم از این حقم استفاده کنم، یا من حق دارم برای نوشته هام نظرخواهی کنم ولی تا وقتی که آرا و نظرات بهم ضرر نرسوندن. اینکه چه ضرری، بماند ولی چه اشکالی داره قبل از انتقاد و بحث از آدم بپرسید Do you have any examination or something like that for tomorrow چرا آدمای پشت کامپیوترو یه روبات بیاحساس فرض میکنید که هر موقع و هر جوری و هر چی خواستید میتونید بهش بگید؟
بزرگترین هدیهای که میتونید به یکی بدید زمانه، بخشی از عمرتون؛ که نمیشه پسش گرفت
پس خیلی مهمه که برای کی وقت میذاریم و با کی وقتمون میگذره و با کی ارتباط داریم؛ صرف نظر از زمانی که برای نوشتن پستها یا جواب دادن به کامنتها میذارم، حواسم هست که وقت خواننده هم ارزشمنده، وقتی که صرف خوندن و کامنت گذاشتن میشه. ولی نه یکی دو بار، بارها و بارها برخی کامنتها ناراحتم کرده، ناراحت از اینکه خواننده منظورمو درست متوجه نشده یا من حق مطلب رو درست ادا نکردم و باعث سوء تفاهم شده؛
حداقل انتظاری که بعد از انتشار یه پست میشه از خواننده داشت اینه که بدونه نویسنده چیارو گفت و چیارو نمیخواست بگه که دیگه کامنت نذاره و نپرسه، یه وقتایی واقعاً خوب نیست آدم هر چی به ذهنش میرسه رو به عنوان پست یا کامنت منتشر کنه! قبلش از خودمون بپرسیم اینو بگم که چی بشه؟ اینو بپرسم که چی بشه؟
من وبلاگ یه دختر سیزده ساله رو میخونم، حس و حال نوجوونیشو؛ وبلاگ بچههای دبیرستانی، وبلاگ بچههای ترم اولی، وبلاگ اونایی که اون ور آبن، این ور آبن، وبلاگ یه آدم بی دین، وبلاگ یه روحانی، منبراش، عقایدش، وبلاگ یه معلم، یه مادر، یه فمینیست، یه پان ترک، یه وطن پرست، یه شاعر، یه مهندس، یه پزشک، وبلاگ هممدرسهایام، همدانشگاهیام، همرشتهایام، دوستام، دوستِ دوستام! وبلاگ شماها! اگه هر روز دو تا پست میذارم، حداقل بیست تا پست دیگه رو هم میخونم؛
خودمم خوانندهام، خودمم کامنت میذارم، نمیگم همیشه کامنتام به جا بوده ولی برام مهم بوده برای کی چه کامنتی میذارم، تازه نه فقط خود نویسنده، خوانندههایی که قراره کامنت منو بخونن هم در نظر میگیرم ولی خیلیا حواسشون به این چیزا نیست؛ چیزایی که شاید برای شما مهم نباشه، برای من هست.
حالا وقتی همهی این مسائل رو میذارم کنار هم به این نتیجه میرسم که بستن کامنتا در شرایط فعلی بهترین راهحل ممکنه ولی این به اون معنی نیست که مطلقاً نظر شما برام مهم نیست، اتفاقا اگه دوست دارید راجع به یه موضوعی، یه پستی، یا هر چی بحث کنید، بعضیاتون ایمیلمو دارید، بعضیاتون شماره و تلگرام و کامنت خصوصی و حتی حضوری هم میشه راجع به خیلی مسائل حرف زد، منم میشنوم، با گوش جان هم میشنوم، استقبال هم میکنم، و جواب دارم برای نظراتتون، ولی در شرایط فعلی نمیتونم برگردم به روال و رویه قبلی.
با شناختی که از من دارید یا ندارید و بازم بهتره داشته باشید، درس و مشغله دلیل یا بهانه خوبی برای بستن کامنتا یا ننوشتنم نیست، یه تایید ساده و لبخند و یه دو نقطه پرانتز بستهی خشک و خالی در پاسخ به یه نظر وقت زیادی از نویسنده نمیگیره؛ من حتی موقع امتحانات که فرصتم برای نوشتن کم بود، سر جلسه امتحان، گوشهی برگه چک نویسی که بهمون میدادن محاسباتو اونجا انجام بدیم، کلیدواژه مینوشتم! از اون هیجان انگیزتر سر جلسه کنکور بود که نتونستم جلوی واژههایی که از ذهنم تراوش میشه رو بگیرم و با خودم فکر کردم اگه روی برگه سوالات بنویسم ممکنه سوالاتو بگیرن و نوشته هامو از دست بدم و روی پاکت آبمیوهای که بهمون داده بودن داشتم کلیدواژه مینوشتم که بعداً راجع بهشون فکر کنم؛ من نوشتن رو دوست دارم، با نوشتن فکر میکنم، آروم میشم، ذهنم منظم میشه و وقتی واژههارو میچینم کنار هم و احساسم رو در قالب یک نوشته بیان میکنم حس خوبی بهم دست میده. پس...
خواستم پست قبلی خوب جا بیافته تا این پستو منتشر کنم
اینکه چرا کامنتارو بستم یه بحثه، اینکه دو هفته پیش چه اتفاقی افتاد که کامنتارو بستم یه بحث.
بیاید برگردیم به دو هفته پیش، آخرین کامنتا نهم و دهم آبان بود، درسته؟
چی میتونست منو به هم بریزه جز یه احوالپرسی ساده؟
اینکه این میلاد کیه نمیدونم، اینکه 7 سالشه یا 70 سالش بازم نمیدونم
اینکه میشناسمش یا یه خواننده خاموش بوده یا یه آشنای قدیمی با یه اسم مستعار
بازم نمیدونم
ولی اینو میدونم که از کامنت ناشناس خوشم نمیاد
از آدم ناشناس یا بذارید رک و بیتعارف بگم، از پسری که این جوری نگرانم باشه خوشم نمیاد
این از این!
بریم سراغ سوال کلی تر، اینکه صرف نظر از کامنت میلاد و امثال میلاد، چرا کامنتارو بستم؟
اول بیاید به این سوال جواب بدیم که چی که ما دور هم جمع شدیم و مینویسیم و میخونیم؛
که چی بشه؟
اصن گیریم که داریم درس زندگی یاد میدیم و یاد میگیریم! خیلی هم عالی!
ولی این دور همی آداب نداره؟ قانون نداره؟ رسم و رسوم نداره؟
نه دوره همیِ مجازی، هر دور هم بودنی منظورمه.
یه استادی داشتیم، آمار و احتمال درس میداد،
همون استادی که صد، صد و پنجاه نفر باهاش آمار داشتن و کلاساش تالار تشکیل میشد
همیشه وسط درس دادناش یه زمان کوچیکی رو اختصاص میداد برای منبر!
یکی از منبراش راجع به همین که چی بشه بود
یهو پرسید برق خوندید که چی بشه؟ چرا اون گرایش نه این گرایش؟ اصن چرا اینجا؟
اومدید تهران که چی بشه؟ دارید میرید اون ور آب که چی بشه؟ موندید که چی بشه؟
برمیگردید که چی بشه؟
پارسال، ینی سال آخر کارشناسی، یه درسی داشتم به اسم حقوق سیاسی و اجتماعی در اسلام؛
این درسو صرفاً از روی علاقه و کنجکاوی مازاد بر واحدام برداشته بودم و
اتفاقاً یکی از جلسهها بحثِ فضای مجازی و پست و وبلاگ و لایک و کامنت بود.
بحث آزادی بیان!
اینکه آیا ما حق داریم هر چیزی که دلمون میخواد بگیم و بنویسم و نظر بدیم؟
اصن حق داریم هر چیزی رو هر کی نوشته بخونیم؟
خیلی دوست داشتم شما هم اونجا بودید یا میتونستم فیلمی صدایی از اون جلسه تهیه کنم...
8 سال سابقهی وبلاگنویسی اونم برای منِ بیست و سه سالهی کم تجربه، کم نیست
این 8 سال برام پر از تجربههای تلخ و شیرین بوده و
اگه یه روز فرصت و امکانشو داشته باشم یه کتاب مینویسم با عنوان فرهنگ وبلاگ نویسی و وبلاگ خوانی،
یا مثلاً حقوق متقابل نویسنده و خواننده...
من نوشتن رو دوست دارم، با نوشتن آروم میشم، آرامش حق منه، پس این آرامش رو از من نگیرید...
+ بقیه حرفام بمونه برای بعد...
هر چه مینویسم پنداری دلم خوش نیست و بیشتر آنچه این روزها نوشتم همه آن است که یقین ندانم که نبشتنش بهتر است از نانبشتن. ای دوست نه هر چه درست و صواب بود، روا بود که بگویند... و نباید که در بحری افکنم خود را که ساحلش بدید نبُود، و چیزها نویسم بی خود که چون وا خود آیم بر آن پشیمان باشم و رنجور. ای دوست میترسم و جای ترس است از مکر سرنوشت... حقا و به حرمت دوستی که نمیدانم که این که مینویسم راه سعادت است که میروم یا راه شقاوت؟ و حقا که نمیدانم که این که نبشتم طاعت است یا معصیت؟ کاشکی یکبارگی نادانی شدمی تا از خود خلاصی یافتمی. چون در حرکت و سکون چیزی نویسم رنجور شوم از آن بغایت. و چون در معاملت راه خدا چیزی نویسم هم رنجور شوم. چون احوال عاشقان نویسم نشاید، چون احوال عاقلان نویسم هم نشاید، و هر چه نویسم هم نشاید، اگر هیچ ننویسم هم نشاید، اگر گویم نشاید، و اگر خاموش گردم هم نشاید، و اگر این واگویم نشاید، و اگر وانگویم هم نشاید!1
حق زبان این است که آن را از دشنام گویی، گرامی داری و به نکوگفتاری، عادتش دهی و بر ادب، وادارش کنی و در کامش نگهداری مگر به جای نیاز و سود بخشی برای دین و دنیا و آن را از زیادهگویی مبتذل و کمفایده که با کمبهرگیاش، از زیانش نیز ایمنی نیست، بازداری؛
حق گوش این است که از هرچیز چنان پاکش داری که آن را راهی به دل خودسازی و آن را نگشایی، مگر برای شنیدن سخن خوبی که در دلت خیری پدید آورد یا اخلاق والایی بدان کسب کنی؛ زیرا گوش دروازهی سخن به سوی دل است؛
حق چشم این است که آن را از آن چه بر تو حلال نیست، فروبندی و مبتذلش نسازی و به کارش نبری مگر برای جای عبرتآموزی که دیدهات را بدان بینا کنی یا به وسیلهی آن، از دانش بهرهمند شوی؛ زیرا چشم دروازهی عبرتآموزی است.
و اما حق دو پایت این است که با آنها جز به سوی آن چه بر تو حلال است، نروی و آنها را مرکب خود در گام سپاری به راهی که خوارکنندهی رهسپار خویش است، نسازی؛ و حق دستت؛ که آن را بر چیزی که بر تو حلال نیست، دراز نکنی.2
1- عین القضات همدانی
2- رساله حقوق امام سجاد (ع)
عکس پست قبلیو بدون اینکه ویرایش کنم براش فرستادم و گفت اینوو!!!
گفت چه قدر بزرگ شدم؛ دو نقطه دی فرستاد و ذوق کرد و گفت خانوم شدم
خندیدم و از شدت خنده نسکافه پرید تو گلوم، سرفه کردم و خندیدم و بهش گفتم عوضی
خندیدم و
خندیدم و آپلودش کردم بذارم جای عکس پروفایل قبلی
عکس قبلیو که دیدم بغض کردم... گوشه چشمام خیس شد...
این همه تغییر برای سه ماه!
اگه ریخت و قیافه ام انقدر تغییر کرده ببین تو دلم چه غوغاییه :|
من بزرگ نشدم
پیر شدم
گفتم که سخت میگذره...
این روزها سخت میگذره...
+ چند روزه گوش میدم: Ilya_Monfared_Gole_Orkide
شاخه ای تکیده؛ گل ارکیده با چشمای خسته؛ لبهای بسته
غم توی چشماش آروم نشسته شکوفه شادیش از هم گسسته
آشنای درده؛ خورشیدش سرده؛ تو قلب سردش غم لونه کرده
مهتاب عمرش در پشت پرده؛ هر ماه سالش پائیز سرده
+ قرار بود یه پستی بذارم و یه چیزیو توضیح بدم؛ بمونه برای بعد... (بعد= نمیدونم چند روز دیگه)
امشب حدودای 7، با نسیم (هماتاقیم) رفتیم باشگاه؛
کلاس رقص عربی ثبت نام کرد
یه گلفروشی نزدیک خوابگاهه و برگشتنی رفتیم از اونجا کاکتوس بگیریم
علاقه من و عمه و بابام به گل و گیاهم که خارج از حوصلهی این پُسته!
وَرتای فصل2 که یادتونه؟
اصن الکی که نسرین نشدم!
والا!
گل فروشه چند مدل کاکتوس داشت و اسم دقیقشونو پرسیدم و بلد نبود
گفت همهاش کاکتوسه
یه گل دیگه هم بود که شمشیر مانند بود، ولی یه چیزی تو مایههای همین کاکتوسا بود
پرسیدم اون چیه؟
نسیم گفت زبان مادرشوهره!
من: زبان مادر مراد؟! :))))
هنوز براش اسم انتخاب نکردیم و فعلاً کاکتوس صداش میکنیم
ولی قول میدم زبون مادر مراد مثل گلای کنارمه نه اونی که دستمه :دی
خدایی دختر شاه پریون هم که باشی
تو بالاترین مقاطع علمی هم باشی
دنیا هم رو سرت قسم بخوره
بازم مادر شوهرت معتقده که پسرش مراد حیف شده!!!
نقل است، شیخ کهنسالی ریش خیلی بلندی داشته،
روزی یکی از یاران ازش میپرسه:
شیخ! شب هنگام موقع خواب، ریشهایت را زیر لحاف میگذاری یا روی آن!؟
سوالش یه چیزی تو این مایهها بود که آقا شما که ترکی به 4 دُرت میگی یا دُرد؟
بنده خدا، بدبخت فلک زده، احتمالاً رشتهاش زبانشناسی بوده و هفته بعد هم میانترم داشته
شیخ هر چی فکر کرد به خاطرش نیومد و گذاشت فردا جواب وی را بدهد!!!
هنگام خواب، دقت میکنه و لحافو روی ریشاش میذاره و یه کم میخوابه و نفس تنگه میاره
برمیخیزد و ریشهایش را میگذارد روی لحاف و دوباره میخوابد و
این بارم گردنش درد میگیره و بازم نمیتونه بخوابه :دی
فردا جوان به سراغ پاسخش میآید که آقا جواب کامنت من چی شد پس؟ درد میگی یا درت؟
شیخ وی را به خدا واگذار کرد و فرمود:
می بخور منبر بسوزان مردم آزاری مکن، خدا هدایتت کند که من دیشب تا صبح نخوابیدم!
چند روز پیشم یه چیز کُردی از هماتاقیم پرسیدم و تا الان درگیره باهاش :))))
خدا از سر تقصیراتم بگذره
بالاخره هم نفهمیدم شیخ به 4 میگه درد یا درت
کائنات اصن از دستم عاصین! :دی
آیا میدانید؟
+ بعضی زبانهای افریقایی مثل بوشمن و هاتن تات، نُچ آوا دارن؟ ینی همین نُچ جزو واجهاشونه!!!
+ تاجیکا به بازیگر میگن مسخره!!! فکر کن مثلاً یارو بیاد به عزتالله انتظامی بگه تو مسخره بزرگ ایرانی :)))
میگه این ماه فلان قدر پولم اضافه مونده، تو بودی چی میخریدی باهاش، چی کارش میکردی؟
من: والا هیچ کاریش نمیکردم! هر موقع چیزی لازم داشته باشم میخرم،
لازم نداشته باشمم نمیخرم دیگه، حالا چه پولم اضافه باشه یا نباشه
خوبیش اینه که دوست پسر نداره
که باهاش بره بیرون
بدیشم اینه که دوست پسر نداره
که باهاش بره بیرون و تنهایی هم نمیره بیرون و عاشق خریدم هست و
هفته اول:
+ نسرین آخر هفته بریم تجریش؟
- این هفته خیلی کار دارم
هفته دوم:
+ نسرین آخر هفته بریم تجریش؟
- هفته بعد کلی کار دارم
هفته سوم:
+ نسرین آخر هفته بریم تجریش؟
- این هفته نه، ولی هفته بعد شاید
هفته چهارم:
+ نسرین آخر هفته بریم تجریش؟
- قول میدم هفته بعد باهات بیام تجریش
بالاخره ما یه روز پا شدیم رفتیم تجریش، ارگ
تازه این بنده خدا میخواست از صبح بریم و من چهار چهار و نیم حاضر شدم :دی
شش رسیدیم تجریش و من داشتم سنگ فرشای پیاده رو هارو تماشا میکردم و
دوستم چشم از مغازهها برنمیداشت!
دامن از کف میداد وقتی مانتویی، شالی، لباسی چیزی میدید
نقطه اوج داستانم اون جایی بود که وارد ارگ شدیم و سرعت قدمای من و سرعت قدمای دوستم!
یه لحظه دیدیم من اون ور پاساژم و دوستم هنوز دم در ورودی و جلوی مغازه اولیه
ینی یه جوری وسط پاساژ زده بودیم زیر خنده که نفس من که شخصاً بالا نمیومد
به هر زور و زحمتی بود تماشای ویترین مغازههای چهار طبقه تموم شد و
ما ارگ رو به مقصد خوابگاه ترک گفتیم
مانتوها همه شون بالای دو سه تومن بودن :دی
دوستم: خدایا! من که ازت این مانتوهارو نمیخوام، پولم نمیخوام، فقط یه شوهر میخوام
من: از خدا یه شوهر میخوای و از شوهرتم مانتوهای اینجارو میخوای لابد
دوستم: آره دیگه :دی
دوستم: کاش عکسم میگرفتم
من: من گرفتم
دوستم: چه جوری؟!!!
من: دیگه دیگه :دی
برگشتنی، ذرت هم خوردیم (کجای اینا مکزیکیه آخه!؟ دقیقاً چیش مکزیکیه؟)
اون تقابل مشکی و قرمزم اتفاقی نیست،
ولی دختر خوبیه، ملالی نیست جز میوههایی که گاه به گاه پوست میکنه و
به لطایفالحیل میپیچونمش؛
پریروز تو فرهنگستانم یکی از همکلاسیام همون خانومه که 40 سالهشه و معلمه و
بهش میخوره 20 سالش باشه و داشت کنفرانس میداد برام سیب پوست کند و
مجبور شدم بخورم!
آقا من تا خودم نشورم اون لامصبو از گلوم پایین نمیره خب...
امروز صبح
+ نسرین بیست دیقه وقت داری باهام بیای بریم یه جایی؟
- بیست دیقه یا دو ساعت؟ :دی کجا؟
+ این باشگاهه سر خیابون هست، کلاس رقص عربی داره
- من کلاس رقص بیا نیستمااااااااااااا، اونم عربی!!! تنهایی میری
+ آره فقط امروزو باهام بیا برای ثبت نام
میخندم
+ به چی میخندی؟
- رقص... شش یک به نفع تو
اون شب که تو قطار بودم و داشتم میومدم تهران زنگ زد که لپتاپم هنگ کرده و چی کار کنم
حتی خاموش هم نمیشد
گفتم خب باتریشو دربیار! این جوری قطعاً خاموش میشه
تشکر کرد و مرسی بوس بوس و فدات شم و بعدشم خداحافظی!
دیشب دیدم اوضاع لپتاپش خیلی داغونه، گفتم بیار ویندوزشو عوض کنم
ویندوزو نصب کردم و داشتم با درایوراش ورمیرفتم و ارورای عجیب غریب میداد
با نگرانی گفت ینی الان این ویندوز نداره؟
گفتم ویندوزشو نصب کردم، درایور نداری هنوز ینی نصب نشده
گفت ینی هر چی عکس و فیلم و آهنگ تو درایوام بود پرید؟
گفتم نه این درایور با اون درایوا فرق داره، چیزی نپریده
کلی ذوق کرد و گفت از وقتی با تو آشنا شدم کلی اطلاعات کامپیوتریم زیاد شده
گفتم مثلاً یاد گرفتی بعد از کپی، پیست هم بکنی و
(خندیدیم)
گفت پینت هم یاد گرفتم
خندیدم و گفتم یه کم بگذره فوتوشاپم یادت میدم
گفت میپل هم یاد گرفتم
گفتم پس بیا خودت اینارو نصب کن اینم یاد بگیر
با ذوق بیشتری گفت واااااااااای اگه بابام بفهمه من ویندوز و کارای اینجوری بلدم چه ذوقی میکنه
با خودم فکر میکردم که خب منم وقتی آشپزی میکنم بابام ذوق میکنه!
ذوق ذوقه دیگه... مگه نه؟
ریستارتش کردیم و منتظر بودیم بالا بیاد
یهو لپ تاپو گرفت سمت من و گفت این باتریش کجاست؟
خندیدم و گفتم گرفتی مارو؟
ینی تو این 6 سال هیچ وقت دلت نخواسته دل و روده لپتاپتو دربیاری توشو ببینی؟
گفت اتفاقاً اون شبم که گفتی باتریشو دربیار خاموش بشه، نفهمیدم باتریش کجاست
دوباره خندیدم، این دفعه به خودم میخندم
اینکه هر جوری به این قضیه نگاه میکنم تا اینجا سه یک ازش باختهام!
گفت به چی میخندی؟
گفتم به اینکه شوهر هر دومون استاد دانشگاهم که باشه، باتری لیتیم و نیکل کادمیوم من کجا و اون بوی قرمه سبزی تو و ناز و شیطنت و خط چشمت که به تیر مژه هر لحظه شکاری گیرد کجا!
پریشب خیلی خسته بودم و سردرد بدی داشتم، همین که رسیدم خوابگاه دیدم روی تختم پر کتاب و کاغذ و خودکاره و حوصله جمع کردنشونو نداشتم، بدون اینکه لباسامو عوض کنم بالشو گذاشتم رو زمین و دستمو (منظورم اون تیکه آرنج تا مچه) رو گذاشتم روی چشمام و داشت خوابم میبرد که دیدم داره یه چیزی گوش میده؛
گفتم صداشو بلند کن منم بشنوم
گفت صدای یه دختره است قبل از خودکشی! خطاب به پسره است
من: خب تو چرا گوش میدی؟
هماتاقیم: خب تو گروها پخشش کردن که برسه به دست دوست پسرش
من: خب چرا خودش نفرستاده براش؟
هماتاقیم: لابد چون مُرده!
من: خب قبلش میفرستاد بعد میمرد! حالا صداشو بلندتر کن ببینم چی میگه
ده دقیقه تمام آه و ناله و خیلی نامردی و چرا تنهام گذاشتی و از این صوبتا
دستمو (بازم منظورم اون تیکه آرنج تا مچه) رو از رو چشمام برداشتم و زدم زیر خنده
حالا نخند کی بخند
بعد دیدم هماتاقیم داره چیکه چیکه اشک میریزه که آخی نازی طفلی دختره
من: بی خیاااااااااااااااااااااااااااااااال! چه جوری میتونی اینارو باور کنی؟ تازه اگه واقعی باشه چه جوری میتونی برای آدمای احمق دل بسوزونی؟ همون بهتر که مرد و یه اسکل از روی زمین کم شد!
هماتاقیم: تو خیلی بیاحساسی
من: اگه احساس رو هم به اون لیستمون اضافه کنیم، تا اینجا من چهار یک عقبم ازت
اون روز یکی از پسرای گروه درسیشون یه پیامی داده بود و این دو دیقیه صبر کرد و بعد جوابشو داد
گفتم جوابشو بده خب
گفت این جماعتو باید منتظر بذاری
گفتم سوالش درسیه، هم کلاسیه!!!
گفت به هر حال پسرارو باید منتظرشون بذاری
خندیدم و گفتم باید بیام پیشت تلمذ کنم استاد!!!
یه بار یکی از بچه ها میل زده بود و یه چیزی خواسته بود
تا بیاد اسمس بده که ایمیلمو چک کنم، جواب ایمیلشو داده بودم
اسمس داد که میخواستم بگم ایمیلتو چک کنی که هیچی دیگه! عرضی نیست و مرسی
این جماعتو باید منتظر بذاری... پنج یک به نفع هماتاقیم
پ.ن: ولی آخرش نفهمیدم شهریار میخواد به یار برسه یا به ثریا یا نگار یا بهار یا کی؟
من که میروم شاید روزی به مرادم برسم :دی
1- زنگ زده میگه چه خبر؟
میگم سلامتی
میگه منظورم شورش و تظاهرات و آتیش و ایناست، مگه خبر نداری؟ اینجا کلی شیشه شکستن
من: شیشههای خودتونه... تا به این نکته پی نبرید که شیشههای خودتونه کاری از دست من برنمیاد
میگه آیت الله فلانی هم موقع نماز راجع به این موضوع با مردم حرف زده
من: نمیدونم چی گفته ولی کار خوبی نکرده که به قضیه جو داده، شما همینجوریشم به صورت خودجوش با زمین و زمان درگیری! وای به حال روزی که بهونه دستتون بیافته و مثلاً تیمتون ببازه، دیگه خدارم بنده نیستید!
ایشون: تیممون!
من: تیممون!!!
2- آخر جلسه یکی از همکلاسیام شمارهمو میخواست (همون خانم 50 ساله که اولش آبمون تو یه جوب نمیرفت و الان حسابی باهم دوست شدیم) نهصد و چهاردهشو که گفتم گفت عه تو اهل تبریزی؟ (و کلی علامت تعجب!) چه جوری هر روز میری و میای؟ (و دوباره کلی علامت تعجب!) (آخه دو نفر از بچه های لر و اصفهان، ساکن تهران نیستن و هر موقع کلاس داریم میان و بعدش برمیگردن، همه که موقع مصاحبه نمیتونن از آهنگر، خوابگاه بگیرن :دی)
گفتم ساکن تهرانم! ولی لزوماً با این شماره نمیشه همچین نتیجهای گرفت، شمال غرب کلاً نهصد و چهاردهه
گفت من ترکارو با تبریز میشناسم، اولین شهری که به ذهنم میرسه تبریزه، میدونستی دکتر ت.1 هم ترکه؟
اون یکی همکلاسیم که لره و یه خانم 40 سالهی معلمه و بهش میخوره 20 سالش باشه و داشت کنفرانس میداد: دکتر ت.2 هم ترکه! ولی این تبریزیا یه طرف بقیه ترکا یه طرف! انگار از دماغ فیل افتادن :دی
من: شما لطف داری
ایشون: ولی باز همهی تبریزیا یه طرف، نسرینم یه طرف!
من: لطفتون مستدام! :))))))
همون همکلاسیم که لره و یه خانم 40 سالهی معلمه و بهش میخوره 20 سالش باشه وقتی داشت ریشهشناسی عوامانه رو توضیح میداد: با احترام به ساحت مقدس بانوی تبریزی کلاسمون، تبریز، تب + ریز نیست
منم تاییدش کردم و اون یکی همکلاسی اصفهانیم که شیراز درس خونده گفت شیراز هم شیر + آز نیست که به معنی شیر کم است باشه و رو کرد سمت من و گفت آز به زبان شما ینی کم، درسته؟
استاد [همون استاد خشن]: :)))))
منم تایید کردم و بیستون رو مثال زدم که بغستانه محل خدایانه، نه بیست تا ستون یا بدون ستون و از این دری وریا!
یهو اون همکلاسی لُره که داشت ریشهشناسیو کنفرانس میداد لهجه شو از لری یه ترکی تغییر داد و گفت یاشاسین آذربایجان :))))
* عنوان از حافظ
تابستون قبل از اینکه بریم مسافرت، یه سر رفتیم عیادت از بزرگان فامیل و عمه و خاله بابا و مامان و
عمهی بابا یه نوهی 4 سال از من کوچکتر داره که یه همچین گل پسری داره!
اسم گل پسرشم یادم نیست...
وقتی ما رسیدیم، این بچه خواب بود
یه کم نشستیم و حرف زدیم و این بچه کماکان خواب بود
اینکه انقدر نازش کردم و ازش عکس گرفتم که بیدار شد بماند
اینکه بیدار شد و جیغ و داد و گریهاش گرفت و مامانش این پستونکی که در تصویر ملاحظه میکنیدو آورد گذاشت تو دهن بچه و من با دیدن سنسورهای تب سنج موجود در سیستم پستونک به وجد اومدم و از دهن بچهی بدبخت بینوا درش آوردم و به تحلیل و تشریحش پرداختم و بچه هه از شدت شوک حاصل از رفتار بیرحمانهی من گریهاش کلاً قطع شد هم بماند، منظورم اینه که بین خودمان بماند!
ببین چه مظلومانه داره نگام میکنه...
لابد داره فکر میکنه این خل وضع کی میخواد بره که من راحت بگیرم بخوابم :دی
خب ندیده بودم همچین چیزی تا حالا!!! :دی
فکر کنم از این مقاومتایی که با حرارت کار میکنن توشه
زنگ زدم نگار و پُرسان پُرسان رفتم سمت مسجد و منتظر دوست نگار بودیم تا وضو بگیره و بره نمازشو بخونه و منم نمازمو فرهنگستان خونده بودم (اولین بارم بود اونجا نماز میخوندم، نمازخونه رو نمیشناختم، از همکلاسیام پرسیدم و یکی گفت توی پارکینگه و گفتم پارکینگ نرفتم تا حالا، یکی گفت کنار انتشاراتی و گفتم اونجام نرفتم، هر چند جزوه هام هر روز میرن اونجا :دی خلاصه وسط کلاس رفتم و پرسان پرسان (قید حالت از مصدر پرسیدن) رسیدم نمازخونه و خوندم و برگشتم)
دوست نگار وضو گرفت و برگشت و داشتیم میرفتیم مسجد که اون آقای موبایل به دست که میخواست قضیه رو به ناتاشا بگه رو دیدیم و من چادر نگارو گرفته بودم و میکشیدم که نگار تو رو خدا بیا دنبالش بریم ببینیم بالاخره به ناتاشا گفت یا نه و کی میخواد بگه!!!
خلاصه رفتیم مسجد و من و نگار تو حیاط نمایشگاه روبهروی مسجد روی نیمکت نشسته بودیم و من رفته بودم روی منبر و داشتم سمینار اون روز (ینی دوشنبه) رو برای نگار توضیح میدادم که سمیناره چی شد و چی گفتم و چند تا از مثالایی که سر کلاس برای بچهها توضیح داده بودم رو برای نگار تشریح و تبیین میکردم که دوست نگار نمازشو خوند و برگشت و نشستیم رو نیمکت و من دوباره رفتم رو منبر و داشتم برای دوست نگار هم قرضگیری زبانی و ریشهشناسی واژههارو توضیح میدادم که یه دختره از نیمکت کناری برخاست و اومد جلو و ضمن عرض سلام و ادب و احترام به ساحت مقدس همهمون! رو کرد سمت نگار و اشاره کرد به من و گفت من با دوستتون یه کار کوچیک دارم
منم که همون دوست نگار باشم گفتم من؟
اون دختره: من شمارو میشناسم، من دوست شمام! شما نسرینی درسته؟
من: بله درسته
دوباره رو کرد سمت نگار و گفت میخوام دوستتونو بدزدم،
بعدش خطاب به من: میشه چند دقیقه باهم باشیم؟
من که کاملاً گیج شده بودم، از نگار و دوست نگار جدا شدم و رفتم سمت دختره
من: نگار فکر کنم دارن منو میدزدن :دی
دختره مرا به کناری کشید و گفت آروم باش
من: اوکی، آرومم!
دختره: هول نکنیاااااااااااا
مات و مبهوت نگاش میکردم
دختره: من پانیذم
من: شنهای ساحل؟!!!
دختره: خودشم
من: پانیذ!!!
کاش یکی بود از قیافهی من عکس میگرفت...
من: اصن بهت نمیاد پانیذ باشی، چه قدر آرومی... چه قدر با اونی که تصور میکردم فرق داری
با ذوق خفیفی رفتم سمت نگار و گفتم شن های ساحله...
یکی دو ساعتی باهم بودیم
حرف زدیم
و من ریز ریز ذوق میکردم
ینی به جای اینکه یهو سکته کنم، جیغ و داد و هوار بزنم، ریز ریز ذوقم رو تخلیه میکردم
شنهای ساحل کیست؟
وی چند سال پیش، اوایل فصل دوم وبلاگم، کاملاً اتفاقی با من آشنا میشه و تنها کسیه که همهی پستای وبلاگمو از فصل اول تاکنون خونده و از نظر کامنت گذارندگی، مقام اول رو داره و جزو خوانندگان گروه A محسوب میشه و پستی نبوده که نخونده باشه، همه رو حتی پستای شخصی که فقط شش هفت نفر پسوردشو داشتن، رو خونده و با این حال نه شماره موبایلمو داشت و نه تا حالا همدیگرو دیده بودیم و نه رو اعصابم پیاده روی کرده!!!
دایی ایشون از اساتید دانشگاه ما بودن و استاد راهنمای هماتاقی بنده!
و از اونجایی که چند روز پیش لابهلای پستام نوشته بودم که میرم نمایشگاه، اومده اونجا و احتمال داده گذرم به مسجد هم بیافته و وقتی دیده یه خل وضع تو نمایشگاه صنعت برق داره ریشه تاریخی واژههارو برای دوستاش تشریح و تبیین میکنه و از اونجایی که ناهار هم نخورده و تند تند وسط منبرش یه گازی هم به ساندویچش میزنه، صبر کرده بود این دخترهی خل و چل نیمی از ساندویچه رو بخوره و حسابی که جون گرفت، بیاد جلو و خودشو معرفی کنه و بالاخره به آرزوی دیرینهاش که دستیابی به شماره موبایل بنده بود برسه
اینم یه هدیه از طرف شنهای ساحل عزیز که حسابی ذوق مرگ و غافلگیرم کرد
همون طور که قبلاً هم اشاره شد، ظاهراً هر کی جغد میبینه یاد شباهنگ میافته!
استاد شماره 3 میگفت زنان چینی تو اون دورهای که هنوز وارد جامعه نشده بودن، بین خودشون یه زبان خاص داشتن که مردا بلد نبودن، کلی کتاب شعر هم به همین زبان نوشته بودن و اشعار بسیار زیبایی هم سروده بودن!
و من اون لحظه داشتم به این فکر میکردم اگه اون موقع اینترنت بود اینا مجبور نبودن پستای مخصوص بانوان رو با رمز مدل ساعتشون منتشر کنن و به راحتی تو وبلاگشون مینوشتن و آقایونم چون بلد نبودن نمیفهمیدن چی نوشتن و خانوما حتی کامنتاشونم میتونستن به همین زبان بذارن...
دیروز استاد شماره 4 داشت نحوه ساخت اسامی مرکب زبان اوستایی و هند و اروپایی آغازین رو میگفت و "وَنتَ" رو مثال زد که یه کلمهی مذکره ولی معنیش زنه و میگفت لزومی نداره یه کلمه مونث یا مذکر باشه و به مذکر یا مونث دلالت کنه و دال و مدلول رو توضیح میداد و من یاد اون روزی افتادم که رفته بودم آمار و احتمال رو حذف کنم و پشت درِ اتاق استاد منتظر بودم که استاد تلفنش تموم بشه و اذن ورود بده و دیدم الف. هم اومده اون درسو حذف کنه و از اونجایی که الف. فرانسوی بلد بود، تا تلفن استاد تموم بشه داشتیم در مورد زبان فرانسوی حرف میزدیم و میگفت لباس خانوما مذکره و لباس آقایون از نظر ساخت مونثه و...
فقط 8 نفر با اون استاد آمار داشتن، 4 نفر حذف کردن و 2 نفر افتادن و 2 نفر با 15 و 19 پاس کردن
یه استاد دیگه هم بود که بیشتر از صد، صد و پنجاه نفر باهاش آمار داشتن و کلاساش تالار تشکیل میشد و ما هم بعداً با همین استاد آمار پاس کردیم و داشتم فکر میکردم چرا هر موقع میرم دانشگاه یه سری به الف. نمیزنم و حال و احوالی نمیپرسم؟
در بحر تفکر مستغرق بودم و رشته کلام استاد از دستم خارج شده بود
دیدم یه مثال پای تخته نوشته: پسوویرا
یواشکی از دوستم پرسیدم به چه زبانیه؟
گفت اوستایی
پسو ینی چهارپای کوچک مذکر که در برابر ستور چهارپای بزرگ قرار میگیره و ویرا ینی انسان و مرد
و از اونجایی که حواسم نبود مبحث اسامی مرکب تموم شده و استاد داره یه چیز دیگه میگه و صرفاً دو تا کلمه رو مثال زده و پای تخته نوشته و از بخت بد منم کنار هم نوشته و شده پسوویرا، یهو زدم زیر خنده و حالا نخند کی بخند... استادمونم از این آدمای خشن و جدیه و به زور سعی میکردم متوجه خندهی من نشه!
و تا میومدم از دوستم بپرسم پسوویرا ینی چی خنده ام میگرفت
به زور خنده مو قطع کردم و دستمو بلند کردم و پرسیدم استاد مردِ چهار پا چه جوریه؟
بغل دستیم گفت عزیزم اینا دو تا مثال بی ربط به هم و مستقلن
دیگه خودتون قیافه استاد و بقیه رو تصور کنید دیگه!
تا من باشم وسط درس حواسم نره جاهای دیگه!!!
پست 421 و مکالمه ام با خاله که یادتونه؟
امروزم عمه زنگ زده و چه طوری و خوبی و چه خبر و
بعدش میپرسه بالابولالاردان نه خبر؟ (منظورش اینه که چه خبر از بچه هات)
من: مراد که سر کاره
بچه ها یکیشون خوابه، یکیش داره مشقاشو مینویسه، یکیش مدرسه است
این یکی هم داره ونگ* میزنه برم پوشکشو عوض کنم، کاری نداری؟
عمه: انقدر میگی مراد ما هم مراد تو ذهنمون میمونه ها :))))))
من: بچه ام خودشو کشت، برم تا تلف نشده :))))
ونگ: بانگ بلند همراه با گریه
یه ماه پیش، داشتم میرفتم دانشگاه، صبح بود، یه خانومه میدون ولیعصر جلومو گرفت و آه و ناله و خواهش و التماس که کیف پولمو گم کردم و یادم رفته جا گذاشتم و دزدیدن یا یه همچین چیزی و خلاصه پول میخوام. منم از اونجایی که از عمق نگاه آدما به صدق و کذب بودن حرفشون پی میبرم، ینی یه همچین انسان با کرامتی هستم، سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم و به طی مسیرم ادامه بدم
خب وقتی خودمو میذارم جای همچین آدمی، ینی آدمی که وسط راه مونده و به اصطلاح ابن السبیل یا بنت السبیله، کلی راهکار به ذهنم میرسه؛ حالا گیریم که نه پولی داری نه کیف پولی نه کیفی نه کارتی نه هیچی کلاً!
خب دو تا پاتو که ازت نگرفتن، پیاده برگرد؛ یا یه آژانسی تاکسی ای بگیر برو خونه و محل کار و بگو دم در منتظر بمونه که پولشو براش بیاری، اصن خودتو برسون نزدیک ترین ایستگاه مترو یا بی آر تی و اتوبوس و صادقانه مشکلتو توضیح بده برای مامورین و مسئولین امر!
اونام قطعاً یه بلیت رو ازت دریغ نمیکنن (بلیت؛ نه پول!)
ولی اینکه بری جلوی ملتو بگیری و پول بخوای، اونم نه مثلاً پونصد تومن هزار تومن پول بلیت،
انتظار دارن هزینه تاکسی دربست و آژانسو بدی بهشون
دیروز صبم دقیقاً همون جای قبلی اومد جلومو گرفت و باز همون قصههای قبلی
مکانشم عوض نمیکنه که حداقل یه بدبخت تر از خودش گولشو بخوره!
سال اول چه قدر ساده بودم که حرفاشونو باور میکردم...
به هر حال جایزه تحسین برانگیزترین صحنه دیروزو تقدیم میکنم به اون صحنهای که
همکلاسیم موضوع کنفرانس منو که عمداً یا سهواً غارت کرده بود بهم پس داد؛
با اینکه برام مهم نبود...
دیروز بعد کلاس رفتم نمایشگاه صنعت برق
حدودای 3 فرهنگستان رو به مقصد ونک و ولنجک ترک کردم و هندزفری تو گوشم داشتم دنبال یه آهنگ مناسب میگشتم که یه ماشین سفید دنده اتوماتیک از برای خاطر من بوق زد!!! ( به نظر من ماشینا هیچ فرقی باهم ندارن و یه خودروی 4 چرخن که به دو دسته دنده معمولی و دنده اتوماتیک تقسیم میشن و فقط رنگاشون متفاوته :دی تازه یه جاهایی همین رنگ متفاوتشونم تشخیص نمیدم و دیگه ازم نخواین که خاطرهی اشتباهی سوار ماشین همسایه شدنمو دوباره توضیح بدم)
خلاصه ماشین سفیده نگه داشت و گفت برسونمت خانوووووووووم
خم شدم و شیشه رو آورد پایین و گفتم با کمال میل!
گفت کجا میری؟
فرمودم تجریش، ونک، هر جا که به مسیرت بخوره؛ میرم نمایشگاه
گفت بپر بالا بریم
پریدم و چند دقیقه بعد
ایشون: نسرین جان، کمربند!
تا بهشتی رفتیم و
من: مرسی فرزانه، لطف کردی
ایشون: خواهش میکنم، از همین جا برو ونک، بعدش بگی نمایشگاه مستقیم میبرنت اونجا
من: بازم ممنون، جزوه هارو تا جمعه نمیتونم آماده کنماااا، دیر بفرستم که اشکالی نداره؟
ایشون: نه همون شب امتحانی هم یه مروری بکنم کافیه، دستتم درد نکنه
من: خواهش میکنم
ونک سوار تاکسی شدم، یه دختره قبل من تو ماشین بود که اونم میرفت نمایشگاه
دختره جلو نشسته بود
بعدش دو تا آقا سوار شدن و حدس زدم اینام دارن میرن نمایشگاه و حتی حدس زدم مهندس برقن
وقتی باهم حرف میزدن حتی حدس زدم ترکن و بعد حتی فهمیدم ترک تبریزن و خونهشون کجاست
حتی فهمیدم صبح رسیدن ترمینال آرژانتین و
کلاً این دو تا بدبخت باهم حرف میزدن و منم گوش که نمیکردم
میشنیدم :دی
بیچاره ها تا منتهی الیه چسبیده بودن به در سمت راستی و منم تا منتهی الیه تو در سمت چپی بودم
ینی انقدر فاصله داشتیم که 6 نفر دیگه هم میتونستن بین ما بشینن :)))))
پیاده شدم و مبلغی گزاف رو پرداخت کردم و زنگ زدم ببینم نگار کجاست
گفت روبه روی مسجده و منم پرسان پرسان رفتم سمت مسجد نمایشگاه
تو راه یه آقاهه داشت تلفنی به دوستش میگفت امروز میخواستم به ناتاشا بگم ولی فکر کردم شاید وقت مناسبی نباشه و بی ادبی تلقی کنه
میخواستم به آقاهه بگم نه تو رو خدا بگو بهش
من تضمین میکنم بی ادبی تلقی نمیکنه :))))
خواب دیدم تو شریف یه مراسم بزرگداشت از نمیدونم کی برگزار شده و منم دعوتم، رفتم و دیدم همهی بازیگران و خوانندگان هم دعوتن، مثلاً حیاتی، همین که مجری اخباره، بنفشه خواه و کلی آدم دیگه حول و حوش صدهزار نفر که دقیقاً نمیدونم چه جوری تو شریف جا شده بودن اونجا بودن
بعد نکته جالبش اینجا بود که گفته بودن هر کی با خودش صندلی و بشقاب برای ناهار بیاره و صندلی و بشقاب نداریم و دست هر کی یه بشقاب و صندلی بود
یه سری از بچه ها هم با خانواده هاشون اومده بودن و منم کلاً دندونپزشکی بودم :))))
از دندونپزشکی که اومدم بیرون مامانِ یکی از سال پایینیها که سال پایینی مذکور یه بار ازم جزوه گرفته بود و اولین و آخرین برخوردمون همون موقع جزوه دادن بود، ازم شماره خونه مونو خواست، ینی مامانش تو خواب ازم شماره خونه مونو خواست :))))) منم جیغ و داد و هوار که خانوم خجالت بکش پسرت همسن نوهی منه و نقطه اوج داستان اونجا بود که گفت پس شماره فلان دوستتو بده و ناگفته نماند که دوستم از خودمم بزرگتر بود... بعدش از خواب برخیزیدم!
روزی شیخی داشت رد میشد
نیم نمره بهش دادن قبول شد
الله اکبر از وجود این همه نمک در من!
صبونه امروزمو بدون عسل خوردم
خامهی خالی!
پس از نیم ساعت کشتی گرفتن با شیشهی عسل،
من: خیلی بیشعوری مراد که نیستی
هماتاقیم جلوی آینه در حال نقاشی کردن صورتش، به لهجه کُردی: مراد کیه؟
من: بابای بچههام! تو نمیشناسیش، همون که اگه بود، میدادم این وامونده رو برام باز کنه
+ حواسم پرتِ تمرین و آماده کردن اسلایدای امروز شد ناهارم درست نکردم
امروز ناهار بی ناهار
تا شبم نمایشگاهم :(
+ هماتاقیمم نتونست بازش کنه
درِ اون شیشه عسل وامونده رو عرض میکنم
+ از سلسله پستایی که دم در موقع پوشیدن کفش منتشر میشه...
دیرم شد...
A joke is difficult to get right -
They've heard it before -
You will offend someone -
Even if you get it right AND they haven't heard it before AND it doesn't offend anyone, it might be irrelevant -
علی ایُ حال! امروز کنفرانسمو این جوری شروع میکنم:
برای اینکه ظرفیت و استعداد زبان دری را برای قبول کلمات دخیل ملاحظه کرده باشیم
شما را به صرف صبحانه دعوت میکنم:
صبح عربی، میز پرتغالی، صندلی یا چوکی هندی، پیاله یا فنجان یونانی، چای چینی، نعلبکی عربی، سماور روسی، قند عربی، قاشق و بشـــقاب ترکی، استکان روسی، گیلاس انگلیسی
و بالاخره آنچه برای ما باقی میماند نان خشک است و بس :دی
...The use of humor in presentations is both powerful and
بوی برنج سوخته هم فضای خونه رو عطر آگین کرده
اسم این کوچولو هم نسیمه مثلاً
جایزه هیجانانگیزترین اتفاق امروزم تقدیم میکنم به اون لحظهای که استاد داشت برگههای گزارش کارامونو پس میداد و یهو همچین ناغافل برگشت گفت از کار خانم شباهنگ خوشم اومده و ازشون میخوام خلاصه کارشونو برای بچهها هم توضیح بدن و خانم شباهنگ علیرغم عدم آمادگی و سکتهی خفیف مبنی بر غافل گیر شدن و اینکه اصن یادش نبود که کارش چی بود و از کی و کدوم مقاله بود، در کمال اعتماد به نفس و آرامش یه مشت دری وریِ آماری و عدد و رقم در راستای ساخت هجایی و بسامد واژگانی و درصد موجود و درصد خلأ تحویل ملت داد و ناگفته نماند که یه بار یکی از بچهها میگفت ضرب و تقسیم که هیچ، جمع بیشتر از 2 رقم مغزشو اذیت میکنه، بقیه هم تصدیقش میکردن! اون وقت من نمیدونم با چه انگیزهای داشتم CV تک هجایی صامت و مصوت و تعداد ممکنشون که 23 مصوت ضربدر 6 صامت و به عبارتی 138 حالت ممکن رو توضیح میدادم و جایگشتهای ممکن و موجود رو تبیین و تشریح میکردم!!!
و احساسیترین صحنه اونجایی بود که بعضیا عمداً یا سهواً موضوع ارائه دو هفته بعد بنده رو غارت کردن و مریدان به حمایت از بنده ندای اعتراض سر دادند که استاااااااااااااااااااااد، این مبحث رو قرار بود شباهنگ ارائه بده و از دست رفتن اون موضوع یه طرف، حس خوب حمایت دوستان یه طرف! اصن اشک تو چشام حلقه زده بود از شدت ذوق!!! این حس خوب، ما را و همه نعمت فردوس و ایضاً موضوع سمینار شما را!
سه تا کامنت مستقل طی یک هفته (البته علیرغم بسته بودن کامنتا :دی)
که فرستنده هاشون در 3 نقطه مختلف کرهی زمینند و هیچ ربطی به هم ندارن
ملیکا: Salam. Ino didam yade to oftadam :D
دلنیا: اینو نگا یاد تو افتادم وقتی دیدمش!
اینم از طرف زیزیگولو:
و نگار:
ینی یه همچین همکلاسیایی دارم!
و یه همچین خاله ای
و یه همچین رفیقی
که بعد از اینکه براش توضیح دادم مرگمو! فرمود:
اگه شمام مثل من 8 صبح کلاس عربی دارید، صبح تو مترو یه همچین آهنگایی رو براتون تجویز میکنم:
نانسی عجرم - حبیبی انت روحی انا
و
مهدی یراحی - من عللمک ترمی السهم یا حلو بعیونک
تازه اگه استادتون مثالی چیزی خواست، اصن رو در وایسی نداشته باشید، از همینا مثال بزنید :دی
حبیبی انت روحی انا، وبقربک انت دوقت الهنا، اه من الشوق شوق العیون
یا ریت کل اهل الهوا مثلی یحبونک
ناگفته نماند که کلیهی عواقب اعم از به خطر افتادن اسلام یا کمر متوجه خواننده بوده
و نویسندهی وبلاگ هیییییییییچ مسئولیتی برعهده نمیگیرد،
به عبارت دیگر لَیْسَ لَکَ عَلَیْهِمْ سُلْطَانٌ إِلاَّ مَنِ اتَّبَعَکَ
مرا بر شما هیچ تسلطی نبود، جز اینکه لینک دادم :پی
علی ایُ حال فردا دوشنبه است و من سمینار دارم؛
در مورد "قرض گیری زبانی" قراره برم رو منبر
البته واژه هایی که از یه زبان به زبان دیگه قرض داده میشه هیچ وقت پس گرفته نمیشه،
پس اسمش قرض گیری نیست! سرقته، دزدیه!!! دزدی تو روز روشن...
والا!
و چون 8 سال پیش روی این موضوع کار کرده بودم و
سر کلاس زبان فارسی خانم د. یه کنفرانس هم ارائه داده بودم
و از اونجایی که فایلهای درسی دوران دبیرستانمم رو لپ تاپم داشتم؛
دیگه نرفتم سراغ مقالهها و مطالب جدید و گفتم امشب همون مطالبو یه مروری میکنم و
فردا ارائه میدم :دی
و این نشون میده بنده از عنفوان جوانی به این مباحث علاقه مند بودم
تاریخ فایلاروووووووو 2008 :)))) آخِی نازی! اون موقع وبلاگم یه سالش بود تازه داشت دندون درمیآورد
الان ماشالا هزار ماشالا مدرسه هم میره :دی! بچه ام کلاس اوّله، درسشم خوبه مثل مامانش!
نکته هیجان انگیز اینجاست که وقتی بعد هفت هشت سال اون فولدرو باز کردم دیدم اسم فایلی که اون موقع ارائه داده بودم "کنفرانس دوشنبه" است، ینی ارائهی اون موقع هم دوشنبه بوده ینی ما دوشنبه زبان فارسی داشتیم و این اتفاق هیجان انگیز را به فال نیک گرفته و از پشت همین تریبون یه حس مخوفی میگه منتظر سومین دوشنبهی هیجان انگیز هم باشم :)))) مثلاً فکر کن مرادو دوشنبه ببینم و شاعر در همین راستا میفرماید: حبیبی انت روحی انا :دی
و دوشنبهی هفتهی آینده از همین کتاب میانترم داره
و شاعر در همین راستا میفرماید خود کرده را تدبیر نیست
غلط کردمم برای یه همچین روزی گذاشتن!
ناگفته نماند که بنده شخصاً به "میداند" میگم Bulur = بولور
اون وقت این نوشته بولور آناتولیایی باستانه و ترکی نو میشه بیلیر!
علی ایُ حال من چنین چیزها ندانم من همون بولور رو میگم
اصن من ترکی بولمورم یا همون بیلمیرم یا همون کوفت! :(((((
اون روز تو راهآهن، از درد دندونم تا سر حد مرگ داد میزدم
برگشته میگه اشکالی نداره کفاره گناهاته، باید خوشحال باشی که تو این دنیا داری تقاص پس میدی
الانم زنگ زده میگه نگران خوابت نباش هر چی باشه خیره، تعبیرش اینه که به زودی به مراد میرسی
من: تو چه جوری خوابی که تعریف نکردمو تعبیر میکنی عایا؟
ایشون: مهم نیست، کلاً تو هر خوابی ببینی تعبیرش اینه که به مراد میرسی :دی
چه جوری بزنم بکشمش مرگش طبیعی جلوه کنه؟!
هوم؟
برادرم رو عرض میکنم!
و از اونجایی که از پست بدون عکس خوشم نمیاد، کیفمو خالی کردم ببینم سوژهای چیزی از توش گیر میارم یا نه و با رویت و تحلیل جاکلیدیام به این نتیجه رسیدم که اگه جاکلیدی هر کس نشاندهندهی شخصیت وی باشد بنده چه آدم بی شخصیتی ام! :))))
سمت راستی کلید خوابگاهه، وسطی کلید خونه مامانبزرگم اینا، چپی خونه خودمونه که شامل در ورودی و درِ اندرونیه! و ناگفته نماند که قدمت اون نی نی سمت چپی برمیگرده به دوران مدرسهام! بعضی وقتا سر کلاس حواسم نبود، وقتی کتابی چیزی تو کیفم میذاشتم یا برمیداشتم به دماغش فشار وارد میشد و گریه میکرد و آبرو برام نمیذاشت
سهیلا یادشه :))))
و حتی نگار!
در کل خوبم، ملالی نیست جز درد گاه به گاه انگشت شست دست راستم که هفته پیش یه چیز تیز (بخشی از زیپ کمد) تا منتها الیه رفت زیر ناخنم و اول یه کم خون اومد و کبود شد و سفید شد و جای داداشم خالی که اگه بود میگفت تقاص و کفارهی گناهاته و الانم خونش بند اومده و کبودیش مرتفع شده و خدارو از پشت همین تریبون صد هزار مرتبه شکر که چپ دستم و خللی در امر خطیر جزوهنویسی و ایضاً امتحان پیش نمیاد و تازه قراره دوشنبه با نگار برم نمایشگاه صنعت برق تا مشتی باشد بر دهان یاوهگویانی که چپ و راست بهم میگن خوب شد ول کردی رفتی سراغ علاقهات! اصلنم ول نکردم!
والا!!!
وقتی از خواب میپری و نفس نفس میزنی و پتو رو محکم میپیچی دور خودت و کماکان میلرزی
وقتی با همون پتو نشستی پای سجاده و منتظر اذانی و مدام با خودت تکرار میکنی:
یاعُدَّتى عِنْدَ شِدَّتى، یارَجآئى عِنْدَ مُصیبَتى،
یا مُونِسى عِنْدَ وَحْشَتى، یاصاحِبى عِنْدَ غُرْبَتى، یا وَلِیّى عِنْدَ نِعْمَتى،
یاغِیاثى عِنْدَ کُرْبَتى، یادَلیلى عِنْدَ حَیْرَتى، یاغَنآئى عِنْدَ افْتِقارى،
یامَلْجَأى عِنْدَ اضْطِرارى، یامُعینى عِنْدَ مَفْزَعى
وقتی چیکه چیکه اشکت صفحات مفاتیحو خیس و خمیر میکنه
خدایا من از خوابایی که میبینم گله دارم
روزم آشوب
شبم هم آشوب؟
تا صبح نشه و من زنگ نزنم خونه و باهاشون حرف نزنم آروم نمیشم
بعداً نوشت:
نصف شبی بهشون sms دادم و جوابی دریافت نکردم! (به هر حال اونا که مثل من جغد نیستن)
سر صبی زنگ زدم مامانم، اول برنداشت
بعدشم برنداشت
بالاخره گوشیو برداشت و خمیازه کشان گفت بله!
من: سلام مامان من خوبم، تو خوبی؟
مامان (خمیازه کشان): سلام، آره خوبم
من: بابا چی؟ بابا هم خوبه؟
مامان: خوابه، ولی خوبه
من: امیدم خوبه؟
مامان: خوبه!
من: خب باشه پس خیالم راحت شد خدافیظ :)
مامان: وااااااااااااااااااا
ولی هنوز تو دلم رخت میشورن...
مثلاً ممکنه حواست نباشه و یه گونی شکرو بریزی رو فرش، یا موکت یا حالا هر چی
بعد چون اینجا خوابگاهه و از این جارو شارژیای خونهی اَبَوی دم دست نیست باس بری جاروبرقی بیاری
بعد ممکنه جاروبرقیو یکی دیگه برده باشه و ندونی کی برده و
بری از انباری یه جارو دستی گیر بیاری که با اون جارو کنی
از همین جارو دستیایی که در تصویر مشاهده میکنید
بعد مثلاً ممکنه، جارو رو خیس کنی، ینی بشوری که موقع جارو کردن گرد و خاک بلند نشه
بعد بیاری همون جاروی خیسو بکشی رو همین شکرا!
بعد ممکنه اون شکرا ذوب بشن و حل شن برن تو فرش، یا موکت یا حالا هر چی
بعد ممکنه قیافهات این شکلی D: بشه
پت و مت هم خودتونید!
+ عنوان از حافظ!
وی در جای دیگری میفرماید: جان فدای شکرین پستهی خاموشش باد
خوشم میاد از رو نمیرم و تحت هر شرایط به سامان و نابهسامان هم که شده به پست گذاشتنم ادامه میدم
حکایت منم شده حکایت اون سرباز زخمی که هی بلند میشه میجنگه
هی میخوره زمین و هی بلند میشه و هی زخمی میشه و
به روی خودشم نمیاره و از رو نمیره و ادامه میده
چیزی که نکشتتت، فقط میتونه قویترت بکنه
what doesn't kill you....well....a lot can happen
the first thing that doesn't kill you...destroys you mentally
the next thing that doesn't kill you...makes you realize that you're not going down easily
the one after that...makes you stranger...quite interestingly
soon
anything that doesn't kill you...can only make you stronger
ولی ما به 4، میگیم دُرد! اینا میگن ما میگیم دُرت!!!
ما بهتر میدونیم چی میگیم یا اینا؟ :(
یه کرمی افتاده به جونم مبنی بر رمزگشایی همین دو تا زبونی که دارن مقاومت میکنن و ناشناخته موندن
اقوام مایای مکزیک و ختایی چین رو عرض میکنم!
مثل وقتی که دوست، همکلاسی، هممدرسهای، همدانشگاهی و همرشتهای سابق راوی با دو تا سیبزمینی و پیاز و هویج میاد و ندای هل من ناصر سر میده و از راوی میخواد با اینا سوپ درست کنه و از اونجایی که راوی خودش سرما خورده و دلش سوپ میخواد و از اون مهمتر، دندون شماره 7 سمت چپ و شماره 5 راست بالا رو عصبکشی کرده و وی را یارای جویدن نیست به همچین سوپی نیاز داره و دعوت دوستشو لبیک میگه و چهار قلم جنسم خودش به مواد اولیه اضافه میکنه و نتیجه اش میشه یه همچین چیزی؛ و به قولی اگه انترنهای دندانپزشکی دانشگاه پایاننامه داشتند باید در بخش تقدیر و تشکر از اینجانب ممنون میشدند که خودم رو وقف علمآموزی اونا کردم و طی یک ماه گذشته یک و اندی تومن وجه رایج مملکت رو صرف کالبد شکافی دهنم کردم!
علی ایُ حال اگه تا دیشب دلم فقط به حال مرادِ بدبخت میسوخت، زین پس باید خدارو شکر کنم که اگه سرما خورد، حداقل بلدم براش سوپ درست کنم! که بدبختتر از مراد، شوهرِ دوستای زنِ مراده!!!
خوابگاه - آبان ماه 94
ناگفته نماند که روز آخری که خونه بودم داشتم یه قابلمه شلغم میپختم که همهشون سوختن
حالا فکر کن شلغم خودش چیه که پختهاش چی باشه!
حالا بوی خود شلغم و پختهاش یه طرف قضیه است، بوی شلغم سوخته یه طرف دیگهی معادله
در همین راستا والدین یک ساعت تمام در مدح و منقبت زندگی مشترک رفتن رو منبر و
چه نصایحی، چه نکات ارزنده ای!
و همون ذکر خیر همیشگیِ اون پسرهی بدبخت چه گناهی کرده که گیر تو افتاده
البته هنوز نیافتاده، ولی قراره بیافته به هر حال
+ تا 2 ماه بسته است... کامنتارو عرض میکنم!
یکی از شبهای بارانی آبان ماه 1394
- طرح داستان: راوی، در حال بازگشت به خوابگاه است، استثنائاً از دندانپزشکی برنمیگردد :دی
- درونمایه یا پیام داستان: قدم زدن تو بارون، با تو چه حالی داره، دلم هواتو داره
- نقطهی اوج داستان: وقتی از تاکسی پیاده میشه که بقیه مسیرو زیر شرشر بارون پیاده برگرده
راوی هندزفری تو گوششه و داره راز دل علیرضا قربانیو گوش میده
دل دیوانهی من به غیر از محبت گناهی ندارد،
خدا داند
شده چون مرغ طوفان که جز بیپناهی پناهی ندارد،
خدا داند
منم آن ابر وحشی که در هر بیابان به تلخی سرشکی بیفشاند
به جز این اشک سوزان دل ناامیدم گواهی ندارد،
خدا داند
هندزفریو از تو گوشت درمیاری و آهنگی که گوش میکردیو پاوز میکنی و سوار تاکسی میشی
ساعت دیوار چشمات قلبم نمییای نمییای نمییای
راننده آهنگ قدیمی بنیامینو گذاشته
زیر لب میگی: آلبوم گریه نامه عاشق نمیخوای نمییای نمییای
ساعت دیوار چشمات قلبم آلبوم گریه نامه عاشق
ساعت؟ ساعت چنده؟
یه نگاه به ساعتت میکنی و یه نگاه به آسمون و دوباره یه نگاه به ساعت و با خودت میگی
این روزا چه قدر زود دیر میشه
یه چند ثانیهای تاکسی ساکت میشه و آهنگ بعدی،
هوا بوی نم گرفته، دوباره دلم گرفته
صدای گریهی بارون، تو خیابون دم گرفته
با نگاهت قلبمو ازم گرفتی اینم بمونه
با غرورت منو دست کم گرفتی اینم بمونه
ترافیکه
دیره
هوا تاریکه
چترتم که یادت رفته برداری
پس کی بند میاد این بارون
قرمزه، 78 ثانیه، 77، 76،
چشماتو رو هم میذاری و میشمری، 75، 74، 73
تو رو به یادم میارمو
دوباره یه نگاه به ساعتت میکنی و
کلافهای!
منتظری آهنگه تموم شه
یه بار دیگه تاکسی ساکت میشه و آهنگ بعدی،
عاشق شدم کاش ندونه، دست دلم رو نخونه
اگه بدونه میدونم، دیگه با من نمیمونه
اونکه پیشش دل من گیره، اگه بدونه میذاره میره
اگه بدونه دیوونم کرده، میره و دیگه بر نمیگرده
+ ببخشید؟ میشه صداشو کم کنین؟
سرتو تکیه میدی به شیشه
صداشو کم میکنه ولی هنوز میشنوی
عاشق شدم دلواپسم، گرفته راه نفسم
دلهره دارم که بهش میرسم یا نمیرسم،
چشمای اون سر به سرم میذاره
دست از سر من بر نمیداره،
داره بلا سرم میاره
اما خودش خبر نداره،
دستم اگر که رو بشه
دلم بی آبرو بشه،
راز مگو بگو بشه
+ من همین جا پیاده میشم
هندزفریارو دوباره میذاری تو گوشت و آهنگه رو پلی میکنی و
راز دل بشنو، از خموشی من
این سکوت مرا ناشنیده مگیر
ای آشنا، چشم دل بگشا، حال من بنگر
سوز و ساز دلم را ندیده مگیر
+ خانوم بقیه پولت
میگیری و میذاری تو کیفت و
بقیه راهو پیاده برمیگردی
چترتم که یادت رفته برداری
دوباره یه نگاه به ساعتت میکنی و
آهنگ بعدی
بارون داره هدر میشه بیا با من قدم بزن
دلم داره پر میزنه واسه تو و قدم زدن
وقتی هوا بارونیه دلم برات تنگ میشه باز
نمیدونی تو این هوا چشات چه خوش رنگ میشه باز
بارون هواتو داره رنگ چشاتو داره
قدم زدن تو بارون
با تو چه حالی داره
دلم هواتو داره
میپرسه everything ok؟
میگم I'm Ok, thanks و
لینک سنگ صبور چاوشی رو میفرستم براش
اونم Don't Give Up رو میفرسته و میگه: you listen to this too
If your heart is broken
Make a brand new start
Baby, don't, don't give up
Count to ten
Start again
Need a friend
So count on me
Love will find a way to you
Oh, you think you lost your way
Tomorrow is another day
Love will find a way to you
(+)
میگن ما باید از وبلاگت بفهمیم دو روز پیش رفتی مدرکتو گرفتی؟
خب به هر حال پدر و مادرن و اعتراضشون وارده به هر حال
میگه هنوز نمیخوای بگی چت شده؟!
طفلک حق داره نگرانم باشه خب
ما اگه دو سه ساعت چت نمیکردیم و حرف نمیزدیم، شبمون صبح نمیشد
در جریان ریزِ مکالماتم بود، اینکه اون روز کیارو دیدم و کجا رفتم و با کی بودم و
اینکه اون روز به چیا و کیا فکر کردم و برنامه فردام چیه و
سنگ صبورم بود
مخزنالاسراری بود برای خودش
حالا چند ماهه خبری ازم نداری سهیلا؟
میگم اگه من همون آدمی ام که دو هفته قبل از کنکور زبانشناسی، ده جلد کتاب خوندم و
خلاصه نویسی کردم و خط به خطشونو جویدم و بلعیدم و
اگه همونی ام که کتاب آنتولی آرلاتو تموم نشده میرفت سراغ کتابای یول و هال و
باطنی و باقری و درزی و نجفی و خانلری و ثمره و
اگه اونارو تو همون دو هفته ای خوندم که چهار تا پروژهی دیگه هم داشتم و همون هفته هم ارائه دادمشون، پس چرا از دیروز تا حالا فقط 7 صفحه از این کتاب 326 صفحه ای که امتحانشو دارمو خوندم؟ اصن مگه همین کتاب 326 صفحهای همون کتاب آنتونی آرلاتو نیست که پارسال از دانشکده فلسفه علم امانت گرفته بودم؟ پس چرا همهی واژههاش باهام غریبی میکنن؟
این همون دنیای رو به زوالی نیست که محسن چاوشی میگه؟
+ تنهای بی سنگ صبور: s3.picofile.com/file.mp3.html
+ راستی... از خوابایی که بعدش گیج و منگم بدم میاد
شنبه 6 عصر 9 آبان ماه 1394
- طرح داستان: راوی، دانشگاه سابقش وقت دندانپزشکی داشته و در حال بازگشت به خوابگاه است
- درونمایه یا پیام داستان:
شهر من آسمون آبی داره، روز روشن شب مهتابی داره، اگه رویای قشنگ شهر تو، بره دست از سر ما بر داره، آسمون اینجا خاکستریه، قصه هاش قصهی دیو و پریه، آدما وقتی واسه هم ندارن، اینجا معلوم نمیشه کی به کیه، توی این شهر شلوغ یه آشنا کنارم نیست، حتی یه سرپناه واسه قلب بیقرارم نیست (+)
- نقطهی اوج داستان: وقتی میرسه ولیعصر و خانومه میگه: "ایستگاه ولیعصر عجل الله تعالی فرجه الشریف؛ مسافرین محترمی که قصد ادامه مسیر به سمت ایستگاه قائم و یا آزادگان را دارند میتوانند در این ایستگاه از قطار پیاده شده و با توجه به تابلوهای راهنما وارد خط 3 شوند."
پیاده شدم و رفتم سمت قائم؛
این مسیرِ هر روزهی منه، هر بار موقع پیاده شدن یاد الهام میافتم و اون روزی که تلفنی باهم حرف میزدیم و وسط مکالمه بهش گفتم الهام من الان ولیعصرم، بخوام برم بلوار سوار خط قائم شم یا آزادگان؟
اولین بارم بود با مترو میرفتم خوابگاه و الهام داشت فرق قائم و آزادگان رو توضیح میداد و من هر بار به این ایستگاه میرسم و خط عوض میکنم یاد الهام میافتم و یاد اولین باری که اومدیم ولیعصر، یاد روز اول ماه رمضون و گشنه و تشنه و خسته از پالس خوندن برای امتحان هفته بعدش
پیاده شدم و رفتم سمت قائم؛
یه خانومه داشت آدرس میپرسید و خانوما داشتن راهنماییش میکردن؛
میخواست بره بلوار کشاورز، بیمارستان پارس؛
شباهنگِ درونم دنبال سوژه برای وبلاگش بود، شباهنگ میگفت نسرین برو بهش بگو بیمارستان پارس کنار خوابگاهتونه، برو راهنماییش کن و تا بیمارستان باهاش برو؛ برو دیگه... برو خب... ولی تورنادو با عصبانیت سرِ شباهنگ داد زد و گفت به تو هیچ ربطی نداره طرف آدرسو بلد نیست یا گم شده یا تنهاست یا هر درد دیگهای داره، دردِ آدما به تو ربطی نداره، تو مسئول آدما نیستی، تورنادو، پر از بغض و نفرت بود، تورنادو یه زمانی عاشق آدما بود، عاشق آدرس دادن، عاشق خوبی، مهربونی، تورنادو یه زمانی دو تا پسر بچه شهرستانی رو تا ترمینال آزادی رسونده بود، تورنادو مهربون بود، ولی حالا... زخمیِ شعور نداشتهی همین آدمایی بود که داشت بهشون خوبی میکرد؛ برای همین هر بار سوار مترو میشه یه نفرتی، بغضی، کینه ای تو چشاشه، تو صداشه ولی شباهنگ محلش نذاشت و دست نسرینو گرفت و رفت سمت خانومه و بهش گفت اون بیمارستانو میشناسه، گفت یه کم دوره و یه ربع بیست دیقه ای پیاده داره، ولی نگران نباشه، به خانومه گفت نگران نباشه و تا دم در بیمارستان باهاش میاد
تورنادو: اشتباه منو تکرار نکن شباهنگ،
شباهنگ: کمک کردن اشتباه نیست،
تورنادو: ولی تو هنوز داری تاوان همین کمک کردناتو میدی!
شباهنگ: من دارم تاوانِ سادگیِ تو رو میدم
تورنادو: من ساده نبودم، من فقط فکر کردم آدما همونی هستن که فکر میکنم
شباهنگ: تو مارگزیدهای، از ریسمان سیاه و سفید میترسی، همین!
تورنادو: من نمیترسم، کار من از ترس گذشته، من وحشت دارم، از همهی این آدمایی که اینجان وحشت دارم
پیاده شدیم
گفتم اینجا نزدیک ترین ایستگاه مترو به بیمارستانه
گفت از اینجا به بعد مترو یا بیآرتی نداره؟
گفتم نه، پیاده باید بریم، شبه، تاریکه، مغازههارو خوب نگاه کن که برگشتنی راهو گم نکنی
گفت اشکالی نداره، پیاده روی رو دوست دارم
چشمای خانومه نگران بود، پر از غم و آشوب
به ندرت تو چشمای آدما نگاه میکنم، حتی موقع سمینار و ارائه آی کانتکت ندارم
منی که ممکنه همهی بیست و چهار ساعتو با هماتاقیم باشم و هیچ حرف مشترکی باهاش نداشته باشم،
داشتم برای همین خانومه نتایج پایاننامهمو توضیح میدادم...
مسخره است...
نمیدونم از کجا به اونجایی رسیدم که داشتم روش فیلتر کردن سیگنالای مغزی رو میگفتم
و اینکه این کار به چه دردی میخوره،
پرسید چی میخونی؟
وقتی گفتم زبان چشماش برق زد!
همون چشمای نگران و پر از غم و آشوبش...
پرسید کارشناسی کجا بودی و
نمیدونستم زبان و پایاننامه پزشکی رو چه جوری ربطش بدم به برق و الکترونیک
ازم خوشش اومده بود
از کسی که اسمشم نمیدونست
کسی که اسمشم نمیدونستم
گفتم حالا چرا بیمارستان؟ وقت ملاقاتم نیست... خیره ایشالا
اون غم و آشوب و نگرانیِ چشماش دوباره برگشت
گفت میرم جواب آزمایشمو بگیرم
نپرسیدم آزمایش چی
فقط لبخند زدم و گفتم خیره، آزمایش که نگرانی نداره
گفت دعام میکنی؟
خواستم بگم جماعتی عظیم باید منو دعا کنن، من کی باشم که صدام به اون بالاها برسه
گفتم باشه، تو برای من دعا کن منم برای تو
رسیدیم بیمارستان ساسان
گفت اینجاست؟
گفتم نه، پارس یه کم جلوتره
ساکت بودیم
انگار حرفامون تموم شده بود
پرسید اسمت چیه، اهل کجایی؟
لبخند زدم و گفتم نسرین، بهم میاد اهل کجا باشم؟
گفت خونگرمی، باید طرفای جنوب باشی، جنوب و غرب و
از خوزستان و کردستان و لرستان شروع کرد به حدس زدن و
خندیدم و گفتم برو بالاتر, برو اون بالاها که یه کم سردتره
گفت جغرافیام زیاد خوب نیست، اهل شمالی؟
وقتی گفتم تبریز، برقِ چشاش دوباره برگشت
ولی خیلی زود محو شد و گفت: نسرین برام دعا کن
یه کم مکث کرد و: نسرین میتونم شمارهتو داشته باشم؟ اشکالی نداره؟
تورنادو و شباهنگ هر دوشون داشتن نسرینو نگاه میکردن،
تورنادو خاطره خوبی از این شماره دادن نداشت، شباهنگ سرشو انداخته بود پایین و
+ چه اشکالی؟ همین الان یه تک بزن شمارهتو داشته باشم، راستی من اسمتو نپرسیدم هنوز
- من مرضیه ام
+ مرضیه جان رسیدیم، من دیگه باید برگردم، نگران جواب آزمایشتم نباش و
با لبخند از هم جدا شدیم
شباهنگ دلش میخواد زنگ بزنه و حال مرضیه رو بپرسه ولی تورنادو نمیذاره
شباهنگ دلش خوشه به لست سین و آنلاین بودن تلگرام مرضیه
شباهنگ هر شب برای جواب آزمایش مرضیهها دعا میکنه
11 صبح 12 آبان ماه 1394
- طرح داستان: دریافت ایمیل از دانشگاه سابق مبنی بر مراجعه برای تحویل مدرک فارغالتحصیلی
- درونمایه یا پیام داستان: بذار درِ کوزه آبشو بخور
- نقطهی اوج داستان: اون سکانسی که راوی مدرکشو گرفته دستش و داره میره سمت کتابخونه مرکزی
که برای سمینار هفتهی بعدش در باب وامواژهها چند تا کتاب جامعهشناسی زبان بگیره بخونه
و یهو همچین ناغافل یکی از خوانندگان وبلاگشو میبینه و الکی مثلاً من ندیدمت و تو هم منو ندیدی،
مسیرشو کج میکنه و ابتدا جفت پا میره تو دیوار بعدشم شیرجه میزنه تو صندلیای روبروی سالن ورزشی
این صندلیها در راستای مراسم انزجار از استکبار جهانی و اعلان برائت از مشرکین تعبیه شدهاند
دانشجویان طی مراسمی نمادین ندای الله اکبر، دانشجو میمیرد ذلت نمیپذیرد
دانشجو بیدار است از امریکا بیزار است، مرگ بر امریکا و مرگ بر منافقین و صدّام سر خواهند داد
+ فعلاً پستامو برای خودم مینویسم و هر از گاهی ممکنه مثل همین پستی که الان میخونید، یکی دو تاشو منتشر کنم.
موقتاً (حداکثر 2 ماه) اینجا تقریباً تعطیل و کامنتها غیر فعال است، به قول وزیر امور خارجه به هیچ سوالی در زمینه سیاستهای اتخاذ شده مبنی بر تعطیلی و یا غیر فعال شدن کامنتها جواب نمیدم.
دیروز بعد از ظهر یکی زنگ زده که از مخابرات تماس گرفتم برای ارائه یه سری خدمات
زنگ زده بود به موبایل داداشم و اسم داداشمو پرسیده و شماره خونه رو گرفته و آدرس خونه رو!
داداشمم همه رو بی کم و کاست در اختیار فرد مذکور قرار داده :))))
اینکه وی نه در ساعت اداری بلکه عصر با شماره موبایل و نه از اداره زنگ زده
و به جای اینکه خودشو معرفی کنه، داداشم خودشو معرفی کرده بماند
ولی خب دیروز جمعه بود آخه :))))
به مامانم میگم این مراد بود، میخواد بیاد منو ببره :دی
بنده خدا داداشم تازه وقتی فهمید چه کلاهی سرش رفته، کلی استرس گرفته بود
رفت تو اتاقش درو بست و داشت دنبال یه راه حل میگشت
نیم ساعت بعد برگشته میگه شماره شو دادم بچه های متوسط پدرشو دربیارن!
بچه های بالا نه ها!!! بچه های متوسط :))))))
ولی یه حسی میگه مراد بود :))))))
منی که فکّ بی صاحابم یه دیقه بسته نمیشه سه چهار روز حرف نزدم! جدی جدی حرف نمیزدمااااااااا، ساکت و آروم یه گوشه مینشستم و میدونستم دهنمو باز کنم و هوا بره تو دهنم دادم بلند میشه!!! حتی موقع خوندن نماز نمیتونستم لبامو بیشتر از یه حد مشخص و معینی باز کنم و تکون بدم!!! ینی انقدر داغون بودم که حتی شبا هم از درد خوابم نمیبرد!!! و منی که لب به قرص نمیزنم، هر دو ساعت یه بار یه مسکن 500 میخوردم؛ بدون آب!!! چون آب و غذا دردشو دو چندان که چه عرض کنم صد و حتی هزار چندان میکرد!
آخر هفته بود و دکتر درست و درمون پیدا نمیشد، دکتر درست و درمون که هیچ، نادرست و غیر درمون هم پیدا نمیشد!!!
با این مقدمه میریم سوار قطار میشیم که بریم تهران
همین که سوار شدم یکی دو تا مسکن خوردم که بخوابم،
خوشبختانه همقطارانم وسط راه قرار بود سوار شن و تا یه جایی تنها بودم
مراحل اولیه چرت رو سپری میکردم که دیدم بابا برگشته توی کوپه!!!
بابا: به مامور واگن سپردم موقع پیاده شدن هوای تو و چمدونتو داشته باشه
من: مرسی (بیشتر از مرسی نمیتونستم حرف بزنم)
چند دیقه بعد قطار حرکت کرد و دیدم مامور داره درِ کوپه رو میزنه
مامور: یه نفری؟
من: اوهوم
مامور: اون آبهای اضافه رو بده!!!
آبهارو دادم و رفت
ده دیقه بعد دوباره با کیک و آب انار برگشت!!!
قیمت بلیتارو دو برابر میکنن که همچین خدماتی ارائه بدن!!!
مامور: آقاتون گفتن چمدونتون سنگینه کمکتون کنیم، موقع پیاده شدن صدام کنین بیام
من: آقامون!!! باشه :)))))
نیم ساعت دیگه یه دختره که اسمش پریا بود سوار شد
ده دیقه بعد مامور اومد و بلیتامونو گرفت و
به هر حال من نتونستم بخوابم
بعدش یه عده دیگه اومدن سوار شدن و انقدر داغون بودم که اینا که سلام دادن با سرم جواب دادم
بعدش نگه داشت برای نماز و
موقع سوار شدن رفتم از مامورین و مسئولین سراغ بهداری قطارو بگیرم که گفتن بهداری نداریم
گفتم قرص و مسکن و کمک های اولیه چی؟
گفتن اونم نداریم، ینی قبلاً داشتیم ولی الان نداریم!
رفتم چند تا کوپه مخصوص خانوما که ازشون مسکن بگیریم و
خانومه گفت استامینوفن میخوای؟ گفتم از صبح یه بسته استامینوفن و روزافن و ژلوفن تموم کردم
گفتم مفنامیک اسید داری؟
گفت نه ولی... اومد نزدیک تر و یواشکی تو گوشم یه چیزی گفت که...
درسته نقطه اوج این پست همون یه تیکه شه ولی ادامهشو تو اون پست رمزدار قبلی نوشتم :دی
فقط اگه بعد از مرگم خاطراتمو چاپ کردید این تن بمیره اون سه چهار خطو از خاطراتم حذف کنید و
به جاش بنویسید خانومه قرص نداشت و وی یه ژلوفن دیگه خورد و خوابید
+ امروز ساعت 4 وقت دندونپزشکی دارم :)
بچه که بودم یه دفترچه داشتم که توش خلاصهی کتابایی که میخوندم رو مینوشتم
ده دوازده سالم بود که با تقریب خوبی شاهنامه رو خونده بودم
هر بار که با شخصیت جدیدی آشنا میشدم تو دفترچه ام یادداشت میکردم
مثلاً مینوشتم فریدون دوست کاوه بود, ایرج و تور و سلم پسرای فریدون بودن
آرزو همسر سلم بود، سهی همسر ایرج، آزاده همسر تور، تور ایرج رو کشت و
منیژه دختر افراسیاب، منیژه زن بیژن، سام پسر نریمان، زال پسر سام، رودابه زن زال، مادر رستم و
چند روز پیش وقتی داشتم کمدمو مرتب میکردم این یادداشتا و خلاصههامو پیدا کردم
تکیه داده بودم به کمدم و داشتم میخوندم:
برزو پسر سهراب، تهمینه زن رستم، جریره و فرنگیس زن سیاوش، کتایون زن گشتاسپ و
خط به خط میخوندم و نه به حماسههای رستم فکر میکردم نه به خط بچگانهی خودم
تکیه داده بودم به کمدم و به رودابه فکر میکردم
به تهمینه، به منیژه، به کتایون، سودابه، گلنار، مالکه، آرزو، شیرین
به اینکه بر عکس دیگر داستانهای عاشقانه، اینجا زنان آغازگر روابط عاشقانهاند
و در ابراز عشق، همسرگزینی و ازدواج پیش قدم
البته در مواردی معدود، چنانکه معمول است مردان آغازگران عشق یا ازدواجند
مثل داستان دلسپاری سهراب به گردآفرید، کاوس به سودابه، بهمن به دختر خودش هما!!!
و شیرویه به زن پدر خود، شیرین!!!
ولی پیشقدمی خانوما هنوز برام هضم نشده
از نمونههای غیرایرانی عشق ایشتر به گیل گمش
و همین طور خدیجه و حضرت محمد
نمیدونم...
شاید اگه من جای امثال تهمینه و منیژه و کتایون بودم،
ترجیح میدادم هیچ وقت به رستم و بیژن و گشتاسپ نرسم تا اینکه احساساتمو نشون بدم
لابد دست روی دست میذاشتم و
نمیدونم بعدش چی میشد
+ شعر از نظامی
http://deathofstars.blogfa.com/post/362
1- هر موقع این پستو میخونم تمام تنم میلرزه و چهار تا فحش نثار خودم میکنم!
درسته که
اگر عقل امروزم را داشتم، کارهای دیروزم را انجام نمیدادم
ولی
اگر کارهای دیروز رو انجام نمیدادم، عقل امروزم را نداشتم!
2- دارم وسیلههامو جمع و جور میکنم فردا برگردم تهران
3- دلم برای نسیم، هماتاقیم تنگ شده (اتاقمون 4 نفره است ولی 2 نفریم :دی)
4- منظور از سی دی، نرم افزاراییه که برای نصب ویندوز لازم داره :)
5- محتویات چمدونم لباس گرم و غذاست :دی
6- اچچچچچچِ (آیکون عطسه!)
و در بستر مرگ!!! در تب میسوزد و با ویروس سرماخوردگی دست و پنجه نرم مینماید! هچچچچِ (آیکون عطسه!)
قبلاً شلغم دوست نداشتم، چیزی که این وسط عجیب به نظر میرسه اینه که هنوز از کدو و بادمجون و پیاز بدم میاد، ولی الان عاشقانه و دیوانه وار!!! شلغم رو دوست دارم!!! هچچچچِ (آیکون عطسه!)
به عنوان یه آواره و مهاجر از بلاگفا به بیان، افتخار اینو دارم که بگم این 400 مین پست بیانمه!!!
(آیکون صدای خس خس و مدیریت آب بینی حتی!)
یادی از گذشتهها:
ظهر عاشورا، سر کوچه خونه مامانبزرگم اینا؛
دختر یکی از همسایههای قدیمی که بعد 22 سال همدیگه رو دیدیم: واااااااااااااای، نسرین؟
من: سلام خوبین؟
خانومه: چه قدر بزرگ شدی، چه قدر خانوووووووم شدی! بیا ببینمت عزیزم (آیکون بوس و بغل و اینا)
من: (لبخند)
خانومه: منو شناختی؟
من: بله، خوب هستین؟
خانومه: یادته عروسیِ من یه سالت بود؟ یادته بغل عمههات هی نی نای نای میکردی؟
من: (لبخند)
خانومه: فیلماشو داریماااا، اون وسط میرقصیدی، تپلی بودی
من: بله، بله، یادمه (الکی مثلاً یادمه :دی)
خانومه: چه قدر لااااااااااااااااااغر شدی دختر، چه قدر تپل مپل بودی
من: (لبخند)
خانومه: یه بار بیا خونهمون فیلم عروسیمو نشونت بدم خودتو ببین انقدر ناز بودی
من: بله، چشم، ایشالا سر فرصت
خانومه: بعداً به آقاتم نشون میدم فیلمو!
من: آقام؟!!! فیلم؟!!! :))) ایشالا
من خطاب به پریسا (یواشکی): قراره نی نای نای منو به مراد نشون بدن :)))))
+ خانومه پسرش از من کوچکتره و نوه هم داره!!!
هر سال عصر تاسوعا میریم امامزاده سید ابراهیم (لینک)
بچه که بودیم چهارتایی با امید و محمدرضا و پریسا میرفتیم اونجا شمع روشن میکردیم
فکر کنم از وقتی چشم باز کردم تاسوعارو با همون امامزاده میشناسم
میگن بدجوری حاجتارو برآورده میکنه
ما که تا حالا ازش چیزی نخواستیم که بهش برسیم :دی
اگه به مراد برسم ینی اگه مراد به من برسه، مطمئن میشم اینی که در مورد این امامزاده میگن حقیقت داره
دو تا امامزاده دیگه هم هست یکیش اسمش دال و ذاله (لینک)
ینی هر موقع از جلوی این امامزاده رد میشم نیم ساعت به اسمشون میخندم
شاهکارتر از همه شون، یه مقبره نزدیک سید ابراهیمه که اسمش جناب حمّاله
ینی من نیم ساعت تو شوک بودم وقتی اسمشو فهمیدم و جالبه ما هر سال اونجا هم میریم (لینک)
ولی تا حالا به اسمش دقت نکرده بودم
خلاصه رفتیم زیارت و یه فاتحه خوندیم و تو حیاط همین مقبره یه دختره یه بسته شمع گرفت سمتم
که یکی بردارم
معمولاً کسی که حاجتی نذری چیزی داشته باشه یا شمع پخش میکنه یا روشن میکنه یا
خب دقیقاً نمیدونم با این شمعها چی کار میکنن و چرا پخش میکنن و کی پخش یا روشن میکنن
یکی برداشتم و به شوخی به پریسا گفتم سال بعد با مراد میام همینجا روشنش میکنم
پریسا گفت عه! منم شمع میخوام و رفت از اون دختره یه شمع گرفت و
بعدش رفتیم امامزاده سید ابراهیم
اونجا هم یه دختره یه بسته شمع گرفت سمتم
ناگفته نماند که تا حالا کسی بهم شمع نداده بود!!! و اولین بارم بود این جوری شمع میگرفتم
اینم برداشتم و به پریسا گفتم اینم میایم همینجا روشنش میکنیم :دی
پریسا: خدایا این مرادو زودتر برسون راحت شیم از دست این دخترهی خل و چل!!!
رفتیم تو و زیارت کردیم و اومدیم بیرون و دیدیم دو تا شتر تو حیاط امامزاده است
منم عین این شتر ندیده ها :)))) رفتم با شترهای مذکور چند تا عکس یادگاری گرفتم و
اون شمعهایی که دستمه همین دو تا شمعیه که قراره با مراد برم اونجا روشن کنم :)))))
پیچیدمش لای دستمال سفید
شتر در حال تناول شیر مادرش :)))))
به جان خودم قصدمون این نبود از این صحنه عکس بگیریم :دی
+ عنوان از امیرخسرو دهلوی
+ اولین بارم هم هست از این چادرا سرم میکنم همیشه سادهشو سرم میکردم، خواستم تنوع به خرج بدم
از صبح خانه به خانه کو به کو شله زردارو پخش میکردیم و ظهر رسیدیم خونهی مامانبزرگ نگار
امید: مگه تو و نگار صمیمی نیستین؟
من: خب؟
محمدرضا: مگه شما باهم رودروایسی دارین؟
من: خب؟
امید: بگو چهار تا قاشقم بده همین جا دم در آشو بخوریم و نبریم خونه
محمدرضا: اگه بربری دارن بگو بربری هم بذاره کنار آش
پریسا: راست میگن
من: :دی باشه! ولی بربری بی بربری! فقط چهار تا قاشقو مطرح میکنم :))))
زنگ زدم نگار و گفتم کنار کاسهی آش چهار تا قاشقم بذاره و
شله زردارو دادم و آشو گرفتم و همون جا دم در خونهشون همچون قحطیزگان سومالی یه کاسه آشو خوردیم و
یه کاسه دیگه هم یه بنده خدای دیگه آورد و اونم خوردیم و رفتیم خونه ناهارم خوردیم :دی
اینم منم :دی
همونطور که ملاحظه میکنید ما چپ دستا قاشقو با دست چپمون میگیریم
خیلی خوشمزه بود، نوش جونمون :دی
گر چه وصالش نه به کوشش دهند
هر قدر ای دل که توانی بکوش
ای ملک العرش مرادش بده
و از خطر چشم بدش دار گوش
اون شب که داشتیم شله زرد درست میکردیم، نگار زنگ زد که مامانبزرگش اینا آش نذری دارن و
صبح برم دیگ آشم هم بزنم که دیگه وصالم به مراد قطعی بشه :دی
(هر سال یه کاسه آشو با شله زرد معاوضه میکنیم ولی تا حالا نرفته بودم آشم هم بزنم)
مکالمه من و نگار بدین شرح بود:
ابتدا سلام و احوالپرسی و خوبی و چی کار میکنی و چه خبر و اینا (حدوداً نیم ساعت :دی)
من: از صبح خبری ازت نیست، تلگرام برات دو تا پیام گذاشتم هنوز جواب ندادی
نگار: آره از صبح درگیرم و چک نکردم و حالا چی کارم داشتی؟
من: میخواستم رزومهتو برای این پروژه زبانشناسی رایانشی بفرستی،
بخش هوش مصنوعیش کار من نیست
اگه فرصت همکاری نداری یه چند تا مرجع و کتاب معرفی کن خودم ببینم میتونم یه کاریش بکنم یا نه
یه نیم ساعت در راستای رزومه و روبات حرف زدیم و
نگار: گفتی دو تا پیام گذاشتی، اون یکی پیامت چی بود؟
من: میخواستم بپرسم برای سورت کردن و پیدا کردن بزرگترین عدد از بین n تا عدد رندوم،
به جز روش کوئیک سورت روش دیگهای هم هست یا نه،
ینی یه روشی که تعداد عملیات کمتر از چک کردن n تا داده باشه
یه نیم ساعتم در راستای سورت و کد و دیجیتال حرف زدیم و بالاخره رفتیم سراغ اصل مطلب
که حضور من در مراسم آشپزان خونهی مامانبزرگش اینا بود
و همزدن دیگ آش و طلب حاجت ینی همون مراد :دی
داشتم تو اتاق پریسا تلفنی با نگار حرف میزدم که پریسا اومد تو گفت منم ببر هم بزنم :دی
من: پریسا! تو دیگه حرف نزن، مرادِ تو الان نشسته جلوی تلویزیون، اوناهاش!!! ببین...
پریسا: میام آشو هم بزنم که تو به مرادِت برسی!!! بیام؟ نیتم مراده!!! باور کن!!!
من: اگه فقط برای من و مراد دعا میکنی بیا
من: نگار پریسا هم میاد!
نگار: باشه :)))))
یه نیم ساعتم مکالمه در راستای خداحافظی و سلام برسون و اینا! :))))
ولی صبح انقدر درگیر شله زردا بودیم که نرسیدم برم آشو هم بزنم و
گفتم نگار به نیت من و مراد خودش هم بزنه دیگو؛ اونم همون لحظه رفت همش زد؛
ظهر که رفتیم خونه مامانبزرگ نگار اینا آش بگیریم سه تا شله زردم بردیم؛
اون شله زرده که روش نگار نوشته بودم و مدار LRC و اونی که روش اسم مراد بود!
اون روز انقدر مراد مراد گفتم که یکی دو تا از فامیلامون کاملاً جدی پرسید که آیا مراد اسم یکی از همکلاسیامه؟
و خبریه عایا؟!!!
من: :|||||||||
یکی از فامیلامونم گفت انقدر مراد مراد نگو، یه وقت دیدی جدی جدی اسمش مراد شدااااااااااااا!
من: خب چه اشکالی داره، خیلی هم خوبه! اصن اسمش هر چی باشه من مراد صداش میکنم :))))
خلاصه صبونه خوردیم و ماشینو برداشتیم و
عکس: من و پریسا و محمدرضا و امید
تا کی به تمنای وصال تو یگانه، نذری بپزم پخش کنم خانه به خانه؟ :پی
گر به تو افتدم نظر چهره به چهره رو به رو
شرح دهم غم تو را نکته به نکته مو به مو
از پی دیدن رخت همچو صبا فتاده ام
خانه به خانه در به در کوچه به کوچه کو به کو
می رود از فراق تو خون دل از دو دیده ام
دجله به دجله یم به یم چشمه به چشمه جو به جو
دور دهان تنگ تو عارض عنبرین خطت
غنچه به غنچه گل به گل لاله به لاله بو به بو
ابرو و چشم و خال تو صید نموده مرغ دل
طبع به طبع دل به دل مهر به مهر و خو به خو
مهر تو را دل حزین بافته بر قماش جان
رشته به رشته نخ به نخ تار به تار پو به پو
در دل خویش “طاهره” گشت و ندید جز تو را
صفحه به صفحه لا به لا پرده به پرده تو به تو
+ عنوان، مصراعی از حافظ و شعر بالا از طاهره قرة العین
والده و ابَوی و اخَوی رفتن هیئت و بنده علیرغم میل باطنی خودم و خانواده مبنی بر شرکت در مراسم،
نرفتم و الان تو خونه تنهام؛
نه که فرزند ناخلف و بی دین و ایمانی باشم و اهل هیئت و اینا نباشمااااااا، نه!
اتفاقاً دیشب تو همون هیئته (ینی هیئت بابا و دوستان) حضور به عمل رسوندم و مجلس رو منوّر کردم
دیشب از قسمت آقایون فیلمبرداری میکردن و برای خانوما هم نشون میدادن
موقع برگشت، بابا پرسید عزاداری قسمت آقایونم دیدی یا نه؟
من: آره، اتفاقاً کلی آشنا پیدا کردم :دی
بابا: منم دیدی؟
من: نه فقط امیدو دیدم، هر چی دور و برشو نگاه نکردم ندیدمت :(
بابا: به نظرت دلیلش چی میتونه باشه؟
من: امممم. نمیدونم! حتی یه بارم ندیدمت :(
بابا: شاید چون دوربین دست من بود :دی
به هر حال امشب حالم مساعد نیست و نرفتم
اولاً چون دندوندرد داشتم و مسکن خوردم و خوابم میاد
ثانیاً یه گزارشی رو باید تا آخر شب آماده کنم و برای دوستم ایمیل کنم و
ثالثاً دیشب که رفتم هیئت، خیلی خوش نگذشت و دلیلشم آدمایی بودن که منو میشناختن و من نه!
و آدمایی که من میشناختمشون و اونا نه!!!
یکی از همین افراد، هممدرسهای دوران ابتدائیم بود که من دیدمش و شناختم و اون نشناخت
منم نرفتم سلام و احوالپرسی کنم! چون علاقهای به تحکیم ارتباطمون ندارم!!!
از اولشم به دلم نمینشست!
و از اونجایی که اهل تظاهر نیستم، اگه یکی به دلم نشینه الکی براش فیلم بازی نمیکنم
به عنوان مثال وقتی پیشدانشگاهی بودم با همین هممدرسهای، همسایه بودیم و
ایشون همیشه میومدن دم در خونهمون اشکال بپرسن
منم هیچ وقت بفرما نمیزدم بیاد تو!
چون واقعاً دلم نمیخواست بیاد تو!
گفتم که اهل تظاهر نیستم و اگه بگم بفرما واقعاً منظورم بفرماست و منظورم تعارف الکی نیست
هر بار که میومد برگه سوالاشو میگرفتم که روشون فکر کنم و بعداً میبردم دم در خونهشون و
جوابارو تحویل میدادم و برمیگشتم
هیچ شمارهای هم ازش ندارم!!!
نه موبایل نه خونه :دی
حتی یادم نیست تجربی بود یا ریاضی، حتی نمیدونم کجا چی قبول شد!!!
و دقیقاً نمیدونم چه مشکلی با این بیچاره داشتم و دارم :| (هممدرسهای ابتدائیم بود نه دبیرستان)
و نقطه مقابل این رفتارِ به ظاهر گَندَم، رفتارم با یه دوست دیگه است
که ایشون کاملاً اتفاقی تو هواپیما با هماتاقیم آشنا میشه و از طریق همون هماتاقیم با من آشنا میشه
و چون پشت کنکور بود سال اول میومد خوابگاه اشکالای درسیشو میگفتم و
بعد از یه مدت کوتاه ایشون تبدیل شد به یکی از صمیمیترین دوستام!
تا جایی که تهران که بودم خونهشون میرفتم و
حتی موقع اسباب کشی خوابگاه گفتم بیاد کمکم کنه و
اون آش شتر اول مهر ماه امسالم با ایشون خوردم!
احتمالاً این دری وریایی که میگم از آثار کدئین این مسکناییه که خوردم
ولی به هر حال هر کسی رو به راحتی وارد شعاع روابطم نمیکنم
اگه الان دارید اینارو میخونید میتونید به خودتون و شعاعتون افتخار کنید :دی
الان دارم اینو گوش میدم nazar-allaho-akbar-qatari-ahangaran
اینکه من از یه ماه پیش برای امروز بلیت داشتم و ملت از یه ماه پیش توطئه کرده بودن که چون قرار نیست بلیت گیرمون بیاد کلاسارو تشکیل ندیم و نیایم یه طرف قضیه است، اینکه قول و قرار گذاشتیم و با اساتید (به جز دکتر س.) صحبت کردیم که نیایم و من بلیتمو با جریمهاش برگردوندم و کماکان در جوار خانواده ام یه طرف قضیه! ولی شمایی که قرار بود با دکتر س. هماهنگ کنی که ایشون این همه راه از شهرستان نکوبن بیان تهران، شمایی که مسئولیت به عهده میگیری با استاد هماهنگ کنی که روز عاشورا 8 ساعت علاف جادهها نشه، بله شما! شمایی که هماهنگ نکردی و استادِ بدبختو کشوندی دانشگاه و با کلاسِ نیمهخالی مواجهش کردی؛ این بیمسئولیتی شما هم یه طرف دیگهی قضیه است! و اما شما سه دوست عزیز! شمایی که دست رو قرآن میذاری که نمیام و میای قبل از استاد میشینی سر کلاس؛ دارم برات!!! اصن دلم خنک شد که استاد کلاسو تشکیل نداده و دست از پا درازتر برگشتی خونه!!!
+ عنوان: منافق معروف مدینه!
اگر فردای روز عاشورا روزنامهای منتشرمیشد، چه تیترهایی داشت؟
این پوستر اثر جناب آقای محمّدصادق پورمیر است
که بهعنوان پوستر برتر کشور در هشتمینسوگوارهٔ هنر عاشورایی انتخابشد.
آقایون همهشون رفتن خونه مامان بزرگم اینا، به جز پسرا!
خانوما هم نمازشونو خوندن و در جای جای خونه خوابیدن
و وظیفه خطیر تزئین شله زردارو به من و زهرا (دخترعمهی پریسا) سپردن
مامانم هم کمکمون کرد! ولی خب در نیمه راه، رهامون کرد و رفت خوابید :(
منم تا جایی که تونستم هنرنمایی کردم و
فقط موندم با چه رویی میخوایم اینارو بین در و همسایه پخش کنیم
امیرحسینم طوفانِ سابقه
ولی من هلاک اون مدارک LRC ام :دی
چند دیقه پیش محمدرضا بیدار شده برای نماز؛
منم حواسم نبود و داشتم شله زردارو مینوشتم :)))))
جیغ و داد که چشاتو ببند که اسلام به خطر افتاد
دِ خب برادر من از خواب بیدار میشی یه یالاهی، اِهمی، اُهومی!
ای بابا!
شاعر در همین راستا میفرماید:
هم روسری َت به پشــت ِ ســر اُفتــادهـ
هم موی ِ تــو تا قـــوس ِ کمـــر افتــادهـ
لا حـــول و لاقـــُوه الّا باللـــه
اسلامـــ دوبارهـ در خطـــر افتـــاده
بعدِ شام حدودای 11 خواستم یه نیم ساعتی بخوابم که نصف شبی خسته و خوابآلود نباشم
رفتم رو تخت پریسا دراز کشیدم و انقدر سردم بود که 7 و دقیقاً 7 تا پتو روم کشیدن
زیرا هوا بس ناجوانمردانه سرده!!!
یه کاپشنم تنم بود تازه!
پریسا ازم عکسم گرفت که خب از انتشار عکس تحت اون شرایط معذورم :دی
حواسم هم همهاش به ساعت بود و نمازم که تا یازده و نیم بیدار شم و بخونم
حدودای یک بیدار شدم و کلی افسوس خوردم که نمازم قضا شده و
دیگه اصن حس و حال هم زدنِ شله زردو نداشتم (خعلی ناراحت بودم خب!)
آیکون بندهی گنهکار پریشان روزگارِ خسران زده رو داشتم :))))
با اکراه و چهرهای غمزده و افسرده و اندوهناک داشتم قابلمه رو هم میزدم
که یهو یادم افتادم نمازمو تو خونه بعد از اذان خوندم
ینی قبل از اینکه بیایم خونه پریسا اینا :دی
هیچی دیگه!
الان بسی بسیار خوشحالم!!!
همین الان یهویی (نیمه شب تاسوعای 94)
از چپ به راست: شباهنگ23ساله، پریسا21ساله، برادرِ شباهنگ و محمدرضا20ساله
داشتم عکسای عروسی پریسارو میدیدم
این 2 تومن داده برای آتلیه و یه آلبوم،
میترا 3 تومن
من: من از این پولا ندارم بدم برای چهار تا تیکه کاغذ! عکسای مراسم منو امید قراره بگیره
مَحرَم نیست که هست, دوربین نداریم که داریم، فوتوشاپ بلد نیستیم که هستیم
تازه نصف عکساتون گیتار و چتر دستتونه که گیتار و چترم داریم
پریسا: ما رفتیم اینارو تو پارک آتلیه گرفتیم که شبیه باغ بود
من: باغشم داریم :دی
پریسا: پس خوش به حال مراد!!! عجب زنی قراره گیرش بیاد
حضار حاضر در صحنه: :)))))) خوش به حال مراد، که هر سال قراره بفرستیش مکه!
ناگفته نماند که بنده هر چند وقت یه بار عکسامو چاپ میکنم و کلی آلبوم عکس دارم و
ارادت عجیبی به عکس و عکاسی دارم!
تنها چیزی که خدا یادش رفته قاطی گِلِ وجودیم کنه چشم و هم چشمیه :دی