عکسنوشت ۱۳۷۷. یه پدری ازت درآرم خاصی تو چشامه. انگار که نقشهای شیطنتی آتیشی خیالی چیزی تو سرم باشه. از سال ۷۷ یه عکس دیگه هم نشونتون دادم قبلاً که اتفاقاً تو اون عکس هم این نگاه شیطنتآلود موج میزنه. به قول شهریار: ای به فدای چشم تو، این چه نگاه کردن است؟ گلی که دستمه هم مصنوعیه :|
مقدمه:
منفی چهار. آنچه که در پست قبل نوشتم روایتی سطحی و دم دستی از سفر بود. چیزایی بود که در جواب چه خبر و چی کار کردی و تعریف کن چی شد و کجاها رفتی به هر کسی میشه گفت. اما اینایی که اینجا تو این پست مینویسم خاصن. عمیقترن. فرق دارن با اون حرفا. جدیترن، دلنوشتهطورن، احساسیترن، و یه جورایی میشه گفت مخصوص وبلاگن. اینا رو فقط شماها میخونید.
منفی سه. کامنتای پست، بسته است طبق معمول. اگر حرفی بود، خصوصی به خودم بگید. وقتی عمومی کامنت میذارید، من باید عموم رو هم در نظر بگیرم و در حضور عموم! جوابتونو بدم. این سخته برام.
منفی دو. این آخرین پست طولانی امساله و از امروز تا سه ماه آینده باید تمرکز کنم روی کنکور. نگفتم آخرین پسته ها. گفتم آخرین پست طولانیه.
منفی یک. یه وقتایی دوستام برای پروژهها یا شرکتها و سازمانهاشون دنبال نیرو و همکار میگردن و منم معمولاً لابهلای پستام بهتون اطلاع میدم. زین پس تصمیم گرفتم اطلاعیهها رو بذارم اون بالا تو بخش آگهیهای همکاری که گم نشه بین پستام. فقط لطفاً برای کسب اطلاعات بیشتر به من مراجعه نکنید. من اطلاعاتم همونقدره که نوشتم. با خودشون تماس بگیرید و برای اونا رزومه بفرستید. و دیگه اینکه لزومی نداره بگید اون آگهی رو از کجا پیدا کردید. اگر هم پرسیدن، بگید از وبلاگ زنگ فارسی، که مال یکی از دانشجوهای فرهنگستانه. وبلاگ زنگ فارسی مال منه؛ ولی یه جورایی اون وبلاگ پوششه. پوشش ینی اینکه اونجا رو ساختم که هر موقع تو فرهنگستان از دهنم کلمۀ «وبلاگم» پرید بیرون، و هر موقع خواستم راجع به فضای وبلاگنویسی یه چیزی بگم، اگه پرسیدن عه! مگه وبلاگ داری؟، آدرس اونجا رو بهشون بدم بگم بله. هر موقع هم کسی از شما پرسید منو از کجا میشناسید؟ بگید از اونجا. حالا معنی پوشش رو متوجه شدید؟ :دی
صفر. امشب شب یلداست. حس خاصی نسبت به امشب ندارم. در نظرم یه شب مثل بقیهٔ شباست؛ یک دقیقه بلندتر.
بخش اول: دوشنبه عصر: حرکت از تبریز به سمت تهران، با قطار
یک.
من بلیتامو از علیبابا میخرم و اونم هر بار ضمن تقدیر و تشکر، لینک دانلود چند تا کتاب صوتی و متنی رو بهم هدیه میده که در طول سفر بیکار نمونم و کتاب بخونم. این سری چهار تا بلیت خریدم و بعد از هر خرید یه لینک برام فرستاد. چهار تا کتاب توی هر کدوم از لینکها بود. هدیۀ سفر دوشنبه رو خودم دانلود کردم. بعد دیدم کتابای سفرهای بعدی تکراریه. میذارمشون اینجا، برای هر کی که زودتر دانلودشون کرد. اگر کتابها رو دارید یا نمیخواید بخونید گزینۀ دریافت رو نزنید که لینک نسوزه و بقیه ازش استفاده کنن. سه تا لینک بیشتر نیست.
هدیۀ سفر سهشنبه، تهران مشهد
هدیۀ سفر جمعه، مشهد تهران
هدیۀ سفر چهارشنبه، تهران تبریز
این دو تارم بعداً نمیدونم دوباره رو چه حسابی فرستاد:
هدیۀ سفرِ نمیدونم کدوم بلیت
هدیۀ سفر یه نمیدونم کدوم بلیت دیگه
دو.
تو قطار تبریز تهران، همکوپهایم یه دختر تهرانی بود. بحث دانشگاه شد. پرسید کجا چی خوندم و منم متقابلاً همینا رو ازش پرسیدم. وقتی گفت فردوسی مشهد، با ذوق گفتم چه حُسن تصادفی. گفتم منم آخر هفته دارم میرم اونجا. راجع به ابعاد و محیط دانشگاه پرسیدم. راجع به روزای اول خوابگاه صحبت کردیم. راجع به درس، کار، همه چی. گفت وقتی خوابگاهی شدم، اولین باری که رفتم نون بخرم نمیدونستم نون رو دونهای میخرن یا کیلویی. حجم عظیمی از خاطرات با هشتگ نونوایی برام زنده شد.
بخش دوم: سهشنبه صبح تا شب: در شریف، توی سالن مطالعۀ دانشکده
سه.
شما یادتون نمیاد!. اون سالی که لیسانسمو گرفتم و فارغالتحصیل شدم، یوزر پس اینترنت خوابگاه و دانشگاه همۀ بچهها غیرفعال شد جز من. تا دو سال بعد از فارغالتحصیلی، هنوز همچنان هر بار میرفتم شریف اینترنت داشتم و هر ماه هم شارژم میکردن. دلیلشو نفهمیدم هیچ وقت. وقتایی که با نت اونجا پست میذاشتم ازتون میپرسیدم به نظرتون این پستا حلاله؟ یادمه روزی که بالاخره غیرفعال شد کلی غصه خوردم و منتظر بودم یکی پیدا بشه که بدون اینکه من ازش بخوام و بهش بگم یوزر پسشو بهم بده. نه حالا برای اینکه چیزی دانلود کنم یا لازم داشته باشم اون حجم رو. صرفاً وصل شدن به وایفای اونجا حس خوب و نوستالژیکی بهم میداد. با اینکه هنوز تعدادی از دوستام اونجا در مقاطع و رشتههای مختلف درس میخوندن و یوزر پس داشتن و کافی بود من لب تر کنم و رمزشونو بذارن تو طبق اخلاص، ولی نگفته بودم بهشون که یه همچین حسرتی دارم!. تا اینکه امسال یکی از خوانندههای وبلاگم شریف قبول شد و بدون اینکه بخوام و بگم، نام کاربری و رمز اینترنتشو بهم داد که هر موقع میرم شریف از وایفای اونجا استفاده کنم. سهشنبه صبح که رسیدم تهران، اولین جایی که به فکرم رسید، دلپذیرترین جایی که مسیرمو بیهیچ فکر کردن و بیهیچ اما و اگری کج کردم سمتش شریف بود. جایی که اونجا آرومم. اونجا دلم آرومه. تهران که میام آشوبم. اما اونجا آرومم. رفتم نشستم تو دانشکدۀ سابقم و با یوزر پس مرادی کتابای هدیۀ علیبابا رو دانلود کردم. پاورپوینت کنفرانسو آماده کردم و برای خانومی که هر چند ساعت یه بار زنگ میزد که چی شد پس، ایمیل کردم.
یادآوریِ یک پست: nebula.blog.ir/post/941
چهار.
وقتایی که میرم دانشکده، از همکف شروع میکنم و یکییکی طبقاتو میرم بالا و خبرنامهها و تابلوها و اطلاعیهها رو میخونم. اینجا عکس یکی از دخترا رو بدون حجاب زده بودن رو تابلو. فکر کنم پذیرش گرفته رفته و عکس باحجابشو نداشتن. جالب بود برام.
پنج.
یه آیسی کنترلی رو میز سالن مطالعه بود. اسمشو گوگل کردم ببینم دقیقاً چیه. از اون گرونا بود. اگر سوخته باشه که حیف؛ اگرم سالم باشه که بازم حیف که اینجا رها شده. هر موقع تو آزمایشگاه آیسی و مقاومت و خازن و دیود و اینا میسوزوندیم نمینداختمشون تو سطل آشغال. از مسئول آزمایشگاه اجازه گرفته بودم که بذارمشون تو جیبم و با خودم ببرم خوابگاه. قطعههای سوخته رو میزدم رو در و دیوار و اتاقو باهاشون تزئین میکردم. دارمشون هنوز.
شش.
یکی از همدانشگاهیامم هست که هر موقع میرم تهران اینو تو مترو میبینم اتفاقی. شما فکر کن برای دیدن مریم و نگار و نرگس و الهام و زهرا، از قبل کلی برنامهریزی میکنم و مکان و زمان تعیین میکنم و تهش نمیشه، اون وقت هر سری میرم تهران لیلا رو میبینم. این دفعه موقع پیاده شدن، وقتی خدافظی میکردم بهش گفتم به امید دیدار مجدد، لابد بازم تو مترو. جالبه یه ایستگاههایی هم همو میبینیم که مسیر همیشگیمون نیست و فقط همون یه باره که داریم از اونجا رد میشیم.
بخش سوم: سهشنبه شب: حرکت از تهران به سمت مشهد، با اتوبوس
هفت.
خانومه یه بلیت گرفته بود و سه نفر بود. یه بلیت برای خودش و دو تا بچهش. پرسیدم دوقلو هستن؟ گفت نه، ولی کمتر از یه سال اختلاف سنی دارن. دستفروش مترو بود. یه خانومه دیگه ازش پرسید شوهرت کجاست و چی کار میکنه؟ گفت بیکاره و تو خونه است. راجع به درآمد دستفروشی تو مترو حرف میزدن. میگفت سودش هر روز تقریباً صد تومنه. البته بستگی داره چی بفروشی. یکی از اقوامشون مشهد فوت کرده بود و با جاری یا خواهرشوهر و بچههاشون داشتن میرفتن مشهد. بچههاش خیلی کثیف بودن. من عاشق بچهام و تا یه بچه ببینم مهرش زود به دلم میشینه. ولی نمیدونم چرا از همون بدو ورود به اتوبوس بدم میومد از اینا. راننده گفت پیش اینا بشین. گفتم اولاً من بلیتمو اینترنتی گرفتم و صندلیم اینجا نیست، ثانیاً چجوری پیش خانومی که یه بچه بغلشه و یکی رو زانوش بشینم؟ راننده گفت حق داری، ولی اگه اتوبوس پر بشه باید پیش اینا بشینی. چون نمیخواست صندلیش خالی بمونه و آقایون رو هم نمیتونست بنشونه کنار خانومه. من چون تنها بودم، منو میتونست بهزور بنشونه پیش اونا. هر چی بیشتر میگذشت بیشتر بدم میومد ازشون. پسره کفشاشو درآورده بود و پابرهنه تیتاپبهدست تو اتوبوس راه میرفت و خاک و آب کف اتوبوس قاطی شده بود و گلی بود رو زمین. اینم هی راه میرفت و هی حال من بیشتر به هم میخورد. کسی سوار نشد و هم من تنها نشستم هم صندلی کنار خانومه خالی موند. حکمت این حس نفرتانگیز من شاید این بود که صندلی کناریشون خالی بمونه و بچهها راحت باشن. بچه رو خوابوند رو صندلی خالی و تمام مدتی که بچه خواب بود من یک چنین صحنهای میدیدم. بهمرور، تا برسیم مشهد حس من لطیفتر شد و دیگه ازشون بدم نمیومد. اونجا که به زبان کودکانه به دخترعموش گفت کفشامو بپوشون و دخترعموش گفت خودت بپوش و به زبان کودکانه گفت خودم نمیتونم عاشقش شدم و میخواستم محکم بگیرم ببوسمش. موقع پیاده شدن، اسم بچهها رو پرسیدم و لبخند زدم براشون. دختره یه سالش بود و اسمش هلنا بود، پسره حدوداً دوساله و حسین. گفت دو تا برادر دیگه به اسم حسام و احسان هم داره.
هشت.
یه خانوم افغانستانی تو اتوبوس بود. ردیف جلوی جلو، سمت راست نشسته بود. با یه پسر ایرانی که کوچیکتر از خودش بود ازدواج کرده بود. داشت با خانوم کرجی که اونم ردیف جلو، سمت چپ پشت سر راننده نشسته بود صحبت میکرد. میگفت قیمتای اینجا و اونجا تقریباً یکیه. قیمت لوازم خانگی و طلا. ولی لباس اونجا تو افغانستان ارزونتره. پول ایران هم اونجا فوقالعاده بیارزش و آشغاله. انقدر بیارزشه که در حد کاغذه. من چون ردیف سوم بودم و صدای بچههای ردیف دوم بلند بود، یواشکی حرف زدناشونو نمیشنیدم. یواشکی یه چیزایی راجع به شوهرش میگفت. خانوم کرجی گفت منم چند وقته یواشکی ازدواج کردم و بچههام هنوز نمیدونن. گویا شوهر اولش مرده بود یا جدا شده بودن. بعدش گوشیشو درآورد و عکس بچههاشو نشون خانم افغانی داد. هم دخترش و هم پسرش هر دو سیزده چهارده ساله بودن حدوداً. بعدشم باز یواشکی یه چیزایی راجع به شوهرِ جدیدِ یواشکیش به خانوم افغانی گفت که نشنیدم. شمارهشم داد و شمارۀ خانوم افغانی رو هم گرفت که زین پس بیشتر باهم در ارتباط باشن. فضولم خودتونید :دی من فقط کنجکاوم :))
بخش چهارم: چهارشنبه، ۲۰ آذر، صبح تا شب: در دانشگاه فردوسی
نُه.
کامنت گذاشته بود که میتونم بیام یواشکی نگاهت کنم؟ تا اون لحظه حتی نمیدونستم دانشجوی فردوسی مشهده. گفتم چرا یواشکی؟ قبل کنفرانس بیا چند دیقه همو از نزدیک ببینیم صحبت کنیم. صبح براش کامنت گذاشتم چه شکلی هستی؟ چی صدات کنم؟ عکسشو فرستاد برام. شمارهمو ندادم بهش. شمارهشم نگرفتم. وقتی رسیدم، براش کامنت گذاشتم. نوشتم کاپشن سفید پوشیدم، مقنعهٔ مشکی. چادرم تو کیفمه. در طول سفر یه جا مانتو تنم بود، یه جا کاپشن، یه جا چادر ساده، یه جا چادر لبنانی. یه جاهایی حتی کاپشنو از روی چادر پوشیده بودم، یه جاهایی هم از زیر چادر. نوشتم دقیقاً نمیدونم کجای دانشکدهام. بیرونم و آسمونو میبینم. سمت راستم ساختمان شماره دو هست و سمت چپم ساختمان شماره سه. جهاد دانشگاهی و پایگاه شهید قاسمیان و جامعهٔ اسلامی و انجمن اسلامی دانشجویان نواندیش هم دست راستمن. گرم بود و کاپشنو فقط برای اینکه پیدام کنه درنمیاوردم. سرم تو گوشیم بود که یه صدایی از پشت سرم شنیدم. شباهنگ؟ جواب دادم آرزو؟ لبخند زدم و باهاش دست دادم. بعد از جولیک و قرارمون توی مترو، این دومین قرار وبلاگی من بود. نمیدونستم تو یه همچین مواقعی چی میگن و مکالمه رو راجع به چی شروع میکنن. من حتی نمیدونستم آرزو اهل کجاست و رشتهش چیه. نمیدونستم بپرسم یا نپرسم. پرسیدم. وقتی گفت فلان جا، گفتم حتی یه ذره هم لهجۀ اونجا رو نداری. وقتی گفت کامپیوتر، چشام برق زد و پرسیدم تو دانشگاه شما هم برق و کامپیوتر یه دانشکدهان؟ دوست داشتم دانشکدۀ برق این دانشگاهو ببینم. هر دانشگاهی که برم، یه سر به دانشکدۀ برقشم میزنم همیشه. گفت اینجا همۀ مهندسیا یه دانشکدهان. گفتم منو میبری دانشکدهتونو ببینم؟ منو برد دانشکده مهندسی. همۀ مهندسیا یه جا بودن و این برای منی که یه دانشکده مخصوص برای رشتهمون داشتیم جای شگفتی داشت. گوشیمو دادم ازم عکس بگیره. اولین عکس غیرسلفی سفرمه این.
دَه.
اتفاق جالبی که فردای دیدارمون افتاد این بود که ما دوباره همو اتفاقی دیدیم تو دانشگاه. کِی؟ هفت صبح پنجشنبه. حالا اگه چهارشنبهش همو ندیده بودیم، پنجشنبه تو اون نقطه از دانشگاه، مثل غریبهها از کنار هم رد میشدیم، بدون اینکه بدونیم وبلاگ همو میخونیم و میشناسیم همو.
یه چند تا عکسم پای پست آرزو کامنت گذاشتم.
یاد عکسی که با جولیک گرفته بودم افتادم. این عکسم ببینید.
جالبه آرزو همیشه کوتاه مینوشت. بعد از دیدار با من پستاش طولانی شده. سرایت کرده طویلهنویسی بهش.
بخش پنجم: چهارشنبه شب تا پنجشنبه صبح: توی حرم
یازده.
دنبال در ورودی میگشتم. یه آقای اصفهانی با لهجۀ شیرین اصفهانی گفت حج خانوم!. برگشتم سمتش. گفت کولهتو قراره بدی امانت؟ گفتم بله. گفت امانتداری این سمته. بری در ورودی بعد برگردی امانتداری مسیرت طولانی میشه. اول بده اینجا بعد برو که دوباره برنگردی. تشکر کردم ازش. گفت خواهش میکنم. و در ادامه افزود: من خیلی گناهکارم برام دعا کن. گفتم باشه. و رفت. خیلی جالب بود حرکتش.
دوازده. قسمت اول.
اَسما، دخترِ پسرخالۀ بابا هم همزمان با من با اردوی دانشگاهشون اومده بود مشهد. پسرخاله زنگ زد که به اسما گفتم از مسئولاش اجازه بگیره که شبو بری هتلی که اونا اونجان. آدرس هتلم فرستاد برام. گفتم نه نیازی نیست و تو حرم میخوابم و هتل دانشگاه و خوابگاه دانشگاه هم هست و از من تعارف و از ایشون اصرار. به اسما پیام دادم که اگه یه وقت مسئولای دانشگاهتون گفتن نه و نمیشه ناراحت نشو و به خاطر من اصرار نکن بهشون. جواب نداد. حالا یا پیام من نرسید بهش، یا جواب اون نرسید.
سیزده.
قبلاً حرم یه جایی داشت به اسم فکر کنم دارالحجه که پتو و بالش میدادن و میشد شش هفت ساعتی اونجا خوابید. از ساعت دوازده تا شش فکر کنم. وقتی رسیدم حرم، اول رفتم زیارت و نیم ساعتی دعا و قرآن خوندم و برای مریضا و بیکارا و بیشوهرها و بیزنها و بیفرزندها و بیپولها و کنکوریا و کلاً برای گیر و گرفتاریامون دعا کردم و پا شدم رفتم سمت دارالحجه. دیدم بسته است. خادمی که اونجا بود گفت از ابتدای آذر اونجا رو بستن و دیگه نمیذارن کسی تو حرم بخوابه (پلشت بیستوپنجم). گفتم خب پس کجا میخوابن؟ گفت زائرا میرن بابالرضا و درخواست میدن و با ون میبریمشون زائرسرا. زائرسرا کجاست؟ توی ترمینال. دوره که. تا برم درخواست بدم برم ترمینال خواب از سرم میپره. چند تا گزینۀ دیگه روی میز داشتم. هتلی که دانشگاه در اختیارمون گذاشته بود، که شبی دویست تومن بود و هر چی تعداد افراد توی اتاق بیشتر میشد هزینه کمتر میشد. اگه میرفتم هتل، دیگه باید قید حرم و زیارت رو میزدم. همون اول موقع ثبتنام گفته بودم هتل نمیخوام. خوابگاه دانشگاهم بود که اونجارم نمیخواستم. اسما هم که جواب پیاممو نداده بود. و من هفت صبح باید دانشگاه میبودم و ارائه داشتم. ساعت یازده بود و دیگه خیلی دیر شده بود که بخوام برم جای دیگه. ترجیح دادم تا صبح تو حرم بمونم. رفتم تو یکی از رواقهای حرم نشسته سرمو تکیه دادم به دیوار و بیهوش شدم از خستگی. تو اون حیاطی که سقاخونه هست، یه رواقی بود که اسمش یادم نیست، ولی مخصوص خانوما بود. در و پنجرهشم شیشهای بود و سقاخونه دیده میشد از توی اون رواقی که میگم. یه چند ساعتی خوابیدم و صدای اذان که بلند شد دیگه بیدار شدم.
چهارده.
قبل ارائهم کلی دنبال قبر شیخ بهایی گشتم. میگفتن چون دانشمنده، حاجت علمی میده. گفتم برم ازش بخوام که ارائهم خوب پیش بره. پیداش نکردم. فردای ارائه اتفاقی از یه قسمتی از حرم رد میشدم دیدم عه! نوشته قبر شیخ بهایی. فاتحه خوندم براش.
پانزده.
اینجا هم قبر شیخ نخودکیه. برای کسب اطلاعات بیشتر: ارجاع به خاطرات مشهد آبان ۹۸
شانزده.
اینجا هم پیر پالاندوزه. برای کسب اطلاعات بیشتر: ارجاع به خاطرات مشهد آذر ۹۶
هفده.
اینجا هم یه جای مخصوصه که برای گندم دادن به کبوترا تعبیه شده.
بخش ششم: پنجشنبه صبح تا شب: در دانشگاه فردوسی
هجده.
کلاسی که اونجا مقالهمو ارائه دادم یه کلاس ۴۵ نفری بود. مسئولین فکرشم نمیکردن پر بشه و این کلاسو برای ارائه اختصاص داده بودن. وسط ارائهم هی جمعیت بیشتر میشد و ملت سر پا ایستاده بودن. ارائهم که تموم شد، رفتیم یه جای دیگه. ولی خب اونجا هم ۴۵ تا صندلی داشت و دقیقاً نفهمیدم چرا جابهجا شدیم. خودشونم به این نکته اذعان داشتن که خب اینجا هم ۴۵ نفره هست. تو این جابهجایی، من دیگه یادم رفت کیا تو ارائهم بودن، کیا بعداً اومدن. کلاً هم دو تا دختر ارائه داشتن. یکی من بودم که اولین ارائه بودم و یکی هم یه دختر دیگه بود که آخرین ارائه بود. ارائۀ همه که تموم شد و خواستیم متفرق شیم، یه آقای چهل پنجاه ساله گفت ببخشید میشه چند لحظه؟ وایستادم ببینم چی کارم داره. گفت من مسئول نمیدونم کجای کارخونۀ ظروف چینی فلانم و از ارائهتون بسیار استفاده کردم. همینجوری که ایشون داشتن از ارائۀ من تعریف میکردن، من داشتم فکر میکردم چینی چه ربطی به واژه داره. گفتم لابد اشتباه گرفته منو. بدون اینکه ضایع و تابلو بشه، موضوع کارمو گفتم و پرسیدم منظورتون اینه که از این زاویه ظروف چینی رو به واژه و فرهنگستان ربط بدیم؟ گفت نه. بعد حرف قبلیشو ادامه داد که ما اونجا تو کارخونه فلان میکنیم و بهمان میکنیم. من هنوز متوجه نشده بودم ارتباط مقالهم به کارخونۀ ایشون چیه. به انحای مختلف تکرار میکردم که منظورتون فلانه؟ منظورتون بهمانه؟ که شاید منو با یکی دیگه اشتباه گرفته باشه. ولی خب با کی آخه؟ اونجا همه آقا بودن و اون یکی دختره هم آخرین ارائه بود و دید که من نشستم ارائۀ دختره رو گوش میدم. پس چطور میتونه منو با دختره اشتباه بگیره؟ یه ربع بیست دیقه راجع به کارخونهش و توسعۀ مدل من تو سیستم مدیریتی کارخونه حرف زد. تو جملههاش سود و بهینه و اینا بود. گفتم منظورتون بازدهیه؟ گفت نه و صحبتش رو ادامه داد. دیگه داشتم سردرد میگرفتم. گفتم خوشحال میشم شمارۀ تماستون رو داشته باشم که بعداً بیشتر راجع به این موضوع صحبت کنیم. شمارۀ موبایلشو گرفتم و خدافظی کردم ازش. و سعی میکردم تو دیدش نباشم دیگه. بعد این هی منو میدید، هی سلام میداد هی لبخند میزد. روز دوم، تو سالن، کنار پریز نشسته بودم. آورد گوشیشو زد به شارژ و پرسید تا کی اونجام که بره نماز بخونه برگرده. گفتم هستم. گفت نیام ببینم گوشیمو بردن و فقط شارژرش مونده. گفتم کسی که گوشی رو میبره شارژرشم میبره خب. گفت راست میگین. و رفت. و سریع برگشت. کیفمو گذاشته بودم روی یکی از صندلیا و کولهمو روی یه صندلی دیگه. اومد گفت جای کسیه؟ کارم خیلی زشت بود که گفتم دوستانم قراره بیان. ولی واقعاً دلم نمیخواست پیشم بشینه. رفت یه جای دیگه نشست. تو حرفاشم منو خانوم مهندس خطاب میکرد. هنوز که هنوزه رفتارش برام در هالهای از ابهامه. شمارهمم ندادم بهش. شمارهشم ذخیره نکردم :|
یه آقای دیگه هم بود که دوربین مداربسته نصب میکرد. یادمه که تو ارائهم هم بود. بعد تو زمانهای استراحت هی میومد سر صحبت رو باز میکرد و یه چیزایی راجع به کارش و تقابل دانشگاه و صنعت و علم بهتر است یا ثروت میگفت که خب ربطشو به خودم متوجه نمیشدم و هنوز که هنوزه رفتار ایشونم در هالهای از ابهامه.
نوزده.
خوراکیای زنگ تفریح. سحرخیر یکی از حامیان مالی کنفرانس بود.
بیست.
در راستای مصیبتایی که با کارتای بانکیم داشتم، روز کنفرانس سر میز ناهار دیدم یه شمارۀ ثابت ناشناس با پیششمارۀ تبریز افتاده رو گوشیم. زنگ زدم گفتم با من تماس گرفته بودید؟ گفت فلانیام. دوست بابا بود و سر یه پروژهای همکاری داشتم باهاشون. گفت دستمزدتو میخواستم پرداخت کنم، هر کاری کردم خطا داد گفت حسابت غیرفعاله و منم ریختم به حساب بابات.
بیستویک.
جوجهکبابی که یادم رفته بود ازش عکس بگیرم و آخراش یادم افتاد.
بیستودو.
فکر کردین فقط خودتون بلدین یه چیزی ببینین یادم بیفتین عکس بگیرین برام بفرستین؟ من اینجا این جورابفروشی رو دیدم یاد بیستودو و اسی افتادم.
بیستوسه.
اسنپ یکی از حامیان مالی کنفرانس بود و به مناسبت کنفرانس چهار تومن تخفیف در نظر گرفته بود برای هر کی که مبدأ یا مقصدش دانشگاه فردوسی مشهد باشه. مسیر حرم تا دانشگاه و دانشگاه تا حرم اتوبوس داشت و خودم از این کد استفاده نکردم، ولی اونجا تو کنفرانس هر کیو میدیدم داره اسنپ میگیره، ازش میپرسیدم آیا میدانی با کد stinp50 میتونی از چهارهزار تومان تخفیف بهرهمند بشی؟ و خب خیلیا نمیدونستن و خوشحال میشدن که اطلاعات نابم رو باهاشون به اشتراک گذاشتم.
بیستوچهار.
دیگر حامی مالی کنفرانس همراه اول بود. تو جلسۀ اختتامیه با یه دختر مشهدی به اسم مریم آشنا شدم. دوست شدیم و شمارهشو داد و شمارهمو گرفت. بعد وقتی فهمید هتل رزرو نکردم اصرار پشت اصرار که بیا خونۀ ما، تنهام. تو حرم نشسته بودم که دیدم زنگ میزنه. دوباره اصرار که آدرسو میفرستم بیا خونۀ ما. تشکر کردم و نرفتم. بعد از اختتامیه گفت میدونی اینجا دارن به شرکتکنندگان تو کنفرانس سیمکارت رایگان میدن؟ گفتم نمیدونستم، ولی اگه میدونستم هم نمیگرفتم. بگیرم کجای دلم بذارم؟ گفتم خدا یکی، عشق یکی، سیمکارت هم یکی. وقتی داشت اسنپ میگرفت بره خونه کد تخفیف رو به اونم گفتم. اونجا کسی رو نمیشناختم بدم ازم عکس بگیره و بیشتر عکسام سلفی بود. این عکسو مریم برام گرفت و بسیار دوست میدارمش. دارم آرم شریفو نشون میدم.
بخش هفتم: پنجشنبه شب تا جمعه شب: توی حرم و بازارهای حوالی حرم!
دوازده. قسمت دوم.
پیام دادم به اسما که اگه برای دعای کمیل اومده حرم باهم باشیم. گفت ظهر برگشتن تبریز. و در ادامه افزود که دیشب تا ساعت سه منتظرم بوده که برم پیشش و چرا نرفتم. گفتم آخه پیام ندادی که بیا. مطمئن نبودم مسئولای دانشگاهشون قبول کنن مهمان داشته باشه. بنده خدا کلی اصرار و خواهش کرده بود ازشون و راضیشون کرده بود من برم پیشش. بعدشم فکر کرده بود چون دیگه باباش بهم آدرسو داده، منم قبول کردم برم و خودش دیگه پیگیری نکرده بود رضایت قطعی مسئولاشو بهم بگه. خیلی هم بد نشد به نظرم. اصولاً زیاد دوست ندارم تو مراحل مختلف زندگیم مدیون کسی باشم و تا جایی که بشه زحمت نمیدم به بقیه. بد هم نگذشت تو حرم بهم.
بیستوپنج.
یه جایی بود تو صحن رضوی مجله و روزنامه و اینا میدادن. شب دیر وقت بود. گوشیمم شارژ نداشت با اون سرمو گرم کنم. رفتم اونجا به آقاهه سلام دادم گفتم یه چیزی برای خوندن میخوام. یه مجله داد. پول نگرفت. گفتم بعداً باید پسش بدم؟ گفت نه. یه صلوات بفرست فقط. گفتم باشه. یه کمشو خوندم تا خوابم ببره. مجله صفحات آخرش مخصوص کودکان بود. صبح که بیدار شدم دادمش به یه دختر شش هفت ساله. ازش پرسیدم خوندن نوشتن بلدی؟ گفت فقط یه کم خوندن بلدم. گفتم بیا این قصهها رو بخون اگه دوست داری. برای بچهها نوشته. خوشحال شد. مامانش داشت نماز میخوند. نمازش که تموم شد، مجله رو برد نشونش داد. بعد صدای مامانشو میشنیدم که میگفت باشه بذار نمازمو بخونم الان بابات میاد. دختره هم یه چیزی یواشکی میگفت مامانه هم هی میگفت باشه بذار برگردیم خونه برات میخونمش.
بیستوشش.
شب دوم رفتم رواق امام خمینی، قسمت خانوما. تو مرز آقایون و خانوما یه دیوار کاذب کشیده بودن. آخرین ردیفی که خانوما نماز میخوندن، کنار اون دیوار کاذب تکیه دادم به قفسۀ قرآنها، کاپشنم هم کشیدم روم خوابیدم. شگفت آنکه هیشکی حتی یه بارم مزاحم خوابم نشد. همین دو سه ساعت کافی بود برام. بعد دیگه همینجوری تو صحن و حرم ول میچرخیدم و هر جا میدیدم یکی گم شده یا میخواد بره جایی و نمیشناسه میبردمش. دو تا خانومو بردم دستشویی. با کاروان اومده بودن، خودشون میترسیدن برن گم بشن. بعد یه سری خانوم بودن که تشنه بودن و با دو تاشون رفتم سقاخونه آب بخورن و برای بقیه هم آب آوردیم. یه آقایی هم دم بابالرضا برای کارتبهکارت شماره کارتشو میخواست برای دوستش اسمس کنه کمکش کردم. خانوما سواد نداشتن. فکر کنم آقاهه هم سواد نداشت. ولی آقاهه علاوه بر سواد، شعور هم نداشت. به یه گویشی حرف میزد که متوجه نمیشدم و فقط اسمس، شماره کارت، این شماره رو فهمیدم. کلی حرف زد. گفتم نمیفهمم زبانتونو. اهل کجایین؟ یه جایی رو گفت که نمیدونستم کدوم استانه و اسم هم نمیبرم که اگه یکی اهل اونجا بود برنخوره بهش. شماره کارتشو که اسمس کردم، راه افتاد دنبالم که برای این یکی شماره هم اسمس کن. گوشیش از این دکمهایا بود و واقعاً سختم بود بفهمم چی به چیه و چجوریه. اسمس کردم دادم دستش. بعد دیدم راه افتاده دنبالم که برای این یکی شماره هم اسمس کن. گفتم این دیگه آخریه و دیرم شده و بعد از این از یکی دیگه بخواین براتون انجام بده. از حرم اومدیم بیرون و از پله برقی میخواستم برم اون سمت خیابون. باهام اومد. بعد دیدم دستشو گذاشت رو شونهم منو کشید سمت خودش که بقیۀ آقایون بهم برخورد نکنن!!!. سرمو از گوشیش بلند کردم و اعتراض کردم به این کارش. حساب کار که دستش اومد یواشکی پرسید شوهر داری؟ وای وقتی اون لحظه یادم میافته بهقدری عصبی میشم که دلم میخواد برم تو خیابون و ناخنامو فروکنم تو خرخرۀ تمام مردهای عالَم! سومین پیامک رو که فرستادم گوشیشو دادم دستش و سعی کردم بین جمعیت ناپدید بشم. دیدم هنوز داره دنبالم میاد. میگفت داری میری بازار، بیا باهم بریم (پلشت بیستوششم). جوابشو ندادم و رفتم داخل یه مغازه. کاپشن سفید تنم بود و خب احتمال ناپدید شدنم پایین بود بین اون جمعیت چادری. رفتم یه جا که تو دیدش نباشم. بعد کاپشنمو درآوردم و چادر مشکی سرم کردم و از یه مسیر دیگه به راهم ادامه دادم. دیگه نمیدونم کجا گم شد رفت پی کارش. دلم نمیاد بگم همۀ مردا آشغالن، ولی ۹۸ ممیز ۲ دهم درصد مردها کثیفن، عوضیان، و آدم نیستن اصلاً. دور از جون شما البته. حالا یکی نیست بگه یارو وضعیت تأهلتو پرسیده، کیبورد لپتاپت چه گناهی کرده اینجوری میکوبیش.
بیستوهفت.
کارت بانک ملیم با کارت اهدای عضوم یکیه. اونایی که کارت اهدای عضو دارن میدونن چی میگم. خریدامم بیشتر با بانک ملی انجام میدم. از یه مرکز خریدی دو تا روسری خریدم و وقتی کارتمو به دختره دادم بکشه، با تعجب گفت پیوندکارت؟ گفتم بله، کارت اهدای عضوم با کارت بانک ملیم یکیه. گفت ینی رضایت دادی اعضاتو اهدا کنن؟ گفتم آره. اشکالی داره؟ گفت آره بعضی مراجع تقلید میگن اشکال شرعی داره. گفتم نمیدونم کدوما چی میگن، ولی من مطالعه کردم راجع به این موضوع. مرگ مغزی با کما فرق داره و کسی که مرگ مغزی کرده برنمیگرده. گفت نظرت راجع به ناخن مصنوعی چیه؟ گفتم یه زمانی ناخنای طبیعی من دو سانت بلندی داشتن. این دو سانت بلندی کل ناخن نبودا، بلندی قسمت اضافۀ ناخن بود. گفتم یه همچین ناخنبلندکنِ قهاری بودم و دوست دارم ناخن بلند کردن و لاک زدن رو. ولی اینایی که میگن با ناخن مصنوعی میشه جبیراً وضو گرفت و غسل کرد رو هم قبول ندارم. گفت منم قبول ندارم.
اگه حالتون از دیدن ناخن بلند به هم نمیخوره روی این عکس ناخن دوران نوجوانیم کلیک کنید. به تقوا نزدیکتره که آقایون کلیک نکنن :دی :|
بخش هشتم: جمعه شب: حرکت از مشهد به سمت تهران، با اتوبوس
بیستوهشت.
ادامۀ اون پست اینستا که راجع به آهنگای راننده اتوبوس نوشته بودم. حمید هیراد میخونه «دل بریدن از تو دیگه کار من نیست...» و من به فکر فرومیرم. یکی دل میبَره، یکی دل میبُره. چیه این دل آخه.
بخش نهم: شنبه، ۲۳ آذر، صبح تا ظهر: علاف کارهای اداری در بنیاد سعدی
بیستونه.
بلیت مشهد-تهرانو برای ساعت هفت گرفتم که هفت صبح برسم تهران. اتوبوس از اون ور هشت راه افتاد، از این ورم نهونیم رسید. صبح باید میرفتم فرهنگستان. میخواستم هفت برسم تهران که اول برم بنیاد سعدی. هم کولهپشتیمو بذارم اونجا (سنگین بود) هم یکی دو ساعت فرصت داشته باشم که به قول ناصرخسرو شوخ از خود باز کنم و یه دوشی بگیرم و مسواکی بزنم بعد برم فرهنگستان. شوخ اینجا ینی چرک و کثافت. ینی آخرین باری که موهامو شونه کرده بودم دوشنبۀ هفتۀ پیش بود، تو خونه. آخرین باری که مسواک زده بودم سهشنبۀ هفتۀ پیش بود، توی دانشکده. یک هفته پام تو جوراب و سرم تو مقنعه بود. کولهمو همه جا روی زمین گذاشته بودم و خودم هر جایی نشسته بودم و وقتی به کاپشن سفیدم نگاه میکردم حالم ازش به هم میخورد. نه درست و حسابی میتونستم غذا بخورم و نه درست و حسابی بخوابم. آخرین باری که افقی خوابیده بودم دوشنبه تو قطار تبریز تهران بود. آخرین باری که لپتاپمو زده بودم به برق و پاوربانک و گوشیمو پر کرده بودم، سهشنبه بود تو همون شریف بود و همۀ این چند روزو من التماس میکردم ملت کمتر بهم زنگ بزنن و حالمو هی نپرسن که اگه شارژ گوشیم تموم بشه نه شارژر دارم نه جایی که پاورمو پر کنم. کمتر عکس میگرفتم و کمتر دیتای گوشیمو روشن میکردم بیام نت. وقتی گشنه و خسته رسیدم تهران شارژ گوشی و پاور و لپتاپم هر سه صفر بود. حتی نمیدونستم ساعت چنده. چون باتری ساعت مچیم هم تموم شده بود. پس من نیاز داشتم قبل از اینکه برم فرهنگستان یه دو ساعتی برای تجدید قوا فرصت داشته باشم. که خب هم دیر رسیدم تهران هم مسئول بنیاد سعدی مرخصی بود و اونی که جاش نشسته بود منو نمیشناخت و نامۀ رسمی میخواست ازم که اجازۀ ورود بده. و من نامه نداشتم. تلفن هم تو کتش نمیرفت (پلشت بیستوهفتم).
سی.
پس از مشقتهای فراوان گذاشت برم تو. تا وارد شدم گوشی و پاور و لپتاپمو زدم به برق. حتی جا داشت خودمم بزنم به برق. دست و صورتمو شستم و لباسامو عوض کردم و راهی فرهنگستان شدم. کلید واحدو دادم نگهبانی و رفتم. وقتی برگشتم ساعت هشت بود و نگهبان نبود. درِ واحد سرایدار ساختمونو زدم بیاد کلیدو از نگهبانی بده. آیفونشون خراب بود. شمارۀ سرایدارو داشتم. گوشیمو درآوردم زنگ بزنم، یادم افتاد صبح به قدر کفایت شارژش نکردم و خاموشه الان. شارژرم همراهم بود؟ خیر. شارژرم سوخته بود. پاوربانک داشتم، همراهم بود؟ خیر. گذاشته بودم بمونه شارژ بشه. پس چه خاکی به سرم کردم؟ دیدم سرایدار بنیاد سعدی شمارهشو نوشته روی کاغذ و زده روی دیوار. کاغذو برداشتم و طول و عرض خیابان منتهی به بنیاد سعدی رو بالا پایین کردم بلکه یه مغازهای جایی پیدا کنم برم از اونجا زنگ بزنم به سرایدار و بگم بیاید مرا دریابد. از شیب پنجاه درجۀ بالاشهر و کفشای پاشنهبلند و پاهای خستهم هم نگم براتون. خیابون خلوت بود و فرد مناسبی نبود که بهش بگم موبایلشو در اختیارم بذاره. فکر میکردم که آیا درسته در یکی از خونهها رو بزنم کمک بخوام؟ همینجوری که دنبال مغازه میگشتم چشمم افتاد به یه داروخانه. رفتم تو و گفتم ساکن فلان ساختمانم و کلیدمو دادم نگهبانی و نگهبان شیفتش تموم شده و رفته. شمارۀ سرایدارو نشونشون دادم و گفتم شارژ گوشیم تموم شده و خاموشه. شارژر هم ندارم. آیفون واحد سرایدار ساختمان هم خرابه. ازشون خواستم با این شماره تماس بگیرن و بگن من پشت درم (پلشت بیستوهشتم).
بخش دهم: شنبه ظهر تا عصر: در فرهنگستان
سیویک.
شنبهها ساعت دو، جلسۀ شورای واژهگزینیه. هر موقع تهران باشم این جلسه رو از دست نمیدم. نه برای نمره و از روی اجبار، بلکه برای دل خودم میرم میشینم و تماشا میکنم. دوست دارم ببینم استادها چجوری باهم بحث میکنن، چجوری همدیگه رو قانع میکنن، چجوری شوخی میکنن، چجوری عصبانی میشن. مسیر بنیاد سعدی تا فرهنگستانو بلد نبودم. به رانندۀ اتوبوس گفته بودم بگه کجا باید پیاده شم. نگفت. وقتی تابلوی حقانی رو دیدم که پیچیدیم و ردش کردیم، رفتم جلو و به راننده گفتم رد کردیم که. گفت اتوبانه دیگه. نمیتونم نگهدارم. هفتِ تیر پیادهت میکنم. میتونی با مترو برگردی. مسخره است. به هر کی بگی از ولنجک تا هفتِ تیر رفتم که برگردم حقانی میخنده بهت. دیرم شد. به جلسه نرسیدم. مظلومانه رفتم تو دفتر منشی دکتر حداد نشستم و گفتم جلسه یه ساعته شروع شده و زشته الان برم. تلفنو برداشت زنگ زد به منشی جلسه. بهش گفت هوامو داشته باشه که برم تو. با ذوق بلند شدم و پلهها رو دو تا یکی دویدم سمت جلسه و رسیدم پشت در. محافظ دکتر حداد نشسته بود پشت در. گفتم میخوام برم تو، ولی دیره و روم نمیشه. پرسید نمره داره؟ گفتم نه، برای دل خودم. چیزی نگفت. چند دقیقهای تعلل کردم و تصمیم گرفتم برگردم. در اتاق باز بود. قبل از اینکه برگردم، خم شدم و تو رو نگاه کردم. همون لحظه دکتر هم سرشو برگردوند سمت در و دید منو. یواشکی گفتم میتونم بیام تو؟ آروم گفت آره. با شرمندگی به خاطر تأخیر یکساعته، رفتم تو و نشستم جای همیشگیم. این آره بیای دکتر حداد، اونم برای کسی که یک ساعت دیر رسیده همونقدر برام دلنشین و دوستداشتنی بود که نه نمیشۀ دکتر شریفبختیار، وقتی چند ثانیه، فقط چند ثانیه بعد از خودش وارد کلاس میشدی. وقتی دیر میرسیدیم به ساعتش اشاره میکرد و با تکون سر حالیمون میکرد که برگردیم. هر دو سبک رو دوست دارم. اینم اضافه کنم که دکتر حداد حضور غیاب کلاساشو همون اول جلسه میکرد و پیش اومده بود که یکی دو دیقه دیر برسم و ببینم اسممو خونده و جلوی اسمم غ گذاشته. اینو دیگه عوض نمیکرد و غیبت میخوردی.
سیودو.
جلسه که تموم شد، میخواستم برم بالا دفتر دکتر. روم نمیشد با استادها سوار آسانسور شم. تا دم آسانسور باهم بودیم و آسانسور که اومد اونا سوار شدن و من گفتم من از پلهها میام. و در آسانسور در حالی بسته شد که اونایی که تو بودن میگفتن نه بابا بیا تو بیا تو. بعد دیدم آقای محافظ کلید باز شدن در آسانسورو زد و در باز شد. و همه یک صدا گفتن بیا بابا تو که وزنی نداری.
بخش یازدهم: شنبه عصر تا شب: باغ کتاب
سیوسه.
وقتی کارم تو فرهنگستان تموم شد، دیدم یکی از استادها هم شال و کلاه کرده که بره. برای اینکه هممسیر نشم باهاش، مسیرمو کج کردم سمت باغ کتاب. نمیدونم از کی شروع کردم به فرار از آدمای دور و برم. فرار از همصحبتی و همکلامی و همراهیشون. بین قفسههای کتاب کودک قدم میزدم. گاهی میایستادم و یکیشونو برمیداشتم و ورق میزدم. بعد میذاشتم سر جاش و دوباره قدم میزدم و تماشا میکردم. از این کتابای مربعی کوچولو خوشم میاد. دو تا رو انتخاب کردم و دیگه نذاشتمشون تو قفسه. گرفتم دستم و گفتم برای بچههام. نگاهم گره خورد به نگاه بچهای که دستش تو دست مادرش بود. نشستم روی صندلیای رنگیرنگی وسط سالن و رفتم تو فکر. از قفسههای کودک فاصله گرفتم. رفتم سراغ کتابای دوازده سال. اولین قفسه، قفسۀ کتابای نجوم بود. یه کم جلوتر، کتابای تاریخ. بیهوا دستم رفتم سمتشون. آخریو برداشتم و ورق زدم. گذاشتم سر جاش. من که نمیدونم چیا قراره دوست داشته باشین. زیست یا تاریخ؟ رمان یا شعر؟ ورزش یا؟
بخش دوازدهم: بنیاد سعدی
سیوچهار.
بیاید یه اتفاق هیجانانگیز براتون تعریف کنم. قبلش دو تا مقدمۀ کوتاه بگم. مقدمۀ اول اینکه من در طول سفر لباس خونه با خودم برنمیدارم و این قابلیت رو دارم که یه هفته با شلوار لی و مانتو بخوابم. دیدین تو بعضی سریالا طرف با کتوشلوار میخوابه؟ من نمونۀ واقعیشم. این از مقدمۀ اول. مقدمۀ دوم اینکه من شنبه که رسیدم تهران، اینا (مسئولین جایی که اونجا سکنی (بخوانید سُکنا) گزیدم) فکر کردن من یکشنبه میرم. بعد من تا چهارشنبه پامو از واحدم بیرونم نذاشتم. ینی میخواستم بذارما. ولی هوا آلوده بود و هی قرارام لغو میشد و میموندم. درو از تو قفل کرده بودم و بهاندازۀ سه چهار روزم هم خوراکی داشتم. نگهبان و سرایدارم فکر کرده بودن من رفتم تبریز و کلیدم با خودم بردم. واحدی که من اونجام طبقۀ هفتمه. چون دوبلکسه دقیقتر اینه که بگم طبقۀ هفت و هشت. از چهار واحد تشکیل شده. طبقۀ اول تا ششم اینجا اداریه و کلاس و ایناست. طبقۀ آخرشم واحد مسکونیه برای مهمانهای خارجی و توریستا و اینا. و همون طور که گفتم چهار واحده. آسانسورم اینجوریه که هر کی سوارش میشه، به مقصد که میرسه خانومه میگه طبقۀ فلان. در طول این چند روز، صبح تا ظهر حواسم به صدای آسانسور بود. ملت اغلب میرفتن طبقۀ شش. کلاً کسی با هفت کاری نداشت. تنها موجود زندۀ طبقۀ هفت من بودم که تو واحد دوم بودم و بقیۀ واحدا خالی بودن. بعد از وقت اداری هم کسی با آسانسور رفتوآمد نمیکرد. چون کلاً کسی تو ساختمان نیست که از آسانسور استفاده کنه. این کجاش هیجانانگیزه؟ صبر کنین میگم. دوشنبه شب، رو کاناپه پای لپتاپ بودم که صدای آسانسور اومد. دیدم که میگه طبقۀ هفت. یه کم ترسیدم. ینی این وقت شب کی طبقۀ هفت چی کار داشت؟ گفتم لابد مهمان جدید اومده و سرایدار داره راهنماییش میکنه بره تو یکی از واحدا. طبق مقدمۀ اول، مانتو و شلوار تنم بود. لپتاپو گذاشتم رو میز و روسریمو انداختم سرم و بلند شدم رفتم سمت در که ببینم آیا این مهمان جدید میاد پیش من یا میره یه واحد دیگه. هر کدوم از واحدا سه تا اتاق خواب و کلی تخت دارن و عجیب نبود که بیاد همین واحد. خب حالا تصور کنید شبه، صدای آسانسور اومده و یک یا چند نفر اومدن طبقۀ هفت و شما تنها هستید. دستمو گذاشتم روی دستگیره و داشتم فکر میکردم باز کنم یا نکنم که یهو از پشت سرم صدای پریدن یکی از رو دیوار توی بالکنو شنیدم. اینجا دو تا بالکن داره. بالکن بزرگتر تو پذیراییه که میز و صندلی و اینا چیدن و تقریباً حیاطه تا بالکن. بالکن کوچیکتر تو آشپزخونه است. در ورودی و آشپزخونه هم روبهروی همن. برقا هم خاموش بود. کلاً من چه خونۀ خودم باشم چه هر جای دیگهای، لامپ اضافه روشن نمیذارم. صدای افتادنو که از بالکن شنیدم برگشتم سمت تاریکی. دیدم در بالکن آشپزخونه باز شد و آقایی که از دیوار پریده تو بالکن، داره میاد تو آشپزخونه. بنده خدا با دیدن من جا خورد و کلی شرمنده شد. سرایدار بود. فکر کرده بود من رفتم خونهمون و کلیدارم بردم و مهمون جدید رو میخواست بیاره این واحد. رفته بود از پشت بوم و لبۀ دیوار پریده بود تو بالکن. فکر کن از لبۀ دیوار یه ساختمان هشتطبقه پریده بود تو بالکن. اونم تو تاریکی مطلق. مهمون پشت در بود. آقای سرایدارم تو آشپزخونه. هر دو کلی شرمنده شده بودن چرا اول در نزدن و با این پیشفرض که من نیستم از دیوار پریدن تو. هم مهمونه هم سرایداره کلی خجالت کشیدن. بعد من هی دلداریشون میدادم که طوری نشده که. حجاب داشتم دیگه. چرا ناراحتین. انصافاً آماده بودم درو باز کنم براشون. ولی دیگه نمیدونستم از دیوار میپرن تو :)) برای اینکه فضاسازی رو به نحو احسن انجام داده باشم، این عکسو براتون گرفتم.
سیوپنج.
فاصلهٔ طبقاتی ینی آسمون یه منطقه از تهران آبی و صاف و هواش تمیز باشه و هفت هشت ده ایستگاه پایینتر که بری نتونی نفس بکشی. این هفته دانشگاه یه چند جا کار داشتم که به خاطر آلودگی هوا لغو شد و چند هفته و چند ماه عقب افتاد. دورهمی با دوستان و برنامۀ آش هم موند برای یه وقت دیگه. فیالواقع هیچ استفادۀ مفیدی چه بهلحاظ کاری چه تحصیلی و چه تفریحی از هفتهای که گذشت نکردم و شنبه تا چهارشنبه پامو از بنیاد سعدی بیرون نذاشتم. حتی برای خرید هم بیرون نرفتم. حتی برای گذاشتن آشغالا دم در هم بیرون نرفتم.
سیوشش.
روز آخر از سطل آشغال عکس گرفتم، دیدم نودوهشت ممیز دو دهم درصدش پاکت نودالیته. با اینکه آشپزخونه مجهز بود و ظرف و گاز و لوازم آشپزی داشت، ولی مواد اولیه نداشتم برای آشپزی. اینکه هوا آلوده بود و نمیتونستم و نمیخواستم برم بیرون برای خرید یا رستوران یه طرف، اینکه هر جایی هر چیزی نمیخورم هم یه طرف. فلذا نودالیت تنها گزینۀ روی میزم بود.
بخش سیزدهم: فرهنگستان، چهارشنبه
سیوهفت.
یک هفته قبل از اینکه برم تهران به خانوم میم پیام دادم که میتونم برم بنیاد سعدی بمونم؟ پرسیدم ببینم بنیاد جا داره یا نه. اونجا اولویت با مهمانهای خارجیه و باید از قبل هماهنگ میکردم. خانوم میم مسئول آموزشه و ارتباط خوبی باهم داریم. همهمون اینستاشو دنبال میکنیم، اینستای بچهها رو دنبال میکنه، شمارۀ موبایلشو داریم و حتی روزهای تعطیل هم تلگرامی و تلفنی باهاش در رابطه با کارهای آموزشی در ارتباطیم و ارتباطمون دوستانه است. جواب پیاممو نداد. حتی وقتی رسیدم تهران هم جوابمو نداده بود هنوز. عجیب بود. آنلاین بود، ولی جوابمو نمیداد. وقتی رسیدم فرهنگستان سراغشو گرفتم. تو دفترش نبود. یکی از همکاراش گفت مرخصیه، یکی گفت دیگه نمیاد. هر کی یه چیزی میگفت. هر کی یه جوری میگفت. من هم به روی خودم نمیآوردم که از فلانی فلان چیزو شنیدم و از شما اینو میشنوم. مسئول بخشمون طوری گفت «رفت» که انگار دیگه قرار نیست برگرده. گفت یه همکار جدید قراره بیاد. نگفت کی. من هم نپرسیدم. با خانم پ. جلسه داشتم. گفتم خانم میم رفته؟ گفت آره. گفت با آقای فلانی صحبت کردیم که یه مدت به جای ایشون بیاد باهامون همکاری کنه. نمیدونست من آقای فلانی رو میشناسم. نمیدونست آقای فلانی هموست که گاهوبیگاه چیزمیز میفرستد و هموست که یک شب پرسید میتونم یه چیزی بگم و وقتی گفتم بله بفرمایید گفت احساس میکنم انتهای گفتوگوهامون رو میبندید که ادامه پیدا نکنه. حالا قراره مسئول آموزشمون بشه و کارهای خانوم میم رو انجام بده. گفت فعلاً بین خودمون بمونه. از اتاق خانم پ. که بیرون اومدم زدم رو پیشونیم که پروندههامون، نمرههامون، آخ آخ، آدرسهامون. همۀ اینا دست خانوم میم بود و حالا دست همو که!
سیوهشت.
سرم گرم لپتاپ و پایاننامه. توی اتاق استراحت دانشجوها نشسته بودم و سیستمها رو به سامانه و مدلها رو به الگو تبدیل میکردم. ظرف غذا به دست وارد اتاق شد. انتظار نداشتم ببینمش. مکالمه با سلام و احوالپرسی و چه خبر شروع شد. گفتم کلاس که ندارین امروز؟ گفت با فلان گروه پژوهشی همکاری میکنم و برای همین فرهنگستانم. بهش گفته بودن به کسی نگه و بین خودشون بمونه. از اینکه منو محرم دونسته بود، از اینکه منو از خودشون دونسته بود و این راز رو بهم گفته بود حس خوبی نداشتم. گفتم اتفاقاً منم صبح یه چیزایی شنیدم از بعضیا که چون قرار شد بین خودمون بمونه، به شما نمیگم. نگفتم که شنیدم قراره بیای جای خانوم میم و من از این بابت نگرانم. با ظرف غذا اومد نشست سر میز. یادداشتهایی که روی پایاننامهم گذاشته بودن رو ورق میزدم و غر میزدم که کی تموم میشه این ایرادهای بنی اسرائیلی. گفت میتونم ببینم؟ سه فصل اول رو دادم بهش و گفتم چهار و پنجو لازم دارم. راجع به دفاع حرف زدیم، راجع به کار و پژوهش، راجع به بنیاد سعدی و شهریار. نمیدونم بحث از کجا رسید به تفاوت زبان ترکی و آذری. گفتم من بر این عقیدهام که زبان ما در گذشته آذری بود. و آذری داره منقرض میشه و بسیار علاقهمندم برم تو این دهات دورافتادۀ استانمون و راجع به بقایای این زبان تحقیق کنم. وقتی خواست بیشتر بدونه لینک پستهایی که تو اون یکی وبلاگ نوشته بودم (+ و +) براش فرستادم. پیامم سین شد و مشغول خوندن شد. یه چرخی تو وبلاگ زد و فهمید که تو تیم ویراستاری رقیبم. گفت خدا رو شکر تو اون مکالمۀ اول، زیاد بد و بیراه نگفتم پشت سر گروه شما. چیزی نگفتم. دنبال راه فرار میگشتم. بلند شد رفت سمت ماکروفر. تو فکر بودم. ظرف غذا رو از ماکروفر درآورد و گذاشت روی میز. درشو باز کرد. مرغ بود. نگاه به ساعت گوشیم کردم. دوونیم بود. بلند شدم و چادرمو سر کردم. لپتاپمو بستم و گوشیمو گذاشتم روش. قبل از اینکه تعارف کنه گفتم شما راحت باشید؛ من میرم برای نماز. گفت سری پیشم وقتی اومدم برای ناهار رفتید نماز بخونید. چرا هر موقع من میام، شما میرید؟ خندیدم و گفتم نیست که شما معارف و الهیات خوندید، برای همین هر موقع شما رو میبینم یاد خدا و نماز میافتم. اونم خندید. رفتم پایین. وقتی وضو میگرفتم خیره شدم تو چشمام. بغض کرده بودم. چشمام آمادۀ گریه بود. خیره شدم به آینه و گفتم ببین الان یکی میاد میبینه بد میشه. الان وقت گریه نیست. وقتی مهرو گذاشتم رو زمین، وقتی رسیدم به رکعت دوم، وقتی قنوت گرفتم... آخ وقتی رسیدم به قشنگترین مرحلۀ نمازم سکوت کردم. زبونم نمیچرخید به دعا. نمیدونستم چی بگم، چی بخوام. دوباره چشمام پر شد. یادم افتاد گریه نمازو باطل میکنه. گفتم ببین الان یکی میاد میبینه بد میشه. الان وقت گریه نیست. نمازم که تموم شد، چند دقیقهای نشستم و رفتم تو فکر. کجای راهو اشتباه اومدم که به یه همچین بنبستی رسیدم؟
سیونه.
ساعت هشت شب بود و همۀ دانشجوها و کارمندا رفته بودن خونههاشون و من بودم و فرهنگستانِ خالی. اینجور مواقع استرس دارم که نگهبان درو قفل کنه و بره و من تو بمونم. باید دو نسخه از کارمو پرینت میکردم میذاشتم رو میز استادام بعد برمیگشتم خونه. یه نسخه پرینت گرفتم و نوبت دومی که شد جوهر پرینتر تموم شد. پلشتها انگار تمومی نداشتن. پلشت بیستونهم بود این. نسخۀ چاپشده رو گذاشتم برای استادی که ایمیل نداره و ایمیلی و رایانهای! نیست و تصمیم گرفتم برای اون یکی استاد فایلو ایمیل کنم و ازش بخوام یا تو ورد کامنت بذاره یا خودش زحمت پرینتو بکشه.
بخش چهاردهم: راهآهن، چهارشنبه
چهل.
ساعت هشت و پنجاهوشش دقیقه است، بلیتم برای ساعت نُهه و الان رسیدم راهآهن. تا هشت فرهنگستان بودم. اگر دیر میرسیدم و جا میموندم عنوان سیامین پلشت رو هم تقدیم این واقعۀ هولناک میکردم. شانس آوردم؛ ولی شما مثل من دقیقه نودی نباشید و یه نیم ساعت زودتر بیاید تو سالن بشینید. بازم کیکشون توتفرنگی بود و آبمیوهشون سیبلیمو. روزی که تو قطار بهمون کیک شکلاتی بدن با آبپرتقال، اون روز روز عروسی منه.
چهلویک.
تو قطار با دختری به اسم الناز آشنا شدم که جهانگردی خونده و اخیراً یه آژانس تأسیس کرده و اینور و اونور تور میبره. پرسیدم کجاها؟ گفت همه جا. گفتم روستا هم میبرید؟ گفت آره اگه جاذبه داشته باشه. گفتم روستاهایی که زبانشون ترکی نیست و آذریه هم میبرید؟ گفت کجاها مثلاً؟ گفتم اسماشون سخته، یادم نیست. گفت یه چند بار رفتیم اوشدیبین. گفتم خودشه! یکی از روستاهایی که میخوام برم همینه. شمارهمو دادم و شمارهشو گرفتم در ارتباط باشیم.
بخش پانزدهم: خانه
چهلودو.
شبی که داشتم میرفتم تهران و وسیلههامو جمع میکردم، تلویزیون یه سریال شمالی نشون میداد و هیشکی هم وقعی بهش نمینهاد. من رد میشدم از جلوی تلویزیون، دیدم دو تا بچه به دنیا اومدن و یه آقایی قرآنو باز کرده از تو قرآن براشون اسم انتخاب میکنه. یه بار سورۀ یوسف اومد و اسم یکی رو گذاشتن یوسف. بعد یه آیه اومد که خلد برین و بهشت جاویدان و اینا بود و اسم اون یکی پسرم گذاشتن جاوید. بعد من رفتم به ادامۀ کارم پرداختم و بعدشم که راهی سفر شدم. هفتۀ اول که تلویزیون نداشتم و هفتۀ دوم هم تو بنیاد سعدی با اینکه تلویزیون بود، ولی روشنش نکردم. کلاً نزدم به برق. اخبار آلودگی و اعتراضات رو هم دوستام بهم گفتن. بعد که برگشتم خونه دیدم مامان نشسته پای یه سریال شمالی و توش دو تا پسر افتادن زندان و مامانشون برای اینکه اینا آزاد بشن داره با شاکی پرونده ازدواج میکنه. یهو گفتم این پسرا یوسف و جاوید نیستن؟ چه زود بزرگ شدن! و از اونجایی که مامان قسمت اولشو ندیده بود، سکانس نامگذاری رو براش تعریف کردم. اونم بقیهشو برام تعریف کرد. و بدینسان به جمع وارشبینان پیوستم.
چهلوسه.
کمکم یکی از فرضیههام راجع به خواب داره اثبات میشه. اینکه من وقتی میرم سفر خواب نمیبینم. کلاً وقتی مختصاتم جابهجا میشه خواب نمیبینم. برای همین سال اولی که تهران قبول شدم رفتم خوابگاه، یکی دو سال خواب ندیدم تقریباً. بعد الان معمولاً نوزده شب از سی شبِ ماه رو خواب میبینم. این دو هفتهای هم که خونه نبودم خواب ندیدم. دیشب که اولین شبی بود که خونه بودم، گواهی ارائۀ مقاله رو گرفته بودم دستم و تمرکز کرده بودم روی امضاها. بعدشم کتاب قصههایی که برای بچههام! خریده بودم رو نشون مامان و بابا دادم و گذاشتم تو کمد. و اون شب دو تا خواب، یکی بسیار شیرین و دیگری بسیار تلخ در رابطه با امضا و این کتابا دیدم.
چهلوچهار.
من همیشه ضمن توجه به ترتیب زمانی و محتوایی بندها، به شمارههاشونم دقت میکنم. بعضی شمارهها یه رمزی رازی دلیلی دارن و ترجیح میدم این اسرار پیش خودم بمونن و فاش نشن. عزت و اهمیت بندهای چهارم پستهام احتمالاً خیلی وقته که لو رفته براتون؛ ولی فقط چهار نیست. همینجا تو همین پست، بند سیویکم راجع به کسیه که تو دهمین دورۀ انتخابات مجلس سیویکم شد. یا بند بیستودو راجع به بلاگری به نام بیستودوئه. یا بند صفر که بیحسی منو نشون میداد. ینی میخوام بگم هر جا تو این وبلاگ عدد دیدید، ساده از کنارش رد نشید. قدری بایستید و تأمل کنید. بعد رد بشید. یلداتون هم مبارک :)
یادم رفت بگم: با همراه اول، کد ستاره ۹۸ ستاره ۴ مربع رو بزنید. یک ساعت مکالمه هدیه میده به مناسبت یلدا، یه فال هم میگیره براتون. برای من این فال اومد:
محرم راز دل شیدای خود، کس نمیبینم ز خاص و عام را
که بسی بسیار به دلم نشست...