1162- پی اُ آی
اواخر شهریورماه، داشتم کمد و کتابخونهمو مرتب میکردم که فضای اتاقمو برای کتابا و کنکور دکترا آماده کنم. از لابهلای انبوه کتابای قدیمی و جزوههای دبیرستان و دورهی لیسانس و ارشدم سی چهل برگهی آچهار پیدا کردم که ده دوازده سال پیش، هر ماه توی هر کدومشون غذاهایی که خورده بودیم رو با تاریخش نوشته بودم. دفتری پیدا کردم که توش خوابهامو نوشته بودم. کارهای عجیبتر از اینا هم کردم من. ولی چون آدما هنوز یاد نگرفتن هر سؤالی به ذهنشون میرسه رو نپرسن و نمیدونن لزومی نداره دلیلِ هر کاری که بقیه انجام میدن رو بدونن و علتش رو بپرسن و منم چون دلم نمیاد مربوط نبودنِ مسائل زندگیم و کارهایی که انجام میدم بهشون رو براشون یادآوری کنم، ترجیح میدم کمتر در مورد کراماتم بنویسم.
به خودم اومدم و دیدم ساعتهاست وسط اتاقم لابهلای انبوه خرت و پرتها نشستم و دارم آمار و فراوانی غذاهای ده سال پیشو تحلیل میکنم. فراوانی قیمه صفر بود و هنوزم صفره؛ قبلاً سوپ و آش بیشتر میخوردیم به نسبت الان؛ پیتزا کمتر میخوردیم، ساندویچ بیشتر میخوردیم، میگو تو لیست غذاییمون نبود؛ ماهی بیشتر بود. داشتم غذاهایی که تو این ده سال آروم آروم به سفرهمون اضافه و ازش کم شدن رو بررسی میکردم. خوابهایی که دیده بودمو مرور میکردم. هیچ کدوم یادم نمیومد. هیچ کدوم. بعضیاشون بینهایت عجیب و مسخره بودن و بعضیاشون ترسناک. اون سالها درگیر امتحان و المپیاد و کنکور بودم و اغلب خوابهام درسی و مدرسهای بودن. خوابِ نتایج به اشکال مختلف، خواب همکلاسیام، معلمام و البته خوابِ مرگ و قبرستون؛ در حالی که هر چی فکر میکنم ما اون موقع فوتی نداشتیم تو فک و فامیل و دوست و آشناها، جز مادربزرگ پدرم. اطلاعات خوبی میشد از توشون پیدا کرد. اینکه مثلاً من اسم و فامیلمو تو خواب میدونستم؛ به اعداد و اعمال ریاضی آگاهی داشتم ولی درست جمع و تفریقشون نمیکردم تو خواب؛ اینکه خوابهای رنگی میدیدم؛ نه فقط رنگهای اصلی بلکه نارنجی و بنفش رو هم دیده بودم و اینکه بعد از هشت، نُه سال بعضی از خوابهام تعبیر شده بود و اتفاقی که خوابشو دیده بودم افتاده بود.
استادی که فیلمهای کلاساشو از مکتبخونه دانلود میکنم و میبینم هر چند جلسه یه بار در مورد مفهومی به اسمِ POI یا Problem Of Interest صحبت میکنه. میگه باید یه سؤالی، موضوعی، دغدغهای تو ذهنِ منِ محصل و منِ دانشجو باشه که تو همهی زندگیم ذهنم درگیرش باشه و دنبال پاسخ باشم و مدام بهش فکر کنم. مثل موضوعِ حافظه، خاطره، به یاد آوردن، فراموش کردن، ارتباط و اینکه دقیقاً چه اتفاقی تو ذهن ما میافته و با کسی یا چیزی ارتباط برقرار میکنیم و دوستش داریم یا ازش بدمون میاد، اینکه یه ناشناس تازهوارد چه ویژگیهای متمایزی و چه تفاوتی با سایرین داره که توجهمون بهش جلب میشه و یه فولدر تو مغزمون باز میکنه برای خودش و جا خوش میکنه تا همیشه. وقتی از دانشجوهاش پرسید پی اُ آیِ شما چیه، یاد دفترچهی خوابهای ده سال پیشم افتادم؛ اینکه من حتی موضوع پایاننامهی کارشناسیم هم فیلتر سیگنالهایی بود که فرکانسشون، فرکانس خواب بود. که مثلاً یه آدم خوابآلودی که کار مهمی انجام میده رو هشیار نگهداریم. خواب میتونه یه پی اُ آیِ هیجانانگیز برای یه جغد باشه؟
آخرین خوابی که تو این دفتر نوشته بودم خوابِ شریف بود. بعدها که رفتم خوابگاه دیگه خواب ندیدم. ماهها و حتی شاید یکی دو سال خواب ندیدم و عادتِ نوشتنِ خوابهامو ترک کردم. این یکی دو سالِ اخیر خوابهام دوباره برگشته بودن و هر از گاهی جسته گریخته تو وبلاگم مینوشتمشون؛ ولی به دلایلی نه همه رو و نه کامل.
آخرین شبِ شهریور تصمیم گرفتم از فردا هر چی خواب دیدم موبهمو بنویسم، بیهیچ سانسور و ملاحظهای، فقط برای خودم و تحقیقات و پژوهشهای احتمالیم در آینده. مثل ده سال پیش. ساعت خوابم رو منظم کردم. حدودای دوازده، یک تا شش، هفت. سعی کردم ذهنم رو درگیر چیزی نکنم و فیلم و سریالها رو دنبال نکنم. ارتباطاتم رو کمتر کردم و قبل از خواب سعی کردم به چیزی فکر نکنم و در خستهترین حالت ممکن برم رختخواب که ذهنم فرصت فکر کردن به موضوعی رو نداشته باشه. سعی هم نکردم حتماً خواب ببینم. حداکثر تا یه ربع نیمساعت بعد از بیدار شدن خوابمو یادداشت میکردم که چیزی از قلم نیافته و یادم نره. بعد از نوشتن بعداً دوباره نمیخوندم و مطلقاً در موردش فکر نمیکردم. فقط اگه میدونستم دلیلِ دیدن اون خواب چیه و چه اتفاقی روز قبلش افتاده بوده که تو ذهنم تأثیر گذاشته داخل پرانتز یادداشت میکردم. چهارم، دهم، یازدهم، دوازدهم، سیزدهم، پونزدهم، بیست و دوم، بیست و سوم و سیام مهر هیچ خوابی ندیدم. نمیدونم چرا. ولی بقیهی شبا خوابهای طولانیای میدیدم. طولانی، با چند موضوع متفاوت. آبانماه هم این روندِ ثبت خواب رو ادامه دادم؛ ولی تعداد شبهایی که آبان خواب دیدم حتی نصفِ ماه قبل هم نبود و خوابهام به شدت کوتاه بودن. چرا؟ نمیدونم. میخوام این روندو تا همیشه ادامه بدم. برام لذتبخش و هیجانانگیزه. چون به قصد پژوهش و نه به نیت پست کردن برای خودم مینویسم و مینوشتمشون، و نه برای وبلاگم و انتشار در فضای عمومی، و چون میخوام و میخواستم یادداشتهام کامل و با جزئیات باشه، فیلترهای شخصی رو لحاظ نکردم و نمیتونم همه رو به سمع و نظرتون برسونم؛ ولی یه چند تا کوتاهشو میذارم اینجا مستفیض بشید:
25 مهر: اون یارو که سیمکارت دوستمو خریده بود و بلاکشم کرده بودم، بلاک رو شکسته بود و کلی پیام بهم داده بود.
27 مهر: کفگیر و برنج یادمه فقط. احتمالا من غذا درست کرده بودم و خانوادگی میخوردیمش.
6 آبان: آدرس وبلاگمو عوض میکردم که فقط به بعضیا بدم. و از اینکه داشتم آدرس دوست داشتنیمو ترک میکردم غمگین بودم.
11 آبان: یه پست نصفه نیمه نوشته بودم و اشتباهی منتشرش کردم و داشتم سعی میکردم برش گردونم به حالت پیشنویس.
19 آبان: (خوابم سه پاراگراف طولانی با سه موضوع مختلف بود. بخشی از پاراگراف دوم:) شریف بودم. یه پسرم داشتم انگار. بغلم بود. برای اولین بار پوشکشو کثیف کرده بود. کثیفکاریش از نوعِ شمارهی دو بود. همکف ابن سینا مجبور شدم عوضش کنم. مامان هم پیشم بود و ازش خواستم کمکم کنه در این امر مهم و خطیر. کارِ به شدت چندشناکی بود.