37- ما جمعیت یک لنگه پا ماندهی بلاگفا, ما مجازی های طفلکی
خونهی جدید بانوچه: http://banoooche.blogsky.com/
خونهی جدید مسترنیما: http://saheleafkar.blogsky.com/
خونهی جدید نسرینا: http://nasrina-rezaei.blogsky.com/
خونهی جدید کاف: http://bitropood.blogsky.com/
خونهی جدید آلما توکل: http://almatavakol.persianblog.ir/
خونهی جدید آدامس با طعم کروکودیل korokodiledaroneman.blogsky.com
خونهی جدید فاطمه خودکار بیک: http://windbag.blog.ir/
خونهی جدید مستانه سرنسخه: http://maastaneh.blogsky.com/
خونهی جدید ندا: http://mosafer-9891.blogsky.com/
خونهی جدید راضیه: http://rahe-bi-payan.blogsky.com/
خونهی جدید ویرگول: http://thecomma.blogsky.com/
خونهی جدید شنهای ساحل: http://tanhayetehrani.blogsky.com/
خونهی جدید نیکولا: http://nikolaa.blog.ir/
خونهی جدید قناری معدن: http://filterplus.blog.ir/
خونهی جدید سرهنگ پرسپکتیو: http://agent-cell.blogsky.com/
خونهی جدید ماری جوانا: http://mary-juana.blogsky.com/
خونهی جدید الانور: http://missnooon.blog.ir/
خونهی جدید مطهره: http://manobarghesharif.blogsky.com/
به قلم نسرینا
صاحبش نبودم، اما پنج سالی بود که در آن خانهی استیجاری کلمههایم را نگهداری میکردم. یکهو اما آمدند و گفتند به سلامت! کلید آن خانهی استیجاری را از دستمان گرفتند و گفتند بروید تا اطلاع ثانوی. کمی هم گردنشان را کج کردند و گفتند:«سعی میکنیم اسباب و اثاثیهتان را بهتان برگردانیم. اما اگر برنگرداندیم هم.. خب.. ببخشید دیگر!» همین. بعد از یک ماه یک لنگه پا ایستادن جلو در خانهی استیجاریام، آمدهام اینجا تا کمی چشمهایم را روی هم بگذارم و استراحت کنم. به این جا تعلق خاطر ندارم. راستش را بخواهید به اینجا حتا حس مستاجر بودن هم ندارم. احساس میکنم آمدهام درون یک مسافرخانهی بین راهی تا تکلیفم با اسباب و اثاثیهام روشن شود. خدا را چه دیدید. شاید هم آنقدری بتوانم خودم را جمع و جور کنم و جیبهایم را بتکانم تا برای کلمههایم یک خانه بخرم. یک خانه مخصوص آنها. یک خانه که صاحبش خودم باشم و بتوانم با روی گشاده از میهمانانم پذیرایی کنم. حقیقتش را بخواهی دیگر نمیخواستم وبلاگ نویس باشم. یعنی صدایم را بردم بالا و فریاد زدم: «به کدام جای غریب بروم؟ دوباره کجا را بروم آباد کنم؟ حالا؟ بعد از این همه سال؟ آوارهی کدام شبکه بشوم؟» اخمم را انداختم توی صورتم و گفتم: «من دیگر نمینویسم. دیگر توی این هرجومرجخانهها نمینویسم.» اما راستش را بخواهید هر چند روز یکبار میرفتم خانهی استیجاری قبلی را زیر چشمی برانداز میکردم. دلم برای آن تعداد اندک آدمی که همچنان مصرانه زنگ در خانهام را میزدند تنگ شده بود. دلم برای آن صد و چند نفری گرفت، که با اینکه میآمدند و میدیدند وبلاگم شده است برهوت، اما باز هم میآمدند. آن صد نفر.. آن تعداد اندک برای من انگیزهای شدند که بنویسم. که درب خانهام را باز بگذارم... حتا اگر ساکن یک مسافرخانهی بین راهی باشم.
نمیدانم فردا چه خواهد شد. دلم برای آرشیوم قطعا میسوزد. اما فعلن اینجام تا خدای نکرده گمتان نکنم. راستش را بخواهید دراین مدت که خانه به دوش بودم بدجور احساس تنهایی میکردم. هنوز اسباب و اثاثیهام (کلمههایم) توی آن خانه جا مانده. نمیگذارند برویم و برشان داریم. خب زورشان زیاد است دیگر! چه میشود کرد. نمیشود بهشان خرده گرفت، خب صاحبش بودند و چون آن خانهی استیجاری را به رایگان در اختیارمان گذاشته بودند و از اینکه هر روز ما آن را آبادتر میکردیم تا صاحبش بیشتر پول به جیب بزند، حق داشتند که این شکلی کلیدهایمان را از دستمان بدزدند و کلمههایمان را بیهیچ توضیح شفافی به یغما ببرند. امیدوارم روزی کلیدهایمان را به ما پس بدهند. هرچند گمان نمیکنم دیگر برای همیشه ساکن این خانههای استیجاری بمانم.
اینجا حس غربت دارم. حس میکنم تک و تنها ماندام. اما میدانم دوستانم یکییکی پیدایشان خواهد شد. حتم دارم آنها رد این مسافرخانه را خیلی زود خواهند زد.
به قلم ثریا (بانوچه)
یک روز صبح از خواب بیدار میشوی و همه چیز را ویران می بینی، همه چیز را... مثلا زلزله آمده باشد یا سونامی، یک جوری شود که به هیچکس دسترسی نداشته باشی، یک جور ِ آرامی بدون هیچ سر و صدایی، یکهو همه چیز تمام شده باشد، میشود خانه ای دیگر ساخت، زمان خواهد برد تا به خانه ی جدیدت عادت کنی اما بالاخره عادت خواهی کرد، اما خاطراتی که در آن خانه داشتی، دوستانی که قبل از این ویرانی داشتی، همه چیز از دست رفته و فقط حسرت میماند و بس.
روزی نیست که به گذشته ها فکر نکنی، غرق ِ خاطره بازی نشوی، از دست دادن ِ دوستان ِ عزیزی که به وجود ِ هر روزه شان عادت کرده بودی سخت است، از دست دادن ِ خاطرات هم سخت است، آدم آن وقتی ویران می شود که هر دوی اینها را با هم از دست بدهد... تُهی می شود... می ریزد!
آدم بالاخره باید زندگی کند، چون زنده است، ما وبلاگ نویس ها هم بالاخره باید بنویسیم، چون تا اینجای گلویمان پر شده از واژه هایی که به کیبورد نزده ایم، هر چقدر هم داغدار ِ خاطرات ِ نامعلوم و دوستان ِ یکهو ناپدید شده مان باشیم باز هم به نوشتن نیاز داریم، اصلا بخاطر کمرنگ کردن ِ این داغ هم که شده باید بنویسیم... ما به بلاگفا رفتیم که بنویسیم، ننوشتیم که در بلاگفا بمانیم، پس حالا که بلاگفایی نیست، نباید آنقدر ننویسیم و ننویسیم که نوشتن را فراموش کنیم!
سعی کنیم همدیگر را پیدا کنیم، آن دایره های دوستی را به هر قیمت شده دوباره ایجاد کنیم، به همه اطلاع دهیم فلانی فلان جا می نویسد، سعی کنیم حداقل دوستانمان را برگردانیم و نگذاریم با آن خاطرات بروند...
حسرت ِ دوستی ها را به دل ِ خودمان نگذاریم.
این روزها که درگیر ِ جمع و جور کردن ِ وسایل هستیم برای اسباب کشی، هر چند دقیقه یک بار خیره میشوم به کارتون های چمع شده توی اتاق ِ مهمان و بعد فکر میکنم تمام ِ خاطرات ِ بچگی ام را همین جا می گذارم؟ روزهای خوش و تلخ را؟ حرف طولانیست و قطعا خواهم نوشت اما اینجا صحبت از یکهو همه چیز تمام شدن است، یکهو از دست دادن.
می ترسم روزی چشم باز کنم و همه ی اپراتورهای تلفن از کار افتاده باشند، ایمیل ها باز نشوند، هیچ سرویس دهنده ی وبلاگ نویسی نباشد، بعد من باشم و خودم و تمام ِ دوستان ِ حقیقی ام...ما دوستان ِ مجازی طفلکی هایی هستیم که یک روز تمام می شویم حتی اگر خودمان نخواهیم مجبورمان می کنند تمام شویم، باید راهی برای ماندگاریمان پیدا کنیم، قبل از آنکه دیر شود.