۱۲۹۲- دردم از یار است و درمان نیز هم
عنوان دیگر این پست: مشاورۀ رایگان ترک وبلاگ یا چگونه وبلاگهایمان را بدون درد و خونریزی حذف و تعطیل کنیم
دو سال پیش، تابستون، من اینجا یه پست خداحافظی نوشتم و یه مدت ننوشتم. حدوداً چهل روز. چند ماه پیشم که پست تهدیگ فصل سوم رو نوشته بودم تصمیم داشتم دیگه ادامه ندم. پیارسال، پست ۹۹۹ پست تولد نهسالگی وبلاگم بود و قرار خودم با خودم این بود که آخرین پستم باشه. نسبت به پست تولد دهسالگی وبلاگم هم همین تصمیم رو داشتم و حتی پیشتر نسبت به پست تولد هشتسالگی وبلاگم. گاهی پیش خودم تصمیم میگرفتم فلان پست در فلان روز که معمولاً اون روز یه روز خاص بود آخرین پستم باشه و بدون اینکه به شما بگم، در موقعیتهای مختلف مینشستم تصمیم میگرفتم این دیگه آخریه. سکوت میکردم. چند روز پست نمیذاشتم. اما یه کامنت سادۀ «حوصلهمون سر رفت» جانی دوباره به وبلاگم میداد و میزدم زیر حرفم. بهنظر میرسید دو عامل بسیار قوی و متضاد هست که همیشه باهم در جنگ و جدالن. یکی میگه بنویس و یکی میگه ننویس. من باید این عوامل رو شناسایی و کنترل میکردم.
پس یه مدت، نشستم بررسی کردم که کی و در چه موقعیتهایی تمایلم به پست گذاشتن بیشتره. یه مدت ینی حدود دو سال و حتی بیشتر با پژوهش مستمر روی خودم عوامل ترغیب کننده و تحریک کننده رو شناسایی کردم. وقتایی که میرفتم یه جایی و برمیگشتم (این یه جا میتونست خرید، دانشگاه، سر کوچه، مسافرت و هر جایی حتی پشت بام یا پارکینگ باشه)، درست موقع برگشتن به نقطۀ اولیه تمایل شدیدی به پست گذاشتن داشتم. انگار که دلم بخواد تعریف کنم رفتم چی دیدم. دیدن چیزهای جدید، آدمهای جدید، حتی اگه غریبه بوده باشن قلمم رو به جوش میاورد و دلم میخواست بیام بنویسم در برخورد با یه بچه، یه پیرمرد، یه فروشنده، یه راننده، یه کارمند، و حتی کسی که ازش آدرس پرسیدم چه تجربههایی اندوختم. مترو، اتوبوس، راهآهن، فرودگاه، زمین، آسمون، عزا، عروسی، فرقی نمیکرد کجا باشم. هر جایی سوژههای خودشو داشت. من حتی سر جلسۀ کنکور گوشۀ دفترچهم کلیدواژه مینوشتم که بعداً بیام تو وبلاگم بنویسم. خواب که میدیدم دوست داشتم بیام تعریف کنم. وقتایی که آشپزی میکردم، وقتایی که آلبوم عکسهای قدیمی رو میدیدم و یاد یه اتفاق میافتادم دوست داشتم راجع به اون موضوع بنویسم. خوندن آرشیوم، خوندن کامنتهای قدیمی، و پستهای جولیک، هوپ، بیستودو و کانال مستانه وسوسهم میکردن من هم بنویسم. تا جایی که تونستم همۀ این عوامل ترغیب کننده و تحریک کننده رو شناسایی کردم. محرکها بیشتر از این چند تا مثالی بودن که اینجا آوردم. اما اون نیروی قوی که مقابل این محرکها ایستاده بود چی بود؟ چرا یه وقتایی به سرم میزد رها کنم اینجا رو و چیا باعث میشدن دست و دلم به نوشتن نره؟
من همیشه اینجا رو تشبیه کردم به صحنۀ نمایش و شماها رو به تماشاگر. همیشه تصور کردم یه بازیگرم و هر روز، یا هر چند روز یه بار میام برای شما نمایشی اجرا میکنم. تو اون نمایش از خواب صبحم میگم، از خریدام میگم، از سَفَرم، از امتحانا، از کارم، از غذایی که خوردم، از مکالمهای که داشتم، از هر چی که فکرشو بکنین و شما تماشاگرایی هستین که نشستین روبهروم و تماشام میکنین. دست میزین، هورا میکشین، نظر میدین و منتظر نمایش بعدیم میمونین. نه همیشه، ولی اغلب هستین. بعضیا رو میشناسم، بعضیا رو نه. بعضیا همیشه هستن، بعضیا نه. بعضیا بعد نمایش میان دست میدن، نظرشونو میگن، بعضیا نه. بعضی از تماشاگرا هستن که جاشون ردیفای جلوئه. ویآیپی. با همۀ هوش و حواس میشینن و تماشا میکنن. چند نفرم هستن که همیشه با ماسک میان میشینن به تماشات. ردیف اول. اما هیچ وقت ماسکشونو از صورتشون برنمیدارن. همیشه ساکتن و همیشه جلوی چشمت. اگر پیشتر، آدمایی بوده باشن تو این محفل که به دلایلی ترجیح داده باشی نیان و نباشن، تو هر بار که این ماسکیها رو میبینی با خودت فکر میکنی ینی ممکنه اینا، اونا باشن؟ و دیگه نمیتونی تمرکز کنی روی اجرات. اما یکی هم ممکنه باشه که نفست به نفسش گرم باشه و مایۀ دلگرمیت. شاید خودش ندونه، اما هر بار که نمیاد چشمت پِیش باشه و صندلی خالیش بین همۀ صندلیای خالی دیگه خالیترین باشه. یه روز که نیاد نگرانش بشی، دو روز که نیاد سراغشو بگیری و سومین و چهارمین روز و روزهای بعد دیگه دل و دماغ اجرا نداشته باشی.
خوبه که آدم بدونه دردش چیه.