1.
از اونجایی که بنده پروسهی مسواکیدن رو از اتاقم شروع میکنم و همین جور مسواک زنان، به بقیهی امورم میرسم و البته این ویژگی از نظر سایر اعضای خانواده ویژگیای بس چندشناک محسوب میشه، یکی از بدبختیام در راستای همین ویژگی منحصر به فردم اینه که وقتی دارم مسواک میزنم یکی زنگ میزنه و دهنم پره و شرایط جواب دادنو ندارم و جایی که سریع تف کنم توش! و جواب پشت خطیه رو بدم هم در دسترسم نیست.
2.
آخرین باری که با درس شیمی مواجه شدم و آخرین سوالی که ازش حل کردم همون سوال آخر شیمی کنکور سال 89 بود که یادم هم نمیره که درست حل کردم و گزینه رو اشتباه زدم!
ما برقیها زیاد باهاش حال نمیکردیم و نه خودمون رو از شیمی و نه شیمی رو از خودمون میدونستیم.
3.
کمکم شروع کردم به نوشتن تمرینها و تکالیف درسی. یکی از تکالیفمون که در راستای بحث نومینالیسمه، تحقیق در مورد تاریخ.چهی نامگذا.ری عنا.صر و تر.کیبات شیمیایه. (دلیل اینکه این جوری نوشتم اینه که نمیخوام همکلاسیام با سرچ گوگلی همین تمرین که یه ماهه درگیرشیم، وبلاگم رو کشف کنن! چون هنوز آمادگیشو ندارم وارد دنیای مجازیم بکنمشون و یادم نمیره که مستر آر، میم.، شقایق، مهتاب و خیلیهای دیگه که همکلاسیهای دوره لیسانسم بودن، با همین سرچ تمرینات درسی، کشفم کردن)
4.
رشتهی دبیرستان همکلاسیای ارشدم انسانی بوده و رشتهی دانشگاهیشون هم هیچ ارتباطی به شیمی نداشته و یه کم براشون سخته در مورد نامگذاری اسیدها و بازها و ترکیبات آلی و معدنی تحقیق کنن. این تمرین رو زودتر از بقیهی تمرینام حل کردم (میدونم نباید از لفظ حل کردن، استفاده کنم ولی عادت کردم و دوست دارم از همین لفظِ حل کردن که یادگار دورهی کارشناسیمه در همین مقطع ارشد هم استفاده کنم.) دیشب یکیشون ازم خواست نتایج تحقیقاتمو براش بفرستم و یکیشونم جزوههایی که تایپ کردمو! خواست. فرستادم.
5.
سختترین قسمت تایپ جزوهها اونجایی بود که استاد میگفت لاکاتوش، شاگرد طغیانگر پوپر، با استادش مخالفت کرد و ادامه نمیداد سرِ چی باهاش مخالفت کرد و میذاشت به حساب اینکه میدونیم و لابد کتابهای این فیلسوفان محترم رو هم خوندیم و منِ بدبختِ از همه جا بیخبر باید اسامی این عزیزان رو سرچ میکردم و بیوگرافی مختصری رو ازشون پیدا میکردم و عمق فاجعه اونجا بود که استاد میگفت ووستر فلان کارو کرده و وقتی به زبان فارسی سرچ میکردم، گوگل میپرسید آیا منظورم پوستره و هیچ نتیجهای عایدم نمیشد و اسم انگلیسیشم ندیده بودم جایی و بلد نبودم و حتی نمیدونستم اهل کجاست یا چه کتابایی نوشته که اونا رو سرچ کنم و اگه میگم برای یه ساعت فایل صوتی، 5 ساعت زمان هزینه کردم، بیراه نمیگم.
6.
وقتی همکلاسیام تمرین یا جزوههامو خواستن، به درستی یا نادرستی کارم و کارشون فکر نکردم. میدونستم دارم بهشون لطف میکنم و وظیفهام نیست، ولی به این هم فکر میکردم که خب آقای پ. هم لطف کرد و صداهای ضبط شده رو در اختیارم گذاشت، ملیکا هم لطف کرد و مقالههایی که دنبالش بودم رو از اون ورِ آب! برام فرستاد و آقای الف. هم لطف میکنه که هر موقع مشکل ترجمه دارم، کمکم میکنه و قس علی هذا!
7.
صبحِ اون روزی که پایانترمِ درس استاد شماره2 رو داشتم، زود رسیدم سر کلاس و یکی از فصلها رو نخونده بودم. دم در نگهبانی نشستم و نرفتم بالا که همکلاسیامو نبینم! موجودات استرسزایی هستن و منم آدم استرسی نیستم. فقط اعصابم خرد و خاک شیر میشه وقتی تظاهر به نخوندن و نمرهی تاپ گرفتنشونو میبینم. برای همین نرفتم بالا و نشستم دم در نگهبانی و اون فصلی که نخونده بودم رو میخوندم که رتبهی یکمون اومد سراغم که چرا نمیای بالا و نیازی به توضیح نیست که ایشون رو اعصابتر از بقیه ان! (موجوداتی که زیاد درس بخونن رو اعصابمن و البته خودم هم رو اعصاب خودم هستم گاهی.) بهش گفتم نمیام و میخوام تنها باشم و سرمو کردم تو کتاب تا بره! یه برگه از تو کیفش درآورد و گفت خلاصهی همین فصلیه که نخوندی و چون با خوندن تموم نمیشه و زمان کمه برای خوندن، خلاصههای منو بخون. درسته خلاصههاشو نخوندم و سوالی که از اون فصل اومده بود رو جواب ندادم و اون درسو با 18 پاس کردم، ولی از اون روز تا حالا یه جای خوب تو قلبم برای خودش باز کرده و دیگه رو اعصابم نیست.
8.
دو هفتهی قبل از عید و این چند روزی که فرصت داشتم، بر اساس صداهای ضبط شده، جزوههامو تایپ کردم. 5 تا درس و هر کدوم 5 جلسه، معادل با 50 ساعت سیگنال صوتی که حداقل 250 ساعت زمان صرفش کردم. به علاوهی 300 و اندی صفحه چکیده معادل با 90 هزار کلمه که ویرایش کردم و فردا میرسه دست رئیس اعظم.
9.
دغدغههایی دارم بلند مدت و کوتاه مدت، حلشدنی و حلناشدنی، که ترجیح میدم با تا خرخره زیرِ فشارِ درسی و کاری بودن و پر کردن ثانیه ثانیههای حیاتم! کمتر بهشون فکر کنم تا کمتر آزارم بدن.
10.
تو یه قسمت از فایل صوتی استاد از من میخواد روی متن درسو که حدوداً یه صفحه است برای کل کلاس بخونم!
خب آخه مگه مدرسه است؟!
ولی صدای خوبی دارم... باید گویندهی خبری مجریای چیزی میشدم من!
11.
تو یه قسمت دیگه از فایل صوتی، من یه چیزی میپرسم و استاد میگه باز این قاطی کرد!
خودت قاطی درس میدی آدم قاطی میکنه خب!
یه جای دیگه یه چیزی میپرسه و من جواب میدم و میگه همممم کمکم داری راه میافتی!
این همون استادیه که موقع مصاحبه ارشد هم بوده و از دل و رودهی زندگیم خبر داره!
12.
زنِ زندگی ینی کسی که روز زن، حقوق دو ماه گذشتهشو بذاره رو هم بره چهار تا تیکه طلا بگیره و یه حال اساسی به خودش بده! ولی چه قدر شلوغ بودن طلافروشیا!!! بیچاره مردها و مرادها :دی گناه دارن خب... من که روز مرد براش جوراب میخرم.
مامان میگه کاش انگشتر میگرفتی، البته میدونم دوست نداری ولی کمکم انگشتاتو عادت بده
آقا حسِ در غل و زنجیر بودن بهم دست میده وقتی انگشتر دستم میکنم!
داداشم میگه همین شما و امثال شماهایید که اقتصاد مملکت رو فلج کردید و به خاک سیاه نشوندیدش و به جای اینکه پولتونو وارد چرخهی اقتصاد کنید، دهتا دهتا النگو بگیرید بکنید تو دستتون که چی بشه! خب برو باهاش یخچال بخر، لباسشویی بخر، اتو بخر!!!
فکر کنم منظورش این بود که به فکر جهیزیهات باش!
13.
و از اونجایی که خودم روحیهی بازارگردی ندارم، به یکی از اقوامِ نزدیک سپرده بودم برن یه گشتی بزنن و یه چند تایی رو بپسندن و بهم بگن و من برم از بین اونا انتخاب کنم و از اونجایی که در مورد مشکلپسندی یا از این ور بوم میافتم یا از اون ور! وارد اولین مغازه که شدیم، اولین پیشنهادشونو اکسپت! کردم و قیمتش دو برابر پولی بود که کنار گذاشته بودم. پس بقیهشو اونا پرداخت کردن و اومدیم بیرون و یهو مثل اینایی که یه هزاری مچاله از ته جیب لباسی که مدتهاست تنشون نکردن کشف میکنن و ذوق میکنن، منم از تهِ یکی از حسابام پول گزافی رو کشف کردم و مقروض نموندم!
14.
دارم چمدونمو میبندم برم تهران و مامانم چهار تا بشقاب آورده برام میگه اینارم ببر بشکن، لازمشون ندارم!
خوشم میاد با این مسئله کنار اومده و پذیرفته که ظروفی که میبرم خوابگاه، دیگه سالم برنمیگردن خونه. اصن دیگه برنمیگردن خونه!
15.
از مسافرت که برگشتیم، همین که رسیدیم خونه، خواستم چمدونو باز کنم یه چیزی از توش بردارم و رمزش سه تا صفر بود. هر کاری کردم باز نشد و اول با چنگ و دندون افتادم به جونش و بعدشم از صفر تا نهصد و نود و نه رو امتحان کردم و باز نشد و ملت اومدن برای کمک و پیشنهاد شکستن قفلم دادم و اجرا نشد. چمدون یه گوشه افتاده بود و مهمونامونم که اومده بودن بگن زیارت قبول، میومدن نظرات کارشناسانه راجع به قفل گشاییش میدادن ولی باز نمیشد.
این اقوام کرجیمون که خدا خیرشان دهاد، یه انبر و پیچگوشتی (که هیچ وقت نفهمیدم گوشتِ این پیچ گوشتی چه ربطی به گوشت داره) طلب کردن و قفلو شکستن و قالِ قضیه رو کندن.
16.
ریشهٔ واژهٔ «پیچگوشتی» هنوز بهدرستی دانسته نیست؛ یعنی منشأ ریشهشناختیِ جزء دوم (گوشتی)، نامشخص است. اینکه تحریفشدهٔ «پیچگَشتی» باشد، در حد حدس و گمان است.
17.
یکی از مهمونا: بزن خندوانه
من: کدوم کاناله؟
مهمون: نسیم
کنترلو گرفتم دستم و با بهت و حیرت یه کم نگاش کردم و
اگه بگم پارسال یکی دو بار بیشتر، این کنترلو دستم نگرفتم اغراق نکردم!
با این شبکهی نسیم و شبکههای جدیدی که بعد از مهاجرت من به خوابگاه تاسیس شدن هم اصن ارتباط برقرار نمیکنم. بالا برن پایین بیان، به رسمیت نمیشناسمشون! مثل این بچههای فامیلن که وقتی من نبودم به دنیا اومدن و کم کم موقع مدرسه رفتنشونه و من هنوز اسمشونم یاد نگرفتم. یا حتی مثل اینایی که وقتی من نبودم فوت کردن و تو مراسمشون نبودم و هی یادم میره که دیگه نیستن!!!
غربت خر است. ولی خریه که به هر حال سوارش شدم و خیال پیاده شدنم ندارم به واقع.
18.
با اینکه فضای آرایشگاههای زنونه پر است از سوژه برای اینکه بیام و راجع بهشون برم رو منبر و بنویسم، ولی به واقع اعصابم ضعیفتر از اونه که مصاحبتِ حتی یک ساعته با جماعت نسوان رو تحمل کنم و این سری هم مثل اون سری زنگ زدم به دوست یکی از اقواممون که بیاد خونه و این خانومه انقدر خوبه که کاش میتونستم با خودم ببرمش تهران!
بنده خدا هنوز باورش نشده من هیچ گونه وسیلهی آرایشی ولو در حدِ یه دونه رژ ناقابل هم ندارم! تازه وقتی بهش گفتم آینه هم ندارم گفت تو دیگه خییییییییییلی اعتماد به نفست بالاست! منم گفتم حالا کجاشو دیدی!!!
19.
یکی از مهمونا: نگاه کردن به آینه مستحبه.
20.
اون فامیل تهرانی که یه ماه پیش چند بار خونهشون دعوتم کردن و چون درگیر خرید مانتو بودم، نرفتم؛ همون یه ماه پیش، بعدِ خرید مانتو، عکس مانتومو خواسته بودن و منم همون عکس ادیت شدهای که صورتم معلوم نبود و با رمز مخصوص خانوما به خوانندههای خانوم نشون داده بودم رو براشون فرستاده بودم (چون خانمِ فامیل تلگرام نداشت برای شوهر محترمشون فرستادم). حالا اومدن خونهمون، گله و شکایت که مگه ما غریبه بودیم که عکستو ادیت کردی و چرا کامل نفرستادی و اینا! منم خعلی رک گفتم اگه میخواین منو ببینین که الانم میبینین ولی خب راحت نیستم عکسم دست کسی باشه و از اونجایی که شماها به سیستم تلگرام تسلط ندارین، ممکن بود یه موقع عکسمو اشتباهی برای یکی فوروارد کنید و احتیاط واجب این بود ادیت کنم و یکی دیگر از فوامیل (جمع مکسر فامیل) به حمایت از اونا برخاست که چه طور عکساتو میذاری این ور و اون ور و تو پروفایلت و چه طور هر موقع میومدیم خونهتون لپتاپتو وصل میکردی به تلویزیون و عکسا و فیلمای دانشگاهی و خوابگاهیتو نشونمون میدادی و منم گفتم سه چهار ماهه اکانتام عکس ندارن و خلاصه تا اینا برن بحث عکس بود و مانتو و ما که غریبه نیستیم و اینا!
21.
اسم یکی از خانومای خادم حرم، احلام بود.
22.
از سلسله عجایبی که در طول سفر باهاش مواجه شدم این بود طبقهی اول شبستان قبلهشون به یه سمت بود و طبقه دوم با 90 درجه اختلاف درجه به یه سمت دیگه نماز میخوندن و خطای دیدشون به خاطر پلهها بوده و گردبودن صحنه و سکانس هیجان انگیز اونجایی بود که من و یه خانوم اصفهانی و سه تا خانوم لبنانی یه صف جدا تشکیل داده بودیم به سمت گوشه که نه این وری بخونیم نه اون وری! و هر کی رد میشد راجع به صحت نماز ما 5 تن که به سمت گوشه نماز میخوندیم، فتوا میداد و میرفت.
23.
روبهروی هتل کربلا، یه مدرسهی پسرونه بود که تا روز آخر تو کفِش بودم که کشفش کنم چیه و کجاست و یه روز حدودای 12 که داشتیم میرفتیم حرم، یهو درِ مدرسهی مذکور باز شد و جمعیتی انبوه مثل زندانیایی که از زندان گریخته باشن اومدن بیرون و فهمیدم اونجا مدرسه است. یه سریاشون کیف نداشتن و کتاباشونو با طناب بسته بودن و مثل جعبهی شیرینی گرفته بودن دستشون.
24.
یکی از نکاتی که در طی سفر شدیداً حواسم بهش بود، این بود که تو این کشور اصن از فونت انگلیسی استفاده نمیشه مگر برای نوشتن کلمهی HOTEL ولاغیر! بغدادو که پایتخته اگه بذاریم کنار، هیچ جای دیگه ندیدم از حروف لاتین برای نوشتنِ حتی اسم مغازهشون استفاده کرده باشن.
25.
و نکتهی دومی که بهش دقت کردم عکس شهداشون بود که همه جا رو در و دیوار و لباساشون بود. زیر عکسا تاریخ شهادتم نوشته بودن. مثلاً یکیشون ماه سوم 2016 بود، ینی همین چند روز پیش.
26.
تو جادهی کربلا به سمت سامرا یه آهنفروشی دیدم رو درش نوشته بود "حداده"ی فلان! نمیدونم حالا این "ه" بعد از حداد برای چی بوده ولی به هر حال یاد آهنگر دادگر خودمون افتادم.
27.
یکی از همسایههامون اخیراً از کربلا اومده و رو درِ خونهشون بازگشتشونو تبریک گفتن و قبولی زیارت کربلایی و کربلاییه رو از خداوند منان مسئلت کردن! این "ه" بعد از کربلایی، چند شبه خواب و خوراک رو ازم گرفته!!! آخه مگه بعد از پسوند فارسی "ی"، تای مونث میذارن؟ مگه داریم همچین چیزی؟!!!
28.
بعد از مسافرت، بابا از امید میپرسه چند تا دوست جدید پیدا کردی و ایشونم یه لیست بلند بالا تحویلمون میده که فلانی پسر فلانی و بهمانی پسر بهمانی و چه عکسایی که باهم نگرفتیم و باهم حرم رفتیم و شماره دادیم و شماره گرفتیم و
بعدش بابا از من پرسیده تو چی؟! تو دوست جدید پیدا نکردی؟
من: دو تا دختر بودن، فکر کنم دخترای آقای فلانی! یکی دو بار سلام و احوالپرسی و اینا! ولی اسماشونو نپرسیدم.
29.
یه امامزاده نزدیک سامرا بود... تو مسیر برگشت از امامزاده که عموی حضرت مهدی (عج) بود، من تو حال خودم بودم و کلیدواژههامو تو گوشیم یادداشت میکردم و دو تا دختر داشتن باهم حرف میزدن و ناخواسته حرفاشونو شنیدم. داشتن میگفتن جنوبیا چون تو آب و هوای گرمن، زود صمیمی میشن و آدمای یه سری مناطق سردتر دیرجوشن!
قشنگ معلوم بود دارن در مورد من حرف میزنن :دی
30.
یه دختره تو همون امامزاده (همون دختر جنوبی خونگرم): آدم باید تکلیف خدا را به صورت واضح مشخص کنه! کار میخوام و شوهر میخوام که نشد دعا! دقیقاً بگو کیو میخوای و چه کاری و کجا میخوای کار کنی و با چه حقوقی!
31.
روزای آخر همهاش بارون میومد! آسفالت درست و درمونی هم نداشتن و به گل نشستیم خلاصه!
یکی دو بار کفش پاشنه بلند پوشیدم که کمتر برم تو گِل و حداقل اگه رفتم تو گِل! جوراب و شلوارم گلی نشن
کفشامو که تحویل کفشداری میدادم، آقاهه گفت "کفش، بزرگ!" گفتم "بزرگ نه! کفش، بلند!!!"
32.
تو یه سکانسی از مسافرت از والدین، طلبِ عروسک کردم و مامان گفت تو بالاخره تکلیفتو مشخص کن که مراد میخوای یا عروسک.
33.
تو یه سکانس دیگه، صبح بعدِ صبونه دیدم از دستم خون میاد.
کجا بریده بودش معلوم نبود، ولی دنبال چسب زخم بود و پیدا نکردم.
(والا نمیدونم هدفم از نوشتنِ کلیدواژهی "چسب زخم" تو گوشیم چی بود. شاید یه نکتهای میخواستم بنویسم اون موقع که الان یادم نیست.)
34.
آقای قرائتی و یه نفر دیگه که قیافهاش آشنا بود و اسمشو بلد نیستم هم دیدیم.
35.
یه جایی بود که کله پاچه میفروختن. رو سردرش نوشته بود "باچه"
ینی الان اینا پ ندارن ولی چ دارن؟!
چه جوریاس؟
36.
یه خانومه از ام عمار پرسید چی کار کنم که دیگه غیبت نکنم؟
گفت برای خودت مجازات در نظر بگیر نماز اضافی، روزهی اضافی، صدقه!
اون لحظه داشتم به این فکر میکردم که من پارسال یه سری مجازات این مدلی در نظر گرفتم و نتیجه نداد.
ولی یه بار تصمیم گرفتم به عنوان مجازات فلان وبلاگ و فلان وبلاگ رو نخونم
تصمیم گرفتن همانا و ترکِ آن معصیت همانا :دی
37.
امعمار میگفت درست نیست تو خیابون جلب توجه کنید و میخواست آدامس جویدن رو مثال بزنه و هر چی توضیح میداد، آدامسِ فارسی یادش نمیومد و با پانتومیم و به زبان فصیح و شیرین عربی میگفت این آدامسو تو خیابون نجوید!
38.
بینالحرمین داشتیم از خودمون عکس میگرفتیم که به این نتیجه رسیدیم که عکس چهار نفری نداریم و دوربینو بدیم یکی از ما عکس بگیره. پس زمینهی تصویر، گنبد حرم حضرت ابوالفضل بود و عکاس، یه پسر کت و شلواری بیست و هفت هشت ساله.
اومدیم این ورِ بینالحرمین و پسزمینهی تصویر، گنبد حرم امام حسین بود و خواستیم دوربینو بدیم یکی ازمون دوباره عکس بگیره و دیدیم همون یارو همگام با ما اومده این ور و بابا حواسش نبود و میخواست دوربینو بده به اون و من بال بال میزدم نه!!! بدین به یکی دیگه.
دادیم به یکی دیگه!
39.
بعد از اینکه عکسامونو گرفتیم، داشتیم در مورد اینکه تا چه ساعتی زیارت کنیم و برگردیم تصمیم میگرفتیم که من حواسم نبود و دست یه پسره رو که روی زمین نشسته بود و به دستش تکیه داده بودو له کردم و به جای اون من گفتم آخ!
دیگه روم نشد برگردم عذرخواهی کنم :دی
سعی کردم بین جمعیت محو شم
40.
بحثِ ماشین بود. به داداشم میگم یه ساله همکلاسیم منو تا خوابگاه میرسونه، ولی مدل ماشینشو نمیدونم! فقط میدونم سفیده و هیچ وقت دقت نمیکنم چیه ماشینش
داداشم: همکلاسیت پسره یا دختر؟
من: بهم میاد یه سال آزگار، همکلاسی پسر، منو تا خوابگاه برسونه؟
داداشم: سنن بعید دییر (= از تو بعید نیست)
خوشم میاد هیچ جوره نمیخوان با شیخ بودنِ من کنار بیان!!!
41.
امر به معروف و نهی از منکر کارِ هر ننه قمری نیست این یک.
دوم اینکه این فریضه شرایط داره (فریضه ینی یه کار واجب)
چه جور واجبی؟ واجب کفائی! ینی اگه بعضی از افراد به این وظیفه عمل کنند، از دیگران ساقط میشود
و در امر به معروف و نهی از منکر باید حیثیت و شخصیت خلافکار در نظر گرفته شود و سبب انزجار او از دین و برنامههای دینی نشود.
شرایط داره!
یکیش اینه که خودت اون کار خوبی که یارو انجام نمیده یا کار بدی که انجام میده رو بشناسی و عالم و واعظ بیعمل نباشی
دوم، احتمال تأثیر در شخصه که خب باید تا حدودی شخصو بشناسی (شاید یکی مثل من یه دنده باشه و باید بشناسی طرفو و بدونی یه دنده است یا نه)
شرط سوم هم اینه که بدونی یارو قصد تکرار و ادامهی اون کارو داره (شاید حواسش نبوده و روسریش غیر عمدی رفته عقب)
و دیگه اینکه ضرر جانی یا آبرویی و یا مالی نداشته باشه
تااااااااااااااااازه! یهو که امر به معروف و نهی از منکر نمیکنن
اول، اظهار انزجار درونی و قلبی و مثلاً حرف نزدن با طرف
بعدش با زبان خوش! تکرار میکنم: زبان "خوش"
مرحله سوم هم که کار شهروند معمولی نیست و باید بسپری به ماموری که وظیفهاش تنبیه و اخطاره
پس اون فروشنده وظیفهاش نبود در کنار خانوادهام اشاره کنه به روسریم و بگه یه کم بکش جلوتر. اصن حق نداشت نگام کنه و به این نتیجه برسه که روسریم عقبه که اصن عقب هم نبود! ولی از اونجایی که اینا همیشه خانوما رو با روبند دیدند، دیدن گردی صورت هم براشون زیادیه!
دوم اینکه اون خانم هم حق نداشت تو رستوران، جایی که فقط خانوما بودن بهم تذکر بده. اونم نه با لحن خوش و مکالمهی درست و درمون!
همین جوری که داشت رد میشد بدون سلام و هیچ پیشزمینهای: "روسریتو بکش جلو!"
خب آقا هدایت کردنِ من قلق داره و کارِ هر کسی نیست!!!
یادمه بچه بودم، رفته بودیم مشهد (سیزده چهارده سالم بود)
کفشامو که تحویل کفشداری میدادم گفتم میشه کفشامو بذارم اینجا؟
خادمه که یه مرد مسن بود گفت بله چرا نمیشه، ولی میشه شمام یه کوچولو روسریتو بکشی جلو؟
خب لحن این کجا و لحن اون دوتای دیگه کجا!!!
42.
داشتیم شام میخوردیم که یه خانومه مسن اومد مشکل گوشیشو حل کنم. واتساپش پاک شده بود و وقتی داشتم درستش میکردم یه نفر به اسم "پسر خوبم حسین" هی به تلگرامش پیام میداد.
هنوز تو کفِ پسرِ خوبمِ قبل از اسم پسرشم.
فکر کن منم تو گوشیم برای اساتیدم بنویسم "استاد منفورم فلانی"
43.
تو یه سکانسی تو رستوران، چند تا زیتون از کنار بشقاب قل خورد افتاد تو سینی و مامان گذاشتشون کنار که نخوره. برداشتم خوردمشون که اسراف نکن خواهرم! الله لایحب المسرفین
مامان برگشته میگه بالاخره نفهمیدم تو وسواس داری و به این سینیا دست نمیزنی یا زیتونی که تو سینی افتاده رو میخوری؟
44.
روز آخری که کربلا بودیم با مامان و امید رفتیم خرید و منم اگه با چیزی ارتباط برقرار نکنم نمیتونم بخرمش. کلی گشتیم و گشتیم و یه جای شیک پیدا کردیم و بازم چیزی به دلم ننشست... یه مغازه پایینتر (مغازه که میگم یه جای هفتصد هشتصد متری بود) امید دو تا لباس برداشت و من کماکان سعی میکردم با یه چیزی ارتباط برقرار کنم و مامان همهی تلاششو میکرد از یه چیزی خوشم بیاد و نمیومد!
یهو یه سوییشرت صورتی دیدم
تو این مایهها که عکس یه جغد روش بود و من مامانو نگاه کردم مامان امیدو امید منو من فروشنده رو فرشنده امیدو و من جغده رو و مامان گفت نه! جغد نحسه و نمیشه و یه طرح دیگه بردار و منم گفت یا همین یا هیچی و دست خالی اومدیم هتل و چارهی کارم راضی کردن بابا بود! دیگه به چه لطایفالحیلی بابا رو راضی کردم و چه روایتها که در مورد جغد و پرندهی ولایی بودنش براشون نخوندم هم بماند و بالاخره بابا راضی شد و به تبع اون مامان هم راضی شد و دوباره برگشتیم اون مغازههه و گفتیم جغده رو بده و داد و...
بزرگ بود! ینی تو تنم زار میزد به واقع. سایز کوچیکشم نداشتن... ینی یه سایز کوچیک داشت که عکس خرگوش روش بود (فروشندههه به خرگوش میگفت هرگوش) هیچی دیگه... یه چند تا جَک و جونور دیگه هم نشونمون داد و گفتم الّا و للّا که باید جغد (=بوم!) باشه و نبود و آیکون هق هق و شیون و زاری و ضجه زدن که من جغده رو میخوام و ضجهزنان برگشتیم هتل.
45.
یکی از دوستان کامنت گذاشته بودن که در روایات خوندن که "جغـد" پرندهی ولاییه. یعنی دوستدار ولایت اهل بیت و در ادامهی کامنت گفته بودن: اگه یادم باشه بیشترین ارتباط وجودیش، با امام حسینه و خانوادهی اون حضرت. رفتار جغدها بعد از "واقعهی عاشورا" تغییر کرد و ساکت و گوشهگیر شدن. انگار غم بزرگی تو دلشون وجود داره، روزها ساکتن، و شبها با لحن عارفانهای "هو هو" یا "حقحق" میگن و پرندههای دوست داشتنی هستن.
46.
چند روزه عدهای از مریدان، کامنت میذارن که چرا وبلاگت تو لیست صد وبلاگ برتر 94 نیست و منِ از همه جا بیخبر تازه شستم خبردار شده که وبلاگم جزو 100 وبلاگ برتر نیست. خب که چی؟ خب که هیچی... خب تقلب شده آقا! تقلب شده!!! مگه میشه من وبلاگ برتر سال نباشم؟!!! آهااااااااااااااای طرفدارای من، بریزید تو خیابونا سطل آشغالا رو آتیش بزنید... من اعتراض دارم عاقا! اعتراض دارم!!! اسم جنبشمونم میذاریم جرس! البته این جرس با اون جرس فرق داره و سین این جرس سینِ رنگ سفیده!
47.
در راستای مسابقهی خوشبخت دلنشین آقایِ روانی، ضمن تقدیر و تشکر از دوستانی که 20 دادن و حتی اونایی که 20 ندادن و حتی اونایی که شَستشون دیر خبردار شد و فرصت یه هفتهایشون برای نمره دادن تموم شد و عذرخواهی کردن و اینا (با تو ام جلبک! شونههام دیگه جای تو نیست!) عارضم به حضور انورتون که نسبت به پیشنهاد و انتقاداتون در راستای طولانی نوشتنم که اتفاقاً برخی دوستان با همین معیار، نمره کم کردن، اتفاقاً من این سبک رو حُسن میدونم و خودم در جایگاه خواننده ترجیح میدم اگه قراره خاطرهای رو بخونم، نویسنده با حوصله و با جزئیات برام شرحش بده و یا اگه در مورد چیزی که در گذشته نوشته بوده و ممکنه یادم رفته باشه لینک بده و اینا! منظورم اینه که همینه که هست و طویلهنویسی از ویژگیهای بارز آن بانو بود.
48.
در راستای "خبردار شدن شست" که پاراگراف قبلی و قبل از پاراگراف قبلی ازش استفاده کردم، عارضم به حضورتون که شست، قلابی از آهن است که ماهیگیران با آن ماهی میگیرند. هنگامیکه قلاب ماهیگیری در داخل دریا و یا رودخانه در حلقوم ماهی فرو رفت ماهی به تکاپو میافتد تا شاید خلاصی پیدا کند. در این موقع صیاد ماهیگیر انگشت شستش که از طریق نخ به شست قلاب وصله، خبردار میشود و بلافاصله قلاب را میکشد و ماهی صید شده را از قلاب جدا کرده و در سبد میاندازد!
49.
حافظ در راستای پاراگراف قبلی میفرماید:
یارم چو قدح به دست گیرد / بازار بتان شکست گیرد
هر کس که بدید چشم او گفت / کو محتسبی که مست گیرد
در بحر فتادهام چو ماهی / تا یار مرا به شست گیرد
در پاش فتادهام به زاری / آیا بود آن که دست گیرد؟
خرم دل آن که همچو حافظ / جامی ز می الست گیرد
50.
و اما عنوان!
طولانیترین کلمه در زبان انگلیسی: antidisestablishmentarianism به معنی پادنهادزدایشگرایی هست. این کلمه به همان اندازه که در فارسی نامأنوس است، در زبان انگلیسی نیز چنین است. هدف از عنوان کردن این مثال این است که در گذشته، به چنین ترکیباتی نیاز نبود و با کلمات بسیط و دو جزئی هم امر ارتباط میسر بود؛ اما امروزه نیازمند جزئیات بیشتری برای توصیف هستیم و به کمک پیشوندها و پسوندها کلمات جدیدی میسازیم. و از اونجایی که این پست طولانیترین یا جزو طولانیترین پستهای بنده محسوب میشه، این عنوان را انتخاب نمودم. به هر حال، طویلهنویسی از ویژگیهای بارز آن بانو بود. :دی