146- بگو آلبالو
رَبِّ هَبْ لی مِنْ لَدُنْکَ ذُرِّیَّةً طَیِّبَةً إِنَّکَ سَمیعُ الدُّعاء معنی آیه اینه که خدایا خداوندا من از اینا میخوام:
+ بشنوید (فرمتش ogg هست نتونستم به mp3 تبدیل کنم... اگه پخش نمیشه ببخشید)
رَبِّ هَبْ لی مِنْ لَدُنْکَ ذُرِّیَّةً طَیِّبَةً إِنَّکَ سَمیعُ الدُّعاء معنی آیه اینه که خدایا خداوندا من از اینا میخوام:
+ بشنوید (فرمتش ogg هست نتونستم به mp3 تبدیل کنم... اگه پخش نمیشه ببخشید)
پنجشنبه نهم مرداد 93 شماره پست: 976
من یه بار خواب دیدم یکی بهم گفت میخوام یه حقیقتی رو بهت بگم برو به جهانیان بگو
گفتم چی؟
گفت پروین اعتصامی خودکشی نکرده, یه نفر پروینو کشته!
بیدار شدم سرچ کردم ببینم پروین اعتصامی چه جوری مرده, دیدم دلیل مرگش بیماری سل بوده!!!
تمام خواب دیشبم (مرداد ماه 93) شامل دویدن و فرار کردن از دست پلیس به خاطر سرقت از طلا فروشی بود!
همین که بیدار شدم برای بابا تعریف کردم, دیدم میگه ایشالا خیره!
میگم کجاش خیره! شرِّ شر بود! :دی
من کلاً یا خواب نمی بینم یا وقتی میبینم یه فیلم سینمایی می بینم!
اینم بگم که اولاً اخیراً یا قبلاً فیلم مشابه با این خواب رو ندیدم, اصلاً فیلم ندیدم!
ثانیاً روزنامه, مجله, کتاب یا سایت مشابه با این ماجرا رو هم نخوندم, کلاً از این جور چیزا نمیخونم
و ثالثاً دیشب انقدر خسته بودم که بیهوش شدم! و اصلاً به موضوع سرقت فکر نمیکردم که بخوام خوابشم ببینم
مامان میگه خوبه نه عصرانه خورده بودی نه شام! اگه کله پاچه میخوردی چی میدیدی؟
+ کله پاچه جزو اون 98.2 درصد غذهایی ه که من دوست ندارم!
اولین صحنه ای که از خواب یادمه شب بود و یه طلا فروشی بود و من و یه بچه 1 ساله به علاوه یه نفر در نقش آقای همسر! نمیدونم بچه مون دختر بود یا پسر ولی بچه رو برده بودیم تا کسی موقع سرقت بهمون شک نکنه! (یه جورایی استفاده ی ابزاری سارقین از کودکشان! جهت موفقیت در امر سرقت)
منتظر موندیم تا صاحب طلافروشی بره و بعدشم کل طلاها رو دزدیم ریختیم داخل کیف من!
نمیدونم چی شد که یهو پلیس گفت ایست! و ما فرار کردیم
بعدش این صحنه یادمه که من و اون شوهر محترم داشتیم می دویدیم!
طلا ها و بچه رو داد دست من و گفت هر کدوم که دستگیر شدیم اون یکی رو لو نمیدیم!
بعدش از هم جدا شدیم
ولی همسر محترم بنده دستگیر شد! و کلاً از صحنه ی خواب من بیرون رفت! ینی نقش ش در همین حد بود
و من کماکان می دویدم! تا اینکه رسیدم خوابگاه! و اون لحظه به این فکر میکردم که الان مسئولین خوابگاه گیر میدن که این موقع شب چه وقت اومدن ه و چرا دیر اومدی!؟
حتی توی حیاط خوابگاهم پلیس دنبالم بود
و من کماکان می دویدم! سریع رفتم خرت و پرتامو از اتاقمون برداشتم که برم ترمینال و بیام خونه!
میترسیدم پلیس ممنوع الخروجم کرده باشه
برای رد گم کنی بلیت وی آی پی نگرفتم و بلیت مینی بوس گرفتم! :)))))))
بعد از خریدن بلیت دیدم فقط یازده هزار تومن پول دارم و با 500 تومنش یه بطری آب خریدم و
داشتم اون آب رو کوفت میکردم که دیدم پلیس منو دید!
و دوباره فرار و تعقیب و گریز داخل سالن انتظار ترمینال آزادی
بچه رو گذاشتم رو زمین و به فرارم ادامه دادم, دیدم با اون نمی تونم فرار کنم
توی ترمینال یه دونه بچه هم نبود و من با اون بچه کاملاً تابلو بودم و زود دستگیر میشدم
(وقتی به این صحنه فکر میکنم از خودم بدم میاد! امیدوارم بچه هام بعداً این پست رو نخونن)
خلاصه رفتم نشستم تو همون مینی بوس مذکور و رسیدم تبریز!
اینم بگم که کل مسافرای مینی بوس, دختر بودن!
بر خلاف اتوبوس هایی که همیشه باهاشون میام و همه ی مسافراش آقایون هستن :دی
خلاصه اینکه کی رسیدم تبریز یادم نیست, صحنه ی بعدی, تاکسی بود!!!
سوار تاکسی شدم تا بیام خونه, اتفاقا یکی از دوستامم تو تاکسی بود
(دوستم اهل شیرازه, نمیدونم برای چی اومده بود تبریز)
دوستم زود تر از من پیاده شد و بهش گفتم تو مهمون منی و من کرایه تو حساب میکنم
و امیدوار بودم کرایه مون بیشتر از 10500 تومن نشه (چون 11 تومن داشتم و با 500 تومن آب خریده بودم)
دوستم گفت بذار یه مقدارشو خودم حساب کنم و دو تا سکه 500 ای و دو تا سکه 200 ای داد به راننده!
نزدیک خونه مون بودیم که از خوابگاه زنگ زدن,
خانم فلاح زنگ زده بود ازم بپرسه تو دیروز کجا بودی و چرا دیشب نیومدی خوابگاه
ظاهراً پلیس بهم شک کرده بود
چون سیستم طلافروشی رو هک کرده بودیم و پلیس میدونست این کارا کارِ یه آدم معمولی نیست
و این کارا فقط از یه برقی یا کامپیوتری برمیاد (توهمِ خود خفن پنداری داشتم تو خواب)
ولی مطمئن نبودن کارِ منه!
خلاصه خانم فلاح رو پیچوندم و گفتم من چند روزه اومدم خونه و تهران نبودم
تا اینو گفتم راننده بهم شک کرد و زنگ زد پلیس! حق داشت شک کنه! چون میدونست مسافرم و تازه از تهران برگشتم
خلاصه زنگ زد 110 و همون لحظه ام اینا اومدن و دوباره تعقیب و گریز و بعدشم پیاده اومدم خونه دیدم کسی نیست
داشتم دنبال یه جایی میگشتم که طلاهارو اونجا بذارم که دوباره سر و کله پلیس پیدا شد و
دوباره فرار, این بار به سمت خونه مامان بزرگم اینا!
بعدشم از خواب بیدار شدم
خیییییییییلی خواب بدی بود!
همه اش ترس
همه اش فرار!
ولی کلیتِ ماجرا هیجان انگیز و جذاب بود!
وقتی بیدار شدم انقدر خسته بودم که نای بلند شدن نداشتم
بس که دویدم تو خواب!
در کل خوش گذشت! :دی
از کسی که قبل از غروب میخوابه و بعد از طلوع خورشید بیدار میشه, انتظار خوابی جز این نباید داشت
ولی مامانم راست میگه هاااااا خوبه نه عصرانه خورده بودم نه شام! اگه کله پاچه میخوردم چی میدیدم؟
تعبیر:
وقتی خواب سرقت رو می نوشتم, دوست داشتم بنویسم چی توی ضمیر ناخودآگاهم بوده که من همچین خوابی دیدم
ولی فکر کردم خوابم هم ممکنه برای خواننده (شماها) جذابیت نداشته باشه چه برسه تفسیرش
ولی از اونجایی که اینجا دفتر خاطرات خودمه, دوست دارم در مورد ضمیر ناخودآگاهم هم بنویسم؛
اول راجع به اون مینی بوس که تو خواب دیدم توضیح میدم:
چند روز پیش پست مربوط به کاراموزی دوستم, مینا رو میخوندم,
نوشته بود کارخونه ای که برای کاراموزی میره, سرویس داره و هر روز شش صبح مینی بوس میاد دنبالش و میره کارخونه, بعدشم در مورد مینی بوس نوشته بود و منم یکی دو روز بود که داشتم به مینی بوس فکر میکردم؛ تا اینکه تو خواب سوار مینی بوس شدم اومدم تبریز!
در مورد 10500 تومنی که تو خواب تو کیفم بود:
چند روز پیش پول هنگفتی! تو کیفم داشتم که فکر کردم چون زیاد میرم بیرون, بهتره بریزم به حساب
همه رو دادم به بابا و کارت به کارت کرد و فقط یازده تومنشو تو کیفم نگه داشتم
بعدشم یه 500 ای دادم به یه مسیر چند ثانیه ای تاکسی و 10500 اش موند
اتفاقاً الانم 10500 تو کیف پولم دارم :دی
در مورد خانم فلاح (مسئول خوابگاه):
من هر موقع میام خونه یا میرم مهمونی یا یه جایی که دیر برگردم خوابگاه, ایشون بهم زنگ میزنن
میپرسن کجایی و کی میای و حتی اگه خوابگاه باشم و امضای حضوری نزنم, بازم زنگ میزنن!
چون اخیراً یادم میرفت دفتر خوابگاهو امضا کنم, زیاد زنگ میزد و برای همین ذهنم درگیرش بود,
و تو خواب دیدمش
در مورد دوست شیرازیم:
چند وقت پیش ازش پرسیدم تا حالا تبریز اومدی؟ گفت نه! هواش آلوده است, اذیت میشم
من همیشه دنبال یه روش و راهکار بودم برای اینکه دوستم بیاد تبریز
که تو خواب اومد!!!
و در مورد اینکه تو خواب بهش گفتم مهمون منی و کرایه تو من حساب میکنم, قبلاً تو واقعیت همچین اتفاقی افتاده بود
و در مورد اون دوتا سکه 500 ای و دو تا سکه 200 ای:
چند روز پیش که داشتم می رفتم خونه مامان بزرگم اینا, یه خانومه دقیقاً همین مدلی کرایه شو حساب کرد
ینی دوتا سکه 500 ای و دوتا سکه 200 ای داد به راننده
برای همین تو خواب همچین صحنه ای رو دیدم
و اما در مورد سرقت
روز عید فطر من و امید تو ماشین نشسته بودیم و منتظر مامان و بابا بودیم
امید گفت بیا ماشینو یه کم ببریم جلوتر تا مامان و بابا یه کم دنبالمون بگردن
منم گفتم چرا یه کم جلوتر؟ کلاً برداریم ماشینو فرار کنیم
بعدشم به داداشم گفتم رمز کارت بانکی بابارو میدونم, حتی حسابشم میتونیم خالی کنیم!!!
و این فکر پلید در خواب دیشبم حلول پیدا کرد!!! شایدم هلول!!! نمیدونم کدوم درسته :دی
و اما اون دیالوگِ اولِ خواب, مربوط به یه سکانس از یه فیلمی بود که یادم نمیاد ایرانی بود یا خارجی
فقط یادمه دو تا دزد با یه ساک فرار میکردن,
یکی شون ساک رو داد به اون یکی و گفت هر کدوم مون دستگیر شدیم, اون یکی رو لو نمیدیم و
از هم جدا شدن و فرار کردن ولی یکی شون دستگیر شد و موقع فرار مُرد!
دلیل اینم که تو خواب با داداشم سرقت رو انجام ندادم و با همسر آینده ام بودم این بود که!
اخیراً هر جا میرم بحث ازدواج ه!
پست مربوط به کشتن سوسک هم در این مورد بی تاثیر نبوده :دی
در مورد سنگینی کیف:
روز عید فطر که رفته بودیم خونه مامان بزرگم اینا, من کیف و لپ تاپ و کلی خرت و پرت با خودم برده بودم
وقتی برمی گشتیم, مامانم گفت وسایلت چه قدر سنگینه, بده من تا سر کوچه کمکت کنم
منم گفتم نه بابا دو تا کیف و یه کوله است, سنگین نیست تازه یه بچه رو هم میتونم نگه دارم
بعدشم اشاره کردم به کفشای 13 سانتیم و گفتم حتی میتونم با همینا و همین وسایل و اون بچه بدوم!
که تو خواب این صحنه ای که اون روز تو ذهنم بود تکرار شد
در مورد هک کردن سیستم
چند دقیقه قبل از اینکه بخوابم و اون خواب رو ببینم داشتم یه مقاله در مورد آی پی و فیلتر و هک میخوندم و
حس خود خفن پنداری بهم دست داده بود
برای همین تو خواب, سیستم طلافروشی رو هک کردیم
خلاصه اینکه خیالتون راحت, خواب سرقت دیشب, رویای صادقه نبود و همه اش ناشی از اتفاقات چند روز گذشته بوده!
فقط خوشحالم که میدونم کدوم صحنه از خواب مربوط به کدوم واقعه از زندگی واقعیم هست
جمعه هفدهم بهمن 93 شماره پست:1276
حوزه امتحانی صبح (زبانشناسی), دانشکده عمران امیرکبیر بود و از آنجایی که نسیم (هممدرسه ایم) عمران امیرکبیره و قبلاً رفته بودم نسیمو ببینم, نسبت به حوزه امتحانی صبح دید و ذهنیت داشتم!
حوزه امتحانی ظهر (برق) هم, دانشگاه تهران بود و از آنجایی که مینا (همرشته ایم) اونجاست و قبلاً رفته بودم ببینمش, نسبت به حوزه امتحانی ظهر هم دید و ذهنیت داشتم!
حتی نسبت به حوزه امتحانی کنکور کارشناسی سال 89 , هم دید و ذهنیت قبلی داشتم چون حوزه امتحانی کنکورم, مدرسه راهنماییم بود و دقیقاً همون کلاسی که سه سال راهنمایی رو اونجا درس خونده بودم!
خب الان این دید و ذهنیت به چه دردی میخوره؟! الان میگم!
شب کنکور, ساعت 11 سعی کردم برم بخوابم, ولی من و خواب؟! اصن شده تا حالا من زودتر از 3 بخوابم؟!
تا ساعت 12 تمام تلاشمو کردم بخوابم, یه بار بالشو میذاشتم اینور تخت, اون ور تخت, روی سرم, زیر سرم, ینی فحش نموند که به خودم ندادم که عوضی! هر خری یه کیلو ماست میخورد میخوابید, کپه ی مرگتو بذار بخواب فردا دو تا کنکور داری!
آخرین باری که ساعتو چک کردم, 12 و نیم بود و بعدش فکر کنم خوابیدم!
ساعت 1 بیدار شدم و حس کردم ساعت 6 ه و بعدش فهمیدم هنوز 1 ه!!! خوابیدم, 2.5 بیدار شدم, خوابیدم, 3.5 بیدار شدم, چهار تا فحش ناجور نثار خودم کردم که بیشعور فردا کنکور داری, بخواب! و خوابیدم و خب الان نوبت دیدن کابوسه و از اونجایی که نسبت به حوزه ها دید و ذهنیت قبلی داشتم, لوکیشن خواب هایی که میدیدم مشخص بود
حالا چی دیدم؟! الان میگم!
تو خواب, تمام مسیر آزادی تا ولیعصرو با دیوار و بتن, بسته بودن و یه عده کارگر, داشتن کل خیابونارو دیوار درست میکردن, من و یکی دو نفر که نمیدونم کیا بودن, نردبون گذاشتیم و چند تا دیوار اولو رد کردیم (پیاده میرفتیماااااااااا) دیوارای بعدی بلندتر میشد و نمیشد از نردبون استفاده کرد, بنابراین یه کلنگ از تو کیفم درآوردم و دیوارو سوراخ کردم و چون همراهانم چاق بودن گفتن یه کم سوراخ دیوارو بزرگتر کن!!! (وای مردم از خنده) آقا همینجوری که مسیر آزادی تا رودکی و انقلاب و ولیعصرو میرفتیم, دیوارا کلفت تر ینی عریض تر میشدن! منم هی ساعتمو نگاه میکردم و میگفتم دیرم شد, به یه جایی رسیدیم که دیوارش بتنی بود و من از این دستگاه هایی که بتن رو سوراخ میکنه از کیفم درآوردم و دیوارو سوراخ کردم و رد شدم و (وااااااای مردم از خنده نمیتونم تایپ کنم) بعدش من و همراهان که یادم نیست کیا بودن ولی چاق بودن, سفره پهن کردیم و وسط خاک و بتن داشتیم نون و پنیر و سبزی میخوردیم, بعدش من سفره رو جمع کردم و دوباره عملیات سوراخ کردن دیوارو ادامه دادم!!! آخرشم دیر رسیدیم و درای حوزه بسته بود!
بعدش بیدار شدم و ساعت 5 بود!!! آلارم های گوشیمو چک کردم که یه موقع خاموش نباشن و بعدش خوابیدم, 6 بیدار شدم و املت و کامنتای وبلاگ و مترو و فردوسی پیاده شدم و دانشکده عمران و دیدن رقبای ارشد!!!
خواب گزاران میگن خوابی رو که میبینین برای مردم تعریف نکنید تا هر کی یه جوری تعبیرش نکنه
ولی از اونجایی که من تعبیر خوابامو میدونم و از اونجایی که اضغاث احلامی بیش نیستند؛
دیشب خواب دیدم رفتیم شمال, شهری به اسم نیکان,
البته من اصرار داشتم که شهر نیکان جنوبه و اشتباه اومدیم
حالا بماند که اصن شهری به نام نیکان وجود خارجی نداره
رفتیم توی یه سوله! خدایی نمیدونم با کی رفتم ولی همه اش حس میکردم میریم
با کی؟ الله اعلم!!!
شریفیا هم تو اون سوله بودن
بعدش یهو زلزله اومد و آوار داشت رو سرمون خراب میشد که یهو من یاد وبلاگم افتادم و
دنبال گوشیم میگشتم که پست پیامکی بذارم و بگم اینجا نیکان, من و زلزله, یهویی :)))))
که یهویی سقف خراب شد رو سرم و از خواب برخیزیدم
تعبیر:
دیروز داشتم در راستای زبانشناسی, تاریخچه اسامی شهرهای ایرانو بررسی میکردم
عصرم رفتیم یه سر هواخوری... در مورد سوله حرف میزدیم
دلمم برای دانشگاه و بچه ها تنگ شده و
چند سال پیشم همین موقع تجربه یه زلزله رو داشتم و خونه تنها بودم
البته زلزله اهر و ورزقان بود, پس لرزه هاش رسیده بود تبریز, ولی تجربه قشنگی نبود
چند روز پیشم یه پست گذاشته بودم در مورد شمال و جنوب (لینک این و این)
سوالی که پیش میاد اینه که من الان این پستو تو کدوم دسته بندی بذارم؟
خاطره؟ دری وری؟ خزعبل؟ چرت و پرت یا چی؟
+ امروز یه مجلس زنونه دعوت بودم,
دارم سعی میکنم دستاوردامو در راستای ازدواج جمعبندی کنم و در اختیارتون قرار بدم!
هیچ کدوم از حضّار حاضر در مهمونی هم آدرس اینجارو ندارن, اصن یه فاز دیگه بودن...
یه سری اتفاقاتم تو این یه ماه در مسیر رفت و برگشت افتاده
که اونارم با موضوع مزاحمتهای خیابانی جمع بندی میکنم منتشر میکنم
+ عنوان پست از محمدرضا شفیعی کدکنی
1391 تا پست توی بلاگفا و 140 تا پست اینجا نوشتم, هنوز که هنوز دسته بندی و موضوع بندی بلد نیستم :(
ینی انقدر پستام طولانی و پر محتوا!ست که اصن نمیشه خط و مرز تعیین کرد که آقا من الان مثلاً دارم خاطره تعریف میکنم یا رو منبرم یا حس شاعرانه دارم یا لینک معرفی میکنم یا غر میزنم یا چی...
اوایل دوران وبلاگ نویسی, 4 تا دسته بندی داشتم, خونه, مدرسه, خزعبلات خودم و نوشته های دیگران! بعداً خوابگاه و دانشگاه هم به دسته بندیام اضافه شدن, یه مدتم دسته بندی بر اساس تگ بود, ینی آدمایی که باهاشون اون خاطره مشترک رو داشتم تگ میشدن که خب ایده ی بدی نبود, حداقل میشد فهمید که اون خاطره ای که دوستای دانشگاهم یا اساتید تگ شدن یه خاطره مثلاً درسیه و اون خاطره ای که هم اتاقیم تگ شده مثلاً مربوط به خوابگاهه یا خاطره خانوادگیه یا چیه... یه سری نوشته هامم که یادداشته و خاطره نیست, یه سریاشونم مناسبتیه برای تولد و یه روز خاص, بعضیاشونم از قبل نوشتم و هر از گاهی از فریزر افکارم درمیارم گرم میکنم میذارم اینجا بعضیاشونم یهویی... درونمایهشونم سعی میکنم طنز باشه
پستای سال 92 رو خیلی دوست دارم, زمانبندی مشخصی داشتن, هفته ای یه بار چهارشنبه ها ده بیست سی تا پست میذاشتم, دسته بندیاشونم مشخص بود, خونه, خوابگاه, دانشگاه, ولی از وقتی روزانه نویسی رو شروع کردم افکارم افسار گسیخته شدن... اون موقع حداقل یه هفته وقت داشتم که روی حرفام فکر کنم و منصرف شم از انتشارشون!
ولی الان انقدر سر در گمم که کلی یادداشت منتشر نشده دارم و نمیدونم چه جوری منتشر کنم
دسته بندی نوشته ها یه بحثه دسته بندی خواننده ها یه بحث دیگه... از یه طرف رنج سنی دوازده سیزده سال تا پنجاه سال کارمو سخت میکنه از یه طرفم یه سری یادداشتای دخترونه دارم که واقعاً نمیشه و نمیخوام و نمیتونم و دوست ندارم آقایون بخونن... ینی حتی بابا و داداشم هم باید فیلتر بشن از این نوشته ها (درستشم همینه :دی) یه سری نوشته های خیلی خصوصی خانوادگی هم هست که خب دلیلی نداره بیشتر از شش هفت نفر در جریان باشن,
رنج سنی خواننده ها یه بحثه, تنوع ارتباطی من هم یه بحث دیگه... مثلاً من راحت تر میتونم برای خواننده هایی که منو ندیدن و نمیشناسن متن احساسی و شاعرانه بذارم ولی وقتی مثلاً یه خواستگار نافرجام یا دوستای اون یا دوستای خودت که طرفو بشناسن نوشته هاتو میخونن نمیتونی عین آدم یه بیت شعر احساسی بنویسی و آهنگ عاشقانه بذاری؛ چون اگه منظوری هم نداشته باشی ملت فکر میکنن منظوری داری! اون وقت هی باید بیای آیه و قسم بخوری که به پیر به پیغمبر منظوری ندارم... تازه یه سری اتفاقاتی که توی دانشگاه میافته رو نمیشه برای فامیل تعریف کرد یا برعکس...
یا مثلاً فکر کن ظاهراً شادی ولی در باطن ناراحتی و از درون به هم ریختی و میخوای پست غمگین بذاری, ولی نمیتونی, چون دیروز تو یه مهمونی خونوادگی شاد بودی و اونایی که اونجا شاد دیدنت اینجارو میخونن و پیش خودشون فکر میکنن این چه مرگشه! یا نه اصن هماتاقیت! یه موقع نمیخوای حستو به اطرافیان منتقل کنی ولی دوست داری بنویسی, حالا اون اطرافیان میان این حستو که نمیخواستی به محیط حقیقی منتقل بشه رو میخونن... خوبی فیس بوک اینه که میشه خواننده هارو موقع منتشر کردن نوشته فیلتر کرد اما محیط های بسته رو دوست ندارم
اینجا رو دوست دارم ولی باید حواسم باشه که یه جای عمومیه و باید به فکر خواننده های خاموش هم باشم, ینی آدمایی که بدون رمز میخوان روزنامه وار بخوننت... حالا اینا یه طرف, خواننده های مریض هم یه طرف که چپ و راست گیر میدن به آدم... یکی نیست بگه خواهر من, برادر من, خب اگه انقدر رو اعصابتم چرا خودتو اذیت میکنی... نخون!
حالا میشه کمکم کنید از این به بعد نوشته هامو دسته بندی کنم و از این سردرگمی نجات پیدا کنم؟
مثلاً این ایده چه طوره:
موضوع اول: خاطرات
زیرموضوع: شریف/فرهنگستان/خونه/خیابون/خوابگاه/مترو/دخترانه
موضوع دوم: یادداشت های خودم و دیگران
زیر موضوع: علمی/ مذهبی/ سیاسی/ عاشقانه/ شعر/ از دیگر وبلاگ ها/ معرفی فیلم, کتاب, آهنگ, سایت
موضوع سوم: مناسبت ها
زیر موضوع: تولد/فوت/راهپیمایی, فتنه! تظاهرات, انقلاب, کودتا/خواستگاری/عروسی :دی
+ این پست و یا هر شعر عاشقانه دیگری در این وبلاگ مخاطب خاص نداشته و ندارد؛
من اصلاً مخاطب خاص نداشته و ندارم, فقط یه لحظه حس شاعرانگیم گل کرد!
ضمن تاکید مجدد بر عدم وجود مخاطب خاص:
جان میکنم و محو تماشایی و هر روز... این حادثه تکرار و تو انگار نه انگار
عکسا رسید دستم ولی هر چی میگردم عکسای 6 سال پیشو پیدا نمیکنم آب شده رفته زمین انگار
همیشه عین آینه دق جلو چشمم بودااااااااااااااا الان نیست که نیست (در راستای پست 129)
+ آهنگر دادگر (لینک) در راستای پست و کامنتهای پست قبل
بعداً نوشت:
عکسای سال 88 رو هم پیدا کردم, پیش به سوی دندونپزشکی :((((((((((((((((((((((((
یادم باشه بعداً در همین راستا برم رو منبر (لینک)
این ماهیتابه و قابلمه رو مامانبزرگ خدابیامرزم برام خریده بود
5 سال خوابگاه, تو همینا غذا سوزوندم!
پریروز یه قابلمه و ماهیتابه کوچولوی دیگه خریدم که اینارو بذارم کنار
ولی هر کاری میکنم دلم نمیاد...
یادگاری نگهشون میدارم... آخه باهاشون کلی خاطره دارم خب :(
ولی چه قدر همه چی گرون شده!!! یه قابلمه و ماهیتابه فسقلی 50 تومن!!!؟
درسته یه شوهرم نداریم... ولی با این شرایط, ملت چه جوری جهیزیه بخرن آخه!
والا!!!
آقاهه سرویس بنفش گذاشته بود جلوم؛ اول وسوسه شدم اونارو بخرم
بعدش پشیمون شدم و مشکی گرفتم که اگه قابلمه هه رو سوزوندم معلوم نباشه زیاد :دی
آقایون تو خواستگاری آنچناﻥ ﺳﻮﺍﻻﺕ فلسفی ﺭﺍﺟﻊ ﺑﻪ ﺯﻧﺪگی ﺍﺯ ﺁﺩﻡ میﭘﺮﺳﻦ ﻛﻪ ﺍﺯ ملاصدرا ﻫﻢ ﺑﭙﺮسی هنگ میکنه
.
.
.
.
.
ﻭﻟﯽ بعد از ازدواج، ﺗﻨﻬﺎ ﺳﻮﺍﻟﺸﻮﻥ ﺍﻳﻨﻪ:
ﺷﺎﻡ چی ﺩﺍﺭﻳﻢ؟! :دی
بعداً نوشت, در راستای پاسخ به یکی از کامنتها :دی
اسفند ماه پارسال, چهارشنبه دقیقاً اولین جلسه آزمایشگاه مدار مخ* با بچه ها رفته بودم کویر
کلی بابت غیبت آزمایشگاهم عذاب وجدان داشتم!
هر چند جلسه اول قرار نبود کار خاصی انجام بدیم و فقط گروه بندی میکنیم و برمیگردیم!
ولی من با استاد و تی ای و مسئول آزمایشگاه حرف زده بودم و هماهنگ کرده بودم
با اینکه گفته بودن اوکی مشکلی نیست,
با این همه به جای چهارشنبه, سه شنبه با یه گروه دیگه رفتم آزمایشگاه
که به هر حال جلسه اول آزمایشگاه رو از دست نداده باشم!!!
حتی لیست بچه هارو گرفتم که هم گروهم رو هم مشخص کنم!
از کویر که برگشتم, اولین کاری که کردم این بود که از بچه ها پرسیدم جلسه اول چه اتفاقی افتاد!
همه گفتن هیچی فقط گروهبندی کردیم!
از یه نفر شنیدم باید اسم و مشخصاتمون رو برای تی ای میل کنیم
اسم و ایمیل تی ای رو نمیدونستم، از همگروهیم گرفتم و اطلاعاتی که خواسته بود رو میل کردم
و جلسه دوم! فقط من و یکی دیگه از پسرا مشخصاتمونو برای تی ای ایمیل کرده بودیم
ینی اونایی که سر آز حاضر بودن و از خود تی ای شنیده بودن که باید مشخصات رو میل کنن,
نفرستاده بودن!!!
یادمه تی ای گفت یا باید به این دو نفر یه نمره اضافی بدیم
یا از شما ها یه نمره کم کنیم
اینارو گفتم که برسم به اینجا که یه ماه پیش که نمرهها وارد کارنامه شد, من 20 بودم و همگروهیم 19
نمره ها بین 15 تا 20 بود که خوب بود
ولی خیلیا اعتراض کرده بودن
یکی از اعتراض کننده ها همگروهی خودم بود
که چرا نمره همگروهیم بیشتر از منه :|
پ.ن: اتفاقاً آز پالس هم, نمره رومینا, نیم نمره بیشتر از من و بهنوش شد
ینی لزومی نداره وقتی چند نفر همگروهی ان نمره هاشون یکی بشه
والا
* مدار مخ = مدارهای مخابراتی
آدم خاصی نیستم, ولی خب زیادی حساسم و با هر کسی نمیپلکم!!!
ینی نمیتونم بپلکم! ینی اعصاب هر جور آدمیو ندارم که باهاش بپلکم
این پلکیدن شامل ارتباط ایمیلی و اسمسی و کامنتی هم میشه حتی...
ینی دوستام تشکیل شدن از مجموعه ای از اعضایی که
نسبت به لحنشون, تیپشون, برخوردشون, کنش ها و واکنش هاشون حساسم!
حساسم ینی اینا برام مهمه
ینی میفهمم! حتی اگه واکنش نشون ندم...
یه همگروهی داشتم, نمیدونستم تکیه کلامش "چرا چرت میگی؟" ه
زیاد اینو میگفت و خب به منم برمیخورد
که یه ساعت مدارو توضیح بدم و تهش بگه چرا چرت میگی
یه روز به دوستمم همینو گفت و به یکی دو نفر دیگه
کاشف به عمل اومد با همه این مدلی حرف میزنه حتی اگه طرف مقابل چرت نگفته باشه
نمیگم معیارم همین یه جمله ی چرا چرت میگیه
ولی خب مدل حرف زدن آدما توی روابطم بی تاثیر نیست
زبان و بیان هر کی، سبک تفکر و فرهنگ اون آدمو نشون میده
حتی نسبت به لحن هم اتاقیام وقتی با مامان و باباشون حرف میزدن هم حساس بودم
دلیلی نداشت من با یکی که به پدر و مادرش دروغ میگه یا محترمانه حرف نمیزنه هم اتاقی باشم
فکر کردم شاید مقادیر طراحی اشتباهه که تو حالت عملی جواب نمیده
زنگ زدم به یکی از دوستام و گفتم مدارو شبیه سازی کنه و نتایجو بگه ببینیم چه مرگشه,
همگروهیم وقتی دید دوستم مقادیر سلف و خازنو برام فرستاده, با تعجب گفت عجب آدم با شعوری,
گفت من جای اون بودم برای بقیه همچین کاری نمیکردم,
گفت چرا باید برات مدارو شبیه سازی کنه و ببینه دردش چیه؟ مگه مدار خودشه؟
گفتم شعور در برابر شعور!
گفتم دلیل تعجب الانت اینه که تا حالا خودت برای کسی کاری نکردی
وقتی از یکی میتونی انتظار کمک و لطف داشته باشی که قبلاً دست یکیو گرفته باشی
سبا همون کسی بود که مدارو شبیهسازی کرد برام فرستاد
صمیمی نبودیم ولی...
ولی همکلاسیهای خوبی برای هم بودیم
* آز = آزمایشگاه
یه بار وقتی داشتم پرینت گزارش آزمایشگاه پالسو تحویل تی ای* میدادم، همگروهیام دیدن اول اسم اونارو توی گزارش کار نوشتم بعد اسم خودمو؛ رومینا گفت چرا اسم خودتو اول ننوشتی؟ گفتم خب چه فرقی داره من اون بالا باشم یا این پایین؛ گفت والا اولین باره میبینیم یکی گزارشو نوشته باشه و اسم خودشو بعد از اسم همگروهیاش نوشته باشه، گفت خیلی باشعوری
گفتم همه اش یه سانت فاصله بین اسمامونه هااااااا، گزارشم برای هر سه مونه، نمره هامونم که یکیه!
یه بارم درگیر مدار اشمیت تریگر بودیم و جواب نمیگرفتیم,
رومینا همین جوری که با مدار درگیر بود بهم گفت: راستی عکس وایبرت خیلی نازه
بهنوش تایید کرد و منم تشکر کردم و هفته بعدی عکسو عوض کردم یه عکس دیگه گذاشتم
بازم درگیر یه مدار دیگه بودیم و خروجی سیگنال مربعی نمیشد و
یهو بهنوش گفت چرا عکستو عوض کردی؟ ولی اینم قشنگه!
رومینا تایید کرد و تشکر کردم
90 ای بودن, صمیمی نبودیم ولی...
ولی همکلاسیهای خوبی برای هم بودیم
*TA = دستیار استاد
اصن مگه من کفش پاشنه بلند میپوشم؟ اصن مگه من کفش پاشنه بلند دارم اصن؟!
در واقع اون عکس سمت چپی, فوتوشاپ محضه, من و کفش پاشنه بلند؟!
هیهات!!!
والا!!!
ولی یکی از فانتزیام اینه که وقتی به سن پیری رسیدم و حسابی ناتوان و فرتوت شدم و رو به قبله در بستر مرگ منتظر عزرائیل بودم, نوه کوچیکه ام, دختر پسرم طوفانو میگمااااااااااااااا, همون که خیلی شبیه منه, آره همون! اون موقع لابد آلزایمر گرفتم و اسمش یادم نیست... یکی از فانتزیام اینه که همین نوه ام وقتی به سن پیری رسیدم و حسابی ناتوان و فرتوت شدم و رو به قبله در بستر مرگ منتظر عزرائیل بودم, کفش پاشنه بلند قرمز بپوشه و بیاد عیادتم! منم هی قربون صدقه اش برم و یواشکی آه بکشم و بگم هعی جوانی... هعی... بعدشم یاد کلاس سیسمخ بیافتم و کفشای آدیداسم و بگم هعی جوانی و از نوه هام بخوام یه مدار مقاومتی بیارن و ازشون بخوام از مقاومت 1k صد میلی آمپر جریان بگذرونن, بعدش بگم یه مقاومت 1k دیگه سری کنن باهاش و بعدش یه مقاومت دیگه و همین جوری مقاومتارو زیاد کنن و هی مقاومتارو سری کنن, منبع تغذیه ثابته هاااااا, جریان رفته رفته کم میشه که مفهوم اتحاد و دست در دست هم دادن و ایستادگی در برابر مشکلات رو بفهمن, بعدشم جان به جان آفرین تسلیم کنم...
به دلیل رعایت شئونات!!! و برای حفط آرمانها! شیخ نمیتونه عکس زلف خودشو منتشر کنه,
حالا شما برای تقریب ذهن, این دو تا رو در نظر بگیرید:
داشتم حافظ میخوندم و از این غزل خوشم اومد
نه که همین الان یهویی خوشم بیادااااااااااااااااااا, من کلاً این غزل را عاشقم!!!
مرا میبینی و هر دم زیادت میکنی دردم
تو را میبینم و میلم زیادت میشود هر دم
به سامانم نمیپرسی نمیدانم چه سر داری
به درمانم نمیکوشی نمیدانی مگر دردم
نه راه است این که بگذاری مرا بر خاک و بگریزی
گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم
ندارم دستت از دامن بجز در خاک و آن دم هم
که بر خاکم روان گردی بگیرد دامنت گردم
فرورفت از غم عشقت دمم دم میدهی تا کی
دمار از من برآوردی نمیگویی برآوردم
شبی دل را به تاریکی ز زلفت باز میجستم
رخت میدیدم و جامی هلالی باز میخوردم
کشیدم در برت ناگاه و شد در تاب گیسویت
نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا کردم
تو خوش میباش با حافظ برو گو خصم جان میده
چو گرمی از تو میبینم چه باک از خصم دم سردم
رفتم کلی هزینه کردم,
وقت و انرژی صرف کردم و جون کندم (قافیه رو داشته باش!)
که موهام بشه این شکلی! ینی اون شکلی
ینی همون شکل بالا!
اون وقت...
اون وقت چی؟
اون وقت همسایه مامان بزرگم اینا که از وقتی چشم باز کردم همسایه بودیم باهاشون, اومده میگه ببند اون موهاتو بابا ela bir arin doyub
ینی انگار با شوهرت دعوات شده و زده باشدت مثلاً
برگشتم میگم نه!!!!!!!!!!!!!! شوهرم کجا بود! این مدلش فشن ه!
میگه من خشن فشن نمیدونم baghla darikhdikh ela bir davadan gutulmusan
به والله نمیدونم چه جوری ترجمه اش کنم! مضمونش اینه که انگار از جنگ برگشتی و ببندشون به هر حال!
خلاصه
این شرح بینهایت کز زلف یار گفتند
حرفیست از هزاران کاندر عبارت آمد
اصن یه دلیل اینکه فیلم های امریکایی رو بیشتر از فیلمای شرق آسیا دوست دارم مدل موی خانوماشونه!
ینی هیچی به اندازه موهای بانوان دربار فیلمای کره ای منو کفری نمیکنه!
خب من با مقوله بستن مو مشکل فلسفی دارم!
و در کل خودم میدونم این پست ارزش مادی و معنوی چندانی برای مخاطب نداره
ولی شواهد و قرائن نشون میده دیروز این وبلاگ 150 نفر بازدید کننده داشته و 1211 بار رفرش صورت گرفته
این ینی عاطل و باطل تو خونه نشستم, منتظر چی هستم؟ باز پای کی نشستم؟
والا!
به معیّت همراهان! از دندونپزشکی برمیگشتم
یکی از همراهان گفت باید زنگ بزنی بگی عکس opg دندوناتو برات بفرستن (عکسام تهرانه)
برنامه ریزی میکردیم کی برسه دستم و کی وقت بگیرم از دکتر
همین جوری که حرف میزدیم, سه تا پیرمرد که از کنارم رد میشدن و حرف میزدن نظرمو به خودشون جلب کردن
داشتن در مورد عکسای خانوادگی حرف میزدن
سمت چپی سیگار دستش بود, میگفت طرف اومده عکسای خودش و خانواده خودشو برداشته رفته
میگفت ما هم عکسای خودمونو جدا کردیم برداشتیم
قدمامو تندتر برداشتم که بهشون برسم و یه کم بهشون نزدیک شدم ببینم طرف که عکساشو برده کی بوده
تا یه مسیری باهاشون بودم و متوجه شدم طرف هر کی بوده وسایلشم جدا کرده برده
افسوس که زبان ترکی هم مثل فارسی ضمایر مونث و مذکرش یکیه,
وگرنه حداقل متوجه میشدم طرف که عکسا و وسایلشو جدا کرده برده خانوم بوده یا آقا!
وسط حرفاش میگفت نباید کم بیاریم و باید مقاومت کنیم و خلاصه دلش حسابی پر بود
نکته هیجان انگیز اینجاست در و همسایه و فک و فامیل ازدواج کنن, بچه دار شن, طلاق بگیرن یا دور از جون بمیرن, من خبردار نمیشم, ینی خودم فی نفسه اهمیت نمیدم که خبردار شم, ینی خوشم نمیاد کلاً سر از کار ملت دربیارم ببینم چی کار دارن میکنن! ولی خب اون لحظه دوست داشتم بدونم کی اومده عکسا و وسایلشو جدا کرده برده و این پیرمرده که سیگار دستشه رو خون به جیگر کرده...
فکر کنم دعوای ارث و میراث یا طلاق و اینا بود
یه کم صبر کردم همراهان هم بهم رسیدن و ادامه حرفامون در مورد عکسای دندونام...
داشتیم در مورد اینکه آیا تا یکشنبه دستم میرسه یا نه حرف میزدیم که عمراً برسه و از این صوبتا
یه پیرمرده از کنارمون رد شد و گفت ایشالا میرسه؛ توکل به خدا! ایشالا تا یکشنبه میرسه دستتون
ینی من تا یکی دو ساعت این جوری بودم: :)))))))))
نتیجه اخلاقی پست اینه که خب حقته!!! تا تو باشی سرک نکشی تو حرفای ملت تا ملت سرک نکشن تو کارات!
عنوان پست هم هیچ ربط مستقیم و یا غیر مستقیمی به محتوای پست نداره!
داشتم وبلاگ یکی از دوستان رو میخوندم, این حدیثو نوشته بود, خوشم اومد,
منبع و مرجعشو چک کردم و گذاشتم اینجا
+ :))))) اینو :)))))))))) - لینک
+ بعداًنوشت: mohammadbb.blogspot.com/2015/07/blog-post.html
+ این پست نیکولا عالیه! حرف دل من بود...
+ کلیپ سیاسی وین تا ونک! بعد از دیدن کلیپ نمیدونستم باید بخندم یا گریه کنم
هشدار!!!
این پست خیییییییییییییییییییییییییییییییییلی طولانیه ولی یه نمه جنبه آموزشی داره :دی
تقدیم به
خواننده هایی که میخونن و کامنت نمیذارن, خواننده هایی که نمیخونن و کامنت میذارن, خواننده هایی که کامنت میذارن و از آدم شماره میخوان, خواننده هایی که نیتشون خیره, خواننده هایی که دوستمون دارن, خواننده هایی که دوستشون دارم, خواننده هایی که کامنت میذارن فحش میدن که انقدر شریفو نکن تو چش و چالمون, خواننده هایی که نمیدونن از سال بعد دیگه شریفی نیستم, خواننده هایی که میدونن تغییر رشته دادم و از سال آینده دیگه شریفی نیستم, خواننده های قدیمی بلاگفا, خواننده هایی که رمز بلاگ اسکای رو دارن, خواننده های جدید اینجا, خواننده هایی که رمز بلاگ اسکای رو ندارن, حتی تقدیم به شوهری که نداریم هنوز!!!
تشکر و قدردانی
با سپاس بیکران به درگاه ایزد منان و با تقدیر و تشکّر از زحمات پدر و مادر عزیزم، که همیشه لطف و محبّتشان شامل حالم بوده و همواره و در همه حال پشتیبان و حامیام بودهاند، از همهی کسانی که دارن این پستو میخونن، نمیخوان بخونن یا قراره بخونن, کمال تشکّر و قدردانی را دارم. همچنین از خانمها الهام و همگروه محترمه و آقای مرتضی و سایر دوستانی که در راستای نگارش پایاننامه با ما ینی با من, همکاری داشتهاند مثل نگار, آناهیتا, سهیلا و مه دو نقطه دی (مه:دی) ، بینهایت سپاسگزارم.
چکیده
خستگی ذهنی یکی از علل اصلی حوادث جادهای است. درصد قابل توجهی از حوادث به علت خوابآلودگی و خستگی راننده اتفاق میافتد، لذا شناسایی ابزارها و روشهایی به منظور تشخیص زود هنگام خستگی و خوابآلودگی از اهمیت بسیاری در پیشگیری از حوادث برخوردار است. در این میان استفاده از روشهای بیولوژیکی مانند استفاده از سیگنالهای حیاتی میتواند از معتبرترین روشها باشد.
فهرست
فصل اول: مقدمه
این چیزی که بقیه دانشگاها بهش میگن پایاننامه, ما بهش میگیم پروژه کارشناسی که یه درس 3 واحدیه که یه واحدش یه ترم پاس میشه, دو واحدش ترم بعدی ینی ترم آخر!
و باید یه استاد راهنما که تخصصش در راستای موضوع پایاننامه هست انتخاب کنی و یه استاد درس که میری میشینی سر کلاسش و نحوه نگارش و ارائه رو یادت میده و توی همون کلاس سه چهار بار باید از پایاننامه ات دفاع کنی و ارائه بدی!
البته یه سری از رشته های دانشگاه ما تعداد واحداشون کمتره و این پایاننامه رو ندارن کلاً!
فصل دوم: تقسیم کار
لپ تاپمو که عوض کردم, هیچ رغبتی برای نصب دوباره برنامه های برقی از خودم نشون ندادم! چون تغییر رشته دادم برای ارشد قرار نیست هیچ کدوم از برنامه های اسپایس و متلب و پروتئوس و کوارتوس و آلتیوم و وِنسیم و غیره به دردم بخوره؛ بنابراین با همگروهیم قرار گذاشتم سیر تا پیاز, ای تو زی یا همون ب بسم الله تا نون پایان پایاننامه رو من بنویسم و بخش نرم افزاریش با ایشون باشه, ینی من کد رو میفرستادم و ایشون ران میکردن و نتایج رو برای من میفرستادن! (لازم به ذکر است که کار ایشون فقط ران کردن کد نبود و یه تغییراتی توی اون کده لازم بود به هر حال, کار منم صرفاً تایپ پایاننامه نبود, ولی هردومون با وظایفمون اوکی بودیم! ینی کار من از نظر انرژی و زمان شاید دو سه برابر کار ایشون بود, ولی جزو معدود کارهای گروهی بود که من ته تهش راضی بودم از کارمون)
فصل سوم: موضوع و ارائه پایاننامه
گرایش من الکترونیک بود و گرایش همگروهیم کنترل! همگروهیم برنامه ای برای ارشد خوندن نداشت ولی چون احتمال داشت من برم سراغ بیوالکتریک یا همون مهندسی پزشکی و احتمالاً این رزومه رو برای ارشدم لازم داشتم, موضوع پایاننامه مونو پزشکی طور! انتخاب کردیم.
و از اونجایی که اینجا رسم نیست طی طول و عرض ترم روی پروژه و پایاننامه ات کار کنی و باس نگهداری برای ده دوازده روز آخر ترم, برای همین ما هم طی این یک سال تنها کار مفیدی که میکردیم یه سری تحقیقات و خوندن مقاله بود!
نحوه ارائه همگروهیمم این جوری بود که قبلش ششصد بار برای ملت ارائه میداد و تمرین میکرد, اون وقت من فیالبداهه میرفتم یه مشت دری وری تحویل ملت میدادم و چون وقت اضافی میآوردم یه مشت خزعبل دیگه هم تحویل ملت میدادم که وقت کشی کنم و نمره ارائه اولیه مونم نمره اول کلاس شد که 19 گرفتیم و قبلاً در موردش تو یکی از پست های بلاگفا نوشته بودم که فکر کرده بودم نمره مون خیییییییییییلی کمه و شخصاً به استاد میل زدم و به این 19 اعتراض دادم و بعداً فهمیدم ای بابا نمره اول کلاسیم و سکوت اختیار کردم و جامه دران روی به بیابان نهادم!
فصل چهارم: نحوه نگارش پایاننامه
همون طور که اینجا رسم نیست طی طول و عرض ترم روی پروژه و پایاننامه ات کار کنی, این رسم هم وجود نداره که نحوه نگارش صحیح پایاننامه رو بلد باشیم! اگه جزو معدود خفنان گزارش نویسی نباشیم, یا باید یه گزارش دست و پا شکسته تحویل اساتید بدیم, یا بدیم بیرون!!! برامون بنویسن! (حقیقت تلخه ولی خب فکر نکنین اوضاع بقیه جاها بهتر از ماست!)
خلاصه با بدبختی و خودزنی و تلاشهای شبانه روزی و بررسی پایاننامه دوستام, تایپ و تحریر پایاننامه به پایان رسید و یه نسخه فرستادم برای آقای میم. نظر بده! (آقای میم همون مرتضاست, 90 ایه, چون تو کار پایاننامه است, فکر کردم بهتره کارو بسپرم به کاردان!), اولین چیزی که گفت این بود که افتضاحه!!!!!!!!!!!!!!!!! یه دستی به سر و روش کشید و یه دو سه ساعتی روش کار کرد و فونت و فاصله خطوط و حاشیه و اینارو درست کرد و کاری به محتواش نداشت اصن!
یه نسخه هم برای الی فرستادم (الی همون الهامه :دی) که یه نگاهی به محتوا و غلوط املاییش بندازه و یه احسنتی بگه و دیگه تموم!
ولی زهی خیال باطل!!!
خلاصهی جواب الی بانو بدین شرح بود:
بعد از دکتر خ.، کامای فارسی بذار
"بهجا" (نیمفاصله بذار)
اوّلش که "همچنین" نوشتی، "م" رو جا انداختی از این کلمه.
"از خانمها" احتمالاً درستتره (ها ی جمع)
"آزمایشگاه پردازش سیگنالهای حیاتی گروه فیزیک پزشکی و مهندسی پزشکی"
"سپاسگزاریم" یا "سپاسگزاریم" یعنی فاصله بین "گزار" و "سپاس" نده.
به نظر میاد این صفحه رو بیحوصله نوشتی :دی اونجا که داری از استادات سپاسگزاری میکنی، قشنگ فعل تشکّر یا سپاسگزاری و اینا رو ذکر کنی بهتره. خب معلومه که راهنمایی بهتون دادن. ته راهنمایی دادن که نوشتی، یه تشکّر هم بنویس ازشون.
زیباتر است که در ابتدای تشکّر، از خدا و خانواده تشکّر کنی و بعد از اساتید و غیره. هرجور راحتی ولی :)
این صفحه، قبل از چکیده میاد. یعنی بعد از چکیده دیگه وارد فهرست و باقی قضایا میشی. قبل از چکیده تمام این بسم الله و عنوان و تقدیم و تشکّرها صورت میگیرن.
اگه قراره صحّافی کنی، باید اوّلش صفحهی عنوانت باشه، بعد بسمالله و دوباره صفحهی عنوان. دکتر صاد میگفت اگه قرار نیست صحافی شه، اوّل صفحهی عنوان هست و بعد بسم الله.
تو صفحهی عنوان، دانشگاه و دانشکده لازم نیست از هم فاصله داشته باشن (به ما اینطوری میگفتن) و تقریباً هردوشونم به لحاظ سایز و شکل فونت یعنی بولد بودن و اینا، مثل هم هستن. بعد فاصله میخواد که بنویسی پایاننامه کارشناسی و... بقیّهش به نظرم درست بود. من دقیق ممکنه یادم نباشه، با پایاننامهم که قبلاً برات ایمیل کردم، تطبیق بده. چون اون پایاننامه از دوفیلتر سخت رد شده :دی (دکتر صاد و دکتر ش.) و قابل اطمینان هست.
بین عنوان و گرایش الکترونیک هم فاصله لازمه.
تو چکیده، "جادهای" نیمفاصله میخواد، بذارش.
"خوابآلودگی" تو خطّ سوم نیمفاصله میخواد
زیر مورد سوم، کاماهات رو انگلیسی گذاشتی. باید "،" بذاری یعنی شیفت و حرف تی انگلیسی رو با هم بگیری.
زیر مورد سوم، پاراگراف دوم، یعنی دومین پاراگراف زیر مورد سوم، خطّ دومش "هوشیاری" درسته. یه فاصله اضافی بین "هو" و "شیاری" خورده.
اونجا که راجع به پلی گراف گفتی، "بر روی" درستتره به نظرم. فاصله ندادی.
خطّ پایینیش، بعد از "منتقل شده" کاما یا "و" نیازه.
پاراگراف پایینترش، "مناسبترین" و "خوابآلودگی" (نیمفاصله بذار)
بعد از "استفاده کرد" بدون فاصله کاما بذار. "استفاده کرد،" درسته.
همون سطر، "تغییرات سیگنال دلتا،" یعنی بین دلتا و کاما فاصله نذار.
خطّ آخر، یعنی قبل از کلمات کلیدی، "امکانپذیر" (نیمفاصله بذار)
کلمات کلیدیت باید توی چکیدهت ذکر شده باشنا. یعنی کلمات کلیدی ذکر شده در چکیده هست، منظور کلمات کلیدی ذکر شده در پایاننامه نیست. ضمن این که بین کلمات کلیدیت هم باید کامای درست فارسی که بالاتر توضیح دادم بذاری و بعد از آخرین کلمهی کلیدیت، نقطه بذاری.
خب این از چکیده. توی فهرست، فونتا ریزه. یه کم بزرگش کن. به اندازهی فونت متن اصلی.
تو فصل دو، مقدّمه واسه اینه که به طور اجمالی راجع به مطالبی که قراره تو فصل بگی صحبت کنی ها. امواج رو باید در یک زیرفصل دیگه توضیح بدی به نظرم. مثلاً بگی انواع امواج مغزی یا چنین چیزی.
ببین به نظرم تو فصل دو داری راجع به بیس علمی قضیه صحبت میکنی که حلّه.
ولی یه فصلی هم باید داشته باشی که مروری بر ادبیات یا مروری بر منابع،روشها و رویکردها باشه. که توی اون فصل مرور بر فلان که الان گفتم، راجع به این که تا به حال چه کارایی تو دنیا در چه زمانی و توسّط کیا انجام شده و چه فرضیهها و ادّعاهایی بوده و بررسی و تأیید یا رد شده. یعنی اسم یه فصلت باید همین "مروری بر ادبیات یا مروری بر منابع، روشها و رویکردها" باشه به نظرم. الان من هنوز متنو نخوندم به نظرم تو فصل سه داری چنین چیزایی رو میگی. یا سه و ترکیبی از چهار.
یه فصل هم باید داشته باشی که بگی خودت چه کردی. مثلاً تو هر مرحله که تو مرور بر ادبیات توضیح دادی، تو کدومو انتخاب کردی و چه کردی. یا چه کردی که قدیمیا نکردن یا چه بهبودی دادی یا چیو استفاده نکردی و دلایلت رو بگی. و تحلیلی بر نتایجت داشته باشی تو این فصل. که اسم فصلت میشه "روش انجام تحقیق" یا چنین چیزی. یادم نیست، پایاننامهی من، فصل چهار یا خلاصه هرفصلی که قبل از فصل آخر یعنی نتیجهگیری و پیشنهاداس، همین فصله.
ضمن این که همهی فصول (به جز فصل مقدّمه) باید "نتیجهگیری" یا "جمعبندی" داشته باشن که به طور اجمالی بگی تو اون فصل راجع به چیا گفته شد و برآیندش چی بود.
نمیدونم پیوست رو باید قبل از منابع و مراجع گذاشت یا بعدش. بعداً چک میکنم بهت میگم إن شاء الله.
فهرست شکلها جدا از فهرست جداول باید باشه. بعد از فهرست مطالب، برو یه صفحهی جدید و بنویس فهرست شکلها یا اشکال و بعد از اون، برو یه صفحهی جدید بنویس فهرست جداول یا جدولها.
فک کنم فهرست ضمایم هم باید باشه که این پیوستای پایاننامهت رو توش ببری. اینو باید چک کنم و بگم. چون یادم نیست دقیقش رو. من پیوست نداشتم که بدونم :)
بخش انگلیسی رو باید تو همون صفحه به صورت زیرنویس بنویسی. توی متن نباشه یعنی. بذار زیرنویس
یه سری کاما هم برعکس گذاشتی تو پاراگرفا اوّل، فارسیشون کن.
آخرای این پاراگراف، ثبت سیگنالهای مغزی از سطح پوست سر الکتروانسفالگرافی هست که باید تو زیرنویس انگلیسی و مخفّفش رو بنویسی.
"ل" دوم الکتروانسفالوگرافی رو ننوشتی. یعنی در کل به ثبت پیامای مغزی نمیگن الکترواسنفالوگرافی. تعریفش اونی هست که نوشتم.
راستی میگن بهتره منابع رو طبق شمارهی ارجاع ذکر کرد. مثلاً این 11 که اراجاع دادی، تو متنت اوّلین جایی هست که به یه مقالهای ارجاع دادی، پس اون 11 رو بهتره بنویسی 1 و توی منابع و مراجع هم اوّل همونو بنویسی.
البتّه این کار وقتگیره. واسه لیسانس دکتر ش. اینو بهم گفتن چون منم مثل تو نوشته بودم. بعداً گفتن حالا ضروری نیست که اصلاحش کنم ولی واسه ارشد و اینا مهم هست این مسئله.
"میشود" رو نیمفاصله بذار بین می و شود.
پاراگراف بعدی، قرار "میدهند" نیمفاصله بین می و دهند بذار
خطّ بعدی، "لایههای" (نمیفاصله بذار)
خطّ بعدی، کاما رو بچسبون به "میدهد"
واسه کرتکس هم زیرنویس بذار
خطّ بعدی، نقطه رو به "است" بچسبون
فامیلی خ.، "ح. خ." هستش.
توی تقدیر و تشکّر، سطر هفتم، بعد از "مغز" فکر کنم یه "در" باید باشه.
توی چکیده، بعد از مورد سوم، بعد از کامای قلب، انگار دوتا اسپیس خورده، به جای یه اسپیس.
صفحهی فهرست جداول، و صفحهی شمارهی 2، زیادی پایین رفته متنت.
سطر اوّل توی ساختار پایاننامه، "نحوهی"
صفحهی 6 ت هم خیلی پایین رفته یعنی متنش خیلی پایین رفته (فاصلهش از بالای صفحه زیاده)
تو توضیح امواج بتا، سطر یکی مونده به آخر، "دارند. آنها" هم نقطه و هم نیمفاصله
شکل 2-3 "مراحل خواب [12]." جای ارجاع و نقطه عوض باید بشه.
شکل 2-4 "خواب [13]." اسپیس و نقطه رو بذار
متن صفحهی 13 ت هم خیلی زا بالای صفحه فاصله داره.
اسم جدول در بالای جدول میاد. اسم جدول 3-1 رو ببر بالاش بذار
توی اسم جدول 3-1، بعد از [11] نقطه بذار
صفحهی 17 این پیدیإف، سطر آخر، "است [11]." یعنی اینطوری درستش هست که بذاری.
متن صفحهی 19 ت خیلی از بالای صفحه فاصله داره.
صفحهی 20، "سیگنالهای چشمی EOG" یعنی اون اسپیس رو رعایت کن قبل از پرانتز همین مورد راجع به دو پرانتز دیگر تو همین صفحه هم اعمال میشه
پاراگراف دوم همین صفحه، مطالب انگلیسیت فونتشون با مطالب انگلیسی سایر جاهای پایاننامه فرق داره. یکسانشون کن.
سطر سوم همین پاراگراف، بعد از EEG یه اسپیس بده
تو "فرایند فیلتر کردن" سطر سوم، "تعدادی" هست که یکی از "د" هاش تایپ نشده.
شکل 4-1 "انواع فیلتر [14]." یعنی فاصله و نقطه رعایت شن
پاراگراف اوّل صفحهی 21، مطالب انگلیسیت فونتشون با مطالب انگلیسی سایر جاهای پایاننامه فرق داره. یکسانشون کن.
توی "روشهای حذف آرتیفکت" سطر دوم، "میتوان" (نیمفاصله)، "از آن جمله" که "آن" رو ننوشتی.
سطر سوم، " از دید مقایسه، روش" (فاصلهی کاما و کلمهی بعدی رعایت شه)
سطر یکی مونده به آخر پاراگراف اوّل صفحهی 22، بین سیگنال و EEG یه اسپیس بده.
تو صفحهی 23، اونجا که راجع به detrend صحبت کردی، شکل 5-2 نیستا، شکل 4-3 هست. درست کن تو متنت شمارهی شکل رو.
توی همون سطر، "است." فاصله نده بین نقطه و است.
تو همین صفحه، زیرنویس شکل آخر، فونت detrend رو مثل بقیّهی انگلیسیها کن
اعداد اوّل صفحهی 24 رو فارسی کن
تو متنت تو این صفحه گفتی شکل 5-3 و 5-4، امّا منظورت شکلایی با شمارههای دیگهای بوده. این شمارهها رو تو متنت اصلاح کن.
ته همین سطر، "میشود." فاصله بین میشود و نقطه نذار
تو اوّلین پاراگراف صفحهی 25، شمارهی شکلا رو اشتباه نوشتی توی ارجاع دادن بهشون.
صفحهی 32 متن از بالای صفحه خیلی فاصله داره.
سطر یکی مونده به آخر تو همین صفحه، "زیر،" یعنی بین زیر کاما فاصله نذار
صفحهی 33، "تغییر،" این مثل مورد بالایی هستش
"مناسبترین" (نیمفاصله)
"میگردد." فاصله بین میگردد و نقطه نذار
تو بخش پیشنهادها، "استفاده کرد،" بین کرد و کاما فاصله نذار
سطر بعدی، بین دلتا و کاما فاصله نذار
همین سطر دوم، "است." بین نقطه و است فاصله نذار
پاراگراف بعدی، "دقیقتر" (نیمفاصله)
همین سطر، "میتوان"
توی منابع و مراجع، بعد از هرمنبع و مرجع، نقطه بذار آخرش. مثل چیزی که راجع به مورد شماره 5 انجام شده. که آخر آخرش یه نقطه هست.
فونت انگلیسی مورد 8 و 13 رو مثل بقیّهی فونتهای انگلیسیت بکن
صفحهی 52 ت سفیده. حذف کن که اضافه پرینت و صحافی نشه.
"جادهای" (نیمفاصله بذار)
خطّ چهارم، "روشهای" (نیمفاصله بذار. تو چکیده هم چک کن ببین اونجا واسه این نیمفاصه گذاشته بودی یا نه)
"بیشفعالی" (نیمفاصله بذار)
کاماهای فارسی بذار
هدف از این "مجموعه"... بهتره "پروژه" باشه... و بعدش کاما باشه.
بعد از عنوان هم مطمئن نیستم، ولی فکر کنم باید فاصله بدی بعد نگارش و استادا رو بنویسی. نگارش و استادا فکر کنم فاصله ندارن. ر.ک. به پایاننامهی خودم. دکتر صاد به ما گفته بودن بنویسیم استاد درس. من هم واسه پروژه1 و هم 2، نوشتم استاد درس. و خب واقعاً استاد درس هستن. استاد مشاور نیستن. استاد مشاور یعنی کسی که واقعاً مشاوره و مشورت فنّی و تخصّصی (علمی) راجع به پروژهی طرف بهش داده باشه. علم مربوط با موضوع پروژه یعنی. فلذا با خیال راحت بنویس استاد درس که شما هم نگارش و استادا رو درست و بدون فاصله از هم گذاشتی (فک کنم درسته)
همچنان ر.ک. به پایاننامهی خودم. چون یادم نیست درستش کدومه ولی فکر کنم اونجا درستش رو رعایت کردم
من واقعاً شرمندهام ها، میدونم خستهای ولی :دی توی تشکّر، خط دوم، بعد از "همکاری داشتهاند" کاما نیازه.
بعد از تشکّر از استادا، "همچنین" هست که "م" تایپ نشده
راستی توی نتیجهگیری یا پیشنهادات، یعنی تو فصل آخر، یه جا دیشب دیدم نوشته بودی "در این مقاله" این درست نیست. در این "پروژه" درسته. چون مقاله نیست، پروژه هست. ببخشید دیشب اینو یادم نبود که بگم. الان یادم افتاد.
توی پاراگراف "هدف" در چکیده، "ماشین" پلی گراف، بین "ما" و "شین" یه فاصله افتاده اشتباهاً.
فکر کنم بین ":" در جلوی کلمات کلیدی تو چکیده، و اوّلین کلمهی کلیدی یعنی "سیگنالهای حیاتی" یه جای یه دونه اسپیس، دوتا اسپیس خورده. البتّه شایدم مال کشیدگی متن باشه، نمیدونم تو کلمات کلیدی، "خوابآلودگی" نیمفاصله میخواد. ممکنه مال کشیدگی باشه و ندونم، اگه اشکال بیخود میگیرم، ببخشید جلوی "شکل 4-3" توی فهرست شکلها، نزدیک شمارهی صفحهش، یه چیز اضافی نوشته شده ("حرحژسحح")
توی "پیشدرآمد" فصل اوّل، بعد از الکتروانسفالوگرافی، انگار بیش از یه اسپیس خورده و بعدش "نام دارد" تایپ شده. شایدم مال کشیدگی باشه.
فهرست شکلا و جداول واسه پایاننامه کارشناسی ضروری نیست. ولی گذاشته بودی، خواستم درستشو بگم. فهرست و چکیده و اینا ابجدن. از "فصل اوّل 1 مقدّمه" شمارهی صفحات شروع میشن
من ابجد نذاشته بودم چون بلد نبودم چند صفحه ابجد بذارم و بقیّهش رو عدد. البتّه میشه هم هیچی نذاشت. به من ایرادی گرفته نشد.
راستیییییی توی پیشدرآمد تو فصل اوّل خطّ آخرش"دارند [1]." درست هست. یعنی بعد از آخرین کلمهی جمله (دارند) یه فاصله بده و ارجاع بده و بعد بدون فاصله نقطه بذار.
سطر اوّل هدف تو فصل اوّل، "جادهای" (نیمفاصله یا کشیدگی :دی)
"خوابآلودگی" در سطر سوم هم همینطور
تو "ساختار پایاننامه"
سطر اوّل "پایاننامه"، "نحوهی ثبت"
توی مقدّمهی فصل دوم، انگار فونت "امواج بتا و تتا و دلتا" از فونت "امواج آلفا" کوچکتره.
"پرفرکانس" یا "کمولتاژ" شاید خیلی کلمات علمیای نباشن، نمیدونم. مثلاً به جاش میشد گفت "با فرکانس بیشتر و دامنهی ولتاژ کمتر" حالا هرطور صلاح میدونی.
سطر دوم امواج دلتا، "آنها" (نیمفاصله یا کشیدگی)
سطر سوم، "آنها" یه جوریه چون جملهی قبل هم با همین شروع شده. میشه مثلاً گفت "این امواج"
"مراحل خواب" سطر سوم، "خوابرونده" (نیمفاصله یا کشیدگی)
همون سطر بعد از "خوابرونده" و بعد از "مغزی" کاما لازمه. خوندن جمله هه بدون کاما سخته
سطر بعدی "الکتروفیزیولوژیایی" انگار ناملموسه. شاید "الکتروفیزیولوژیکی" ملموستر باشه
همون سطر "الکتروانسفالوگراف" (فاصلهی اضافه بین الکترو و انسفالوگراف، یا کشیدگی)
پاراگراف بعدی سطر سوم، آخرش "پیش از "به" خواب رفتن" چون "خواب رفتن" تعبیر رسمی نیست، اون "به خواب رفتن" باید باشه احتمال زیاد.
راستی واسه شکلا یا جداول یا نمودارا هم باید مرجع ذکر کنی ها، که از کجا برشون داشتی اگه واسه خودت نیست.
حالا اگه مرجع تمام شکلا رو نداری، بیخیال دیگه. ولی واسه ارشد و اینا حواست باشه مرجع بدی واسه شکلا هم
مثلاً "شکل 2-3 مراحل خواب [23]. یعنی بعد از شماره، یه فاصله میدی و اسم شکل یا جدولو مینویسی و فاصله میدی و مرجع و نقطه. یا سریع بعد از اسمش نقطه میذاری (اگه قرار نیست مرجع ذکر کنی) مخلص کلام این که آخر اسم شکل یا جدول، نطقه لازمه
"مرحلهی اوّل خواب" سط دوم، "خوابآور" (نیمفاصله یا کشیدگی)
"مرحلهی سوم خواب" سطر اوّل، "به" اونجا زائد هستش.
مرحلهی پنجم خواب سطر سوم "رؤیت" درسته. شیفت و حرف وی انگلیسی، "ؤ" رو میده
مقدّمه فصل سوم سطر اوّل بعد از "مشاهده شد" کاما لازمه
سطر چهارم بعد از "بود" کاما لازمه
سطر هفتم "منتشر میکنند" (نیمفاصله یا کشدگی)
"برانگیخته" به نظرم فاصله بین "بر" و "تنگیخته" لازم نیست.
پاراگراف سوم در همین زیرفصل سطر چهارم "میتوان"
پاراگراف بعدی، سطر اوّل، "نمونهبرداری" (نمیفاصله یا کشیدگی)
مثلاً "واضحتری" تو سطر سوم مقدّمه فصل چهارم :دی
پاراگراف دوم همین زیرفصل، "سیگنالهای" "اغتشاشپذیرترین"
سطر آخر پاراگراف بعدی "یک دستگاه الکتریکی که در محلّ ثبت سیگنال" چی؟ ادامهش کو؟ "قرار دارد" باید باشه احتمالاً.
پاراگراف بعدیش، سطر اوّل، "چشمگیر"
سطر دوم پاراگراف پنجم از همین زیرفصل بین سیگنالی و "DC" یه فاصله بده
سطر چهارم همین پارارگراف، بعد از "هستند" کاما لازمه
توی "فرایند فیلتر کردن" سطر سوم پاراگراف دوم "پیادهسازی سختافزاری"
توی "روشهای حذف آرتیفکت" سطر دوم، "تطبیقی" درسته. نوشتی "تطیبقی"
سطر بعدیش بعد از کاما، یه اسپیس بده
همین یطر، "روش فیلتر وفقی" زائده چون تو آخر جمله هم اومده. یه در جمله هه رو بخون
پاراگراف بعدی "پایینگذر" "پایینتر" بعد از "مشاهده گردید" کاما بذار
پاراگراف بعدی سطر سوم "نسبت "به" سیگنالهای مغزی" که "به" ش رو جاانداختی
سطر آخر همین پاراگراف "سیگنالها"
توی "جمعبندی" تو فصل آخر، بعد از "نداشتیم" کاما میخواد
کلّاً سطر اوّل باگ داره. احتمالاً منظورت این بود که "سیگنال مغزی فردی را که جمع سخت حل میکند، به عنوان تحلیلهای ذهنی فردی که رانندگی میکند، فرض کردیم.
سطر دوم "رانندگی" هست. نوشتی "رانندگش"
بین فرض کردیم و نقطه انگار یه اسپیس هست که باید حذف شه. بعد از نقطه یه اسپیس بده
سطر سوم "فکر نکند،" (حذف فاصلهی بین کاما و نکند)
همون سطر "خوابآلودگی
سطر بعدی "گرفتیم. ثبت" نقطه و فاصله داشتن و نداشتن بین بالینی و کاما فاصله نده
سطر بعد "است. و ما"
سطر آخر "کردیم."
سطر بعدی (پاراگراف دوم، سطر اوّل) بین "طرّاحی" و "شد" انگار یه اسپیس اضافی هست.
همون سطر "زیر، برای"
سطر بعدی "میگردد."
پاراگراف بعدی سطر دوم "تغییر، به عنوان"
همون سطر "مناسبترین" "خوابآلودگی" سطر بعدی "میگردد."
پیشنهادها سطر اوّل "کرد، به طوری"
سطر بعدی "دلتا، کنترل" "امکانپذیر" "است."
سطر بعدی "دقیقتر"
حذف اسپیس اضافی بین بررسی و "سیگنالهای"
منابع و مراجع مورد6 "خوابآلودگی"
مورد 7 "روشها: فرمت نوشتن منابعت باید مثل هم باشه
"ویژگیهای" "شبکههای عصبی"، 2007
مورد 7 اوّل موضوعو گفتی بعد نویسنده, خب تو موارد دیگه انگار اوّل اسم نویسنده رو گفتی و بعد موضوعو. این ناهماهنگی داره. یه دست باید باشن
پیوست یا همون پ.ن:
خدایی همچین رفیقی لایک نداره؟ تازه یه سری نکته ها رو اسمس کرده بود که اینجا نذاشتم!!!
فصل پنجم: نتیجه گیری و پیشنهادها
نتیجه پروژه و محاسبات و تحلیل ها این بود که امواج دلتارو برای کنترل هوشیاری راننده تحلیل کنیم, ولی یه چیزی ته دلم میگه نمیشه!!! البته اینو توی پایاننامه ننوشتم که نمیشه, ولی امواج دلتا برای مرحله خواب عمیقه, اگه قرار باشه صبر کنیم یارو به خواب عمیق بره که کنترل خوابآلودگیش به درد نمیخوره!!! تا به خواب عمیق بره تصادف کرده و فاتحه دیگه!!!! ولی خب هر چی با اعداد و ارقام کشتی گرفتم, دیدم تنها سیگنالیه که تغییراتش قبل و بعد از خواب محسوسه, بقیه زیاد تغییر نمیکردن و نمیشد در مورد خواب یا بیداری راننده قضاوت کرد!
دقیقاً نمیتونم براتون توضیح بدم این تابع چیه و چی کار میکنه ولی فکر کنم, سیستم های عصبیم دارن نسبت به تغییر رشته ام واکنش نشون میدن :))))) پریشبم همهاش سیگنال EEG میدیدم تو خواب!
با اینکه حسابی داره بهم خوش میگذره ولی خیلی دوست دارم تابستون تموم بشه برگردم دانشگاه
5 سال پیش یه همچین حس مشابهی رو نسبت به مدرسه داشتم
خدایا یک ماه روزه میگیریم تا حال فقرا رو درک کنیم
یک ماهم کلی پول بده تا حال اغنیا رو درک کنیم خب :(
روایت داریم تو جهنم 20 دقیقه مونده به افطار ساعتا وایمیسته!
در راستای وبلاگ یه شوهرم نداریم، برای چند نفر سوال ایجاد شده که چرا هدر اون وبلاگ حتماً باید انار داشته باشه,
اینو بعداً توضیح میدم, ولی یه نکته ظریف وجود داره که لازمه همین اول بگم اونم اینه که:
پیشاپیش منتظر یه سری کامنتای رو اعصاب باید باشیم ولی خوبی بلاگ اسکای اینه که فیلترینگش قویه و
هم آی پی رو میشه فیلتر کرد هم برخی واژه هارو!
نکته دوم هم منم!
آقا من تو عمرم هیچ وسیله مشترکی با هیشکی نداشتم! تو پروفایلمم نوشتم این قضیه رو!
حتی یادمه بچگیام تو حیاطمون 2 تا تاب داشتیم, یکی برای من یکی داداشم!
هیچ وقت حس مالکیت اجازه نمیداد یه چیزو با یکی شریک شم!
ولی به عنوان اولین تجربه تمام تلاشم رو میکنم خاطره خوبی از اون وبلاگ مشترک داشته باشم!
فعلاً من و اذی و راضیه و Bluish تیم رو تشکیل دادیم و منتظریم دلنیا یوزر پسش اوکی بشه
برای بیست و چند ساله هم دعوت نامه فرستادم, منتظرم تایید کنه,
اگه کس دیگه ای هم اعلام آمادگی کرده بود و من فراموش کردم دعوت نامه بفرستم بگه,
ولی خدایی آقایون اعلام آمادگی نکنن لدفن! :دی
یه مورد دختر 12 ساله هم داریم که باید بره کمیسیون و صلاحیت حضورش تایید بشه :))))
حالا اینا چه ربطی به عنوان داره؟
شنبه صبح یه جایی با یکی یه قراری داشتم و ماه رمضونم بود و هست و
مجبور بودم تنهایی از این سر شهر تا اون سر شهر برم و برگردم,
فکر کنین یه کاری بود که از قبل وقت گرفته بودم مثلا!
از یه طرف درگیر تایپ پایان نامه بودم از یه طرف گزارش کارم تکمیل نشده بود و
تا شبم باید ایمیل میکردم که بچه ها ببرن صحافی و اوضاع حسابی قمر در عقرب بود
شب قبلشم افطاری مهمون بودیم و کل شبو بیدار و این قرار شنبه صبم قوز بالا قوز
صبح نشستم پای پایان نامه که زنگ زدن گفتن پدر خانم الف فوت کرده و مرخصی گرفته و شمام امروز نیاید
خانوم الف همونی بود که باهاش قرار داشتم
نمیدونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت... تسلیت گفتم و دوباره نشستم پای پایان نامه
داشتم فکر میکردم خبرها ذاتاً خوب یا بد نیستن
این نفع ماست که تعیین میکنه چی خوبه چی بد
آتیش یه جایی به نفع ماست خوبه یه جایی به ضررمون, بده
حتی یه چیزایی رو فکر میکنیم خوبن ولی نیستن و یه چیزایی رو فکر میکنیم بدن, ولی خوبن
به هر حال ما همه مون یه روز میمیریم
مرگ حقه
تا حالا هیشکی عمر جاویدان نداشته
ولی چه خوب بود اگه مرگمون یه روز و یه ساعتی بود که یه گرهی هر چند کوچیک از کار ملت باز میکرد
مثل مرگ همین آقاهه و گره کوچیک که چه عرض کنم, کلاف سر در گم من!!!
حالا اینا کماکان چه ربطی به عنوان پست داره؟
اون روز نه تنها نخوابیدم, بلکه درست و حسابی سحری هم نخوردم
وقتی خوابم میاد کم حوصله ام, بی اشتهام, اصن اعصاب ندارم
شروع کردم با بی حوصلگی غذا خوردن
مامان گفت یه کم سریع تر بخور, تا اذان تموم نمیشه هاااااااااااااا
گفتم میشه
گفت نمیشه
گفتم میشه
گفت نمیشه ولی بیا شرط ببندیم
گفتم باشه! اگه تا اذان تموم کردم من شرطو می برم و جایزه بردم این باشه که فردا اجازه بده سحری نخورم
ینی ببین چه قدر با مبحث سحری مشکل دارمااااااااااااااااا!
به هر حال یه موجود مستقل از زمانی مثل من, خیلی سختشه تو یه تایم خاصی مجبور باشه غذا بخوره یا نخوره!
یکیو میشناختم, راس ساعت فلان ناهار میخورد راس ساعت بهمان شام و
خلاصه هیچی به اندازه خوردن سحری اذیتم نکرد ولی ولی ولی!
سلام بر تو، که وداع با تو از روى خستگى، و ترک روزه ات از سر ملالت نیست.
سلام بر تو، که پیش از آمدن در آرزوى تو بودیم، و پیش از رفتن از اندیشه فراقت محزونیم.
(صحیفه سجادیه/45)
روزه دارم من و افطارم از آن لعل لب است
آری افطار رطب در رمضان مستحب است
دوستون دارم به اندازه همه اذون های مغرب ماه رمضون! :دی
در این شبهای عزیز و با برکت سر سفره افطار دستاتو بالا ببر و
برای رضای خدا همون جا نگهدار تا بقیه هم یه لقمه بخورن!
عیدتون مبارک
ای خدا این رمضـان مَست نمیـرم خوب است
وی همچنین میفرماید:
من که جای خوردن افطار می بوسم تو را
مانده ام فطریه ام گندم بُود یا نیشکر؟ :دی
پ.ن: حتی اگه شاعر تو شعرهای کتاب درسی مستقیم میگفت: عزیزم من دوستت دارم؛ عصر میای با هم بریم بیرون
باز معلم ادبیاتمون میگفت بچه ها اشتباه نکنید؛ منظور شاعر معشوق الهی و عروج به سمت خدا بوده
حالا منم خواستم یادآوری کنم که خوانندگان عزیز اشتباه نکنید اینجا وبلاگ یه شیخه!
و تو این ابیات منظور شاعر معشوق الهی و عروج به سمت خدا بوده
بعداً نوشت1: به پیشنهاد مریمی, با همکاری اذی و راضیه و مریمی و ... وبلاگ یه شوهرم نداریم رو ساختیم
هر کی شوهر نداره در صورت تمایل, اعلام همکاری کنه!
خواستم بیست و چند ساله رو هم اضافه کنم نشد, انگار بلاگ بیشتر از 3 تا نویسنده نداره
اجازه هم نمیده میزان محدودیت نویسنده هارو ویرایش کنم کلاً
برای همین از بلاگ منتقلش کردم بلاگ اسکای
چند روزه خونه نیستم و خیابونارو متر میکنم, یکی دو ساعتی میام یه سری کارای مهمم رو انجام میدم و
خلاصه کلی کار رو سرم ریخته!
تازه فهمیدم تبریز چه قدر بزرگه! هر روز از این سر شهر به اون سر شهر, تو این گرما!!! تنهایی...
تا آخر هفته هم که میرم خونه مامان بزرگم اینا
عمداً ترافیک نتشون رو شارژ نمیکنم که چند روز نت نداشته باشم و یه کم تنها باشم
خلاصه یه کم صبر کنین هم خودم هم این وبلاگ هم اون وبلاگ بیافتیم رو غلتک!!!
غلتک روم نیافته صلواااااااااااااات
یه ماهه این ایمیل شریفم باز نمیشه, ارور Error in IMAP command received by server که نمیدونم چیه میده...بدبختی اینجاست که اطلاعیه های مهم و نمره هامم میفرستن به همین ایمیل و از اون بدتر, استاد راهنما و استاد پروژه ام هم ایمیلاشو به میل شریف میفرستن.
آدم باید یه همچین دوستی داشته باشه:
+ داشتم "اقلیت" فاضل نظریو میخوندم؛ از این بیتها خوشم اومد:
زمین از دلبران خالیست یا من چشم و دل سیرم؟
که میگردم ولی زلف پریشانی نمیبینم
شانه هایم تاب زلفت را ندارد, پس مخواه
تخته سنگی زیر پای آبشاری بشکند
کسی را تاب دیدار سر زلف پریشان نیست
چرا آشفته میخواهی خدایا خاطر ما را
+ از این دو تا مصرع هم خوشم اومد:
.... "لا الهی" هم اگر آمده بی "الا" نیست
.... هر روز نقابی زده ام روی نقابی
+ خیلی بده سر صبی سرت از درد منفجر بشه و روزه باشی و نتونی مسکن که هیچ, یه کم آب بخوری و دستتو بذاری روی شقیقهت و محکم فشارش بدی و
خدایا! مگه تو عادل نیستی؟ پس آرامش رو بگیر از اونایی که آرامش رو ازم گرفتن!!!
همین.
+ الان خوبم.
+ چند ساعت پیش در راستای زبانشناسی یه اتفاق خوب دیگه افتاد.
+ در راستای افطاری دیروز دانشکده که نتونستیم حضور به عمل برسونیم:
واااااااااااااااای این نرم افزار go sms فوق العاده است!!!
فوق العاده!!! ینی عالیه!!! عالی!!!
دیروز نصبش کردم و چند تا شماره مزاحم رو هم بلاک کردم (سر فرصت به عنوان بعداً نوشت همین جا, متن مزاحمتاشونو به سمع و نظرتون میرسونم تا بهم حق بدید چرا اعصابم رنده رنده میشه)
مشکلم با بقیه نرم افزارها این بود که بلاک میکردن ولی بهم میگفتن فلانی و فلانی پیام داده و ما بلاکش کردیم که خب این حرکتشون رو اعصاب بود که دستت درد نکنه بلاک کردی که کردی, چرا به آدم خبر میدی آخه!!! یه سریاشونم که اصن درست و حسابی کار نمیکردن!!!
صبح رفتم سراغ گوشیم ببینم چه خبر! دیدم شهر در امن و امان است
بعد رفتم سراغ فولدر بلاک go sms و دیدم از دیروز 26 تا اسمس دارم!!!
26 تا!!! هر اسمس 10 تکست!!! ینی هر کدوم ایمیل بودن تا اسمس!!!
هیچی دیگه!!! تازه فهمیدم چرا اعصابم رنده رنده میشد!!! 26 تا تو یه روز!!!
خوبیش اینه که تا خودت نری سراغ این فولدر اسمس های بلاک, خود نرم افزار چیزی بهت نمیگه! مشکل کمبود فضا هم حل شد... ظاهراً مشکل از نرم افزار hangouts بود که جا برای چت ها و sms هام نداشت!!!
هیچی دیگه!
الان خیلی خوشحالم
پست قبلی رو هم ویرایش کردم... ینی یه چیزی بهش اضافه کردم... ینی یه تیکه از متن پستو به صورت کد نشون میداد, درستش کردم!
تا فردا هم یه جایی ام که نت ندارم!
بچه های خوبی باشید و درو به روی غریبه ها باز نکنید تا برگردم...
چند روز پیش آقا یا خانم "بدمست" برای یکی از پست های zizigolu یه کامنتی گذاشته بود
که با اینکه نه پست و نه کامنت هیچ ربطی به من نداشتن,
ولی نیست که کامنتارم میخونم و شیخ هم هستم!!! قول داده بودم بعداً جواب بدم!
الان بعدنه
ایشون گیر داده بودن به خطبهی 80 نهجالبلاغه که:
مَعاشِرَ النّاسِ!!! إِنَّ النِّسَاءَ نَوَاقِصُ الاْیمَانِ، نَوَاقِصُ الْحُظُوظِ، نَوَاقِصُ الْعُقُولِ
فَأَمَّا نُقْصَانُ إِیمَانِهِنَّ فَقُعُودُهُنَّ عَنِ الصَّلاةِ وَالصِّیَامِ فِی أَیَّامِ حَیْضِهِنَّ،
وَأَمَّا نُقْصَانُ عُقُولِهِنَّ فَشَهَادَةُ امْرَأَتَیْنِ مِنْهُنّ کَشَهَادَةِ الرَّجُلِ الْوَاحِدِ،
وَأَمَّا نُقْصَانُ حُظُوظِهِنَّ فَمَوَارِیثُهُنَّ عَلَى الاْنْصَافِ مِنْ مَوارِیثِ الرِّجَالِ؛
فَاتَّقُوا شِرَارَ النِّسَاءِ، وَکُونُوا مِنْ خِیَارِهِنَّ عَلَى حَذَرٍ،
وَلاَتُطِیعُوهُنَّ فِی المَعْرُوفِ حَتَّى لاَ یَطْمَعْنَ فِی المُنکَرِ.
ترجمه خطبه اینه که:
اى مردم، زنان از نظر ایمان و ارث و عقل ناقصند.
اما نقصان ایمانشان به اعتبار معاف بودن از نماز و روزه است.
نقصان بهرهشان به اعتبار اینکه سهم ارث آنان نصف سهم ارث مردان است.
نقصان عقلشان، به اعتبار اینکه شهادت دو زن برابر شهادت با یک مرد است.
از بَدان آنان بترسید، و از خوبانشان بر حذر باشید
و در امور پسندیده از آنان پیروى نکنید تا در اعمال ناشایسته طمع پیروى نداشته باشند.
خب... الان من روی منبرم و هیشکی هیچی نگه تا حرفم تموم بشه...
فمینیستها و اتئیستها و لیبرالیستها و مارکسیستها و راشیتیست ها
و کلاً ایستها مجلس رو ترک کنن
که شیخ اعصاب بحث و جدل متعصبانه رو نداره و هدفمون اینه که منطقی بحث کنیم!
اونایی ام که کلاً از دین و ایمان پرتن, وقتشونو تلف نکنن؛ به دردشون نمیخوره!
یه کم هم محبت کنید مهربون تر بشینید اونایی که بیرون موندن هم بیان تو و
سر و صدا نکنید که صدام به اون عقبیام برسه
جلسه آخر درس حقوق سیاسی و اجتماعی در اسلام, ینی همین یه ماه پیش,
استادمون (خانم س.) این خطبه رو در راستای حقوق زن مطرح کرد و
گفت حالا که جلسه آخره, بذارید برای اولین و آخرین بار هم که شده
با عقل و منطق و استدلال بشینیم این خطبه رو تحلیل کنیم!
خطبه ای که سال هاست فمینیست ها پتک کردن و میکوبن تو سرمون
که اینم از علی و نهج البلاغه تون که زن رو ناقص خطاب میکنه و
میگه از زنان دوری کنید و باهاشون مشورت نکنید و غیره!
ببینید! نهج البلاغه یه کتابیه که توش خطبهها و نامه ها و احادیث
و جملات حکیمانه حضرت علی رو نوشتن.
کی نوشته؟ خودش؟
نه!!!
آقای سید رضی در سال فلان هجری تصمیم میگیره برای درس بلاغت یه کتاب بنویسه
که اونایی که بلاغت میخونن این جزوه رو بخونن و بلاغت یاد بگیرن!
ایشون میاد میبینه حرف های حضرت علی خیلی بلیغ ه
ینی رسا و شیوا و مناسبه برای همون درس بلاغت,
برای همین تصمیم میگیره برخی! دقت کنید برخی سخنان و نامه ها
و خطبه ها و آثار حضرت علی رو گزینش کنه!
اسم کتابم میذاره نهج البلاغه و از اونجایی که هدفش بیشتر بلاغت و زیبایی متن بوده!
دیگه به رفرنس ها دقت و اهمیت نمیده, نه که کلاً رفرنس نداشته باشه هاااااااااا
ولی خب هدفش همون بلاغت بوده که اسم کتابم میذاره نهج البلاغه
حالا بعداً یه بنده خدای دیگه ای پیدا میشه و رفرنس هارو پیدا میکنه و
همه ی نامه ها و خطبه هارو میذاره کنار هم و یه کتاب تهیه میکنه
که حجمش 4 برابر حجم نهج البلاغه ی سید رضی هست و
اسمشو میذاره "تمام نهج البلاغه" که خب معمولاً افراد متخصص و شیوخ کبیر!!!
این کتاب "تمام نهج البلاغه" رو دارن و
عوام الناس همون نهج البلاغه سید رضی رو دارن تو خونه هاشون,
یه عده هم که اصن نهج البلاغه ندارن تو خونهشون...
نچ نچ نچ نچ.. خدا همهی گمراهان رو به راه راست منحرف کنه, ان شاء الله!
حالا بریم سراغ این خطبه!
در راستای این خطبه! ملت چند دسته میشن,
یه عده میگن این فرمایش! فرمایش حضرت علی هست
و ایشون فرمودند زن ناقص هست و بله ناقص هم هست و شر هم هست
و بپرهیزید که خب ما با این دسته از عزیزان کاری نداریم!
یه عدهی زیادی هم میگن آره این خطبه از حضرت علی هست,
ولی منظور ایشون این نبوده که زن ناقصه و نقص به معنی عیب نیست
و ناقص العقل به معنی نفهم نیست.
این عده از عزیزان میگن عقل در ادبیات عربی ینی زانوبند شتر!
ینی یه چیزی که باهاش پای شتر رو میبندند
که یهو یه کاری نکنه که پشیمونی به بار بیاره! حالا اگه میگیم مرد عاقل هست و زن نیست,
به این معنیه که مرد انگار این سیستم کنترلی زانو بنده رو داره و زن نداره!
ینی چون زن این سیستم عقل یا زانو بند شترش نقص داره هیجانی تصمیم میگیره
و بعداً هم پشیمون میشه, البته نه که مردا این جوری نباشنااااااااااا,
ولی خب داریم حالت کلی رو بررسی میکنیم و کاری به استثنائات نداریم
منبع حرفام بحثی بود که تو کلاس داشتیم و لینک مرکز پاسخگویی به مسائل دینی هست.
یه عده هم هستن مثل استادمون, یا حتی خود من
که نه فقط این عبارت ناقص العقل بلکه کل خطبه رو از نظر محتوا و رفرنس بررسی میکنن
و به این نتیجه میرسن که اولاً مستندات این خطبه قوی نیست,
به هر حال داستان برمیگرده به هزار و چهارصد سال پیش و
اون موقع هم مثل الان بعضیا دلار و دینار میگرفتن که حدیث جعل کنن و خاطره تعریف کنن
(مثل بعضیا که بعضیارو تو خواب میبینن و هی از بعضیا خاطره یادشون میافته و
هی میان میرن رو منبر و هی خاطره تعریف میکنن)
پس, از نظر رفرنس و مستند بودن باید شک کنیم!
مثلاً حدیث غدیر و ثقلین هزار تا رفرنس دارن ولی این خطبه این جوری نیست!
ثانیاً اصن بیاید فرض کنیم حضرت علی همچین حرفی زده و بعدش محتواشو بررسی کنیم!
به نظرتون انگیزه اش چی بوده و منظورش یه عده خاص بوده یا کلی گفته!!!؟
در این راستا عرضم به حضورتون که
این خطبه برمیگرده به حوادث بعد از جنگ جمل
که باعث و بانیش عایشه بانو و دار و دسته اش بوده
و منظور حضرت علی هم مسببین این جنگ بوده و بگذریم...
حالا از نظر محتوا چه جوری رد میشه؟! منبع حرفام حرفای استاده و این لینک
ولی این لینکه به صراحت رد نکرده ولی استادمون با صراحت رد کرد و ما هم قبول کردیم!
بر اساس این خطبه, زنها ایمانشون ناقصه , عقلشون ناقصه, بهره شون هم ناقصه
و در ادامه میگه ایمانشون ناقصه چون همیشه نمیتونن عبادت کنن,
مثلاً آقایون کل سال رو میتونن نماز بخونن و روزه بگیرن ولی خانوما نمیتونن
و کمتر عبادت میکنن پس عبادتشون ناقصه!!!
که خب اولاً کمیت در عبادت مطرح نیست و کیفیت مهمه
(همون یه ساعت تفکر و 70 سال عبادت نشون میده کیفیت مهم تره),
تازه مگه زن دست خودشه! بهش میگن نخون نمیخونه دیگه! والا!!!
تازه اگه تعداد و کمیت نمازها مطرح باشه, زن زودتر به سن تکلیف میرسه و
6, 7 سال بیشتر از مرد عبادت میکنه!
والا!!!
این از این!
بریم سراغ اون قسمتی که میگه زن از نظر بهرهمند شدن از ارث و دیه و ... ناقصه
نمیخوام وارد بحث ارث و دیه بشم
ولی بحث جلسه قبل از حقوق زن, حقوق اقتصادی بود
که اونجا این مساله مطرح شد که مرد و فقط مرد موظف به تامین مخارج خانواده اش هست
و زن موظف نیست و مرد برای تامین همین هزینه ها باید از سهم الارث و
هر چی که بهش میرسه استفاده کنه ولی درآمد زن مال خودشه و هیچ بایدی وجود نداره
که این سهمو ازش بگیرن, پس دو برابر بودن سهم مرد, یه جور کمک اقتصادی هست
که زیر فشار مالی له نشه بدبخت فلک زده!!!
تااااااااااااااازه, سهم ارث زن, همیشه نصف مرد نیست,
مثلاً اگه بچه بمیره, به مامان و باباش ارث یکسانی میرسه, یا به خواهر و برادرش!
به هر حال وکیلم نباشم, بچه وکیل که هستم!!! والا!!!
البته بابا با اینکه حقوق خونده ولی هیچ وقت رسما وارد حیطه وکالت نشد و
به تعلیم و تربیت پرداخت! ینی من الان بچه معلم ترم تا بچه وکیل!
کلاً تغییر رشته تو خون ماست! و این یه مشکل ژنتیکیه که بابا تجربی خونده
بعد رفته لیسانس حقوق گرفته و وارد آموزش پرورش شده,
یا داداشم که از تجربی به مهندسی کامپیوتر رسید
یا خودم که از برق به فرهنگستان زبان و ادب فارسی راه پیدا کردم
چی داشتم میگفتم؟
خب چرا میپرید وسط حرفم آخه!!!
یادم رفت چی داشتم میگفتم...
آهان
در مورد اینکه چرا شهادت 2 زن مساوی یه مرده, خدایی این دیگه فخر و افتخار داره آخه؟!!!
نمیدونم تا حالا شهادت دادین یا نه.. ولی آیا میدانید اگه جرم ثابت نشه
یا برعکسش ثابت بشه همینایی که میان شهادت میدن چه جوری مجازات میشن؟
الکی که نیست شهادت دادن! اتفاقاً به نفع خانوما هم هست؛
ینی احتمال مجازات شدنشون در صورت تایید نشدن شهادتشون
به خاطر تعداد بیشتر شهادت دهندگان کمتر هم میشه!
من فهمیدم چی گفتم اگه نفهمیدین این قسمتشو بعداً بپرسید بیشتر توضیح بدم
ولی همینو گوشه ذهنتون داشته باشید که شهادت دادن ریسکه!
تکلیفه!!! و لازمه اش اینه که طرف احساساتی نباشه
ماه رمضونم هست... میدونم خسته شدید و دلتونم نمیاد مجلس تورنادو رو ترک کنید...
سریع میرم سراغ بخش آخر خطبه که میگه از زنان بد بپرهیزید که خب اوکی!
هر آدم عاقلی از بدی و آدمای بد پرهیز میکنه, از مرد بد هم باید پرهیز کرد...
ولی از حضرت علی بعید نیست بگه کلاً از خانوما پرهیز کنید از خوباشونم بپرهیزید و
حرفشونو گوش ندید؟! دیگه نمیخوام حضرت فاطمه و مادرشون حضرت خدیجه رو مثال بزنم
ولی وقتی میگن یه حرفی از فلانیه, باید به محتوای حرف هم توجه کنیم
که کی گفته و آیا میتونه این حرفو فلانی بگه یا نه!
تازه خود قرآن گفته مردان مومن و زنان مومن موظف به امر به معروف و نهی از منکرن,
پس چرا باید حضرت علی بیاد بگه اگه به کار خوب هم تشویق کردن حرفشونو گوش ندید!!!
خب دیگه! سخنرانی تموم شد... پاشید برید خونه هاتون منم ادامه پایان نامه رو تایپ کنم
به بستن و غیر فعال کردن کامنتا اکتفا میکنم و درسته که دیشب موقع خوردن سحری انقدر با سالاد و چنگال بازی کردم که اذانو گفتن و درسته که مامان یهو برگشت گفت کاش میدونستم چی تو سرته و درسته که کسی نمیدونه چی تو سرمه ولی خب یه عده شعور و ظرفیت و استحقاق داشتن شماره آدمو ندارن دیگه! همین جوری دوست دارن برای آدم شعر بفرستن... دست خودشونم نیست... بی شعور آفریده شدن!!! البته به نظرم از اول این جوری نبودنااااااااااااااا آدما بعداً بی شعور میشن... ینی انقدر از خودت شعور نشون میدی که نمیدونم چرا یهو بیشعور میشن و درسته که هیچ کدوم از نرم افزارهای بلاکم به درد لای جرز دیوار هم نمیخورن؛ ولی خب خوشحالم که امروز ایمیل نمره ها اومد و آز مدار مخو با 20 پاس کردم! نمره آز پالس 20 نشد ولی خب 19 هم برادر بیسته به نظرم!!! هر چند آقای TA پدرمونو درآورد با شبیه سازیاش, هر چند 1 واحد بیشتر نبودن ولی لازم میدونم از پشت همین تریبون یادی از هر دو TA بکنم... حتی اینم درسته که پالسو افتاده بودم ولی خب امروز خبر رسید که پاس شدم ینی میدونستم پاس میشمااااااااااااااا ینی از من داغون تراش پاس شده بودن ولی خب به هر حال شنیدن کی بود مانند دیدن!!! حتی مدار مخ هم پاس شدم ولی خب اون ادوات لعنتی رو پاس نشدم... ینی کافی بود برم باهاش ینی با استاده حرف بزنمااااااااااااا ولی خب لزومی ندیدم با کسی که همهجوره رو اعصاب و روانمه حرف بزنم, درس اصلیم که نبود... اختیاری از ارشد و دکترا برداشته بودم که واحد مازاد محسوب میشه و باید باباجون هزینه شو تقبل کنه ولی خب خیلی زور داره یه درسیو اختیاری برداری و بابتش هزینه بدی و انرژی بذاری و پاس هم نشی و در واقع گند بزنه به معدلت در واقع
چند روز پیش, آقای میم زنگ زده که خانم فلانی؟ نمره ها اومده! این نمره 17 شمایی؟
گفتم نه خیر!!! ندیدم نمره هارو ولی اون کمترین نمره هر چی هست, من اونم
برگشته میگه خب کمترین نمره که زیر دهه,
گفتم خب من اونم دیگه! من اون زیر دهم!!!
و خب تمام تلاشمو کردم به اعصابم مسلط باشم و
اونم تمام تلاشش رو کرد که دلداری بده و 20 اش نره تو چش و چالم
حالا اگه فکر کردین میرم التماس میکنم یا نندازه یا با 9.75 بندازه زهی خیال باطل!!!
من همون 8 خودمو با هیچ نمره ی دیگه ای عوض نمیکنم
بله!!! یه همچین اسکولی هستم من که اگه میانترم 0 نمیگرفتم با 18 پاس میکردم درسو
همهی اینا درسته... اینم درسته که استاد پروژه میل زده که:
همیشه بخشی از خودمو تو گذشته ام جا میذارم!
هیچ جوره نمیتونم هیچیو فراموش کنم و اعتراف میکنم نه تنها جزوه ها و اسناد ترم اول تا حالا رو نگه داشتم, بلکه کتابای دوران دبیرستان, راهنمایی, ابتدائی و حتی نقاشیهای پیش دبستانیمم دور ننداختم! مداد رنگیامو نگه داشتم, مداد شمعی, گچ! ماژیک! حتی اولین جایزه ای که گرفتم که همانا یه خط کش سبز رنگ بود! و نه تنها تمام بلیتهایی که تو این 5 سال باهاشون رفتم و اومدم, بلکه رسید خرید از سوپری و سبزی فروش و گاهی رسید های بانک و حتی عکس اولین نونی که خریدم و اولین آبی که جوشوندم و اولین چایی که دم کردم هم چاپ کردم و نگه داشتم! عصب دندونمو بعد عصب کشی نگه داشتم, ظرف اون بستنی و آشی که با نگار رفتیم شیرینی فرانسه و نیکو صفت و خوردیمو نگه داشتم, ظرف اون بستنی که توی پارک با الهام خوردم, برچسب اون سالاد ماکارونی و الویه های دانشگاه, ظرف اون فالوده, مداد و پاکنی که باهاشون رفتم سر جلسه کنکور کارشناسی, اون شکلاتی که آقای زمانی سر کلاس دیفرانسیل بهم داد, همه کارت تبریکای تولدم, جوراب یه سالگیم, پیرهن قرمز دو سالگیم, همهی اسباب بازیام و عروسکام, همه ترانزیستورا و المانایی که تو آزمایشگاه سوزوندیم, کلی هندزفزی سوخته, بسته های چیپس و پفکی که یه روز خاص با آدمای خاص خوردم, پاکت شیرکاکائویی که شرطو بردم و از نرگس گرفتمو شستم و نگه داشتم, شاخه گلی که نسیم برام گرفته بودو خشک کردم و نگه داشتم, اولین ایمیلی که فرستادم و برام فرستادن و متن اولین چت هایی که با مهسا کردم و حتی عیدی هایی که گرفتم!!! ینی کلی دویست تومنی و پونصد تومنی و هزار تومنی و حتی کتاب و دفتر و اسباب بازیای مامان و بابامم از خونه اجدادم پیدا کردم و نگه داشتم! اینا که چیزی نیست, دفتر مشق بابابزرگمم نگه داشتم! بین خودمون بمونه, ولی من کلی سکه یه تومنی و یه قرونی دارم! حتی چند تا سکه دارم که روم به دیوار روش عکس شاهه!
حالا با این اوصاف, بهم حق میدین بگم من باید نگهبان موزه بشم یا مسئول کشف و حفاظت از آثار باستانی و حتی وزیر امور عتیقه یا حداقل کارمند بخش آرشیو و بایگانی مثلا!؟ حالا با این اوصاف این همه مقدمه چینی کردم که بگم یه هفته است گوشیم گیر داده که فضا کمه و sms هاتو پاک کن و من نمیدونم چی کار کنم! نمیدونم چه مرگشه!!!
بعید میدونم کمکی از دستتون بربیاد! ینی هیچ اسکولی ده هزار تا اسمس غیر تبلیغاتی تو گوشیش نداره که حالا با مشکل نگه داریشون روبهرو بشه! ولی کلافه ام! 32 گیگ فضای خالی دارم و باز میگه فضا کمه!
اصن این همه مقدمه چینی کردم که بگم همیشه بخشی از خودمو تو گذشته ام جا گذاشتم! این همه مقدمه چینی کردم که بگم اسم دختر دوممو میذارم خاطره!
پ.ن1: من هرگز تو هیچ انجمن ادبی عضو نبودم! این سریال همه ی بچه های منم ندیدم!
پ.ن2: میگن حرف راستو از بچه بشنو! اینجا حرف راستو باید از معلم ریاضیت بشنوی!
1.
این سوژه ای که توی آزمایشگاه مدارهای مخابراتی نظرمو به خودش جلب کرد
2.
منی که ماکارونی دوست ندارم و یهو توی سالن مطالعه دانشکده هوس ماکارونی میکنم
3.
اون سیب کنار ماکارونی رو میبینید؟ اونو الهام بهم داده بود
و سیبی که با چنگال نصفش کردم!!!
امینه هم اون موقع سالن مطالعه بود و گوشیمو دادم امینه عکس بگیره
4.
ضد حال ینی جلسه اول یکیو ببینی که نمیخوای هی هر جلسه ببینی و موقع حذف و اضافه ینی همون ترمیم کلاستو عوض کنی و بری کلاس دیگه و از هفته بعد ببینی عه! اون از اولش همین کلاس بوده و فقط جلسه اول اومده بوده کلاس شما و مجبور بشی یه ترم هی هر جلسه ببینیش!
خوانندگانی که هنوز دانشجو نشدن و نمیدونن حذف و اضافه و ترمیم چیه, نگران نباشن, منم هم سن و سال اونا بودم نمیدونستم!!! عرضم به حضور انور ینی نورانیتون که یه هفته بعد از ثبت نام ترم به آدم مهلت میدن که درساشو حذف یا اضافه کنه و یا تغییر گروه بده و این هفته اول ترم را هفته ترمیم گویند و معمولاً ملت در این هفته در دانشگاه حضور به عمل نمیرسانند ولی مورد داشتیم استاد همون هفته اول کوییز گرفته, تمرین هم آپلود کرده رو سایتش! دانشگاهه داشتیم خدایی؟!
والا!
5.
داشتم برمیگشتم خوابگاه, دم در دانشگاه یه دختر 91 ای برقیو دیدم که به اسم نمیشناختمش و فقط چند بار هویجوری دیده بودمش؛ میخواست در مورد درسا باهام مشورت کنه, یه کم حرف زدیم و رسیدیم به پروژه درس کنترل خطی که یه روبات بود, داشتم توضیح میدادم که گفت اینارو دو سال پیش تو وبلاگتم نوشته بودی! گفتم وبلاگ؟!!! گفت آره یه بار یه چیزی سرچ میکردم رسیدم به خاطرات تورنادو و ...
و من کماکان اسم اون دخترو نمیدونم!!!
6.
عایا کار درستیه یکی از دوستان این عکسو توی گوگل پلاس شیر! کرده؟
عایا کار درستیه من این عکسو اینجا شیر میکنم؟
عایا چه قدر مونده تا اذان؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
+ ولادت امام حسن (ع) رو هم تبریک میگم!
نوشتنم طوریه که آدم فک میکنه یکی داره تند تند واسش تعریف میکنه؛ انگار عجله دارم اومدم تعریف کنم برم سر کار و زندگیم
و این زیباترین توصیف و فیدبکی بود که از نوشته هام گرفتم!
+ اینا مکالمات یه هفته پیشه
صرف نظر از اینکه حال دوران دائماً یکسان باشد یا نباشد
و نیز صرف نظر از اینکه من فردی آرام و لطیف یا پر استرسم!
آقا من هم گرگه رو میبینم هم دختره رو!!!
مسئولین رسیدگی کنن
در ضمن!!!
خواننده است من دارم عایا؟!!!
در ضمن!
همون طور که قبلاً عرض کرده بودم,
خونهی ما, رسم ماه رمضون این جوریه که شام نمیخوریم
برای افطاری یه کم سوپ میخوریم که در این تصویر مشاهده میکنید و یه لیوان آب پرتقال
به علاوه چایی و خرما و نون تازه (نون بربری نه هاااا, از این نون روغنیا که فقط تبریز داره),
5 سال تهرانو زیر و رو کردم, از این نونا نداشت
وسط خرما هم حتماً باید گردو جاسازی بشه! امید این جوری دوست داره!!!
به علاوه شیرینی خونگی دستپخت والده, مثل پنکیک و خاگینه و اینا,
به علاوه دسر و کارامل دستپخت دختر خونه! (همین زرده که قلبم داره وسطش)
و نیز الویه که حتماً باید به شکل قلب باشه
و برای اینکه نشون بدم مربا دوست ندارم, شما فقط سه تا مربای زردآلو توی تصویر میبینید
شام هم که نمیخوریم, دیوارای خونهمونم صورتیه!
میخواستم دم افطار این پستو بذارمااااااااااااااااااا,
ولی نیست که به روح اعتقاد دارم...
بعداً چندتا بعداً نوشت به این پست افزوده خواهد شد!!!
بعداًنوشت1 (هنوز یه رگه هایی از مهندسی تو خونم مونده): شارژر بابا خراب شده بود, داشت مینداختش سطل آشغال! گرفتم دل و روده شارژرو دربیارم ببینم توش چه جوریاس و چه جوری کار میکنه اصن! خعلی حال میده! یه کلکسیون دارم از وسایل برقی سوخته که دل و روده شونو درآوردم
بعداًنوشت2: یه جایی یه کاری داشتم که قرار شد بابا منو برسونه و امیدم هویجوری با من بیاد :)))) حالا فکر کن رسیدیم و امید پیاده شده و بابا داره منو نگاه میکنه!
پرسیدم منم (پیاده شم)؟
بابا همینجوری که نگام میکرد با نگاه تامل برانگیزی میگفت حیف همهی وقت و انرژی و زحماتی که تو این 23 سال کشیدم!
امیدم که هیچی دیگه! چپ میره راست میاد میگه منم پیاده شم؟! بعد هی میخنده
روزه بودم خب! روزه!!! میفهمی؟!!!
بعداًنوشت3 (شیخی که من باشم): مامان داشت با قیچی مخصوص آشپزخونه نونارو تیکه تیکه میکرد, با آیکون امر به معروف و نهی از منکر نزدیک شدم و گفتم میدونستی بریدن نون با قیچی و چاقو مکروهه و به تقوا نزدیک تره که با دست این کارو انجام بدیم؟ گناه نیستااااااااااااااا ولی خب اعمال مکروه سرعت مارو در مسیر تعالی کمتر میکنن
همین جوری که مامان نگام میکرد, گفتم البته اگه هدف شما این باشه که اسراف نشه و خرده های نون حیف نشه و اگه با این کار از این گناه کبیرهی اسراف اجتناب میکنی, اتفاقاً مستحب هم هست که با قیچی ببری که تلفاتش کمتره
و مامان کماکان همونجوری نگام می کرد
بعداًنوشت4: یکی از روشهای نوین بیدار کردن من موقع سحری توسط امید این جوریه که گوشیمو میگیره دستش, میگه اگه بیدار نشی اسم مخاطبینتو بلند بلند میخونم و باید بگی کیه و چه نسبتی داره و کجا دیدیش و شعاع ارتباطیش چه قدره و بعدشم sms ها و وایبر و تلگرام و هر چی که داریو یکی یکی قرائت میکنم ینی میخونم و خب میخونه لامصب!!! کل تکست های این هفته یه دور مرور شده, منم که هیچیو پاک نمیکنم متاسفانه! غیرتی هم هست عوضی!
ظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظسظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظ
ظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظطططططططططط
طططططططططططططططططططططططططططططططططططططططططططططططططططططططططططططططططططططططططططططططططط
ططططططططظظظظظظظظظظظسظزززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززیررررررررررررررررررررررررررررر
ررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذ
ذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددووووووووووووووووووووووووووو
ووووووووووووووئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئ............///////////..................................................................................
............................................شسیبلاتنمکگشششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششش
ششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششسسسسسسس
سصسسسسسسسیسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسس
سسسسسسسسسییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببب
بببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت
تتتتتتتتتتتتتتتتتتتنننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننمممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممکککککککککککککککک
ککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککححگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگ
گگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضض
ضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضصصصصص
صصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصص
صصصصصصصصصصصصصصصصصصثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففف
ففففففففففففففففففففففففغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغ6ععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععع
عععععععععععععععععععععععععللللللللللللللللللللللببببببببببببببببببیییییییییییییییییییییییییییییسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسششششنهههههههههههه
ههههههههههخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخححححححححححححححححححححححححححححححححححححججججججججججججججججججج
ججججججججججججججججججججججججججججججججججچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچپپپپپپپپپپپپپپپپپپ
پپپپپپپپپ
* اَیاغین گویدی تبریزین تُپراقینا = پاشو گذاشت تو خاک تبریز
دارم اینو گوش میدم و از اونجایی که مخاطبین من, هر کدوم صدای زنگ مخصوص به خودشونو دارن, تصمیم گرفتم این صدارو برای مسئولین فرهنگستان و همکلاسیای ارشدم اختصاص بدم
یادتونه که دیروز وقتی رو تختم دراز کشیده بودم و
واتس اپ و لاین نصب میکردم چی شد؟
مکالمه من و آقای پ. در همون راستای واتس اپ و لاین:
یه مدت طول میکشه به اسم معین تگش کنم, فعلاً همین آقای پ. صداش میکنیم
پ.ن1: آخه نسرین, برای من, کجاش با مسماست؟ من سبزه ام!!!
پ.ن2: اصفهانی بازی ینی دقیقاً چه جوری؟
پ.ن3: قطعاً یه روز آدرس وبلاگمو بهش میدم, ولی اون روز این پستا هیدن میشن
پ.ن4: رمز و راز عطوفت من با این بشر اینه که از من کوچیکتره (ایشالا)
و دلیل خشونتم با 40 و اندی ساله هه سن و سالش بود! همین!!!
پ.ن5: البته سن معیار خوبی برای کیفیت ارتباط نیست, ولی از هیچی بهتره
پ.ن6: ینی میشه پروژه تا ظهر تموم بشه و افطاری امروز, خونه باشم؟
صرف نظر از اسم این گروه و تعداد اعضا و هدف از تشکیل آن و مباحث مورد بحث!!!
صرف نظر از همهی اینا, دارم اولین والیبال عمرمو میبینم
تعداد بازیکنان هر تیم 6 تاست
دور از این بهتر نباشد ساقیا عشرت گزین
حال از این خوشتر نباشد حافظا ساغر بخواه
لینک6 لینک5 لینک4 لینک3 لینک2 لینک1
بعداً نوشت:
خونهی ما, رسم ماه رمضون این جوریه که شام نمیخوریم
برای افطاری یه کم سوپ میخوریم و یه لیوان حتماً آب پرتقال
به علاوه چایی و نون تازه (نون بربری نه هاااا, از این نون روغنیا که فقط تبریز داره),
به علاوه شیرینی خونگی دستپخت والده, مثل پنکیک و خاگینه و اینا,
به علاوه دسر و کارامل دستپخت دختر خونه!
دلمه و کوکو و پنیر و مربا و اینام تو سفره مون پیدا میشه هااااااااا
ولی من شخصاً به همون آب پرتقال و سوپه بسنده میکنم
شام هم که نمیخوریم و به جاش میوه میخوریم که خب من نمیخورم
برای سحری, یه کم برنج, به علاوهی حتماً حتماً هندونه یا طالبی و خربزه و
سالاد کلم و کاهو!
حالا این سفرهی ما رو داشته باشید و
مکالمه من و مامان
مامان: سلام, خوبی؟ برای افطاری چی خوردی؟
+ طالبی!
مامان: همین؟
+ آره دیگه همین
روز بعد
مامان: سلام, خوبی؟ دیشب, سحری چی خوردی؟
+ سلام, یه کم برنج از سحری روز قبل مونده بود اونو خوردم
مامان: همین؟
+ آره دیگه همین
عصر اون روز
مامان: سلام, خوبی؟ برای افطاری چی داری؟
+ سوپ درست کردم
روز بعد
مامان: سلام, خوبی؟ برای سحری چی خوردی؟
+ نون پنیر! آخه اسباب کشی میکردم, خسته بودم, چیزی درست نکردم
همین الان یهویی
مامان: سلام, خوبی؟ برای افطارت چی داری؟
من: اون سوپ دیروزی یادته؟ اونو نخورده بودم, الان دارم گرمش میکنم
مامان: تو بیا خونه! من میدونم و تو
من: فردا میام خونه!
ملک از خردمندان جمال گیرد و دین از پرهیزگاران کمال یابد
پادشاهان به صحبت خردمندان از آن محتاج ترند
که خردمندان به قربت پادشاهان
جز به خردمند مفرما عمل گرچه عمل کار خردمند نیست
سعدی » گلستان » باب هشتم در آداب صحبت
تنها سوالی بود که جوابشو نمیدونستم
ینی میدونستم و نمیدونستم چه جوری بگم
همهاش این عکسه تو ذهنم بود, ملک از خردمندان جمال گیرد
+ در راستای این پست و آن کامنت:
یه بلوک چهار طبقه رو در نظر بگیرید
که هر طبقه اش, چهار تا واحد 50, 60 متریه و
همهی ساکنینش تخلیه کردن رفتن و فقط من موندم و مژده
حالا مژده رو تصور کنید که داره اسباب کشی میکنه بره بلوک 1 و
منو تصور کنید که رو تختم دراز کشیدم و منتظرم مژده بره و بعدش من برم
الان این حالتو تصور کنید که مژده داره آخرین کارتن رو میبره و یادش میره درو ببنده
دوباره منو تصور کنید که کماکان روی تخت دراز کشیدم و دارم واتس اپ نصب میکنم
خب...
فرض کنید من عین چی از گربه میترسم و از فاصله یه متریشم رد نمیشم
اینم میدونیم که واحد ما همکفه و تخت منم, تخت پایینیه
در هم که بازه! چون مژده وقتی داشت آخرین کارتن رو میبرد, یادش رفت درو ببنده
الان دوباره منو تصور کنید که دارم مراحل نهایی نصب واتس اپ رو طی میکنم و
یه نمه از گوشه چشمم حس میکنم یه موجود سیاه داره میره زیر تخت
خب آرامشمو حفظ میکنم و سعی میکنم جیغ نزنم
چون همون طور که میدونیم, بلوک خالی از سکنه است
"به من نزدیک نشو!"
این تنها جمله ایه که به ذهنتون میرسه تو اون شرایط بگید
و یه جوری جمله رو ادا میکنید چنان که گویی گربه زبان شمارو میفهمه!!!
همین جوری که زل زدید تو چشای گربه,
سعی کنید به زبان بی زبانی متقاعدش کنید که نمیخواید بهش آسیب بزنید و
ازش بخواین که صحنه رو ترک کنه!
ممکنه چند ثانیه طول بکشه
ینی ممکنه چند ثانیه همین جوری همدیگه رو نگاه کنید
ولی بهتون قول میدم اون گربه با شعور تر از این حرف هاست!
حالا اون گربه رو تصور کنید که سرشو به نشانه تاسف تکون میده و میره
ظهر, به آقای پ. که اصفهانی بود و اسم همهی اساتید اونجارو بلد بود و لیسانس زبانشناسی خونده بود و اهل مطالعه بود و هی کتاب میخوند و شماره شو گرفته بودم, پیام!!! دادم ببینم قبول شده و به اونم زنگ زدن یا نه! گفت نه کسی زنگ نزده و
ای بابا گشنمه اصن حال ندارم تایپ کنم, متن پیام هارو میذارم:
خلاصه یه کم خودمم حالم گرفته شد که قبول نشده...
یه نیم ساعت بعد زنگ زد بهم و گفت اسمش تو لیست هست, ولی چون انتخاب اولش بوده, نیازی نبوده زنگ بزنن ازش امضا بگیرن و مشکل خوابگاهم مطرح نکرده بود که اقدام کنن و منم بهش تبریک گفتم و یه کم در مورد کتابایی که برای کنکور خونده بودیم حرف زدیم و من بازم رفته بودم رو منبر و داشتم روز مصاحبه رو توصیف و تبیین و تشریح میکردم که یهو بعدش گفت میشه یه چیزی بگم؟
گفتم بفرمایید!
گفت شما اصصصصصصصصصصصصصصلاً لهجه ندارید!!!!!!! چرا؟
گفتم دارم, ولی متوجه نمیشید
گفت نه آخه من زبانشناسی خوندم و آواشناسی و اینا بلدم, شما اگه از بچگی ترکی حرف زدی, حنجره تون باید به یه زبان تسلط داشته باشه و چه جوری حنجرهتون هم میتونه مصوت های ترکی رو ادا کنه هم فارسی رو, اونم بدون اشکال!
من: چه میدونم والا, خب لابد تارهای صوتیم یه مشکلی داره دیگه! نیست که دایره واژگانم خوبه, موقع حرف زدن حرف کم نمیارم و تند تند پشت سر هم میگم, شاید یه دلیلش این باشه
حالا گیر داده بود که نه از نظر علمی فلان و بهمانه و عجیبه و چیه!
یه کم هم در مورد آواشناسی صحبت کردیم و قرار شد کتابایی که پیش نیازه این رشته است رو معرفی کنه که منم بخونم
وسط حرفامونم فهمیدم موقع مصاحبه چه سوتی عظیمی دادم!
بدین صورت که: این دکتر جنیدی مخالف سر سخت فرهنگستانه و تیپ ملی و وطنم پاره تنم و اینا داره و یه کم با بقیه مخالفه, یه کم که نه! یه کم بیشتر از یه کم! منم چون نمیدونستم چی به چیه, موقع مصاحبه در مورد کلاسا و کتابای ایشونم کلی حرف زدم, خوبه نگفتم مریدشم هستم
+ امشب میرم واحد نرگس اینا! کارگرا صبح قراره بیان اینجارو خراب کنن...
ظهر نرگس اومد باهام خدافظی کرد رفت خونه شون :(((((
گشنمه :(((((
صبح قرار بود برم فرهنگستان, هم به خاطر کارای خوابگاه, هم برای لغو انتخاب اول و دوم
مثل همیشه که واگن خانوما رو ترجیح میدم, این بارم رفتم قسمت خانوما
مترو پرِ بچهی زیر یه سال بود, صدای ونگ ونگ بعضیاشونم رو اعصاب!!!
ولی شیرین بودن همه شون
دلم میخواست بخورمشون! (روزه هم بودم, دیگه بدتر)
تا ایستگاه دروازه دولت با یکیشون دوست شدم,
بعدش باید خط عوض میکردم سمت تجریش
اینی که باهاش دوست شدم, یه سالش بود
بیچاره رو پشه نیشش زده بود و بلد نبود دستشو بخارونه,
انگشت منو گرفته بود تو دستای کوچولوش و میکشید رو دستش
خیییییییییییلی ناز بود! دریغ و افسوس و دو صد افسوس که نمیتونستم عکس بگیرم!
حقانی پیاده شدم و یه ده دیقه پیاده و بعدش تاکسی و فرهنگستان
از اونجایی که صد تا بال شرقی و شمالی و جنوبی و غربی و مرکزی و زمینی و هوایی داره,
یه نیم ساعتم علاف بودم اون بالی رو که خانم محمدی توشه رو پیدا کنم
که دیدم داره زنگ میزنه که پس کجا موندی و
منم برگشتم گفتم "خانوم اینجا چرا انقدر پیچیده است آخه؟
چرا همهی دراش تو هم تو همن! خب این همه اتاق, چه جوری پیداتون کنم؟"
بیچاره برگشت گفت خب ببخشید, میگیم رسیدگی کنن :)))) من اتاق صد و پنجاه و چهارم
حالا فکر کن اتاق 100 ام بود و بعدش یه بال دیگه شروع میشد و ادامهی اتاق 100 نبود
خلاصه پس از تقلای بسیار! پیداش کردم و رفتم تو و ضمن عرض سلام و ادب و احترام!
پای برگه درخواستو امضا کردم و انگشت زدم
که اگه از اولویت اول و دوم قبول شم, ترتیب اثر داده نشه
بعدشم یه آقاهه که نمیدونم کدوم یک از نویسندگان فرهیختهی کشور بود
که نمیشناختمش, گفت اسم و آدرس خوابگاهی که میخوای اونجا باشی رو بده
که آقای حداد نامه بده به رئیس اونجا و اگر هم اونجا, جا نبود و قبول نکردن, نگران نباش,
خوابگاه شما به هر حال تامین میشه
منم گفتم همین خوابگاه شریف
اسم و آدرس رئیس اداره امور خوابگاههارو پرسیدن که نمیدونستم
بعدش گفتن رئیس دانشگاه کیه؟ گفتم دکتر فتوحی!
(همونایی که تا آشپزخونه مون هم حتی نفوذ کرده بودن )
گفت چیِ فتوحی؟
گفتم والا چی شو نمیدونم, محمود, حسن, رضا, نمیدونم
بعدش قرار شد زنگ بزنم خوابگاه و اسم رئیس اداره امور خوابگاههارو بپرسم
گوشیمو درآوردم و داشتم زنگ میزدم که خانومه گفت با تلفن اینجا زنگ بزن
قبل زنگ زدن یه کم در مورد مکان تشکیل کلاسا حرف زدیم و
گوشیمو گرفتم دستم که زنگ بزنم که آقاهه گفت با تلفن اینجا زنگ بزن
خلاصه با تلفن اونجا!!! زنگ زدم و اسم ریاست محترم اداره امور خوابگاههارو پرسیدم و
نامه رو تنظیم کردن و
بعدش این آقاهه برگشت گفت کدوم واحدو میخوای؟
گفتم خوابگاه منظورتونه؟
گفت آره, کدوم واحدشو میخوای؟
به زوررررررررررررررررر جلوی خنده مو گرفته بودمااااااااااا,
میخواستم بگم همون که پنجره اش رو به دریا باز میشه,
تازه میخواستم بگم تخت پایینی مال منه هااااااااااا, نیست که از ارتفاع میترسم,
به آقای حداد بگین توی نامه بنویسن که تخت پایینی مال من باشه
خلاصه...
تو این تصویر, من زیر سر در فرهنگستان ایستادم و شهرو تماشا میکنم
حالا داریم برمیگردیم سمت خوابگاه!
موقع برگشت, پیاده اومدم تا مترو,
سوار تاکسی نشدم که اینارو ببینم:
و من این راه را عاشقم!!!
عاشقماااااااااااااا, اصن یه وضعی!!!
وقتی رسیدم دم مترو, یه پیرمرد متشخص, با قد خمیده و چتر صورتی پرسید:
"عذر میخوام, کتابخونه ملی کجاست؟"
گفتم یه کم دوره و پیاده نمیشه رفت و مسیر تاکسیارو نشونش دادم
و سپس عکس
بازم مترو و واگن خانوما و دست فروشهای رو اعصاب مترو
یه خانوم خیییییییییییلی مسن, همزمان با من سوار شد
خیلی مسن بوداااااااا, در حد 70 , 80 سال!
بیست سی تا کیسه دستش بود
سوار شد و گفت: کیسه هزار
بعدش برگشت سمت من و گفت:
"آلاه قاطار چیخاردانین اِوین ییخسین, اَلیم دَیده قاپیه گُوَردی"
ملت اینجوری بودن که جاااااااااااااااان؟
منم اینجوری بودم:
ظاهراً این خانم مسن, دستش خورده بوده به در واگن و کبود شده بود و
داشت میگفت خدا خونه خراب کنه اون کسیو که قطارو ساخته
بعدش دوباره گفت کیسه هزار
انگار از زبان فارسی همین کیسه و هزارو بلد بود
دوباره برگشت سمت من و گفت "آل تز گوتولسون" = بخر زود تموم شه
کیف پولمو درآوردم و به حساب شیرینی ارشدم که فعلاً به هیچ کدومتون ندادم,
خواستم همهی کیسههاشو بخرم
کیفمو باز کردم دیدم فقط 6 تومن توشه, همیشه ی خدا تا خرخره پر بوداااااااااااااا,
3 تا دو تومنی رو درآوردم و دادم بهش و گفتم
"آلتی دانا منه کیسه ور" = 6 تا کیسه به من بده
خیلی ذوق زده شده بود که یه همزبان پیدا کرده
بیشتر از اون بابت فروختن 6 تا کیسه خوشحال بود
3 تا دو تومنیو گرفت و گفت: من حساب بیلمیرم = من حساب نمیدونم
گفتم درسته, من 6 تومن دادم
با نگرانی 6 تومنو گذاشت تو جیبش و گفت کیسه هزار
برگشتم سمت خانوما گفتم بخرین دیگه, ببینید چه قدر خوبه؟ من 6 تا خریدم
بعد ملت ریختن سرش کیسه هاشو خریدن
(همینم مونده بود تو مترو کیسه بفروشم, ینی حتی مارکتینگ هم بلدم)
در مورد عکس هم خب... آخه پست بدون عکس که نمیشه خب...
بعدشم اومدم دانشکده و مسجد دانشگاه و
بعد نماز مسئول آموزش دانشکده رو دیدم,
قرار بود برم باهاش صحبت کنم
هیچی دیگه! تو همون مسجد کار مارو رفع و رجوع کرد
بعدشم پروژهی واموندهی پالس که به هیچ جا نرسیده و کیسه ها و یه حس خوب:
مطلع شدیم بلاگفا درست شده و یه عده رفتن پست جدید گذاشتن و یهویی آرشیوشون پریده و بدبخت شدن و حالشون گرفته شده و ضمن ابراز همدردی با این عده, تاکید مینمایم بلاگفایتان را آپدیت نفرمایید! آرشیوتون پاک میشه؛ از ما گفتن!!!
اونایی که آرشیوشونو میخوان, من تو inoreader ام بک آپ وبلاگ یه عده رو دارم و تصمیم گرفتم به بهایی گزاف این گنجینه گران بها رو به این عزیزان بفروشم
باشد که رستگار و پولدار گردم
شاعر در همین راستا میفرماید: آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد
و اما بعد:
و ادامه آموزش زبان ترکی با متد نسرین! درس هشتم!!!
منظور از گوزل عکس, عکس جدید پروفایلمه, بازم با عکسم آشوب به پا کردم
یه عکس ساده است, با حجاب اسلامی در حال تفکر!!!
اون لواشکام اینان:
که قرار بود بعد از امتحان پالس, به عنوان جایزه آموزش ترکی یکیو بدم به مهدی و الهام نصف کنن باهم و یکیو بدم به ارشیا, به عنوان جایزه ماکسیمم تگ وبلاگم, که خب اولاً ارشیا برگه شو زود تحویل داد رفت و ثانیاً بعدش پیش دوستاش بود و نتونستم برم جلوی ملت بهش لواشک بدم و سهم اونو دادم به الهام که نوش جونش و گوشت بشه به تنش و ایشونم دلش بسوزه :دی! والا!!!
آقااااااااااااااا از معجزات رانندگی خانمها همین بس...
.
.
.
.
.
.
که کافر هم تو ماشین شون بشینه ، خدا رو صدا میزنه
پ.ن: تـــــو ماه رمضان که دست و پای شیطون بسته است
آدم متوجـــــه میشه خودش یه سری قابلیت های خاصی داره
که خود شیطون هم نـــداره!
همین جوری که داشتم به اینا (چیا؟ خب راستش پاراگراف اول پست توسط نویسنده سانسور شد :دی) آره دیگه, همین جوری که داشتم به اونا فکر میکردم, چمدونامم جمع میکردم که زودتر از خودم بفرستمشون خونه, آخه سه تا چمدونه, سنگینم هست!
زنگ زدم ترمینال آزادی که با پست اونجا بفرستم, گفتن صد تومن میشه هزینه اش, منم منصرف شدم, خب آخه بلیت هواپیما خودش صد تومنه, بار اضافیش بیست سی تومن, این اون وقت اتوبوسه و میگه هزینه اش میشه صد تومن! اصن با قطار میرم! فعلاً که نمیرم ینی تا وقتی هماتاقی کرجی (متین) نیاد و وسایلشو نبره, کارگرا نمیان واحد مارو تخریب و تعمیر کنن, پس ما میتونیم یه مدت اینجا بمونیم! چرا باید یه مدت اینجا بمونیم؟ خب جوابش هموناییه که داشتم بهشون فکر میکردم؛
با خودم گفتم حالا که میخوان بلوک مارو تعمیر کنن, بهتره چند روز برم واحد نرگس اینا بمونم, نگارم که رفته خونه و میتونم رو تخت نگار بخوابم و حتی میتونم تا هر وقت که بخوام بمونم اونجا, ولی من که نمیخوام بمونم, اما مجبورم واحدامو راست و ریس کنم و برم و به این فکر میکردم که من که دارم چمدونامو جمع میکنم, این چمدونه ینی چی؟ نکنه جامه دان بوده شده چمدون! مثل پیژامه که پاجامه بوده, یا مثلاً بی خیال...
دیشب اگه بعد منتشر کردن پست 97 نمیخوابیدم, خواب نمیموندم و سحری میخوردم و الان سرگیجه نداشتم و نمیدونم با این سرگیجه چرا حتماً باید این پستو تایپ کنم و چرا انقدر نیمفاصلهها هم حتی برام مهمه و به این فکر میکردم که کاش حداقل 30 ثانیه برای خوردن قرصام وقت داشتم؛ مهم نیستناااااااا, یه مشت ویتامینن, ولی خب...
به این فکر میکردم که از این به باید به همزیستی با آدمایی که یه چیزی میگن و میزنن زیر حرفشون عادت کنم, آدمایی که... اصن چرا راه دور بریم؟ همین استاد راهنمام که گفت میتونی بیوسنسورو به جای ادوات حالت جامد برداری (ادوات پیشرفته نه هاااا, اصول ادواتم نه, ادوات حالت جامد فرق داره), خب آره, همین استاد وقتی الان برمیگرده میگه نمیشه, با اینکه پای حرفشو امضا کرده, ینی حرف زده و پای حرفش واینستاده, ینی میتونم ازش بدم بیاد, ازش متنفر باشم؛
میدونی چیه؟ این هماتاقی کرجی و قمی که هیچ وقت نبودن و این واحد هشت نفری, ینی همین واحد 144 انقدر برای من و مژده بزرگ بود که اصن عین خیالمون نبود ساکنین قبلی یه سری خرت و پرتاشونو نبردن و نمیخوان ببرن!
داشتم قفسه و کمد آنگینه رو خالی میکردم, ساکن قبل از ما, اصفهانی بود و مسیحی! ندیدمش, ولی توصیفشو شنیدم؛ چند تا کتاب دعا و قرآن و مفاتیح و رساله توضیح المسائل تو کمدش بود, که فکر نکنم مال خودش باشه, کپی شناسنامه اش هم بود و یه بسته چیپس حتی!
همیشه از اینکه به وسایل یکی که نشناسم دست بزنم, بدم میومد! کلی وسیله به درد بخور داشتن, هشت نفر بودن, هیچ کدوم هم آت آشغالاشونو نبردن, همه رو ریختم توی یکی از کیفای خالی و بردم گذاشتم سر کوچه که اونایی که میان از تو آشغالا چیزای به درد بخور پیدا کنن, اینارو ببرن! آخه خوابگاه مسئولیتشو به عهده نمیگیره و اینام گفتن که وسیله هاشونو نمیخوان.
همین جوری که لباسامو, ظرفامو, کیف و کتابامو, زار و زندگیمو میچیدم تو چمدونم, چشمم خورد به اون کیف سفیدم و بازش کردم ببینم توش چیه؛
یه بسته کبریت بود
همون کبریتایی که قرار بود باهاشون آتیش روشن کنم که...
نمیبرمشون, از بامی که پریدیم, پریدیم!
میذارم همین جا, فردا کارگرایی که میان اینجارو تعمیر کنن ازش استفاده کنن! الانم حالم خوبه, اوکی ام! ولی خب, پر کردن فرم تطبیق دوره کارشناسی دنگ و فنگ و بی اعصابیایی داره که اجتناب ناپذره
کیک های پریشب که پست قبلی یه خط در موردش نوشته بودم:
سمت راستی, مژده است! دوست داره کیکش یه کم سوخته تر باشه!
داشتم گزینه انتشار پست رو انتخاب میکردم که چشمم خورد به گوشیم
رو سایلنت بود, حتی رو ویبره هم نبود
ولی یکی داشت زنگ میزد
برداشتم
- سلام, محمدی هستم
+ سلام, از فرهنگستان؟
- بله! شما قبول شدی...
پ.ن: فردا باید برم سراغ خوابگاه و سازمان سنجش برای لغو انتخاب اول و دوم
هفته بعد نتایج کنکور وزارت بهداشت میاد
ولی من تصمیمو گرفتم
هر مشکلی داشتین بگین به حداد بگم رسیدگی کنه
برق نداریم و پست امشبو این جوری تایپ میکنیم
گوشیم چشمک میزد که باطریم داره تموم میشه و دارم خاموش میشم
یه نگاهی به ساعت انداختم و دیدم یازده و نیمه
لپ تاپو خاموش کردم و گوشیو زدم به برق و
ظرفای افطاریو از روی میز جمع کردم و رفتم که بشورمشون
بعدش میخواستم نماز بخونم و بعدشم دوش بگیرم و
بعدشم گزارش سنسور سرطانو بنویسم و سحری بخورم و
همین جوری که داشتم به برنامه هام فکر میکردم لیوانمو شستم و
بشقابو گرفتم زیر آب که خیس بشه و دیگه بقیه شو ندیدم
ینی صدارو داشتم و تصویرو نداشتم
ینی برقا قطع شد و منم تنها و عین چی از تاریکی وحشت دارم
گوشیم هم که شارژ نداره و
شیر آبو بستم و خودمو رسوندم سمت تخت
گوشیم کنار بالشم بود
حواسم بود که کلی کارتن و چمدون رو زمینه و نخورم زمین
با اون ده درصد شارژی که داشتم زنگ زدم به مژده که وقتی میای سر راه شمع بگیر
رفته بود خونه عموش و قرار بود تا دوازده برگرده
تا مژده برسه, با اون ده درصد شارژ گوشیم, بقیه ظرفارو شستم و
نماز خوندم و برای اینکه نترسم, سرمو با لپتاپ گرم کردم
حالا برگشته و 6 تا شمع هم خریده و
خودش خوابیده و من تق تق دارم تایپ میکنم
بعدشم میرم سحری درست کنم و بخورم و
الان دیگه نمیترسم ولی داشتم فکر میکردم که جزو اون دسته از آدمایی ام
که تحت هر شرایطی باید کاری که میخوان رو انجام بدن و
نشد و نمیشه و بمونه برای بعد براشون معنی نداره
مثل همین تایپ کردن تو این شرایط
یا مثل درست کردن کیک وسط اسباب کشی دیروز
یا حتی رنده کردن هویج برای سالاد, توی تاریکی!!!
فکر کنم من از این مامانا بشم
حس میکنم روح من تو این خانومه هلول کرده شایدم حلول!
چرا من یادم نمیمونه کدومش درسته آخه!
چرا دو تا "ه" داریم آخه؟
باید به حداد بگم رسیدگی کنه به این معضل!!!
لابد این بچه هم نسیم ه! طوفانم لابد رفته مدرسه مثلاً
یا مثلاً داره کتاب میخونه و منم دارم به کامنتای وبلاگم جواب میدم مثلاً
باباشونم لابد رفته دنبال یه لقمه نون حلال!!!
الکی مثلاً این طوفانه:
پری دوش وقت سحر... (4 ثانیه قبل از اذان)
* عنوان پست از سعدی!
در راستای این پست Elanor و این آهنگی که الان دارم گوش میدم و
اون آهنگی که صبح گوش میکردم
عنوان پست, بیتی است از طبیب اصفهانی شاعر دوره صفویه
با صدای شادمهر
بیت آخری از وحشی بافقی و قبلی از فریدون مشیری و
متن آهنگ اولی هم از شهریاره!!!
مهدی خطاب به دوستش: ایش یعنی کار؛ من تورکی بلیرم؛ باورت می شه؟ باورم نمی شه بعد چهار سال تو یه روز این همه ترکی یاد گرفتم، تو یه روز
دوست مهدی: عشق معلم ار بود زمزمه محبتی
مهدی: مهدی رو ترک میکند یه روزه درس ترکیَش
پ.ن: از جواب کامنتای پست قبل معلومه یه کم پَکَرم
اومده بودم کلاً کامنتارو غیرفعال کنم و یه مدت گم و گور شم
دلم نیومد
اینو گوش میدم
نه آخه 1 نصف شبی که فرداش پایانترم پالس دارم, هنگام گفت و گو کردنه؟!
اصن نحوه ساخت شنوا و دانا و توانا هم شد سوال؟!
یا منو مظلوم گیر آورده بودن که براشون تاریخ بیهقی بخونم؟!
دلم برای دانشگاه تنگ میشه خب...
فردا آخرین امتحان دوره لیسانسمه خب...
ینی بعدش دیگه دوستامو نمیبینم خب... ناراحتم خب...
پایان درس ششم!!!
اینکه چند وقت پیش گوجه فرنگی کیلویی هزار بود و
چند روز بعد از چند وقت پیش یهو شد ده تومن بماند
اینکه تا چند روز پیش هویج کیلویی هزار بود و دیروز شش تومن هم بماند!
اینکه من به خانواده قول دادم برای سحری حتماً میوه و سالاد بخورم هم بماند!
حالا منی که 2 واحد اقتصاد خرد و کلان اختیاری برداشتم پاس کردم ,
میدونم که جوامع متمدن, تو این شرایط باید تقاضا رو کم کنن که قیمت بیاد پایین
ینی اصن نخرن
خب لابد نمیتونن عرضه کنن دیگه
اینکه چرا نمیتونن عرضه کنن, هم بماند!
اینم دهقان فداکاره!
شما دهه هشتادیا نه که یادتون نیاد, اصن نمیدونید فکر کنم
احتمالاً از کتاباتون حذف شده
ولی من یادمه به هر حال!
اینکه چرا من کلاً همه چی یادم میمونه هم بماند
ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻞ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺗﺎﺧﯿﺮ اتوبوس
ﮊﺍﭘﻦ 10 ﺛﺎﻧﯿﻪ ﺗﺎﺧﯿﺮ
ﺷﮑﺎﯾﺖ ﺍﺯ ﻭﺍﺣﺪ ﺣﻤﻞ ﻭﻧﻘﻞ
ﺍﯾﺘﺎﻟﯿﺎ ﯾﮏ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺗﺎﺧﯿﺮ
ﺗﻈﺎﻫﺮﺍﺕ
ﺍﻭﮐﺮﺍﯾﻦ 3 ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺗﺎﺧﯿﺮ
ﺗﺤﺮﯾﻢ اتوبوس
ﺍﯾﺮﺍﻥ 45 ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺗﺎﺧﯿﺮ
ﺍﯾﻮﻭﻭﻭﻭﻭﻝ اتوبوس ﺍﻭﻭﻭﻭﻭﻣﺪ
ﺻﻠﻮااااااﺍﺕ...
ﺍﻟلللللهم ﺻﻞ ﻋﻠﯽ...
پس, اینکه چرا نمیتونن هویج عرضه کنن, موند!
اینکه چرا من از صبح به زمین و زمان گیر میدم هم موند!
اینکه دلم از پست آخر آلما پره یا عکس دهقان فداکار
یا ورود خانوما به استادیوم یا هویج یا چی هم موند!
ولی خب دقیقاً متوجه نمیشم چرا هنوز داریم ادامه میدیم!
چرا کسی به همچین شرایطی اعتراض نمیکنه
خب همهی این ها بماند و دلیل غیر فعال کردن کامنتهای این پست هم بماند
پ.ن: عنوان پست اشاره مختصری هم دارد به فانتالیزا هویجوریان که امروز بالاخره پیداش کردم و رمز اینجا رسید دستش. دلم براش یه ریزه شده بود, اوهوه اوهوووووه آیکون گریه و بغل خواستن! ینی مرده شور بیاد بلاگفا رو ببره که بین دوستان این گونه جدایی افکند!!! تا آخر این هفته درست نشه من میدونم و شیرازی و عمه اش!!!
این پست حاجی به دلم نشست!!!
اصن مِی نی شیَه (همون میدونی چیه؟)
من که تو خونه موقع درست کردن سحری و افطاری کمک نمیکردم
خب الان برام سخته...
نه که بلد نباشم و نخوام و نتونماااااااااا, کلاً الان حس میکنم تحت فشارم!
حالا نه فقط از بعد درسی, کلاً از تمامی جوانب و ابعاد!!!
نق زدن سر درست کردن اینام بهانه است
همین.
ولی هنوز دارم اون آهنگ شادمهرو گوش میدم...
دلم برای گلم تنگ شده
یادتونه؟
تابستون پارسال!
همین موقع ها, عمرشو داد به شما
دانته هم یادتونه؟ چند ماه پیش, بلاگفا تگش کرده بودم! اونم مرد
گلچین روزگار عجب خوش سلیقه است
این فندقه:
اینم ویتا! از وبلاگ همسایه کش رفتم
ﺁﻗﺎ ﻣﻦ ﺩﯾﮕﻪ ﻃﺎﻗﺖ ﻧﺪﺍﺭﻡ!!!!!!
ﻋﯿﺪ ﻓﻄﺮ ﻣﺒﺎﺭﮎ !!
ﺁﻗﺎﺍﺍﺍﺍ ﺗﺒﺮﯾﯿﯿﯿﮏ
ﺗﺒﺮﯾﮏ ﺑﻪ ﺗﻮ
ﺗﺒﺮﯾﮏ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ
ﺗﺒﺮﯾﮏ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ
ﺗﺒﺮﯾﮏ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ
قول میدم زین پس عین آدم سحری بخورم!
بعداً نوشت (سایر جک و جونه ورا, توئیت Bluish و تیمورِ فاطمه!!!)
همه چیز با یه سرچ ساده شروع شد
جستجوی عکس ساختمان ابنسینای شریف
که گوگل, مهدی رو هدایت کرد سمت وبلاگ خاطرات تورنادو!
مهدی1 البته!
و یه کامنت به اسم "مه:دی"
که همین الان یهویی با وبت آشنا شدم و
چه جالب که منم شریفیام و منم این ترم سیسمخ دارم و
بازم چه جالب و چه وبلاگی و به به و دو نقطه دی و دو نقطه دی!
و بدینسان من با مسئولین شورای صنفی دانشکده برق آشنا شدم و
اصن همهی 90 ای ها یه طرف, این آقا مهدی هم یه طرف!!!
این مه دو نقطه دی
همهی 88 ای ها یه طرف, این الهام بانو هم یه طرف!!!
که خودش درس پالسو n سال پیش پاس کرده و
SMS داده که آهای ایهاالناس, پنجشنبه 8صبح بیاید پالس یادتون بدم
دیشب بیدار بودم و 5 صبح خوابیدم,
هشت و نیم بیدار شدم و ای داد بیداد که خواب موندم
9 خودمو رسوندم دانشکده و تا ظهر, الهام همهی تلاششو کرد و زورشو زد
که پالس یادمون بده!
ما هم مثل این بچههای بازیگوش یا از خودمون عکس میگرفتیم یا از الهام
داشتیم با سوال اول پایانترم پارسال کشتی میگرفتیم
که یه پسره اومده و اجازه خواست که یه نیم ساعت بشینه تو کلاس
آخه همهی کلاسا درش بسته بود و اصن پنجشنبه ها دانشکده تعطیله
حواسم نبود پسره دستش کیک و آبمیوه است
یه لحظه بلند شدم برم برای بچه ها کیک و آبمیوه بگیرم و یادم اومد روزه ایم
چند دیقه بعد دوباره بلند شدم برم آب بخورم و یادم اومد روزه ایم
نزدیک ظهر میخواستم بگم بچه ها پاشین بریم ناهار و یادم اومد روزه ایم
یهو برگشتم گفتم ای بابا! چرا من حواسم نیست ماه رمضونه آخه؟!
هنوز جملهام تموم نشده بود که یه لحظه فکر کردم ای داد بیداد! نکنه این پسره فکر کرد منظورش اونم
ظهر رفتیم مسجد برای نماز و
بعدش دوباره پالس
مهدی ازم خواست ترکی یادش بدم
گفتم: باخ! نگاه کن
خوشش اومد
از اینکه باخ ینی نگاه کن خوشش اومده بود
شروع کرد به صرف کردن
باخدیم, باخدین, باخده, باخدخ, باخدیز, باخدیلار
گفتم: مَنَه باخ! به من نگاه کن!
خندید
برگشت سمت الهام و گفت: الهام منه باخ
بعدش پرسید بخند چی میشه؟
گفتم گول
خندید و گفت گولدوم, گولدون, گولده, گولدوخ, گولدوز,گول...
این سوم شخص جمع غائب براش سخت بود
خندیدم و گفتم گولدولر!
گفتم اُته! بشین
برگشت سمت الهام و گفت: الهام باخ منه, گول! اوته!
خندیدم و گفتم اوته نه! اُته!
نشستن رو صرف کردیم
خندیدن, حرف زدن, رفتن, اومدن, فهمیدن, سردرآوردن, پاک کردن
پرسید حاجی دختر داره چی میشه؟
گفتم: حاجی نین قیزی وار
گفت دختر خوب چی میشه؟
گفتم یاخچی قیز
گفت خوشگل چی میشه؟ حاجی دختر خوشگلی داره چی میشه؟
خندیدم و گفتم حاجی نین گوزل قیزی وار
خندیدیم
با همون ته لهجهی عربیش تکرار میکرد
حاجی نین گوزل قیزی وار
الهام هم ریز ریز میخندید و درگیر مدار سوال چهار
مدارو برامون توضیح داد
افعال منفیو یادش دادم
فعل مضارع, فعل امر, نهی, اسم فاعل!
خندوانه دیدیم, پالس خوندیم, خندیدیم و
و من به این فکر میکردم که این همون مه:دی پارساله!
که عکس ساختمان ابن سینا رو سرچ میکنه و
میرسه به وبلاگ همدانشگاهی و سال بالاییش!
موقع خداحافظی بازم یادم رفت روزه ایم
داشتم میرفتم یه چیزی بگیرم بخوریم
خندیدیم
گفت بریم ولیعصر؟
گفتم برای دختر حاجی میخوای چیزی بخری؟
بازم خندیدیم
رفتیم ولیعصر!
تو راه همهاش سر به سرش میذاشتم که اسم دختر خوشگل حاجی چیه؟
الهام گفت ناراحت میشه هااااااااااااا
گفتم کسی که خودش با اختیار خودش ما دو تا رو دعوت کرده,
باید این حرفارم به جون بخره و تحمل کنه به هر حال!
تازه کسی که تورنادو رو دعوت میکنه,
باید منتظر تگ شدن حاجی نین گوزل قیزی هم باشه
خندیدیم
یواشکی تو گوش من گفت میخوام برای الهام یه چیزی بگیرم
رفتم سراغ خودکار و دفترا!
یواشکی تو گوش الهام گفت میخوام برای نسرین یه چیزی بگیرم
آبی و بنفش و سبز و نارنجی رو برداشتم
یواشکی تو گوش الهام گفتم چی براش بگیریم؟
داشتم برای خودم خودکار انتخاب میکردم
بند چرمی دستبندم پاره شده بود, یه بند سبز یا به قول شما آبی هم انتخاب کردم
داشتم دفتر یادداشت هارو نگاه میکردم
دنبال حرف N میگشتن!
خندیدم و گفتم چیه؟ دختر حاجی اسمش با نون شروع میشه؟
خندید و گفت لقبشم نون داره آخه!
نبود
حرف N نبود که نبود!
برای الهام یه عروسک کوچولو گرفتیم و
یه جاکلیدی و یویو برای مهدی
از جاکلیدی شیشه ای که سه تا قلب توش بود خوشم اومد
برای خودم
ولی میدونستم زود میشکنمش و ناراحت میشم که شکستمش
خوشم هم نمیاد استفاده نکنم و بذارم یه گوشه یادگاری
دوست داشتم استفاده کنم
مثل همین خودکارا!
بی خیالش شدم
قرار شد این بند چرمی و خودکارارو اونا حساب کنن
که هر وقت با اون خودکارا مینویسم به دختر خوشگل حاجی فکر کنم
و سه تا انسان عاقل و بالغ نمیتونستن یه گره درست و حسابی بزنن که باز نشه!
دیروز مسئولین محترم خوابگاه یه برگه دادن دستمون, موسوم به برگه تخلیه!!!
توش نوشته تا 30 ام خوابگاهو تخلیه کنید!!!
اینکه من 31 ام پالس دارم و گزارش کار سمینار بیوسنسور و پایاننامه ام مونده, بماند
اینکه هنوز پروژه پالس مونده بماند!
ولی این همه پتی بور و کنسروُ چی کار کنم؟!
خب نمیدونستم که قرار نیست بخورمشون
همه رو چیدم داخل چمدون کوچیکه و چمدون کوچیه رو گذاشتم داخل چمدون بزرگه
بعدشم با چند تا کتاب پوشش دادم
الکی مثلاً همه شون کتابه
جدی جدی دارم میرم خونه
خوابگاهو با همه خوبیا و بدیاش دوست داشتم
هر چند هر ترم, بعد از آخرین امتحان چمدونمو میذاشتم دم نگهبانی و برنمیگشتم خوابگاه
اصن همهی امکانات خوابگاه یه طرف, لباسشوییش یه طرف!
میخوام به حداد!!! بگم با مسئولین صحبت کنه,
خوابگاه ارشدمو مجهز به لباسشویی کنن
دیروز برای آخرین بار بردم لباسامو دادم لباسشویی
لباسشویی نام مکانیست در خوابگاه که لباسامونو میدیم میشورن!
با این وسواسی که من دارم برای خیلیا! خیلی عجیب به نظر میرسه که من حاضرم بدم لباسامو بندازن تو همون ماشین لباسشویی که لباسای 100 نفر دیگه رو قبلش یا بعدش انداختن یا قراره بندازن توش! ولی به هر حال آدم باید از بین وسواسی بودن و شستن لباسا یکیشو انتخاب کنه!
در همین راستا تمام دیروزو داشتم لباس اتو میکردم و
موقع اتو کردن, نان استاپ این آهنگو گوش میدادم
اون دسته از دوستانی که بنده رو فالو (پیگیری)! میکنن, لابد کامنتای بنده رو در وبلاگ همسایهمون هم پیگیری میکنن, اگه نمیکنن بکنن :)))) چون کمتر وبلاگی سعادت اینو داشته که بنده براش کامنت بذارم و از اون دسته از دوستانی که خواهرشوهر دوستمون هستن و پست اختصاصی میذارن و ضمن اذعان و اعتراف به اعتیادشون مبنی بر خوندن وبلاگ بنده, میگن بعد از کنکورشون تصمیم دارن به جای رمان هر روز دو سه تا از پستای تورنادو رو بخونن هم تشکر میکنم و از خداوند منان براشون توفیق و شفای عاجل خواهانم!
امشب میخوام جزء یک رو بخونم
آیه هایی که دوست داشتم رو اینجا مینویسم:
إِنَّ الَّذِینَ کَفَرُواْ سَوَاءٌ عَلَیْهِمْ أَأَنذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنذِرْهُمْ لاَ یُؤْمِنُونَ ﴿1/6﴾
+ عنوان پست, بخشی از آهنگ شادمهر
پست سحری امشبو از دست ندید
پ.ن1: امید داداشمه!!!
پ.ن2: بعضیام هستن کامنت میذارن که آدم باید مناعت طبع و بلند نظری داشته باشه مثل ما که خیلی جاها باید تگ میشدیم و نشدیم و عین خیالمون نبود
پ.ن3: آقا من الان گشنه ام نیست خب... خوابم میاد
این 5 سال, روزای تولدم خونه نبودم
تولد مامان و بابا و امید, شبای یلدا که تولد پریسا بود, عاشورا تاسوعا موقع هم زدن شله زرد و آش خونه پریسا اینا, عروسی چهار نفر دیگه هم نبودم, عروسی که هیچ, تو عزاشونم نبودم و حالا ماه رمضون داره شروع میشه و خونه نیستم
طبق روال پارسال, بازم موقع سحری پست میذارم چون اگه همچین قراری با خودم نذارم بیدار نمیشم و بی سحری روزه میگیرم!
یکی از قشنگ ترین خاطرات تیر ماه پارسال که هم روزه میگرفتم و هم میرفتم کارآموزی, اون شبی بود که بابا داشت بیدارم میکرد برای سحری و هر چی تلاش میکرد من بیدار نمیشدم! از اونجایی که شام نمیخورم و درست و حسابی افطاری هم نمیخورم خلاصه به تلاشش ادامه داد تا منو بیدار کنه ولی خب از اونجایی که خیلی خسته بودم ترجیح میدادم بخوابم و بدون سحری روزه بگیرم!
آقا سرتونو درد نیارم, یهو بابا گفت نسرین پاشو دوستات اومدن دم در منتظرتن!
منم تا اینو شنیدم عین چی! از خواب پریدم که دوستام؟ چی؟ کجا؟ چه جوری؟
بعد بابا گفت پاشو پست امروزو بذار 10 نفر آنلاینن که پست امروزو بخونن
دم در وبلاگت منتظرتن
پیشنهاد میکنم اونایی که تازه با وبلاگم آشنا شدن پستای اواسط تیر ماه پارسالو مرور کنن, مخصوصاً کامنتاشو, مخصوصاً کامنتای اولشو (هر چند فعلاً بلاگفا اجازه دسترسی به کامنتارو نمیده)
یکی دیگه از قشنگ ترین خاطرات, اون موقع هایی بود که مشغول نوشتن پست و چت کردن با سهیلا بودم و سحری نمیخوردم و مامان لپتاپمو میاورد میذاشت کنار بشقابم و میگفت حالا هم تق تق تایپ کن هم غذاتو بخور! یا وقتی میرفتیم افطاری خونه فک و فامیل, صابخونه میگفت تو اسباببازیتو نیاوردی؟ (منظورشون لپتاپم بود)
یه موقع هایی هم انقدر خسته بودم که سرمو میذاشتم کنار بشقابو میخوابیدم و عکسایی که امید تو همون حالت ازم میگرفت که خب به خاطر رعایت موازین شرعی نمیتونم عکسارو نشونتون بدم!
میگن ماه رمضونا, درای جهنم بسته میشه
حالا این در به معنی اون در نیستا, ولی خب به هر حال حدیثه دیگه! بدونید بهتره!
نیست که من شیخم! الان دارم شمارو به راه راست, منحرف میکنم
+ ایسلند, شمالی ترین نقطه ی جهان اذان مغرب00:53 اذان صبح01:32
یعنی کسانی که روزه میگیرن فقط ٣٩دقیقه از ٢۴ساعتو میتونن بخورن
١۵٠٠ نفر هم مسلمون داره
حالا برید خدا رو شکر کنین هى نگین روزها بلنده!!!
این کشورا, مثل ایسلند و خیلی کشورای شمال اروپا,
بر اساس اذان خودشون روزه نمیگیرن, مراجع این جوری فتوا دادن
که بر اساس اذان نزدیک ترین کشور مسلمان تایمشون رو تنظیم کنن :)
من خودم مدرک اجتهاد دارم!
+ مطهره (همدانشگاهیم) رو به وبلاگم معتاد کردم هیچ,
خواهرش باران رو معتاد کردم هیچ,
ولی دیگه نسیم خواهر شوهرش چرا؟!!
اون بیچاره چه گناهی کرده بود آخه؟! ای بابا!!! نچ نچ نچ نچ
+ عنوان پست, بخشی از صحیفه سجادیه!
نیست که من شیخم, صحیفه سجادیه هم بلدم!
ولی خدایی هنوز فرق اذان و اقامه رو نفهمیدم
بعداً نوشت: مطلع شدم یه عده موقع خوندن پست, اول میان تگ شده های اون پست رو چک میکنن ببینن در مورد کیا نوشتم و کیا تو اون پست نقش داشتن, بعد میخونن پُستو, برای همین کد قالب رو تغییر دادم و لیست تگ شده هارو قبل از متن آوردم!
مشکلات خود را با ما در میان بگذارید تا حل نماییم!
با تشکر!
مرکز مدیریت روابط عمومی وبلاگ خاطرات تورنادو
نمیدونم چی شد که یهو نصف شبی بعد شش سال یاد سارا افتادم
سارا یه دختر روستایی بود که با پدر و نامادریش زندگی میکرد
عمهی سارا مستخدم خونهی معلم زبانم بود,
معلم زبان سال دوم و سوم, خانوم ص.
یه روز خانوم ص. صدام کرد و یواشکی بهم گفت میتونم ازت یه خواهشی بکنم؟
میتونی یه کاری برام انجام بدی؟
گفتم البته! حتماً
خانوم ص. گفت از این به بعد هر چی نمونه سوال و تمرین برای کنکور دستت رسید,
یه کپی برام بگیر, آخر هر ماه ازت میگیرمشون
نمونه سوال امتحان, خلاصه, تست, نکته, کتاب, هر چی که خودت خوندی
معلممون میگفت سارا هم مثل تو کنکوریه,
میخواد یه جایی قبول بشه و به هر قیمتی شده از اون روستا بره
میگفت تو خونه خیلی اذیتش میکنن
هر بار چیزی برای خودم کپی میکردم, یکی دیگه هم برای معلممون کنار میذاشتم
هر ماه اونارو میبرد میداد به اون خانومه که راه پله هاشونو تمیز میکرد
اون خانومه هم میبرد روستا, برای سارا
بعضی وقتا جواب سوالارم براش میفرستادم
کتابایی که خونده بودم و دیگه لازمشون نداشتم
برگه امتحانای کلاسی, خلاصه های خودم...
یادم نمیاد چند ماه این کارو کردم...
موقع درس خوندن همیشه یه سارای قد بلند با موهای طلایی تو ذهنم بود
که آخر ماه قرار بود جزوه ها برسه دستش
پنج سال
شش سال
یهو بعد این همه سال یادش افتادم
ینی الان کجاست؟
چی کار میکنه؟
لابد تا حالا شوهر کرده
یا داره برای ارشد میخونه
یا همون سال یه جایی قبول شده و نذاشتن بره دانشگاه
نمیدونم
نمیدونم الان داره چی کار میکنه
نکنه اونم فردا امتحان ادوات داشته باشه...
باورم نمیشه این پنج شش سال انقدر درگیر بوده باشم
که حتی یه بارم سراغشو نگرفته باشم
داشتم فکر میکردم همین فردا پس فردا زنگ بزنم از خانوم ص. سراغشو بگیرم
حالشو بپرسم
خانوم ص. هر جلسه یه خاطره برامون تعریف میکرد
منم اینارو گوشه کتابم مینوشتم
گوشه کتاب زبان دوم دبیرستان
آخر سال بردم یه کپی از صفحات کتابم بهش دادم
خاطره هاشو...
ینی خانوم ص. منو یادش میاد؟
ینی میشه سارا هم وبلاگ داشته باشه و امشب یاد من بیافته و
یه پست بذاره با این عنوان؟
"نسرینی که هیچ وقت ندیدمش"
در واقع جزوه جای شکر گزاریه؟!
جزوه جای درآوردن چش و چال ملته در واقع؟!!!
voice در واقع?!!
من جزوه ننوشتم, این با اون سنش voice?!!!
من میانترم از 30, 1 گرفتم, این اون وقت, 30!!!
30 از 30؟!!
این بشر به روح اعتقاد داره یا نه!!!؟
داره یا نداره!!!؟
در واقع این بار به قول حافظ, یاد باد آن روزگاران یاد باد!!!
آن روزگاران که من جزوه که مینوشتم هیچ, با voice کاملش میکردم و یه عده دوربین!!! میاوردن فیلمبرداری میکردن که مباداااااااااا نکته ای از نکات اون درسای کوفتی از دستمون دربره و جزوه ناقص تحویل ملت بدیم!!! بله عزیزان من, یاد باد آن روزگاران, اون جلسه آمار دکتر ن. که همین همکلاسی محترم که دوربین میاورد, رفته بود انقلاب کتاب بگیره و 10 دقیقه دیر میرسید سر کلاس, اون وقت از روز قبلش اسمس داده بود صدای استادو ضبط کنم! تا مباداااااااااا نکته ای از نکات اون درسای کوفتی از دستمون دربره و جزوه ناقص تحویل ملت بدیم!!!
یاد باد آن روزگاران و این روزگاران هم یاد باد که یکی در میون کلاسارو پیچوندیم و جزوه ننوشتیم در واقع!!!
ولی به هر حال جزوه جای درآوردن چش و چال ملت نیست, 30 شدی که شدی, مبارکت باشه, این گفتن داره عایا در واقع اونم تو جزوه در واقع!!!
من که میافتم در واقع, بذار حداقل شب آخری خوش باشم در واقع!!!
من چرا انقدر پست میذارم این روزا در واقع؟!
درد و در واقع!!!
بعداً نوشت: در واقع میانترم اولی از 30, 9 گرفتم, دومی از 20, 1 در واقع
در واقع به قول رهی معیری, یادِ ایامی که در گلشن فغانی داشتم!!
یاد ایامی که خودم جزوه ها مینوشتم! جزوه مینوشتماااا در واقع!
اسکن میکردم و ایمیل میکردم برای ملت! در واقع!
یاد ایامی که جزوه های من رقیب نداشت! در واقع!
دروغ چرا, بگی نگی یه رقیب کوچیک شما بخون قَدَر داشت
ولی اون بنده خدا زودتر از من از صحنه روزگار محو شد در واقع!
یاد جزوه های خودم به خیر! در واقع!
در واقع آخه این چه جزوه ایه تو هم تو هم نوشته همه چیو در واقع!
پس این خطوط کاغذ برای چیه آخه در واقع!
ادوات هم خره در واقع!
در واقع الان به 10 هم راضی ام در واقع!
فقط پاس شم در واقع!
خدایا در واقع
s2.picofile.com/file/7142892468/Roozbeh_Nematollahi
از سلسله آهنگایی که تو راه مدرسه, با گوشی k850 sony ericsson نان استاپ برای نسرین ریپیت میشد و الان از گنجینهی صوتیش کشفش کرده!
اینکه آقای روزبه چرا داره همچین متنی رو میخونه و چرا من عاشق این آهنگ بودم و چرا هنوزم که هنوزه گوش میدم بماند! ولی از مولانا جلال الدین محمد بلخی, انتظار همچین ابیات نغزی رو نداشتم!
تو قی قی و من قوقو ؟
امتحان ادوات فردا, من و مغزم, همین الان یهویی:
با دیدن سر درش همون حسی رو داشتم که وقتی اولین بار شریفو دیدم داشتم
یه حس خیلی خوبیه, رضایت و شادی که یه نمه غرور نه هاااا ولی ذوق قاطیشه
اسم اساتیدی که اون پسر اصفهانیه برام نوشت:
اون قسمت از تاریخ بیهقی که یهویی از حفظ خوندمش: بوسهل را طاقت برسید، گفت که: «خداوند را کرا کند که با چنین سگ قرمطی، که بر دار خواهند کرد بفرمان امیرالمؤمنین، چنین گفتن؟» خواجه بخشم در بوسهل نگریست. حسنک گفت: «سگ ندانم که بوده است، خاندان من و آنچه مرا بوده است، از آلت و حشمت و نعمت، جهانیان دانند. جهان خوردم و کارها راندم و عاقبت کار آدمی مرگست. اگر امروز اجل رسیده است، کس باز نتواند داشت، که بر دار کشند یا جز دار که بزرگتر از حسین علی نیم. این خواجه، که مرا این میگوید، مرا شعر گفته است و بر در سرای من ایستاده است، اما حدیث قرمطی، به ازین باید، که او را باز داشتند بدین تهمت، نه مرا و این معروفست. من چنین چیزها ندانم». بوسهل را صفرا بجنبید و بانگ برداشت و فرا دشنام خواست شد، خواجه بانگ برو زد و گفت: «این مجلس سلطان را، که اینجا نشستهایم، هیچ حرمت نیست؟
پ.ن: باورم نمیشه همهی اینارو حفظ باشم!!! کف خودمم برید
زلف او دام است و خالش دانهی آن دام و من / بر امید دانهای افتادهام در دام دوست
تازه فهمیدم که حافظ در چه دامی شد اسیر
با نگاهت، خندهات ، مویت ، شکارم کردهای
من مهندس بودهام دلدادگی شأنم نبود
تازگی ها گل فروشی تازهکارم کردهای
در نگاه دیگران پیش از تو عاقل بودهام
خوبکردی آمدی مجنون تبارم کردهای
در ولا الضالین حمدم خدشهای وارد نبود
وایِ من ، محتاج یک رکعت شمارم کردهای
+ این پست و یا هر شعر عاشقانه دیگری در این وبلاگ مخاطب خاص نداشته و ندارد؛
من اصلاً مخاطب خاص نداشته و ندارم, فقط یه لحظه حس شاعرانگیم گل کرد!
+ ضمن تاکید مجدد بر عدم وجود مخاطب خاص, خاطره مصاحبه امروز بمونه برای عصر
فکر می کنی گذشته رو کامل یادته. همه ی وقایع رو با جزئیات کامل به خاطر داری، حتی توی تقدم تاخر و توالی اتفاقات هم اشتباه نمی کنی… وقایع رو یادته اما حسی که داشتی یادت نیست. فکر می کنی که حست رو هم به یاد میاری. مثلا یادته که غمگین بودی، دلتنگ بودی یا هیجان زده بودی. ولی فقط در قالب کلمات به یاد می یاری. اصولا حس، به یاد آوردنی نیست. فقط تجربه کردنیه. باید یه چیزی بگیرتت، پرتت کنه وسط گذشته تا یادت بیاد، تا دوباره حس کنی.
خاطرات، موذی تر از این هستن که توی ذهنت جا خوش کنن، که هر وقت دلت خواست بری سراغشون. مثل یه ماهی لیز می خورن، می رن یه جا قایم می شن، هر چی می گردی پیداشون نمی کنی. بعد یهو لابهلای نت های یه آهنگی که اصلا فکرش رو نمی کردی پیداشون می کنی. یا بین کلمات و شکل های یک کتاب، توی کوچه پس کوچه های یه محله ی قدیمی، توی بوی یک عطر، لای یک لباس کهنه، توی ورق های یک دفتر مشق قدیمی یا بین در و دیوار یه جای خیلی خلوت و ساکت، باهاشون رو به رو می شی. اون وقت فرقی نداره تو چه زمانی باشی، چه حسی داشته باشی. برای چند لحظه برمی گردی به گذشته. می ری تو جلد ملیکای چند سال پیش. اون وقته که تازه یادت میاد «غمگین بودم» یعنی چی. «تنها بودم» یعنی چی… چه بسا بفهمی که فکر می کردی غمگین بودی ولی در واقع شاد بودی، یا یه حس خیلی شیرینی داشتی. یا فکر می کردی که از موقعیتی که داری راضی ای، در حالی که اون ته ته های قلبت، چیزی در حال مچاله شدن بوده و تو انکارش می کردی… فقط بعد از گذشت زمانه که آدم می تونه قضاوت کنه در اون موقع چه حسی داشته.
هر وقت سر و کله ی خاطراتتون از جایی که فکرش رو نمی کردین پیدا شد، فرصت رو غنیمت بشمرید. بشینید قشنگ مزه مزه شون کنید، توی خاطراتتون فرو برید و چند دقیقه ای غرق شید. تلخ و شیرین فرقی نداره. گذشت زمان خوشمزه شون کرده. بچشیدشون، روحتون صیقل پیدا می کنه.
+ این چند خط از وبلاگ ملیکا بود.
تولد من و زهرا اردیبهشت بود و 26 ام, 23 رو تموم کردم و تولدم تموم شد رفت پی کارش
هفته پیش نگار اسمس داد که 9 بیا جلوی سلف دور هم جمع شیم همدیگه رو ببینیم و
انتظارشو نداشتم هدفش غافلگیر کردن من به مناسبت تولدم باشه!
حتی فکر میکردم برای تولد خودش که اونم اردیبهشت بود داره برنامه ریزی میکنه
خلاصه اون روز انقدر درگیر پروژه و ارائه بودم که ده و ربع رسیدم سر قرار و
فقط ده دقیقه آخرو با بچه ها بودم.
و بدینسان سورپرایز شدم:
قابل توجه بعضیااااااا, باید خاطر نشان کنم که شما در این عکس, تصویر کامل منو نمیبینید,
چون تو چشای من یه جادوی خاصی هست که این جادوی خاص همه رو مجذوب میکنه
منم نمیخوام مجذوب بشین
.
.
.
.
عه! انیست؟!
خب حتماً بوده تموم شده...
به خدا بود!
ای بابا!!!
به ترتیب از راست به چپ: من, نگار, نرگس, مریم, زهرا
پ.ن: یکی نیست بگه تو که این جوری عکسارو ادیت میکنی و میپوشونی,
فازت چیه از چپ و راست معرفی هم میکنی ملتو!!!؟
عصر با بروبچ (نگار, مریم, نرگس) رفتیم یه کم بگردیم! بعد از چند سال!!!
اول رفتیم کافه کتاب, خوشمون نیومد
بعدش رفتیم یه کافی شاپ همون دور و برا یه چیزی بخوریم
ویژگی مهمش این بود که وایرلس داشت و سیگار آزاد بود
قیمتاشونم خوب بود به نظرم, همین 4 قلم جنس, 55 تومن!
در حد چند سی سی قهوه ترک خوردم, هنوز دلم درد میکنه
بس که تلخ بود
یه عکس سلفی گرفتم, دستم لرزید و تار شد, خواستم پاکش کنم
بچه ها گفتن نگهش دار برا وبلاگت
من این سمت راستی ام, بعدش نگار و مریم و نرگسم سمت چپ عکسه
عوضیا حتی قاشقشونم مخصوص راست دستا بود!!!
اینم فال قهوهی من که همون طور که میبینید یه شاهزاده سوار بر اسب سفید توشه:
یادم رفت بگم, پست 65 که عکس سطل آشغال و یه سری جزوه بود یادتونه؟
اون لحظه که ازشون عکس گرفتم نتونستم همین جوری رهاشون کنم,
جزوه هارو از سطل آشغال برداشتم و آوردم خوابگاه و
بعدشم بردم خونه و
الان توی یکی از همین کشوهاست.
اون وقت چه جوری دل بکنم از بلاگفایی که یه وبلاگ 7 و اندی ساله ازش دارم؟!!!
از وقتی بلاگفا پوکیده, ملت فوج فوج دارن منتقل میشن به اسکای و بلاگ و پرشین
با این اوضاعِ بی خبری از همدیگه, ملت حس نوشتنشونم پریده و
دست و دلشون به نوشتن نمیره,
اون وقت این 69 امین پست بلاگ اسکای منه
به این میگن عمق وفاداری به بلاگفا!!!
یه جوری دارم اینجا پست میذارم که انگار دارم جور بقیه رم میکشم
یکی نیست بگه چه خبرته!!!؟
به هر حال از نظر قانونی, اگه زن یا شوهر یکیشون یه مدت گم و گور بشن,
میشه طلاق غیابی گرفت!
الکی که نیست!
بلاگفا نشد یه جای دیگه! من به هر حال باید بنویسم
والا
حالا منم از بلاگفا طلاق گرفتم و به عقد موقت اسکای درومدم ببینم چی میشه
از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون
منتظرم بلاگفا برگرده و پستامو بردارم برم سر خونه زندگیم
برگردیم سر اصل مطلب که همون تختای دو طبقه خوابگاهه
دیشب از سردرد نتونتسم درس بخونم, اهل قرص و مسکنم نیستم, زود خوابیدم
درد میکرداااااااااا! اصن یه وضعی!!!
یه چیزی میگم یه چیزی میخونید!!!
صبح بیدار شدم دیدم هنوز درد میکنه لامصب!
بلند شدم برم یه لیوان آب بخورم, گفتم شاید اکسیژن سلول های مغزم کم شده!!!
بلند شدم و سرمو یه جوری کوبیدم به تخت بالایی
که دردش کلاً قطع شد!!!
فکر کنم مرگ مغزی شدم
بیچاره هماتاقیم که رو تخت بالایی میخوابه! یه جوری از خواب پرید
که فکر کرد زلزله ای چیزی اومده
به هر حال کسایی که تو شعاع 2 متری من میخوابن از امنیت کافی برخوردار نیستن و
واقعاً متاسفم براشون
در راستای انتقال فوج فوج ملت از بلاگفا, مراحل انتقال بابا از بلاگفا به یه جای دیگه:
داشتم هدر و ایناشو درست میکردم
در ضمن, بلاگفا خیلی بیشعوره که اجازه دسترسی به کامنتارو نمیده
دلم برای کامنتای اونجا تنگ شده خب...
من کامنتامو میخوام
هعی...
اینارو چند ماه پیش پرینت اسکرین کرده بودم کامنتای خودمه برای وبلاگ ساحل افکار:
یادم نیست پُسته در مورد چی بود, کلاً کامنتای من هیچ ربطی به پستای ملت ندارن
میرم توی کامنتدونیشونم خاطره تعریف میکنم
والا
پ.ن: میانترم مدارمخابراتی داشتم
میگم قدر زبان فارسی رو بدون، این جمله رو بخون:
(کدام جادوگر به کدام ساعت سواچ نگاه میکند)
آسون بود نه؟
حالا ببین یه انگلیسی بدبخت چه جوری باید این جمله رو بخونه؟
which witch watch which Swatch watch?
والا!!!!!
اطلاعیه: مسترنیما منتقل شد بلاگ saheleafkar.blog.ir
ینی دور از جون همه مون حس آوارههای جنگی و زلزله زدهها بهم دست داده
بلاگفا با این کارش همه مونو درگیر کرده هیچ, خودشم به زودی ورشکست میشه!!!
عوضی
دکتر ب. میگه دانشجوی روزانه که با پول بیتالمال درس میخونه,
باید فول تایم در خدمت دانشگاه باشه
ینی هر لحظه آمادهی هر امتحانی باشه
یه چیزی تو مایه های آتش نشان و امداد و نجات
که همیشه آماده و جان بر کف آمادگی مواجهه با هر شرایطی رو داشته باشه
خلاصه در همین راستا, یه روز اومد گفت میخوام میانترم بگیرم
نصف کلاسم غایب بودن
شروع کردم به زنگ و اسمس که آهای ایهاالناس بیاید! میانترم پالس داریم
خواستم از پشت همین تریبون تشکر کرده باشم.
همین.
ادامه پیامهای بازرگانی پست پیشین:
این یارو, بابای همون چهارتاست, در راستای یکی از کامنتای پست پیشین
من دو تا از اینا میخوام, ینی یه جفت! لنگه ی همین:
کی حاضره همچین چیزی بپوشه؟!!!
وقتی دو ساعت قبل از امتحان زبان تخصصی,
که نخوندی و نگه داشتی برای دو ساعت آخر,
مجبوری قابوسنامه و چهارمقاله نظامی عروضی بخونی و
برای داداشت که اتفاقاً اونم امتحان ادبیات داره معنی کنی!!!
وقتی در کمتر از 1 ساعت 20 صفحه قابوسنامه رو معنی میکنی
به هر حال لایک تو روحم
و با تشکر از مراقب محترم جلسه امتحان امروز, که بعد از نیم ساعت تازه فهمید من چپ دستم و چون تعدادمون زیاد بود, یه صندلی از همدیگه فاصله داشتیم (امتحانمون "الف7" بود, ساختمان ابن سینا, کلاس7) و 30 تا سوال تستی و یه رایتینگ! منم که برگه مو میذاشتم دست چپ, گزینه هام تو حلق پسره بود و گزینه های اون تو حلق من! فقط من دختر بودم و همه پسر!!!
خانومه که مراقب جلسه بود دید کلافه ام, اومد و یواشکی گفت اگه دوست داری جاتو عوض کن, من و اون خانومه و اون پسره میدونستیم که مشکل چپ دست بودن منه, ولی سایر حضّار فکر کردن من و اون پسره در حال تقلب کردن بودیم
پگاه
یه سال پایینی
یه همکلاسی که شاید دو بار دیدمش
شاید یه دوست
که دیروز بعد از امتحان بابت جزوه ام از من تشکر کرد
پگاهی که حتی اسمش را هم نمیدانستم
برای من یکی بود مثل بقیه
یکی که احتمالاً عذر قابل قبول یا بهانه ای داشت برای کلاس نیامدن و
جزوه ننوشتن و
جزوه گرفتن
با جزوه دادن چیزی از نمره ام کم نمیشد و نشد
من به اندازه کافی لذتم را از لحظه لحظه های کلاس برده بودم
زودتر از همه سر کلاس بودم و دیر تر از همه برگشته بودم
که لذت ببرم, استفاده کنم
استفاده کرده بودم
لذت برده بودم
جزوه نوشتن, حداقل جزوه ی حقوق اسلامی نوشتن خسته ام نکرده بود
نه تنها خسته نشده بودم, انرژی هم گرفته بودم
مثل جزوهی اخلاق مهندسی
که با خط به خطش زندگی کرده بودم!
ایده گرفته بودم برای پستهایم
برای افکارم
برای مسیرم, راهم
جزوهی محاسبات و ریاضی مهندسی و الکترونیک به مسیر آدم جهت نمیدهد
گاهی خسته ات میکند
این جزوه ها هم دوست داشتنی اند
دوست داشتنی تر میشوند حتی وقتی از خط به خطش خاطره داشته باشی
ولی درس زندگی نیستند
یک مشت معادله اند که اگر من, من باشم از همان معادله ها هم ایده میگیرم
به هر حال برایم مهم نبود فلانی چرا سر کلاس نیامده
نیامده تا دو ساعت بیشتر با دوست پسرش باشد
تا دو ساعت بیشتر زندگی کند
اصلاً نیامده تا دو ساعت بیشتر بخوابد
برایم مهم نبود
من لذتم را برده بودم
من هم دو ساعت زندگی کرده بودم
از امثال پگاه هیچ وقت انتظار تشکر نداشتم
در حقشان لطف میکردم ولی یادم رفته بود که دارم لطف میکنم
پ.ن1: هر کاری کردم نتونستم محاوره ای بنویسم اون چند خطو!!! چرا؟!!!
پ.ن2: فکر کنم دو سال پیش بود که با دیدن همچین صحنه ای ناراحت شدم
کپی جزوه های ارشیا بود
بعد از امتحان OR
توی سطل آشغال
برای منی که کپی همهی جزوه هایی که میگیرمو نگه میدارم
به عنوان یادگاری
به عنوان خاطره
اصلاً نگه میدارم که شاید یه روز به دردم بخوره
برای من هضم همچین صحنه ای سخت بود
اینکه تا وقتی برایشان عزیز هستی که به دردشان میخوری!
خیلی ها اینجا "تا" داشتند
(ای بابا این تیکه هم لفظ قلم شد)
به هر حال هر کی یه جوره
همگروهیایی که بعد از ارائه پروژه دیگه ندیدمشون
همکلاسیایی که تا شب امتحان باهم بودیم
همه که پگاه نیستن
پگاه "تا" نداشت
ترم اول, با ما به عنوان سال بالایی اومده بود مشهد
که راه و رسم زندگی دانشجویی یادمون بره
اولین و آخرین اردویی بود که با ورودی های 89 رفتم
من تمام سه روز اردو گریه کردم!
به خاطر غذا گریه کردم, به خاطر سردی هوا, گرمی هوا, جای خواب و
کلاً داشتم نق میزدم و گریه میکردم!
شاید خودش یادش نیاد,
یادمه اون روز یه نیم ساعت با الهام توی حیاط اون اردوگاهی که بودیم قدم زدیم و
باهم حرف زدیم و کلی حرف زدیم و دیگه آروم شدم
ازش ممنونم بابت همهی SMS هایی که قبل امتحانا و کوییزام میفرستاد و
برام آرزوی موفقیت میکرد
موقع انتخاب واحد, در مورد اساتید, راهنمایی میکرد
نیمفاصله رو یادم داد
هر موقع پستام اشکال نگارشی و ویرایشی داشت, یادآوری میکرد
بابت همهی نمونه سوالات و کتابا و جزوههایی که برای کنکور در اختیارم گذاشت
بابت دیتاهای EEG برای پروژه کارشناسیم و
اون دو سه ساعتی که پارسال تیرماه با من اخلاق مهندسی خوند و
اون روز که باهم پالس خوندیم و
اون چند ساعتی که داشتیم توی سالن مطالعه سوالات کنکورو حل میکردیم و
این سوال 49:
بابت روزایی که با من تا دم در خوابگاه اومد تا تو راه باهم حرف بزنیم
کلاساشو نرفت و گفت مهم نیست تا حرف بزنیم
یه موقعهایی جلوی همین پارک نشستیم و
حرف زدیم
راجع به همه چی
حتی راجع به اون پیرمرده که همیشه دنبال وسایل بازیافتی میگرده حرف زدیم و
عکس اون پیرمرده (هر روز عصر جلوی پارک میبینمش)
بابت همه ی اینا:
و یه تشکر ویژه از مخابرات بابت SMS هایی که این جوری میرسونه دستم
اولین بار هم نیست این جوری میشه SMS ها
+ اون روز رفته بودم از کتابخونه مرکزی کتاب مهندسی پزشکی بگیرم
همیشه دقت میکنم ببینم کیا قبل از من فلان کتابو گرفتن
وقتی اسم الهامو قبل خودم دیدم ذوق مرگ شدم
دلم براش تنگ شد
هر چند یه ساعت پیش دیده بودمش
تازه چون هر کی خودش اسمشو تو اون برگه هه مینویسه,
خطشو دیدم و دلم برای خطشم تنگ شد
به تشدید و دندونه ها و دقتی که موقع نوشتن داره
چه قدر بعضیا زیادی خوبن...
خلاصه خیلی دوستش دارم دیگه!
در راستای بسته پستی پست پیشین (چه قدر دندونه داره این عبارت بسته پستی پست پیشین!!!) خلاصه بابا در راستای بسته پستی پست پیشین زنگ زده میگه منم 8 تومن دادم, ولی روش نوشته 6 تومن, به هر حال خوشحالم که یکی از دغدغه های فکریم حل شد
افتخار اینو داشتم که این خانم س. هر درسی از مرکز معارف ارائه داده بردارم و
با 20 پاس کنم و
امروز من آخرین کسی بودم که برگه امتحانو تحویل دادم
60 دقیقه وقت و 9 تا سوال تشریحی
سوال اول و دوم هر کدوم, 4 قسمت داشتن و سوال آخر 5 قسمت
ینی در کل 18 تا سوال بود
3 برگه ی A4 جواب نوشتم و دری وری اضافی, نمره منفی داشت
حس میکردم روی منبرم
اون آخرا دستم از کار افتاد و حس کردم که دیگه دست چپم باز سکته کرد!
مراقب امتحانم که یه دیقه دندون رو جیگر نمیذاشت ببینم چی دارم مینویسم
هی میگه خانوم پاشو برگه تو بده
همه اش دو دیقه تاخیر داشتما, ینی 62 دقیقه طول کشید کلاً
ایشالا اینم از آخرین 20 مرکز معارف
بعد از امتحان, بردم تحقیقم (نامه 53 نهج البلاغه) رو بدم به استاد
پرسید این چندمین درسیه که با من داشتی؟
خندیدم گفتم دیگه آخری بود
در مورد ارشد و برنامه هام حرف زدیم و
دلم براش تنگ میشه...
و تشکر میکنم از مسئولین پست کشور که هزینه ارسال شناسنامه از تهران به تبریز 8 تومن و برگشت 6 تومنه, هر جوری استدلال میکنم متوجه نمیشم چرا!!!
دلم برای خط بابام تنگ شده بود
بچه که بودم میبردم بابا اسممو رو کتابام بنویسه
همیشه میگفتم صفحه اول دفترام به نام خدا بنویسه
هنوزم فکر میکنم بابا خوش خط تر از منه
و تشکر خییییییییییییییلی ویژه تر از مسئولین بانک ملی و
اعصاب نداشتهی خودم که مثل گوشت چرخ کرده, لهه (lehe)
همون طور که ملاحظه میکنید, 5 تومن بابت آبونمان دریافت SMS کم کرده
خب دستش درد نکنه
اتفاقاً خودم رفته بودم ثبت نام کرده بودم که دریافت و پرداختامو SMS کنه
ولی خب یه بار SMS دادی فهمیدم دیگه!
اصن, دو بار! سه بار!
نه دیگه هر نیم ساعت یه بار!!!
نتیجه اش شد این: تا عبرتی باشد برای سایرین
امروز 8 صبح زنگ زدم که وقت بگیرم
اولین کسی بودم که زنگ زدم
اول یه آقاهه برداشت و بعدش داد به یه خانومه
توجه داشتم به این موضوع که از عبارت "خسته نباشید" استفاده نکنم
چون 8 صبح بود
توجه کردم و استفاده نکردم
ولی اون خانومه گفت مدارکاتو بیار
خواستم بگم مدارک خودش جمع مدرکه, دیگه جمع نبند
نگفتم
پرسید اهل تهرانی؟
گفتم دانشجوی اینجام, ینی ساکن اینجام
ولی اصالتاً شهرستانی ام
خواستم بپرسم چی قراره بپرسین ازم و چه قدر طول میکشه؟
پرسیدم
گفتن یه سری سوالات عمومی و خصوصی, نیم ساعت, یه ساعت
اینی که گفتن نمیدونم ینی چی, سوالات عمومی و خصوصی ینی چی؟
مگه قرار نبود اندازه کفن و عمامه رو بپرسن؟
من راجع به اینا کلی تحقیق کردم
ینی چی آخه؟
یکشنبه اولین کسی هستم که مورد مصاحبه واقع میشم
علی رغم اینکه در پوست خود گنجیده نمیشم,
ولی منتظر نتایج وزارت بهداشتم
و حواسم هست که زبانشناسی خوابگاه نداره
یا باید سریعاً شوهر کنم برم سر خونه زندگیم
یا خونه اجاره کنم
فعلاً یه خونه 70 متری, 25 تومن رهن, 500 اجاره روی میزه!
فقط نیست که ساکن طبقه پایینی خط کش داره, یه کم مردّدم!
میگن مار از پونه بدش میاد میره باهاش همسایه میشه
حتی میگن Keep your friends close and your enemies closer
.
.
.
ئه! دارن زنگ میزنن, جواب بدم میام...
.
.
.
خانم م. بود, همون که یه ربع پیش باهاش حرف زدم
ازم میپرسید چرا پرسیدی چه قدر طول میکشه
گفتم چون امتحان دارم, میخواستم ببینم با خودم کتاب بیارم یا نه
گفت بیار
ینی قراره خیلی علاف بشم
پ.ن1: علاف ینی علف فروش
پ.ن2: یکی از دوستامم اومده تهران برای مصاحبه
به عنوان معرف منو معرفی کرده
به نظرم همین یه دلیل کافیه برای رد شدنش
تازه من معرِّف نیستم, معرَّفم! ینی فاعل و معرفی کننده نیستم
معرفی شده هستم
پ.ن3: یه بنده خدایی رو برای اولین بار تگ کردم, کامنت گذاشته
"اولین تگمو به خودم و جامعه تگ شدگان تبریک میگم، واقعا باورم نمیشه! اگه 1371!!! گیگ ترافیک تو دست راستم و 1371 گیگ ترافیک تو دست چپم بذارن با این تگ عوضش نمیکنم!"
پ.ن4: اینم دومین تگش
متاسفانه این جزوهمو هفته پیش نیمی از دانشگاه گرفته کپی کرده و من تازه امشب, شب امتحان که تورق میکردم, فهمیدم امر رو با عین نوشتم. عمیقاً برای خودم و جامعه زبانشناسان متاسفم
پ.ن: اگه سایر نکات جزوه هم نظرتونو جلب کرده, بمونه برای بعد
اینکه جنین انگل است و مادری ضد آزادی است و باروری ماجرای غم انگیز و ...
اینا نظر رهبر فمنیست هاست که اسمشم بمونه برای بعد
بعداً میرم رو منبر, توضیح میدم
پ.پ.ن: خوشحالم که این درسو به عنوان درس اختیاری برداشتم
ولی هنوز لای جزوه رو باز نکردم
ینی باز کردم عکس گرفتم بستم
خب جزوه ای که خودم نوشتم, چیشو بخونم آخه!
والا
ینی یه همچین اعتماد به نفسی دارم من
پستش این بود:
این روزا برای اینکه از یه جایی برای شروع یه کاری وام بگیری باید یه طرح توجیهی بدی و ما با توجه به مشکلات پیش رو در زبان و ادبیات فارسی که شامل موارد زیر است اقدام به انجام عملی خواهیم کرد
1- تعدد تعداد حروف تکرار در ظاهر و غیرتکراری در باطن ازجمله سصث ط ت ا ع ه ح ذ ز ض
2- اشتغال بسیار از جوانان بیکار در حوزه زبان شناسی
3- بریدن دست عرب های شخیص از گذشته ایران
4- بستن دهان دشمنان فارسی مبنی بر سرچشمه گرفتن فارسی از زبان عربی
5- حذف دروسی از جمله املا در مدارس و کاهش هزینه تحصیل
6- حذف غلط املایی در دانش آموزان و بلاخص دانشجویان مهندسی !
و کلی دلیل دیگر ک از گفتن آنها عاجزم چون در دنیای فحش و بد و بیراه می گنجه !!
در راستای توضیح گزینه دوم منظور از اشتغال جوانان, مشغول شدن محصلان حوزه زبان شناسی به تولید کلمات جدید به خاطر حذف شدن بعضی از کلمات از جمله ارق یا عرق :))
میبینید که توجیه اقتصادی هم داره
پس بیاید اول یه طرح یا لایحه (!) به مجلس ارائه کنیم
شاید نوایی شد!
و بیاید دست به دست هم دهیم و رشته زبان شناسی رو آباد کنیم :)
بدرود !!
منبع این پست: قابل ذکر نیست, چون وبلاگش رمز داشت
پ.ن: یکی نیست بگه تو به چه حقی پست وبلاگی که رمز داره رو تو وبلاگت منتشر میکنی؟
همچنین تشکر میکنم از اون دسته از دوستانی که هر موقع غلط های املاییشونو کشف و ضبط کردم, نه تنها ناراحت نشدن, بلکه فکر کنم تو دلشون فحش دادن به هر حال هر موقع پست های شن های ساحل, فاطمه, مرتضی و حتی مسترنیما رو میخونم, از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون, دنبال غلط املایی میگردم خعلی حال میده:
که بهش تذکر دادم و
حتی سهیلا!!! حتی بابا
پ.ن: من هنوز نمیدونم چی برنده شدمااااااااااااا, چون هنوز نرفتم سراغ جایزه ام
ینی یه همچین آدم خرّم و خجسته ای ام من!
خب مهم اینه که برنده شدم
+ بالاخره تحلیل من از نامه 53 نهج البلاغه تموم شد!!!
ولی عااااااااااااااالی بود, عالی!!!
فکرشم نمیکردم همچین چیزایی توش باشه
اصن جا داره تشکر کنم از حضرت علی بابت این نامه اش به مالک اشتر!
به خدااااااااا!
اصن حرف نداشت
مثلاً از این قسمت خیلی خوشم اومد:
حضرت علی خطاب به مالک که فرماندار مصر شده: هرگز پیشنهاد صلح از طرف دشمن را که خشنودى خدا در آن است رد مکن، که آسایش رزمندگان، و آرامش فکرى تو، و امنیّت کشور در صلح تأمین مى گردد, لکن زنهار زنهار از دشمن خود پس از آشتى کردن، زیرا گاهى دشمن نزدیک مىشود تا غافلگیر کند، پس دور اندیش باش
و همین طور این قسمت:
خدا را خدا را در خصوص طبقات پایین و محروم جامعه، که هیچ چاره اى ندارند,
همانا در این طبقه محروم گروهى خویشتن دارى کرده و گروهى به گدایى دست نیاز بر مىدارند، پس براى خدا پاسدار حقّى باش که خداوند براى این طبقه معیّن فرموده است؛ بخشى از بیت المال و بخشى از غلّه هاى زمینهاى غنیمتى اسلام را در هر شهرى به طبقات پایین اختصاص ده، زیرا براى دورترین مسلمانان همانند نزدیکترین آنان سهمى مساوى وجود دارد و تو مسئول رعایت آن مى باشى. مبادا سر مستى حکومت تو را از رسیدگى به آنان باز دارد، که هرگز انجام کارهاى فراوان و مهم عذرى براى ترک مسئولیّتهاى کوچکتر نخواهد بود. همواره در فکر مشکلات آنان باش
بخشى از وقت خود را به کسانى اختصاص ده که به تو نیاز دارند، تا شخصا به امور آنان رسیدگى کنى و در مجلس عمومى با آنان بنشین و در برابر خدایى که تو را آفریده فروتن باش و سربازان و یاران و نگهبانان خود را از سر راهشان دور کن تا سخنگوى آنان بدون اضطراب در سخن گفتن با تو گفتگو کند
عکس دستخطمو آپلود کردم به ادامه پست 56
و اما بعد
این عکس اولیو من فرستادم تو گروه و ادامه ماجرا در راستای پست پیشین:
اینم بگم که مهدی, نوه ی اون یکی خالهی باباست و آخرین باری که دیدم نوزادی بیش نبود
الانم فکر کنم بچه مدرسه ای, ششم, هفتم اینا باشه
و این پستش: almatavakol.persianblog.ir/post/36
اتفاقاً دیشب داشتم در حین تحلیل نامه 53 نهج البلاغه برای درس حقوق اسلامی, این آهنگ سالار عقیلی رو گوش میکردم و خلاصه فاز وطنم پاره تنم و اینا گرفته بودم که یهو یکی از اعضای محترم گروه همچین عکسی شیر فرمود و منم از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون رگ غیرتم باد کرد شد این هوا, آره دقیقاً اون هوا که تصور کردید و خلاصه خونم به جوش اومد و بی آنکه کلامی بر زبان جاری کنم دو تا عکس دیگه هم من شیر فرمودم که شرم بر من اگر حریم تو, پیش چشمان من شکسته شود و کشور روزهای دشوار, زخمی سربلند بحرانها, می شود با تو دل به دریا زد, می شود با تو دل به دنیا بست و آقا اصن روایت داریم حب الوطن من الایمان!!!
+ همیشه به امید میگم یا جای من تو این گروهه یا این دوستان!!!
ینی پی به علاوه منهای دو کا پی رادیان!!! اختلاف فاز داریم!
ولی خب ...
و یه تشکر ویژه از خوانندگان مهربونی که کامنت میذارن که:
ما خوانندگان خوب وبلاگ از نویسنده در هفته ای که 4 تا پایان ترم داره انتظار نداریم یهو اونقد پست بذاره که وبلاگ منفجر شه!!!
بعله! اینا همچین خواننده های رحیمی هستن!
ولی داستان اینه دو تا امتحان اول این هفته تخصصی بود, دو تا امتحان بعدی این هفته عمومیه و من الان نیاز دارم موتور نوشتاریمو گرم کنم که بتونم اونجا دری وری بنویسم, هر چند من در همهی حالات چه تو ساحل چه تو دریا چه تو خشکی چه تو صحرا حتی روی شتر و توی شکم نهنگ هم میتونم بنویسم ولی خب به هر حال الان دارم از نوشتن این پستا استفاده ابزاری هم میکنم!
وای بر اونایی که رتبه زبان شناسی, گرایش اصطلاح شناسیشون 29 شده و
اون درس واژه گزینی رو که منبع نداشتن براش رو 40 زدن و معنی ...و نمیدونن!!!
خوبه خداروشکر معنی اون سه نقطه اولیو میدونستم و سه نقطه اش کردم!!!
دیگه روم نمیشه بگم به جز فک و فامیل برای کیا فرستادم
شمام به روی خودتون نیارید
+ هنوز درگیر نامه مالک اشترم!!!
+ کسی میدونه رذیلت اخلاقی نوعی ناتوانی است یا یک انتخاب؟ و برای بعضی افراد شرایط زندگی به گونه ای جبرآمیز منجر به قرار گرفتن در موقعیتی نامناسب است که در آن موقعیت مسئله ای به نام اخلاق مطرح نمی شود. معنای زندگی برای این افراد چگونه است؟
افتخار اینو داشتم که خانم س. هر درسی از مرکز معارف ارائه داده بردارم و
با 20 پاس کنم و
چیزی که الان ذهنمو درگیر کرده پروژه درس حقوق اسلامیه
تا فردا باید 5 صفحه در مورد حکومت اسلامی بنویسم
باید نامه 53 حضرت علی به آقای مالک اشتر رو تحلیل کنم و
با خط خودم و نه تایپ تحویل بدم
در این راستا, من الان باید راجع به همچین چیزایی قلم فرسایی کنم:
نتیجه تفکراتم رو ذیل همین پست به سمع و نظرتون میرسونم
ولی چون قرار نیست تایپ کنم, عکس میگیرم از دستخط مبارکم!
اون وقت میگن چرا توریست کم میاد ایران! ببینین این خانوم توریست که سن و سالی ازشون گذشته رو چه مقنعه ای دادن سرش کرده؟ آدم فکرمیکنه کلاس اولیه داره میره جشن شکوفه ها
ولاااا!!!
ذیل نوشت!!!
دو تا درس باهاش داشتم,
اخلاق مهندسی که تنها دختر کلاسش بودم و
جلسه آخر منو به خاطر شجاعتم تحسین کرد
این ترمم مدارمخ داشتم و جونم بالا اومد و جون به سر شدم تا اینا پاس شن
هنوز نمرهی مدار مخ نیومده ولی مجبوره پاسم کنه به هر حال!
و با آخرین جملهی کتابش منو مُردوند!!!
تمّت؟!!! نه واقعاً تمّت؟!!! کتاب مدار مخابراتی و تمّت؟!!!
و تشکر میکنم از نرگس که ایشونم با تمام مخابراتی بودنش دوستش دارم و
همین کلاس مدارمخ موجبات اینو فراهم میکرد که دو روز از هفته نرگسو ببینم و
ایشان از رفرش کنندگان صامت و ساکت وبلاگمه و
جا داره یادی بکنم از اون دسر زرده که اسمش یاد رفت و
اون سری که برام سبزی پاک کرد, آورد و
کتلت های مامانش و
اینم آخرین ایدهی نرگس برای فرح و ابتهاج روحیهی من:
حلوا!!
+ دستش درد نکنه, خوشمزه بود
خاطره مهر ماه 89
سر کلاس فیزیک یا ریاضی, کنار نگار نشسته بودم و هفته اول ترم بود
استاد داشت یه مساله که توش انتگرال داشت حل میکرد
انتگرالو متوجه نشدم
نگار سمت راستم نشسته بود و داشت جزوه مینوشت
از یه دختر که سمت چپم نشسته بود پرسیدم این انتگرالو چه جوری حل میکنیم؟
برام توضیح داد و بعدش اسمشو پرسیدم و
معمولاً سوال بعدیم این بود که اهل کجایی؟
گفت من نرگسم!
بابل!
هفته پیش, کیک درست کرده بودم, برای نرگسم بردم
حسش نبود عکساشو بذارم,
الان حسش هست
طرز تهیه و مقدار مواد لازم در سبک آشپزی تورنادو عشقیه,
ینی هر چه میخواهد دل تنگت بریز
اگرم یادت رفت, خب نریز!
ولی خدایی به جای شکر نمک نریز!
اینا مراحل قبل از پخته:
میتونید توش شکلات, گردو, کشمش بریزید یا نریزید, ولی این تن بمیره شکر یادتون نره
دلیل داره که انقدر تاکید میکنماااااااااا
میخوام بعداً مثل من مجبور نشید با عسل و مربا بخورید کیکو!
میگن تریاک تو افغانستان نقش مدرسان شریف رو داره !!!!
دندونت درد میکنه
تریاک
معده ت درد میکنه
تریاک
جاییت زخم شده
تریاک
درس داری؟
تریاک
بی خوابی؟
تریاک
چی ؟ تریاک
کی؟ تریاک
کجا؟ تریاک
تلفن 26 دوتا سیخ
امینه هم, به پاس پاس شدنش در این درس خر و زبان نفهم به معنای واقعی کلمه
(درس میکرو رو عرض میکنم)
اینجانب و سایر همگروهیهای پروژه رو به صرف ناهار مهمون کرد
و جا داره یادی بکنیم از نگار و آقای سعید ملقّب به عمو!
که در راستای پروژه ی خر میکروی خر از هیچ کمکی دریغ ننمودند!
ایشالا یک در دنیا, صد در آخرت دست به هر کدی میزنن, بدون ارور دیباگ و ران بشه براشون
و جا داره تشکر کنم از آقای مهدی که موجبات آشنایی مارو با عمو فراهم کرد
(عمو و مهدی 90ای و دیجیتالین! متاسفانه نگار هم دیجیتالیه و نمیتونم بگم دیجیتال خره)
و تشکر ویژه تر دارم از سس کچاپ بیژن, (بیژن اسم سُسِس! سُسِش سُسِسااااا )
که دقایقی قبل از ارائهی پروژه یه همچین بلایی سر من و مانتوم آورد!
و تشکر خیلی ویژه تر دارم از چادرم!!!
اصن به نظرم یکی از فواید چادر, مدیریت بحران در مواجهه با همچین سوانحیه
وگرنه یه درصد فکر کن من با همچین سر و وضعی میرفتم جلوی 60 نفر ارائه میدادم
ینی بعضیا انقدر از کمبود شعور رنج میبرن
که حاضرم یک سوم شعور خودمو بلاعوض و مادام العمر در اختیارشون قرار بدم
تا التیامی باشد بر دردهای بشریت!
مشروح سه خط بالا:
دیشب بچه های کلاس, حالا کدوم کلاس مهم نیست, تو گروه, بازم مهم نیست کدوم گروه!
اعلام کردن که بیاید امروز همه باهم تمرینارو تحویل ندیم و تمدید کنیم
منم گفتم این هفته علیرغم 4 تا پایانترم تمرینامو نوشتم و اوکی تحویل نمیدم
ولی اگه شماها تحویل بدید من میدونم و شما
امروز بعد امتحان, من و بهنوش داشتیم فکر میکردیم چه خاکی بریزیم سر تمرینامون
که ملت حالا مهم نیست کدوم ملت, جلومونو گرفتن که تحویل ندیدااااااااا!
منم گفتم اوکی خدافیظ میرم خوابگاه!
حالا تو این گرمای هوا خسته و گشنه و درب و داغون و مجروح و شهید,
بدون اینکه صبونه و ناهار خورده باشم, رسیدم دم خوابگاه و
دیدم بهنوش زنگ زده که "نسرین تمریناتو بیار اینا میخوان تحویل بدن!!!"
ینی کارد میزدی خونم درنمیومد!
ینی از حرص میخواستم بشینم جلوی خوابگاه تمرینامو ریز ریز کنم و
خودمو بندازم جلوی یکی از ماشینا و خلاص شم از این دنیای پلیدی ها!
دوباره با اون حال زار و نزار ناشی از یه سری عوامل طبیعی,
تو این گرمای هوا خسته و گشنه و درب و داغون برگشتم دانشگاه و
رفتم آزمایشگاه منفی یک و دیدم بچه ها دور استاد جمع شدن و
همین که من وارد شدم دکتر گفت نسرینم اومد!
دستشو گرفت سمت من و گفت تو تمریناتو نوشتی؟
یه نگاهی به ملت کردم و تمرینارو گرفتم سمت استاد و
یه نگاه دوباره به ملت کردم و
ملت: شما مگه 4 تا پایانترم نداشتی؟
استاد: پس چرا بعد از امتحان تحویل ندادی؟
من: قرار بود باهم تحویل بدیم
استاد: هر کی آماده نکرده تا شب فرصت داره بیاره تحویل بده, به هر حال یه فرقی هست بین کسی که وقت میذاره برای تمرینش تا به موقع تحویل بده با کسی که دیرتر تحویل میده
من:
خاطره1
یه روز حالا مهم نیست کدوم روز, یه همچین چیزی آورد سر کلاس گفت این ویفر سیلیکانه,
خیلی حساسه, مواضب* باشید, زود میشکنه, کمیابه, تحریمیم, خدا تومن قیمتشه,
بهتون میدم دست به دست بچرخونید و نگاش کنید
انقدر رو این خدا تومنه تاکید کرد که ملت بیخیال شدن که آقا ما دیدیم نمیخواد بدین دستمون, می افته میشکنه, تحریمم که هستیم
منم که از هیچ سوژه ای برای وبلاگم دریغ نمیکنم
خاطره2
خاطره3
یه روز, حالا مهم نیست کدوم روز, همین استاد گرام: بچه ها میدونید 1تسلا چه قدر بزرگه؟ 1تسلا انقدر بزرگه که اگه یه خط کش فلزی دستتون بگیرید و در راستای میدان 1تسلا بایستید, خط کشو یه جوری میکشه سمت خودش که دستتون قطع میشه
من:
دستم:
خط کش فلزی 15 سانتی:
مواظب با ظ نوشته میشه, اشتباه تایپی بود با تشکر از فاطمه (خودکار بیک)
ترجمه خط اول اینه که خوش به حال محمدرضا که وقتی ما پایانترمامون شروع میشه مال اون تموم میشه, محمدرضا سال اول مکانیکه, محصول مشترک پسرعمه و دخترعموی باباست, برادر پریسا, پریسا هم همونیه که عید مراسم عقدش بود, برق میخونه, سال سوم برق, امیدم که داداش منه, تجربی بود, ولی الان آی تی میخونه, سال اول آی تی, ندا هم دختر دخترخاله باباست, یکی از نوادگان خاله بابا! مدیریت, بیمه, یا یه همچین چیزی میخونه, دانشجوی سال سوم, خواهر حسین ه, حسین عمران خونده, میترا خواهر علی ه, میترا مامایی میخونه, سال چهارم, اینا بچه های پسرخاله بابا هستن, ما همه مون دانشجوییم ولی علی هنوز دانش آموزه, پسردایی هم پسردایی باباست, بابای ایلیا و بیتا! مامان ایلیا دخترخاله باباست, همون که باهاش رفتم دکتر, ایلیا و بیتا بچه ان, هادی و امین و اون یکی محمدرضارو توضیح نمیدم, اصن نمیدونم الان اینارو چرا توضیح میدم ولی وقتی خودمو میذارم جای مخاطب حس میکنم باید توضیح بدم, امتحان فردا خره! کلاً امتحان خره!!!
والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته!
در ضمن, خسته ام!
حال ندارم این همه آدمو تگ کنم ولی دکتر کرجی رو تگ میکنم!
الهی!
با خاطری خسته،
دل به کرم تو بسته,
دست از اساتید شسته و
در انتظار نمرات نشسته ام
پاس شوند کریمی,
پاس نشوند حکیمی،
نیفتم شاکرم
بیفتم صابرم
الهی شهریه ها بالاست که میدانی
وجیبم خالیست که میبینی
نه پای گریز از امتحان دارم
و نه زبان ستیز با استاد،
الهی دانشجویی را چه شاید و از او چه باید؟
دستم بگیر یاارحم الراحمین...
پیشنهاد امروز سرآشپز: این پست فاطمه
پ.ن: اون سه بیت شعر پست قبلی از پروینه ولی نمیدونم چرا توی دیوانش نیست, اینم میدونم که چند بیت از دیوانش توسط داداشش کم و زیاد شده, نمیدونم اینم جزو اوناست یا نه, باید از یه استاد ادبیات بپرسم, سر فرصت این موضوع رو پیگیری میکنم به سمع و نظرتون میرسونم!
ضمن تبریک عید نیمه شعبان,
چارلی چاپلین:
من هر قدر با کار طنز، کوشش کردم تا مردم "بفهمند"
اما آنها فقط "خندیدند"
امام سجاد:
پدرم با برترین مردان زمان خویش در خون غلطید تا مردم "بفهمند"
اما آنان فقط "گریه کردند"
چند وقته نرفتم رو منبر, گفتم به مناسبت نیمه شعبان یه منبرم بذارم براتون
از وقتی این عکسو تو یکی از سایتا دیدم, موقع غذا خوردن, غذا کوفتم میشه رسماً...
مگر نه اینکه پیامبر گفته: "لا یَشْبَعُ الْمُؤْمِنُ دُونَ جارِهِ"؛
مگر نه اینکه نباید مؤمن بدون اینکه همسایه اش سیر شود, سیر شود!
مگرنه اینکه ما الان خودمونو مسلمون فرض کردیم
فرض کردیم یا نکردیم؟
کردیم یا نکردیم؟
جواب منو بده
نخند آقا, نخند
شما که میخندی!
شما برو بیرون!
مگر نه اینکه ایشون گفتن به من ایمان نیاورده است کسی که سیر بخوابد و
همسایه اش گرسنه باشد
خب!
خب الان بازم انتظار داریم وقتی مردیم, به بهشت نائل بشیم؟
آره؟
آره یا نه!!!
جواب منو بده, اعصاب ندارم
یه جا نوشته بود یه شیخی بوده (یکی مثل من)
یه شب یکی از شاگرداشو میخواد و با خشم و عصبانیّت میگه:
"در همسایگی تو فردی است بینوا که با چند کودک خود گرسنه به سر می برد!!!
چرا به حال آنها رسیدگی نمی کنی؟"
اون شاگرد بدبختم میگه:
"به خدا سوگند! نمی دانستم که آنها چنین مشکلی دارند"
شیخ هم برمیگرده میگه:
"همین که نمی دانستی، مرا خشمگین کرده
و الّا اگر می دانستی و اقدام نمی کردی، کافر بودی"
به قول پروین اعتصامی,
واعظی پرسید از فرزند خویش / هیچ می دانی مسلمانی به چیست
صدق و بی آزاری و خدمت به خلق / هم عبادت ، هم کلید زندگیست
گفت : زین معیار اندر شهر ما / "یک مسلمان هست آن هم ارمنیست"
ای کاش انسانها همانقدر که از ارتفاع میترسند از پستی هم هراس داشتند!!!
خب دیگه, منبر تموم شد, برید به کاراتون برسید و به حرفامم فکر کنید و
تا منبری دیگر بدرود!
بذارید شیخ به محاسبات مولفه انترمدولاسیون بپردازه,
شیخ شنبه امتحان مدارمخ داره
یکشنبه بیوسنسور!
مدار مخ خره!
سیب زمینی سرخ کرده رو عرض میکنم
نیم ساعت پیش داشتم سیب زمینی سرخ میکردم,
مژده گفت این همه سیب زمینی؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
گفتم نصفش برای ناخنک زدنای خودم موقع سرخ کردنه, نصف نصفش برای شام
اون یکی نصف نصفشم برای خورشت ناهار فردا
ولی حالا منم و یه ماهیتابه خالی!!!
همه رو موقع سرخ کردن خوردم
الان باید دوباره سیب زمینی سرخ کنم
تو این گروه بیوسنسور (مهندسی پزشکی شریف) من عضو سایلنت بودم
دیشب دیدم نمونه سوال میخوان, زبونم باز شد بالاخره
اینم بگم که اینا همهشون 91 این و همیشه حس مادربزرگانه نسبت بهشون داشتم
و یه مکالمه موازی, همزمان با مکالمهی بالا
(فرزاد 89 ایه)
اینم بگم که ما این درسو به عنوان درس اختیاری برداشتیم
ولی خیلی بده آخرین کاری که آدم بخواد تو دانشگاه انجام بده زدن یه بچه باشه
بچه که زدن نداره
والا
این پست آلمارو خوندم, خوشم اومد
از مژده میپرسم باکلوفن برای چیه؟ میگه "فن" داره لابد مسکنه
سرچ کردم دیدم نوشته باکلوفن بر روی سطح هوشیاری انسان و سرعت واکنش به محیط تاثیر میگذارد. اگر از این دارو مصرف میشود باید در مورد رانندگی و یا کار با ابزارهایی که نیازمند دقت و مهارت است احتیاط کرد. این دارو را نباید بطور همزمان با الکل مصرف کرد و مهمترین عوارض مصرف باکلوفن عبارتند از تشنج, توهم یا افسردگی, خواب آلودگی، گیجی، ضعف و احساس خستگی, سردرد, مشکل در خوابیدن, ضربان نامنظم قلب و غیره
ینی فکر کن عوارضش از محاسنش بیشتره
در مورد ناپروکسنم نوشته هر دارویی که توسط پزشک برای شما تجویز شده است همانطور که برای شما فوایدی دارد ممکن است مصرف آن همراه با عوارض ناخواسته ای هم باشد. (این قسمت داشته ذهن منو آماده میکرده که موقع خوندن عوارض شوکه نشم) بعدش نوشته ناپروکسن میتواند احتمال سکته قلبی یا سکته مغزی را بالا ببرد, از دیگر عوارض احتمالی مصرف ناپروکسن عوارض گوارشی مثل زخم شدن معده است که موجب خونریزی از آن میشود. این عارضه ممکن است ناگهانی و بدون هیچ علامت قبلی ایجاد شود. همزمان با مصرف ناپروکسن از الکل استفاده نکنید چون احتمال خونریزی معده را بیشتر میکند. ناپروکسن پوست را به نور خورشید حساس میکند. پس وقتی از ناپروکسن استفاده میکنید پوست بدن خود را بپوشانید، کلاه بر سر بگذارید و از کرمهای ضد آفتاب استفاده کنید و سایر عوارض!!!
پ.ن1: من فکر میکردم مصاحبه 19 و 20 خرداده, دقت نکرده بودم 24 ام هست
پ.ن2: ترجمه آخرین جمله داداشم: حرف خودتو خرج خودت میکنم دیگه
(در راستای دانشجو باید آگاه باشه)
پ.ن3: همانا ما همه مون از رد دادگانیم!!!
زبانشو بلد نیستماااااااااا؛ خطشو میشناسم
امروز بعد از کلاس بیوسنسور نزدیک خوابگاه, پای اون درخته یه عکس سلفی گرفتم
بیوسنسور, آخرین کلاس دوره کارشناسیم بود
این عکس سمت راستی, روز اول دانشگاه, کار نگاره
گوشیمو دادم بهش گفتم از اولین روز دانشگاهم عکس بگیر
من بودم و نگار و مژده و فکر کنم مریم و سمیرا و همه برقیای هممدرسه ای
ولی خب امروز کسی نبود گوشیمو بدم بهش عکس بگیره, سلفی گرفتم
دیروز با الهام و مهدی بودم (الهام 88 ای, الان ارشد, من 89 ای, مهدی 90 ای)
به مناسبت نیمه شعبان یه اطلاعیه رو دیوار دانشگاه زده بودن
(راستی عیدتونم مبارک)
که روش نوشته بودن مهدی
ولی یه جوری نوشته بودن که انگار ژاپنی نوشتن
این جوری:
م
ه
د
ی
فونتشم فرق داشت
به بچه ها گفتم این یا چینیه یا ژاپنی, ولی کره ای نیست
بعدش داشتم کره ای رو توضیح میدادم, فرصت نشد بیشتر توضیح بدم
گفتم بذارم اینجا ببینن, شما هم استفاده کنید و
به هر حال خواستم دانش و استعدادمو بکنم تو چش و چال ملت
به عنوان مثال:
معنی کلمه هارو نمیدونمااااااا, صرفاً رسم الخط و نوشتنشو بلدم
که اینجوری بخش بخشه
در راستای ارائه پروژه بیوسنسور امروز,
با این مقدمه که فرزاد همگروهیم بود, و با ذکر این نکته که همشهریمه و
این روزا حالش از من بدتر و به زور قرص و آمپول سر پا!!!
بیچاره چند روزه از این دکتر به اون دکتر و
انگار گوشاش سنگین شده بود و
موقع تمرین ارائه و درست کردن اسلاید حنجره ام تیکه تیکه شد خلاصه!
امروز قبل از ارائه بهم میگه اگه ارائه ترکی بود یه ساعت حرف میزدماااااا
ولی متاسفانه فارسیم زود تموم میشه
قرار شد من شروع کنم و تا جایی که جان در بدن دارم حرف بزنم و بعدش این بیاد
یک دقیقه اول سمینار رو اختصاص دادم به شرح حال خودم و
اینکه چرا گردنم نمیچرخه و مثل آدم آهنیا شدم و
بعدشم گفتم گوشای فرزاد گرفته و نمیشنوه و
گفتم بعد از ارائه اگه سوالی داشتید از خودم بپرسید
حالا بماند که چی ارائه دادیم و چی شد,
اینو گذاشته بودم زمان از دستمون در نره
16 دقیقه و 47 ثانیه دری وری گفتیم و
یه مشت شر و ور راجع به سنسور تشخیص سرطان تحویل ملت دادیم
از اونجایی که گردنم نمیچرخید, نمیتونستم جلوی اسلاید ها بایستم,
تصمیم گرفتم بشینم و ارائه بدم
حالا فکر کنید فرزاد نشسته رو صندلی استاد
استادم کنار بچه ها
رفتم خیلی آروم بهش گفتم: "فرزاد دور من اتوروم" = فرزاد پاشو من بشینم
نشنید
بلندتر: " فرزاد دور من اتوروم صندلده" = فرزاد پاشو من بشینم رو صندلی
نشنید
بلندتر: "فرزااااااااد دور ایاغا گت اتی اوردا من اتوروم صندلده"
= فرزااااااااد پاشو برو اونجا بشین من بشینم رو صندلی
خب همون طور که گفتم گوشاش سنگین شده بود
مامان بزرگ خدابیامرزم با اینکه سواد زیادی نداشت ولی
هم قرصای خودشو مدیریت میکرد هم قرصای بابابزرگ خدابیامرزمو
هم تاریخ امتحانای منِ خدابیامرزو
حتی نمره هامو!!!
ینی صبح و ظهر و شب خودش و بابابزرگم یه مشت قرص میخوردن
بدون هیچ خطا و اشتباهی!!!
بدون اغراق هر سری هفت هشت ده تا قرص میخوردن!
شاید هر روز بیست تا
یه سریاشونم مثلاً آمپول بودن, هفته ای یه بار دو بار که اینام یادش بود
یادمه یه بار قرار شد من به بابابزرگم قرصاشو بدم, کلاً هنگ بودم
اصن نمیدونستم چی به چیه
تازه مامان بزرگم میدونست کدوم قرص برای چیه,
مثلاً وقتی قرار بود بیان برای تولدم فلان قرصو نمیداد به بابابزرگم که مثلاً نخوابه
خلاصه اینارو گفتم که برسم به اینجا که
اون خدابیامرزا قرصارو با رنگاشون و حتی شکلشون میشناختن
ولی همه رو به موقع و منظم میخوردن و کسی کاری به کارشون نداشت
حالا من که نوه شون باشم
تحصیل کرده هم هستم تازه!
اون وقت 4 تا و دقیقاً 4 تا ویتامینو نمیتونم مدیریت کنم
ینی به حدی رسیدم که مامانم زنگ میزنه یادم بندازه
اگه من نباشم هم به مژده میگه که یادم بندازه
خودمم یه ساعت میشینم فکر میکنم الان نوبت کدومشونه
اون دوتایی که هر روز یه بارنو شبا میخورم,
اونی که دو تا خط روشه ینی صبح و شب
یکیشونم در صورت درده که لامصب اونو همیشه باید بخورم
تازه نمیدونم کدومشون منو میخوابونه,
فکر کنم همین یارویی باشه که روش نوشته در صورت درد
دیروز اینو خوردم, سر کلاس مدار مخ خواب خواب بودم! ولی چشام باز بود
برای کلاس بعدی که پالس باشه دیگه نتونستم چشامو باز نگه دارم,
رفتم مسجد بخوابم,
ملت داشتن نماز جماعت میخوندن
من خواب بودم!
تمام مدت تو خواب جمله ی سمع الله لمن حمده ریپیت میشد
حالا اینا چه ربطی به عنوان پست داره؟
ربطش اینه که بالاخره امروز شن های ساحلو پیدا کردم ینی اون منو پیدا کرد
دلم برای کامنتاش تنگ شده بود
ینی مرده شور بیاد بلاگفا رو ببره که اینجوری آواره مون کرده
آهان, یه چیز دیگه هم در مورد دفترچه بیمه میخواستم بگم یادم رفت
این دفترچه بیمه خدمات درمانی من از سال 89 تا 92 خالی خالی بود
حتی یه برگهش هم استفاده نشده بود
کلاً من به دکتر جماعت اعتماد ندارم
خودم خوب میشم
سال 92, پایانترم الکمغ و کنترل خطیم تو یه روز بود, روز امتحان قیرپاچ کردم و
رفتم حذف پزشکی و یه صفحه اش اون موقع استفاده شد
از اون موقع بدون استفاده مونده بود تا پریروز که میخواستم برم دکتر
که دیدم تاریخ انقضاش گذشته
مژده گفت دفترچه منو ببر
ولی خب حالا بماند که دفترچه مژده رو نبردم و اصن ویتامینا آزادن
یه چیز دیگه هم بگم و صحنه رو ترک کنم!
تا دقایقی دیگر ارائه بیوسنسور دارم
هنوز اسلایداش آماده نیست
ینی هر روز یه ارائه!!!
به جان خودم انقدر که من سخنرانی داشتم این هفته,
سخنگوی کشور این همه ارائه نداشت
والا
برم به بدبختیام برسم...
شما هم بی کار نشین, یه فاتحه ای برای اون 2 تا خدابیامرزی که تگ کردم بخون
خواستی منم دعا کن, چون گردنم نمیچرخه و مثل آدم آهنیا شدم
سوم ابتدائی که بودم, مقنعه هامون صورتی بود
اون موقع یه همکلاسی داشتم به اسم عفت!
موهاش بلند و طلایی بود
خیلی هم آروم و درسخون بود,
یه چیزی تو مایه های خودم
و تنها کسی بود که بیرون مدرسه ترکی و توی مدرسه فارسی حرف میزد
این حرکتش رو اعصاب بود
زیاد دوستش نداشتم
چون درسش خوب بود و نمیذاشت تنها شاگرد اول کلاس باشم
اون موقع نیمکت داشتیم و این کنار من مینشست
همیشه سر این موضوع که کی سهم بیشتری از نیمکت داره باهم دعوا میکردیم
همیشه با خودکار و خط کش نیمکتو نصف میکردیم و به اون یکی اجازه تجاوز نمیدادیم
مامان و بابامونو میآوردیم سر هم دیگه و گیس و گیس کشی و هر روز دعوا
به جایی رسیدیم که تو یه نیمکت مینشستیم ولی باهم حرف نمیزدیم
باباش فرش میبافت
تو خونه
همیشه بهش حسودیم میشد که باباش همهاش تو خونه است و
بیشتر از من باباشو میبینه
اون موقع این جوری بود که اولیا! هر از گاهی میومدن مدرسه و
اوضاع درسی مارو از مربیان میپرسیدن
یه روز مامان و بابای من با سه جعبه شیرینی اومدن مدرسه و
یه نیم ساعتم از وقت کلاسو گرفتن و
بعد از اینکه خیالشون راحت شد من هنوز شاگرد اولم, رفتن
معلممون یه خانم 50, 60 ساله بود, به اسم م. خدایان!
ابهتی داشت برای خودش,
لاغر بود؛ پیر, خشن و بی رحم!
انقدر سختگیر بود که هیچ کس دوست نداشت کلاس اون باشه
ولی منو خیلی دوست داشت
یادمه سال سوم اولین سالی بود که ما با خودکار مینوشتیم
حس میکردیم که دیگه بزرگ شدیم که با خودکار مینویسیم
مامان منم از اینکه مقنعهمو همیشه با خودکار مینویسم و کثیف میکنم کفری میشد
یادمه اون روز به معلممون گفت به بچه ها بگین با خودکاراشون مقنعه هاشونو ننویسن
بابا اینا اینارو بیرون کلاس میگفتناااااااااا
معلممونم بعد از این که با والدین من حرف زد, اومد و این موضوع مقنعه رو مطرح کرد
ولی نمیدونم چرا لامصب جلوی مقنعه ام همیشه ی خدا خط خطی بود!
خلاصه این همه شر و ور گفتم که برسم به اینجا که یه روزم مامان عفت اومد مدرسه
به معلممون گفته بود به عفت بگین کمتر درس بخونه و یه کم بره تو کوچه بازی کنه
معلممونم اون روز اومد تو کلاس گفت عجباااا ملت میان میگن به بچه مون بگو درس بخونه
یه عده هم میان میگن بگو درس نخونه
فقط همون یه سال با عفت همکلاسی بودم,
بعدش دیگه ندیدمش
کماکان این همه دری وری سر هم کردم برسم به اینجا که
دیروز دخترخاله به دکتر میگفت به این دختر ما بگو کمتر درس بخونه و یه کم تفریح کنه
دکترم برگشت گفت عجبااااااااااا ملت میان میگن به بچه مون بگو درس بخونه
یه عده هم میان میگن بگو درس نخونه
یاد خانم خدایان افتادم و کلاس سوم و عفت و
خلاصه دکتر گفت خانم, برو خدارو شکر کن میخونه!
تو این دوره زمونه کی درس میخونه آخه!
بذار بخونه, اتفاقاً دانشجو باید درس بخونه!
بعدشم رشتهمو پرسید و آفرین و باریکلا و احسنت و اینا
+ دیشب میل زدم به استاد ادواتم که امروز به خودش ارائه بدم
موافقت کرد, ولی با موضوع سمینارم موافق نبود
میگه پیزوالکتریک و کاربردش چه ربطی به ادوات داره؟
امروز موقع ارائه باید هر جوری شده سر و ته حرفامو هی ربط بدم به ادوات
هی باید ساختارشو به کریستالا ربط بدم, ولی لامصب نارساناست,
درس ما هم ادوات نیمه رسانا!
ساعت 9 هم با استاد قرار دارم هم با نگار اینا!
فعلاً که در خدمت شمام و در حال تایپ و نشر خاطرات 15 سال پیش
ینی این ادیت کردنم تو حلقم!!!
کلاس بیوسنسور, دکتر ف.
من اونی ام که کنار اونی که مانتو سبز یا به قول شما آبی پوشیده (بهنوش) ایستادم
چون دکترهای تهرانو نمیشناختم, ظهر رفتم کرج که با دخترخاله بابا برم دکتر
به خاطر همین درد دست چپم
شب که داشتم برمیگشتم, ایلیا میگه میشه بمونی؟
گفتم نه, باید برم مشقامو بنویسم
یه دونه سیب بهم داد گفت پس اینو تو مترو بخور از حال نری!
بعدشم یه سیب دیگه داد گفت اگه اون توش سیاه بود اینو بخور
بعدش یه سیب دیگه آورد گفت اگه اونا خراب بود اینو بخور
بعدشم چندتا گوجه سبز داد که وقتی دارم مشقامو مینویسم بخورم
ایلیا, محصول مشترک دخترخاله بابا و پسردایی بابا
من, مترو!
پست امروز رو با این عکس خاتمه میدم
23 سالو رد کردم, هنوزم عین چی! از آمپول میترسم
میترسماااااااا! اصن یه وضعی
+ نمیتونم بیشتر از این تایپ کنم, دستم درد میکنه
دارم اینو گوش میدم
ارائهی امروز یه همچین چیزی از آب درومد, اینارو پرینت کرده بودم موقع ارائه یه چیزی دستم باشه چون حواسم این روزا خیلی پرته, میترسیدم چیزای مهمی رو نگم, از گم کردن شارژر و کتاب و اینا شروع کردم امروز رسیدم به اتود!!! اتود نازنینم رو گم کردم
من اتودمو میخوااااااااام
اصن جماعت جزوه نویس رو اتودش حساسه
خدا میدونه چه قدر گشتم تا این اتودو از اون پاساژه توی آبرسان پیدا کردم
(آبرسان نام مکانی است در تبریز!!!)
حالا دیگه گم شده
اتودی که باهاش جزوه هامو نوشته بودم, دیگه نیست
اتودی که با من خط به خط لحظه هامو نوشت
و اما ارائه:
به نام خدا, سلام, تورنادو هستم,
قبل از هر چیز تشکر میکنم از دکتر و. استاد راهنمای پروژه ام, لطف کردن تشریف آوردن
(خب استاد درس با استاد راهنمام فرق داشت و موقع دفاع باید هردوشون میبودند)
ادامهی ارائه:
عنوان پروژهی ما بررسی سیگنالهای حیاتی برای کنترل هوشیاری هست
به طور خاص کنترل هوشیاری راننده رو انتخاب کردیم
و با بررسی سیگنال ها هنگام خواب پروژه رو پیش بردیم
و از بین سیگنال های حیاتی, سیگنال های مغزی رو انتخاب کردیم
اسلاید اول
حالا مشکل کار کجا بود؟
اینکه همون طور که میبینید این سیگنال ها فرکانس و دامنه بسیاری پایینی دارن,
علاوه بر نویز, فرکانس 50 هرتز برق شهر هنگام ثبت امواج هم هست
و همین طور تداخل این سیگنالهای حیاتی باهم دیگه
اسلاید دوم
خوشبختانه این سیگنال ها فرکانس ها و دامنه های مختص خودشون رو دارن
مثلاً این چهار تا سیگنال مغزی, آلفا فرکانس 8 تا 13 هرتز, بتا 13 تا 30,
دلتا 0.5 تا 4 و تتا 4 تا 8 هرتز هست
اسلاید سوم
و علاوه بر این ها اینم میدونیم که دامنه سیگنال چشم بیشتر از دامنه سیگنال مغزیه
خب حالا بریم سراغ راه حل
اسلاید چهارم
راه حل تفکیک این سیگنال ها و امواج از همدیگه استفاده از فیلتره
(اینجا یه لحظه خاطرات دکتر صاد استاد درس فیلترم از ذهنم رد شد)
ادامه ارائه:
فیلتر شبکه ای از سلف ها و خازن ها و مقاومت ها و حتی تقویت کننده هاست که وقتی یه سیگنالی رو با فرکانس خاصی به عنوان ورودی بهش میدیم, فرکانس های مشخصی رو از خودش عبور میده و بر حسب اینکه اون فیلتر پایین گذر, بالاگذر, میانگذر و غیره باشه, ما در خروجی, اون فرکانسی رو خواهیم داشت که میخوایم و بقیه فرکانس ها حذف میشن
از بین اون سیگنالهای حیاتی, سیگنال های مغزی یعنی EEG ضعیف ترین و اغتشاش پذیر ترین سیگنال های حیاتی هستند چرا که با کوچک ترین تغییر در حالت بدن، آرتیفکت های مختلفی به اونها اضافه خواهد شد
اسلاید پنجم
در سیگنال های مغزی 2 نوع آرتیفکت وجود داره
آرتیفکت های بیولوژیک: مثل EMG (عضلانی) و ECG (قلبی) و EOG (چشمی)
نوع دوم, آرتیفکت های خارجی هستند که خارج از بدن رخ میدن و با سیگنال ثبت میشن.
مثل فرکانس برق شهر و فرکانس یک دستگاه الکتریکی
مشکل فرکانس برق شهر که با فیلتر ناچ حل میشه
در مورد آرتیفکت های بیولوژیکی, من به طور خاص سیگنال های چشم رو انتخاب کردم
برگردیم به هدف اصلی پروژه که کنترل هوشیاری, به طور خاص کنترل هوشیاری راننده بود
با بررسی ای که روی سیگنال های خواب داشتیم,
امواج مغزی در هر مرحله از خواب رو دسته بندی کردیم
و دیدیم که موج دلتا برای وقتیه که طرف در خواب عمیق باشه
و برای یه راننده بررسی این سیگنال مناسب نیست که خواب عمیقش رو بررسی کنیم
موج آلفا هم برای زمان استراحت یا آرامش فکریه
(که به حول و قوه الهی من هیچ وقت این موج رو از خودم ساطع نکردم)
پس ما اومدیم موج بتارو انتخاب کردیم
که مربوط به زمان فعالیت شدید مغزی, یا یه کار فکری و زمان هوشیاریه
اسلاید ششم
توی این عکس شما راننده ای رو میبینید که امواج مغزیش در حین رانندگی ثبت میشه
از اونجایی حین رانندگی ماهیچه ها و چشم و پلک ها هم فعالیت دارن,
این سیگنال مغزی ثبت شده, آرتیفکت خواهد داشت و موج خالص بتا نخواهد بود
پس ما با این شرایط نمیتونیم در مورد هوشیاری راننده قضاوت کنیم
از اونجایی که دیتای مربوط به EEG راننده رو نداشتیم,
از امواج مغزی یکی از دانشجویان استفاده کردیم
که ...
هیچی دیگه بی خیال, بقیهاش تخصصی میشه حوصلهتون سر میره
هماتاقیم از مهمونی برگشته تند تند لباساشو عوض میکنه که به مهمونی بعدی برسهو برمیگرده سمت من و: نسرین دور چندمه این آهنگو گوش میدی؟
گفته بودم ممکنه بشه ممکنه نشه, نشد دیگه! بیخیال...
همینمون مونده با این دندون درد و باد کولری که از پشت می زنه و موهامو پریشون میکنه نقش یه عاشق دیوونه رم بازی کنم
ولی دقت کردین عمر ما با سرعت 3600 ثانیه در ساعت میگذره؟
نه دیگه دقت نکرده بودین، از این به بعد بیشتر دقت کنین.
مورد داشتیم طرف توی دوره آموزشی سربازی از صبح ساعت 7 تا 1 ظهر بعدش از 2 تا 6 عصر زیر آفتاب تمرین رژه میکرده، بعدش اومده آسایشگاه استراحت کنه خواب دیده اینقده پست گذاشتم که توی خواب کلی ناراحت شده که این همه مطلب رو چه جوری بخونه. بعد چند روز اومده خونه دیده بلاگفا به فنا رفته و اصلا مطلبی نذاشتم و کلی خدا رو شکر کرده
بعدش اومده رمز اینجارو گرفته دیده کلی مطلب گذاشتم...
ینی یه همچین خوانندههای خاموشی دارم من...
خونهی جدید بانوچه: http://banoooche.blogsky.com/
خونهی جدید مسترنیما: http://saheleafkar.blogsky.com/
خونهی جدید نسرینا: http://nasrina-rezaei.blogsky.com/
خونهی جدید کاف: http://bitropood.blogsky.com/
خونهی جدید آلما توکل: http://almatavakol.persianblog.ir/
خونهی جدید آدامس با طعم کروکودیل korokodiledaroneman.blogsky.com
خونهی جدید فاطمه خودکار بیک: http://windbag.blog.ir/
خونهی جدید مستانه سرنسخه: http://maastaneh.blogsky.com/
خونهی جدید ندا: http://mosafer-9891.blogsky.com/
خونهی جدید راضیه: http://rahe-bi-payan.blogsky.com/
خونهی جدید ویرگول: http://thecomma.blogsky.com/
خونهی جدید شنهای ساحل: http://tanhayetehrani.blogsky.com/
خونهی جدید نیکولا: http://nikolaa.blog.ir/
خونهی جدید قناری معدن: http://filterplus.blog.ir/
خونهی جدید سرهنگ پرسپکتیو: http://agent-cell.blogsky.com/
خونهی جدید ماری جوانا: http://mary-juana.blogsky.com/
خونهی جدید الانور: http://missnooon.blog.ir/
خونهی جدید مطهره: http://manobarghesharif.blogsky.com/
به قلم نسرینا
صاحبش نبودم، اما پنج سالی بود که در آن خانهی استیجاری کلمههایم را نگهداری میکردم. یکهو اما آمدند و گفتند به سلامت! کلید آن خانهی استیجاری را از دستمان گرفتند و گفتند بروید تا اطلاع ثانوی. کمی هم گردنشان را کج کردند و گفتند:«سعی میکنیم اسباب و اثاثیهتان را بهتان برگردانیم. اما اگر برنگرداندیم هم.. خب.. ببخشید دیگر!» همین. بعد از یک ماه یک لنگه پا ایستادن جلو در خانهی استیجاریام، آمدهام اینجا تا کمی چشمهایم را روی هم بگذارم و استراحت کنم. به این جا تعلق خاطر ندارم. راستش را بخواهید به اینجا حتا حس مستاجر بودن هم ندارم. احساس میکنم آمدهام درون یک مسافرخانهی بین راهی تا تکلیفم با اسباب و اثاثیهام روشن شود. خدا را چه دیدید. شاید هم آنقدری بتوانم خودم را جمع و جور کنم و جیبهایم را بتکانم تا برای کلمههایم یک خانه بخرم. یک خانه مخصوص آنها. یک خانه که صاحبش خودم باشم و بتوانم با روی گشاده از میهمانانم پذیرایی کنم. حقیقتش را بخواهی دیگر نمیخواستم وبلاگ نویس باشم. یعنی صدایم را بردم بالا و فریاد زدم: «به کدام جای غریب بروم؟ دوباره کجا را بروم آباد کنم؟ حالا؟ بعد از این همه سال؟ آوارهی کدام شبکه بشوم؟» اخمم را انداختم توی صورتم و گفتم: «من دیگر نمینویسم. دیگر توی این هرجومرجخانهها نمینویسم.» اما راستش را بخواهید هر چند روز یکبار میرفتم خانهی استیجاری قبلی را زیر چشمی برانداز میکردم. دلم برای آن تعداد اندک آدمی که همچنان مصرانه زنگ در خانهام را میزدند تنگ شده بود. دلم برای آن صد و چند نفری گرفت، که با اینکه میآمدند و میدیدند وبلاگم شده است برهوت، اما باز هم میآمدند. آن صد نفر.. آن تعداد اندک برای من انگیزهای شدند که بنویسم. که درب خانهام را باز بگذارم... حتا اگر ساکن یک مسافرخانهی بین راهی باشم.
نمیدانم فردا چه خواهد شد. دلم برای آرشیوم قطعا میسوزد. اما فعلن اینجام تا خدای نکرده گمتان نکنم. راستش را بخواهید دراین مدت که خانه به دوش بودم بدجور احساس تنهایی میکردم. هنوز اسباب و اثاثیهام (کلمههایم) توی آن خانه جا مانده. نمیگذارند برویم و برشان داریم. خب زورشان زیاد است دیگر! چه میشود کرد. نمیشود بهشان خرده گرفت، خب صاحبش بودند و چون آن خانهی استیجاری را به رایگان در اختیارمان گذاشته بودند و از اینکه هر روز ما آن را آبادتر میکردیم تا صاحبش بیشتر پول به جیب بزند، حق داشتند که این شکلی کلیدهایمان را از دستمان بدزدند و کلمههایمان را بیهیچ توضیح شفافی به یغما ببرند. امیدوارم روزی کلیدهایمان را به ما پس بدهند. هرچند گمان نمیکنم دیگر برای همیشه ساکن این خانههای استیجاری بمانم.
اینجا حس غربت دارم. حس میکنم تک و تنها ماندام. اما میدانم دوستانم یکییکی پیدایشان خواهد شد. حتم دارم آنها رد این مسافرخانه را خیلی زود خواهند زد.
به قلم ثریا (بانوچه)
یک روز صبح از خواب بیدار میشوی و همه چیز را ویران می بینی، همه چیز را... مثلا زلزله آمده باشد یا سونامی، یک جوری شود که به هیچکس دسترسی نداشته باشی، یک جور ِ آرامی بدون هیچ سر و صدایی، یکهو همه چیز تمام شده باشد، میشود خانه ای دیگر ساخت، زمان خواهد برد تا به خانه ی جدیدت عادت کنی اما بالاخره عادت خواهی کرد، اما خاطراتی که در آن خانه داشتی، دوستانی که قبل از این ویرانی داشتی، همه چیز از دست رفته و فقط حسرت میماند و بس.
روزی نیست که به گذشته ها فکر نکنی، غرق ِ خاطره بازی نشوی، از دست دادن ِ دوستان ِ عزیزی که به وجود ِ هر روزه شان عادت کرده بودی سخت است، از دست دادن ِ خاطرات هم سخت است، آدم آن وقتی ویران می شود که هر دوی اینها را با هم از دست بدهد... تُهی می شود... می ریزد!
آدم بالاخره باید زندگی کند، چون زنده است، ما وبلاگ نویس ها هم بالاخره باید بنویسیم، چون تا اینجای گلویمان پر شده از واژه هایی که به کیبورد نزده ایم، هر چقدر هم داغدار ِ خاطرات ِ نامعلوم و دوستان ِ یکهو ناپدید شده مان باشیم باز هم به نوشتن نیاز داریم، اصلا بخاطر کمرنگ کردن ِ این داغ هم که شده باید بنویسیم... ما به بلاگفا رفتیم که بنویسیم، ننوشتیم که در بلاگفا بمانیم، پس حالا که بلاگفایی نیست، نباید آنقدر ننویسیم و ننویسیم که نوشتن را فراموش کنیم!
سعی کنیم همدیگر را پیدا کنیم، آن دایره های دوستی را به هر قیمت شده دوباره ایجاد کنیم، به همه اطلاع دهیم فلانی فلان جا می نویسد، سعی کنیم حداقل دوستانمان را برگردانیم و نگذاریم با آن خاطرات بروند...
حسرت ِ دوستی ها را به دل ِ خودمان نگذاریم.
این روزها که درگیر ِ جمع و جور کردن ِ وسایل هستیم برای اسباب کشی، هر چند دقیقه یک بار خیره میشوم به کارتون های چمع شده توی اتاق ِ مهمان و بعد فکر میکنم تمام ِ خاطرات ِ بچگی ام را همین جا می گذارم؟ روزهای خوش و تلخ را؟ حرف طولانیست و قطعا خواهم نوشت اما اینجا صحبت از یکهو همه چیز تمام شدن است، یکهو از دست دادن.
می ترسم روزی چشم باز کنم و همه ی اپراتورهای تلفن از کار افتاده باشند، ایمیل ها باز نشوند، هیچ سرویس دهنده ی وبلاگ نویسی نباشد، بعد من باشم و خودم و تمام ِ دوستان ِ حقیقی ام...ما دوستان ِ مجازی طفلکی هایی هستیم که یک روز تمام می شویم حتی اگر خودمان نخواهیم مجبورمان می کنند تمام شویم، باید راهی برای ماندگاریمان پیدا کنیم، قبل از آنکه دیر شود.
معمولاً وقتی حالم بده, نمیام بگم حالم بده,
ینی لزومی نداره این مدل پست ها با زمان "مضارع" منتشر بشن
ترجیح میدم یا نگم یا بعداً که خوب شدم بگم
الان خوبم
پریشب خیلی دیر خوابیدم, نزدیک صبح بود
بیدار که شدم دیدم دست چپم کار نمیکنه, کاملاً بی حس بود و
قلبم تیر میکشید و اصن نفسم بالا نمیومد
فکر کردم یا دارم سکته میکنم یا سکته کردم یا چند ساعت دیگه سکته میکنم
شام که نخورده بودم, صبونه هم نخوردم و کیفمو رو شونه راستم انداختم و
رفتم دانشگاه و چون چپ دستم, نتونستم درست و حسابی جزوه بنویسم
حالا اینا یه طرف قضیه
ناهارم نخوردم و
خلاصه برگشتم خوابگاه که با مژده برم دکتر
رسیدم دیدم مژده وضعش بدتر از منه,
یه کیسه فریزر گرفته بود دستش و
منم از این سوسولا نیستم وقتی یکی حالت تهوع داره صحنه رو ترک کنم
الان منو تصور کنید که با دست راستم شونه چپمو فشار میدم که دردش کم تر بشه و
با دقت محتوای کیسه فریزری که دست مژده است رو بررسی میکنم و میپرسم
این صورتیا چیه؟
مژده: چند ساعت پیش توت فرنگی خورده بودم, صورتیا توت فرنگی ان
من: آهان! چه جالب!!!
کماکان منو تصور کنید که با دست راستم شونه چپمو فشار میدم که دردش کم تر بشه و
زنگ میزنم آمبولانس بیاد جنازه هامونو جمع کنه
و مژده رو تصور کنید که از من یه کیسه فریزر جدید میخواد و
تا آمبولانس برسه دومی رو هم پر میکنه
حالا اینا یه طرف قضیه است,
طرف دیگه اون دسته از عزیزانی بودن که از هیچی خبر نداشتن و
یکی شون ازم میخواست کلیپ جشن رو ویرایش کنم
یکی شون ازم میخواست گزارش کارای آز پالس رو میل کنم
یکی شون مقاله میفرستاد اسلایدای سمینارو درست کنم
یکی شون ازم میخواست دو ساعته آزمایشارو براش توضیح بدم
یکی شون میخواست براش ویندوز نصب کنم
یکی شون لینک مقاله میفرسته براش دانلود کنم بفرستم
یکی شون یه متنی داده ترجمه کنم
یکی شون در مورد زمان و مکان و تعداد سوالای امتحان میپرسید
یکی شونم که استاد ادوات باشه گفت میانترم و کوییز هر دوشو صفر گرفتی,
گفت پایانترم کامل نگیری پاست نمیکنم
با مزه تر از همه الهام بود که میگفت پیرمردا و پیرزنا چون یه سری مویرگ دارن وقتی سکته میکنن نمیمیرن, ولی جوونا چون اون مویرگارو ندارن, وقتی سکته میکنن میمیرن!
البته الهام با اونای دیگه فرق داره و فرقش اینه که چون دوستم بود خبر داشت
در مورد اون مویرگ ها فکر کنم خیلی سطحی توضیح دادم,
یه بار دیگه از خودش دقیق تر میپرسم میگم
همهی این "یکیشون" هایی که گفتم دوستام هستناااا,
خیلی هم عزیز و محترم اند, سوء تفاهم نشه,
ولی کاش بعضی وقتا درک کنیم وقتی یکی جواب نمیده یا دیر جواب میده,
یا کلاً یه جوریه, شاید حالش خوب نیست و
نمیخواد هم بگه حالش بده و زود بهمون برنخوره و از دستش ناراحت نشیم!
ولی خیلی خوشرنگ بود!
صورتی
بعداً نوشت:
الهام: بدن آدم همیشه یه سری مویرگاش ممکنه خونریزی کوچیک داشته باشن و خودش ترمیم میکنه اگه خونریزی و پارگی شدید نباشه. بعد به مرور زمان و در طول گذر عمر، بدن دیگه این "رگزایی" رو بلده و رگهای جایگزین داره که اگه رگی پاره یا مسدود شد، از اینا استفاده میکنه (تعداد مویرگا تو پیرا بیشتره) و بدن شخص جوان، اون تعداد مویرگ اضافه رو نداره و اگه رگی آسیب ببینه (حالا لزوماً هم مویرگ نیست به نظرم)، احتمال مرگش بیشتره
در راستای پست قبلی
حتی هیئتی های مریخی و نسرین ونوسی!
دارم سمبوسه هایی که مژده درست کرده رو میخورم و اینو گوش میدم و
به قول راضیه لذت این آهنگو وقتی میفهمی که بشینی پشت فرمون
ولومو بدی تا ته پاتم فشار بدی رو گاز
همه ی حرصات خالی میشه که هیچ
کلی شادی کاذبم میگیرتت
پست 16 یادتونه؟ قرار بود برای جشن هفتهی خوابگاه ها کلیپ درست کنم و
هر چی فیلم و عکس و خاطره داشتم از خوابگاه و
به کمک هر چی آهنگ دالامدیمبولی که تو فولدرم بود,
یه کلیپ درست کردم به غایت جلف!
اینم نتیجه اش:
+ پست قبلی ممکنه بعداً منتشر بشه, ممکنه نشه
یارانهمونو که انصراف دادیم..! سبد کالامونم که نگرفتیم..!
بنزینم که داریم لیتری ۱۰۰۰ میخریم..!
روحانی مدیونی اگه پول دستی بخوای نگی
چند وقت پیش اون عکس وایبرم که جهانی را به آشوب کشیده بود رو عوض کردم و
عکس فارغ التحصیلی رو گذاشتم
اون عکس کذایی رو هم گذاشتم برای جیمیلم
حتی جیمیلم هم تلفات داد :)))))))
ینی عربیم انقدر خوب بود که هر کی بعد n سال منو میبینه یاد اشکالات عربیش میافته
میخوام پیشنهاد بدم همون عکس کذاییمو بذارن سر قبرم!
والا
و عکس العمل شیخ در مواجهه با دوستی که همین الان یهویی کشف حجاب کرد:
سر یه موضوعی خیلی ناراحت بودم,
خیلیاااااااااا! خیلی!
اصن یه وضعی!
به توصیه و پیشنهاد یکی از خوانندگان, یه ماهیتابه سیب زمینی سرخ کردم
که خوب بشم!
آخه سیب زمینی سرخ کرده مرده رو هم زنده میکنه
آقا قبل از اینکه بخورم, همهاش ریخت کف آشپزخونه!
همهاش!
همه اش :(((((((
الان بابت این سیب زمینیا بیشتر ناراحتم تا اون موضوعه!
کسی که تا صبح پالس خونده و الان بیدار شده و داره اینو گوش میده,
کسی که هنوز مباحث رو تموم نکرده و
برای اجتناب از صفری دیگر در کارنامه, میخواد بره با TA حرف بزنه و
امتحانشو فردا با گروه دیگه بده
کسی که TA باهاش مهربونه
به نظرتون این فرد دیشب علاوه بر یه مشت خازن دیگه چیا میتونه تو خواب دیده باشه؟
خواب دیدم دکتر ن. (استاد کنترل خطی ترم6) سمتش رو عوض کرده و
به عنوان دندونپزشک توی دانشگاه کار میکنه!
در ادامه ی خواب کذایی, گلشیفته فراهانی برگشته بود ایران و
به عنوان پرستار توی همون دندونپزشکی دانشگاه کار میکرد
و دکتر ن. توصیه میکرد به کار پرستارش که همون بازیگر کذایی باشه اعتماد کنیم
در راستای همون خواب, دندون شماره 9 اینجانب از چپ و راست و بالا و پایین پکیده بود
دقت کنید که ما انسانها ماکسیمم در هر قسمت 8 تا دندون داریم که خب من 7 تا دارم
اینکه دندون 9 ام وجود خارجی داره یا نه بماند؛
خلاصه بانو فراهانی و دکتر ن. داشتن دندونای شماره 9 بنده رو ترمیم میکردن
اینا که چیزی نیست, حتی خواب دیدم سرور بلاگفا درست شده و برگشتیم بلاگفا و
من یادم نمیومد چه جوری تو بلاگفا پست میذاشتم
خلاصه از کسی که تا صبح پالس خونده بیشتر از این نمیشه انتظار داشت
همون چندین روز پیش که امتحان مدار مخ داشتم:
پ.ن: الان این آهنگ عربیه رو هم به خاطر محتواش گوش میدم هم ریتم موزون!
اگه ترجمهشو میخواین, کامنت گذاشتم
در حالی که دارم این آهنگ موزون رو گوش میدم و در حالی که خوشحالم:
چندین روز پیش:
پ.ن: الان این آهنگ عربیه رو بیشتر به خاطر ریتمش گوش میدم نه محتوا,
ولی اگه ترجمهشو میخواین, کامنت گذاشتم
دارم این دو تا کتابو میخونم
مردان مریخی و زنان ونوسی (356 صفحه - لینک دانلود)
و
رازهایی درباره مردان (83 صفحه - لینک دانلود)
+ با تشکر از دوست عزیزی که اینارو معرفی کرد
کنار گیسوانت رهبری ؛ سخت َ ست ؛ می فهمی؟
و راضی کردنت به همسری ؛ سخت َ ست ؛ می فهمی؟
به فکرت بودم و دیدم نمازم را قضا کردم
تو باشی و نباشد کافری ؛ سخت َ ست ؛ می فهمی؟
تو با شیرین زبانی تشنه ام کردی به لبهایت
گذشتن از لبانت سرسری ؛ سخت َ ست ؛ می فهمی؟
مشخص کردن ِ این که تو زیبایی وَ یا آهو
میان این دو محشر داوری ؛ سخت َ ست ؛ می فهمی؟
تصور کردنِ این که خدای من دو چشم توست
برای مردم پامنبری ؛ سخت َ ست ؛ می فهمی؟
نشستی پیش من با موی مشکی ، شانه اش کردی
تحمل کردنِ این دلبری ؛ سخت َ ست ؛ می فهمی؟
تو را دیدن به وقت ناز کردن ، هر زمان بانو
به جان مادرم بی روسری ؛ سخت َ ست ؛ می فهمی؟
بسیجی هستم و باید خطابت من کنم ، خواهر
تو را دیدن به چشم خواهری ؛ سخت َ ست ؛ می فهمی؟
خوانندگان عزیز, آیا افسرده اید؟ آیا به پوچی رسیده اید؟ آیا بن بست؟ آیا فنا؟ آیا معتاد شده اید؟ آیا خودکشی؟ آیا سیگار؟ آیا حذف ترم؟ آیا حذف اضطراری؟ آیا حذف پزشکی؟ آیا قبلاً جزوه می نوشتید و دیگر اکنون سر کلاسم نمی آیید؟ آیا قبلاً ردیف اول تو حلق استاد و اکنون از ته نشینان کلاسید؟ آیا قبلاً وبلاگ ما را میخواندید و دیگر نمیخوانید؟ آیا زندگی تان بی معنی است؟
امیدتان را از دست ندهید
کافی است تاریخ تولد خود را با ما در میان بگذارید, تا از طرق مختلف تبریک بگوییم
اسمس می دهیم, وایبر, تلگرام, ایمیل! یاهو, جیمیل, حتی ایمیل شریف حتی کبوتر نامه بر!
حتی فیس بوکمان را موقتاً به خاطر شما اکتیو میکنیم
تاریخ تولد خود را به ما بسپارید
ما در کمتر از آنی شما را به زندگی برمیگردانیم
از طریق وایبر!
حتی به زبان فرانسوی هم تبریک میگوییم!
از طریق تلگرام!
از طریق پست الکترونیک! هم به جیمیلتان میل میزنیم, هم یاهو, ایمیل شریف, aol , ...
حتی به دوستان مشترک هم اطلاع میدهیم که حواسشان باشد که ولادت با سعادت کیست!
حتی اسمس!
حتی سر کلاس مدار مخ!
باشد که تولدش خیلی مبارک باشد!
دلتنگ که باشی آدم دیگری میشوی!
خشن تر
عصبی تر
کلافه تر و
تلخ تر
و جالب تر اینکه با اطرافت هم کاری نداری
همهاش را نگه میداری و دقیقا سر کسی خالی می کنی
که دلتنگش هستی…
فکرشم نمیکردم با بی اعصابی و گریه حتی! تلفنو قطع میکنم
حقم داره! منو بیشتر از هر کس دیگه ای میشناسه
بابامه!
میدونه که حساسم,
میدونه به کوچکترین مسائل گیر میدم, ناراحت میشم, اذیت میشم!
میگه این با هماتاقیات فرق داره
هم اتاقیت نیست که 10 ترم 10 بار عوضش کنی و
مانتو نیست که دو هفته کل شهرو دنبالش بگردی و کلافه مون کنی و
آخرشم نپسندی و
میگه اگه بگه وبلاگتو تعطیل کن باید آمادگی "اوکی, چشم!" گفتنو داشته باشی
و این کوچکترین و کمترین کاریه که باید انجام بدی!
نگی به پوششم گیر میده, نگی به دوستام گیر میده, نگی نمیذاره فلان کارو بکنم
خب میدونه که میگم!
با شناختی که از من داره میدونه سر همین مسائل مشکل خواهم داشت
میگه همهی مردا غیرتی ان! اگه نگن به این معنی نیست که نیستن
میگه روابط دوستانه دوران مجردیت باید تو همین دوره مجردیت بمونه
قطعاً اون خوشش نمیاد هر روز یکیو تگ کنی و فلان خاطره رو با فلان کس تعریف کنی
حتی اگه خوانندهی وبلاگت باشه, حتی اگه خودش وبلاگ نویس باشه!
اینارو بابا میگفتااااااااااا!
برای منی که این چیزا پاشنه آشیلمه!
منی که روی عطری که میزنم حساسم,
منی که روی لحنم, نگاهم, حتی تون صدام حساسم
منی که به اینکه سر کلاس کجا بشینم حساسم!
خدایی هیچ دیوانه ای این همه با خودش درگیر نیست که من درگیرم
درگیرماااااااااا!
منی که ذاتاً خودم خودمو محدود کردم!
از یه طرفم همین حس غیرت و حتی عشق و حسادت رو درک میکنم!
بیشعور نیستم, میفهمم چی میگن!
ولی با توصیفی که از مردا کرد میتونم بگم الان از گربه های نر دانشگاهم متنفرم
به یک فقره اسمس بسنده کردم که آقای محترم من به درد شما نمیخورم
به درد ایشون که نه! کلاً به درد هیچ کس نمیخورم!
من اول باید برم تکلیفمو با خودم روشن کنم بعد ملتو علاف خودم کنم
بیشتر از هر موقع دیگه ای به خونه و خونواده ام نیاز دارم
بعضی چیزا رو نمیشه تلفنی گفت
نمیشه نوشت و نمیشه خوند
باید وقتی ازت میپرسن چه طور بود, خوشت اومد,
باید اون موقع ببینن سرتو میاندازی پایین و هیچی نمیگی
باید کلافه بودنو از چشمات بخونن نه از وبلاگت
نه پشت تلفن
نه از صدات!
از چشمات!
دلم میخواد همه چی رو ول کنم برم خونه
فقط بخوابم!
یه ماه, یه سال, ده سال, اصن بمیرم!
امید (داداشم) هم به جمع رمزداران پیوست!
باشد که چرچیل ثانی تقوا پیشه کند و کم تر دری وری بنویسد
این همون عکسه که کلی دنبالش بودم, خدایی بچه ها با همین لباسا میومدن سر کلاسا
نسرین هستم, جد اندر جد ترک! و مسلط به زبان حتی عربی
عاشق اون تیکه شم که میگه تحرقنی تغرقنی تشعلنی تطفئنی تکسرنی نصفین کالهلال
از فردا اینترنت دانشگاه و خوابگاه شریف هم مثل بقیه جاها محدود میشه,
تا امروز نامحدود بود
صرف نظر از اینکه مقدار مصرف من کمتر از همین هفت هشت گیگی هست که
توسط مسئولین تصویب شده, با این همه حس خوبی نسبت به این محدودیت ندارم
نگار شماره کارتش بعد از من بود, با فاصله چهل سانت, جلوم نشسته بود
قبل از شروع آزمون, یه دختره ازم پرسید ضریب ریاضی چنده؟
گفتم نمیدونم!
گفتم اصن نمیدونم منابع این کنکوری که الان شرکت کردم چیه!
هیچی هم نخوندم! رشته ام هم برقه و کلاً هیچ ربطی به کامپیوتر و پزشکی ندارم
بیچاره قیافه اش دیدنی بود
ساعت 3
45 تا سوال اولش که زبان C , پاسکال و یه مشت کد بود که هیچی!
از سوال 46 شروع کردم دیدم پزشکیه, اونا هم هیچی,
ولی برای حفظ آبرو پنج شش تاشو زدم
ریاضیشم در حد 100 زدم
حس میکنم ریاضیش انقدر آسون بود که داشتن به شعورم توهین میکردن
برگشتم سراغ سوالای برنامه نویسی و کد و اینا و چندتام از اونا زدم
بعدش دیدم نگار مدل نشستنش رو عوض کرد! چنان که گویی میخواد بهم تقلب بده
منم چشامو درویش کرد که در دیزی بازه, حیای گربه کجا رفته و
بعدش دیدم نه آقا, قشنگ برگه رو گرفته بالا که ببینم
نفهمیدم فازش چیه
حس میکردم میخواد یه چیزیو ببینم!
ساعت 5
رفتم سراغ سوالای زبان که بد نبود و برگشتم یه دور همه چیو مرور کردم و
نگار برگه شو داد به مراقب جلسه و رفت!
هنوز یه ربع بیست دیقه از وقت آزمون مونده بود
منم بلند شدم برگه مو بدم که دیدم اون دختره که ضریب ریاضیو پرسیده بود ازم تقلب میخواد
ندادم!
علاوه بر پاسخنامه دفترچه سوالارم گرفتن
آخه دیروز دفترچه سوالای مهندسی پزشکیو نگرفتن
نیست که فکر میکردم دفترچه دست خودم میمونه, مرتب و منظم و تر و تمیز نوشته بودم
خلاصه ناراحت شدم که دفترچه رو گرفتن!
اومدم بیرون دیدم نگار یه جوریه! چنان که گویی سوتی داده باشه
پرسیدم چی شده؟
گفت پایین دفترچه سوالا نوشتم "نسرین بیا 5 بریم" هی گرفتم سمتت که بخونی نخوندی
بعدشم نوشتم که نسرین من میرم و بازم گرفتم سمتت که بخونی و ندیدی
من: خب؟
نگار: هیچی دیگه, برگه سوالارو گرفتن, الان چک کنن, فکر میکنن تقلب میکردیم
من: بی خیال! فکرشم نکن بابا کی حوصله داره دفترچه هارو چک کنه
بعدشم رفتیم انقلاب و شیرینی فرانسه و
به مناسبت تولدمون نگار منو, من نگارو مهمون کردم و
مامان نگار زنگ زده بود, از این سوالا که چه طوری و چه خبر و کجایی
تعریف از خود نباشه ها, حمل بر خودستایی هم نشه,
از کرامات شیخ همین بس که مامان نگار به نگار میگه وقتی با نسرینی خیالم راحته!
اتفاقاً مامان منم همینو میگه!
ینی وقتی با نگارم خیالش راحته!
اردیبهشت هم تموم شد
لینک این عکسارو یکی از خواننده ها کامنت گذاشته بود, ولی خودشو معرفی نکرد
منم بهش رمز ندادم!
این عکس منظورم نیستااااااااااا, عکسی که خودم توشم!
خطاب به همون پسر خوشتیپ و سر به زیر و با حیا و مودب و مجرد پست قبل!
بدترین صحنه ای که آدم بعد از کنکورش میتونه ببینه اینه که
یه معتاد داره صندوق صدقه رو میشکنه و هیشکی هیچی نمیگه! (نزدیک دانشگاه تهران)
من و نگار و آش شعله قلمکار
با سابقهای که دارم همچین حرکتی از من بعید بود که بیرون آش بخورم!
دوستانی دارم, بهتر از آب روان!
خدا حفظشون کنه برام!
این مهدی ه
90 ای!
منم 89 ام!
داره اشکال درسی منو جواب میده
منم دارم عکس میگیرم
اونجا هم دانشگاهه
اون کتابی هم که دستشه کتاب مهندسی پزشکی الهامه
الهام کتابشو داده به من
الهام 88 ایه, الان ارشده!
اینکه چرا مهدی همچین لباسی پوشیده بمونه برای بعد...
الان باید برم کنکور انفورماتیک پزشکی رو بخونم
فردا بازم کنکور دارم
+ امروز پریسا شوهرشو ادد کرد تو گروه وایبر و تلگرام فک و فامیل
مدیونید اگه فکر کنید حسودیم شد
همین الان رسیدم خوابگاه, داشتم ناهار میخوردم که بعدش نماز ظهر و عصرمو بخونم و
خلاصه های کنکورو مرور کنم
که از دفتر نظارت زنگ زدن که ده دقیقه دیگه میخوان بیان برای بازدید
کی؟
رؤسای دانشگاه و مسئولین!
گفتیم اونا که تازه اومده بودن
گفتن این دفعه وزرا هم میان!
از اونجایی که رؤسای دانشگاه اساتید برقن و مژده هم برقیه و
استاد من استاد مژده هم هست و بحث آبرو و از این صوبتا
با این تفاسیر بیچاره الان داره در و دیوارو جارو میکنه و
منم در حال بشور بسابم
فکر کنم سری بعدم از بیت رهبری بیان برای بازدید!
خلاصه خوبی بدی از ما دیدین حلالمون کنید
پنج دقیقه دیگه میرسن
+ فردا کنکور دارم
دیشب بابا زنگ زده بود میگفت نسرین, ندا هم پر!
گفتم ینی چی؟
گفت رفته بودیم برای تحقیق و اینا, نیمه شعبان عقدشه
حالا قیافه منو تصور کنید که دارم به اون کوکوسبزی فکر میکنم و
تلفاتی که داره میده
بعدشم گفت احتمالاً میترا هم پر
گفتم ینی چی؟
گفت داریم مذاکره میکنیم, خواستی بهشون تبریک بگو!
اینکه دو هفته دیگه نیمه شعبانه و نمیتونم برم تبریز بماند
اینکه پریسا و ندا و میترا هر کدوم یکی دو سال ازم کوچیکترن بماند
اینکه ما چهار تا, گل های سر سبد طایفه ایم هم بماند
اینکه اونا هر چی داشتن, برای منم خریدن که کم نیارم و
من هر چی داشتم اونا رفتن خریدن که کم نیارن بماند
از کیف و کفش و کتاب و معلم گرفته تاااااااااا رشته و
این کم نیاورن ها بماند و
اینکه تا صبح با مژده در مورد خیلی چیزا حرف زدیم هم بماند و
این فشار عصبی اخیرم هم بماند!
من واقعاً توانایی تصمیمگیری ندارم
+ کاش منم پیش خانواده ام بودم
به مرحله ای رسیدم که همهاش دارم از خودم میپرسم "خب که چی!"
ینی رسماً دارم هر چی خوندم و نخوندم رو بالا میارم!
کمتر از 48 ساعت دیگه کنکور دارم و از زمین و زمان داره برام میباره!
چیش بماند
حالا تو این گیر و دار, وقتی یکی مودمشو میاره براش ریست کنم
ریستااااااااا! در این حد که چوب کبریت بکنی تو اون سوراخ مودم!
وقتی یکی لپتاپشو میاره یه چیزی نصب کنم
یا یه مشکلی داره مثل وصل نشدن به اینترنت و بالا نیومدن ویندوز و ویروس و
وقتی هر کی با هر مشکلی میره دفتر نظارت خوابگاه و مستقیم میفرستنش واحد 144
وقتی تو همچین شرایطی ملت آوار میشن رو سرم, راستش از کوره درمیرم
شاید یه کم عصبی بشم, ولی به روی خودم نمیارم
کاملاً واضحه که وظیفه ام نیست و دارم لطف میکنم
ولی بعضی وقتا به این فکر میکنم که خب خداروشکر که حداقل همین یه کارو بلدم
همین یه کارم مفیده
همین که میتونم یه گره, و لو کوچیک از کار مردم باز کنم
علم ینفع
یه خانوم مسن, فکر کنم یکی از مستخدمای دانشگاه بود,
گوشیش از اینایی بود که چراغ قوه هم نداشت, حواسش نبوده ظاهراً,
دستش میخوره به تنظیمات نور صفحه نمایش و خلاصه تاریک میشه
دم در دانشگاه گوشیشو نشونم داد گفت ببین میتونی درستش کنی؟
وقتی روشنایی صفحه نمایشو بیشتر کردم, حس کردم دارم آپولو هوا میکنم
لابد پیش خودش فکر میکرد این دختره چه قدر خفنه!
بعضی وقتا که میرم مسجد نزدیک خونه مامان بزرگم اینا, اونجام از این کارا زیاد میکنم
پیرزنا موبایلاشونو میارن درستش کنم
یکی میگه یه کاری کن وقتی یکو میزنم دخترمو بگیره, دو خونه پسرمو بگیره, سه نوه مو!
یکی میگه زنگشو درست کن
رنگشو عوض کن, فلان چیزو بیشتر کن, فلان چیزو کمتر کن...
عصر آرزو زنگ زده بود میگفت از صبح نمیتونم وصل شم اینترنت چی کار کنم؟
یه چند تا راه حل گفتم و چند دیقه پیش زنگ زده بود برای تشکر!
میگفت درست شد
بعد از مدت ها حس کردم خوشحالم!
پ.ن: قرار بود برای جشن هفتهی خوابگاه ها کلیپ درست کنم, هر چی فیلم و عکس و خاطره داشتم از خوابگاه و به کمک هر چی آهنگ دالامدیمبولی که تو فولدرم بود, یه کلیپ 15 دیقه ای درست کردم به غایت جلف!
با سلام
امشب خواب دیدم برای دانشگاه حواسم نبوده یه لنگه از کفشای بابارو پوشیدم یه لنگه از کفشای مامان! لنگه چپی کفش بابا بود! راستیه کفش مامان, تازه ردیف اولم نشسته بودم, از صبم کلاس داشتم و عصر متوجه شده بودم که چی پوشیدم! ردیف اولم نشسته بودمااااااااااا
نچ نچ نچ نچ
عکس: خونهی پسردایی بابا - کرج
یادمون رفت شمع بخریم, دو تا شمع ساده گذاشتم و
گفتم بابا یه 2 بنویسه و یه 3 که بشه 23
وقتی داشتم عکس میگرفتم امید هی دستشو میآورد جلو گند میزد به عکسم
میگفتم چرا همچین میکنی آخه؟
میگفت برای اینکه تگم کنی! حتی اگه رمز نداشته باشم!
وقتی میخواستم شمعارو فوت کنم هم ایلیا نمیذاشت!
سه بار روشنش کردیم, ولی نمیذاشت خودم فوت کنم
ولی بالاخره بار چهارم تونستم
کیکو به رادیکال شصت و سه قسمت نامساوی تقسیم کردم
گفتم برای نگار و نرگس و مژده هم کیک میبرم
به هر حال آدم باید یکیو داشته باشه که به فکرش باشه
دوستش داشته باشه
براش کیک ببره و از این صوبتا!
اون خرسه رو مژده برام گرفته
الانم که رو تختم دراز کشیدم و این پستو تایپ میکنم, همین خرسه کنارم خوابیده
مامان قُلبونِس بِلِه, خِلسِ خودمه! به هیچکسم نمیدمش!
تولد 23 سالگیم بودااااااااا! یه وقت فکر نکنید 2 یا 3 سالم بوده
به میمنت و مبارکی, امروز اولین "صفر" عمرم رو گرفتم!
ادوات پیشرفته!
سوال اول, طرز کار دیود ایمپت را توضیح داده و روابط و نمودارهای لازم را رسم کنید
سوال دوم, طرز کار دیود گان را توضیح داده و روابط و نمودارهای لازم را رسم کنید
و قیافه من, چنان که گویی اولین بارم باشه اسم اینارو میشنوم!
ینی حتی دری وری هم نداشتم بنویسم
ینی حتی دریغ از یه رابطه! یه نمودار, یه خط توضیح!
هیچی دیگه,
هیچی!
یه نیم ساعت با برگهی سفید سفید سفید ور رفتم و رفتم به دکتر ف. گفتم آماده نبودم و
صفر!
حالا اینکه چیزی نیست, دیروز به یکی یه اسمسی دادم,
بعدش دلیوری نشد, کپی کردم دوباره فرستادم
صبح مامانم اسمس داده بود که آدرس خونهی مژده اینارو بفرست وسایلشو ببریم بدیم
منم اسمس دادم که "ینی الان رسیدید تبریز؟ مگه قرار نشد امروزم کرج بمونید؟"
دلیوری نشد, کپی کردم که برای بابا و امیدم بفرستم,
حواسم نبود که کپی نشد
ولی چیزی که paste و ارسال شد این بود که
"اوکی, این ایده رو قبول میکنم, پس ارتباطمون قطع میشه تا وقتی همو ببینیم!"
ینی همون متنی که دیروز داشتم برای یکی میفرستادم و دلیوری نمیشد
ینی الان قیافه خانواده رو تصور کنید که دختر خانواده بهشون اسمس داده که
اوکی, این ایده رو قبول میکنم, پس ارتباطمون قطع میشه تا وقتی همو ببینیم!
حالا اینکه چیزی نیست, دیشب یه نیم ساعت نت خوابگاه وصل شد
که تمرینا و پروژه های وامونده رو آپلود کنیم,
داشتم از سهیلا میپرسیدم به نظرت کجا باهاش قرار بذارم؟
که نتیجه اش شد این:
ینی الان یه گروه درسی رو تصور کنید متشکل از استاد و تی ای و تمرین و پروژه
به انضمام زمان و مکان قرارهای بانو تورنادو!
حالا اینکه چیزی نیست, چند روزه باد کولر اذیتم میکنه, گردنم کاملاً خشک شده,
تنظیماتشم دست ما نیست, امروز صبح دقت کنید صبح!
زنگ زدم دفتر نظارت خوابگاه که بگم این وامونده رو کلاً قطع کنن, کولر نمیخوایم
گوشیو برداشتن و گفتم, سلام, شبتون به خیر, خسته نباشید!
شبتون به خیر!
حالا اینکه چیزی نیست, دیدم هماتاقی نگار اون ور خطه! میگه خوبی نسرین؟
ینی فکر کن زنگ زده بودم واحد نگار اینا! تازه "شبشون هم به خیر"
حالا اینا که چیزی نیست... دیگه بقیه شو نمیگم
باورم نمیشه من هنوز نت دارم!!!
ولی خب نکته اینجاست که برای یکشنبه تمرین داریم و من اون موقع نت ندارم
داشتم فصل 7 (بخش تنفس) کتاب فیزیک پزشکی رو میخوندم,
یهو همچین بی هوا با ذوق زایدالوصفی گفتم بچه هااااااااااااا
من بالاخره فهمیدم این ناف به چه دردی میخوره!
زهرا در حالی که چمدونشو جمع میکرد بره خونه شون: به چه دردی میخوره؟
من: برای نفس کشیدن جنینه! شش های جنین به نافش وصله و این جوری نفس میکشه
مژده: خب چه جوری؟
من: نمیدونم دقیق! احتمالاً ناف بچه به ناف مامانش وصله
بعدش هوا از تو ناف مامانش میره تو ناف بچه و
بعدش میره توی شش های بچه یا همون جنین!
زهرا: خب پس چرا آقایون هم ناف دارن!؟
من: نمیدونم راستش! آهان, ببین آقایونم یه زمانی جنین بودن دیگه!
اونا اون موقع این نافو لازم داشتن
مژده: اون وقت اگه مامانه لباس کلفت بپوشه و دستشو بذاره جلوی ناف خودش,
هوا به شش های بچه نمیرسه و خفه میشه؟
من: آره دیگه! میمیره! نمیدونمااااااااا! شایدم نمیره!
حالا بذار این فصلو تا آخر بخونم, شاید چیزای بیشتری در مورد ناف دستگیرم شد
پ.ن: ینی من این قابلیتو دارم که جامعه پزشکی رو متحول کنم!
یاد این جکه افتادم که یارو از معلمش میپرسه چرا ما ریاضی میخونیم؟
اونم میگه برا نجات جون آدما!
شاگرده میپرسه چه ربطی داره؟
معلمم میگه برای اینکه امثال تو نرن دانشکده پزشکی
فردا بیست و سه ساله میشم
انگار همین دیروز بود
اون موقع خیلیارو داشتم که الان ندارم
و حالا
خیلی چیزا دارم که اون موقع نداشتم
خدایا به خاطر داده ها، نداده ها و گرفته هایت شکر،
که داده هایت نعمت،
نداده هایت رحمت
و گرفته هایت حکمت است
با سلام
بابا میگه فقط تهران!
کلی روضه خوندم براش ولی حتی اصفهانم نه
حتی ارومیه و اردبیل و بقیه شهرهای همسایه هم نه!
تبریزم که زبانشناسی نداره!
برای مهندسی پزشکی هم فقط تبریز و تهران
و تاکید ویژه داره بر کار و رشد و پیشرفت و اینکه آینده شغلی داشته باشه
و مدرکت از یه جای خوب باشه و دارقوزآباد و چالقوز شایدم چارقوزآباد نباشه
ولی به قول یکی از دوستان, دختر که قرار نیست نون دربیاره شکم اهل و عیالشو سیر کنه,
اتفاقاً ایشون ینی همین یکی از دوستان که اینو گفته, جزو همین قشر زحمت کشن
که قراره نون دربیارن شکم زن و بچهشونو سیر کنن
و جالبه یکی از دوستام دقیقاً سر همین موضوع از نامزدش جدا شد!
پسره گفته بود تو هم کار کن کمک خرجم باشی و شرایط اقتصادی جامعه بده و از این صوبتا
دوستمم گفته مگه وظیفه تو نیست نون دربیاری؟ من چرا کار کنم و خلاصه الان جدا شدن!
و خب الان دقیقاً سوالم اینه که دوستم این مدرکو میخواد بذاره در کوزه آبشو بخوره؟!
اصن چرا درس میخونیم؟
چرا درس میخونم؟
چرا درس میخونید؟
اصن درس چیه؟
با این شرایط رشته های برقو بیخیال شدم, چون نمیخوام دارقوزآباد و چالقوزآباد و اینا قبول شم, اگه زبونم لال روم به دیوار! زبانشناسی هم قبول نشم و مهندسی پزشکی هم قبول نشم, امسال دوباره کنکور زبانشناسی و مهندسی پزشکی و برق ثبت نام میکنم!
یادآوری: امید و محمدرضا دانشجویان سال اول آی تی و مکانیک اند!
امید داداشمه, محمدرضا و پریسا هم محصولات مشترک پسرعمه و دخترعموی بابا
بابا زنگ زده میگه ایشالا شنبه صبح اونجاییم, بعدشم باهم میریم کرج خونهی دایی اینا!
من: چرا؟
مامان گوشی رو از بابا میگیره و
مامان: چون تولدته, برای ماه رمضونتم دارم غذا درست میکنم
من: میشه نیاید؟ آخه هفته بعد کنکور دارم, میشه غذاهارو بیارید و خودتون برید کرج؟
امید گوشی رو از مامان میگیره و
امید: دلت میاد ما بیایم تهران و تولدت باشه و مارو نبینی؟
من: :|
یه موضوعی هست که من باید به خانواده ام بگم و خب نمیتونم!
نه که نتونم, روم نمیشه
نه که روم نشه, کلاً سخته
نمیدونم از کجا شروع کنم و چه جوری بگم
اینا اگه منو ببینن قشنگ قیافه ام داد میزنه چه مرگمه
اصن نگاهم یه آشوبی داره که خودمم نمیتونم تو آینه خودمو نگاه کنم
از اون سخت تر سبک سنگین کردن آدماست
فکر کردن به آینده
مقایسه و تصمیم گرفتن
با سلام!
قراره اینجارو صُبا آپدیت کنم و اینکه تا 3 نصف شب بیدار بودم و 5 صبح با اولین آلارم بیدار شدم که نمازم قضا نشه و دو هفته است که به صورت مستمر!!! قضا نمیشه, اینا همهشون مشتی است بر دهان استکبار جهانی و
الانم اصن چشام باز نمیشه ولی تا جایی که بتونم دری وری مینویسم بعد میرم دوباره بخوابم
آقا تا دیشب ذهنم درگیر این بود که چه جوری تحریم های بلاگفارو دور بزنم و به دوستانی که فقط از طریق وبلاگ و کامنت دسترسی داشتم, آدرس اینجارو اطلاع بدم!
خب خیلی زور داره بخوای و نتونی کاری که میخوای رو انجام بدی!
منم که کلاً این جور مواقع کم نمیارم و بالاخره یه راهی پیدا میکنم
یه فکری به ذهنم رسید و اونم این بود که یه عکس دقیقاً با همون سایز و اسم و آدرس آخرین عکسی که تو وبلاگم گذاشتم, از همون سایتی که آپلود کردم, آپلود کنم که عکسه جایگزین عکسه قبلی بشه, این کارو کردم و دیدم موفقیت آمیزه!
برای همین پیامم رو به صورت یه عکس نوشتم و
یه همچین چیزی از آب درومد: deathofstars.blogfa.com
با سپاس بیکران به درگاه ایزد منان و ضمن آرزوی توفیق الهی برای تمامی پویندگان عرصه علم و امید سربلندی برای داوطلبان عزیزی چون خودم و با سلام خدمت خوانندگان عزیز به اطلاع میرساند:
برای این درس واژه گزینی و اصطلاح شناسی, حتی یه کتاب هم نخوندم! اصن نمیدونستم چیه! امسالم اولین سالی بود که از این درس سوال میدادن و نمونه سوال نداشتم براش! با این همه 40 درصد زدم!
اون وقت این الکمغ لعنتی منفی 22 درصد :دی
برق که هیچی! رتبه ام در قالب کلمات نمیگنجه! ولی دارم وسوسه میشم کنکور هفته بعدو بی خیال شم و برم سراغ زبانشناسی (شریف, شهید بهشتی, علامه طباطبایی, یا دانشگاه تهران)
ولی خب, یه هفته دیگه هم به تلاشم ادامه میدم ببینم نتیجه مهندسی پزشکی و انفورماتیک پزشکی چی میشه, ایشالا هر چی صلاحه!
چهارشنبه و پنجشنبه هفته بعدی کنکور مهندسی پزشکی و انفورماتیک پزشکی دارم!
امید میگه 5 سال برق خوندی, هیچی! دو هفته زبانشناسی خوندی, 29 شدی
درسته تصمیم گرفتم اینجارو 5 , 6 صبح آپدیت کنم ولی سلام!
ایشالا یه روز که امتحانام تموم شد, کامنتارو باز میکنم جواب همهی سلامامو میگیرم!
دارم اینو گوش میدم
اون پنجشنبهای که داشتیم باهم پالس میخوندیم, با الهام و مهدی
یادآوری: من 89 ای, مهدی 90 ای, الهام 88 ای و ارشد!
کماکان این دو عزیز (موقع ناهار)
منم این ورم یه دستم موبایله یه دستم قاشق
و چمنای دانشگاه!
همیشه فکر میکردم دوستی باید "تا" داشته باشه
تا وقتی از اتوبوس پیاده میشین, تا به فلان ایستگاه مترو برسین, تا فردا, تا آخر ترم,
تا آخر سال, تا پنج سال دیگه, تا ده سال دیگه
فکر میکردم بالاخره یه روزی یه جایی آدما برای همدیگه تموم میشن
کاش دوستی من و الهام و مهدی تا نداشته باشه
دوستی من و ارشیا "تا" داشت! تا آخر دوره کارشناسی بود, تقریباً تا امروز
حدوداً 4 سال! همون قدری که 4 سال پیش پیشبینی کرده بودم
آدما یهویی تموم نمیشن, یکی در میون که سلام نده و ندی و یکی در میون که حال و احوالپرسی نکنین, این یکی در میون ها میشه یه روز در میون, یه هفته, یه ماه, یه سال, بعدش یه روز از کنار هم رد میشین و فقط یه سری تکون میدین به نشانه آشنایی و یه روز از کنار هم رد میشین و هر دوتون هندزفری تو گوشتونه و حواستون به هم نیست
اون روز همون "تا"یی هست که میگفتم
سلام
خوابم میاد
دیشب مطمئن بودم خواب میمونم و پست امروز صبح رو از دست میدم
تا دو نصف شب داشتم با چهار تا سوال مدار کشتی میگرفتم
ولی خب, ایول به آلارم گوشیم
که از رو نرفت و از 5 تا یه ربع یه 6 هر سه دیقه یه بار گفت پاشو, نسرین پاشو, پاشو!
خواب امشبم وحشتناک بود!
وحشتناک!
نمیدونم چه جوری از جزوه و گزارش کار رسیدم به یه جای مخوف که اونجا داشتن یکیو میکشتن
فکر کنم یه صحنه از یه فیلمی بود که یادم نمیاد
حالم یه جور ناجوریه! اصن نمیدونم چی میخوام, چه مرگمه!
و بدتر از اون اینه که نمیتونم این حالمو بروز بدم
همین که هنوز میتونم مامان و بابا رو گول بزنم, یه موفقیت بزرگ محسوب میشه
هنوز انقدرام روحیه مو نباختم که نتونم خودمو خوشحال نشون بدم
اصن بذار فکر کنن دغدغه ام سبزی کوکو و آشه! و خب همینم هست
با اینکه خوابم میاد میرم بقیه سوالارو حل کنم!
سلام
امروز با آلارم گوشیم بیدار شدم
پنج و چهل دیقه!
و الان ساعت 6 صبه و من هیچی گوش نمیدم
همیشه که قرار نیست یه چیزی گوش بدم!
والا!
چهار شبه دارم خواب میبینم و این ینی ذهنم حسابی مشغوله
خواب پنج شنبه در مورد اردوی شمال بود که حاج آقای نمازخونه میخواست ببره
من نمیخواستم برم, ولی تو خواب اشتباهی سوار اتوبوسشون شدم
فکر کردم داریم میریم کنفرانس!
با حاج آقا!
اونجا وسط جنگلای شمال پیاده شدم که منو برگردونین تهران و
من شمال نمیخوام و من باید برم کنفرانس
ینی انقدر داد زدم که وقتی بیدار شدم گلوم درد میکرد
کیفم هم پر ظرف نشسته بود :))))
خلاصه قرار شد با مسئولیت و هزینه خودم یه تاکسی بگیرن و برگردم کنفرانس!
خواب جمعه که اصن حرف نداشت!
سر جلسه کنکور وزارت بهداشت بودم و صندلیم هم برای اولین بار چپ دست بود
مگه اینکه من تو خواب ببینم صندلیم چپ دسته
از اونجایی که هنوز این لیدهای مزخرف قلبی رو یاد نگرفتم و هر سالم چند تا سوال میدن
اونجا داشتم گوشه صندلی برای خودم یادداشت مینوشتم
من میگم یادداشت, شما بخون تقلب!
از قضا مراقب امتحان کنکور, مامانم بود و دید و داد و بیداد و ملتو خبردار کرد!
بابامم داشت برگه های کنکورو پخش میکرد :)))))
منم رفتم با داد و بیداد به بابام میگم, این مامان چرا آبروریزی میکنه آخه؟!
اینا که تقلب نیست, یادداشته و
بعدش از خواب بیدار شدم
خواب شنبه در مورد پلوپز بود!
یادمه پریشب مژده میگفت, وقتی سینا (یکی از همکلاسیامون که اهل اصفهانه) ترم اول, برای اولین بار با پلوپز برنج درست میکنه, میاد به ملت میگه وای بچه ها چه دستگاه جالبیه, آب و برنج و روغن و نمک میگیره و برنج تحویلت میده :))))
حالا منم همون شب تو خواب دیدم دارم با پلوپز برای 7 نفر برنج درست میکنم و یه نفر که یادم نیست کی بود میگفت 4 پیمانه برنج کافیه و منم گفتم باشه و موقع شستن برنجا بیدار شدم
خواب امشبم شامل دکتر صاد بود و کابوس محسوب میشه
لوکشین خواب مربوط میشد به کلاس حل تمرین یه درس مخابراتی!
و کلی تخم مرغ شکسته!!!
حالا این تخم مرغهای شکسته هم مربوط میشه به اون روزی که داشتم آشپزی میکردم و
تخم مرغ از دستم افتاد کف آشپزخونه
ولی یکی نیست بگه توی الکترونیکی سر کلاس تمرین کدوم درس مخابراتی بودی آخه!؟
به هر حال من وقتی کمتر مینویسم و کمتر حرف میزنم, خواب میبینم!
سلام
ساعت 5 صبه و دارم اینو گوش میدم
ای بی وفا ، راز دل بشنو ، از خموشی من
این سکوت مرا ناشنیده مگیر
ای آشنا ، چشم دل بگشا ، حال من بنگر
سوز و ساز دلم را ندیده مگیر
امشب که تو ، در کنار منی ، غمگسار منی
سایه از سر من تا سپیده مگیر
ای اشک من ، خیز و پرده مشو ، پیش چشم ترم
وقت دیدن او ، راه دیده مگیر
دل دیوانه ی من به غیر از محبت گناهی ندارد ، خدا داند
شده چون مرغ طوفان که جز بی پناهی ، پناهی ندارد ، خدا داند
منم آن ابر وحشی که در هر بیابان به تلخی سرشکی بیفشاند
به جز این اشک سوزان ، دل نا امیدم گواهی ندارد ، خدا داند
دلم گیرد هر زمان بهانه ی تو ، سرم دارد شور جاودانه ی تو
روی دل بود به سوی آستانه ی تو
تا آید شب ، در میان تیرگی ها ، گشاید تن ، روح من به شور و غوغا
رو کند چو مرغ وحشی ، سوی خانه تو
یکشنبه سر کلاس ادوات, آقای میم. همون دانشجو ارشد یا دکترا
که نصف وقت کلاس صرف پاسخدهی به سوالات ایشون میشه
بهم گفت خانم خ. من شماره یا ایمیلتون رو ندارم و در مورد مسائل درسی و امتحان که یه چیزی رو با بچه ها هماهنگ میکنیم, به شما دسترسی نداریم
یه برگه درآوردم و اسم و شماره و ایمیلم رو نوشتم
عصر اون روز یه ایمیل زد که هر جا هر مشکلی بود که کمکی از دستم بربیاد در خدمتم
بعدشم یه اسمس داد که بهتون ایمیل زدم و
تموم!
" زن باس تو خونه بشینه برای شوهرش انار دون کنه, سبزی پاک کنه,
قرمه سبزی درست کنه و پاسخگوی ونگ ونگ بچههاش باشه
نه اینکه راه بیافته خیابونارو متر کنه دنبال تبدیل SMA بگرده و
با هر مرد و نامردی چشم تو چشم و هم کلام بشه! "
(بخشی از سخنان گوهر بار شیخ تورنادو دامت برکاتها و دام ظلها العالی,
در یکی از سخنرانیهای اخیر, به مناسبت روز مرد!)
حالا گشتم و گشتم و گشتم و رسیدم به این الکتریکی نزدیک خوابگاه پسرا,
دیدم بسته است, یه یادداشت نوشته بود که اگه نباشم با فلان شماره تماس بگیرید
یه هفت هشت ده بیست دیقه ای با خودم درگیر بودم که زنگ بزنم یا نه!
اگه زنگ بزنم و شمارهمو سیو کنه
اصن اگه وایبر و تلگرام داشته باشه و اسممو بفهمه و عکسمو ببینه چی!؟
اگه سریش بشه چی, اصن کدوم دختری خودش زنگ میزنه به مغازه دار,
لابد میفهمه خوابگاهی ام دیگه, لابد حدس میزنه شریفی ام,
دخترام که یکی دو تا خوابگاه بیشتر ندارن, بعدش میاد واحدمونم پیدا میکنه حتی
دل به دریا زدم و گفتم اصن به درک! زنگ میزنم!
زنگ زدم به یارو و دیدم بنده خدا آدم خوبیه! ینی از آهنگ پیشواز موبایلش فهمیدم اینو!
گفتم شماره شمارو از روی شیشه مغازه تون برداشتم, تبدیل SMA یا BNC دارید؟
گفت نه نداریم و
منو به خیر و ایشونو به سلامت!
روبه روی مغازه, کنار یه ماشین ایستاده بودم و داشتم فکر میکردم,
که این جور ترسیدنا و احتیاط ها دلیل داره,
از آدمایی که فقط اسمشون مرده
باید دختر باشی تا با گوشت و پوست و استخونت ترس از مزاحم رو تجربه کرده باشی
ترس از اسمس های گاه و بیگاه؛ ترس از بودنش, حضورش در لحظه لحظههات
از آرامشی که نداری
داشتم به آرامش نداشتهی اخیرم فکر میکردم
که یهو همچین بی هوا یه گربه از زیر ماشین پرید بیرون و
بنده یه جیغ ملایم تحویل اصناف و عابرین دادم و
با تیکه ی اون پسره مواجه شدم که داشت رد میشد و صحنه رو دید و فرمود "بپا نخوردت!"
سلام
الان ساعت 5 صبه و دارم اینو گوش میدم
شبانگاهان تا حریم فلک چون زبانه کشد سوز آوازم
شرر ریزد بیامان به دل ساکنان فلک ناله سازم
دل شیدا، حلقه را شکند، تا برآید و راه سفر گیرد
مگر یکدم گرم و شعلهفشان، تا به بام جهان بال و پر گیرد
خوشا ای دل بال و پر زدنت، شعلهور شدنت در شبانگاهی
به بزم غم، دیدگان تری، جان پرشرری، شعله آهی
بیا ساقی تا بهدست طلب، گیرم از کف تو، جام پی در پی
به داد دل، ای قرار دلم، نوبهار دلم، میرسی پس کی؟
چو آن ابر نوبهارم من، به دل شور گریه دارم من
میتوانم آیا نبارم من؟
نه تنها از من قرار دل، میرباید این شور شیدایی
جهانی را دیدهام یکسر، غرق دریای ناشکیبایی
بیا در جان مشتاقان، گلافشان کن، گلافشان کن
به روی خود، شب ما را، چراغان کن، چراغان کن
سهی نصف با صدای زنگ موبایل مژده بیدار شدم, اون دو تا هماتاقی دیگهمون رفتن خونه
هفتهای یکی دو روزشو هستن و بقیه روزا منم و مژده.
یارو مزاحم بود, یه مزاحم آشنا,
بعضی از این پسرا کی میخوان بزرگ شن, کی میخوان بفهمن؟
آخه آدم انقدر نفهم؟ انقدر بیشعور؟ 3 نصف شب زنگ زده میگه خواب بودی؟!
به هر حال مژده از من عذرخواهی کرد و موبایلشو خاموش کرد و
دوباره پتو رو کشید روی سرش و خوابید
تو این 10 ترمی که 10 بار خوابگاهمو عوض کردم, با آدمای مختلفی آشنا شدم,
یکی دیر میخوابید, یکی زود, یکی کم, یکی زیاد, خواب یکی سبک بود, یکی سنگین,
یکی تو خواب حرف میزد, یکی گریه میکرد, یکی میخندید,
یکی نسبت به سر و صدا حساس بود, یکی نسبت به نور
اما من...
دیگه بیدار شدم و خوابم نبرد, ناراحت نبودم, عصبانی نبودم, ولی دلم آشوب بود
شام نخورده بودم
نه وقت نماز بود, نه وقت درس خوندن
بلند شدم سحری درست کنم, روزه بگیرم
تا برنج آماده بشه, سیبزمینیارو سرخ کردم,
گوشتو از فریزر درآوردم و ریختم کنار سیبزمینیا,
چایی دم کردم, یه کم سالاد, طالبی, آبپرتقال
همه رو آوردم چیدم روی میز و ساعتو نگاه کردم دیدم چهار و بیست دیقه است
گوشیمو نگاه کردم ببینم اذان کیه
چهار و بیست و هشت
چند قاشق برنج, یه کم طالبی و چایی و صدای موذنزاده ...