اپیزود اول. بعد از یک ماه خونهنشینی لازمه قبل از پایان سال پامو از خونه بذارم بیرون و برم بانک. احتمالاً وقتی دارید این پستو میخونید من تو بانکم. نمیدونم میتونم مقاومت کنم و بعدش نرم شهر کتاب و سررسیدای رنگیرنگی و خوشگل ۹۹ رو نبینم و نخرم یا نه. من هر سال همین موقع شهرو زیرورو میکردم برای پیدا کردن تقویم دلخواه سال نو. اگه سررسیدا ویروسی شده باشن چی؟ اگه ویروسو با خودم بیارم خونه، اگه تو بانک ویروسی شم برم سررسیدا رو ویروسی کنم، اگه ویروسه بره خونهٔ مردم... آه خدای من، کی تموم میشه این کابوس؟ شب از شدت استرس خواب کرونا میدیدم. دلم ریش میشه وقتی گزارشای خبری بیمارستانا و مصاحبه با مریضای کرونایی رو میبینم. با خودم میگم نکنه فوت کرده باشن و الان خانوادهشون این گزارشو ببینن. دلم ریش میشه وقتی به کسبه و کسادی بازار فکر میکنم. دلم میگیره وقتی صحن و حرم خلوت امام رضا و غلغلهٔ بیمارستان امام رضا رو میبینم. من یه آدم درونگرایِ همیشه در خانه و عاشق تنهاییام. ولی دیگه دارم دیوونه میشم. نه که کاری برای انجام دادن نداشته باشم. نه. از این حصار خسته شدم. از این منع شدن. از این استرس و دلهرهٔ وای اگه فلانی و بهمانی بگیرن بمیرن. دوستم پیام داده حوصلهمون سررفت؛ کسی شمارهٔ میرحسین موسوی رو نداره ازش بپرسه از سال ۸۸ تو خونه چی کار میکنه؟ جواب دادم «رسد آدمی به جایی... فکر کن من! هیشکی نه ها، من! که تو عمرم تن به ذلت دیدن هیچ سریالی ندادم و دقیقهای از عمرمو پای این چیزا تلف نکردم، از صبح دارم سریال ترکیهای میبینم. این سریالو از دوران ارشد و خوابگاه تصمیم داشتم ببینم، چون اسم شخصیت نقش اولش مراد بود. ولی وجدانم اجازه نمیداد در امر شکافتن اتمها لحظهای درنگ کنم و بشینم پاش. ولیکن نفس امّارهم بالاخره بر لوّامه غلبه کرد و الان قسمت دوازدهشم. تا ۱۰۳ هم تصمیم دارم پیش برم. چون نمیتونم هیچ کاری رو نصفه نیمه رها کنم. البته ۱۰۳ رو اول دیدم بعدش از یک شروع کردم. لذا تا ۱۰۲ قراره پیش برم.» اسم سریالو نمیگم چون همینم مونده بود تو وبلاگم سریالای ترکیه که ۹۸.۲ درصدش آب خالصه و کارگردان تا تونسته سکانس به سکانسشو به آب بسته رو تبلیغ کنم :| حالا برای اینکه اندکی از عذاب وجدانم کم بشه همینجوری که دارم با لپتاپم پست میذارم، یا کامنت جواب میدم یا کتاب و مقاله میخونم، اونم همزمان با گوشیم پلی کردم که همۀ وقتم پاش هدر ندره و در واقع دارم سریالو میشنوم. خدای من، دارم تباه میشم من. چند روز پیش کنترل تلویزیون دستم بود. مثل عوام! دنبال یه چیزی بودم برای دیدن. اگه همینجوری ادامه بدم ممکنه رو گوشیم بازی هم نصب کنم :| آه باورتون نمیشه منِ سلبریتیگریز که هرگز پیج هیچ هنرمندی رو دنبال نکردهام از پیج سهراب رسیدم به پیج هاشم و بعد نغمه. بعد چون اینا آرزو رو تگ نکرده بودن گوگل کردم پیج اینستای اون دختره آرزو تو سریال از سرنوشت. تباه شدم. گوگل چشاش از حدقه زده بود بیرون!
اپیزود دوم. دکتر مشایخی چند روز پیش یه مقاله منتشر کرده با عنوان تحلیل سیستم دینامیک شروع کرونا در ایران. کانال تفکر سیستمی در عمل هم پستی گذاشته بود با عنوان رویکرد سیستمی در غلبه بر بیماریهای همهگیر. نرخ ابتلا به بیماریهای همهگیر تحت تأثیر چند عامله: ۱. جمعیت مستعد (بالقوه)، ۲. نرخ تماس، ۳. احتمال ابتلا، ۴. جمعیت مبتلا. بنابراین کاهش نرخ ابتلا میتونه از طریق کاهش هر یک از این عوامل اتفاق بیفته. توضیح داده بود چجوری. پست و مدل رو فرستادم تو گروه ارشد که استادها و دانشجوهای زبانشناسی چند تا دانشگاه اونجان. نوشتم: منم برای مدلسازی رواج واژههای جدید فرهنگستان از این رویکرد استفاده کرده بودم. توی مدل من جمعیت مستعد، افرادی بودن که هنوز واژهٔ نو رو نپذیرفته بودن و واژهٔ بیگانه بهکار میبردن، اما مستعد پذیرش بودن. جمعیت مبتلا هم افرادی بودن که واژهٔ مصوب فارسی رو پذیرفته بودن و استفاده میکردن. روند پذیرش یه شکلی شبیه اس انگلیسیه. البته مدل من جمعیت بهبودیافته نداره. چون برای سادهتر شدن معادلات، فرضم بر این بود که کسی که واژهٔ فارسی رو پذیرفته دیگه پذیرفته و بعد از چند سال واژهٔ مصوب فارسی رو کنار نمیذاره که دوباره معادل انگلیسیش رو استفاده کنه. نرخ تماس تو این مدل خیلی مهمه. دلیل اصلی رایج نشدن معادلهای فارسی در جامعهٔ زبانی اینه که کاربران با این واژهها تماس کافی ندارن. ذوق کردم وقتی استاد مشاورم اومد پیوی و گفت مطلبتان را خواندم. خواندنی و اطلاعدهنده بود. ممنون.
سال ۹۶ اولین سالی بود که بعد از هفتسالگیم مهرماهش من خونه بودم و درس و دانشگاهم تموم شده بود. تقریباً از اون موقع به جز وقتایی که یکی دو روز تفریحی تهران بودم خونه هستم تا امروز و نمیدونم تا کی. تو این پست بعد از سفرنوشتها میخوام چند تا مطلب زبانشناسانه باهاتون به اشتراک بذارم. حواستون باشه با همین چند تا مطلبِ احتمالاً جالب عاشق این رشته نشید. من الان دارم خوشگلیاشو نشونتون میدم.
سفرنوشت ۱۳۹۶. اینجا بار و بندیلو بسته بودیم و داشتیم میرفتیم شمال جوج بزنیم با نوشابه. لحظۀ تحویل سال رامسر بودیم. من اینجا تو این عکس دارم برای کنکور دومین ارشدم میخونم. رشتۀ فلسفۀ علم. هدفم شریف بود ولی اصفهان قبول شدم. و نرفتم. چرا نرفتم؟ چون اولاً در حال تحصیلِ ارشد بودم. دو تا ارشدو که نمیشه همزمان خوند :| ثانیاً چون ارشدو یه بار روزانه خوندم و این سری حتی با اینکه روزانه قبول شده بودم باید هزینۀ شبانه رو پرداخت میکردم. پس چرا شرکت کردم؟ چون دوست دارم خودمو به چالش بکشم ببینم میتونم یا نه. همینقدر اسکل و دیوانه :)) :|
عکسی دیگر از این سفر: nebula.blog.ir/post/1023
سفرنوشت ۱۳۹۶. قطار. مشهد. همون مشهدی که تو این پست خاطراتشو نوشته بودم.
سفرنوشت ۱۳۹۶. آبِ گرمِ سرعین. من چون از آب و استخر خوشم نمیاد و چندشم میشه برم تو آبی که هزار نفر توشن، به خریدِ یک فقره مایو اکتفا کردم تو این سفر. داریم آش دوغ میخوریم. البته خانواده هم نرفتن استخر. کلاً رفتیم آش خوردیم خرید کردیم برگشتیم :))
سفرنوشت ۱۳۹۶. اینجا سراب، قطب لبنیات استانه. فطیر هم داره. منم که عاشق وعدۀ صبحانهام کلی حال کردم با محصولاتش. یه جا نگهداشتیم بستنی خریدیم. بابا همینجوری فلّهای هر طعمی دستش اومده بود برداشته بود. یه بستنی بین بستنیا بود با این طعم. هیچ کس مسئولیت خوردنشو به عهده نمیگرفت:
زبانشناسی. یک.
درآمدی بر زبانشناسی معاصرِ ویلیام اُگریدی و مایکل دابروولسکی و مارک آرُنف که علی درزی ترجمهش کرده. حین مطالعۀ این کتاب با شهرستانی در ولز آشنا شدم؛ گفتم بیام اسمشو به شما هم بگم و حیرتم رو باهاتون به اشتراک بذارم.
شنفرپوشگوینگیشگوگریخوئیرندروبوشنتیسیلیوگوگوگوخ. در نگاه اول خیلی جدی فکر کردم موقع نامگذاری یکی مشتشو چند بار کوبیده روی صفحهکلید و این نام تولید شده. ولی گویا یه کلمهٔ مرکبه و معنی هم داره حتی. به نقل از ویکیپدیا از یه همچین عناصری تشکیل شده اسمش: کلیسا، مریم، استخر، فندقهای سفید، در نزدیکی، در مقابل، گرداب سریع، غار سرخ.
زبانشناسی. دو.
در نتیجه با بچهها درست صحبت کنید. چون که اونا درک میکنن و میفهمن و لابد تو دلشون بهتون میخندن. البته مولوی هم معتقده چون که با کودک سر و کارت فُتاد پس زبان کودکی باید گشاد.
تصویر از کتاب درآمدی بر زبانشناسی معاصر، صفحهٔ ۴۴۵
زبانشناسی. سه.
این اصطلاح اسمگریزی منو یاد دو تا خاطره از دورۀ کارشناسیم انداخت. من برای خطاب افراد، چه دختر، چه پسر، چه از من بزرگتر، چه از من کوچیکتر، چه استاد، چه کارمند، چه دستیار استاد، چه همگروه، چه همکلاسی، چه همکار، چه حالا هر کی، قاعدۀ کلی و ثابتی نداشتم. یه مدت طرف رو بررسی میکردم ببینم بقیه چی صداش میزنن، اون بقیه رو چی صدا میزنه و منو چی صدا میزنه و بعد تصمیم میگرفتم چی و چه جوری صداش کنم.
یه بار سر کلاس ریاضی مهندسی، استاد داشت به سؤال بچهها جواب میداد. خیلی طول کشید بحثشون. یکی از همکلاسیام خسته بود، خواست بخوابه. یکشنبهها و سهشنبهها هفت تا نُه تئوری مدار و بعدشم محاسبات و الکمغ و حلّت داشتیم. دیگه نایی برای ریاضی مهندسی سه تا چهارونیم نمیموند. تازه بعدشم باز حلّت داشتیم. حتی یه وقتایی شش عصر تا پاسی از شب کلاس جبرانی ریضمو و الکمغ میذاشتن برامون. این همکلاسیم که اتفاقاً از صبح باهم بودیم، سرشو گذاشت روی جزوهش و گفت هر موقع سؤال بچهها تموم شد و استاد درسو شروع کرد بیدارم کن. سؤالای بچهها که تموم شد هر چی فکر کردم چجوری بیدارش کنم ایدهای به ذهنم نرسید. مثلاً میگفتم آقای فلانی؟ نه مسخره است. فلانی خالی؟ انواع جملاتِ بیدارکننده رو تو ذهنم مرور کردم اما نتونستم به زبون بیارم. خوشبختانه یه ربع بعد خودش بیدار شد و فقط شش تخته عقب مونده بود از بحث اون جلسه.
بعد یه بارم قرار بود جزوههاشو کپی کنم ببرم کف دانشکده پسش بدم. یه جای دیگه یه کار دیگه داشتم و عجله داشتم. داشت با یکی دیگه از همکلاسیا پلهها رو میرفت بالا. دویدم و رسیدم بهشون. اما خب پشت سرشون بودم و برای متوقف کردنشون باید یکیشونو صدا میکردم که برگردن سمتم. هر دو فرد، نحوۀ خطابشون در دست بررسی بود و به اسم کوچیک صدا کردنشون برای منِ دیرجوشِ زودصمیمینشوندۀ محتاط در روابط و شعاع و حدود تعاملات، زود بود. ندای درونی اون لحظه نهیب زد که آیا وقت آن نرسیده است که این مسخرهبازیا رو بذاری کنار؟ صداش کردم و وایستاد و جزوهها رو دادم بهش. اون ندای درونی گفت دیدی اصن درد نداشت؟
راجع به این اسمگریزی یه اعترافی هم بکنم کفتون ببره قطعه قطعه بشه به رادیکال شصتوسه قسمت مساوی تقسیم بشه. یادتونه میگفتم عنوان پستهای من اغلب معنایی فراتر آنچه که در ظاهر تصور میکنید دارن؟ چهار سال پیش یه پستی نوشته بودم راجع به داستان ویس و رامین، و اینکه اغلب دوستام فکر میکنن ویس پسر هست و رامین دختره. تو کامنتا هم خیلیا گفته بودن چنین تصوری داشتن. بعدش ربط داده بودم به دانشجوی استادم که دختر بود و اسمش رامین بود و ملت نمیتونستن رامین صداش کنن. عنوان پستم هم گذاشته بودم چجوری رامین صداش کنم آخه. تا اینجا همه چی عادی بود و شما پستو خوندید و رد شدید. ولی باید اعتراف کنم منظور من یه رامین دیگه بود. در واقع من به جای اینکه بیام با صراحت بنویسم ذهنم درگیر نحوۀ خطابِ فلانیه، و ذهن مخاطب رو درگیر فلانی کنم، غیرمستقیم با داستانهای کهن و خاطرۀ دانشجوی استادم اون درگیری رو بهنحوی ماهرانه تو دفتر خاطرات وبلاگیم ثبت کردم، بدون اینکه خواننده متوجه اصل قضیه بشه. خلاصه که خبر ندارین چقدر با عنوانها و ایهامها گولتون زدم تو این چند سال :دی. عذاب وجدان هم ندارم. اصلاً هم پشیمون نیستم :))
تصویر از کتاب درآمدی بر زبانشناسی معاصر، صفحهٔ ۵۶۷
زبانشناسی. چهار.
بنده نهتنها با یورک عزیز موافقم و همدلی و همدردی میکنم باهاش، بلکه حتی معتقدم مردی که ندونه نیمفاصله چیه مرد زندگی نیست.
زبانشناسی. پنج.
نوشته میتوانید امتحان کنید. ینی فقط همینمون مونده بود بریم سر کوچه غارغار کنیم ببینیم کلاغا با شنیدن غارغار ما از این شاخه به اون شاخه میپرن یا نه.
زبانشناسی. شش.
ینی اگه اون موقع به جای مجسمهٔ شیری که از دهنش آب میومده بیرون ببر و پلنگ میذاشتن الان ببر آب گرم و پلنگ آب سرد داشتیم، ببرو میبستیم، یا پلنگو باز میکردیم. یا حتی مثلاً ببرآلات و پلنگآلات اخوان و راسان و قهرمان.
تصویر از کتاب درآمدی بر معنیشناسی جان لاینز، صفحهٔ ۹۰
زبانشناسی. هفت.
حالا درسته اون پایین نوشته طنز، ولی بهنظرم شوخیشم قشنگ نیست.
صفحهٔ ۱۰۴، کتاب نگاهی به زبان، جرج یول
زبانشناسی. هشت.
صفحهٔ ۱۹۵، کتاب نگاهی به زبان، جرج یول
قصۀ جینی، یکی از عجیبترین قصههایی بود که وقتی وارد رشتۀ زبانشناسی شدم شنیدم.
ویکیپدیا، برای کسب اطلاعات بیشتر: [کلیک]
زبانشناسی. نه.
صفحهٔ ۲۰۰، کتاب نگاهی به زبان، جرج یول
زبانشناسی. ده.
دو ماه پیش، هر موقع نشستیم پای اخبار یا اومدیم سراغ فضای مجازی، تو دورهمیای خانوادگی و دوستانه، همه، همه جا راجع به هواپیما و موشک و جنگ و چنین چیزهایی صحبت میکردن. یه ماه پیش بود که حس کردم ذهنم خسته شده و دیگه کشش نداره. تصمیم گرفتم کتاب بخونم و یه کم از این فضای آشفته دور بشم. کاملاً اتفاقی و بیهیچ برنامهای کتابِ «دانش زبان» چامسکی رو انتخاب کردم و علیرغم اینکه مطالبش سنگین بود و متوجه نمیشدم چی داره میگه، اما به خوندنش ادامه دادم و تا حدودی در دور شدن از فضای موشکی موفق بودم. قشنگ رفته بودم تو بحر نظریۀ ایکس-تیره و مرجعگزینی و چنین بحثهایی. تا اینکه رسیدم به فصل پایانی کتاب و شش هفت صفحهای که راجع به سقوط هواپیماهای غیرنظامی بود. انقدر این مطالب برام غیرمنتظره بودن که چند لحظه فکر کردم توهّم زدم و از شدت خستگی و خوابآلودگی دارم هذیان میخونم. گفتم بیام این حیرتم رو با شما هم به اشتراک بذارم.
زبانشناسی. یازده.
چند روز پیش، مهسا ازم بن مضارع «بودن» رو پرسید. گفتم باش. بعد با خودم گفتم باش رو که بچه مدرسهای هم بلده. بذار کتابم هم چک کنم مطمئن شم. کتاب دستورزبانی که مال زمان دانشجویی بابامه و دوران راهنمایی چندین بار خونده بودمش و سطربهسطرشو حفظ بودمو نگاه کردم دیدم شگفتا!!! نوشته بن مضارعش «بو» هست. خیلی عجیب بود. این همه من این کتابو خونده بودم و تا حالا به این دقت نکرده بودم. برای اینکه مطمئن شم از چند تا از همکلاسیام هم پرسیدم و بعد رفتم سراغ واژهنامۀ انتهای کتاب نامۀ پهلوانی. یه کتاب به خط پهلوی ساسانی هست که آخرش واژهنامه داره. بَوی رو پیدا کردم و دیدم بله! درسته. حالا شاید برای شما جالب نباشه، ولی برای من خیلی هیجانانگیز بود این کشف.
زبانشناسی. دوازده.
زبانشناسی. سیزده.
در راستای تبدیلِ آ به او، اینجا کسی خاطرۀ کولر گازی رو یادشه؟ میخوام ببینم چند تا از قدیمیا هنوز هستن و میخونن وبلاگمو :))
زبانشناسی. چهارده.
من، وقتی دارم آواشناسی میخونم :دی
زبانشناسی. پانزده.
اینو فقط همدانشگاهیا میفهمن :)) (توضیح: ما به ساختمان ابن سینا میگفتیم الف. بعدشم شمارۀ کلاسو میگفتیم. مثلاً الفهفت، الفبیست. سرویس بهداشتی چون همکف بود بهش میگفتیم الفصفر :دی)
زبانشناسی. شانزده.
ذوق یه بلاگر، وقتی داره دنبال معادل فارسی واژهای میگرده و اتفاقی یه همچین کلمهای میخوره به پستش:
زبانشناسی. هفده.
ذوق یه بلاگر، وقتی داره دنبال معادل فارسی واژهای میگرده و اتفاقی یه همچین کلمهای میخوره به پستش:
زبانشناسی. هجده.
ذوق یه بلاگر، وقتی داره دنبال معادل فارسی واژهای میگرده و اتفاقی یه همچین کلماتی میخوره به پستش:
زبانشناسی. نوزده.
ذوق یه بلاگر، وقتی داره زبان میخونه و اتفاقی یه همچین کلمهای میخوره به پستش:
زبانشناسی. بیست.
مردادماهِ ۹۳، ماه رمضون، سالِ کارآموزی، خسته و گشنه از مخابرات برگشته بودم و چشمم به ساعت بود و منتظر اذان. داشتم وبگردی میکردم. از این وبلاگ به اون وبلاگ، از این لینک، به اون لینک. اتفاقی روی لینک یکی از کامنتای یه وبلاگی کلیک کردم و رسیدم به وبلاگ راکی. شروع کردم به خوندن. داشتم با دقت تکتک پستا رو با کامنتاشون میخوندم. آخه طرف همدانشگاهی و همرشتهای از آب درومده بود. خوندم و خوندم و رسیدم به پستی با عنوان شبمرّگی. «دانشمندان! میگویند که آدما خواب رنگی نمیبینند بلکه تصورات بعد از بیدار شدن آنهاست که باعث میشود فکر کنند خوابشان رنگی است. با کمال احترامی که نسبت به این قشر زحمتکش جامعه دارم اما باید بگویم که به نظر من دانشمندان دارند چرت میگویند. مورد داشتیم که من توی خواب قبل اینکه بیدار بشم همهی این رنگها رو با گوشت و پوست خودم حس کرده بودم. مثلا همین دیشب! آقای دانشمند اگه راست میگی چرا توی خواب دیشبم گوجههای توی یخچال قرمز بودند؟ یا حتی فلفلها هم سبز بودند؟» کامنت گذاشتم: «منم خوابای رنگی میبینم! یادمه یه بار خواب بستنی میدیدم، بستنی نارنجی و بنفش! تو خواب داشتم فکر میکردم کدوم رنگو انتخاب کنم. بنابراین دانشمندان چرت میگن.» ایمیل و آدرس وبلاگمو ننوشتم. فقط اسممو نوشتم. نسرین. چند روز بعد هم راکی اتفاقی از کامنتای وبلاگی که هردومون میخوندیمش رسید به تورنادو و برای آخرین پست ماه رمضونم کامنت گذاشت. نمیدونست تورنادو همون نسرینیه که چند روز پیش برای پست شبمرّگیش کامنت گذاشته بود. در جواب کامنتش نوشتم من همونیام که خوابهای رنگی میبینم. من به چهره میشناختمش، اون اما نه. اوایل هر موقع اتفاقی تو دانشگاه از دور میدیدمش راهمو کج میکردم نخوریم به پست هم. ارتباط وبلاگی خوبی داشتیم. از تابستون ۹۳. وبلاگش تو فولدر وبلاگهایی بود که حسابشون جداست. همۀ آرشیوشو با کامنتا خونده بودم. سال آخری که شریف بودم، اون سالی که برای تولد وبلاگم کیک گرفته بودم، یه تیکه از کیکو بریدم و بردم اتاقش. دیگه بعد از اون ندیدمش. وبلاگشم کمکم مثل خیلیای دیگه تعطیل کرد و دیگه ازش خبری نداشتم. چند روز پیش یادش افتادم. البته که آدم همیشه یاد دوستاشه، ولی این بار با دلتنگی یادش افتادم. خرجش یه پیامک دهتومنی بود که حالشو بپرسم، یه پیام تلگرامی، واتساپی، ایمیلی. دست و دلم به نوشتنِ همین مختصر احوالپرسی هم نرفت. میدونستم که کامنتاشم چک نمیکنه. جواب آخرین کامنتمو چند ماه بعد داده بود. آدم وقتی یه مدت از کسی بیخبر باشه، نمیدونه اگه احوالشو بپرسه واکنشش چیه. خوشحال میشه؟ نمیشه؟ نور به قبر مخترع عکس پروفایل و بیو بباره و اگه زنده است خدا حفظش کنه با این اختراع زیباش. دیدم تو قسمت «درباره» واتساپش جملهای نوشته که غلط املایی داره. گفتم بهانۀ خوبیه ها. پیام بده بگو عاشوراعییان غلطه و درستش عاشوراییانه. نگفتم. تو مپندار که تنها عاشوراییان را بدان بلا آزمودهاند و لا غیر. صحرای بلا به وسعت همۀ تاریخ است. بیحوصله یکی از منابع کنکور دکترا رو که تا نصفه خونده بودم باز کردم و گفتم سرم که گرم بشه دلتنگی از یادم میره. چند خط بیشتر نخونده بودم که رسیدم به این صفحه: