پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۱۳۸۸- که ایام فتنه‌انگیز است

سه شنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۸، ۰۱:۰۱ ق.ظ

عکس‌نوشت ۱۳۸۸. آخ که چه سالی بود اون سال. پیش‌دانشگاهی بودم و هنوز به سن رأی نرسیده بودم. چه روزایی بود. چه روزایی بود. فکر کنم بشه حدیث مفصّل رو خوند از این عکس مُجمل. اولین عکسی بود که سال ۸۹ وقتی پامو گذاشتم شریف گرفتم.



عکس‌نوشت ۱۳۸۸. کلاس المپیاد ادبی، دورۀ استانی. از شهرستان‌های مختلف اومده بودن و تو این دوره شرکت کرده بودن. یه آقایی بود به اسم ر. و یکی هم بود به اسم خ. که مدال المپیاد داشتن و دانشجوی دکترای ادبیات بودن. هر سال از تهران میومدن مدرسه‌مون برای تدریس المپیاد. چون کلاسای ادبیاتمون خلوت بود هر سال، از اول دبیرستان تا پیش‌دانشگاهی مستمع آزاد می‌رفتم می‌نشستم و هم فیض می‌بردم هم فضا رو پر می‌کردم که خیلی هم خلوت به‌نظر نرسه کلاس. برای دورۀ استانی هم همینا اومدن برای تدریس. مریم تا سال دوم مدرسۀ ما بود. چون تو مدرسه‌مون رشتۀ انسانی نداشتیم سال سوم رفت فرهنگ و از این دوره فقط مریم بود که مدال آورد. دو تا پسر هم بودن که چند سالی بود روشون تمرکز داشتم!. اسم یکی جواد بود یکی مهرداد. هر موقع هر جا مسابقۀ ادبی شرکت می‌کردم، رتبه‌های اول تا پنجمش بین من و مریم و مهسا و جواد و مهرداد جابه‌جا میشد. یه بار من اول می‌شدم، یه بار این، یه بار اون. جایگشت رتبه‌ها بود بینمون. ندیده بودمشون، ولی اسمشون همیشه بالا یا پایین اسم من بود. نتایج مرحلۀ اول که اومد، بعد از اسم خودم دنبال اسم اونا گشتم. همین‌جوری که لیستو بالا پایین می‌کردم دیدم از استانمون یکی هم هست به اسم مینا درختی. همون دختری که تو بناب گوشیمو داده بودم دستش عکسمو بگیره. کلاسای دوره چون مختلط بود، این فرصت پیش اومد که مهرداد و جوادو از نزدیک ببینم. یادمه جواد زنگ تفریح رفت پای تخته و شماره‌شو نوشت. شعر هم می‌نوشت با فونت نستعلیق. حالا نمی‌دونم منظورش دقیقاً چی بود و برای کی می‌نوشت اینا رو ولی متأسفانه یا خوشبختانه من چون موبایل نداشتم با خودم گفتم شماره به چه کارم میاد و شماره‌شو هیچ جای جزوه‌م یادداشت نکردم. حالا یکی نبود بگه تا ابد که بی‌خط و گوشی نمی‌مونی؛ بالاخره که یه روز تو هم گوشی می‌خری. آینده‌نگر نبودم دیگه. رفتم سراغ مینا. قیافه‌ش تو خاطرم بود هنوز. خودمو معرفی کردم گفتم یادته جلوی هتل بناب گوشیمو دادم بهت عکسمو بگیری؟ یادش بود.

اولین باری که الویه خوردم اول ابتدائی بودم. اولین باری هم که سالاد ماکارونی خوردم تو همین کلاسای استان بود. یادم نیست بهمون ناهار نمی‌دادن و هر کی از خونه یه چیزی می‌برد یا من غذای اونجا رو نمی‌خوردم و از خونه می‌بردم. خلاصه هر روز سالاد ماکارونی می‌بردم و الان هر موقع هر جا سالاد ماکارونی ببینم یاد کلاسای المپیاد ادبی می‌افتم.

سرانجامِ مینا و مهرداد و جواد چه شد؟ از مینا که خبر ندارم، ولی چون مهرداد و جواد هم‌مدرسه‌ای یه تعداد از هم‌دانشگاهیام بودن، اون اوایل یه بار از طریق فرید سراغشونو گرفتم و گفت مهرداد برق می‌خونه و جواد تجربی بود و پشت کنکوره. دیگه بعدها ارتباطم با فرید هم قطع شد و دیگه نشد که اطلاعاتم رو به‌روز کنم. چند وقت پیش می‌خواستم سراغ فریدو از مهسا بگیرم، دقت کردم دیدم اول باید یکیو پیدا کنم سراغ مهسا رو بگیرم ازش :| خلاصه که نمی‌دونم اینا الان کجان و چی کار می‌کنن و جواد تا کی پشت کنکور موند. به کمک گوگل و اینستای فرزاد فقط تونستم همینو بفهمم که مهرداد ازدواج کرده و مدرک ارشد برقشم گرفته. آقای ر. و خ. هم که اون موقع دانشجوی دکترا بودن الان استاد دانشگاهن. اسم آقای ر. روی یادتون نگه‌دارید قراره تو پست ۱۳۹۰ بهش برگردیم دوباره.

از سمت راست اولی جواده، سومی آقای ر.، اولی از راست نشسته هم مهرداده.



عکس‌نوشت ۱۳۸۸. روز سمپاده و دارن از المپیادیا تقدیر و تشکر به عمل میارن. به هر کدوممون یه ساعت رومیزی دادن. ساعته الان رو میزمه.



عکس‌نوشت ۱۳۸۸. کنکوری بودم اون سال. سخت مشغول مطالعه و تست زدن. خونۀ مادربزرگم ایناست و کمده همون کمدِ عکس‌نوشت ۱۳۷۱. هنوزم همون جاست.



سفرنوشت ۱۳۸۸. اصفهان. اون برهوتی که پشت سرمه زاینده‌روده :| این ساعتی هم که دستمه تو سفر مشهد پست قبل از مشهد گرفتیم. اگر اشتباه نکنم چهارهزارودویست تومن. ساعتم رادیو و هندزفری هم داشت. همهٔ موج‌ها رم می‌گرفت. وقتایی که می‌رفتم مدرسه روی رادیو آوا تنظیمش می‌کردم و تو راه آهنگ گوش می‌دادم. موبایل نداشتم اون موقع. با همین ساعت رفتم سر جلسهٔ کنکور. ساعته رو هنوزم دارمش و سالمه. فقط باتریش تموم شده و یه بار که دادم باتریشو عوض کنن سیم رادیوشو قطع کردن. یه باتری بی‌کیفیت هم انداختن و زود تموم شد. منم دیگه نبردم دوباره باتری بندازم :|



مهندسانه، ۵ اسفند:



+ عنوان از حافظ

نظرات (۳۱)

۰۶ اسفند ۹۸ ، ۰۵:۱۸ منتظر اتفاقات خوب (حورا)
من بند اول متوجه نشدم که عکس نوشت ۱۳۸۸ رو نوشتی اولین عکسی که سال ۸۹ وقتی رفتی شریف گرفتی؟!
پاسخ:
از پست ۱۳۷۱ و حتی قبل‌ترش تصمیم گرفتم محتوای پست یه ارتباطی به شمارهٔ پست داشته باشه. سال ۸۸ سال فتنه! و درگیری و بگیر و ببند بود دیگه. یادت نیست؟ برای همین این عنوان رو گذاشتم برای پست. برای عکس‌نوشتِ ۱۳۸۸، عکسی رو انتخاب کردم که سال ۸۹ وقتی وارد دانشگاه شدم گرفتم. چرا؟ چون محتواش ماحصل فعالیت‌های سیاسی دانشجوها توی سال ۸۸ هست. در واقع حس کردم این عکس به عکس‌نوشت ۸۸ مرتبط‌تره تا ۸۹.
فقط اون عکس مقنعه ی معلم هات که اسمشونم نوشتی :))
پاسخ:
:)) 
۰۶ اسفند ۹۸ ، ۱۰:۴۱ محسن رحمانی
سلام

بنده لقب سانسورچی اعظم را به شما اعطا می نمایم :دی
پاسخ:
سلام
سعی می‌کنم به قدر ضرورت و کفایت ببینید :))
۰۶ اسفند ۹۸ ، ۱۱:۳۰ دچارِ فیش‌نگار
رادیو آوا؟!
پاسخ:
یه موجی بود همه‌ش می‌خوند :)) الان اسمش رادیو آواست. اون موقع هم فکر کنم آوا بود اسمش. من تو ماشین همیشه آوا گوش می‌دم. FM ردیف ۹۳.۵ مگاهرتز
۰۶ اسفند ۹۸ ، ۱۱:۳۸ منتظر اتفاقات خوب (حورا)
ممنون بابت توضیحات:-)
پاسخ:
خواهش می‌کنم. موضوع چون حساس بود، محتاطانه از بغلش رد شدم کم توضیح دادم :دی
سلام روزت مبارک نسرین. دیدم توی کپشن زدی پزشک ایرانی پس ینی روز مام مبارک که پزشک دهانیم؟ :-)))
از همون موقع سفیدپوش بودیا، ایشالا رخت عروسیت
پاسخ:
سلام
شمام ابن سینا دارین دیگه. خواجه نصیر فقط واس ماس :)) 
گفتی پزشک دهان یاد مهندس زبان افتادم. تو یه کتابی، در توصیف زبان‌شناسی نوشته بود مهندسی زبان :))
مرسی. یه همسایه داشتیم لباس عروسیش صورتی بود. مامان همین احسان.
۰۶ اسفند ۹۸ ، ۱۲:۱۴ دچارِ فیش‌نگار
105ممیز 5 قشنگتره برای توی ماشین :)
پاسخ:
گوگل میگه رادیو صبا بر روی موج اف ام ردیف ۱۰۵,۵ مگاهرتز در تهران و در استان‌های البرز، اصفهان، خراسان رضوی، فارس زنجان، اردبیل، کرمان و کیش شنیده می‌شود. ما اینجاها که گفته نیستیم.
۰۶ اسفند ۹۸ ، ۱۲:۱۷ دچارِ فیش‌نگار
عه! یعنی سراسری نیست پس
پاسخ:
آره نیست مثل اینکه
ولی آنلاین همه رو میشه گوش داد با اینترنت
۰۶ اسفند ۹۸ ، ۱۲:۵۵ فروشگاه تخفیفی M3S.ir
با سلام پست قشنگی بود

لطفا به سایت منم سر بزنید :


http://m3s.ir
پاسخ:
سلام.
اول این‌که اون چی هست دارین با هویه لحیم کاریش می کنین؟
در مورد حرکت های دانشجویی؟
به نظرم بسیاری(نه همه) از حرکت ها از سر هیجان و جوانی هست نه اطلاع و آگاهی.
یادمه دانشجو که بودم سر جریان آغ ج ا ر ی که یه عده حکم ارتداد واعدامش رو صادر کرده بودند خیلی از دانشجوها خواستار اجرای حکم بودن و همه چی بهم ریخت بعد گذشت زمان همه چی مشخص شد و خیلی از هم کلاسی ها ابراز پشیمانی کردن ....
البته فقط دانشجوها رو مقصر دونستن خطاست وقتی جریان رسانه آزاد و مستقل نیست.
متاسفانه مدرسه ما فقط اسم ما رو می نوشت برا المپیاد و بعدها می گفت فردا آزمونه :\ نه کلاسی نه آموزشی. اینجاست که فلسفه وجود مدرسه های سمپاد مشخص می‌شه.


پاسخ:
مدارمُخه. مدار مخابراتی :)))
من در جریانِ اون جریانی که گفتین نبودم. اسمشو خصوصی کامل بگین برم گوگل کنم ببینم کی بوده.
آره سمپاد از نظر امکانات خوب بود، ولی مدیرمون به همین مریمی که تا سال دوم تو مدرسه ما بود اجازه نداد تو کلاسا شرکت کنه. مدرسه اونا هم براشون کلاس نذاشت. من و مهسا هم جزوه‌هامونو دادیم بهش. اونم خوند و بدون کلاس مدال گرفت. جزوه نمی‌دادیم هم مدالشو می‌گرفت.
البته کلاسای استان برای همه (برای مرحله دوم بود) رایگان بود. مدرسه برای مرحلهٔ اول برامون کلاس می‌ذاشت.
خوب چه کار می کرد این مدار؟ البته کلی منظورمه.
البته منظورم اینجا انتقاد به کسایی بود که دارن تیشه به ریشه سمپاد می‌زنن و دارن حذفش می‌کنن نه امکانات موجود در مدارس سمپاد.
پاسخ:
فکر کن یه درصد یادم بیاد چی کار می‌کرد :)) ولی یادمه پی‌سی‌بی‌شو آلفا مدار چاپ کرد برامون. هشتاد تومنم (هشتاد تومنِ اون موقع!) بابتش پیاده شدیم :)) 
یه بار یه ایمیلی زدم برای تی‌ای یه سؤالی راجع به مدار پرسیدم. احتمالا بشه از متن سؤالم پی به کاراییش برد.
ایمیل زدم که:
«سلام,
در راستای مچینگ آزمایش دوم من امروز رفتم آزمایشگاه تا با مقادیری که با نرم افزار به دست آوردیم, مدارو ببندم ولی اسپکتروم آنالایزر نبود و نکته قابل تامل اینجاست که کلاً گروه های روز سه شنبه مچینگ را انجام ندادند!
من الان مقادیر شبیه سازی رو ضمیمه ی ایمیل کردم, هر چند جلسه پیش با همین مقادیر نتیجه مطلوب کسب نشد.»


واااای چه چیزایی بلد بودم :)))) الان همه‌شون یادم رفته :(
هووووووم
چه اصطاحاتی استفاده کردین، تخصصی بود. فکر کنم یا فیلتر بوده یا فرستنده گیرنده . :))
پاسخ:
فکر نکنم فیلتر بوده باشه. چون برای فیلتر یه درس جدا به اسم فیلتر و سنتز مدار داشتیم. جواب تی‌ای این بود:
سلام ، خوبه، کاری بیشتر از این مد نظرم نبوده است. در حدی که بالاخره متوجه نحوه تطبیق امپدانس بشوید کافی است.
موفق باشید

دارم هیستوری ایمیلامو با این تی‌ای مرور می‌کنم و یه چیزایی یادم میاد. یه جا ایمیل انگلیسی زدم بهش!!! :))) الان حتی معنی حرفامم نمی‌فهمم :)))
Dear Mr. ...
Hi 
I am one of Communication Circuits Lab students. I have a question about the BCP file for the circuit in experiment #2. 
should I have a mirror current source for biasing the transistor? Or I can eliminate this part (as we did in the lab) ?
Also I am not sure if it is ok to replace the RF choke with an Inductor, cause I couldn’t find RFC footprint in Altium Designer and I think the point is just the holes. Yes?
I appreciate it if you can help me with these.
And happy Norouz
Best,
Nasrin...
واااای چی (کی) بودم چی (کی) شدم :)))
اونم گفته: حتما لازم است که ترانزیستور آینه جریان پیاده سازی شود. عنصر RF CHoke همان عنصر سلفی است با میزان سلف بالا.
منم گفتم: شما گفته بودید که bnc باشه, ولی امروز که رفتم برای لحیم کردن یه سر کابل آزمایشگاه sma بود
آزمایشگاه, کابل تبدیل bnc به sma داره؟
اونم گفته: در خود دستور کار آزمایش اشاره به کانکتور BNC شده بود و بر این اساس من هم گفته بودم که BNC در نظر گرفته شود. حال باید ببینیم که دستگاه Network Analyzer آزمایشگاه با چه مدل کانکتور موجود است.
فکر کنم تقویت کننده بوده( احتملا کلاسc ) اونجا ها از مچینگ و تطبیق امپدانس استفاده میشه فکر کنم از ترانس تو مدارتون استفاده کردین.
آقووو پست رو بی راهه کشیدم ببخشید. :)
پاسخ:
نه خیلی خوبه زدیم جاده خاکی کلاً
اوایل پستای این وبلاگ، سال ۹۴، من یه سری پست راجع به همین مدار نوشتم.
یادمه به‌شدت درگیر پیدا کردن تبدیل SMA به BNC برای همین مدار بودم.
این پست:
همممم
آره چه فعال بودین! .اون PCB فایل منظورتون بوده؟ RF چوک هم نوعی فیلتره که یه پیچ بالا سرش داره برا تیون.
همین دیگه خدا رو چی دیدین ، امید که به عرصه مهندسی برگردین و با زبان ممزوجش کنین
پاسخ:
آقاااااا من این پستا و ایمیلا رو خوندم دلم هوای شریفو کرد. حالا چجوری پاشم این همه راهو بکوبم برم تهران تو این بلبشوی کرونا :)))
ای بابا، ای بابا، ای بابااااااا
آقا ما اشتباه کردیم.
راه پرخطر و کرونا در پیش.منزل بمونین. بشینین دکترا بخونین. :))
تا بعدها فرصتی پیش بیاد.برین. :)
پاسخ:
اگه قضیهٔ کرونا پیش نمیومد جمعه بعد کنکور قرار بود برم تهران. چهار تا کار مهم (توی فرهنگستان و امیرکبیر و قلهک و بازم فرهنگستان ولی یه بخش دیگه‌ش) و دو تا کار غیرمهم (توی خوابگاه دوستم و سینما) داشتم. حالا امروز که زنگ زدم فرهنگستان، معاون دکتر گفت بذار با دکتر صحبت کنم اگه گفت بیا، بیا. امیدوارم نگه بیا :|

به‌عنوان حسن ختام بحث اون مدار، تو این پست راجع به نمره‌م نوشتم: 
من همینکه لیسانسم تموم شد و بادم خوابید :دی و بعد هم که دیگه رسما وارد تدریس زبان شدم, از مهندس بودن استعفا دادم! و الان هم وقتی یه نفر بهم تبریک میگه و بهش میگم من دیگه مهندس نیستم و بذار روز معلم بهم تبریک بگو! برمی گردن میگن پس تو یه معلم ِ مهندسی :/ دلم می خواد همونجا دست بندازم خفه اشون کنم :|
بعد همین آدم ها اگر من خودم, خودمو مهنذس جلوشون بدونم! برمیگردن میگن حالا خوبه یه لیسانس فقط گرفتی و نه هیچ تجربه کاری داری و فلان و بهمان :| وقتیم که خودت میگی آقا من مهندس نیستم بازم اینجور! کلا مردم شیرینی داریم :)))
پاسخ:
عه منم یادم رفته بود تو مهندسی. روزت مبارک :)) 
این معلمی تو ذهنم پررنگ‌تره راجع به تو. ولی در مورد خودم هنوز همچنان فکر می‌کنم مهندسم. باید ببینی روحیه‌ت با کدوم سازگارتره. من از بچگی، تو خونه هر وسیلهٔ برقی که می‌سوخت و می‌خواستن دور بندازن نگه‌می‌داشتم برای خودم که توشو باز کنم ببینم چجوری کار می‌کنه. کلی وسیلهٔ سوخته دارم. تو دانشگاهم از استادا اجازه می‌گرفتم که مقاومت و دیود و چیز میزای سوخته رو با خودم ببرم خوابگاه. آخرین وسیلهٔ سوخته‌ای هم که نگه‌داشتم یه صفحهٔ چراغ قوه‌ایه که وقتی برقا می‌رفت روشنش می‌کردیم و چند وقته روشن نمیشه. باتریشم عوض کردیم روشن نشد. دو هفته پیش والدین داشتن می‌نداختنش سطل آشغال که داد زدم نهههههههه بدین من باهاش بازی کنم :|
۰۶ اسفند ۹۸ ، ۱۹:۴۳ معلوم الحال
1. همه اونا رو گرفتن؟ :| شریف نخبه پروره یا ....؟ قاعدتا توی دانشگاه صنعتی باید حرف سر صنعت باشه! این حرفا مال دانشگاه امام صادقه !
2. چه حافظه ای . اولین باری که ماکارونی خوردین هم یادتونه؟
3. مینا درختی تموم شد ، رفتین سراغ آقای ر؟
4. میشه ساعت رو میزی تون رو ببینیم؟ :)
پاسخ:
۱. حالا دانشگاه ما نسبت به بقیه بی‌خیال‌تره و اوضاع اینه. امیرکبیر که وضعش خیلی داغون بود اون سال.
۲. این غذاها چون خاص بودن یادم مونده
مثلا فسنجون رو اولین بار دقیقا یه ماه پیش خوردیم همه‌مون. تا به حال مامانم فسنجون درست نکرده بود. کلا تو فامیل مرسوم نیست. فک و فامیل هم نخوردن تا حالا :)))
۳. آره :))
۴. قرمزه ینی لینکه دیگه. لینک کردم عکسشو توی متن پست!
۰۶ اسفند ۹۸ ، ۲۲:۱۴ معلوم الحال
عذر میخوام. ندیدم. فکر کردم ازیناست که آرم چیزپاد داره
پاسخ:
از این آرما... صبر کنین ببینم چی دارم الان دم دست...
امممم
آهان
الان عکسشو می‌گیرم آپلود می‌کنم
چند تا خودکار و جاسوئیچی و مداد و تقویمم هست که بدجاییه. این فقط جلوچشم بود.
۰۶ اسفند ۹۸ ، ۲۲:۴۱ معلوم الحال
چه سرعت عملی :)
مرسی. نیست از اینا به ما نمیدادن، بسی ذوق نمودیم.
پاسخ:
قابل شما رو نداره. اینو به پاس کتابایی که از کتابخونه می‌گرفتم و خلاصه‌شم می‌نوشتم دادن بهم. فکر کنم سال آخر دفتر خلاصه‌هامو دادم بهشون بذارن کتابخونه.

سرعت عمل :)) گوشی که دستمه، این سیمرغ بلورینم تو کتابخونه. زحمتش گرفتن یه عکسه و آپلود. کمتر از یه دیقه طول می‌کشه.
۰۷ اسفند ۹۸ ، ۱۲:۵۰ محسن رحمانی

میگن شیخ بلاگستان با لباس فضانوردا تردد میکنند :دی 

پاسخ:
لطفاً دیگه به من نگین شیخ بلاگستان. خب؟ :|

سلام. سال 88 خیلی سال بدی بود اما خوب کلی نحوه نگرش من و به همه چی مخصوصا اعتقاداتم تغییر داد. و الان راضیم.انشاءالله که امسالم به خیر بگذره.

من همیشه واسم سوال بود چرا به شما میگن شیخ؟

پاسخ:
سلام :)
به خیر که چه عرض کنم... به شرترین شکل ممکنش داره می‌گذره این روزا.

قصه‌ش برمی‌گرده به خیلی سال پیش. یادم نیست حتی اولین بار کی، کِی چرا و چجوری بهم گفت شیخ. اون موقع‌ها، اواخر فصل تورنادو (دورهٔ کارشناسی)، یه وقتایی می‌رفتم رو منبر وبلاگم و پامنبریامو به راه راست هدایت می‌کردم. فلسفه می‌بافتم، فرضیه و نظریه می‌دادم و مریدها داشتم. تا نیمه‌های فصل شباهنگ هم به همین روال پیش رفتم. حتی یه بارم اوایل دورهٔ ارشد، جدی‌جدی تو آزمون و مصاحبهٔ حوزهٔ شریف شرکت کردم. که البته از مصاحبه رد شدم. اما همچنان منبرم به راه بود و شیخ بودم و مریدامم بیشتر شده بود. عنوان پست‌هام اغلب آیه و حدیث بود و لحن پست‌ها محکم و متقن و پرامید. نمی‌دونم از کجا، کی و چجوری، چی شد که یکی‌یکی همهٔ اون ایمان و امید و ایدئولوژیام شکست خورد. فرض و پیش‌فرضام ریخت به هم. گم شدم. راهو گم کردم. شیخی که خودش سردرگم باشه به چه کار مریداش میاد. اینه که دیگه نمی‌خوام و دوست ندارم ابتدای اسمم این شاخص بیاد.
گمم هنوز. سردرگمم همچنان.

ان مع العسر یسری.

یاد این شعرم افتادم 

در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود

از گوشه ای برون آ ای کوکب هدایت

پاسخ:
سعدی میگه:
گفتی که دیر و زود، به حالت نظر کنم
آری کنی، چو بر سر خاکم گذر کنی.

هفته‌ی مهندس بر شما مبارک باد D:

نفر اول عکس رو سرچ کردم که ببینم اوضاعش چطور شد. گویا به شش سال زندان محکوم شده بود. بعدش رفته کانادا و هنوز هم اونجاست.

یاد یه پستی افتادم که چند سال پیش دیدم. بررسی کرده بود ۱۰ رتبه برتر کنکور سال ۸۰ الان کجان. ۹ نفر خارج از کشور بودند، و اون یک نفر هم که ایران مونده بود، زندان اوین بود :)

یاد هلاکو رحمانیان هم افتادم. نقره المپیاد ریاضی و رتبه دو رقمی کنکور داشت، ولی چون بهایی بود سازمان سنجش مردودش کرده بود. سال بعد هم کنکور داد ولی این دفعه حتی رتبه‌اش رو اعلام نکردند. توی خونه و با بقیه دانش‌آموزهای بهایی توی دانشگاه غیررسمی بهایی‌ها علوم کامپیوتر می‌خونه (البته همراه با ترس از بازداشت و زندان، چون کارشون جرم بوده!) و برای ارشد و دکترا به آمریکا می‌ره. یه مدت توی گوگل بوده و حالا در مایکروسافت کار می‌کنه.

پاسخ:
ممنون :))
به خدا که حق دارن برن. اونایی هم که می‌مونن یا دیوونه‌ان یا دیوونه میشن بالاخره :)) ینی یه کاری می‌کنن که طرف هر چقدرم که عاشق این مرز و بوم و زبان و فرهنگش باشه تهش به غلط کردن بیفته.

+ البته ناگفته نماند که بهائیت برحق نیست و نباید این مظلوم‌نمایی‌شونو بپذیریم. حالا اگه مسیحی و زرتشتی بود یه چیزی. ولی آخه بهائی؟! :|
۰۷ اسفند ۹۸ ، ۲۱:۴۳ نطفه داران

سلام خوبی وبلاگ خوبی داری برا تبادل لینک خواستی لینک مارو بزار وبلاگت منم میزارم لینکت رو توی سایتم از راه ایمیل یا تماس با ما توی سایتم خبرم کن ممنون https://notfedaran.ir
saberp30tools@gmail.com

پاسخ:
سلام.

اوهوم بهائیت برحق نیست. صدالبته.

ولی اینکه حقوق شهروندی‌شون رو پایمال کنیم، اجازه ندیم درس بخونن و دانشگاه برن و کار کنن و... هم برحق نیست. قانونی و شرعی هم نیست. مثلاً دایی پدرم که امام جمعه شهرمون بوده، سال ۴۲ دستور داده که خانه‌ی بهایی‌های شهرمون رو آتش بزنن! خطرناک‌تر از تفکر بهائی به نظرم تفکر داعشیه.

منظورتون از مظلوم‌نمایی رو نفهمیدم.

پاسخ:
راستش من تو این حوزه متخصص نیستم و سواد کافی ندارم که جوابتو بدم. چون صلاحیت ادامهٔ این بحثو ندارم ارجاعت می‌دم بری پیش دکتر سیاح. خانومه. از استادهای مرکز معارف شریفه. اتاقش طبقهٔ اول، دست راسته. کلی واحد اجباری و اختیاری پاس کردم باهاش. لیسانس مهندسی خونده و بعداً زده تو جاده الهیات و معارف. راجع به حقوق بهائیت با اون صحبت کن. حتماً جواب قانع‌کننده‌ای داره :)
۰۷ اسفند ۹۸ ، ۲۲:۵۳ محسن رحمانی

سلام و عرض ادب .

 

 

پاسخ:
سلام :)
۰۸ اسفند ۹۸ ، ۱۰:۲۱ محسن رحمانی

سلام پست امروزو کی میذارید؟

پاسخ:
سلام
شب

سلام:))) خیلی پست‌های عکس دار رو دوست دارم:) آخ این پست داغ دلم رو تازه کرد الان سمپاد خیلی فرق کرده تبدیل شده به یه مرکز غیرانتفاعی از نوع دولتی!!!! برای کنکور حتی باید برای هر درسی جداگانه پول بدیم تا بتونیم بریم سر کلاس دبیرا یعنی یه تعداد دبیرعادی برای تدریس کتاب هست یه تعداد دبیر کنکور پولی جدای از شهریه ی ثابت:(( هرچند من کنکوری نیستم اما واقعا دلم نمیخواد انقد پر هزینه طی کنم سال کنکورمو منی که چندین سال جهشی خوندم و خیلی متکی به خودمم نه دبیر اضافه نه کلاس اضافه برام یکم سخته این همه تعدد کلاس و هزینه. برای المپیادم همینه واقعاا هزینه‌ش از نظر من زیاده اینه که من خودم میخونم و میخوام شیمی شرکت کنم و دوستام آخ دوستام که هم بهم جزوه میدن هم سوالمو میپرسن و البته منم خلاصه میدم و از رو کتاب جاهایی که نفهمیدنو توضیح میدن نمیدونم بنا به شرایطم یا انتخابم یا تلفیقی از هر دو اما تبدیل شدم به آدمی که سعی میکنم با کمترین چیزا برم جلو برای زبان انگیلیسی تاحالا کلاس رفتم اما فرانسه و یکم اسپانیایی رو خودم میخونم و خوندم و دلم میخواست ترکی هم شروع کنم یکمم راجع بهش تحقیق کردم بعد اون پستت اما خب مامانم گفت بشین سرجات دکتر حسابی نیستی تو، فعلا نمره‌ی عربیتو بیار بالا بچه=))))) میدونی کاش منم برم دوره کاش مدال بگیرم کاش زودتر بزرگ شم کاش دونه دونه برسم به چیزایی که میخوام امشب شب آرزوهام هست نه؟:))) اووو پس بیخیال همه‌ی اونا سلامتی آرزو میکنم برای خانواده‌م و همه‌ی آدما دل آروم و انگیزه های کوچیک و بزرگ برای ادامه دادن..... 

پاسخ:
سلام
+ چه عجیب و غریب شده مدرسه‌ها. ما هیچ هزینه‌ای برای این کلاسا نمی‌دادیم.
+ آره بابا بشین سر جات. موافقم با مامانت :))
+ امشب شب آرزوهاست؟ یادم نبود. ما که به آرزوهامون نرسیدیم. آرزو می‌کنم تو به همه‌شون برسی :)

بعضی آرزوها زمان دارن و زمانشون بگذره دیگه فایده‌ای نداره مثل المپیاد اما به نظرم ساختار دنیا جوریه که تو اگر ارزوت المپیاد بوده و نرسیدی بهش یهو قبولی تو فلان دانشگاه و رشته جاشو میگیره و دیگه اون قبلی واقعا مهم نیستن و فکر کردن حسرت خوردن بهشون فقط سرعت و انرژی‌مونو میگیره پس منم برات آرزو میکنم برسی به تمام آرزوهایی که زمانشون نگذشته و اوناییم که گذشته ذره‌ای سرعت و انرژی‌تو نگیره:)))

اره دیگه فعلا نذاشتن تو ترکی شکوفا شم:))) الان خیلی هزینه داره یعنی برای رسیدن به علمم باز باید ثروت داشته داشته باشی هرچند من خیلی دلم میخواد نقضش کنم ولی ممکنه یه جایی بخوره پس سرم به هر حال:)))))

پاسخ:
ده دوازده سالم بود. خیلی دوست داشتم تو اتاقم تلفن داشتم برای خودم. که هر موقع دوستام زنگ می‌زنن جلوی بقیه باهاشون صحبت نکنم. که بقیه نشنون؟ نمی‌دونم. صحبتامون همه‌ش چهار تا سوال درسی بود و اینکه خانوم برای فردا چقدر مشق گفته و دیکته‌ی فردا تا کجاست. ولی همینارم نمی‌خواستم کسی بشنوه انگار. بچه بودم. سقف آرزوهام همین یه تلفن بود. همین قدر پایین. اگه تو فیلما می‌دیدم کسی تو اتاقش تلفن داره با خودم فکر می‌کردم چقدر خوشبخته این آدم که تو اتاقش تلفن داره. الان که نشستم اینا رو می‌نویسم، یه تلفن روی میز کنار دستمه. یه تلفن که سال‌هاست از پریز درش آوردم و خاصیتی نداره جز اینکه یه وقتایی منو یاد بچگیام بندازه. هر بار که چشمم بهش می‌افته یاد شماره‌مون می‌افتم که چند ساله عوض شده و دوستام هیچ کدوم این شماره رو ندارن. ینی پیش نیومده که شماره‌ی خونه رو بهشون بدم و اگه کاری باهام داشتن زنگ زدن موبایلم. درست و حسابی خونه هم نبودم این چند سال که کسی زنگ بزنه و باهام کار داشته باشه. حالا یه تلفن تو اتاقمه. حالا که نه مشقی دارم و نه دوستی که زنگ بزنم و تکالیف فردا رو ازش بپرسم و بپرسه امتحان تا کجاست. بعضی آرزوها دیر برآورده میشن. از دهن می‌افتن انگار. انقدر دیر که بی‌رمق از پریز درش میاری و می‌ذاری یه گوشه و گاهی انگشتتو روش می‌کشی و میگی چه خاکی روش نشسته.

چقدر درست بود چقدر زیاد درست بود، منم بچه که بودم دلم خیلی عروسک دارا سارا و ماژیک پفی میخواست یه ماژیکایی بود که نقاشی میکشیدی بعد سشوار میکشیدی روش و پف میکرد هیچ وقتم به ۶یچ کدومشون نرسیدم حتی یادمه مامانم رفته بود مکه زنگ زد گفت چی میخوای گفتم ماژیک پفی و دارا سارا! وقتی اومد گفت نداشتن همچین چیزایی و خب میدونی الان کسی برام یه جعبه ماژیک پفیم بیاره شاید حتی درشو باز نکنم ولی میدونی همین برای من کافیه همین که نرسیدنام و نداشته هامو میذارم کنار دیگه دست نمیکشم روش ببینم چقد خاک گرفته انقد تاحالا نرسیدم یا نداشتم که از نظر خودم رسیدم به یکی از بزرگترین داشته‌ها که خیلییی خیلییی باعث شده آروم تر باشم تو زندگی تو زندگی که من چیزای خیلی بزرگی رو نداشتم تو زندگی که یه میدون مسابقه و امتحانه و مدام نداری یا داری و ازت گرفته میشه مهم اینه یادم نره ته این مسابقه رو علت این مسابقه رو و نرم دونه دونه نداشته‌هامو بیارم جلوم و غصه بخورم حتی برای نصف روز!! خدا رو شکر بابت داشته‌هام و بابت روزهای آینده ای که وجود دارن که شاید بعضی از نداشته‌های الانمو داشته باشم و حتی شکر برای نداشته‌هام که شاید منه آدم عادی ندونم به خاطر اون نداشته‌ها چه داشته‌هایی بدست اوردم یا بهم داده شد ... 

 

پاسخ:
خدا رو شکر خلاصه :))
۱۰ اسفند ۹۸ ، ۰۰:۱۶ شهاب الدین ..
بخش‌هایی از این نظر که با * مشخص شده، توسط مدیر سایت حذف شده است

سلام

حالتون چطوره؟ خوب هستین ان شاءاللّه؟

بعد مدتها قت پیدا کردم یه سر به وبلاگای دوستان و آشنایان برنم ببینم دنیا دست کیه. 

عکس اولتون میخوکبم کرد...

راستش من اون موقع استادیار بودم تو یکی از دانشگاههای تهران. از وزارت دفاع موقتا به وزارت علوم انتقالی داشتم.

اوج کل کلای انتخاباتی دانشگاه ما از فروردین ۸۸ شروع شد. هر روز تو محوطه یه بحثی بود.

یه *** **** هم بود، که حتی کارت بسیجش هم فعال نبود. خیلی هم ریزه میزه بود. بیشتر بهش میخورد راهنمایی باشه تا دانشجو.

اصلا هم اهل دعوا نبود. 

تنها کاری که میکرد، تا قبل انتخابات، پوستر تهیه میکرد از کارای مثبت دولت و میزد به برد و این طرف اون طرف.

حتی تو اوج قشون کشی های قبل انتخابات هم ندیدم بره شعار و فحش بده به طرف مقابل، همش دنبال مناظره علمی بود.

بعد انتخابات هم باز دنبال آرووم کردن جو دانشگاه بود. از فردای سخنرانی آقا تو نماز جمعه هم راه افتاد از این مسئول و اون مسئول جا و مکان بگیره که یه مناظره درست و حسابی تو دانشگاه برگزار بشه. وقتی هم دید کسی به کسی نیست، باز از همون روش پوستری استفاده کرد. 

با خرج خودش و چند تا از دوستاش، و نه حتی بسیج دانشگاه، یه سری پوستر تهیه کرد از شبهاتی که بود درباره انتخابات و جوابای علمی به تمامشون. 

زیر همه شون هم اعلام کرده بود، اگه کسی حرفی داره، بیاد بگه. 

با اینحال یه روز تو مرداد ماه، تو محوطه سر و صدا و شد و دعوا شد ‌. دعوا که هر روز بود، اون روز شدیدتر شد.

که پلیس اومد و یه سری دستگیر شدن و آمبولانس اومد..

**** تو اون دعوا قبل رسیدن به بیمارستان فوت کرد! 

پلیس اینجور گزارش داد که تو یه نزاع دست جمعی، **** بر اثر ضربه شدید به سر و شکستگی جمجمه و خونریزی مغزی فوت شده!

حقیقتش من نبودم و ندیدم چی شد، ولی باور نکردم و نمیکنم که فقط یه دعوای معمولی بوده باشه.

دو سه تا از اصلی کاری ها هم دستگیر شدن و رفتن زندان. تا مهر که دوباره دانشگاه باز بشه، هنوز زندان بودن. هفته اول یه همچین تابلویی تو دانشگاه ما هم بود. اسم اون سه نفر هم به همین مظلومیت روش نوشته شده بود، ولی اسمی از **** نبود!

بعد چند سال هم اونا بالاخره تونستن رضایت بگیرن و آزاد شدن. ولی ********

خلاصه که عکستون بدجوری دلم رو هوایی کرد.

پاسخ:
سلام
خیلی ممنون
فعلاً که دنیا دست کروناست :))
چه غم‌انگیز. خدا به خانواده‌ش صبر بده. من از ترس همین شکلی مردن‌هاست که قاطیِ هیچ برنامه‌ای نمی‌شم. دوستامم همیشه توصیه می‌کنم آسته برن آسته بیان ولی کو گوش شنوا. هر موقع میگن بیا هیچی نمیشه می‌گم یهو دیدین زدن منم ناکار کردن چارتا برچسبم رومون زدن. خب حیفه دیگه. خون آدم الکی هدر میره.

+ برای بقیه: بخش‌هایی از متن به توصیۀ خود ایشان سانسور شد.