پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۱۳۸۷- اَسفار

يكشنبه, ۴ اسفند ۱۳۹۸، ۰۱:۰۱ ق.ظ

پیش‌گفتار: اسفندماه یکشنبه، سه‌شنبه، پنج‌شنبه پست می‌ذارم که تا آخر سال به پست ۱۳۹۸ برسیم.

مقدمه: دوست داشتم عکس‌نوشت‌ها مسافرت‌هامون رو هم شامل بشه که بعداً که مرور می‌کنم بگم آره فلان سال فلان جا رفته بودیم و یادش به‌خیر. تا پست قبل، و در واقع تا عکس‌نوشت قبلی، جز دو باری که هفت‌سالگی و هشت‌سالگی با پدربزرگم اینا و یه باری که سوم راهنمایی با اردوی دانش‌آموزی رفتم مشهد، سفر دیگه‌ای نداشتم. از سال ۸۶ سفرهای خانوادگی ما شروع میشه و من از هر سفر یک عکس (که با دوربین گوشی‌های سونی اریکسون رحمة الله گرفته شدن) و یک خاطرۀ کوتاه با عنوان سفرنوشت انتخاب کردم. 

سفرنوشت ۱۳۸۶. شهرکرد. به‌عنوان اولین سفر خانوادگی، تجربۀ شیرین و به یاد ماندنی‌ای بود. مخصوصاً وقتی یهویی موقع بدرقه، مادربزرگم هم به جمع ما پیوست و همسفرمون شد. حضور مادربزرگم شیرینی سفر رو دوچندان کرد. تنها قسمت مسخره و مزخرفش اونجا بود که بعداً فهمیدم یه خانومه تو هتل منو برای پسرش پسندیده بود و مامانم اینا بهش گفته بودن دخترمون قصد ادامۀ تحصیل داره و هنوز بچه است. من روحمم از این موضوع خبر نداشت و بعداً مامانم بهم گفت. واقعاً چجوری تونستن از یه الف بچهٔ پونزده‌ساله (اونم با طرز تفکر داغونی که تو پست ۱۳۸۵ به سمع و نظرتون رسوندم خواستگاری کنن؟). ینی هر موقع یاد نگاه‌های خانومه و پسرش می‌افتم حالم بد میشه. این دختره، دخترِ همین خواستگاره هست.

این آهنگِ فاخر رو هم در راستای عکس ذیل تقدیمتون می‌کنم. باشد که حالش را ببرید: 

[آمدی بر سر چشمه دختر کوزه‌به‌دست]

البته به جای کوزه بطری دستمه، ولی خب مهم نیّته.



سفرنوشت ۱۳۸۶. قم. از شهرکرد برگشتنی یه سر هم رفتیم قم. در حد زیارت و نماز. زیاد نموندیم. خلاقیت در سانسور عکسا رو :))



سفرنوشت ۱۳۸۶. مشهد. چند ماه بعد از سفر شهرکرد و قم، رفتیم مشهد. این دومین سفر خانوادگیمون بود.



سفرنوشت ۱۳۸۷. مشهد. این بار با پدربزرگم اینا رفتیم مشهد. تو صحن نشسته بودیم و داشتیم عکس می‌گرفتیم که یهو این بچه اومد نشستم بغل من. و در خاطره‌ها ثبت شد. منم نیشم تا بناگوش بازه. 



سفرنوشت ۱۳۸۷. همدان. با اردوی دانش‌آموزی رفتم همدان. اینجا پای همین کتیبه‌ای که به خط میخی بود و من نمی‌فهمیدمش تصمیم گرفتم میخی یاد بگیرم. میخی زبان نیست، خطه. شونزده سالمه اینجا.



سفرنوشت ۱۳۸۷بُناب. نام شهریست کوچک، در استانمان. با اردوی دانش‌آموزی، با هم‌کلاسیام رفتم. برای مسابقۀ قرآن سمپاد. من چون عربیم خوب بود، همیشه برای رشتهٔ ترجمه می‌رفتم. یادم نیست چی شد که رفتم و چندم شدم. معمولاً خودم ثبت‌نام نمی‌کردم و مدرسه اسممو می‌نوشت می‌گفت بیا برو برامون مقام کسب کن. اینجا با پسرای سمپاد تو یه هتل بودیم. دخترا طبقۀ فکر کنم دوم بودن، پسرا طبقۀ سوم. یا شایدم برعکس. پله‌ها رو با سنگ و تخته و بتن مسدود کرده بودن و فقط حق داشتیم با آسانسور بریم همکف برای رستوران و برگردیم طبقهٔ خودمون. روز آخر من داشتم از همکف برمی‌گشتم اتاقمون. بعد یادم نبود کدوم کلید آسانسورو می‌زدیم بره دوم. آسانسوره یه جوری بود که انگار همکف رو هم طبقه حساب می‌کرد. بعد من به دلیل خطای محاسباتی!، طبقۀ پسرا پیاده شدم و از دیدن اون همه پسر یهو انقدر هل شدم که دیگه برنگشتم داخل آسانسور و رفتم سمت راه‌پله. چون روز آخر بود، سنگ و بتن و اینا رو برداشته بودن و من بدوبدو برگشتم طبقۀ خودمون و وقتی دوستام دیدن دارم از طبقۀ پسرا میام قیافه‌شون دیدنی بود و سؤالی که براشون پیش اومده بود این بود که من اونجا چی کار می‌کردم :)) این عکسو تو حیاط هتل گرفتم. موبایلمو دادم به یه دختره که اونم از یه شهر دیگه اومده بود و ازش خواستم ازم عکس بگیره. بعد ازش اسمشو پرسیدم و گفت مینا درختی. این اسمو یادتون نگهدارید که پست بعدی قراره باز بهش برگردیم. این کاپشنم هم همونیه که چند ماه پیش برای کنفرانس مشهد پوشیده بودم. فکر کنم تو این ده سال ده بارم درست و حسابی نپوشیدمش، ولی تو همهٔ عکسام حضور فعال داره :|



جمعه، دوم اسفند. خواب می‌دیدم سر صندوق حواسم پرت میشه و برگه رو بدون اینکه بنویسم می‌ندازم تو صندوق. به مأموره التماس می‌کردم بازش کنه برگه‌مو دربیارم توشو بنویسم. اونم می‌گفت اجازه نداریم باز کنیم و پلمپه! منم کلی غصه خوردم که رأی خالی دادم. بعد دیگه جمعه پای صندوق هزار دفعه برگه رو چک کردم که مطمئن شم توشو نوشتم :| 


۹۸/۱۲/۰۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

بابابزرگ

مامان

مامان پریسا

مامان‌بزرگ

مینا درختی

پسرعمو

نظرات (۱۸)

در راستای سفر بناب و رفتن به طبقه پسرا. منم پارسال میخواستم برم استخر، بعد اونجا که رفته بودم یه مجتمع ورزشی بود که هم باشگاهه هم استخره یعنی یه قسمتش استخره یه قسمتش باشگاهه بلیطاشم جداست. بعد من نمیدونستم روزای فرد و زوج زن و مرد جدان. یه روز زن ها یه روز مردها هستن. من وارد محوطه و قسمت فروش بلیط شدم هرچی منتظر شدم هیچکی نبود و نمیومد پشت پیشخون/ باجه/ کیوسک:/ فقط یکی دوتا مرد میدیدم با ساک های ورزشی در حال ترددن. قبلشم اونجا تاحالا نرفته بودم و محیط سالن و استخر رو هم نمیدونستم چجوریه. خلاصه من هرچی صبر کردم کسی نیومد منم دیگه خسته شدم راه افتادم سمت سالن و استخر که پرده کشیده بودن. گفتم خب لابد مسئول بلیط ها اونجاست توی سالن. من نمیدونستم دقیقا پشت پرده استخره:/ اونورشم باشگاه. یعنی تا پرده رو میزدی کنار هم یه طرف باشگاه میدیدی هم اون طرف استخر رو. حالا نگو روز آقایونم هست. منم شاد و خجسته پرده رو زدم کنار رفتم توو...فقط خودت تصور کن همه مرد، همه هیکلی، همه با لباس های نامناسب:دی و همه با چشایی گرد شده در حال تماشای من:/ یعنی قشنگ فکر کنم ضربانم رفت رو هزار و برگشت:دی
+ فکر نمیکردم عقاید سیاسیت این باشه!!
پاسخ:
وااااااااااااااااااااای چه ترسناک :))))))
عقیده‌م البته از اول این نبود. فکر کن تا همین ده سال پیش یکی از معیارهام برای ازدواج این بود که علاوه بر اینکه اسم و فامیل خواستگار، فارسی باشه و چپ‌دست باشه و تک‌فرزند باشه و اون شرایط دیگه که شرح دادم، شناسنامه‌شم مهر انتخابات نخورده باشه و تو عمر بابرکتش تو هییییییچ راهپیمایی و تجمعی شرکت نکرده باشه. ولی تو این چهار پنج سال خودم هم عوض شدم و البته با اینکه هنوز خودم تا حالا تو راهپیمایی شرکت نکردم و مرگ بر امریکا نگفتم ولی مثل سابق فکر نمی‌کنم راجع به سیاست.
ببین مردم الان دو دسته هستن. دستۀ اول نظام رو قبول دارن و پیرو ولایت فقیهن و این صوبتا، که خب اینا رأی دادن رو تکلیف می‌دونن. دستۀ دوم هم که نظام رو قبول ندارن، باید رأی دادن رو حقشون بدونن. اینکه میگن رأی دادن حق است یا تکلیف ینی همین. البته یه عده هم هستن که هم حقشون می‌دونن هم تکلیف. بعدشم اینکه وقتی یکی به من یه چیزی میگه توجه می‌کنم ببینم کی این حرفو می‌زنه. امریکا میگه رأی نده، رهبر میگه رأی بده. حالا من هیچ وقت عاشق سینه‌چاک هیچ کدومشون نبودم ولی وقتی دو دو تا چهار تا می‌کنم ببینم کدومشون دلسوز من و کشورم هستن به این نتیجه می‌رسم که باید رأی بدم. ادامۀ حرفمم هم در جواب کامنت علی (کامنت بعدی) گفتم.
ولی کپشن اینستاتون رو قبول نداشتم. اینکه نگیم چرا فلانی نماینده شده، در عوض می‌اومدیم به بهمانی رأی بدیم. چون بهمانی‌ها رو رد صلاحیت کردند. فقط چندتا از فلانی‌ها که مثل خودشون فکر می‌کنن رو تأیید می‌کنن. دورِ باطلِ قدرت. دیکتاتوری که شاخ و دم نداره آقا!
پاسخ:
نه نه. بد متوجه شدی. ببین بذار با مثال توضیح بدم. آقای متفکر (فلانی) و آقای منادی (بهمانی1) و خانم شایق (بهمانی2) رو در نظر بگیر. هر سه نامزد بودن. متفکر جوانه و جدیده و خب خیلیا نمی‌شناسنش. و به‌نظر من لایق و تواناست. تحصیلات مرتبط داره. ولی آقای منادی و خانم شایق رو چند ساله آزمودیم و اشراف داریم به عملکردشون. آخه کسی که میکروبیولوژی خونده رو چه به مجلس؟ :| اما همچنان برخی از مردم قبولشون دارن. حالا اگه من رأی نمی‌دادم و طرفدارای منادی و شایق اونا رو وارد مجلس می‌کردن، دیگه حق نداشتم اعتراض کنم که وای چرا متفکر رأی نیاورد. حالا هم که متفکر رأی آورده، اون طرفدارای منادی و شایق که نیومدن رأی بدن، حق ندارن اعتراض کنن که چرا متفکر رفت مجلس. میومدن به بهمانی (شایق و منادی) رأی می‌دادن اگه قبولشون داشتن.
۰۴ اسفند ۹۸ ، ۰۸:۳۳ معلوم الحال
ببخشید داستان خانم درختی چی شد؟
پاسخ:
قرار شد اسمشو گوشۀ ذهنتون نگه‌دارید بعداً بگم دیگه. هنوز بعداً نشده :دی تا پست بعد صبر پیشه کنید.
کنکور دو ماه عقب افتاد. لذا من به زندگی عادیم برگشتم و از شدت ذوق، اول اومدم کامنتا رو جواب بدم :))
۰۴ اسفند ۹۸ ، ۱۲:۳۸ محسن رحمانی
سلام و عرض ادب .
آقا نون خامه ای گرفتید دستتون نمیگید بچه رد میشه میبینه دلش میخواد توی این وضعیت شیوع کرونا از کجا گیر بیاریم :دی
پاسخ:
سلام :)
از قنادیای سراسر کشور گیر بیارید
سلام
کنکور افتاد 28 فروردین :)
می‌تونید جمع بندی بهتری داشته باشین .
پاسخ:
سلام
آره :) فکر کنم تو این تاریخ یا یکی دو روز قبلش وبلاگم ۴۴۴۴ روزه میشه :دی
تا شنیدم کنکور عقب افتاد اول اومدم سراغ وبلاگم کامنتامو جواب بدم.
تو این دو ماه می‌تونم همهٔ منابعو دوباره بخونم حتی. راستش خیلی خوشحالم. در پوست خود نمی‌گنجم. بعید می‌دونستم دعام مستجاب بشه ولی دیشب دعا کردم کاش چند روز بیشتر فرصت داشتم. خدا هم گفت بیا اینم دو ماه فرصت. میگم خدا که انقدر سریع‌الاجابته چرا پس مراد ما رو نمیده؟ :)))
خیلی هم خوب انشاءالله استفاده بهینه ببرین :)
هوووووم ، انشاءالله ایشونم رو هم کادوپیچ تحویل می‌ده. :)
پاسخ:
حالا کاغذ کادو و روبان و جعبه هم اگه نبود نبود :))
همچنان خوشحالم و همچنان باورم نمیشه :))
۰۴ اسفند ۹۸ ، ۱۵:۲۶ معلوم الحال
ای بابا. زودتر بگین. ما کار داریم.
مگه شما بازم میخواین ککور بدین؟ :) چطور دلتون میاد اونهمه پول بی زبون رو بدین بابت یه تیکه کاغذ و یه آب معدنی؟
پاسخ:
:)) مثل این سریالا که لحظهٔ حساس تموم میشن و باید تا قسمت بعد صبر کنی
بله متأسفانه نه‌تنها اون همه پول بابت دو تا دفترچه و یه بطری آب معدنی دادم، بلکه ده‌ها برابر اون پول احتمالا قراره خرج مصاحبه‌ها و بلیت رفت‌وبرگشت بشه.

۰۴ اسفند ۹۸ ، ۱۶:۰۷ معلوم الحال
مسلمون نیستین :))
پاسخ:
حالا خوبه پارسال اسفند و فروردین و اردیبهشت کار کردم پول این مصاحبه‌ها و بلیتای رفت‌وبرگشتمو تأمین کنم از بابا نگیرم. امسال درست و حسابی کار هم نکردم و همچنان نمی‌خوام کار کنم که بیشتر درس بخونم :| عیدم می‌خوام همچنان درس بخونم. دیگه مجبورم عیدیامو خرج مصاحبه کنم :)) 
چطور دلم میاد آخه.
شاعر در وصف حال من میگه:
خُنُک آن قماربازی که بباخت هر چه بودش
بماند هیچش الّا، هوس قمار دیگر
۰۴ اسفند ۹۸ ، ۱۸:۴۸ مـهـ ـیـار
یه سوال
چرا عکس ها رو از یه سن بخصوص به بعد رعد و برق میزنید یا مثل متهم ها چشم رو رنگ میزنید!یعنی میخواید شناسایی نشید ؟!باور کنید با همین عکس های کوچیکیتون هم من الان ببینموت توی خیابون میشناسم
والا :))
پاسخ:
آره اینجا دلیلش شناسایی نشدنه. ولی تنها دلیلش این نیست. تو اینستا که فامیلا همه منو می‌شناسن هم معمولا یه جوری عکس می‌گیرم که چهره‌م کامل نباشه. مثلا جلوی صورتم یه چیزی می‌گیرم یا سرمو متمایل به چپ و راست می‌کنم :))
۰۴ اسفند ۹۸ ، ۲۲:۳۹ معلوم الحال
واقعنم زبانشناسا میبازن هر چه دارن :(
انشاءالله امسال قبولید
پاسخ:
هر چه پیش آید خوش آید
دلیل این رای دادن ها رو نمیدونم چیه
رای منو شما مهر تاییدی به اینهمه ناکارآمدی و سوء مدیریتی هست که باعث اینهمه تورم و انزوای جهانی و هزارتا چیز دیگه شده
حضرت علی گفته پذیرنده ظلم هم به اندازه ظالم مقصره
پاسخ:
بله تا اینجا ناکارامد بودن. و من زورمو زدم یه کارامدشو فرستادم مجلس. ولی از شش تا نمایندهٔ شهر ما هنوز پنج تاشون ناکارامدای قبلی‌ان. در حیرت و تو کف مردمی‌ام که باز به اینا رأی دادن :| منی که رأی دادم اشتباه نکردم. اما اونایی که رأی قبلیشونو تکرار کردن چرا. اونا اشتباه کردن. شما برو این حدیثو به اونا بگو.
۰۴ اسفند ۹۸ ، ۲۳:۰۰ محسن رحمانی
سلام و عرض ادب .

روز مهندس بر شما مبارک باد.
پاسخ:
سلام
ممنون
اصلا یادم نبود. اولین تبریک تبریک شما بود. حالا ببینم تا فردا کی یادشه من مهندس بودم یه زمانی.
همه پست به کنار
روزت مبارک خانم مهندس 🌼💐🌸



سلام :)
البته شبت مبارک :)
روز نشده هنوز :)))
جمع بندی :
شب و روزت مبارک روله 🌸🌼💐
پاسخ:
سلام
ممنون
الان که جواب میدم نصف شبه :))
روز مهندس مبارک باشه

امیدوارم روزی برسه زبان و مهندسی رو در هم ادغام کنین و محصول جالبی تولید کنین.
پاسخ:
ممنون
تو مقدمهٔ یکی از کتابای زبان‌شناسی در توصیف این رشته نوشته بود مهندسی زبان. خیلی حال کردم با تعریفش :))
۰۵ اسفند ۹۸ ، ۱۰:۲۷ نیمچه مهندس ...
ولی اگه اسم پست رو گذاشتی اسفار به خاطر کتاب های پنج گانه عهد عتیق،باید بگم که شش سفر رو تعریف کردی.اگر این نیست که بگو اسفار چیه
پاسخ:
جمع سفر هست. اسم پستو اول گذاشتم اسفار اربعه که سفرهای ملاصدراست. بعد دیدم بیشتر از چهار تا شد. گفتم بذارم خمسه، دیدم باز بیشتره. به هفت تا هم نرسید که بذارم سبعه و خلاصه دیگه بی‌خیال تعدادش شدم نوشتم اسفار خالی :)))
سلام ماشا الله چقدر سفر رفتی اون خانم از دستش ناراحت نشو شاید سن ات رو نمی دونسته ازت خواستگاری کرده روزتون هم مبارک هم مهندس خوبی هستید هم مهندس خوش اخلاق
پاسخ:
سلام :)
البته این پست، سفرهای سال ۸۶ و ۸۷ هست. برای اینکه پست ۸۶ خاص بود، سفرهاشو اینجا گذاشتم.
من همیشه ده سال از سنم کوچیکتره قیافه‌م. همین الانشم تیپ دبیرستانی دارم. لذا همچنان نمی‌تونم ناراحت نباشم از حرکت نسنجیده‌ش.
ممنون :)
فرهنگ بعضی نقاط ایران متاسفانه این قضیه رو می پذیره :|
سفر روحیه آدم رو دگرگون می‌کنه.
اما خوب حضرت حافظ خیلی موافق سفر نبوده یه بار هم جایی رفته بود پشیمون شده بود و اون شعر معروف رو در وصف شیراز می‌سرایه.
در مورد رای خب رفتن پای صنوق یعنی این که ما پذیرای دموکراسی هستیم حالا هرچند انتقاداتی به شیوه تایید صلاحیت ها هست.
کتیبه ها یکی برا داریوش هست یکی هم برای خشایارشا .
خیلی جالب بود برام که این همه لباس رو خوب نگه داشتین.بسیوووووری از خانم ها در زمینه لباس اصراف روا می دارن.:D



پاسخ:
متأسفانه یا خوشبختانه لباسای من هیچ وقت پاره و کهنه نمیشن. و چون خودم بزرگ نمیشم، کوچیک هم نمیشن. لذا، تا خودم از دستشون خسته نشم کمدم رو ترک نمی‌کنن :)) خودم هم که معمولا چون خاطره دارم و چون فلانی خریده و بهمانی خریده رهاشون نمی‌کنم. ولی قانون خوبی که دارم اینه که نمی‌ذارم تعداد لباسام از یه حدی بیشتر بشه. یه روسری جدید بخرم یا کادو بگیرم حتما یکی از قدیمیا رو میدم به یکی.
جهت تنویر افکار عمومی کلمه ((اسراف)) منظورم بود که به اشتباه اصراف نوشنم. :D
قانون خوبی دارین آفرین.
پاسخ:
منوّر شد :))