۱۳۸۷- اَسفار
پیشگفتار: اسفندماه یکشنبه، سهشنبه، پنجشنبه پست میذارم که تا آخر سال به پست ۱۳۹۸ برسیم.
مقدمه: دوست داشتم عکسنوشتها مسافرتهامون رو هم شامل بشه که بعداً که مرور میکنم بگم آره فلان سال فلان جا رفته بودیم و یادش بهخیر. تا پست قبل، و در واقع تا عکسنوشت قبلی، جز دو باری که هفتسالگی و هشتسالگی با پدربزرگم اینا و یه باری که سوم راهنمایی با اردوی دانشآموزی رفتم مشهد، سفر دیگهای نداشتم. از سال ۸۶ سفرهای خانوادگی ما شروع میشه و من از هر سفر یک عکس (که با دوربین گوشیهای سونی اریکسون رحمة الله گرفته شدن) و یک خاطرۀ کوتاه با عنوان سفرنوشت انتخاب کردم.
سفرنوشت ۱۳۸۶. شهرکرد. بهعنوان اولین سفر خانوادگی، تجربۀ شیرین و به یاد ماندنیای بود. مخصوصاً وقتی یهویی موقع بدرقه، مادربزرگم هم به جمع ما پیوست و همسفرمون شد. حضور مادربزرگم شیرینی سفر رو دوچندان کرد. تنها قسمت مسخره و مزخرفش اونجا بود که بعداً فهمیدم یه خانومه تو هتل منو برای پسرش پسندیده بود و مامانم اینا بهش گفته بودن دخترمون قصد ادامۀ تحصیل داره و هنوز بچه است. من روحمم از این موضوع خبر نداشت و بعداً مامانم بهم گفت. واقعاً چجوری تونستن از یه الف بچهٔ پونزدهساله (اونم با طرز تفکر داغونی که تو پست ۱۳۸۵ به سمع و نظرتون رسوندم خواستگاری کنن؟). ینی هر موقع یاد نگاههای خانومه و پسرش میافتم حالم بد میشه. این دختره، دخترِ همین خواستگاره هست.
این آهنگِ فاخر رو هم در راستای عکس ذیل تقدیمتون میکنم. باشد که حالش را ببرید:
[آمدی بر سر چشمه دختر کوزهبهدست]
البته به جای کوزه بطری دستمه، ولی خب مهم نیّته.
سفرنوشت ۱۳۸۶. قم. از شهرکرد برگشتنی یه سر هم رفتیم قم. در حد زیارت و نماز. زیاد نموندیم. خلاقیت در سانسور عکسا رو :))
سفرنوشت ۱۳۸۶. مشهد. چند ماه بعد از سفر شهرکرد و قم، رفتیم مشهد. این دومین سفر خانوادگیمون بود.
سفرنوشت ۱۳۸۷. مشهد. این بار با پدربزرگم اینا رفتیم مشهد. تو صحن نشسته بودیم و داشتیم عکس میگرفتیم که یهو این بچه اومد نشستم بغل من. و در خاطرهها ثبت شد. منم نیشم تا بناگوش بازه.
سفرنوشت ۱۳۸۷. همدان. با اردوی دانشآموزی رفتم همدان. اینجا پای همین کتیبهای که به خط میخی بود و من نمیفهمیدمش تصمیم گرفتم میخی یاد بگیرم. میخی زبان نیست، خطه. شونزده سالمه اینجا.
سفرنوشت ۱۳۸۷. بُناب. نام شهریست کوچک، در استانمان. با اردوی دانشآموزی، با همکلاسیام رفتم. برای مسابقۀ قرآن سمپاد. من چون عربیم خوب بود، همیشه برای رشتهٔ ترجمه میرفتم. یادم نیست چی شد که رفتم و چندم شدم. معمولاً خودم ثبتنام نمیکردم و مدرسه اسممو مینوشت میگفت بیا برو برامون مقام کسب کن. اینجا با پسرای سمپاد تو یه هتل بودیم. دخترا طبقۀ فکر کنم دوم بودن، پسرا طبقۀ سوم. یا شایدم برعکس. پلهها رو با سنگ و تخته و بتن مسدود کرده بودن و فقط حق داشتیم با آسانسور بریم همکف برای رستوران و برگردیم طبقهٔ خودمون. روز آخر من داشتم از همکف برمیگشتم اتاقمون. بعد یادم نبود کدوم کلید آسانسورو میزدیم بره دوم. آسانسوره یه جوری بود که انگار همکف رو هم طبقه حساب میکرد. بعد من به دلیل خطای محاسباتی!، طبقۀ پسرا پیاده شدم و از دیدن اون همه پسر یهو انقدر هل شدم که دیگه برنگشتم داخل آسانسور و رفتم سمت راهپله. چون روز آخر بود، سنگ و بتن و اینا رو برداشته بودن و من بدوبدو برگشتم طبقۀ خودمون و وقتی دوستام دیدن دارم از طبقۀ پسرا میام قیافهشون دیدنی بود و سؤالی که براشون پیش اومده بود این بود که من اونجا چی کار میکردم :)) این عکسو تو حیاط هتل گرفتم. موبایلمو دادم به یه دختره که اونم از یه شهر دیگه اومده بود و ازش خواستم ازم عکس بگیره. بعد ازش اسمشو پرسیدم و گفت مینا درختی. این اسمو یادتون نگهدارید که پست بعدی قراره باز بهش برگردیم. این کاپشنم هم همونیه که چند ماه پیش برای کنفرانس مشهد پوشیده بودم. فکر کنم تو این ده سال ده بارم درست و حسابی نپوشیدمش، ولی تو همهٔ عکسام حضور فعال داره :|
جمعه، دوم اسفند. خواب میدیدم سر صندوق حواسم پرت میشه و برگه رو بدون اینکه بنویسم میندازم تو صندوق. به مأموره التماس میکردم بازش کنه برگهمو دربیارم توشو بنویسم. اونم میگفت اجازه نداریم باز کنیم و پلمپه! منم کلی غصه خوردم که رأی خالی دادم. بعد دیگه جمعه پای صندوق هزار دفعه برگه رو چک کردم که مطمئن شم توشو نوشتم :|
+ فکر نمیکردم عقاید سیاسیت این باشه!!