دیشب خواب میدیدم رمزا رو اشتباه وارد کردم و شما پشت در موندین و نمیتونین بگین رمزو درست کنم . چند شب پیشم خواب دیدم کامنت گذاشتین و از کامنتتون معلوم بود منظور اصلیمو از پست متوجه نشدید و رفتید حاشیه و اعصابم خرد و خاکشیر بود تو خواب . من تازه با این امکانات جدید بیان و شکلکها یا به قول خودش خندانکها آشنا شدم و تصمیم دارم الان شورشو دربیارم . این چند وقته که هی میرفتم تهران و برمیگشتم، تا میرسیدم خونه هنر و استعدادهام فوران میکرد و تا یه چیزی خلق نمیکردم آروم و قرار نمیگرفتم. اینا رو این چند روز لابهلای سفرهام درست کردم . عکسای پلمبیر لیوانی رو که دیدین تو پست شمارۀ چهار . اینم شربت و مربای آلبالوئه. دیدم آلبالوها گوشۀ یخچال افتاده و کسی نمیخوردشون، دستبهکار شدم که تغییر کاربری بدم. فقط شما مثل نسرین نباشید و همون اول هستههای آلبالوها رو دربیارین. نه که بجوشه و شکر بره توش و کامل که جا افتاد تازه یادتون بیفته عه! هستههاش .
این خاگینۀ سیبه. با تلفیق دستورپخت پای سیب و پنکیک درستش کنم. دیدم کلی سیب گوشۀ یخچال افتاده کسی کاری به کارشون نداره، گفتم یه حرکتی بزنم خورده بشن.
تو عکس بالا گوشهای از جعبه دستمال کاغذی نمدیم هم افتاده :دی
تولد نوۀ همسایۀ مامانبزرگم اینا بود. براش یه جامدادی نمدی درست کردم و اسمشم به فارسی و انگلیسی روش نوشتم. بسی بسیار ذوق کرد بچه. اون اعداد رو هم نگهداشتم هر موقع اومد خواست باهام بازی کنه! بیارم عددا رو یادش بدم. یه مدادم گذاشتم تو جامدادی. از کربلا سوغاتی آورده بودم.
آخرین حرکتم هم این بود که برای پردۀ باغمون از این گلا بافتم. نمیدونم چی میگن بهشون. طناب پرده؟ پردهبند؟ گیرۀ پرده؟ حالا هر چی. دیدم بابا با طناب بسته پرده رو و خوشگل دیده نمیشه؛ گفتم در راستای زیباسازی فضا یه اقدامی بکنم. بعد یادم افتاد وقتی مدرسه میرفتم، تو حرفهوفن قلاببافی داشتیم و اون موقع هم سه تای دیگه بافته بودم و تو خونۀ مامانبزرگم اینا بود. رفتم عکس اون سه تا رو هم گرفتم نشونتون بدم ببینید از هر انگشتم چند تا هنر میچکه.
حالا رمز پست بعدیو چی بذارم؟ قسطنطنیه چطوره؟ خوبه؟ اصن موافقت رو تو چشای تکتکتون میبینم. پس رمز پست بعدی رو میذاریم قسطنطنیه.
شنبه شب فقط دو ساعت خوابیده بودم و هشت صبح تا هشت شب تو فرهنگستان پشت لپتاپ بودم. ده شب رسیدم خونه (خونۀ دخترخاله)، دیدم برنامۀ درکه دارن. گفتم اگه اجازه بدین من بمونم و به کارام برسم. تا نصف شب و تا اینا برگردن پشت لپتاپ چرت زدم فقط. وقتی برگشتن سویل خواب بود و گویا اعصاب ندا رو هم به هم ریخته بود بابت بادکنکی که دست یه بچهای میبینه و میخواد و اینا هم نصف شبی بادکنک از کجا پیدا کنن. بعداً با دخترخاله که حرف میزدم میگفت که ندا میگفته که خوش به حال نسرین. چقدر آزاده و چقدر برای خودش زندگی میکنه. خوش به حالش که هر موقع با هر کی هر جا بخواد میره و میاد و تفریح و دوستاش و درسش و کارش و همه چیو داره. به دخترخاله گفتم حاضر بودم هیچ کدومشو نداشتم و یکی مثل سویلو داشتم. خدا انگار هیچ وقت نمیتونه بندههاشو راضی کنه. چیزی که من دارم آرزوی اونه و چیزی که اون داره آرزوی من.
یکشنبه صبح باهاشون خداحافظی کردم و گفتم دیگه برای ناهار برنمیگردم و کارم که تو فرهنگستان تموم بشه برمیگردم تبریز. کتابا و یه سری از وسایلمم دادم ندا اینا بیارن تبریز. عصر دو نسخه از کارمو پرینت گرفتم و بردم گذاشتم رو میز استادهام و بلیت قطار گرفتم و رفتم باغ کتاب یه چرخی بزنم. باغ کتاب درست بغل فرهنگستانه و چهار سال هر روز از جلوش رد شدم، ولی این اولین بارم بود اونجا رو به قدومم متبرک میکردم.
موقع رفتن از آبدارچی تشکر کردم بابت چاییها. میدونستم ترکه، ولی این چند سال هیچ وقت ترکی حرف نزده بودم باهاش. موقع رفتن به ترکی گفتم دارم میرم تبریز و شما ترک کجایین؟ یه جایی اطراف تبریزو گفت. خوشحال شد که یه همشهری تو فرهنگستان داره. کاش زودتر خودمو معرفی میکردم. دیگه تصمیم گرفتم به تلافی این چند سال، باهاش فارسی حرف نزنم.
پستای اینستای اون روزم:
میخواستم این جامدادی و دفتر و اون مدادتراش رومیزی آبی رو از باغ کتاب بخرم. جامدادیه ۵۱ تومن بود، مدادتراش ۳۶، دفترم ۳۵. هر جوری حساب کردم دیدم گرونه و دو ساعت طول کشید خودمو متقاعد کنم که نخرمشون. پیشنهادم اینه که با بچههاتون نرید باغ کتاب. اونا مثل من انقدر زود مقاعد نمیشن. اونا کلاً متقاعد نمیشن. اون دستبند نارنجی هم کلید کمدیه که کولهمو گذاشتم توش. گفتن با کوله نمیشه رفت تو.
اینا اسمشون اسطوخودوسه. رو میز منشی دکتر حداد دیدم. گفت از پارک جلوی فرهنگستان چیده و برای اعصاب خوبه و میشه دم کرد خورد و آرامشبخشه. الان ساعت ششونیمه و این سر شهر دارم اسطوخودوس میچینم. بلیتم هم هفت و بیست دقیقه است. راهآهن هم اون سر شهره. اگه دیر برسم و جا بمونم از قطار و بپرسن چرا دیر اومدی میگم داشتم اسطوخودوس میچیدم. شما مثل نسرین نباشید. شما یه ساعت قبل حرکتتون تو راهآهن باشید.
رسیدم راهآهن. ولی چخ پیس اخلاقدی دقیقهٔ نودی اولماخ (ولی خیلی اخلاق زشتیه دقیقهنودی بودن).
الان تو قطارم و طبق معمول آبمیوهشون آناناسه، که من دوست ندارم. آناناس هم شد میوه آخه؟!
این کتابارم از باغ کتاب گرفتم. من خیلی حساسم که علاوه بر محتوا رسمالخط کتابا هم درست باشه. جزو معدود کتابایی بود که نیمفاصله رو هم رعایت کردن توش.
کتابا رو دادم به دختری که تو کوپهمون بود. دیدم دوستشون داره گفتم بردار مال تو. مامانش گفت آخه برای خودت خریده بودی. گفتم حالا بعداً میخرم برای خودم. گفت پس بذار پولشو بدم. گفتم باشه بده :دی با اینکه علاقه ندارم به بازاریابی، ولی بازاریاب خوبی میشم. مهارت و استعداد فوقالعادهای دارم تو این عرصه. تعارف هم سرم نمیشه. بذار پولشو بدم ینی بذار پولشو بدم. معنیش چیزی جز اینه؟
سسیمی تبریزدن اشیدیسیز. دا بُرکومده توشسه تهرانا گدیپ گُتومرم. یُرولدوم اِله هی هر هفته تهران هر هفته تهران (صدامو از تبریز میشنوید. دیگه کلاهمم بیفته تهران نمیرم بردارم. خسته شدم هی هر هفته تهران هر هفته تهران).
پیشیح دن گرخانّار مجبور دولار یارم سات بوردا مونتظر دورالار کی بو گده. نرده لر دن کی رد اولماخ اولماز. جالیب یری ده بوردا دی کی من اونّان گُرخورام اُ منّن (افرادی که از گربه میترسند مجبورند نیم ساعت اینجا منتظر بمانند که این برود. از نردهها هم که نمیشود رد شد. نکتۀ جالبش اینجاست که من از اون میترسم اون از من). تو رو خدا ببین کجا وایستاده آخه.
بالاخره امروز موفق شدم کارت بانک ملیمو عوض کنم. تاریخ انقضاش تموم شده بود. دو تا نکته: یک اینکه من همون امضای هفتهٔ پیشو زدم و کارمند بانک نگفت امضات این نیست و تو سیستم ثبت نشده. منم نگفتم هفتهٔ پیش کارمند تهران گفته امضات این نیست و کارتمو عوض نکرده. ولی خیلی دلم میخواد دلیل کارشو بدونم. یا الکی گیر داد به امضام که بعیده، یا کارمند تبریز حواسش پرت بود و متوجه امضام نشد که بازم بهخاطر بازرسها بعیده همچین بیدقتی و اشتباهی. نکتهٔ دوم هم اینکه من از وقتی به سن قانونی رسیدم کارت اهدای عضو دارم و پیوندکارتم با کارت بانک ملیم یکیه. قانونشون اینه که یکی باشه. موقع تعویض کارتم باید حواستون باشه که هر شعبهای نرید. چون فقط بعضیاز شعبههای بانک ملی از این کارتا دارن. شعبههای تهران زیاده، ولی توی تبریز شعبهٔ میدان شهدا پیوندکارت میده و شعبۀ دانشگاه تبریز.
تو فرهنگستان، اتاق بچههای ارشد پشت لپتاپ نشسته بودم و سرم تو کار خودم بود. ظهر که شد یکی دو تا از کارمندا آوردن غذاهاشونو گرم کنن. یخچال و ماکروویو چون اتاق ماست، بقیه هر موقع لازم داشته باشن میان و استفاده میکنن. بلند شدم بطری آبمو بذارم تو یخچال و ببینم چی توشه. دو تا خربزه و یه کیک و کلی نون و چند تا ظرف غذا. اومدم نشستم پای کارم و غرق در بحر تفکر. یه پسره ظرف ماکارونی به دست وارد شد و خب نمیشناختمش که سلام بدم. میخواست گرمش کنه. سرم تو کار خودم بود. گفت ببخشید شما خانوم فلانی نیستی؟ گفتم خودمم، شما از دانشجوهای جدیدی؟ گفت آره دوره چهارمیام. ورودی ۹۷. سلام و احوالپرسی کردم و گفتم هنوز کلاس دارین؟ ترم تابستونیای چیزی گذاشتن؟ گفت نه همینجوری اومدم. راجع به پایاننامهام پرسید و جزوههایی که تایپ کردم و دادم آموزش که هر موقع هر کی خواست بگیره. در مورد استادها و اخلاقشون و نمرهها و حتی راجع به شریفم حرف زدیم. من اما هنوز نه اسمشو میدونستم، نه میدونستم لیسانس چی خونده. تیپ مذهبی نداشت. از علاقهش به زبانهای باستانی گفت و گفتم کمترین نمرۀ کارنامهم برای همین درسه. از دوران مدرسه هم بلد بودم چند تا خط و زبان قدیمی رو. یه کم پشت سر استاد شمارهٔ چهار غیبت کردیم و بحث کلاس خط پهلوی شد و مصاحبۀ ارشد و گفتم من چون علم رجال این حوزه رو نداشتم، چند تا سوتی دادم و تو جلسۀ مصاحبه از افرادی اسم بردم که اینا قبولشون ندارن. به علم رجال گفتنم خندید و گفت تا حالا این اصطلاح رو به این معنی نشنیده بودم. گفتم منظورم علمی هست که نسبت به رجال یه رشته باید داشته باشیم. مثلاً من استادهای فلان رشته رو میشناسم، ینی علم رجال اون رشته رو دارم. گفت آخه علم رجال یه تعریف دیگهای داره. گفتم ببخشید شما چی خوندین؟ گفت تحصیلات حوزوی دارم. گفتم آهان. چه جالب. ظرف ناهارشو گذاشت تو ماکروویو و چند دقیقهای سکوت شد. بعد آورد سر میز و گفت اگه قاشق دارین باهم بخوریم. گفتم نه مرسی و ممنون و خب از ایشون تعارف و از من تعارف. گفت آخه اینجوری بد میشه و کاش قاشق اضافی داشتیم. روی میزم اتفاقاً هفت هشت ده تا قاشق فلزی و یه بار مصرف بود. امیدوار بودم نبیندشون. لپتاپمو خاموش کردم و بلند شدم. گفتم راحت باشید. میرم برای نماز. گفت ای بابا به خاطر من اذیت میشین و اینا. گفتم به هر حال که باید برم نمازمو بخونم. الان میرم. رفتم و چند ثانیه بعد برگشتم گفتم ببخشید اسمتونو نپرسیدم. گفت فلانی هستم. تو گروه تلگرامی فلان استادم هستم. رفتم و وقتی برگشتم نبود.
بعد از این همه وقت، چند شب پیش یادش افتادم و اسمش یادم نمیومد. برداشتم اعضای گروه تلگرامی استادمونو بالا پایین کنم بلکه یادم بیاد و یادم نیومد. استادمون دانشجوهای چند دانشگاه و چند دوره رو تو این گروه جمع کرده بود و به این آسونی نمیشد کسی که اسمش یادت رفته رو پیدا کنی. بیخیال شدم و داشتم گوشیمو میذاشتم روی میز که پیام ناشناس بدون شماره اومد که سلام من فلانیام؛ اون روز یادم رفت موضوع پایاننامهتونو بپرسم. چه جالب! خودش بود. جواب سلامشو دادم و عنوان و کلیدواژههای کارمو فرستادم. چند تا سؤال دیگه هم راجع به کارم پرسید و جواب دادم و خواست روز دفاع بهش اطلاع بدم که اگه تونست بیاد. بعد راجع به دکتری و مصاحبه پرسید. فردای اون شب یه کلیپ راجع به مسیحیت فرستاد. بامزه بود و کلی خندیدم. بعدش یه جمله از سخنرانی آقای عاملی و ترجمهش. گفتم نمیشناسمشون. گفت خیلی آدم حسابیه و مردم اردبیل میشناسنش. چیزی نگفتم. چی میگفتم آخه. فرداش یه متنی فرستاد که نوشته بود کلمۀ هردمبیل همون هردنبیر از ترکی رفته به فارسی. پرسیده بود آیا درسته این مطلب یا نه. یه کم گیج شده بودم. این از کجا میدونست من ترکم؟ توضیح دادم که به نظرم ریشۀ هردن، همون هردمِ فارسیه و از فارسی رفته ترکی. ولی بیرش ترکیه. تشکر کرد و روز بعد یه متن راجع به یونس نبی! فرستاد. بعد بحث ویراستاری شد و دو روز بعد، روز جهانی چپدستا رو تبریک گفت. دیگه واقعاً گیج شده بودم. از کجا میدونست چپدستم. احساس میکردم یکی روبهرومه که منو خیلی وقته میشناسه و من هیچی ازش نمیدونم. یه چیزی تو مایههای خوانندههای خاموش و ناشناس وبلاگ. که چند سال وبلاگ آدمو میخونن و نویسنده نمیشناسدشون. بابت تبریکش تشکر کردم و غیرمستقیم پرسیدم از کجا میدونه ترکم و چپدستم. گفت با مسئول آموزش بحث خوابگاه بود و حرف شما شد و لابهلای حرفاشون به این موضوع اشاره کردن که شما اهل کجایین. چپدست بودنتونم از عکس پروفایل تلگرامتون متوجه شدم. در واقع از عکس پروفایل چند سال پیشم که قلم و کاغذ دستمه و زیرش نوشتم ۱۳ آگوست، روز جهانی چپدستا. فرداش یه متن از مقالات شمس تبریزی فرستاد. «هنوز ما را "اهلیتِ گفت" نیست. کاشکی "اهلیتِ شنودن" بودی. تمام گفتن میباید و تمام شنودن. بر دلها مُهر است، بر زبانها مُهر است. و بر گوشها مُهر است. مرد آن باشد که در ناخوشی خوش باشد، در غم شاد باشد. زیرا که داند آن "مراد" در "بیمرادی" درپیچیده است.». همچین که دیدم مراد و بیمرادی رو گذاشته بین دو تا کوتیشن نیمسکته رو زدم. هیچ کدوم از بچههای فرهنگستان از وجود وبلاگم آگاه نیستن و چه میدونن مراد کیه. چرا همچین چیزی فرستاده؟ آره میدونم، کاملاً اتفاقی بوده وجود همچین کلمهای تو همچین متنی. میدونم. و جوابی نداشتم. منم باید شعر میفرستادم؟ چی باید میگفتم؟ نوشتم زیباست. فرداش یه متن از فیهمافیه مولوی فرستاد و خوندم و جواب ندادم. جواب ندادم که دیگه چیزی نفرسته که مجبور نشم جواب بدم.
سالهاست یه دایرۀ قرمز دور خودم کشیدم که هر کی به هر دلیلی بهش نزدیک میشه مثل یه اسب وحشی رم میکنم.
چه دانستم که این سودا مرا زینسان کند مجنون.
از خدا که پنهون نیست، از شما چه پنهون، اما از دخترخاله پنهون! اون چند روزی که خونهشون بودم، همهش پای لپتاپم بودم و پایاننامهمو ویرایش میکردم. فهرست، شکلها، نیمفاصلهها و کارهایی از این قبیل. جملهبهجمله و خطبهخط میخوندم و مگه تموم میشد؟ بعد این دخترخاله هم بنده خدا از سر خیرخواهی و دلسوزی هی میپرسید تموم نشد؟ چپ میرفت میپرسید تموم نشد و راست میومد میپرسید تموم نشد. هی بشقاب بشقاب میوه میاورد میذاشت کنارم و تقویتم میکرد و میپرسید تموم نشد؟ خانواده و حتی عمهها هم هی از تبریز زنگ میزدن که تموم نشد؟ ینی انقدر که اینا پیگیر پایاننامهم بودن به خداوندی خدا استادهام نبودن. بعد منم خوشم نمیاد یکی بالا سرم وایسته هی ددلاین و ضربالعجل! رو یادآوری کنه برام و بپرسه کی تموم میشه کارت. ترجیح میدم یه مهلتی تعیین بشه و تا موعد تحویل انجامش میدم حتماً. برای اینکه از این سؤال روی مخ خلاص شم و دروغ هم نگفته باشم، تموم شدن رو برای خودم تو دل خودم، ویرایشِ فصل اول و دوم کارم تعریف کردم. ناگفته نماند که چیزی که کمر دانشجو رو میشکنه فصل چهاره. فصل دوم که تموم ادای آدمایی که آخ جون کارشون تموم شده رو درآوردم و هورا کشیدم که خیال دخترخاله راحت بشه. آقا چشمتون روز بد نبینه، همچین که گفتم کارم تموم شد فرستادم خرید. منم که ظاهراً کاری نداشتم. رفتم و برگشتم و نشسته بودم پای فصل سه که دیدم میگه پاشو بریم بازار یه پیراهن دیدم خیلی خوشگله، دوست داشتی بخر. ای بابا. بازارو یه جوری پیچوندم و نرفتیم. بعد اون یکی دخترخاله اینا از تبریز زنگ زدن که دارن میان تهران برن دکتر و تلفنی برای این هفته وقت ندادن و ما، ینی من و این یکی دخترخاله حضوری بریم صحبت کنیم وقت بگیریم و آخر هفته با همسر و دخترش ندا و داماد و نوهش سویل بیان تهران برن دکتر. منم که بیکار. پس پاشو بریم بیمارستان فلان. رفتیم و برگشتیم و یه کم از فصل سه رو جمع و جور کردم که دیدم با همسرش شال و کلاه کردن که بریم ولیعصر خرید و بستنی و دور دور!. خداوندا غلط کردم دروغ گفتم. ینی من شنبۀ هفتۀ بعدی باید کار نهاییمو تحویل میدادم و هنوز فصل چهارو جمعبندی نکرده بودم. از دور دور که برگشتیم دیدم یه ایمیل اومده از طرف همکارم که فلان بخش از کارو تصحیح کن و با اینکه میدونستم برای این تصحیح کلی وقت دارم، الکی با صدای بلند گفتم وااااای سرگروهم گفته اینا رو درست کن بفرست و باید درستشون کنم سریع بفرستم. سرگروهم گفته بود تصحیح کن، ولی نگفته بود کی بفرست. و بدین سان دوباره برگشتم به حالت قبل و نشستم پای فصول پایاننامه و این بار سؤال این بود که تصحیح کردی؟ تموم شد؟
اینکه میگن دروغ دروغ میاره همینه ها. دیگه من غلط بکنم حتی مصلحتیشو بگم.
رفته بودم برای دخترخاله قارچ بگیرم بیف درست کنه، که البته پیدا نکردم و دست خالی برگشتم. سر راه یه آقای دستفروشی رو دیدم کتاب قصه میفروخت. هم برای اینکه یه کمکی بهش بشه و هم برای آیندۀ بچههام، نشستم و هفت تا از کتاباشو انتخاب کردم و خریدم. با چه وسواسی هم انتخاب میکردم. یکی یکی بازشون میکردم توشونو ورق میزدم ببینم مناسب بچههام هست یا نه. دخترخاله هم نگرانم شده بود که پس کجا موندم. به جای قارچ، با کتاب برگشتم و گفتم که برای بچههام خریدم. دخترخاله هم نسیم و خاطره و امیرحسینمو میشناسه، هم چهارمی رو. چهارمی اسم نداره و همهمون چهارمی صداش میکنیم. کتابا رو دید و گفت یکیشو من ازت میخرم بدم به سویل، دختر ندا. ندا میشه خواهرزادهش که دو سال از من کوچیکتره. گفتم باشه و دوتاشو گفتم خودش انتخاب کنه. یکی رو از طرف خودش بده و یکی هم از طرف من. چون من هرهفتاشو دوست داشتم و فرقی نمیکرد کدوم بمونه برای بچههام. بعد گفت دو تای دیگه هم برمیدارم برای فاطمه دختر اون یکی دخترخاله. گفتم باشه هر کدومو میخواین بردارین. بعد دیدیم این کتابا صوتی هستن و اگه اپ سُکسُکو نصب کنیم میتونیم با کدی که پشت کتابهاست کارتونشم دانلود کنیم. کارتون هر هفت تا رو برای بچههام :دی دانلود کردم و گفتم یادم بندازین روی گوشی ندا هم نصب کنم اپشو.
آن هفته به روایت اینستا:
۴ مرداد ۹۸، تهران. دخترخاله هستن ایشون. منتظر شیرموزبستنی و آیسپک. اولین آیسپک عمرمه این. اولین بار ده سال پیش، وقتی پیشدانشگاهی بودم و با دوستام رفته بودیم کافه با آیسپک آشنا شدم، ولی نخوردم. حالا بعد از ده سال اعتراف میکنم اشتباه کردم نخوردم و چیز خوشمزهایه. اینجا هم بستنی میثم ولیعصره. دیدم تو اپ فیدیلیو نیست، شمارهشونو گرفتم و معرفی کردم به اپ و امتیاز گرفتم :دی
مهمون داریم، چه مهمونی. دیگه بعد از یه هفته منم میزبان محسوب میشم و عرضم به حضورتون که مهمونای تبریزمون ساعت دوی نصف شب رسیدن خونۀ دخترخاله و منتظرم این کوچولو بیدار شه با اینا شگفتزده و خوشحالش کنم. سویل خانوم هستن ایشون. دختر ندا. براش کتاب قصه خریدیم.
[عکس سویل؟ همۀ عکسای اینستامو که نمیتونم بذارم وبلاگم. و صد البته که همۀ عکسای اینجارم نمیتونم بذارم اونجا :دی]
شنبه است. پنج صبح خوابیدم، هفتونیم بیدار شدم، از ۹ صبح اینجام، تا ۸ شبم کارم طول میکشه. اون سیزده جلد کتابم گرفتم ببرم با خودم. ینی هر جوری و از هر لحاظ فکر میکنم، دلم برای خودم میسوزه. اون کوکه رو هم ندا اینا از تبریز آوردن. ازآبگذشته است. کوکه نین فارسیسی نمنه اولور؟ (کوکه به زبان فارسی چی میشه؟) ناهارا اُنی ییه جام خولاصه (برای ناهار اونو میخورم خلاصه). نکتهٔ دیگه اینکه هفت تا قندون رو میزمه، ولی در مجموع هفت تا دونه قند هم توشون نیست. و مسئولین رسیدگی نمیکنن.
سن آلله باخین آخی. یدی دا قدّانین، یدی دا قندی یوخ (آخه ببینین تو رو خدا. هفت تا قندون، هفت تا قندم ندارن). حالا خوبه چاییمو بدون قند میخورم اینجوری گیر دادم به قند و قندون.
من هنوز اینجام. راهکارهایی در راستای کنترل هشیاری در صورتی که شب فقط دو ساعت خوابیده باشید و کلی کار روی سرتون آوار شده باشه:
چای. بو آتمشسگّیزیمینجی لیواندی کی ایچیرم (این شصتوهشتمین لیوان چاییه که میخورم). هر چی پررنگتر، مؤثرتر.
کولر. درجهسین گویون صفر درجییه (درجهشو بذارین روی صفر).
آهنگ. بندری آهنگه گولاخ آسن (آهنگ بندری گوش بدین)، عربی آهنگ ده جواب وریر (آهنگ عربی هم جواب میده). سسین ده حتما گویون آخیره (صداشم حتماً بذارین آخر).
ساعت هشتونیمه و من هنوز فرهنگستانم. تو اتاق منشی دکتر حداد، منتظر ماشین. این اتاق همون اتاقیه که روز مصاحبۀ ارشدم نشسته بودم منتظر بودم اسممو بگن برم برای مصاحبه. دکتر اومد خداحافظی کنه بره، کتابا رو دید فکر کرد جعبۀ شیرینیه. پرسید برای من سوغاتی آوردی؟ گفتم نه استاد. کتابه. سوغاتیو سری بعد میارم ایشالا. و خبر بد اینکه کارم تموم نشد و فردا ده صبم جلسه دارم و کلی کار دیگه باید انجام بدم تا فردا صبح.
انقضای کارت بانکیم تموم شده بود. چون کارتم با کارت اهدای عضوم یکیه گفتم از تهران بگیرم. فکر کردم شاید تبریز از این کارتا نداشته باشه. رفتم تمدیدش کنم. فرمو امضا کردم تحویل کارمنده دادم. گفت امضات این نیست. گفتم ده ساله امضام همینه. گفت اینجا این ثبت نشده. گفتم بعیده پرنده رو برای بانک ثبت کرده باشم. ولی اونم زدم. گفت اینم نیست. قدیما یه امضای هنری برای انشا و نقاشی و اینا داشتم شبیه تنگ ماهی. اونو زدم. گفت اونم نیست. گفتم من امضای دیگهای ندارم آخه. بعد گفتم شاید چون بابا زمان مدرسه برام این حسابو باز کرده، امضای خودشو زده جای من. شبیه امضای بابا رو زدم گفت اونم نیست. گفتم شاید بابا جای من یه بیضی کشیده. بیضی هم نبود. دیگه اعصابم خطخطی شد گفتم نخواستم اصلا. تندیس و جام بلورین و اسکار قانونمداری رو تقدیم کارمنده کردم برگشتم.
داشتم با مترو میرفتم شریف. روی پلههای برقی خروجی متروی حبیباله بودم که مامان زنگ زد و چیزی خواست که تو لپتاپم بود. درخواستش فوری بود. دنبال یه جایی میگشتم که بشینم و لپتاپمو روشن کنم. اینجا رو کنار متروی حبیباله کشف کردم. اسمشو نمیدونم، ولی چند تا شهید گمنام اینجا هستن. از سمت آزادی، دویست سیصد متر بعد شریفه. خلوت و خنک و باصفاست. یه خانومه هم بود میگفت نذر کرده بوده و به حاجتش رسیده و حالا اومده ادا کنه نذرشو. نمک نذر کرده بود.
سالن مطالعۀ دانشکدۀ سابقم نشستم به صفحۀ تقدیم پایاننامۀ ارشدم میاندیشم.
توی سورهٔ فرقان یه آیه هست که میگه یَا وَیْلَتَى لَیْتَنِی لَمْ أَتَّخِذْ فُلَانًا خَلِیلًا. معنیش اینه که واى بر من، کاش فلانى را دوست خود نگرفته بودم. این آیه برای وقتیه که یکی رو وارد دایرهٔ روابطت میکنی و تهش، حالا یا این دنیا یا اون دنیا پشیمون میشی که کاش باهاش دوست نمیشدم و حتی کاش هیچ وقت باهاش آشنا نمیشدم. من خیلی به این آیه فکر میکنم. تقریباً همیشه و در اولین برخوردم با آدما همین آیه یادم میاد و ابتدای هر ارتباطی تهشو پیشبینی میکنم و خیلی وقتا قید رفاقت با خیلیا رو میزنم. ظهر نشسته بودم تو حیاط مسجد دانشگاه سابقم و تکیه داده بودم یه سنگ مزار شهدای گمنام. نمیدونم این قسمت از حیاط کی تأسیس شده و چند تا شهید اینجان و از کی اینجان، ولی هر چی فکر میکنم یادم نمیاد دورۀ کارشناسیم دیده باشمشون، یا عکسی، خاطرهای از این بخش از حیاط داشته باشم. ولی بعد از فارغالتحصیلیم، هر بار که رفتم شریف، اگر عجله داشتم به یک فاتحه اکتفا کردم و اگر نه چند دقیقهای نشستم و رو به سمت حوض، آدما رو تماشا کردم. اون روزم تکیه داده بودم و فکر میکردم چرا اینجام؟ اینجا چی کار میکنم من؟ صدای اذان که پیچید، بلند شدم برای وضو و نماز. دم در ورودی از دور فریدو دیدم. همکلاسیای که دورۀ کارشناسی یکی دو درس مشترک بیشتر باهم نداشتیم و منو نمیشناخت. اما من خوب میشناختمش. دبیرستان، مدرسههامون همسایهٔ دیواربهدیوار هم بود و از دوستان هممدرسهایم بود. ۹ سال پیش وقتی مهسا که یه دانشگاه دیگه قبول شده بود گفت فلانی تو کلاس شماست و کمکی چیزی لازم داشتی پسر خوبیه، گفتم آره، ردیف آخر میشینه. اما هیچ وقت بهش نزدیک نشدم. ارتباطش با دخترا خیلی خوب بود. با همین هممدرسهایم و تیمشون گردش و کوه میرفتن و زمانی که فیسبوک داشتم بارها عکسای دورهمیاشونو لایک کرده بودم. ولی نمیشناخت منو. ظهر وقتی تو مسجد دیدمش تعجب کردم که هنوز ایرانه. یادم افتاد که پیشتر هم درست موقع اذان تو حیاط مسجد دیده بودمش. چندین بار دیده بودمش. و هر بار همین جا، دم در مسجد. تو دلم گفتم ینی اونم نماز میخونه؟ کسی که موقع نماز تو حیاط مسجد در حال عزیمت به سمت ورودی آقایان باشه، احتمالاً برای نماز اومده دیگه. اون لحظه با خودم گفتم واى بر من، کاش فلانى را دوست خود گرفته بودم. آخه من دوستی که نماز بخونه کم دارم.
توی مسجد نشسته بودم و سرم گرم لپتاپم بود که یه دختر با نوزادش اومد و شیرش داد و رفت یه گوشه نشست یه کم درس بخونه. دیگه حواسم بهش نبود. عصر که بلند شدم برم دیدم خوابه و کوچولوشم کنار خودش خوابونده. تصویر بسیار شیرینی بود. حاضر بودم همۀ اعتبار علمیمو با اون بچه عوض کنم.
لپتاپم جلوم بود و داشتم مقاله میخوندم، فیلم میدیدم، و با اینکه دلم میخواست آهنگ هم گوش بدم نمیدادم. من از اوناش نیستم که موسیقی رو حرام میدونن، ولی یکی موقع اذان، یکی هم تو مسجد آهنگ گوش نمیدم. بعد همینجوری که تو عالم خودم بودم و غرق در تفکر و هپروت، دیدم یه سوسکی از کنار لپتاپم رد شد و داره میاد سمتم. بلند شدم وایستادم و دختری که کنارم خوابیده بود رو بیدار کردم گفتم اگه از سوسک میترسی برخیز! پست اینستام، در همین راستا:
ساعت ۳، من و سوسک مسجد دانشگاه صنعتی شریف همین الان یهویی :| چرا خدا باید یه همچین موجود زشت و کریهالمنظر و ترسناکی رو خلق کنه؟ نمیشد رنگش حداقل صورتی بود؟ اگه من الان خواب بودم و این میرفت تو دهنم کی پاسخگو بود؟ چرا مسئولین رسیدگی نمیکنن؟!
+ امروز دوشنبۀ آخر ماهه. کد ستاره ۱۰۰ ستارۀ ۶۴ ستاره ۱ مربع رو بزنین از همراه اول اینترنت هدیه بگیرید. اعتباری و دائمی هم فرقی نمیکنه. من دو گیگ گرفتم :|
این یکی دو ماهی که تهران میرفتم و برمیگشتم بیشتر از رفت و برگشت، اونجا موندنا اذیتم کرد. فامیلای تهران و کرج یه مدت تبریز بودن و خونۀ اونا نمیتونستم برم. خودم که خوابگاه نداشتم، خوابگاه دوستامم محدودیت داشت و بنیاد سعدی هم از تنهایی میترسیدم. تو خوابگاه یا بنیاد مشکل غذایی هم دارم. بالاخره تا یه حدی میتونم شام و ناهار مهمون دوستم باشم یا بیرون غذا بخورم.
بعد از عروسی مریم رفتم خوابگاه نگار. جمعه هم بعد از دورهمی رفتم کرج خونۀ پسردایی بابا. تازه از تبریز اومده بودن. فکر میکردم شنبه هم پایاننامهمو تحویل استادهام میدم و برمیگردم تبریز. ولی استاد مشاورم برای دوشنبه وقت داشت و مجبور بودم تا دوشنبه بمونم تهران. فرهنگستانم که اون هفته کلاً تعطیل بود. پس مجبور بودم تا هفتۀ بعدش بمونم تهران. کجا؟ دخترخالۀ بابا هم از تبریز برگشته بود و حالا دیگه تهران بودن. گفت بیا خونۀ ما. با اینکه بچه ندارن و با دخترخاله خیلی راحت و صمیمیام، ولی از همسرش خجالت میکشیدم. رفتم خونهشون، ولی صبح میرفتم شریف و شب دیروقت برمیگشتم خونهشون که حداقل ناهارو راحت باشن. فرهنگستان تعطیل بود و تو اون موقعیت، شریف تنها پناهگاه من بود. میرفتم و مینشستم تو مسجد یا سالن مطالعه و تغییراتی که استاد مشاورم دوشنبه بهم گفته بود رو روی پایاننامهام اعمال میکردم.
ظهرا بیرون یه چیزی میخوردم و زحمت شام و صبونهام دیگه با دخترخاله بود. مشکل جای خوابم هم حل شده بود. چه مشکل دیگهای داشتم؟ بله؛ لباس. من به هوای اینکه پنجشنبه میرم و شنبه برمیگردم، برای این سه روز تدبیر اندیشیده بودم نه یازده روز. یه دست لباس خونه برداشته بودم که اونم تنم بود. شلوار راحتی هم برنداشتم کلاً. گفتم کسی با سه روز شلوار لی پوشیدن نمرده و الکی کیفمو سنگین نکنم. فقط یه مانتو شلوار و روسری دیگه برداشتم برای عروسی و لباس عروسی و همین.
اینجا اون اپ فیدیلیو بهکارم اومد. به چه کارم اومد؟
اون اپه یادتونه معرفی کردم گفتم اسم و آدرس رستورانها و کافهها و قنادیا رو داره؟ بعد اگه راجع به این مکانها نظر بدی یا عکسشونو بذاری یا اگه اسمشون تو لیست نباشه معرفیشون کنی، بهت امتیاز هم میده. من ۶۱ هزار امتیاز داشتم و میتونستم با امتیازام از فروشگاه فیدلیو خرید کنم. هر کدوم از این تیشرتا ۳۰ هزار امتیاز میخواست. قبل از اینکه برم تهران با امتیازام دو تا تیشرت خریدم. بعدش زنگ زدن آدرس خونه رو خواستن که بفرستن. وقتی گفتم تبریز، گفتن فقط ارسال به تهرانو داریم. گفتم خب شما آدرس بدین من بیام بگیرم. آدرسشون میرداماد بود. اون هفتهای که تهران بودم و لباس لازم داشتم اینا به دادم رسیدن. یکشنبه صبح رفتم گرفتم. و بازم امتیازامو جمع میکنم ازشون چیز میز بخرم. هیچ پولی هم بابت اینا نمیگیرن. حالا شما برو کلش بازی کن امتیاز جمع کن هی هویج بکار.
عکس تو مترو
یه دوست ارشدم دارم که اینجا کمتر راجع بهش نوشتم. ارومیهایه و سالپایینی. ولی از من چند سال بزرگتره. اینم کارشناسی شریف بوده و ارشد اومده فرهنگستان. یه مدرک ارشد دیگه هم داره و با داداشش خونه گرفتن و تهران زندگی میکنن. یه بار که داشتیم راجع به مزایا و معایب خونه و خوابگاه باهم صحبت میکردیم میگفت اگه یه وقت خونه گرفتی، با داداشت همخونه نشو، چون نه اون میتونه دوستاشو بیاره خونه باهم فوتبال ببینن و نه تو میتونی دوستاتو بیاری درس بخونین. دیدم به نکتۀ خوبی اشاره کرد که خودم تا حالا بهش دقت نکرده بودم. حالا این دوستم از اونجایی که خبر داشت من خوابگاه ندارم و خوابگاه دوستامم سه روز بیشتر نمیتونم بمونم و فامیلامون تا اواخر تیر تبریزن و خونۀ اونا هم نمیتونم برم، هی میگفت بیا خونۀ ما. ینی هر بار که من پامو میذاشتم تهران میگفت بیا خونۀ ما. چون اونم کنکور دکتری شرکت کرده بود، از روز مصاحبهها اطلاع داشت و آمارم دستش بود. و هی میگفت بیا خونۀ ما. فکر کردم لابد داداشش تهران نیست. ولی یه بار وقتی گفت الان خونه است و داره والیبال میبینه، فرضیهام رد شد. سری آخر که تو اتوبوس بودم و داشتم برمیگشتم تبریز پیام داد گفت چرا نموندی و نیومدی پیشم و منم غیرمستقیم بهش گفتم چون تنها نیستی. بعد دیدم داره به اصرارش ادامه میده و مستقیم گفتم آقا! تو داداش داری و داداشت هم که خونه است. چجوری بیام آخه؟ که دیدم میگه اتاق زیاد داریم و اون چی کار به ما داره آخه. دیدم نه! این اصلاً متوجه نیست من چی میگم. داداشه چند سالش بود؟ نمیدونم. ولی از اونجایی که یه بار شنیده بودم که خیلی وقته درسشو تموم کرده، اگه از دوستمم کوچیکتر بود، از من نمیتونست کوچیکتر باشه. حالا نمیدونم از این اصرارها چه منظوری داشت، یا نداشت، ولی خب چند وقته ارتباطمو باهاش کم کردم. یه اعترافی هم بکنم و آن اینکه یه بزرگواری رو میخواستم به این دوستم معرفی کنم و دوستمو به اون بزرگوار معرفی کنم و این دو تا رو به هم بپیوندونم. ولی بیشتر که فکر کردم گفتم آنچه را برای خود نمیپسندی برای دیگران هم نپسند. وقتی من خودم خوشم نمیاد اینجوری پیوند داده بشم، پس احتمالاً بقیه هم خوششون نیاد. تازه بیشتر که فکر کردم دیدم تا حالا از این کارا نکردم و بلد هم نیستم.
این عروسیای که دعوت بودیم، عروسی مریم بود. چهار سال پیشم با همین تیم، عروسی فاطمه، خواهر مریم که اونم همدانشگاهیمون بود دعوت بودیم. بعد از عروسی مریم، نگار یه اسکرینشات از ایمیل چهار سال پیشش و جواب من فرستاد که تجدید خاطره بشه. اون موقع سال آخر کارشناسی بودم و انقدر امتحان رو سرم آوار شده بود که منصرف شده بودم برم عروسی. تازه فردای عروسی میانترم بیوسنسورم داشتم. تو خوابگاه لباس مجلسی هم نداشتم و بابا سفر بود و نمیتونستن از خونه برام پست کنن. اون موقع یه پست بسیار طویل در شرح ماوقع عروسی فاطمه نوشته بودم ولی این سری برای عروسی مریم حس نوشتن نداشتم. این اسکرینشاتهایی که اینجا میذارمو از آرشیو چهار سال پیشم برداشتم. لینک پستو ندارم. بلاگفا خورده پستامو. فقط عکسا رو آپلود میکنم، بخونید و بخندید. عکس اول که جواب ایمیل نگاره، که چند روز پیش برام فرستاد، بقیه هم مکالماتم با خانواده و دوستم سهیلاست. اون موقع یه گروه وایبر خانوادگی داشتیم. عکس آخری هم راجع به میانترم فردای عروسیه که داشتم به سهیلا توضیح میدادم که سؤال امتحان چی بود.
یک روز قبل... (یک روز قبل از دورهمیِ پست قبل)، به روایت پستهای اینستا:
۲۷ تیر، ساعت ۸:۳۰ صبح. خبر جدید و هیجانانگیز اینکه عروسی دوستمه و دارم میرم تهران. ینی انقدر که من این یه ماهو تو مسیر تهران تبریز بودم، تو خود تهران و تبریز نبودم. و بالاخره فهمیدم این صندلیا چجوری تخت میشن.
دیشب کلا نخوابیدم که صبح تو اتوبوس بخوابم، ولی خوابم نمیاد.
اتوبوسای قبلی خوراکی نمیدادن، ولی این یکی بهمون از اینا داد. عوضش اینم تلویزیون نداره.
بلیتاتونو اینترنتی بخرین. بعضی وقتا ده بیست درصد تخفیف داره.
بلیتاتونو از علیبابا بخرین. چند ساله مشتریشم و راضیام ازش.
برخلاف اون یکی اتوبوسا که معمولا کمربنداشون خرابه و مهم نیست براشون که خرابه، رانندهٔ این اتوبوس خودش اومد گفت ببندید کمربنداتونو. البته از ترس جریمه شدن گفت. ولی به هر حال گفت.
ابهر نگهداشت برای ناهار و نماز. اومدم مسجد میبینم یه عده نماز میخونن یه عده نمیخونن یه عده هم با یه عده دیگه سر اینکه اذانو گفتن یا نه بحث میکنن. اینجا بود که دیدم باد صبا به درد میخوره. تنظیمش کردم روی ابهر و دیدم بله، شش دقیقه مونده تا اذان.
ساعت ۲۰. دیگه چون مجلس زنونه است، به عکس میز و چای و شیرینی و کادومون اکتفا میکنم. صدای منو از عروسی میشنوید. عروس، هممدرسهای و همدانشگاهیمه. خوشگلا دارن میرقصن.
سمت چپی کیک عروسیه، سمت راستی هم شامه. میزشونم آینه بود و الان شما در واقع دارید سقف تالارو میبینید. شامشونم سلفسرویس بود و منم از هر کدوم از سالادا و غذاها و دسرا یه قاشق برداشتم تست کردم ببینم کدوم خوبه. معدمهم تا چند ساعت هنگ کرده بود نمیدونست دقیقاً چی کار کنه. یه معلمم داشتیم میگفت روشنفکرا و باکلاسا به جای نوشابه آب سفارش میدن.
۲۸ تیر. اینجا خوابگاه نگار ایناست و مهمون نگارم. ولی قسمت هیجانانگیز ماجرا اینجاست که نگار خودش خوابگاه نیست و رفته خونهشون. ولی ظرفا و یخچال و تخت و حتی اکانت اینترنت خوابگاهشو در اختیارم گذاشته. دوست به این میگن. بقیه فقط اداشو درمیارن.
ساعت ۱۹، کافه بستنی چتر، با دوستان. (تو اینستا به همین یه خط اکتفا کردم و تو وبلاگم دو تا طویلۀ ژنراتوری و پنیری نوشتم. این است فرق شما و اونا :دی)
ساعت ۲۱، مترو، ایستگاه ارم سبز. دارم میرم کرج.
ساعت ۱۰:۳۰ بالاخره رسیدم کرج. پسردایی و ایلیا لطف کردن اومدن مترو دنبالم. الانم ساعت یازدهه، برقیلر گدیپ، قرانخدا شام ییروخ (برقا رفتن، توی تاریکی داریم شام میخوریم).
۲۹ تیر. ساعت ۲۲. تهران. همکاری با دخترخاله، در راستای تهیهٔ آش دوغ
ساعت ۲۳. دونن گجه کرج دکی کیمین بوردادا برقیلر گدّی. قرانخدا شام ییروخ (اینجا هم مثل دیشب و کرج برقا رفته. تو تاریکی داریم شام میخوریم).
برای اینکه این پستم با ض تموم بشه، آیا میدانستید به دندانهای جلوی دهان که هنگام خنده نمایان میشن میگن ضواحک؟
یک هفته بعد...
جمعه عصر. با الهام داریم انقلاب رو بالا پایین میکنیم و دنبال کافهای که باز باشه میگردیم. یه کافه پیدا میکنیم که در و دیوار و میزاش قهوهای و دلگیره. ولی ویوش خوبه و خنک و خلوت بهنظر میرسه. بازم میگردیم و میرسیم به آبمیوهبستنی چتر. تو گروه لوکیشن میدم و پیام میذارم که ما اینجاییم. شما هم بیاید اینجا. بقیه تا برسن میریم یه چیزی برای دختر مهدی و یه یادگاری برای مغز فراری پیدا کنیم. میگم اینایی که میرن چمدوناشون محدودیت وزنی داره و یادگاریاشونو نمیبرن. بیا خوراکی بخریم که تا اون موقع بخوره. بعد به این فکر میکنم که چی دوست داشت؟ یادم نمیاد. چهار ساله ندیدمش و هر چی هم ازش یادم مونده باشه، تغییر کرده لابد. میگم همین یادمه که گوشت نمیخورد، گیتار دوست داشت و دیگه همینا ازش تو خاطرم مونده. قنادیا باز نیست. تا شیرینی فرانسه هم خیلی راهه و معلوم هم نیست باز باشه. من توی نوشتافزار کنار آبمیوهبستنی دنبال اسباببازیام و الهام بیرون مغازه داره پیکسل انتخاب میکنه. فروشنده یواشکی ازم میپرسه گرمتون نیست تابستون چادر پوشیدین؟ برمیگردم سمتش و لبخند میزنم و میگم نپوشمم گرمه به هر حال. میگه به اجبار دانشگاه یا محل کارتون پوشیدین؟ سرمو میچرخونم و دنبال دوربین مخفی میگردم. دوباره لبخند میزنم و میگم امروز که جمعه است. نه دانشگاه بودم، نه سر کار. علاقهای به ادامۀ بحث ندارم. یه توپ نرم و عروسکی برمیدارم و میرم سراغ الهام. پیکسل شریف و جوکر و دیگه چی؟ میگم ماه تولد چطوره؟ شعری که برای خرداد نوشتن رو میخونیم و مردّدیم. بعد میگیم خوبه ها. ببین هم خوشتیپه، هم شیرینکلام، هم جذاب هم شاد. چه ایرادی داره. اینم برمیداریم. بعد بیشتر فکر میکنیم ببینیم جز اینا چی براش بخریم که به دردش بخوره که پیام میده شما دو تا روبهروی نوشتافزار نیستین؟ سرمو بلند میکنم و میبینمش. سلام و احوالپرسی میکنیم. توپ رو نشون میدم و میگم چطوره؟ پیکسلا رو میذاریم کنار توپ که حساب کنیم. ارشیا میره سمت رواننویسا و از فروشنده میپرسه مغز رواننویس یوروپن دارین؟ من و الهام همدیگه رو نگاه میکنیم که ایول! فهمیدیم چی میخواد. ولی فروشنده میگه نداریم.
کیفم سنگینه. هم لپتاپم توشه، هم ملزومات عروسی روز قبل. میگم بریم بشینیم بچههام میرسن کمکم. یه دختر موفرفری بالبخند بهمون نزدیک میشه و سلام میده. معرفیش میکنم. میگم شقایق، شریفی و از خوانندگان وبلاگم. بعد به ارشیا میگم یادته اون ترمی که با مشایخی اسدی داشتیم؟ شقایق هم با ما بود و ردیف عقب مینشست. یه روز که تو گوگل دنبال جزوۀ اسدی بوده میرسه به وبلاگ من و خاطراتم رو که میخونه میبینه همکلاسیشم. بعد دیگه از اون موقع ما رو تحت نظر داشت تا یه روز که سر کلاس دو تا ماژیک میده بهم و بعد میاد کامنت میذاره که من اونا رو بهت دادم.
شقایق بهواسطۀ وبلاگم تقریباً همۀ دوستامو میشناسه. میشینیم و منتظر مهدی و خانومش و دخترش. شقایق هم قصد مهاجرت داره و داره از ارشیا راجع به پذیرش و تافل سؤال میکنه و ارشیا هم راهنماییش میکنه. میپرم وسط حرفشون که یه درصدی از این حق مشاوره به من میرسه ها، گفته باشم. یکی زنگ میزنه و یه خبر خوب به ارشیا میده. انگار یه گیر و گفتاری از کارای رفتنش باز شده. خوشحاله. میگم پس امروز مهمون تو. مهدی و خدیجه و نرگسم میرسن. میگن مهمون داشتن. بهزاد و مهرزاده. هردوشون همکلاسیمون بودن. میگیم کاش میگفتین اونا هم میومدن. میگم ما خانوما بریم بالا، شما دو تا هم بیزحمت سفارشا رو بگیرین بیاین.
میریم بالا. پلههاش افتضاحه. از کیفم لواشک درمیارم و یه کمشو میخوریم تا بچهها بیان. آبمیوهها میرسه و از لواشکمون به پسرا هم میدیم. تو اپ فیدیلیو نظر میذارم که پلههاش استاندارد نیست. دنج و خلوت و خنکه. و برخلاف خیلی جاها که جمعه بسته است، اینجا جمعه بازه، محیط خوبی داره، برخوردشونم خوبه. طعم و کیفیت و بهداشت هم عالی. فقط نی نوشیدنیهاشون نازکه.
تیکههای هندونه از نی رد نمیشه. نمیخوام دوباره این پلهها رو برم پایین قاشق بگیرم. از شقایق میخوام قاشقشو بهم بده. میگه دهنیه. میگم اشکالی نداره. میگه لااقل بذار بشورم. تو همین طبقه سرویس هست. میشوره و میاره برام و میگه چقدر تغییر کردی. میگم آره، قبلاً دهنی خودمم نمیخوردم.
نمیدونیم راجع به چی حرف بزنیم. میگم حرفی، جملهای، وصیتی، چیزی بگو این دم آخری. میگه دلم براتون تنگ شده بود، ولی نه به اندازهای که بعداً تنگ خواهد شد. یه کم از مشقتهای رفتن میگه. بعد راجع به نرگس و تربیت بچه حرف میزنیم. من میگم با مهدکودک مخالفم. همه با من مخالفن. بحث رو با بهنظرتون به جای برند چی بگیم پی میگیریم. مهدی میگه آقا هم برند میگن. میگم آقا؟ همه میگن آقا دیگه. آقا. میگم آهان! آقا. خدیجه میگه چه توپ نرمی گرفتین. تشکر میکنه. پیکسلا رو میدیم به ارشیا. مهدی معتقده اینی که برای متولدین خرداد نوشته شعر نیست. میگم اگه یه متنی رو با احساس بخونی و اینتر بزنی شعره. اینم شعره پس :)) میپرسن دیروز عروسی خوش گذشت؟ چطور بود؟ میگم آره؛ شش هفت تا شریفی دور یه میز جمع شده بودیم و حتی اونجا هم راجع به مقاله حرف میزدیم. میگن از طرف اونا هم به مریم تبریک بگم و آرزوی خوشبختی میکنن براش. الهام بلند میشه که کمکم بره. مسیرش دوره و دیرش میشه. شقایق و خدیجه دارن راجع به لاک حرف میزنن. از کیفم لاک قرمزمو درمیارم و میزنم رو ناخنای نرگسی. از ارشیا میخوام عکس عیالشو نشونم بده. میگه از بچههای شریفه. اسمش برام آشنا نیست. نشونم میده و میگم من اینو یه جایی دیدم. میگه خب از بچههای شریفه. میگم نه، یه جای خودمانیتر دیدم. ذهنم مشغول و درگیره که کجا. لپتاپمو روشن میکنم و میرم تو فولدر تولدهای دوستان. تولد هماتاقیم. خوابگاه. سال ۹۱. عکس تولد رو نشون شقایق و خدیجه میدم و گوشی ارشیا رو میگیرم میگم همینه؟ عکس قدیمیه، ولی خودشه انگار. نمیتونم به خود ارشیا نشون بدم عکسو. میگم بچهها تو عکس حجاب ندارن. بعد میگم صبر کن ادیتش کنم. عکسو به اسلامیترین شکل ممکن درمیارم و میگم خب خود نادیا رو چی کار کنم؟ صورت اونو که نمیتونم ادیت کنم. بچهها پوکرفیس نگام میکنن. میگم اگه این دختره نادیا نبود چی؟ :دی عکس ادیت شده رو نشون ارشیا میدم و میگه خودشه. نادیا دوست هماتاقی سابقمه. شمارهشو از هماتاقیم میگیرم و عکسا رو براش میفرستم و باهاش دوست میشم. میگم جات خیلی خالی بود و کاش تو هم بودی.
باید برم کرج. هشت وسیلههامونو جمع و جور میکنیم که بریم. خداحافظی میکنیم. میگم اون جملۀ ماندگارتو دوباره میگی؟ میگه دلم براتون تنگ شده بود، ولی نه به اندازهای که بعداً تنگ خواهد شد.
به الهام و مهدی پیام میدم که ارشیا داره میره. آخر هفته یه دورهمیای، قراری، چیزی بذاریم همو ببینیم. میگم پنجشنبه عروسی مریمه و دارم میام تهران. میپرسم جمعه وقتتون آزاده؟ یه گروه درست میکنم و اسمشو میذارم دورهمی جهت وداع با یک مغز فراری. عکس یه مغز که چمدون دستشه و عینک هم داره و قدشم بلنده رو میذارم برای پروفایل گروه و بچهها رو اضافه میکنم. شاید این آخرین دیدارمون باشه. دارم اولینها رو یادم میارم.
اولین بار که اسمتو شنیدم توی خوابگاه بودم و زانوی غم بغل کرده بودم که ریاضی یکو افتادم. زارزار گریه میکردم. مژده اومد آرومم کنه. گفت «سخت بود سؤالا. خیلیا افتادن. حتی ارشیا هم افتاده.». ترم بعد به هر دری زدم آنالوگ و معادلات بردارم؛ نشد. آموزش با درخواست همنیازی موافقت نمیکرد. پیشنیاز همه چی ریاضی بود. اینجوری یه سال از دوستام عقب میافتادم. اینجوری تنها میشدم. توی دانشکده، جلوی آموزش نشسته بودم. بغض کرده بودم. آذر اومد آرومم کنه. گفت «غصه نداره که. خیلیا افتادن. آموزش با درخواست من و ارشیا هم موافقت نکرد.». این دومین بار بود که اسمتو میشنیدم. نمیشناختم این ارشیایی که خبر افتادنش تو کل دانشکده پیچیده بود.
اولین بار که دیدمت، ترم دو، جلسۀ اول آزمایشگاه فیزیک بود. یه پسره داشت به دوستاش میگفت بدبخت شدیم. تا ریاضیو پاس نکنیم هیچی نمیذارن برداریم. میگفت این ترم آز فیزیک ۱ و ۲ و همۀ درسای عمومی رو باهم برداشتم که واحدام پر بشه فقط. سرمو بلند کردم و برگشتم سمتت. ندیده بودمت تا حالا. عینکی و لاغر و قدبلند. یه چیزی تو مایههای نی قلیون بودی. زیر لب گفتم فکر کنم ارشیاست. تیای اومد و حضور غیاب کرد. درست حدس زده بودم.
منم اون ترم آز فیزیک ۱ و ۲ و همۀ درسای عمومی رو باهم برداشته بودم که واحدام پر بشه فقط. هر روز میدیدمت. هر روز، سر هر کلاسی و حل تمرینی. صبح تو مسیر دانشگاه و عصر تو مسیر خوابگاه. تو سوپری سر خیابون، سوپری اون ور خیابون، سوپری این ور خیابون، ترهبار، نونوایی، دم عابر بانک، سایت دانشکده و رسانا و اتاق شورا و انتشاراتی و معمولاً جزوه به دست، کنار دستگاه کپی. هر روز میدیدمت. وقتی با درد دندون چپ بالا رفتم برای عصبکشی و کشیدن عقل بغلش و دیدم تو هم روی یونیتی بهواقع کف کردم. هر جا که میرفتم قبل از من اونجا بودی. خیلی جالب بود برام. حتی دندونپزشکی. بعداً فهمیدم تو هم دندون چپ بالاییتو جراحی میکردی. بر کفم افزوده شد.
اولین جزوهای که ازت دیدم جزوۀ ریاضی یکت بود. ریاضی یکی که ترم دو دوباره برداشته بودیم. دست هماتاقیم دیدم. همۀ خوابگاه جزوۀ تو رو میخوندن. من نه. من حسودیم میشد به جزوههات. یه روز نشستم از رو یادداشتهای خودم و کپی جزوهت یه جزوۀ دیگه نوشتم، کاملتر. شب امتحان، وقتی لیلا اومد از جزوهت یه چیزی بپرسه بهش گفتم جزوۀ کیه این انقدر ناقصه؟ بیا از رو جزوۀ خودم توضیح بدم برات. ناقص نبود جزوهت خدایی. ولی قبول کن که بازارمو کساد کرده بودی با جزوههات و میخواستم سر به تن خودت و جزوههات نباشه. نمیگی دختر مردم با هزار امید و آرزو اومده دانشگاه جزوه بنویسه؟ فکر آیندۀ من نبودی دیگه. فرصتهامو سوزوندی رفت :دی.
اولین بار که سر کلاس آنالوگ دیدم مدارها و خط کسریا رو هم با خطکش میکشی ماتم برده بود. قیافهم دیدنی بود. دهنم باز مونده بود.
اولین چیزایی که ازت تو خاطرم مونده همین خطکش استیل پونزدهسانتی و تختهشاسی و اتودت بود و Au nom de dieu ای که به زبان فرانسوی صفحۀ اول جزوههات مینوشتی و امضای That's all folks صفحۀ آخرشون. خطکشی که نمیدونم کی و چجوری و چرا تصمیم گرفتم ازت بخوامش و پس ندم و یادگاری نگهدارم. یادم نیست بار اول کی و کجا شمارۀ دانشجوییتو دیدم. تو لیست حضور غیاب، نمرههای امتحان، یا شایدم از گزارش کار و تمرینا. شمارهت مثل شماره موبایلم صفر داشت و ۹ و ۱ و ۴ و ۸. شش تا عدد دورقمی با یه تصاعد حسابی از عدد مورد علاقهم چهار. یادم موند و دیگه نتونستم فراموش کنم. نمرههای پایانترم آنالوگ که اومد مجموع نمرۀ کلاسی و تمرینای من از صد، ۱۱۱ شده بود. اول فکر کردم اشتباه شده. یه نگاه به بقیۀ نمرهها کردم و دیدم یه نفر دیگه هم ۱۳۶ گرفته. جلوی نمرهها اسم نمینوشتن؛ اما شماره دانشجویی اونی که ۱۳۶ گرفته بود برام آشنا بود. صفر داشت و ۹ و ۱ و ۴ و ۸. شش تا عدد دورقمی با یه تصاعد حسابی. از اون به بعد، هر موقع نمرهها میومد اول نمرۀ خودمو چک میکردم بعد نمرۀ تو رو. همیشه یکی دو نمره بیشتر از من میگرفتی. تو همه چی. هر موقع میرفتم دم در اتاق استادا تمرینامو بردارم، تمرینای تو رو هم برمیداشتم و جواب سؤالایی که ننوشته بودم یا غلط نوشته بودم رو از روی تمرینای تو میخوندم و یاد میگرفتم. بعداً میذاشتمشون سر جاش البته.
سر همۀ کلاسا میدیدیم همو، کنار هم مینشستیم، شصت هفتاد واحد مشترک پاس کرده بودیم، ولی هنوز به هم سلام هم نمیدادیم. بعد چهار ترم، هنوز هیچ دیالوگی بینمون رد و بدل نشده بود. منتظر بودم تو سر صحبت رو باز کنی. هفتۀ آخر اسفند بود. وارد کلاس شدم. یهو بیمقدمه پرسیدی «حلّتِ ریضمو تشکیل میشه امروز؟». هول شدم! ریضمو همیشه منو یاد ریزموجها مینداخت و ریزموج هم یاد الکترومغناطیس. فکر کردم حل تمرین الکترومغناطیسو میگی. گفتم آره تشکیل میشه. گفتی واقعاً؟ گفتم نه؛ گفتی نه؟ گفتم نمیدونم. اون لحظه اسمم هم اگه میپرسیدی نمیدونستم. غافلگیر شده بودم. انتظار همچین مکالمهای رو نداشتم. فکر میکردم اولین مکالمهها همیشه راجع به آبوهوا و اوضاع نابسامان مملکت و گرونیه. یه سررسید داشتم که چرتترین اتفاقات ممکن دانشگاه رو توش مینوشتم. تو وبلاگم هم مینوشتم. ولی هر چیزی رو که نمیتونستم تو وبلاگم بنویسم تو اون سررسید مینوشتم. این اولین دیالوگ رو توش ثبت کردم که یادم نره. جلسۀ اول بعد از عید دومین بار و یه هفته بعدشم سومین دیالوگ ما پیرامون الکترومغناطیس و مصائب پاس کردن آن برقرار شد. اون روز تو سررسیدم نوشته بودم نمیدونم تو مکالماتم چی صداش کنم؟ محترمانه به فامیلی خطابش کنم یا با اسم کوچیک؟ منتظر بودم ببینم چی صدام میکنی. وقتی سر کلاس ریضمو گفتی نسرین، تمرینای الکمغتو نوشتی، سررسیدمو باز کردم و توش نوشتم نسرین صدام میکنه.
پسرا رو به اسم کوچیک صدا نمیکردم. تعداد دخترا و پسرا سر آز فیزیک فرد بود و نمیدونم تیای چه قابلیتی در من دید که منو با یه پسر همگروه کرد. من حتی همگروه آزم رو هم به اسم کوچیک صدا نمیکردم. ولی تو رو میخواستم به اسم کوچیک صدا کنم. اولین تلاش من برای صدا کردنت سر کلاس ریاضی مهندسی شکل گرفت. کمالینژاد، موهاشو یادته؟، داشت به سؤال بچهها جواب میداد. خسته بودی. یکشنبهها و سهشنبهها هفت تا نه تئوری مدار و بعدشم محاسبات و الکمغ و حلّت داشتیم. دیگه نایی برای ریاضی مهندسی سه تا چهارونیم نمیموند. تازه بعدشم باز حلّت داشتیم. حتی یه وقتایی شش عصر تا پاسی از شب کلاس جبرانی ریضمو و الکمغ میذاشتن برامون. سرتو گذاشتی روی جزوهت و گفتی هر موقع سؤال بچهها تموم شد و درسو شروع کرد بیدارم کن. سؤالای بچهها که تموم شد هر چی فکر کردم چجوری بیدارت کنم ایدهای به ذهنم نرسید. مثلاً میگفتم آقای؟ نه مسخره است. انواع جملاتِ بیدارکننده رو تو ذهنم مرور کردم اما نتونستم به زبون بیارم که «ارشیا بیدار شو!». خوشبختانه یه ربع بعد خودت بیدار شدی و فقط شش تخته عقب مونده بودی از بحث اون جلسه.
اون سال، روز تولدم از هفت صبح تا هشت شب بیوقفه کلاس داشتیم. بیوقفه که میگم ینی بیوقفه. ینی از این کلاس، مستقیم به سمت اون کلاس. حسرت ناهار به دلم موند یکشنبهها و سهشنبههای ترم چهار. شب، بعد از آخرین کلاس جبرانی رفتم کیکی که سفارش دادمو بگیرم. گفتی عه! چه جالب! تولد منم هفتۀ بعده. روز تولدتو تو سررسیدم نوشتم.
شب بود. جمعه. داشتم تمرینای مدار منطقیمو مینوشتم. ترم چهار. پیام اومد. از یه شمارۀ ناشناس با پیششمارۀ ۹۱۳. بازش کردم. Hi. Xubi? Arshia hastam. پرسیده بودی تمرینا رو حل کردی یا نه. همه رو نه؛ اما بیشترشو جواب داده بودم. ایمیلتو بهم دادی و از جوابام عکس گرفتم برات فرستادم. از اون به بعد تا وقتی فارغالتحصیل بشیم تمرینامونو قبل تحویل چک میکردیم، راجع به جوابامون بحث میکردیم و اگه جواب سؤالی رو نمیدونستیم به هم یاد میدادیم. تو بودی که بیشتر یاد میدادی. خیالم راحت بود که هر چیزی رو بلد نباشم تو بلدی و میتونم از تو بپرسم. رسمالخط عجیب و غریبی داشتی موقع پیام دادن. دو تا D مینوشتی و باید دیدی میخوندم. تا صفحهکلید فارسی نصب کنی رو گوشیت پیر شدم سر رمزگشایی پیامهات.
دوازدهونیم قرار بود جزوههاتو بیارم کف دانشکده. یه جای دیگه یه کار دیگه داشتم و عجله داشتم. داشتی پلهها رو میرفتی بالا. با احسان. دویدم و رسیدم بهتون. اما خب پشت سرتون بودم و برای متوقف کردنتون باید یکیتونو صدا میکردم که برگردین سمتم. به اسم کوچیک صدا کردنت برای منِ دیرجوشِ زودصمیمینشوندۀ محتاط در روابط و شعاع و حدود تعاملات زود بود. ندای درونی اون لحظه نهیب زد که آیا وقت آن نرسیده است که این مسخرهبازیا رو بذاری کنار؟ صدات کردم «ارشیا!»؛ وایستادی و جزوهها رو بهت دادم و رفتی. ندای درونی گفت دیدی اصن درد نداشت؟ :دی
سر کلاس گفتی بلوتوثمو روشن کنم برام یه آهنگ بفرستی. My Immortal، از اونسنس. اسم بولوتوثت نوسفراتو بود. گفتی اسم یه فیلمه. اون شب دانلودش کردم و دیدم. یه فیلمِ ترسناکِ سیاهوسفیدی که پیام و درونمایهشو نفهمیدم هیچ وقت.
اون موقع فیس بوک داشتم. هی بهم پیشنهاد میداد که ارشیا رو میشناسی؟ چهار تا دوست مشترک باهم دارینا. نمیخوای بهش ریکوئست بدی فرند بشین؟ من یک دیرجوشِ زودصمیمینشوندۀ محتاط در روابط و شعاع و حدود تعاملات بودم. به این آسونی کسی رو وارد دایرۀ روابطم نمیکردم و خودم هم به این آسونیا وارد دایرۀ روابط بقیه نمیشدم. انقدر صبر کردم که تو ریکوئست دادی بالاخره. پذیرفتم و متقابلاً منم دنبالت کردم. همۀ پستاتو با کامنتاش خوندم. پازلی که داشتم از شخصیتت میساختم کمکم کامل شد. تصمیم گرفتم آدرس وبلاگمو بهت بدم. تو وبلاگم خاطرات دانشگاه و خوابگاه رو مینوشتم. از شبای امتحان، از کلاسا و همکلاسیام. وقتی آدرس خاطرات تورنادو رو بهت دادم و چند تا از پستامو خوندی گفتی تو فوقالعادهای. گفتی کفم به رادیکال ۶۳ قسمت نامساوى تقسیم شد. بعد چند تا پست دیگه خوندی و نوشتی U never cease to amaze و کلی علامت تعجب گذاشتی ته جملهت. و دوباره چند دقیقه بعد ایمیل زدی که «پروفایلت وحشتنااااااااکهههههههههههههههههه !!!!!!!!!!!!!!!!! یکى بیاد منو جمع کنه!!!!!». برای یه بلاگر که خاطرات شخصی و روزانهشو مینویسه، سختترین چیز اینه که اطرافیانش هم وبلاگشو بخونن. اما برای من نه سختترین، بلکه شیرینترین اتفاق بود که تو کلاس، تو حلق استاد نشسته باشم و غرق در بحر معادلات پای تخته باشم و یهو یکی یواشکی بگه جوجیده و بخندیم هر دو. و جوجیده عنوان پست دیشبم باشه. برای من شیرین بود وقتی کسی برای خاطرهای کامنت میذاشت که از نزدیک شاهد اون اتفاق بود و تو اون اتفاق سهم داشت. یکی که حضورش باعث نمیشد نوشتههامو سانسور کنم. کسی که اجازه میداد ازش بنویسم و این اجازه رو همه نمیدادن. کسی که اگه صبح سر کلاس چرت میزد، یا وقتایی که به جای کد زدن، سر کلاس کمبت میزد، خبرش در اولین فرصت رسانهای میشد و بدون اینکه روحشم خبر داشته باشه که ازش عکس گرفتم، سوژۀ وبلاگم میشد. کسی که اسمش بیشترین تگ رو تو پستهام داشت، طولانیترین کامنتها رو میذاشت. یه دوست خوب، یه همکلاسی خوب، یه تجربۀ خوب تو زندگی تحصیلیم و حتی یه خوانندۀ خوب برای وبلاگم.
اسم گروهی که ساختم رو میذارم دورهمی جهت وداع با یک مغز فراری. عکس یه مغز که چمدون دستشه و عینک هم داره و قدشم بلنده رو میذارم برای پروفایل گروه و الهام و مهدی رو اضافه میکنم. ارشیا رو هم اضافه میکنم. همسر مهدی رو هم. و نمیدونم چجوری به ارشیا بگم عیالشم بگه بیاد. در لفافه و غیرمستقیم مینویسم اگه از دوستات کسایی هستن که حال و هواشون به جمعمون بخوره و دوست داشته باشن با دوستات دوست بشن بگو بیان. خدا رو شکر باهوشه و منظورمو میگیره. میگه فقط عیال هست که ایشونم تهران نیست. قرارمون جمعه، یکی از کافههای انقلاب. میگن کدوم کافه؟ میگم ما با رفقا معمولاً اینجوری قرار میذاریم که کلی گزینه معرفی میکنیم و بحث و بررسی میکنیم و جوانب رو میسنجیم و رأی میگیریم و میگیم بریم کافۀ فلان. اما اولین کسی که میرسه کافۀ فلان میبینه شلوغه یا بسته است یا یه عیبی ایرادی مشکلی داره و به بقیه که تو راهن پیام میده که بیاید کافه بهمان و میریم کافه بهمانی که اصن تو لیست کاندیدا نبود. پس زمانشو مشخص کنیم و مکانش بمونه همون روز مشخص میشه.
رمز پست بعد: پنیر
اگه یه وقت اومدین تبریز، حتماً یه سر برین شاهگلی رو ببینین. بعد از انقلاب اسمشو عوض کردن و ائلگلی هم میگن بهش. گل به زبان ما ینی برکه، ائل همون ایل و مردمه، شاه هم که شاهه دیگه.
اینا پستای اینستامه. چند روز بعد از سینما. چون برای فامیل نوشتم ترکیه. براتون توی پرانتز ترجمه میکنم:
۱۷ تیر ۹۸. گلمیشوخ شاهگلیه (اومدیم شاهگلی). یریز بُش (جاتون خالی). گُلون کناریندا بولاردان ساتیردلار (کنار برکه از اینا میفروختن). بیردن یادما توشده منیمده بله بیر خرگوشوم واریده قدیم (یهو یادم افتاد منم قدیما یه همچین خرگوشی داشتم).
خانوادهٔ محترم در شمال غربی تصویری که ملاحظه میکنید، پشت اون سنگه سُکنی (بخونید سکنا) گزیدهاند. بو خانمن دا آده کوکب خانم ده (اسم این خانومم کوکب خانومه). خودم این اسمو روش گذاشتم.
۱۸ تیر، ساعت ۶ صبح. خبر جدید و هیجانانگیز اینکه من بازم اومدم تهران و صدای منو از مترو میشنوید. ساهات ایکیه جان شاهگلوده، ایندیده بوردا. اِلَه یوخوم گلیر (تا ساعت دو تو شاهگلی و الان اینجا. انقدر خوابم میااااااد!).
با بابا از جلوی دانشگاه تهران رد میشدیم دیدیم یه سری دانشجو جشن فارغالتحصیلی گرفتن.
۱۸ تیر، ساعت ۲۲. پروازمزن تأخیری وار. اُتوموشوخ سالندا مونتظیروخ (پروازمون تأخیر داره. نشستیم تو سالن منتظریم). از علاقهم به چیزمیزای جغدی که مطلع هستید انشاءالله. این دختره رو تو سالن دیدم. اسمش نوراست. خودش میگه نونا. دیدم پیرهنش جغدیه، از مامانش اجازه گرفتم از جغدا عکس بگیرم؛ گفت از نورا هم میتونی عکس بگیری. خودعکس با نورا:
ساعت ۲۳:۱۰. بالاخره سوار شدیم و خوشحال بودم که کنار پنجرهام. اومدیم دیدیم ردیف آخر آخر آخریم و پنجرهها به ما که رسید تموم شد. شانسم یوخ (شانس ندارم).
پ.ن: من تا اینجا همۀ تلاشمو کردم پستا رو با واژهای تموم کنم که حرف اولش تکراری نباشه و تا بدین لحظه همۀ حروف رو بهکار بردم و فقط «پ»، «ژ»، «ض» و «غ» مونده. پس چارهای ندارم جز اینکه بهتون بگم به ماشینی که انرژی مکانیکی رو به الکتریکی تبدیل میکنه میگن ژنراتور :|
تو خونۀ ما رسمه که هر کی پیشنهاد فیلم و سینما و ذرت و بستنی و هر چی بده مهمون اون میشیم. ماجرای نیمروز و به وقت شام و لاتاری رو داداشم پیشنهاد داده بود و منم چند وقت پیش بردمشون مارموز ببینیم. یا در واقع بهتره بگم حامد بهداد ببینیم :دی
این یه هفتهای که بعد از مصاحبۀ علّامه خونه بودم و بعدشم باز تهران کار داشتم، داداشم گفت بریم شبی که ماه کامل شد رو ببینیم. رفتیم و منتظر بودیم ملت از سالن خارج شن که ما بریم تو که دیدیم محمدرضا و پریسا هم اومدن. من که تا فیلم تموم بشه میگفتم داداشم باهاشون هماهنگ کرده و تبانی شده، ولی تهش دیگه قبول و باور کردم اتفاقی بوده حضورشون.
من نقد فیلم بلد نیستم و نظرم اینه که فیلم خوبی بود. دوست داشتم. اگر «به وقت شام» رو دیده باشید و دوست داشته باشید، این رو هم دوست خواهید داشت.
برای خوانندههای جدید: پریسا و محمدرضا نوههای عمو و عمۀ پدرم هستن. در واقع محصول مشترک پسرعمه و دخترعموی بابا هستن. خواهر و برادرن، از من کوچیکترن، پریسا متأهله و یه پسر یهساله داره. هر سالم ظهر تاسوعا چهارتایی میریم دم خونۀ مامانبزرگ نگار اینا آش میخوریم و بعد چهارتایی میریم امامزاده سید ابراهیم برای من مراد میطلبیم.
شکوفه ریخت، چمن پیر شد، بهار گذشت، نیامدی و بهارم به انتظار گذشت. (شاعرش: زندهیاد عبدالقهار عاصی)
یه اپ هست به اسم فیدیلیو که اسم و عکس و آدرس رستورانها و کافهها و قنادیای کل ایران رو داره و میتونید نظرتونو راجع به کیفیتشون بنویسید و نظر بقیه رو بخونید. دوستم فرزانه این اپو معرفی کرد بهم. وقتی نصبش کردم دیدم بیشتر کافهها و رستورانهای تهران تو لیستش هست، ولی لیست تبریز و شهرهای کوچیکتر ناقص بود. مثلاً از بین این همه قنادی که تبریز داره فقط تشریفات و تکدرخت رو داشت. این برنامه یه قسمتی داره که میتونید از اون قسمت جاهایی که میشناسید رو معرفی کنید. باید شماره تلفن و حداقل یه عکس هم ازشون داشته باشید و بدونید دقیقا کجای نقشه هستن. تو این مدت، هفت هشت ده تا از قنادیا و رستورانای تبریز و حتی تهرانو معرفی کردم و اینا هم به اپشون اضافه کردن و بابت این کارم بهم امتیاز دادن. جاهایی هم که رفته بودم و راجع به کیفیتشون نظر مفیدی داشتم رو هم نوشتم و بازم امتیاز گرفتم. اگه از غذاها و نوشیدنیا عکس داشته باشین و اونجا آپلود کنین هم امتیاز داره و منم که به وفور از همه چی و همه جا عکس دارم. بابت چکاین کردن (حاضری زدن) هم امتیاز میده. ینی اگه از جلوی رستورانی که تو اپ هست رد بشی و نت داشته باشی بگی از جلوش رد شدم هم امتیاز میده. تو این مدت کلی امتیاز جمع کردم. بعد با این امتیازا میشه از سایتشون خرید کرد. من چی خریدم؟ دندون رو جیگر بذارید در پستهای آتی خواهم گفت. حالا چی شد که عاشق این اپ شدم؟ داشتم نظرات دوستم فرزانه رو راجع به یه رستوران تو سعادتآباد میخوندم که رسیدم به این نظرش و خب از اونجایی که فرزانه دوست ارشدمه و نمیدونه وبلاگ دارم و نمیدونه موقع دیدن تورنادو باید یاد من بیفته، اسکرینشات نگرفته بود بفرسته برام و بگه یاد تو افتادم. ولی من از این ساندویچ تورنادو شات گرفتم بیام نشونتون بدم بگم یاد وبلاگم افتادم. و عاشق اپ و این رستوران و منوش شدم.
خلاصه دیدم چیز باحالیه گفتم معرفیش کنم.
مصاحبۀ دانشگاه علامه بهروایت پستهای اینستا:
این دانشگاهی که فردا صبح اونجا مصاحبه دارم دهکدهٔ المپیکه. دانشگاه علامه طباطبائی. و از اونجایی که من تا حالا اونجا نرفتم، الان نقشهٔ تهرانو گذاشتم جلوم ببینم چجوری باید برم اونجا. مسیرش اینجوریه که هر جای تهران که باشم، اول باید خودمو برسونم ارم سبز و اکباتان. بعد با مترو برم سمت کرج. چیتگر پیاده شم و یه کم پیاده برم و برسم به اتوبوسای همت و شریعتی. سوار اتوبوس شم و یه ایستگاه نه دو ایستگاه نه، حتی سه و چهار و پنج ایستگاه هم نه، بلکه هفده ایستگاه باید برم که تازه برسم دهکدهٔ المپیک. یه کیلومترم پیاده تا برسم دانشگاه مذکور. ینی من صبح برسم تهران، تا ظهر بهزور میتونم خودمو برسونم دانشگاه.
ساعت ۱۱ شب، ۸ تیر
اتوبوس راه افتاد و از ترمینال خارج شد. با بابا هم خداحافظی کرده بودم و رفته بود. رفتم دم پنجره، پردهٔ اتوبوسو کنار زدم بیرونو ببینم یهو بابا رو دیدم انقدر ذوق کردم.
ساعت ۹ صبح، ۹ تیر
تا حالا فکر میکردم بدمسیرترین دانشگاه دنیا شهید بهشتیه. ولی امروز میخوام این تندیس و مقام رو از بهشتی بگیرم و بدم به علامه. مسئولین چی فکر کردن با خودشون که تو یه همچین جای پرت و پلایی دانشگاه ساختن واقعا؟ بغل ورزشگاه آزادیه. یه کم دیگه هم میرفتم رسیده بودم کرج.
دیشب برای اینکه زود راه بیفتم گاندو رو ندیدم که امروز زود برسم تهران. یه کم اتوبوسه تأخیر داشت و دو ساعتم علاف خیابونای تهران بودم. دیر رسیدم، ولی بالاخره رسیدم. نفر هشتمم و چند ساعتم اینجا باید منتظر بشینم تا اسممو صدا کنن. پذیراییشون در حد آب و کیکه. در مقایسه با شهید بهشتی که هیچی ندادن خوبه ولی در مقایسه با اصفهان که هم صبونه دادن هم ناهار و هم خوابگاه میدادن شبو بمونی، راضی نیستم از مهماننوازیشون. ولی عوضش چند تا مشاور تحصیلی نشستن دارن راه و چاه مصاحبه رو میگن به دانشجوها و اون دو تا دانشگاه قبلی مشاوره نداشتن.
ساعت ۱۲، مسجد دانشگاه علامه طباطبائی
مصاحبه تموم شد و اومدم مسجد. ظاهر مسجدشون تقریباً هیچ شباهتی به مسجدای بقیهٔ دانشگاهها و کلاً مسجدای دیگه نداره. همکفش که بخش اداریه، طبقهٔ اولشم تا حدودی اداریه و کلی در داره که معلوم نیست کدومش در ورودیه.
مسجدش موزه هم داره. اولین بار که از جلوی این اتاقه رد شدم فکر کردم واقعیان. بعد دقت کردم دیدم تکون نمیخورن. سمت چپی علامه طباطبائیه، وسطی شهید مطهری و اون یکی هم نمیدونم کیه. مسجد باحالی دارن خلاصه.
ساعت ۱۴
اگر دانشگاه بهتان ناهار نداد،
اگر بوفهٔ دانشگاه را پیدا نکردید تا خودتان چیزی بخرید،
اگر سلف تا ساعت یکونیم تعطیل میشود و اکنون ساعت دو است،
اگر با بیسکویت و شکلات حال نمیکنید،
اگر سوار اتوبوس هستید و دارید میروید ترمینال و گرسنهاید،
کافیست یک بسته نودالیت از کیفتان دربیاورید و همان جا داخل اتوبوس با آب جوش درون فلاسکتان (بعضیا هم میگن فلاکس) مخلوط کنید و بگذارید پنج دقیقه دم بکشد. سپس توی همان اتوبوسی که جز شما و راننده موجود دیگری داخلش نیست ناهارتان را میل بفرمایید. به همین سادگی، به همین خوشمزگی.
ساعت ۱۴:۲۰، اینجا تهران، ایستگاه حکیم
اتوبوسه داغ کرد، خراب شد. راننده هم گفت با عرض پوزش پیاده شید و سوار بعدی بشید. الان من منتظر بعدیام و هوای تهرانم کأنّه جهنمه. انگار توی تنور نشسته باشی.
ساعت ۱۶، سایت دانشکدهٔ مهندسی پزشکی دانشگاه امیرکبیر
داشتم میرفتم ترمینال که بیام خونه، دوستم پیام داد که بیا امیرکبیر بریم بستنی بخوریم. منم اومدم امیرکبیر بریم بستنی بخوریم. الان اینجا نشستم منتظرم جلسهٔ دوستم و استادش تموم بشه و تا جلسهشون تموم بشه تلاش میکنم با خوردن قاقالیلیام کیفمو سبکتر کنم. گرمه، ولی خوشمزه است.
سمت راستیه که دست منه بیسکوبستنیه. این هیچی. معروف حضورتونه. ولی سمت چپی رو احتمالا نمیشناسید. پس معرفی میکنم: بستنی یخی خاکشیر و تخم شربتی، با هل و گلاب و زعفران. دو تا گربۀ وحشی هم موقع خوردن بستنی اومدن مصدع اوقاتمون شدن.
ساعت ۱۹، اتوبوس تهران-تبریز. هر چی منتظر موندیم اتوبوس پر نشد و ۶ نفریم. این آقاهه که با دخترش سمت راست من نشسته دوست باباست. آقای جبرئیل معروف به آجَبی!. من ایشونو میشناسم، ولی ایشون منو نمیشناسن. اول خواستم خودمو معرفی کنم، بعد گفتم بیخیال بذار راحت باشن. صبح وقتی بابا اومد دنبالم میبینن همو دیگه.
ولی خواب بودم و نتونستم قبل رسیدن زنگ بزنم بیان دنبالم. چهار صبح بیرونِ ترمینال پیادهمون کردن و منم تازه اون موقع زنگ زدم بابا. تا برسه، چند بار سکته کردم از حضور سگهای بغل خیابون و ماشینا و آدما. اما همچنان خودمو برای دوست بابا و دخترش معرفی نکردم و اونا رفتن. فکر کردم اگه بفهمن دیر زنگ زدم و هنوز کسی نیومده دنبالم، مجبور میشن منو برسونن و ترجیح دادن خومو معرفی نکنم و منتظر بمونم بابا بیاد.
ناگفتههای اینستا:
دوستام گفتن اگه از صادقیه برم دهکدۀ المپیک بهتره. رفتم صادقیه. اینجا که رسیدم، درست همین جا و پای همین دو تا اتوبوس پاهام سست شد. قلبم؟ مچاله شد. دلتنگی اتفاق عجیبیست. گویی خواهی مرد اما نمیمیری.
یکی از سؤالات مصاحبه اینه که چه زبانهایی رو چقدر بلدی. وقتی نام بردم و تهشم گفتم ترکی هم که خب زبان مادریمه استادی که این سؤال رو کرده بود برگشت سمت یه استاد دیگه و گفت قابل توجه شما؛ ترک هستن ایشون. منظورشو متوجه نشدم که چرا اینو گفت. دیکشنری تخصصی انگلیسی به انگلیسی رو باز کردن و یه کلمه آوردن گفتن راجع بهش توضیح بده. من نشنیده بودم اون کلمه رو تا حالا. گفتم بلد نیستم. استاد شمارۀ ۷ احتمالاً یادش نبود که یه زمانی باهاش آواشناسی پاس کردم، اما استاد شمارۀ ۶ هیچی نپرسید و گفت من این خانوم رو کامل میشناسم و از دانشجوهای خوب فرهنگستانه و نیازی نمیبینم چیزی بپرسم. و فقط کتابی که صفحۀ اولش ازم تقدیر! شده بود رو ورق زد و استاد دیگری راجع به کتاب چیزهایی پرسید.
چینش میز و صندلیای مصاحبه رو دوست نداشتم. کلی استاد پای تخته نشسته بودن و دانشجو باید تکوتنها، ردیف اول کلاس مینشست. چینش اصفهان هم بد بود. اونجا هم استادها تو کلاس جای دانشجوها نشسته بودن و دانشجو تکوتنها باید پای تخته مینشست. ولی بهشتی رو دوست داشتم. اتاق جلسه بود و میز گرد داشتن و دور یه میز کنار استادها مینشستیم. پارسالم بهشتی همینشکلی بود. پارسال تربیت مدرس و تبریز هم مصاحبههاشون تو اتاق جلسه بود. در کل میخوام تندیس افتضاحترین حالت چیدمان رو بهلحاظ روانی به همین دانشگاه علامه بدم.
بعد از مصاحبه، با اتوبوس برگشتم صادقیه. یه خانومه تو اتوبوس داشت با خواهرش صحبت میکرد. مثل اینکه داشتن جستوجوی خانهبهخانه میکردن برای پیدا کردن عروس و یه خوبشو دستچین کرده بودن و حالا داشت به خواهرش میگفت حسینم ببریم ببینه. ببینیم اصن میپسنده، نمیپسنده. بعد داشت راجع به قسمت حرف میزد. به خواهرش میگفت ببینیم قسمت چیه. حالم بد شد. انگار یکی دستمو گرفت و برد ۱۹ بهمن و نشوندم جلوی مهمونایی که کاش نمیومدن.
مصاحبۀ دانشگاه علامه یک هفته بعد از اصفهان بود. رفتنی، تو اتوبوس، صندلی کناریم خالی بود و یه مسافر آقا بعد از من سوار شد و فقط هم صندلی کنار من خالی بود. برای اینکه معذب نباشم، یه خانومه گفت بیا بشین پیش من و برادرش جاش رو با من عوض کرد که دو تا آقا پیش هم باشن. خانوم و برادرش هردوشون میانسال بودن. سر صحبت باز شد و خانومه هر چی سؤال راجع به کنکور و دکتری داشت ازم پرسید و تهشم گفت خیلی دلم میخواد بدونم قبول میشی یا نه. لبخند زدم. واضح و مبرهن بود که دلش میخواد شمارهمو داشته باشه، لیکن من دیگه اون آدم سابق نبودم که تو قطار و اتوبوس شمارۀ همسفرامو میگرفتم و شماره میدادم بهشون.
یکدهم، یکدهم که زیاده، یکصدم انرژی و شور و شوقی که برای شهید بهشتی و اصفهان داشتم رو برای علامه نداشتم. یکهزارمشم نداشتم. کلاً هیچی انرژی و شور و اشتیاق نداشتم و چون روزانه مجاز نشده بودم، میدونستم اگه قبول شم و از پس شهریهشم بربیایم، تو بحث خوابگاه و خونه دچار مشکل میشم. اون یه هفتهای که خونه بودم به کشف و رفع باگ سیستم ثبتنامشون گذشت. این دانشگاه همون دانشگاهی بود که ولکنم به باگشون اتصالی کرده بود و واسه همۀ پیگیریام و واسه همه زنگ زدنام مرسی.
رتبهبندی دانشگاهها تو دورۀ کارشناسی اینجوریه که مثلاً چون رتبۀ یک تا هزار میرن شریف، پس شریف خفنه. ولی دورۀ ارشد و دکتری، خفن بودن دانشگاه، رشته به رشته فرق میکنه. تو یه رشته شریف خوبه، یه رشته تهران خوبه، یه رشته امیرکبیر و تو رشتۀ ما هم تهران بهلحاظ امکانات خفنش خوبه و علامه بهخاطر اساتید خفنش. برای همین رتبههای یک تا دهمون معمولاً میرن این دو تا دانشگاه. تو دورۀ ارشد با این اساتید خفنی که میگم واحد داشتم. نه نمرۀ خوبی گرفتم، نه به درسشون علاقهمند شدم. نمرۀ ناخوب ینی اگه بقیه رو بیست گرفتم، اینا رو با شونزده و هفده پاس کردم که بده برای ارشد. با اساتیدشونم نتونستم ارتباط قلبی و عاطفی خوبی برقرار کنم. دوستشون داشتم و این دوست داشتنم یه دوست داشتن معمولی بود. حال آنکه عاشق اون یکی استادام بودم.
یه مشکل دیگه هم داشتم و اون این بود که دو تا استادایی که دورۀ ارشد باهاشون درس داشتم تو جلسۀ مصاحبه بودن. پارسال یکی از استادایی که همۀ درساشو با بیست پاس کرده بودم و ازش معرفینامه داشتم تو جلسۀ مصاحبه بود و اون مصاحبه رو قبول نشدم. حالا داشتم میرفتم تو مصاحبهای شرکت کنم که دو تا از استادایی که درساشونو با نمرۀ خوبی پاس نکردم اونجان. اصلاً اینکه یه آشنا تو جلسۀ مصاحبه باشه حالمو بد میکنه. بلد نیستم و نمیدونم رو بهراحتی میتونم به اساتید غریبۀ بقیۀ مصاحبهها بگم، ولی وقتی استادی که منو میشناسه جلوم نشسته و سؤال میکنه، معذبم، احساس ضعف میکنم، نمیتونم صادق باشم و حالم بد میشه بعدش. تو راه به این فکر میکردم که اگر این ۱۰۰ تومن هزینۀ ثبتنام رو با ۶۵ تومن بلیت رفت و ۶۵ تومن بلیت برگشت میریختم تو جوب، حتی اگه حس خوبی بهم دست نمیداد، لااقل حس بدی هم بهم دست نمیداد. در حالی که مطمئن بودم بعد از مصاحبه حال خوبی نخواهم داشت. و بشر چجوری به این مرحله از پیشرفت رسیده که خودش دستی یه پولی هم میده که حالشو خراب کنن؟ انقدر خراب که برگشتنی بهاشتباه بلیتو از ترمینال جنوب گرفته بودم و داشتم میرفتم ترمینال غرب. بعد تو مترو و نزدیکیای ترمینال غرب و نیم ساعت مونده به حرکتم فهمیدم بلیتو از غرب نگرفتم و باید خودمو تا نیم ساعت دیگه برسونم ترمینال جنوب.
نشسته بودم تو اتاقم و زل زده بودم به گوشیای که هفتۀ قبل گمش کرده بودم. اتفاقاتی که اون هفته گذشته بود رو مرور میکردم و هنوز انگار خستگیش به تنم بود. به گوشیم فکر میکردم. اگه پیداش نمیکردم؟ اگه دست یه نااهل میافتاد؟ چه دختر خوبی بود. ازش تشکر کردم؟ وقتی رسیدم گوشیم دستش بود و با نگار حرف میزد. گوشیو گرفتم و رفتم. گوشیو گرفتم و رفتم؟ چه ناسپاس و بیادب. حالا چجوری میتونستم تشکر کنم؟ اون که با شمارۀ خودش زنگ نزده بود به دوستام. یادمه نگار میگفت دختره شمارۀ خودشو بهش داده بود که نگار زنگ بزنه بهش و باهاش هماهنگ کنه و گوشیمو ازش بگیره. ینی نگار شمارهشو داشت؟ پرسیدم ازش. گفت دور انداخته. ینی بعداً خط کشیده روی شماره و دورش انداخته.
یادم اومد که گوشیم مکالمات رو ضبط میکنه. مکالمههای اون روزو آوردم و گوش کردم. دختره اول زنگ میزنه به عاطفه. احتمالاً آخرین کسی بوده که باهاش تماس داشتم. با خودش فکر میکنه لابد دوست صمیمیمه. عاطفه میگه اصفهانم و دختره میگه دوستت گوشیشو دانشگاه بهشتی جا گذاشته. عاطفه با هیچ کدوم از دوستای کارشناسی من در ارتباط نیست. شمارۀ خانوادهمم نداره. کاری از دستش برنمیاد و تنها فکری که به ذهنش میرسه اینه که زنگ بزنه به نگهبان بنیاد سعدی بگه که به من بگه که گوشیم دست کیه. دختره بعد زنگ میزنه به بابا. بابا خوابه و مامان گوشی رو برمیداره. سر صبی فکر کن یکی زنگ بزنه بگه گوشی دخترتو پیدا کردم و چی کارش کنم. مامانم یه کم فکر میکنه و میگه ما تبریزیم. بیشتر فکر میکنه. سعی میکنه اسم دوستای منو یادش بیاره. مامان فقط نگارو میشناسه اما شمارهشو نداره. فامیلیشو میدونه؟ نه. چقدر من کم اطلاعات میدم راجع به خودم و دوستام به خانواده. دختره میگه چی کار کنم پس؟ مامان میگه مخاطبای گوشیشو بگرد ببین نگارو پیدا میکنی؟ زنگ بزن نگار. دختره زنگ میزنه نگار. چند تا نگار دیگه هم جز همین نگار تو مخاطبام دارم. لابد چون این نگار شمارهش عکس داره، حدس میزنه دوست نزدیکمه. زنگ میزنه بهش و میگه یه گوشی پیدا کرده. میگه امتحان داره و نمیتونه منتظر بمونه. نگار نمیدونه چی کار کنه. دختره میگه شمارهمو یادداشت کن که بعد از امتحان هماهنگ کنیم. شمارهشو میگه و نگار داره یادداشت میکنه که من میرسم. صدای من هم ضبط شده. میرسم و میگم ببخشید؟ این گوشی من نیست؟ دختره میگه عه! گوشی شماست؟ رمز نداشت. زنگ زدم با دوستات هماهنگ کنم که بیان بگیرن و بهت بدن. گوشی رو میده و میره سر جلسۀ امتحان. به نگار میگم باید برم مصاحبه و ازش خداحافظی میکنم. تشکر نمیکنم از کسی. چطور تشکر نکردم؟ دوباره گوش میدم. شمارهشو داره به نگار میگه. میزنم عقب و همینجوری که داره شماره رو برای نگار میخونه، منم یادداشت میکنم. حالا دیگه شمارهشو دارم و میتونم ازش تشکر کنم. بهش پیام میدم:
سلام. من همون دختر سربههوا و حواسپرتیام که چهارشنبهٔ هفتهٔ قبل، توی دانشکدهٔ شما، روی نیمکت گوشیشو جا گذاشته بود و شما پیداش کرده بودی. من اون روز ذهنم انقدر درگیر مصاحبه و گم شدن گوشیم بود که یادم رفت از شما تشکر کنم. بعداً هم هیچ دسترسیای بهتون نداشتم. الان یهو یادم افتاد شما اون روز شمارهتونو داده بودید به دوستام و اونا شمارهتونو دارن و میتونم از این طریق بهتون پیام بدم و بگم واقعاً ممنونم؛ خیلی لطف کردید.
میگه کاری نکردم. خدا رو شکر که پیدا شد و رسید دستتون. دوباره تشکر میکنم و یاد وقتایی میافتم که یه چیزی پیدا میکردم و خودمو به آب و آتیش میزدم که برسونم دست صاحبش.
اصفهان. چهارمین نفری بودم که رسیدم دانشکدۀ زبان، اما دوازدهمین نفر مدارکم رو تحویل مسئول مصاحبه دادم. مسئول تحویل مدارک یه آقای خوشبرخورد و مهربون بود که وقتی مدارکم رو بهش دادم و فهمید از فرهنگستانم، نشستیم به صحبت راجع به دکتر حداد و واژهگزینی و دکتری و رتبهها و نمرهها و معدلها و پایاننامهها و حتی وقتی فهمید با عاطفه دوستم گفت دورۀ کارشناسی دانشجوی اینجا بود و دانشجوی خوبی بود و راجع به عاطفه هم حرف زدیم و گفتم همین دیروز دفاع کرد. راجع به پایاننامۀ من هم پرسید و اینکه کی دفاع میکنم و چرا تا الان سه نفر فقط دفاع کردن. صحبتمون انقدر ساده و صمیمی بود که فکر میکردم دارم با یه کارمند معمولی درد دل میکنم. بعداً بچهها گفتن اون آقایی که مدارک رو میگرفت خودش استاد اینجاست. نمیدونستم. شاید بهتر بود یه حرفایی رو نمیزدم.
دست یکی از دخترا پایاننامۀ دانشگاه الزهرا رو دیدم. پرسیدم فلانی رو میشناسی و از فلان پروژه خبر داری و گفت آره. فهمیدم از اعضای همون پروژهایه که داریم روش کار میکنیم. سرگروههامون فرق داشت. از فایلهایی که روشون کار میکرد پرسیدم. گفت یه فایل تر و تمیز از صحبت مجری و مهمان دستمه. گفتم وای! نه. قرار بود روی جملات کنترلشده کار نشه. تلویزیون سر تا پاش کنترل میشه. پرسیدم کی این فایلا رو بهت داده و چرا حواسش نبوده که صحبت تلویزیونی نده. گفت نمیدونستم همچین محدودیتی هست. گفتم منم سر کلاس از استاد شنیده بودم. تو شیوهنامه ننوشتن چیزی. بهش گفتم دست نگهداره و ادامه نده. چون این فایلا به درد نمیخورن. به استادمون پیام دادم که امروز یکی از همکارا رو تو جلسۀ مصاحبه دیدم و بحث پروژه شد و فهمیدم فایل کنترلشدۀ تلویزیون دستشه. گفتم من سری قبل که به سرگروهها تذکر دادم از این فایلها نفرستن ناراحت شدن که فقط همین یه بار بود. اما مثل اینکه برای بقیه هم فرستادن و بقیه هم که خبر ندارن نباید روی این فایلا کار کنن. تشکر کرد و گفت پیگیری میکنم. همین کارا میکنم که ازم راضیه و دوستم داره و میخواد سرگروهم کنه. حواسم به همه چیِ پروژه هست.
از دانشکدهشون خوشم اومده بود. همه چیزش داشت به دلم مینشست و دوستش داشتم. دو سال پیش کنکور ارشد فلسفۀ علم شرکت کرده بودم و همین دانشگاه قبول شده بودم. با اینکه اون موقع نیومدم برای ثبتنام و پیگیری نکردم این قبولی رو، ولی با این همه، خودمو دانشجوی بالقوۀ اصفهان میدونستم. حالا برای مصاحبۀ دکتری اومده بودم. مصاحبهای که ظرفیتش یه نفر بود و شانس من؟ تقریباً صفر. پیشتر بهم گفته بودن که اگه بردارن دانشجوی دانشگاه خودشونو برمیدارن. کسیو برمیدارن که لااقل اصفهانی باشه. بهم گفته بودن که خیلی پرت و بیربطم، اما دوست نداشتم بعداً بگم کاش، بعداً بگم اگه. همه چیزش داشت به دلم مینشست و این خوب نبود. مدام با خودم تکرار میکردم که احتمال قبولیت کمه، امتیازت کمه، نمرهت کمه، شانست کمه، همه چیزت از بیشتر اینایی که اومدن اینجا کمتره و بگذر از این دوست داشتن. با دختری آشنا شدم که دانشجوی همونجا بود. معدل الفشون. استاد راهنما و مشاورش استادهای مصاحبه بودن و شانسش از همهمون بیشتر بود. اون بود که گفت مسئول گرفتن مدارک، استاد همین دانشکده است. و اون بود که گفت تو مهمونی هم از همین خیارها میذاریم جلوی مهمون. هر بار که در باز میشد و کسی میرفت یا میومد ازش میپرسیدم اون استاده که پیراهنش فلانرنگه استاد چیه؟ اخلاقش چجوریه؟ اونم با حوصله توضیح میداد. نفر یازدهم بود و باهم جلوی در ایستاده بودیم و منتظر بودیم که صدامون کنن. هر مصاحبه یه ربع بیست دقیقه طول میکشید. گرم صحبت با دختری بودم که تا ظهر و حتی تو صف سلف هم باهم بودیم و نمیدونم چرا اسمش رو نپرسیدم. یا پرسیدم و یادم نیست. داشتیم راجع به پایاننامهمون حرف میزدیم که یه پسری اومد طرفمون و ضمن عرض سلام و ادب و احترام، رتبهمونو پرسید. اینکه پیش از این کجاها رفتیم مصاحبه و اوضاع رو چطور ارزیابی میکنیم. به دختره گفت با اینکه اصفهانی هستین، اما لهجه ندارین. پایاننامۀ دختره رو گرفت و همین که باز کرد گفت کارای آماریشو کی انجام داده؟ فلان چیزش اشتباهه. دختره گفت داده بودم برام انجام بدن و میدونم که اشتباهه، اما فرصت نکردم درستش کنم. دختره دفاع کرده بود. کارای آماریشو داده بود براش انجام بدن. نتایج اشتباه بود. و شانسش از همهمون برای قبولی بیشتر بود. لعنت به این شانس.
داشتن راجع به کارهای آماری حرف میزدن. دختره نوبت مصاحبهش رسید. رفت و من موندم و پسری که باهوش و باسواد بهنظر میرسید. راجع به پایاننامهم پرسید، راجع به کارام پرسید، راجع به پروژههایی که کار کردم. همۀ استادهایی که باهاشون کار کرده بودم رو میشناخت. از پروژههاشون هم خبر داشت. پیشنهاد داد با یکی از دوستاش که اندونزی یا مالزی بود همکاری کنم. حرفاشو با دقت گوش نمیکردم. حتی یادم نموند دوستش روی چی چه کاری انجام میده. ایمیل دوستش رو روی کاغذ نوشت و بهم داد. میخواست چند تا منبع و کتاب معرفی کنه که نوبت مصاحبهم رسید. رفتم تو. پرانرژی. با لبخند. با قدرت. سؤالاتشون تخصصی نبود. سؤالات تخصصی رو قرار بود کتبی بپرسن. راجع به خودمون میپرسیدن. راجع به تبریز، تهران، فرهنگستان، شریف، ایرانداک، پروژههام، کتابی که صفحۀ اولش ازم تشکر کرده بودن، پایاننامهم، ایدههایی که برای دکتری داشتم، مهارتایی که دارم و کارایی که کردم. بحث زبان مادری شد. گفتن ترکی بلد نیستی؟ گفتم چطور؟ گفتن به فارسی مسلطی. گفتم به ترکی هم مسلطم. تو خونه ترکی حرف میزنم. اونا میپرسیدن و من جواب میدادم. رضایت رو تو چهرهشون میدیدم. اولی راضیتر بود. انگار که بخواد بقیه رو هم مجاب کنه من خوبم. لبخند روی لبم بود اما مدام تو ذهنم با خودم تکرار میکردم که سه تا مصاحبۀ پارسال یادت نیست؟ با اون رتبه و اون همه معرفینامه برت نداشتن و حالا میخوای برت دارن؟ باور نکن. دارن گولت میزنن. دلم میخواست بهشون بگم اگه قبولم بکنین پشیمون نمیشین. یاد حرف استادم افتادم. چهارشنبهای که رفته بودم الزهرا ازش معرفینامه بگیرم گفت ضرر میکنن اگه برت ندارن. ولی بعدش دعا کرد برم ندارن که سال دیگه باز شرکت کنم و رتبهم بهتر بشه و الزهرا هم مجاز بشم که خودش برم داره. گفت بمونی سال بعد من برت میدارم. معرفینامهها رو که داد دستم گفت دلم میخواست انقدر ازت بد بنویسم که قبولت نکنن. گفتم هر چی قسمت باشه.
وقتی اومدم بیرون پسره همون جای قبلی بود. اومد بپرسه چیا پرسیدن و چی گفتم. داشت یه چیزایی راجع به پایتون و برنامهنویسی میگفت که صدامون کردن برای آزمون کتبی. حرفاش نصفه موند. گفت بعداً میگم. نه شمارهای ازش گرفتم و نه شمارهای دادم و نه حتی اسمشو پرسیدم. یاد مصاحبۀ دورۀ ارشدم افتادم که یه تیکه کاغذ دادم دست آقای پ و گفتم میشه شمارهتونو داشته باشم که در ارتباط باشیم؟ چقدر تغییر کرده بودم. چقدر عوض شده بودم. هفت هشت برگۀ آچهار سؤال دادن دستمون. خوشخط و خوانا و با حوصله هر چیو که بلد بودم جواب دادم. برای یه همچین امتحانی نمیشد چیزی خوند. چهار ماه بعد از کنکور داشتن دوباره ازمون امتحان میگرفتن. خوندن خلاصهها هم دردی رو دوا نمیکرد. فقط جدول آوانویسی رو مرور کرده بودم. از همۀ درسای کارشناسی و ارشد سؤال داده بودن. پسره زودتر از همه برگهشو داد و رفت. من اما هنوز داشتم مینوشتم. همه رفته بودن و من همچنان مینوشتم. یهو یه خانومی اومد و گفت تو هنوز برگهتو ندادی؟ برگهها رو برده بودن شمرده بودن و دیده بودن یکی کمه. برگشته بودن سالن و دیده بودن من هنوز برگهم دستمه و مشغول نوشتنم و حواسم نیست که همه رفتهن. گفتم جواب دو تا از سؤالا مونده آخه. برگهمو دادم. با دو سؤال بیپاسخ و جملهای که نصفه موند. وقت ناهار داشت تموم میشد. داشتم به اون پسره فکر میکردم. همه رفته بودن. من حتی اسمشم نمیدونستم. چجوری باید پیداش میکردم؟ به دوستش ایمیل میزدم و میگفتم این ایمیل رو از دوستتون گرفتم و اسم دوستتون چیه؟ خب اون از کجا بدونه کدوم دوستش ایمیلشو بهم داده؟ خسته بودم. انگار که ظرفیت ارتباطیم پر شده باشه. دلم آدم جدید، دوست جدید، ارتباط جدید و هیچیِ جدیدی نمیخواست. رفتم رستوران. رستوران مختلط بود. نشستم و داشتم با جوجهها بازی میکردم. اشتها نداشتم. اومد و با دوستاش نشست میز روبهرویی. میتونستم بلند شم و برم بگم حرفتون نصفه موند. داشتین راجع به پایتون میگفتین. میخواستین یه چیزایی بفرستین برام. باید شمارهشو میگرفتم. بدش نمیومد اگه میگفتم شمارهشو بهم بده و اگه شمارهمو میدادم بهش. خسته بودم. خستۀ آدما بودم. همون خستهای که معنی مجروح میداد. یکی انگار بلندم میکرد که پاشو برو خودتو معرفی کن و اسمشو بپرس و یکی دستمو میگرفت که بشین. نشستم. انقدر نشستم که بلند شه و بره. رفت. منم رفتم.
شش صبح رسیدم اصفهان و در همین ابتدای کار باید پاسخ سه سؤال اساسی و مهم رو پیدا میکردم. یک اینکه الان دقیقاً کجای اصفهانم و اسم این پایانهای که پیاده شدم چیه؟ صفّه است، کاوه است، یا چی؟ که گوگلمپ گفت کاوه. دوم اینکه دانشگاه اصفهان کجاست؟ سوم اینکه چجوری و با چی میتونم برم دانشگاه اصفهان؟ که خب از توی همین ترمینال یه ایستگاه مترو پیدا کردم که درش بسته است و مثل بقیه منتظرم بازش کنن و باهاش برم دانشگاهو پیدا کنم.
پیام دادم به عاطفه (همکلاسی اصفهانی دورۀ ارشدم). گفت سوار مترو شو به سمت ایستگاه دفاع مقدس (صفّه). بعد ایستگاه آزادی پیاده شو. وقتی اومدی بیرون برو به سمت خیابون هزار جریب. دانشگاه اونجاست.
بهروایت پستای اینستا:
ساعت ۶:۳۰. الان تو ایستگاه مترو نشستم (در واقع ایستادم، چون جا برای نشستن نیست) و منتظر قطارم. کارت متروی اینجا رو نداشتم. به یه آقاهه هزار تومن دادم جای منم کارت بزنه. کارت زد، ولی نمیخواست پول بگیره. اصرار کردم و پولو دادم که سری بعد هم انگیزهای برای کمک کردن به بقیه داشته باشه. نکتهٔ هیجانانگیز اینجاست که الان به درجهای از خودکفایی رسیدم که تا حالا تو مترو دو نفر ازم آدرس پرسیدن و راهنماییشون کردم که کجا برن و کجا پیاده شن. ینی میخوام بگم تبریزیها رو دست کم نگیرین. اونا حتی تو اصفهانم آدرس میدن.
ساعت ۷. رسیدم دانشگاه. فضاش شبیه فضای دانشگاه تبریزه. از نظر بزرگی و طبیعت و ساختموناش و اینا. ولی برخورد نگهبان دانشگاه در مقایسه با نگهبانهای سایر دانشگاهها عالی بود بهنظرم. کارت شناسایی هم نخواست. همین که گفتم برای مصاحبه اومدم مسیرو نشونم داد. ولی چند باری که دانشگاه تبریز کار داشتم نگهبانا اینجوری بودن که تا سند خونه و ملک و مغازه و ازدواج و فیش حقوقی و سه تا ضامن نمیآوردی به این آسونیا رات نمیدادن.
ساعت ۸، دانشکدهٔ زبانهای خارجی. نفر چهارمم که اومدم برای مصاحبه. قبل من سه نفر دیگه هم بودن که زودتر از من رسیده بودن. و جا داره این نکته رو همینجا خاطرنشان کنم که ظرفیت اینجا یکه و من شانس کمی دارم و میدونم که اولویت با دانشجوهای همین دانشگاهه که ارشد همینجا بودن. ولی خب اومدم مثل بقیهٔ این بیست سی نفری که اومدن شانسشونو امتحان کنن منم شانسمو امتحان کنم. عاشق لهجهٔ اصفهانیام. هی الکی میخوام ازشون یه چیزی بپرسم که اصفهانی جواب بدن.
ساعت ۸:۳۰. دانشگاه اصفهان به دانشجوهایی که اومدن برای مصاحبه صبحانه هم میده. قابل توجه مسئولین سایر دانشگاهها.
ساعت ۱۱:۳۰. مصاحبه تموم شد و تو سالن منتظریم بیان ازمون امتحان کتبی هم بگیرن. اسیر شدیم به خدا. نفری یه ژتونم دادن گفتن بعد امتحان میتونید برید ناهار بخورید. اینا به دانشجوهایی که برای مصاحبه میان، علاوه بر صبحانه، ناهار هم میدن. قابل توجه مسئولین بقیهٔ دانشگاهها.
ساعت ۱۳:۳۰، رستوران یاس
تجربه: جلوی کولر روی غذاتون فلفل نپاشید میره تو چشتون.
هم کوبیده داشتن هم جوجه. نمیدونستم غذای مصاحبهشوندهها چیه. خانومی که مسئول غذا بود ژتونمو گرفت گفت تو جوجهای. با دوستم خندیدیم به این جملهش. اسم دوستمو یادم رفت بپرسم. از صبم باهم بودیم.
ساعت ۱۶. سیوسه پل
دارم سعی میکنم بقیۀ ناهارم رو بخورم، ولی هر کاری میکنم نمیتونم به این غذا علاقهمند بشم و در نهایت گذاشتم کنار سطل آشغال که گربهها بخورن.
ساعت ۱۹:۳۰، اتوبوس اصفهان-تبریز. به خانه برمیگردم.
اصفهانیا به سیزده، سینزده میگن. الان راننده اتوبوس داشت رمز کارتشو به شاگردش میگفت بره بنزین بزنه، دو رقم آخر رمزش ۱۳ بود بهش گفت سینزده.
این اتوبوس شام هم داره. هزینهٔ شامو روی هزینهٔ بلیت حساب کردن گرفتن. بلیتش تا تبریز ۹۴ تومنه. شاگرد راننده شاممونو داد دستمون و بعد رفت یواشکی یه چیزی در گوش راننده گفت. گویا یه غذا اون عقب برای یکی کم اومده بود. داشتن باهم صحبت میکردن که چرا و چجوری و چی کار کنیم. شنیدم حرفاشونو. گفتم مال منو بدین بهش. اونا هم از خداخواسته، غذای منو دادن به عقبی. البته از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان اگه کوبیده بود چنین ایثاری نمیکردم. جوجه بود و من زیاد جوجه دوست ندارم. تازه ناهارم جوجه بود. این بود که انفاق کردم.
ساعت ۸ صبح، ۳ تیر. من هر بار سوار اتوبوس میشم دقت میکنم ببینم کیا کمربندشونو میبندن و میبینم هیشکی جز من کمربندشو نمیبنده و تازه منی که بستم هم یه جوری نگاه میکنن. الان حتی راننده هم کمربندشو نبسته. حتی راننده. بعد بگین چرا پیشرفت نمیکنیم و چرا جهان سومیم و راز موفقیت اروپا و امریکا چیه. ما حتی سادهترین قوانینی که رعایتش به نفع خودمونه رو هم رعایت نمیکنیم، اون وقت انتظار داریم برسیم به جایی که ژاپن رسیده؟ زهی خیال باطل.
اون جملهٔ «هیچ جا خونهٔ خود آدم نمیشه» رو بهنظرم باید با آبطلا نوشت و زد رو دیوار. بله، بالاخره پس از یک هفته ایرانگردی و دربهدری و بیخانمانی به خانه برگشتم و اکنون صدای مرا از اتاقم میشنوید. اولین چیزی هم که در بدو ورود نظرمو به خودش جلب کرد این لپتاپِ خاکخوردهم هست که همیشه همه جا حتی کربلا هم با خودم میبردمش و این دفعه گذاشتمش خونه بمونه. و فکر نمیکردم یه روزم بتونم دوریشو تحمل کنم.
تو متروی اصفهان با دختری به اسم مینا آشنا شدم که برگشتنی جای من کارت زد و با اصرار فراوان تونستم هزار تومنشو بهش بدم. کامپیوتر خونده بود و حالا مربی یکی از رشتههای ورزشی بود. تا قطار بیاد کلی باهم حرف زدیم. بهش گفتم پس از بررسیهای موشکافانهٔ اصفهان تا اینجا سه تفاوت کشف کردم:
تفاوت اول، صبح تو مترو. اینکه خانوماشون نسبت به خانومای تهران و تبریز خیلی کمتر آرایش میکنن، یا نمیکنن.
تفاوت دوم، خیابوناشون؛ که تمیز و مثل آینه صافه و چاله چوله نداره.
تفاوت سوم هم خیاراشون که کوچولوئه. اینا رو گذاشته بودن کنار پنیر و گوجه. از یکی از بچههای اصفهان پرسیدم جلوی مهمونم همینا رو میذارین؟ گفت آره کلاً خیارامون این شکلیه.
معیارم اون لیوان یه بار مصرفه که ببینین چقدر کوچولوئه.
از اصفهان برای خودم سوغاتی آوردم. اینو از چهارباغ گرفتم. این ور سیوسه پله. کیفیت و قیمت کاراش خوب بود. تولید خودشونم هست. حالا خوبه آقاهه حتی هزار تومنم تخفیف نداد بهم اینجوری دارم براش تبلیغ میکنم. سال ۹۸، سال رونق تولید ملی. حمایت از کالای باکیفیت داخلی.
یه بار زمان بلاگفا پست گذاشته بودم که خوانندههای وبلاگم نصفشون ترکن، نصفشون اصفهانی. حالا هر چی فکر کردم دوستای وبلاگی اصفهانیم یادم بیاد، کسی یادم نیومد. بعد که رفتم گز بخرم دیدم اسم گزشون نیمائه. دو جعبه گز نیما خریدم و یاد ساحل افکار افتادم و ذوق کردم. ولی خب کسی نبود این ذوقو باهاش به اشتراک بذارم و تو اینستا هم همه فامیلن و نگهداشتم یه روز تو وبلاگم بگم.
یادتونه گفتم کفشامو یادتون نگهدارید قراره بهشون برگردیم؟
این سری که داشتم میرفتم تهران، میدونستم دوندگی زیاد دارم و دو جفت کفش با خودم بردم. مشکیا رو تازه (دو سه روز پیش) خریده بودم و نپوشیده بودمشون که ببینم پامو میزنه یا نه. برای همین صورتیا رو برداشتم برای مسیرای پیاده و شمال و مشکیا رو برای دانشگاه. تا ظهر مشکیا پام بود و بعد از مصاحبه درش آوردم و صورتیا رو پوشیدم و رفتم سیوسه پل. بعد وقتی وارد پاساژای خفن میشدم حس میکردم صورتیا باکلاس و مناسب این فضا نیست و باید کفشای مشکی رو بپوشم :| و میرفتم یه جای خلوت و کفشامو عوض میکردم و خرید میکردم و دوباره برمیگشتم صورتیا رو میپوشیدم. اصن این حجم از اهمیت دادنم به نظر مردم عجیب بود برام :))
عاطفه وقتی گفت دانشگاه اصفهان تو هزار جریبه، اولین سؤالی که تو ذهنم شکل گرفت این بود که جریب ینی چی. دهخدا میگه جریب، زمینیه که مساحتش بهاندازهای باشه که بشه توش یک جریب بذر کاشت. جریب یه نوع واحد اندازهگیری برای وزن هست؛ معادل با چهار قفیز.
شنبه، ۱ تیر، ساعت ۱۲، فرهنگستان، جلسهٔ دفاع دوستم عاطفه. شهریورم نوبت دفاع منه. اگه کسی زودتر از من کارشو تموم نکرده باشه من چهارمین مدافع دورهمون میشم.
ساعت ۱۴
داریم برای برند دنبال معادل فارسی میگردیم (عید تا عیدِ ۵).
ساعت ۲۰
اینجا فرهنگستان، اتاق دانشجوهای ارشد. منتظرم شب بشه برم ترمینال، از اونجا برم اصفهان و شما رو با جاذبههای گردشگری اونجا هم آشنا کنم. مصاحبه دارم فردا. اون نخ و سوزن چیه؟ والا دارم کش چادرمو میدوزم. تدابیر لازم رو اندیشیده بودم و نخ و سوزن تو کیفم گذاشته بودم که یه وقت مثل جلسهٔ پارسال کشش دررفت اسیر نشم. حالا کشش دررفته دارم میدوزم. اون کتابارم امروز از اینجا گرفتم و امانت دادم به یکی از کارمندا برام نگهداره تا دوباره برگردم تهران. هر چی فکر کردم دیدم کیفم الان بیست کیلوئه، اینارم اضافه کنم دیگه وزنش با وزن خودم برابری میکنه و نمیتونم با خودم ببرمشون خدایی.
اینا همون کتاباییه که عید تا عیدِ ۱۴ درخواستشو دادم که خانوم پ اقدامات لازم را مبذول دارد که بهم بدن.
قبلاً کجا کش چادرم دررفته بود؟
اینجا تو این همایش. تو عکسم معلومه با کشش درگیرم.
ساعت ۲۲، ترمینال جنوب. فکر کنم دومین یا سومین بارمه که تو این عمر بابرکتم پامو ترمینال جنوب میذارم. یه بار یادمه دیر رسیدم راهآهن و از قطار جا موندم و چون ترمینال جنوب بغل راهآهنه اومدم از ترمینال جنوب رفتم تبریز. ولی یه نصیحت خواهرانه و مادرانه و دوستانه بهتون میکنم. و آن اینکه اگه میتونید با ترمینال بیهقی یا ترمینال آزادی جایی برید و گزینۀ ترمینال جنوب هم رو میزه، ترمینال جنوب اولویت آخرتون باشه. محیطش برای یه خانوم تنها زیاد مناسب نیست.
به سوی اصفهان، در مسیر زایندهرود.
ساعت ۸ دورهمی به پایان رسید و از اون به بعد دیگه من مهمون خوابگاه نگار بودم. اسنپ گرفتیم و رفتیم خوابگاه. یه نکته رو لازم میدونم همینجا بهش اشاره کنم و آن اینکه اسنپای تهران در مقایسه با تبریز قیمتاشون خیلی گرونه. از این سر تبریز تا اون سرش نهایتاً هفت هشت تومنه، ولی تهران مسیرای کوچیک و کوتاه بالای پونزدهه و میانگین بیست، بیست و خردهای. سی، و چهل حتی. چه خبرتونه واقعا؟
نگار سریع رفت شام بگیره و منم سنگک گرفتم. با هماتاقی نگار دوست شدم و سهتایی تا پاسی از شب حرف زدیم. بستنی خوردیم و خوابیدیم و شش صبح تهران رو به مقصد شمال ترک کردیم. اون روسری رو هم نمیدونم چرا برنداشتم :))
من عکس زیاد میگیرم، ولی فیلم و صدا خیلی کم دارم. تو وبلاگم هم عکس زیاد آپلود میکنم، ولی فیلم و صدا نه. یه دلیلش اینه که عکس رو میتونم ادیت کنم قیافهمو نبینین، ولی تو فیلم و صدا سخت میشه یا نمیشه. و دیگه اینکه کیفیت و حجمشون زیاده و فکر شمام هستم. یه دلیلشم اینه که فرمت فایلای صوتی و فیلما متنوعه و گوشیاتون پشتیبانی نمیکنه و هی باید کامنت جواب بدم که چرا باز نمیشه و هی فرمت عوض کنم و دنگ و فنگ زیاد داره. ولی حیفم اومد چند تا سکانس از جادههای شمال که محاله یادم بره نشونتون ندم و از اونجایی که این پست، پست نیمهنهاییه (بیست، نصف چهله دیگه. ینی نصف مسیرو اومدین، نصف دیگهش مونده :دی)، میخوام یه حالی بهتون بدم و چهار تا فیلم هم براتون آپلود کنم. حجم و زمانشو کم کردم و جاهاییشو انتخاب کردم که صدای خودم توش نباشه. اگه باز نشد دیگه به بزرگی خودتون ببخشید. با گوشی اگه باز نشه با لپتاپ حتماً باز میشه. قبلش فقط بگم که اتوبوس مختلط بود و ممکنه صدای آقا هم بشنوید. صدای بزن و برقص هم میاد. ولی فقط میزدیم و رقص؟ استغفرالله.
فیلم اول: ۱۷ ثانیه، کمتر از ۱ مگابایت [دانلود]
فیلم دوم: ۱ دقیقه و ۱۸ ثانیه، ۲.۷ مگابایت [دانلود]
فیلم سوم: ۱ دقیقه و ۲۰ ثانیه، ۲.۹ مگابایت [دانلود]
فیلم چهارم: ۲ دقیقه و ۲۶ ثانیه، ۷.۹ مگابایت [دانلود]
بعد از دیدنشون ممکنه آهنگ پسزمینهشونو بخواید که خب چون دستتون از کامنتا کوتاهه :دی، خودم پیشاپیش آهنگایی که راننده تو اتوبوس گذاشته بود رو معرفی میکنم:
آهنگ پسزمینۀ فیلم اول: [آهنگ یک دو سه از آرش]. میفرماید که: یک دو سه پیکا بالا پنج شیش همه حالا، حال کنید باهم هستیم دست بزنید امشب مستیم :| امشب از اون شبا هستش، ساقی یه پیک بده دستش، گرمش کن تو امشب ساقی باهمیم.
آهنگ پسزمینۀ فیلم دوم: [آهنگ هماهنگه از سامی بیگی]. میفرماید که: دلت با من هماهنگه نگاه تو تو چشمامه، تنت با من میرقصه همون حسی که میخوامه. تو این دنیا واسه شبها جز آغوشت :| پناهی نیست، با این حالی که من دارم جز اینجا دیگه جایی نیست.
آهنگهای پسزمینۀ فیلم سوم: [آهنگ فدا شم از سامی بیگی] و [آهنگ ساقیا از ساسی مانکن]. میفرماید که: تو دلم همیشه هستی پیش روم اگه نباشی، عاشقت که میشه باشم آرزوم که میشه باشی؟ دوری و ازم جدایی ولی کنج دل یه جایی داری، مثل نبضی تو وجودم که میزنی و بیصدایی. و نیز میفرماید: ساقیا می هی هی هی هی بریز، بنویس گر که نرقصم گلهمندی بنویس.
آهنگ پسزمینۀ فیلم چهارم: [آهنگ انگار نه انگار منصور]. میفرماید که: یه دل نه صد دل عاشق، ولی انگار نه انگار، امون از دست این دل، امون از دست دلدار. دل من رفت و رفتی، تو هم دنبال نازت، ببین با من چه کرده، نگاه دلنوازت. به عشقت عاشقیمو، به رسوایی کشیدی، واسم ای داد و بیداد، چه خوابا که ندیدی.
صبح نگار برای خودم و خودش لقمۀ نونپنیر و تخمشربتی و خاکشیر برای راهمون درست کرد و شش دم در خوابگاه بودیم که اتوبوس تور بیاد و برمون داره ببره. یکی از تفاوتهای جالب ما دو تا که اون شب دقت کردم و بهش پی بردم، نظرسنجیمون از بقیه است. من تا حدودی خودرأیام و بهندرت پیش میاد از کسی بپرسم فلان یا فلان؟ تو زندگیم متکی به رأی و نظر بقیه نیستم، حتی اگه اکثریت باشه. ولی نگار اون شب مدام نظرمونو راجع به اینکه چی برداره و چی برنداره و چی بپوشه یا نپوشه میپرسید. نظرات رو بادقت گوش میکرد، تحلیل میکرد و به یه جمعبندی میرسید و تصمیم میگرفت. که خب این اخلاقشو دوست دارم. درست برعکس من که صفر تا صد تصمیم رو تنهایی انجام میدم و بقیه رو شگفتزده میکنم و تهش تسبیح برمیدارم صد مرتبه ذکرِ غلط کردم میگم.
اون روز، بهروایت اینستا:
ساعت ۸ صبح، مازندارن. با بروبچ اومدیم شمال و جادههای شمال محاله یادمون بره و رانندهٔ اتوبوسمونم یه خانومه. دیگه خدایا خودمو به خودت سپردم.
ساعت ۹، صبحانه، جاده هراز. گفتم این همه از در و دیوار عکس میگیرم میذارم، یه عکسم از خودم بذارم چشمتون رو به جمال بیمثالم روشن کنم.
ساعت ۱۲، جنگل الیمستان
ساعت ۱۲:۴۰، جنگل الیمستان، خسته، کوفته، در حال استراحت و تجدید قوا. تا شش قراره کوهنوردی کنیم.
ساعت ۱۴. رسیدیم دشت. به وقت ناهار. انگشت نگار چند ثانیه بعد از گرفتن این عکس قرار از سه ناحیه ببره :دی
ساعت ۱۷. داریم جمع میکنیم برگردیم. تجارب سفر: سری بعد زیرانداز بیاریم. سری بعد زیرانداز بیاریم. سری بعد زیرانداز بیاریم. تَکرار میکنم: سری بعد زیرانداز بیاریم.
نکتۀ دیگه اینکه بهمون نگفتن تو جنگل آب نیست و آب کم برداشتیم. هر کدوم یه بطری کوچیک آب خنک داشتیم و یه فلاسک کوچیک آب جوش.
ساعت ۱۸:۳۰. مازندران، آمل، الیمستان، امامزاده حسن لهاش.
ساعت ۱۹:۳۰. با یک عدد بستنی قیفی شمال را به مقصد تهران ترک کردیم.
ساعت ۱۱ شب رسیدیم تهران و اومدیم خوابگاه. شام خوردیم و مسواک زدیم و دیگه داشتیم میرفتیم بخوابیم که دیدم نگار تارومار به دست دنبال یه سوسکه. سوسکه رفت زیر تخت من. در واقع زیر تخت هماتاقیش مهسا، که رفته خونهشون و تختشو به من قرض داده. یک ساعت تمام جلوی تخت منتظر موندیم سوسکه بیاد بیرون و نیومد. تارومارو خالی کردیم زیر تخت و پیداش نشد. زیر تختو زیرورو کردیم و پیداش نکردیم. و بالاخره رهاش کردیم. جامو با نگار عوض کردم من رو تخت اون بخوابم، اون رو تخت من و الان از شدت خستگی دارم بیهوش میشم، ولی فکر سوسکه نمیذاره بخوابم.
۸ صبح، جمعه، ۳۱ ام. خوابگاه نگار اینا. رفتم سنگک گرفتم برای صبونه. کاری که در تبریز هرگز انجام نمیدهم. و تو ظرف دوستام غذا خوردم. کاری که قبلاً انجام نمیدادم.
این تور، دانشگاهی بود. ولی ملت، خانوادهشونم میتونستن با خودشون بیارن. من و نگار و یه دختره و مامانش تنها چادریای جمع بودیم که اون دختره و مامانش وسط راه غیبشون زد و فکر کنم اصلاً نیومدن جنگل. برگشتنی دوباره تو اتوبوس دیدیمشون. برگشتنی (میدونید که برگشتنی قیده؟ ینی وقتی داشتیم برمیگشتیم تهران)، بردنمون امامزاده و من خیلی دوست داشتم برم توشم ببینم و زیارت کنم. چند تا از پسرا رفتن و از دخترا کسی نرفت. رفتم از اون دختره و مامانش خواهش کردم بیان امامزاده که من و نگار تنها نباشیم و رومون بشه بریم تو.
و اگه یادتون باشه، سال ۹۰ و ۹۳ هم با دانشگاه رفته بودیم کویر. لینک پستای کویرو بلاگفا خورده. سال ۹۳ هزینۀ سه روز اردو با شام و ناهار و صبحانهای که بهمون دادن شد هفتاد تومن که خب گرون بود. ولی خوش گذشت بهمون. این سری هزینۀ اردو صد تومن بود و ناهار و شام هم ندادن. فقط صبونه بود و شبم که نموندیم و برگشتیم. اینم خوش گذشت؛ ولی اگه بخوام میزان خوشگذشتگی این دو اردو رو باهم مقایسه کنم شمال بیشتر خوش گذشت. از اردوی کویر، یه سکانس شیرین تو خاطرم مونده و اونم موقعی بود که رفتیم از نیروگاه تولید برق هم بازدید کردیم و بعد بچهها خواستن نماز بخونن. چون عوامل کارخونه همه آقا بودن، نمازخونۀ بانوان نداشتن و یه اتاق بهمون دادن که اونجا نماز بخونیم. اینکه ببینی دوستایی که فکر میکردی مذهبی نیستن اومدن نماز میخونن یه جور شیرینه ولی اینکه ببینی استادی که ایران بزرگ نشده و تیپ مذهبی هم نداره، وضو گرفته داره میره برای نماز یه جور دیگه شیرینه. این یکی شیرینتره در واقع.
قرامون چهار بود و من پنجونیم با بدبختی رسیدم. تا یه جایی رو سرگروهم رسوند. بعد خیابون یهطرفه شد. اونجا که خیابون یهطرفه شد، باید پیاده میرفتم. منم تا حالا از ده ونک نرفته بودم پل طبیعت. دورهمیِ دوستای کارشناسیم بود، ولی گفته بودم شنهای ساحلم بیاد. لوکیشن دادم بیاد باهم بریم. شنهای ساحل دوست وبلاگیمه. از فصل یک تا حالا نمیدونم چجوری دووم آورده و ترکم نکرده :دی
سر قرار میوه هم برده بودم با خودم. همینا کیفمو سنگین کرده بودنا. از ایرانداک و فرهنگستان و پژوهشگاه و شریف و شهید بهشتی و الزهرا با من بودن. از خونه آورده بودم. کاشت و داشت و برداشتش با خودمون بود و بچهها متفقالقول بودن که زردآلوها از همهشون خوشمزهتره. روز قبلشم با الهام تو پارک جلوی پژوهشگاه یه کمشو خورده بودیم.
ظهر تو بیآرتی، پیکسل انارم گم شد. شنهای ساحل برام گرفته بودش. غمگین بودم و بهش گفتم که یه همچین اتفاقی برای انارم افتاده. این جغدو جای اون گرفت. عکسو با گوشیم از گوشی اون گرفتم. اسم جغدمو گذاشتم انار ثانی.
اسم دانشکدهای که برای مصاحبه رفته بودم رو نمیدونم. همین یادمه که شصت تا پله رو با کولهپشتی بیستکیلوییم درنوردیدم تا بهش برسم. بعد که رسیدم دیدم یه جای باعظمته که زبانشناسی و انواع ادبیاتهای داخلی و خارجی و زبانهای باستانی و چند تا رشتۀ انسانی دیگه هم تو اون دانشکده تدریس میشه. طبقاتش رو نیم ساعت بالا پایین کردم تا بخش زبانشناسی رو پیدا کنم. وقتی هم پیدا کردم دیدم دقیقاً دم در ورودی روی کاغذ با فونت بزرگ نوشته بودن بخش زبانشناسی کدوم وره. و من کور بودم.
وقتی رسیدم و مدارکم رو تحویل دادم تازه فهمیدم مصاحبهٔ روزانهها ۲۸ ام بود و مصاحبهٔ شبانهها ۲۹ امه. براشون توضیح دادم که نمیدونستم که باید ۲۸ ام میومدم و بهشون گفتم که روزانهام. گفتن باشه.
یه مسئول آموزش داشت که موقع گرفتن مدارک، از انرژی و بلبلزبونی من به وجد اومده بود. میگفت چجوری این همه جمله رو تندتند پشت سر هم ردیف میکنی؟ کلاس فن بیان رفتی؟ گفتم نه بابا من فن بیانم کجا بود. نمیخواستم با کولهپشتی برم سر جلسۀ مصاحبه. کیفمو بردم گذاشتش پیشش. گفت سنگین به نظر میرسه. این همه وسیله برای چیه؟ گفتم از شهرستان میام و با همینا قراره برم شمال و برگردم تهران و برم اصفهان برای مصاحبه. پرسید از کجا میام و وقتی گفتم تبریز، گفت تازه ترکی و فن بیانت انقدر خوبه.
اونایی که اومده بودن برای مصاحبه همهشون شبانه بودن. ظرفیت شبانه یه نفر بود فکر کنم. با یه دختر به اسم یاسمن آشنا شدم که اونم شبانه بود. فارغالتحصیل همون جا بود و استادها رو حسابی میشناخت. یه کم ازش راجع به خلقوخوی استادها اطلاعات گرفتم. چند ساعتی باهم بودیم و دوست شدیم. وقتی از کنار یه رمان تاریخی رد میشدیم و از علاقهم به لطفعلیخان زند گفتم، گفت من نوۀ نوۀ نوۀ فتحعلیشاهم. گفتم همون که لقبش باباخان بود بس که بچه داشت؟ گفت آره آره خودش. گفتم پس قاتل عشق من عموی جدّ شما بوده. گفت اتفاقاً منم عاشق لطفعلیخان هستم. گفتم من از هوو خوشم نمیادا. گفته باشم. شمارهمونو به هم دادیم و تا یه مسیری باهم بودیم. یه جا اون کرایۀ منو حساب کرد و تو یه مسیری من کرایۀ اونو. کم پیش میاد من اینجوری زود بجوشم با کسی. تو بیآرتی وقتی از خانوم مسن خواستم هزارتومنیشو با من عوض کنه، وقتی گفتم رنگشونو دوست دارم یاسمن پیشم بود. گفت اگه بگم منم عاشق این هزارتومنیام نمیگی اینم هر چی من دوست دارم دوست داره؟ گفتم نظرت راجع به جغد چیه؟ گفت نظری ندارم. گفتم جغد دوست نداری؟ گفت نه. گفتم خدا رو شکر. موقع خداحافظی برای هم آرزوی موفقیت کردیم. گفتیم ایشالا هردومون قبول شیم و همون لحظه هردومون یادمون افتاد ظرفیت مصاحبۀ امروز یه نفره. بعد یاسمن سریع گفت خب تو روزانه، من شبانه.
سر جلسۀ مصاحبه هم انرژیم اساتید رو متعجب کرده بود. نمیدونم چرا انتظار دارن بترسیم یا غمگین و افسرده باشیم و وقتی نیستیم متعجب میشن. البته اون روزم نمیدونم چی زده بودم که انقدر شاد بودم. یکی از استادها گفت خوبه همچین روحیهای سر جلسۀ مصاحبه. گفت امتیاز مثبت داره. من سابقۀ تدریس نداشتم و به سؤالات تخصصیشون نتونستم جواب بدم. ولی خودم رو نباختم و همچنان لبخند رو لبم بود. گفتم گرایش ارشد من چیز دیگری بود و تو این حوزهای که سؤال میکنید مطالعه نداشتم. ولی تو فلان حوزه این اصطلاحات به گوشم خورده. از فرهنگستان پرسیدن و سابقۀ پژوهشیم و اینکه اصن چرا دارم ادامۀ تحصیل میدم. پارسال پنج تا معرفینامه و یه گواهی معدل با خودم برده بودم که تأثیری نداشت. امسال صرفاً جهت خالی نبودن عریضه، تصمیم گرفتم فقط از دو تا استادی که باهاشون کار کردم و رئیس پروژههایی بودن که بابتشون پول گرفتم معرفینامه بگیرم نه استادهای درسیم. از دکتر بهشتی که روز قبلش گواهی گرفته بودم و چون فرصت نکردم برم الزهرا، معرفینامۀ پارسالِ همین استادی که قرار بود برم ازش معرفینامه بگیرم رو دادم. پارسال تو جلسۀ مصاحبه بهاشتباه یکی از معرفینامهها رو به خودم برگردونده بودن و نگهداشته بودم و امسال ازش استفاده کردم. فقط شانس آوردم استادم پارسال اسم رشته رو تو معرفینامه ننوشته بود. چون اگه مینوشت نمیتونستم استفاده کنم. پارسال دکتری علوم شناختی شرکت کرده بودم و امسال زبانشناسی.
و خبر بد اینکه دکتر داوری جزو اساتید مصاحبه نبود. همون استادی که روز قبلش تو کنفرانسش شرکت کرده بودم که تو جلسۀ مصاحبه بپرسه من شما رو کجا دیدم و بگم تو کنفرانس دیروز. از مسئول آموزش پرسیدم چرا ایشون نیومدن؟ گفت دیروز برای مصاحبۀ روزانهها اومده بود. افسوس خوردم. آدم که ریا قاطی نیّتش بکنه همین میشه. والا.
بعد از مصاحبه رفتم دانشگاه الزهرا که معرفینامه بگیرم. به هر حال برای مصاحبۀ اصفهان و علامه معرفینامه لازم داشتم.
دو تا جعبه نوقا با خودم آورده بودم. نوقای پستهای رو بردم ایرانداک دادم به دکتر بهشتی و گردویی رو آوردم برای این استادم. با دکتر بهشتی دیگه همکاری نمیکنم و پروژهمون پارسال تموم شد. ولی با این استادم هنوز در ارتباطم و مشغول به کار. و چقدر از کارم راضیه. بعد از گرفتن معرفینامهها بحث همین پروژه پیش اومد و یه ساعتی حرف زدیم و گفت اتفاقاً امروز با سرگروهها جلسه دارم و دوست داشتی بمون و تو جلسه شرکت کن. منم با کمال میل قبول کردم. من سرگروه نیستم و عضو عادیام. سرگروهها دانشجوها یا فارغالتحصیلای دکتری هستن و من و بچههای ارشد، اعضای معمولی هستیم. انقدر از کارم راضی بودن که داشتن سرگروهم میکردن. ولی از اونجایی که این میزها به کسی وفا نکرده تا حالا :دی، نپذیرفتم و گفتم نه. چجوری گفتم نه؟ دکمۀ پاوز رو بزنید یه چیز ۱۸+ بگم. اون پستِ جولیک یادتونه راجع به افعال مرکب زبان فارسی؟ لینکشو پیدا نکردم. اینکه چرا وقتی فعل مرکبی بهکار میبریم که «کردن» و «دادن» داره ذهن یه عده میره جاهای بد!؟ اونجا کامنت گذاشته بودم که من همیشه سعی میکنم این افعال رو خالی خالی بهکار نبردم که ذهن یه عده نره جاهای بد. حالا دکمۀ پلی رو بزنید بقیهشو بگم. نحوۀ کارمون تو این پروژه اینجوریه که یه سری فایل صوتی به من میدن روشون کار میکنم و منم به سرگروهم میدم تصحیح کنه و از اونجایی که کارای من خطای کمی داره، میگفتن تو هم بیا تو تیم تصحیح. منم میگم اگه من سرگروه شم، کی جای منو پر میکنه و کار باکیفیت تحویل پروژه میده؟ اینو چجوری گفتم بهشون؟ گفتن چرا شما سرگروه نمیشی؟ گفتم من خودم میدم دیگه. حالا شما میخواین دو نفر دیگه رو بیارین که به من بدن؟ که سکوتی بر جلسه حاکم شد و استاد و سرگروهها و حتی خودم زدیم زیر خنده و دیگه مگه قطع میشد این خندهها. و خدا رو شکر همهمون خانوم بودیم. بعد یادم افتاد که یه بار مشهد یا کربلا، یه خانومی تو حرم بهم شکلات داد و اونجا هم گفتم من خودم میدم، اون وقت این به من میده. هیچی دیگه. بهنظرم افعال مظلومی هستن این دو تا. آدم باید با احتیاط مصرفشون کنه.
چهار عصر با دوستای کارشناسیم دورهمی داشتیم. وسط جلسه بودم که دیدم زنگ پشت زنگ و پیام پشت پیام که ما رسیدیم حقانی و تو کجایی. میخواستم جلسه رو نصفه بذارم برم که دیدم بقیه هم میخوان برن و منم جمع کردم که سریع خودمو برسونم پل طبیعت.
دوازده شب خوابیدم، پنج صبح بدون هیچ آلارمی بیدار شدم. ینی من هر چقدر که در امر خواب جغدم، عملکردم موقع بیدار شدن مثل خروسه. بیدار شدم و اول رفتم اینستا این بیدار شدن رو به سمع و نظر خانواده و فامیل رسوندم بعد صبونه و بعدشم حاضر شدم برم مصاحبهٔ دکتری. یادداشتهای اینستا:
ساعت ۵ صبح. دونن گجه اِله یادتم کی کاسیبین بختی کیمین. زلزله هم میومد، توپ و تانکم بغلم منفجر میشد، بیدار نمیشدم. اینجا آشپزخونه است. از نظر امکانات مجهزه، همه چی داره ولی، یخچالشون کاسیبین جیبی کیمین بُشدی. به عبارت دیگر من امروز برای صبونه چای و بیسکویت خواهم داشت. تا شعاع یه کیلومتری اینجا رو قبلاً گشتم، نونوایی نیست. بقالی هم نیست. ترهبار و اینا هم نیست. یه هایپرمارکت خفن هست که همه چی داره و ملت زنگ میزنن چیزایی که لازم دارن رو براشون میارن. نونم از سوپری میخرن. و سؤالی که پیش میاد اینه که اگه دلشون نون گرم بخواد چی کار میکنن؟ میکوبن میرن پایینشهر؟ دو تا سوسک مرده هم در قسمت مرکزی تصویر توی چاهک آشپزخونه قابل مشاهده است که گفتم حیفه ازشون اسم نبرم تو خاطراتم.
ساعت ۶ صبح، جلوی پنجره. عاشق طبقهٔ شش ساختمون روبهرویی شدم. منتظر بودم هوا روشن بشه عکس بگیرم نشون شما هم بدم. خیلی خوشگله تراسش. من اگه پولدار بشم این طبقه رو میخرم. فعلا که حساب کردم دیدم وسعم در حد خرید نصف نصف یک مترمربع از این خونههاست. این ساختمون بغلی استخرم داره.
ساعت ۸ صبح. کاسیب دیلخُشلوغی ینی بوکی بِله بیر خفن یرده گالاسان، ولی اَرییین چردیین گُیاسان جیبیوه کی یُلدا داش تاپاسان سندراسان ییه سن. دارم بنیاد سعدی رو به مقصد دانشگاه شهید بهشتی ترک میکنم. و جا داره بگم اینجا وایفای داشت و من نمیدونستم و با دیتای گوشیم پست میذاشتم. الان دیدم رو دیوار رمز وایفای رو نوشتن. افسوس که دیر فهمیدم. حالا سری بعد خواستم بیام جبران میکنم این حجم از دست رفته رو.
ساعت ۹ صبح. دانشگاه شهید بهشتی رو اگه دیده باشین یا توصیفشو از دانشجوهاش شنیده باشین، همه از شیبش مینالن. خیلی بدمسیره. بام تهرانه و مسیرش شیب ۴۵ درجه داره. حالا ما بعد از کلی کوهپیمایی رسیدیم جایی که تازه شصت تا پلهٔ دیگه هم باید بریم بالاتر تا برسیم دانشکدهٔ مدّنظرمون. دقیقاً ۶۰ تا پله است. شمردم.
ساعت ۱۰. طبقهٔ دوم دانشکده، پشت در اتاق اساتید نشستم منتظرم اسممو صدا کنن. نفر ششمم. کیفمو باز کردم گوشیمو دربیارم اینستا پست بذارم براتون دیدم نیست. جیبامو گشتم دیدم نیست. دوباره کیفمو گشتم دیدم نیست. رفتم جاهایی که از اونجاها رد شده بودم یا اونجاها نشسته بودمو بگردم نبود. بعد دیدم دو تا دختر همکف نشستن با گوشیای که شبیه مال منه با یکی حرف میزنن. داشتن قرار و مدار میذاشتن گوشیمو بدن بهش برسونه دست من. تو غربت و تو این اوضاع اسفناک اقتصادی، داشتم بیگوشی میشدما. خدا رحم کرد.
پ.ن: پستایی که تو اینستا میذارم، چون برای فامیل و خانواده هست، جملات ترکی هم داره. بعضی از پستامم که کلاً ترکیه. الان براتون ترجمهشون میکنم. «دونن گجه اِله یادتم کی کاسیبین بختی کیمین» ینی دیشب چنان خوابیدم مانند بخت آدم فقیر. یه جور ضربالمثل یا اصطلاحه که موقع خواب عمیق و راحت میگن. «یخچالشون کاسیبین جیبی کیمین بُشدی» ینی یخچالشون مانند جیب آدم فقیر خالیه. «کاسیب دیلخُشلوغی» یه اصطلاحه. یه چیزی تو مایههای دلخوشی فقیرانه و فقرا. «کاسیب دیلخُشلوغی ینی بوکی بِله بیر خفن یرده گالاسان، ولی اَرییین چردیین گُیاسان جیبیوه کی یُلدا داش تاپاسان سندراسان ییه سن»، ترجمهش میشه دلخوشی فقیرانه اینه که در یک همچین جای خفنی بمونی، ولی هستۀ زردآلو رو بذاری تو جیبت که تو راه سنگ پیدا کنی و بشکنی و بخوری. پس یاد گرفتیم که «کاسیب» به زبان ترکی ینی فقیر و «کیمیین» ینی مانندِ، مثلِ. «دونن گجه» ینی دیشب، «یادتم» ینی خوابیدم. «بُش» هم ینی خالی. بشقابی که هر روز توش غذا میخورین هم ترکیه. بُش که معنیش میشه خالی، قاب هم ینی ظرف.
در قسمت دوازدهم عید تا عید، سوار اتوبوس شدیم و قسمت سیزده رفتیم ایرانداک و قسمت چهارده فرهنگستان و قسمت پونزده رو هم اختصاص دادیم به شریف. شهرزادهای قصهگوی قبل از من همهشون سوء تفاهم بودن. مردم ولکنشون به چشمای یارشون اتصالی میکنه و ما هم ولکنمون به ۲۸ خرداد اتصالی کرده و هنوز خاطرات ۲۸ خرداد تموم نشده. ینی الان این قابلیت رو دارم که با شهرزاد هزارویک شبم رقابت کنم.
بله عزیزان، ساعت هشت به همراهی تیم والیبال! از شریف خارج شدیم و با بیآرتی با نگار رفتیم یه جایی که نگار گفت اینجا پیاده شو و سوار بیآرتیای پارک وی شو و تا پارک وی برو. بعد پیاده شو و تا ولنجک میتونی باز سوار اتوبوس یا تاکسی بشی. واقعیت اینه که من از بس با مترو و اسنپ این ور و اون ور رفتم، اتوبوسای تهران و حتی تبریز و کلاً اتوبوسای هیچ جا رو خوب نمیشناسم. اگه نگار نبود، قطعاً یه مقدار از مسیرو با مترو میرفتم و بقیه رو با تاکسی. ولی دیگه چون تا یه جایی باهم بودیم، راهنماییم کرد و از حضورش بهره بردم. فکر کنم توحید از بیآرتی پیاده شدم. یادم نیست. بالاخره یه جایی نگار گفت پیاده شو و برو اون ور خیابون سوار یه بیآرتی دیگه شو. چنین کردم. توی بیآرتی دوم چون دیگه نگار نبود هی از راننده و ملت میپرسیدم ببینم کجاییم و کجا میریم و کجا باید پیاده شم. ینی هر چقدر که تو مترو حرفهایام، تو اتوبوسا عملکردم شبیه یه پیرزن روستایی بیسواده که اولین باره پاشو گذاشته شهر.
نگار گفته بود پارک وی پیاده شو. پیاده شدم و خب دیگه نگار نبود که بگه برو کدوم ور سوار چی شو. و از اونجایی که نزدیکای نهونیم بود اتوبوسا بهنظرم دیگه تعطیل میشدن. پس سوار تاکسی شدم و گفتم میرم ولنجک.
بهروایت اینستا: ساعت ۲۱:۱۵. پارک وی، توی تاکسی، به سوی ولنجک و مهمانسرای بنیاد سعدی. امروز با یه کولهپشتی بیستکیلویی که معادل با نصف وزن خودمه تمام تهران رو زیر پا گذاشتم و دوازده ساعت تمام اقصی نقاطش رو درنوردیدم و دارم از خستگی میمیرم به معنای واقعی کلمه. از صبح این کیف رو شونهٔ منه و خدایی اگه لازمش نداشتم میذاشتم گوشهٔ خیابون.
حدودای ده، خسته، تو خیابونای تاریک و خلوت ولنجک دنبال ساختمونی میگشتم که آخرین بار سه سال پیش اونجا بودم و حالا به خاطر نداشتم دقیقاً کجا بود و چه شکلی بود. این تابلوی نارنجی نشون میداد خیابونو درست اومدم، اما ساختمون رو پیدا نمیکردم. کافی بود یه گربه بپره جلوم که جیغ بزنم، چه برسه یه آدم غیرموجّه. و خب تا برسم و ساختمون رو پیدا کنم همۀ وجودم ترس بود. ترسی که نمیشه و نباید با کسی به اشتراکش گذاشت. مخصوصاً با خانواده که همینجوری تو اتاقتم نشسته باشی نگرانتن.
وقتی رسیدم جلوی ساختمون بنیاد، خیالم راحت شد. اما یادم نمیومد با عاطفه چجوری رفته بودیم تو. یه در بزرگ میدیدم که زنگ و اینا نداشت. نباید هم میداشت. مثل اینه که شما ساعت ۱۰ شب بری جلوی دانشگاهی که نگهبانش رفته خونهش، وایستی و دنبال آیفونش بگردی. یه کم رفتم دورتر وایستادم و ساختمونا رو بررسی کردم ببینم کدوم یک از درای کوچیک میتونه در دوم بنیاد باشه. رنگ درا هم که معلوم نبود تو اون تاریکی. یه در کوچیک تقریباً همرنگ در بزرگ، با ده بیست متر فاصله ازش پیدا کردم و زنگشو زدم. یه خانوم برداشت. گفتم لابد همسر سرایدار یا مستخدم اونجاست. گفتم بنیاد سعدی؟ گفت بله. گفتم من فلانیام. از دانشجوهای فرهنگستان. ظهر هماهنگ شده بود امشبو بیام اینجا. تق، درو باز کردو گوشی آیفونو گذاشت سر جاش و لابد رفت خوابید.
آروم و با احتیاط وارد حیاط شدم و بازم یادم نمیومد چجوری خودمونو رسونده بودیم طبقۀ هفتم. کسی هم به استقبالم نیومده بود راهنماییم کنه. یه چرخی تو حیاط زدم و درهای مختلف ساختمون رو امتحان کردم و دیدم راهی به درون ندارن، یا اگه دارن بسته است. فکر کردم برم بیرون و دوباره زنگ آیفون رو بزنم به خانومه بگم بیاد راهنماییم کنه. بالاخره حقوق میگیرن برای همچین موقعیتایی دیگه. ولی دلم نیومد. گفتم این موقع شب اذیتشون نکنم. پس به جستوجو ادامه دادم و یهو یادم اومد آسانسورا تو پارکینگ بود. ینی اون موقع که ما میخواستیم از طبقۀ هفت بیایم پایین میومدیم پارکینگ. پس رفتم سمت پارکینگ. یهو چراغا روشن شد. نترس عزیزم، اینا حسگر دارن و خودبهخود روشن میشن. نترسیدم. رفتم و سوار آسانسور شدم و با تردید آخرین شما رو فشار دادم. تردید داشتم که باید کدوم طبقه برم، ولی احتمالاً آخری بودیم. طبقۀ آخر چهار تا واحد دوبلکس! بود. با احتیاط از آسانسور اومدم بیرون و جلوی چهار تا درِ بسته ایستادم. اما من که کلید نداشتم برم تو. در میزدم؟ ینی در میزدم میرفتم تو واحدی که یکی دیگه هم توشه؟ اگه مهمون خارجی داشتن چی؟ اگه آقا باشه چی؟ تو اون شرایط استرسناک، در حدِ آی ام بلکبرد هم چیزی به انگلیسی یادم نمیومد. یکی از درا کلیدش از بیرون روش بود. بازش میکردم؟ اونو گذاشته بودن برای من؟ میرفتم تو؟ اگه توش آدم بود چی؟ در زدم. کسی جواب نداد. لابد خواب بودن دیگه. خدای من. هیشکی تو ساختمون نبود. گویا اون شب بنیاد مهمونی جز من نداشت و همۀ واحدا خالی بود. اما مطمئن نبودم. کلیدو چرخوندم و رفتم تو. طبقۀ اولش که کسی نبود. جرئت نکردم برم بالا و اتاق خوابا رو هم چک کنم. اومدم بیرون و یادم اومد سه سال پیش که با عاطفه اینجا بودیم، سرایدارش شمارهشو داد و گفت اگه کارم داشتین زنگ بزنین. سرایدارش یه آقای جوان بود که با خانومش تو همین ساختمون، لابد یه گوشه از حیاط یا نزدیک پارکینگ زندگی میکردن. و لابد خانومی که درو برام باز کرده بود خانومِ همین آقای سرایدار بود. شب بود و خجالت میکشیدم زنگ بزنم. تازه مطمئن نبودم این آقا هنوز اونجا کار میکنه و هنوز سرایدار اونجاست یا نه. دل به دریا زدم و زنگ زدم. خودمو معرفی کردم و گفتم من طبقۀ هفتم ساختمون بنیادم و نمیدونم کجا برم. گفت برو واحد یک. گفتم کلید روش نیست. گفت برو دومی. گفتم اونم کلید روش نیست. گفت چهارمی چی؟ گفتم اونم کلید روش نیست. گفت صبر کن خودم بیام. تنها واحدی که نگفت برو واحدی بود که من اونجا بودم :دی. پس بیسروصدا وسایلم رو برداشتم و اومدم بیرون و رفتم جلوی آسانسور منتظر ایشون. اومد و کلید واحد چهار رو بهم داد و آشپزخونه و سرویسا رو چک کرد و داشت کولرو درست میکرد که گفتم نیازی نیست. بعد میخواست توضیح بده که چی کجاست و اینجا چه امکاناتی داره که گفتم سه سال پیشم اینجا اومده بودم و اتفاقاً همین واحد بودم و شمارهتونم از همون موقع داشتم. گفتم اگه مشکلی پیش اومد تماس میگیرم و دستش درد نکنه و دیگه بره که واقعاً دارم از خستگی بیهوش میشم.
آقای چ رفت و بقیهش به روایت پستهای اینستا
ساعت تقریباً ۱۰ شب. بالاخره رسیدم. اینجا بنیاد سعدیه و من الان اینجام. طبقهٔ ۷، واحد ۴. جای باکلاس و بسیار خفنیه و الان کل اینجا رو دادن به من تا هر موقع بخوام بمونم. تازه دو طبقه هم هست. سه تا اتاق خواب بالاست که از اونجایی که میترسم تنهایی بخوابم میرم بالش و پتو بیارم و بعد از خوردن چای، رو همین مبله بیهوش بشم. در ادامه عکس چایم رو هم باهاتون به اشتراک میذارم.
ساعت ۲۳. همین جا بر خود لازم میدانم تندیس و جام بلورین و اسکار بهترین و خوشمزهترین و سریعآمادهشوترین و آسانترین غذا رو تقدیم کنم به نودالیت که نه قابلمه لازم داره نه گاز. یه لیوان آبجوش باشه و یه ظرف، دهدقیقهای حاضر میشه. و جا داره از رئیس و کارمندان و دستاندکاران این مجموعه تشکر مخصوص کنم بابت اون اطویی که در ضلع شمالی تصویر میبینید.
ساعت ۱۲ شب بالاخره ۲۸ ام تموم شد. فرداش مصاحبه داشتم. رفتم بالا و سرویسا و اتاق خوابا رو چک کردم کسی نباشه. زیر تختارم حتی چک کردم. بالکنها رو هم با دقت بررسی کردم. درهای بالکن رو هم محکم کردم. چند تا عکس گرفتم و یه بالش و پتو برداشتم و اومدم پایین رو مبل خوابیدم.
این تصویر اگر بخشی از نقشۀ تهران باشه، خطهای مشکی مسیرِ ۲۸ خرداد منه و خطهای قرمز مسیر ۲۹ خرداد که همون روز مصاحبۀ دانشگاه شهید بهشتی باشه. بعد اگه دقت کنید، من بعد از مصاحبه، رفتم دانشگاه الزهرا و معرفینامه گرفتم از استادم. بعد از مصاحبه :))
من هر موقع میرم تهران، یه سرم به دانشگاه و دانشکدهٔ سابقم میزنم. اگه نرم شریف، بلاتشبیه، حس میکنم رفتم مشهد و نرفتم زیارت. یا مثل اینه که بری شمال و دریا رو نبینی. هر بار که میخوام برم تو، نگهبان دم در کارت میخواد یا میپرسه چی کار داری؟ هر بار دلم میخواد راستشو بگم. بگم کاری ندارم. بگم فقط میخوام برم در و دیوار و آدما رو تماشا کنم. هر بار که میرم، چند ساعتی تو عرشه و سالن مطالعه میشینم و فکر میکنم. تو حیاطش قدم میزنم و فکر میکنم. روی صندلیا و روی چمنا میشینم و فکر میکنم. انگار که جای دیگه فکر کردنو بلد نباشم، همۀ فکرامو با خودم میبرم اونجا و فکر میکنم. بعد بلند میشم و بیسر و صدا میرم پی زندگیم.
هفت رسیدم شریف. هفت عصر، زمان معمول و عادیای برای ورود به دانشگاه نیست. مخصوصاً اگه دانشجوی اون دانشگاه نباشی و مخصوصاًتر اگه تابستون باشه. نگهبان پرسید کجا؟ گفتم تولد مربی والیبال دوستمه. اومدم تولد. خودمم قبلاً دانشجوی اینجا بودم. شمارۀ دانشجوییمو پرسید و گفت برو. تولد مربی والیبال نگار بود واقعاً. رفته بودم تو خوردن کیک کمکشون کنم.
این دفعه محسوسترین تغییر دانشکده میز و صندلیای همکف بود. زمان ما نبود همچین امکاناتی. رو زمین مینشستیم. این گلدونا هم نبود. سایت هم خیلی عوض شده بود. ولی سالن مطالعه و کلاسا تغییری نکرده بودن. بعد از تولد، حدودای هشت، هشتونیم تا یه جایی با نگار بودم و بعد دیگه مسیرمون عوض شد. اون رفت خوابگاه و من رفتم بنیاد سعدی.
فرهنگستان اون نقطۀ دوریه که در عمق تصویر میبینید. متروی حقانی هم پشت سرمه. اندازۀ همین مسیری که میبینیدو از متروی حقانی پیاده اومدم و تا فرهنگستانم باید پیاده برم. و هر موقع میرم اونجا یه پستی از سردرش میذارم اینستا که حرص فامیلو دربیارم و پستای متعصبانۀ اونا رو راجع به زبان ترکی و فارسی تلافی کنم. اون روزم همین که رسیدم پست گذاشتم که کابُل و تهران و تبریز و بخارا و خُجند، جمله مُلک توست تا بلخ و نشابور و هری. خطاب جمله به زبان فارسیه. شاعرشم دکتر حداده.
سپس رفتم از مسئول آموزش، کارنامه و گواهی معدل و کاغذ ماغذایی که برای مصاحبه لازم داشتمو گرفتم. جلد شونزده مصوبات و واژههای زمینشناسی و روانشناسی و کشاورزی و باستانشناسی و یه هفت هشت ده تای دیگه رو نداشتم و رفتم اونارم بگیرم. زمان دانشجوییمون این کتابا رو رایگان بهمون میدادن. هیچ کسم جز من طالبشون نبود. سال اول یه چند تاشو بهعنوان هدیۀ روز دانشجو بهمون دادن و بعداً دیگه هر کدومو لازم داشتیم میرفتیم برمیداشتیم. من تنها کسی بودم که وسواس داشتم مجموعهام کامل باشه و همه رو داشته باشم. ینی معتقدم یا باید همهشو داشته باشم، یا هیچ کدومو نمیخوام. تا پارسال هر موقع مجموعۀ جدیدی چاپ میشد من میرفتم میگرفتم و میبردم خونه. این سری که رفتم بگیرم دیدم کتابا جای همیشگی نیست. به خانوم میم گفتم، گفت برو پیش خانوم ب، خانوم ب فرستاد پیش خانوم جیم و دال و هی از این اتاق به اون اتاق فرستاده شدم. تهش دوباره رسیدم به خانوم میم و گفتم قضیه چیه؟ گفت بودجه نداریم و کاغذ و کتاب گرون شده و یه کم سخت میگیرن. آقای ق گفت یه نامه و درخواست رسمی بنویس برای خانوم پ، اگه موافقت کرد کتابایی که میخوای رو بیارن برات. گفتم حالا که انقدر مشقت داره، لیست همۀ کتابا رو بدین ببینم چیا رو ندارم که همه رو تو نامه بنویسم :دی گفتن برو پیش خانوم جیم و دال و دوباره از این اتاق به اون اتاق، تا اینکه این لیستو پیدا کردم. اونایی که نداشتم رو تو نامه نوشتم و امضا کردم و دادم به منشی خانوم پ. و جا داره اعلان برائت کنم از نوشتنِ هر چی نامۀ اداریه. آقا من میخوام بگم این ده تا کتابو بدین بهم. دیگه این اصطلاحات عجیب و غریب و فاخر و خواهشمند است اقدامات لازم را مبذول دارید چیه آخه. اَه.
ساعت تقریباً یک شد و چهار باید میرفتم پژوهشگاه علوم انسانی و ساعت هفت هم قرار بود برم شریف. مجوز خوابگاه بهشتی رو هم نگرفته بودم و جای خواب نداشتم اون شب. کولهپشتیم سنگین بود و سختم بود برای یه امضای کوچیک تا دانشگاه بهشتی برم و تا چهار خودمو برسونم پژوهشگاه. به مسئول آموزشمون گفتم میشه زنگ بزنید بنیاد سعدی و اگه واحداش خالی بود و اجازه دادن شب برم اونجا؟ گفت باشه زنگ میزنم. زنگ زد و گفتن صبر کنین خبر میدیم. آقای ق گفت صبر کن خبر میدن. گفتم چقدر صبر کنم؟ یه ساعت دیگه وقت اداری تموم میشه و ادارههای دانشگاه بهشتی تعطیل میشه. گفتم اگه فکر میکنید میگن نه، برم بهشتی و از اونجا مجوز خوابگاه بهشتیو بگیرم. دوباره زنگ زد و گفتن باشه بیاد اشکالی نداره. گفتم بهشون بگین شب دیر میرما. مثل خوابگاه یه وقت گیر ندن. گفت ینی چقدر دیر؟ گفتم نُه، ده. دیگه تا یازده خودمو میرسونم اونجا ایشالا :دی
یه کم از بنیاد سعدی بگم براتون.
خارجیهایی که میان ایران و میخوان زبان فارسی یاد بگیرن، کلاساشون بنیاد سعدی برگزار میشه. هفت هشت طبقه است که پنج شش تاش اداری و کلاسه و دوتای آخری دوبلکس، خونه است. در واقع محل اسکان موقت این خارجیاست و یه جورایی مهمانسراطوره. دورۀ ارشد، من خوابگاه شهید بهشتی بودم. فرهنگستان یه نامه داد بهشون و ازشون خواست دو سال مهمانشون باشم. ترم دوم، امتحانای پایانترم فرهنگستان دیرتر از امتحانای دانشگاه بهشتی تموم شد و خوابگاهو خالی کردن و همه رو انداختن بیرون برای سمپاشی و تعمیرات. فرهنگستانم من و دوستم عاطفه رو فرستاد بنیاد سعدی و اون چند روزی که امتحان داشتیم بنیاد سعدی بودیم. (یادآوری: این، این و این)
بعد از اینکه خیالم بابت جای خواب اون شبم راحت شد، پیام دادم و حس و حال مرادی رو جویا شدم. میدونم الان همهتون بهش حسودیتون میشه، ولی حسادت چیز خوبی نیست عزیزان من :دی
بعد با الهام تماس گرفتم و باهم قرار گذاشتیم که بریم پژوهشگاه علوم انسانی و تو یه کنفرانس زبانشناسی شرکت کنیم. راجع به تحلیل گفتمان تطبیقی اخبار بیبیسی فارسی و اخبار شبکهٔ یک خودمون بود و خانوم دکتر داوری قرار بود ارائه بدن. الهام همرشتهای دورۀ کارشناسیمه و مهندسه و به خاطر من تو این کنفرانس شرکت میکرد که من تنها نباشم. من به خاطر چی شرکت میکردم؟ تف به ریا :دی دکتر داوری استاد دانشگاه شهید بهشتیه و باخبر شده بودم یکی از استادهای مصاحبه هم هست. میخواستم تو کنفرانسش حضور فعالم رو نشون بدم که فردا تو جلسۀ مصاحبه بپرسه من شما رو کجا دیدم؟ منم بگم دیروز تو کنفرانس.
حدودای سهونیم رسیدیم پژوهشگاه و با الهام نشستیم تو پارک جلوی پژوهشگاه و میوه خوردیم. چهار تا شش جلسه بودیم و جلسه که تموم شد، عکس گرفتیم. بعد من یه فلش گرفته بودم دستم و دنبال عکس بودم که دیدم الهام منو میکشه که بیا اول با خانوم دکتر دست بده خسته نباشید بگو و خودتو معرفی کن بعد برو دنبال عکس :دی. که خب دیدم راست میگه و رفتم سلام و خسته نباشید گفتم و سعی کردم یه جوری خودمو تو ذهنش ثبت کنم که لااقل تا فردا یادش بمونم که بپرسه من شما رو کجا دیدم و منم بگم دیروز تو کنفرانس. و سپس رفتم سراغ آقای عکاس که عکسو بگیرم. عکسمون:
و حدودای ششونیم هفت از الهام جدا شدم که برم شریف.
۲۷ ام با اتوبوس راه افتادم سمت تهران. شمارۀ صندلیم بیستودو بود. فقط بلاگرا هستن که شمارۀ صندلیشون هم اونا رو یاد هم میندازه. یاد بیستودوی عزیز افتادم. وی دیروز در پاسخ به کامنت خصوصیای که برای پست اخیرش گذاشته بودم اذعان کرد که پستای عید تا عیدم از کار و زندگی انداختدش و الان شوهرش میاد و ناهار ندارن و در ادامه افزود: خدا بگم چی کارت کنه.
۲۸ ام، حدودای ۸ صبح رسیدم ترمینال آزادی که همون ترمینال غرب باشه. طبق معمول اول به خانواده پیام دادم که رسیدم و بعد رفتم سمت مترو که برم ایرانداک. از اونجایی که دانشگاه شریف، تو آزادیه و خوابگاه دورۀ کارشناسیم هم آزادی بود قلبم در همین ابتدای کار مچاله شد.
با دکتر بهشتی ساعت ۹، ایرانداک قرار داشتم و رأس ساعت ۹، جعبۀ نوقا به دست تو آسانسور بودم. قرار بود یک جلد کلام الله مجید! و یک نامه و یک نشان جغد هم بدم به مستر مرادی. یه لحظه دکمۀ پاوز! رو بزنید بگم داستان قرآن و جغد و مرادی چی بود، بعد.
پارسال روز تولدم، میماجیل ۹ تا جغد برام چاپ کرد و با چرمی که اینا رو باهاش چاپ کرده بود برام فرستاد. چجوری فرستاد؟ تولد من همزمان با نمایشگاه کتابه. جغدا رو داده بود داداشش که اونجا غرفه داشت. هولدن و دوستاش دورهمی داشتن تو نمایشگاه. یه عده که نمیدونم کیا بودن میرن این جغدا رو از برادرِ میماجیل میگیرن و تحویل جولیک میدن. جولیک قرار بود این بسته رو روز تولدم برسونه دستم. جولیک اون روز علاوه بر این بسته و پیکسل مراد و سنجاق جغدی، یه شال و کلاه جغدی هم برای بچههای من بافته بود و آورده بود. اینا جغدای میماجیل هستن. از این چاپ فقط ۹ تا توی کل جهان وجود داره و افسانهها میگن اگر هر نهتاشون رو در شب اوّل پاییز روی هم قرار بدن و نور ماه بر اونها بتابه، من احضار میشم. اولی که دست خود میماجیل هست؛ دومی و سومی رو هم قرار بود با قرآن بدم به مستر مرادی و حریر. اون دستمال کاغذی خونی هم خون میماجیله. موقع بریدن چرم دستشم میبره و ازش خواسته بودم اون دستمالم بفرسته برام.
داستان قرآن چی بود؟
حریر پارسال یه پستی گذاشته بود و از دلتنگیاش نوشته بود. توی پانوشت پستش نوشته بود قرآن ندارم و مدتیه میخوام برای خودم قرآن به خط عثمان طه بخرم. کامنت گذاشتم که من چند جلد قرآن عثمان طه دارم. این قرآنها رو بابا از کربلا و مکه برام سوغاتی آورده بود. تو همون کامنتا داشتیم قرار میذاشتیم که یکی از قرآنها رو برسونم دستش که دیدم مستر مرادی اومده کامنت گذاشته که میشه اون یکی جلدشم مال من باشه؟
مرادی کیه؟ مرادی یه بلاگر کنکوریه که چون کمتر از شش ماه با دهههشتادیا اختلاف سنی داره من دهههشتادی حسابش میکنم و به چشم فرزندی بسیار دوستش دارم و به خودش و وبلاگش ارادت فراوان دارم.
یه نامه برای حریر و یه نامه برای مرادی تو پاکت رسمی فرهنگستان و یه جغد میماجیل هم برای هر کدوم گذاشتم کنار قرآنها و گفتم بیان ایرانداک و تحویل بگیرن. چون نمیخواستم باهاشون رودررو بشم و ببینیم همو (هر چند اونا تو دورهمی بلاگرا همدیگرو دیده بودن)، بهشون گفتم صبح، ۱۰ به بعد بیان ایرانداک که من بسته رو بدم به نگهبان و از نگهبان بگیرنش. حالا دکمۀ پلی رو بزنید ادامه بدیم.
با دکتر بهشتی ساعت ۹، ایرانداک قرار داشتم و رأس ساعت ۹، جعبۀ نوقا به دست تو آسانسور بودم. حریر نتونست بیاد. ولی مرادی چرکنویساش تموم شده بود و میخواست بیاد انقلاب کاغذ بخره و ایرانداک هم که انقلابه و قرارمون سر جاش بود. بستۀ مرادی رو گذاشتم رو میز نگهبان و گفتم این بسته رو قراره بدم به یکی از دوستانم. و امیدوار بودم که به قیافهش بخوره که دوست من باشه. گفتم چون ساعت ۹ با خانوم دکتر قرار دارم و نمیدونم جلسهم تا کی طول بکشه، اگه آقای مرادی اومد، شما این بسته رو بهش بدین. و توضیح دادم که قرآنه و دیگه نگفتم نشان جغد میماجیل و یه نامه هم کنارشه. و یادم اومد خودم حتی یک صفحه هم از این قرآن نخوندم. همونجا سر پا صفحۀ اولشو باز کردم و خوندم و هدیه کردم به روح رفتگان خودم و مرادی و شما و همه.
ساعت ۱۰ جلسهم تموم شد و گواهی کار و معرفینامه و کتابی که توش ازم تقدیر و تشکر شده بود رو از خانوم دکتر گرفتم و اومدم پایین. با آسانسور نیومدم. چون آسانسور روبهروی نگهبانی بود و نمیخواستم وقتی درش باز میشه یهو با مرادی مواجه بشم. آرومآروم از پلهها اومدم و یواشکی از دور! سرک کشیدم رو میز نگهبان و دیدم بسته هنوز رو میزشه. یه کم منتظر موندم مرادی برسه و بگیره و بره. بعد دیدم نامردیه من مخفی شم و ببینمش و اون نبینه منو. پس حالت عجله به خودم گرفتم و رفتم به نگهبان گفتم ببخشید، من خیلی عجله دارم و باید تا یک ساعت دیگه فرهنگستان باشم. آقای مرادی بسته رو تحویل گرفتن؟ میدونستم نه، ولی خب سعی کردم طبیعی رفتار کنم. نگهبان گفت نه هنوز نیومدن. گفتم اوه! خدای من! حالا چی کار کنیم؟ همینجوری که داشتم با نگهبان صحبت میکردم چشمم به در بود و قلبم تو دهنم که مرادی یهو وارد صحنه نشه. دیدنِ مرادی یه طرف، اینکه چجوری برخورد کنم که نگهبان فکر نکنه اولین بارمونه همو میبینیم یه طرف. و چون ندیده بودمش ممکن بود بیاد و من نشناسمش و نگهبان بگه این چجور دوستیه که نمیشناسیش. به نگهبان گفتم میشه شمارۀ همراه آقای مرادی رو روی بسته یادداشت کنم و برم؟ اگر تا یک ساعت دیگه نیومدن شما باهاشون تماس بگیرید. مرادی وبلاگشو صفحهٔ سفید کرده بود و یه شماره نوشته بود که اگه کاری داشتیم با اون شماره تماس بگیریم. اون شماره رو نوشتم روی کاغذ و دادم به نگهبان و فلنگو بستم و الفرار.
به روایتِ پست اینستا:
ساعت ۹ صبح، چهارراه ولیعصر، ایرانداک، تو آسانسور، به سوی طبقهٔ سوم. دارم برای استادم نوقا میبرم. استادم اصفهانیه. هر موقع میرم دیدنش بهم گز میده میگه سوغات اصفهانه. گفتم این سری منم براش نوقا ببرم بگم سوغات تبریزه. اصفهان نصف جهان، تبریز کل جهان. والا.
به روایتِ تلگرام:
آقا من میخواستم تو این پست، وقایع ۹ صبح تا ۱۱ شبِ ۲۸ خرداد رو تعریف کنم. سه ساعته دارم تایپ میکنم و هنوز اندرخمِ ایرانداکم و تازه از ذکر مصیبت جلسهای که با استادم داشتم صرفنظر کردم. این فقط یه ساعت اولِ ۲۸ خرداد بود :| خدا صبرتون بده.
اینم اون کتابی که خانوم دکتر بهم داد. گفت بخونش و اگه ایرادی داشت بهم بگو. صفحهٔ اولش از من و دوستان تشکر کرده بابت همکاری و یاری رساندن در تألیفش. این کتاب و کفشم رو یادتون نگهدارید، چون قراره بازم بهشون برگردیم و نقش تأثیرگذاری در مصاحبههام داشتن.
ساعت ده و ربع، مترو، ایستگاه تئاتر شهر، به سمت فرهنگستان و ایستگاه شهید حقانی.
از مصاحبۀ بهشتی شروع کنیم. ۲۸ ام و ۲۹ ام خرداد مصاحبۀ بهشتی بود و یکم تیر دفاع دوستم و دوم تیر مصاحبۀ اصفهان. من مجبور بودم ۲۸ ام تا یکم تهران باشم. همۀ فک و فامیل تهرانی و کرجیمون تشریف آورده بودن تبریز، خودم که خوابگاه نداشتم، خوابگاه دوستام هم سه روز بیشتر نمیتونستم بمونم. قانونشون اینجوریه که دانشجوها هر ماه، سه روز میتونن مهمون داشته باشن. دوستام هم که همهشون یا فارغالتحصیل شده بودن یا ازدواج کرده بودن و یه دوست خوابگاهی بیشتر نداشتم. شب اول رو گفتم حالا یه کاریش میکنم و ۲۹ ام و ۳۰ ام و ۳۱ ام قرار شد برم خوابگاه نگار اینا. یکم هم شب راه میافتادم سمت اصفهان و تو اتوبوس میخوابیدم.
قبل از مصاحبه آدم باید بره مدارکشو از دانشگاهش بگیره و چند تا گواهی و معرفینامه هم از استادهاش بگیره و خودشو آماده کنه برای مصاحبه. من هیچ کدوم این مدارک رو نگرفته بودم و نداشتم. پس تصمیم گرفتم ۲۸ ام رو اختصاص بدم به جمعآوری مدارک و معرفینامه و گواهینامه و دیدن اساتید و ۲۹ ام برم مصاحبه.
دانشگاهها معمولاً به مصاحبهشوندگان خوابگاه میدن. هفتۀ قبلش زنگ زده بودم خوابگاه بهشتی و قول گرفته بودم که شب اول رو برم اونجا. دورۀ ارشدم با اینکه دانشجوشون نبودم، اما خوابگاه بهشتی بودم و مسئولینش رو میشناختم و از روال کارشون آگاه بودم. دانشگاهشون اون سر شهر بود و خوابگاهشون این سر شهر. روال مهمانپذیریشون اینجوری بود که سهشنبه باید میرفتم دانشگاه و مجوز میگرفتم و بعد میرفتم خوابگاه که یه شب مهمانشون باشم. دانشگاه تا ساعت اداری باز بود و من تا ساعت اداری و حتی بعدتر از ساعت اداری و تا شب هزار تا قرار و کار مهم داشتم و باید مدارکم رو از این و اون میگرفتم. واقعاً نمیرسیدم برم دانشگاه و مجوز خوابگاه رو بگیرم. یکی از استادهام که برای گرفتن معرفینامه باید میرفتم پیشش دانشگاه الزهرا بود، یکیشون که رئیسم هم بود ایرانداک بود، مدارکم هم فرهنگستان بود. پژوهشگاه علوم انسانی هم باید میرفتم و استادی که روز مصاحبه بود رو میدیدم. هر کدوم از اینا یه ور تهران بودن و تو این اوضاع قاراشمیش، با یکی از بلاگرها هم قرار داشتم.
دوشنبه از خونه زنگ زدم دانشگاه بهشتی که بهشون بگم این مجوز رو که فقط یک امضاست تلفنی بدن. واقعاً هیججوره نمیرسیدم سهشنبه برم دانشگاه. زنگ زدم بگم بذارید شبو برم خوابگاه، چهارشنبه صبح که بالاخره برای مصاحبه میام دانشگاهتون، اون موقع امضا و مجوز رو میگیرم ازتون. هی زنگ زدم، هی زنگ زدم، هی زنگ زدم، ولی نه دانشگاه جواب داد نه خوابگاه. ده روز قبلش جواب داده بودنا، ولی اون روز حتی یک نفر هم به تلفنهای من جواب نداد. من اگه یه روز تو این مملکت یه کارهای بشم، دستور میدم همهٔ کارمندانی که تو وقت اداری به تلفن محل کارشون جواب نمیدن اخراج بشن تا عبرتی باشد برای سایر کارمندان. بردارین بگین کار دارم سرم شلوغه نیم ساعت بعد زنگ بزن. ولی بردارین. شاید یه کار خیلی واجب و فوری و مهم دارم آخه.
دوشنبه حدودای یازده دوازده شب با دو جعبه نوقا برای استاد ایرانداک و استاد دانشگاه الزهرا راه افتادم سمت تهران.
این دو تا پاراگراف، پست اینستامه:
دوشنبه. ساعت ۲۳. دارم میرم تهران. دو تا نکتهٔ حائز اهمیت اینجا وجود داره. یک اینکه من هنوزم وقتی میرم تهران بغض میکنم و دلم برای خونه تنگ میشه. این در حالیست که تهرانو دوست دارم و الان برای مصاحبهٔ دکتری تو یکی از دانشگاههای تهران میرم تهران. ینی هم دلم برای خونه تنگ میشه، هم تهرانو دوست دارم. و نکتهٔ دوم اینکه من در ۹۹ درصد مواقع و موارد با قطار میرم این ور و اون ور و این سری چون با استادم ساعت ۹ قرار دارم و چون قطار ساعت ۱۰ میرسه تهران با اتوبوس میرم. وگرنه وسیلهٔ نقلیهٔ محبوبم هنوزم همون قطاره.
سهشنبه. ساعت ۵ صبح. الان قزوینیم. چقدر پیشرفت کردن اتوبوسا. من چند سالی بود که سوار اتوبوس نشده بودم و در همین راستا، امشب دو تا کشف مهم کردم که اومدم باهاتون به اشتراک بذارم. یک اینکه از طریق اون صفحهٔ نمایش میشه فیلم دید و آهنگ گوش داد. یه فولدر عکس هم هست. عکس طبیعته. آهنگاشم شجریان و سراج و سنتیه. دوست دارم. فیلماشو ندیدم، ولی از این فیلمای عامهپسند و بیمحتواست گویا. و دو اینکه میشه گوشی رو شارژ کرد. البته سرعت شارژش کمه و نیم ساعته دو درصد شارژ کرده گوشی منو. یه چیزی رو هم کشف نکردم. اینکه این قسمت تختشوی صندلی چجوری تخت میشه. اون دکمهشو که فشار بدم صاف بشه رو پیدا نکردم. و هنوزم معتقدم بهترین وسیلهٔ نقلیه قطاره. واقعاً نمیفهمم ملت چجوری روی صندلی اتوبوس میتونن بشینن و نشسته بخوابن.
با همین یه دونه کولهپشتی دارم میرم تهران و از اونجا شمال و دوباره تهران و بعدشم اصفهان.
قبل از هر چیز، لازم میدونم یه خسته نباشید و خدا قوت جانانه بگم به اون ۵۰ نفری که تا این لحظه به مرحلهٔ یازدهم سلسلهپستهای ما صعود کردن. مرسی که هستین :دی
این پست یه جورایی خلاصه و چکیدهٔ ۲۹ تا پست بعدیه. بله عزیزانم، من این بازی رو تا مرحلهٔ چهلم میخوام ادامه بدم و شما هم که قربونتون برم پایهاین :)) حالا اگه بخوام خرداد، تیر و مرداد رو توی یه پاراگراف خلاصه کنم، باید بگم که: ۲۷ ام با اتوبوس رفتم تهران. من با اتوبوس راحت نیستم و چون قطار ساعت ۱۰ صبح میرسید و من ۹ با استادم قرار داشتم مجبور شدم با اتوبوس برم. ۲۸ ام استادم، و در واقع رئیسم رو دیدم و ازش گواهی و سابقۀ کار و معرفینامه گرفتم و ۲۹ ام رفتم مصاحبۀ دانشگاه شهید بهشتی. تو دفتر رئیسم هم با یکی از بلاگرا قرار داشتم یه چیزی بهش بدم. و یه جوری برنامهریزی کرده بودم همو نبینیم. عصر روز مصاحبه با دوستای کارشناسیم پل طبیعت دورهمی داشتیم و ۳۰ ام با یکی از دوستام رفتیم شمال آبوهوامون عوض بشه. ۱ ام که شنبه باشه روز دفاع دوستم بود. صبح، جلسۀ دفاع دوستم و بعدشم جلسۀ بازاریابی و معادلیابی برای برند شرکت کردم و شبش راه افتادم سمت اصفهان. یه قطار بیشتر نداره و صبح دیر میرسید و چون مصاحبه داشتم و چون مصاحبهم هم کتبی بود هم شفاهی بازم مجبور شدم با اتوبوس برم. دوم تیر اصفهان بودم و شبش راه افتادم سمت تبریز و بازم با اتوبوس. چند روز تبریز بودم و هفتۀ بعدش، ۹ ام دوباره مصاحبه داشتم. بازم مجبور شدم با اتوبوس برم و بعد از مصاحبه دیگه تهران نموندم و همون شب برگشتم تبریز. بازم با اتوبوس. یه هفته تبریز بودم. سینما رفتیم، شاهگلی رفتیم و کلی خوش گذشت و هفتۀ بعدش بازم تهران کار داشتم. این سری بابا هم همرام بود و اونم تهران کار داشت. ۱۸ ام صبح با هواپیما رفتیم و شبش قرار بود برگردیم که پروازمون تأخیر داشت و تقریباً صبح فرداش رسیدیم خونه. هفتۀ بعد ۲۷ ام عروسی دوستم بود و دوباره باید میرفتم تهران. اگه میخواستم با قطار برم باید روز قبلش راه میافتادم که صبح برسم، ولی عروسی شب بود و نمیخواستم صبح برسم و تا شب علاف شم و تو خونه هم کلی کار داشتم. موندم خونه و ۲۷ ام صبح با اتوبوس راه افتادم سمت تهران که عصر برسم و مستقیم برم عروسی. ینی همۀ این چهار سالی که پا توی ترمینال و اتوبوس نذاشته بودم رو تلافی کردم تو این یه ماه. به هوای اینکه پنجشنبه عروسیه و جمعه هم گودبای! پارتی یکی از بچههاست و شنبه کارمو تحویل استاد راهنما و مشاورم میدم و برمیگردم تبریز، جز یه دست لباس عروسی هیچی با خودم نبردم تهران. کارم با استاد مشاورم تا دوشنبه ۳۱ ام طول کشید. استاد راهنمام هم تا ۵ مرداد نبود. در واقع فرهنگستان سالی یه هفته تعطیل میشه که از شانس خجستۀ من همون هفته بود. نمیتونستم ۳۱ ام برگردم تبریز و دوباره ۵ ام تهران باشم. موندم تهران و دوستامو دیدم و خونۀ فامیلا رفتم و بد نگذشت، اما ۵ ام کارم انجام نشد و موند برای فرداش. بازم مجبور شدم بمونم و ۶ ام دیگه بلیت قطار گرفتم و گفتم هر طور که شده برمیگردم خونه، با قطار هم برمیگردم و کلاهم هم این ورا بیفته دیگه نمیام برش دارم. تو این مدت با اینکه اتفاقات متنوع و هیجانانگیز زیادی افتاد، اما نه خواستم و نه تونستم چیزی بنویسم. حالا سعی میکنم کمکم یادم بیارم چی گذشته بهم و تعریف کنم براتون. بهلحاظ تنوع، همینقدر بگم که روز قبل از جلسۀ تصویب واژههای بازاریابی و برند و اینا، تو حس و حال جادههای شمال محاله یادم بره بودم و روز بعدش در مسیر زایندهرود و سر جلسۀ مصاحبه و سیوسه پل و اصفهانگردی. ینی برنامهم یه جوری فشرده بود که با کیف و کولهای که توش لپتاپ بود رفته بودم عروسی و با تجهیزات سفر شمال نشسته بودم سر جلسۀ مصاحبه. عینهو حلزون و لاکپشت خانهبهدوش زیستم این یکی دو ماه. و چون جایی نداشتم که وسایلمو بذارم اونجا و بخشی از کارمو انجام بدم و برگردم وسایلم رو بردارم مجبور بودم همه چیو با خودم ببرم این ور اون ور و رسماً کتف و کمرم داغون شد. ینی شرایطم طوری بود که صُبا که از خواب بیدار میشدم تا چند دقیقه به این فکر میکردم که کجام.
سعدی یه جا تو دیباچهٔ گلستانش میگه به خاطر داشتم که چون به درخت گل رسم دامنی پر کنم هدیۀ اصحاب را، چون برسیدم بوی گلم چنان مست کرد که دامنم از دست برفت. ینی تصمیم داشته برای دوستاش گل بچینه ببره، ولی بوی گلها چنان مستش میکنه که یادش میره.
رفته بودیم درختا رو آب بدیم. به درخت گل که رسیدم حواسمو جمع کردم بوی گلها مستم نکنه و دامنم رو پر کردم هدیهٔ اصحاب را. عکسو برای شماها گرفتم.
پُرواضح است که اطلاعات دانشآموزان تجربی راجع به تولیدمثل و فرایندش! همیشه از بچههای ریاضی و انسانی بیشتر بوده. توی دانشگاه هم بچههای پزشکی و پیراپزشکی به نسبت سایر دانشجوها، بیشتر و عمیقتر با این مسائل آشنا هستند. و مجموع اطلاعات ما ریاضیا و انسانیا از این موضوع در دوران تجرد! خلاصه میشه توی اون صفر واحد تنظیم خانوادهای که پاس کردیم و فیلمهایی که احتمالاً از دستمون دررفته و در عهد شباب و جهالتمون دیدیم و اطلاعات پراکندهای که خودمون از کتابها و مقالات! و گوگل! بهدست آوردیم. هیچ وقت صبح اون روزی که امتحان تنظیم داشتیمو یادم نمیره. صفر واحد بود. باید هم پاسش میکردیم. کلاس هم نداشتیم براش. دانشگاهمون هم صنعتی، همهمونم تعطیل و پاستوریزه. همۀ جزوه رم نگهداشته بودیم شب امتحان و قیافهها دیدنی بود صبح روز امتحان.
* * *
روال کار فرهنگستان اینجوریه که در طول سال، ده بیست نفر از متخصصین یه رشته جلسه میذارن و در حضور دو تن از اساتید و اعضای فرهنگستان برای اصطلاحات تخصصیشون معادلهای فارسی میسازن یا پیدا میکنن و بعد از جمعبندی تو جلسۀ شورا که شنبهها تشکیل میشه مطرح میکنن تا تصویب بشه. ده بیست نفر از اساتید فرهنگستان تو این جلسه حضور دارن و دو تا نماینده از اون متخصصها. مثلاً سری قبل، نوبت واژههای بازاریابی بود و درگیر معادل فارسی برند بودند.
* * *
سال دوم ارشد که سال آخرمون هم بود یه درسی شبیه کارگاه و کارآموزی داشتیم و بهدلخواه خودمون باید میرفتیم تو تعدادی از این جلسات شورا و جلساتی که بیشترش متخصصین فلان رشته بودن مینشستیم و گزارش مینوشتیم. اون موقع فرصت نمیکردیم بریم و نمرۀ خوبی هم از این درس برای هیچ کدوممون حاصل شد. من بعد از تموم شدن واحدهام، سرم که خلوتتر شد، هر موقع که تهران بودم و فرصت میکردم جلسات رو میرفتم و کسب تجربه میکردم. نه اجباری بهلحاظ نمره بود و نه منفعت مادی داشت برام. اما دوست داشتم یه گوشهای بشینم و بحث کردنشونو تماشا کنم. دوست داشتم ببینم چجوری از عقیدهشون دفاع میکنن، چجوری اعتراض میکنن، چجوری بقیه رو متقاعد میکنن و چجوری وقتی عصبانی میشن از کوره درمیرن. پس هر موقع میرفتم تهران، جلسات روز شنبه رو از دست نمیدادم. ساعت دوی بعدازظهر میرفتم میایستادم جلوی در و بعد از احوالپرسی با استادها ازشون اجازه میگرفتم و مینشستم تو جلسه و گوش میکردم. از قبل هم خبر نداشتم جلسۀ چیه. مثلاً یه بار گروه نظامی اومده بودن، یه بار گروه پزشکی، یه بار فیزیک، یه بار بازاریابی و گروههایی از این قبیل.
* * *
تو فرهنگستان یه گروه هم هست به اسم سلامت که زیرگروه پزشکیه و من تا چند روز پیش فکر میکردم منظور از سلامت، اینه که ورزش کنیم و سیب بخوریم و مسواک بزنیم تا سالم بمونیم. روال انتشار مصوبات هم بدین صورته که هر سال، چند هزار تا واژه از حوزههای مختلف رو تصویب میکنن و تو یه جلد بهترتیب حروف الفبا منتشر میکنن. آخرین جلدی که منتشر شده جلد شونزدهمه که همه جور واژهای توش هست و سال ۹۷ تصویب شده. واژههای مهندسی، پزشکی، هنری، ورزشی و... . جلد پونزده و چهارده و بقیۀ جلدها هم همینطوره. هر کدوم مال یه ساله. وقتی تعداد واژههای یه حوزۀ خاصی به هزار تا برسه، اونا رو جدا هم چاپ میکنن. مثلاً واژههای زمینشناسی علاوه بر اینکه تو این شونزده جلد پخش شده، جدا هم چاپ شده. واژههای حوزۀ سلامت هم. و من همۀ این کتابها رو دارم و هیچ وقت نمیرفتم سراغشون. تا اینکه تصمیم گرفتم مقالهای که راجع به کاربرد اعداد در واژهسازی نوشته بودم رو جمعبندی کنم و بفرستم برای استادم. و در همین راستا، شونزده جلدِ چندصدصفحهای مصوبات رو باید یکییکی بررسی میکردم و از توشون کلماتی که عدد داشتن رو جدا میکردم. و روال کارم بدین صورت بود که هر جا و هر موقع فرصتی گیرم میومد یه جلد از این مصوبات رو میگرفتم دستم و در جایجای خونه یه جلد از اینا پخش و پلا بود و هیچ کسم البته وقعی نمینهید بهشون. تا اینکه یه روز به یکی دو تا از واژههای حوزۀ سلامت برخورد کردم. و اون لحظه بود که برق از سرم پرید و انگار که رسیده باشم به سکانسهای صحنهدار فیلم، سریع صفحاتو رد کردم و دیدم خیر؛ این حوزه در یکی دو واژه خلاصه نشده و بازم هست. دیگه از اون به بعد رفتم تو اتاقم و درو بستم و کتاب رو نیمهباز میگرفتم دستم و دنبال عدد میگشتم. شانس که نداریم. این همه وقت کسی کتابا رو از اینجا برنمیداشت بذاره اونجا. حالا یه موقع دیدی یکی برش داشت و بازش کرد ببینه ما اونجا تو فرهنگستان چی میسازیم و همین واژهها خورد به پستش. و تازه اون روز فهمیدم سلامت، مخفف سلامت جنسی و زادآوری هست و ربطی به مسواک و سیب و ورزش نداره.
* * *
وقتی متخصصین فلان حوزه، واژهها رو میارن جلسه، نماینده موظفه تعریفشون رو برای حضّار بخونه و اگر واژه یا تعریفش ابهام داشت توضیح بیشتری بده. و بدون خوندن تعریف، هرگز هیچ واژهای رو تصویب نمیکنن. و من داشتم فکر میکردم خانوم میم یا خانوم خ یا هر کدوم از این خانوما که همیشه تعریفها رو برای اساتید میخونن چجوری روشون شده این اصطلاحات رو بخونن و بقیه چجوری روشون شده بشنون و کلاً چجوری روشون شده اون جلسه رو تشکیل بدن و ابهاماتشون رو چجوری مطرح کردن. مجموعهواژههای حوزۀ سلامت رو گرفته بودم دستم و ورق میزدم. من نه تنها نمیدونستم چنین مفاهیمی تو فرهنگستان مورد بررسی قرار گرفتن، بلکه حتی نمیدونستم برای این مفاهیم، واژه هست و حتیتر اینکه نمیدونستم اصلاً چنین مفاهیمی وجود داره و انقدر موضوعیت داره که براش جلسه تشکیل بدن. آخه کجا راجع به این چیزها صحبت میشه که براشون واژه هم باشه؟ و هی زیر لب میگفتم خدایا شکرت. خدایا صدهزار مرتبه شکرت که من اون هفته که اینا تصویب شده تو جلسه نبودم. آیا نباید سجدۀ شکر به جا بیارم که تو این دو سالی که هی میرفتم تهران و هی میرفتم مینشستم تو جلسات تصویب واژهها و تازه اونجا میپرسیدم امروز جلسۀ کدوم حوزه است، گیر حوزۀ سلامت نیفتادم؟
البته درستش این بود که چند تا از این واژهها رو بهعنوان مثال میآوردم تو پست یا عکسی لینکی چیزی از صفحات کتاب میذاشتم براتون که شما هم به عمق فاجعه پی ببرید و مثل من کُپ کنید و کفتون ببره و در بهت و حیرتم شریک باشید، لیکن بسی شرم دارم و شما هم شرم پیشه کنید و نپرسید.
یادم نیست اولین بار کی و کجا عاشق این هزارتومنیهای جدید شدم. رنگِش، رقمِش، اندازهاش، همه چیش به دلم نشسته بود و یک روز کیف پولمو باز کردم و دیدم خیلی وقته که دارم از این هزاریا جمع میکنم و دلم نمیاد خرجشون کنم.
سفرهای که دستش بود همرنگ کاغذدیواریای پذیراییمون بود. گفتم چند؟ گفت پنج تومن. چند تا دوتومنی داشتم و دهتومنی. پول خرد نداشت. کارتخوان هم نداشت. پرسید هزاری نداری؟ میدید که دارم. نه میتونستم بیخیال سفره شم و نه از هزاریهای دلبندم دل بکنم. دو تا دوتومنی و یه هزاری دادم و از اون به بعد این هزاریهای دوستداشتنیم رو توی کیف پولم نذاشتم که مجبور نشم خرجشون کنم.
سوار بیآرتی شدم. خانوم مسنی کیف پولشو باز کرده بود و دنبال پول میگشت. یه هزاری درآورد بده به کسی، بابت کارتی که جای اون زده بود. یک هزاری قدیمی گرفتم سمتش و گفتم میشه اون هزاری که دستتونه بدید به من؟ ماتش برده بود. هزاری دست منو نمیدید و لابد داشت با خودش فکر میکرد آیا سائلم؟ آیا غریبم؟ آیا گرسنهام؟ هزاری توی دستمو نزدیکتر گرفتم و گفتم میشه عوض کنیم؟ خندید. گفت آهان. گفتم رنگشونو دوست دارم. گفت این پنجاه تومنیا هم خوشرنگن. گفتم دیگه وسعم نمیرسه از اونا جمع کنم.
پیتزا سفارش دادیم. حساب کرد و اومد نشست. داشت بقیۀ پولو توی کیفش میذاشت که یه هزاری قدیمی، از اون بزرگها از کیفم درآوردم و گفتم میشه اون هزاری که دستته رو با این عوض کنی؟
عکس چهار تا هزاری رو گرفته بود و برام فرستاده بود. نوشته بود برای تو نگهداشتم که هر موقع بیای خونهمون بدمشون بهت.
هیچ کس هنوز نمیدونه این هزاریا رو برای چی دارم جمع میکنم و انگیزهم چیه.
بازم از اوضاع دانشگاههامون بگم براتون.
رفته بودم سایت یکی از همین دانشگاهها قسمت گزارش تراکنش هزینهٔ مصاحبه. شمارهٔ شناسنامه و داوطلبیمو خواست. وارد کردم و رفتم تو یه قسمتی که دیدم شمارهٔ شناسنامه و کد ملی و کد داوطلبی و شمارۀ پرونده و همهٔ اطلاعات شخصی افرادو توش نوشتن و نشونم میدن. ینی اگه یه ذره بیشعور بودم میتونستم کارنامهٔ دانشجوها، درصداشون و حتی از بخش ثبتنام، آدرس خونه و شمارۀ تلفن و کل اطلاعاتشونو بردارم. و اگه یه کم بیشتر بیشعور بودم میتونستم رزومهشونو بررسی کنم ببینم مقاله چی دارن و تزشون چیه و معرفینامههاشون از کیه و حتی میتونستم برم از فرم صلاحیت عمومی، اسم و شمارهٔ دوستان صمیمیشونو بردارم. یه فرم هست اسمش صلاحیت عمومیه. اونجا اسم و آدرس دوستای صمیمی آدمو میخوان. و من به اون فرمها هم دسترسی داشتم. و هر بار چقدر به مسئولین فحش میدم بابت این فرم و پرسیدن اسامی دوستان صمیمی. چون واقعیت اینه که من تو این دنیا هیچ دوست صمیمی و نزدیکی ندارم. کسی که همۀ اسرارم یا بخش اعظمش رو بدونه ندارم و خودم هم دوست صمیمی کسی نیستم. شب بود. دیگه ثبتنام نکردم و پولو واریز نکردم که صبح زنگ بزنم دانشگاه بپرسم چرا اطلاعات شخصی دانشجوها رو عمومی کردن.
صبح قبل از اینکه زنگ بزنم گفتم یه بار دیگه هم چک کنم سایتو با گوشیم. دیدم همهٔ اون اطلاعات ارزشمند رو برداشتهن فقط آمار چپدستها رو نگهداشتن. تازه نگفتن کی چپدسته ها. فقط نوشتن از ۱۵ پسری که تاکنون پولشونو واریز کردن ۲ تاشون چپدست هستن، از ۲۴ تا دختری هم که برای مصاحبه ثبتنام کردن ۲ تاشون چپدست هستن. نمیدونم این چپدست بودنو چرا باید تو قسمت گزارش تراکنش مالی مینوشتن ولی خب همین که به اشتباهشون پی برده بودن جای شکر داشت. ولی ملت هنوز هم میتونستن شکایت کنن بابت لو رفتن اطلاعاتشون.
اما از اونجایی که من اگه به یه چیزی گیر بدم ولکنش نیستم، و کلاً آدم پیگیریام، یه بار دیگه هم با لپتاپ چک کردم سایتو. و متوجه شدم هنوز اطلاعات شخصی دانشجوها رو بهم نشون میده. زنگ زدم دانشگاه و قضیه رو گفتم. باورشون نمیشد. گفتم این شمارۀ شناسنامهٔ من، اینم شمارۀ پروندهم. همین الان با اطلاعات من وارد شید ببینید چی میبینم. وارد شدن و دیدن اطلاعات همه رو نشون میده. گفتم ممکنه ملت ازتون شکایت کنن. کلی تشکر کردن ازم. و از اونجایی که اطلاعات دانشجوها دستم بود، یه بارم با اطلاعات اونا وارد بخش گزارش تراکنش شدم و در کمال شگفتی دیدم برای اونا فقط اسم و اطلاعات خودشونو نشون میده. پس چرا من میتونستم اطلاعات همه رو ببینم؟
با هشتگِ ولکنم_به_باگ_سایتشون_اتصالی_کرده به پیگیریم ادامه دادم و از اون لیستی که دستم بود یکیو پیدا کردم به اسم میم الف که تراکنشش ناموفق بود. وقتی اطلاعات اونو وارد کردم دیدم برای اونم اسم و آدرس و اطلاعات همه رو نشون میده. و فهمیدم قضیه چیه. دوباره زنگ زدم دانشگاه و به آقاهه گفتم من همونیام که چند دقیقه پیش تماس گرفته بودم. گفتم باگ سیستمتونو پیدا کردم. سیستم شما برای اونایی که پرداختشون موفق بوده فقط اطلاعات خودشونو نشون میده، ولی برای اونایی که مثل من هنوز پرداخت نکردن یا مثل آقای میم الف که تراکنششون ناموفق بوده اطلاعات همه رو نشون میده. تعجب کرد و دوباره کلی تشکر کرد و شک ندارم تو دلش گفت بابت همهٔ پیگیریهات مرسی.
حالا اون تعداد چپدستا چی بود صبح که با گوشی رفتم سایت دیدم؟ اونم کشف کردم. صبح خوابالود بودم و رقم آخر شمارهٔ پروندهمو اشتباه وارد کرده بودم. اون وقت به جای اینکه بهم بگه اطلاعات وارد شده غلطه، تعداد ثبتنامیها و تعداد چپدستا رو نشونم داده بود. دوباره با چند تا شمارهٔ الکی وارد سیستم شدم دیدم آره برای شمارههای الکی تعداد ثبتنامیها و چپدستا رو نشون میده فقط. با پیگیریهای بهعملآمده، ساعاتی بعد بالاخره سیستمشون درست شد و منم با طیب خاطر پولو واریز کردم. ولی خدایی صد تومن برای چهار تا سؤال و جواب خیلیه. جا داشت مسئولین دانشگاه، بهعنوان تقدیر و تشکر رایگان ازم مصاحبه بگیرن. یا یه چیزی دستی بهم بدن. بالاخره باگ سیستمشونو کشف کردم و این همه زنگ زدم راهکار ارائه دادم.
#واسه_همه_پیگیریات_مرسی
#واسه_همه_زنگ_زدنات_مرسی
یه کم از سازمان سنجش و اوضاع دانشگاهها بگم براتون.
چهار ماه پیش که رتبههای دکتری اعلام شد، باید دانشگاههایی که میخواستیم رو انتخاب میکردیم. هفت هشت تا دانشگاهو انتخاب کردم. بهشتی، علامه، مدرس، تهران، الزهرا، اصفهان، مشهد. چند روز بعد از پر کردن فرم، دانشگاه شهید بهشتی اسمشو از لیست همهمون حذف کرد گفت منصرف شدیم، امسال برای این رشته دانشجو نمیگیریم. بعدشم یه گرایش جدید اضافه کرد گفت اینو ارائه میدیم. ینی تازه بعد از انتخاب ما، رشتهها حذف و اضافه میشدن و باید فرم ثبتنامی رو ویرایش میکردیم.
یه ماه بعد، نتایج انتخابهامون اعلام شد و دانشگاه اصفهان و شهید بهشتی دعوت به مصاحبه شدم. اون یکیا ترازشون بالا بود، نمرهم نمیرسید. هزینهٔ مصاحبهها رو پرداخت کردیم. مصاحبهها شروع شده بود که یه سری از دانشگاهها مثل شریف و تهران و بهشتی گفتن تصمیم گرفتیم ترازمونو بیاریم پایین و افراد بیشتری رو دعوت به مصاحبه کنیم. یه سری از دانشگاهها مثل علامه هم تازه تصمیم گرفتن گرایش جدید ارائه بدن. ینی بعد از اعلام نتایج مصاحبه، رشتههای جدیدی داشتن معرفی میشدن و تازه بعد از شروع مصاحبهها ترازا رو میاوردن پایین و کارنامههامونو ویرایش میکردن و تعداد دعوتشدگان به مصاحبه رو افزایش میدادن. و این چنین شد که یهو علامه هم دعوت به مصاحبه شدم. آیا باید خوشحال میشدم و گولشونو میخوردم؟ بهنظرم نه. این کارشون دو تا دلیل بیشتر نداره. یا یکی که میخواستن قبولش کنن ترازش پایینه و ترازو بهخاطر اون آوردن پایین که بتونه تو مصاحبه شرکت کنه، یا عدۀ کمی به مصاحبه دعوت شدن و پول پرداخت کردن و میخوان با این کارشون اون تعداد رو افزایش بدن. وگرنه ظرفیتا ثابت بود. اما گول خوردم و تصمیم گرفتم توی مصاحبۀ علامه هم شرکت کنم.
نوزدهم مصاحبهٔ دانشگاه بهشتی بود و روز قبلش داشتم حاضر میشدم برم تهران و با کلی از استادام قرار ملاقات گذاشته بودم و با دوستام برنامهٔ ناهار و پارک و سینما چیده بودم که از دانشگاه مذکور زنگ زدن گفتن مصاحبه موند برای ده روز دیگه. فردا نیاید. ینی میخوام بگم اینا حتی چند ساعت قبل از مصاحبه، زمان مصاحبه رو هم تغییر میدن. ینی ثبات موج میزنه تو تکتک تصمیمهاشون.
پشت در اتاق جلسه داشتم سلفی میگرفتم. من و اتاق مصوبات فرهنگستان، همین الان یهویی. خوب نشد. دوباره گوشیو گرفتم و یک دو سه. داشتم میگفتم سیب که آقای هوشنگ مرادی کرمانی از اتاق اومد بیرون. هول شدم. گوشیو قایم کردم. گفت چی کار میکردی؟ گفتم استاد با اجازهتون داشتم سلفی میگرفتم. منتظر دکتر حدادم. گفتم تا بیان، تو اینستام چند تا پست بذارم. خندید و رفت. دوباره گوشیو گرفتم بالا و داشتم انحنای لب و لبخندم رو تنظیم میکردم که یادم افتاد باید میگفتم خودعکس. چند بار گفتم خودعکس و گرفتم. دکتر اومد. سلام و احوالپرسی کردم و اجازه گرفتم که تو جلسه حضور داشته باشم. نیازی به اجازه نبود؛ اما من دوست دارم به بهانۀ اجازه گرفتن هم که شده با استادهام همکلام و همصحبت بشم. اصلاً عمداً ایستاده بودم دم در که هر استادی که رد میشه، میره تو یا میاد بیرون بپرسه چی کار دارم و من جواب بدم، حالمو بپرسه و تشکر کنم.
جلسۀ گروه بازاریابی بود. متخصصین، معادل فارسی برند رو پس آورده بودن میگفتن جا نیفتاده و مردم همین برند رو میگن. خوبه معادلها رو خودشون پیشنهاد میدن و فرهنگستان فقط تأیید میکنه. حالا پسش آورده بودن. اینجور مواقع یا باید خودشون یه معادل جدید پیشنهاد بدن، یا معادل جدیدی که استادهای فرهنگستان پیشنهاد میدن رو بپذیرن، یا فرهنگستان همین برند رو مثل تلفن و رادیو و تلویزیون قبول و تصویب کنه. برخی از اساتید میگفتن بازم به معادل فارسیش فرصت بدیم. برخی میگفتن اجازه بدیم مردم پیشنهاد بدن. برخی هم معادلهایی رو پیشنهاد میدادن، اما متخصصین این حوزه معادلهای فارسی رو قبول نمیکردن. میگفتن نام و نشان و همخانوادههاشون مفهوم برند رو نمیرسونن. یکی از اساتید گفت مثلاً همین دانشگاه شریف، برنده. اسم شریف که اومد قلبم تندتر زد. یه جوری که انگار قبلش نمیزد. انگار جون گرفته باشم. دستمو گذاشتم روی زانوهام. بهوضوح داشتن میلرزیدن. دکتر حداد داشت یه چیزایی برای خودش یادداشت میکرد. این جلسات، جلسات بحث نیست. متخصصها بحثها رو باید قبلاً بین خودشون بکنن و اینجا واژۀ نهایی رو بیارن و تأییدیه بگیرن. ولی گویا بین خودشون به نتیجه نرسیده بودن. از بحثهاشون متوجه شدم اگر هم قراره معادلی تصویب بشه، ترجیح میدن همخانوادۀ شناس باشه. روی یه تیکه کاغذ نوشتم شناسند چطوره؟ هم همخانوادۀ شناس هست، هم بر وزن برند هست، هم مخفف شناسنده هست. برگه رو نشون خانم میم دادم. از نمایندههای فرهنگستانه و باهاش راحتم. در واقع یه جورایی باهاش دوستم. گفتم شما مطرح کنید. میکروفنش رو روشن کرد و اشاره کرد به من و معرفیم کرد. واژهای که ساخته بودم رو پیشنهاد داد و توضیح مختصری که روی کاغذ نوشته بودم رو خوند. گفتن اینم پیشنهاد خوبیه. اما هنوز سر معادل فارسی برند دعوا بود. بعد از یکونیم ساعت بحث، معادل خوب و قابلقبولی تصویب نشد. گفتن بازم روش فکر کنید و هفتۀ آینده تصمیم میگیریم که چی کارش کنیم. معادل فارسی بقیۀ واژهها رو تصویب کردن و جلسه تموم شد.
هفتۀ آینده تهران نبودم و نمیدونم نتیجۀ بحثشون چی شد. اون روز جلسه که تموم شد، همه رفتن. معمولاً سعی میکنم آخرین نفری باشم که اونجا رو ترک میکنم. وقتی همه رفتن، میزو دور میزنم ببینم چه رد و اثری ازشون مونده که به غنیمت ببرم. غنایم معنوی. رفتم سر میز دکتر حداد که از یادداشتهاش عکس بگیرم. نمیدونم اون یادداشتها رو بعداً کی برمیداره و چی سرشون میاد. یواشکی عکس گرفتم و فرار کردم. هر کی تو جلسه هر چی گفته بود رو نوشته بود. دیدم پیشنهاد و نظر منم نوشته. وقتی اسم خودم و معادل پیشنهادیم رو کنار اسم اون همه استاد صاحبنظر دیدم چشمام دو تا قلب شد از شدت ذوق.
به همکارم پیام میدم که اگر فلانی نمیخواد ورژن جدید نرمافزارو بده... لحنم عصبانی و تنده. جملهام رو پاک میکنم و دوباره مینویسم: اگر ورژن جدید نرمافزار به این زودیها آماده نمیشه من به روال سابق برچسب بزنم. این جمله بهتره. جمله که مجهول باشه، یعنی فاعلش مهم نیست. مهم نرمافزاره که کار همهمون لنگ اونه و بهروز نمیشه. میگه اتفاقاً آماده است؛ الان میفرستم. میفرسته. میگم ممنون؛ تا آخر هفته کارو تحویل میدم. شروع میکنم به برچسب زدن فایل. آقاهه داره تو قنادی راجع به تجربههای دوران جوانیش میگه. باید جملهبهجمله آوانویسی کنم. میگه اون موقع فقط تهران، پلمپی لیوانی میزدن. شهرستان نمیدونستن پلمپی چیه. املای پلمپی رو بلد نیستم. نمیدونم اصلاً درست میشنوم و درست مینویسم یا نه. نمیدونم چیه و چی کارش میکنن. لابد چون شهرستانیام. احتمالا برچسب وامواژه میخوره. گوگل میکنم پلمپی. نتیجه چند تا ظرف و مغازۀ پلمپشده هست. مینویسم پلمپی لیوانی. نتیجه همون قبلیاست. مینویسم پلمپی لیوانی، قنادی. هنوز چیزی دستگیرم نشده. پلمپی لیوانی خوشمزه رو امتحان میکنم. مینویسه آیا منظور شما پلمبیر است؟ بله؛ لابد درستش همین پلمبیره. میشینم پای سایتهایی که عکسهای این دسرو گذاشتن و طرز تهیهشو نوشتن. مواد اولیهشو یادداشت میکنم تو گوشیم. میرم آشپزخونه و هر چی که لازم دارمو میچینم روی میز. عکس میگیرم. تخممرغو میشکنم. زرده رو از سفیده جدا میکنم. شکر و وانیلو میریزم روی زرده و هم میزنم. همزنو میزنم به برق و سفیده رو انقدر هم میزنم که کف کنه. با خامه مخلوطش میکنم و بازم هم میزنم. کفش میخوابه. ژلاتینو میریزم توی آب جوش و صبر میکنم حل بشه. نگاه به بستهش میکنم. تو تا همین چند ماه پیش چهار تومن بودی. چجوری آخه یهو سیزده و پونصد؟ شیرو میجوشونم و زرده و شکرو میریزم توش. بعد سفیده و بعد ژلاتینو. هم میزنم و میرم سراغ لیوانا. یادم میافته مامان و داداشم ژلاتین نمیخورن. به حلال بودنش مشکوکن. دو تا از لیوانا رو برمیگردونم تو کشو. بابا ولی دوست داره. بابا من هر چی درست کنمو دوست داره. لیوانا رو پر میکنم و میذارم تو یخچال. چی بود اسمش؟ پُلُم... پلمپ... برمیگردم سراغ لپتاپم. روشنه. صفحات آشپزی رو یکییکی میبندم و میرسم به نرمافزار تگر. یادم میافته که باید تا آخر هفته کارمو تحویل همکارم بدم. میشینم پای لپتاپ.
بعد از این همه سال تجربۀ نوشتن و ننوشتن، هنوز هم معتقدم خونۀ اول و آخرم تو فضای مجازی، وبلاگمه. هنوز هم معتقدم مخاطبای حرفای من اینجان نه جای دیگه. هنوز هم اینجا راحتترم و بیشتر شبیه خودمم و هنوز هم اینجا رو دوست دارم. اما چی باعث میشه که از گوشۀ دنجِ دوستداشتنیم فاصله بگیرم؟
۱- عوامل برونوبلاگی. اون اتفاقات و مسائلی هستند که پیش میاد و شرایط روحی و نگاه آدم رو تغییر میده. مسائلی که خواننده ازش بیخبره و نویسنده هم دلش نمیخواد راجع بهشون بنویسه و انقدر هم تأثیرگذار هستن که بهصورت موقت یا دائمی روی تمام ابعاد زندگی آدم تأثیر بذارن.
۲- عوامل درونوبلاگی
۲-۱- بازخورد نابهجا و نادرست مخاطب
یه وقتایی من یه چیزی میگم و مخاطب یه چیز دیگه برداشت میکنه و یه کامنتی میذاره راجع به پستم که نشون میده منظورمو بد فهمیده یا کلاً نفهمیده. گاهی آدم یه جوری از یه کامنت میرنجه که عطای صد تا کامنت خوب رو به لقای این یه کامنت بد میبخشه و کلاً راه ارتباطیشو با مخاطب میبنده.
۲-۲- پرسشهای نابهجای مخاطب
در نکوهش نادانی و در راستای تشویقمان به علماندوزی از بچگی این جمله رو توی مغزمان فروکردهاند که پرسیدن عیب نیست و ندانستن عیب است. بعد ما توی مدرسه و دانشگاه، هر جا هر موقع، هر چیزی رو نفهمیدیم و هر سؤالی برامون ایجاد شد، به استناد اینکه پرسیدن عیب نیست و ندانستن عیب است، پرسیدیم؛ و بهتبعِ پرسشمان دانستیم و دانا شدیم. حال آنکه هر ندانستنی عیب نیست و بعضی از پرسیدنها عیب است. کسی یادمون نداد که ما حق نداریم هر چیزی رو بدونیم و هر چیزی رو نباید پرسید. همۀ ما میدونیم که کنجکاوی توی زندگی بقیه درست نیست و زندگی هر کسی به خودش مربوطه و کسی نباید توی زندگی بقیه تجسس کنه و زندگی من به تو چه، به اون چه و به بقیه چه. به بقیه چه رو بلدیم، اما به ما چه و به من چه رو خوب یاد نگرفتیم هنوز. به جملات پرسشی که در طول روز از دیگران پرسیدیم و دیگران از ما پرسیدند فکر کنیم. از احوالپرسیهای ساده و خبر گرفتنهای دوستانه تا کنجکاویهای سطح بالا. اصلاً شاید ما جزو گونههای خاصی باشیم که برامون مهم نباشه دیگران راجع به ما بدونن و مهم نباشه کی چی و چقدر راجع به ما اطلاعات داشته باشه و خودمون با رضایت خودمون اطلاعات فراوان، مهم و شخصیمونو توی صفحات اجتماعیمون در اختیار همه قرار بدیم و با روی خوش به سؤالات ملت پاسخ جامع و کامل بدیم؛ اما آیا بقیه هم این خصلت رو دارند؟ خیر. من وبلاگی رو میخونم که نویسندهاش طوری مینویسه که مشخص نیست دختره یا پسر. برای اون مهمه که جنسیتش مخفی باشه. بلاگر دیگری که کسی حتی حدوداً هم نمیدونه چند سالشه، بلاگری که خاطرات روزانهشو مینویسه اما کسی نمیدونه اهل کجاست، بلاگرهایی که اسماشونو نمیدونیم و هیچ عکسی ازشون ندیدیم. دنیای مجازی که تکلیفش مشخصه، اما من در دنیای حقیقی هم دوستان بسیار نزدیکی دارم که نمیدونم و نمیپرسم چند سالشونه، نمیدونم مجردند یا متأهل، نمیدونم بچه دارند یا نه، نمیدونم چند تا خواهر یا برادر دارند و نمیدونم خونهشون کجاست. حریم خصوصی هر کسی قدر و اندازۀ خاص خودشو داره و اینکه چون من به فلانی این سطح از دسترسی به اطلاعاتم رو دادم، پس حق دارم به تناسب چیزی که از من میدونه، من هم چیزهایی از او بدونم منطقی نیست. اینکه چون فلانی دوست صمیمی منه یا من چون دوست صمیمی فلانی هستم، پس سؤالم کنجکاوی نیست و احوالپرسیه هم اشتباهه. حتی این انتظار که دیگران با قرار دادن اطلاعاتشون در اختیار ما راهنماییمون کنن هم انتظار بهجایی نیست. پاسخ دادن به کامنتهای پرسشی و اینکه چیزی بیشتر از آنچه که توی پستم نوشتم یا ننوشتم پرسیده بشه برای من خوشایند نبوده و نیست. یه وقتایی من یه پستایی نوشتم که همۀ زیباییشون تو مبهم بودن و ایهام داشتنشون بود. عمدهترین دلیل بسته بودن کامنتها هم همین بوده که اگر سؤال نابهجایی پرسیده شد، لااقل جلوی جمع دلخور شدنم رو نشون ندم.
۲-۳- ازدحام و موقتی بودن مخاطبان
وبلاگ من اگه ده سال پیش پنج تا خواننده داشت و پنج سال پیش پنجاه تا، الان پونصد تا خواننده داره. اونم نه پونصد تا خوانندۀ ثابت. هر چند وقت یه بار یه عدهشون ناپدید میشن و چند تا خوانندۀ جدید به جمع اضافه میشه. اینکه یک عده بیان و چند روزی باشن و براشون بنویسم و بعد یهو برن و پشت سرشونم نگاه نکنن عصبانیم میکنه. هر چند همیشه سعی کردم برای خودم بنویسم و نصیحت همیشگیم این بود که به خوانندههاتون دل نبندید، ولی به هر حال یه جاهایی برای دل خوانندهام و نه برای دل خودم نوشتم و برای مخاطبم انرژی گذاشتم و وقت صرف کردم. این تاریخ انقضا داشتن و موقتی بودنشون، این اومدنها و رفتنها و نبودنها با اینکه طبیعی و حتی منطقیه ولی آزارم میده و هر بار از خودم میپرسم مگه اینجا کاروانسراست که یه عده سرشونو میندازن پایین و میان و چند روز دیگه غیبشون میزنه؟
۲-۴- خوانندگانی که احتمالاً وبلاگمو میخونن، حال آنکه دوست ندارم بخونن. معدود خوانندگانی که احتمال حضورشون آزارم میده و باعث میشه نتونم اونطور که دلم میخواد بنویسم.
۲-۵- خوانندگانی که احتمالاً وبلاگمو نمیخونن، حال آنکه دوست دارم بخونن. خوانندگانی که حضور و بازخوردهاشون بهم انگیزه و انرژی میداده و وقتی بازخوردی ازشون ندارم فکر میکنم نیستن و قلمم قوّتی برای نوشتن نداره.
۲-۶- خوانندگان خاموش
خوانندۀ خاموش با خوانندهای که نظر نمیده فرق داره. شما یه بار بیا خودتو معرفی کن و بگو که وبلاگمو میخونی، بعد دیگه نظر نده. اینکه حضور خواننده رو صرفاً از آمار بازدیدها متوجه بشم مثل اینه که بگن موجوداتی به نام جن و روح وجود دارن و در کنار شمان و شما رو میبینن اما شما اونا رو نمیبینید. من همون قدر که از این موجودات میترسم همونقدر و حتی بیشتر، از خوانندههای خاموش میترسم. و اگه فکر میکنید که اگه من بفهمم وبلاگمو میخونید ناراحت میشم، بدانید که این احتمال و تردید که نمیدونم وبلاگمو میخونید یا نمیخونید بیشتر ناراحتم میکنه تا حضورتون. طبق آمار، آدرس اینجا رو پونصد کاربر تو اینوریدرشون دارن و پونصد تا وبلاگ هم از بیان دنبالش میکنن. ولی من حتی پنج نفر از خوانندگان وبلاگم هم نمیتونم با قطعیت و یقین نام ببرم.
اما هنوز هم معتقدم خونۀ اول و آخرم تو فضای مجازی اینجاست و حتی میتونم به ضرس قاطع (ضرس ینی دندان آسیا و قاطع ینی تیز. حالا اینکه چرا میگیم به ضرس قاطع و معنیِ از روی یقین میده، اینو دیگه نمیدونم) عرض کنم که آفاق را گردیدهام، خوبان فراوان دیدهام، مهر بتان ورزیدهام، اما تو چیز دیگری. بله وبلاگ جان؛ تو چیز دیگری.
بابا داره روی گوشی جدیدش برنامه نصب میکنه. میگم شیریتتو باز کن یه چندتاشو من بفرستم، هر چیو که نداشتم دانلود کن. لیست برنامههامو بالا پایین میکنم ببینم چیا به دردش میخوره. میگه بده خودم انتخاب کنم. گوشیمو میگیره و از لابهلای انبوهی از نقشهها و کتابها و دیکشنریها و ماشینحسابها، چهار تا اپلیکشین بهدردِخودشبخور پیدا میکنه. بعد چشمش میافته به اپ اینوریدر. میگه عه! یادش بهخیر. هنوزم کسی وبلاگ مینویسه؟ بابا بعد از به فنا رفتن بلاگفا، وبلاگ نوشتن و وبلاگ خوندن رو ترک کرد و فکر میکنه منم همین کارو کردم. فصل شباهنگ رو نخونده و خبر نداره که دخترش کلنگ فصل چهارمشم کوبیده زمین. میگم نه دیگه؛ بلاگستان شور و حال سابق رو نداره. به فکر فرومیرم. سابقۀ آشنایی من با فیدلی و اینوریدر برمیگرده به ده دوازده سال پیش؛ به زمانی که با وبلاگ و وبلاگنویسی آشنا شدم. هر وبلاگی که وبلاگم رو دنبال میکرد، هر بلاگری که حداقل یک بار برای پستهام کامنت میذاشت، هر وبلاگی که به پستهای من ارجاع یا منو تو پیوندهاش داشت و هر وبلاگ جدیدی که ازش خوشم میومد، آدرسش رو وارد این فیدخوانها میکردم تا هر موقع پست جدیدی منتشر کردند مطلع بشم و مجموعهای از وبلاگهایی که باهم در ارتباطیم رو یک جا داشته باشم. تا همین چهار سال پیش تعدادشون به صدتا هم نمیرسید و اکثر قریب به اتفاقشون از «بلاگفا» بودند. امروز به حول و قوۀ الهی و به برکت انقلاب :| این تعداد رسیده به نهصدتا و اغلب «بیان». نهصدتایی که سیصدتاش حذف و صدتاش تعطیل و به حال خود رها شده.
چند وقت پیش وقتی با امکان طبقهبندی و فولدر کردن فیدها آشنا شدم، این مجموعه رو به چند دسته تقسیم کردم. اگر اینوریدرمو باز میکردم و میدیدم صدها پست نخونده دارم، رندوم یا بهترتیب حروف الفبا نمیخوندمشون. اولویتی برای وبلاگها قائل بودم. وبلاگ دوستان حقیقی و برخی مجازیها حسابشون جدا بود. اینها وقتی پست جدید میذاشتن، مهم نبود کِی باشه و کجا باشم. آب دستم بود میذاشتم زمین و با ذوق و ولع میخوندمشون. مجازیهای صمیمی و وبلاگهای مفید در اولویت دوم بودند. تعریف هر کس از صمیمی و مفید متفاوته. این صمیمیها برای من همونهایی بودند که وقتی سرما میخوردند کامنت میذاشتم شلغم و لیمو بخورند و وقتی میگفتند بیاعصابیمو بذارید به حساب دندوندرد، میگفتم میخک بذارند رو دندونشون و وقتی میرفتند سفر، کامنت میذاشتم که میشه وقتی رسیدی خبر بدی؟ همونهایی که وقتی پست میذاشتن امتحان دارم، پیام میدادم امیدوارم امتحانتو عالی بدی و عصر میپرسیدم شیری یا روباه؟ همونهایی که وقتی میرفتند مأموریت، تا برگردند و پست جدید بذارند، هر روز میرفتم وبلاگشون و کامنتهای جدیدی که تأیید کردند یا جواب دادند رو میشمردم ببینیم برگشتن؟ به وبلاگشون سرزدن؟ زندهان؟ همونهایی که وقتی میرفتند زیارت، التماس دعا میگفتم، برای تولدشون پست اختصاصی مینوشتم و قبولی کنکورشونو، عروسیشونو، بچهدار شدنشونو تبریک میگفتم و برای عزیزشون فاتحه میخوندم و خودمو تو غمهاشون شریک میدونستم. همونهایی که هزاروبیستوهشت تا عکس جغد و هر چی که منو یادشون انداخته ازشون یادگاری دارم. اولویت سومم هم اونهایی بودند که بهندرت کامنت میذاشتن و بهندرت کامنت میذاشتم و تعامل و شناخت زیادی از هم نداشتیم. گاهی هر از گاهی دورادور در ارتباط بودیم. وبلاگ اینها رو سرسری میخوندم. و اولویت آخرم، وبلاگهایی بودند که اسمشون تو لیست دنبالکنندههام بود، اما مطمئن نبودم حتی یک پست هم از من خونده باشن. دنبال میکردند که دنبال بشن. من وبلاگ اینها رو هم توی اینوریدرم داشتم و البته که پستهاشونو نخونده رد میکردم.
وبلاگهایی که حسابشون جدا بود و حق آب و گل توی وبلاگ هم داشتیم، تعطیلن و طبیعیه که یه وبلاگ بعد از مدتی تعطیل بشه و میشه با این موضوع کنار اومد و پذیرفت. اون دویست سیصد تا وبلاگی که تو فولدر مجازیهای صمیمی بودند، همونهایی که خودمونو در غم و شادی هم شریک میدونستیم، همونهایی که کرورکرور عکس برام میفرستادن که فلان جا فلان چیزو دیدیم و یاد تو افتادیم هم تعدادیشون تعطیله و خبر بد اینکه دیگه از تعطیلی و حذف وبلاگها ناراحت نمیشم و عادی شده برام. با کسانی که وبلاگشونو تعطیل کردن و رفتن کاری ندارم. روحشون شاد. با اونهایی که کرورکرور عکس برام میفرستادن که فلان جا فلان چیزو دیدیم و یاد تو افتادیم و تعطیل هم نیستند و همچنان دارند مینویسند و ستارۀ وبلاگشون روشنه، اما دیگه یاد من نمیافتند هم کاری ندارم. با اون گروهی که دنبال میکردن که دنبال بشن هم از همون اول کاری نداشتم. خب با این اوصاف، با کی کار داشته باشم؟ من واقعاً نمیدونم کیا هنوز اینجا رو میخونن. ینی من حتی پنج نفر از خوانندگان وبلاگم هم نمیتونم به ضرس قاطع نام ببرم.
دیشب. مامان صدام میکنه که بیا برات یه چیزی بخونم. لپتاپ داداشم جلوشه. همونجا دم در اتاقش وایمیستم که بخون. قبلش میپرسم طولانی که نیست؟ دارم میرم بخوابما. میگه نه زیاد. گوش کن: «بدینوسیله به اطلاع دوستان و آشنایان میرساند بابای اینجانب پس از هفتهها جستوجو و تلاش بیوقفه موفق به کشفِ...». لبخند میزنم و میگم «کشف بازی خیلی خیلی خیلی جالبِ لطفعلیخان؟». میگه اینجاشو گوش کن حالا: «اینجانب که زودتر از ساعت ده و یازده بیدار نمیشوم و تا نصفشب بیدارم ساعت هفت چنان سرحال بیدار شدم که حتی برای خودم هم باورکردنی نبود». میرم میشینم کنارش و میگم «پست خودمه که این. تابستون ۸۷. زودتر از ده و یازده بیدار نمیشدم من؟!!! کامنتاشم بیار ببینیم کیا نظر دادن». شروع میکنه به خوندن: «ها سلام، موفقیتتو تبریک وگویم». با تعجب میپرسه «وگویم»؟ «ما منتظر پیروزی تو برای کشتن آغامحمدخان بیدیم». «بیدیم؟ بیدیم ینی چی؟» میخندم و میگم شبهای برره یادت نیست؟ به زبان بررهایه. چند تا پست و چند تا کامنت دیگه هم میخونیم و شببهخیر میگم و میرم که بخوابم. یه چند دقیقه بعد برمیگردم و میپرسم حالا انگیزهت چی بود از این حرکت، نصف شبی؟ میگه هیچی؛ همینجوری.
صبح با پیام تبریک عید پریسا بیدار شدم. در جوابش عکس یه گوسفند گوگولی و مسخره رو میفرستم و زیرشم یه متن فاخر مینویسم؛ که بیگمان فلسفهٔ قربان سر بریدن نیست، دل بریدن است. دل بریدن از هر چیزی که به آن تعلق خاطر داری. دل بریدن از هر چه تو را از او میگیرد. هوس کلهپاچه کردم. اسنپفودو باز میکنم مینویسم کلّه. میگه همچین غذایی نداریم. مینویسم پاچه؟ ندارن. مینویسم کَلَپچ. یه رستوران به اسم کلپچ پیدا میکنه، ولی در محدودۀ آدرس ما نیست. رستورانهای نزدیک رو انتخاب میکنم و اونا فقط حلیم دارن. یه بار دیگه میگردم. کلیدواژۀ چشم و زبان و مغز رو میزنم و ندارن. نمیدونم چرا چنین هوس مسخرهای کردم حال آنکه کلهپاچه دوست ندارم. ناکام گوشیو پرت میکنم یه گوشه و پتو رو میکشم روی سرم و مثل این مسئولینی که شب میخوابن و صبح یه حرکت جدید میزنن، تصمیم میگیرم بیام از امروز تا عید غدیر پست بذارم. با خلاقیت بیشتری فکر میکنم. هر روز ده تا پست بذارم یا تصاعدی؟ مثلاً امروز یه دونه فردا دو تا یا امروز نه تا فردا هشت تا؟ هر چند ساعت یه بار و پیوسته یا همه رو یه جا مثلاً چهار صبحِ همون روز؟ میتونم رمز بذارم و رمز هر پست تو پست قبلی باشه. اینجوری ملت مجبور میشن همه رو بخونن و شبیه مسابقه یا بازی میشه. بعد یادم میافته نتایج مصاحبههای دکتری دو هفته دیگه میاد و میتونم این بازی رو ادامه بدم و رمز اون پست توی پست روز غدیر باشه و رمز پست غدیر توی پست قبلش. اینجوری فقط اونایی خبر رد یا قبولیمو خواهند دونست که همۀ پستها رو خونده باشن. دیگه مخاطبآزاری از این شیرینتر و مردمآزاری از این بالاتر؟ :)) :دی
یک. رمز هر پست، آخرین واژۀ پست قبله. پس رمز پست بعدی واژۀ «بالاتر» هست. علامت ؟ و نقطه و :)) و :دی واژه محسوب نمیشن. و واژه اون کلمهایه که قبلش اسپیس زدیم. ینی میخوام بگم «از این بالاتر» یه واژه نیست، اما «ازمابهتران» و «ازهمهجابیخبر» یه واژه هست. یه واژۀ مرکب. قبل از «تر» و «ها» هم اسپیس نمیزنیم. و اگر پست بعدی با کلمۀ «همینجوری» تموم بشه، رمز پست بعدترش «همینجوری» خواهد بود. همین جوری رو جدا ننویسید. همینجوری درسته. اگر نیمفاصله ندارید یا بلد نیستید، عین کلمۀ موردنظر رو از پست قبلی کپی کنید.
دو. کامنتها و قسمت تماس با من تا یک هفته بسته است. دلیلش اینه که من از قبل پستها رو ننوشتم و یهویی این تصمیم رو گرفتم و برای نوشتنشون نیاز به تمرکز دارم و اگه کامنتا باز باشه ممکنه یه چیزی بپرسید و بگید و من یادم بره چی گفتم و چی میخواستم بگم.
سه. بیگمان فلسفهٔ قربان سر بریدن نیست، دل بریدن است. دل بریدن از هر چیزی که به آن تعلق خاطر داری. دل بریدن از هر چه تو را از او میگیرد. بگیر از من، هر آنچه تو را از من میگیرد.
عیدتون مبارک.
چهار. بالاتر :|