پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۲۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مامان‌بزرگ» ثبت شده است

۱۷۸۲- مگو چیست کار ۲

جمعه, ۲۱ مرداد ۱۴۰۱، ۱۲:۰۱ ق.ظ

اولین تجربۀ کاری من فروشندگیه که نیم ساعت سابقۀ کار دارم تو این زمینه. سال هفتادوهفت‌هشت اینا بود. حدودای هفت سالم بود. می‌دیدم تابستونا بچه‌ها (دهه شصتیا) تو کوچه و کنار خیابون آب‌آلبالو و انجیر و شربت خاکشیر و شیرینی پفکی (که ما بهش می‌گفتیم پوکا) می‌فروشن. یه بار به مامان‌بزرگم گفتم یه کم از این شیرینیا بخره منم ببرم بفروشم تو کوچه. ما از اون خونواده‌هاش بودیم که اجازه نمی‌دادیم بچه‌ها تو کوچه بازی کنن که یه وقت حرفای بی‌ادبی یاد نگیرن و بی‌ادب نشن. به‌شرطی که زیاد از خونه دور نشم قبول کردن. شیرینیا رو چیدم توی سینی و با برادرم که طفل خردسالی بیش نبود رفتیم اینا رو بفروشیم. کوچیکا پنج تومن بود (پنجاه ریال)، بزرگا ده تومن (صد ریال). از این سر کوچۀ مامان‌بزرگم اینا رفتیم دور زدیم و از اون سر کوچه برگشتیم. کسی نخرید. در واقع کسی تو کوچه نبود که بخره و ما غمگین و ورشکست! داشتیم برمی‌گشتیم خونه که آقای کریم بنّا که اون موقع پنجاه شصت سالش بود ما رو دید. دوتا شیرینی خرید و پول این دوتا رو داد و یکی از شیرینیا رو گذاشت دهن من و یکی رو گذاشت دهن برادرم. هیچی دیگه. دسترنجمونو خوردیم و با پونزده تومن (۱۵۰ ریال) برگشتیم خونه و بقیه‌شم فروختیم به اهل منزل.

اولین تجربۀ جدی کاریم تو دورۀ کارآموزی کارشناسی بود که نه‌تنها درآمد نداشت بلکه یه چیزی هم دستی بهشون دادیم که به ما کار یاد می‌دن. صبح تا ظهر می‌رفتم یه جایی که از اقصی نقاط استان کامپیوترها و پرینترها و دستگاه‌های مشکل‌دارو می‌فرستادن و ما حالشونو خوب می‌کردیم. چه به‌لحاظ نرم‌افزاری چه سخت‌افزاری. یکی از بهترین بخش‌های وبلاگم که البته الان زیر آوار بلاگفاست و بهشون دسترسی ندارم که لینک بدم پست‌های دورۀ کارآموزیمه. هر روز میومدم خاطرات اداره رو با جزئیات و عکس‌های فراوان عرضه می‌کردم و الان خوشحالم بابت ثبتشون. این کار، کار موردعلاقه‌م بود. البته چون مشکلات رو روی کاغذ می‌نوشتن و ما با صاحبان اون وسیله‌ها در ارتباط نبودیم یه کم از موردعلاقه بودن کار کم می‌کرد. ترجیح می‌دادم خودشون باشن و مشکل رو توضیح بدن و یادشون بدم که اگه این مشکل تکرار شد چجوری خودشون حلش کن.

دومین تجربۀ کاریم که کار دانشجویی بود، مسئولیت سایت خوابگاه بود. من قبل از اینکه برم دانشگاه تو خونه پرینتر داشتم. خوابگاه که رفتم خیلی چیزا رو از دست دادم که یکیش پرینتر بود. هر بار که می‌خواستم تمرینا و گزارش‌کارهای آزمایشگاهو پرینت کنم باید می‌رفتم سایت خوابگاه که مسئولشم معمولاً فرد نابلدی بود. کلی صف و نوبت و بعدشم یه موقع می‌دیدی کاغذ گیر کرده و نمی‌تونه درش بیاره، یه موقع نمی‌تونست دو صفحه رو پشت‌ورو دربیاره و یه موقع کامپیوتره کلاً پرینترو نمی‌شناخت و یه موقع هم می‌دیدی اصلاً مسئول سایت نیومده. درسامم طوری بود که هر ترم چندتا آزمایشگاه داشتیم و هر هفته باید پیش‌گزارش و گزارش‌کار آماده می‌کردیم. سال دوم کارشناسی درخواست دادم که دو روز در هفته مسئول سایت خوابگاه باشم. پنج‌شنبه و جمعه ده تا یازده شب، یا یازده تا دوازده. نیّتم بعد از رضای خدا پرینت کردن گزارش‌های خودم بود. به کار مردم هم رسیدگی می‌کردم البته. به‌موقع می‌رفتم سایت و اگه کسی کارش طول می‌کشدید کرکره رو پایین نمی‌کشیدم که برو فردا بیا. اول کار مردم رو انجام می‌دادم بعد کار خودمو. هزینه‌شم پرداخت می‌کردم. یادمه یه ظرف بستنی یا ظرف حلوا بود که پولا رو اونجا می‌ذاشتیم. هیچ وقت هم غیبت نکردم؛ جز یه بار که فراموش کرده بودم سایتی هست و من مسئولشم. بیست‌وچهار اردیبهشت بود. شب تولد هم‌اتاقیم. بیرون بودیم و کلاً فراموش کرده بودم سایتو. شماره‌مو روی دیوار سایت زده بودم که اگه کسی کاری داشت زنگ بزنه. مشتریا اون شب زنگ زدن کجایی و منم از یکی از بچه‌ها که شیفتش یه روز دیگه بود خواستم اون شب جای من بره و منم بعداً جبران کردم این جابه‌جایی رو. اون شب اولین و آخرین شب دانشجوییم بود که تا پاسی از شب با بچه‌ها بیرون بودم. دو سه ماه مسئول سایت بودم و بعدشم تابستون شد و برگشتیم خونه. تا چند سال بعدشم نرفتم دستمزد این کارمو از شورای صنفی بگیرم. یادم هم نیست چی شد که تصمیم گرفتم برم بگم پولمو بدین! دستمزد این دو سه ماه، شصت تومن، یا هفتاد تومن بود. یا یه شصت تومن و یه هفتاد تومن. که به پول الان میشه ده‌تا بلیت قطار تهران یا دوتا بلیت هواپیما. بعد از اینم دیگه کار نکردم تا ارشد. چون اسم کارو که می‌آوردم خانواده مخالفت می‌کردن که تو فقط درس بخون و به پول درآوردن فکر نکن. فقط یه چند بار همون اوایل کارشناسی چند ساعت کلاس رفع اشکال کنکور برای دوست دوستم برگزار کردم که بابتش پولی نگرفتم و در ادامه هم باهاش دوست شدم. تدریس برای کنکوری‌های مرفّه و بی‌دردی که به جای یاد گرفتن تو مدرسه، معلم خصوصی می‌گیرن که لقمه رو بجَوه بذاره تو دهنشون جزو کارهاییه که شدیداً ازش متنفرم.


پ.ن۱: یه سر رفتم بلاگفا خاطرۀ شب تولد هم‌اتاقیمو مرور کنم. رشتۀ هم‌اتاقیم مهندسی عمران بود و همشهری بودیم باهم. هم‌مدرسه‌ای نبودیم ولی دورادور می‌شناختمش و ارتباط خانوادگی هم داشتیم. روز تولدش دعوتمون کرد پارک ملت. یادم نیست که از قبل گفته بود مختلطه یا تو پارک فهمیدیم. چندتا از پسرای تُرک عمران بودن و برق، که من فقط برقیه رو می‌شناختم. ویژگی مشترک همه‌مونم این بود که نه قبلش نه بعدش نه اونجا دوست‌دختر و دوست‌پسر نداشتیم. تو پارک روی چمنا یه دایرۀ بزرگ تشکیل داده بودیم و دخترا یه سمت بودن پسرا یه سمت دیگه :| مافیا و پانتومیم هم مد نبود و هر چی فکر می‌کنم می‌بینم جز خوردن شام و دادن کادو کار دیگه‌ای نکردیم. تنها قسمت مورددار داستان اونجا بود که حین ارائۀ کادو یه آهنگ مجاز (نفس کشیدن سخته) رو هم‌خوانی کردیم که البته بعدتر فهمیدم فقط سه نفرمون روی آهنگ تسلط داشتیم و به تک‌خوانی شبیه‌تر بوده تا هم‌خوانی. موقع برگشتن هم یادمه تاکسی گرفتیم و پسرا یه جوری تقسیم شدن که حتماً یه مرد! تو تاکسی همراهمون باشه تا خوابگاه!

پ.ن۲: «نفس کشیدن سخته» بی‌ربط‌ترین محتوا رو به شرایط روحی اون موقع‌مون داشت. صرفاً چون تو فیلم سعادت‌آباد موقع فوت کردن شمع اونو خونده بودن ما هم خوندیمش [لینک آپارات اون سکانس].
۵ نظر ۲۱ مرداد ۰۱ ، ۰۰:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۴۵- مشهدی حاجی

يكشنبه, ۱ فروردين ۱۴۰۰، ۰۲:۰۰ ب.ظ

مادربزرگم اینا یه همسایۀ دیواربه‌دیوار قدیمی دارن که بچه‌هاشون هم‌بازی دوران کودکی بچه‌های مادربزرگ و پدربزرگم بودن. قدیمی و صمیمی. انقدر نزدیک که عروسی بچه‌هاشونو خونۀ پدربزرگم اینا گرفتن و نوه‌هاشون عمه‌های منو خاله و بابامو پسرعمو! صدا می‌کردن. روایت داریم که وقتی من به دنیا میام و دنیا رو به قدومم متبرک می‌کنم، مامان و مامان‌بزرگ و عمه‌ها چون اولین مواجهه‌شون با نوزاد بوده، نمی‌دونستن چجوری حمومم کنن و از ترس اینکه خفه شم یا بسوزم یا از دستشون لیز بخورم بیفتم یه بلایی سرم بیاد می‌برن خونۀ اینا که خانم همسایه منو بشوره. دو سه بار می‌برن حموم اونا تا بالاخره ترسشون می‌ریزه و یاد می‌گیرن چجوری بچه رو بشورن که بلایی سرش نیاد. 

رسم داریم که وقتی کسی می‌میره، حتماً اولین عید به خانواده‌ش سربزنیم برای سرسلامتی و تسلیت. پارسال این همسایۀ قدیمیمون فوت کرد. شوهر همین خانومی که منو اولین و دومین و سومین بار حموم کرد. شوهرش چون عید قربان به دنیا اومده بود اسمشو گذاشته بودن حاجی و مشهدی حاجی صداش می‌کردن. سر کوچه، عطاری داشت. اسم کوچه‌شونم اسم برادرزادۀ شهید همین مشهدی حاجی بود. و هست. ایست قلبی کرد. همۀ کاراش حساب‌شده بود و برای هر کارش وقت دقیق و معینی داشت. ارتشی نبود، ولی قوانین خونه‌شون شبیه قوانین یه ارتشی بود. مهربون بود، ولی از اون مهربونای سخت‌گیر و دلسوز. دیسیپلین خاصی داشت. یه روایت دیگه داریم که بعد از بار سومی که منو بردن خونه‌شون که خانومش منو بشوره، توصیه کرده که دقت کنید و شستن بچه رو یاد بگیرید که خودتون بشورید. که به‌نظرم کار نیک و پسندیده‌ای کرده. اگه می‌رفتی ازشون ماهی بگیری ماهیگیری یادت می‌داد. به‌خاطر کرونا براش مراسم نگرفتن و فقط فامیلای خیلی نزدیک و همسایه‌هاشون می‌رفتن برای فاتحه.

دیروز مامان و بابا می‌خواستن برن خونه‌شون برای عرض تسلیت. منم رفتم. با دوتا ماسک و چند متر فاصله یه گوشه‌ای ساکت نشستم و داشتم درودیوارو تماشا می‌کردم. من خیلی نرفته بودم خونه‌شون. شاید همون دو سه بار اول عمرم و دو سه بار هم بعداً برای عیددیدنی. خاطرۀ زیادی از اون خونه یا حداقل خاطره‌ای که تو خاطرم مونده باشه نداشتم. یه بار خانم همسایه تعریف می‌کرد که وقتی دو سه سالت بود آوردیمت خونه‌مون که با ما غذا بخوری. می‌گفت ساکت و مؤدب نشسته بودی و انقدر تمیز می‌خوردی و با دقت قاشق رو پر می‌کردی که همه‌مون محو تماشای غذا خوردن تو بودیم. گویا یکی‌دوتا دونه برنج می‌ریزه رو سفره و من برش‌می‌دارم. همین کارم هم حتی تو خاطرشون مونده بود و می‌گفتن با انگشتای کوچولوت برنجا رو برداشتی که سفره کثیف نشه. کریم بنّا هم اومده بود. همزمان رسیدیم در خونه‌شون. انقدر نزدیک هم بودیم که گفتم اول شما بفرمایید و پشت سرش من. می‌دونستم که نه منو یادشه نه اون شیرینیای پفکی رو، ولی تا دیدمش، مزۀ شیرینی پفکی اومد تو دهنم و به یاد پونزده تومن سودم از فروششون لبخند شدم.

یه‌جوری غرق در گذشته و محو درودیوارشون بودم که یادم رفت فاتحه بخونم.


+ رادیوبلاگی‌ها، روز اول

۳ نظر ۰۱ فروردين ۰۰ ، ۱۴:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۰۰- یلدای ازیادرفته

سه شنبه, ۲ دی ۱۳۹۹، ۱۱:۳۲ ب.ظ

چند شب پیش دانشگاه پیام داده بود و دعوتمون کرده بود تو ویژه‌برنامه‌های مجازی و مسابقاتی که برامون تدارک دیده بودن شرکت کنیم. سه چهار روز فرصت داده بودن فیلم و عکس و دابسمش‌های یلدایی و قصه‌گویی‌های مادربزرگا و پدربزرگامونو بفرستیم و نمادهای شب یلدا رو نام ببریم. دیدم فیلم درست و حسابی ندارم، دابسمش بلد نیستم، پدربزرگ و مادربزرگم هم عمرشونو دادن به شما. شرکت نکردم. امشب برای خالی نبودن عریضه در پاسخ به نمادهای یلدا کدام‌اند نوشتم پارچهٔ ترمه به‌عنوان سفره، کرسی، دیوان حافظ، شاهنامه، انار، هندوانه، خرمالو، آجیل، لبو، باقلا، پشمک، نقل و شیرینی. داشتم دنبال عکس می‌گشتم. عکسامو با تاریخشون ذخیره می‌کنم. با این تصور که از سال ۹۴ شب یلدا پیش خانواده بودم، تصمیم گرفتم همون عکس‌های ۸۹ تا ۹۳ خوابگاهو براشون بفرستم. اتفاقی موقع گشتن دنبال عکس‌های سی‌ام آذر و اول دی، متوجه شدم سال ۹۷ تو این تاریخ تو قطار بودم و داشتم می‌رفتم تهران. من که سال ۹۷ دانشجو نبودم. کلاس نداشتم. عکس‌ها رو زدم جلوتر و یادم اومد باید می‌رفتم تهران پی پایان‌نامه‌ام. یادم اومد اون سال به‌خاطر سفر من یلدا رو یه شب زودتر گرفتیم. یادم اومد شب یلدا تو قطار بودم. یادم اومد بلیتمو برای عصر گرفته بودم که صبح زود تهران باشم. زمستون بود. می‌ترسیدم از جاده و برف و اتوبوس. اومدم سراغ وبلاگم. فکر کردم لابد خاطره‌ای یادداشتی چیزی از اون موقع اینجا دارم. داشتم. اون شب تو قطار با گوشیم نوشته بودم:

«سال ۹۱ اومدم تو وبلاگم نوشتم این سومین یلداییه که خونه نیستم و در کنار خانواده نیستم. نوشتم خوابگاهم. نوشتم با دوستامم. نوشتم بد نمی‌گذره، ولی می‌گذره دیگه. می‌گذره دیگه رو با غصه گفتم. گفتم و هر سال اومدم یه دونه گذاشتم روی این سومین و چهارمین و پنجمین و حالا اومدم بگم امسال هم اولین یلداییه که تنهام. نه تنها خونه نیستم و در کنار خانواده نیستم بلکه حتی خوابگاه هم نیستم و دوستامم نیستن. صبح باید تهران باشم و تو قطارم. خودمم و خودم. حتی تو کوپه هم کسی نیست.». بعداً که هم‌کوپه‌ایام سوار شده بودن باهم رفته بودیم رستوران قطار و این عکسو گرفته بودم و عنوان پستمم گذاشته بودم: شب بود، شبم سرکش و دیوانه شبی بود...


۱ نظر ۰۲ دی ۹۹ ، ۲۳:۳۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عکس‌نوشت ۱۳۹۲. با هم‌اتاقیای جدیدم رفتیم تهران‌گردی. همین‌جوری هر چه پیش آید خوش آید، بدون هدف و مقصد راه افتادیم و رسیدیم پارک طالقانی و آب و آتش و باغ‌موزۀ دفاع مقدس حقّانی. جلوی فرهنگستان. اون موقع که کنار این تانک عکس می‌گرفتم نمی‌دونستم دو سال دیگه سرنوشتم گره می‌خوره اینجا. اون موقع حتی نمی‌دونستم فرهنگستان اونجاست و اصلاً جایی به اسم فرهنگستان وجود داره.



سفرنوشت ۱۳۹۲. اینجا قُمه و خونۀ امام خمینی :دی. دیگه گفتم از لوکیشن‌های مختلف عکس می‌ذارم از اینجا هم عکس بذارم. مقصد من تهران بود و بعدِ زیارت یه آژانس! گرفتم رفتم تهران. کلاس داشتم و بیشتر نگران غذاهای توی چمدونم بودم که یخشون آب نشه و خراب نشن. خانواده فکر کنم برگشتنی یه سر هم رفتن کاشان. رفیق نیمه‌راه که میگن منم.



عکس‌نوشت ۱۳۹۲. کارگاه برق، با اعمال شاقّه و امتحان کتبی و اصن یه وضعی. بیست‌ویک ساله هستم، ترم هفت :|



درگذشتگان ۱۳۹۲. مادربزرگم؛ مادربزرگ عزیز و نازنینم، مادربزرگ مهربونم. هر بار می‌خواستم برم خوابگاه چمدونمو پر خوراکی می‌کرد. آخرین بار برام سنگک گرفته بود. می‌دونست که چقدر سختمه نونوایی رفتن و نون خریدن. نموند و ندید مهندس شدنم رو. نبودم و ندیدم وقتی رفت. زنگ زدن گفتن حالش خوب نیست بیا. گفتم امتحان دارم. گفتن بابا هم قراره بیاد. بابا مکه بود. بابا سفرشو نصفه گذاشت و برگشت تبریز. فامیلای تهران و کرج اومدن خوابگاه دنبالم که ببرنم تبریز. با پیرهن مشکی. می‌گفتن نگران نباش بیمارستانه و یه کم حالش خوب نیست. می‌دونستم دروغ میگن. پیرهن مشکیاشون داد می‌زد دروغ میگن، ولی دلم می‌خواست باور کنم و مامان‌بزرگم فقط یه کم حالش خوب نباشه. وقتی رسیدیم از این پارچه مشکیا زده بودن جلوی در. قلبم... قلبم مچاله شد. 



عنوان: بخشی از آهنگ من و تهران قمیشی

۶۰ نظر ۱۵ اسفند ۹۸ ، ۰۰:۱۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

درگذشتگان ۱۳۸۷ و ۱۳۸۹. تصمیم جدیدی گرفتم مبنی بر اینکه در کنار عکس‌نوشت‌ها و سفرنوشت‌هایی که مصادف با شمارهٔ پست‌ها هستن، یادی هم بکنم از عزیزانی که تو اون سال‌ها از دست دادم و بند جدیدی تحت عنوان درگذشتگان اون سال به هر پستم اضافه کنم. پدربزرگ و مادربزرگ مادریمو وقتی ابتدائی بودم از دست دادم و تاریخ دقیقش یادم نیست. سال ۸۷ مادربزرگ پدرم فوت کرد. مامانِ بابابزرگم. با محمدرضا و پریسا اینا زندگی می‌کرد؛ چون که پدر و مادر محمدرضا و پریسا هردوشون نوه‌های ایشون بودن. هر سال تو مناسبت‌ها، تاسوعا و عاشورا و سیزده‌بدر و یلدا و تولدهامون، تو همهٔ مراسم‌هامون حضور داشت. عاشق سس مایونز بود. هر موقع سسو خالی می‌کنیم رو سالاد می‌خندیم و یادش می‌افتیم. خردادماه فوت کرد. البته من همیشه فکر می‌کردم سال فوتش  ۸۸ هست و من خرداد سال ۸۸ سوم دبیرستان بودم و توی مراسم ختم و کفن و دفن منتظر نتایج المپیاد ادبی. ولی شاهدان قضیه میگن سال فوتش ۸۷ بود و تو دوم دبیرستان بودی اون موقع. لابد ۸۸ تو مراسم سالگردش من منتظر نتایج بودم. سال ۸۹ هم پدربزرگم فوت کرد. مردادماه. درست قبل از اعلام نتایج کنکور. نبود و ندید وقتی نتایج اومد. پدربزرگم هم عاشق ترشی بود. منم که نوهٔ همین مرد باشم شیفتهٔ ترشیجاتم. اینا انقدر برام عزیز بودن و دوستشون داشتم و دارم که هنوز دلتنگشون میشم و خوابشونو می‌بینم.

پدربزرگ و مادرش، سیزده‌بدر


عکس‌نوشت ۱۳۸۹. دارم می‌رم سر جلسۀ کنکور. هیژده سالمه.


چون مچ تا آرنجم هم معلوم بود :| 


سفرنوشت ۱۳۸۹. مشهد. اردوی ورودی‌های دانشگاه. ششمین سفر مشهدمه این سفر.



عکس‌نوشت ۱۳۸۹. یک واحد کارگاه عمومی، با اعمال شاقّه.



عکس‌نوشت ۱۳۸۹. اولین نونی که گرفتم. دویست تومن. خوابگاه.



+ عنوان، بخشی از شعریه که شب کنکور کارشناسی تو وبلاگم نوشته بودم. امشبم قرار بود شب کنکور سومین آزمون دکترا باشه. کلی برنامه‌ریزی کرده بودم این پست با این شماره امشب منتشر بشه. ولی خب کنکورو به‌خاطر کرونا دو ماه عقب انداختن و البته که خوشحالم.

+ چند روزه که وزارت بهداشت برای همه پیام‌‌‌‌‌های بهداشتی می‌‌‌فرسته. امروز فهمیدم پیام‌‌‌هایی که به ایرانسلم میان متفاوت با پیام‌‌‌‌های همراه اولم هستن. تعدادشون هم بیشتره. و نکتهٔ جالب دیگه اینکه تو خونه، بیشتر از همه برای من پیام می‌‌‌‌‌‌‌فرسته.

+ و بدینوسیله به استحضار غمی‌خوانان می‌رسانم غمی اینجاست: 

ghami.blog.ir

۳۸ نظر ۰۸ اسفند ۹۸ ، ۱۹:۲۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۳۸۷- اَسفار

يكشنبه, ۴ اسفند ۱۳۹۸، ۰۱:۰۱ ق.ظ

پیش‌گفتار: اسفندماه یکشنبه، سه‌شنبه، پنج‌شنبه پست می‌ذارم که تا آخر سال به پست ۱۳۹۸ برسیم.

مقدمه: دوست داشتم عکس‌نوشت‌ها مسافرت‌هامون رو هم شامل بشه که بعداً که مرور می‌کنم بگم آره فلان سال فلان جا رفته بودیم و یادش به‌خیر. تا پست قبل، و در واقع تا عکس‌نوشت قبلی، جز دو باری که هفت‌سالگی و هشت‌سالگی با پدربزرگم اینا و یه باری که سوم راهنمایی با اردوی دانش‌آموزی رفتم مشهد، سفر دیگه‌ای نداشتم. از سال ۸۶ سفرهای خانوادگی ما شروع میشه و من از هر سفر یک عکس (که با دوربین گوشی‌های سونی اریکسون رحمة الله گرفته شدن) و یک خاطرۀ کوتاه با عنوان سفرنوشت انتخاب کردم. 

سفرنوشت ۱۳۸۶. شهرکرد. به‌عنوان اولین سفر خانوادگی، تجربۀ شیرین و به یاد ماندنی‌ای بود. مخصوصاً وقتی یهویی موقع بدرقه، مادربزرگم هم به جمع ما پیوست و همسفرمون شد. حضور مادربزرگم شیرینی سفر رو دوچندان کرد. تنها قسمت مسخره و مزخرفش اونجا بود که بعداً فهمیدم یه خانومه تو هتل منو برای پسرش پسندیده بود و مامانم اینا بهش گفته بودن دخترمون قصد ادامۀ تحصیل داره و هنوز بچه است. من روحمم از این موضوع خبر نداشت و بعداً مامانم بهم گفت. واقعاً چجوری تونستن از یه الف بچهٔ پونزده‌ساله (اونم با طرز تفکر داغونی که تو پست ۱۳۸۵ به سمع و نظرتون رسوندم خواستگاری کنن؟). ینی هر موقع یاد نگاه‌های خانومه و پسرش می‌افتم حالم بد میشه. این دختره، دخترِ همین خواستگاره هست.

این آهنگِ فاخر رو هم در راستای عکس ذیل تقدیمتون می‌کنم. باشد که حالش را ببرید: 

[آمدی بر سر چشمه دختر کوزه‌به‌دست]

البته به جای کوزه بطری دستمه، ولی خب مهم نیّته.



سفرنوشت ۱۳۸۶. قم. از شهرکرد برگشتنی یه سر هم رفتیم قم. در حد زیارت و نماز. زیاد نموندیم. خلاقیت در سانسور عکسا رو :))



سفرنوشت ۱۳۸۶. مشهد. چند ماه بعد از سفر شهرکرد و قم، رفتیم مشهد. این دومین سفر خانوادگیمون بود.



سفرنوشت ۱۳۸۷. مشهد. این بار با پدربزرگم اینا رفتیم مشهد. تو صحن نشسته بودیم و داشتیم عکس می‌گرفتیم که یهو این بچه اومد نشستم بغل من. و در خاطره‌ها ثبت شد. منم نیشم تا بناگوش بازه. 



سفرنوشت ۱۳۸۷. همدان. با اردوی دانش‌آموزی رفتم همدان. اینجا پای همین کتیبه‌ای که به خط میخی بود و من نمی‌فهمیدمش تصمیم گرفتم میخی یاد بگیرم. میخی زبان نیست، خطه. شونزده سالمه اینجا.



سفرنوشت ۱۳۸۷بُناب. نام شهریست کوچک، در استانمان. با اردوی دانش‌آموزی، با هم‌کلاسیام رفتم. برای مسابقۀ قرآن سمپاد. من چون عربیم خوب بود، همیشه برای رشتهٔ ترجمه می‌رفتم. یادم نیست چی شد که رفتم و چندم شدم. معمولاً خودم ثبت‌نام نمی‌کردم و مدرسه اسممو می‌نوشت می‌گفت بیا برو برامون مقام کسب کن. اینجا با پسرای سمپاد تو یه هتل بودیم. دخترا طبقۀ فکر کنم دوم بودن، پسرا طبقۀ سوم. یا شایدم برعکس. پله‌ها رو با سنگ و تخته و بتن مسدود کرده بودن و فقط حق داشتیم با آسانسور بریم همکف برای رستوران و برگردیم طبقهٔ خودمون. روز آخر من داشتم از همکف برمی‌گشتم اتاقمون. بعد یادم نبود کدوم کلید آسانسورو می‌زدیم بره دوم. آسانسوره یه جوری بود که انگار همکف رو هم طبقه حساب می‌کرد. بعد من به دلیل خطای محاسباتی!، طبقۀ پسرا پیاده شدم و از دیدن اون همه پسر یهو انقدر هل شدم که دیگه برنگشتم داخل آسانسور و رفتم سمت راه‌پله. چون روز آخر بود، سنگ و بتن و اینا رو برداشته بودن و من بدوبدو برگشتم طبقۀ خودمون و وقتی دوستام دیدن دارم از طبقۀ پسرا میام قیافه‌شون دیدنی بود و سؤالی که براشون پیش اومده بود این بود که من اونجا چی کار می‌کردم :)) این عکسو تو حیاط هتل گرفتم. موبایلمو دادم به یه دختره که اونم از یه شهر دیگه اومده بود و ازش خواستم ازم عکس بگیره. بعد ازش اسمشو پرسیدم و گفت مینا درختی. این اسمو یادتون نگهدارید که پست بعدی قراره باز بهش برگردیم. این کاپشنم هم همونیه که چند ماه پیش برای کنفرانس مشهد پوشیده بودم. فکر کنم تو این ده سال ده بارم درست و حسابی نپوشیدمش، ولی تو همهٔ عکسام حضور فعال داره :|



جمعه، دوم اسفند. خواب می‌دیدم سر صندوق حواسم پرت میشه و برگه رو بدون اینکه بنویسم می‌ندازم تو صندوق. به مأموره التماس می‌کردم بازش کنه برگه‌مو دربیارم توشو بنویسم. اونم می‌گفت اجازه نداریم باز کنیم و پلمپه! منم کلی غصه خوردم که رأی خالی دادم. بعد دیگه جمعه پای صندوق هزار دفعه برگه رو چک کردم که مطمئن شم توشو نوشتم :| 


۱۸ نظر ۰۴ اسفند ۹۸ ، ۰۱:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۳۷۸- ز نازکی ز ندامت ز بیم صبح قیامت

چهارشنبه, ۴ دی ۱۳۹۸، ۰۶:۰۶ ق.ظ

عکس‌نوشت ۱۳۷۸. نشان گرفته دلم را کمان ابروی ماهی؛ خدای را که مبادا دل از نشانه بیافتد. شَوَم چو ابر بهاران ز جوش اشک چو باران، که دانه دانه برآید که دانه دانه بیافتد. اَلا غریب خراسان، رضا مشو که بمیرد؛ اگر که مرغک زاری از آشیانه بیافتد. خیال کن که غزالم، بیا و ضامن من شو؛ بیا که آتش صیاد از زبانه بیافتد.


عکسِ دومین سفر مشهد؛ با پدربزرگ و مادربزرگ و عمه‌ها، سال ۷۸

+ بیاید با روش‌های نوین کادودهی آشناتون کنم. تولد مامان شب یلداست. من تصمیم داشتم برم کیک بگیرم غافلگیرش کنم؛ بعد دیدم خودش داره برای یلدا کیک درست می‌کنه دیگه بیرون نرفتم. هیچ کدوم هم به رومون نیاوردیم تولدشه و برنامه‌ای نداشتیم. شب کیکو آورد گذاشت روی میز و بابا یواشکی گفت می‌دونی تولد مامانته؟ گفتم آره. گفت چی کار کنیم براش؟ گفتم چیزی به ذهنم نرسید براش بخرم. پولشو می‌دیم هر چی خواست خودش بخره. یه مبلغی رو بابا گذاشت تو پاکت و یه مبلغی داداشم گذاشت تو پاکت و منم رو مقوا به ساده‌ترین شکل ممکن نوشتم تولدت مبارک. بعد چون پول نقد نداشتم، کادومو کارت‌به‌کارت کردم و موقع گرفتن عکس از کیک و کادوها! (عکسو یادگاری برای خودم می‌گرفتم)، گفتم مامان گوشیشو بیاره اسمس بانک و مبلغ منم بیافته تو عکس :))

++ چرا از کل میز یلدا عکس نگرفتم؟ چون ینی چی آخه. واقعاً درک نمی‌کنم این از سفرۀ هفت‌سین و یلدا عکس گرفتن رو، و چون به نظر خودم کار مسخره‌ایه، خودم این کار مسخره رو مرتکب نمی‌شم. آره درسته وقتی خوابگاه بودم عکسای یلدا رو نشونتون می‌دادم، ولی اونجا خوابگاه بود و سفره‌هامون در عین سادگی و نداری بود. در عین بی‌کسی و تنهایی و غم و غربت بود و چار تا چیپس و پفک آه حسرت کسی رو در پی نداشت. ولی من همین عکس سادۀ کیک بدون فِرمونم که می‌ذارم (شیشۀ فر شکسته، تو قابلمه درست کردیم :دی)، هزار تا فکر و خیال می‌کنم که نکنه یکی مامان نداشته باشه و غصه بخوره، نکنه یکی بابا نداشته باشه و غصه بخوره، نکنه یکی فر نداشته باشه و غصه بخوره، نکنه یکی پول نداشته باشه و غصه بخوره و کلاً یکی به هر دلیلی غصه بخوره. رعایت کنیم خلاصه. به عکساتون برنخوره ها، ولی دیگه چار تا دونه پسته و پشمک که نشون دادن نداره :| (اگر روی لینک‌ها کلیک کردید و رسیدید به جملۀ وای لباس و اسباب‌بازی بچه بالای ده تومنه و چقدر گرونه و اینا، نخندید به این وای ده تومن گفتنم. اون موقع رفت‌وبرگشتم هم ده تومن نمی‌شد. ینی اگه کوپه شش‌تخته که چهارهزاروهفتصد تومن بود می‌گرفتم با کمتر از ده تومن می‌تونستم برم خونه و برگردم.)



+++ چهار سال پیش حافظ بهم گفته بود ای دلِ غمدیده حالت به شود دل بد مکن. حالا بعد چهار سال سؤال من اینه که در دیدۀ من حسرت رخسار تو تا کی؟ در سینۀ من آتش هجران تو تا چند؟

++++ دی‌ماه، چهارشنبه‌ها، طبق برنامه.

+++++ این هم برای تهرانی‌هایی که به فیلم‌های روان‌شناسی علاقه دارند (شرکت دوستمه. مهلت ثبت‌نام تا فرداست، ظرفیت محدوده، زمان پخش هم فرداست. و رایگانه):

https://t.me/Pezeshkekhoob/2202

۰۴ دی ۹۸ ، ۰۶:۰۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۳۵۷- کریم بنّا

چهارشنبه, ۲۰ شهریور ۱۳۹۸، ۰۲:۱۰ ب.ظ

هفت هشت سالم بود حدوداً. تابستونا می‌دیدم بچه‌ها (دهه‌شصتیای الان) کنار خیابون آب‌آلبالو و انجیر و شربت خاکشیر و شیرینی پفکی (که ما بهش می‌گفتیم پوکا و شما می‌گین مرنگ) می‌فروشن. یه بار به مامان‌بزرگم گفتم یه کم از این شیرینیا بخره و منم ببرم بفروشم. ما از اون خونواده‌هاش بودیم که اجازه نمی‌دادیم بچه‌ها تو کوچه بازی کنن که یه وقت حرفای بی‌ادبی یاد نگیرن و بی‌ادب نشن. شیرینیا رو چیدم توی سینی و با داداشم که طفل خردسالی بیش نبود رفتیم بفروشیمشون. کوچیکا پنج تومن، بزرگا ده تومن. از این سر کوچۀ مامان‌بزرگم اینا رفتیم و دور زدیم و از اون سر کوچه برگشتیم. کسی نخرید. در واقع کسی تو کوچه نبود که بخره. داشتیم برمی‌گشتیم خونه که آقای کریم بنّا ما رو سینی‌به‌دست دید. دو تا شیرینی خرید و یکی رو گذاشت دهن من و یکی رو گذاشت دهن داداشم. ما هم خوشحال و خندان با پونزده تا تک‌تومنی برگشتیم خونه و بقیه‌شم خودمون خوردیم.

دیروز کریم بنا رو دیدم. کمِ کم هشتاد سالش می‌شد. شاخسی‌روندگان رو می‌شمردم دیدمش. ششمی بود.

۲۰ شهریور ۹۸ ، ۱۴:۱۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۲۲۳- دونیا یالان دونیادی

سه شنبه, ۱۰ مهر ۱۳۹۷، ۱۲:۵۲ ق.ظ

از جلوی نونوایی رد می‌شدیم، عمه پیاده شد نون بگیره. گفتم منم میام. ده دوازده نفر قبل ما تو صف بودن. از اولین و آخرین باری که اومده بودم اینجا، این نونوایی، چهار سال می‌گذشت و حالا دومین بار و شاید آخرین بار بود. قیافهٔ نونوا و پسراش یادم نبود. ولی پسر کوچیکه به چشم برادری، شایدم به چشم خواهری، نمی‌دونم؛ به هر چشمی که برداشت ناروا نکنید خوشتیپ و خوش‌بر و رو بود. هنوز هم حتی. مامان‌بزرگ می‌گفت مهندسی می‌خونه و یه وقتایی میاد کمک پدرش. یه خانومی داشت با یه آقایی سر نوبت بحث می‌کرد. اولین نونی که حاضر شدو برداشت و پولشو داد و رفت. آقاهه می‌گفت شماها شاهد بودین که من زودتر اومده بودم. هر کی یه چیزی می‌گفت. من حواسم پی نونوا بود. با پسر بزرگه داشت نون‌ها رو از تنور درمی‌آورد. پسر کوچیکه نشسته بود. نون‌ها که آماده شد بلند شد پول‌ها رو جمع کنه. می‌لنگید. پنجاه تومنی رو از آقای جلویی گرفت و به‌سختی خودشو رسوند سمت میز. با یه دستش چند تا پنج هزاری و هزاری از تو صندوق برداشت و برگشت. دست چپشو نمی‌تونست بلند کنه. دست راستشو آورد سمت دست چپش که بقیهٔ پول آقاهه رو مؤدبانه با دو دستش بده. نون‌ها رو از پدرش گرفت و آورد. به‌سختی راه می‌رفت. آروم جمله‌ای شبیه مواظب باشین دستتون نسوزه گفت. نمی‌تونست خوب حرف بزنه. صداش نامفهوم بود. یکی‌یکی پول‌ها رو می‌گرفت و نون‌ها رو میاورد. نوبت ما که شد رفتم نزدیک‌تر. دندوناش شکسته بود... خودشم شکسته بود.

این پست و بندِ ۱۸ این پست

۱۰ مهر ۹۷ ، ۰۰:۵۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1193- یادداشت‌های پراکنده

پنجشنبه, ۱۹ بهمن ۱۳۹۶، ۰۹:۵۰ ب.ظ

در زمان‌ها و مکان‌ها و شرایط روحی مختلف نوشتمشون. عید امسال، زمستون پارسال، عصر جمعه، صبح شنبه، تو خیابون، تو مهمونی، تو قطار، تو کلاس، قبل خواب، بعد امتحان، تو گوشیم، گوشه‌ی کتاب، و حالا اینجا.

0. چند ماه پیش یکی (یادم نیست کی) کامنت گذاشته بود و فرق زبان و گویش و لهجه رو پرسیده بود. اگه هنوز اینجا رو می‌خونی اینا رو ببین: [1] و [2

1. یکی از فانتزیام اینه که وقتی سرم درد می‌کنه و میرم دکتر و داره معاینه‌م می‌کنه ببینه چمه، بهش بگم دکتر دُرسولترال پرفرونتال چپم درد می‌کنه. بعدشم اشاره کنم به ناحیه‌ی پیش‌پیشانی خلفی جانبی نیم‌کره‌ی چپ مغزم و بگم همین جا. دقیقاً همین جا.

2. به نظرم استدلال به کار رفته در بیتِ هر دو شبیهیم مگر موی تو مثل دل ساده‌ی من صاف نیستِ آهنگ نیمه‌ی منِ حامد همایون همین قدر ضعیف و سخیف و غیرمنطقیه که بگیم هر دو شبیهیم مگر قد تو مثل ناخنای من دراز نیست.

3. دارم زبانِ مدرسان شریفو می‌خونم. ۳۴ تا نکته برای کاربرد حرف تعریف the نوشته. مورد هفتم و دهم اینه که قبل از اسامی کشورهایی که به صورت مشترک‌المنافع اداره میشه و رشته‌کوه‌ها به جز کوه‌ها و قله‌ها the میاد. ینی الان این از من انتظار داره فرق کوه و رشته‌کوه و قله رو بدونم و بدونم کدوم کشورا به صورت مشترک‌المنافع اداره میشن؟ واقعاً یه همچین انتظاری از منی داره که همیشه‌ی خدا جغرافیامو با بدبختی پاس کردم؟

4. هزار روز، خیلیه. خیلی. هزار روز و هزار شب. کلی ثانیه میشه.

5. وقتی استادم و دستیارش در جواب پیامم که «چون اسفند کنکور دارم و درگیرم، فعلاً نمی‌تونم همکاری کنم» میگن «شما جزء افرادی هستید که ما دوست داریم باهامون همکاری کنین. بنابراین هر موقع وقتتون آزاد شد حتماً بگین».

6. عتاب یار پری چهره عاشقانه بکش، که یک کرشمه تلافی صد جفا بکند. این هفته چند جای مختلف این شعرو از چند تا آدم مختلف شنیدم. بار اول، مشهد، صحن غدیر، حاج آقای نماز صبح گفت. بار دوم از تلویزیون، از جلوش رد می‌شدم یکی گفت، شنیدم. نمی‌دونم کی، برای کی، برای چی. بار سوم یه جایی خوندم. یادم نیست کجا. حس می‌کنم ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست در دست هم دارن سعی می‌کنن یه چیزی رو حالیم کنن. چه چیزی؟ نمی‌دونم.

7. داشتم دنبال یه جمله‌ی خوب برای استادم می‌گشتم بنویسم روی چیزی که قرار بود بهش بدم. استادم خانمه. اینو پیدا کردم: «عطرهای خوب شیشه‌ی خالی‌شان هم بوی خوب می‌دهد. درست مثل جای خالی تو». خوبه؛ جمله‌هه به دلم نشست. ولی خب الان تو این فاز و فضا به دردم نمی‌خوره. زیادی عاشقانه است. امیدوارم هیچ وقت هیج جا به دردم نخوره این جمله. کلی غم توشه لامصب.

8. شخصی می‌گفت: «من سی سال دارم.» بزرگی به او خرده گرفت و گفت: «نباید بگویی سی سال دارم، باید بگویی آن سی سال را دیگر ندارم». یادم باشه از این به بعد اینو روی کادوی تولد دوستام بنویسم. هر سال هی تکراری می‌نویسم با آرزوی بهترین‌ها. تولدت مبارک. دیگه خودمم از این جمله‌های کلیشه‌ای خسته شده بودم. زین پس همینو می‌نویسم براشون.

9. امروز یه کلمه‌ی جدید یاد گرفتم. کراش. قبلاً هم شنیده بودم چند بار. از دوستام، تو خوابگاه. ولی معنی‌شو نمی‌دونستم. ینی انقدر برام موضوعیت نداشت که برم کاربرد و معنی و ریشه‌شو پیدا کنم. هزار تا چیز دیگه هم شنیده بودم ازشون که معنی‌شو نمی‌دونستم. برای همین این کلمه توشون گم بود. امروز سه بار، سه جای مختلف به این کلمه برخوردم. صبح تو سایت فارسی شهری، ظهر تو کانال چهرازی، شب تو یه سریال. تو یه سکانسی، دختره داشت برای دوستش معنی این کلمه رو توضیح می‌داد و اونجا یاد گرفتم. تو کانال چهرازی نوشته بود «به دلبر به‌دست نیامده اطلاق می‌شود. به دلبری که تو هر چقدر دوستش داری، او همانقدر یا خبر ندارد؛ یا دارد و دوستت ندارد. هر چقدر در خیال توست و با او حرف می‌زنی، همانقدر او بودنت را عین خیالش نیست و هیچ نیازی به حرف زدن با تو ندارد. به دلبری که هر چقدر عاشقش هستی و دوست داری با تو باشد، او همانقدر دوست دارد با کسی جز تو باشد. معانیِ دیگری هم دارد؛ له‌شدن، خرد شدن و با صدا شکستن. به‌نظرم عجیب هر سه‌تایش درست است؛ خصوصاً آخری».

10. یه روز یه کتاب می‌نویسم و اسمشو می‌ذارم «بیا عاشقی را رعایت کنیم». تو یکی از صفحاتش که احتمالاً مضرب چهاره به سوال تا حالا عاشق شدی مهران مدیری جواب میدم و آخرشم اینجوری تموم می‌کنم که عشق یه کم با دوست داشتن فرق داره. یه تجربه است. یه فرصت برای شناختن جهان درون و جهان بیرون. لزوماً تهش وصال نیست. هدف رسیدن نیست، رفتنه. مقصد نیست. همه‌ش مسیره. یه مسیر پر پیچ و خم و صعب‌العبور. کسی که عاشق میشه اول مسیره. اول همین راه پر چاله چوله. همه عاشق میشن. در واقع همه می‌تونن اول اون مسیرو تجربه کنن. ولی هر کسی تحمل طی کردن این مسیرو نداره. هر کدوم از ما فقط چند قدم از این مسیرو می‌ریم. بعدشم اینترو می‌زنم و کتابو با این جمله تموم می‌کنم که مجنون تا تهش رفت.

11. از سرفصل‌های مهم این چند تا کتابی که این روزا می‌خونم مفهوم لذت و خوشحالیه. دارم فکر می‌کنم چند ساله از تهِ دلم خوشحال نبودم؟ نه که خوشحال نشده باشم این چند وقت، نه. ولی چند ثانیه بیشتر طول نکشیده این خوشحالیم. همه‌ش چند ثانیه، اونم نه از تهِ دل. یه جا راجع به داروها و مواد مخدر و تأثیرشون روی سیستم لذت و خوشحالی می‌خوندم. نوشته بود اینا بعضیاشون سطح شادی آدمو انقدر بالا می‌برن که دیگه برای رسیدن به اون سطح، مدام باید مصرف بشن. دارم فکر می‌کنم از کی سطح شادی من رفت چسبید به سقف که دیگه دستم بهش نرسید. یه جا می‌خوندم که «لذت بردن را یادمان ﻧﺪﺍﺩﻧﺪ. از گرما می‌نالیم. از سرما فرار می‌کنیم. در جمع از شلوغی کلافه می‌شویم و در خلوت از تنهایی بغض می‌کنیم. تمام هفته منتظر رسیدن روز تعطیل هستیم و آخر هفته هم بی‌حوصلگی، تقصیر غروب جمعه است. ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪگی‌مان هستند».

12. ده دوازده سالم بود. خیلی دوست داشتم تو اتاقم تلفن داشتم برای خودم. که هر موقع دوستام زنگ می‌زنن جلوی بقیه باهاشون صحبت نکنم. که بقیه نشنون؟ نمی‌دونم. صحبتامون همه‌ش چهار تا سوال درسی بود و اینکه خانوم برای فردا چقدر مشق گفته و دیکته‌ی فردا تا کجاست. ولی همینارم نمی‌خواستم کسی بشنوه انگار. بچه بودم. سقف آرزوهام همین یه تلفن بود. همین قدر پایین. اگه تو فیلما می‌دیدم کسی تو اتاقش تلفن داره با خودم فکر می‌کردم چقدر خوشبخته این آدم که تو اتاقش تلفن داره. الان که نشستم اینا رو می‌نویسم، یه تلفن روی میز کنار دستمه. یه تلفن که سال‌هاست از پریز درش آوردم و خاصیتی نداره جز اینکه یه وقتایی منو یاد بچگیام بندازه. هر بار که چشمم بهش می‌افته یاد شماره‌مون می‌افتم که چند ساله عوض شده و دوستام هیچ کدوم این شماره رو ندارن. ینی پیش نیومده که شماره‌ی خونه رو بهشون بدم و اگه کاری باهام داشتن زنگ زدن موبایلم. درست و حسابی خونه هم نبودم این چند سال که کسی زنگ بزنه و باهام کار داشته باشه. حالا یه تلفن تو اتاقمه. حالا که نه مشقی دارم و نه دوستی که زنگ بزنم و تکالیف فردا رو ازش بپرسم و بپرسه امتحان تا کجاست. بعضی آرزوها دیر برآورده میشن. از دهن می‌افتن انگار. انقدر دیر که بی‌رمق از پریز درش میاری و می‌ذاری یه گوشه و گاهی انگشتتو روش می‌کشی و میگی چه خاکی روش نشسته.

13. آخرای کلاس دوم یه چند وقت خونه‌ی مامان‌بزرگم اینا بودیم. خونه‌شون تا مدرسه‌م دور بود و یه وقتایی دیر میومدن دنبالم. یه بار خیلی دیر کردن. تنهایی پشت در مدرسه منتظر نشسته بودم و ماشینا رو می‌شمردم. یه خانومه اومد و شماره‌ی خونه‌ی مامان‌بزرگم اینا رو گرفت که بهشون زنگ بزنه. خودم دستم نمی‌رسید به تلفن. از این تلفنای سکه‌ای بود. کنار خیابون، روبه‌روی مدرسه. مثل قلک سکه رو می‌نداختی توش و شماره رو می‌گرفتی و حرف می‌زدی. فکر کردم یه روز منم بزرگ میشم و دستم به تلفن می‌رسه.

14. اولین روزِ کلاس چهارم، آخرای جلسه بود فکر کنم. معلممون پرسید کسی اینجا فرق معنی آمرزگار و آموزگارو می‌دونه؟ بعد زنگ خورد و متفرق شدیم. من روی یه تیکه کاغذ معنی این دو تا رو نوشتم و بردم که بهش بدم. یه دختره، فکر کنم مبصر کلاسمون بود، کاغذو ازم گرفت و گفت من می‌برمش. کاغذو بهش دادم. نمی‌دونم برد و به خانم خ. داد کاغذو یا نه. اسممو روش ننوشته بودم. انقدر عجله‌ای نوشتم معنی این دو تا کلمه رو که فرصت نکردم اسمم هم بنویسم. اسم برای چی. خودم داشتم می‌بردم دیگه. برای همین اسممو ننوشتم لابد. ولی خانم خ. هیچ وقت راجع به اون کاغذ حرف نزد. راجع به اون دو تا کلمه و معنیاشون هم همین طور. هیچ وقت نفهمیدم معنی‌شونو نمی‌دونست یا داشت ما رو امتحان می‌کرد. هیچ وقت نفهمیدم اون دختره برد اون کاغذو بهش داد یا انداختش دور. نکنه کاغذه رو به اسم خودش داد و کلی هم تشویقش کردن؟ یه وقتایی فکر می‌کنم چرا یه همچین اتفاق بی‌اهمیتی یادم نمیره؟ چرا با اینکه حتی اسم و قیافه‌ی اون دختره یادم نمیاد، این کارشو فراموش نمی‌کنم؟ چرا نذاشت خودم ببرم؟ بعضی سوالا انگار باید تا همیشه تو ذهنمون بمونن. بی‌جواب.

15. یه بارم معلم نقاشی کلاس اولم روی پرچمی که کنار مدرسه کشیده بودم خط کشید و گفت پرچمو اون وری نمی‌کشن. با خودکار پرچمو اینوری کشید و گفت این درسته. با خودم گفتم مگه جهت پرچم این ور و اون ور داره؟ باد از هر طرف بخوره، جهت پرچم اون ورِ دیگه میشه خب. تازه اگه از این ور ببینیم، یه وره، از اون ور ببینیم، یه ور دیگه. چرا اون معلم یه بچه‌ی هفت‌ساله رو با یه همچین سوال مهمی رها کرد و بی‌پاسخ گذاشت؟ فکر نکرد بعد هیژده سال، هنوز برام سواله که مگه جهت پرچم این ور و اون ور داره؟

16. ذهن، درآمدی بر علوم شناختی، فصل پنج، صفحۀ 109. دنیایی را تصور کنید که در آن مجبورید همیشه همه چیز را از اول شروع کنید؛ هر کلاسی تجربه‌ی اولتان است و هر رابطه‌ی دوستی را بار اول است که تجربه می‌کنید. خوشبختانه انسان‌ها قادرند تجارب قبلی را به خاطر بسپارند و از آنها یاد بگیرند. اما این نوع یادگیری همیشه منجر به کسب دانشی عمومی از نوع دانش موجود در قاعده‌ها و مفهوم‌ها نمی‌شود. تفکر تمثیلی یعنی با موقعیت جدید بر اساس موقعیت‌های مشابه قبلی رفتار کنید. تمثیل‌های نیرومند نه تنها مستلزم شباهت‌های ظاهری بلکه مستلزم روابط ساختاری عمیق‌تر نیز هستند. اگر امسال به علت ثبت‌نام نتوانستید مجموعه‌ی تلویزیونی بعدازظهرتان را تماشا کنید، ممکن است به یاد آورید که قبلاً به علت پرداخت شهریه، برنامه‌ی مورد علاقه‌ی خود را از دست داده بودید. بنابراین دلیل مطابقت میان این دو موقعیت این نیست که هر دو شامل تشریفات اداری و از دست دادن برنامه‌ی تلویزیونی هستند؛ بلکه تناظر میان این دو موقعیت یک رابطه‌ی سطح بالاتری است: "شما به علت تشریفات اداری، برنامه‌ی مورد علاقه‌تان را از دست دادید." اگرچه هر دو موقعیت، از این نظر که در یکی ثبت‌نام رخ داده و در دیگری پرداخت شهریه، متفاوت هستند، اما هر دو، ساختار دقیقاً یکسانی دارند. زیرا رابطه‌های «از دست دادن» و «علت» کاملاٌ هم‌تراز هستند. تصمیم‌گیری در باب اینکه کدام اعمال را انجام دهیم نیز غالباً به صورت تمثیلی انجام می‌گیرد. تمثیل‌ها می‌توانند به واسطه‌ی فراخوانی راه‌حل‌های موفقیت‌آمیز قبلی و یادآوری فاجعه‌های گذشته به رهبران، تصمیم‌گیری را بهبود بخشند.

17. یه روزم یه کتاب راجع به تربیت بچه‌ها می‌نویسم. اسمشو می‌ذارم.... نمی‌دونم. هنوز اسمی براش انتخاب نکردم. یه فصلشو اختصاص می‌دم به تصمیم‌هایی که بچه‌هامون می‌گیرن. نقل قول می‌کنم از معلم زبان فارسیم که بهمون می‌گفت تو همه‌ی مراحل زندگی‌تون با بزرگتراتون مشورت کنید و ازشون راهنمایی بخواید؛ از تجربیاتشون استفاده کنید و حرفاشونو بشنوید، و یادتون باشه که اونا خیر و صلاح شما رو می‌خوان. یه وقتایی اجازه بدید اونا براتون انتخاب کنن و اونا به جای شما تصمیم بگیرن. ولی دو تا چیز هست که باید خودتون انتخاب کنید و خودتون تصمیم نهایی رو بگیرید: یک. وقتی دارید رشته‌ی تحصیلی‌تونو چه حالا برای دبیرستان، چه برای دانشگاه، انتخاب می‌کنید و دو. وقتی دارید ازدواج می‌کنید. پدر و مادر صلاح شما رو می‌خوان و قطعاً بد براتون نمی‌خوان. نمی‌خوان بندازنتون تو چاه؛ ولی این شمایی که باید چند سال سر اون کلاس بشینی و سال‌ها با اون رشته کار کنی و با کسی که باهاش ازدواج کردی زندگی کنی نه پدر و مادر. پس خودتون انتخاب کنید و پای انتخابتون وایستید. اینو به مامان و باباها میگم. میگم من رشته، گرایش و حتی شهر و دانشگاهی که بزرگترهام با منطقشون صلاح می‌دونستن رو انتخاب نکردم. نه دبیرستان و موقع انتخاب رشته، نه برای لیسانس، نه ارشد، نه دکترا. ولی اونا به تصمیم‌های من احترام گذاشتن و حمایتم کردن. جلومو نگرفتن. نه نگفتن. بهم روحیه دادن. با این حال گاهی تهِ حرفاشون اگر فلان نمی‌کردی و بهمان می‌کردی چنین نمی‌شد و چنان میشدی بود؛ که مثل تهِ خیار تلخ بود برام. از تلخی همین کاش و اگر میگم.

18. از وقتی مدرسه می‌رفتم می‌شناختمش. ندیده بودمش؛ ولی همیشه تعریف و توصیفشو از مادربزرگم می‌شنیدم. همیشه از اخلاق و ادبش می‌گفت. می‌گفت دانشجوی مهندسیه و هر موقع کلاس نداشته باشه میاد نونوایی کمک پدرش. گذشت و من خودم دانشجو شدم و مادربزرگم فوت کرد. یه روز صبح که کسی نبود بره نون بخره پُرسون پُرسون خودمو رسوندم اونجا. همون نونوایی. همچین نزدیک هم نبود. یه نیم ساعتی پیاده راه بود. یه ساعتم تو صف نونوایی منتظر ایستادم. تکیه داده بودم به کیسه‌های آرد کنار دیوار. چادرم حسابی آردی شد. اون موقع این گوشیای لمسی تازه اومده بازار. اونم از این گوشیا داشت. گذاشته بود تو کیسه فریزر که آردی نشه. شیطنت کردم و وقتی برگشت سمت تنور عکس گرفتم از نونم. یه جوری گرفتم که اونم تو کادرم باشه. گذشت... تا همین پارسال که اتفاقی از جلوی اون نونوایی رد می‌شدیم که عمه گفت پسر نونوایی اینجا یادته مامان‌بزرگ هی ازش تعریف می‌کرد؟ گفتم آره آره! یه بارم خودم رفتم نون بگیرم و یواشکی عکسم گرفتم. امان از دست توئی گفت و چشم غره‌ای رفت و گفت طفلک تو مسیر دانشگاه تصادف کرده و چند ماهه کماست. ناراحت شدم و غصه خوردم برای کسی که نه اسمشو می‌دونستم، نه قیافه‌ش یادم بود، نه اصن منو می‌شناخت.
چند وقت پیش شنیدم به هوش اومده. خوشحال شدم. می‌گفتن دندوناش تو تصادف شکسته و دیگه اون آدم سابق نیست. ساکت و آروم و افسرده. ناراحت شدم براش. می‌دونم یه همچین غصه خوردن و خوشحال شدن و به فکر کسی بودنی تو سیستم فرهنگی و اجتماعی ما تعریف نشده. برای همین یه وقتایی با حسرت آه می‌کشم و میگم اگه دختر نبودم، یه دسته گل و یه جعبه شیرینی می‌گرفتم و می‌رفتم اون نونوایی و می‌گفتم خوشحالم که زنده‌ای. عکسشو نشونش می‌دادم و می‌گفتم دوست جدیدی که خیلی وقته می‌شناسدت نمی‌خوای؟ کمکش می‌کردم درسشو ادامه بده و ازش می‌خواستم راجع به دوره‌ای که کما بوده حرف بزنه، بگه چیا یادشه و چیا رو فراموش کرده، هنوز رانندگی می‌کنه یا نه، اگه نه حسش ترسه یا نفرت و هزار تا سوال دیگه. ولی خب من دخترم و همین چند خطی هم که دارم در مورد این موضوع می‌نویسم در شأنم نیست و درست نیست و خوب نیست و عیبه و زشته.

19. به نظرم یکی از بزرگترین و مهم‌ترین تفاوت‌های من با اطرافیانم اینه که پیله می‌کنم به چیزی که کوچکترین اهمیتی نه تنها برای اونا بلکه برای هیچ کس نداره. نمی‌فهمم چه طور می‌تونن از کنار مسائلی به این هیجان‌انگیزی بگذرن و از خودشون نپرسن چرا! چی چرا؟ دو سال پیش بزرگواری به اسم «سعیدم» هفت صبح بهم پیام داد که «سلام. صبح به خیر». جواب دادم «سلام. من شما رو می‌شناسم؟»، فرمود «نه. نمی‌شناسی». گفتم «خب؟»، گفت «من یک دوست میخوام». من هم در حالی که برو خدا روزی‌تو جای دیگه بده‌ی خاصی تو چشام بود گفتم امیدوارم به زودی یه دوست خوب پیدا کنید و بلاکتون می‌کنم که دیگه پیام ندید. بلاکش کردم. تا همین چند وقت پیش که موقع تعویض گوشیم، داشتم مخاطبین و مزاحمین و بلاک شدگانم رو سامان‌دهی می‌کردم از بلاک درش آوردم. همون لحظه پیام داد می‌خوای بدونی کی عکس پروفایلتو چک یا ذخیره کرده؟ روی این لینک کلیک کن. رایگان و واقعیه. سیامک‌انصاری‌طور خیره شدم به دورترین نقطه‌ی ممکن و دوباره بلاکش کردم و به این فکر می‌کردم که آیا ایشون دو سال آزگار منتظر بودن من از بلاک درشون بیارم پیام بدن که می‌خوای بدونی کی عکس پروفایلتو چک یا ذخیره کرده؟ اصن این سعیدم ینی سعید هستم، یا سعیدِ من؟ این میم، واژه‌بستِ فعلیه یا مضاف‌الیه؟ سوال مهمی بود که ذهنم درگیرش بود. شماره‌ش برام قابل رویت بود. و عکس پروفایلش دختری رو نشون می‌داد که روی اعضا و جوارحش اسم سعید رو هکاکی کرده. پس احتمالاً منظورش از سعیدم، سعیدِ منه. سعید من نه ها! من سعید ندارم. سعید خودش. در ادامه‌ی بررسی عکساش دیدم چند تا شعر و گل و بوس و بغل‌های کارتونی! و یه چند تا عکس عاشقانه از سریال‌های خز و خیل ترکیه‌ای گذاشته؛ با یه تعداد دیالوگ از بازیگرا. کف دستشم نوشته سعید لاو می. وقتی من شماره‌شو می‌تونم ببینم، پس شماره‌ی من تو گوشی اون ذخیره شده. ینی قبل از اینکه بهم پیام بده، یه شماره‌ای رو که شماره‌ی من باشه شانسی سیو کرده و پیام داده بهش. واقعاً شانسی تورم کرده یا می‌شناخته منو از قبل؟ چرا علی‌رغم اینکه دو سال بلاک بود پاک نکرده شماره‌مو؟ و چرا وقتی دارم با ذوق و هیجان یه همچین مسأله‌ای رو براتون تعریف می‌کنم که باهم روش فکر کنیم و در مورد اینکه آدم چطور می‌تونه هفت صبح به یه غریبه پیام بده و ازش بخواد باهاش دوست بشه، پوکر فیس نگام می‌کنید و می‌گید پاشو برو ظرفا رو بشور امشب نوبت توئه؟ و چرا وقتی نوبت خودتونه می‌رید مسافرت و آدمو با تلنبار ظرف نشسته تنها می‌ذارید؟

20. دوستم: امروز اولین دروغ زندگی‌مو گفتم. ازم پرسید قبل از من چند تا دوست‌پسر داشتی؟ خجالت کشیدم بگم نداشتم. دروغکی گفتم یکی قبلاً بوده که دیگه نیست. خیلی ضایع بود اگه می‌گفتم هفت سال تهران بودم و تنها بودم. یه دروغ دیگه هم گفتم. اون مانتو آبیه که چهارده تومن خریده بودمشو پوشیده بودم. خیلی خوشش اومد، پرسید چند خریدی؟ الکی گفتم هشتاد تومن.

21. شیما میگه انقدر قارچ خام نخور مریض میشی. چه مرضی رو نمی‌دونه دقیقاً. منم نمی‌دونم. هیچ کسم تو خوابگاه نیست علوم تغذیه بخونه و صحت و سقم این مطلبو ازش بپرسیم ببینیم اگه کسی چند سال قارچ خام خورده باشه چند وقت دیگه زنده است. نمیشه که تفتش بدم بریزم تو سالاد. چند روز پیشم داشتم چرخ‌کرده رو تفت می‌دادم. شیما اینا هم تو آشپزخونه بودن. واحدشون روبه‌روی آشپزخونه‌ست و دم به یه دیقه اونجان. نفیسه گیر داده بود این هنوز خامه و نپخته و بیشتر تفتش بده. یه تیکه خامشو برداشتم گذاشتم تو دهنم گفتم بببن اگه قرار بود بمیرم تا حالا مرده بودم. بهش گفتم مامان‌بزرگم هم همیشه می‌گفت چیی اَت دَت گتیرر، ینی گوشت خام درد میاره. اینکه چه دردی به کدوم ناحیه عارض میشه رو نمی‌دونم. مامان‌بزرگم هم نمی‌دونست. اصن مگه قبل از کشف آتش کسی غذاشو می‌پخت؟

22. حدودای دو، سه‌ی شب بود. خوابم نمی‌برد. من تخت بالایی بودم. خانومی که تخت بالای اونوری بود بیدار شد و یه سیگار از تو کیفش درآورد و خواست روشن کنه. دید من بیدارم. پرسید ایرادی نداره اینجا روشن کنم؟ به نظرم خیلی ایراد داشت. تو یه کوپه‌ای که در و پنجره‌ش بسته است خیلی ایراد داره سیگار کشیده بشه. بماند که از خانومای سیگاری بیشتر بدم میاد تا آقایون سیگاری. حالا نیاین بگین حقوق مرد و زن باید برابر باشه و خانوما هم حق سیگار کشیدن دارن و نباید بیشتر تعجب کنیم و باید به اندازه‌ی مساوی بدمون بیاد. خیر! من دوست دارم از کارِ خانومای سیگاری بیشتر تر بدم بیاد. ولی اون لحظه نمی‌دونم چرا دلم به حالش سوخت. کسی که یهو نصف شب بیدار شه سیگار بکشه، مستحق اینه که دلمون براش بسوزه. لابد یه دردی داره که می‌خواد با سیگار تسکین بده. گفتم از نظر من نه. بقیه هم که خواب بودن. کشید و من تا صبح داشتم خفه می‌شدم از بوی بد سیگارش. ولی خب، چیزی نگفتم. هر کس دیگه‌ای هم بود بهش اجازه می‌دادم بکشه. صبح خانم تخت پایینی یواشکی تو گوشم گفت من دیشب بیدار بودم و ترسیدم بگم نکشه. حساسیت هم دارم، ولی نتونستم بگم. چون سیگاری بود، ترسیدم ازش. 

دارم به این فکر می‌کنم که درسته من اون شب از حق خودم گذشتم، ولی وقتی قدرتِ نه گفتن داشتم و مثل خانوم تخت پایینی که جرئت بیان حرف حقش رو نداشت نبودم و این قدرت رو حداقل در کلامم داشتم، نباید فقط از طرف خودم بهش می‌گفتم اشکالی نداره. باید از حق بقیه‌ای که نمی‌تونستن از حقشون دفاع کنن هم دفاع می‌کردم. در واقع یه جاهایی شاید خودمون نه ذی‌نفع باشیم نه آسیبی بهمون برسه، ولی این قدرتو داشته باشیم که از حق کسی دفاع کنیم. اگه دفاع نکنیم ما هم تو اون ظلم شریکیم. یادم باشه دیگه این اشتباهو تکرار نکنم.

23. خانومه تا سوار شد، گوشی‌شو درآورد و شروع کرد به نشون دادن عکسای عروسی دیشب. عروسی برادرزاده‌ش بود و اومده بود عروسی. حالا داشت برمی‌گشت تهران. پرسید دانشجویی؟ گفتم آره. دو تا خانوم مسن دیگه هم بودن تو کوپه. چهار نفر بودیم. یکیشون اهل اون شهرستانی بود که همین چند وقت پیش سیل اومده بود. می‌گفت کلی از محصولات و داممون تلف شد. داشت می‌رفت تهران بچه‌هاشو ببینه. اون یکی خانومه هم می‌رفت خواهرشو ببینه. این دو تا خانوم مسیرشون نزدیک خوابگاه ما بود و یه ماشین گرفتیم و باهم بودیم. اون خانومه که از عروسی برادرزاده‌ش برمی‌گشت، قرار بود شوهرش بیاد دنبالش. می‌گفت از وقتی شوهر کردم اومدم تهران و بچه‌هام هم همین جا به دنیا اومدن. عکس دو تا دخترشو نشونمون داد. بعد دوربینشو از کیفش درآورد و بقیه‌ی عکسای عروسی رو نشون داد. چرا فکر می‌کرد عکسای عروسی برادرزاده‌ش برای ما جذابیت داره؟ بعدشم فیلمِ رقصیدن عروس و داماد و خودش. می‌گفت توی تالار اجازه‌ی فیلم‌برداری نمی‌دن و یواشکی فیلم گرفتم. یه بند داشت صحبت می‌کرد. بی‌وقفه! با تمام جزئیات. جزئیاتش در این حد بود که کی چی پوشیده بود و من چی پوشیده بودم. ضمن اینکه تأکید داشت جوراب هم پوشیده بودم. بعد داشت می‌گفت شوهرم به حجابم کاری نداره و اصن اونجا تو عروسی حجاب و روسری و اینا نداشتم. ولی شوهرم روی جوراب حساسه و میگه حتی اگه شده رنگ پا بپوشی، ولی بپوش. چرا داشت اینا رو به ما می‌گفت؟ نمی‌دونم. لابد انتظار داشت بگیم خب خب؟ بعدش چی شد؟ اینکه کیا دعوت بودن و کی چی کادو آورده بود و جهیزیه رو از کجا خریدیم و چی خریدیم و چقدر خریدیم و... مامان دختره انگار سکته کرده بود و همه‌ی کارای عروسی رو عمه‌ها که یکی از عمه‌ها همین خانوم بود انجام داده بودن. بابای دختره راننده‌ی کامیون بود و همیشه تو جاده. خانومه می‌گفت اگه ما نبودیم و اون یکی خواهرام نبودن فلان میشد و بهمان میشد و شوهرم فلان قدر داد برای خرید فلان چیز. یه ساعتی هم راجع مادر عروس صحبت کرد. اینکه خواهراش میرن بهش می‌رسن و یه ساعتی هم راجع خواهر کوچیکش صحبت کرد. (شکر و قند و نبات داخل کلام خودم. جهیزیه مقوله‌ی مهمیه تو فرهنگ ما. مثلاً همین چند وقت پیش از یکی شنیدم با آب و تاب می‌گفت دختره تو جهیزه‌ش کامپیوتر هم داره. خب اولاً، این رسم مزخرف جمع کردن جهیزیه تو یه مکان و نشون دادنش به ملت باید برچیده بشه. که چی آخه. به بقیه چه ربطی داره کی چی خریده یا نخریده. ثانیاً، کامپیوترِ خودشه خب. لابد تو خونه‌ی پدرش کسی نبوده ازش استفاده کنه و داره می‌بردش خونه‌ی شوهر. ثالثاً، کامپیوتر داشتن توی جهیزیه افتخار داره؟ اگه آره، احتمالاً دوربین و لپ‌تاپ و هارد و فلش! هم موجبات افتخار هستن. پرینتر و دستگاه فکس چی؟ پرینترمون سه‌کاره‌ستاااا.) بعد عکس پسرشو نشونمون داد و گفت رفته آلمان. اسمش سهرابه. قربون صدقه‌ش رفت و ابراز دلتنگی. تا اینجای داستان ساکت بودم. برای خالی نبودن عریضه گفتم رشته‌شون چی بوده؟ برای ادامه‌ی تحصیل رفتن؟ از کدوم دانشگاه بورسیه گرفتن؟ گفت نه بابا درس نخوند که. سربازی هم نرفت. رفت ترکیه و از اونجا فرار کرد آلمان و پناهنده شد. چند وقت دیگه قراره دادگاهی بشه. توی دادگاه از بدبختیای اینجا میگه و بعدش رسماً به عنوان پناهنده می‌پذیرنش. از اون تیمی که با قایق فرار کرده بودن، فقط پسر من زنده مونده و یه دختر و پسر دیگه. هی براش پول می‌فرستیم. ولی قراره بعد دادگاه حقوق هم بدن بهش. بچه‌م اینجا آزاد نبود. برای همین رفت. الان اونجا راحت مشروب می‌خوره، با هر کی بخواد هست، با هر کی نخواد نیست. بهش گفتم آزاد باش. الان هر کیو بخواد میاره خونه‌ش، با هر کی بخواد هست، با هر کی نخواد نیست. دخترامم آزاد گذاشتم. دختر بزرگه و دامادم هفت سال باهم دوست بودن. ازدواج که کردن، چند ماه بعد با گیس و گیس کشی طلاق گرفتن. دخترم می‌گفت پسره شکاک بود و اجازه نمی‌داد بره بیرون و وقتی خودش می‌رفت سر کار از اون ورِ در چوب کبریت می‌ذاشت لای در که اگه دخترم باز کرد درو بفهمه باز کرده درو. بهت‌زده گفتم ینی دخترتون نتونسته تو این هفت سال پسره رو بشناسه؟ چرا با یه همچین موجود شکاکی ازدواج کرده خب؟ بعد تو دلم گفتم یا شایدم پسره تو این هفت سال دختره رو خوب شناخته. اون وقت چرا با دختری که بهش شک داره ازدواج کرده؟ به من چه اصلاً. 

24. کتاب «منطق صوری» خوانساری، صفحه‌ی 15: «قانون لغتی است یونانی که در اصل لغت به معنی مسطره یعنی خط‌کش است»... مسطره، خط‌کش. کلیدواژه‌ای که دستتو می‌گیره و از تونل زمان ردت می‌کنه و پرتت می‌کنه تو حال و هوای یه پست، دو تا کامنت، یه ایمیل، چهل دقیقه می‌گذره و هنوز صفحه‌ی پونزدهی و به اون ایمیل فکر می‌کنی. ایمیلی که هنوز گاهی می‌خونیش.

25. بدون شرح:

۴۹ نظر ۱۹ بهمن ۹۶ ، ۲۱:۵۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1173- در من اثر سخت‌ترین زلزله‌ها را

پنجشنبه, ۳۰ آذر ۱۳۹۶، ۰۶:۱۷ ق.ظ

یه وقتی اومدم با بغض نوشتم تنهام و این سومین شب یلداییه که خونه و در کنار خانواده و جمع چهارده نفره‌مون نیستم. و حالا دارم فکر می‌کنم به یلدایی که تهران نیستم، در کنار دوستام نیستم. به چندمین یلدایی که بازم تنهام. برگشتم خونه و به چهار نفر از اون چهارده نفری فکر می‌کنم که الان زیر خروارها خاکن و بقیه هر کدوم یه جای دنیا، بی‌خبر از هم. بازم تنهام. حتی پدر هم رفته سفر. آدما از یه جا به بعد دلتنگ میشن و دیگه دلتنگ می‌مونن تا ابد. اگه هنوز به اون نقطه از زندگی‌تون و اون جایی که دلتنگیا شروع میشن و دیگه تموم نمیشن نرسیدید، اگه هنوز می‌تونید بی‌دلیل و بادلیل بخندید خوش به حالتون. 

راستی اگه یه وقتی زلزله اومد شهرتون و کسایی رو داشتید که یادتون بودن و نگرانتون و جویای حالتون، هم خوش به حالتون؛ ولی اگه یه وقتی زلزله‌ای اومد یه شهری و کسایی رو داشتید اونجا که نگرانشون شدید و دلتون لرزید با خبر لرزیدن اون شهر و نتونستید خبری ازشون بگیرید و بهشون بگید که چقدر براتون عزیزن و چقدر دوستشون دارید وای به حالتون، وای به حالتون، وای به حالتون...

+ امشب یه کم بیشتر از بقیه‌ی شبا دلتنگم؛ همین.

۲۱ نظر ۳۰ آذر ۹۶ ، ۰۶:۱۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1080- شرط اول قدم آن است که مجنون باشی

شنبه, ۱۳ خرداد ۱۳۹۶، ۰۴:۰۷ ب.ظ

پرسید روش تحقیقو با کی پاس کردین؟ گفتیم فلانی. گفت خوب یاد نگرفتین. من یه جای دیگه این درسو ارائه دادم و وُیساشو دارم. خواستین بیاین بگیرین. کلاس که تموم شد فلش دوستمو گرفتم و دادم به استاد و گفتم میشه فایل‌های صوتی روش تحقیق‌تونو بریزید رو این فلش؟ یه سری نسخه‌ی خطی هم جلسه‌ی قبل بررسی کردیم و پی‌دی‌افشو ندارم. اگه میشه اونارم بدید.

با دوستم رفتم اتاقش که فلشو بگیرم. گفت خانم شما این همه کتاب از من می‌گیری می‌خونی یا فقط آرشیو می‌کنی؟ لبخند زدم و گفتم اون نسخه‌ی کفایه التعلیم فی صناعه التنجیمِ ابوالمحامد بخارائی مقدمه‌ش یه کم ناخوانا بود. انگار از زیر سم اسبای مغول درش آورده باشن. نسخه‌ی تایپی‌شو ندارین؟ یا یه نسخه‌ی تر و تمیزتر. خندید و یه فولدر ریخت رو فلش پرِ نسخه‌ی خطی و متون کهن علمی. نجوم، پزشکی، ریاضیات، فلسفه، هر چی که داشتو بهم داد. رو کرد به خانم الف، دستیارش و گفت خانم الف می‌دونستین این خانوم کتابای پیش‌دبستانی تا حالاشو نگه‌داشته؟ بعد رو کرد به من و پرسید راسته که میگن لیوانای چای و بستنی و ذرت‌مکزیکیاتم دور نمی‌ندازی؟ خندیدم و گفتم به شرطی که خاطره داشته باشم باهاشون. رو کردم به خانم الف و گفتم حتی شکلات‌هایی که معلمام ده پونزده سال پیش بهم دادن هم نگه‌داشتم. استاد نگاه به روی میزش کرد. دو تا شکلات روی میز بود. یکیشو برداشت و گرفت سمتم و گفت اینم بگیر بذار کنار اونا. مشتمو باز کردم و شکلاتو گذاشت توی دستم. مشتمو بستم و دلم تنگ شد.

صبح داشتم کمدمو مرتب می‌کردم و چیزایی که از خوابگاه آورده بودمو می‌ذاشتم توش و چیزای اضافه رو دور می‌ریختم. یه جعبه پیدا کردم توش پول بود. کلی سکه‌ی یه قرونی و دو قرونی و یه تومنی و یه چند تای دیگه که عکس شاه روش بود. یادمه اینا رو از مامان‌بزرگ و بابابزرگم گرفته بودم. ولی یادم نبود یه سری اسکناسم یادگاری نگه‌داشتم. اسکناس‌هایی که...

یادی از گذشته‌ها، از بلاگفا:

سه‌شنبه جزوه‌ی فیلترمو چند سری کپی کردم و بردم دانشگاه که بدم به همکلاسیام و رسماً کیف و جیبشونو خالی کردم. هر چی بهشون گفتم حالا جزوه رو بگیرین هفته‌ی بعد حساب و کتاب می‌کنیم، گوش نکردن. اون دختر 90 ای که مستقیم رفت بانک و پول گرفت و تسویه حساب کرد. اون پسره که اسمشو نمی‌دونم محشر بود. هرچی بهش گفتم بمونه هفته‌ی بعد، اصرار داشت همون لحظه بده. جیباشو، کیفشو، کلاً دار و ندارشو ریخت روی میز و قیافه‌ی من دیدنی بود اون لحظه. بقیه‌ی بچه‌هام داشتن نگامون می‌کردن. دویستی، صدی، پنجاه و پونصد و خلاصه شش، هفت هزار جور کرد داد. منم به همون شکلی که پولارو گرفته بودم آوردم گذاشتم لای دفتر خاطراتم! (دقیقاً به همون شکل) این یکی همکلاسیم هم سه هزار و صد و پنجاه تومن پول داشت و بعد از تسویه حساب ته جیبش فقط 150 تومن موند! 7 تومنِ ایشون هم رفت لای دفتر خاطرات. می‌دونم قراره دقت به خرج بدید بپرسید 3 تومن یا 7 تومن؟ عرضم به حضورتون که ایشون 4 تومنش رو هفته‌ی پیش داده بودن. محققان طی تحقیقات شبانه‌روزی دریافتند که یکی از عاملین اصلی نقدینگی و تورم در کشور منم. که پولایی که از هم کلاسیاش می‌گیره رو هم یادگاری نگه میداره و واردِ چرخه‌ی اقتصادی کشور نمی‌کنه. هم‌اتاقیم میگه حیفِ این همه پول نیست می‌ذاری لای دفتر خاطراتت؟! چه جوری دلت میاد؟! بهش گفتم شرط اول قدم آن است که مجنون باشی.

این پنجاه تومنی جایزه‌ی بازدیدکننده‌ی 50000 امِ بلاگفا بود. برنده هم‌دانشگاهیم بود؛ ولی هیچ وقت نتونستم جایزه‌شو بهش بدم...


تو کِی می‌خوای یاد بگیری بزار رو با «ذ» می‌نویسن؟ :دی

۴۸ نظر ۱۳ خرداد ۹۶ ، ۱۶:۰۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1047- پستِ خوشمزه

سه شنبه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۴:۵۹ ب.ظ

کمتر از 48 ساعت دیگه کنکور دارم و رفتم سه کیلو هویج و سیب‌زمینی گرفتم آوردم خرد کردم پختم گذاشتم توی فریزر (من میگم فریزر، شما بخون جایخی) که بمونه برای بعد. اون خورشتِ قلبیِ روی برنج، خورشتِ قارچ و سیب‌زمینیه. خودم کشفش کردم. حاویِ مقداری سیب‌زمینی سرخ‌کرده و قارچ و گوشت و رب و پیازه. پایینی سالاد کلم و زیتون و هویجه. همزمان با اینا داشتم ماکارونی هم درست می‌کردم. توی ماکارونی تن‌ماهی و قارچ ریختم. اون سوپم سوپ قارچ و مرغ و عدسه. تصویر بعدی شام و دسره. عدسی درست کردم که بخورم سر جلسه‌ی امتحان دچار کمبود آهن مغز نشم. عدس دوست ندارم و توش سیب‌زمینی ریختم که این عدم علاقه رو جبران کنه. عکس دسرای شکلاتی رو فرستادم برای گروه خانواده و فک و فامیل و عمه‌ها برگشتن میگن وای آبرومون رفت. چرا تو ظرف پلاستیکی ریختی؟ الان هم‌اتاقیات میگن این ظرف درست و حسابی نداره. عمه‌هام نمی‌دونن هم‌اتاقیام منتظرن شکلات صبونه‌م تموم بشه تو لیوانش چایی بخورن. چه تصوراتی از محیط پیرامونم دارن والا. اون سبزی‌پلو با ماهی هم با تمام سبزی‌پلو با ماهی‌های دنیا فرق داره. فرقشم اینه که استخونای ماهی‌شو طی عملیاتی کثیف! درآوردم و قاطی سیب‌زمینی سرخ‌کرده کردم و یه کم رب هم بهش اضافه کردم. اون ظرف پلاستیکی قرمزو گذاشتم بغل دستم و موقع درس خوندن ازش مستفیض میشم. از پنج شش سالگی‌م دارمش. بچه که بودم توش گوجه سبز می‌ریختم و با مامان‌بزرگم می‌رفتم پارک و گوجه سبزا رو می‌خوردم برمی‌گشتیم. قراره قاطی جهیزه‌م ببرم خونه‌ی مراد و کماکان توش چیز میز بریزم. با این حال، الان دارم فکر می‌کنم برای شام چی درست کنم؟ آخه من ازوناشم که وقتی امتحان دارن میرن آشپزخونه و هی سیب‌زمینی سرخ می‌کنن، هی هویج رنده می‌کنن، هی پیاز پوست می‌کنن، هی سبزی پاک می‌کنن، هی یه چیزی رو هم می‌زنن و هی شعله رو کم و زیاد می‌کنن و فشار روانی‌شونو روی گوشت و سبزیجات و حبوبات تخلیه می‌کنن. وگرنه در حالت عادی حس و حال آشپزی ندارم به واقع. فکر کن مثلاً مراد معلم یا استاد دانشگاه باشه و هی هر روز ازم امتحان بگیره. اینجوری منم هی هر روز تو آشپزخونه‌ام :)))

+ بشنویم: www.irmp3.ir

این آهنگ خودش یه طرف، اون جمله‌ای که دقیقه‌ی دوم میگه یه طرف

عیدتون مبارک.

بک‌گراندِ غذاهام همون زیرانداز؟ روفرشی؟ گلیم؟ قالیچه؟ چیه اسمش؟ خلاصه همونیه که هم‌اتاقیام شستن و من با قدرمطلقِ تانژانت زاویه‌ی جارو با سطح افق منهای پی‌چهارم جاروش کردم.

۰۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۶:۵۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

سیزده فروردین اون سال تندتند چمدونمو بستم و رفتم ترمینال. همه‌ی فک و فامیل اومده بودن بدرقه‌م. مامان‌بزرگ پدری‌م برام سنگک فرستاده بود. برام نون می‌فرستاد، سیب‌زمینی پیاز می‌فرستاد، غذا می‌فرستاد، تصورش از تهران یه جایی تو مایه‌های بیابون و برهوت بود و یه جور میوه که شبیه خیاره و خودمون نمی‌خریدیم و خریدنش تخصص خودش بود هم می‌فرستاد. اردیبهشت همون سالی که سنگک فرستاده بود تصادف کرد و دیگه بعدش هیچ وقت هیچ کس از اون میوه‌هایی که شبیه خیاره و خودمون نمی‌خریم و خریدنش تخصص مامان‌بزرگم بود نفرستاد.

دیشب باید مثل همه‌ی سیزده فروردین‌های شش سال گذشته تندتند چمدونمو می‌بستم و الان مثل هم‌کلاسیام خمیازه‌کشان و لیوان نسکافه به دست سر کلاس می‌بودم. ولی نیستم. دراز کشیدم روی تخت‌خواب و پتوی نازنینمو انداختم روم و پاهامو چسبوندم به شوفاژ بغل تختم و دارم برفایی که دیشب باریده و هنوز آب نشده رو تماشا می‌کنم و به این فکر می‌کنم که من که فقط دوشنبه و سه‌شنبه کلاس دارم و سه‌شنبه‌ی بعدی هم که تعطیله و اصن چه معنی داره از یکِ مهر و چهاردهِ فروردین تا بیست و نهِ اسفند سر کلاس حاضر باشی. دارم به 18 سال و 6 ماه پشتِ نیمکت‌نشینی فکر می‌کنم و پنج‌شنبه اون سالی که مامان‌بزرگ مادری‌م فوت کرد. سوم ابتدائی بودم. اون روز نرفتم مدرسه. معلم دینی‌مون یه چند تا درس جدید داده بود و گفته بود شنبه امتحان می‌گیره. نه خبر داشتم درس داده و نه می‌دونستم از این درس جدید امتحان داریم. شنبه ده و نیم گرفتم. ده و نیم گرفتم و یادم هم نمیره که پدرم چه قدر بابت اون نمره سرزنشم کرد. چه انتظاراتی از یه الف بچه‌ی 9 ساله داشتن. 3 تا غیبت برای 18 سال و 6 ماه زیاد نیست که؟ حتی وقتایی که مریض بودم و دکتر گواهی استراحت مطلق می‌داد هم می‌رفتم مدرسه که مبادا قطره‌ای از دریای بی‌کران علمو از دست بدم. ولی الان دراز کشیدم روی تخت‌خواب و پتوی نازنینمو انداختم روم و پاهامو چسبوندم به شوفاژ بغل تختم و دارم برفایی که دیشب باریده و هنوز آب نشده رو تماشا می‌کنم.

بشنویم: Ali-Zand-Vakili-Bi-Tabaneh.mp3.html

۱۴ فروردين ۹۶ ، ۰۸:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

991- برای خاطر عطر نان گرم

جمعه, ۱ بهمن ۱۳۹۵، ۰۲:۴۳ ب.ظ

قدیما که مدرسه ها تعطیل میشد و میومدم خونه مامان بزرگم اینا,
صبح وقتی بیدار میشدم و میدیدم مامان بزرگم نیست, اول میرفتم سراغ کفشا و کلیدش
اگه نبودن, ینی مامان بزرگ رفته نون بخره, مامان بزرگم اغلب برای صبحانه نون لواش و سنگک و بربری نمیخرید
اینم بگم که تبریز, نونِ تافتون نداره, ولی یه نونِ مخصوص داره که مامان بزرگم از اونا میخرید (اسمشو نمیدونم)
با اینکه تا شعاع دویست متری خونه مامان بزرگم اینا, حداقل ده تا نونوایی بود,
ولی مامان بزرگم اون نونوایی که از همه دورتر بود رو دوست داشت,
انقدر دور بود که یک, یک و نیم, دو ساعت طول میکشید تا بره و برگرده.
هر وقتم برمیگشت, شاگردای اون نونوایی رو تعریف میکرد که چه قدر مودب, مرتب و با اخلاقن!
چه قدر مودبانه با باباشون که همون آقای نانوا باشه, حرف میزنن, چه قدر درس خونن و غیره!
خدایی نمیدونم مامان بزرگم چه جوری متوجه درس خون بودن اونا تو نونوایی میشد
بعضی وقتام مامان بزرگم وقتی میدید اون دوتا پسر نیومدن, میومد خونه و میگفت پسرا امروز کلاس داشتن,
و امروز رفته بودن دانشگاه و نیومده بودن نونوایی!
خلاصه اون روزا گذشت و ما دانشجو شدیم و مامان بزرگ ما عمرشو داد به شما و
یه چند روز با پریسا اومدم خونه مامان بزرگم اینا
دیروز ساعت 5:27 صبح بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد
یه کم صبر کردم هوا روشن شه و بعدشم گفتم یه سر برم اون نونوایی که مامان بزرگم از اونجا نون میخرید
پریسا خواب بود, یه یادداشت براش گذاشتم و تو راه داشتم فکر میکردم اولین باره تو شهر خودم دارم میرم نونوایی
داشتم فکر میکردم اول چی باید بگم! چه جوری بخرم؟!
راستش دقیقاً نمیدونستم اسم اون نونا, نون روغنیه یا نون کره ای؟ ولی میدونستم نونوایی کجاست
تقریباً نزدیک خونه ی دخترعموی مامان بزرگم بود :دی
رسیدم و دیدم نوشته نون کره ای فلانی! یه خانومه تو صف بود و ده بیست تا آقا!
و تازه اونجا یادم افتاد که من از صف ایستادن متنفرم!
گفتم یه کم صبر کنم ببینم اونایی که از نونوایی میان بیرون نوناشون چه شکلیه و آیا همونایی ه که من میگم؟
از شانس من داشتن خمیر درست میکردن!
من بعد از یه آقاهه با پیرهن چارخونه ی آبی بودم! ینی اگه میرفت لباسشو عوض میکرد گمش میکردم :دی
گفتم حالا منتظر میمونم, چاره ای نیست! نه اسم نون رو میدونستم نه حتی قیمتشو!
تکیه داده بودم به کیسه های آرد و حواسم به آردی شدن چادرم نبود
ولی حواسم به گوشی لمسی شاگرد نونوایی بود, مامان بزرگم راست میگفت خیلی مودب بودن
فلاش دوربین گوشیمو خاموش کردم و
سعدیا قیافه شو ندیدم, ولی لباسش سفید بود و گوشی لمسی داشت و دوست نداشت گوشیش آردی بشه
ولی چادر ما بد جوری آردی شد! :دی
به نظر این بنده ی حقیر! بشر این توانایی و قابلیت رو داره که لگد به بخت خود و دست رد به سینه مدارک دکترا بزنه ولی برای اولین بار بره نونوایی و از شاگرد نونواییِ محله مامان بزرگش اینا خوشش بیاد ! که لباس سفید پوشیده و گوشی لمسی داره و گوشیش رو توی نایلون فریزر گذاشته که آردی نشه و موقعی که منتظر پختن نونه و بیکاره, میره یه سر به اینباکسش میزنه و وقتی ازش میخوای اون نونی که خریدی رو به قطعات کوچکتر تقسیم کنه, میگه چشم !
این نانوا های محترم که اسم و آدرس و پروانه کسبشون رو میزنن رو دیوار, چرا اسم شاگرداشونو نمیزنن رو دیوار؟ خب شاید بشر دلش بخواد بدونه اسم شاگرد نونوایی, طوفان هست یا نه ! والا
سعدیا دیدن زیبا نه حرام است ولیکن نظری گر بربایی دلت از کف برباید



این پستی که خوندید، سال‌ها قبل توی بلاگفا نوشته بودم و این عکسم همون موقع گرفته بودم. اون موقع نیم‌فاصله‌ها و نکات ویرایشی رو رعایت نمی‌کردم (بلد نبودم که رعایت کنم). اینتر هم زیاد می‌زدم. همه‌ی جملاتم هم تهش علامت تعجب و :دی داره!!! و چون خودم تورنادو بودم دوست داشتم اسم شوهرم یا پسرم طوفان باشه.
توی اون هفت سالی که بلاگفا بودم 1400 تا پست نوشته بودم که 700 تاش توی حادثه‌ی پارسال به فنا رفتن. این پست هم جزو پست‌های به فنا رفته بود. برای همین نتونستم لینک بدم و از پی‌دی‌افی که داشتم بازنشر کردم. یادمه توی پست بعدی یه شعر فرانسوی از پل‌الوار گذاشته بودم. نوشته بودم تو را به جای همه‌ی کسانی که نشناخته‌ام دوست می‌دارم، تو را به جای همه‌ی روزگارانی که نمی‌زیسته‌ام دوست می‌دارم. برای خاطر عطر گسترده‌ی بی‌کران و برای خاطر عطر نان گرم، برای برفی که آب می‌شود، برای خاطر نخستین گل، برای جانوران پاکی که آدمی نمی‌رماندشان. تو را برای خاطر دوست داشتن دوست می‌دارم، تو را به جای همه‌ی کسانی که دوست نمی‌دارم دوست می‌دارم.
جوان بودم و جاهل :)))

دیشب با قطار اومدم و صبح رسیدم. دیدم ملت دارن میرن سر خاک برای چهلم یکی از اقوام دور. گفتم منم میام. رفتم و بماند که هوا به قدری سرد بود که انگشتای پام یخ زده بودن و وسط راه توان راه رفتنم رو از دست داده بودم و نشسته بودم زار زار گریه می‌کردم که بیاین بغلم کنین ببرین.
برگشتنی از این نونا گرفتیم و یهو عمه‌جون با دیدن اینا، شاگرد نونوایی یادش افتاد و گفت اون پسر مؤدبه یادته؟ همون که موبایلشو می‌ذاشت توی نایلون که آردی نشه و تو نونوایی به باباش کمک می‌کرد.
یه کم فکر کردم و یاد این پست افتادم و گفتم آره آره یادمه. پسره مهندسی می‌خوند. خب؟
یه کم مکث کرد و گفت ... با ماشینش داشته می‌رفته دانشگاه (شایدم داشته برمی‌گشته)، تصادف کرده و یه ماهه که کماست...

گاهی وقتا فکر می‌کنم کاش وبلاگ نداشتم. کاش بلاگر نبودم. کاش خاطراتمو نمی‌نوشتم. کاش اون عکسو نمی‌گرفتم. کاش چیزی رو ثبت نمی‌کردم. کاش اصن نوشتن بلد نبودم. کاش... کاش... کاش...
میشه براش دعا کنید؟

+ بخوانیم: nikolaa.blogfa.com/post/1528

۰۱ بهمن ۹۵ ، ۱۴:۴۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

888- چه کسی رو به تو آورد و نچید از تو نگاهی

يكشنبه, ۲۳ خرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۱۳ ب.ظ

1. هنوز کبودی جای سرُم‌ها رو دستمه و اگه اسلام دست و بالمو نمی‌بست، شک نکنید که پیش از این‌ها عکسشو همین جا آپلود کرده بودم.

2. هفته‌ی آخر اردیبهشت سرم حسابی شلوغ بود و مراسم و جشن فارغ‌التحصیلی و دور همی با دوستام و کلی ارائه و کنفرانس داشتم و فرصت نکردم این اتفاق بامزه رو اینجا بنویسم و کلیدواژه‌شو نوشته بودم بمونه سر فرصت و البته الانم سر فرصت نیست؛ ولی دوست داشتم تو پست 888 بنویسمش.

3. هفته‌ی آخر، کنفرانس داشتم و تازه یه کم دیر هم رسیدم و صبح داشتم بدو بدو پله‌های فرهنگستانو می‌رفتم بالا که یه سری چیزا نظرمو به خودشون جلب کردن! کلی فرش قرمز رو زمین و حیاط و پله‌ها پهن بود و کلی پرچم و بنر و اطلاعیه و ماشین خارجی و اینا.
بعداً از بچه‌ها شنیدم تو سایت نوشته بوده که یه هیئت از مسئولینِ نمی‌دونم چی از هند اومده بودن و این تشریفات برای اونا بوده و از دووووووور آهنگرو دیدم که تا من برسم بهش دورتر شد و این سومین باری بود که تو عمرم باهاش برخورد داشتم. اولین بار روز مصاحبه‌ی ارشد بود و دومین بار روز اول ترم اول و سومین بار هم که همین از دور! 
چهارمین بارش ایشالا ترم بعده که یه درس باهاش دارم و بچه‌هایی که باهاش درس‌های دیگه‌ای داشتن بهم گفته بودن سر کلاساش نسبت به حجاب خیلی حساسه و مقنعه‌ات تا منتهاالیه باید روی ابروهات باشه و البته این آخرین پستیه که من به صورت عمومی ایشون رو تگ می‌کنم و قبلاً هم اتمام حجت کردم که روشن شید و به خواننده‌های خاموش قرار نیست رمز بدم و قرار هم نیست اتفاقات سر کلاس ایشونو بدون رمز بنویسم. علی‌ایُ‌حال اون روز صبح ایشونو از دوووووووور دیدم و استرس گرفتم و ناخودآگاه دستم رفت رو سرم که مقنعه‌مو بکشم جلو و البته جلو بود! به استرسم ادامه دادم و چادرمو مرتب کردم و دیدم ای دل غافل! برعکس سرم کردم!!! فکر کن مسیر بیست دیقه‌ای خوابگاه تا مترو و مسیر بیست دیقه‌ای مترو و نیز مسیر بیست دیقه‌ای مترو تا فرهنگستان، من چادرمو برعکس سرم کردم و عمق فاجعه اون ماشینای خارجی و فرش قرمز و هیئت و مسئولین بودن که جلوشون نمی‌تونستم چادرمو درست کنم!!! فلذا یه جوری چادرمو جمع کردم که قسمت دوختش که برعکس بودنشو نشون می‌داد معلوم نباشه و سرمو انداختم پایین و بدون اعتنا به مهمانان و بدون سلام و احوالپرسی با احدالناسی، از رو فرش قرمزه رد شدم و رسیدم حیاط و دور تا دور حیاط، درخته و یه گوشه از حیاط پشت یکی از درختا سریع چادرمو درست کردم و رفتم سر کلاس و کنفرانس و اینا! حالا خوبه وسط کنفرانس متوجهِ قضیه نشدم...

4. یه بارم تو خوابگاه سابق، داشتم می‌رفتم بلوک روبه‌رویی و دمپایی‌های هم‌اتاقی‌مو پوشیدم و برگشتنی، با یه لنگه از دمپایی‌های هم‌اتاقی‌م برگشته بودم و یه لنگه از دمپایی‌های دوستِ اون کسی که رفته بودم بلوک روبه‌رویی و باهاش کار داشتم و از قضای روزگار دوستش هم اونجا بود و با دوست من کار داشت و منم برگشتنی یه لنگه از دمپایی‌های دوستِ دوستم و یه لنگه از دمپایی‌های هم‌اتاقی‌مو پوشیدم و تا چند روز بعدشم متوجه نشده بودم که یه لنگه از دمپایی‌های دم درمون آبیه و یه لنگه بنفش! بعدها اتفاقی این دوست دوستم از جلوی در واحد ما رد می‌شده و یه لنگه از دمپایی‌شو می‌بینه و در می‌زنه و میاد تو و یادمه منو که دید، یه نگاه معناداری بهم کرد و گفت اون شب که دیده یه لنگه از دمپایی‌ش نیست، با خودش گفته یارو عجب آدم عاشقی بوده :دی

5. از مامان بزرگ خدا بیامرزم شنیده بودم هر کی چادرشو اشتباهی سر کنه، به زودی میره مشهد. 

6. بعد از آخرین باری که رفتم مشهد، 3 بار رفتم کربلا، ولی مشهد قسمت نمیشه... داشتم به رودروایستی که با امام رضا دارم فکر می‌کردم. کربلا که رفته بودیم هم همین حسو داشتم. ینی با امام حسین راحت‌تر بودم تا نجف و حضرت علی. دلیلشو نمی‌دونم ولی به هر حال دلم بدجوری مشهد می‌خواد.

7. دارم سبزه‌ی نوروز محمد اصفهانی‌و گوش می‌دم. عنوان، یه بخشی از متن آهنگه.

8.

نمره‌ی صندلی‌ام باز درآمد، هشت است

ساعت رفتن من نیز به مشهد، هشت است

بین ما مردم ایران، نود و نه درصد

عدد حاجتمان پنج نباشد، هشت است

کربلایی‌ست دلم در وسط مشهد تو

کسر بر نُه شود هفتاد و دو درصد، هشت است

وقت آن است در این بیت که تاکید کنم

بهترین ساعت پرواز به مشهد، هشت است

۲۳ خرداد ۹۵ ، ۱۲:۱۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

842- زادروزم بسی بسیار خجسته و فرخنده باد + عکس

يكشنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۶:۲۵ ب.ظ

با سلام و عرض ادب و احترام؛

صبح دل‌انگیز بهاری‌تون به خیر و شادی!

از اونجایی که بنده صبح حدودای 11 پا به عرصه‌ی وجود نهادم (و به قولِ مادربزرگ مرحومم چون قبل از ظهر به دنیا اومدم، دستم سَبُکه و خب دقیقاً نمی‌دونم این سنگینی و سبکی به چه کارم میاد،) پست تولدمو الان می‌ذارم و ان‌شاء‌الله به حول و شاید هم هول! و قوه‌ی الهی شب میرم یه کیکم می‌گیرم و پستو مزین می‌کنم به تصویر کیک شکلاتی و به میمنت و مبارکی، کامنتارم که باز کردم و قربانت، فداااااااااات، ستاره بچینید تا من برم اسلایدامو درست کنم که فردا و ارائه‌هام از رگ گردن هم به من نزدیک‌ترن...

+ بیست و چهارسالگی، سلام!



عکاس: هم‌اتاقی شماره‌ی2

جوابِ سوال احتمالی‌تون: بله دستکش دستمه، نه چیزی نشده، لاک زده بودم برای همین دستکش دستم کردم.

۱۰۹ نظر ۲۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۸:۲۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

لابد تو زندگی هر کسی بعضی لحظه‌ها هست که تا دنیا دنیاست دلش نمی‌خواد بهشون فکر کنه و 

دلش نمی‌خواد تکرار بشن

من از این لحظه‌ها زیاد داشتم

این که میگم لحظه واقعا لحظه است

نه یه پروسه

یه لحظه

در حد چند ثانیه

بعضی لحظه‌ها هم هستن که دلت می‌خواد دار و ندارتو بدی و یک بار، فقط یک بار دیگه تکرار بشن

لحظه‌هایی که دلت براشون تنگ میشه و مدام تو ذهنت تکرارشون می‌کنی که مبادا یادت برن

مثلاً ثانیه ثانیه‌های با پدربزرگ و مادربزرگ بودنم جزو همین لحظه‌هاست

همینایی که هر موقع بهشون فکر می‌کنم گوشه‌ی چشمم خیس میشه

خاک، سردی و فراموشی میاره

ولی من هنوز بعدِ این همه سال همون قدر دلم براشون تنگه که روزِ خاکسپاری‌شون

همون قدر گریه می‌کنم که شبِ اولی که نبودن

من اگه خدا بودم، یه کاری می‌کردم آدما باهم به دنیا بیان و باهم زندگی کنن و باهم بمیرن و

هیچ کسی مرگِ هیچ کسیو نبینه

بودن و یهو نبودن سخته!


امروزم از اون روزایی بود که دلم نمی‌خواست شروع بشه، دلم نمی‌خواست باشه، 

دلم نمی‌خواست باشم...

هفت بیدار شدم و هوا روشن بود

نماز صبم قضا شده بود

پتو رو کشیدم رو سرم و گفتم چه فرقی به حال تو می‌کنه این قضا شدنا!

اصن چه فرقی به حال من می‌کنه؟!!!

من که تا خرخره اشتباه کردم... اینم روش

خوابیدم تا خودِ 12! تا لنگ ظهر...

شب دیر خوابیده بودم؟ خسته بودم؟ روز قبلش خیلی کار کرده بودم؟ ناراحت بودم؟

نه اتفاقاً.

با اکراه بلند شدم و هر چی برای بعد نوشته بودم و هر چی برای خودم نوشته بودمو پاک کردم

فکر کردم اون حرفا باید نوشته میشدن ولی نباید می‌موندن

سر فرصت دوباره یه جور دیگه می‌نویسمشون

الان حالم خوبه؟

آره بابا بهترم

ولی خسته‌ام از خوابِ دیشب... خوابِ بدی بود... بازم یه سری اسناد و مدارک دستم بود و یه عده دنبالم بودن و داشتم فرار می‌کردم. نمی‌دونم این اسناد و مدارک چیَن که هر چند وقت یه بار کابوسشونو می‌بینم... این سری زخمی هم شده بودم تازه! به یه قنادی که پرِ کیک بود پناه بردم که پیدام نکنن... بیدار شدم و یاد کامنتِ محبوبه افتادم... فقط اگه یه موقع گم و گور شدم و خبری ازم نبود، یحتمل دشمن، منو با اسناد و مدارک پیدا کرده و سر به نیستم کرده.

عنوان؟

خب عنوان کُردیه دیگه؛ اگه می‌خواستم معنی‌شو بنویسم می‌نوشتم.

والا

۱۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۳:۴۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

فضاسازی پست: خونه‌ی مامان‌بزرگم اینا، خوابگاه سابق، خوابگاه فعلی


از اینایی بودم که به زور و با تشویق و تهدید غذا می‌خوروندن بهش

از اینایی که یکی دو قاشق می‌خورد و می‌گفت بسه دیگه سیر شدم، نمی‌خورم و

مامان‌بزرگ خدابیامرزم هم بشقابو برمی‌داشت و می‌رفت حیاط، سمت سطل آشغال و می‌گفت باشه! نخور

منم داد می‌زدم که نه!!! نریزش دور... می‌خورم...

آخه مامان‌بزرگم گفته بود هر کی غذاشو دور بریزه کور میشه و دیگه هیچیو نمی‌بینه


تا همین دو سه سال پیش هم حتی این سناریو تو خونه‌ی مامان‌بزرگم اینا تکرار می‌شد و من زود سیر می‌شدم و مامان‌بزرگم می‌گفت باشه می‌ریزمش دور و من بازم مثل بچگیام می‌گفتم نه! دور نریز، کم‌کم می‌خورمش و به زور هم که شده می‌خوردم که دور ریخته نشه.


اوایل که بلد نبودم آشپزی کنم (البته الانم بلد نیستم)، غذاهام افتضاح از آب درمیومدن (الانم تعریفی ندارن به واقع!)؛ شور، بی‌نمک، تند، بی‌مزه، شفته، سوخته. با این همه دورشون نمی‌ریختم و یه جوری تغییر کاربری می‌دادم که قابل خوردن باشن. برنجو تبدیل می‌کردم به آش، آبگوشتو می‌کردم کتلت و چه غذاهای نابی که اختراع نکردم! :دی 

و قانون نانوشته‌ای داشتم و اونم این بود که هیچ غذایی نباید دور ریخته بشه.

و اتفاقاً از یکی از هم‌اتاقیام به خاطر همین عادتِ دور ریختن غذا جدا شدم. چون فکر می‌کرد خیلی حرکت باکلاسانه‌ایه این کارش. و کلی آیه و حدیث می‌آورد که باید نیم‌سیر دست از غذا بکشیم و خب البته تو هیچ روایتی هم گفته نشده به اندازه‌ی ده نفر غذا بچین روی میز و نیم‌سیر بلند شو و بقیه‌شو دور بریز.


عصر، بچه‌های واحد بغلی داشتن سیر و پیاز سرخ می‌کردن و آشپزخونه یه بویی گرفته بود بیا و ببین.

شب یه کاسه باقله (که باقلا یا باقالی یا باقله و یا باقلی هم گفته می‌شود) برامون آوردن و باقلا گیاهی است یک ساله از خانواده بقولات.

منو که خدا رو شکر می‌شناسین و دستپخت هر کسیو به این سادگیا نمی‌خورم. هم‌اتاقیامم یا سیر دوست نداشتن یا باقلا و این خورشت همین جوری موند تااااااااااااااااا چند دیقه پیش که تصمیم گرفتن بریزنش تو سطل آشغال و یاد حرف مادربزرگم افتادم. البته هیشکی با یه کاسه اسراف که هیچ، با کارای بدتر از اینم کور نشده تا حالا.

مثل همون نسرینِ سه چهار ساله، کاسه رو از دست هم‌اتاقیم گرفتم و گفتم دورش نریز. یه چند دیقه صبر کن ببینم می‌تونم براش مشتری پیدا کنم یا نه!

پیام دادم به نگار ببینم خوابگاهه یا نه و نبود؛ بعدش هم‌اتاقیای نگار و هم‌رشته‌ایاش (یه مشت برقی!) که تنها موجوداتی هستن که تو این خوابگاه می‌شناسمشون...

یکی از هم‌اتاقیاش که یه شب اومده بود پرگار بگیره و الان یادم افتاد که هنوز پس نداده! گفت خودم دوست ندارم ولی شاید دوستم دوست داشته باشه و تو یه کاسه‌ی دیگه ریخت و برد برای دوستش و بهش گفتم اگه دوستت دوست نداشت دورش نریز و پسش بیار :دی که خدا رو صد هزار مرتبه شکر! که هم‌اتاقیاش دوست داشتن و همون طور که در بیابان لنگه کفش غنیمته، تو خوابگاهم یه کاسه خورشت غنیمت محسوب میشه به واقع.


إِنَّ الْمُبَذِّرِینَ کَانُواْ إِخْوَانَ الشَّیَاطِینِ وَکَانَ الشَّیْطَانُ لِرَبِّهِ کَفُورًا (27 اسراء)

چرا که اسرافکاران برادران شیاطین‌اند و شیطان همواره نسبت به پروردگارش ناسپاس بوده است.

۲۲ فروردين ۹۵ ، ۰۱:۱۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


بچه که بودم هر چی ده تومنی و یه تومنی و نیم تومنی و یه قرونی و 

کلاً هر چی سکه پیدا می‌کردم جمع می‌کردم

پس انداز نمی‌کردمااااا! 

جمع می‌کردم که بعداً عتیقه بشن!

دقیقاً نمی‌دونم با این یه تومنیا کِی، چی می‌خریدیم اون موقع! (هنوز 24 سالمم نیست)

ولی اون یه قرونیارو از بابابزرگ خدابیامرزم گرفتم (ینی کش رفتم به واقع)

اون سکه‌هایی که عکس شاه روشه و اون لیره ترکیه رو هم از مامان بزرگ خدابیامرزم گرفتم

سقی الله مزاره و مزارها! ینی خداوند مزارشان را آبیاری کناد!!!


همممم... دلم برای اون روزا تنگ شده

همون روزایی که اون یه قرونیارو جمع می‌کردم که عتیقه بشن...

+ به خاطر گل روی اهالی خونه آهنگ قبلیو عوض کردم نان استاپ این ریپیت میشه

۰۲ دی ۹۴ ، ۱۵:۲۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

به واقع 13.25 گرفتم که استادمون موقع جمع کردن نمرات حوصله نداشته گردش کرده 13 داده

میانگین 13 بود، ینی همه تقریباً 13 بودن، جز دو نفر که یکیش 18 گرفت و دیگری 8

به نحس بودن 13 اعتقاد ندارم ولی خب 13؟ :|


تو خیابون، یه پیرمرده، با قد خمیده اومد سمت من و: ...

هندزفریو از تو گوشم درآوردم و: نشنیدم پدر جان، چی؟

پیرمرده: دخترم این ورا مسجد می‌شناسی؟

(نیست که من شیخم، از ظاهرم معلومه خیلی میرم مسجد لابد!) من: مسجد؟ اممممم

پیرمرده: تو یکی از این کوچه‌هاست

من: اسم مسجدو نمی‌دونم ولی دو تا کوچه پایین‌تر یه مسجد هست

(نیست که من شیخم، مساجد حومه و حوالی محل سکونتمو می‌شناسم :دی) پیرمرده: چی؟!!!

من با صدای بلندتر: دو کوچه پایین‌تر

پیرمرده: برم بالاتر؟

من: نه! منظورم 100 متر پایین‌تره، کبکانیان!

پیرمرده: چمرانیان؟

من: کبکانیان

پیرمرده تشکر کرد و خلاف جهتی که نشون داده بودم در حرکت بود

من: پدر جان، کبکانیان پایین‌تره

پیرمرده: چی؟

مسیرو با دستم نشون دادم و با دو انگشتم 2 رو نشون دادم و گفتم دو تا کوچه پایین‌تر!


امیدوارم گم نشده باشه...

پدربزرگ و مادربزرگم قبل از اینکه آلزایمر بگیرن یا گوششون سنگین بشه فوت کردن

دلم یهو وسط خیابون تنگ شد براشون! 

یاد مسجد رفتنای بابابزرگم افتادم

اصن می‌خواستم پیرمرده رو محکم بگیرم بغل کنم :دی


تو مترو نشسته بودم و (بله، گوش شیطون کر، یه بارم قسمت شد صندلیا منو طلبیدن و منم نشستم؛ که البته این جلوس همایونی بنده دیری نپایید و یه خانوم میانسال سوار شد و جامو دادم به خانومه، خدا این شعورو از ما نگیره!)
نشسته بودم و در باب لزوم و اهداف احتمالی آفرینش در جیب مراقبت مستغرق بودم و
تفکر می‌کردم 
که خانومی که کنارم نشسته بود رشته‌ی افکارمو گسست و 

+ دخترم؟ قربون دستت، میشه این شارژو وارد گوشیم کنی؟

یه چیزی به ابعاد یه سانت در پنج سانت به انضمام گوشیش داد دستم و

یه نگاه اجمالی به اون یه تیکه کاغذه کردم و شروع کردم به وارد کردن یه مشت عدد

خانومه: همیشه بچه‌ها شارژش می‌کنن، مادر، اون لایه‌ی روی کدو پاک نمی‌کنی؟

و من فی‌الواقع داشتم یه سریالی که نمی‌دونم چی بودو وارد می‌کردم :دی

144 و 143 رو با مربع و بی مربع و با ستاره و بی ستاره امتحان کردم و اشکال در شبکه و خطا و از این صوبتا!

به روم نیاوردم و گفتم انگار آنتن نمیده :دی

همین‌جوری گه داشتم 140 های مختلفی رو امتحان می‌کردم، خانومه هم حرف می‌زد و می‌گفت بچه‌هام با 141 وارد می‌کنن ولی من چشامم خوب نمی‌بینه مادر!

پس از تقلای بسیار بالاخره شارژش کردم ولی خب وقتی سایت همراه اول و شارژ مستقیم هست این کدا چیه آخه! چه جوری حفظ می‌کنید اینارو؟ اصن یکی نیست بگه می‌میری بگی بلد نیستم؟


موقع خروج، یه خانوم مسن دیگه: دخترم؟

من: جانم مادر جان

خانومه: من کارت خروج ندارم، چه جوری برم بیرون؟

من: برای خروج که کارت نمی‌خواد مادر!

خانومه: پس چرا همه کارت می‌زنن میرن بیرون؟

من: اگه بلیت کاغذی گرفته باشین هزینه‌اش ثابته ولی اگه از این کارتا دارید موقع خروج، مکان خروجو ثبت می‌کنیم که هزینه‌ی بقیه مسیر به کارتمون برگرده

خانومه: الان ینی برم دره باز میشه

من: چرا باز نشه، بیاین باهم بریم ببینیم باز میشه یا نه :)


+ مسئول آموزش: خانمِ شباهنگ؟

- جانم؟

+ پرونده‌تون ناقصه؛ ما کارنامه دوره کارشناسی شمارو نداریم!

- مدرکم کافی نیست؟

+ نه! کارنامه‌تونم باید از دانشگاه سابقتون بگیرید بیارید، همین فردا پیگیری کنید

- :(

+ سخته براتون؟

- نه، آخه فردا سه شنبه است... :دی


ناهارِ دیروز، همون یرآلمایومورتایی که قرار شد الویه صداش کنیم:

حیاطِ اونجایی که رفته بودم برای مصاحبه


ناهار امروز:
۰۹ آذر ۹۴ ، ۲۰:۲۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

473- بیا تو حرف بزن، تو خوب حرف می‌زنی

چهارشنبه, ۴ آذر ۱۳۹۴، ۱۰:۰۱ ق.ظ

درسته که در برخورد اول به ندرت پیش اومده و اصن پیش نیومده که به ترک بودنم پی برده بشه، ولی هر ترکی، هر چه قدرم لهجه نداشته باشه ولی به هر حال بازم لهجه داره! نیست که من زبان‌شناسم... اینارو بهتر از شما که زبان‌شناس نیستید می‌دونم :دی از تکیه‌ی کلمات و نحوه جمله‌بندی هم میشه فهمید؛ من حتی وبلاگ نویسنده‌های ترک رو از قلمشون تشخیص می‌دم :دی

علی ایُ حال اسناد و مدارکی پیدا کردم مبنی بر اینکه اینجانب تا شش سالگی اصن فارسی بلد نبودم!

خوندن، نوشتن که هیچی، لیسینینگ و اسپیکینگ فارسی هم بلد نبودم حتی :دی

شواهد و قرائن نشون میده وقتی 6 سالم بود با مامان‌بزرگم اینا رفته بودم مشهد و 

از این سفر مشهد سه تا روایت داریم

روایت اول اینه که :دی

روایت اول خانوادگیه و نمیشه شرح و بسطش داد

ولی به هر حال 6 سالم بود و مسیر اتوبوس تا سرویس بهداشتی هم دور بوده ظاهراً

6 سالم بود خب!!!

میگم دور بود... چرا این‌جوری نگام می‌کنید آخه... ای بابا!!!

6 سالم بود!!! :دی

انگار خودشون تا حالا مسیر دورِ اتوبوس تا سرویس بهداشتی رو تجربه نکردن... 

والا

روایت دوم اینه که هر کی می‌پرسید کجا میری و چرا میری؟ می‌گفتم میرم شوهر پیدا کنم!!!

وقتی هم دست خالی برگشتم، گفتم همه‌شون سیاه پوست بودن خوشم نیومد!!!

یکی نبود بگه تو این قحطی شوهر همون سیاهشم غنیمته به قرآن!

روایت سوم هم اینه که صاحب مسافرخونه‌ای که اجاره کرده‌بودیم دختری داشت هم‌سن و سال من و

فاطمه نام!

از حرم که برمی‌گشتیم می‌رفتم با این فاطمه بازی می‌کردم و وسط بازی، گریه کنان صحنه رو ترک می‌کردم و

میومدم به عمه‌ها و مامان‌بزرگ می‌گفتم من نمی‌فهمم این فاطمه چی میگه؛ اینم نمی‌فهمه من چی میگم!!!

یک سال بعد ما دوباره میریم مشهد؛

دوباره من و مامان‌بزرگم اینا؛ (البته سال بعدشم امید و مامان‌بزرگ اینا میرن مشهد)؛

به هر حال از این سفر دومم هم یه روایت هست که میگه:

بنده به معیت مامان‌بزرگم رفتم بازار و یک یا چند کیلو خیار به قیمت 100 تومان خریداری نمودم و

شواهد و قرائن نشون میده در سفر دوم بنده آشنایی مختصری  با زبان شیرین فارسی پیدا کرده بودم

اینارو گفتم که به اینجا برسم که بگم هر موقع تلفن رسمی و اداری و درسی و دانشگاهی داشتم یا می‌خواستم زنگ بزنم 118 یا مثلاً مخابرات و دکتر و غیره، بابا باهام همکاری نمی‌کرد و می‌گفت خودت زنگ بزن یاد بگیر؛ خدایی همیشه هم استرس داشتم که چی بگم و چه جوری بگم ولی یه مدت بعد این ترس و استرسه از بین رفت و در شرایطی که حتی داداشمم وقتی تلفن زنگ می‌زنه میاره گوشیو میده دست من که تو حرف بزن و در شرایطی که دوستام، مامان و باباشون زنگ می‌زدن دانشگاه، من شخصاً با دکتر شریف.بخ تلفنی صحبت کردم حتی!!! با شریف بخی که اصن تو صورتشم نمی‌تونستی نگاه کنی :)))) این که هیچی، آهنگرو بگو که براش تاریخ بیهقی رو از حفظ خوندم :)))) 

این همه مقدمه‌چینی کردم برسم اینجا که همیشه به فامیلامون که با بچه‌هاشون از بچگی فارسی حرف زدن گفتم نکنید این کارو! نکنید... این بچه‌ها فارسی رو با لهجه‌ی شمایی که لهجه داری یاد می‌گیرن، بذارید از کارتون و تلویزیون یاد بگیرن
مثل خودم! مگه من یاد نگرفتم؟ مگه من الان حرف زدن بلد نیستم؟

دیشب هم‌اتاقیم کل تهرانو گذاشته زیر پاش که کمربند رقص عربی پیدا کنه و پیدا نکرده و بازار و پاساژارو بی‌خیال شده و رسیده به سایت دیوار و شماره یه دختره رو که کمربندشو می‌خواسته بفروشه رو گرفته که زنگ بزنه قرار بذاره و بخره؛ یهو گوشیو داد دست من و گفت بیا تو حرف بزن، تو خوب حرف می‌زنی، من نمی‌دونم چی بگم و چه جوری بگم، تو مسیرارم می‌شناسی، باهاش قرار بذار! منم زنگ زدم و راجع به طرح و قیمتش پرسیدم و یه جوری می‌پرسیدم کمربنده سه ردیف سکه داره که انگار بیست ساله عربی می‌رقصم :)))
چند روز پیشم زنگ زدم بیمارستان رازی که از دکتر پوست برای هم‌اتاقیم وقت بگیریم و یاد چند سال پیش خودم افتادم و اینکه اگه بابا اون روزا خودش زنگ می‌زد، امروز وقتی می‌خواستم زنگ بزنم دانشگاه و مشکل نتمو که چند روزه قطع و وصلی داره رو حل کنم، استرس داشتم و دنبال یکی می‌گشتم که اون جای من حرف بزنه

پ.ن مهم: در جواب دوستانی که می‌فرمایند: انقدر کامنت نذاشتم خفه خون گرفتم، خب شما کامنتتو بذار

کی جلوتو گرفته؟

اون لینک کامنت خصوصی که برای خوشگلی نیست... برای کامنته :دی

والا!

۰۴ آذر ۹۴ ، ۱۰:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

171- مثل وقتی که

جمعه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۱۰ ب.ظ

بعد از نماز می‌نشستم کنار مامان‌بزرگم و دعا کردنشو تماشا می‌کردم و 

ازش می‌پرسیدم چی خواستی ازش؟ چی گفتی؟

نمی‌دونم چرا هیچ وقت دعا کردنو یاد نگرفتم, خواستنو یاد نگرفتم, نیازو یاد نگرفتم

همیشه تسلیم بودم, همیشه قانع بودم, همیشه راضی

حتی به کم, حتی به سختی, حتی به چیزی که دلم نخواسته

شایدم دلیل نخواستن‌ها ترس از نرسیدن بوده

شاید ترسیدم به در بسته بخورم

شاید ترسیدم "نه" بشنوم

مثل وقتی که احسان میگه: خیلی چیزا هست تو دنیا

که نمیشه آرزو کرد

مثل حالا 

که

۱۶ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۱۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

این ماهیتابه و قابلمه رو مامان‌بزرگ خدابیامرزم برام خریده بود

5 سال خوابگاه, تو همینا غذا سوزوندم!

پریروز یه قابلمه و ماهیتابه کوچولوی دیگه خریدم که اینارو بذارم کنار

ولی هر کاری می‌کنم دلم نمیاد...

یادگاری نگهشون می‌دارم... آخه باهاشون کلی خاطره دارم خب :(

ولی چه قدر همه چی گرون شده!!! یه قابلمه و ماهیتابه فسقلی 50 تومن!!!؟

درسته یه شوهرم نداریم... ولی با این شرایط, ملت چه جوری جهیزیه بخرن آخه!

والا!!!

آقاهه سرویس بنفش گذاشته بود جلوم؛ اول وسوسه شدم اونارو بخرم

بعدش پشیمون شدم و مشکی گرفتم که اگه قابلمه هه رو سوزوندم معلوم نباشه زیاد :دی

آقایون تو خواستگاری آنچناﻥ ﺳﻮﺍﻻﺕ فلسفی ﺭﺍﺟﻊ ﺑﻪ ﺯﻧﺪگی ﺍﺯ ﺁﺩﻡ میﭘﺮﺳﻦ ﻛﻪ ﺍﺯ ملاصدرا ﻫﻢ ﺑﭙﺮسی هنگ میکنه

.

.

.

.

.

ﻭﻟﯽ بعد از ازدواج، ﺗﻨﻬﺎ ﺳﻮﺍﻟﺸﻮﻥ ﺍﻳﻨﻪ:

ﺷﺎﻡ چی ﺩﺍﺭﻳﻢ؟! :دی


بعداً نوشت, در راستای پاسخ به یکی از کامنت‌ها :دی


۱۲ نظر ۰۳ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۱۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

اون وقت چه جوری دل بکنم از بلاگفایی که یه وبلاگ 7 و اندی ساله ازش دارم؟!!!

از وقتی بلاگفا پوکیده, ملت فوج فوج دارن منتقل میشن به اسکای و بلاگ و پرشین

با این اوضاعِ بی خبری از همدیگه, ملت حس نوشتنشونم پریده و 

دست و دلشون به نوشتن نمیره,

اون وقت این 69 امین پست بلاگ اسکای منه

به این میگن عمق وفاداری به بلاگفا!!!

یه جوری دارم اینجا پست میذارم که انگار دارم جور بقیه رم می‌کشم

یکی نیست بگه چه خبرته!!!؟

به هر حال از نظر قانونی, اگه زن یا شوهر یکیشون یه مدت گم و گور بشن, 

میشه طلاق غیابی گرفت!

الکی که نیست!

بلاگفا نشد یه جای دیگه! من به هر حال باید بنویسم

والا

حالا منم از بلاگفا طلاق گرفتم و به عقد موقت اسکای درومدم ببینم چی میشه

از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون 

منتظرم بلاگفا برگرده و پستامو بردارم برم سر خونه زندگیم

برگردیم سر اصل مطلب که همون تختای دو طبقه خوابگاهه

دیشب از سردرد نتونتسم درس بخونم, اهل قرص و مسکنم نیستم, زود خوابیدم

درد می‌کرداااااااااا! اصن یه وضعی!!!

یه چیزی میگم یه چیزی می‌خونید!!!

صبح بیدار شدم دیدم هنوز درد میکنه لامصب!

بلند شدم برم یه لیوان آب بخورم, گفتم شاید اکسیژن سلول های مغزم کم شده!!!

بلند شدم و سرمو یه جوری کوبیدم به تخت بالایی

که دردش کلاً قطع شد!!!

فکر کنم مرگ مغزی شدم

بیچاره هم‌اتاقیم که رو تخت بالایی میخوابه! یه جوری از خواب پرید 

که فکر کرد زلزله ای چیزی اومده 

به هر حال کسایی که تو شعاع 2 متری من می‌خوابن از امنیت کافی برخوردار نیستن و

واقعاً متاسفم براشون 


در راستای انتقال فوج فوج ملت از بلاگفا, مراحل انتقال بابا از بلاگفا به یه جای دیگه:

داشتم هدر و ایناشو درست می‌کردم



در ضمن, بلاگفا خیلی بی‌شعوره که اجازه دسترسی به کامنتارو نمیده

دلم برای کامنتای اونجا تنگ شده خب... 

من کامنتامو میخوام 

هعی...

اینارو چند ماه پیش پرینت اسکرین کرده بودم کامنتای خودمه برای وبلاگ ساحل افکار:

یادم نیست پُسته در مورد چی بود, کلاً کامنتای من هیچ ربطی به پستای ملت ندارن

میرم توی کامنت‌دونی‌شونم خاطره تعریف می‌کنم

والا






پ.ن: میانترم مدارمخابراتی داشتم 

میگم قدر زبان فارسی رو بدون، این جمله رو بخون:

(کدام جادوگر به کدام ساعت سواچ نگاه می‌کند)

آسون بود نه؟

حالا ببین یه انگلیسی بدبخت چه جوری باید این جمله رو بخونه؟

which witch watch which Swatch watch?

والا!!!!!


اطلاعیه: مسترنیما منتقل شد بلاگ saheleafkar.blog.ir

ینی دور از جون همه مون حس آواره‌های جنگی و زلزله زده‌ها بهم دست داده

بلاگفا با این کارش همه مونو درگیر کرده هیچ, خودشم به زودی ورشکست میشه!!! 

عوضی 


۲۱ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۵۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

44- شن های ساحل

سه شنبه, ۱۲ خرداد ۱۳۹۴، ۰۸:۳۲ ق.ظ

مامان بزرگ خدابیامرزم با اینکه سواد زیادی نداشت ولی

هم قرصای خودشو مدیریت می‌کرد هم قرصای بابابزرگ خدابیامرزمو

هم تاریخ امتحانای منِ خدابیامرزو 

حتی نمره هامو!!!


ینی صبح و ظهر و شب خودش و بابابزرگم یه مشت قرص می‌خوردن

بدون هیچ خطا و اشتباهی!!!

بدون اغراق هر سری هفت هشت ده تا قرص می‌خوردن!

شاید هر روز بیست تا

یه سریاشونم مثلاً آمپول بودن, هفته ای یه بار دو بار که اینام یادش بود


یادمه یه بار قرار شد من به بابابزرگم قرصاشو بدم, کلاً هنگ بودم

اصن نمی‌دونستم چی به چیه

تازه مامان بزرگم می‌دونست کدوم قرص برای چیه, 

مثلاً وقتی قرار بود بیان برای تولدم فلان قرصو نمیداد به بابابزرگم که مثلاً نخوابه


خلاصه اینارو گفتم که برسم به اینجا که 

اون خدابیامرزا قرصارو با رنگاشون و حتی شکلشون می‌شناختن 

ولی همه رو به موقع و منظم می‌خوردن و کسی کاری به کارشون نداشت


حالا من که نوه شون باشم

تحصیل کرده هم هستم تازه!

اون وقت 4 تا و دقیقاً 4 تا ویتامینو نمی‌تونم مدیریت کنم

ینی به حدی رسیدم که مامانم زنگ میزنه یادم بندازه

اگه من نباشم هم به مژده میگه که یادم بندازه 

خودمم یه ساعت می‌شینم فکر می‌کنم الان نوبت کدومشونه

اون دوتایی که هر روز یه بارنو شبا میخورم, 

اونی که دو تا خط روشه ینی صبح و شب

یکیشونم در صورت درده که لامصب اونو همیشه باید بخورم 

تازه نمی‌دونم کدومشون منو می‌خوابونه, 

فکر کنم همین یارویی باشه که روش نوشته در صورت درد

دیروز اینو خوردم, سر کلاس مدار مخ خواب خواب بودم! ولی چشام باز بود

برای کلاس بعدی که پالس باشه دیگه نتونستم چشامو باز نگه دارم, 

رفتم مسجد بخوابم,

ملت داشتن نماز جماعت می‌خوندن

من خواب بودم!

تمام مدت تو خواب جمله ی سمع الله لمن حمده ریپیت میشد 

حالا اینا چه ربطی به عنوان پست داره؟

ربطش اینه که بالاخره امروز شن های ساحلو پیدا کردم ینی اون منو پیدا کرد

دلم برای کامنتاش تنگ شده بود 

ینی مرده شور بیاد بلاگفا رو ببره که اینجوری آواره مون کرده


آهان, یه چیز دیگه هم در مورد دفترچه بیمه می‌خواستم بگم یادم رفت

این دفترچه بیمه خدمات درمانی من از سال 89 تا 92 خالی خالی بود

حتی یه برگه‌ش هم استفاده نشده بود

کلاً من به دکتر جماعت اعتماد ندارم

خودم خوب میشم 

سال 92, پایانترم الکمغ و کنترل خطیم تو یه روز بود, روز امتحان قیرپاچ کردم و 

رفتم حذف پزشکی و یه صفحه اش اون موقع استفاده شد

از اون موقع بدون استفاده مونده بود تا پریروز که می‌خواستم برم دکتر

که دیدم تاریخ انقضاش گذشته 

مژده گفت دفترچه منو ببر

ولی خب حالا بماند که دفترچه مژده رو نبردم و اصن ویتامینا آزادن


یه چیز دیگه هم بگم و صحنه رو ترک کنم!

تا دقایقی دیگر ارائه بیوسنسور دارم

هنوز اسلایداش آماده نیست

ینی هر روز یه ارائه!!!

به جان خودم انقدر که من سخنرانی داشتم این هفته, 

سخنگوی کشور این همه ارائه نداشت

والا

برم به بدبختیام برسم...

شما هم بی کار نشین, یه فاتحه ای برای اون 2 تا خدابیامرزی که تگ کردم بخون

خواستی منم دعا کن, چون گردنم نمی‌چرخه و مثل آدم آهنیا شدم

۱۲ خرداد ۹۴ ، ۰۸:۳۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)