1.
هماتاقیام پارچ آب ندارن و بطری هم ندارن و آبو توی کاسه و قابلمه میذارن تو یخچال و موقع خوردن میریزن تو لیوان. هفتهای یه بار قاشقاشونو گم میکنن و هیچ وقت قاشق ندارن. همیشه دستگیرههایی که باهاش ظرف داغ برمیدارنو میسوزونن یا گم میکنن و امشبم لیوان ندارن.
2.
مامان یه سری ظرف که از چشش افتاده بودو گذاشته بود دم در که سر به نیستشون کنه.
این سری که رفتم خونه دیدم ظرفا هنوز تو راهپله است و گفتم پارچ و این قاشقا رو بده ببرم برای هماتاقیام. الان هماتاقیام از شدت ذوق در پوست خودشون گنجیده نمیشن و هر پنج دقیقه یه بار میگن خدا خیرت بده و هی دارن آب میخورن.
یه سری پارچه هم آوردم دادم نسیم بدوزه دستگیره درست کنه.
3.
سال تحصیلی که شروع میشه، ملت میرن کتاب و دفتر و خودکار میخرن و من قابلمه و ماهیتابه و کتری و وسایل آشپزخونه برای خوابگاه. و هیچ وقت اینایی که ظرفای درب و داغون خونه رو با این طرز تفکر که اینجا موقتیه میارن خوابگاه درک نکردم. با محاسباتی که انجام دادم، یک چهارم عمرم رو خوابگاه بودم و مگه ما چند سال قراره عمر کنیم که ظرف و لباسای خوب رو از خودمون دریغ کنیم؟
4.
به نظر من دمپایی، کتری، فندک آشپزخونه، دستگیرهی قابلمه، اسکاچ ظرفشویی، قابلمه، ماهیتابه، قاشق، کارد، چنگال، بشقاب، لیوان ، اتو و حتی مُهر! وسایل شخصی محسوب میشن. دقیقاً مثل مسواک و حوله! برای همین، هیچ وسیلهی مشترکی با هماتاقیام ندارم و هیچ وقتم از کسی چیزی نمیگیرم.
من وقتی دارم در مورد خوابگاه مینویسم، در مورد خوابگاه مینویسم نه در مورد عادات و اخلاقیاتم در زندگی مشترک. در این مورد بیشتر از این نمیخوام توضیح بدم؛ چون باعث سوء تعبیر میشه و حمل بر وسواسی بودنِ من میشه. مورد داشتیم، مورد که چه عرض کنم، مواردی داشتیم که طرف اومده گفته خانم فلانی، بر اساس فلان پست که فرمودید خمیردندونمم باید جدا باشه یا فلان پست که فرمودید کسی میوه پوست بکنه نمیخورید، آیا فلان و بهمان...
5.
پنجمین واگن، اولین کوپه. از اونجایی که به دلایلی خانواده همرام نیومده بودن، کسی نبود که براش دست تکون بدم و خدافظی کنم و شر شر اشک بریزم و فین فینِ دماغمو پاک کنم و عین بچهی آدم رفتم کوپهمو پیدا کردم و نشستم. اولین کوپه، صندلی شمارهی 4.
اول مامان زنگ زد و ضمن آرزوی سفری خوش، اذعان کرد: "خدا کنه همکوپهایات خانوم باشن". بعدشم عمه جون طی تماسی تلفنی اظهار داشت: "خدا کنه همکوپهایات آقا نباشن". و من بعد از شش سال قطارسواری، هنوز نتونستم مفهوم کوپهی خواهران رو برای خانوادهام تبیین کنم و بندگان خدا همیشه نگران همکوپههای من هستن.
تا یکی دو ایستگاه بعدِ تبریز تنها بودم و خوشحال از اینکه هر چهار تا تخت مال خودمه و برای اولین بار میتونم روی تخت پایین بخوابم. همیشه هم قطارام یا پیر و از کار افتادهن و درد پا و درد کمر دارن، یا پا به ماهن و نمیتونن خودشونو تکون بدن، چه برسه به اینکه برن بالا. ولی این بار بخت با من یار بود و نه تنها یه تخت، بلکه هر دو تخت پایین مال خودم بودن.
البته زهی خیال باطل!
یکی دو ایستگاه بعد سه تا پیرزن با 9 تا ساک سوار قطار شدن و آه از نهادم برخاست و مظلومانه و مذبوحانه داشتم پلههای نردبونو طی میکردم برم بالا که خانم شمارهی 1 گفت قربون دستت، این ساکای مارم بذار رو تخت بالایی. خانم شمارهی 2 گفت من رو زمین میخوابم و ما نمیایم بالا و یه بسته پفک بهم داد و علیرغم "نه مرسی" گفتنای من گفت بگیر بخور بابا! منم گرفتم. بعدش یه بسته هایبای داد و تشکر کردم و از وی اصرار و از من انکار و بالاخره اینم گرفتم. خانم شمارهی 3 چند تا چیز! شبیهِ سنجد بهم داد و گفت بیا بخور عنابه و من با شنیدن اسم عناب یاد یه جوکی افتادم که خب در شان این مجلس نیست اینجا تعریف کنم. ظاهراً یه ارتباطی به فرهنگستان و معادل فارسی یه چیزی داره این کلمه... که بگذریم.
خانم شمارهی 1 خواهر شوهر خانم شمارهی 3 بود و خانم شمارهی 2، اسمش نسرین بود. و من چه قدر بدم میاد یکی هماسم من باشه. دوست دارم اسمم فقط مال خودم باشه و خدا رو صد هزار مرتبه شکر نه تو مدرسهمون و نه ورودیای برق و نه سال بالایی و نه سال پایینی نسرین نداشتیم. البته توی طالعبینیم نوشته قراره یه خواهر شوهر یا جاری به اسم نسرین داشته باشم. شایدم مراد سرم یه هوو بیاره به اسم نسرین.
من داشتم ساکهای خانوما رو یکی یکی میذاشتم اون بالا و خانم شمارهی 2 که اسمش نسرین بود یهو به صورت خودجوش شروع کرد از کمالات پسرش گفتن! ظاهراً پسر بزرگه متاهل بود و کوچیکه که 18 سالش بود سال اول رشتهی نمیدونم چی چی بود. چون گوش نمیکردم یادم نموند رشتهش چی بود. همین تو خاطرم موند که پسرش غذای خوابگاه و دانشگاهو نمیخوره و مامانش براش خونه گرفته که نره خوابگاه. کدوم شهر و کدوم دانشگاهم یادم نموند. خانومه داشت از غذاهایی که پسرش دوست داشت میگفت و من داشتم به طالعبینیم فکر میکردم. به اینکه علاوه بر خواهرشوهر و جاری و هوو، ممکنه مادرشوهر آدمم اسمش نسرین باشه. پرسید چند سالته و با این سوال رشتهی افکارم پاره شد. گفتم ارشدم. خانم شمارهی 3 گفت وااااااااااااا، بهت میومد نهم باشی. (نهم ینی اول دبیرستان!) و با تبیین و شفافسازی سنّم، موضوع بحث عوض شد. چون یه دختر 24 ساله به درد پسر 18 ساله نمیخوره.
پرسیدن اهل کجام و برای چی دارم میرم تهران و منم گفتم اهل کجام و برای چی دارم میرم تهران. پرسیدن آیا اونجا فامیل هم دارین یا نه و منم گفتم اونجا فامیل هم داریم یا نه. خانم شمارهی 3 تلگرامشو باز کرد و پرسید تو هم تلگرام داری یا نه و منم گفتم من هم تلگرام دارم یا نه. خانم شمارهی 3 برام لقمهی کتلت درست کرد و خیار و گوجه هم توش گذاشت. منم بدم میاد کسی برام میوه پوست بکنه و میوه خرد کنه. خیار و گوجه هم میوه محسوب میشه و چون تخت بالایی بودم، منو نمیدیدن و یواشکی خیار و گوجهها رو ریختم دور و به زور! کتلت رو خوردم. لقمههه تموم نشده، دومی رو دادن و گفتم من تو خونه شام خوردم و پرسیدن چی خوردی و گفتم چی خوردم. ولی بیخیالِ کتلت نشدن و گفتن باید بخوری و دومی رو دیگه داشتم بالا میآوردم! ولی خوردم.
شب که شد هیچ کدوم نیومدن بالا و هر سه تاشون پایین خوابیدن. خانم شمارهی 2 وسط قطار رو زمین خوابیده بود و منی که یه لیوان دوغ خورده بودم و یه بطری آب و یه لیتر شیرکاکائو و در حال انفجار بودم، باید تا خود صبح صبر میکردم که اینا بیدار شن که برم دستشویی. چون ما انسانها توانایی پرواز کردن و پرش با بُردِ دو متر نداریم.
صبح داشتن برام لقمهی نون و پنیر درست میکردن که گفتم پنیر دوست ندارم. از خدا که پنهون نیست، از شما چه پنهون تو کیفم یه ظرف پنیر لیقوان داشتم و سفارش کرده بودم به مامانم که آبِ پنیرم بریزه که خراب نشن. خانم شمارهی 1 آجیل تعارف کرد و یه دونه نخود برداشتم و بدون جویدن قورتش دادم! خانم شمارهی 3 نخود و کشمش گرفت سمتم و گفتم از کشمش متنفرم. واقعاً از کشمش متنفرم و تو عمرم یه دونه کشمش هم نخوردم.
برخلاف همقطارانِ قبلی، اینا از شوهراشون راضی بودن و حتی میگفتن اگه مُهر و خدا نبود، شوهرامونو میذاشتیم جلومون سجده میکردیم براشون. بس که خوبن!
خانم شمارهی 1 داشت لحظهی فوتِ مادرشو برای خانوما توضیح میداد و گریه میکرد. مامان خانم شمارهی 1 مادرشوهر خانم شمارهی 3 بود و همهی خانوما نوه نتیجه داشتن. همون طور که در ابتدای مقاله عرض کردم پیر بودن.
منم داشتم روزنامه میخوندم. روزنامهی اعتماد که مامور قطار آورده بود برامون.
نوشته بود:
6.
اون روز که داشتم میرفتم خونه هماتاقیام گفتن فندک و دستگیره و کتریتو بده این چند روز که نیستی استفاده کنیم. روی دمپاییام حساسم و اجازه دادم فقط یکیشون از دمپاییام استفاده کنه.
حالا برگشتم میبینم دمپاییام تو پای یکی از بچههای یه اتاق دیگه است، کتریم ذوب شده، دستگیرهها آتیش گرفته، سوخته و بعدشم گم شده.
7.
در پیِ واکنش به این حادثه، رفتن برام یه کتری بزرگ خریدن که باهم استفاده کنیم. برام!!! و باهم!!! بعدشم آوردن توش آبو جوشوندن و چایی رو ریختن توش. من چایی رو توی قوری دم میکنم و آب جوش رو جدا از چایی میجوشونم و بدم میاد کتری رنگ چایی بگیره. فلذا نمیتونم با اینا باهم از کتری استفاده کنم. چون حالم از کتریای که رنگ چایی بگیره به هم میخوره. فلذا فردا باید برم دوباره برای خودم یه سری وسیله بخرم و تصمیم بگیرم دیگه به کسی چیزی امانت ندم. هر چند همین الان که در حال تایپ این سطورم، هماتاقی داره با اتوی من لباساشو اتو میکنه.
8.
شیما اینا اومدن برای چایی و موضوع جلسهی امشب کتکهاییه که از والدینشون خوردن. دارن از شیلنگ و کمربند!!! صحبت میکنن... تازه دخترم هستن! تازه قرن 21 ایم.
9.
برای صبونه اگه چایی نخورم لقمه از گلوم پایین نمیره و من فردا بدونِ چایی قراره صبونه بخورم. فیالواقع میتونم تو قابلمه آب بجوشونم تیبگ (چای کیسهای) بخورم تا یه کتری بخرم. عصبانی نیستم، ناراحت نیستم، فقط خستهام... خیلی خسته... خسته از همه چی.
بشنویم: Amir_Tataloo_Be_Man_Che_Han.mp3