پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۱۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «م2 هم‌کلاسی دکتری» ثبت شده است

۱۹۲۳- از هر وری دری ۴۰

چهارشنبه, ۱۴ تیر ۱۴۰۲، ۱۰:۵۹ ب.ظ

یه سری از اینا پستای اینستاگرامم هست و یه سریا مخصوص وبلاگه.

۱. به‌مناسبت سیزدهم تیرماه، سالگرد درگذشت محمد معین (۱۲۹۷-۱۳۵۰) و روز ملی دماوند از مدخل «دماوند» فرهنگ معین (بخش اعلام) عکس گرفتم.



۲. داستان این «ماست» از این قراره که وقتی هم‌کلاسیم (هم‌اتاقیم) رفته بوده سلف ناهار بخوره و ناهار منم بگیره بیاره، یکی از بچه‌های دانشگاه ماستی که کنار غذا بهش دادنو داده بهش و گفته دیشب خواب دیدم که ماستمو می‌دم به یکی که یه لباس شبیه لباس شما پوشیده. اونم با تردید و تعجب گرفته آورده هر کدوم یکی یه قاشق ازش خوردیم که اگه خاصیت معنوی و ماورایی داشت روی هرسه‌مون (خودش و من و اون‌یکی هم‌اتاقی) اثر کنه.



۳. من معمولاً تو سلف همراه غذا آب نمی‌خورم. ولی هر موقع یکی از بچه‌ها منو تو سلف می‌بینه برام آب میاره و می‌گه آب نطلبیده مراده. 

۳.۵. خواننده‌های قدیمی اینجا یادشونه که من آبِ سالاد شیرازی رو دوست نداشتم و کاملاً می‌چلوندم که آبش نیاد تو قاشقم. حتی مورد داشتیم یه سریا با دیدن آب سالاد شیرازی یاد من می‌افتادن عکس می‌گرفتن می‌فرستادن برام. تو این عکس هم معلومه که آبشو نخوردم. ولی چند وقتی هست که می‌خورم و بدم نمیاد. این بدم نیومدن به خوشم اومدن تبدیل شده و کم‌کم دارم عاشقش می‌شم. حتی دیروز به مسئول بخش سالاد گفتم آبشو بیشتر بریزه برام.



۴. صبح یکی از بچه‌ها تو سالن داشت صبحانه می‌خورد که اینو می‌بینه. از من کمک خواست و منم اول رفتم یه چندتا عکس از سوسکه گرفتم و بعد چندتا ایده مطرح کردم برای کشتنش. قبل از اینکه به ایده‌هام جامۀ عمل بپوشونم سوسکه پرواز کرد رفت. اولین بارمون بود سوسک پرنده می‌دیدیم و هر دو شوکه بودیم.



۵. هم‌اتاقی شمارۀ دو چادری نیست ولی مذهبیه و حجابشم معمولیه. هم‌اتاقی شمارۀ یک هم البته چادری نیست ولی مذهبی نیست و حجابش برای دانشگاهه فقط. اونی که مذهبیه اهل عروسی و بزن و برقص و آرایش ملایم و خفیفه ولی اونی که مذهبی نیست اهل این چیزا نیست. اونی که مذهبیه به قیافه‌ش نمی‌خوره نمازخون باشه و چه بسا از روی ظاهر در طبقۀ غیرمذهبی‌ها هم بشه گُنجوندش. ولی از ایناست که حتی تعقیبات و نافله‌های نمازشم می‌خونه و اهل هیئت و فعالیت‌های مذهبیه. هر بارم از جلوی مسجد رد میشه می‌ره برای شهدای گمنام فاتحه می‌خونه. من ولی با اینکه چادری‌ام اهل هیئت و نماز مستحبی و اینا نیستم. فاتحه هم بخونم از دور می‌خونم. حالا این هم‌اتاقی مذهبیم که چادری هم نیست ولی اهل هیئت و کارهای مذهبیه، عکس یه شهیدی رو از روز اول آورده گذاشته روی میزش. یه مدت که نبود و رفته بود خونه‌شون، من و اون‌یکی هم‌اتاقیم (که هزاران فرسنگ با این چیزا فاصله داره) دیگه به وسایل هم‌اتاقیِ شمارۀ دو دست نزدیم و تا برگرده این عکس شهید هم همچنان بود تو اتاقمون. روی میز، و جلوی چشم. یه بار یکی اومده بود اتاقمون؛ فکر کرده بود عکسِ شوهر هم‌اتاقی شمارۀ یکه. یه بارم یکی اومد فکر کرد عکس برای منه.



۶. یه بارم با هم‌اتاقی شمارۀ دو رفتیم صبحانه رو تو پارک (باغ ایرانی) خوردیم.



۷. یکی از دوستانِ کُرد در پاسخ به لطفمون، لطف کرده از این نونای محلی برامون آورده. می‌گه اسمش برساقه. ولی هم‌اتاقیم میگه ما به اینا می‌گیم اگردک.



۸. پن‌کیک‌های خوابگاهی



۹. اون شبی که فرداش می‌خواستم برم خونه، هم‌اتاقی دلتنگی و محبتشو با درست کردن کشک بادمجون و گرفتن این کیکای انگشتی ابراز کرد:



۱۰. عکس یادگاریِ دکتربعدازاین‌ها با استاد شمارۀ نوزده در آزمایشگاه آواشناسی

من قبلاً با این اصطلاحِ دکتربعدازاین آشنا نبودم و نشنیده بودم. تو مثال‌های کتاب‌های صرفی دیدم اولین بار. اگه شما هم نشنیده بودید، به کسی می‌گن که قراره دکتر بشه. البته بعد از آزمون جامع و دفاع از پروپوزال و رساله و گذر از هفت خان.



۱۱. صندلیای آزمایشگاه آواشناسی قرمزه. هر موقع می‌رم اونجا مانتوی قرمزمو می‌پوشم با صندلیا ست شم.



۱۲. استاد آواشناسی یه گروه برای دانشجوهای آواشناسیش درست کرده و منم اضافه کرده به اون گروه. از اونجایی که گرایش من آواشناسی نیست، اسم گروهو گذاشته آواشناسان به‌علاوۀ یک. من اون یه نفر نخودیِ گروهم. و یکی از دغدغه‌های من و هم‌اتاقیم که هم‌کلاسیمم هست اینه که اگه استاد من بفهمه با تیم آواشناسان در ارتباطم و باهاشون ناهار می‌خورم و تو گروهشونم چه واکنشی نشون می‌ده. به‌عنوان مثال، یه هفته‌ست منتظریم استاد من عکس ناهاری که با بچه‌های آواشناسی مهمون استادشون بودم رو لایک کنه و نکرده. اول فکر کردیم شاید به اینستا دسترسی نداره ولی از اونجایی که یکی از پستای هم‌اتاقی مورد لایک استاد من واقع شده، نگرانیم که از این کار من خوشش نیومده و عمداً لایک نکرده.


۱۳. سر جلسۀ دفاع یکی از بچه‌ها، وقتی یکی از داورا صحبت می‌کرد میکروفنش نویز تولید می‌کرد. دوتا فرضیه داشتم. یکیش انگشتر داور بود که وقتی نزدیک میکروفن می‌شد نویز تولید می‌شد، یکیشم تلفن همراه داور که دستش بود. تو همون دستی که انگشتر بود. بعد از جلسه موندم تست کنم فرضیه‌هامو. وقتی دوتا میکروفن به هم نزدیک می‌شدن هم این اتفاق می‌افتاد. فهمیدن مهندسم :))


 

۱۴. یه کتاب دارم می‌خونم؛ ارجاعاتش همین‌قدر دقیق و تخصصیه. یه چیزی گفته، بعد منبعشو پانویس کرده نوشته جزوات اساتید دانشگاه تهران و علامه. آخه کدوم جزوه؟ چه درسی؟ چه سالی؟ کدوم استاد؟ صفحهٔ چند؟

پشت جلد کتاب هم رزومهٔ نویسنده‌هاشو نوشته. نوشته مهمان و کارشناس برخی از برنامه‌های صداوسیما. اینجا هم حتی نگفته کدوم برنامهٔ صداوسیما.

اسم کتاب مدیریت برنده. روی جلدش نوشته تألیف و ترجمهٔ علی خویه و فهیمه احمدی. حتی اینجا هم نگفته ترجمهٔ چی. فقط تو بخش پیشگفتار اشاره کرده که سعی شده سبک‌ها و تکنیک‌ها و تاکتیک‌های مدیریت برندسازی و مهندسی برند با گردآوری و ترجمهٔ ادبیات مختلف در این زمینه ارائه بشه.



۱۵. پژو در نام‌گذاری مدل‌هایش، سبک خاصی دارد و از فرمول X0Y استفاده می‌کند. ایکس برای نشان دادن اندازۀ خودرو و ایگرگ یا وای برای سال تولید خودرو به‌کار می‌رود؛ یعنی هر چه رقم بالاتر باشد، مدل خودرو جدیدتر و بزرگتر است. این روش نام‌گذاری در سال ۱۹۲۹ با عرضۀ مدل پژو ۲۰۱ آغاز شد. همۀ مدل‌های پژو ۱۰۱ تا پژو ۹۰۹ این شرکت به‌عنوان نام‌های تجاری مختص پژو ثبت شده‌اند. اما شرکت‌های دیگر نیز محصولاتی با نام‌هایی مشابه محصولات این شرکت داشتند، که برخی از آن‌ها مانند پورشه ۹۰۱ به پورشه ۹۱۱ تغییر نام داد و برخی دیگر مانند مدل‌هایی از فراری همان نام خود را حفظ کردند.


تصویر: صفحهٔ ۷۳ کتاب حس برند، نوشتهٔ مارتین لیندستروم


۱۶. داشتم مقالهٔ گرایش‌های حاکم بر نام‌گزینی کالاهای تجاری رو می‌خوندم و غرق در بحر تفکر بودم که یهو حس کردم یکی کنترلو برداشت و کانالو عوض کرد. چیزایی که صفحهٔ سمت چپ نوشته بود ربطی به موضوع نداشت. یه نگاه به شمارهٔ صفحه کردم دیدم بله، واقعاً کانال عوض شده و از ۴۰۶ پریده ۴۷۱.

تو کتابخونه بودم و این مجموعه مقاله رو هم از اونجا گرفته بودم. گوگل کردم ببینم می‌تونم دانلودش کنم یا نه. تو اینترنت حتی عنوان مقاله هم نبود چه برسه خود مقاله؛ ولی خوشبختانه تو خونه یه نسخه از این کتابو داشتم و گفتم ازش عکس بگیرن بفرستن، وگرنه الان دربه‌در دنبال صفحات مفقودش بودم ببینم تهِ قصه چی میشه.


۱۷. بعد از اینکه خریدمو کردم و اومدم بیرون، دوباره رفتم تو و گفتم روی نام‌ها و نشان‌های تجاری کار می‌کنم و می‌دونم که اسامی انگلیسی ممنوعه. پرسیدم تا حالا بابت انگلیسی بودن اسم مغازه‌تون بهتون تذکر ندادن؟ خانومه گفت آراِن‌اِس مخفف رنگین‌نخِ صباست.



۱۸. فروشندۀ مغازۀ بعدی نمی‌دونست ان‌اف‌سی مخفف چیه.



۱۹. خلاقیت کبابیل هم جالب بود برام. بر وزن میکائیل و اسرافیل و عزرائیل و جبرئیله.



۲۰. اینم خوب بود:



۲۱. سؤالی که این روزا به هر کی می‌رسم ازش می‌پرسم: با چی بشورم بره؟ (پودر و مایع ماشینی پیشنهاد بدید، با دست نمی‌شورم).



۲۲. چند سال پیش کارت متروی دانشجویی گرفتم. این کارتا این‌جوری هستن که هر چقدر شارژ کنی دو برابر شارژ میشه. البته سالانه تا سقف هفتادهزار تومن. اون موقع که بلیت مترو و اتوبوس دویست تومن هیچ وقت به این سقف نمی‌رسیدم، ولی حالا که سه چهار تومنه با چند بار رفت و برگشت به سقف شارژ کارتم رسیدم و دیگه شارژ نمیشه. حتی عادی هم شارژ نمیشه. رفتم از این کارت‌های عادی بگیرم نداشتن. از این کاغذیای تک‌سفره گرفتم و از اونجایی که اولین بارم بود نمی‌دونستم به کجای دستگاه کارتخوان بی‌آرتی بزنم. از راننده پرسیدم. گفت دستگاه‌های ما اینا رو نمی‌خونن و فقط بی‌آرتیای آزادی این امکانو دارن. اسیر شدیم به خدا.



۲۳. کتاب دیگری سفارش داده بودم و به‌اشتباه اتاقِ پُرو مهدی اشرفی رو ارسال کرده بودن. تماس گرفتم و قرار شد تعویض بشه. قبل از اینکه ببرم پسش بدم، ورق زدم و نگاهی به شعرهاش انداختم که اگه خوب بود و دوست داشتم اینم نگه‌دارم. به‌لحاظ محتوا و وزن با سلیقهٔ من سازگار نبود و چنگی به دلم نزد. 

اما این یکی که عکسشو گذاشتم خوب بود. 

البته فقط هم همین یکی.



۲۴. با دیدن این درخت یاد این بیت از ایرج جنّتی عطایی افتادم که می‌گه: درخت پیر تن من دوباره سبز می‌شود، هر چه تبر زدی مرا زخم نشد جوانه شد.



۲۵. زاغکی قالب پنیری دید

به دهن برگرفت و زود پرید



۲۶. یه دیالوگ بود تو فیلم درخت گیلاس، می‌گفت رفته بودم خودکشی کنم توت چیدم. منم رفته بودم هم‌اتاقیو بدرقه کنم توت چیدم.


۹ نظر ۱۴ تیر ۰۲ ، ۲۲:۵۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

این عکسا رو موقعی که تهران بودم تو اینستا منتشر کرده بودم تا وقتی برگشتم تو وبلاگم هم بذارم. شماره‌هایی که رنگشون قرمزه، فقط تو صفحۀ فک و فامیل، و شماره‌هایی که رنگشون آبیه هم تو صفحۀ فک و فامیل هم تو صفحۀ دوستان و استادان منتشر شده. توضیحات با شماره‌های مشکی‌رنگ هم مختص وبلاگه.

ادامهٔ شماره‌گذاری از پست قبل:

۵۳. اگه برنجتون شفته شد و فکر کردید چه بد شد که این‌جوری شد، بدانید و آگاه باشید که همیشه یه حالت بدتر هم وجود داره. به این صورت که داشتم بقیهٔ اون برنج شفتهٔ شب قبلمو گرم می‌کردم برای ناهار امروز، که حواسم پرت شد و یادم رفت و سوخت.

الان با سه‌تا هود که تا آخرین درجه روشنشون کردم و ملاحظه می‌کنید هم این بوی سوختگی رو نمی‌تونم محو کنم.



۵۴. چهارشنبه نزدیک ظهر یکی از دوستان دورهٔ کارشناسیم (زینب) با پسرش اومده بود دانشگاه، که بعد از هفت سال ببینیم همو.

۵۴.۵. این دانشگاه فعلی من دانشگاه دورۀ ارشد زینب بوده. زینب جزو اولین دوستان شریفیمه و دومین کسیه که بیشترین واحد مشترک باهم داشتیم و زیاد همو می‌دیدیم. از ترم اول باهم بودیم و اولین هم‌گروهیم هم بود. یادمه پنج‌تا دختر تو کلاس اصول برقمون بود و سی چهل‌تا پسر. من و زینب و زهرا و حکیمه و فاطمه که نیوشا صداش می‌کردن. چهارتا از این پنج‌تا دختر، چادری بودن و دوتادوتا همگروه شدن. من و زینب، زهرا و حکیمه. نیوشا تنها موند و با یکی از پسرا همگروه شد. من اون سال آزمایشگاه فیزیک هم برداشته بودم. اونجا هم تعداد دخترا فرد بود و چون فیزیک درس تخصصیمون نبود، از همۀ رشته‌ها بودن تو آزمایشگاه. از دخترا کسیو نمی‌شناختم تو آزمایشگاه. همه دوتادوتا گروه تشکیل دادن و من با یه پسر برقی که همیشه یا دیر میومد یا نمیومد هم‌گروه شدم. با اینکه هم‌ورودی بودیم ولی بعد از اون ترم دیگه هیچ وقت ندیدمش و اسمشم یادم نیست. اگر اشتباه نکنم یه محمد تو اسمش یا فامیلیش داشت. حتی یادم نمیاد چی صداش می‌کردم. حتی تو عکس دسته‌جمعیِ دویست‌نفری فارغ‌التحصیلیمون هم نیست.



۵۵. اول رفتیم مسجد دانشگاه نماز خوندیم و بعدشم رفتیم امامزاده قاضی صابر که همین بغل دانشگاهه. هندونه و کیک (دستپخت زینب بود) خوردیم و با در و دیوار و عکسای روی در و دیوار سلفی گرفتیم و حدودای سه‌ونیم اونا رفتن خونه‌شون و منم برگشتم خوابگاه وسایلمو جمع کنم برم راه‌آهن. ساعت هفت بلیت داشتم.



۵۶. ازش خواستم ازم عکس بگیره. داره بارون میاد و زمین خیسه. تازه بعد از برگشتن من به تبریز بارندگی‌ها شروع شد و شدت گرفت و به برف تبدیل شد.



۵۷. تو امامزاده به محمد (پسر دوستم زینب) گفتم اینجا می‌تونی یواشکی آرزوتو به امامزاده بگی تا برآورده کنه. نزدیک ضریح رفت و یواشکی گفت ماشین کنترلی.

کاش منم حداقل یه آرزو حتی در حد همین ماشین کنترلی داشتم. دلی که چیزی نخواد، مُرده به‌نظرم. شاعر می‌فرماید بی‌همگان به سر شود، تو هم روش.

هر دو عکس از یه ضلع گرفته شدن، اما در جهت مخالف. طوری کنار هم گذاشتمشون که تشکیل مکعب بدن.



۵۸. هندوانهٔ یلدای ۱۴۰۱، امامزاده قاضی صابر



۵۹. شیرینی کشمشی رو یه دانشجو به اسم عفت که ترک اردبیل بود و پژوهشگر برتر شده بود آورد. اون یکی هم شیرینی عقد دختری به اسم منتها بود. انارو یکی از دانشجوهای ترددی به اسم نسرین بهم داد. اونم ترک بود و اهل سراب. انارو به سه قسمت تقسیمش کردم و دوتاشو بردم برای هم‌کلاسیام. همونایی که شامو با یکیشون می‌خوردم، ناهارو با یکیشون. بشقاب هم امانت اونی بود که ظهرا باهم می‌رفتیم سلف و غذاشو نصف می‌کرد و لپه‌ها و لوبیاها رو جدا می‌کرد از خورشتم.



۶۰. یکی از دانشجوهای کارشناسی تو سلف لواشک خونگی می‌فروخت. ده تومن. نسیه هم می‌فروخت. چند نفر که نسیه گرفته بودن، دنبالش بودن که پولشو بدن. ولی شماره‌ای ازش نداشتن. اتفاقی دیدمش و شماره‌شو گرفتم که بدم به اونایی که دنبالش بودن. گفتم می‌تونم برات تبلیغ هم بکنم. اجازه گرفتم که از لواشکاش عکس بگیرم و شماره‌شو بدم به جماعت لواشک‌دوست که اگه خواستن باهاش تماس بگیرن.



۶۱. دارم خوابگاهو به مقصد تبریز ترک می‌کنم بالاخره. هر چند، بیشتر کارایی که قرار بود انجام بدمو به‌خاطر آلودگی هوا و مجازی شدن دانشگاه نتونستم انجام بدم.

یه سریا تبلیغات اصلاح ابرو و تایپ و ترجمه و... چسبونده بودن رو در و دیوار آسانسور. به سرم زد تبلیغ لواشکای دختر لواشک‌فروش رو هم بچسبونم اونجا ولی دیرم شده بود و فرصت نبود. اینم اضافه کنم که خودم نخریدم. چون اگه نبینم یه چیزیو چجوری درست کردن نمی‌خورم و تو مهمونیا هم اگه از تمیزی میزبان اطمینان داشته باشم می‌خورم :| موقع تبلیغم می‌گفتم که صرفاً دارم معرفی می‌کنم، ولی همون معرفی کردنام هم فروششو بیشتر کرد.




۶۲. تهران و بوی ذرت مکزیکی و غروب

تهران و چند خاطرۀ افتضاح و خوب

تهران و خط متروی تجریش تا جنوب

این شهر خسته را به شما می‌سپارمش

تهرانِ سکته کردۀ از هر دو پا فلج

تهرانِ وصله پینه شده با خطوط کج

تهرانِ تا همیشه ترافیک تا کرج

این شهر خسته را به شما می‌سپارمش



۶۳. صبح یکی از دانشجوهای تردّدی خوابگاه (دانشجوهایی که یکی دو شب بیشتر نمی‌مونن) ارائه داشت. ارائه‌ش مجازی بود و شب تا دیروقت و از صبح زود درگیر آماده کردن اسلاید و مطلب بود. صبح مشغول کارهای خودم بودم که متوجه شدم میکروفنش روشن نمیشه و صداشو ندارن. از اونجایی که اولین بارش بود مجازی ارائه می‌داد و تجربهٔ این مسائلو نداشت و از اونجایی که دو سال سابقهٔ تحصیل مجازی و هر هفته یه ارائه تو کارنامه‌م داشتم و با انواع مشکلات صوتی و تصویری دست و پنجه نرم کرده بودم، چم و خم کار دستم بود. همین‌جوری که سرم به کار خودم بود بهش گفتم به مرورگرت مجوز دسترسی به میکروفن بده. انقدر استرس داشت که متوجه نمی‌شد چی می‌گم. گوشیشو گرفتم و اجازهٔ دسترسی دادم. رو لپ‌تاپشم نشون دادم از کجا مجوز میدن. گفتم این‌جوری باید فعالش کنی. درست شد.

عصر که برگشتم این یادداشتو با این دوتا ویفر رو تختم گذاشته بود و رفته بود.

اسم و شماره‌ای ازش ندارم و احتمالاً دیگه نبینمش، چون خودمم سال به سال می‌رم خوابگاه و ترددی‌ام!، ولی دوست داشتم حس خوب این دو خط قدردانیشو برای کارِ واقعاً کوچیکم ثبت کنم اینجا.



۶۴. وقتی می‌گیم یه کاری مثل آب خوردنه، ینی راحته. وقتی هم می‌خوایم به‌صورت گفتاری جملهٔ «کار خوب کردن مثل آب خوردن است» رو بنویسیم، می‌نویسیم «مثل آب خوردنه». نمی‌نویسیم مثل آب خوردنِ. اون علامت کسره رو به‌جای «ه»ای که معنیِ «است» می‌ده استفاده نمی‌کنیم.

این بطری آبو از قطار گرفتم. نام تجاریش دی‌دیه و هنوز نمی‌دونم دی‌دی چه ارتباطی به آب و نوشیدنی داره و ینی چی. ولی آره، به‌نظر منم کار خوب کردن مثل آب خوردن راحته. ولی خوب کار کردن یه کم سخت‌تره.



۶۵. با همون قطار ۴۸۱ مشهد-تبریز که از تهران رد می‌شه دارم برمی‌گردم. یلداتون مبارک 🍉



۶۶. از میز یلدای رستوران قطار عکس نگرفتم. تو کوپه دو نفر بودیم. هم من خسته بودم، هم دختری که باهام همسفر بود. به‌قدری خسته بودیم که از وقتی سوار قطار شدیم خوابیدیم تا صبح. می‌گفت شوهرش داشته می‌رسوندتش راه‌آهن. انقدر ترافیک سنگین بود که از قطار بعدازظهر جا مونده و قطار ساعت هفتو گرفته. بعد که دیده ترافیک همچنان سنگینه و به قطار هفت هم نمی‌رسه، از ماشین پیاده شده و با مترو خودشو رسونده به راه‌آهن. مترو هم به‌شدت شلوغ بوده گویا. چون که شب یلدا بود.


۶۷. روز آخر، تصمیم گرفتم با بی‌آرتی برم راه‌آهن. دوستام توصیه می‌کردن زود راه بیافتم؛ چون شب یلداست و ترافیکه. منم به خیال اینکه بی‌آرتی مسیرش جداست و ترافیک تأثیری تو عملکردش نداره عجله‌ای نداشتم. مسیرم هم باز به خیال خودم سرراست بود. از شمال تهران به جنوب تهران. چهار چهارونیم راه افتادم و انتظار داشتم شش برسم ولی نزدیک سه ساعت طول کشید. در حالی که اومدنی همون مسیر کمتر از یه ساعت طول کشیده بود. شانس آوردم که قطار از مشهد میومد و تأخیر داشت. اگه تأخیر نداشت حتماً جا می‌موندم.


۶۸. پدیدۀ جدیدی که این بار باهاش روبه‌رو بودم شکسته بودن و روشن نبودن یا کلاً عدم وجود دستگاه‌های پرداخت بلیت اتوبوس و بی‌آرتی بود. گیت‌های مترو سالم بودن و مردم کارت می‌زدن، ولی اتوبوس‌ها یکی‌درمیون کارت‌خوان‌هاشون شکسته بودن. جاهایی هم که دستگاهش سالم بود مردم کارت نمی‌زدن. حتی بعضی جاها راننده‌ها خودشون خاموش کرده بودن مردم کارت نزنن. من تا جایی که تونستم کارت زدم ولی چند بار پیش اومد که سایر مسافرها بهم گفتن چرا می‌زنی، نزن. ولی تبریز اصلاً این‌جوری نیست و کنار هر دستگاهی یکی وایستاده که حتماً کارت بزنی بعد سوار شی.


۶۹. وقتی داشتم می‌رفتم راه‌آهن، تو بی‌آرتی با یه خانومی هم‌صحبت شدم. از ته‌لهجه‌ش حدس زدم ترکه. اون ازم پرسید کدوم شهر می‌ری و گفتم تبریز، ولی من نپرسیدم خودش کجاییه. یه جایی یکی بهش زنگ زد و باهاش ترکی حرف زد. ولی بعدش بازم نپرسیدم ترک کجاست. می‌گفت «انقدر که من الان استرس دارم از قطار جا بمونی خودت نداری». خب چی کار می‌کردم؟ با استرس من اتوبوس تندتر که نمی‌ره.


۷۰. من با بی‌آرتی چمران داشتم می‌رفتم. می‌تونستم یه جایی پیاده شم و بقیۀ مسیرو با بی‌آرتی راه‌آهن برم. فکر کردم اگه پیاده شم و دوباره سوار شم وقتم تلف میشه و ممکنه ایستگاه انقدر شلوغ باشه که نتونم سوار شم. در حالی که تو این بی‌آرتی روی صندلی نشسته بودم. این شد که پیاده نشدم و تا ایستگاه رباط کریم رفتم که اونجا پیاده شم و از شوش خودمو برسونم راه‌آهن. مسیرش یه جوری بود که فقط می‌شد پیاده رفت و منم ذهنی بلد بودم نقشه رو. نزدیک راه‌آهن به یه سه‌راهی رسیدم. انقدر عجله داشتم که فکر کردم اگه از گوشیم نگاه کنم دیر میشه. از یه خانوم رهگذر! پرسیدم ایستگاه راه‌آهن کدوم‌وره؟ بدون اینکه عمدی در کارش باشه ۱۸۰ درجه اشتباه گفت و من دور شدم از راه‌آهن. یه کم رفتم و احساس کردم که نباید این همه مغازه تو مسیرم باشه. از یه پسربچه پرسیدم این مسیر تهش راه‌آهنه؟ گفت نه، راه‌آهن اون‌وره. سریع برگشتم. برای اینکه مطمئن شم از یه مغازه‌دار هم پرسیدم و بالاخره پنج دقیقه قبل از ساعت حرکت قطار رسیدم. دیگه فرصت نبود برم نمازمم بخونم. چون از اذان مغرب یکی دو ساعتی گذشته بود و قطار دیگه برای نماز نگه‌نمی‌داشت. وضو داشتم و برنامه‌م این بود وقتی رسیدم راه‌آهن سریع بخونم و سوار قطار شم. ولی دیگه فرصت نبود. از دست اون خانومه که مسیرو اشتباه نشونم داد هم ناراحت و عصبانی نبودم. با خودم گفتم صلاحم این بوده که یه ربع دیرتر برسم. شاید تو مسیرم یکی بوده که نباید می‌دیدم یا اتفاق بدی قرار بود بیافته. یا شایدم خودم قبلاً بدون اینکه عمدی در کارم باشه یکی رو اشتباه راهنمایی کردم و این تاوان اون کارم بوده. به هر حال آدم باید در همه حال راضی و شاکر باشه. رسیدم دیدم نوشته که قطار تأخیر داره و هنوز نرسیده. رفتم نمازم هم خوندم.


۷۱. تیرماه که رفته بودم خوابگاه (برای بار اولی که آزمون جامع داشتیم)، چندتا دوست تردّدی پیدا کردم. اون‌ها هم سالی و ماهی یکی دو بار خوابگاه می‌رفتن. یکیشون از اینا بود که به‌زور واکسن زده بود. حالا بهم پیام داده که این سری که رفتی خوابگاه ازت کارت واکسن خواستن؟ دوز سوم رو اگه نزده باشیم اسکان نمی‌دن؟ گفتم کارت واکسن نخواستن، ولی من چند ماه پیش دوز چهارمم رو هم زدم و تو سامانه کنار شمارۀ دانشجوییم ثبت شده و دانشگاه می‌دونه کی چند بار واکسن زده. شاید چون دیدن زده‌م نخواستن. من اگه موقعیتش پیش بیاد پنجمی رو هم می‌زنم اون وقت هنوز که هنوزه یه عده با واکسن مشکل دارن و افتخار هم می‌کنن که تا حالا نزدن.


۷۲. اون هفته که من تهران بودم بابا هم مسافرت رفته بود و تلفنی نمی‌تونستیم صحبت کنیم. یه بار که با اینترنت خوابگاه و دانشگاه و با بستۀ گوشیم فیلترشکنم وصل نشد و گوگل‌میت و یه سری از ابزارهای گوگل هم باز نشد و به مرز کلافگی و استیصال رسیدم تو اسکای‌روم، تو لینک یکی از کلاسا در قالب ارائه! باهاش تماس تصویری گرفتم.


۷۳. یکی تو یه گروهی پیام گذاشته بود که برای گزارش کشف حجاب به فلان شماره زنگ بزنید. یه فایل صوتی هم فرستاده بود از یه خانوم‌جلسه‌ای که ابراز نگرانی کرده بود و خواسته بود واکنش نشون داده بشه به این قضیه. نمی‌خواستم بحث کنم ولی یه وقتایی حس می‌کنم نباید سکوت کنم. نوشتم که من این خانومو نمی‌شناسم و نمی‌دونم ساکن تهرانه یا نه، ولی وضعیت اینجا طوریه که تو دانشگاه و خیابون و مترو و تقریباً هر جا که رفتم بیشتر خانوما حجاب ندارن. کسی هم کاری به کارشون نداره. یکی دو نفرم نیستن که با تذکر و گزارش حل بشه. گر حکم شود که مست گیرند، در شهر هر آنکه هست گیرند. طرف برگشته می‌گه «ما مأمور به تکلیفیم نه نتیجه». حالا نمی‌دونم این سخن گهربار از کیه و برای چه موضوعی گفته، ولی همین تکالیفه که گند زده به نتیجه و رسیدیم به این نقطه :|


۷۴. مهرماه ۹۴، یه بار سر کلاس استاد شمارۀ ۳، بحث نام‌گذاری شد و چندتا مثال از برندهایی که ترکی هستن آوردم. بعد از اون دیگه هیچ وقت این بحث پیش نیومد. این سری که رفته بودم فرهنگستان، استادهای ارشدم راجع به موضوع رسالۀ دکتریم پرسیدن. وقتی گفتم نام‌های تجاری، استاد شمارۀ ۳ به استاد شمارۀ ۱۱ گفت ایشون اون موقع که دانشجوی ما بود هم به این موضوع علاقه داشت و یه بار سر کلاس نام‌های تجاری‌ای که به زبان‌های دیگه بودنو آورد.

چجوری یادش مونده بود؟


۷۵. سوار اتوبوس بودم و آخرین ایستگاه قرار بود پیاده شم. دوتا دانشجوی دختر (که بعداً باهاشون هم‌صحبت شدم و فهمیدم کارشناسی هستن و هم‌دانشگاهی) هم بودن و اونا هم داشتن می‌رفتن خوابگاه. راننده ازشون پرسید شما کجا پیاده می‌شین؟ اونا هم ایستگاه آخر بودن. راننده فهمید هرسه‌مون داریم می‌ریم خوابگاه، گفت خوبه که باهمین و این‌جوری خیال منم راحته.


۷۶. داشتن از بیمارستان برمی‌گشتن. به راننده گفتن مسموم شده بودیم. راننده گفت تا می‌تونید غذای دانشگاهو نخورید. پیاده که شدیم از دخترا پرسیدم غذای دانشگاه یا خوابگاه مسمومتون کرده بود؟ گفتن نه. گفتم کاش به راننده می‌گفتید که تصور اشتباهش به‌عنوان خبر جدید پخش نشه. بیرون غذا خورده بودن.


۷۷. شنبه شب وقتی داشتم از باغ کتاب برمی‌گشتم خوابگاه، ترافیک سنگین بود. یه مسیر اتوبوس هست از حقانی تا شیخ بهایی که تازه کشفش کردم. از گاندی هم رد میشه. راننده پرسید اگه کسی قبل از گاندی پیاده نمیشه، دور بزنم و از یه جای دیگه برم که نخورم به ترافیک و سه ساعت معطل نشید. ده دوازده نفر بودیم و همه بعد از گاندی بودن. پرسید که حق کسی که زودتر قراره پیاده بشه ضایع نشه و از مسیرش دور نشه. اما من داشتم به اونایی که قبل از گاندی تو ایستگاه منتظر اتوبوس بودن و می‌خواستن سوار این اتوبوس شن فکر می‌کردم. حس می‌کنم حق اونا ضایع شد. هر چند ترافیک انقدر سنگین بود که سه ساعت طول می‌کشید تا برسیم بهشون و برسونیمشون به مقصد.


۷۸. معمولاً تو خیابون هندزفری تو گوشمه و انتخاب آهنگا رو هم می‌ذارم روی حالت تصادفی و رندوم. یه فولدر دارم که نزدیک هزارتا آهنگ توشه و همه جور آهنگی هم توشه. همه جور، ینی واقعاً همه جور. نمی‌دونم آهنگ شاهچراغ از فرشاد کاکو! رو چه کسی برام فرستاده بود و از کی داشتمش که یادم نبود. وقتی گفت توی شاهچراغ زیر چلچراغ وعده کردی قلبم مچاله شد. نتونستم تا آخر گوش بدم و زدم بعدی.


۷۹. اون روز که به دعوت دوستم رفتم باغ فردوس، موزۀ سینما ایام فاطمیه بود. آخرای مراسم یه کلیپ پنج‌شش‌دقیقه‌ای گذاشتن با عنوان «قول مادرانه». فکر کردم به ایام فاطمیه و روز مادر مربوطه. قبلاً ندیده بودمش و موقع شروع کلیپ هم ننوشته بود به چه مناسبتیه. تا یکی دو دقیقه همچنان فکر می‌کردم موضوعش مادره، ولی نبود. ببینید اگر ندیده‌اید.


۸۰. تو معاونت فرهنگی یه کاری داشتم و با دوستم رفتم اون کارو انجام بدم. دوستم بیرون منتظر بود. یه خانومی اونجا بوده و می‌گه چرا بیرون وایستادی و بیا تو. اومد و اون مسئولی که قرار بود اون کارو انجام بده طولش می‌داد. البته دوستم هم کار خاصی نداشت و قرار بود از اونجا بریم سلف برای ناهار. بیشتر نگران این بودم که سلف تعطیل بشه و دوستم بی‌ناهار بمونه. اون خانومی که به دوستم گفته بود بیا تو، وقتی فهمید ما دکتری هستیم کلی تعجب کرد که چرا انقدر فروتنی و خشوع و خضوع دارید و چرا بهتون نمیاد دکتری باشید و چرا از موقعیتتون استفاده نمی‌کنید و چرا فلان و چرا بهمان. می‌گفت دانشجوی دکتری که مثل دوستم این‌جوری مؤدبانه پشت در منتظر باشه و مثل من مؤدبانه بشینه ندیده بود. هی می‌گفت چرا از موقعیتتون استفاده نمی‌کنید؟ اونجا کارمون که تموم شد رفتیم سلف. تو سلف به دوستم گفتم منظورش چی بود؟ دوستم گفت چند وقت پیش یه دانشجوی دکتری رو تو سلف دیده که داد و بیداد راه انداخته بوده که من چون دانشجوی دکتری‌ام باید گوشت بیشتری تو خورشتم بریزید. منظور اون مسئول هم لابد یه همچین چیزایی بود دیگه. مثلاً انتظار داشت بقیه رو از روی صندلی بلند کنیم و خودمون بشینیم یا بقیه موظف باشن کار ما رو زودتر راه بندازن چون ما دکتری هستیم.


۸۱. یکی از دوستام که کلاساش تموم شده کارت دانشجوییشو داده به اون یکی دوستم که با کارتش هر روز غذای دانشگاهو بگیره و بده به یکی از خانوم‌های خدماتی دانشگاه. اونم می‌گیره و می‌بره برای بچه‌هاش. خانومه رو نمی‌شناختم من. یه بار که با دوستم داشتیم می‌رفتیم، دیدم دوستم با یکی احوال‌پرسی می‌کنه و می‌گه غذاتون تو یخچاله و صبر کنید برم بیارم و یه سری صحبت دیگه. بدون خداحافظی با دوستم ازش جدا شدم و انگار نه انگار که باهم بودیم. رفتم که نه من خانومه رو ببینم نه اون منو. بعداً از دوستم عذرخواهی کردم که یهو بدون خداحافظی رهاش کردم. گفتم که نمی‌خواستم خانومه رو ببینم و بفهمم کیه و بشناسمش و اونم منو نبینه و احتمالاً خجالت نکشه. روز بعدش خانومه یه ظرف ترشی آورده بود برامون، به‌عنوان تشکر و قدردانی.


۸۲. تو خوابگاه یه اتاقی بود به اسم اتاق تلویزیون. انجمن ما چهارشنبه یه برنامۀ مجازی مشترک با انجمن‌های دیگه و دانشگاه‌های دیگه داشت. اون روز و اون ساعت چون ما کلاس کره‌ای هم داریم، من کلاس کره‌ای رو اداره می‌کردم و یکی از بچه‌های رشتۀ زبان روسی اومده بود کمکم برای ادارۀ اون برنامۀ مشترک. هم‌اتاقیم (همون دختر سرابی) چون خواب بود و چون ما قرار بود حرف بزنیم، رفتیم اتاق تلویزیون. یه دختر تو اتاق تلویزیون داشت درس می‌خوند. ما که حرف می‌زدیم، تمرکز اونم به هم می‌خورد. گفت میشه یه کم آروم‌تر صحبت کنید؟ گفتم چرا نمی‌رید سالن مطالعه؟ گفت آسم دارم و اونجا هواش اذیتم می‌کنه. گفتم باشه یه کم آروم‌تر حرف می‌زنیم ولی اینجا اتاق تلویزیونه و ما می‌تونیم تلویزیونم روشن کنیم و فوتبال هم ببینیم حتی.


۸۳. ترددی این‌جوریه که هر روز یه هم‌اتاقی جدید داری و روز بعدش دیگه اونو نداری. دکتری هم این‌جوریه که هم‌کلاسیات هر سن و سالی دارن. یکی ممکنه نوه هم داشته باشه حتی. اکثراً ده‌شصتی و پنجاهی بودن و من تنها دهه‌هفتادی جمعشون بودم. هر بارم بحث سن و سال می‌شد می‌گفتم تازه سه سال هم پشت کنکور بودم. تا اینکه یه هم‌اتاقی اومد متولد هفتادوچهار. در نظرِ ما هفتاده‌ویکیا، هفتادوچهاریا بچه‌ن هنوز. وقتی تعجبمو دید گفت تازه یه سالم پشت کنکور مونده بودم.


۸۴. می‌خوام به این شرکت آب معدنی دی‌دی ایمیل بزنم بگم غلط نوشتن اون جمله رو. آدرس ایمیلشون روی بطری هست. فعلاً حالشو ندارم.


۸۵. قبل از اینکه برم تهران هواشناسی رو چک کرده بودم و اون هفته قرار بود بارش برف و باران داشته باشیم. منم دوتا لباس گرم برداشته بودم با خودم. ولی نه بارش چشم‌گیری داشتیم نه هوا انقدر سرد شد که من انتظار داشتم. شایدم سرمای تبریز سطح توقعمو بالا برده.


۸۶. از ویژگی‌های شاخص و حال‌به‌هم‌زن خوابگاه دختران پخش‌وپلا بودن موهای سی‌چهل‌سانتی و بعضاً یک‌متری روی موکت‌ها و فرش‌های اتاق‌هاست. هر چقدرم بین خودشون قانون بذارن که داخل اتاق موهاشونو شونه نکنن، بازم همیشه زمین پر از موئه. روز اول که وارد اتاق شدم دیدم روی فرش و سرامیک پر از آشغال و موئه. یه دفتر گذاشته بودن جلوی در اتاق مسئول خوابگاه و دانشجوها درخواستاشونو اونجا نوشته بودن. رفتم درخواست بدم تمیزش کنن که دیدم چند نفر قبل از من این کارو کردن. حضوری رفتم و توضیح دادم که اگه یه شب بود تحمل می‌کردم، ولی نمی‌تونم یه هفته تو این شرایط زندگی کنم. صبحش خانومی که هر روز میومد سرویس‌های بهداشتی و آشپزخونه رو تمیز می‌کرد اومد و اتاق ترددی رو هم جارو کرد و روی میزا رو تمیز کرد. کلی ازش تشکر کردم و تو اون فاصله که کار می‌کرد رفتم اتاق دوستم که جلوی من معذب نباشه. میوه و شیرینی هم گذاشتم براش، ولی نخورد. چند روز بعد یه دانشجوی بیرجندی (شایدم بجنوردی! بروجرد و بروجن هم می‌تونه باشه) اومد. از تمیزی اتاق تعجب کرده بود. می‌گفت هر ماه میام و هیچ وقت اینجا رو این‌جوری مرتب و تمیز ندیده بودم.


۸۷. روز دوم حضورم در خوابگاه، یکی از دخترا اومد ازم پرسید شما هر شب برقای سالن و سرویس بهداشتی و آشپزخونه رو خاموش می‌کنی؟ گفتم چطور؟ گفت آخه دانشجوهای ثابتِ اینجا این کارو نمی‌کنن و شما چون جدید اومدی حدس زدم کار شماست. اگه ممکنه بذارید روشن بمونه. گفتم شبا که همه خوابن. اسراف میشه اگه روشن بمونن. گفت یکی از دوستام که فنی خونده می‌گه اینا عمرشون با روشن و خاموش شدن کم میشه. یه کم فکر کردم و گفتم منم یه کم از مسائل فنی سر در میارم. یه چند روز فرصت بده برم تحقیق کنم بعد میام بهت می‌گم که دوستت راست می‌گه یا نه. تحقیق! کردم و فهمیدم یه نوعی از ال‌ای‌دیا این‌جوری هستن که با روشن و خاموش شدن عمرشون کم میشه. ینی اونی که در مجموع ده ساعت روشن بوده ولی صد بار روشن و خاموش شده، دوام و عمرش از اونی که صد ساعت مداوم روشن بوده کمتره. ینی اونی که روشن و خاموش نشده، هزار ساعتم عمر می‌کنه ولی اینی که روشن و خاموش شده، با اینکه در مجموع ده ساعت روشن بوده، ممکنه تو ساعت یازدهمش بسوزه. البته همه‌شون این‌جوری نیستن. موقعی که داشتم می‌رفتم، بهش گفتم دوستت اشتباه نگفته. البته نمی‌دونم اینا از اون نوع ال‌ای‌دیا باشن ولی میشه احتیاط کرد و زیاد خاموش و روشنشون نکرد. ولی خب این‌جوری انرژی بی‌خودی هدر می‌ره و دیگه تصمیم با خودتونه که انرژی رو هدر بدید یا به سالم موندن ال‌ای‌دیا فکر کنید.


۸۸. یکی از اتفاقاتی که خوشحالم می‌کنه تموم شدن چیزها در آخرین روز کاربردشونه. مثل تموم شدن خودکار و دفتر مشق روز آخر مدرسه و تموم شدن محتویات یخچال قبل از سفر. سر جلسۀ آزمون جامع، موقع جواب دادن به سؤال آخر خودکارم تموم شد و از اونجایی که آخرین سؤال آخرین امتحانم بود ذوق کردم. ولی جوابم نصفه مونده بود و بقیه‌شو با یه خودکار دیگه نوشتم. اگه چند سطر دیرتر تموم می‌شد بیشتر ذوق می‌کردم ولی همونم مایهٔ مسرّتم بود.

۱۳ نظر ۰۱ بهمن ۰۱ ، ۱۳:۵۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۵۱- تهران ( ۲۶ و ۲۷ و ۲۸ آذر)

چهارشنبه, ۲۸ دی ۱۴۰۱، ۰۴:۵۷ ب.ظ

این عکسا رو موقعی که تهران بودم تو اینستا منتشر کرده بودم تا وقتی برگشتم تو وبلاگم هم بذارم. شماره‌هایی که رنگشون قرمزه، فقط تو صفحۀ فک و فامیل، و شماره‌هایی که رنگشون آبیه هم تو صفحۀ فک و فامیل هم تو صفحۀ دوستان و استادان منتشر شده. توضیحات با شماره‌های مشکی‌رنگ هم مختص وبلاگه.

ادامهٔ شماره‌گذاری از پست قبل:

۳۶. شنبه صبح قبل از اینکه برم مسجد و بعدش برم فرهنگستان و با نمکدون سلفی بگیرم و بعدش برم باغ کتاب و بعدشم با پنج‌تا تخم‌مرغ برگردم خوابگاه، یه کار دیگه هم کردم. اون کار این بود که صبح علی‌الطلوع، خروس‌خون پا شدم رفتم دانشکده و برنامۀ کلاسی استادها رو نگاه کردم ببینم چه کلاسی دارن. ساعت ۸ تا ۱۰ اجازه گرفتم و نشستم سر کلاس رده‌شناسی استاد شمارۀ ۱۸ و ساعت ۱۰ تا ۱۲ هم اجازه گرفتم و نشستم سر کلاس فرهنگ‌نویسی استاد شمارۀ ۱۷. هر دو درس، برای دورۀ ارشد بودن و برای من تکراری. هر دو رو هم بیست گرفته بودم و دوست داشتم. هم درسا رو هم استادا رو. قبل از کلاس، استادها گفتن برات تکراریه ها! گفتم هدف اصلیم اینه سر کلاستون بشینم و درس دادنتونو تماشا کنم. گفتن باشه پس بیا. پنج نفر دانشجو سر کلاس بودن. شماره‌مو بهشون دادم که اگه برنامۀ خاصی مد نظرشون بود و نیاز داشتن، انجمن براشون برگزار کنه. نمی‌دونم کلاً ارشدها همین تعداد بودن یا غایب هم داشتن. همون ابتدای جلسه، استادها منو معرفی کردن به دانشجوهاشون. گفتن امروز قراره از نظرات ایشون هم استفاده کنیم. حالا درسته سه چهار روز قبلش آزمون جامع داده بودم و ذهنم آماده بود و یه چیزایی بلد بودم، ولی انقدرا هم صاحب‌نظر نبودم که از نظراتم استفاده کنن. لذا ساکت بودم و فقط جاهایی که مثال جدید و جالب به ذهنم می‌رسید اظهار نظر می‌کردم. مثلاً اونجا که استاد فرهنگ‌نویسی راجع به ارجاع کور و دور باطل می‌گفت کارت دانشجوییمو درآوردم و نشون استاد و بچه‌ها دادم و گفتم اینم یه نمونه‌ش. روی کارت نوشته بود انقضا پشتشه و پشتش نوشته بود انقضا روشه. استادمون خبر نداشت کارت دانشجوییمون این شکلیه و براش جالب بود. بعدازظهر استادهای دیگه هم کلاس داشتن، ولی چون جلسۀ فرهنگستان فقط شنبه‌ها تشکیل میشه، فرهنگستان رو ترجیح دادم و ظهر، دانشکده رو به مقصد فرهنگستان ترک کردم. اون روز تو دانشکده چادر نپوشیده بودم. کلاً این سری تو پنج شش موقعیت خاص چادر پوشیدم فقط. بار اول موقعی بود که تلفنی با مسئول خوابگاه صحبت کردم و گفت به هیچ وجه بیشتر از یه شب اتاق نمی‌دن و هر چی توضیح دادم که دبیر انجمن علمی‌ام و بچه‌ها رو قراره ببرم بازدید و اردو و حداقل یه هفته کار دارم قبول نکرد. و چون قبول نکرد، من نتونستم یه روز زودتر از آزمون جامع برم خوابگاه. چون در این صورت بعد از آزمون جامع باید برمی‌گشتم خونه. چند بارم پشت تلفن شمارۀ دانشجویی و کد ملیمو پرسیدن و گفتن خبر می‌دیم. خبرشونم این بود که بیشتر از یه شب نمیشه. فضا یه‌جوری بود که بهشون حق می‌دادم نگران ناآرامی فضای خوابگاه باشن ولی بیشتر نگران این بودم که چی تو شماره دانشجویی و کد ملیم می‌بینن که همچنان می‌گن نه! بعد از آزمون می‌خواستم برم پیش مسئول مربوطه. چادر پوشیدم که احساس ناامنی نکنه. دوباره خودمو معرفی کردم و همون حرفای پشت تلفن رو تکرار کردم. گفت چند شب می‌خوای بمونی؟ گفتم هشت شب. از امروز که سه‌شنبه‌ست تا چهارشنبۀ بعدی. گفت بذار یه تماس بگیرم. با نمی‌دونم کجا تماس گرفت و دوباره اسم و شماره دانشجویی و کد ملیمو پرسیدن و گفتن مشکلی نیست. اون لحظه دلم می‌خواست زمان برمی‌گشت عقب و یه بار دیگه این اتفاق رو با یه پوشش دیگه تکرار می‌کردم ببینم فرقی می‌کنه یا نه. شنبه صبح وقتی می‌رفتم دانشکده که برای اولین بار سر کلاس استادهام بشینم چادر نپوشیدم. البته استاد شمارۀ ۱۷، استاد دورۀ ارشدم بود و می‌شناخت منو. ولی بقیۀ استادها نه. نمی‌خواستم تو شرایط فعلی، اولین دیدارمون با این پوشش باشه. از فضای داخلی کلاس‌ها هم بی‌خبر بودم. فکر می‌کردم حالا که این دوتا استاد خانوم هستن، حداقل سر کلاس اینا، بچه‌ها حجاب نداشته باشن. ولی حجاب داشتن و دوتا از اون پنج نفر هم چادری بودن. ولی ظهرش وقتی می‌خواستم برم فرهنگستان پوشیدم. اونجا همه منو می‌شناختن و لزومی ندیدم نگران اولین برخورد باشم. ولی وقتی تصمیم گرفتم برم باغ کتاب، نپوشیدم. فرداش که قرار بود بریم خونۀ نرگس اینا پوشیدم، پس‌فرداش تو جلسۀ معاونت فرهنگی پوشیدم، ولی وقتی از همون‌جا رفتم کتابخونه مرکزی که استاد شمارۀ ۲۲ رو ببینم نپوشیدم. پسون‌فرداش که رفته بودم باغ فردوس و خانۀ سینما برای دیدن دوست دورۀ ارشدم، نپوشیدم و پس‌پسون‌فرداش که با یکی از دوستای کارشناسیم رفتیم امامزاده و یه چرخی هم اون دوروبرا زدیم پوشیدم. اینو وقتی از باغ فردوس برمی‌گشتم گرفتم و انقدر به دلم نشست که به‌عنوان عکس پروفایلم گذاشتم. سانسورش نکردم که جایزهٔ کوچیکی باشه برای کسی که پاراگراف به این بلندی رو خونده. نزدیک خوابگاه چندتا آینه‌فروشی هست. فولدر آهنگا رو گذاشته بودم روی حالت رندوم که انتخابشون دست خودم نباشه. عجله‌ای هم برای رسیدن به خوابگاه نداشتم. قدم می‌زدم و فکر می‌کردم. وقتی رسیدم به این آینه‌ها، آینۀ فرهاد پلی شد. این‌جور وقتا فکر می‌کنم جای درستی قرار گرفتم. خلاصه پوشش مقولهٔ مهمیه و نمیشه از کسی که آدمو نمی‌شناسه انتظار داشت از روی ظاهر قضاوت نکنه. شاید اگه اون خانم هم‌کوپه‌ای منو با چادر می‌دید انقدر احساس امنیت نمی‌کرد که بگه تو گیت، به چیِ چمدونش گیر دادن.

۳۷. تو پست قبل به سلفی‌ای که شنبه تو باغ کتاب با زورو گرفته بودم اشاره کردم. شاید خواننده‌های دهه‌هشتادیِ اینجا ندونن زورو که بود و چه کرد. عرضم به حضورتون که زورو اینه. کراش دهه‌شصتیا و دهه‌هفتادیا بود. وقتی خردسال بودم، تلویزیون سریالشم پخش می‌کرد و من بسی دوستش می‌داشتم. زورو در زبان اسپانیایی معنی روباه میده. اسم اسبشم تورنادو بود، چون‌که از سرعت بالایی برخوردار بود.



۳۸. یکشنبه (۲۷ آذر) هفتِ صبح دانشجوها جمع شده بودن صبحانهٔ ماهانه‌شونو بگیرن. از دور فکر کردم اعتراضی اعتصابی چیزیه ترسیدم. ولی صف صبونه‌ست. هفتاد تومن می‌دن و به اندازهٔ چهارصد تومن هر چی خواستن (حتی چیزایی که صبونه محسوب نمیشن) خرید می‌کنن. من چون خوابگاهی نیستم از این یارانه! برخوردار نیستم :|

۳۸.۵. آیا مساوی هستند کسانی که کف خیابونن با کسانی که از صف صبحانه هم وحشت می‌کنن؟



۳۹. دانشکده. درنگ نکن، انجامش بده.

۳۹.۵. رفته بودم استادراهنما و استاد شمارۀ بیستو ببینم. استاد راهنما رو چند دقیقه تو همین سالن دیدم و صحبت کوتاهی کردیم باهم. ولی بیستو تا حالا ندیده بودم. گفتن دفترش تو ساختمان ریاسته و اینجا نیست.



۴۰. پرسون‌پرسون خودمو به ساختمان ریاست رسوندم. نگهبانش پرسید وقت قبلی گرفته بودید؟ گفتم نه، همین‌جوری اومدم ببینم. استادم بودن. کارتمو گرفت و یه نگاهی کرد و گفت برو. رفتم دیدم استادم که رئیس هم بود سر کلاس مجازیه. به‌علت آلودگی هوا، کلاسا مجازی شده بود. دوست داشتم حضوری بشینم سر کلاسش، ولی قسمت نبود. منتظر موندم تا کلاس تموم بشه. تو این فاصله در و دیوارو نگاه می‌کردم. یه جایی بود شبیه موزه که کلی جایزه و هدیه و مدال و لوح تقدیر و افتخارات دانشگاهو اونجا گذاشته بودن. و عکس رؤسای سابق رو. چندتا از قاب عکسا که کج بودن رو مخم بودن. اگه قفل نبود حتماً درستشون می‌کردم. بالاخره کلاسشون تموم شد و منشی اومد صدام کرد که می‌تونی بیای. چون هنوز نمره‌های جامع اعلام نشده بود، دست‌خالی و بدون شیرینی و سوغاتی رفتم که برداشت دیگه‌ای نشه. وارد اتاقشون شدم و گفتم فلانی‌ام و اومده بودم که ببینمتون. چون‌که تا حالا از نزدیک ندیده بودمتون. تعجب کرد. چون اصولاً هر کی بتونه به اتاق رئیس راه پیدا کنه یه التماس دعایی چیزی داره. اون وقت من رفته بودم که فقط ببینمش. می‌دونستم که بعدش جلسهٔ مهمی داره و نباید بیشتر از این مصدع اوقات شم. خیلی کوتاه، همون‌جا سر پا راجع به آزمون پرسید و گفت راضی نبودم، ولی نمرهٔ قبولی دادم. گفت کم خونده بودید و به جز یه نفرتون تسلط نداشتید هیچ کدومتون. گفتم من چند بار کتاب و فایل‌های صوتی ضبط‌شدهٔ کلاس رو مرور کرده بودم و جزوهٔ کاملی هم تایپ کردم (اسلایدهای استاد دست‌نویس بود. من تایپ کرده بودم همه رو)، ولی می‌پذیرم که تسلطم کمه، چون مطالب برام تازگی دارن و جا نیافتادن. تعجب کرد که چرا می‌گم جدیدن. گفت مگه فلان درسا رو نداشتین؟ گفتم رشتهٔ کارشناسی من برق بود و دورهٔ ارشد هم تو فرهنگستان، یکی‌دوتا درس مربوط به زبان‌شناسی داشتیم. تمرکزمون روی اصطلاح‌شناسی بود. تعجبش بیشتر شد. منم تعجب می‌کردم که چطور تا حالا رزومه و اطلاعاتمونو ندیده و نمی‌دونه. وقتی گفتم کارشناسی کجا چی خوندم گفت پس هوش و استعدادشو دارید. اینو یه‌جوری گفت که انگار بچه‌های انسانی بی‌هوش و بی‌استعداد هستن و من که از اول انسانی نبودم پس باهوشم. فرصت اینکه بیشتر صحبت کنیم نبود و منم ساعت ۱۰ با نگار قرار داشتم که باهم بریم خونهٔ نرگس. لذا خداحافظی کردیم و همدیگه رو به خداوند منّان سپردیم. موقع ورود، اونجا که کارتمو نشون نگهبانی دادم کاپشن تنم بود و چادر نداشتم، ولی وقتی رفتم دیدن این استاد، چادر پوشیدم. این استادمون خودشم چادریه. بعدش دیگه با همون پوشش بیرون اومدم و رفتم خونهٔ نرگس اینا. نگهبان ساختمان ریاست اگه فکر کرده باشه مشکوک می‌زنم بهش حق می‌دم. تازه بدون قرار قبلی هم رفته بودم.

دقت کردین همیشه چادریا رئیس دانشگاه می‌شن؟



۴۱. یکشنبه، ظهر. خونهٔ دوست دوران کارشناسیم، با دو تن از دوستان دوران مدرسه.

۴۱.۵. منظور از دوست دوران کارشناسی نرگسه. دو تن از دوستان دوران مدرسه هم نگار و مریمن. دسته‌گل سلیقهٔ نگاره. منم به‌مناسبت تولد مریم و نرگس که دی و آذر بود کیک‌بستنی گرفتم. یه کیلو لواشک خونگی هم برده بودم تهران، با هر کی قرار داشتم بهش لواشک می‌دادم. مریم برای خواهر و دختر خواهرشم برد. اون شیرینیای مربعی رو هم مریم آورده بودم. اولین بارم بود می‌خوردم و خوشمزه بود. دوست داشتم. اسمش مسقطیه. من صورتیشو خوردم. موقع خداحافظی هم نرگس به هر کدوممون چند کیلو نارنگی و پرتقال که برای باغشون بود داد. اون روز برای اولین بار با نوعی نارنگی به اسم یافا هم آشنا شدم.



۴۲. دست‌پخت نرگس حرف نداره. خورشتش غاز بود فکر کنم. شایدم اردک. قاشقا رو یه‌جوری گذاشتم که اونایی که راست‌دستن قاشقشون سمت راست باشه، اونی که چپ‌دسته، قاشقش سمت چپ.



۴۳. صبح دوشنبه، خوابگاه. دارم می‌رم معاونت فرهنگی، جلسهٔ دبیران انجمن‌های علمی. با چادر. چون مسئولین اونجا چادری بودن. قاعده و روالم این بود که اگه جایی می‌رفتم که افراد اونجا چادری هستن، چادر می‌پوشیدم، اگه نبودن، دو حالت پیش میومد. اگه اکثریتشون منو از قبل، کامل می‌شناختن چادر می‌پوشیدم اگه نمی‌شناختن نمی‌پوشیدم.



۴۴. یه سری گزارش باید تو سامانه آپلود می‌کردم. چون سامانهٔ معاونت فرهنگی و سایت دانشگاه و گلستان و... هک شده بود، یه‌جوری تنظیم کرده بودن که فقط با آی‌پی دانشگاه باز بشن. برای همین تو خونه نتونسته بودم آپلود کنم. از خونه با پروکسی دانشگاه هم نمی‌شد. حتی از سایت خوابگاه با کامپیوترای اونجا هم نشد. گفتن فقط با دوتا از کامپیوترای معاونت میشه این کارو انجام داد. با کامپیوترایی که روشون برچسب نارنجی هست. نیم ساعت دنبال برچسب نارنجی بودم. رفتم یکیشونو صدا کردم گفتم منظورتون از برچسب نارنجی چیه؟ گفتن اون برچسب‌های روی دیوار. 

من فکر می‌کردم منظور از روشون، بدنهٔ کامپیوتره نه روی دیوار. روی دیوارو نگاه نمی‌کردم اصلاً.



۴۵. دانشکده. 

۴۵.۵. از یکی از دوستام خواستم ازم عکس بگیره. همهٔ عکسام یا سلفی بود یا از آینه. گفتم یه عکس این‌مدلی هم داشته باشم. برای وبلاگم اسم فارسی دانشکده رو حذف کردم که در نگاه اول تو چشم نباشه. به انگلیسیشم کیه که دقت کنه :|



۴۶. سلف دانشگاه. دوشنبه. ناهار با این یکی دوستم، شام با اون یکی دوستم. اینجا داره غذاشو (قیمه‌شو) باهام تقسیم می‌کنه و لپه‌ها رو جدا می‌کنه. چون‌که با لپه هم حال نمی‌کنم زیاد.



۴۷. اینم ناهار سه‌شنبه. تا مرحلهٔ سیب‌زمینی و پیاز و تن‌ماهی خوب پیش رفتم ولی برنجم شفته شد. از پنج، سه می‌دم به خودم.



۴۸. از آخرین باری که برنج درست کرده بودم سال‌ها می‌گذشت و اون قاعدهٔ یه بند انگشت آب برای کته رو فراموش کرده بودم. آبشو زیاد ریختم و این‌جوری شد.



۴۹. سه‌شنبه عصر به دعوت دوستم رفتم باغ فردوس، موزهٔ سینما، مراسم پنجمین جایزهٔ پژوهش سینما. یه تعداد مسئول و مدیر و اینا دعوت بودن که همه بهشون احترام می‌ذاشتن و التماس دعا داشتن، ولی تنها کسی که من اونجا می‌شناختم همون دوست خودم بود که دعوتم کرده بود. حتی عکس بازیگران روی در و دیوارم برام ناآشنا بود. 



۵۰. این آقاهه از سمت چپ، پنجمی داور عصر جدید بود. حتی ایشونم به اسم نمی‌شناختم. مثل اینکه اسمش دکتر مجید اسماعیلیه. این‌جوری صداش می‌کردن.



۵۱. برگشتنی روی پل عابر پیاده داشتم از ترافیک عکس می‌گرفتم که این دویست‌وششو دیدم. مثلاً داشت زرنگی می‌کرد ولی با این کارش نظمو به هم می‌زد و ترافیکو سنگین‌تر هم می‌کرد.



۵۲. این مایع‌ظرفشوییای کوچولو رو تو سوپرمارکت خوابگاه دیدم و عاشقشون شدم. اون پرتقالو گذاشتم کنارشون مقایسه کنید ابعادشونو.



ادامه دارد...

۲۶ نظر ۲۸ دی ۰۱ ، ۱۶:۵۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۵۰- تهران (۲۴ و ۲۵ و ۲۶ آذر)

شنبه, ۲۴ دی ۱۴۰۱، ۱۰:۳۰ ب.ظ

این عکسا رو موقعی که تهران بودم تو اینستا منتشر کرده بودم تا وقتی برگشتم تو وبلاگم هم بذارم. فیلترشکنتون اگه روشن باشه شاید عکسا لود نشن.

ادامهٔ شماره‌گذاری از پست قبل:

پانزده. این چارتا گربه از جمله موانع ورود بنده به دانشگاهن. این‌ور که وایستادم حیاط خوابگاهه، اون‌ور دانشگاه. در واقع این دری که می‌بینید در خروج از خوابگاه و ورود به دانشگاهه. و من هر روز داستان دارم با این چهارتا گربه. حالا شاید بگید گربه که ترس نداره. ولی به‌نظرم خیلی هم ترس داره. مخصوصاً اگر چهارتا باشن و گرسنه. بیشتر هم میشن شبا.



شانزده. پنج‌شنبه ظهر خواستم برم مسجد دانشگاه نماز بخونم. اذان از بلندگوها پخش می‌شد ولی درِ مسجد بسته بود. از یه دختری پرسیدم درِ مسجد همینه؟ گفت آره. گفتم بسته‌ست آخه. نماز جماعت برگزار نمیشه؟ گفت پنج‌شنبه‌ها مسجد تعطیله.



هفده. ایشون اولین غذای سلف در مقطع دکتری هستن که این هفته رزرو کردم و گرفتم. برنج با کباب‌تابه‌ای، که البته مزهٔ کباب‌تابه‌ای خونه رو نمی‌ده اصلاً. احتمالاً آخرین هم باشه چون بقیهٔ غذاها رو دوست نداشتم و رزرو نکردم. در مورد تعداد پرتقال‌ها هم شایان ذکر است که یکیش مال دوستمه. کیف پول هم برای دوستمه. ضمن اینکه ظرف بردم غذامو نصف کردم که بقیه‌شو بعداً بخورم. کلاً موجود کم‌مصرفی‌ام.



هجده. دلتون نخواد برای شامِ امشبم، جوجه‌کباب ایتالیایی درست کردم. پایه‌ش همون جوجه‌کباب خودمونه، ولی به جای نمک و آبلیمو و زعفران، یه سری ادویه‌های دیگه و سبزیجات داره. ادویه‌هاش آماده بود و دقیقاً نمی‌دونم چیه. من فقط گذاشتم بپزه و یه کم سرخ بشه. مزه‌ش تنده. بهش میاد که جوجه‌کباب هندی باشه تا ایتالیایی، بس که فلفل داره.

اینجا خوابگاهه و این بشقاب هم بشقاب دوستمه. یه هفته ازش قرض گرفتم بشقابشو.



نوزده. خوابگاه ترددی دکتری این شکلیه. ترددی به اونایی می‌گن که هر ماه یا هر سال، یکی دو شب بیشتر نمی‌مونن و حضورشون تو خوابگاه موقتیه. شبی ده تومن می‌گیرن. ترمی چهارصد تومنه اگه اتاق دائمی بگیری.



بیست. لپ‌تاپ نبرده بودم و برای نوشتن و ارسال گزارش فعالیت‌های انجمن، جمعه مجبور شدم برم سایت خوابگاه. یه همچین جایی بود. شبیه‌ترین کامپیوتر و صفحه‌کلید به سیستم خونه رو پیدا کردم که غریبی نکنم و راحت باشم. ولی راحت نبودم. مخصوصاً با موس. سال‌هاست با موس کار نکردم. چون نمی‌خواستم فلشمو بزنم بهش و چون نمی‌خواستم جیمیلمو باهاش باز کنم گزارشو نوشتم و آپلود کردم تو یه سایتی و لینک دانلود رو کامنت گذاشتم تو وبلاگ مجله و با گوشیم لینکو از کامنتا برداشتم و دانلود کردم و با گوشی ایمیلش کردم.



بیست‌ویک. ناهار جمعه. سؤالی که این وسط برام پیش اومده اینه که تن‌ماهی چابهار چرا اسمش ترکیه و پسوند لی داره. اصلاً کیمیلی ینی چی؟



بیست‌ودو. من سیب‌زمینی و تن ماهی رو آماده کردم و دوستم رشته‌پلو. دسترنجمون یه همچین چیزی شد. رومیزیش خیلی خوشگل بود. برای شام هم سوپ درست کردم.



بیست‌وسه. شنبه ظهر، رفتم مسجد دانشگاه و نمازمو به جماعت خوندم. دم در چایی می‌دادن به مناسبت ایام فاطمیه.



بیست‌وچهار. کنار چای، از این کتابا هم می‌فروختن با تخفیف. یه دختره وایستاده بود اونجا معرفی می‌کرد کتابا رو. هیچ کدومو نخوندم. سلام بر ابراهیمو دارم ولی حس خوندنش بهم دست نداده هنوز.



بیست‌وپنج. شنبه ظهر رفته بودم فرهنگستان استادهای سابقمو ببینم. اینجا جلسهٔ شورای واژه‌گزینیه. استادها باهم صحبت می‌کردن، منم یاد می‌گرفتم. دوتا چایی هم آوردن برامون.



بیست‌وشش. تو فاصلهٔ دومتریم جمعی از اساتید و بزرگان علم و ادب فارسی واژه‌گزینی می‌کردن و معادل فارسی می‌ساختن و من با این نمکدونه که روش نوشته فرهنگستان زبان و ادب فارسی، سلفی می‌گرفتم.



بیست‌وهفت. یادتونه خرداد ۹۴ توی پست مربوط به مصاحبهٔ ارشد نوشته بودم اتاق مصاحبه انتهای راهرو سمت راست بود؟ الکی نگید آره. خودمم یادم نبود. 

بعد از جلسه، موقعی که داشتم برمی‌گشتم از یه راهرویی عبور می‌کردم که اون اتاق رو دوباره دیدم. درش باز بود. توش سرک کشیدم و یادم افتاد همون اتاق مصاحبهٔ سال نودوچهاره. عکس گرفتم. روز مصاحبه من روبه‌روی پنجره نشسته بودم و دکتر حداد تو ضلع کوچیک مستطیل نشسته بود و سایر استادان پشت به پنجره، روی ضلع بزرگ مستطیل.



بیست‌وهشت. یادمه هفتهٔ اول ترم اول ارشد تو مسیر پرپیچ‌وخم ساختمان فرهنگستان دنبال سرویس بهداشتی می‌گشتم. اون موقع برای اینکه پیچ‌وخم این ساختمان رو نشونتون بدم با پینت نقشه‌شو کشیدم براتون. این سری که رفته بودم فرهنگستان، دیدم ماکتشو ساختن. اونی که من تو اون پستِ سال ۹۴ کشیده بودم یک‌چهارمِ این ماکت بود.



بیست‌ونه. برگشتنی (ینی وقتی داشتم برمی‌گشتم) با سردر فرهنگستان سلفی می‌گرفتم که دیدم استادام هم دارن میان (ساعت نزدیک پنج بود و در واقع داشتن می‌رفتن خونه‌شون). با اونا هم سلفی گرفتم. درس هردوتاشونو دورهٔ ارشد بیست گرفته بودم و شاگرد زرنگ کلاسشون بودم. هردوشون جزو اساتید محبوبم هستن.

چند ساعت جلسه داخل فرهنگستان بس نبود، یه ساعتم سرِ پا همین‌جا باهم صحبت کردیم. بعدشم دیدیم هوا داره تاریک میشه خداحافظی کردیم و همدیگه رو به خداوند منّان سپردیم. اونا رفتن خونه‌شون، منم رفتم باغ کتاب، کتاب بگیرم.



سی. باغ کتاب، بغل فرهنگستانه. رفتم یه دوری توش بزنم این کتابه که روش عکس جغده اولین چیزی بود که توجهمو به خودش جلب کرد.



سی‌ویک. و این دفتر جغدی.



سی‌ودو. شهر رنگی‌رنگی رو شوهر رنگی‌رنگی خونده بودم و نیم ساعت ذهنم درگیرش بود که چه ربطی داره و چرا همچین کتابی تو بخش کودکانه. چندتا کتاب کودک برای بچه‌هام گرفتم و یه سلفی هم با زورو و دیگه حدودای هشت برگشتم خوابگاه. 



سی‌وسه. یه کتاب برای دخترم گرفتم تحت عنوان وقتی که من عروس شم. مشکل اینجاست که خودم هنوز عروس نشدم.



سی‌وچهار. خوابگاه. ساعت هشتِ شب. پنج‌تا تخم‌مرغم سر راه گرفتم نیمرو درست کنم.

سی‌وچهارونیم. اونی که دستمه چادرمه. ظهر، رفتنی (وقتی رفتم مسجد و بعدشم فرهنگستان) پوشیده بودمش ولی برگشتنی (بعد از جلسه و وقتی داشتم می‌رفتم باغ کتاب) فضا یه‌جوری بود که ترجیح دادم نپوشمش.



سی‌وپنج. دوستم برای شام عدس‌پلو درست کرده بود. گفت زیاد درست کردم بیا باهم بخوریم. برنامهٔ نیمرو کنسل شد دیگه. نمی‌دونست کشمش دوست ندارم و کشمش هم ریخته بود. قبل و بعد این عکس داشتیم کشمشا رو جدا می‌کردیم.



ادامه دارد...

۲۱ نظر ۲۴ دی ۰۱ ، ۲۲:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۴۹- تهران (۲۱ و ۲۲ و ۲۳ آذر)

چهارشنبه, ۲۱ دی ۱۴۰۱، ۱۲:۴۲ ب.ظ

این عکسا رو موقعی که تهران بودم تو اینستا منتشر کرده بودم تا وقتی برگشتم تو وبلاگم هم بذارم. شماره‌هایی که رنگشون قرمزه، فقط تو صفحۀ فک و فامیل، و شماره‌هایی که رنگشون آبیه هم تو صفحۀ فک و فامیل هم تو صفحۀ دوستان و استادان منتشر شده. توضیحات با شماره‌های مشکی‌رنگ هم مختص وبلاگه. این قاعدۀ رنگ‌ها برای دوتا پست بعدی هم صادقه. فیلترشکنتون هم اگه روشن باشه شاید عکسا لود نشن.

صفر. دوشنبه عصر خودم رفتم راه‌آهن. نخواستم کسی به‌خاطر من تا اون سر شهر بیاد و برگرده. با یه کوله‌پشتی که هزار بار محتویاتشو سبک‌سنگین کرده بودم که فقط چیزایی که واقعاً لازم دارمو بردارم که از کت‌وکول نیافتم. تا سر کوچه‌مون بغض داشتم و دلم برای خونه و خانواده‌م تنگ بود. قبلاً تا چند روز بعد از اینکه می‌رسیدم تهران این‌جوری بودم، بعدها کم‌کم تا تهران و تا قزوین و تا زنجان و تا پلیس‌راه تبریز این حالو داشتم. الان تا سر کوچه‌مون غمگین می‌شم فقط.

یک. تو سالن انتظار راه‌آهن، هندزفری‌به‌گوش و کوله‌به‌دوش، منتظر قطارم که بیاد منو ببره (بیاره) تهران. اینکه قراره بیاره یا ببره بستگی به موقعیت شما داره. خودمو با این کتابای همیشه‌پرفروش قطار فرهنگ سرگرم کردم که زمان بگذره. از فولدر آهنگ‌هایی که تو گوشیمه عِصیانکار مصطفی صندلو انتخاب کردم. یه آهنگ ترکی با مضمونی عاشقانه که... ادامه‌ش همون پست «ایسترسن»ه که تو وبلاگم هم گذاشته بودم.



دو. دارم با قطار تبریز مشهد، می‌رم تهران. در واقع دارم می‌رم دانشگاه. اگه صبح خواب نمونم تهران پیاده می‌شم. اگرم خواب بمونم نایب‌الزیاره‌تون هستم.

دوونیم. واگن و کوپه و شمارۀ تختم چهار و چهل (اعداد موردعلاقه‌م) بود، ولی چون کادربندی این زاویه بهتر بود از اینجا گرفتم عکسو. ضمن اینکه برای حفاظت اطلاعات خوبه که آدم آدرس دقیقشو منتشر نکنه تو فضای مجازی و عکس واگن بغلی رو بذاره :))



سه. کوپه چهارتخته بود و قبل از من دوتا خانم سوار شده بودن. من که سوار شدم، یکیشون گفت کاش همین سه‌تا باشیم و کسی سوار نشه. تو دلم گفتم خب اگه راحتی می‌خوای پول اون یکی تخت رو هم بده یا دربست بگیر نه که بیای بشینی دعا کنی کسی سوار نشه. لبخند زدم. یه کم بعد که قطار راه افتاد گفت خدا کنه وسط راه، فلان‌جایی و بهمان‌جایی سوار نشه. آخه فلان‌جییا فلانن و بهمانن و بعد شروع کرد پشت سر همسایه‌شون که فلان‌جاییه بد گفتن. اسم شهرهایی که بعد از تبریز هستن و نیم ساعت یه ساعت فاصله دارنو می‌گفت. لبخند زدم و گفتم همه که مثل هم نیستن. هر مدل آدمی همه جا پیدا میشه. گفت نه آخه فلان همکارم که فلان‌جایی بود هم فلان بود. گفتم آخه با دو سه نمونه که نمیشه آمار بدی. کظم غیظ کرده بودم که خفه‌ش نکنم. بعدش پرسید نکنه شما فلان‌جایی هستین؟ گفت نه، ولی خب باهاتون موافق نیستم. بعد اون یکی خانومه گفت موقع رد شدن از گیت تو چمدونش یه چیز غیرقانونی بوده که گیر دادن بهش. گویا یه سری بطری تو چمدونش بود که شبیه بطریای عادی نبود :| نفهمیدم واقعاً اون چیزا تو چمدونش بودن یا چون فقط شبیهش بودن بهش گیر دادن. حتی اینم نپرسیدم که توشون پر بود یا خالی. داشت غر می‌زد که خانم نژادپرست که از فلان‌جاییا و بهمان‌جاییا بدش میاد بحثو عوض کرد. بعد که فهمیدن من فرداش امتحان دارم پرسیدن مگه فراخوان ندادن برای تعطیلی و اینا؟ گفتم در جریان نیستم و چند روزه اخبارو دنبال نکردم. بعد دوباره اون خانومه سریع بحثو عوض کرد.

یکی دو ساعت از تبریز دور شده بودیم که یه دختر فلان‌جایی سوار شد. اینکه می‌گم فلان‌جا و نمی‌گم کجا، یه دلیلش اینه که به اونایی که اهل اونجان برنخوره و ثانیاً به این دلیله که یادم نیست کجا رو می‌گفت. چون مهم نبود و ارزش اینکه یادم نگه‌دارمو نداشت. دختره بنده خدا سرما خورده بود و ماسک داشت. خانومه سریع فرستادش بالا و هی با چشم و ابرو به من اشاره می‌کرد که چرا کسی که سرما خورده کوپۀ دربست نمی‌گیره :|



چهار. قطاری که قرار بود قبل از هفت برسه تهران که من هشت دانشگاه باشم، هشت رسید تهران که من هشت دانشگاه نباشم.



پنج. حتی اگه دیرت شده باشه هم وایستا از کبوترای راه‌آهن عکس بگیر بعد برو. چون که اینجا یاد کبوترای حرم افتادم.

پنج‌ونیم. به استادم و هم‌کلاسیام پیام دادم که قطار تأخیر داشت و دیر می‌رسم سر جلسه. از استادم خواستم اگه ممکنه اول سؤالای اون درسی که سری قبل نمره‌م خوب شد و گفتن این سری معافی رو جواب بدن تا من خودمو برسونم. گفت باشه و نگران نباش.



شش. سرد و آلوده. هوا رو عرض می‌کنم. فردا رو هم تعطیل کردن و سه‌تا جلسهٔ مهم و چندتا جلسهٔ غیرمهمم به تعویق افتاد به‌خاطر این تعطیلی. سلفی من و دوستم و گربه، امروز بعد از آزمون جامع.



هفت. ناهار خودم یه چیزی خوردم و برای شام هم‌کلاسیم گفت بیا بریم سلف. گفتم من غذا رزرو نکردم و اساساً نمی‌دونم از کجا رزرو می‌کنن. گفت حالا بیا یا آزاد می‌گیریم یا باهم می‌خوریم. من چون خوابگاهی نبودم، گزینۀ شام برای من فعال نبود. شام اون شبم جوجه‌کباب بود که دوست ندارم. چند قاشق از برنج خوردم و یه تیکۀ کوچیک از جوجه.



هشت. بعد باهم رفتیم رستوران ترمه که سوپ بگیریم برای یکی از بچه‌ها که سرما خورده بود. گفتن فعلاً آماده نیست و یه ساعت دیگه سر بزنیم. از قیمتا عکس گرفتم که دو سال دیگه تعجب کنم.



نه. چون نمی‌خواستیم منتظر بمونیم رفتیم یه جای دیگه سوپ بگیریم. از قیمتای اینجا هم عکس گرفتم که دو سال دیگه بگم چقدر اون موقع ارزون بود :|



ده. صبح چهارشنبه، خوابگاه. اینجا محوطۀ بین اتاق‌هاست. تو مایه‌های لابی هتل. کیک خونگی بود و ازآب‌گذشته. برای دوستام هم بردم. بشقاب رو هم از یکی از دوستام امانت گرفتم چند روز. کیفم جا نداشت خودم بشقاب ببرم. اون شیرینی هم شیرینی عقد یه دختر به اسم منتها بود. نمی‌شناختمش. دوست دوستام بود و برای منم شیرینی تعارف کرد. از این شیریناست که توشو دوست ندارم. 



یازده. این اسمش گِرده‌ست عزیزان. نان محلی کردها و لرها و لک‌ها؛ که من تا حالا نه خورده بودم و نه دیده بودم و نه اسمشو شنیده بودم و به لطف حضورم در خوابگاه باهاش آشنا شدم.

اینجا پشت این عکس دوتا دانشجوی زبان‌شناسی دارن برای صبحانه گِرده با پنیر و گردو می‌خورن و راجع به این بحث می‌کنن که چرا در گونهٔ گفتاری می‌تونیم بگیم این گردوئه ولی نمی‌تونیم بگیم این گرده‌ئه. و چرا می‌تونیم بگیم این گرده‌ست ولی نمی‌تونیم بگیم این گردوست. دنبال قاعده و استثنائاتشن که دانشجوی سوم که اتفاقاً اونم دانشجوی زبان‌شناسیه وارد میشه و بحث رو با این نکته که گویش‌های غیرمعیار فارسی، مثل مشهدی، می‌گن این گردِیه پی می‌گیرن.

ینی ما این قابلیت رو داریم که از صبونه‌مونم مقاله دربیاریم.



دوازده. از ناهار چهارشنبه عکس نگرفتم و یادم نیست چی خوردم. احتمالاً سوپ آماده. برای شام، دوباره دوستم گفت بیا بریم سلف و بازم من شام نداشتم (چون خوابگاهی نیستم). گفت باهم می‌خوریم. گفتم قرمه‌سبزی و کلاً غذاهای حبوبات‌دار دوست ندارم. ضمن اینکه به اون یکی دوستم هم قول داده بودم شام برم پیشش. گفت پس یه کم از سبزی و گوشتش بخور. قرمه‌سبزی خوردیم و یکی دو ساعتی راجع به آزمون جامع و باقی مسائل حرف زدیم.



سیزده. شام دوم چهارشنبه با این یکی دوستم، که اتفاقاً هم‌اتاقی اون یکی دوستم که باهاش قرمه‌سبزی خوردم هم بود. سبزی‌پلو با گوشت چرخ‌کرده درست کرده بود. گفته بودم تن ماهی دارم و با تن ماهی درست کنه ولی تا من برسم خوابگاه و تن ماهی براش ببرم خودش با گوشت درست کرده بود. اون لیوان رو هم یکی از شاگرداش بهش هدیه داده. این دوستم کلی دانشجوی خارجی داره و بهشون فارسی درس میده.



چهارده. برای این عکس دوتا کپشن متفاوت نوشته بودم. فک و فامیل، ظرفیت متن شاعرانه و احساسی ندارن زیاد. حرف درمیارن برای آدم :)) اینه که برای اونا شعر و اینا نمی‌ذارم.

کپشن این عکس، تو صفحۀ دوستان و استادان: 

من و تهران و اندوه صد آدم، 

من و تهران و بغض آسمونش. 

آلوده به غمه هوای این شهر.

برای صفحۀ فک و فامیل: 

تو این خوابگاه از هر کی بپرسی قبله کدوم وره برج میلادو نشون می‌ده. 

سرد و آلوده.




ادامه دارد.

۷ نظر ۲۱ دی ۰۱ ، ۱۲:۴۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۲۲- به تعویق افتاد

دوشنبه, ۹ آبان ۱۴۰۱، ۰۴:۰۲ ب.ظ

دیروز ظهر از آموزش دانشکده تماس گرفتن که «شما چرا درخواست آزمون جامع ندادید هنوز؟». فکر می‌کردم همون انتخاب واحدی که شهریور کردم کافیه. گفتم الان پای سیستمم. از کجا ثبت درخواست کنم؟ خانومه گفت سامانۀ گلستان، پیشخوان خدمت. پرسیدم فقط من ثبت نکرده بودم یا بقیه هم؟ گفت به هم‌کلاسیاتم بگو، اونا هم درخواست ندادن. قبل از اینکه باهاش خداحافظی کنم پرسیدم تاریخ آزمون همون بیست‌وچهار آبانه دیگه؟ گفت آره. ضمن عذرخواهی و تشکر، روز خوبی رو براش آرزو کردم و به خداوند منّان سپردمش. ثبت درخواست آزمون جامع ینی اینکه تو از دانشگاه بخوای ازت امتحان بگیره. همون موقع درخواستمو ثبت کردم ولی موقع زدن گزینۀ تأیید نهایی خطا داد. به همون شمارۀ آموزش زنگ زدم. برنداشتن. به یه شمارۀ دیگه که داشتم زنگ زدم بازم جواب ندادن. به دوستام پیامک زدم و گفتم درخواست آزمون جامع بدن. بعد تو گروه عکس خطایی که درخواستم می‌دادو گذاشتم پرسیدم چرا ثبت نهایی نمیشه؟ گویا برای بقیه هم ثبت نمی‌شد و خطا می‌داد. چند دقیقه بعد یکیشون زنگ زد که از آموزش بهش زنگ زدن گفتن تاریخ امتحان یه هفته عقب افتاده، چون سامانۀ گلستان این تاریخو قبول نمی‌کنه. احتمالاً اول آذر برگزار میشه. گفت برای همین بوده که درخواستمون خطا می‌داد. گفتم ولی همین ده دقیقه پیش به من گفتن آبانه. گفت به منم گفتن آذر. ازش تشکر کردم و ضمن آرزوی روزی خوش، ایشون رو هم به خداوند منّان سپردم. استادراهنمای من مدیر گروهه. من باهاش راحت‌ترم تا بقیۀ هم‌کلاسیا. قرار شد من ازش تاریخ دقیق امتحانو بپرسم. چند ماهی می‌شد که به هم پیام نداده بودیم و نمی‌دونستم استادراهنمام به پیام‌رسان‌های فیلترشده دسترسی داره یا نه. البته تو اینستا پستای همو لایک می‌کنیم هنوز. پیامک زدم بهش. قضیه رو گفتم. گفتم که درخواستمون با خطا مواجه شده و تاریخ آزمون جامع رو پرسیدم ازش. جواب نداد. همیشه پیامکامو زود جواب می‌داد. سابقه نداشت بی‌جواب بذاره. دوستام منتظر بودن که من جواب بگیرم و بهشون بگم تاریخو. یه روز صبر کردیم و جواب نگرفتم همچنان. نگران شدم. ولی زنگ نزدم. من قبل از تماس، پیامک می‌زنم که بدونم طرف وقتش آزاده و می‌تونه صحبت کنه یا نه. زنگ زدم آموزش. بازم کسی جواب نداد. تو گروه واتساپ که استادها و هم‌کلاسیا بودن قضیه رو مطرح کردم که استادها ببینن. استادها پیاممو دیدن، ولی جواب ندادن. تو تلگرام به یکی دیگه از استادها پیام خصوصی دادم. آنلاین می‌شد ولی پیام منو چک نمی‌کرد. این استاد، استاد مشاور انجمن هم بود. ازش راجع به برگزاری دورۀ آموزش زبان کره‌ای هم پرسیده بودم. مدرس زبان کره‌ای منتظر تأیید استاد مشاور انجمن بود. این پیامم هم ندیده بود هنوز. دیشب دوباره پیام دادم. بالاخره جواب داد و گفت در جریان تغییر تاریخ امتحان نیست. گفت می‌پرسه و خبر می‌ده. با برگزاری دورۀ کره‌ای هم مخالفت نکرد ولی گفت بعیده کسی شرکت کنه. گفتم «یه سریا که علاقه‌مند بودن و نیاز داشتن درخواست برگزاری دادن و مدرس هم خودش اومده سراغ ما. ما خودجوش این تصمیمو نگرفتیم. اگه ثبت‌نام کم باشه می‌تونیم لغو کنیم، ولی مدرس گفته با یه نفر ثبت‌نامی هم حاضره برگزار کنه». راجع به پستی که دیروز تو کانال و صفحۀ انجمن گذاشته بودیم و نگران بودم بگن برش دار هم چیزی نگفت. یکی از شعرهای قیصرو به‌مناسبت سالگرد درگذشتش پست کرده بودیم. همین شعر پست قبل وبلاگمو. تو شرایط فعلی می‌شد یه برداشت دیگه ازش کرد. بچه‌ها گفتن صفحه رسمیه و مسئولیتش با خودت. گفتم اشکالی نداره مسئولیتش با من. اگه کسی چیزی گفت خودم توجیهش می‌کنم. خدا رو شکر راجع به این موضوع بهمون تذکر ندادن و فقط راجع به تاریخ آزمون جامع و دورۀ زبان کره‌ای صحبت کردیم. ولی یکی تو کامنتای صفحۀ رسمی! گیر داده بود که «چرا این شعرو انتخاب کردید» که به‌نظرم یا منظور شعرو نمی‌فهمه و نمی‌تونه به شرایط فعلی ربط بده، یا خودشو زده به نفهمیدن. به هم‌کلاسیام خبر دادم که استادمون در جریان تغییر تاریخ آزمون جامع نیست. تو گروه واتساپ، استاد راهنمام که مدیر گروهه و اصولاً باید در جریان باشه بالاخره جواب پیاممو داد. گفت تاریخ تغییر کرده و یه ماه عقب افتاده. احتمالاً اوایل دی برگزار میشه. مسئول آموزش اون روز به دوستم گفته بود اول آذر. استادمون گفت اوایل دی. تازه نگفت قطعاً؛ گفت «احتمالاً». دلیلشم نگفت. ولی من حس می‌کنم می‌خوان از فضای دانشگاه دور نگهمون دارن وگرنه سامانۀ گلستان کیه که فلان تاریخو قبول بکنه یا نکنه. شایدم یه حکمتی داره که آبان تهران نباشیم و اوایل دی بریم برای امتحان. خدا می‌دونه. ایشالا هر چی خیره و خودش صلاح می‌دونه همون بشه. 

حالا که آزمونم عقب افتاده، بیشتر می‌تونم به وبلاگم برسم و بنویسم. ولی با کامنتِ بسته. حال و حوصلۀ تعامل و تبادل نظر راجع به چیزایی که می‌نویسمو ندارم. این روزا حوصلۀ حرف زدن ندارم. اگه کسی چیزی بگه، پیامی بفرسته، سؤالی بپرسه، کامنتی بذاره جواب می‌دم ولی سعی می‌کنم خودم شروع‌کنندۀ مکالمه‌ها نباشم؛ جز با سه نفر. صبح به همون سه نفر پیام دادم که تاریخ آزمون جامعم عقب افتاده. یه نفرِ چهارمی هم بود که مردد بودم به اونم بگم یا نگم. نگفتم. حالا اگه یه وقت پرسید و صحبتش شد می‌گم به اونم. بعد به شوخی به اون سه‌تا گفتم این چیزایی که من حفظ کردم نهایتش تا یه ماه دیگه می‌تونه یادم بمونه. برای دی‌ماه دوباره باید مرور کنم مطالبو.

۰۹ آبان ۰۱ ، ۱۶:۰۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۱۳- ای کاش می‌شد برم عقب

پنجشنبه, ۱۴ مهر ۱۴۰۱، ۱۱:۰۵ ق.ظ

دیروز بعدازظهر رفته بودیم جایی و شب برگشتنی تو ماشین، برادرم «ندارمتِ» محسن یگانه رو گذاشته بود. آهنگ موردعلاقه‌شه و وقتی می‌ذاردش باید گوش جان بسپاریم و غر نزنیم که این چیه گذاشتی و عوضش کن. خودم هم البته بدم نمیاد ازش، ولی چون تهش میگه «برگرد» و چون دلم نمی‌خواد آدم‌ها و چیزهایی که رفته‌اند دوباره برگردن، همه‌شو دوست ندارم. فی‌الواقع تا اونجاشو دوست دارم که میگه ای کاش می‌شد برم عقب، ای کاش ندیده بودمت. تا همین‌جاش خوبه به‌نظرم. دیگه برگرد گفتناشو دوست ندارم. ولی اخوی همه‌شو دوست داره و پیش اومده که صبح تا شب لایَنقَطَع (همون نان‌استاپ، بی‌وقفه) از تو اتاقش همین آهنگ پخش شده باشه و همین آهنگو برای همۀ یه مسیر پرترافیک تکرار کرده باشه و مغزمونو رنده کرده باشه باهاش. هیچ وقت هم نفهمیدیم اون چی یا کیه که نداردش و دوست داره برگرده. ولی دیشب با غر زدن‌های بی‌امان من مواجه شد که تو رو خدا یه امشبو بی‌خیال این آهنگ شو و یه چیز دیگه بذار. متنش یه جوریه که هر چیزی قابلیت تداعی شدن باهاش رو داره و غمگین می‌کنه آدمو. آدم غمگین رو هم غمگین‌تر می‌کنه. همین اسمش که «ندارمت» هست، می‌تونه هر چیزی و هر کسی باشه. عوضش کرد و تا برسیم آهنگ کُردی گذاشت. تا رسیدم خونه نشستم پای انبوهی از پیام‌هام و ذهنم درگیر کارهای خودم شد و انقدر خسته بودم که کارهامم نصفه گذاشتم و زودتر از همیشه خوابم برد. حتی مسواک هم نزدم و شام هم نخوردم و تا سرمو گذاشتم روی بالش، بی‌هوش شدم. خواب دیدم که برگشتم عقب. لحظاتی قبل از خواب تو فکر چیا بودم؟ فکر متنی که معاونت ازم خواسته بود برای سایتشون بنویسم که دانشجویان جدیدالورود باهامون آشنا بشن. فکر گوشی‌ای که دو درصد شارژ داشت و لپ‌تاپی که فیلترشکنش دو هفته‌ست کار نمی‌کنه که پیام‌های تلگرام و واتساپ و اینستا رو با اون جواب بدم. یکی ازم پرسیده بود برای معنی‌شناسیِ آزمون جامع چی خونده بودی که استاد فقط پاسخ‌های تو رو قبول کرده بود و راهنماییش کرده بودم. قبلشم عکس جایی که عصر بودیم رو از یکی گرفته بودم و گذاشته بودم رو عکسایی که خودم گرفته بودم و فرستاده بودم برای یکی دیگه. قبل‌ترش هم یکی ازم فیلترشکن خواسته بود که براش بفرستم و به موازات این کارها، چندتا پست و استوری هم از اوضاع فعلی کشور خونده و دیده بودم و یه کم هم یکی از جزوه‌های دورۀ ارشدمو ویرایش کرده بودم و راجع به تغییر ساعت یکی از کلاس‌هایی که این روزها برگزار می‌کنیم تو گروهی که تو جیمیل ساخته بودم نظرسنجی کرده بودم. راجع به جلسۀ حضوری اعضای نشریه با یکی از دوستانم تلفنی صحبت کرده بودم و یکی دوتا عکس و پست برای اینستا و کانال زبان‌شناسی آماده کرده بودم و چون خودم نمی‌تونستم و نمی‌دونستم چرا وارد اکانت انجمن بشم فرستاده بودم دوستم پست کنه. چون همۀ دبیرها ایتا ندارن پیام‌های معاونت رو از ایتا کپی کرده بودم تو گروه تلگرام و واتساپ که بی‌اطلاع نمونن و جواب ایمیل اونایی که گواهی می‌خواستن و گواهی براشون صادر نشده بود رو داده بودم. ازشون خواسته بودم چند روز دیگه هم صبر کنن چون هیچ کدوممون تهران نیستیم. حق داشتم با این حجم کار بی‌هوش بشم، ولی این وسط تنها چیزی که ذهنم قبل از خواب نرفته بود سمتش ندارمتِ محسن یگانه و جملۀ ای کاش می‌شد برم عقب ای کاش ندیده بودمت بود. به مغزم حق نمی‌دادم از بین این همه موضوع، دست بذاره روی این یکی و بخواد بره عقب. خواب می‌دیدم برگشتم به مهرماهِ دوازده سال پیش. روزهای اول خوابگاه بود و من کسی رو نمی‌شناختم جز هم‌مدرسه‌ایام که باهم بودیم و باهاشون هم‌اتاقی شده بودم. واقعاً هم همین‌طور بود و سال اول با هم‌مدرسه‌ایام هم‌اتاقی بودم. تو خواب بهشون گفتم من از آینده اومدم و این دوازده سالی که اینجا نبودم در مسیر آینده بودم. الان برگشتم که یه جورِ دیگه برم این مسیرو، ولی مطمئن هم نیستم که بتونم تغییری در آینده ایجاد کنم. می‌دونستم قراره چه اتفاقاتی تو این سال‌ها برامون بیفته. حتی می‌دونستم کدوم یک از مسئولین خوابگاه قراره بداخلاق باشن و کدومشون مهربونن. اما اسمشونو نمی‌دونستم. فعلاً کسی رو نمی‌شناختم. حس غریب اون روزها باهام بود. تلفیقی از حس آشنای الانو داشتم و حس ناآشنای گذشته رو. تلفیقی از منِ آگاهِ الان و منِ بی‌اطلاعِ اون موقع بودم. دم در خوابگاه یه بخشیش خاکی و خیس بود. عمیق هم بود. حواسم نبود و رفتم تو گِل و کفشام کثیف شد. تا وقتی بیدار شم مشغول پاک کردن کفشام بودم و به این فکر می‌کردم که من که دیدم اینجا گِلیه، چرا از این مسیر اومدم. هر چی هم می‌شستم تمیز نمی‌شد.

۹ نظر ۱۴ مهر ۰۱ ، ۱۱:۰۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۴۲- بر وفق مراد

چهارشنبه, ۱۰ فروردين ۱۴۰۱، ۰۳:۱۱ ب.ظ

ترجمۀ اون چندتا منبع چغر و بدبدن رو سپردم به همکارم. برای تحویل مقاله‌هایی که پارسال باید تحویل می‌دادم هم مهلت گرفتم. سرما هم نخوردم و سرماخوردگان خونه هم خوب شدن. بعد، دیشب پیام گذاشتم تو گروه درس رده‌شناسی و از استاد شمارۀ 18 که امتحان پایان‌ترمو هی به تعویق انداخت که دانشگاه‌ها باز بشه و بالاخره باز شد پرسیدم اگه شونزدهم فروردین قطعیه بلیتامونو بگیریم. گفت آره امتحان ساعت هشت‌ونیم صبح برگزار میشه. یکی از هم‌کلاسیای همدانی خوابگاه گرفته و هفته‌ای چند روز می‌ره تهران. یکی از هم‌کلاسیا هم ساکن کرجه و اونم مشکل رفت‌وآمد و سکونت نداره. یه هم‌کلاسی سنندجی هم داشتیم (داریم هنوز!) که پابه‌ماه بود و دو روز پیش فارغ شد. اون اسفندماه امتحانشو مجازی داد. استاد گفت اگه من و اون یکی دوست همدانی می‌تونیم روز قبل از امتحان تهران باشیم که تا ساعت هشت خودمونو برسونیم دانشگاه، امتحانو صبح برگزار کنه. ولی اگه تهران جایی نداریم شبو بمونیم که صبح بریم دانشگاه، یه فکر دیگه بکنه. دوتا همدانی داریم. این همدانی دوم که خوابگاه نگرفته تو خصوصی بهم گفت کاش امتحان بمونه برای بعد از ماه رمضون. تو گروه در جواب استاد گفتم شما شرایط رو تعیین کنید، من خودمو وفق می‌دم. با یه چیزی میام و بلیتمو یه وقتی می‌گیرم که شونزدهم شش صبح تهران باشم. 

بعد هر چی سایت‌های خرید بلیتو بالا پایین کردم یه دونه بلیت قطار هم پیدا نکردم. نمی‌دونم از کی همه رو فروخته بودن. اتوبوسم که دوست ندارم. چندتا دونه بلیت هواپیما مونده بود، به قیمت خون پدرشون، اونم تو ساعتای ناجور. فکر کن یه تومن برای رفت و یه تومن برای برگشت هزینه کنی که یه ساعت بری بشینی جلوی چشم استاد به چهارتا دونه سؤال جواب بدی. ماه رمضونم هست و بعدش نه می‌تونی با کسی بری بیرون چیزی بخوری و بگردی نه اساساً حوصلۀ گشت‌وگذار و دیدن کسیو داری. حوصلۀ خودمم ندارم این روزا. دلم می‌خواست این آخرین امتحانمونم مجازی باشه و حالاحالاها نرم تهران. مخصوصاً تو این تاریخ. فی‌الواقع همۀ روزای سال یه طرف، پونزده و شونزده فروردین هم یه طرف. این دوست همدانی دوم تو گروه چیزی نگفت ولی نمی‌دونم تو خصوصی به استاد چی گفت که نظر استاد عوض شد و صبح تو گروه پیام گذاشت که شونزدهم امتحانو مجازی برگزار می‌کنه. البته یه سری شرط و شروط هم گذاشت که وقت امتحان زیاد نیست و دوربینا باید روشن باشه و اینا که طبیعیه.

۲۳ نظر ۱۰ فروردين ۰۱ ، ۱۵:۱۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۸۷- هفتۀ پانزدهم ترم سوم

جمعه, ۱۰ دی ۱۴۰۰، ۰۵:۱۵ ب.ظ

یک. برگشتم خونه دیدم مسئول کتابخونه یکی از کتابایی که گرفتمو تو سیستم ثبت نکرده. ینی یه کتاب از کتابخونه خارج شده بدون اینکه به اسم کسی امانت زده شده باشه. همین بی‌دقتیا رو می‌کنن که نصف کتاباشون مفقود میشه دیگه. زنگ زدم تلفنی گفتم کتابو بزنن به نامم. یه بارم یه کتاب هنوز دستم بود، برگشت زده بودن که یعنی پس گرفتیم. در حالی که تمدید کرده بودم و دستم بود هنوز.

دو. روز دانشجو اومد و رفت و در موردش ننوشتم. با اینکه ما همیشه روز معلم، این روزو با ارسال پیام به استادها و معلم‌هامون تبریک می‌گیم، ولی به‌ندرت استادهامون روز دانشجو رو به‌صورت متنی و به همون روشی که ما روز معلم رو تبریک می‌گیم تبریک می‌گن. امسال روز دانشجو، یکی از استادهای ارشد تو گروه تلگرامی و یکی از استادهای ترم پیش تو گروه واتساپ این روزو بهمون تبریک گفتن. یادم باشه...

سه. یکی از دوستای دورۀ کارشناسیم پیام داده که فلانی (یکی از سال‌بالایی‌های دورۀ کارشناسی) دنبال یکی بود که زبان‌شناسی خونده باشه و شمارۀ تو رو دادم. چون می‌دونه که با به اشتراک گذاشته شدن شماره‌م بین هم‌کلاسیا و بچه‌های دانشگاه مشکلی ندارم، پس این پیامش جنبهٔ اطلاعی داره نه کسب اجازه. بعد برگشتم به این دوستم می‌گم مطمئنی طرف دنبال زبان‌شناس بود؟ مطمئنی روان‌شناس رو اشتباهی زبان‌شناس نشنیدی؟ مطمئنی نگفته روان‌شناسی؟ خودم هر جا می‌گم زبان‌شناسی، شنوندگان می‌گن چی؟ روان‌شناسی؟ 

بله؛ ینی یه همچین رشتۀ معروفی دارم که وقتی اسمشو از یکی می‌شنوم باورم نمی‌شه.

صبح یکی پیام داد که من خواهر فلانی‌ام و کی می‌تونم زنگ بزنم. گفتم هر موقع تماس بگیرید در خدمتم. همون موقع زنگ زد و یه نیم ساعتی حرف زدیم. کنکوری بود و راجع به این رشته سؤال داشت و در واقع داشت باهام مشورت می‌کرد. و چقدر سخته راهنمایی کردن. با خنده گفتم ببین این رشته که آینده‌ای نداره اینجا، ولی لاقل نرو سراغ گرایش ارشد من. اون گرایشی که من خوندم هیییییییچ آینده‌ای نداره اینجا. تباهی محضه. اگه می‌تونی برو سراغ رایانشی.

سه‌ونیم. مکالمه‌ای که صدها بار تجربه کردم:



چهار. تو کلاس وقتی استاد یا بچه‌ها یه چیزی می‌گن، وظیفۀ پیدا کردن مثال نقض بر عهدۀ منه. کافیۀ جملۀ همۀ فلان‌ها بهمان‌اند از دهن یکی خارج بشه تا من برم یه فلان پیدا کنم که بهمان نیست. هفتۀ پیش استادمون یه جایی سخنرانی (وبینار) داشت و منم شرکت کرده بودم. یه چیزی راجع به وَ (VA) و اُ (O) گفت و اینکه تو شعر فارسی «وَ» نمی‌گیم و اُ می‌گیم. همون لحظه یاد جملاتی که سهراب دم مرگش به رستم می‌گفت افتادم. کنون گر تو در آب ماهی شوی، وگر چون شب اندر سیاهی شوی، وگر چون ستاره شوی بر سپهر، ببری ز روی زمین پاک مهر، بخواهد هم از تو پدر کین من، چو بیند که خاکست بالین من. همین ابیاتو نوشتم تو بخش سؤالات و پرسیدم آیا اینجا هم اُ می‌خونیم یا استثنائاً وَ می‌خونیم؟

گذشت، تا همین چند روز پیش که یکی از بچه‌ها تو گروهی که این استاد هم هست پرسید کاربرد صفحۀ روزگار بیشتره یا صحنۀ روزگار؟ ن۱ شعرِ زندگی صحنۀ یکتای هنرمندی ماست رو مثال زد. از ژالۀ اصفهانی. از اونجایی که آوردنِ مثالِ شعری در تأیید یا نقض گزاره‌ها تخصص منه و همیشه منم که از این مثال‌ها میارم و اتفاقاً تو کلاسِ اون روز سر قضیۀ فعل‌ها برای خواستن و تواستن مثال آورده بودم، استاد فکر کرد اون شعرِ زندگی صحنۀ یکتای هنرمندی ماست رو هم من نوشتم و بابت این مثال‌ها اظهار رضایمندی کرد و گفت خوبه که نمونه‌های شعری هم دارید برای هر چیزی. بعد اسم منو آورد و گفت فلانی هم هر بار یه شعری داره، برای «و»، برای می‌خواهم و می‌توانم، و الان هم از ژاله اصفهانی. ایشون تا حالا منو با م۱ اشتباه می‌گرفت، به‌نظرم این دفعه هم با ن۱ اشتباه گرفته بود. چون اون شعرو ن۱ گفت. شایدم استاد اشتباه نگرفته بود و کلاً داشت رضایتشو نشون می‌داد بابت این مثال‌ها. بعد در ادامۀ بحثمون راجع به صفحه و صحنه، برای اینکه منم به هر حال مثال‌نزده از دنیا نرفته باشم، یاد ثبت است بر جریدۀ عالم دوام ما افتادم و این مثال رو عنوان کردم و خاطرنشان کردم تو این بیت تمرکز روی صفحه بوده نه صحنه.



پنج. اون هفته که هم‌کلاسیم تو گروه ازمون خواهش کرد که اگر برامون مقدوره تاریخ ارائه‌مونو باهاش جابه‌جا کنیم، اگر من زمان ارائه‌مو عوض نمی‌کردم، این هفته ارائه داشتم. و این هفته، اون دو روزی که کلاس داشتم چنان سردرد و دل‌دردی عارض شده بود که صبحش به‌زووووووور تونستم بلند شم وارد لینک کلاس بشم و نای نشستن روی صندلی و پشت دوربین و شنیدن ارائۀ بقیه رو نداشتم چه رسد به اینکه بخوام خودم ارائه بدم. صبح مچاله شده بودم زیر پتو و سعی می‌کردم بفهمم چی می‌گن اینا، و همراهی کنم باهاشون. اون لحظه هزار بار خدا رو شکر می‌کردم که ارائه‌هامونو جابه‌جا کردیم و من دو هفته پیش ارائه دادم و این هفته ارائه ندارم و مجبور نیستم با این حال نزار سخنرانی کنم. درسته که اون هفته موقع قبولِ درخواست هم‌کلاسیم برای جابه‌جایی اصلاً و ابداً به این هفته و شرایطی که در انتظارم بود فکر نکرده بودم، ولی به‌قول فرزانه «نظم دنیا تمام خوبی‌هایت را به تو بازمی‌گرداند».



شش. یه سؤالی چند وقته که ذهنمو درگیر کرده و فرصت نکردم برم جوابشو پیدا کنم. اونم اینه که سهراب فهمید رستم باباشه و مرد یا نفهمید و مرد؟ اگه فهمید، عکس‌العملش چی بود؟ خودشم منتظر نوشدارو بود؟ دیگه هر طور شده امروز باید جواب این سؤالو پیدا کنم.

هفت. نظرات و پیام‌هایتان را پاسخ خواهم داد. نه فوراً، ولی حتماً. پیشاپیش از صبر و شکیبایی‌تان سپاس‌گزارم :))

۸ نظر ۱۰ دی ۰۰ ، ۱۷:۱۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۴۵- هفتۀ پنجم ترم سوم

پنجشنبه, ۲۹ مهر ۱۴۰۰، ۱۱:۲۳ ب.ظ

اول یه نگاه به عمر سایت که عمر وبلاگ‌نویسی من باشه بندازید بعد بریم سراغ ماجراهای هیجان‌انگیز این هفته. عمر سایت تو همین ستون سمت چپه. از بهمن ۸۶ محاسبه شده.

یک.

صبحِ روز دوشنبه رو با ایمیل استاد شمارۀ ۲۰ آغاز کردم. عنوان ایمیلش «مقاله بررسی شده» بود و متنش «سلام یک فایل پیوست است». تا اسمشو دیدم دلم هُرّی ریخت. بعد دلم اومد تو دهنم. بعد این دل بی‌صاحابم شروع کرد به بسکتبال بازی کردن. نمی‌دونم کدوم مقاله رو بررسی کرده بود و چیو پیوست کرده بود. اون مقاله که از هشت بهش دو داده بود یا اون مقالۀ دوم که جبرانی بود؟ گفتم تا سه‌شنبه شب ایمیلشو باز نکنم و ارائه‌هامو بدم و برم دندون‌پزشکی بعد بیام ببینم چه آشی برام پخته و چند وجب روغن روشه. هنوز دلم داشت تاب‌تاب می‌زد. نتونستم صبر کنم و همون اول صبح، قبل از شروع کلاس و قبل از ارائه‌م، ایمیله رو باز کردم و کامنت‌هایی که برای خط‌به‌خط مقاله‌م گذاشته بود رو خوندم. مقالۀ دوم رو بررسی کرده بود. همین مقالۀ جبرانی. کامنتاش معقول و تا حدودی منصفانه بود؛ هر چند مته روی خشخاش گذاشته بود و مو رو از ماست کشیده بود بیرون، ولی به هر حال بابت وقتی که برای خوندن مقاله گذاشته بود و با دقت‌نظر و حوصله بازخورد داده بود ازش تشکر کردم و گفتم حتماً در اولین فرصت نکاتی رو که فرموده اعمال می‌کنم و اشکالات و نواقصش رو برطرف می‌کنم. جوابمو نداد و بعید می‌دونم بده. روال اینه که مهلتی تعیین کنه که بدونم تا کی باید مقاله رو ویرایش کنم و بفرستم برای چاپ. بعد می‌خواستم بپرسم موقع چاپ اسمشو اول بیارم یا دوم، یا نیارم. بعدشم راجع به اینکه برای کدوم مجله بفرستم سؤال داشتم. ولی خب جوابِ اینکه تا کی ویرایش کنمو نداد و اگه تا آخر ترم قضیه رو پیگیری نکنه، یه سری دادۀ جدید بهش اضافه می‌کنم و می‌فرستم برای استاد شمارۀ ۱۹. که با اون چاپش کنم. اون مقالۀ اولم که ازش دو گرفتم و اصلاً نفهمیدم ایرادش کجا بود رو هم تصمیم دارم بفرستم برای استاد شمارۀ ۱۸. به هر حال این ترم برای استاد شمارۀ ۱۸ و ۱۹ باید مقاله بدم. همین مقاله‌های استاد شمارۀ ۲۰ رو می‌دم.

دو.

سه‌شنبه صبح، ارائۀ من راجع به زبان اشارۀ ناشنوایان بود. موضوع جالبی بود و برای همه‌مون، حتی استاد تازگی داشت. ارائۀ هفتۀ بعد یکی از هم‌کلاسیامم راجع به تابوها و حرف‌های زشت و بی‌ادبانه‌ست. بی‌صبرانه مشتاق شنیدن ارائه‌شیم.

سه.

هفتۀ گذشته تو کلاس انفرادی، استادم (استاد شمارۀ ۱۷) گفته بود برای این هفته علاوه بر کلی کار دیگه، رسالۀ دکتری دکتر س. رو هم بخونم تا در موردش صحبت کنیم. کلی گشتم و از زیر سنگ، فقط بیست صفحۀ اولشو پیدا کردم و خوندم. این هفته تا اومدم توضیحش بدم استادم گفت رسالۀ دکتر م. س. منظورم نبود که، رسالۀ برادرشون، دکتر ف. س. رو گفته بودم بخونی. این دو برادر هر دو زبان‌شناسن و جالبه این رسالۀ اشتباهی بی‌ارتباط هم نبود به رسالۀ من. قرار شد این هفته برم رسالۀ دکتر ف. س. رو پیدا کنم و اگر هم پیدا نکردم از خودش بگیرم. دکتر ف. س. همون استاد شمارۀ ۸ دورۀ ارشدمه که منو مهندس صدا می‌کرد. دکتراشو از فرانسه گرفته و طبعاً رساله‌ش به زبان فرانسوی هست. چون عنوان دقیقشو نمی‌دونستم و قدیمی هم بود، چیزی از گوگل دستگیرم نشد. تصمیم گرفتم بهش پیام بدم و بگم اگه مقالۀ انگلیسی یا فارسی از رساله‌ش استخراج کرده برام بفرسته و اگه رساله‌شو از فرانسوی به انگلیسی یا فارسی ترجمه کرده اونم بفرسته. واتساپو باز کردم دیدم آخرین پیامی که بهش دادم برای وقتیه که تلگرام فیلتر شد. ازم خواسته بود براش با واتساپ فیلترشکن بفرستم و آخرین پیاممون ارسال فیلترشکن و تشکر بود. تلگرامو باز کردم دیدم تاریخ آخرین پیام تلگرام هم اسفند نودوهفته و تو اون پیام نوروز ۹۸ رو تبریک گفتم. روم نمی‌شد حالا بعدِ این همه سال پیام بدم و رساله بخوام. اصلاً نمی‌دونستم چجوری سر صحبت رو باز کنم. هی نوشتم و پاک کردم، هی نوشتم و ویرایش کردم و پاک کردم، و بالاخره صبح درخواستمو با توضیح فراوان و ارجاع به توصیهٔ استاد شمارهٔ ۱۷ نوشتم و ارسال کردم. یه کم بعد یادم افتاد که ای بابا من که خودمو معرفی نکردم. این احتمال رو دادم که شماره‌م از گوشیش پاک شده باشه یا فراموشم کرده باشه. یه پیام دیگه دادم و توش خودمو معرفی کردم و گفتم فلانی‌ام، از دانشجویان سابقتون. ظهر جوابمو داده بود. نوشته بود تماس بگیرید صحبت کنیم. زنگ زدم. احوالپرسی گرمی کرد و گفت نیازی به معرفی نبود؛ چون که هم شماره‌مو داشت هم منو یادش بود. گفت مگه میشه فراموش کنه.

چهار.

چهارشنبۀ هفتۀ گذشته امیرحسین، یکی از بچه‌های ارشد دانشگاه سابق دفاع داشت. چون استاد راهنماش استاد شمارۀ ۱۷ بود و این استاد الان استاد راهنمای منه دوست داشتم حتماً شرکت کنم تو جلسۀ دفاعش که ببینم این استاد چجوری از دانشجوش حمایت می‌کنه. استاد داورش هم استاد شمارۀ ۱۸ بود. همونی که دوشنبه زبان اشاره رو براش ارائه دادم. چهارشنبۀ این هفته هم جواد جوادی و مهدیه دفاع داشتن. استاد راهنمای جواد هم استاد شمارهٔ ۸ بود. مهدیه هم‌دوره‌ایم بود و ورودی ۹۴ بود، ولی به‌خاطر به دنیا اومدنِ پسرش این دو سه سال اخیرو مرخصی گرفت و دفاعش تا حالا طول کشید. مهدیه رو می‌شناختم ولی امیرحسین و جواد سال‌پایینی‌م بودن و ندیده بودمشون. در واقع اینا بعد از خروج من، وارد فرهنگستان شده بودن. نکتۀ جالب توجه دفاعشون اونجا بود که بعد از ارائه‌شون به دوزبانه بودنشون و اینکه ترک هستن اشاره کردن و کفم برید. اینا اصلاً لهجه نداشتن و منی که لهجۀ نهفتۀ ترک‌ها رو، مخصوصاً تو شرایط هیجانی دفاع، رو هوا شکار می‌کنم هم متوجه نشده بودم ترکن. نکتۀ جالب‌توجه‌تر هم اینکه جواد جوادی گفت از خطۀ آذربایجان شرقی‌ام و بعدشم فهمیدم همشهری هستیم.

پنج.

هم‌دانشگاهیای دورۀ کارشناسیم، اونایی که ترک بودن تا می‌گفتن سلام، فقط با یک کلام من می‌فهمیدم ترکِ کجان. ولی این ترک‌های دورۀ ارشد و دکتری به‌طرز عجیبی بی‌لهجه‌ن و فقط از نهصدوچهاردهِ شماره‌هاشون می‌فهمم ترکن. تا حالا سه‌تا سال‌بالایی تُرک از دورۀ دکتری کشف کردم و سه‌تا هم سال‌پایینی از دورۀ ارشد، که وقتی فهمیدم ترکن جا خوردم. شاید بشه گفت ترک‌های زبان‌شناسی تسلطشون روی آواهای فارسی بیشتر از دانشجوهای مهندسیه. البته یکی از این سال‌پایینیای ارشد و یکی از سال‌بالایی‌های دکتری که از ترک بودنشون جا خوردم هم‌دانشگاهی دورۀ کارشناسیم هم بودن و از رشته‌های مهندسی اومده بودن سمت زبان‌شناسی.

شش.

اینکه آدمِ «دکترنرو»یی هستم و اگر هم برم آدم «دیردکتررَونده‌ای»ام جزو ویژگی‌هاییه که حس می‌کنم حتماً باید اطرافیانم بدونن و هر موقع لازم بود خودشون وارد عمل بشن و به حرف من گوش ندن و ببرنم دکتر. مثلاً یکی از اولین توصیه‌های پدر و مادرم موقع ازدواج به دامادشون این می‌تونه باشه که در مورد دکتر بردنم هیچ وقت به حرف من گوش نکنه و بنا به صلاحدید خودش عمل کنه. حالا اگه به خودم بود، برای همین عفونت دندونم وقت دندون‌پزشکی رو تا یکشنبۀ هفتۀ بعد به تعویق می‌نداختم و حالا حالاها نمی‌رفتم ببینم چه مرگشه. از خردادماه هم هر از گاهی اذیتم می‌کرد ولی وقعی نمی‌نهادم و تصور می‌کردم عاملش استرسه. اصرار بقیه بود که همین یکشنبه زنگ بزنم وقت بگیرم. البته اگه دقیق‌تر بگم خودشون زنگ زدن وقت گرفتن و من همچنان معتقد بودم خودم خوب می‌شم. یکشنبه دکتر یه مرحله از کارشو انجام داد و گفت سه‌شنبه هم برم. سه‌شنبه که رفتم دیدم کاری که داره انجام می‌ده شبیه عصب‌کشیه. کارش که تموم شد گفت سه‌شنبۀ بعدی هم بیا. گفتم عصب‌کشی کردین؟ گفت آره دیگه. ریشه‌ای که عفونت کرده رو می‌خواستی چی کار کنم؟

هفت.

سه‌شنبه هشتِ صبح و یکِ ظهر ارائه داشتم و اسلایدهام آماده نبود. یه اسلاید برای زبان اشاره باید آماده می‌کردم و یه اسلاید هم برای انفرادی. دوازدهِ شب داشتم از شدت خستگی بی‌هوش می‌شدم. تصمیم گرفتم بخوابم و دو بیدار شم بقیۀ اسلایدا رو درست کنم. می‌دونم دو ساعت خواب کمه ولی تا حالا شده دوازده و نیم بشه و خوابت نبرده باشه و یه ربع به دو هم بیدارت کنن که پاشو اسلاید درست کن؟ 

۱۸ نظر ۲۹ مهر ۰۰ ، ۲۳:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۴۱- هفتۀ چهارم ترم سوم

چهارشنبه, ۲۱ مهر ۱۴۰۰، ۰۸:۰۰ ب.ظ

شماره‌ها رو به‌ترتیب بخونید.

یک.

چند روز پیش دوتا از هم‌کلاسیام تو خصوصی پیام دادن و موعد تحویل مقالۀ جبرانی رو پرسیدن. محض یادآوری بگم که ما ترم گذشته درسی با استاد شمارۀ ۲۰ داشتیم که ۸ نمره برای مقاله در نظر گرفته بود، ۶ نمره برای ارائه (هر کدوممون دوتا ارائه داشتیم) و ۶ نمره هم برای امتحان کتبی که اصرار داشت حضوری باشه. امتحان به‌صورت مجازی ۸ صبح تو ساعتی که خودش قبلاً تعیین کرده بود برگزار شد. این استاد، اخیراً به منصب‌ها و مقام‌های جدیدی نائل شده و شب قبل از امتحان پیام داده بود که به‌خاطر همون مقام‌ها و منصب‌ها، اون ساعتی که قراره امتحان برگزار بشه جلسۀ کاری داره و امتحان رو یا شب بدیم یا ششِ صبح. من مشکلی نداشتم ولی برای بقیه مقدور نبود و قبول نکردیم و گفتیم صبر می‌کنیم جلسه‌تون تموم بشه. گویا ناراحت شد و امتحانو همون ساعت ۸ گرفت و جلسه‌شو از دست داد. خب چرا یکی باید قبول کنه که هم استاد باشه هم رئیس فلان جا و بهمان جا؟ لااقل وقتی رئیس و مسئول فلان جا و بهمان جا می‌شید دیگه استاد نباشید. یک ساعت هم بیشتر فرصت نداد برای امتحان. دوربینامونم روشن بود موقع نوشتن پاسخ سؤالات. من از جواب‌هام مطمئن بودم و می‌دونستم که از ۶ نمره کتبی، حداقل ۵.۵ رو می‌گیرم. نمره‌ام شده بود ۴. معمولاً استادها نمرۀ ارائه‌ها رو کامل می‌دن. ارائه یعنی یه فصل از کتاب یا یه مقاله‌ای رو بیای برای بقیه‌ای که اون مبحث براشون تازگی داره درس بدی. عجیب بود که نمرۀ ارائه‌م هم شده بود ۴.۵ و من هیچ توجیهی برای کم کردن این یک‌ونیم نمرهٔ ارائه نداشتم. تازه با تعریف‌هایی که در طول ترم از اسلایدها و نحوۀ ارائه‌م می‌کرد و منو الگوی بقیه قرار داده بود انتظار نمرۀ امتیازی هم داشتم. این استاد ضربۀ نهایی رو وقتی زد که به مقاله‌ام از هشت، ۲ داد. وقتی هم مؤدبانه و با احترام دلیلشو پرسیدم پیامم بی‌پاسخ موند. تازه جمله‌مو سؤالی یا امری مطرح نکردم. گفتم اگر ایرادات و نواقص مقاله رو می‌دونستم در مقاله‌های بعدی تکرار نمی‌کردم. ببینید من چقدر تو پیامم این استاد رو رعایت می‌کنم و باشعورم که نمی‌گم ایراداتو بگید و حتی نمی‌گم اگر ایراداتشو بگید و می‌گم اگر ایراداتشو می‌دونستم...، که امرِ گفتنِ ایرادات کارم رو مستقیماً روی دوش اون ننداخته باشم. به هر حال پیاممو دید و جواب نداد. دوباره طور دیگری مطرح کردم و بی‌پاسخ موند! وقتی کسی به دوتا پیام پشت سر هم جواب نمی‌ده، دیگه سومی رو نمی‌فرستم و ارتباطمو باهاش قطع می‌کنم. همۀ این یک هفته رو تو اتاقم نشسته بودم و به کارهای بدم فکر می‌کردم. بارها و بارها چهار و چهارونیم و دو رو جمع زدم و به ده‌ونیمی فکر می‌کردم که از این درس گرفتم و تازه با مقالۀ جبرانی و با منّت استاد می‌تونست به نمرۀ قبولی برسه. انقدر اون بالا بالاها سیر کرده بودم و به نوزده‌ونیم بیست عادت کرده بودم که نمی‌دونستم و هنوزم نمی‌دونم کف نمرۀ قبولی برای تحصیلات تکمیلی چنده و من این ده‌ونیمو باید به چند برسونم که پاس بشه. به این فکر می‌کردم که نکنه چون تو مقاله‌م به مقاله‌های استاد ارجاع ندادم ناراحت شده، نکنه چون فلان چیز رو تو مقاله بررسی کردم این‌جوری شده، نکنه چون فلان چیز رو بررسی نکردم، نکنه زیاد نوشتم، نکنه کم نوشتم، نکنه فلان کردم، نکنه بهمان کردم. هزار جور فکر و خیال کردم. تا اینکه چند روز پیش دوتا از هم‌کلاسیام تو خصوصی پیام دادن و موعد تحویل مقالۀ جبرانی رو پرسیدن. و من تازه فهمیدم نمرۀ اونا کمتر از نمرۀ ده‌ونیمِ من شده. وقتی نمره‌مو بهشون گفتم و پرسیدم مگه چند شدن که فکر مقالۀ جبرانی‌ان، یکیشون گفت خییییییییییییییییییلی کم و یکیشون گفت انقدر کم که اگه نمرۀ امتحان و ارائه رو صفر در نظر بگیرم، بازم این نمره برای فقط مقاله کمه. یعنی مجموع نمرۀ امتحان و مقاله و ارائه‌ش کمتر از نمرۀ مقالۀ کامل شده. فکر کن به دانشجویی که بدون غیبت و تأخیر تو کلاس حاضر بوده و همهٔ کاراشو کامل تحویل داده چنین نمره‌ای بده و دلیلشم نگه و دانشجوی بدبخت هم حتی نتونه حدس بزنه. تازه این هم‌کلاسیم مقاله‌شو انگلیسی نوشته بود (چون انگلیسی نوشتنِ مقاله مثل فارسی نوشتنِ اسلاید امتیاز ویژه داره) که بفرسته برای مجلۀ خارجی. استاد نه‌تنها به اون‌ها هم دلیل کم شدن نمره و ایرادات مقاله‌شون رو نگفته بود بلکه جزئیات نمراتشونم نگفته بود. بازم خدا رو شکر من می‌دونستم این ده‌ونیم مجموعِ چیاست. من که هیچ وقت زورم به این استاد نخواهد رسید که این ظلمشو تلافی کنم. شاید نتونم به مدیر آموزش و استاد راهنمام هم بگم قضیه رو. تازه اگه ظلمش عادلانه بود یه چیزی؛ ولی عجیبه که  دانشجوی خودش (کسی که استاد راهنماش این استاده) از نمره‌ش راضیه و نمره‌ش خوب شده. با عدالتی هم که تو زندگیم جاریه بعید می‌دونم تو این دنیا به سزای اعمالش برسه. می‌دونم هم یه مدت دیگه این موضوع اهمیتشو از دست می‌ده و شاید فراموش کنم که این هفته چه فشاری روی من و اون دوتا هم‌کلاسیم بود. ولی آخرتی اگر باشه، اونجا با این خانوم کار دارم :|

دو.

هر هفته سه‌تا کلاس دارم. به جز انفرادی که هر هفته باید حرفی برای زدن و کاری برای انجام دادن داشته باشم، ارائه‌های دوتا کلاسِ دیگه‌م نوبتیه و پنج شش هفته یه بار نوبتمون میشه. حالا از شانسم برای هفتۀ بعد، علاوه بر انفرادی، دوتا ارائه هم برای اون دوتا کلاس دیگه‌م دارم. برای درس استاد شمارۀ ۱۸ باید چندتا مقاله و کتاب راجع به زبان اشارۀ ناشنوایان بخونم و ارائه بدم و برای درس استاد شمارۀ ۱۹ هم راجع به «را» صحبت کنم. یکی از هم‌کلاسیام، جملاتی که «را» داشت رو از پادکست‌ها پیدا کرده بود و این هفته ارائه داد، یکی از رمان و داستان پیدا کرده بود، یکی از روزنامه و منم گفته بودم از وبلاگ‌ها و گفت‌وگوهای تلویزیونی. اگه یه وقت به بخشِ مالکیت معنوی وبلاگ‌هاتون سر زدید و دیدید یکی اومده آرشیو یک سال اخیرتونو کپی کرده برده اون من بودم :| هم‌کلاسیام هر کدوم حدوداً صدتا جمله رو بررسی کرده بودن، ولی از اونجایی که کلاً من دستم به کم نمی‌ره، هشتادتا برنامهٔ تلویزیونی که توش ۱۵۰۰تا را بود بررسی کردم و یه متن صدهزارکلمه‌ای از ده‌تا وبلاگ برداشتم و حدود ۱۵۰۰تا جملۀ را-دار هم از اینجا پیدا کردم. بعد حالا این ایده به ذهنم رسیده که جملاتی که می‌تونست «را» بیاد و نیومده رو هم بررسی کنم. مثلاً کتاب خریدم با کتاب رو خریدم و کتابو خریدم فرق داره. 

سه. 

وبلاگ‌هایی که از جملاتشون استفاده کردم اینا هستن: وبلاگ خودم، مهتاب، تسنیم، فاطمه، بانوچه، محمدعلی، مهدی، مهرداد، حامد، معلوم‌الحال. با اینکه متغیر جنسیت در استفاده از را دخیل نیست ولی پنج‌تا نویسندۀ مرد و پنج‌تا زن انتخاب کردم و از هر کی هم تقریباً ده‌هزار کلمه برداشتم. تأکید استاد این بود که متن‌هایی انتخاب بشه که گفتاری و روزمره می‌نویسن. پستای هوپ و نسرین رو هم دوست داشتم ولی قفل کرده بودن کپیشونو. دکتر سین هم هر پستشو تو یه صفحه گذاشته بود و چون فرصت نداشتم تک‌تک کپی کنم نشد استفاده کنم. پستای آقاگل و شارمین هم چون تو ادامۀ مطلب بود و بازم چون فرصتِ کپی تک‌تک مطالب رو نداشتم نتونستم ازشون استفاده کنم. اولویتم وبلاگ‌هایی بود که حداقل ده‌بیست‌تا پست طولانی تو هر صفحه‌شون داشته باشن که با سلکت آل و کنترل سی و کنترل وی برشون دارم. و از اونجایی که از محتوای بعضی جملاتی که تو پستای خودم بود معلوم بود نویسنده‌ش منم، اونا رو مجبور شدم حذف کنم یا تغییر بدم که لو نرم. مثلاً جملۀ «استاد گفت امتحان رو یا شب بدیم یا شش صبح»، قطعاً برای هم‌کلاسیام آشناست. چون هیچ استادی جز استاد ما این درخواستو نمی‌کنه. برای همین مجبور شدم تغییرش بدم و بنویسم عصر یا دهِ صبح. ابتدای اسلایدی هم که برای ارائه آماده کردم نوشتم نام نویسندگان و آدرس وبلاگ‌ها برای حفظ حریم خصوصی درج نشده است. امکان جست‌وجو با گوگل وبلاگم هم بستم که کسی با جست‌وجوی اون جمله‌ها به اینجا نرسه :|

چهار.

این استاد شمارۀ ۱۹ که ارائهٔ «را» رو دارم براش آماده می‌کنم آدم باحالیه. هم باسواده هم به‌روز، هم اخلاقشو دوست دارم. تو این سه ترم با شناختی که ازش به دست آوردم، دوست داشتم به‌عنوان استاد مشاور پایان‌نامه‌م انتخابش کنم. استاد راهنمام که استاد شمارۀ ۱۷ هست و تکلیفش مشخصه. خودم در انتخاب استاد شمارهٔ ۱۷ نقشی نداشتم و اون بود که منو انتخاب کرد و تو مصاحبه قبولم کرد که دانشجوش باشم. در واقع اول من دانشگاهِ اون استاد رو انتخاب کردم، بعد اون استاد تو مصاحبه منو انتخاب کرد. از انتخاب شدن توسط این استاد از صمیم قلب و با تمام وجودم راضی‌ام. مصاحبۀ دکتری این‌جوریه که دانشجوها راجع به تخصص و مهارتشون حرف می‌زنن و استادهایی که ازشون خوششون میاد برش می‌دارن. روز مصاحبه منو استاد شمارۀ ۱۷ که استاد یکی از درسای ارشدم بود پسند کرده بود و قبولم کرده بود. ولی برای استاد مشاور، خودم باید با یه استاد دیگه حرف می‌زدم و درخواست می‌دادم. از این استاد شمارۀ ۲۰ که متنفرم و به کنار. احتمالاً دیگه تو وبلاگم هم در مورد این استاد شمارهٔ ۲۰ ننویسم و ارتباطمو باهاش قطع کنم. ۲۲ رو هم با اینکه خیلی دوستش دارم و استاد باحالیه، ولی تخصصش آواشناسیه و به درد هم نمی‌خوریم. من روی معنی و ساختمان کلمه کار می‌کنم و اون روی صدای کلمه. به درد هم نمی‌خوریم زیاد. استاد شمارهٔ ۱۸ هم تخصصش مثل ۱۷ ساختمان کلمه هست، ولی تا حالا نه جذبش شدم نه دافعه داشته. حسی نسبت بهش ندارم. می‌مونه شمارهٔ ۱۹ که دوست داشتم همین استاد مشاورم باشه. این هفته تو انفرادی وقتی راجع به ایده‌هایی که برای پایان‌نامه‌م که راجع به برندهاست داشتم با استادِ شمارۀ ۱۷ که استاد راهنمامه حرف می‌زدم گفت تو گروه استادها موضوع کار بچه‌ها رو مطرح کردیم و منم موضوع تو رو مطرح کردم و استاد شمارۀ ۱۹ خوشش اومد. اگه تمایل داشتی باهاش صحبت کن و منابعی که لازم داریو بگیر ازش. منم که از خدام بود گفتم می‌تونم به‌عنوان استاد مشاور انتخابشون کنم؟ گفت چرا که نه. بهشون پیام بده و از این به بعد با ایشونم در ارتباط باش. 

پنج.

چه تو دورهٔ کارشناسی چه ارشد، همیشه موقع انتخاب استاد راهنما و مشاور یکی از نگرانیام این بود که خودم پیش‌قدم بشم و اون استاد با اکراه یا تو رودربایستی قبولم کنه. حتی در انتخاب دوست یا هم‌اتاقی هم همیشه این حس نگرانی بابت آغازگر ارتباط بودن رو داشتم. تو ارتباط وبلاگی هم سعی می‌کنم اول کامنت بگیرم بعد کامنت بذارم. برای همینه که سال‌هاست تو خیلی از وبلاگ‌ها خوانندهٔ خاموشم. موقع گرفتن توصیه‌نامه برای مصاحبهٔ دکتری هم سختم بود بگم منو تعریف کنید و بگید خوبم. الان ولی با این سیگنالی که از استاد شمارهٔ ۱۹ گرفتم خیالم راحت شد و این حس نگرانی رو ندارم.

شش. 

در مورد بی‌پاسخ موندن دوتا پیامی که به استاد شمارهٔ ۲۰ فرستادم و حتی پیام‌های تبریک منصب جدید و تشکر و خداحافظی که تو گروه گذاشتیم و بی‌پاسخ موند گفتم، در مورد پاسخ‌های استاد شمارهٔ ۱۷ هم بگم. سه‌شنبه ظهر تو انفرادی منتظرش بودم. ساعت یک شد و دیدم استادم نیومد. تو واتساپ پیام دادم امروز جلسه داریم؟ آنلاین نبود. خواستم پیامک بزنم که اومد. چند ساعت بعد پیام واتساپمو دید و جلسه هم تشکیل شده بود و منتظر جوابش نبودم. می‌تونست بدون پاسخ بذاره و جواب هم نده. ولی برای اینکه سؤالمو بی‌جواب و خالی نذاره استیکر گل و بادکنک فرستاد. 

۲۵ نظر ۲۱ مهر ۰۰ ، ۲۰:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

این ترم سه‌تا درس دارم، با استاد شمارۀ ۱۷ و ۱۸ و ۱۹. این درسی که با استاد شمارۀ ۱۷ دارم اسمش انفرادیه. فقط منم و استاد. همکلاسیامم با استادراهنمای خودشون این انفرادی رو دارن. مثلاً ن۱ با استاد شمارۀ ۲۲ انفرادی داره، ن۲ با استاد شمارۀ ۲۰، م۱ با استاد شمارۀ ۱۸ و م۲ با استاد شمارۀ ۱۹. دیگه تا وقتی از رساله‌مون دفاع کنیم و فارغ‌التحصیل بشیم این انفرادیه رو داریم هر ترم. فکر کن هر جلسه یکی بشینه جلوت که براش توضیح بدی در هفته‌ای که گذشت چی کار کردی و اعتراف کنی چقدر پیش رفتی. سخته. مثل کلاس‌های عادی نیست که هر چند وقت یه بار نوبت ارائه‌ت بشه و یه ترم هم بیشتر طول نکشه. زین پس هر هفته خودت به‌تنهایی ارائه داری. هر هفته. دیگه این‌جوری نیست که اگه یه وقتی حوصله نداشتی بتونی بری تو لاک خودت و نه سؤالی بپرسی و نه سؤالی جواب بدی و انقدر سمن تو کلاس باشه که یاسمنی که تو باشی توش گم باشی. دیگه گم نمی‌شی. دیگه تو چشمی. جلوی چشم استادتی. حالا اگه صرفاً تحویلِ گزارش یا انجام کار و ارسال نتیجه بود می‌شد یه کاریش کرد، ولی ارتباط کلامی مداوم سخته. تو ارتباط کلامی باید سطح انرژیتو بالا نگهداری و خودتو همچنان علاقه‌مند و باانگیزه نشون بدی. هر هفته. همۀ هفته‌های سال. امسال و سال بعد و سال بعدتر. از همۀ اینا سخت‌تر جلسۀ این هفته‌ست که جلسۀ اول باشه، که باید برای سؤالِ دوست داری دقیقاً روی چه موضوعی کار کنی و موضوع رساله‌ت چیه جوابی داشته باشم برای استادم که ندارم. تو مودِ وایستا دنیا می‌خوام پیاده شمم به‌واقع.

۲۷ شهریور ۰۰ ، ۱۹:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۲۶- به عمل کار برآید

پنجشنبه, ۲۵ شهریور ۱۴۰۰، ۰۸:۰۹ ب.ظ

چند روز پیش استادی که اصرار داشت امتحان پایان‌ترمش حضوری برگزار بشه و تا حالا به تعویق انداختدش پیام گذاشته بود تو گروه که از وضعیت واکسیناسیونتون چه خبر؟ گفته بود با توجه به نزدیک بودن زمان امتحانتون و مشکل بودن محتوای امتحان اصلاً مایل به برگزاری امتحان به‌صورت مجازی نیستم، چون سرعت پاسخگویی مهمه. نظرمونو در خصوص امکان حضورمون در دانشگاه پرسیده بود. چهار نفر دوز اول رو زده بودن و نفر پنجم گفته بود پزشکش فعلاً منعش کرده. استاد گفت برای گرفتن خوابگاه درخواست بدید و یکی دو روز زودتر بیایید و استراحت کنید. درخواست خوابگاه صرفاً برای شرکت در یک امتحان دوساعته، و البته سخت بود. چون که ترم بعدمون هم مجازیه. پیگیری کردیم و درخواست دادیم. قرار شد استاد راهنمای هر کدوممون درخواست‌ها رو تأیید کنه و بعد مسئول آموزش و مسئول خوابگاه و چندتا مسئول دیگه. بعد باید پروندۀ پزشکی تشکیل می‌دادیم و اطمینان خاطر می‌دادیم بهشون که سالمیم. بعد انتخاب اتاق و پرداخت هزینۀ خوابگاه. تو گروهی که استاد بود خودمونو مشتاق دیدار نشون می‌دادیم ولی بین خودمون مدام صحبت سر این بود که با این اوضاع چجوری بریم دانشگاه؟ با ماشین شخصی که نمی‌شد. اگه می‌شد هم من چند ساله که نمی‌ذارم خانواده به‌خاطر من این مسیرو بیان و برن. گذشت اون چهارشنبه‌هایی که بابا صبح از تبریز می‌کوبید میومد وایمیستاد جلوی در خوابگاه شریف که آخرین کلاس هفته‌م عصر تموم بشه و بریم خونه و جمعه شب دوباره از تبریز راه بیافتیم سمت تهران و شنبه صبح برای چهارمین بار اون جاده رو طی کنه برگرده تبریز. اگه قرار بود برم تهران خودم می‌رفتم. ولی زورم میومد برای دو ساعت امتحان هزینه بدم. تازه من همین‌جوری تو خونه هم کرونا می‌گیرم چه رسد به اینکه سوار اتوبوس و قطار و هواپیما شم. بلیت هواپیما رو چک کردم، رفت‌وبرگشت دو تومن می‌شد. قطار باید کوپۀ دربست می‌گرفتم که کسی پیشم نباشه و این‌جوری هزینه‌ش با هواپیما برابر می‌شد. دیشب تو گروه خودمون که استاد توش نیست همچنان صحبت سر این بود که چرا حرف دلمونو واضح به استاد نمی‌گیم؟ قرار شد من حرف دلمونو بنویسم و نماینده تو گروه بذاره برای استاد. حالا چرا نماینده؟ چون با شناختی که از استاد داریم خوشش نمیاد غیرنماینده‌ها باهاش در ارتباط باشن. نماینده‌مونم چون ساکن کرج بود نماینده شد. ما چهارتا از کردستان و ترکستانیم و صلاحیت نماینده شدن نداشتیم. حالا انگار مثلاً اونی که کرجه دائم تو دانشگاهه. قرار شد متنو بنویسم و بقیه نظرشونو بگن و بعد نماینده بفرسته برای استاد. نوشتم «سلام خانم دکتر، شبتون به‌خیر. امیدوارم حالتون خوب باشه. دکتر فلانی گفتن این ترم هم کلاس‌ها مجازیه. با توجه به اینکه ما هنوز دوز دوم واکسن‌هامونو نزدیم عملاً فرقی با کسی که واکسن نزده نداریم. به‌نظر شما امکانش هست امتحان تا دوز دوممون به تعویق بیافته؟ امتحان صرف ترم گذشته به‌صورت مجازی اما با دوربین روشن حین پاسخ دادن به سؤالات بود. شما با این روش موافقید؟» یکی گفت عملاً فرقی نداریم با کسی که واکسن نزده رو حذف کن. یکی گفت تعویق گزینۀ دوم باشه و اول مسالۀ مجازی بودن رو مطرح کنیم. یکی دیگه گفت فکر نمی‌کنم مشکل استاد تقلب و دوربین روشن باشه پس این رو نگیم. اون یکی جواب داد دوربین یه آپشنه واسه کنترل که به‌نظرم براشون خیلی مهمه. قرار شد ترتیب جملات به این صورت باشه: واکسن نزدیم، کلاس‌ها مجازیه، امتحان مجازی باشه، به تعویق بیفته تا دوز دومو بزنیم. متنو به این صورت اصلاح کردم: «سلام خانم دکتر، شبتون به‌خیر. امیدوارم حالتون خوب باشه و سلامت باشید. با توجه به اینکه ما هنوز دوز دوم واکسن‌هامونو نزدیم نگران سفر هستیم. دکتر فلانی هم امروز گفتن این ترم هم کلاس‌هامون مجازیه. از نظر شما امکان امتحان مجازی وجود داره؟ البته مثل امتحان صرف با دوربین روشن یا هر شرایطی که شما بفرمایید. اگر نه امکانش هست امتحان تا دوز دوممون به تعویق بیافته؟». بچه‌ها گفتن اون عبارتِ یا هر شرایطی که شما بفرمایید رو حذف کن. یکی دیگه پرسید مثل امتحان صرفو بهتر نیست حذف کنید؟ می‌تونیم اون گزینه دوربین روشن رو هم حذف کنیم. باورم نمی‌شد برای بیان چندتا جملۀ ساده داریم انقدر بحث می‌کنیم. و البته با شناختی که از استادمون داشتیم واقعاً جای بحث بود. متنو برای چندمین بار اصلاح کردم. یکی از بچه‌ها گفت می‌خوای آخرش یه «ما خیلی نگرانیم» هم اضافه کن. اضافه شد و نماینده مزیّنش کرد به چندتا گل و قلب و پیام ارسال شد. به این صورت که: سلام استاد، وقت به‌خیر.💐امیدوارم حالتون خوب باشه. استاد با توجه به اینکه ما هنوز دوز دوم واکسن‌هامونو نزدیم نگران سفر هستیم. دکتر فلانی هم امروز گفتن این ترم هم کلاس‌هامون مجازیه. از نظر شما امکان امتحان مجازی وجود داره؟ اگر نه امکانش هست امتحان تا دوز دوممون به تعویق بیافته؟ چون واقعاً ما خیلی نگرانیم استاد. ممنون. 💐💌

با نگرانی و اضطراب خوابیدیم. کابوس دیدیم. و امروز صبح بیدار شدیم و دیدیم استاد همه‌مونو شسته پهن کرده رو بند و تهشم گفته باشه مجازی می‌گیرم، ولی خیلی سخت‌تر. زمان هم کمتر. با دوربین روشن، و بدون امکانِ بازگشت به سؤال قبل. یه جایی هم بین خط و نشان‌ها و صحبتاش گفته بود «ولی در حسرتم از روحیه و جدیت دانشجوهای علوم پایه. در طول دورۀ کرونا می‌دیدم که درِ آزمایشگاه‌های شیمی و فیزیک و میکروبیولوژی بازه و دانشجوها دارند کار می‌کنند. به‌خاطر بخار حاصل از واکنش‌ها گاهی می‌آمدند بیرون و حتی ماسکشون را برمی‌داشتند تا بتوانند نفس بکشند. واقعاً به استاداشون به‌خاطر داشتن چنین دانشجوهایی این همه علاقه‌مند غبطه می‌خورم. البته این روحیه باعث موفقیت و سربلندی در آیندۀ خود دانشجو است که این همه علاقه و جدیت در کارشون دیده می‌شود». این طرز برخورد به همه‌مون برخورده بود و ناراحت بودیم. همه‌مون می‌دونیم که دانشجوی دکتری همکار استادشه نه صرفاً شاگردش. تا عصر در سکوت فرورفته بودیم و حتی جوابِ اون سؤال استاد که دوز دومتون کی هست رو نداده بودیم. چند دقیقه پیش سکوت رو شکستم و تاریخ دوز دومم رو گفتم. بقیه هم اومدن تاریخشونو گفتن. ولی هنوز جای اون مقایسه درد می‌کرد. اینکه دانشجوی شیمی تو آزمایشگاهه و ما تو خونه قیاس مع الفارق بود. دل‌دل کردم. با خودم کلنجار رفتم و آخرش دلو زدم به دریا و نوشتم «استاد، رشتۀ کارشناسی بنده فنی بود و ایجاب می‌کرد که گاهی تا دیروقت دانشگاه باشم. می‌موندم و از ابزارهای آزمایشگاه و کارگاه استفاده می‌کردم. درسته که رشته‌م عوض شده ولی خودم عوض نشدم. اگر الان هم مطالعاتم آزمایشگاهی بود و ایجاب می‌کرد دانشگاه باشم، بودم. ولی خودتون می‌دونید که ابزار رشتۀ زبان‌شناسی لزوماً در آزمایشگاه نیست. اون زبان‌شناسی که عاشق رشته‌ش باشه سر میز شام و موقع دیدن فیلم و حین تماس تلفنی یا بغل گرفتن بچه هم فکر و ذکرش مسائل زبانیه. راستش ناراحت شدم که حسرت روحیۀ اون دانشجوها رو خوردید. اون‌ها مجبورن که تو آزمایشگاه باشن. چون ماهیت کارشون اینه. ولی ما هر جا که باشیم ابزارمون کنارمونه. خیالتون راحت باشه که بنده و دوستان حاضر در این گروه، به‌مراتب از اون دانشجوها باانگیزه‌تریم.».

نتیجه اینکه بچه‌ها جرئت و جسارتمو در گروهِ بدون استاد تحسین کردن و استاد هم در جوابم گفت خانم فلانی، به عمل کار برآید. حالا این وسط سعدیِ درونم هی می‌گفت در جواب استاد بگو جز به خردمند مفرما عمل، گرچه عمل کار خردمند نیست :)) ولی از اونجایی که تا همین‌جاشم خیلی خطر کرده بودم سکوت پیشه کردم و می‌رم که خودمو برای امتحانِ سختی که زمانشم کمه و با دوربین روشن امکان بازگشت به سؤال قبل رو نداریم آماده کنم :|

۲۵ شهریور ۰۰ ، ۲۰:۰۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۷۳- از هر وری دری ۸

جمعه, ۲۱ خرداد ۱۴۰۰، ۰۳:۳۰ ق.ظ

یک. یکی از هم‌کلاسیام تو گروه پرسید مگه ی رو تو خانۀ به‌صورت خانه‌ی نمی‌نویسیم؟ گفتم چند ساله که قانونش عوض شده و بهتره به‌صورت خانۀ بنویسیم. صحبتمون سر کسرۀ اضافه و همزه بود که یکی از هم‌کلاسیام گفت من ده سال وبلاگمو با ی نوشتم. غافلگیر شدم. مردد بودم که راجع به وبلاگش بپرسم یا نه. خودم چند ساله به آشناها آدرس وبلاگمو نمی‌دم و راجع به وبلاگم با دوستان جدیدم صحبت نمی‌کنم. تا حالا به هر کی آدرس دادم اشتباه نکردم، ولی اگه از این به بعد بدم هیچ تضمینی وجود نداره که باظرفیت و باجنبه از آب دربیان و پشیمونم نکنن. پرسیدم هنوز وبلاگتو داری؟ گفت چهار ساله وبلاگ‌نویسی نمی‌کنم و تو دفترم برای خودم می‌نویسم. حساب کردم دیدم وبلاگ‌نویسی رو موقعی شروع کرده که من شروع کردم. به روم نیاوردم که منم وبلاگ دارم. پرسیدم با اسم مستعار می‌نوشتی؟ موضوعش چی بود؟ گفت آره، خاطرات روزانه‌مو می‌نوشتم. گاهی هم مسائل تخصصی رو لابه‌لای خاطراتم میاوردم. یاد همین‌جا افتادم. وبلاگ خودم. گفتم کاش ادامه می‌دادی. گفت چون امنیت سیاسی اجتماعی نداشتم، ترجیح دادم برای خودم بنویسم و خودسانسوری نکنم.

دو. دانشگاه پیامک زده بود که برید سایت گلستان و به عملکرد استادهاتون نمره بدید. داشتم دنبال بخش ارزشیابی گلستان می‌گشتم که دیدم یه جایی هست به اسم کارنامه و رتبۀ دانشجو توی دانشکده و دانشگاه. نگاه کردم دیدم بین ورودیای امسال معدل دومم. بین ورودیای امسال و پارسال هم دومم. توی دانشکده و دانشگاه هم در مقایسه با بقیه معدلم بد نبود. از اینکه استاد راهنمامو بین بقیهٔ استادها سربلند کرده بودم خوشحال شدم. همیشه همین‌جوری‌ام. بیشتر به جای اینکه برای خودم خوشحال باشم بابت خوشحال شدن بقیه خوشحال می‌شم. تو گروه به دوستام هم خبر دادم که سایت گلستان یه همچین جایی داره. بعد تو خصوصی به اون دوستم که باهاش صمیمی‌ترم و چون درسخون‌تره بیشتر دوستش دارم و تازگیا فهمیدم وبلاگ‌نویس هم بوده گفتم حدس می‌زنم شاگرد اولمون تویی و بهش تبریک گفتم. حدسم درست بود. به‌نظرم اول شدن حق مسلمش بود. بس که باسواد و تلاشگر و کوشاست. دورۀ ارشدم هم مثل حالا شاگرد دوم بودم و شاگرد اولمون دوست صمیمی‌م بود. چون رشتۀ کارشناسی من زبان‌شناسی نبوده، همیشه مقام اول رو حق اونایی دونستم که چهار پنج سال بیشتر از من تو این حوزه بودن. سقف و حدی که برای خودم در نظر گرفتم همیشه همین دومیه. آدم باید واقع‌بین باشه. تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف.

سه. بابا لینک آزمون استخدامی سنجش رو برام فرستاده. دفترچه رو دانلود کردم و مثل همیشه کنترل+اف رو زدم و رشته‌ها و شهرمو جست‌وجو کردم و مثل همیشه می‌خواستم بگم زبان‌شناسی تو دفترچه نیست و ظرفیت مهندسی برق هم یا فقط برای مردهاست یا برای شهرستان‌های دیگه‌ست. ولی ناباورانه دیدم دانشگاه تبریز کارشناس آزمایشگاه برق لازم داره!. حالا هر چی به بابا می‌گم از برق فقط قانون اُهمش یادم مونده و شش ساله از وادی مهندسی دورم اصرار داره که شرکت کنم. آزمون کِیه؟ مرداد. امتحانای پایان‌ترمم کی شروع می‌شن؟ تیرماه. مشغول چه کاری هستم؟ تولید مقاله برای درسای این ترم و یکی از درسای ترم قبل. چقدر فرصت دارم برای آزمون استخدامی بخونم؟ در بهترین حالتش یه ماه. منابع؟ مخابرات و مدار ۱ و ۲ و ماشین ۱ و ۲ و الکترونیک ۱ و ۲ و آزمایشگاه‌ها. لینک و دفترچه رو برای چند نفر از دوستان که هم‌رشته‌ای و هم‌شهریم هستن هم فرستادم. ملت رُقباشونو از صحنۀ رقابت محو می‌کنن، ما بهشون خبر می‌دیم بیان وسط گود. به‌نظرم اگه اونا تواناتر از من هستن، حق اوناست که این جایگاه رو داشته باشن. آدم باید منصف باشه.

چهار. چهارشنبه یکی از هم‌کلاسیام راجع به بافت و متن ارائه داشت. این اسلایدشو دیدم یاد شماها افتادم. وقتایی که رو در و دیوار و تو کتاب و دفترچۀ آزمون این بیتو می‌دیدید و عکس می‌گرفتید برام می‌فرستادید. گفتم عکس بگیرم نشونتون بدم.

پنج. چون می‌دونستم نامزدهای انتخابات انجمن دانشجویی باید حداقل یه تعداد خاصی رأی رو کسب کنن تا پذیرفته بشن، به همۀ رقبا رأی دادم. چند نفر از دوستان هم همین کارو کردن. روال اینه که آدم فقط به خودش رأی بده که جلو بیفته از بقیه. ما هشت نفر بودیم و هر کدوم هفت‌تا حق رأی داشتیم. یکی بود که پیام‌های گروه کاری رو دیر چک می‌کرد و می‌گفت من کارهای دیگه‌ای هم دارم. در واقع فعالیت‌های انجمن در اولویتش نبود و دیگه نمی‌دونم چرا با این همه مشغله برای دورۀ بعد هم نامزد شده بود. ولی بقیه پرتلاش و کاری بودن. البته شناختم از رقبا و رفقا در همین حده که پیام‌ها رو با چه کیفیتی جواب می‌دن. نتیجه اینکه به خودم و بقیه رأی دادم جز اون یه نفر. و البته با تک‌رأی‌هایی که بعضیا به خودشون داده بودن رأی من از اونا کمتر شد :| هنوز نتیجۀ نهایی رو اعلام نکردن ولی کاش می‌دونستم کیا فقط به خودشون رأی دادن :|

شش. اُکالا مبلغ سفارش مرجوعیمو بعد ده روز به حسابم برگردوند و کلی هم عذرخواهی کرد. می‌خوام زنگ بزنم ازشون تشکر کنم و بپرسم چرا هیچ وقت بستنی ندارید؟ همیشه روی همۀ بستنیا نوشته تمام شد. هر موقع هم چک می‌کنم همچنان نوشته تمام شد. از اونجایی که نمیشه شعبه‌های دورترو انتخاب کرد، نمی‌تونم بفهمم فقط شعبۀ نزدیک ما نداره یا هیچ کدوم ندارن. چند بار سعی کردم آدرسمو یه جای دیگه بزنم که بستنیای شعبه‌های دیگه رو چک کنم، ولی هر آدرسی می‌زنم همین جایی که هستم رو به‌صورت خودکار شناسایی می‌کنه.

هفت. سه‌شنبه حدودای سۀ نصف‌شب تبریز زلزله اومد. دیگه نمی‌دونم خواب من سبک بود یا شدت زلزله زیاد بود که با همون تکون اول بیدار شدم. دیر خوابیده بودم و بیدار که شدم دیگه خوابم نبرد. تا هشت روی ویبره بودیم. فرداشم که همون چهارشنبه‌های معروف باشه از هشت تا هفت بعدازظهر بی‌وقفه کلاس داشتم. مکالمۀ اون روزم با دوستان: [یک] و [دو]. عکس آب‌دوغ‌خیارم هم طلبتون.

هشت. با کامنت بسته راحت‌تر می‌نویسم. ولی درِ لینک پیام خصوصی همچنان به روی همه‌تون بازه.

۲۱ خرداد ۰۰ ، ۰۳:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۶۳- چهارشنبه‌ها

چهارشنبه, ۵ خرداد ۱۴۰۰، ۱۰:۴۴ ق.ظ

از وسط کلاس کاربردشناسی خدمت رسیدم که عرض کنم چقدر دلم می‌خواست سه‌چهارتا بچۀ قدونیم‌قد به‌صورت تمام‌وقت تو دست و بالم داشتم و ازشون می‌خواستم یه ماجرایی که قبلاً اتفاق افتاده رو توضیح بدن تا بررسی کنم ببینم زمان فعل‌هاشون ماضی نقلیه یا بعید یا ساده؟ بعد ترتیب سازه‌های جمله رو بررسی کنم و مطابقۀ فعل با فاعلو. چهارشنبه‌ها روز عجیبیه. شبش تا دیروقت بیدارم و استرس کلاسای صبح رو دارم و نگران ارائه و کارایی‌ام که آماده نیست و باید تحویل بدم. با همین اضطراب می‌خوابم و چون نگرانم خواب بمونم زود بیدار می‌شم و دیگه خوابم نمی‌بره. چون کم خوابیدم و خسته‌م و کلی مونده تا هشتِ صبح، دوست دارم بازم بخوابم ولی نگرانم خواب بمونم. تو این بازۀ زمانی غلط کردم خاصی بابت ادامۀ تحصیل تو چشامه و علاقه‌م به علم و دانش کمترین حد ممکنشه و به تمام موجوداتی که اون ساعت از صبح خوابن حسادت زایدالوصفی می‌ورزم و دلم می‌خواد داد بزنم و همۀ دنیا رو از خواب برخیزونم!. به زمین و زمان ناسزا می‌گم و وقتی به این فکر می‌کنم که تا عصر کلاس دارم و نمی‌تونم بخوابم دلم می‌خواد گریه کنم و وسط گریه، آهنگ شاد می‌ذارم که خوابم بپره و انرژی بگیرم. هشت که میشه قر تو کمر فراوونه و وارد لینک کلاس که می‌شم، یه آدم دیگه‌م. با اشتیاق ارائه‌مو می‌دم و با اشتیاق ارائۀ بقیه رو گوش می‌دم و مشارکت می‌کنم و کلی ایده به ذهنم می‌رسه که میشه مقاله‌شون کرد. بلافاصله بعد از کلاس نظریه‌های نحوی ساعت هشت، کلاس کاربردشناسی ده شروع میشه و اونجا مشارکت و انگیزه و علاقه‌م دوصد چندانه. حدودای دوازده، هم گشنمه هم خسته‌م هم خوابم میاد هم به‌لحاظ علمی دچار یأس فلسفی‌ام و خب که چی خاصی تو چشامه. این فاصلۀ ناهار و استراحت، دوباره به زمین و زمان ناسزا می‌گم و دویست‌تا آلارم تنظیم می‌کنم و بعد بی‌هوش می‌شم و می‌رم تو کما!. ولی انقدر نگران خواب موندنم هستم که قبل از آلارم‌ها بیدار می‌شم و دوباره به زمین و زمان ناسزا می‌گم و علاقه‌م کمتر از اون کمترین حد صبحه و متنفرم حتی. بعد وارد لینک کلاس که می‌شم باز یه آدم دیگه می‌شم و با اشتیاق ارائه‌مو می‌دم و با اشتیاق ارائۀ بقیه رو گوش می‌دم و مشارکت می‌کنم و کلی ایده به ذهنم می‌رسه که میشه مقاله‌شون کرد. کلاسام که تموم میشه، عصر، خسته‌ترین موجود عالَمم و هر جا باشم همون‌جا خوابم می‌بره. ینی حتی توان اینکه خودمو برسونم به تخت و بالش و پتو رو هم ندارم. ولی خیلی زود بیدار می‌شم و بیدار که می‌شم معجونی از عشق و نفرت و انگیزه و انرژی و خستگی‌ام. روز عجیبیه. بس که این روز نوسان احساسی دارم من. و هر هفته هم همین روند تکرار میشه. اگر هم احیاناً یه وقت براتون سؤال ایجاد شد که چرا وسط کلاس پست می‌ذارم عارضم به حضورتون که در ساعات ابتدایی جلسه استاد کاربردشناسی یهو صداش قطع شد و هی هر چی گفتیم صداتونو نداریم واکنشی نشون نداد. بعد همه‌مون پرت شدیم بیرون و اونایی که اسمشون یه دونه نون داره تونستن وارد شن و اونایی که اسمشون نه نون داره نه ر داره موندن بیرون. بعد رفتیم تو گروه پیام گذاشتیم و واکنشی از استاد دریافت نکردیم. بعد اونایی که اسمشون نه نون داره نه ر داره فقط یه دونه میم داره وارد کلاس شدن ولی استاد همچنان قطع بود صداش. منم ضمن خَدو! بر هر چی آموزش مجازی و راه دوره گفتم بیام از فرصت پیش‌آمده نهایت سوءاستفاده رو بکنم و یه پست بذارم. اگه درست نشه کامنتا رم می‌تونم جواب بدم. تو کلاسای واج‌شناسی و آواشناسی بعدازظهرا هم همیشه دلم خواسته یکی‌دوتا نوزاد تو دست‌وبالم باشه که آواهای تولیدی اینا رو بررسی کنم.

۹ نظر ۰۵ خرداد ۰۰ ، ۱۰:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۲۴- خاطرات مجازی، به روایت واتساپ

شنبه, ۹ اسفند ۱۳۹۹، ۰۷:۲۴ ب.ظ

یک. از مصائب تحصیل مجازی:



دو. این گروهِ استادیه که تا حالا ندیده ما رو. اوایل چند بار گفت وبکمامونو روشن کنیم صحبت کنیم ببینیم همو، ولی بچه‌ها هر بار گفتن ایشالا دفعۀ بعد. این ترم هم باز با همین استاد یه درس دیگه داریم و جلسۀ اول بازم این حرفو پیش کشید که آخه من هیچ تصویر و تصوری از شما ندارم. بچه‌ها این بارم گفتن ایشالا جلسۀ بعد. شایان ذکر است که این استادمون یه مرد دهۀ چهلی هست و به‌واقع جای بابامونه. جلسه که تموم شد، عکسمو گذاشتم تو گروه و زیرش نوشتم استاد من این‌شکلی‌ام.



سه. از اونجایی که لبخندی که اینجا زدم رو بسی بسیار دوست می‌دارم، با کیفیت بیشتر می‌ذارم شما هم ببینید :|



چهار. یکی از هم‌کلاسیام با لغو شدن هر چیزی مخصوصاً کلاس موافقه و با تشکیل هر کلاسی قبل از ظهر مخالف. این شما و اینم مکالمۀ دوستانۀ ما تو گروهی که استادها توش نیستن:



پنج. جا داره همین‌جا اعتراف کنم که هر موقع استادها یادشون می‌رفت کلاس داریم و آنلاین نبودن یواشکی بهشون پیامک می‌زدم و آگاهشون می‌کردم.



شش. با اون هم‌کلاسیم که اخلاقش شبیه خودمه و بیشتر از بقیه دوستش دارم راجع به امتحان مهارت پژوهش صحبت می‌کنم:



هفت. ادامۀ حرفام، با همون هم‌کلاسی دوست‌داشتنی:



هشت. این یه هم‌کلاسی دیگه‌مه. از اونجایی که عکس پروفایلم با ماسکه، عکس بی‌ماسکمو خواسته که چشمش به جمالم روشن بشه. یک بار برای همیشه هم بگم که هم‌کلاسیام دخترن. لذا، فکرای ناجور نکنید :دی (ولی جدی چی می‌شد اگه فراجنسیتی (نمی‌دونم همچین کلمه‌ای وجود داره یا نه، منظورم اینه که جنسیت مهم نباشه) زندگی می‌کردیم و همین جمله رو اگه از هم‌کلاسی پسر می‌شنیدیم فکرای بد نمی‌کردیم. البته الان هر جوری این جمله رو می‌خونم، نمی‌تونم بپذیرم که میشه از یه پسر شنید و فکرای ناجور نکرد :|)



نه. استادراهنمام در پاسخ به ممنونمِ من گفت عزیزمی، و من ذوق کردم (خانومه این استادم (چرا این زبان ما تای مؤنث نداره من بذارم آخر اسم‌ها که هی مجبور نشم بگم این هم‌کلاسیم دختره، اون پسره، اون استاد مَرده و این زنه. ای بابا.).).



ده. ترم پیش یه استاد داشتیم که اشکالات و سؤالای خودمونو تبدیل می‌کرد به سؤال امتیازی و هر کی جوابشو پیدا می‌کرد نمرۀ ویژه می‌داد بهش. اینجا من و دوستم یه سؤالی پرسیدیم و تهشم خودمون حلش کردیم. با بدبختی و ساعت‌ها کلنجار رفتن البته.



یازده. همون استادی که یهو می‌گفت 1 بفرستید ببینم هستید یا نه.



دوازده. درسته که بلای جان هم‌کلاسیامم، ولی همیشه به فکرشونم:



سیزده. یه همچین هم‌کلاسی مفیدی‌ام:



چهارده. همچنان یه همچین هم‌کلاسی مفیدی‌ام من:



پانزده. یک دست جام باده و یک دست زلف یار... (البته اینجا درستش اینه بگیم یک گوش جام باده و یک گوش زلف یار)



شانزده. نمی‌رسم به این زودیا به نظرات جواب بدم، ولی حالا شما اگه حرفی داشتید نریزید تو خودتون :))

۷ نظر ۰۹ اسفند ۹۹ ، ۱۹:۲۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۸۹- مسائل شخصی

دوشنبه, ۲۴ آذر ۱۳۹۹، ۱۱:۰۹ ق.ظ

چند وقت پیش برای یه جایی باید یه چیزی می‌فرستادم و لازم بود چنین فرمی رو پر کنم. تا پیش از این، موقع اعلام جنسیتم، دو تا گزینۀ F و M بیشتر پیشِ روم نبود و راستش اولین بارم بود چنین گزینه‌هایی می‌دیدم. مستر که نبودم، ولی معنی و مفهوم و تفاوت دقیق اون سه‌تای دیگه هم یادم نمیومد. از زبان انگلیسی اول راهنمایی یه چیزای مبهمی یادم بود که یکیش برای خانم مجرده یکیش برای متأهل، ولی باز مطمئن نبودم چی به چیه و سومی کدومه. گوگل کردم تفاوتشونو. نتیجه این بود که: تکلیف Mr روشنه. Mr رو برای آقایون، چه مجرد و چه متأهل استفاده می‌کنن. Miss، برای دخترایی که قطعاً مجرد هستند و ما مطمئنیم که مجردن به کار می‌ره. تلفظش هم میس هست. Mrs برای زنانی که متأهل یا بیوه و مطلقه‌اند به کار می‌ره و تلفظش هم میسیز هست. Ms هم برای خانمی که ندونیم مجرده یا متأهل. اگه خودش هم نخواد بقیه بدونن وضعیت تأهلشو، از این عنوان استفاده می‌کنه. گویا به کار بردن Ms هم خیلی مؤدبانه‌ست و هم نشون می‌ده شما به ازدواج طرف دخالتی ندارید. ینی لازم نیست یه ساعت فکر کنید طرف متأهله یا مجرد و چی باید بگید. این مرسوم‌ترین و مؤدبانه‌ترین لقبه. وقتی یه خانومی خودشو با Mrs معرفی می‌کنه، معنیش اینه که حواست باشه من متأهلم. وقتی هم که خودشو با Miss صدا می‌زنه، یعنی بدش نمی‌یاد دیگران بدونن مجرده و لابد قصد ازدواج هم داره. ولی وقتی خودشو با Ms معرفی می‌کنه معنیش اینه که دوست نداره دیگران در زندگی شخصی اون دخالت کنن و ترجیح می‌ده ملت کاری به تأهل اون نداشته باشن. این گزینه رو انتخاب کردم، ولی به‌لحاظ زبانی و زبان‌شناختی پدیدۀ خوشایندی نبود برام که این همه واژه برای تأهل و تجرد ما وجود داشته باشه و برای آقایون نه. به هر حال اینم یه جور تبعیضه.



چند روز پیش که برف اومده بود، تو کلاس بحث هوا و برف و بارون شد. یکی از هم‌کلاسیا عکس‌های اون روز شهرشون که تو یه سایتی بود رو فرستاد استادها ببینن. همه گفتیم چه عکسای قشنگی. گفت عکاسشون همسرمه. یکی از عکسا رو هم گذاشته بود پروفایلش و خودشم تو عکس بود. با اینکه هر روز از طریق واتساپ باهم درارتباطیم و داریم مسیر صمیمی شدن رو طی می‌کنیم، ولی به جز همون یه بار هیچ وقت دیگه‌ای به تجرد و تأهلش اشاره نکرده بود.

شنبه یکی دیگه از هم‌کلاسیام ارائه داشت و نیومده بود. یه کم منتظرش موندیم تا بیاد. چون اسلایدشم آماده کرده بود و فرستاده بود فکر می‌کردیم میاد. ولی خبری نشد و داشتیم برنامه رو جابه‌جا می‌کردیم که اون جلسه راجع به چیز دیگه‌ای صحبت کنیم. همسرش به استادمون زنگ زد و گفت حالش خوب نبوده و بردمش دکتر یا بیمارستان. این هم‌کلاسیم هم جز همین یه بار هیچ وقت دیگه‌ای به تجرد و تأهلش اشاره نکرده بود. البته همچنان خودش اشاره نکرده و ما از تماس تلفنی همسرش به استاد این نتیجه رو گرفتیم.

دوتا هم‌کلاسی دیگه هم دارم که در مورد وضعیت تأهلشون چیزی نمی‌دونم و اونا هم در مورد من چیزی نمی‌دونن و واقعاً حس خوبی دارم بعد از دو ماه آشنایی و دوستی و ارتباط صمیمانه که باهم تماس تصویری داریم و عکس ناهارمونو برای هم می‌فرستیم، ولی هنوز این اطلاعات رو در مورد همدیگه نداریم. یعنی با اینکه همیشه داریم از حجم تکالیفمون می‌نالیم، ولی نه اونی که متأهل بوده تا حالا گفته مجردها فرصتشون بیشتره و نه اونایی که مجرد بودن به این موضوع اشاره کردن. من این سبک دوستی رو بیشتر دوست دارم.

یادآوری۱. یاد یه خاطرۀ بامزه افتادم. سال آخر کارشناسی، با یه عده هم‌اتاقی بودم که از قبل نه من اونا رو می‌شناختم نه اونا منو. روز اول یه جلسۀ توجیهی تشکیل دادم و ویژگی‌ها و اخلاقمو بهشون گفتم. راجع به زمان خوابم و غذا خوردنم و تمیزی و اینکه بدم میاد موردسؤال واقع بشم. بهشون گفتم اطلاعات و مسائل شخصی شما نه برام مهمه و نه ازتون خواهم پرسید؛ شما هم سعی کنید ازم زیاد سؤال نپرسید. راجع به بقیه هم از من نپرسید. راجع به من هم از بقیه نپرسید. یه چند هفته‌ای گذشت و یه روز لازم شد یکیشون به من زنگ بزنه. یادم نیست برای چی گفته بودم زنگ بزنه. خلاصه با ترس بهم گفت آخه شماره‌تو ندارم. تعجب کردم که این همه مدت شماره‌مو نگرفتی؟ :)) بعد که شماره‌مو دادم مجدداً با ترس پرسید فامیلیت چیه؟ از خنده پخش و پلا شده بودم که دیگه روی این مسائل حساس نیستم و می‌پرسیدی ازم خب. بنده خدا نه از خودم پرسیده بود نه از بقیه :)) اینو گفتم که یادتون بندازم چقدر از کامنتای پرسشی بدم میاد [لینک پست موجود نیست. عکس از pdf]

یادآوری۲. امروز آخرین دوشنبۀ آذرماهه. کدِ ستاره ۱۰۰ ستاره ۶۴ ستاره ۱ مربع که یادتون نرفته؟ ماه قبل، من صبح زدم کد رو، برای سه‌شنبه هدیه داد. دوستم ظهر زد، برای چهارشنبه گرفت و یه دوست دیگه‌م یادش رفته بود، عصر کد رو زد. اونم برای پنج‌شنبه گرفت. ولی پیش اومده که دیر بزنن و بگه ظرفیت پر شده. 

۲۴ نظر ۲۴ آذر ۹۹ ، ۱۱:۰۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)