پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۱۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فاطمه دوست مصری» ثبت شده است

۱۸۹۹- از هر وری دری ۳۶ (با محوریت دانشگاه و خوابگاه)

دوشنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۱:۲۰ ق.ظ

۱.

با یه دانشجوی افریقایی دیگه (جز عایشه) آشنا شدم به اسم داینابا. داینابا به زبان اونا همون زینب به زبان ماست. با احتساب فاطمه مِنَ القاهره و عایشۀ سنگالی، این سومین دوست افریقاییم می‌تونه باشه.

۲.

دیشب دومین شبی بود که بدوبدو تا هشت خودمو رسوندم دانشگاه که تا سلف نبسته شام بگیرم. اینکه کارامو با باز شدن و بستن سلف تنظیم کنم تجربۀ جدیدیه برام؛ چرا که دورۀ کارشناسی و ارشد با غذای سلف بیگانه بودم. یا از خونه میاوردم یا خودم درست می‌کردم یا از بیرون می‌گرفتم. الان فرصت غذا خوردن هم ندارم چه رسد غذا درست کردن.

۳.

سلف برای هر وعده دوتا حق انتخاب میده بهت. مثلاً ماکارونی یا سوپ، کوفته یا کوکو، عدس‌پلو یا کشک بادمجان. تقریباً هر سری دارم بین نامحبوب و نامحبوب‌تر، نامحبوب رو برمی‌گزینم. امروز باید بین خوراک لوبیا و جوجه‌کباب انتخاب می‌کردم و یکی از یکی نامحبوب‌تر. پنج‌شنبه‌ها هم حق انتخاب نداری و فقط کرفس ارائه میشه. نامحبوب‌ترین.

۴.

بالاخره فهمیدم چرا اسفندماه که اومده بودم سوپ رایگان بود. اگه غذا رزرو نکرده باشی (که من نکرده بودم) و به رستوران‌های آزاد دانشگاه بری (که من رفته بودم)، هر چی سفارش بدی، بیست‌وپنج‌هزار کم میشه ازش. اون موقع من سرما خورده بودم و سوپ سفارش دادم. قیمتش بیست‌وپنج تومن بود که بعد از اعمال اون تخفیف صفر شد. سالاد ماکارونی هم همین‌طور بود. ولی الان سی‌وسه تومن شده.

۵.

خونه که بودم، عادت داشتم ماه رمضون تا سحر بیدار باشم و بعد از نماز صبح بخوابم. خوابگاه اومدم و دیدم نه می‌تونم تا سحر بیدار بمونم (چون صبح کار داشتم) و نه جرئت دارم بخوابم (چون از بیدار شدنم با زنگ گوشی مطمئن نبودم. تازه دلم هم نمی‌خواست هم‌اتاقیمو با آلارم نصفه‌شبم زابه‌را کنم). اگه می‌خوابیدم، برای سحری خوردن که هیچ، برای نماز صبح هم بیدار نمی‌شدم. به‌واقع تو خوابگاه جونم به لب رسید تا ماه رمضون تموم بشه. 

۶.

بعد از ماه رمضون مشکل جدیدی که باهاش روبه‌رو بودم نماز صبح بود. تو خونه عادت دارم خودم بدون مداخلۀ کسی، و بدون زنگ گوشی، ده بیست دقیقه مونده به طلوع آفتاب بیدار شم، که بعدش نخوابم. اینجا بعد از عید فطر همون ساعتی که عادت داشتم بیدار شم بیدار می‌شدم ولی از اونجایی که اوقات شرعی تهران یه ربع بیست دقیقه زودتر از تبریزه، اون ساعتی که من بیدار می‌شدم به وقت تبریز بود و وقت نماز تهران گذشته بود و خورشید طلوع کرده بود و نمازم قضا می‌شد. دو سه روز اول بعد از ماه رمضون این‌جوری شد. زنگ گوشیمم نمی‌شنیدم که با اون بیدار شم. به‌واقع تو این بخش هم پدرم درومد تا ساعت بیداریمو با طلوع آفتاب تهران که ساعت پنج بود تنظیم کنم. جلو کشیده نشدن ساعت‌ها هم مزید بر علت شده بود. من واقعاً نمی‌فهمم چرا باید پنج صبح هوا روشن شه. تازه تو مشهد ساعت چهار و نیم صبح هوا روشن میشه. ساعتا رو بکشید جلو خب.

۷.

چند شب پیش هم‌اتاقیم پرسید تو نماز صبح هم می‌خونی؟ دیده بود نماز ظهر و مغربمو، ولی صبح رو نه. گفتم متوجه نشدی تا حالا؟ گفت نه. گفتم خدا رو شکر. چون نگران بودم بدخوابش کرده باشم تو این مدت. بعد پرسید کی می‌خونی؟ گفتم هر موقع بیدار شم. از اذان تا طلوع آفتاب. گفت تا حالا فکر می‌کرده وقت نماز صبح بعد از طلوعه. ینی اذان، همون طلوعه. بهش گفتم اذان ساعت سه‌ونیمه و تا پنج فرصت هست بخونیش. نیمه‌شب شرعی رو هم توضیح دادم که یه وقت تو مصاحبه‌ای جایی پرسیدن بلد باشه. یه جوری با حیرت گوش می‌داد و می‌پرسید انگار که از مریخ اومده باشه.

۸.

دورهمیِ جمعهٔ عمارت گود رو همه نیومدن. اونایی که ایرانن یه کم بیشتر از اون تعدادی بود که توی عکس بود. از دلایل نیومدن بعضی از پسرا اطلاع دقیقی ندارم چون هماهنگی پسرا با میم و ح بود، ولی از سی‌تا دختری که من مسئول هماهنگیشون بودم نصفشون ایران نبودن، اونایی هم که بودن دو سه نفرشون متأهل بودن و گفتن تو دورهمی مختلط شرکت نمی‌کنن. چندتاشونم کار داشتن و نیومدن. یکیشونم گفت اگه مختلط نبود هم بازم شرکت نمی‌کرد چون همۀ دخترایی که شرکت کرده بودن حجاب نداشتن. اینو نوشتم که بگم همۀ شریفیا شبیه هم نیستن. حالا از بین اونایی که اومده بودن، مریم متأهل بود و اومد، من و منیره هم چادری بودیم و رفتیم. خیلی هم بهمون خوش گذشت.

۹.

این روزا انقدر مشغله دارم که فرصت نکردم به بازخوردهای دو هفتۀ اخیر دوستان وبلاگیم در رابطه با افطاری بیت رهبری و نماز عید فطر فکر کنم و بازتاب‌ها رو جمع‌بندی کنم. البته مهم هم نبوده برام. ولی علی‌الحساب دو سه نفر وبلاگمو آنفالو کردن (از تعداد دنبال‌کنندگانم کم شده) به این دلیل که تو این دو مراسم شرکت کردم. خودشون با صراحت اینو گفتن. یکی دو نفرم قهر کردن به این دلیل که در پاسخ به برخی اظهار نظرها، از حاکمیت دفاع نکردم. این دو قشر از جامعه رو دوست ندارم. اینایی که تصور می‌کنن حق با اوناست و بقیه هر کاری خلاف میل اونا بکنن اشتباه می‌کنن. من اگه بخوام به حرف بقیه وقعی بنَهَم، الان باید از حرف اون هم‌کلاسیم که پشت سرم به اون یکی هم‌کلاسیم گفته بود تمرکز نسرین هم دورهمی‌های مختلطه، ناراحت می‌شدم. این دورهمی نه پیشنهاد من بود، نه تمرکز من این دورهمیاست. به‌واقع بعد از ۹ سال اولین و آخرین بارمون بود.

۱۰.

یه بار که هم‌اتاقیم تا صبح بیدار بود، دید که بیدار شدم رفتم وضو بگیرم. گفت نمیشه قبل خواب وضو بگیری بخوابی که بعدش دوباره نگیری؟ سؤالاش عجیبن ولی جدی می‌پرسه. گفتم نه دیگه خواب وضو رو باطل می‌کنه. گفت چجوری می‌تونی نصفه‌شب از خواب پاشی دست و صورتتو بشوری آخه؟ خوابت می‌پره خب. گفتم کار سختیه و منم تا چند سال پیش نمی‌تونستم. بعضیا این کارای سختو انجام می‌دن که در قبالش به بهشت برسن. بعضیا از ترس جهنم انجام می‌دن، بعضیا هم از سر علاقه و محبت نسبت به کسی که همچین کاری رو خواسته. بحثو کشوند سمت توجیه و دلایل علمی و عقلی که چرا باید این کارو این موقع از شب با این کیفیت انجام بدیم. گفتم من دنبال دلیلش نیستم. بی‌چون‌وچرا انجامش می‌دم.

۱۱.

با یه خانومی آشنا شدم که خیلی ادیب و مؤدب و فرهیخته‌ست. بچه‌هاش وقتی کار بدی انجام می‌دن به‌جای الفاظ مرسومی که مامان‌ها موقع دعوا کردن به‌کار می‌برن، بهشون می‌گه «بی‌معنی». آخه بی‌معنی هم شد فحش؟

۱۲.

از وقتی اومدم تهران نرفته بودم دیدن استاد راهنمام. و چون لایک‌هاشو پای پستای هم‌کلاسیا و استادای دیگه نمی‌دیدم خیالم راحت بود که به اینستا دسترسی نداره و پستِ دورهمی با بچه‌ها و بازدید از فرهنگستان و جلساتمو نمی‌بینه و متوجه حضورم در تهران نمیشه. چرا نمی‌رفتم دیدنش؟ چون مقاله و پروپوزالم آماده نبود و نیست و اسفندماه بهش پیام داده بودم که تا عید نوروز می‌فرستم. عید شد و نفرستادم. با خودم گفتم تا عید فطر می‌رسم. ولی هنوز که هنوزه نفرستادم براش. برای همین تبریک عید نوروزو تو گروه بهش گفتم که اگه خصوصی بفرستم پیام قبلیم که همون پیام اسفندماهه رو می‌بینه و یادش می‌افته که قبل از عید قرار بود مقاله و پروپوزالمو بفرستم. شوخی هم نداره با کسی. دیر تحویل بدی ممکنه کلاً تحویل نگیره و بگه شما رو به خیر و ما رو به سلامت. کاری که با یکی از بچه‌های ارشد کرد و گفت برو یه استاد دیگه برای خودت برگزین. به هر حال، نه وقتشو داشتم مقاله و پروپوزالمو آماده کنم نه حسشو داشتم نه روم می‌شد دست خالی برم پیشش. البته ذهنم خالی نبود. صفر تا صد کارم تو ذهنم بود و هست، ولی به منصۀ ظهور نرسیده و روی کاغذ نیومده. دوشنبه به‌مناسبت روز معلم عزمم رو جزم کردم و گل و شکلات گرفتم و ظهر بدون اطلاع و هماهنگی رفتم دیدنش. خوشحال شد و بعد از کلی تشکر و ابراز ذوق، بغلم کرد. استادم خانومه! فکر کنم اولین باری بود که توسط یه استاد مورد بغل واقع می‌شدم. بعدشم قرار گذاشتیم فرداش جلسه داشته باشیم و من گزارش کار بدم. فرداش که سه‌شنبه باشه رفتم دیدنش و راجع به کارایی که کردم و می‌خوام بکنم صحبت کردیم. از دستاوردهای جانبی این جلسه این بود که استادم کیف جغدیمو دید و فهمید جغد دوست دارم. منم پرسیدم شما چی دوست دارید؟ گفت فیل. از رنگ شال و مانتومم که آبی بود خوشش اومد و گفت آبی رنگ موردعلاقه‌مه. یکی از استادا رم معرفی کرد باهاش صحبت کنم که مشاورم بشه. گفت خودم قبلاً باهاش صحبت کردم و تمایل داره اما تو هم صحبت کن ببین چی می‌گه. کِی بشه که من دوباره عزمم رو جزم کنم برم دیدن این یکی استادم. این البته آقاست.



۱۳.

یه بار یه نفر تو حیاط خوابگاه جلومو گرفت گفت خانم فلانی؟ گفتم بله. گفت فلانی‌ام، از اعضای جدید انجمن زبان‌شناسی. گفتم از کجا می‌شناسی منو؟ گفت عکس پروفایلت. منو با عکسم تطبیق داده بود و شناخته بود. بعد شما میگی عکساتو چرا سانسور می‌کنی. نکنم همین میشه دیگه. همین‌جوری که تو خیابون راه می‌رم شناسایی می‌شم.

۱۴.

چند روز پیش با خودم فکر می‌کردم که چه خوبه که از بلوار کشاورز و رستاک و انقلاب و آزادی و شریف و طرشت دورم و انقدر سرم شلوغه که نمی‌تونم پامو از دانشگاه بیرون بذارم و برم اونجاها گذشته رو مرور کنم. دیروز وقتی از فرهنگستان برمی‌گشتم، به سرم زد که پیاده برگردم. خیلی راه بود و اولین بارم هم بود. بدون اینکه مسیر مشخصی داشته باشم و راهو بشناسم شروع کردم به یه سمتی حرکت کردن. نه‌تنها به خوابگاه نزدیک نمی‌شدم که دورتر هم می‌شدم. سه چهار ساعت راه رفتم و فکر کردم. بدون اینکه بدونم دقیقاً کجام. یه جایی سرمو بلند کردم دیدم جلوی بیمارستانی‌ام که یادآور از دست دادن کسی بود. رفتم تو. یه چرخی هم تو بیمارستان زدم. حراست بهم شک کرد. اومد پرسید کاری داری؟ گفتم اومدم ساعت کار آزمایشگاه‌هاتونو ببینم. دروغ نگفتم. راستشم نگفتم. یه کم بعد جلوی دانشگاهی بودم که اون هم یادآور کسی بود. نمی‌دونستم دقیقاً کجای تهرانم و حتی نمی‌دونستم اون دانشگاه کجای تهرانه، ولی این دو جایی که اتفاقی پیداشون کرده بودم از صدتا بلوار کشاورز و رستاک و انقلاب و آزادی و شریف و طرشت بدتر بودن به‌لحاظ روانی.

۱۵.

انقدر دلم برای خونه تنگ شده که دلم می‌خواد مثل دانشجوهای کارشناسی برم یه گوشه بشینم گریه کنم. ولی سنی ازم گذشته و این کارا بهم نمیاد. بیشتر از هر موقعی دوروبرم شلوغه و بیشتر از هر موقعی احساس تنهایی می‌کنم.

۱۶.

یه خانوم مسنی تو خیابون یه آدرسی پرسید. آدرس کنسرت بود. داشتم مسیرو نشونش می‌دادم که دیدم می‌گه همیشه پسرم منم می‌برد؛ این دفعه قالم گذاشته و الکی گفته بلیت نیست و خودش رفته. می‌خوام برم ببینم با کیا رفته. به شوخی گفتم نه دیگه نشد! من تو تیم پسرتونم و باهاتون همکاری نمی‌کنم :)) بعد پرسیدم مگه چند سالشه؟ گفت شونزده هفده. گفتم حالا با این روسری زرد خیلی تو چشمین که. گفت نه، می‌رم پشت درختی جایی کمین می‌کنم نبینه. گفتم حالا اگه با کسی هم دیدین شوکه نشین، اقتضای سنشه.

۸ نظر ۱۸ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۱:۲۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۰۱- سفرنامه - بخش اول - کجا سُکنی گزیده بودیم؟

جمعه, ۲۵ شهریور ۱۴۰۱، ۰۲:۰۷ ق.ظ

سه‌شنبۀ هفتۀ گذشته خونه رو به مقصد عراق ترک کردیم و سه‌شنبۀ این هفته برگشتیم ایران. این یه هفته خونۀ یکی از دوستان بابا که هر سال خونه‌شو در اختیار زائران اربعین می‌ذاره بودیم. امسال اولین سالی بود که اربعین می‌رفتیم کربلا و اولین باری بود که مهمون این خانواده بودیم. حدوداً چهل نفر بودیم. ده دوازده خانواده متشکل از دوستان و همکاران سابق بابا، همراه خانواده. آقاهه خونۀ خودشو در اختیار آقایون گذاشته بود و خونۀ پسرشو در اختیار خانوما. خونۀ خودش اون‌ور حیاط بود خونۀ پسرش این‌ور حیاط. بخش اعظم خونه رو در اختیار مهمونا گذاشته بودن و خودشون در بخش دیگه جدا از ما بودن و مشغول پخت‌وپز برای ما و موکب‌ها. 



عروس خانوم (همسر پسر دوست بابا) نوزده سالش بود و داشت دیپلم می‌گرفت. گویا اونجا دیپلم گرفتن کار خفنی محسوب میشه؛ چون موقع معرفیش گفتن نوزده سالشه و خوشگله و داره دیپلم می‌گیره. کلی کتاب کنکور تجربی تو اتاق مطالعه‌ش بود. اجازه گرفتم که از کتاباش عکس بگیرم. تو پست بعدی نشونتون می‌دم.



شبی که من از پیاده‌روی برگشته بودم خسته بودم و زود خوابیدم. در واقع بیهوش شدم. اون شب عروس خانوم عکسای عروسیشو آورده بود و نشون خانوما داده بود. صبح تو آشپزخونه دیدمش و با گوگل ترنسلیت خودمو معرفی کردم و ازش خواستم عکساشو به منم نشون بده. نه اون فارسی می‌فهمید نه من عربی. ولی به‌واسطۀ سفرهایی که به ترکیه داشتن استانبولی رو یه ذره متوجه می‌شد و کمی هم انگلیسی. با گوگل ترنسلیت حرف می‌زدیم باهم. بقیۀ دخترا که اون شب نبودن و عکسا رو ندیده بودن هم اومدن آشپزخونه. اونایی که دیده بودن هم اومدن دوباره دقیق‌تر ببینن. هفت هشت‌تا دختر بیست‌وپنج تا سی سال بودیم که سه نفر مجرد بودن و بقیه متأهل و بچه‌دار. من راجع به ادامۀ تحصیل و کار و کنکورش می‌پرسیدم و اونا راجع مهریه و جهیزیه و کارهای خونه. بهش گفتم دومین دوست عرب‌زبانمه و یه دوست مصری هم دارم. گفت شما هم دومین دوست ایرانیم هستید و اولین دوستم همدانی بوده. پرسیدم اونجا که کتاباتو گذاشتی اتاق مطالعه‌ته؟ گفت آره ولی در آینده قراره به بچه‌هامون اختصاص بدیم. می‌خواست پزشک بشه. پسره هم وکیل بود و خوش‌تیپ و پولدار و آنچه خوبان همه دارند او یک‌جا داشت :| یکی از دخترا به‌شوخی پرسید شوهرت برادر نداره؟ گفت یه برادر کوچیک داره. شش‌هفت‌ساله. بعد پرسید چرا می‌پرسید؟ دخترا با خنده در جوابش نوشتن دنبال شوهر می‌گردیم. اونم خندید و گفت به درد شما نمی‌خوره کوچیکه. ولی الیسا رو رزرو می‌کنم برای برادر خودم که هیژده سالشه. الیسا دختر هفت‌سالۀ یکی از دخترای جمعمون بود که دوتا دختر خوشگل داشت. بهش گفت دخترات خوشگلن، بازم براشون خواهر و برادر بیار که دنیا خوشگل‌تر بشه. روز آخر ازمون آی‌دی اینستامونو خواست و منم اینستای خانوادگیمو دادم بهش. فالوم کرد و منم متقابلاً دنبالش کردم. ولی هیچی از پستاش نمی‌فهمم. یحتمل اونم هیچی از پستای من نمی‌فهمه.



اون شب که من خواب بودم، خانوما راجع به چندهمسری هم صحبت کرده بودن. صابخونه و پدرش و پدر پدرش همسران متعدد داشت و این موضوع اونجا امری بسیار طبیعی بود. یکی از زن‌ها تو نجف بود، یکی بغداد، یکی کربلا. یکی هم ایران. بقیه‌شو دیگه الله اعلم. از عروسشون پرسیدم نسل جدید هم چندتا همسر دارن؟ پرسیدم چه حسی داری نسبت به این موضوع؟ گفت ما همدیگر را از روی عشق انتخاب کردیم تا چندهمسری را منسوخ کنیم.

فرششونم هزارودویست‌شانۀ گل‌برجستۀ قیطران بود.


۸ نظر ۲۵ شهریور ۰۱ ، ۰۲:۰۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۹۱- نیم‌فاصله در مصر

چهارشنبه, ۲ شهریور ۱۴۰۱، ۱۰:۱۵ ق.ظ

صدیقتی مِنَ القاهره بعد از مدت‌ها متوجه یکی از ویژگی‌های خط فارسی شده و اینجا داره با فارسیِ دست‌وپاشکسته راجع به نیم‌فاصله می‌پرسه. البته اسمشو نمی‌دونست و با مثال و کپی کردن واژه‌ای که دیده بود منظورشو رسوند.



خودمم نیم‌فاصله رو سال آخر کارشناسی، موقع نوشتن پایان‌نامه یاد گرفتم. قبل از اون اسمشم به گوشم نخورده بود و اساساً نمی‌دونستم چنین پدیده‌ای وجود داره. رشته‌م مهندسی بود و با واژه‌ها و نگارش و ویرایش زیاد سروکار نداشتم. می‌نوشتم، ولی بی‌قاعده. چت‌های قدیمی و پستای قدیمی وبلاگمو که می‌خونم دلم می‌خواد بشینم همه رو از اول ویرایش کنم. اون موقع بلد نبودم ولی وقتی یاد گرفتم عاشقش شدم و دیگه حتی تو چت‌ها و دست‌خطم هم رعایتش می‌کردم. وقتی هم وارد انجمن زبان‌شناسی دانشگاهمون شدم، در حرکتی سریع فوری انقلابی نیم‌فاصله‌های صفحات مجازی انجمن و گزارشا و اطلاعیه‌ها رو اصلاح کردم تا احساس آرامش کنم.



+ اگر به زبان اشاره علاقه دارید این وبینارو توصیه می‌کنم. فردا (پنج‌شنبه) دهِ صبح به وقت ایران. مدرّس ناشنواست و مترجم داریم.

+ امروز عصر ساعت ۴ تا ۷ یه کارگاه سه‌ساعته هم داریم با عنوان آمار و SPSS در آموزش زبان فارسی به غیرفارسی‌زبانان. اگه به دردتون می‌خوره اینم توصیه می‌کنم.

+ بقیهٔ اطلاعیه‌ها رو هم اینجا گذاشتم. احتمالاً زبان چینی و آشنایی با آزمون‌های انگلیسی و خواندن متون تخصصی به دردتون بخوره. همۀ برنامه‌ها به‌صورت مجازی برگزار خواهند شد و شرکت در آن برای عموم آزاد و رایگان است. پس می‌تونید با بقیه هم به اشتراک بذارید.

۱۶ نظر ۰۲ شهریور ۰۱ ، ۱۰:۱۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۲۷- و نخ‌به‌نخ دهنم دود است

سه شنبه, ۱۷ اسفند ۱۴۰۰، ۰۸:۲۰ ب.ظ

یکی از دوستان برای پست قبلم کامنت گذاشته بود که مثل اینکه عرب‌ها هم سیگار را می‌نوشند و با شرب بیانش می‌کنند. رفتم سراغ صدیقتی مِن القاهره و پرسیدم شما به سیگار کشیدن چه می‌گویید؟ گفت تدخین السجائر. گفتم برای سیگار و قلیان و تریاک و سایر مواد مخدر از فعلِ «شرب» استفاده نمی‌کنید؟ گفت چرا، در عربی عامیانه از این فعل استفاده می‌کنیم. هروئین و کوکائین و بعضی‌ها را با فعلِ بوییدن می‌گوییم ولی سیگار و تریاک و قلیان و حشیش را با شرب. مثلاً أنا عمری ما شربت سجایر یعنی من هرگز سیگار نمی‌کشم.

عنوان از «غمت غلیظ‌ترین کام است»


بگو ستارۀ دُردانه
در انزوای رصدخانه
کدام کوزه شکست آن‌ روز
که با گذشتنِ نهصد سال
هنوز حلقۀ دستانش
به دورِ گردن خیام است؟

۱۰ نظر ۱۷ اسفند ۰۰ ، ۲۰:۲۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

هر کسی تو قسمتِ بیو پیام‌رسان‌هایی که ازش استفاده می‌کنه یه چیزی می‌نویسه. ممکن هم هست چیزی ننویسه و خالی بذاره. یکی ممکنه یه بیت شعر بنویسه. بنویسه ای بی‌بصر من می‌روم؟ اون می‌کشد قلاب را. بنویسه پیله‌ات را بگشا، تو به‌اندازۀ پروانه شدن زیبایی. ممکنه یکی یه آیه بنویسه. مثلاً بنویسه رَبِّ إِنِّی لِمَا أَنْزَلْتَ إِلَیَّ مِنْ خَیْرٍ فَقِیرٌ، یا بنویسه و خدایم کافیست. ممکنه یکی دعا بنویسه. اَلهم عجّل لولیک الفرج. یا یه حدیث. مثلاً بنویسه خواندن آیة‌الکرسی را فراموش نکنید. یا یه سخن از بزرگان بنویسه. از نیچه، از کوروش کبیر، از پروفسور سمیعی، از دکتر شریعتی، از آوینی. بنویسه مپندار که تنها عاشوراییان را بدان بلا آزموده‌اند و لاغیر؛ صحرای کربلا به‌وسعت همهٔ تاریخ است. یا حتی ممکنه خودشو معرفی کنه بگه ارشد فلان، دکترای بهمان، یکی از ویراستاران این سرزمین، پزشک، وکیل پایه‌یک. بعضی‌ها هم می‌نویسن فقط تماس‌های ضروری، فقط پیام‌های کاری، در دسترس، مشغول، گرفتار. یکی هم ممکنه تو بیو واتساپش بپرسه مشکل تلگرام چیه که اینجا هم هستیم؟ سؤال خوبیه واقعاً. من برای این بخش از تلگرام و واتساپم نوشته‌ام: «معمولاً پیام‌ها رو زود جواب می‌دم». الحق و الانصاف هم معمولاً زود جواب می‌دم. کمتر از بیست‌وچهار ساعت.

صَدیقَتی الجَدیدَة مِنَ القاهِرَة یادتونه؟ البته بعد از دو سال فکر کنم بشه صفت جَدیدَة رو از این صَدیقَة بردارم و دوست خالی صداش کنم. از زمستون پارسال از این صَدیقَتی مصری بی‌خبر بودم. تو یه گروه تلگرامی مرتبط با رشته‌هامون باهم آشنا شده بودیم و ارتباطمون تلگرامی بود. با آی‌دی. من شمارۀ اونو که پیش‌شمارۀ مصرو داشت داشتم ولی اون شمارۀ منو نه. نداده بودم. به غریبه‌ها دیر شماره‌مو می‌دم. غریبه بود. شماره‌مو سال‌هاست از قسمت تنظیمات تلگرام مخفی کردم که فقط اونایی که شماره‌مو دارن، شماره‌مو ببینن و اعضای گروه‌ها و هر کی که فقط آی‌دیمو داره نبینه. این دوست جدید مصری که دیگه جدید محسوب نمی‌شه هم فقط آی‌دیمو داشت. هر چند روز یه بار یه سؤال راجع به واژه‌های فارسی می‌پرسید ازم. گویا رساله‌ش به واژه‌های فارسی مربوط بود. پارسال بعد از اینکه سراغ یه کتابی رو ازم گرفت و پرسید چجوری می‌تونه تهیه‌ش کنه، آنلاین نشد. فردای اون روز جوابشو داده بودم ولی ندیده بود. یک سال منتظرِ سین یا دیده شدن پیامم بودم و آنلاین نمی‌شد. سناریوهای مختلفی تو ذهنم ساخته بودم. شاید اشتباهی بلاکم کرده. ولی پس چرا عکسشو می‌بینم هنوز؟ شاید دستش خورده مکالمه‌ها و گروه‌هاش پاک شده و گمم کرده. شاید تلگرام اونا هم فیلتر شده مثل ما. شاید گوشیشو گم کرده. شاید سیم‌کارتش سوخته. شاید مریض شده. شاید کلاهبردار بود و تو این مدت می‌خواست ازم اطلاعات بگیره و گرفته و دیگه کارش با من تموم شده. شاید شاید شاید. هیچ کدوم از فرضیه‌هام جواب خوبی برای اینکه چرا آنلاین نمیشه و پیامم رو نمی‌بینه نبودن. یه روز دلو زدم به دریا و حالشو تو واتساپ پرسیدم. هزینۀ این احوالپرسی این بود که شماره‌مو می‌دید. این دیده شدن مطلوبم نبود اما چاره‌ای نداشتم. نگرانش بودم. ولی جواب پیام واتساپم رو هم نداد. ماه‌ها گذشت و هیچ خبری ازش نداشتم. تا اینکه این هفته پیامم رو دید و با فارسی دست‌وپاشکسته‌اش نوشت: «سلام خانم نسرین ، حال شما چیست ؟ الحمد لله حالا کارها خوب بیش می رود اما قبلا نه . الحمد لله رساله ام تمام کردم و نظر استاد هاى من انتظار کنم خیلى متشکرم من از شما زحمت بدهم و از لطفتان ممنونم ، خسته نباشید از دوستی شما خوشبختم».

دارم به تک‌تک اونایی فکر می‌کنم که مدت‌ها ازشون خبری نشد و حالشونو پرسیدم و ماه‌ها و سال‌هاست پیاممو ندیدن، یا دیدن و هنوز تصمیم ندارن جوابمو بدن. ترسم چو بازگردی، از دست رفته باشم.


+ شما چی نوشتید تو بیوتون؟

۴۴ نظر ۱۷ دی ۰۰ ، ۲۳:۵۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

از سر شب تا حالا برق نداریم و پست امشبم تو اینستا این بود که همین‌جوری پیش بریم واسه تابستون باید بریم تو صف خرید ژنراتور با قیمت مصوب ستاد تنظیم بازار!

فعلاً پستایی که تو این یک سال تو اینستا گذاشتم و تو وبلاگم در موردشون نگفتم رو اینجا بازنشر کنم که هم شما ازم بی‌خبر نمونید و هم وبلاگم متروک نمونه.

دوازده. این پستو قبل از نمایشگاهِ کتابِ مجازیِ پارسالِ تهران (چه عبارت پُرکسره‌ای!) گذاشته بودم:

چند وقت پیش این دوست مصریم یه لیست بلندبالا از کتابای فارسی که لازم داشت فرستاد و گفت چگونه این‌ها را یابم؟ کتابخونهٔ دانشگاهشون تو قاهره اینا رو نداشت. اگر درخواست می‌دادن هم براشون نمی‌خریدن. کتابایی که داشتم و در حد چند صفحه نیاز داشت رو عکس گرفتم فرستادم براش، ولی تو درخواست‌های بعدیش تو دوراهی کمک به هم‌نوع و اخلاق علمی و کپی‌رایت و این صحبتا گیر افتادم. از یه طرف می‌دونستم این کارم به‌ضرر ناشر و نویسندهٔ هم‌وطنه، از یه طرفم یه پژوهشگر غیرهم‌وطن و غیرهم‌زبان به این کتاب‌ها نیاز داشت که پژوهشش رو پیش ببره. احتمالاً نفع پژوهشش بعدها به ما هم می‌رسید ولی نمی‌تونستم همهٔ منابعو همیشه رایگان در اختیارش بذارم. یه سریاشونو خودمم نداشتم البته. دوراهی بعدی این بود که بخرم و خودم پست کنم براش یا بگم خودت با فلان ناشر تماس بگیر هزینه‌شو بده پست کنن برات. که این‌جوری چند برابر هزینهٔ کتاب‌ها، هزینهٔ پستشون می‌شد. بعد با خودم گفتم اگه از پس هزینه‌ش برنیاد چی؟ یا هزینه‌شو خودم بدم که یه خاطرهٔ خوب از ایرانیا تو ذهنش بمونه؟ اپلیکیشن طاقچه و فیدیبو رو معرفی کردم و چندتا از کتابا رو تونست از اونجا دانلود کنه. ولی بیشترشو که تازه چاپ شده بودن پیدا نکرد و فکر کردم دیگه بی‌خیال شده. امروز پیام داده که «آیا می توانم از این نمایشگاه استفاده می کنم ؟». خواستم شمارهٔ نمایشگاهو بدم خودش جزئیاتشو بپرسه. بعد یادم افتاد که بلد نیست فارسی صحبت کنه. وسط هزارتا کار و گرفتاری و ارائه و کلاس و مقاله و امتحان، همین‌جوری که داشتم شمارهٔ نمایشگاهو می‌گرفتم غر می‌زدم که دوست عزیز، بزرگوار، آخه نونت نبود، آبت نبود، این زبان ما رو خوندنت چی بود و اصلاً چرا ناشرا کتاباشونو به‌صورت الکترونیکی منتشر نمی‌کنن که به‌سهولت در دسترش جهانیان قرار بگیره و تا کی کتاب کاغذی و تا کی قطع درختان بی‌گناه و تا... تا مسئولین نمایشگاه گوشی رو بردارن همین‌جوری به جان زمین و زمان غر می‌زدم. یه خانومی گوشیو برداشت و ضمن عرض سلام و ادب و احترام پرسیدم برنامه‌شون برای خریداران خارجی چیه. گفت وایستا برم بپرسم. رفت و منم چهار دقیقه پشت خط موندم و تو این فاصله آهنگ وطنم ای شکوه پابرجا پخش می‌شد. بعد خانومه برگشت گفت هنوز تصمیم قطعی گرفته نشده. وی در ادامه افزود، یکُم بهمن‌ماه که نمایشگاه شروع میشه تماس بگیرید بگیم چه تصمیمی اتخاذ شده.

دیگه نمی‌دونم چجوری به این دوستمون بگم که مسئولین امر قراره روز افتتاحیه از تصمیمشون مبنی بر نحوهٔ ارسال به خارج از کشور رونمایی کنن و فعلاً خودشونم نمی‌دونن قراره چی کار کنن.


سیزده. این پست هم مربوط به نمایشگاه کتاب مجازیه:

چند روز پیش این صَدیقَتی جَدیدَتی مِنَ القاهره برای بار چندم پیام داد که چجوری فلان کتابو از نمایشگاه تهران بخرم؟ مشکل اولش این بود که تو بخش گزینه‌های آدرس، استان‌های ایرانه و مشکل دومش هم اینکه پرداخت ریالیه. قبلاً زنگ زده بودم و گفته بودن بعد از افتتاح نمایشگاه زنگ بزن بپرس. منم چون حدس می‌زدم روزای اول سیستم‌هاشون دچار اختلال بشه، دو روز صبر کردم بعد زنگ زدم. کسی جواب نداد. دوباره و سه‌باره زنگ زدم. جواب ندادن. به پشتیبانی نمایشگاه ایمیل زدم و سؤالمو مطرح کردم. یه ساعت بعد جواب ایمیلمو دادن. انصافاً سریع جوابمو دادن. ولی جوابشون این بود که زنگ بزن بپرس. خب اگه قرار بود تلفنی بپرسم ایمیل برای چی بود. برای بار چندم زنگ زدم و بالاخره یکی تلفنو برداشت و وقتی گفتم چجوری میشه آدرس یه کشور دیگه رو وارد کرد گفت صبر کن برم بپرسم. طرف رفت و اومد و ارجاعم داد به بخش ناشران. چندین بار این تماس و رفتن و پرسیدن و برگشتن و ارجاع دادن تکرار شد و کسی از بخش ناشران جوابمو نداد. بار آخری که زنگ زدم بالاخره یکی گوشیو برداشت و گفتم تو رو خدا دیگه ارجاعم نده جای دیگه و خودت جوابمو بده. بنده خدا گفت درسته نمایشگاه، بین‌المللیه ولی منظورمون از بین‌المللی اینه که کتاب خارجی هم می‌فروشیم. نه اینکه به خارج بفروشیم.

خلاصه پس از پرس‌وجوهای بسیار، این نتیجه حاصل شد که نمایشگاه بین‌المللی و مجازی تهران ارسال به خارج نداره. به دوستم گفته بودم از اپلیکیشن فیدیبو (برای خرید نسخهٔ الکترونیکی) بگیر کتابو که الحمدلله اونم پرداخت غیرریالی نداشت. لذا، دیگه مجبور شدم به‌صورت عملی و ملموس، با اصطلاح «مهمان کردن» آشنا کنم این دوست کتاب‌لازم خارجیم رو. و خودم از فیدیبو بخرم براش.

احتمالاً قراره نتیجه بگیره که ایرانیان، مردمانی کمک‌کننده، بخشنده و مهربان‌اند. ولی خبر نداره پشت این مهربانی یه سیستم زغالی هست که نمی‌دونم تا کی قراره انقدر منزوی و متروک و محدود بمونه و تا کی قراره دسترسی به منابع خارجی برای ما و دسترسی به منابع ما، برای خارجی‌ها انقدر پیچیده و دشوار باشه. این موضوع به ضرر بخش آموزش و پژوهشه و نمی‌دونم چرا چاره‌ای اندیشیده نمیشه. تازه خدا رو شکر یه فیدیبویی هست و بعضی از کتابای فارسی رو میشه از اونجا خرید. که البته همون‌طور که گفتم پرداختش ریالیه. بازم شکر که الحمدلله، وگرنه والا به خدا.



چهارده. ترم اول دکتری:

این ترم یه درسی داریم به اسم فلسفۀ زبان که یه درس اختیاریه، ولی ما هیچ اختیاری در انتخابش نداشتیم و به‌اجبار تو برنامه‌مون گذاشتن. مباحثش به‌نظر من انقدر پیچیده و نچسبه که هر چی بیشتر می‌گذره و بیشتر می‌خونم، بیشتر نمی‌فهمم و هر جلسه غر می‌زنم به زمین و زمان که منو چه به فلسفه و چرا فلسفه و هر جلسه به این فکر می‌کنم که اگه درس اختیاریمونه چرا به‌زور می‌گذرونیمش و خب به پاسخ درخوری هم نمی‌رسم.

دقایقی پیش به بخش جهان‌های ممکن فصل سومش رسیدم و با جملهٔ «بی‌نهایت جهان ممکن وجود دارد که خداوند بهترینشان را برگزیده است» عمیقاً به فکر فرورفتم و دارم تلاش می‌کنم که هضمش کنم.

تصویر: صفحهٔ ۱۶۹ کتاب «از‌ فلسفه به زبان‌شناسی» نوشتهٔ شیوان چپمن و ترجمهٔ حسین صافی

پ.ن: اگر این عکس رو اون موقع تو وبلاگم می‌ذاشتم، احتمالاً متنی که براش می‌نوشتم یه متن عاشقانه بود. عنوان پستم هم می‌ذاشتم «جهان ممکنی که تو توش نیستی».



پانزده. پست پاییز پارسال:

دلم به‌قدری برای فضای دانشگاه اسبقم تنگ شده که نشستم فیلمایی که برای سایت مکتب‌خونه ضبط کرده بودنو دوره می‌کنم.

اینجا من اونی‌ام که داره کیفشو از روی دوشش برمی‌داره بشینه.

کلاس آمار و احتمال دکتر نائبی، هفت هشت سال پیش‌، زمستون.

ساعت هفت‌ونیم صبحه و دارم فکر می‌کنم چه ارادهٔ پولادینی داشتیم که این وقت صبح سر کلاسی که حضور و غیاب نداشت و فیلمشم ضبط می‌شد حاضر می‌شدیم. تازه بعدشم کلاس داشتیم. یادمه سال دوم برنامهٔ دو روز از هفته‌م به این صورت بود که ۷ تا ۹ مدار داشتم، بعدش محاسبات، بعدش الکترومغناطیس (الکمِغ صداش می‌کردیم)، ظهر هم حلّت (همون حل تمرین). دیگه نایی برای ریاضی مهندسی سه تا چهارونیم نمی‌موند. بعدشم باز حلّت داشتیم. یه وقتایی ۶ عصر تا پاسی از شب کلاس جبرانی ریضمو و الکمغ هم می‌ذاشتن برامون. جدی این همه انرژی رو از کجا می‌آوردیم؟



شانزده. فردای پست پاییز پارسال:

جایزهٔ سکانس برتر فیلم‌هایی که دیشب مرور می‌کردم و همچنان دارم مرور می‌کنم و هی هر چی بیشتر مرور می‌کنم بیشتر دلم تنگ میشه هم می‌رسه به این کلاس. کلاس الکترونیک۳. اونجا که دکتر شریف‌بختیار بچه‌هایی که فقط چند ثانیه و نهایتش یکی دو دقیقه دیر رسیدن رو راه نمی‌ده و میگه قصدم اذیت کردنشون نیست، چون دوسشون دارم این کارو می‌کنم که یاد بگیرن.

قبل از اینکه برم سراغ فیلم‌های اس‌دی دکتر مشایخی و مرور خاطرات مربوطه، یکی بیاد گوشمو بگیره بنشونه سر درس و مشقم که فردا صبح ارائهٔ صرف در نظریهٔ بهینگی بازنمودی دارم و تا آخر هفته هم باید مقاله‌مو ویرایش کنم بفرستم فرهنگستان و تکلیف‌ها و تمرین‌های درس مهارت‌های پژوهشم هم انجام ندادم و پیش‌نویس مقاله‌شم آماده نکردم و تا شنبه فرصت دارم و پایان‌ترم هم دارم چند روز دیگه.



هفده. این پستو پارسال، یازده بهمن، روز تولد استاد سمیعی گیلانی نوشتم:

سال ۹۵، یه درسی داشتیم به اسم سمینار و هر جلسه یکی از استادان مطرح میومدن راجع به موضوع‌های مختلف صحبت می‌کردن.

تو همین کلاس سمینار با آقای سمیعی گیلانی عزیز آشنا شدم و اون موقع وقتی فهمیدم چند سالشونه، تو دلم گفتم ینی انقدر عمر می‌کنه و انقدر عمر می‌کنم که صدسالگی‌شونم ببینم؟

امروز دیدم ❤️

تولدشون مبارک 🌸


هجده. این پست رو هم یازده بهمن، روز دفاع پریسا گذاشتم:

همون‌طور که می‌دونید، یا اگه نمی‌دونید بدونید که من دوتا پیج اینستا دارم و یکی برای خانواده و فامیله و یکی برای شما. محتوا و گونهٔ زبانی و حتی گاهی زبان پست‌هام هم تو این دو فضا باهم فرق دارن. حالا با این مقدمه که ایشون بچهٔ فامیلن و مامانش امروز دفاع داشت و گذاشته بودنش خونهٔ مادربزرگش و منم رفته بودم خونهٔ خودشون کمک مامانش که اگه برق رفت و نت قطع شد و لپ‌تاپش دچار مشکل شد به دادش برسم و این از اون پست‌هاییه که تو پیج فامیلا گذاشتم ولی دیدم بد نیست اینجا هم به اشتراک بذارم و با کمی تغییر در سبک و لحن با شما نیز در میان گذاشتم، با این مقدمه‌ها،

بعد از دفاع رفتیم بچه رو از خونهٔ مادربزرگش بیاریم و منم برگردم خونه. هر کاری کردیم دیدیم از گوشی پدربزرگ و بازیاش دل نمی‌کنه و نمیاد. گوشی مامانه رو هم چند وقت پیش به رادیکال ۶۳ قسمت نامساوی تقسیم کرده بود. لذا گوشیمو بهش دادم گفتم با این بازی کن و اون گوشی رو رها کن و بیا بریم تا نخوردیم به ساعت منع تردد. پرسید بازی داری؟ یه کم فکر کردم دیدم نه. همین‌جوری که اپ‌های گوشیمو می‌گشتم مقاومت‌یارو دیدم. اینو از دوران کارشناسی دارم و تو آزمایشگاه ازش استفاده می‌کردم. این رنگای روی مقاومتا هر کدوم یه معنی دارن و مقدار مقاومت رو نشون می‌دن. بعد از ورودم به رشتهٔ زبان‌شناسی و تعویض گوشیم، با اینکه دیگه این اپه به کارم نمیومد بازم نصبش کردم و امروز وقتی یاسین گوشیمو گرفت و ازم گیم خواست مقاومت‌یارو نشونش دادم و گفتم این بازی این‌جوریه که رنگ‌ها رو انتخاب می‌کنی و بر اساس انتخابت بهت امتیاز میده. امتیازه همون مقدار مقاومت الکتریکی بود.

رنگا رو انتخاب می‌کرد و امتیازشو نشونم می‌داد و می‌پرسید چنده؟ بعد تلاش می‌کرد رنگی رو پیدا کنه که امتیاز بیشتری بده بهش.

آیا از یه مهندس برق چیزی جز این انتظار داشتید؟



دوم اسفند روز زبان مادری هست. همون روزی که قرار بود برای مدرسۀ توسعۀ پایدار فیلم ضبط کنیم بفرستیم. اون هفته سه‌تا پست راجع به این روز گذاشته بودم تو اینستا. یکیش یه عکس از خودم بود و دوستامو به ضبط فیلم دعوت کرده بودم. یه پست، فیلمی بود که خودم ضبط کردم و یه پست هم فیلم پشت صحنه بود. چون نمی‌تونم (نمی‌خوام) عکس و فیلما رو تو وبلاگم بذارم فقط متن پستا رو می‌ذارم براتون: 

نوزده. امروز ظهر همزمان با انتخاب واحد ترم بعد، دوستم پیام داد و ازم خواست چند دقیقه راجع به آسیب‌ها و تهدیدهای زبان فارسی حرف بزنم، از خودم فیلم بگیرم بفرستم براش که بذاره تو کلیپشون. از اونجایی که چند روز دیگه روز جهانی زبان مادریه و این کلیپ بعد از این روز قراره منتشر بشه صحبتم رو این‌جوری شروع کردم که

چند روز پیش روز جهانی زبان مادری بود. چنین روزی رو نام‌گذاری کردن که از تنوع زبانی حمایت کنن. چون که زبان‌ها هم نیاز به مراقبت و حمایت دارن. آسیبی که به یه زبان وارد میشه شبیه اینه که بیل و تیشه برداریم و یه اثر ملی و تاریخی ارزشمند رو تخریب کنیم. همون‌قدر که این آثار نیاز به مراقبت دارن، زبان‌ها هم نیاز به مراقبت دارن. زبان هم یه اثر ملیه، با این تفاوت که زنده‌ست و نیاز به مراقبت بیشتر و ویژه‌تری داره. «ترکیِ ما هم بس عزیز است و زبان مادری»، اما ما همه‌مون یه زبان ملی و مشترک هم داریم که به‌واسطهٔ اون با هم‌وطنانمون صحبت می‌کنیم. و به همون اندازه که روی زبان مادریمون تعصب داریم باید این زبان مشترکمون رو هم دوست داشته باشیم و مراقبش باشیم. این زبان مشترک، فقط زبان مشترک من و شما نیست، زبان مشترک ما و شاعران و نویسندگان صدها سال پیش هم هست. زبان مشترک سعدی و حافظ و فردوسی هم هست. این عزیزان تو خونه، تو کوچه و بازار به این زبانی که شعر گفتن صحبت نمی‌کردن. یکی گویش شیرازی داشت و یکی از خراسان بود، اما زبان مشترکشون زبان فارسی بود. شهریار یه قصیده‌ای داره؛ اونجا میگه: اختلاف لهجه، ملیت نزاید بهر کس، ملتی با یک زبان، کمتر به یاد آرد زمان. ما باید قدر این زبان مشترکی که داریم رو بدونیم. ما الان چقدر ضرب‌المثل فارسی بلدیم؟ چقدر داستان و قصهٔ فارسی بلدیم؟ چقدر شعر در خاطر و حافظه داریم؟ اوضاع املا و انشا تو مدارس و بین دانش‌آموزا خوبه؟ اصلاً چرا راه دور بریم و دانش‌آموزی که تازه خوندن و نوشتن یاد گرفته رو بگیم، خودمون با مدرک دانشگاهی، هر روز تو مکالمه‌های نوشتاریمون چقدر غلط املایی داریم؟ یه نامهٔ معمولی، اداری هم نه، بلدیم بنویسیم؟ درسته که زبان فارسی زنده‌ست، ولی ما با عملکردمون، با تنبلیمون در آموختن قواعدش، با استفادهٔ نادرست ازش، زبان رو بی‌رمق و ناتوان کردیم. کمتر به زبانمون افتخار می‌کنیم، تعصب نداریم و متأسفانه شأن اجتماعی بالاتری قائلیم به کسی که واژه‌های انگلیسی به کار می‌بره تو جملاتش. ینی نه‌تنها مراقبش نیستیم بلکه داریم بهش آسیب هم می‌زنیم. عکس این پستو امروز حین عرایضم گرفتم گفتم نشون شمام بدم؛ زیرا که لبخند مرا دیرزمانیست ندیدید. یک بار دگر خانه‌ام آباد گفتم سیب.


بعد از چند بار ضبط، به دلم ننشست و به زبان ترکی گفتم اُلمادی. یعنی نشد. و از اول ضبط کردم. این پشت صحنه و المادی گفتنم رو اول تو صفحهٔ فک و فامیل گذاشتم و کلاً متن پستو به زبان ترکی نوشتم. بعد تو صفحهٔ دانشگاهی ترجمه‌شم نوشتم:

بیست. بو پشت صحنه دی. بونی یولّامادم بیللرینه. فقط سیزه گورسدیرم. بوردا بیر آز دانشانّان سورا فارسم قوتولدی دا دایاندم. آخیرده دیرم اُلمادی، و قطع الیرم. ترجمه: این پشت صحنه‌ست. اینو نفرستادم براشون. فقط به شما نشون می‌دم. اینجا بعد از اینکه یه کم حرف زدم فارسیم تموم شد [یادداشت مترجم: این اصطلاحِ فارسیم تموم شد رو ترک‌ها وقتی یه کم فارسی حرف می‌زنن و دیگه نمی‌دونن در ادامه چی بگن می‌گن]، دیگه متوقف شدم. آخرشم می‌گم اُلمادی (یعنی نشد) و قطع می‌کنم.

۵ نظر ۰۲ خرداد ۰۰ ، ۰۰:۰۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

حرف برای گفتن و نوشتن زیاد دارم، ولی تا میام دو دیقه بشینم پای لپ‌تاپ سردرد می‌گیرم و خسته می‌شم. واقعاً خسته می‌شم و این برای منی که پیش اومده تا بیست ساعت هم مداوم پای سیستم نشستم و ناهار و شامم هم خیره به صفحۀ نمایش خوردم و بدون استراحت، آخ هم نگفتم و کارامو انجام دادم عجیبه. برای همین یه هفته‌ست کامنتا بی‌جواب مونده. وقتی شروع می‌کنم به نوشتن، نوشتنِ هر چیزی، نمی‌تونم جمع‌بندیش کنم و متنو نصفه‌نیمه رها می‌کنم و بعدش انگار که کوهی چیزی کنده باشم خسته‌ام. حالا تا وقتی سطح انرژیم برگرده به حالت قبل، به‌نظرم خوبه که پستایی که تو این یک سال تو اینستا نوشتم و تو وبلاگم در موردشون نگفتم رو اینجا بازنشر کنم که هم شما ازم بی‌خبر نمونید و هم وبلاگم متروک نمونه. ممکنه چندتاش تکراری باشه و اینجا هم در موردشون نوشته باشم همون موقع. برای اون سه نفری هم که هم‌کلاسیم بودن و هم اونجا دنبالم می‌کنن و هم اینجا همه‌ش تکراریه. البته بعضی از پستا رو باید به‌لحاظ محتوایی و تصویری سانسور کنم چون به هر حال اون موقع برای اونجا نوشتمشون نه برای اینجا. عنوان این پست رو می‌ذارم آنچه گذشت، به روایت اینستاگرام، صفحۀ دانشگاه، بخش اول. بعدشم بخش دوم و سوم و تا هر جا که پستا تموم شن. عنوان بعدی هم آنچه گذشت، به روایت اینستاگرام، صفحۀ فک و فامیل خواهد بود. کامنتای اینستاگرامم بسته‌ست ولی برای شما کامنتا رو باز می‌کنم. البته به این زودیا توان تأیید و جواب دادن ندارم. برم یه چایی بخورم یه کم خستگی در کنم بعد میام پستا رو از اینستا کپی می‌کنم اینجا :|

یک. این پستو پیارسال نزدیک عید در پاسخ به چالش انتشار عکس خجالت‌آور گذاشتم:

‏اینستا این‌جوری شده که تا دستت می‌خوره به یه عکسی چیزی، یه دایرکت میاد که تو با این کارِت توی چالش شرکت کردی. انگار که مثلاً دست به مهره بازیه. حالا نمی‌دونم دقیقاً رو چه حسابی، ولی دعوت شدم به انتشارِ embarrassing picture of myself. آلبوممو گشتم یه عکس زشت و خجالت‌آور از خودم پیدا کنم و این چهار تا عکس شرم‌آورو یافتم. حالا لزوماً خود عکسا زشت نیستن، ولی کارهایی که تو این عکس‌ها مرتکب شدم کارهایی هستند بسی شرم‌آور. از تصویر چهارم شروع می‌کنم: با این مقدمه که من لیسانسمو برق خوندم (نمی‌دونن بعضیا خب)، تصویر چهارم، سال ۹۳، حلّت اچ‌اسپایسه. حل تمرین نرم‌افزار اچ‌اسپایس. لپ‌تاپامونو می‌بردیم کد بزنیم، ولی تنها کاری که نمی‌کردیم کد زدن بود. اینجا من این‌ور دارم با لپ‌تاپم پست می‌ذارم تو وبلاگم و کامنت جواب می‌دم و ایمیلامو چک می‌کنم، هم‌کلاسیمم اون‌ور داره کمبت و رالی می‌زنه. تصویر سوم، برگهٔ امتحانی ریضموئه. ریاضیات مهندسی، که ریضمو صداش می‌کردیم. سال ۹۱. فرمولو اشتباه نوشتم. فرمولو. فرمولی که باهاش مسأله رو باید حل می‌کردمو. فکر کن آدم حتی نمرهٔ فرمول رو هم نتونه بگیره. اون موقع فیس‌بوک داشتیم. شب دیدم هم‌کلاسیم پست گذاشته که نمرهٔ فرمول رو هم نتونستم بگیرم از ریضمو. این عکسو براش کامنت گذاشتم نوشتم منم. تصویر دوم، سال ۹۳، کلاس اِلِک سهٔ دکتر شریف‌بختیاره. الکترونیک۳. سر کلاس ایشون، گوشیا خاموش، تو کیفمون بود. نه‌تنها رنگ گوشیمونو نمی‌تونستیم ببینیم، بلکه حتی بهش فکر هم نمی‌تونستیم بکنیم. چون که فکرمونو می‌خوند و کافی بود حواست چند لحظه پرت بشه بره هپروت. اون وقت من اینجا گوشیمو درآوردم عکس گرفتم از موقعیت. کلاً عکس‌برداری از اماکنی که اونجاها عکس‌برداری ممنوعه جزو کارهای موردعلاقه‌مه. و اما تصویر اول، سال ۹۲، شب امتحان سیسمُخه. تو شناسنامه سیستم‌های مخابراتیه، ولی ما سیسمُخ صداش می‌کردیم. لای برگه‌های جزوه‌م لواشک تعبیه کرده بودم و فقط به عشق اون لواشکای ترش و خوشمزه تونستم جزوهٔ نچسبمو بخونم تموم کنم. ضمن تقدیر و تشکر از حمیده و نازنین، بابت گذاشتن دستام تو حنای این چالش، شما با خیال راحت لایکتونو بکنید؛ من کسیو به این بازی کثیف و شرم‌آور دعوت نمی‌کنم. والا.



دو. این پستو عید پارسال گذاشتم:

پارسال عید یه سریال پخش می‌شد به اسم نون.خ. که البته ندیدم و نمی‌دونم موضوعش چی بود ولی هر موقع اسم سریالو از این و اون می‌شنیدم احساس می‌کردم اختلاس کردم و دارن غیرمستقیم به من اشاره می‌کنن. امسالم گویا فصل دومش در حال پخشه و من همچنان نمی‌بینمش و همچنان نمی‌دونم قصه چیه، ولی اسمشو که این‌ور و اون‌ور می‌بینم همچنان اون حس خوداختلاسگرپنداری بهم دست میده و گفتم بیام این حسمو باهاتون به اشتراک بذارم.


سه. این پستو روز دختر پارسال گذاشتم:

با این مقدمه که آقای [بووووق] معلم شیمی پیش‌دانشگاهیمون بود (شمردم دیدم بالغ بر ۶۹ ممیز ۹ درصد از دوستان نمی‌دونستن آقای [بووووق] کیه و به این مقدمه نیاز داشتن) و اینو روز دخترِ سال ۸۸ پای تخته برامون نوشت؛ چهار تا نکته راجع به عکس عنوان می‌کنم. نکتهٔ اول، در راستای کیفیت و تاری عکسه که دلیلش اینه اون موقع بردن تلفن همراه به مدرسه غدغن (فرهنگ املایی رو چک کردم مطمئن شم با ق نیست) بود و منم اینو یواشکی و با استرس از دور زوم کردم گرفتم. یه بارم اتفاقاً سر همین کلاس، آقای [بووووق] چهل دقیقه راجع به مضرات و ممنوعیت موبایل صحبت کرد و وقتی سکوت کرد که درسو شروع کنه گوشیم شروع کرد به ویبره. حالا اونی هم که پشت خط بود مگه بی‌خیال می‌شد؟ کیفم هم یکی دو متری باهام فاصله داشت و نمی‌تونستم بردارم خاموشش کنم. همه هم در سکوت مطلق گوشاشونو تیز کرده بودن ببینن صدا از کدوم وره. منم اصلا به روی خودم نمی‌آوردم و البته هیچ اقدامی هم نمی‌تونستم در راستای خنثی‌سازی قضیه انجام بدم. نکتهٔ دوم راجع به اون تاریخ و اسم روی عکسه که همون موقع نوشتمش. اون موقع تازه یه همچین امکاناتی به گوشیا اضافه شده بود و منم هر عکسی می‌گرفتم روش یادداشت می‌نوشتم و ذوق می‌کردم از این کار. نکتهٔ سوم هم بی‌نقطه بودن متنه که به‌واقع دلیلشو نمی‌دونم. و نکتهٔ پایانی: ولادت حضرت معصومه رو تبریک می‌گم، ولی روز دخترو نمی‌تونم گرامی بدارم وقتی خود دختر تو این جامعه گرامی داشته نمیشه.



چهار. این پستو خردادماه پارسال گذاشتم:

پنج سال پیش، تو یه همچین روزایی بود که در بحبوحهٔ امتحانات پایان‌ترم کارشناسی نتایج اولیهٔ ارشد اومد و رفتم فرهنگستان برای مصاحبه. تا رسیدن نوبتم برای اینکه حوصله‌م سر نره تو گوشیم یادداشت می‌نوشتم و فضا رو توصیف می‌کردم.

اومدم یه چند تاشو نشون شما هم بدم و چند تا اعتراف رو باهاتون در میون بذارم. عکسو ورق بزنید یادداشت‌ها رو ببینید.

۱. فکر می‌کردم رئیس فرهنگستان خانم [بووووق]ه. ایشون منشی بود و چون میزش تو دفتر ریاست بود فکر می‌کردم رئیسه.

۲. نمی‌دونستم رئیس فرهنگستان دکتر حداده. اون روز وقتی دیدمش تعجب کردم که اونجا چی کار می‌کنه. همین یه دلیل هم کافی بود که رد بشم از مصاحبه.

۳. پسر و دختری که چند خط راجع بهشون نوشتم هم قبول شدن. اون موقع اسمشونو نمی‌دونستم، ولی الان آقای [بووووق] و خانم [بووووق] صداشون می‌کنم و از بین هفت تا هم‌کلاسی ارشدم با این دو نفر بیشترین تعامل رو داشتم و دارم همچنان.

۴. وقتی رئیس اونجا رو نمی‌شناختم، دیگه نباید انتظار داشته باشید بقیه رو بشناسم. لذا بعد از مصاحبه یه برگه دادم به اون پسره که اسمشو نمی‌دونستم و گفتم میشه اسم اون استادایی که مصاحبه می‌کردنو بنویسین؟ سه تا اسم نوشت و بعد در رابطه با ارتباط چامسکی و دکتر دبیرمقدم و نحو گفت. جا داره اعتراف کنم متوجه نمی‌شدم چی میگه.

۵. اون موقع تحت‌تأثیر فضای راحت دانشگاه سابقم بودم و بعد از اینکه اون پسر مذکور اسم استادها رو نوشت گفتم شماره‌تونم بنویسید که بعد از نتایج در ارتباط باشیم. و باورم نمیشه این‌جوری شماره گرفته باشم از کسی. چرا هیچ ندای درونی بهم نگفت دختر یه کم سرسنگین باش و خجالت پیشه کن؟ کاغذ و خودکار دادم که شماره بده؟ یاللعجب!

۶. وقتی دکتر دبیرمقدم (البته اون موقع نمی‌دونستم دکتر دبیرمقدمه) پرسید از ادبیات کلاسیک و غرب چیا مطالعه کردی گفتم با ادبیات غرب و معاصر آشنا نیستم و علاقه ندارم ولی می‌تونم یه صفحه از تاریخ بیهقی رو که این بخششو خیلی دوست دارم از حفظ بخونم و داستان بر دار کردن حسنک وزیر و بحث‌هایی که با بوسهل زوزنی و سلطان محمود داشت رو خوندم. از قبل هم تمرین نکرده بودم و نمی‌دونم این سؤال برای اون‌ها هم پیش اومد یا نه ولی هنوز که هنوزه برای خودم سؤاله که یهو حسنک وزیر از کجا به ذهنم خطور کرد و چرا نگفتم یه غزل از حافظ؟ چرا نگفتم سعدی؟ فردوسی؟ آخه آدم نرمال بیهقی حفظ می‌کنه؟ اونم نه نثر ساده و مسجع، بلکه نثر مصنوع و متکلّف.

۷. من فکر می‌کردم تو مصاحبه احکام می‌پرسن. ولی سؤالاشون تخصصی و علمی بود. پس این کفن میّت رو کجا قراره ازم بپرسن؟


این چهارتا پستو تابستون وقتی داشتم برای کنکور دکتری می‌خوندم گذاشتم:

پنج. دارم سیر زبان‌شناسیِ دکتر مشکات‌الدینی رو می‌خونم. رسیدم به صفحهٔ ۱۲۹ و با این پدیدهٔ عجیب مواجه شدم.



شش. دارم دستور زبان فارسی از دیدگاه رده‌شناسی شهرزاد ماهوتیانو می‌خونم. در واقع مجبورم بخونم، چون یکی از صدها منبع آزمونه. نسخۀ اصلی کتاب به زبان انگلیسیه و دکتر سمائی به فارسی ترجمه‌ش کرده. بعد چون نویسنده ایران زندگی نکرده و اون‌ور درس خونده و الانم استاد اون‌وره، وقتایی که می‌خواسته مثال بزنه جمله‌های مینا آواز خوند و جمشید رقصید و زیاد مشروب خوردم و حالم بد شد و این سگ مال کیه رو مثال زده؛ غافل از اینکه ما یه عمر علی رفت و حسن آمد و کتاب مریم رو تجزیه و تحلیل کردیم. و چون احتمالاً به فارسی تسلط کافی نداره، بعضی مثال‌هاش ایراد دارن. مثلاً یه جا گفته «این فرشو برای هزار تومن خریدم» یا «به خونۀ مادرشو رفت». یا حتی «نوشابه‌تو خوردنم تو رو اذیت کرد؟». مترجم بیچاره هم هی پانویس اضافه کرده که نداریم همچین چیزی تو فارسی. منم هر چی سعی می‌کنم نیمۀ پر لیوانو ببینم نمی‌تونم و حتی اعتمادمم به مطالب درستش از دست دادم. ینی وقتی فلان مطلبو اشتباه گفته تو این مبحث هم می‌تونه اشتباه کرده باشه. بعد هی حرص می‌خورم که چرا اینو تو دانشگاه‌های خارجی برای عالم و آدم تدریس می‌کنن و قبل چاپ و انتشار نداده استادهای اینجا بخونن نظرشونو بگن؟


هفت. تو پست قبل، سعی کردم نقدم نسبت به محتوای کتاب یه مقدار لطیف و محتاطانه باشه و با اینکه تقریباً هر یکی دو صفحه یه بار، با یه اشتباه جدی و گاهی هم غیرجدی مواجه می‌شدم، ولی با تسامح! رد می‌شدم ازشون. اما این یکیو دیگه نمی‌تونم ندید بگیرم. نوشته بوسیدن از فرانسوی وارد زبان فارسی شده. قشنگ معلومه بزرگوار دو تا دونه غزل عاشقانهٔ فارسی هم نخونده ببینه این عمل چه قدمتی داره در زبان ما. هر بارم نسخهٔ انگلیسیشو چک می‌کنم که یه وقت اشتباه از مترجم نبوده باشه ولی تو نسخهٔ اصلی هم اشتباهه. مترجمم یه جاهایی فکر کنم خسته شده دیگه پانویس نکرده.
یه بیت از سعدی هست که من خیلی دوستش دارم. میگه:
چو بینی یتیمی سر افکنده پیش، مده بوسه بر روی فرزند خویش.


هشت. اینو دیدم یاد یه مطلبی افتادم. چند سال پیش، سر کلاس نحو، بحث مجهول‌ها و فعل‌های کنشی و ارادی بود. استادمون گفت «شبیه کسی بودن» از نوع کنشی و اِرادی نیست، دست خودت نیست، ایستاست؛ پس مجهول نمیشه. مثل لایک (دوست داشتن). اینم مجهول نداره. بعد من سریع دستمو بلند کردم گفتم ولی خودتون تو کتابتون «دوست داشته شدن توسطِ» رو مثال زدید. گفت اون دوست داشتن نیست؛ لاو (عشق) هست. عشق ارادیه، پس میشه مجهول ساخت. دقیقاً نفهمیدم چه فرقی بین این دو تا هست، ولی به‌نظرم هردوشون غیرارادی هستن. تو دلم گفتم حتی حافظ هم میگه عاشقی نه به کسب است و اختیار. بعد شما هی بگو ارادیه و مجهولش کن. حالا یه وقتی گذرم به این جزیرۀ پلینزی افتاد از ساکنانش می‌پرسم ببینم اونا جملهٔ دوستت دارم رو چجوری میگن.
عکس: صفحهٔ ۱۳۷ همون کتابی که از صبح غیبتشو می‌کنم (دستور زبان فارسی شهرزاد ماهوتیان). البته این پانوشتشه و دکتر سمائی نوشته این تیکه رو.


نه. این پستو وقتی اون دوست مصری رو پیدا کردم گذاشتم:

یه دوست مصری پیدا کردم که رشته‌ش زبان فارسیه و تو مصر داره فارسی می‌خونه. هر چند وقت یه بارم تلگرامی سؤال‌هایی ازم می‌پرسه. این سؤالش و جواب‌هامو جهت افزایش اطلاعاتتون با شما هم به اشتراک می‌ذارم.
یه کم که باهاش صمیمی بشم، می‌خوام نظر خودش و مردم کشورشو راجع به فرهنگستانشون بپرسم ببینم اونا هم مثل ما با واژه‌ها جک درست می‌کنن یا نه. البته عرب‌ها هر کدوم برای خودشون فرهنگستان جدا دارن. دمشق یه فرهنگستان جدا داره، قاهره جدا، بغداد جدا و کشورهای‌ اردن و لبنان و سودان و لیبی و عربستان و بقیه هم هر کدوم جدا. ولی فرهنگستانی که تو ایرانه هم برای ایرانه هم برای تاجیکستان، هم افغانستان.
حالا درسته من روی ترک بودنم تعصب خاصی ندارم (انقدر که حتی خیلی از دوستای فرهنگستان نمی‌دونن ترکم)، ولی کاش تو ایران فرهنگستان ترکی هم داشتیم. به‌نظرم واقعاً لازمه. اگه یه روز یه کاره‌ای شدم تو این مملکت، به تأسیسش فکر می‌کنم حتماً.
بعد می‌شینم بر مسند ریاست و می‌شم «تورکی دیلین فرهنگستانین باشی» (رئیس رو سر (هِد، کلّه) ترجمه کردم ولی نمی‌دونم فرهنگستان ترکیش چی میشه). بعد در اولین جلسهٔ شورا برای کلمهٔ فرهنگستان معادل ترکی پیدا می‌کنم. آرزو هم بر جوانان عیب نیست اصلاً.

ده. این پستو ششِ شهریور گذاشتم:

امروز ششِ شش، تولد استاد شمارهٔ ششه. یکی از کارهای موردعلاقهٔ من شماره گذاشتن روی پدیده‌های پیرامونمه. اگه از یه چیزی چند تا داشته باشم می‌شمرم و بر اساس قدمت، رنگ و فرکانس، ابعداد و هر ویژگی قابل اندازه‌گیری، شماره‌گذاری می‌کنم. این‌جوری چینش و دسترسی بهشون و بازیابیشون تو ذهنم راحت‌تر و سریع‌تر صورت می‌گیره. و به‌نظرم دیرتر تو حافظه‌م گم میشن. این سیاست رو حتی روی بعضی از دوستام که هم‌نام هستن هم پیاده کردم. مثل بهارهٔ ۶، مطهرهٔ ۲، امید ۲. اینا حتی خودشونم خودشونو به این اسم معرفی می‌کنن. در همین راستا، توی دورهٔ ارشدم استادهامو هم به‌ترتیبی که باهاشون درس داشتم شماره‌گذاری کردم. به‌عنوان مثال، اولین درس اولین روز دورهٔ ارشدم زبان عربی بود و استاد اون درس استاد شمارهٔ یک من شد. و آخرین درس آخرین روز ترم آخر هم فرهنگ‌نویسی بود که استاد اون درس میشه استاد شمارهٔ ۱۷. این‌جوری هم اون نظم ذهنی حاصل میشه، هم وقتی دارم بابت رفتارهای عجیب استاد شمارهٔ ۴ غر می‌زنم کسی نمی‌فهمه کدوم استاد مدّنظرمه. هویتش محفوظ می‌مونه در واقع. با دکتر دبیرمقدم (که امروز تولدشه) ترم دوم نحو داشتیم و ایشون ششمین استادی بود که سر کلاسش می‌نشستم. بعد از گذشت چهار پنج سال، هنوز این شماره‌ها یادمه و حتی موقع حرف زدن با هم‌کلاسیام هم استفاده می‌کنم گاهی. به این صورت که اگه اسم یه استادی یادم بره، شماره‌ش یادم نمی‌ره و هی می‌گم بابا همون استاد شمارهٔ یازده دیگه. همون که یازدهمین درسو باهاش داشتیم. در ادامه بازم از محاسن این رویکرد می‌گم بهتون.


یازده. این پست رو هم مهر پارسال گذاشتم:

سال ۹۵، یه بار سر کلاس استاد شمارهٔ ۳ بحث اعداد شد. گفتم چه کاریه برای لایه‌های جوّ زمین اسم می‌سازیم و اتمسفر و تروپوسفر و استراتوسفر و مزوسفر و ترموسفر و اگزوسفر صداشون می‌کنیم و بعد میایم معادل‌سازی می‌کنیم و گشت‌سپهر و پوشن‌سپهر و هواسپهر و میان‌سپهر و گرماسپهر و فلان‌سپهر و بهمان‌سپهر و بیسارسپهر می‌گیم بهشون؟ مگه به‌ترتیب ارتفاع نیستن اینا؟ خب بهشون بگیم سپهر اول، سپهر دوم، سپهر سوم و تا هر چند تا که هست. انگلیسیشم اول و دوم و سوم و تا هر ارتفاعی که هست باشه. بعد وقتی دیدم برای انواع باد، معادل‌های نرم‌وزه و نسیم سبک و نسیم ملایم و نسیم نیم‌تند و نسیم تند و تندباد شدید و تندباد کامل و توفان سخت و توفند داریم دیگه قاتی کردم که واقعاً چرا؟ انگلیسیشم همین الفاظ و عبارات بود. چرا دانشمندان نمیان برحسب سرعتشون بگن بادِ فلان واحد در مقیاس فلان؟ چرا این همه اسم می‌سازید آخه؟ والا اگه به من باشه که وسایل خونه رو هم با آدمای توش شماره‌گذاری می‌کنم و مثلاً این میشه بخشی از مکالمهٔ روزانهٔ ده سال بعدِ من که برای ناهار خورشت شمارهٔ ۱۴ درست کنم یا ۱۸؟ فردا ۱۷۳ اینا قراره بیانا. ۶ ممیز ۷ بهم نمیاد. بعد در حالی که دارم نمرات بچه‌هامو بررسی می‌کنم غر می‌زنم که دقت شود و خیلی خوب هم شد نمره؟ و صدای چهارمی از دوردست‌ها میاد که من شمارهٔ ۲ دارم! 

قرار بود یه مقاله بنویسیم در راستای کاربرد اعداد در واژه‌سازی و چارچوبشو نوشتم و چهار سال نرفتم سراغش. ینی نه حسش بود نه فرصتش. این هفته گفتم برم جمعش کنم. فرهنگ واژه‌های مصوب رو بررسی می‌کردم ببینم تو چه واژه‌هایی عدد به‌کار رفته و الگوهاشو دربیارم. رسیدم به این صفحه و کلی ذوق کردم از دیدن این اعداد. الان از اینکه ایدهٔ من صد سال پیش دزدیده شده غمگینم، ولی همین که وقتی هوا توفانیه می‌تونم بگم هوا عدد بوفورت ۹ هست بسی بسیار راضی‌ام از دانشمندان.

تصویر: صفحهٔ ۲۳۸ فرهنگ واژه‌های مصوب فرهنگستان، چاپ ۱۳۸۷

پ.ن۱: انقدرام البته دیوونه نیستم. یه کم پیازداغ این طرز تفکرمو بیشتر کردم که رویکردم قابل‌درک بشه براتون.

پ.ن۲: ولی جدی با آدرسامون مشکل دارم. آدرس باید این‌جوری باشه: خیابان پانزدهم شرقی، کوچهٔ دوم، پلاک ۱۷، طبقهٔ ۷، واحد ۴. نه که بزرگراه آیت‌الله صدر آملی، خیابان میرزا کوچک خان جنگلی، بعد از فلکهٔ انصارالمجاهدین، نرسیده به بانک قوامین، جنب مسجد بلال حبشی، کوچهٔ شهید صیف‌الدین خواجه انصاری (حاج شیح صفی‌الدین سابق)، جنب سوپرمارکت سرداران، بن‌بست آزادی، ساختمان مارلیک، پلاک ۱۲+۱، منزل حاج کمال عین‌آبادی.



+ برم یه چایی دیگه بریزم بخورم بعد بیام عکسا رو آپلود کنم :| البته برای سه‌چهارتاش نیازی به عکس نیست و اون موقع هم به‌اصرار اینستا یه عکسی گذاشته بودم پای نوشته. 

+ حتی کپی پیست کردن چیزی که قبلاً نوشتمم توان‌فرساست. با این وضعیت من چجوری قراره مقاله بنویسم این ترم؟

+ روم به دیوار ولی اون مقالهٔ عدد رو بعد چهار پنج سال هنوز جمع‌بندی نکردم :|

۵ نظر ۳۱ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۲:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۴۷- غیرمنتظره‌ها

سه شنبه, ۳ فروردين ۱۴۰۰، ۰۳:۰۳ ق.ظ

یک. بین صدها پیام تبریک عیدی که این چند روز برام فرستادن، غیرمنتظره‌ترینشون پیام دوست مصریم بود. پیام فرستاده بود که «سال نو مبارک امیدوارم سالی سرشار از شادی و موفقیت باشد». جواب ثابتم برای همه «ممنونم، همچنین برای تو یا شما. ایشالا امسال کلی خبر خوب از همدیگه بشنویم» بود. داشتم همینو می‌نوشتم که دیدم مفهوم واژۀ امسال (سال جدید) برای من و اون فرق می‌کنه. پاک کردم و نوشتم ممنونم فاطمه جان. پیام تبریکت برام غیرمنتظره بود. اصلاً انتظارشو نداشتم. هم غافلگیر شدم و هم بسیار خوشحال. فکر نمی‌کردم خبر داشته باشی که نوروزه و منو یادت باشه.

دو. در واپسین ساعت سال داشتم بلوزمو عوض می‌کردم که متوجه یه بریدگی واقع در ضلع جنوبی حلقومم شدم. یه جایی ده سانت پایین‌تر از چونه. یه بریدگی افقی به طول شش سانتی‌متر که هر چی فکر می‌کنم چرا و چجوری ایجاد شده به نتیجه نمی‌رسم. سناریوهای مختلفی رو بررسی کردم، جاهای تیز خونه رو بررسی کردم، نه ناخنام بلنده نه لباسم زیپ داشت نه گردن‌بند گردنم بود. جهتشم از چپ به راسته. ینی نقطهٔ شروعش سمت چپ بوده و کشیده شده سمت راست. اگه کار خودم باشه احتمالاً با دست راستم این بریدگی رو ایجاد کردم که با توجه به چپ‌دست بودنم بعیده.

سه. من هنوز نفهمیدم اون ۳۰۰ تومن از کجا به حسابم واریز شده. گمانه‌هایی هست مبنی بر اینکه سود سهام عدالته. که از اونجایی که آمار گرفتم و بقیه ۹۰ تومن گرفتن، بعیده اون باشه. هدیهٔ ورود از طرف دانشگاه هم نمی‌تونه باشه چون بقیه همچین پولی نگرفتن. ولی اون ۱۱۰ دستمزد پوسترها بود. خوبه حداقل اینو فهمیدم.

چهار. یادم نبود که کلاسام دو هفته دیگه شروع میشه. فکر می‌کردم تا آخر فروردین تعطیلم و می‌تونم خودمو برای امتحان و ارائه‌هام آماده کنم. من تا همین چهارشنبۀ هفتۀ پیش کلاس داشتم. حداقل یه ماه باید بخوابم که خستگی از تنم بره. صبح همچین که یادم افتاد دو هفته دیگه کلاس دارم انقدر خورد تو ذوقم که حد نداره.

پنج. دیشب حین کندوکاو کتابخونه‌هامون برای هفت‌سین کتاب یه کتاب هم موسوم به سرباز کوچک امام پیدا کردم که احتمالاً هدیه هست. از وجودش بی‌اطلاع بودم و در واقع نمی‌دونستم داریمش. تعریفشو زیاد شنیدم، ولی صد افسوس که تا صد سال دیگه هم فرصت خوندنشو ندارم. یه کتابم پیدا کردم اسمش سین‌جیم‌های خواستگاریه. هر چقدر از این مدل کتابا بد بگم کم گفتم. هیچ‌جوره با منطقم سازگار نیستن. یادمه یه بار تو شرایطی قرار گرفتم که مجبور شدم با یه خواستگار به‌شکل سنتی حرف بزنم. فرقش با صنعتی اینه که تا چند ساعت قبل از صحبت از وجود چنین مخلوقی بی‌اطلاعی. بعد که رفتن، مامان و بابا پرسیدن یک ساعت و ده دقیقه در مورد چی حرف می‌زدید؟ انتظار داشتن با توجه به احساس مجبورشدگی‌م پنج دقیقه نشده ختم جلسه رو اعلام کنم. گفتم اسم محل کارش فارسی نبود. از قانون فرهنگستان برای برندها و اسامی فارسی شروع کردیم و رسیدیم به ثبت اختراع و مشکلی که دستگاهشون با پیوندهای هیدروژنی آب داشت و دلیلی که داورها به اون دلیل ردش کرده بودن. یه کم هم راجع به راه‌حل مشکل این دستگاه صحبت کردیم و بعد فهمیدیم به درد هم نمی‌خوریم. و تنها ویژگی دلخواهی که از اون ویژگی برخوردار بود این بود که گفت به فارسی مسلط‌ترم و اگه میشه فارسی صحبت کنیم. منم که از خدام بود. هم به این دلیل که خودم هم تسلطم موقع صحبت جدی و علمی! روی فارسی بیشتره و هم اینکه ارتباط کلامی به زبان مادری مستلزم نزدیکی و صمیمیت خاصیه. تو دانشگاه هم با همۀ ترک‌ها ترکی صحبت نمی‌کردم. حالا البته تو دانشگاه چون صحبتا بیشتر علمی بود، بحث تسلط بر واژگان مطرح‌تر بود. خلاصه که بدم میاد از این تیپ کتابا و در سطوح بالاتر، از هر آنچه که رنگ و بوی تجویز میده.

شش. چندتا کتاب مهندسیِ سین‌دار هم داشتم که پیداشون نکردم. سیستم‌های مخابراتی (که سیسمُخ صداش می‌کردیم)، سیگنال و سیستم، سیستم‌های قدرت، ساختار کامپیوتر و میکروپروسسور، سیستم‌های کنترل خطی. گویا همه رو دادم رفته. کِی و به کی، یادم نیست. حالا این وسط یاد مدار مخابراتی افتادم که استادمون نوشته بود. فکر می‌کردم اینو چون استادی که دوستش داشتم نوشته حتماً نگه‌داشتم. ولی اینم پیدا نکردم. یادمه داخل کتاب یادداشت هم می‌نوشتم. اگه مال خودم نبود و امانت گرفته بودم، چرا باید توشو می‌نوشتم؟ گیجم. حس می‌کنم تو سرم الکل و استون و وایتکس ریختن و خاطراتمو شستن. ولی خب یه چیزایی هر چقدرم که مدار مخابراتی باشن و گم و گور بشن، بازم یه روزی یه جایی یادشون می‌افتی و سراغشونو می‌گیری. این خاصیت خاطره‌هاست.

هفت. این دوتا بند پنج و شش منو یاد پستِ «از اَبروی برداشته تا خیابان مظفر» نیکولا انداخت. یه پست قدیمی و البته تخیلی! که فروردین پارسال بازخوانیش کردم برای رادیوبلاگی‌ها. با تَکرار این نکته که پست، تخیلیه و ساخته و پرداختۀ ذهن من نیست و به خدا من بی‌تقصیرم، اگه دلتون خواست بشنوید (یه کم تلخه البته):

رادیوبلاگی‌ها، پست فروردین پارسال

هفت‌ونیم. الان دیدم یه نفر برای پست مذکور کامنت گذاشته که صدا خیلی عالی، متن خیلی ضعیف. جا داره بگم عمو، صدا صدای نخراشیدۀ منه و قلم، قلم زیبای نیکولا. صدای منو با قلم نیکولا مقایسه می‌کنی؟ :| چند نفرم گفتن شادی صدام تلخی پستو کم کرده.

هفت‌وهفتادوپنج‌صدم. ولی نفهمیدم چرا دختر یارو «چقدر شبیه من شده تا مادرش» :| مگه فیلم ترکیه؟ :|

۴ نظر ۰۳ فروردين ۰۰ ، ۰۳:۰۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۱۹- فردا سه‌شنبه نیست

يكشنبه, ۳ اسفند ۱۳۹۹، ۱۱:۵۹ ب.ظ

سه‌شنبه با پریسا قرار داشتم که برم خونه‌شون. البته درستش اینه که بگم قرار دارم که برم خونه‌شون. قرارمون این‌جوری شکل گرفت که صبح پیام داد و گفت سه‌شنبه میای بریم بیرون؟ نپرسیدم برای چی. گفتم شاید برای روز مرد می‌خواد برای شوهرش کادو بگیره. گفتم باشه. چند ساله ازدواج کرده و هر چند وقت یه بار بهم میگه بیا خونه‌مون و من هر بار یه بهونه میارم و نمی‌رم. سالی یه بار همو می‌بینیم. روز تاسوعا، دم در خونۀ مادربزرگ نگار اینا، موقع دادن شله‌زرد و گرفتن آش. چند روز پیش دفاع ارشدش بود. گفت بیا تنها نباشم که یه وقت نت قطع شد و مشکلی برای لپ‌تاپم پیش اومد پیشم باشی. رفتم. اون روز خودمم کلاس داشتم و فرصت نشد زیاد باهم گپ و گفت داشته باشیم. گفت قبل از اینکه ترم جدیدت شروع بشه بازم بیا. درسمم تموم شده و وقتم آزاده. گفتم باشه. پریسا نوۀ عمو و عمۀ باباست. قبل از ازدواج مثل خواهر بودیم. بادکنکای ماشین عروسیشو خودم فوت کردم، باهم آرایشگاه رفتیم، عکاس خصوصی مراسمشون بودم و حالا با اینکه خونه‌شون نزدیک خونۀ ماست و همیشه هم تنهاست و دوست دیگه‌ای جز من نداره نمی‌دونم چرا کم بهش سر می‌زنم. در واقع اصلاً بهش سر نمی‌زنم و زین حیث عذاب وجدان دارم. روز دفاع بهش گفتم لینک جلسه رو بفرست برای دوستات. گفت شمارۀ هیچ کدومو ندارم و با هیچ کدوم از هم‌کلاسیام در ارتباط نیستم. با هیچ کدوم، به معنای واقعی کلمه. گفت ما هیچ کسو نداریم. مثل بعضیا نیستیم که از مصر هم دوست پیدا می‌کنن. منو می‌گفت. و خبر نداشت به‌واسطۀ وبلاگم دیگه از کجاها دوست و رفیق پیدا کردم. پریسا تو هیچ شبکۀ اجتماعی‌ای نیست و تنها راه ارتباطیش با من و استادش ایمیل و پیامک بود. این حجم از تنهایی در مخیّله‌م نمی‌گنجه. قبل از ازدواجش ارتباطمون خیلی خوب بود. هر چی من می‌خریدم اونم می‌خرید. هر کاری می‌کردم اونم می‌کرد. برق خوندنش هم شاید به‌تبعیت از من بود. من یه جورایی الگوش بودم. از یه جایی به بعد راهمون جدا شد. حالا شاید از این می‌ترسم که ظاهر زندگی منو ببینه و یه درصد پشیمون بشه که ازدواج کرده. در مواجهه با دوستای متأهلم اغلب همین حسو دارم. من نسبت به اونا آزادترم و اونا مقیدتر و محدودتر. من هیچ وقت دوست نداشتم جای اونا باشم ولی شاید اونا غبطه بخورن به شرایط من. از این می‌ترسم که فلان درخواستو از شوهرشون بکنن و اونا بگن از وقتی با فلانی که من باشم می‌گردی این حرفا رو می‌زنی. نمی‌خوام سبک زندگی من روی سبک زندگی اونا اثر بذاره. احتمالاً دلیل اینکه یه سری مردا بعد از ازدواج به همسراشون می‌گن با دوستای مجردت قطع رابطه کن همینه. اون روز که برای دفاع رفته بودم خونه‌شون، معیارهای ازدواجمو پرسید. تعارفو گذاشتم کنار و گفتم ببین اگه امروز روز دفاع من بود انتظار داشتم شوهرم یه ساعت مرخصی بگیره و پیشم باشه. یا لااقل لینک جلسۀ دفاع رو بگیره و تو جلسه باشه، یا چه می‌دونم تماس تصویری بگیره و منو ببینه. یاد روز دفاع خودم افتادم که بابا دم در اتاقم وایستاده بود و با ذوق فیلم می‌گرفت و بعدشم با ذوق برای دوستاش تعریف می‌کرد چجوری دفاع کردم. حالا این بنده خدا شوهرش بعد از دفاع زنگ زد بهش، ولی زنگ برای من کافی نیست. برای من کمه. معیار من همراهیه. فرق هست بین خواستگاری که می‌پرسه چه خبر از دانشگاه با خواستگاری که می‌پرسه درس و دانشگاهت کی تموم میشه. معلومه این دومی همراه نیست باهات. و خب با چنین افکار و عقایدی همون بهتر که از جامعۀ متأهلین فاصله بگیرم و بذارم زندگیشونو بکنن :| خلاصه صبح برای یه دورهمی دونفره برنامه ریختیم و قرار شد سه‌شنبه برم خونه‌شون و بعدش بریم بیرون. تولد بابا و روز پدر هم نزدیکه و می‌تونستم با یه تیر دو نشون بزنم و خودمم خرید کنم.

امشب بعدِ شام بلند شدم کیک درست کنم که فردا که می‌رم خونه‌شون ببرم باهم بخوریم. بابا هم با دوستش یه سفر کاری داشت و یه کم بیشتر درست کردم که به بابا و دوستشم بدم. بعد به پریسا پیام دادم که بابا هشت‌ونیم می‌خواد بره بیرون. اون موقع بیداری بگم منم بذاره سر کوچه‌تون؟ با تعجب جواب داد فردا یا سه‌شنبه؟ نگاه به تقویم کردم دیدم ای بابا دو روز مونده تا سه‌شنبه.

عکس و طرز تهیۀ کیکو تو پست بعدی می‌ذارم.

۰۳ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۵۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۱۴- مانندِ چه؟

دوشنبه, ۲۷ بهمن ۱۳۹۹، ۰۶:۱۶ ب.ظ

اگر بخواید به غیرفارسی‌زبانی که فقط مهارت خواندن و نوشتن زبان فارسی رو داره فیلم، سریال، آهنگ، پادکست، برنامۀ تلویزیونی یا رادیویی فارسی پیشنهاد بدید که مهارت شنیداری فارسی امروزیش تقویت بشه چی پیشنهاد می‌دید؟



برای آن صَدیقَتی الجَدیدَة مِنَ القاهِرَة که دیشب پیام داده است «چگونه بهبود مهارت شنیدن می‌توانم» و جلسات آنلاین فارسی را نه کمی و نه بیشتر متوجه می‌شود و در پاسخ به پیشنهادم مبنی بر دیدن فیلم و سریال پرسیده است «خب، مانندِ چه؟».

۱۶ نظر ۲۷ بهمن ۹۹ ، ۱۸:۱۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۷۱- ناکا

سه شنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۹، ۰۶:۰۰ ب.ظ

امروز از صبح دارم از دوستان و آشنایان و اقوام و در و همسایه پیامِ «راسته که میگن فرهنگستان به جای ایدز ناکا رو تصویب کرده» رو به طرق مختلف دریافت می‌کنم. اگر احیاناً شما هم عضو این کانال‌های پرمخاطبی هستید که هر روز یه چیزی رو شایع و شایعه می‌کنن، اگر محتواها و اخبارشون رو دنبال می‌کنید و اگر امروز ناگهان مطلع شده‌اید که معادل فارسی ایدز، ناکا هست و فرهنگستان گفته زین پس به جای ایدز بگید ناکا،

اولاً فرهنگستان هم این روزا مثل سایر اداره‌ها و سازمان‌ها تعطیله و چند ماهه جلسه‌ای تشکیل نشده که چیزی هم تصویب بشه.

ثانیاً توجهتون رو جلب می‌کنم به این تصویر که چاپ سال ۸۷ مصوبات هست. ناکا رو امروز و دیروز نساختن. قدیمیه. ولی رایج نشده، که اگه می‌شد، شما انقدر تعجب نمی‌کردید. برای ایدز همون کلمهٔ ایدز تصویب شده، ولی از اونجایی که خود ایدز با حروف ابتدایی عبارتی که ترجمه‌ش میشه «نشانگان اکتسابی کمبود ایمنی» ساخته شده، فرهنگستان هم پیشنهاد داده که ما هم حروف ابتدایی معادلشو، ینی اون نون و الف و کاف و الف رو بذاریم کنار هم و با سرواژه‌ها ناکا رو بسازیم. در حد پیشنهاد بوده. حالا شما دوست داری استفاده کن، دوست نداری همون ایدز رو بگو. دشواری و قیل و قال نداره که.

از اون دوست مصری‌مون که معروف حضورتون هست هم پرسیدم، گفت ما، هم ایدز می‌گیم هم می‌گیم متلازمة نقص المناعة المکتسب. که ترجمه‌ش میشه همون نشانگان اکتسابی کمبود ایمنی خودمون.


۲۶ نظر ۱۱ آذر ۹۹ ، ۱۸:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۴۵- از هر وری دری ۳

پنجشنبه, ۱ آبان ۱۳۹۹، ۰۸:۰۱ ق.ظ

بیست‌وپنج. یکی از برنامه‌ها یا پلن‌ها این بود که تا سی‌ام دفاع کنم و نتایج دکتری بیاد و من قبول نشم و طبق برنامه و قرارمون این وبلاگ توی پست ۱۴۴۴ که عدد موردعلاقه‌م هم هست متوقف بشه و فصل چهارو تموم کنیم بریم پی کارمون. ولی من هنوز دفاع نکردم و نتایج هم هنوز اعلام نشده. پس مجبوریم دری‌وریامونو ادامه بدیم. دیگه این نتایج چه امروز اعلام بشه چه فردا، من پستشو زودتر از شنبه عصر نمی‌تونم بذارم. چون که شنبه ظهر دفاع دارم ‌و باید خودمو برای اون آماده کنم.

بیست‌وشش. سه‌شنبه آقای «از جمله» دفاع کرد و چهارشنبه هم قرار بود آقای ه. دفاع کنه. روز دفاع من هنوز مشخص نشده بود. آقای از جمله نه اسمش از جمله هست نه فامیلیش و نه تکیه‌کلامش. از جمله رمزیه که من و یکی از دوستام بین خودمون گذاشتیم و این آقا رو از جمله خطاب می‌کنیم تو صحبتامون. بنده خدا خودشم خبر نداره از جمله‌ست. ساعت سه قرار بود شروع بشه ولی تا سه‌ونیم درگیر قطع و وصلی صوت و تصویر بودن. نمی‌دونم چه اصراری بود همه صوت و تصویرشونو به اشتراک بذارن که تداخل پیش بیاد. داورش استاد شمارۀ ۱۷ بود و استاد راهنما و مشاورش دو تا استاد باتجربه بودن که روزی روزگاری استاد همین داور جوان بودن. داور ابتدا عذرخواهی کرد که کار استاداشو داره داوری می‌کنه و سپس به‌مدت یک ساعت دانشجو رو با خاک یکسان کرد. چون اون دو استاد باتجربه استاد من نبودن شمارۀ مخصوص ندارن، ولی یکیشون یکی دو سال جای استاد شمارۀ چهار ما تدریس کرد و می‌تونیم چهارپریم صداش کنیم. استاد داور، همۀ یک ساعتی که در اخیارش قرار داده بودن رو ایراد گرفت و وقتش تموم شد و کلی ایراد دیگه هم موند که بهش گفتن رو کاغذ بنویس بده. و البته که کار از جمله ایراد زیادی داشت. بچه‌ها می‌گفتن دلمون خنک شد ولی راستش من دلم سوخت. بالاخره زحمت کشیده بود. هر چند برخورد خودشم یه‌جوری بود که جای دلسوزی نداشت. ایراداتشو قبول نمی‌کرد و می‌گفت همینی که من می‌گم درسته. برخورد داور هم طوری بود که از همون اول شمشیرشو از رو بسته بود و همه‌مون وحشت کرده بودیم. من که به‌شخصه استرس وجودمو گرفته بود و شبش کابوس می‌دیدم که روز دفاع منم این‌جوری میشه. آقای ه. هم که قرار بود فردای اون روز دفاع کنه فکر کنم از شدت افت فشار و نبض و ضربان بیهوش شده بود :))

بیست‌وهفت. با مامان و بابا باهم نشسته بودیم دفاع از جمله رو می‌دیدیم. انگار مثلاً فوتباله :)) بابام هی می‌گفت یاد بگیر، وقتی این سؤالو ازت پرسیدن این‌جوری نگو یا اون‌جوری بگو. بعد راجع به سن و سال و کاروبار افراد صحبت می‌کردیم. یه جا به مامانم گفتم این خانومو می‌بینی؟ پنجاه سالشه ولی ببین چه خوب مونده. انگار بیست‌وچندساله‌ست. مامانم اومد نزدیک‌تر و با دقت بیشتری نگاش کرد. در ادامه افزودم مجرده. گفت خب پس! چون ازدواج نکرده انقدر خوب مونده. بعد یه لحظه قلبم اومد تو دهنم و میکروفنمو چک کردم و دیدم خدا رو شکر خاموشه :)) البته الان که فکرشو می‌کنم می‌بینم هیچ کدوم ترکی بلد نبودن بفهمن چی می‌گیم :|

بیست‌وهشت. این عکس جلسۀ دفاع از جمله‌ست. اون فایل ورد فایل کلیدواژه‌های وبلاگمه که دارن به پست تبدیل می‌شن. این پایینم دارم تندتند اسکرین‌شات می‌گیرم ذخیره می‌کنم. وبلاگم هم اون بالا بازه صفحه‌ش. اون اکسلم یه سری سؤاله که جوابشون یه عدده و مجموع اون اعداد، رمز پست نتایج کنکور دکترا خواهد بود. داشتم براتون سؤال طراحی می‌کردم و مجموع اعدادو با اکسل حساب می‌کردم! مثلاً یکی از سؤالا اینه که در عرض سالن جلسۀ کنکور چند ردیف صندلی چیده شده بود؟ امتحانتون کتاب‌بازه و می‌تونید با مراجعه به پست‌های همین صفحۀ نخست تقلب کنید. حالا اگه تو این دو ماه درساتونو خوب خونده باشید و یاد گرفته باشید! نیازی به تقلب ندارید و سریع می‌گید ۱۶ تا صندلی در طول سالن بود و ۹ تا در عرض سالن. اگه معمولی خونده باشید لااقل یادتون میاد که تو پست ۱۴۲۶ به این موضوع اشاره کرده بودم. اگرم درساتونو نخونده باشید و حوصلۀ حل معما نداشته باشید که هیچی دیگه. رمزو از دست می‌دید و نمی‌فهمید من بالاخره قبول شدم یا نه :))



بیست‌ونه. یه کم بعد از تموم شدن دفاع از جمله، از آموزش باهام تماس گرفتن که صدا و تصویر و نمایش اسلاید منو تست کنن. با اینکه پشت لپ‌تاپ بودم ولی به‌لحاظ پوشش آمادگی نداشتم. مسئول آموزش گفت تا برم برای خودم یه چایی بریزم شما میکروفنو آماده کن از طریق لپ‌تاپ چک کنیم و تلفنو قطع کرد. منم سریع یه روسری انداختم رو سرم و یه مانتو پوشیدم و نشستم پشت لپ‌تاپ و همه چی خوب بود و مشکلی نبود. گفت دفاع شما هم شنبه ساعت ۲ هست. خبر دارید؟ گفتم نه والا. خبر نداشتم؛ ولی همین الانم بگید حاضرم ارائه بدم.

سی. راجع به دفاع آقای ه. تو این چند ماه با آقای ه. کلی صحبت کرده بودم و استاد راهنماش هم تو کلاس‌های دوشنبه صبح که من اونجا مستمع‌آزادم هی راجع به پایان‌نامۀ ایشون صحبت می‌کرد. از اونجایی که استاد راهنمای ایشون استاد داور من بود و استاد مشاورش استاد مشاور من بود و استاد داورش هم همسر استاد مشاورمون بود، شدیداً مشتاق بودم حضور داشته باشم و ببینم چجوری بحث می‌کنن باهم، ولی به‌طرز عجیبی چهارشنبه به‌کل فراموش کردم ایشون دفاع دارن. صبح تا ظهر پای گوشی بودم و تو وبلاگ‌ها و اینستا ول می‌چرخیدم و جالبه دلیل این علافیم این بود که از قبل این وقت رو خالی کرده بودم بشینم پای دفاع ایشون، ولی چون فراموش کرده بودم قضیۀ دفاع رو، دیگه کار خاصی هم برای انجام دادن نداشتم. عمیقاً ناراحت شدم که جلسهٔ دفاعشو از دست دادم. از دفاع از جمله کلی اسکرین شات یادگاری گرفته بودم و از این جلسه هم می‌خواستم بگیرم ولی نشد. جلسه ضبط هم نشده بود. جالبه وقتی افسوسمو بیان کردم، آقای ه. تعجب کرد که شما که بودین!. حالا نمی‌دونم از شدت استرس توهم زده و فکر کرده منم هستم یا یکی به اسم من وارد شده یا از روز قبلش تو حافظۀ سیستم مونده. یاد اینایی می‌افتم که قصد زیارت رفتن داشتن و نمیشه و نمی‌رن و دوستاشون میان می‌گن اونجا تو سفر به چشممون می‌خوردی و می‌دیدیمت. 

سی‌ونیم. برای من سؤال بود، شاید برای شما هم سؤال باشه که آیا استاد داور و مشاور که زن و شوهر بودن باهم بودن؟ که از دوستان پرسیدم و گفتن هر کدوم تو محل کار خودشون بودن. جدا از هم.

سی‌ویک. وقتی آقای ه. داشت دفاع می‌کرد، من داشتم سؤالات فاطمه من القاهره رو جواب می‌دادم و تندتند استوری می‌کردم تو صفحۀ هم‌کلاسیا. استوریای دیروزم:



سی‌ویک‌ونیم. لینک استوری بالا رو تو کانال مستانه دیدم و خودم نخریدم ببینم چجوریه. لازم نداشتم که بخرم. من از ابتدای ظهور کرونا تا این لحظه فقط دو تا ماسک استفاده کردم. چون که تو این مدت سه چهار بار بیشتر از خونه بیرون نرفتم و همون سه چهار بارم از این ماسکای پارچه‌ای مشکی که قابل‌شست‌وشو هستن استفاده کردم. تو عکس روز کنکورمم بود. یه بارم بیرون یادم افتاد ماسک نزدم که یه دونه از این یه‌بارمصرفا گرفتم.

سی‌ودو. برای پست قبلی، در ابتدا عنوان «یه روزایی حس می‌کنم پشت من، همه شهر می‌گرده دنبال تو» رو انتخاب کرده بودم که آخر پستم بگم عنوان بخشی از آهنگ نابرده‌رنج خواجه‌امیری. این عنوان به محتوا و کامنت‌های موجود در تصویر دوم هم میومد. ولی روضه‌ش زیادی باز بود و منصرف شدم. چند باری گذاشتم و برداشتم و گذاشتم و تصمیم نهاییم این شد که نذارم این عنوانو. یه عنوان دیگه گذاشتم. اینو گفتم که بدونید چقدر حضور مخاطب اثر داره روی انتخاب عنوان و عکس و موضوع پست و تک‌تک کلماتم.

۰۱ آبان ۹۹ ، ۰۸:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۴۲- از هر وری دری ۱

دوشنبه, ۲۸ مهر ۱۳۹۹، ۰۷:۲۸ ق.ظ

صفر. آیا می‌دانید افرادی که توی هر پست ازشون اسم می‌برم پای همون پست برچسب می‌خورن و اگر روی عنوان پست‌ها کلیک کنید به برچسب‌ها و از اون طریق به پست‌های مرتبط با اون افراد می‌رسید؟

یک. آیا می‌دانید کلمه یا جملات قرمزرنگ داخل متن ارجاع به عکس یا پست هستند و اگه یه روز بخوام ازتون امتحان بگیرم از اون قسمت‌ها هم سؤال میاد؟

دو. آیا می‌دانید پست‌های جالب و مفید دیگران رو می‌ذارم تو ستون سمت چپ، تو قسمت بازنشر؟ یادم باشه راجع به اون مقالۀ پیرسون یه پست مجزا بذارم بعداً.

سه. آیا می‌دانید کنار پیام‌هایی که با نام کاربری بیان برای دیگران می‌فرستید یه چراغ هست که اگر زرد باشه یعنی پیامتون هنوز خونده نشده؟ البته گیرنده می‌تونه این امکان رو برداره و شما نفهمید پیامتون خونده شده یا نه. ولی من این امکان رو برنداشتم که مطمئن باشید از شهریور تا حالا به پنل اون وبلاگی که پیام‌هاتونو اونجا می‌ذارید مراجعه نکردم و الان حتی نمی‌دونم چند تا پیام اونجا دارم. فکر نکنید می‌خونم و جواب نمی‌دم یا می‌خونم و فرق می‌ذارم بینتون و به بعضیا جواب می‌دم. چراغ همۀ پیام‌های دریافتیم روشنه.

چهار. آیا می‌دانید امروز ساعت ۱۹ به وقت ایران! قراره محمود همسر ماری جوانا (هر دو از بلاگرای قدیمی هستند) توی شبکهٔ ۴ (برنامهٔ چرخ) راجع به تحولات دنیای برنامه‌نویسی در ده سال اخیر صحبت کنه؟

پنج. آیا می‌دانید امروز آخرین دوشنبۀ ماهه و همراه اولی‌ها اگر کد ستاره ۱۰۰ ستاره ۶۴ مربع رو بزنند اینترنت هدیه می‌گیرند؟

پنج‌ونیم. آیا می‌دانید معتادها هم می‌گیرند؟

شش. آیا می‌دانید ایرانسل تو اپش (اپ ایرانسل من) یه قسمتی داره که از اونجا می‌تونید تعرفۀ آزاد اینترنت رو غیرفعال کنید و وقتی بستۀ اینترنتی ندارید و دادۀ همراهتون بازه روی قبضتون هزینۀ آزاد نیاد یا از اعتبارتون کم نشه؟ همراه اول این امکان رو نداشت. چند روز پیش اپش (اپ همراه من) رو به‌روزرسانی کردم و دیدم به بخش خدماتش قطع تعرفۀ آزادو اضافه کرده. اگه اپشو ندارید با کد ستاره ۱۰۰ ستاره ۱۱۳ مربع هم می‌تونید غیرفعالش کنید. اینترنت با تعرفۀ آزاد هر گیگش نزدیک شصت‌هزار تومنه. توصیه می‌کنم غیرفعالش کنید. حالا اگه یه وقت پیش اومد که چند ثانیه در حد چک کردن یه پیام یا سایت اینترنت لازم داشتید، بازم به‌صرفه‌تر هست که اینترنت ساعتی بگیرید و بدون بسته از تعرفۀ آزاد استفاده نکنید. کد اینترنت ساعتی ستاره ۱۲۱ ستاره ۲ مربعه. 

شش‌ونیم. چرا این اپراتورا منو استخدام نمی‌کنن؟ این همه تبلیغات و پشتیبانی می‌کنم براشون، لااقل یه چند ماه مکالمۀ رایگانی اینترنتی چیزی بدن بهم :|

هفت. اون روز که آقای شجریان فوت کرد، اومدم سراغ فولدر ۱۳ گیگابایتیِ آهنگ‌هام ببینم چی دارم ازش. از ۲۳۷۹ تا آهنگی که داشتم هفت‌تاش متعلق به ایشون بود.

هشت. پایان‌نامه‌مو که پست کرده بودم یادتونه؟ با کد رهگیری که پست داده بود هر چند ساعت یه بار چک می‌کردم ببینم کجاست. پستچی چند بار برده تحویل بده و نبودن. انقدر عصبانی بودم که اسکرین‌شات رفت‌وآمد پستچی رو فرستادم برای معاون آموزش و منشی معاون آموزش. هیچی هم ننوشتم زیر عکس. چون که عصبانی بودم و حرفی برای گفتن نداشتم. قبل از پرینت چندین بار بهشون گفته بودم که دانشگاه‌ها تعطیله و چه لزومی داره من پرینت کنم براتون بفرستم. ایمیل کرده بودم براشون که ایمیل کنن برای داور که زمان رو از دست ندیم و داور پی‌دی‌افشو بخونه. اصراااااااااار داشتن که نه، روالش اینه پرینت کنی سیمی کنی بفرستی برامون که بفرستیم برای داور و داور از روی کاغذ بخونه. بفرما. حالا بفرستید برای داور تماشا کنیم. خب صد بار به رَوش سنتی عمل کردی و دیدی ثمرش را. ایمیل چه بدی داشت که یک بار نکردی؟ اصلاً چرا پستچی بسته رو نداده به نگهبان؟ یا شاید خواسته بده و نگهبان نبوده. خب چرا نبوده؟ چرا به شمارۀ همراه مسئول آموزش که روی پاکت بود زنگ نزده؟ اگه زنگ زده چرا جواب نداده؟ و همچنان اون سؤال اصلی که چه اصراری بود پرینت کنم بفرستم وقتی پدیده‌ای نه‌چندان نوظهور به نام ایمیل وجود داره؟

هشت‌ونیم. اسم نامه‌رسان تو این دو بار مراجعه یکی بود. بعد موندم چجوری تو هردوشون، هم تو نوبت صبح هم تو نوبت ظهر نوشته مراجعه برای بار اول.

نه. همون‌طور که پیش‌بینی کرده بودم در اولین جلسۀ آنلاینِ اون طرحی که تو پستِ مانتوسبز شال‌نارنجی خدمتتون عرض کرده بودم، رئیس جلسه که مجری طرح باشه پس از ذخیرۀ شماره‌هامون تو گوشیش، قبل از اینکه جلسه تموم بشه با همون شمارۀ پنج سال و پنج ماه پیشش اومد تلگرام و ابراز شگفتی کرد.

ده. چند روز پیش این عکسو استوری کرده بودم تو صفحۀ اینستایی که هم‌کلاسیا هستن. سؤالا رو از چند نفر پرسیدم، ولی یا بلد نبودن، یا یادشون رفته بود، یا فقط یکی‌دوتاشو مطمئن بودن. یکیشونم پیاممو دید و جواب نداد. اولین بارشم نیست بی‌جواب می‌ذاره پیاممو. یه بار بهم گفت تو وقت غیراداری ازم سؤال نپرس :| چون کارمنده برخوردشم با ما کارمندیه. انگار نه انگار خودش نصف شب زنگ می‌زد که براش جزوه بفرستم. اگه می‌دونستم یه همچین خاصیتی داره منم تو ساعات غیراداری جواب تلفناشو نمی‌دادم. خب آدم هر موقع بخواد می‌تونه پیامشو بفرسته، ولی شما هر موقع تونستی جواب بده. سؤال دوستانه که وقت اداری و غیراداری نداره. زنگ که نمی‌زنم بگی مصدع اوقاتت شدم. این همون بزرگواریه که اسم پایان‌نامه‌شو نگفت بهش ارجاع بدم. انقدر رفتارش عجیب و غریب و نامأنوسه که بعضی وقتا تصمیم می‌گیرم منم همین رویه رو در رابطه باهاش داشته باشم تا بفهمه چه حسی نسبت به رفتارها و کردارهاش دارم، ولی هر بار به خودم می‌گم ولش کن، قرار نیست شخصیت خودمو به‌خاطر شخصیت بقیه ببرم زیر سؤال. تو خودت باش.

ده‌ونیم. اینم برای اونایی که تخصصشون تو این حوزه‌ست و مشتاقن بدونن چه جوابی به سؤالات این دوستمون دادم. قبل از اینکه براش بفرستم فرستادم برای استادم که چک کنه که اشتباه راهنمایی نکنم.

ده‌وهفتادوپنج‌صدم. بهش بگم این «را» رو بعد از «دست شما» نگه؟ یا مهم نیست؟ :| همیشه با «را» میگه.

یازده. ما برای خرید خوراکی (قاقالی‌لی) خانوادگی می‌ریم و هر کی مستقل از بقیه خوراکی موردعلاقه‌شو به‌صورت انبوه! برمی‌داره و بعد میاریم تو خونه باهم به اشتراک می‌ذاریم. مثلاً من کلی هیس برمی‌دارم و میام از هیس‌هام به بقیه می‌دم و بقیه هم از خوراکیاشون به من می‌دن. صبح یادم افتاد داداشم یه بسته رنگارنگ برداشته بود که بازش نکرد ازش بهمون بده. ما هم یادمون رفت بگیریم. سریع پیام گذاشتم تو گروه خانوادگی و مطالباتم رو مطرح کردم.

دوازده. یه خوراکی جدید کشف کردم به اسم فوندو. محصول شرکت آیدینه. مزه‌ش شبیه بیسکویتای شیرین عسله که دو تا بیسکویت شکلاتیه و بینشون مارشمالوی سفیده. اینم تقریباً همونه ولی خوشگل‌تر و جذاب‌تره به‌نظرم. یه وقت یه جایی دیدینش بخرین. قیمت امروزش پنج‌هزاره :|

دوازده‌ونیم. اپراتورا که استخدامم نکردن؛ لااقل شیرین عسل و آیدین چند تا از محصولاتشونو به‌عنوان دستمزد تبلیغاتی که براشون می‌کنم، یک سال به‌صورت مفتکی بدن بهم.

سیزده. چهار تا بیسکوتارت قلبی نیکا برداشتم. مامانم میگه اینا رو بده من نگه‌دارم هر موقع قهر کردین از زیر در بفرستم تو اتاقتون آشتی کنین (در صورتی که ایران زندگی نمی‌کنید یا آنتنتون این‌ورو نمی‌گیره و متوجه نشدید چی می‌گم کلیک کنید).

چهارده. داشتم بیسکویت مادر می‌خوردم. بابا بیسکویتا رو ازم گرفته میگه به‌به، دختر گلم! برو اون جلو نشون بده به بابا چقدر قوی شدی و چی بلدی (در صورتی که ایران زندگی نمی‌کنید یا آنتنتون این‌ورو نمی‌گیره و متوجه نشدید چی می‌گم کلیک کنید). و همۀ بیسکویتامو خورد.

پانزده. یه فایل ورد دارم که توش کلی کلیدواژه نوشتم که بعداً پست بنویسیم در موردشون. دیروز داشتم مرتبشون می‌کردم. اولویت‌بندی کردم و غیرمفیدها و بی‌اهمیت‌ها رو پاک کردم و یه سریا رو گذاشتم تو فوریت! که همین روزا در موردشون بنویسم. یه کلیدواژه هم داشتم با عنوان «فارسی حرف زدن خ». حالا هر چی فکر می‌کنم این خ کی بوده و من راجع به کی قرار بود پست بذارم هیچی یادم نمیاد :| خانم بوده، آقا بوده، خ اسم کوچیکش بوده، فامیلیش بوده، هیچی یادم نیست. یکی هم نیست بگه آخه مگه مجبوری رمزی بنویسی کلیدواژه‌هاتو :|

شانزده. بی‌صبرانه منتظر نتایج دکترام. تو دلم دارن رخت می‌شورن. کاش نتایجو آخر پاییز یا حتی آخر سال اعلام کنن. یا اصلاً اعلام نکنن هیچ وقت. هر چی به لحظۀ اعلام نتایج نزدیک‌تر می‌شیم استرسم بیشتر میشه. مگه قرار نبود نتیجه مهم نباشه برام؟

۲۸ مهر ۹۹ ، ۰۷:۲۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۳۹- اللّهُمَّ بیربیر

جمعه, ۲۵ مهر ۱۳۹۹، ۰۷:۲۵ ق.ظ

پریسا اومده بود تو نوشتن پایان‌نامه‌ش کمکش کنم. روز اول پسرشو گذاشت خونۀ مامانش ولی روز دوم با خودش آورد. نسبت به دو سال پیش آروم‌تر شده بود، ولی وقتی شمارۀ یک یا دو داشت، نمی‌گفت و مثل اینکه عادت داره بره بشینه روی مبل کارشو انجام بده. قبلاً لااقل خیالمون راحت بود پوشک داره، الان ولی باید نیمی از تمرکزمونو می‌ذاشتیم روی این موضوع که اگه رفت نشست جایی، سریع ازش بپرسیم جیش داری؟ که البته موفق هم نبودیم و هم روز قبل و هم اون روز، کار خودشو کرد. چند وقت پیشم گوشی پریسا رو به رادیکال شصت‌وسه قسمت نامساوی تقسیم کرده بود و گوشۀ لپ‌تاپشم شکونده بود. نصف اون نصفهٔ تمرکز باقی‌مانده‌مونم باید می‌ذاشتیم روی مراقبت از گوشی و لپ‌تاپ که وی نشکندشون؛ و با اندک تمرکزی که برامون مونده بود روی انتقال توأم بی‌سیم توان و اطلاعات با استفاده از مدولاسیون شاخص‌ها کار می‌کردیم. دورۀ کارشناسی رشتۀ هردومون برق بود. ولی الان پریسا ارشد مخابرات سیستمه و گرایش کارشناسی من الکترونیک بود. لذا سردرنمیاوردم چی کار می‌خواد بکنه. از آموزش نیم‌فاصله شروع کردم. بدین صورت که گفتم فایلتو ری‌نیم! کن و به جای پایان نامه بنویس پایان‌نامه. گفت چجوری؟ گفتم پایان رو که نوشتی، بعدش شیفت و کنترل و ۲ رو باهم بگیر و رها کن. بعدش نامه رو تایپ کن. زود یاد گرفت. قواعدشم گفتم. اینکه کجاها باید نیم‌فاصله بزنیم و کجاها فاصله. می‌گفتم خودت خط‌به‌خط بخون و هر جا رو حس کردی باید ویرایش کنم بگو. بعدشم عنوان‌ها و زیرعنوان‌ها و شکل‌ها و جدول‌ها و فهرست‌ها و منابع و فونت‌ها و سایزها رو درست کردیم. دوست ندارم لقمۀ آماده بذارم دهن کسی. باید خودشم یاد می‌گرفت. و یاد می‌گرفت. عصر با استادراهنماش جلسۀ آنلاین داشت. یکی از گوشیای هندزفری تو گوش من بود و دیگری تو گوش پریسا. همین‌جوری که استادش داشت ایرادات کارشو می‌گفت، منم تندتند رو کاغذ می‌نوشتم بگو چشم، بگو انجام دادم این قسمتو، بگو ایشالا تا آخر هفته، بپرس فلان چیزو کجا بنویسم؟ فلان چیزم بگو، بهمان چیزم بپرس. استادش گیر داده بود که این موج‌های تک‌حامله و چندحامله چیه نوشتی و به جای حامله بنویس حامل. چون که حامله صورت قشنگی نداره. متوجه نبود که «ه» توی تک‌حامله پسوند صفت‌سازه و موج رو توصیف می‌کنه. روی کاغذ برای پریسا نوشتم بگو چشم. بعداً همۀ حامله‌ها رو سلکت کردم جاشون حاملی رو ریپلیس کردم شد موج‌های تک‌حاملی و چندحاملی. هر چند که مصوب فرهنگستان با همون پسوند «ه» هست نه «ی». تو اون شرایط رقت‌انگیز که نودوهشت ممیز دو دهم درصد حواس هردومون به بچه بود، گوشیمم دستم بود و داشتم به سؤال‌های زبان‌شناسی فاطمه مِنَ القاهره! جواب می‌دادم. سؤالاش هر سری سخت‌تر از سری قبل میشه. به‌اندازۀ همۀ کوئیزایی که استادامون نگرفتن هر روز داره ازم کوئیز پیشرفته می‌گیره. سعی می‌کنم وقتی نمی‌دونم نگم نمی‌دونم و جواب سؤالشو از زیر سنگ هم شده پیدا کنم. هر چیزی رو هم که شک داشته باشم تو گروه ارشدمون مطرح می‌کنم یا از هم‌کلاسیای سابقم یا از سال‌پایینیا می‌پرسم که مطمئن بشم و درست راهنماییش کنم. همین‌جوری که گوشم با استادراهنمای پریسا بود و چشمم توی تلگرام، هم‌اتاقی دورۀ کارشناسیم از واتساپ پیام داد بهم. راجع به ویرایش یه کتاب مدیریتی مشورت می‌خواست. بعد از رایزنی، قرار شد ویرایششو من انجام بدم، ولی از اونجایی که تروتمیز و اصولی ترجمه شده بود، انصاف نبود دستمزد کامل ازشون بگیرم. یک‌سوم قیمت معمول رو بهش پیشنهاد دادم. تازه بعدشم گفتم ناشر ممکنه شیوه‌نامۀ مخصوص داشته باشه و هزینه‌ای که می‌کنید هدر بره و بهتره هزینه نکنید. بعد دیدم دوستم چند ساعت پیش پیام داده و شمارۀ استاد شمارۀ ۱۷ رو خواسته. انقدر درگیر بودم که دیر دیده بودم پیامشو. پیام دادم به استادم که ازش اجازه بگیرم بعد شماره‌شو به دوستم بدم. چون آنلاین نبود، پیامک هم زدم بهش. وی ضمن دادن اجازه یه پیشنهاد کاری در راستای کار قبلیمم داد. منم ذیل همون پیامک پیشنهادشو پذیرفتم و گفتم انجامش می‌دم. در ادامه پرسیده بود تاریخ دفاعت مشخص نشد؟ در جوابش، جواب استاد مشاورمو که صبح ازش پرسیده بودم کی قراره دفاع کنم کپی کردم که گفته بود امروز جلسه دارن و تاریخشو قراره تو همین جلسه تعیین کنن. پس از فراغت از بخش پیامک گوشیم، به استاد مشاورم تو واتساپ پیام دادم که نتیجۀ جلسه رو بپرسم. همون موقع ترلو نوتیفیکیشن نظرسنجی زمان جلسۀ پروژۀ اصطلاحات عامیانه رو آورد. با ساعتی که تعیین کرده بودن موافق بودم، و امیدوار بودم کلاس آنلاینی که قبل جلسه دارم طول نکشه و به‌موقع تموم بشه. از منشی آموزش راجع به پرینت و پست سؤال کردم. گفت زنگ بزن جزئیاتو از مسئول آموزش بپرس. عصر شده بود و فکر کردم درست نباشه این موقع زنگ بزنم بهش. جلسۀ پریسا با استادش تموم شده بود و رفته بود لباسای پسرشو بشوره (چون که خرابکاری کرده بود)، و من همچنان داشتم پیام جواب می‌دادم و اینو برای اون می‌فرستادم و اونو برای این.

دیروز قرار بود من برم خونه‌شون و یه کم دیگه هم کار کنیم. به‌قدری خسته بودم که پیام دادم هر محتوایی قراره به کارِت اضافه کنی اضافه کن بعدش ایمیل کن برام همین‌جا درستش کنم. موندم خونه و یه ظهر تا شب در آرامش نشستم پای کار و تمومش کردم.

وقتی بچه رو می‌شست پرسید هنوزم بچه دوست داری؟ گفتم نمی‌دونی چقدر جای هر چهارتاشون خالیه و اگه سه تای اول سه‌قلو باشن فبهالمراد. گفت پس خدایا زودتر برسون باباشونو من قیافهٔ اینو وقتی داره اولی رو می‌شوره و دومی از گشنگی جیغ می‌زنه و سیم هندزفری تو دهنشه و سومی نشسته یه گوشه جزوه‌های مامانشو پاره می‌کنه ببینم. گفتم آمین.

پ.ن: بیربیر یعنی یکی‌یکی. در شرایطی که کلّی کار یهو به آدم محوّل میشه میگن.

۲۵ مهر ۹۹ ، ۰۷:۲۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۳۴- صَدیقَتی الجَدیدَة مِنَ القاهِرَة (۳)

يكشنبه, ۲۰ مهر ۱۳۹۹، ۰۷:۲۰ ق.ظ

صَدیقَتی الجَدیدَة مِنَ القاهِرَة (۲)




+ این مکالمۀ آخری، فقط اونجاش که دارم زورمو می‌زنم کتابی و رسمی بنویسم و وی در پاسخ میگه «باشه».

+ مکالمهٔ آخر، مکالمهٔ دیشبه. پس نتیجه بگیرید خونه نیستم :|

+ منظور از دفتر، جلده.

۲۰ مهر ۹۹ ، ۰۷:۲۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

صَدیقَتی الجَدیدَة مِنَ القاهِرَة (۱)


«سلام علیکم من دانشجوی کارشناسی ارشد زبان فارسی و موضوع رساله ام درباره اصطلاح فارسی و و فرایند های واژه سازی در زبان فارسی است . براینکه پرسم از روش های که فرهنگستان از آن ها برای تولید اصطلاح ها استفاده میکند ، من از شما می پرسم چرا که من گیج می شوم ، در یکی از مقاله ها روش های اشتقاق و ترکیب و آمیزش و وام گیری و نام آوا و گسترش استعاری به نام فرایند های واژه سازی بررسی می کرد ، در مقاله های دیگری اشتقاق و ترکیب به نام واژه سازی بررسی می کرد چرا که این فرایند های از الگو های قاعده مند استفاده می شود اما گسترش استعاری و نو واژه سازی و اختصار و دوگان سازی و وام گیری به نام واژه آفرینی بررسی می کرد چرا که این فرایند های فاقد قواعد دقیق و مشخص اند ، و هم در کتاب اصول و ضوابط واژه گزینی روش های گسترش استعاری و نو واژه سازی بررسی نمی کرد».

پیامشو ویرایش نکردم و همین‌شکلی بود. چندین بار خوندمش تا بالاخره متوجه شدم چی میگه و چی می‌خواد. از کارشناس ارشد زبان فارسی یه همچین متن آشفته‌ای بعید بود. شروع کردم به غر زدن که پس چی یاد بچه‌ها می‌دن تو مدرسه و دانشگاه که دو خط پیام هم بلد نیستن بنویسن. نوشتم «سلام. کتاب‌های دکتر طباطبائی این‌ها رو کامل توضیح داده. هر نویسنده دسته‌بندی خاص خودشو داره. کتاب‌های ایشون به‌نظرم کامله.». نوشت «باشد ، آیا شما به من کمک می دهید تا این کتاب ها را یابم». جزو مخاطبام نبود و شماره‌شو نداشتم. کلیک کردم روی اسمش و دیدم گروه مشترکمون همون گروه پست قبله. همون بنده خدایی بود که اون سؤال ساده رو راجع به روش‌های واژه‌سازی مطرح کرده بود و من جوابشو تو گروه داده بودم و راهنماییش کرده بودم. اومده بود پی‌وی! که مزاحم سایر اعضا نشیم. فرضیۀ دانشجویِ ایرانیِ کم‌سواد بودنش کمرنگ شد و فرضیۀ جدیدم این بود که ایرانی نیست و فارسیو خوب بلد نیست. نوشتم «بله حتماً. خوشحال می‌شم اگر کاری از دستم بربیاد و کمکتون کنم.». عکس جلد کتاب‌ها رو براش فرستادم که جست‌وجو کنه و بیابه. در پاسخ به عکس‌ها نوشت «متشکرم خسته نباشید». از خسته نباشید گفتنش خنده‌م گرفت. پرسیدم «راستی، زبان مادری شما فارسی نیست؟ فعل‌هاتون یه کم متفاوت با بقیه هست.». گفت «بله ،زبان مادری من فارسی نیست». توضیح بیشتری نداد. نوشتم «از آشنایی با شما خوشحالم». جواب داد «من هم از آشنایی با شما خوشحالم من فاطمه ، من مصری هستم». گفتم «من این سه کتاب رو دارم و اگر به کتابخانه دسترسی دارید می‌تونید امانت بگیرید و بخونید.». گفت «خسته نباشید ، چگونه میتوانم این کتاب ها را یابم؟» دوباره از خسته نباشید گفتنش خنده‌م گرفت. دست هر کی که این جمله رو یادش داده درد نکنه، ولی کاش بهش می‌گفت خسته نباشیدو آخر مکالمه موقع خداحافظی می‌گن نه همین ابتدا و نه دم به دیقه. داشتم فکر می‌کردم آدرس کجا رو بدم که بره کتابا رو از اونجا بگیره. پرسیدم ساکن تهران هستید؟ گفت «نه در مصر زندگی می کنم». جا خوردم. فکر می‌کردم از دانشجوهای خارجی یکی از دانشگاه‌های تهرانه، ولی دانشجوی مصر بود و اصلاً ایران نبود. جا داشت ازش بپرسم آخه نونت نبود، آبت نبود، اونجا تو مصر زبان فارسی خوندنت چی بود. می‌دونستم که کار درستی نیست از کتابام عکس بگیرم بفرستم و اصولاً کتاب رو یا باید خرید یا از کتابخونه امانت گرفت. ولی چاره‌ای نداشتم. این کتاب‌ها رو فقط می‌شد از تهران پیدا کرد و فرض کردم که دارم کتابامو بهش امانت می‌دم. گفتم عکس می‌گیرم و تا فردا می‌فرستم. گفت «خیلی متشکرم دست شما را درد نکند». می‌خواستم بگم درد نکردن گذرا به مفعول نیست. نگفتم. یه گوشه برای خودم یادداشت کردم که اگه یه وقت باهاش صمیمی شدم، ازشم بپرسم ببینم سریال یوسف پیامبرو دیده یا نه و نظرشو راجع به یوزارسیف حکیم جویا بشم. فرداش کلی کتاب و مقاله براش فرستادم و اون سؤالی هم که در ابتدا ازم پرسیده بودو تو گروه درسیمون مطرح کردم که استادها و دوستام هم نظرشونو بگن. یکی از دوستان گفت «گسترش استعاری در اصول و ضوابط همان «نوگزینش» است. نوواژه‌سازی هم ذیل همان «واژه‌سازی» بررسی می‌شود.». این جوابو برای فاطمه هم فرستادم. گفت «دست شما را درد نکند ، خیلی متشکرم خسته نباشید». می‌خواستم بگم خسته نیستم به خدا. گفتم چند تا کتاب دیگه هم هست. اگر کتابخانهٔ دانشگاهتون داشته باشه امانت بگیرید و بخونید. اسم و تصویر جلد کتاب‌ها رو براش فرستادم. گفت:



سایت فرهنگستانشونو گرفتم و سایت فرهنگستانمونو بهش دادم. سعی می‌کردم جمله‌هامو کوتاه و کتابی و رسمی بنویسم و از کلمات ساده و پرکاربرد استفاده کنم که راحت‌تر متوجه بشه. شماره‌ش قبلاً نشون داده نمی‌شد. بعدها شماره‌شو برام قابل‌نمایش کرد. پیش‌شمارهٔ مصر بود واقعاً. منم ذخیره‌ش کردم. ذخیره که شد، جزو مخاطب‌هام که شد، عکس پروفایلم هم براش نشون داده شد. دوست‌تر شدیم. ولی تا حالا روم نشده بهش بگم کی بگه خسته نباشید و درد نکردن گذرا به مفعول نیست. موقع نوشتن پایان‌نامه‌ش هر سؤال و ابهامی که براش پیش میاد ازم می‌پرسه. همیشه مکالمه‌هاشو با جملۀ من به کمک شما نیاز دارم شروع می‌کنه. منم هر کمکی از دستم برمیاد انجام می‌دم و دریغ نمی‌کنم. انقدر که من در دسترسشم استادهای مشاور و راهنمای خودم برای پایان‌نامه‌م نبودن. نمی‌دونم چه کار خیری کرده که خدا منو سر راه پایان‌نامه‌ش قرار داده؛ چون که هیچ‌یک از هم‌کلاسیام حوصله و اعصاب این کارا رو ندارن و من یه دونه‌م، واسه نمونه‌م :دی

یه زمانی یکی از فانتزیام استاد شدن بود. که دیگه فکر نکنم بهش دست پیدا کنم و مدت‌هاست خیالش از سرم افتاده. ولی با پایان‌نامهٔ این دوستمون در حال حاضر به‌صورت فرامرزی دارم با استادراهنماها هم‌ذات‌پنداری می‌کنم. تجربهٔ شیرینیه. تنها مشکلم اینه که رساله‌شو به زبان عربی می‌نویسه و منم مثل شما عربی کلاسیک بلدم، نه این عربی امروزی رو. علی ایُّ حال تو پست بعدی می‌خوام تعدادی از سؤال‌ها و جواب‌هامونو باهاتون به اشتراک بذارم. به‌نظرم سؤالات جالبی هستن و دونستن جوابشون برای شما خالی از لطف نیست.

ادامه دارد...

۱۹ مهر ۹۹ ، ۰۷:۱۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

بذارید از اول اولش بگم. یکی از انتقاداتی که همیشه به فرهنگستان داشتیم این بود که دیر اقدام می‌کنه و از واژه‌های جدید واردشده به زبان عقبه و واژه میاد جا می‌افته و فرهنگستان بعد از چند سال تازه اقدام می‌کنه براش معادل فارسی پیدا کنه یا بسازه. لذا، دست‌اندرکاران امر واژه‌گزینی یه گروه تلگرامی درست کردن و استادها، دانشجوها، نویسنده‌ها، ویراستارها، مترجم‌ها و اهالی قلم رو اضافه کردن به گروه که باهم در ارتباط باشیم و اگه با واژۀ جدیدی مواجه شدیم، سریع تو گروه مطرح کنیم و چاره‌ای بیاندیشیم. متأسفانه لینک عضویت در گروه دست سره‌گرایان هم افتاد. همینایی که هیچ واژۀ عربی به‌کار نمی‌برن و مثل شاهنامه حرف می‌زنن. والا شاهنامه‌شم پونصد تا کلمهٔ عربی داره. اینا اساساً با اصول اولیهٔ واژه‌گزینی آشنا نبودن و نمی‌دونستن یا می‌دونستن و نمی‌خواستن قبول کنن که فرهنگستان با واژه‌های رایج عربی و انگلیسی هیچ مشکلی نداره و اصراری نداره براشون معادل فارسی بسازه. کلماتی مثل تلفن و پلیس و کتاب و عشق درسته که فارسی نیستن ولی برای اینا معادل‌سازی نمی‌کنیم. ولی اینا هر روز میومدن یه همچین چیزایی رو تو گروه مطرح می‌کردن و هر بار هم براشون توضیح می‌دادیم که لطفاً اصول و ضوابط واژه‌گزینی رو بخونن بعد بیان تو گروه پیام بذارن. ولی یه گوششون در بود یه گوششون دروازه. یه عده هم بودن که هر روز می‌پرسیدن این کار چه ضرورتی داره و چون کامپیوترو غربی‌ها اختراع کردن ما هم باید بگیم کامپیوتر. اینا رو هم باید شیرفهم می‌کردیم که همون غربی‌ها هم همه‌شون نمی‌گن کامپیوتر و فرانسه یه چیزی میگه، آلمان یه چیز و انگلیس یه چیز دیگه. از این‌ور ژاپن هم معادل خودشو برای کامپیوتر داره، عربستان و ترکیه هم معادل خودشونو. قرار نیست چون کامپیوترو فلان کشور ساخته همۀ دنیا به کامپیوتر بگن کامپیوتر. به ایشان هم توصیه می‌کردیم اول اصول و ضوابط واژه‌گزینی رو بخونن بعد بیان تو گروه پیام بذارن. ولی یه گوش اینا هم در بود و اون یکی گوششون دروازه. جای پان‌ترک‌ها خالی بود که اونا هم اومدن و نورٌ علی نور شد. نزدیک هزار نفر تو این گروه حضور داشتن ولی انقدر از این بحث‌های ابتدائی و بی‌فایده تو گروه شکل گرفت که هدف اصلیمون به فراموشی سپرده شد و خیلیا گروهو ترک کردن. اونایی هم که بودن دیگه پیام‌ها رو چک نمی‌کردن و تو رودروایستی گروهو ترک نمی‌کردن. قانون گروه این بود که پیام‌های بی‌ربط و پرسش و پاسخ‌ها حذف بشن. دیگه حتی مدیر گروه هم پیام‌ها رو چک نمی‌کرد و پاک نمی‌کرد. این وسط یه سری ربات و افراد عجیب و غریب هم وارد گروه شده بودن و پیام‌های مبتذل می‌ذاشتن و کانال‌های مبتذلشونو تبلیغ می‌کردن. بدین صورت که وسط صحبت‌های من و یه بزرگوار دیگه راجع به فلان پسوند، ده تا پیام ارسال می‌شد با مضمون روش‌های مخ‌زنی و جلب توجه همسر و تحکیم روابط زناشویی. هر چند ساعت یه بار به مدیر گروه شخصاً پیام می‌دادم که لطفاً به پیام‌ها رسیدگی کنه. اونم ضمن سپاس اون پیام‌ها و اون افراد رو از گروه پاک می‌کرد و چند روز بعد همون آش و همون کاسه. با این مقدمه، توجه شما رو جلب می‌کنم به پستی که عید امسال تو اینستاگرامم منتشر کردم:

«یه گروه چندصدنفری تلگرامی داریم که اونجا استادان و دانشجویان و دست‌اندرکاران فرهنگستان حضور دارن و واژه‌های بیگانهٔ جدیدی که وارد زبان میشه رو معرفی می‌کنیم و معادل فارسی پیشنهاد می‌دیم که بعداً تو جلسات رسمی فرهنگستان اینا رو بررسی و تصویب کنن. صبح دیدم یکی اومده برای اسامی کشورها معادل فارسی پیشنهاد داده. اولش فکر کردم هنوز خوابم و چیزی که می‌بینم کابوسه. بعد که فهمیدم واقعیه گفتم لابد شوخیه. وقتی دیدم بقیه هم مشارکت می‌کنن و دارن معادل‌های بهتر دیگه‌ای پیشنهاد می‌دن که مثلا به جای ایسلند بگیم یخستان، به قدرت قرنطینه و آثار شگفت‌انگیزی که روی مغز بشر می‌تونه بذاره ایمان آوردم و به دورترین نقطهٔ ممکن که گوشه‌ای از سقف اتاقم باشه خیره شدم. وات د فاز گویان برای این بزرگوار نوشتم که ابتدا اصول و ضوابط رو بخونه بعد بیاد پیشنهاد بده که به جای ژاپن بگیم درخشان. فکر کن مثلاً بگیم بلیت گرفتم برم درخشان. امروز یخستان و درخشان بازی دارن. والا ما به هایلایتم نمی‌گیم درخشان، اون وقت به ژاپن بگیم درخشان؟ حالا معنیش درخشان هست که هست. که چی؟ بعد با این پاسخ فاخری که بزرگوار به تذکر بنده داد یه لحظه حس کردم با سپر و شمشیر توی دربار ساسانیان، روبه‌روی خسروپرویز ایستادم. خدایا خودت ظهور کن.»



حالا تو این بلبشو و اوضاع قاراشمیش و شیرتوشیر که پیام، صاحبشو پیدا نمی‌کرد!، لینک این گروهمون نمی‌دونم از چه طریقی افتاد دست پژوهشگران خارجی. یه عده از اون ور آب عضو گروهمون شده بودن که با فرایند واژه‌گزینی فرهنگستان آشنا بشن. دیگه نمی‌دونستم بابت پیام‌های چجوری مخ بزنیم خجالت بکشم یا بابت گیس‌وگیس‌کشیامون با سره‌گراها یا دعوای ترک و فارس. حس می‌کردم خارجیا یه گروه جدا برای خودشون درست کردن و اونجا دارن به عملکردمون می‌خندن. و البته حق داشتن. من خودمم بعضی پیام‌ها رو فوروارد می‌کردم برای دوستام یا پست و استوری می‌کردم تو اینستا و ریسه می‌رفتیم از خنده. فعال‌ترین و شاید تنها عضو فعال گروه من بودم که با تمام قوا تلاش می‌کردم گمراهان رو به راه راست هدایت کنم. چقدرم حرص می‌خوردم در مسیر این رسالت. 

به‌مرور زمان منم گروهو به حال خودش رها کردم. دیگه به پیام‌ها جواب نمی‌دادم و حتی گاهی نمی‌خوندمشون. یه روز اتفاقی یه سؤال به چشمم خورد. یه بنده خدایی پرسیده بود در زبان فارسی با چه روش‌هایی واژه ساخته میشه. بی‌پاسخ بود. زیرا کسی اعصاب و حوصله و نای بحث کردن نداشت. عین پیامش یادم نیست. مدیر گروه پاکش کرده و دسترسی ندارم به پیامش، ولی یادمه نیم‌فاصله‌ها رو رعایت نکرده بود. سؤالشم سؤال پیش‌پاافتاده‌ای محسوب می‌شد تو اون جمع. رعایت نکردن مسائل نگارشی تو فضایی که ما هستیم نشونۀ کم‌سوادیه و با دیدن یه همچین پیامی که غلط نگارشی هم داشت حرص می‌خوردم که این چه سرنوشتی بود که برای گروهمون رقم خورد. ما این گروهو تشکیل داده بودیم که هر جا واژۀ جدید خارجی دیدیم که وارد زبان فارسی شده مطرح کنیم و معادل بسازیم براش نه که به یه همچین سؤال ساده‌ای که جوابش تو اصول و ضوابط هست پاسخ بدیم. همین‌جوری که داشتم غر می‌زدم و حرص می‌خوردم، جواب سؤالشو دادم. چند دقیقه بعد یه پیام از یه ناشناس دریافت کردم. تلگرام ازم پرسید جزو مخاطب‌هات نیست؛ بلاکش می‌کنی و به عنوان اسپم گزارش می‌کنی یا جواب می‌دی؟

ادامه دارد...

۱۸ مهر ۹۹ ، ۰۷:۱۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)